آیت الله سید عبدالکریم کشمیری فرمودند :
یکی از اهل دانش در نجف اشرف به دیدارم آمد ، آنوقت آقای حداد هم آنجا بودند
وقتی آن اهل دانش نشست ، آقای حداد هر سؤالی را که در قلب او بود ، قبل از اینکه از آن سخنی بزبان آورد ، شرح داد ، و به او گفت : طبع رساله (چاپ رساله) ، انسان را از تکاملش باز میدارد ، چرا که مشغله های دنیوی او را مشغول میکند. (چون در مخاطب ، اعلمیت تعین نداشته و با چاپ رساله گره ای از جامعه مسلمین حل نمیکرده بلکه فقط علمیت صاحب رساله مشخص میشده)
آن عالم از این قضیه شگفت زده شد ، از اینکه خطور فکری او را خوانده بود.
آن عالم تا پانزده سال بعد هر وقت مرا میدید ، به خدا قسم میداد و می پرسید
آیا او امام زمان (عج) نبود؟ من به او جواب منفی میدادم ولی سؤالش را تکرار میکرد.
فرمودند : همراه آقای حداد زیر گنبد امام حسین علیه السلام نشسته بودیم ، در رواق مقدس ازدحام شدیدی از زوار بود ، ایشان به من فرمود : « سید عبدالکریم خوش او جوه و لکن کلهم یردون دنیه »
سید عبد الکریم این وجوه همه شان خوب هستند ، ولی همه برای طلب امور دنیوی در اینجا ازدحام کرده اند .
فرمودند با آقای حداد در منزلش نشسته بودم ، مردی از اهل علم آمد روبروی او نشست ، آقای حداد به آن مرد فرمود : ای مرد تو حضرت ابوالفضل علیه السلام را زیارت کردی و زیارت جامعه کبیره خواندی ، یک ساعت و نیم با تأمل و تأنی نشستی و بعد از همه اینها ، امور دنیویه را خواستی ؟ خجالت نکشیدی ؟
آن مرد شگفت زده شد و پشیمان شد و گفت : بله والله راست گفتی !
به نتقل استاد اخلاق و عرفان آیت الله شیخ محمد صالح کمیلی ، یکی از شاگردان مبرّز موحد عارف آیت الحق مرحوم سید هاشم موسوی حداد
کرامتی از مقام والای ابوالفضل العباس علیه السلام به این جانب و مرحوم استاد :
روزی به محضر ایشان شرفیاب شدم ، ایشان را در حجره مخصوص به خود تنها یافتم ، پس از عرض سلام و ارادت کنار آن بزرگوار جلوس نموده و بین الاثنینی ( بین دونفر) مکالماتی صورت گرفت که در همین حال نوری همانند شعاع آفتاب از مقام شریف ابوالفضل العباس علیه السلام که زیارتگاهش در نزدیکیه خانه استاد و گنبد منور در مقابل قرار داشت به قلب نورانیه مرحوم استاد متصل گشت ، و از آن قلب ملکوتی به قلب این جانب سرایت کامل کرد ، و این حالت نورانی چون توصیفی نیست بلکه چشیدنیست بسیار لذت بخش بود.
و الحمد لله اولاً و آخراً
از فرموده های حضرت استاد شیخ محمد صالح کمیلی (مُدَّ ظِلُّهُ) :
مطالب ظریف و دقیق عرفانی را اگر چه به هزار شرح و وصف بیان کنیم ، تا عقل و جان و روح ما آنرا درک نکند نه لذتی و نه حظ و بهره حقیقی برده ایم.
پس بکوش ای سالک راه خدا تا در باطن خود برای پیشرفت منازل سیر و سلوک روحی ، قدمهای محکمی برداری تا آنچه بزرگان اهل معرفت دریافته اند و فرموده اند آن را تو هم بتوانی دریابی ، که هو المعین .
شیخ ابوالحسن علی بن جعفر بن سلمان خرقانی « یا علی بن احمد » عارف بزرگ قرن چهارم و پنجم هجری از چهره های بسیار درخشان عرفان ایرانی است که در آزاد اندیشی و مردم گرائی جهانی و وسعت نظر انسانی و تفکر والای عرفانی ممتاز و کم نظیر است. گفتار و کردار این عارف کیهان گرای ایرانی که در نیمه دوم قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری در خرقان قومس « کومش » استان کنونی سمنان میزیسته است. در طی گذشت نزدیک به یکهزار سال همواره مورد توجه و دقت و مطالعه و سرمشق عارفان و شاعران و متفکران و محققان بوده است.
وی در سال 351 یا 352 هجری در قصبه خرقان قومس از توابع بسطام متولد شده و در روز سه شنبه دهم محرم (عاشورا) سال 425 هجری در هفاد و سه سالگی در همان قصبه خرقان جهان را بدرود گفته است. مشهور است که علاوه بر هم شهری وی یعنی بایزید بسطامی عارف بزرگوار و عالی مرتبه قرن دوم و سوم هجری که شیخ و مقتدای حال جذبه و تفکر او بوده است، مانند عارف معروف معاصر خود شیخ ابوسعید ابوالخیر خرقه ارشاد و طریقت از شیخ ابوالعباس احمد بن محمد عبدالکریم قصاب آملی داشته است.
در منقولات و حکایات باقی مانده، آمده است که شیخ ابوسعید ابوالخیر عارف مشهور و ابوعلی سینا فیلسوف نامی و ناصر خسرو قبادیانی علوی، شاعر و متفکر ایرانی که معاصر شیخ ابوالحسن خرقانی بوده اند به خرقان رفته و با وی صحبت داشته و مقام معنوی او را ستوده اند. و نیز گفته اند که سلطان محمود غزنوی پادشاه مقتدر بدیدار شیخ ابوالحسن خرقانی رفته و از وی کسب فیض کرده و نصیحت خواسته است.
از شاگردان ممتاز و مشهور شیخ ابوالحسن خرقانی، خواجه عبدالله انصاری عارف قرن پنجم هجری است که سالها در خرقان زیسته و از انفاس پر برکت شیخ ابوالحسن خرقانی کسب فیض و معلومات کرده است. در مورد ارتباط معنوی بایزید بسطامی عارف قرن دوم و سوم هجری با شیخ ابوالحسن خرقانی که از وفات بایزید 234 هجری تا تولد شیخ ابوالحسن 351 یا 352 هجری، یکصد و هفده یا هیجده سال فاصله است مطالب زیادی در آثار نویسندگان و محققان به ویژه عارفان قرنهای بعد آمده است، که قابل توجه و تأمل میباشد. بدیهی است اینگونه ارتباطات آشکار مؤید بقای روح و استمرار و انتقال هویت و معنویت پنهان از چشم ظاهر بین بشری است؛ که فهم ضعیف و محدود ما به ندرت قادر به درک جلوه هایی از آن می باشد. شیخ فرید الدین عطار نیشابوری عارف بزرگ قرن ششم و هفتم هجری در این باره مینویسد:
نقل است که شیخ بایزید هر سال یک نوبت بزیارت دهستان شدی بسر ریگ که آنجا قبور شهد است، چون بر خرقان گذر کردی باستادی و نفس برکشیدی، مریدان از وی سئوال کردند که شیخا ما هیچ نمی شنویم؛ گفت: آری که از این دیه دزدان بوی مردی می شنوم، مردی بود نام او علی و کنیت او ابوالحسن؛ به درجه از من پیش بود، بار عیال کشد و کشت کند و درخت نشاند.
هم چنین در مورد توجه و ارتباط متقابل شیخ ابوالحسن خرقانی به بایزید بسطامی و مدد جستن از تربت او شیخ فرید الدین عطار نیشابوری مینویسد:
نقل است که شیخ ابوالحسن در ابتدا دوازده سال در خرقان نماز خفتن بجماعت کردی و روی بخاک بایزید نهادی و بسطام آمدی، 3 فرسنگ و باستادی و گفتی بار خدایا از آن خلعت که بایزید را داده ای ابوالحسن را بویی ده و آنگاه باز گشتی، وقت صبح را بخرقان باز آمدی و نماز بامداد بجماعت به خرقان دریافتی بر طهارت وضوی نماز خفتن.
گویند شیخ ابوالحسن خرقانی بر سر در خانقاه خود نوشته بود: « هر کس که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید. چه آنکس که بدرگاه باری تعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.»
