در باره اخلاق شکست
در نگاه به ماجرای تقلبات انتخاباتی، بیشتر، سوی متقلبان دیده و بررسی شده است. اما فهم این ماجرا بدون بررسی سوی دیگر ناقص است. در واقع تحلیل این سوی دیگر برای شناخت ما جماعت ایرانی بسیار اساسی است. می کوشم نکاتی را قلم انداز بیاورم اما آنچه می آورم لزوما فهرست همه مسائل قابل طرح نیست. شما هم می توانید اگر دوست داشتید نکات دیگر را بر آن بیفزایید. چه به هر حال این شناخت همه ماست و همه ما باید در آن شریک شویم تا استنباطی روشن تر از خود پیدا کنیم. پایه راهنمای من همان است که چندبار پیش از این به آن اشاره کرده ام: اگر از رنجهایی که می بریم سودی و شناختی همپایه توانی که از ما سوخته به دست نیاوریم از چه چیز دیگر به دست خواهیم آورد؟
1 ما ملت معمولا دوست داریم تقصیرها را به گردن دولت و حاکمان و مدیران و بزرگترها مان بیندازیم. نشد به گردن خواهر و برادر و رفیق و همسایه مان. نشد به گردن نیروهای خارجی. آن هم نشد به گردن بخت و اقبال و شانس. بعضی وقتها هم به گردن همه آنها یا دستچینی از آنها. ما کمتر مسئولیت خود را قبول می کنیم. این کار برایمان کمرشکن است. فراموش می کنیم که پذیرش مسئولیت آغاز بلوغ اجتماعی است. پایه دموکراسی است.
2 نه اینکه در این انتخابات طرف بازنده و طرفهای بازنده از خود-انتقادی طفره رفته باشند. نرفته اند؛ و بخصوص بازندگان دور دوم به دلیل خصلت روسنفکرانه خود طبعا کوشیده اند بخش هایی از مسئولیت خودرا بپذیرند. مشکل در اینجاست که انتقاد از خود به دور از خصلت دموکراتیک انجام می شود: فقط مسئولیت خود دیده می شود. به این می گویند خود-تخریبی نه انتقاد و بازسازی خود. در هر تعامل اجتماعی یک رابطه دو سویه برقرار است. قدرت انتقاد از خود وقتی یک قدرت سازنده و پویا ست که به اندازه قدرت انتقاد از رقیب باشد. اگر فقط از خود انتقاد کردی به هیچ وجه وظیفه روشنفکرانه ای انجام نداده ای. به عبارت ساده هر قدر از خودت انتقاد کنی و هر قدر خودسازی کنی بدون وادار کردن رقیب به پذیرش سهم خودش از خطاها به نتیجه مثبتی در تعامل بعدی نمی رسی. می شوی آدم سالم سر به زیری که هر وقت لازم شد رندان توی سرش می زنند و حق اش را می خورند و سوارش می شوند!
3 در هر پذیرش مسئولیتی تعادلی وجود دارد. اگر این تعادل به هم خورده باشد اصلا به این معنا نیست که شما آدم بالغ و مسئولی هستید چون همیشه حاضرید مسئولیت خود را قبول کنید. بدون حفظ تعادل و دفاع موثر و جسورانه از تعادل تنها می توان نتیجه گرفت که شما آدم ترسویی هستید که در هر موقعیتی که حق تان زیر پا گذاشته شد حاضرید قبول کنید که تقصیر از شما بوده است! در این حالت شما هنوز در همان مرحله بند 1 هستید. جز اینکه به جای مقصر شمردن در و دیوار و زمین و زمان همیشه خودتان را مقصر می دانید.
