((عروسی من در جبهه و عروس من شهادت است.صدای غرش گلوله توپ و خمپاره عقد مرا خواهد خواند و با پوششی از خون گرم و سرخ خود را برای معشوقم(الله) ارایش خواهم کرد.از ولوله ی شادی مسلسلها و نقل باران سربی در حجله ی سنگر عروس قشنگم را به اغوش خواهم کشید.ناگفته نماند عروس من شهادت است و فرزند عزیزم ازادی و من از همینجا فرزندم ازادی را به شما می سپارم.))
این مطلب که در بالا خوندید گوشه ای از وصییت نامه شهید مجتبی امیری است.
بسم رب الشهدا
((شهات ای آغوش پر مهر خدایی ای نوای ناله های دردمند شیعه تو را دیدم و تورا می شناسم.تو را در محراب کوفه دیدم که مظلومیت را نثار قدم علی(ع)کردی.تورا در قتلگاه دیدم که پیکر پاره پاره فرزند زهرا را به اغوش کشیدی . و تورا در فیضیه و میدان شهدا دیدم که سراسیمه به یاری اسلام امده بودی تو را در قتلگاه۷۲ تن کربلای ایران دیدم که با بیرقهای پاره پاره ی سوخته شده به جنگ کفر و نفاق و الحاد و تحریف رفتی. تو را بر سر بالین شهید مظلوم بهشتی دیدم که بر مظلومیتش خون گریستی . تورا در جبهه های نبرد .خیابانها.کوچه ها و در وجب به وجب خاک میهن اسلامی دیدم.هرگز فراموشت نخواهم کرد))
گوشه ای از کلام شهید حجت اله مقیسه
با اصلاحات عباس میرزا نایبالسلطنه و میرزا ابوالقاسم خان قائممقام فرهانی (صدراعظم) جهت ترویج فنون و صنایع جدید و همچنین تأسیس مدرسه درالفنون به وسیله میرزاتقی خان امیرکبیر، کشور به مرحله جدیدی گام نهاد و موجب آشنایی عدهای با پیشرفتهای علمی و فرهنگی و شیوه زندگی مردم در غرب شد. از سوی دیگر بازگشت دانشجویان و تحصیلکردههای ایرانی از اروپا و روشنگری آزادیخواهان، اصلاحطلبان و روشنفکران که از عقبماندگی همه جانبه ایران آگاه بودند در ایجاد افکار اصلاحطلبی ومشروطه خواهی در کشور تأثیر بسزایی داشته است.
با به سلطنت رسیدن مظفرالدین شاه قاجار (1313-1324) که شخصی بیمار و ناآگاه از وضع دنیا بود و روی کار آمدن نخستوزیران مستبد و ضد اصلاحات همچون علیاصغر امینالسلطان (اتابک) و عبدالمجید میرزا عینالدوله و استقراض از کشورهای انگلیس و روسیه و گرو گذاردن منابع طبیعی و درآمدهای مالیاتی کشور نزد آنها، باعث نابودی اقتصاد کشور و فقر و فلاکت مردم و نفوذ بیشتر دولتهای مزبور در ایران گردید. همچنین در پی انتشار عکس مسیو ژوزف نوز بلژیکی (رئیس گمرک ایران) با لباس روحانیت در یک محفل بالماسکه، تجار و بازرگانان که وضعیت کشور و سیاستهای نوز را مانع رشد و فعالیتهای خود میدیدند دست به مخالفت با وی زدند و اخراج او از کشور، عزل احمد علاءالدوله از حکومت تهران و ایجاد عدالتخانه را درخواست نمودند. بی اعتنایی عبدالمجید میرزا عینالدوله (صدراعظم) به این موضوع؛ مخالفت مردم، روحانیون و تجار تهران به رهبری آیات عظام طباطبایی و بهبهانی را بیشتر نمود و خواهان تدوین قانون اساسی و تشکیل مجلس قانونگذاری شدند.
