این مقاله، معرفی و نقد کتاب سیاحت شرق نوشتة آقا نجفی قوچانی است که در دهه اخیر با استقبال فراوان مواجه و چندین بار منتشر شده است. نویسنده، مقاله را در سه بخش بررسی کلی، انواع اطلاعات و نقادی تصحیح کتاب، تنظیم کرده است.
ثبت خاطرات و تجربههای شخصی در قالب زندگینامه، یکی از منابع مهم و ارزشمند در تاریخنگاری و پژوهشهای تاریخی بویژه در یکصد سال اخیر است که در قیاس با سلیقه غربیها، در میان ساکنان مشرق زمین، کمرنگتر و از رواج کمتری برخوردار بوده است. این بیرغبتی که شاید بیش از هر چیز، ریشه در فروتنی بیش از حد و خود هیچ انگاری داشته باشد، حلقهای مفقوده از زنجیره کاوشها و پژوهشهای تاریخ ماست و به همین سبب، نگارش زندگینامههایی چون سیاحت شرق، رخدادی کم نظیر و غنیمتی گرانبها به شمار میرود.
این کتاب که شرح سختیها و تلخکامیهایی است که نویسنده آن، آقا نجفی قوچانی در راه کسب دانش به خود دیده، اثری است شیوا و روان، که به رغم انبوه واژهها و ترکیبهای عربی و نیز آیات و روایاتی که در آن به کار رفته، همچنان شیرین و خواندنی است.
نویسنده، که مردی شوخطبع و مزّاح نیز هست و از تصرف در آیات و یا اقتباس از آنها و ساختن ترکیبهای عربی ـ فارسی هم پروایی ندارد، خاطرات خود را با رسم الخط عربی و نگارش متوالی ـ بدون فصلبندی و تیترگذاری ـ گرد آورده است.
کتاب بیآن که حالت یادداشتهای روزانه را داشته باشد، بدون درج تاریخ هر رویداد ـ جز در چند مورد استثنایی ـ نوشته شده و فراوانی فعل ماضی در آن، نشان میدهد که نویسنده خاطرات خود را پس از بازگشت از عراق به ایران و با تکیه بر نیروی حافظه خود، نگاشته که این نکته ـ با توجه به حجم زیاد اطلاعات ریز و درشتی که از سوی وی عرضه شده ـ نشان حافظه سرشار و فوق العاده اوست.
آقا نجفی قوچانی که از همان اوان کودکی، اهل بحث و جدل بوده است، خاطراتش را به شعرهای بسیار، واژهها و ترکیبهای محلی و عامیانه، فروع و قواعد فقهی، گریزهای اخلاقی و مواعظ، فلسفه احکام و مباحث کلامی و فلسفی، آمیخته و در عین حال که به نظر میآید، اثرش ویژه مخاطبان خاص باشد، آن را مالامال از دادههای گوناگون و متنوعی کرده که آگاهی از آنها برای همگان، جذاب و فهرست آنها بدین قرار است:
1- شیوه زندگی مردم و ثبت جنبههای گوناگون و متنوع فرهنگ عامیانه و فولکلوریک، مانند روشهای درمان، تأمین معاش، خوراک و پوشاک، بازیها، شبنشینیها، یادگارنویسیها، خرافهها و . . .
2- علل وابستگی کشور به خارج و ارائه راه حل آن.
3- پولهای رایج ایران در گذشته، نقش مثبت و منفی پول در اقتصاد و پیشنهادی کارگشا برای بهبود اقتصاد.
4- وضعیت بهداشت عمومی ایران و عراق در عصر نویسنده، مانند شیوع وبا در قوچان و عتبات عالیات ـ از جمله نجف اشرف ـ و نیز اشاره به شرایط امنیتی در ایران و نوع رفتار مأموران حکومتی قاجار با مردم.
5- جغرافیای طبیعی، شرایط زیستمحیطی و آب و هوایی ایران و عراق.