4 این خصلت که ظاهری بزرگوارانه دارد در واقع ضعف بزرگی است که من نام آن را درویشی می گذارم. درویشی متاسفانه با دموکراسی جور نیست. درویشی اگر گذشت و بلندنظری باشد در جایی معنای درستی دارد که شما از حق خود بگذرید تا طرف مقابل شما رشد کند و تاثیر بگیرد و اخلاق بیاموزد. درویشی در مقابل خطای انسانی و غیر عمدی معنا دارد. در مقابل خطای برنامه ریزی شده و عمدی درویشی سم مهلک است و پوششی برای تن دادن به ظلم و تسلیم به ظالم. درویشی در این چارچوب به معنای آن است که شما از گرفتن حق خود ناتوان اید. درویشی حقیقی در اینجا پذیرش ناتوانی است و اعلام آن و نه پوشاندن آن و توجیه آن. اعلام این ناتوانی دست کم گامی به جلو ست در شناخت واقعیت های سمج و از خطر فریب خود و دیگران برکنار است. اخلاق دموکراسی به "صراحت" ولو در پذیرش ناتوانی نزدیک تر است.
5 گرچه مظاهر این تسلیم درویشانه این روزها در بسیاری از نوشته های روزنامه ای و وبلاگی دیده می شود اما نامه های کروبی و رفسنجانی به عنوان اوج مظهریت این روحیه ایرانی بسیار از این بابت شاخص و قابل مطالعه اند. آقای رفسنجانی می خواهد در دادگاه عدل الهی شکایت خود را از تخلفات سازمان یافته طرح کند. در حالی که آن دادگاه حتما از خود سلب صلاحیت خواهد کرد! به نظرم در آن دادگاه به ایشان خواهند گفت که حق دنیوی را باید در دادگاه دنیوی گرفت. شکایت درویشانه به دادگاه عدل الهی آن هم از طرف کسی که یکی از قدرت های اصلی نظام جمهوری اسلامی است پذیرفته نیست. اگر واقعا کسی مثل رفسنجانی نمی تواند حق خود را در یک دادگاه اسلامی و دنیوی بگیرد یا حداقل دعوای خود را به چنان دادگاهی ببرد آیا می توان امیدی به احقاق حق کسی دیگر در جمهوری اسلامی داشت؟ آیا همین شکایت درویشانه او نشانه آن نیست که نظامی که او هم از سازندگان آن بوده است نه دموکراتیک است نه عادلانه و نه اسلامی؟
6 دموکراسی ایرانی این است. بیهوده پای دموکراسی فرانسه و کجا و کجا را به میان نکشید. ما مردمی هستیم با خصلت های ویژه خود. با تاریخ و فرهنگی دیگر. تاریخ و فرهنگی که به ما می آموزد با تقلب کنار بیاییم. دعواهای حقوقی مان را به جای مطرح کردن در دادگاه صالحه به دادگاه عدل الهی ببریم. و درویشانه بگوییم زمانه گر با تو نسازد تو با زمانه بساز! دوستان سیاست پیشه و کتاب خوان و روشنفکر بهتر است به این گره های اصلی بیندیشند. دموکراسی نه انتخابات است نه پارلمان نه آزادی بیان. می بینیم که می توان هم انتخابات داشت و هم پارلمان و هنوز دموکراسی نداشت و می توان آزادی بیان را از یک سو به آزادی اتهام زدن فروکاست و از سوی دیگر به آزادی خضوع درویشانه و انتقاد از خود یکطرفه. دموکراسی وقتی دموکراسی است که فرد بویژه وقتی دستش به قدرت بند نیست به اتکای قانون بتواند حق خود را بگیرد و دعوای خود را طرح کند و مطمئن باشد که اگر حق با اوست کسی جرات نمی کند آن را زیرپا بگذارد.