نگارنده (رفیع) این مضمون والای انسانی را چنین به نظم درآورده است:
بـر سـر در خـانـقـاه خـرقـان شیخ خرقان به لطـف عـرفان
این نکته نوشته بود از مـهــر مـهـر فـلـک اسـت تـالـی آن
هر کس که در این سرا درآید گـر گرسنه بود یا که عطشان
مـهمان بـخوان عارفان است گـر گـبـر بـود و یـا مـسـلـمـان
از مـهـر بـخـدمـتش بکوشید زیرا که هم اوست پیک جانان
شایسته نان ابوالحسن هست آنکس که خدای داده اش جان
راستی با همه تلاش ها و کوشش های خیره کننده ای که بشر در راه کسب علوم و فنون کرده و پیشرفتهایی نیز بدست آورده است؛ متأسفانه در راه معنویت و انسانیت واقعی با تأسیس و تشکیل سازمانهای مختلف خیریه جهانی بعد از گذشت یکهزار سال حتی توفیق روش عالی انسانی خانقاه این عارف بزرگوار و کیهان گرای ایرانی را نداشته است و جلوه و جلال این خانقاه حاشیه کویر مرکزی ایران به شهرت و شعار همه آن مؤسسات پر زرق و برق و پر آوازه جهانی پهلو میزند.
از دیگر سخنان والای شیخ ابوالحسن خرقانی که برگزیده ایم اینهاست:
عالم بامداد برخیز طلب زیادتی علم کند، و زاهد طلب زیادتی زهد کند و ابوالحسن در بند آن بود که سروری بدل برادری رساند.
اگر به ترکستان تا به در شام کسی را خاری در انگشت شود آن از آن من است. همچنین از ترک تا شام کسی را قدم در سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلی است آن دل از آن من است.
کاشکی بدل همه خلق، من بمردمی تا خلق را مرگ نبایستی دید... کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید.
کاشکی عقوبت همه خلق، مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید. بهترین چیزها دلیست که در وی هیچ بدی نباشد.
اگر سرودی بگوید و به آن حق را خواهد، بهتر از آن بود که قرآن خواند و بدان حق را نخواهد. هر چه برای خدا کنی اخلاص است و هرچه برای خلق کنی ریا. هر که عاشق شد خدای را یافت و هر که خدای را یافت خود را فراموش کرد.
او براستی مرید و شاگرد روحانی سلطان العارفین بایزید بسطامی است که گفته است:
مرید من آنست که بر کنار دوزخ بایستد و هر که را خواهند بدوزخ برند دستش گیرد و به بهشت فرستد و خود بجای او بدوزخ رود.
جلال الدین محمد بلخی مولوی عارف بزرگ قرن هفتم هجری، در دفتر چهارم مثنوی، نظریه و گفتار شیخ ابوالحسن خرقانی را درباره پیش بینی جزئیات وجود و ظهور خود توسط بایزید بسطامی در یکصد و تقریبا بیست سال چنین سروده است:
هـچـنـان آمـد کـه او فـرمـوده بـود بـوالـحـسـن از مـردمـان آن را شـنـود
که: حـسـن بـاشـد مـریـد و امتم درس گـیـرد هـر صـبـاح از تـربــتــــم
گفت: من هم نیز خوابش دیده ام وز روان شـیـخ ایـــــن بـشـنـیـده ام
هر صباحی رو نـهـادی سوی گور ایـسـتـادی تـا ضـحـی انـدر حـضـــور
یـا مـثـال شـیـخ پـیـشش آمـدی یا که بی گفتی شکالش حل شدی
تـا یـکـی روزی بـیامـد بـا سـعـود گـورهـا را بـرف نـو پـوشـیـده بـــــود
تـوی بـر تـو بـرفـهـا همچون علم قـبه قـبه دید و شـد جـانـش بـغـــم
بـانگش آمد از حظیره شیخ حی هـا انـا ادعـوک کـی تـسـعی الــــی
هین بیا این سو، بر آوازم شتاب عـالم از برف است روی از من متاب
حال او زآن روز شد خوب و بدید آن عجایـب را کـه اول مــــی شـنید
دیدار شیخ ابوالحسن خرقانی با ابو علی سینا
درباره ملاقات شیخ ابوالحسن خرقانی عارف و ابو علی سینا فیلسوف و طبیب مشهور داستانها در کتابها آورده اند؛ اگر جزئیات این دیدار درست نباشد؛ با در نظر گرفتن وقایع تاریخی و خط سیر حرکت ابوعلی سینا از گرگانج به جرجان (گرگان) که از طریق طوس و نیشابور و جاجرم و سرحد کومش انجام گرفته، وقوع این ملاقات مهم تاریخی قطعی است. شیخ فرید الدین عطار نیشابوری درباره ملاقات شیخ ابوالحسن خرقانی و شیخ الرئیس ابوعلی سینا چنین نوشته است:
« نقلست که بوعلی سینا به آوازهً شیخ عزم خرقان کرد، چون به وثاق شیخ آمد، شیخ به هیزم رفته بود. پرسید که شیخ کجاست؟ زنش گفت: آن زندیق کذاب را چه کنی؟ همچنین بسیار جفا گفت شیخ را، که زنش منکر او بودی، حالش چه بودی! بوعلی عزم صحرا کرد تا شیخ را بیند، شیخ را دید که همی آمد و خرواری درمنه بر شیری نهاده، بوعلی از دست برفت، گفت: شیخا این چه حالتست؟ گفت: آری تا ما بار چنان "ماده" گرگی نکشیم "یعنی زن" شیری بار ما نکشد. پس بوثاق باز آمد، بوعلی بنشست و سخن آغاز کرد و بسی گفت، شیخ پاره ای گل در آب کرده بود تا دیواری عمارت کند، دلش بگرفت، برخاست و گفت مرا معذور دار که این دیوار را عمارت می باید کرد، و بر سر دیوار شد، ناگاه تبر از دستش بیفتاد، بوعلی برخاست تا آن تبر بدستش باز دهد، پیش از آنکه بوعلی آنجا رسید آن تبر برخاست و بدست شیخ باز شد. بوعلی یکبارگی اینجا از دست برفت و تصدیقی عظیم بدین حدیثش پدید آمد تا بعد از آن طریقت به فلسفه کشید، چنانکه معلوم هست» « دانش، علم. و بینش، عرفان.»
ناصر خسرو قبادیانی در مکتب خرقان
در بین ملاقات کنندگان نامی با شیخ ابوالحسن خرقانی عارف آزاد اندیش قرن چهارم و پنجم هجری، ناصر خسرو قبادیانی شاعر و نویسنده و متفکر، محقق معاصر او است که به خرقان سفر کرده و به محضر شیخ بزرگ خرقان راه یافته و از خانقاه معروف او به رموز اسرار عرفان پی برده است. امیر دولتشاه بن علاءالدوله سمرقندی در کتاب تذکرةالشعرا در ضمن بیان شرح احوال ناصر خسرو قبادیانی مینویسد: « در اثنای عزیمت از مازندران بجانب خراسان به صحبت شیخ المشایخ ابوالحسن خرقانی قدس الله روحه العزیز رسید، و شیخ را از روی کرامت، احوال او معلوم معلوم شده بود. به اصحاب گفت که فردا مردی حجتی بدین شکل و صفت بدر خانقاه خواهد رسید، او را اعزاز و اکرام نمائید و اگر امتحانی از علوم ظاهر در میان آورد بگوئید شیخ ما مردی دهقان و امی است و آن شخص را پیش من آرید. چون حکیم ناصر خسرو بدر خانقاه رسید، مریدان بفرمودهً شیخ عمل کرده، او را بخدمت شیخ بردند. شیخ او را اعزاز و اکرام فرمود و حکیم ناصر خسرو گفت: ای شیخ بزرگوار میخواهم که از این قیل و قال درگذرم و پناه به اهل حال آورم. شیخ تبسمی کرد و گفت که ای ساده دل بیچاره تو چگونه با من هم صحبتی توانی کرد که سالها است اسیر عقل ناقص مانده ای؟ و من اول روز که قدم بدرجه مردان نهاده ام سه طلاق به این بر گوشهً چادر این مکاره بسته ام. حکیم گفت که چگونه شیخ را معلوم شد که عقل ناقص است؟ بلکه اول من خلق الله العقل، گفته اند. شیخ فرمود ای حکیم آن عقل انبیاست، دلیری در آن میدان مکن. اما عقل ناقص، عقل تو و پورسینا است. که هر دو بدان مغرور شده اید و دلیل بر آن قصیده است که دوش گفته و پنداشته ای که گوهر کان کن فکان عقل است، غلط کرده ای آن که گوهر عشق است و فی الحال مطلع آن قصیده را شیخ به زبان مبارک گذرانید برین منوال که:
بالای هفت طاق مقرنس دو گوهرند کز کاینات و هر چه در او هست برترند
حکیم ناصر خسرو چون آن کرامت از شیخ بدید مبهوت شد، چه این قصیده را هم در آن شب نظم کرده بود و هیچ آفریده را بر آن اطلاعی نبود و اعتقاد و اخلاص او به آستانهً شیخ درجه عالی یافت؛ و چند وقت در خدمت شیخ روزگار گذرانید و به ریاضت و تصفیه باطن مشغول شد. اما شیخ او را اجازت به سفر داد و او به جانب خراسان آمد و از علوم غریبه و تسخیر سخن گفت، علمای خراسان بقصد او برخاستند و در آن حین اقضی القضاة ابوسهیل صعلوکی که امام و بزرگ خراسان بود و در نیشابور بودی حکیم را گفت تو مردی فاضل و بزرگی، چون امتحانات بسیار میکنی و سخن تو بلندتر واقع شده؛ چنین مشاهده میکنم که علمای ظاهری خراسان قصد تو دارند. صلاح در آنست که ازین دیار سفر اختیار کنی. حکیم از نیشابور فرار نموده، بجانب بلخ افتاد و آنجا نیز متواری بود تا در آخر حال به کوهستان بدخشان افتاد.