6- شرایط اقتصادی، هزینههای زندگی و بهای کالاها و دستمزدها در عصر نویسنده در ایران و عراق.
7- آثار تاریخی و بناهای آن زمان.
8- مسیر کاروانها، روستاها و آبادیهای ایران و عراق (در سرتاسر کتاب) و نیز گزارشی از امامزادههای منطقه حله و بغداد.
9- ویژگیهای رفتاری مردم برخی مناطق ایران (مانند یزد، اصفهان، خراسان و . . .)، عراق (مانند کربلا و نجف) و هند.
10- روانکاوی کودک و نیز تحلیلهایی روانشناختی از حب و بغض نسبت به اشیاء، استعدادها و نیروهای نهفته در آدمی و مسائلی دیگر از این دست.
12- ثبت پارهای از قطعات تاریخ معاصر ایران (مانند تسلیم سرحد «فیروزه» به روسها، زلزله قوچان، اهانت روسها به حرم امام رضا (ع) و به توپ بستن آن مکان شریف در سال 1330 هـ . ق)، عراق (مثل درگیری مردم نجف و کربلا با مأموران حکومت عثمانی به خاطر سرباز گیری و راندن آنها از این دو شهر مقدس، تصرف عراق به دست انگلستان و محاصره نجف از سوی انگلیسیها) و نیز جنگ جهانی اول.
در اینجا به مهمترین رخداد تاریخیای که آقا نجفی قوچانی آن را ثبت کرده و به گوشههایی از زوایای پنهان و تاریک آن پرتو افکنده است، اشاره میکنیم:
نهضت مشروطیت، که فرزند اصطکاک سنت و مدرنیسم و نیز تشدید کننده این پدیده تاریخ معاصر ماست، مهمترین رخداد اجتماعی ـ سیاسی یکصد سال اخیر این سرزمین است که به رغم تأثیرگذاری غیر قابل انکار آن بر تحولات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی پس از خود، و هم با وجود نزدیکی زمانی و توجه بسیاری از پژوهشگران داخلی و خارجی به آن، هنوز گوشههایی از فراز و نشیبهای این حادثه بحثانگیز، ناشناخته و مبهم مانده و راه یافتن به عمق ماجراهای آن، نیازمند کاوش و درنگ در حوادث مثلث تهران ـ تبریز ـ عتبات عالیات (به ویژه نجف اشرف) است. خاطرات آقا نجفی قوچانی که شامل نکتههای زیر است، میتواند گوشههایی از حوادث مشروطیت در ضلع عتبات عالیات را آشکار کند:
رواج واژه «مشروطیت» و آغاز زمزمه مشروطیتخواهی، تنفیذ قانون اساسی و امضای آن از سوی مراجع عمده نجف اشرف، حضرات آیات حاج میرزا حسین تهرانی، آخوند خراسانی و شیخ عبد الله مازندرانی، طرفداران استبداد در نجف اشرف، به ویژه مقدسمآبها، و برچسبهایی که به مشروطهخواهان ـ از جمله آخوند خراسانی ـ میزدند، عدم تأمین جانی طرفداران مشروطیت ـ حتی روحانیان ـ و به قتل رسیدن طلاب مشروطهخواه به دست عشایر عراق، انتشار شایعه توطئه روحانیان بابی مذهب (!) در نجف اشرف برای کشتن مرجع مخالف مشروطیت سید محمد کاظم یزدی، حرکت آخوند خراسانی برای سرکوب محمدعلی شاه قاجار پس از استقرار استبداد صغیر و آهنگ بیرون راندن روسها، مساوی بودن مشروطهخواهی با کفر و نفاق و کافر بودن آخوند خراسانی در نگاه مقدسمآبان و پیشنمازهای مخالف مشروطیت، دخالت دولت روس در امور ایران و عزم دوباره آخوند خراسانی برای حرکت به ایران برای دفع روسها در سال 1329 هـ . ق . و درگذشت آخوند خراسانی و شیخ عبد الله مازندرانی.