7 دموکراسی دوستان عزیز با نهان روشی و درویشی سازگار نیست. فایده ای ندارد که در نهان همه تقصیرها را به گردن طرف مقابل بیندازیم و در عیان بگوییم دموکراسی همین است و باید نتیجه آرا را پذیرفت. یا بنا به هر مصلحتی سکوت را تبلیغ کرد و پای دادگاه عدل الهی را به میان کشید. این دموکراسی نیست. دموکراسی تنها با روش های متناسب خود دموکراسی می شود که کنار آمدن با تقلب سازمان یافته جزو آن نیست. بهتر است با این حقیقت آشکارا رو در رو بایستیم و چیزی را که دموکراسی نیست دموکراسی نخوانیم. اگر نمی توانید تابع اصول دموکراسی باشید خود را و دیگران را فریب ندهید. فاش بگویید که قدرت سلطانی بیشتر از توان شما در پیشبرد دموکراسی است. اخلاق دموکراسی اخلاق صراحت و شفافیت است نه اخلاق سلطانی. نتیجه مهم نیست. اصلا. روش مهم است.
اینکه جامعه ایرانی دوباره به رفسنجانی بر می گردد مرا یاد لبنان و سیاستمدارهایش می اندازد که گویی هیچگاه بازنشسته نمی شوند. دوستی در یکی از نظرهای دو سه یادداشت پیش گفته بود انگار من علاقه ای به انتخابات بریتانیا ندارم که از آن چیزی در سیبستان نگفتم. اما مساله بی علاقگی نبود. تفاوت آنقدر زیاد است که وجه مشترکی پیدا نمی کردم با فضاهای ایرانی تا از آن بگویم. حالا می توانم بگویم دست کم یک وجه افتراق مهم وجود دارد بین سیاست اینجایی و آنجایی و آن همین بازنشستگی است! البته ماجرا جدی تر هم هست. اینجا وقتی حزبی در انتخابات شکست می خورد رهبر حزب بناگزیر باید کناره گیری کند. بخت دوباره وجود ندارد. رهبر خوب باید در همان فرصتی که تا یک انتخابات دارد هر هنری دارد به خرج دهد و گرنه باید جا به دیگری بسپارد. این انتخابات هم استثنا نبود. رهبر حزب محافظه کار که معلوم بود رفتنی است اما برای من شکست خوردن حزب اصلی وحدت طلب در ایرلند شمالی غیر منتظره بود. فکر کنم برای خود دیوید تریمبل هم همین طور بود چون قیافه اش در زمان اعلام شکست حزبش و کناره گیری ناگزیرش بسیار گویا بود. کم سیاستمداری را دیده ام که اینقدر آشکار مغموم و عصبانی باشد. گرچه حالت عادی او هم همینطوری هاست!
در ایران سیاست بازنشستگی ندارد. یک حزب ده بار هم که شکست بخورد رهبرش همچنان سر جایش محکم نشسته است. به نظرم دلیل ساده اش این است که هنوز وهمچنان شیخوخیت در جامعه ایرانی زنده است و کارگر می افتد. و طبیعی است که شیخ و پدر بازنشسته نمی شوند. در جامعه ای که ریش سفیدی و سابقه نقش مهمی دارد هر چه سن بیشتر باشد اعتبار می آورد. شیخوخیت تحقیر نیروهای جوان است. مهم نیست که این نیروها به راست تعلق دارند یا چپ. مهم این است که هیچکدام برای کرسی ریاست به اندازه کافی شیخوخیت ندارند. تعبیر رفسنجانی با این مضمون که اگر نیروی مناسب در صحنه نباشد می آیم به نظرم به همین معنا باید گرفته شود: نیروهای حاضر جوان اند و به اندازه کافی تجربه ندارند و در خور کرسی ریاست جمهوری نیستند.
این که شیخوخیت در جامعه ایرانی مهم است و آنقدر مهم که رفسنجانی مطمئن از نبود کسی در پایه و سن و سال او در بین نامزدها از هم اکنون چونان پیروز انتخابات صحبت می کند (نگاهی به بیانیه او برای تایید این نظر کافی است) نکته ای در خور تامل است. در نگاه اول ممکن است اهمیت شیخوخیت با نبود احزاب مرتبط دانسته شود. حزب به عنوان نهاد سیاسی از اهمیت فرد و شیخوخیت می کاهد. اما اگر همان لبنان را مد نظر آوریم می بینیم با وجود احزاب قوی و ساختار سیاسی روشن باز هم شیخوخیت زنده است. مساله جای دیگری است.