با در نظر گرفتن تطابیق تاریخی و اینکه وفات شیخ ابوالحسن خرقانی در سال 425 هجری اتفاق افتاده؛ باید این ملاقات معنوی در دوران جوانی ناصر خسرو به وقوع پیوسته باشد.
سلطان محمود غزنوی در خانقاه شیخ ابوالحسن خرقانی
بطوریکه نوشته اند سلطان محمود غزنوی در سفری که به تسخیر شهرهای مرکزی ایران « ری و اصفهان » و انقراض سلسله آل بویه "دیلمیان" منجر گردید(420 هجری) چند روزی در ولایت قومس "کومش" توقف کرده و با شیخ ابوالحسن خرقانی در قصبه خرقان بسطام ملاقات نموده است. بررسی جوانب مختلف این دیدار تاریخی و معنوی و طرز برخورد و سئوال و جواب دلنشین این عارف جلیل القدر ایرانی با سلطان محمود مقتدر و جبار، و همچنین تأثیر عمیق و شگرف افکار بلند و وسعت نظر بی انتها و وارستگی و بی نیازی و بی هراسی حیرت انگیز شیخ در سلطان وقت و فرد شاخص عرصه سیاست مشرق ایران که بی ارزشی جلال و جبروت و قدرت و مال و مقام دنیائی را در مقابل حقیقت عرفان و معنویت مجسم می کند، از نظر اخلاقی و اجتماعی و عقیدتی بسیار جالب توجه و از لحاظ تاریخی ارزنده و آموزنده است.
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری عارف محقق قرن ششم و هفتم هجری جزئیات این دیدار تاریخی را چنین بیان داشته است:
« نقل است که وقتی سلطان محمود وعده داده بود، ایاز را. خلعت خویش را در تو خواهیم پوشیدن و تیغ برهنه بالای سر تو برسم غلامان من خواهم داشت. چون محمود به زیارت شیخ "ابوالحسن خرقانی" رسول فرستاد که شیخ را بگوئید که سلطان برای تو از غزنین بدینجا آمد، تو نیز برای او از خانقاه به خیمهً او درآی؛ و رسول را گفت اگر نیاید این آیت برخوانید، قوله تعالی: "واطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامرمنکم."
رسول پیغام بگزارد. شیخ گفت: مرا معذور دارید. این آیت برو خواندند، شیخ گفت: محمود را بگوئید که: چنان در اطیعو الله مستغرقم که در اطیعو الرسول خجالتها دارم تا به اولی الامر چه رسد؟! رسول بیامد و به محمود باز گفت. محمود را رقت آمده و گفت: برخیزید، که او نه از آن مرد است که ما گمان برده بودیم. پس جامهً خویش را به ایاز داد و در پوشید، و ده کنیزک را جامهً غلامان در بر کرده، و خود به سلاح داری ایاز پیش و پس می آمد، امتحان را رو به صومعهً شیخ نهاد. چون از در صومعه درآمد و سلام کرد، شیخ جواب داد، اما برپا نخاست. پس روی به محمود کرد و در ایاز ننگرید، محمود گفت: برپا نخاستی سلطان را و این همه دام بود، شیخ گفت: دام است اما مرغش تو نه ای؛ پس دست محمود بگرفت و گفت: فرا پیش آی، چون ترا فرا پیش داشته اند. محمود گفت: سخنی بگو. گفت: این نامحرمان را بیرون فرست، محمود اشارت کرد، تا نامحرمان همه بیرون رفتند؛ محمود گفت: مرا از بایزید حکایتی برگو. شیخ گفت: بایزید چنین گفته است: که هر که مرا دید از رقم شقاوت، ایمن شد؛ محمود گفت: از قدم پیغامبر زیادتست؟ و بوجهل و بولهب و چندان منکران او را همی دیدند و از اهل شقاوت، شیخ گفت محمود را که ادب نگه دار و تصرف در ولایت خویش کن، که مصطفی را علیه السلام ندید جز چهار یار او و صحابه او و دلیل بر این چیست؟ قوله تعالی "و تراهم ینظرون الیک و هم لایبصرون"، محمود را از این سخن خوش آمد؛ گفت مرا پندی ده. گفت: چهار چیز نگه دار. اول پرهیز از مناهی و نماز بجماعت، سخاوت و شفقت بر خلق خدا. محمود گفت: مرا دعا کن؛ گفت: خود در این گه دعا می کنم "اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات" گفت: دعاء خاص بگو. گفت: ای محمود عاقبتت محمود باد. پس محمود بدره ای زر پیش شیخ نهاد. شیخ قرص جوین پیش نهاد و گفت: بخور! محمود همی خاوید و در گلویش می گرفت. شیخ گفت: مگر حلقت می گیرد؟ گفت: آری. گفت: میخواهی که ما را این بدره زر تو گلوی بگیرد؟ برگیر که این را " اشاره به زر " سه طلاق داده ایم. محمود گفت: در چیزی کن، البته. گفت: نکنم. گفت: پس مرا از آن خود یادگاری بده، شیخ پیراهن عودی از آن خود بدو داد. محمود چون بازهمی گشت گفت: شیخا خوش صومعه ای داری، گفت: آنهمه داری، این نیز همی بایدت؟ پس در وقت رفتن شیخ او را بر پا خواست. محمود گفت: اول که آمدم التفات نکردی، اکنون بر پای می خیزی. این همه کرامت از چیست آن چه بود؟ شیخ گفت: اول در رعونت پادشاهی و امتحان درآمدی، و به آخر در انکسار و درویشی میروی که آفتاب دولت درویشی بر تو تافته است. اول برای پادشاهی تو برنخاستم، اکنون برای درویشی تو برمی خیزم.»
دیدار شیخ ابوالحسن خرقانی و شیخ ابوسعید ابوالخیر
از معاصران نامی شیخ ابوالحسن خرقانی، شیخ ابوسعید ابوالخیر عارف و شاعر مبتکر رباعیات عرفانی است. بطوریکه نوشته اند شیخ ابوسعید بارها به خرقان سفر کرده و با شیخ ابوالحسن صحبت داشته است که ماجرای آنها در کتاب نورالعلوم و اسرار التوحید و تذکرةالاولیاء و دیگر کتابهای مربوط به شرح احوال عارفان به تفضیل آمده است. عطار مینویسد که: شیخ ابوسعید ابوالخیر گفته است: من خشت بودم چون به خرقان رسیدم، گوهر بازگشتم.
محمد منور در کتاب اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید درباره ملاقات شیخ ابوالحسن خرقانی و ابوسعید ابواخیر نوشته است:
« چون شیخ ما ابوسعید به خرقان رسید و در خانقاه شد، در خانقاه شیخ بوالحسن مسجد خانه ای است. شیخ بوالحسن در آنجا بود، بر پای خواست؛ و تا میان مسجد خانه پیش شیخ باز آمد و آنجا دست به گردن یکدیگر فرا کردند. شیخ ابوالحسن می گفت: چنان داغ را، مرهم چنین نهند و چنین قدم را، قربان، جان بوالقاسم سازند. پس شیخ بوالحسن، شیخ بوسعید را دست گرفت که بر جای من بنشین. شیخ ما ننشست. شیخ بوالحسن را گفت: تو بر جای خویش بنشین. او ننشست. هر دو در میانه خانه بنشستند و هر دو می گریستند. شیخ بوالحسن، شیخ بوسعید را گفت: سخن بواژ، مرا نصیحتی کن؛ شیخ بوسعید گفت: او را باید گفت. پس مقریان با شیخ بوسعید بودند، اشارت کرد که قرآن برخوانید. قرآن برخواندند و صوفیان بسیار بگریستند و نعره ها زدند و هر دو شیخ بسیار بگریستند. شیخ بوالحسن، خرقه از سر زاویه خود به مقریان انداخت. شیخ بوسعید سه شبانروز پیش شیخ بوالحسن بود. و درین سه شبانروز، هیچ سخن نگفت. شیخ بوالحسن وی را معارضه سخن می کرد. شیخ بوسعید گفت: ما را بدان آورده اند تا سخن شنویم. او را باید گفت. پس شیخ بوالحسن گفت: تو حاجت مایی از خدای تعالی. ما از خدای تعالی به حاجت خواسته ایم که دوستی از دوستان خویش بفرست، تا ما این سرهای تو بدو هوژ گوئیم(بدو هویدا گوئیم). تو آن حاجت مایی. من پیر بودم و ضعیف به تو نتوانستم آمدن، ترا قوت بود و عدت، ترا به ما آوردند. ترا به مکه نگذارند. تو عزیز تر از آنی که ترا به مکه برند. کعبه را به تو آرند تا ترا طواف کند. »
خواجه عبدالله انصاری شاگرد و مرید ممتاز شیخ ابوالحسن خرقانی
خواجه عبدالله انصاری "پیر هرات" عارف بزرگ قرن پنجم هجری و گوینده رسائل مقالات و مناجات های خوش آهنگ و دلنشین و سوزناک و سراپا هنر عرفانی از شاگردان و مریدان خاص شیخ ابوالحسن خرقانی بوده است. وی سالها در خرقان بسر برده و در خانقاه خرقان از محضر پر برکت شیخ ابوالحسن خرقانی کسب فیض کرده تا بسر حد کمالات معنوی نائل شده است.