نویسنده همچنین، ضمن آن که مشروطیت را امتحانی الهی برای شیعیان امامی مذهب میداند، با اشاره به انشعاب مشروطهخواهان به دو دسته اعتدالیون و دموکراتها، تحلیل خود را از چگونگی سازگاری اسلام با مشروطیت ـ و بیش از آن، با جمهوریت ـ ارائه میکند و اندیشههای آخوند خراسانی را به افکار دموکراتها، نزدیکتر میداند.
وی افزون بر گزارش حوادث مشروطیت در نجف اشرف، به پارهای از رخدادهای این نهضت در بیرون از حوزه جغرافیایی عتبات عالیات اشاره میکند و از جمله، نقش شیخ محمد باقر اصطهباناتی در حوادث مشروطیت شیراز و ترور وی، درگیری سلطان عبد الحمید دوم با مشروطهخواهان عثمانی، حمایت آخوند خراسانی از آنها و تلگراف تهدیدآمیز او به سلطان عثمانی و پیروزی مشروطیت در عثمانی و عزل سلطان عبد الحمید دوم را یادآور میشود.
13- کالبدشکافی حوزههای علمیه ایران وعراق. بیگمان، سلامت نفس، صداقت، صراحت و شفافیت آقا نجفی قوچانی، بزرگترین ویژگیهای نویسنده سیاحت شرق در آفرینش این اثر است. این برجستگیهای اخلاقی که در بهکارگیری واژهها و تعبیرهای گاه تند، شرح ازدواجهای موقت و داستان خواستگاریهای نویسنده برای ازدواج دایم و گفت و گوهای بیپرده او با خداوند و امام علی (ع) رخ مینماید، در مقام بیان کاستیهای ساختار آموزشی حوزههای علمیه و نقد رفتارهای برخی روحانیان ـ حتی در جایگاه مرجعیت ـ در سرتاسر کتاب، به اوج خود میرسد و هیچ نکته ناگفتهای را در این مسیر، به جا نمیگذارد.
حضرت پیامبر (ص) فرمودند: " ایمان ابوبکر از ایمان تمام امت سنگین تر است "
قطعا اگر پیامبر اکرم ، این چنین ایمانی را برای ابوبکر می پذیرفت ، اسامة بن زید را امیر و فرمانده او قرار نمی داد و در شهادت دادن به نفع او – همان گونه که درباره شهدای احد ، شهادت داده – امتناع نمی ورزید و به او نمی فرمود : " نمی دانم پس از من چه خواهی کرد " تا آنجا که ابوبکر را به گریه وا داشت " .( موطا امام مالک ج1 ص307 –مغازی واقدی ص310 )
و علی بن ابی طالب را پشت سر او نمی فرستاد که سوره برائت را از او بگیرد و او را از تبلیغ آن منع نمی کرد ( صحیح ترمذی ج4 ص339 – مسند احمد بن حنبل ج2 ص 319 - مستدرک حاکم ج3 ص 51 )
و روز خیبر برای دادن پرچم به فرد شایسته ای نمی فرمود : " فردا پرچم را به دست مردی می سپارم که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش او را دوست دارند ، قهرمان نبرد است و هرگز فرار نمی کند و خداوند قلبش را با ایمان آزمایش کرده است ." و آنگاه پرچم را به علی داد و به او نداد (صحیح مسلم – باب فضائل علی بن ابی طالب)
و اگر خداوند می دانست که ابوبکر بر چنین درجه والای از ایمان قرار دارد وایمانش برتر از ایمان تمام امت محمد است ، هرگز او را تهدید به حبط و بطلان اعمالش نمی کرد ، در آنجا که صدای خود را بالاتر از صدای پیامبر نمود ( صحیح بخاری ج4 ص 194)