دو نکته دیگر در حد اشاره: نخست مساله ملوک الطوایفی و دوم آینده ایران در صورت پیروزی رفسنجانی. من ملوک الطوایفی ایرانی را در پیوند مستقیم با تعدد شیخوخیت ها می بینم. بنابرین برایم جای تردید است که رفسنجانی که خود بر اساس اندیشه شیخوخیت وارد صحنه انتخابات شده است بتواند با معضلی که بدرستی تشخیص داده است مقابله جدی کند. اهداف و روش ها باید با هم هماهنگی داشته باشند. به نظرم بسیار بعید می رسد که از راه شیخوخیت بتوان به مهار تعدد مراکز و دخالت طوایف در اداره امور پرداخت زیرا هر یک از این مراکز گرد شیخی و بزرگی و پیری صاحب نفوذ شکل گرفته است. کسی که قدرت خود را از شیخوخیت می گیرد و بر آن اساس فکر و عمل می کند نمی تواند آن را از ساختار اجتماعی و سیاسی بزداید (هدف حداکثر) یا حتی آن را مهار کند (هدف حداقل). رفسنجانی چه سیاستی را در قبال ملوک طوایف سیاسی ایران به کار خواهد بست سوالی است شبیه معما.
برگ برنده رفسنجانی تکنوکرات ها هستند. امری که پارادوکسیکال به نظر می رسد. چه تکنوکرات ها متکی به اقشاری از جامعه ایرانی هستند که بتدریج از هر نوع شیخوخیتی کنده می شود. پاشنه آشیل او هم در مقابل برگ برنده اش همین است. توده عظیم جوانانی که اقتدار پدرانی را شکسته اند. کافی است مناظره بلکه منازعه دانشجویان با خاتمی در 16 آذر سال گذشته را به یاد آوریم. دوره تازه رفسنجانی اگر آغاز شود دیگر به هیچوجه شبیه گذشته نخواهد بود. شاید همین است که به او احساس تلخی در ورود دوباره به صحنه اجرایی می دهد.
در جهانی که همه چیز ناقص است به دنبال کمال بودن چیزی جز زحمت مطلق نیست. در جهانی که هیچ کس کار خود را درست نمی گزارد به دنبال کار کارستان بودن دردسر عظیم است. در جهانی که همه ما به کم دانشی گرفتاریم و دایره جهل ما همواره بزرگتر بس بزرگتر از دانشی است که جمع کرده ایم سخن گفتن در هر مقوله ای جز به یاوه گفتن نخواهد کشید.
اگر آدمی به چیزی دست یافته است تنها با متمرکز کردن دانش بسیار در محدوده ای کوچک بس کوچک بوده است. ما هنوز مثل علامه های قدیم می اندیشیم و رفتار می کنیم حال آنکه در دنیایی مدرن زندگی می کنیم و اصلا برای قواعد آن به نظر خودمان داریم جانفشانی می کنیم. سوگمندانه باید بپذیریم که جهان همین است که هست. مثال ناقص یک مدینه افلاطونی نیست. ما بد تربیت شده ایم که اینقدر کمال طلب از کار در آمده ایم. به ما اشتباهی فهمانده اند که نسخه تالی خداوند هستیم. نیستیم. ما کجا و کمال کجا؟
ببینید که چقدر از صبح تا شام شکوه و گلایه می کنیم. آنها که روشنفکران نامیده می شوند هم از این دید بنیادین هیچ فرقی با فرهیختگان قرن ششم و هفتم ندارند. همه می نالند و همه دیگران را متهم به کژرفتاری می کنند. هیچ یک در خود نمی اندیشد که آخر ما چه گلی بر سر دیگران زده ایم. ما باید از این توهم هزارساله درآییم. از این ناقص دیدن جهان و ادعای کمال خود برهیم. اگر جهان ناقص است و دیگران ناقص اند و در خور کن و نکن ما، ما هم در همین دایره نقص ایم. آنانکه غنی ترند حتی محتاج ترند. ما که دیگران را به کردیت و نکردیت شان ملامت می کنیم خود از آنها کمتر سزاوار ملامت نیستیم. آخر چه سود از شبهه بر شبهه افزودن؟ از جزء به کل می روم و از کل به جزء می آیم. اما طبع کار جهان است گوییا. حادثه ای کوچک تو را باز می برد به اندیشه های تلخ. چرا کام ما اینچنین تلخ است؟ می اندیشم از آن سبب شاید که جهان را چنان که هست نمی شناسیم. ما هیچگاه پیش نرفته ایم همیشه فرو رفته ایم. شاید چون از خود و جهان انتظارهایی داریم که از بنیاد نشدنی است. وگرنه طعم خوب شادیهایی فردی و جمعی را بر خود حرام نمی کردیم.