چنانکه خود گفته است:
« مشایخ من در حدیث و علم و شریعت بسیارند. اما پیر من در تصوف و حقیقت شیخ ابوالحسن خرقانی است و اگر او را ندیدمی کجا حقیقت دانستمی.»
خواجه عبدالله انصاری در مناجات و مقالات خود درباره درک فیض از مکتب شیخ بزرگ خرقان چنین آورده است:
عبدالله مردی بود بیابانی، میرفت بطلب آب زندگانی، ناگاه رسید به شیخ ابوالحسن خرقانی، دید چشمهً آب زندگانی، چندان خورد که از خود گشت فانی، که نه عبدالله ماند و نه شیخ ابوالحسن خرقانی، اگر چیزی میدانی من گنجی بودم نهانی، کلید او شیخ ابوالحسن خرقانی.
آثار شیخ ابوالحسن خرقانی
1- رسالةالخائف الهائم من لومة اللائم. که نظیر آن در اصول طریقت تألیف نشده است.
2- فواتح الجمال و غیر اینها.
3- نورالعلوم که شامل ذکر مبانی عرفانی و روایاتی است که با نام شیخ ابوالحسن خرقانی بستگی دارد و نمونه هایی از سخنان اوست که بوسیله یکی از شاگردان و پیروان شیخ در ده باب تدوین شده است. مجموعه کامل این کتاب توسط نگارنده "رفیع" در اسفند ماه سال 1359 خورشیدی چاپ و منتشر شده و تا کنون به سه چاپ رسیده است.
سید بحرالعلوم (ره) به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد.
در بین راه راجع به این مساله، که گریه بـر امـام حسین علیه السلام گناهان را مىآمرزد، فکر مىکرد.
همان وقت متوجه شد که شخص عربى که سـوار بـر اسـب اسـت بـه او رسـید و سلام کرد.
بعد پرسید: جناب سید درباره چه چیز به فکر فرو رفتهاى؟ و در چه اندیشهاى؟ اگر مساله علمى است بفرمایید شاید من هم اهل باشم؟ سـیـد بـحرالعلوم فرمود: در این باره فکر مىکنم که چطور مىشود خداى تعالى این همه ثواب به زائریـن و گریه کنندگان بر حضرت سیدالشهداء علیه السلام مىدهد، مثلا در هر قدمى که در راه زیارت بـرمـىدارد، ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملش نوشته مىشود و براى یک قطره اشک تمام گناهان صغیره و کبیرهاش آمرزیده مىشود؟ آن سوار عرب فرمود: تعجب نکن! من براى شما مثالى مىآورم تا مشکل حل شود.
سـلـطـانـى بـه همراه درباریان خود به شکار مىرفت.
در شکارگاه از همراهیانش دور افتاد و به سـخـتى فوق العادهاى افتاد و بسیار گرسنه شد.
خیمهاى را دید و وارد آن خیمه شد.
در آن سیاه چـادر، پیرزنى را با پسرش دید.
آنان در گوشه خیمه عنیزهاى داشتند (بز شیرده) و از راه مصرف شیر این بز، زندگى خود را مىگرداندند.
وقـتى سلطان وارد شد، او را نشناختند، ولى به خاطر پذیرایى از مهمان، آن بز را سر بریده و کباب کردند، زیرا چیز دیگرى براى پذیرایى نداشتند.
سلطان شب را همان جا خوابید و روز بعد، از ایشان جدا شد و به هر طورى که بود خود را به درباریان رسانید و جریان را براى اطرافیان نقل کرد.
در نـهـایت از ایشان سؤال کرد: اگر بخواهم پاداش میهمان نوازى پیرزن و فرزندش را داده باشم، چه عملى باید انجام بدهم؟ یکى از حضار گفت: به او صد گوسفند بدهید.
دیگرى که از وزراء بود، گفت: صد گوسفند و صد اشرفى بدهید.
یکى دیگر گفت: فلان مزرعه را به ایشان بدهید.
سـلطان گفت: هر چه بدهم کم است، زیرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل کرده ام.
چون آنها هر چه را که داشتند به من دادند.
من هم باید هرچه را که دارم به ایشان بدهم تا سر به سر شود.
بعد سوار عرب به سید فرمود: حالا جناب بحرالعلوم، حضرت سیدالشهداء علیه السلام هر چه از مال و منال و اهـل و عـیـال و پـسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر داشت همه را در راه خدا داد پس اگر خـداونـد بـه زائرین و گریه کنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد، نباید تعجب نمود، چون خدا که خـدائیش را نمىتواند به سیدالشهداء علیه السلام بدهد، پس هر کارى که مىتواند، انجام مىدهد، یعنى با صـرف نظر از مقامات عالى خودش، به زوار و گریه کنندگان آن حضرت، درجاتى عنایت مىکند.
در عین حال اینها را جزاى کامل براى فداکارى آن حضرت نمىداند.
چون شخص عرب این مطالب را فرمود، از نظر سید بحرالعلوم غایب شد .
شیخ شهاب الدین سهروردی چهرهی برجسته ای در حکمت ، فلسفه و عرفان در فرهنگ ایران زمین است. او در سال ۵۴۹ هجری قمری در قریهی سهرورد زنجان دیده به جهان گشود . اولین آموخته های او در شهر مراغه نزد مجدالدین جیلی بود . سهروردی نزد جیلی ، فقیه مشهور آن زمان ، فقه را آموخت و در همانجا و نزد همین استاد با فخر رازی ، منتقد بزرگ فلسفه مشاء ، هم درس بود . با آنکه این دو از نظر علمی تفاوت های آشکاری با یکدیگر داشتند اما دوستی و قرابتی عجیبی میان این دو بر قرار بود .
سهروردی پس از تکمیل تحصیلات به اصفهان رفت تا نزد ظهیرالدین فارسی ، علم منطق را بیاموزد . او در همین شهر بود که برای نخستین بار با افکار ابن سینا روبرو شد و پس از مدتی تسلط خاصی بر آن پیدا کرد.
سهروردی پس از اتمام تحصیلات رو به عرفان و سلوک معنوی آورد. شیخ در جریان سفرهایش مدتی با جماعت صوفیه هم کلام شد و به مجاهدت نفس و ریاضت مشغول شد .
هنگامی که سفرهای سهروردی گسترده تر شده بود به آناتولی رسید و از آنجا به حلب سوریه رسید. در همان شهر با ملک ظاهر ، پسر صلاح الدین ایوبی ، دیداد کرد. ملک ظاهر شیفته شیخ شده و مقدمش را گرامی داشت و از او خواست که در آن جا بماند. سهروردی پذیرفت و درس و بحث خود را در مدرسه حلاویه آغاز کرد. در همین مدرسه بود که شاگرد و پیرو وفادارش شمس الدین شهروزی به او پیوست .
شیخ همیشه در بیان مسائل ، به خصوص احکام و مسائل مربوط به دین بی باک بود و همین صراحت بیان او بود که سرانجام فقهای قشری عامه علیه او شوریدند ، او را مرتد خوانده و سخنانش را خلاف اصول دین دانستند. این کینه و عناد تا جایی رسید که ملک ظاهر را تشویق به قتل او کردند. اما ملک ظاهر نمی پذیرفت و به خواست آنان توجهی نمی کرد. اما فقها با ارسال شکوائیه به صلاح الدین ایوبی او را مجاب کردند که فرمان قتل شیخ را صادر کند. سرانجام صلاح الدین ایوبی در نامه ای از پسرش خواست به دلیل برخی ملاحظات سیاسی شیخ را به قتل برساند .