و اگر علی بن ابی طالب و دیگر اصحابی که پیروی از او کردند ، می دانستند که ابوبکر بر چنین قله بلندی از ایمان قرار دارد ، بر آنها جایز نبود که از بیعتش سرباز زنند و اگر حضرت زهرا (س) می دانست که ابوبکر دارای چنین مقام والائی از ایمان است او خشم نمی کرد و از سخن گفتن با او و جواب سلامش امتناع نمی ورزید و علیه او پس از هر نماز دعا نمی کرد ( الامامه و السیاسه ج1 ص14 – رسائل الجاحظ ص301 – اعلام النساء ج3 ص 215 )
و حتی حضور او بر جنازه اش _ طبق آنچه در وصیتش آمده – منع نمی کرد و اگر ابوبکر خود را چنان یافته بود ، خانه فاطمه را بازرسی نمی نمود هر چند آن را برای جنگ بسته بودند ، و فجائه سلمی را نمی سوزاند و روز سقیفه ، خلافت را بر عهده یکی از آن دو نفر : عمر یا ابو عبیده ، می گذاشت (تاریخ طبری ج4 ص52 – تاریخ مسعودی ج1ص 414 )
کسی که این درجه از ایمان را داراست و ایمانش بر ایمان تمام امت سنگین تر است ، در واپسین لحظات زندگی ، از آنچه درباره فاطمه انجام اده و از سوزاندن فجائه سلمی و از گرفتن خلافت ، پشیمان نمی شود و هیچ وقت آرزو نمی کند که از پشر نباشد و یا یک موئئ یا سرگین شتری باشد ، آیا ایمان چنین شخصی ، معادل با ایمان تمام امت اسلامی بلکه از آن بیشتر است .
و اگر آن روایت که می گوید " اگر می خواستم خلیل و دوستی صمیمی برای خود بگیرم ، ابوبکر را بر می گزیدم " . مورد بررسی قرار دهیم ، آن هم با روایت قبلی فرقی ندارد ، ابوبکر کجا بود روز "مواخات صغری" در مکه پیش از هجرت و روز "مواخات کبری" در مدینه ، پس از هجرت که هر دو روز پیامبر ، علی را به اخوت برگزید و به او فرمود : "تو برادر من در دنیا و آخرت هستی " و هیچ اعتنائی به ابوبکر نکرد ، بلکه او را از برادری و اخوت در آخرت محروم کرد همچنان که از دوستی محرومش نمود . و من بنای بر طولانی شدن موضوع را ندارم ، لذا به همین دو نمونه بسنده می کنم که از کتب اهل سنت نقل کردم و اما ما شیعیان اصلا چنان روایتهائی را نمی پذیریم و دلیل های روشنی داریم که این روایت ها در دوران پس از ابوبکر جعل شده .
حالا دید حق با منه http://shieah.parsiblog.com
منابع:
قرآن کریم
تفسیر المیزان/ علامه طباطبایی
مجمع البیان / طبرسی
کتاب مقدس
موسوعه الیهود والیهودیه والصهیونیه/ عبدالوهاب مسیری
مقدمه حکم غیابی/ م.ح روحانی
یهودیت / عبد الرحیم سلیمانی اردستانی
حرم مطهر امام رضا(ع) در طول زمان، رخدادهاى تلخ و شیرین فراوانى را شاهد بوده است. این بناى بزرگ مذهبى ، رنجها و گوارایى هاى بسیارى را چشیده تا به وضعیت کنونى خود رسیده است. یکى از مهمترین حوادثى که حرم مطهر هشتمین امام شاهد آن بوده، واقعه معروف به (توپ بندى گنبد مطهر) است، که مرحوم محمدتقى مدرس رضوى در کتاب سالشمار وقایع مشهد شرح آن رخداد را چنین گزارش مى دهد:
در اوایل محرم 1330، قشون روس سواره و پیاده با توپخانه و غیره از دروازه بالاخیابان وارد شدند و از کوچه چهارباغ به ارگ رفتند. تا چند روز به همین ترتیب قشون وارد مى شد و در ارگ و سربازخانه ها و منازل اطراف ارگ سکنى مى گرفتند. چندى بعد، قنسول روس جمعى از معاریف را دعوت کرد و اظهار داشت علت ورود قشون روس، براى عدم امنیت از نظر حفظ تبعه و رعایاى روس است و مقصود دیگرى نداریم.