زیاد دور نروم. در همین طعن و طرد عبادی و جایزه نوبل صلح او ما بیشترینه بسان زاهدان و اخلاقیون کهن رفتار کردیم. ندانسته. چه بسیار از ما که چنین کردند و هیچ رابطه ای بین خود و آن زاهدان نمی یابند. اما هست برادران هست. ما در تنها چیزی که همگی استادیم خراب کردن زندگی است و همین بهانه های کوچک خوشبختی. ما حقیقتا مردم گنده دماغی هستیم. کاش ازآن جامه رهبری خلق و رسالت اخلاقی و زهد و پارسایی واقعا درمی آمدیم و کودک قرن خود می شدیم و شاگرد عقلانیت روزگار خود. و مگر عقلانیت چیست جز دیدن واقعیت؟ ما اما هنوز سایه می بینیم بر دیوار مغاره جهان. جهان ما دور می زند. حرکت خطی ندارد. چه رسد به سفر حجمی در خط زمان. ما همیشه خود را تکرار می کنیم. ما پیش نمی رویم. حتی وقتی مدرن و اولترا مدرن می شویم. نمی دانیم که پای مان در گل همان اندیشه های قدیم است.
اینها را گفتم نه همان برای شما که برای خود نیز. من هم چون شما گرفتار همین کمال طلبی مزمن ام. من هم هنوز درمان آن را نیافته ام. من هم بیشتر دوست دارم شکوه و گلایه کنم. من هم خود را بی آنکه مبعوث شده باشم در مقام رسولان می یابم. اما شانه های ما برای بار رسالت ساخته نشده است. درست که دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد اما این مشروط است به اینکه فیض روح القدسی در کار آمده باشد. ما کی روح القدس دیده ایم؟ ولی شگفتا که حتی آنهایی از ما که مدعی اند از جهان قدسی بریده اند هنوز اسیر همین جهان اند و رفتارهاشان روحانی و افلاطونی است. فرهنگ و میراث سنت چیزی است که حتی وقتی به آن پشت می کنی با توست. حتی وقتی با آن می ستیزی. ستیز با خویشتن است گویی.
من چاره کار را در این آشوب پرداختن به کارهای کوچک می بینم. بهتر است پامان را روی زمین بگذاریم و کاری بکنیم. کاری یقینی. کاری که تردید و توهم و نادانی و ادعا در آن راه نداشته باشد. کاری برای خود. حتی اگر بوسه ای باشد. خریدن هدیه کوچکی باشد. نشاندن لبخندی بر روی کودکی باشد. حمایت از مردمی باشد که حمایتی ندارند. کمک کردن به مدرسه موسیقی ملکه صابروا باشد تا پانصد دانش آموزش در جای گرم بخوابند و با سازهای نو بزنند و به آینده امیدوار باشند. اگر راهی به دهی برای ما هست در آن است که از رسالت نداده چشم بپوشیم.