این کشمکش منجر به تحصن در مسجد شاه و سپس در حضرت عبدالعظیم گردید. خشونت بی حد عینالدوله و دستگیری روشنفکران و آزادیخواهان سبب مهاجرت علما به قم و تحصن تجار و طلاب در سفارت انگلیس در تهران گردید. نهایتاً مظفرالدین شاه به نظر مردم و اصلاحطلبان گردن نهاد، عینالدوله را عزل و میرزا نصرالله خان مشیرالدوله را به جای وی به صدارت برگزید و فرمان تأسیس مجلس شورای ملی در 14 جمادیالثانی 1324 را صادر و در 14 ذیالقعده همان سال قانون اساسی مشروطه ایران به امضای شاه و محمدعلی میرزا ولیعهد رسید.
مظفرالدین شاه پس از چند روز درگذشت و فرزندش محمدعلی شاه به سلطنت رسید (1327-1324) وی مخالفت خود با مشروطه را علنی کرد و اصابت نارنجک دستی به اتومبیل خود در 25 محرم 1326 را از ناحیه مجلس دانست و در 23 جمادیالاولی 1326 مجلس را به توپ بست و دست به توقیف آزادیخواهان و وکلای مجلس زد. به این ترتیب دوران مشروطیت اول به پایان رسید و استبداد صغیر شروع شد. سیدمحمد طباطبایی و سیدعبدالله بهبهانی از علمای طرفدار مشروطه تبعید شدند و عدهای از ناطقین، وعاظ و روزنامهنویسان از جمله سیدجمالالدین واعظ اصفهانی، میرزانصرالله ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل و ...به قتل رسیدند و گروهی نیز ناچار به مهاجرت شدند. در این هنگام قیام تبریز به رهبری ستارخان و باقرخان در حمایت از مشروطه شروع شد. محمدعلی شاه برای سرکوبی قیام سپاهی به فرماندهی عینالدوله به تبریز فرستاد و جنگ ده ماه طول کشید. عینالدوله به کمک خوانین محلی طرفدار دولت شهر را محاصره کرد و باعث قحطی شدید در شهر شد. با طولانی شدن جنگ در تبریز، قیام به اصفهان، رشت و مشهد کشیده شد. در گیلان آزادیخواهان رشت را تصرف کردند و خانهای بختیاری حکومت اصفهان را به دست گرفتند و در نقاط دیگر نیز بسیاری از شهرها به دست مشروطهخواهان افتاد. در نهایت قوای مجاهدین و مشروطهخواه از گیلان و مازندران به رهبری عبدالحسین سردار محی و محمدولی خان تنکابنی ، و از اصفهان نیروهای بختیاری به فرماندهی علیقلی خان سردار اسعد بختیاری به تهران حمله کردند. پس از سقوط پایتخت محمدشاه از سلطنت خلع و به سفارت روسیه پناهنده شد و سپس از آنجا به خارج از کشور تبعید گردید و فرزند وی احمدشاه در سن 12 سالگی به سلطنت رسید.
بدین ترتیب مجدداً حکومت مشروطه روی کار آمد و مجلس شورای ملی برقرار گردید.
ابراهیم حدیدی
منابع و مآخذ:
1. دایرهالمعارف دانش بشر. مترجمان عبدالحسین آذرنگ... [دیگران]. تهران، فرهنگ نشر نو، 1380.
2. بامداد، مهدی. شرح حال رجال ایران. تهران، زوار، 1350. ج 2
باعرض پوزش از غیرتمندان
مدتی در جا دست و پا می زنی و بعد هوووپ... رها شدن و فرو رفتن... فراموشی مطلق!
گاهی نسیان بدیهی است و لازمه زندگی. اما درد این جاست که به ما یاد نداده اند چه چیزی را نگه داریم و چه چیزی را دور بیندازیم. چه می دانم، شاید هم دقیقا بر عکس یادمان داده اند. مگر نه اینکه همه مادر بزرگها، پدر بزرگها، مادران، پدران به محض کنده شدن کودک- نوجوان شان از دنیای کودکی به او توصیه و یا اکیدا دستور می دهند که در طی این اسباب کشی لازم نیست رویاهای کودکی اش را همراه بیاورد؟ "چیزهای بیخود، جاگیر، بی مصرف را بینداز دور. هوووم؟!"