بعد از این وقایع، قضیه یوسف خان و سید محمد طالب الحق پیش آمد که آن هم آن چه مظنون و بلکه نزدیک به یقین است، این است که محرک آنها روسها بوده اند. سید محمد طالب الحق از تهران تبعید شده و چندى بود به مشهد آمده بود. یوسف خان هراتى که مقصر و مدت شش ماه در مدرسه میرزاجعفر متحصن بود و ابداً جرأت خارج شدن از آستانه را نداشت به واسطه رابطه محرمانه که با قنسول روس اخیراً پیدا کرده بود، از مدرسه و آستانه خارج شد و در محله سرشور نزدیک قبرستان میرهوا مجلسى تشکیل داد و مردم را به سلطنت محمدعلى شاه دعوت کرد و کاغذى نوشت مبنى بر این که ما اهالى خراسان مشروطه نمى خواهیم و احمدشاه را به سلطنت نمى شناسیم و محمدعلى شاه را مى خواهیم و ورقه را به حضار داد که مهر کنند، تا این که جمعى را به لطایف الحیل در گرد خود جمع کرد و از آنها پذیرایى مى کرد.
چند روز از این قضیه نگذشت که نایب على اکبر نوغانى و سیدمحمد طالب الحق، با عده اى در محله نوغان مجلسى آراستند و طالب الحق در آن مجلس نطقى کرد مبنى بر نخواستن مشروطه و برچیده شدن ادارات و غیره..
ضمناً افراد این دو مجلس با یکدیگر داخل مذاکره شدند و اندک اندک کارشان بالا گرفت و در یک روز یوسف خان با همراهان و سید با بستگان خویش از مرکزى که داشتند با علم و بیرق حرکت و به مسجد گوهرشاد ورود کردند. بعد از اجتماع در مسجد، طالب الحق به منبر رفت و به مردم اطمینان داد وحشت نکنید و نترسید، ما مى خواهیم که محمدعلى شاه به ایران مراجعت کند و بساط مشروطه را برچیند. از طرفى ، یوسف خان نیز به منبر رفت و او هم از همین مقوله نطقهایى کرد.
اندک اندک بر عده مسجدیان افزوده مى شد و دو دسته شدند. سید با همراهان خود که همه مسلّح بودند در مسجد و قسمتى از بازار سرشور و یوسف خان در صحن نو در سراچه روى حوض انبار سکنى گرفت و کسانش در صحن و حجرات منزل کردند. این حجرات را دیوانخانه و شربتخانه و غیره نامیدند و همه روزه یوسف خان تفنگداران خود را پشت بام صحن با طبل و شیپور مى فرستاد و به آنها مشق نظامى مى داد و بعد از آن براى مردم نطق مى کرد که عمّاقریب شاه وارد مشهد مى شود. شما نترسید. ما پول داریم، تفنگ و بمب و نارنجک داریم. سید نیز نطق مى کرد و از مشروطه و مشروطه خواهان تنقید مى کرد و آنها را بى دین مى خواند و اهالى خراسان را به این اساس تشویق و ترغیب مى کرد.
تا این که در اواخر صفر، کار یوسف خان بالا گرفت و تقریباً راتق و فاتق قسمتى از شهر بود. هر که را مى خواست مضروب و یا حبس مى کرد و پول مى گرفت و در موقع حرکت با طبل و فشنگ و غیره تمام را سردار مى پرداخت(؟) و معلوم نبود این وجون از کجا به وى مى رسد. به کلى امنیت از شهر سلب شده بود به حدّى که اهالى دایماً متوحش و پریشان بودند.