در نسل من از شریعتی بزرگ و شورشی تا سروش عارف مسلک و رند تئوری پرداز صاحبان قلم و منبر خود را رسولان قوم دیده اند و اگر نمی دیدند و فروتنانه تر خود را می سنجیدند شاید خود آنها و ما شاگردان آنها زندگی شادمانه تری می داشتیم. شادی شیخی که خانقاه ندارد. شادی زیستن با نگاهی که زیر بار ملامت خویشتن و جهان نیست. نه قهرمان است و قهرمانی کردن می خواهد نه قربانی است. شادی شناخت خود و واقعیت پیرامون از چشم انسانی عادی و طبیعی. شادی کسی که به دنبال مرجعیت نیست. شادی گمنامی. آب بی فلسفه خوردن. شادی انا بشر مثلکم. ... برای آنها دیگر دیر شده است. وقت است که ما فکری به حال خود کنیم
برخورد مستقیم با یک اندیشه و تلاش برای نابود کردن آن از طریق مواجهه مستقیم و آشکار، مخصوصاً زمانی که این اندیشه قوام و بنیان محکمی داشته باشد هیچ وقت با موفقیت همراه نیست.
معمولاً حرفهایها در این موارد از مکانیزم کارا و توانمندی استفاده میکنند: «تحریف».
این تحریف حداقل دو شکل کلی میتواند داشته باشد:
ـ برداشتهایی انحرافی از آن یا به بیانی دیگر پیچاندن آن در تفسیر بهرایهای عجیب از یک بیان صریح و به قول معروف پشتکهای فلسفی و وارونه جلوه دادن آن با پیچیدن در مثالها و استدلالهای بیربط.
ـ تاکید بر روایت داستانی و تبدیل صاحبان این اندیشه به شخصیتهای تراژیک یا حماسی و یا... و مخفی کردن اندیشه در پس داستان و به فراموشی سپردن آن.
اولش. ماجرا از اون جا شروع شد که یک نه چندان بنده خدایی دست وزیر بی نوای آموزش و پرورش رو توی حنایی گذاشت که همه رو بر آن داشت چه کنیم رنگ این حنا از دستان وزیر مظلوم و بی گناه پاک شود.
دومش. جماعتی از وکیل الرعایای نشسته بر کرسی های سبز مجلس با دیدن حنای نشسته بر دستان وزیر آموزش و پرورش یاد حنابندان و عروسی و ... افتادند و بر آن شدند جشنی بر پا کنند و آشی برای وزیر بپزند که وجبی نه وجب ها روی آن روغن باشد.
سومش. و در همین حال یکی از آنان که به فکر پاک کردن حنا از دستان وزیر بود داشت از مقابل زندان اوین رد می شد که فرکانس هایی از درون زندان به مغزش رسید و همان جا بود که جرقه ای زده شد.
چهارمش. شهرام جزایری فرار کرد.
پنجمش. انگشت ها به سوی هم نشانه می رفت و هر کسی دیگری را نشان می داد. وقتی نگاه می کردی کسی نمانده بود. همه پشت درختی از .... مخفی شده بودند. مردم هرچند گیج شده بودند ولی مفاهیم رو خوب دریافت می کردند و خوب می فهمیدند.
ششمش. شهرام جزایری در آن سوی مرزها به ریش ملت می خندید. البته قهقهه هایی همراه با صدای خنده های شهرام خان از درون مرزها به گوش می رسید که گاهی بدجوری حرص مردم را در می آورد.
هفتمش. ملت و وکلا همگی به کلی یادشان رفت که همین چند روز پیش حرفهای زشتی را توی کاغذهای مربوط به امتحان معلم ها خونده بودند. حتی علمای نشسته در قم هم به کل فراموششان شد.