بدین ترتیب شیخ را زندانی کرده و در سن ۳۶ یا ۳۸ سالگی به شکل مرموزی دیده از جهان فرو بست (۱)
نوشته ها و تالیفات سهروردی
از سهروردی در طول عمر کوتاه خود حدود پنجاه کتاب و رساله به یادگار مانده است . آثار او نه تنها حاوی مهمترین آثار وی است بلکه به طرز شگفتی از نظر فصاحت و بلاغت تحسین شده و دارای نثری پخته و قوی است .
آثار سهروردی را می توان به چهار بخش تقسیم کرد :
۱- کتاب های صرفا فلسفی وی که به زبان عربی است . تلویحات ، المقاومات و مطارحات و معروف ترین کتاب فلسفی وی ، حکمت الاشراق ، از این جمله اند .
۲- رساله های عرفانی وی که به زبان پارسی و برخی به عربی است. از این جمله عقل سرخ ، آواز پر جبرئیل ، صفیر سیمرغ و لغت موران به پارسی و هیاکل النور و کلمة التصوف به عربی است .
۳- ترجمه ها و شروحی که او بر کتب پیشینیان ، قرآن و احادیث نوشته است. مانند ترجمهی فارسی رسالة الطیر ابن سینا و شرحی بر اشارات و تنبیهات ابن سینا و تفاسیری بر چند سوره قرآن کریم .
۴- دعاها و مناجات نامه هایی که به زبان عربی است و آنهارا الواردات و التقدیسات نامیده است .
کوتاه درباره نظرات او
برخی بر این باورند که روش اشراقی را ابن سینا بنیان نهاده و معتقدند ابن سینا در کتاب منطق المشرقین و سه فصل آخر کتاب اشارات و تنبیهات به آن اشاره کرده است.
اما با تمام این احوال همه دوستداران فلسفه معتقدند اگر ابن سینا بینانگذار فلسفه اشراق باشد یا نباشد ، این سهروردی است که حکمت اشراق را به حد اعلا و تکامل رسانده است.
بیان حکمت اشراق نیاز به حوصله و وقت بیشتری دارد که موضوع اینجا نیست. اما می توان به طور کوتاه به آن اشاره کرد. سهروردی در این کتاب به نوعی از بحث وجود رسیده که تنها به نیروی عقل و قیاس برهانی اکتفا نمی کند ، بلکه شیوه ی استدلالی محض را با سیر و سلوک قلبی همراه می سازد.
سهروردی برای تدوین فلسفه خویش منابع متعددی داشت که با گردآوری آنها و تنظیم شگفت انگیز ایشان در کنار هم فلسفه ی نوین خود را پایه گذاری کرد. این منابع به سه دسته کل تقسیم شده اند :
۱. حکمت الهی یونان ، سهرودی بر خلاف فیلسوفان پیشین که تنها به ارسطو توجه ویژه ای داشتند شیفته فیثاغورث و امپدکلوس (۲) و به ویژه افلاطون بود ، تا حدی که افلاطون را پیشوای حکمای اشراق می داند.
۲. حکمت مشا ، بدون شک این حکمت مشائی بود که مقدمهی اشراق شده است. سهروردی با گردآوری آثار مشائین به خصوص ابن سینا توانست اینگونه از آرا مشاء را در حکمت اشراق استفاده کند.
۳. حکمت ایران باستان ، از نکات برجسته و جالب توجه سهروردی علاقهی خاص او به حکمت پارسی باستان است به خصوص شخص زردشت است. این توجه ویژه به حدی است که برخی اصطلاحات حکمت اشراق را از اوستا و منابع پهلوی گرفته است . او در کتاب حکمت الاشراق ، زردشت را حکیم فاضل نمیده و حتی خودش را زنده کننده حکمت ایران باستان دانسته است. جالب آنکه شیخ مانی و مزدک را مصلحین زردشتی گری نمی داند بلکه آن دو را نکوهش کرده و بدعت گذار نامیده است.
حقیقت واحد و نظر سهروردی درباره ایران باستان
سهروردی حقیقت را امری واحد می دانست و آن را منسوب به خداوندی واحد دانسته و اصطلاح « الحق من ربک » را از قرآن وام گرفته است. سهروردی می گوید : « حقیقت ، خورشید واحدی است که به جهت کثرت مظاهرش تکثر نمی یابد. شهر واحدی است که باب های کثیری دارد و راههای فراوان به آن منتهی است » (۳)
سهروردی عقیده داشت در ایران باستان امتی می زیست که مردم را به حق رهبری می کرد و آنان را پرستنده حق واحد می دانست. سهروردی افراد این امت را پهلوانان و جوان مردانی یگانه پرست می دانست و ایشان را با این کلام معرفی می کند : « خداوند ولی کسانی است که ایمان آورند و ایشان را از ظلمت به سوی نور هدایت می کند » (۴) او حکمای ایرانیان باستان را کسانی می داند که با شیوهی اشراقی به مقام عرفانی والایی رسیده اند .
سهروردی پهلوانان فرزانهای چون کیومرث و تهمورث و حکیمانی چون زردشت و جاماسپ را برای اولین بار در فلسفه معرفی می کند.
آفرینش و اشراق
سهروردی واقعیت اشیاء را به نور تمثیل می کند و آنچه را که تفاوت میان آنهاست در شدت و ضعف نورانیت آنها می داند. او معتقد است که نوری واحد عامل آشکار شدن اشیاء است و هستی مطلق و نور محض را « نورالانوار » خداوند می داند .
***
در پایان باید این نکته را یاآوری کرده که بحث پیرامون حکمت اشراق از آن جهت که توسط دیگران کمتر مورد توجه قرار گرفته نیازمند زمان بیشتری است اما در اینجا ما کوشیدیم به صورت بسیار مختصر شیخ شهید ، سهروردی را معرفی کنیم وگرنه بسیاری از نظرات وی همچون قاعدهی امکان اشرف ، علم حصولی و علم حضوری ، وعلوم بالذات و معلوم بالعرض و نظریه شناخت وی و بسیاری از ناگفته های او ، باقی مانده که نیاز به زمانی دیگر دارد.
********
پ.ن:
(۱)مشهور است که او را به دار آویختند یا خفه کردند. جنازهی شیخ را در روز جمعه آخر ذی الحجه سال ۵۸۷ هـ.ق از زندان بیرون آوردند. جرم او معاندت با شرایع دینی بود. بدین ترتیب سهروردی نیز سرانجامی همچون سقراط یافت .
(۲) Empedocles
(۳) کلمة التصوف
(۴) سوره بقره آیه ۲۵۷
تربت و مقبره مولانا
تربیت مولانادرشهر قوانیه است .قوانیه که اصلاکلمه یونانی است درآن زبان ایکونیومIconium آمده ودرآثار مورخان اثرجنگهای صلیبی به صور ایکونیوم Yconium و کونیوم Conium و استانکونا Stancona ذکر شده است وآن اسلام به شکل قونیه تعریب گردیده است .قونیه که خودنام ایالتیدرمرکز آناطولی است از طرف مشرق به نیغده واز جنوب به ایجل وآنتالیا واز مغرب به اسپرته وافیونواز جنوبغربی بهاسکی شهرواز شمالبهآنکارا محدوداست مقبره مولانا متشکل ازچندعمارت است که بعضی ازآنها درعصرسلجوقی وبرخیدرزمان سلاطین عثمانی بناگردیده است .درآنجا تزییناتی از چوب و فلز و خطاطیهای زیبا و قالیها و پارچههای قیمتی دیده میشود .مقبره مولانا عبادتگاهی است که درآن قبور بسیاری ازکسان مولاناومریدان او قرار گرفته است.حجرات دراویش و مطبخ مولانا وکتابخانه نیز ملحق به این بناست ومجموع آن به چندرواق تقسیم میشود که سبک همه رواقها گنبدی وشبیه یبگدیگراست. صورت قبرها یی که آن مشاهده میشودهمه باکاشی فرش شده باپارچههای زربفت مفروش گردیده است. برروی صورت قبر پدر مولاناصندوقیازآبنوسقرارداردکهخودازشاهکاری هنریاست موزه مولانانسبتاغنی است وپرازاشیاوآثارعصر سلجوقی وعثمانی میباشد این موزه مشتمل بر مقبره مولانا و مسجد کوچکی و حجرات درویشان و رواقهایی پراز پارچههای زربفت وقالی است. بعضی ازاین رواقها به نسخههای خطی قدیم اختصاص داده شده است .