در همین بین، محمد قریش آبادى که یک نفر از اشرار و قطاع الطریق وقت بود، پس از آن که در خارج شهر با قراسورانهاى دولتى دو سه ساعتى جنگید و آنها را شکست داد، به مشهد وارد و با کسان خود به یوسف خان ملحق و از طرف وى به سالار ملّى ملقّب شد. پس از ورود مؤمى الیه یوسف خان قوى شد و اعلان کرد باید ادارات برچیده شود و گرنه خودمان به ادارات حمله و اساس آن را ویران مى کنیم. پس از این اعلان، منشى نظام رئیس نظمیه به رؤساى کمیساریا امر کرد که از خود دفاع کنند. لذا طرفین مشغول به سنگربندى شدند و مسجدیان مناره هاى مسجد و گلدسته هاى صحن عتیق و سردرهاى صحنین و بازار بزرگ را سنگر کردند. کمیسرها نیز سنگرها ترتیب دادند. کمیسر سرشور مناره مسجد شاه و اول بازار را سنگر کرد و همچنین سایرین، و از خود دفاع مى کردند و تقریباً یک ماه و نیم طول کشید که طرفین شبها را از اول شب تا صبح به طرف یکدیگر شلیک مى کردند و به کلى سلب آسایش و راحت و امنیت از اهالى شده بود و استراحت و خواب از خوف و ترس مخصوصاً از اشخاصى که مختصر تموّلى داشتند به کلى سلب شده بود. اشخاصى که قادر بودند از شهر خارج شده و آنان که در شهر بودند تقریباً حالت عزلت و انزوا اختیار کردند. کار کم کم به جایى رسید که کسبه و تجار دکاکین را بستند و باب معامله مسدود شد و درب حرم مطهر را نیز از اول شب مى بستند و قبل از آفتاب باز مى شد.
چهارشنبه هفدهم ربیع الاول، شورشیان به کمیساریاى پایین خیابان حمله بردند و پس از زدوخورد مختصرى ، عده اى از اعضا را دستگیر کردند و به صحن آورده محبوس ساختند و چندین حمله دیگر نیز کردند. من جمله، در یک حمله که روز جمعه نوزدهم همین ماه بود، در حدود سى نفر کشته شدند.
در اواخر ماه کار بى نظمى و اغتشاش خیلى بالا گرفت. کمتر شبى بود که منازل یا دکانى به سرقت نرود. از آن جمله، دکان یک نفر از رعایاى روسیه واقع در بالاخیابان بود. این مسأله باعث شد که قنسول روس علناً دخالت و اقدام کرد و بهانه به دست آورد. لذا روسها دو توپ مسلسل آوردند روى مغازه یکى از رعایاى خود که متصل به کوچه شیخ محمدتقى و مقابل گنبد مطهر است، نصب کردند و از همان روز نظامیان روس به عنوان حفظ اموال رعایاى روس در شهر و معابر متفرق شدند و اطراف دکاکین تبعه خارجه و کاروانسراى بانک، پست نظامى گذاشتند. اهالى پس از دیدن این وقایع در فکر خود برآمده، براى هر محله و کوچه از براى خود مستحفظ تعیین کردند و کوچه ها را درب نشانیدند.
در این بین، قنسول روس اعلانى منتشر کرد که شورشیان خلع اسلحه و متفرق شوند و بدانند که محمدعلى شاه به ایران نخواهد آمد. چنانچه متفرق نشوند به قوه قهریه آنها را متفرق مى کنیم. بر اثر این اعلان، یوسف خان اظهار کرد که من خبر صحیح دارم که همین روزها شاه خواهد آمد و ما اکنون در مقام تهیه پذیرایى هستیم. قریب به همین مضمون اعلانى نیز خطى منتشر کرد و به اخبار دروغ یک عده احمق و ساده لوح، و به دادن پول و رشوه عده دیگرى را دور خود جمع کرد و بر فساد و آشوب افزود. همه روزها تلگرافهایى جعلى و ساختگى قرائت مى کرد که حاکى بود از آمدن محمدعلى شاه و مطالبى قریب به همین مضمون.