شاید اگر به سراغ آلبوم قدیمی بروم، بتوانم ردی از رویاهایم در آن مجموعه ژست های مالیخولیایی محصور در ترق پیدا کنم. اما نمی شود! دستم پیش نمی رود! خیلی وقت است که عادت آلبوم ورق زدن را از دست داده ام. آخر آلبوم زندان گذشته هاست و من به خود آموخته ام که کار به گذشته نداشته باشم. فراموشی گذشته... گمانم این یکی بد نباشد!
زمانی نه چندان دور، اسامی ایرانیان موفق در سراسر دنیا را لیست می کردم، این جا و آن جا لینک می دادم؛ یادت هست؟! اما حالا...همه چیز شدیدا گیجم کرده است، پارادوکس... تضاد... دوگانگی... دیگر واقعا نمی دانم چه درست است وچه غلط. اصلا چه چیزی هست و چه چیزی نیست.
می دانی قصه را؟ خلاصه می گویم. دختری در کشور هزار و یک شب، جایی در نزدیکی سرزمین شهرزاد قصه گو، در یک شب تابستانی، در بهار خواب، روی متکایی با روکش مخمل قرمز سر می گذارد... به آسمان پر ستاره بالای سرش نگاه می کند. قرص کامل ماه قهوه ای به نظر می رسد. ستاره ای چشمک می زند و او با این چشمک انگار یکباره به بلوغ می رسد. جرات پیدا می کند. جسارت، شهامت یا مجموعه حس هایی از این دست، با اسم هایی متضاد و متفاوت. همان حس است که به او کمک می کند تا رویاهایی در سر بپروراند، فکرهایی که به معنای واقعی کلمه تنها می توان رویاشان نامید.
... خلاصه می گویم. شب های متمادی از پی هم می گذرند و رویاهای دخترک قصه ما رنگ باخته تر می شود. به دو دلیل. اولی مقتضای دور شدن از رویای کودکی است. مگر نه اینکه هر چه بیشتر قد بکشیم رویاهای مان کوچکتر می شود؟ و دوم این که آسمان آبی بالای سر دختر ما همراه آسمان طلایی خیالش روز به روز غبار آلودتر می شود و او ستاره چشمک زن را به زحمت، آن هم فقط بعضی از شب ها می بیند.
و اما بعد... یک معجزه... خدا با دخترک قصه ما یار است. چرا از میان این همه آدم با این یکی؟! نمی دانم! عادلانه بودنش را هم نمی توانم تضمین کنم. این دیگر گردن خود خدا. البته می شود حدسهایی زد، شاید آدم بزرگ های دنیای دختر قصه ما تصادفا فراموش می کنند تا به او یادآوری کنند آرزوهایش را دور بریزد یا شاید او از آن دسته دختران یاغی حرف نشنو بوده و پنهانی آرزوهایش را همراه خود به دنیای واقعی بزرگترها آورده. نمی دانم!
خلاصه اینکه... بخت با دختر ما یار می شود و در یک شب طوفانی پر حادثه، او را سوار بر فرش سلیمان از سرزمین هزار و یک شب بر می دارد و به سرزمین ماجراجویان در جستجوی طلا می برد.
به نظرت رویا و طلا می توانند از یک جنس باشند؟ رویای ماجراجویان مهاجر مشتاق طلا شاید؛ اما رویای آسمانی دختر قصه ما چه؟!
می شود. این را من نمی گویم. تجربه ثابت کرد که می شود. دنیای بدون فرمول غیر قابل پیش بینی ای شده است. نه؟ در جایی، بازماندگان افسانه ها و اسطوره ها یاد می گیرند که رویاهای خود را به بهای تکه نانی بفروشند و به دنیای صورتی به جا مانده از نیاکان شان رنگی مخلوط از خاکستری وقهوه ای بپاشند و در جایی دیگر، در سرزمینی که تنها رویای مشترک ساکنین رنگارنگش یافتن فلز زرد بود، به آدم ها یاد می دهند که رویاهای آسمانی کودکی شان را به خاطر بیاورند و برای حفظ آن ثروتی تصور نشدنی، چیزی مثل بیست میلیون دلار هزینه کنند!