مدخل بزرگ تربت مولانا:
بارگاه مولانا رادر اصطلاح محل«درگاه» میگویند این بنادر1926 به صورت موزه اشیاء عتیقه قونیه درآمدو در1954 موزه مولانا نام گرفت مساحت آن6500 مترمربع است. در طول قسمت غربی آن حجرات درویشان قرار دارد ودیگر اطراف آنرادیوارهااحاطه کرده است.مدخل موزه بزرگ یاباب درویشانازطرف مغرب بهسوی حیاط موزه باز میشود (شماره1 درنقشه ).درب دیگر به سوی حدیقةالارواح گشاده میشودکه سابقا گورستان بوده وامروزدروازه خاموشان نام دارد.دری نزدیک حیاط چلبیان به طرف شمال باز میشود که به باب چلبی معروف است. مدخل بارگاه مولانا از حیاطی میگذردکه بامرمرفرش شده ودارای حوض و فواره و متوضا (وضوگاهی) است که دورآنرا نرده کشیده ودر وسط آن فوارهای اززمان پادشاهان سلاجقه روم مانده استکه ازاطراف آن آب میریزددرآن طرف صحن حیاط مولانا درست مقابل بارگاه اوحجرههایی وجودداشته که بابرداشتن دیوارهای بین آن، آنها راتبدیل به تالارهای طولانی کرده وموزهای زیبا ترتیب داده اند که در آنها کتابهای خطی بسیاروآلات وافرار درویشان و جامههای ایشان موجود است. دراین موزه قالیچهای به شکل یک صحفه روزنامه دیدم که از روی یک شماره روزنامه که در قونیه به بهای پنج لیره ترک منتشرمیشدزردوزی کرده بودند.بربالای این قالیچه روزنامه عنوانروزنامهقونیه چنینآمدهاست.(نومرو1)، محل ادارسی آقشهر نسخه سی بش لیر، (ده محرم1319) بر بالای قسمت غربی درب درویشان این سه بیت به ترکی آمده که مربوط به سلطان مرادخان بن سلیم خان است:
شی سلطان مرادخان بن سلیمخان یا پوب بوخانقلهی اوردی بنیاد
اولالر مولویلر بونده ساکــــــــــن اوقونیه هر سحر ورد اوله ارشاد
گورب دل بو بنای دید تاریــــــــــخ بیوت جنت اسا اولدی آباد
کتابخانههایی چنددر گرداگرد رواق مولانا قرار دارد که از جمله کتابخانه دانشمند شهیر و معاصر ترک عبدالباقی گل ـ پینارلی، و دیگر کتابخانه محقق معروف ترک جناب آقای محمداندر Onder معاون نخستوزیر و مدیر کل اداره و سازمان فرهنگ و هنر کشور ترکیه است.
در قرائتخانه مولانا (شماره 3 درنقشه) کتابهای دستنویس ومرقعاتی به خط خوش وجود دارد که آنها را در جعبه آیینههای بلندگذاردهاند. ازجمله نسخههایی کهدرآنجا مشاهده کردم چندنسخه مذهب به قطعرحلیمربوط به سالهای 1278، 1288، 1323، 1367،1371میلادیبودکهنسخهاولمقارن با676هجریدرقدیمتریننسخ مثنویکهبهخط خطاطی به نام محمدبن عبدالله میباشد. دیگردیوان کبیرمثنوی به قطع رحلی مربوط به سال1366میلادی و دیوان سلطان ولد مربوط به سال 1323 میلادی را در آنجا مشاهده کردم.
دربالای مدخل حرم مولانا به خط خوش نستعلیق برروی تابلویی نوشته شده«یاحضرت مولانا».سپس بربالای مدخل رواقی که به حرم وارد میشود این بیت پارسی از ملاعبدالرحمن جامی نوشته شده است:
کعبة العشاق آمد این مقام هر که ناقص آمد اینجا شد تمام
بردولنگه درورودی بارگاه مولانا که از چوب ساخته شده و به سبک رومی منبتکاری گردیده عبارت «سلطان ولد»، و عبارت «الدعاء سلاحالمومن»، و «الصلاة نورالمومن» نقر گردیده است.
در نقرهای:
ازقرائتخانه میتوان ازدرنقرهای به بارگاه مولانا واردشد. جناحین این دربه قسمتهای چهارگوش تقسیم میشودواز چوب گردواست که برروی آن روکشی از طلا و نقره کوبیدهاند. بنا به کتیبهای که در آنجا موجود است این در به امر حسن پاشا پسر سوقولو محمدپاشا وزیر اعظم دوره عثمانی در 1599 میلادی ساخته شده است.
شبستان بارگاه مولانا
از در نقرهای به تالار مرکزی بارگاه مولانا (شماره 5 در نقشه) وارد میشوند که آنرا «حضور پیر»خوانند. این تالار با گنبدهایی پوشیده شده و قبور بسیاری برصفه بلندی درآن قراردارد. قبةالخضراء یا گنبدسبز مولانا برآن است (شماره 7 درنقشه). این گنبددرست بالای قبرمولانا قرارگرفته است. رویصفه درطرف چپ تالارزیرطاقدیسهایی که محوطه رابه دوقسمت سماعخانه ومسجدتقسیم میکند، شش قبراست که دردوردیف قراردارند. این قبورمتعلق به خراسانیان ودرویشانی است که همراه مولانا وپدرش از بلخ به قونیه آمدهاند. گنبدی که بالای قبرمولانا است ازداخل مقرنس و به نام قبه کرسی یا پست قبسی (شماره 9 در نقشه) خوانده میشود. در سمت راست به طرف مقابر بزرگان خراسان وحسامالدین چلبی محرابی قراردارد به ارتفاع2 مترونیم که برروی آن بر زمینه سیاه به خط طلایی نوشته شده: «ومن دخله کان آمنا»،ودومترپائینترکتیبهای کوچکترازچوب به شکل محراب نهادهاندکه بررویآن نوشته شده: «شفاءالغلیل لقاءالخلیل».
بردیوارتربت مولانا تابلویی به خط خوش وجوددارد که برروی آن نوشته شده: «یا حضرت نعمانبن ثابت رحمةالله» که مقصود امام ابو حنیفه است.
قبةالحضراء
قبةالخضراء یا گنبد سبز بربالای رواق مقبره مولانا قرار گرفته است. چنانکه در پیش گفتیم بارگاه مولانا در جایی بنا شده که سابقاقسمتی ازباغ علاءالدین کیقباد بودکه آنرا به پدرمولانا بخشید و چون بهاءالدین ولد را در آنجا به خاک سپردند آنرا «ارم باغچه» نامیدند. ساختمان این بارگاه بعد ازوفات مولانا آغاز شد، و در سال 1274 میلادی مطابق با 673 هجری به پایان رسید. این بنا به نقطه گورجو خاتون زن سلیمان پروانه، وامیرعلاءالدین قیصر، و سلطان ولد، و به دست معماری هنرمندبه نام بدرالدینتبریزی ساخته شده بودویک شبستان ویک بامهرمی داشت. سپس در حدود سال 1396 میلادی ابنیه دیگری بر آن افزوده شد. درزمان بایزید دوم (1481ـ1512) دیوارهای شرقی و غربی آنرا بر داشته و بناهایی بر آن افرودند و گنبد خضراء را برافراشتند. امروز این بارگاه بنایی مربع و دارای 25 مترارتفاع است. گنبد اصلی این بارگاه پوشیده از کاشیهای لاجوردی است و از آنجهت آنرا گنبد سبز یا قبةالخضراء نامند. این گنبد در پائین به صورت استوانه و در بالا مخروطی کثیرالضلاع است که بر عرشه آن میلهای از طلاوجقهای هلالی نصب کردهاند. این گنبد به تعداد ائمه اثنیعشر دارای دوازده ترک است و شباهت بسیاری به کلاه صوفیان قزلباش دارد، و ظاهرا معمار آن مردی شیعی مذهب بوده است. سه مناره در طرفین این گنبد قرار گرفته که منارههای چپ متعلق به مسجد سلیمیه و مناره طرف راست به مسجد کوچک تربت مولانا است.
بردیوارشرقیزیرپنجرهگنبدمولاناباخطکوفی این عباراتآمده است: «اعوذبالله منالشیطانالرجیم بسماللهالرحمنالرحیم نقشتالقبةالخضراء فی ایام دولةالسلطانالمؤید بتابید اللهالمستعان بایزیدبن محمدخان علی یدالعبد الضعیف المولوی عبدالرحمن بن محمدالحلبی وانشد فی تاریخه هذینالبیتین :
هر که خدمت کرد او مخدوم شد هر که خود را دید او محروم شد زیر گنبد،
قبر مرمرین مولانا و پسرش سلطان ولد قرار دارد.
قبر مولانا پوشیده ازاطلس سیاهی است که توسطسلطان عبدالحمید دوم در1894هدیه شده است. براین اطلس آیاتی از قرآن با مهر پادشاهی نقش گردیده و خطاط آن حسن سری بوده است. ضریح اصلی مولانا از چوب بود و درقرن شانزدهم آنرا ازآنجا برداشته وبر قبر پدرش بهاءالدین ولد قرار دادند. ضریح بلندمولاناشاهکاری ازمنبتکاری دوران سلجوقیان روم است و آن توسط دو هنرمند یکی به نام سلیم پسر عبدالواحد ودیگری به نام حسامالدین محمد پسر کنک کندهکاری شده و در پیشانی و پهلو و عقب ای ضریح آیاتی قرآنی و اشعاری عرفانی از مولانا آمده است .