هشتمش. حالا چند روزی بود که خوراک همه شده بود خبرگیری از احوالات جناب شهرام خان. بازار خودزنی هم خیلی داغ داغ شده بود. حتی تلویزیون هم با همه قیچی هاش درگیر موضوع شده بود. یواش یواش مردم داشتن باور می کردند که شهرام خان این قدر زرنگ بوده و جنابان سیاسیون و اقتصادیون و فرهنگیون آن قدر پاک و معصوم و ساده که شهرام خان توانسته الفرار.
نهمش. بالاخره بعد از حداقل دوسال که جناب شهرام خان در دستان پرمهر قوه غذاییه نوازش های پدرگونه و برادر گونه و دوستانه و مشفقانه را تحمل می کرد و کسی برایش خم به ابرو نمی آورد حالا در غیاب جناب شهرام خان قوه غذاییه این بار با قهر و غضبی وصف ناشدنی و در اقدامی شجاعانه و برای پاسخگویی به افکار عمومی حکم جناب شهرام خان را صادر کرد. شهرام خان به ۱۴ سال زندان در هتل اوین ۱۰ سال تبعید به یکی از بهترین و باشکوه ترین پایتخت های دنیا (انتخاب حق اوست) و پرداخت مبلغی وجه نقد هنگفت به حساب بیت المال که در صورت عدم امکان مالی می تواند از وام های بلاعوض دولتی نیز در این مسیر استفاده کند محکوم شد . بالاخره حق نان و نمک را باید حفظ کرد.
دهمش. توی همین گیر و دار بودیم که ییهو یکی از این خبرگزاری های گوگولی سوگولی در یک اقدام انتحاری اوج فداکاری رو به منصه ظهور رسوند و نوشت: اخبار اولیه از دستگیری شهرام جزایری حکایت دارند. بعد هم به فواصل پنج دقیقه به پنج دقیقه با غیرقابل دسترس ترین موبایل ها تماس می گرفت و مصاحبه هایی محیرالعقول از انسان هایی محیرالعقول تر روی سایت می فرستاد.
دهمش. وزیر کشور و مقامات قضایی و حتی جناب خوش تیپ آصفی که اکنون در امارات روزگار به سختی سپری می کنند نیز از موضوع اظهار بی اطلاعی کردند.
هنوز هم نمی دانیم بالاخره شهرام خان را گرفتند یا نه؟
آخرش ما نفهمیدیم چه شد که این طوری شد؟! تنها یک سوال می ماند و آن این که اگر موضوعی نه شروعش به مردم ربط دارد و سودی برای مردم ندارد و نه جلسات دادگاهش به مردم ربطی دارد و برای مردم هم سودی ندارد و نه پایانش به مردم ارتباطی پیدا می کند پس اصلا چرا برای مردم تعریف می کنند. درست مثل این است که برای یکی مرتب لطیف تعریف کنی و حتی به او اجازه ندهی که بخندد.
ما که فایده اش را نفهمیدیم و ندانسیتم که کجای این پیاز مردم بودند. ولی امیدواریم که جایگاه رفیع تعلیم و تعلم از آن سودی برده باشد تا درس عبرتی باشد برای سایرین.
جالبتراین که پس از شمارش های بسیار در این باب باید عرض کنم در بینهایتمش این که جناب شهرام خان به گفته همان خبرگزاری گوگولی ۳۶ روز پیش از فرار عضو هیئت مدیره و مدیر عامل دو شرکت داخلی شده بود. عجیبا غریبا از این همه توجه نظام عزیر ما به پیشنهادات سازنده نخبگان و اهل فن. این جناب شهرام خان گفته بود که اگر به من اجازه می دادند با یکی دو تخلف کوچک مشکل بیکاری و اشتغال کشور را حل می کردم ولی ما باور نمی کردیم. خدا را شکر که دولتهای کریمه در این سالها یکی پس از دیگری بر سر کار آمده اند و به خوبی و دقت به این پیشنهادات مشفقانه ارج می نهد.
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش به درآید