اول ربیع الثانى که مطابق بود با عید نوروز و جمعى از یوسف خان درخواست کردند که این ایام عید عملیات را متارکه کند تا مردم بتوانند دید و بازدید عید را انجام دهند، مشارالیه نیز قبول و اعلانى خطى به همین مضمون منتشر کرد. ولى روز یکشنبه چهارم ماه، رئیس کمیساریاى نوغان را در بالاخیابان اشرار به قتل رسانیدند و طرق بعدازظهر، به کمیساریاى پایین خیابان و سرشور و عیدگاه حمله کردند و جمعى کشته شدند. پس از کشته شدن رئیس کمیسرى ، جمعى از تبعه روس به قنسولخانه رفتند و امنیت شهر را خواستار شدند. دیگر جاى تأملى براى ٍ قنسول نبود. بذرى که پاشیده بود، سبز شد و موقع استفاده رسید. لذا على الظاهر با والى مذاکره و پیشنهاد کرد یا فوراً شهر را امن و اشرار را متفرق کند و یا استعفا بدهد تا ما اشرار را متفرق کنیم.
رکن الدوله بر اثر این پیش آمدها استعفاى خود را به مرکز تقدیم کرد. مؤلف «انقلاب طوس» مى نویسد: سپس قنسول روس با اجازه از مرکز اعلان داد هر کس تفنگ و ششلول و اسلحه به قنسولخانه تسلیم کند و بلیت بگیرد. تمام اعیان و اشراف مضمون اعلان را پذیرفتند. به این مستمسک فرمانده روس از قواى شهرى کاست. بعد هم به اسم این که حقوق پس افتاده اجزاى نظمیه را مى خواهم، تمام صاحب منصبان و مستخدمین را احضار و سپس همه را خلع اسلحه کرد. البته صحنى ها و مسجدى ها وقعى به این اعلان نگذاشتند و خلع اسلحه نشدند. اعلانى دیگر نشر داد که اگر تا سه روز دیگر شورشیان خلع اسلحه و متفرق نشوند مجبوراُ آنها را به قوه قهریه متفرق مى کنم. روابط محرمانه در بین آنها بود. باز هم به این اعلان اعتنایى نگذاشتند. روسها که موجب اصلى این حوادث بودند از یک طرف شورشیان را به اقامت در مسجد و صحن حفظ سنگرهاى خود تشویق مى کردند و از طرف دیگر اهل شهر را آگاه مى کردند که اگر شورشیان از محل خود خارج و تسلیم نشوند ابنیه آستانه و مسجد را توپ خواهیم زد.
تا این که دو ساعت به غروب شنبه دهم، از طرف بالا خیابان و پایین خیابان و بانک شاهنشاهى و گل خطمى به طرف آستان قدس توپهاى شرپنلى بناى آتش فشانى گذاردند و از طرف مسجدیان دفاع مى شد. ولى معلوم است یک عده افراد معمولى با قشون منظم و توپخانه چه مى تواند بکنند. بالجمله تا نیم ساعت از شب، توپ شرپنلى و مسلسل بام به صحن داخل شدند و مسجد را تصرف و با مسلسل میان حرم شلیک کردند. عده زیادى که در حرم و رواقها پناه برده بودند مقتول شدند.
منتخب التواریخ تقریباً به این مضمون مى نویسد در این وقت مرتضى قلى خان متولى باشى در حرم بود. چون وضع را این طور دید دستمال سفیدى از یکى از درهاى حرم بیرون کرد و سایر مردمان نیز صداى امان بلند کردند و امان خواستند. لذا شلیک موقوف شد.
پس از آن روسها داخل رواقها و حرم مطهر گردیدند و مردم را خارج و در گوشه صحن پس از تفتیش توقیف کردند. اسرا تا صبح در صحن محبوس بودند. بعد از آفتاب به آنها امر شد که مقتولین حرم و رواق را بردارند و در گوشه صحن طرف مدرسه عالى فاضلیه جعفرى جمع کنند. پس از اتمام، عده اى از اسرا را مرخص کردند. مقتولین را اجازه دفن ندادند. و هیچ کس را اجازه ورود به صحنین نبود.