درسال672وجودمولانا به ناتوانی گرائید ودر بستر بیماری افتاد و به تبی سوزان و لازم دچار گشت و هر چه طبیبان به مداوای او کوشیدند و اکملالدین و عضنفری که از پزشکان معروف آن روزگاربودند به معالجت او سعی کردند، سودی نبخشیدتادر روزسکشنبه پنچم ماه جمادیالاخر سال672 روان پاکش از قالب تن بدرآمد و جانبهجان آفرین تسلیم کرد.
اهل قونیه ازخردوبزرگ درتشییع جنازه او حاضرشدند و حتی عیسویان و یهودیان در ماتم او شیون و افغان میکردند. شیخ صدرالدین قونوی برمولانا نماز خواند و سپس جنازه او ا برگرفته و با تجلیل بسیار در تربت مبارک بر سر گور پدرش بهاءالدین ولد به خاک سپردند.
پس از وفات مولانا،علمالدین قیصر که از بزرگان قونیه بود با مبلعی بالغ بر سیهزار درهم بر آن شد که بنائی عظیم بر سر تربت مولانا بسازد. معینالدوله سلیمان پروانه که از امیران زمان بود،او را به هشتاد هزار درهم نقد مساعدت کردوپنجاه هزاردیگربه حوالت بدو بخشید و بدینترتیب تربت مبارک که آنرا قبه خضراء گویند بنا شد و علیالرسم پیوسته چند مثنوی خوان و قاری بر سر قبر مولانا بودند.
مولانادرنزد پدرخود سلطانالعلماء بهاءالدین ولدمدفون است واز خاندان و کسان وی بیش از پنجاه تن در آن بارگاه به خاک سپرده شدهاند.
بنا به بعضی از روایات،ساحت این مقبره پیش ازآمدن بهاءالدین ولد به قونیه به نام باغ سلطان معروف بود و سلطان علاءالدین کیقباد آن موضع را به وی بخشید و سپس آنرا ارمباغچه میگفتند.
افلاکی در مناقبالعارفین مینویسد که:«افضلالمتأخرین نجمالدین طشتی روزی در مجمع اکابر لزیفه میفرمودند که در جمیع عالم سه چیز عام بوده چون به حضرت مولانا منسوب شد خاص گشت و خواص مردم مستحسن داشتند: اولکتاب مثنویاست که هردومصراع رامثنوی میگفتند،دراین زمان چوننام مثنوی گویند عقل به بدیهه حکم میکند که مثنوی مولاناست.دوم:همة علمارا مولانا میگفتند،درین خال چون نام مولانا میگویند حضرت او مفهوم میشود. هرکورخانهراتربت میگفتند،بعدالیومچون یادتربت میکنندوتربت میگویند،مرقدمولاناکهتربت است معلوم میشود».
پس از رحلت مولاناحسامالدین چلبی جا نشین وی گشت. چلبی یا چالابی کلمهای است ترکی به معنی آقا وخواجه ومولای من، واصل آن چلب یا چالاب به معنی معبود ومولاوخدااست درترکیه غالبأاین لغت عنوان بر پوست تخت نشینان وجانشینان مسندنشینی مولانا اطلاق میشود حسام ا لدین در683 هجری در گذشت وسلطان ولد پسر مولانا با لقب چلبی جانشین وی گشت .سلطان ولدکه مردی دانشمد وعارفی متتبع بود تشکیلات درویشان مرید پدرش را نظموترتیبی تازه دادوبارگاه مولانارامرکزتعلییمات آن طایفه ساخت. پس ازمرگ ودر 710 هجری پسرش اولو عارف چلبی جانشین اوشد. پس ازوی درسال720هجری برادرش شمسالدین امیرعالم پیشوایدراویش مولویه گشت .وی درسال 734 هجری در گذشت. درزمان اوخانقاههای فراوانی دراطراف واکناف آناطولی برای دراویش مولویه ساخته شد، وبارگاه مولانا به صورت مدرسهومرکزتعلیمات صوفیاندرآمدوزیارتگاه اهل معرفت ازترکوعرب وعجم گردید .شمار چلبیانی که پس ازمولانا پیاپی برتخت پوست درویشی اونشستهاند تا1927 به سی و دو تن میرسد .دراین این سال این بارگاه تبدیل به موزه شد وموزه مولانا نام گرفت.
از مقامات تبتل تا فنا
زندگی مولانا برای یارانش که در آن هرگز به چشم عیبجویی نمی دیدند نمونه کمال و سرمشق کامل سلوک انسانی بود . با آنکه در سلوک با اعیان و اکابر ادب را با غرور و دلسوزی را با گستاخی می آمیخت ،در معامله با فقرا و ضعیفان هرگز تواضع و شفقت را از خاطر نمی برد .با یاران خویش هماره با دوستی ودلنوازی سلوک می کرد و جز به ضرورت تنبیه و ارشاد ،از آنها رنجیدگی نشان نمی داد .هیچ کس به اندازه او قدر دوستی را نمی دانست و هیچ کس مثل او با دوستان خویش یکرنگ وعاری از ریب و ریا نمی زیست .دوستی برای او عین حیات و در واقع عین روح بود .بدون دوستی انسان در ظلمت خودی می ماند .این چیزی بود که انسان را از خودی می رهاند ،او را طاهر می کرد .از خودنگری می رهانید و غیر نگری را برای او وسیله رهایی از خودی ـکه در اوج حیات حیوانی بود تعلیم می نمود .خود او در سلوک با دوستان هرگز از لازمه ادب تجاوز نمی کرد.ادب برای او سنگ بنای تربیت روحانی بود .در نظام تربیتی او،که بیشتر عملی بود تا نظری ،ادب در عین حال هم مصلحت محسوب می شد و هم ضرورت .اخلاقی که او آن را مبنای تربیت وسلوک یاران می کرد از تواضع ادب شروعمی شد .تواضع خالی از مذلت و ادب مبنی بر شناخت حق .در واقع هر گونه سلوک روحانی از مجاهده با نفس آغاز می شود و غلبه بر نفس بدون اجتناب از غریزه تجاوز جویی حیوانی ممکن نیست ،لاجرم هر گونه سلوک در خط سیر رهایی از خود تواضع انسان را مطالبه میکند .تواضع نشانه جلوه عشق و محسوب است در واقع صورت تجلی او عبارت بود از عظمت کبریا-کبریا و عظمت سلطان العلمایی.
این طرز تلقی از انسان و عالم جهان بینی مولانا را بر غایت انسان ـدر واقع غایت اندیشه که جوهر انسانی است.و همچنین بر تقدم آنچه مجرد اندیشه اوست بر جمیع عالم مبتنی نشان میدهدودر عین حال اشارت به تحولی که دایم غیر مجرد را مجرد و واقعیت محدود را به واقعیت مطلق تبدیل می کند به جهان هستی مولانا صبغه معنی گرایی شدید و پویایی دیالکتیک قابل ملاحظه می بخشد.بعضی صاحبنظران حتی کوشیده اند این تحول دیالکتیک گونه مولانا را تقریری مشابه از اندیشه یی که در تعلیم هگل آلمانی هست فرا نمایند.
اینکه هگل با چیزی از اندیشه مولانا پاره های آشنایی داشته است نکته ایی ست که لااقل دایرة المعارف فلسفی خود او در این باب جای تردید باقی نمی گذارد ،اما قول مولانا در مقدمه و نتیجه بیش از آن با تعلیم هگل فاصله دارد که تصور ارتباطی بین آنها را قابل تأیید نشان دهد .
دنیایی که مولانا سیر روحانی خود را،وتمام عالم تکامل مستمر و تحول بی وقفه خود را در آن طی می کنند دنیای تحول است ،دنیای تنازع بین اضداد و تضد بین آکل ومأکول است .پس هر جند سلوک روحانی از تبتل حاصل می شود ،لازمه آن قطع پیوند با عالم نیست با تعلقات است .سالک طریق اگر ملک عالم را هم در تسخیر خویش دارد با چنان بی تعلقی بدان می نگرد که ملک عالم را لاشی می یابد و از دست دادنش ذره ای دغدغه ونگرانی در وی به وجود نمی آورد.
مولانا عشقی را که خود در آن غرق بود در تمام ذرات عالم ساری می دید از این رو به همه ذرات عالم عشق می ورزید نگاه او گرم وگیرا بود ودر چشمهایش خورشید پاره ها لمعان داشت.کمتر کسی می توانست این چشمهای درخشان وان نگاه سوزان را تحمل کند .به کسانی که با این حال،عاشقانه محو دیدار او میشدند و چشم در چشم وی می دوختند خاطر نشان می کرد که او همین جسم ظاهر نیست چیز دیگراست و لاجرم او آن جسمی که به چشم یاران در می آید نیست ذوقی است که در سخنان او مواعظ وامثال او ودر غزلهای عاشقانه اوست و این همه در باطن یارانش پرتو می اندازد.