به نظرت چه تعداد از زنان، یا حتی مردان ایرانی هستند که رویای شان را فراموش کرده اند؟ تو خودت، رویای کودکی ات، چیزی که می توانست افسانه شخصی تو باشد را به یاد می آوری؟! این همه افسردگی... این همه سردرگمی... کاش می شد با این نسیان مبارزه کرد. یعنی می شود باز به خاطر آوریم؟
تابحال گربه ای راکه در تله افتاده یا در جایی محصور شده باشد، دیده ای؟! دیده ای چطور به در و دیوار پنجه عبث می کشد؟ دیده ای به جای اینکه به دنبال راهی برای رهایی باشد، خودش را با تمام وجود گلوله می کند و به در ودیوار می کوبد؟ آن قدر که خسته و ناامید، آش و لاش و خونین در گوشه ای بیفتد!
بشود پرچم سه رنگ سرزمین مان را روی بازوی دختر قصه مان ببینیم یا نشود، او را ایرانی بشناسیم یا نشناسیم، مسلمان بدانیم یا ندانیم، زن محسوب کنیم یا نکنیم، زیاد مهم نیست.
مهم این است که به یاد داشته باشیم کسی در این کره خاکی، در همین قرن لعنت شده بیست ویکم، به جای این که هیکل خود را گلوله کند و به در دیوار بکوبد. به جای این که بگوید هااای مردم من ایرانی ام و " من آنم که رستم بود پهلوان" یا به جای این که خودش یا دیگران را بکشد تا ثابت کند که مسلمان ها فقط به درد تروریست شدن نمی خورند، یا به جای این که از ته هنجره فریاد زند شما را به خدا من را، حقوقم را، استعدادم را، شایستگی و قابلیتم را به عنوان نصف یک "مرد" به حساب نیاورید، به جای همه اینها، عمل کرد. و تمام این حرف ها را در بطن احقاق یک رویای کودکانه گفت. با پرچم کشورش بر دوش، کتاب مقدسش بر دست، معلق در فضا، حول مدار زمین...
در انتخابات دوره شانزدهم، مصدق به همراه دیگر همفکران خود بار دیگر برای کسب آزادی انتخابات در دربار متحصن شدند و این بار نتیجه این تحصن تشکیل حزبی به نام ” جبهه ملی“ و ابطال انتخابات تهران بود. دکتر مصدق در مجلس شانزدهم عضو کمیسیون مخصوص نفت بود و برای ملی شدن صنعت نفت به همراه دیگر نمایندگان جبهه ملی تلاش میکرد.
در 1329 سپهبد حاج علی رزمآرا نخستوزیر شد و نمایندگان جبهه ملی به شدت با وی مخالفت کردند چرا که او از مخالفان سرسخت ملی شدن صنعت نفت بود. ترور او راه را برای پیشبرد مقاصد ملیون باز کرد و در 29 اسفند 1329، مجلس صنعت نفت را ملی اعلام کرد.
دولت علاء که پس از رزمآرا روی کار آمده بود توان صدارت در آن اوضاع بحرانی را نداشت و به همین خاطر، نخستوزیری به دکتر مصدق واگذار شد و او در اردیبهشت 1330 دولت خود را بدون اطلاع قبلی اعضای جبهه ملی معرفی کرد و این خود موجب کدورت اعضای جبهه ملی شد.
از اولویتهای دولت دکتر مصدق ملی شدن صنعت نفت و قطع دست استعمار انگلستان از این صنعت بود و او موفق شد به رغم مشکلات فراوانی که بر سر راهش بود این طرح را اجرا کند و شیرهای نفت را بر روی انگلستان بست. دکتر مصدق در خرداد 1331 برای حضور در دادگاه لاهه که انگلستان شکایت خود را در مخالفت با ملی شدن نفت ایران به آن ارجاع داده بود راهی هلند شد. مصدق پس از بازگشت دولت جدید خود را به شاه معرفی کرد. در این دولت پست وزارت جنگ را نیز خود برعهده گرفته بود که با مخالفت شاه مواجه شد. شاه چندان تمایلی نداشت که کل قدرت را به وی واگذار کند. نتیجه این بحث و جدل، استعفا و خانهنشینی مصدق بود. اما رهبر روحانی نهضت ملی شدن نفت آیتالله کاشانی این بار زمام امور را در دست گرفت و قیام 30 تیر حاصل فراخوان وی بود. مصدق تنها 4 روز از نخستوزیری برکنار شد و قوامالسلطنه که چندان رقیب مناسبی برای او نبود دولتش در 30 تیر 1331 سقوط کرد. همزمان با این پیروزی، دیوان لاهه نیز رأی خود را به نفع ایران صادر کرد و عدم صلاحیت خود را در رسیدگی به شکایت دولت انگلستان اعلام نمود.
دکتر مصدق از روز 31 تیر 1331 تا 28 مرداد 1332 بار دیگر بر مسند نخستوزیری تکیه زد اما توطئههای مخالفان داخلی و خارجی و اختلافی که بین او و آیتالله کاشانی به وجود آمد، درها را برای رخنه نفوذ دشمنان بزرگی چون امریکا و انگلستان باز کرد و همدستی این دو استعمارگر به کودتای 28 مرداد و سقوط دولت وی انجامید. دکتر مصدق پس از کودتا محاکمه و به احمدآباد تبعید شد و در اسفند 1345 در بیمارستان نجمیه تهران درگذشت.
محمد مصدق فرزند میرزاهدایتالله وزیر دفتر در سال 1261ش در تهران متولد شد. نسبت او از سوی مادرش نجمالسلطنه به فتحعلی شاه میرسید. پس از پایان تحصیلات مرسوم زمان به دربار ناصری راه یافت و با فوت پدر از سوی ناصرالدین شاه ملقب به ” مصدقالسلطنه“ شد. در زمان مظفرالدین شاه مستوفی خراسان شد اما با تأسیس مدرسه علوم سیاسی در تهران، او که به فراگیری علم علاقه بیشتری داشت شغل دولتی را رها کرد و به تهران آمد تا به این مدرسه راه یابد.
پس از چندی با مشروطهخواهان همآوا شد. پس از پیروزی انقلاب مشروطه کاندیدای نمایندگی نخستین دوره مجلس شورای ملی بود اما کمی ِ سن باعث رد اعتبارنامهاش شد.
مصدق بار دیگر برای ادامه تحصیل راهی اروپا شد اما بیماری مانع تحصیل شد و به تهران بازگشت تا اینکه مجدداَ به همراه خانواده خود به اروپا رفت و موفق به اخذ مدرک دکترا در رشته حقوق شد. پس از بازگشت به موطن مدتی در مدرسه علوم سیاسی تدریس کرد و از پذیرش مشاغل دولتی سرباز زد. او که از مخالفان وثوقالدوله بود در زمان صدارت وی تهران را ترک کرد و به اروپا رفت و زمانی که مسئله انعقاد قرارداد 1919 مطرح شد مصدق در نشریات خارجی مقالات متعددی بر ضد این قرارداد منتشر کرد.
با سقوط وثوقالدوله و روی کار آمدن مشیرالدوله، دکتر مصدق به ایران بازگشت و مدتی نیز استاندار فارس بود. اما وقتی نوبت به صدارت سیدضیاءالدین طباطبایی رسید، مصدق به اعتراض از استانداری فارس استعفا کرد و احمدشاه نیز استعفای وی را پذیرفت.