خط سیر و سلوک مولانا وخط سیر حیات او تعبیری از تصوف بود اما این تصوف با آنکه از بسیاری جهات با آنچه در بین صوفیه عصر او هم رایج بود شباهت داشت از آنها جدا بود .در حوصله هیچ سلسله ای نمی گنجید و با طریقه هیچیک از مشایخ عصر وآیین معمول در هیچ خانقاه زمانه انطباق پیدا نمی کرد .مولانا نه قلند بود،نه اهل طریقت اهل صحورا می وزید نه در طریق اهل سکر تا حد نفی ظاهر پیش می رفت ،نه اهل چله نشینی و الزام ریاضات شاق بر مریدان بود نه مثل مشایخ مکتب ابن عربی طامات را با نصوف دفتری به هم می آمیخت .وسعت نظر مولانا بیش از آن بود که تصوف را به هیچ آداب و ترتیب خاص محدود کند.او دنیا را یک خانقاه بزرگ می شمرد که شیخ آن حق است و لو خود جز خادم این خانقاه نیست . آستینهایش را چنانکه خودش یکبار به یک تن از یارانش گفته بود ،به همین جهت در مجالس سما بالا میزد تا همه او را به چشم خادم بنگرند ،نه به چشم شیخ .این طرز تلقی از خانقاه عالم از خادم وقت که مولانا بود می خواست به تمام واردان خانقاه وساکنان آن به چش مهمان عزیز نظر کند ،در عین حال از واردان وساکنان خانقاه که همه طالب خدمت شایق صحبت یک شیخ واحد بودند طلب می کرد که هر جا میرسند در هر مقام و مرتبه که هستند ،به هر قوم و هر امت که تلق دارند دردرون خانقاه به خاطر شیخ به خاطر شیخ یکدیگر را به چشم برادر بنگرند .تفاوت در زبان وتفاوت در کیش را دستاویز تفوق جویی یابهانه زیادت طلبی نسازندچون به هر حال همه طالبان یک مقصد وعاشقان یک مقصد بودندو اجازه ندهند اختلاف در نام ،اختلاف در نعبیر در بین آنها مجوس را با مسلمان،یهود را با نصرانی و نصرانی را با مجوس به تنازع وادارد.نگذارند محبت که لازمه برادری است در بین آنهابه نفرت که جانمایه دشمنی است تبدیل شود،وبا وجود معبود واحد عباد و بلاد آنها به بهانه جنگهای صلیبی به نام ستیزه های قومی وکشمکشهای مربوط به بازرگانی پامال تجاوزهای جبران ناپذیر گردد.
تصوف مولانا درس عشق بود ،درس تبتل و فنا بود ،تجربه از خود رهایی بود از این رو به کتاب ومدرسه و درس نیازی نداشت.از طالب فقط سلوک روحانی می خواست –سلوک روحانی برای عروج به ماورای دنیای نیازها وتعلقها.بدین گونه سلوک صوفیانه که نزد مولانا ازقطع تلق آزاد میشد تا وقتی به نقطه نهایی که فنای از خودی است منتهی نمی گشت به هدف سلوک که اتصال با کل کاینات ،اتصال با دنیای غیب ،و اتصال با مبدا هستی بود نمی رسید .اما تبتل که قطع پیوند با خودی بود نزد مولانا به معنی تر ک دنیا در مفهوم عامیانه آن نبود .مولانا رهبانیت و فقر دریوزه گران را که عوام صوفیه از کشیشان روم گرفته بودند تایید نمی کرد.قطع تعلق به این معنی بود که روح را از دغدغه وتشویش بیهوده میرهانید و بی تعلقی را شرط سلوک روحانی سالک نشان میداد .مولانا دیانات الهی را در نور اوحدی میدید که از چراغهای مختلف می تافت و لبته بین نور آنها فرق واقعی نمی دید .این به معنی هر چند قول به تساوی ادیان را بالظروره متضمن نبود باری لزوم تسامح با اصحاب دیانات را قابل توجیه می ساخت .
با آنکه تصوف مولانا با آنچه در نزد مشایخ خانقاه و ارباب سلاسل تعلیم میشد تفاوت داشت جوهر فکر و تعبیر او از خط سیر تصوف معمول عصر جدا نبود.تصوف او مثل آنچه امثال بایزید و ذوالفنون و شبلی در خط آن بدوند مجرد سلوک بود ،او طالب عمل و سلوک مجاهده آمیز و بدون وقفه بود.
مولانا وقتی از اوج قله حکمت و همت که موضع روحانی او بود به دنیای عصر مینگریست حرص و شوق فوق العاده خلق را در جمع مال ومنال با نظر حیرت وتاسف میدید .در مشاهده احوال مردم دنیا می دید ایشان به هرچه تعلقی بیش از حد دارند با نظر عشق و تعظیم می نگرند،بنده آن می شوند و در این عشق و بندگی همه چیز را از یاد می برند .اما او رهایی از این بند را برای هر کس در هر مرتبه ای که بود مایه آسایش می شناخت . سلوک اخلاقی در نزد او متضمن اعتدال و مرادف حکمت واقعی بود .به همین سبب توکل را تا حدی که در عمل به نفی کل اسباب منجر نشود توصیه میکرد .جبر را تا جایی که منافی درک وجدان در احساس مسئولیت نباشد مبنای عمل می شناخت .خیر وشر را نزد عامه با لذات و آلام حیات ملازم پنداشته می شد امور نسبی می خواند.عقل را که در احاطه بر اسرار الهی عاجزش می یافت در فهم نیک و بد حیات عادی قابل اعتماد تلقی میکرد .
خود او با آنکه شوق و عشق او را با الله انس می داد با نمازهای آکنده از خضوع و نیاز ،روزه های طولانی ومجاهدتهای جانکاه لوازم خوف و هیبت را هم در این انس و شوق روحانی بر خود الزام میکرد .خوف و وحشت گه گاه بیش از انس و محبت نقد حال او می شد .عشق الله بر قلمرو روح او غالب بود ،عشق بی تابش می کرد و خوف جسم و جانش را می گداخت .در غلبات عشق وجد و شور او را به رقص سماع وا می داشت ،و در غلبات خوف شبزنده داری و ریاضت او را به خشوع وخشیت می کشاند.انس او با لله مثل انس شبان قصه موسی بود .با این حال در مقام تعظیم و تنزیه نیز مثل موسی هیچ دقیقه ای از اداب و ترتیب را در عبادت او نامرعی نمی گذاشت.
رهایی! رهایی از آنچه سالک را تسلیم به جاذبه اشتیاق ،به جاذبه بازگشت به مبدأ ،و به جاذبه اتصال با جناب حق مانع می آید تمام تعلیم مولانا در سلوک روحانی است.خط سیر این سلوک ، این حرکت از تبتل تا فنا که صوفی از آن به دو گام _خطوتان _هم تعبیر می کند ،قطع پیوند با خودی را بر سالک الزام می کند این امر آسان نیست و برای کسانی که در تعلقات خودی پیچیده اند عبث یا غیر ممکن هم به نظر می آید.اما نزد مولانا که این خط سیر تجربه حیات اونیز هست این کار نه نیاز به عزلت دارد ،نه محتاج التزام آن است .اما عشقی که از احساس این نیاز روحانی بر میخیزد در تعبیر مولانا صفت حق است لاجرم نسبت به بنده مجاز است.چون در همه حال هم ناظر به کمال است،البته آنجا که متوجه به کمال مطلق است در حد نهایت کمال هم هست و از اینجاست که عشق الهی را عشق حقیقی خوانده اند .
نه فقط تعلیم مولانا در غزل و مثنوی این رهایی از تعلقات خودی را خط سیر تکامل روح عارف نشان می دهد بلکه حیات خود او نیز طی کردن این مقامات را مراحل خود او فرا می نماید. برای انقطاع از درس و وعظ آغاز مرحله تبتل بود که وی را از تعلقات خودی و از سوداهای جاه فقیهانه رهایی داد.عشق شمس انحلال خودی مظهر الهی بود –که منجر به آزمون فنایش گشت .فقر ترک اعتماد بر اسباب ،رقص تجربه رهایی از وقار و حشمت به خود بر بسته و سماع و شعر نفوذ در دنیای ماورای حس –دنیای غیب –بود و این همه سیر از تبتل تا فنا را برای او به تجربه شخصی در سلوک الی الله مبدل کرد. زندگی او درسالهای آرامش تبتل او را به مقام فنا منجر ساخت –دو قدم که شصت و هشت سال مجاهده برای طی کردنش ضرورت داشت.