دکتر مصدق پس از برکناری سیدضیاء در 1300، یک سال حکومت آذربایجان را عهدهدار بود که به خوبی نیز از عهده آن برآمد و پس از آن در دولت میرزاحسن خان مشیرالدوله به وزارت خارجه منصوب شد. اما دولت مشیرالدوله دیری نپایید و حال نوبت صدارت سردارسپه بود. مصدق در این دولت سمتی نداشت و خود را برای انتخابات دوره پنجم مجلس شورای ملی کاندیدا کرد و به مجلس راه یافت. مجلس پنجم، همان مجلسی بود که نمایندگان آن رأی به انحلال سلطنت قاجار دادند اما وکلایی چون دکتر مصدق، سیدحسن مدرس و چند نماینده دیگر با این طرح مخالفت کردند. دکتر مصدق در نطقی با ادله قانونی مخالفت خود را با واگذاری سلطنت به رضاخان چنین شرح داد و دیکتاتوری رضاخان را پیش بینی کرد:
در مملکت مشروطه رئیسالوزراء مهم است نه پادشاه. پادشاه فقط میتواند به واسطه رأی اعتماد مجلس یک رئیسالوزرایی را به کار بگمارد. خوب اگر ما قایل شویم که آقای رئیسالوزراء پادشاه بشوند آن وقت در کارهای مملکت هم دخالت میکنند و همین آثاری که امروز از ایشان ترشح میکند در زمان سلطنت هم ترشح خواهد کرد. شاه هستند، رئیسالوزراء هستند، فرمانده کل قوا هستند.
دکتر مصدق در دوره ششم نیز نماینده مجلس بود و به همراه سیدحسن مدرس با طرحهای رضاشاه مخالفت خود را ادامه داد و پس از پایان این دوره مجلس از سیاست کناره گرفت و گاه در احمدآباد و گاه در اروپا بود. اما شهربانی رضاخان مصدق را بی نصیب نگذاشت و در 1319 دستگیر و به بیرجند و احمدآباد تبعید شد. یک سال بعد، در شهریور 1320 پس از سقوط رضاخان، مصدق نیز آزاد شد و این بار به نمایندگی دوره 14 برگزیده شد. از اقدامات وی در این مجلس مخالفت با تصویب اعتبارنامه سیدضیاءالدین طباطبایی و برشمردن خیانتهای وی، مخالفت با واگذاری امتیاز نفت شمال به شوروی و ارائه طرح منع نخستوزیر، وزیر و اشخاص دیگر برای مذاکره درخصوص امتیاز نفت با نمایندگان کشورها یا شرکتهای خارجی بود که این طرح وی همان روز ارائه به تصویب رسید و عملاَ دولت را در واگذاری امتیاز نفت فلج کرد. از مخالفان این طرح نمایندگان تودهای مجلس چون ایرج اسکندری، رضا رادمنش و... بودند. مصدق در انتخابات دوره پانزدهم متوجه دخالت دولت قوام در انتخابات شد و به همراه همفکران خود 4 روز در دربار متحصن شد. اما این تحصن نتیجهای نداشت و قوامالسلطنه بر اریکه قدرت تکیه زد.
در انتخابات دوره شانزدهم، مصدق به همراه دیگر همفکران خود بار دیگر برای کسب آزادی انتخابات در دربار متحصن شدند و این بار نتیجه این تحصن تشکیل حزبی به نام ” جبهه ملی“ و ابطال انتخابات تهران بود. دکتر مصدق در مجلس شانزدهم عضو کمیسیون مخصوص نفت بود و برای ملی شدن صنعت نفت به همراه دیگر نمایندگان جبهه ملی تلاش میکرد.
در 1329 سپهبد حاج علی رزمآرا نخستوزیر شد و نمایندگان جبهه ملی به شدت با وی مخالفت کردند چرا که او از مخالفان سرسخت ملی شدن صنعت نفت بود. ترور او راه را برای پیشبرد مقاصد ملیون باز کرد و در 29 اسفند 1329، مجلس صنعت نفت را ملی اعلام کرد.
دولت علاء که پس از رزمآرا روی کار آمده بود توان صدارت در آن اوضاع بحرانی را نداشت و به همین خاطر، نخستوزیری به دکتر مصدق واگذار شد و او در اردیبهشت 1330 دولت خود را بدون اطلاع قبلی اعضای جبهه ملی معرفی کرد و این خود موجب کدورت اعضای جبهه ملی شد.
| ||||||||||||||||||||||||||
|