بارى درب تمام عمارات آستانه را از قبیل کشیکخانه و تحویلخانه و کتابخانه و سایر عمارات و حجرات را با بیل و کلنگ شکستند و داخل شدند. سید طالب الحق که عمامه سیاه را برداشته و شال سرخى پیچیده بود گرفتار شد. یوسف خان و محمد نیشابورى و اکبر بلند و سایرین به خارج شهر فرار کردند. گویا روسها آنها را فرار دادند. روز دوازدهم به اولیاى مقتولین اجازه دفن کشتگان خود را دادند.
عصر سه شنبه 13 قنسول روس و عبدالحمید خان قنسول انگلیس با شاه صاحب براى بازدید به آستانه آمدند. تولیت آستانه و بعضى از رؤسا هم در آستانه مشرف بودند. بعضى مذاکرات میانشان شد و بالاخره قنسول روس از تولیت و رؤساى حاضر نوشته گرفت که از اسباب آستانه هیچ به غارت نرفته است. البته به جز تفرقه اشرار دیگر مقصودى نبود و همین مضمون را قنسول اعلان داد.
روز سه شنبه صحن عتیق و حرم و مسجد را روسها به تصرف خدمه دادند و خودشان به صحن جدید رفتند و تا روز نوزدهم در آن جا بودند و بعد آن جا را تخلیه کردند و به کلى از آستانه خارج شدند.
انقلاب طوس مى نویسد: تعداد گلوله هاى توپ بولمطر و گرناد که به گنبد مطهر و دیگر مواضع مقدسه زده شد: گنبد مطهر آنچه تشخیص داده شد غیر از گلوله هاى بولمطر گلوله و گرناد هفده عدد، ایوان طلاى مسجد جامع گلوله گرناد نه عدد، ایوان مقصوره مسجد جامع گلوله گرناد یازده عدد، سردر ایوان صحن جدید گلوله گرناد سه عدد، سردر کارخانه خدام یازده عدد، گنبد مسجد جامع گلوله گرناد یازده عدد، صحن جدید و عتیق و همچنین ایوان عباسى و صحن کهنه نیز چند تیر خالى شده بود که خرابى فاحشى وارد آورد. عدد گلوله هاى توپ بولمطر که به اطراف مسجد و صحنین خالى شده بود از تحت احصاء خارج بوده است.
عدد مقتولین آن روز گویا چهارصد و پانزده نفر بوده غیر از مجروحین که بعدها فوت کردند و یا اشخاصى که خود را از ترس به چاه انداختند. از قرارى که گفته مى شد از روسها هم سى و چهار نفر کشته شده بودند.
بالجمله چنانچه ذکر شد رکن الدوله قبل از بمباردمان آستان قدس استعفا داد و شاهزاده نیرالدوله به والیگرى تعیین شد. مشارالیه در نوزدهم جمادى الاولى به مشهد وارد شد. نیرالدوله احکام مؤکدى صادر کرد که مسببین انقلاب را که بالاخره منجر به توپ بستن آستان قدس شده اند دستگیر کند. لذا چند روز پس از ورود دعوتى از اعیان شهر و اشراف و اعضاى آستانه کرد و در همان مجلس اظهار کرد که بایستى خرابى یهاى آستانه که بر اثر بمباردمان قشون روس وارد شده است به فوریت تعمیر و حضار و سایرین باید کمک کنند و اعانه بدهند. خود نیرالدوله گویا سى هزار تومان داد و تا مبلغ صد الى صد و ده هزار تومان اعانه براى ترمیم خرابى از مدعوین و غیر مدعوین جمع آورى کرد.
پس از آن حاج معاون التجار و حاجى معین و حاج عبدالرحیم را به ترشیز و یکى از دو نفر از اهل علم را که در انقلاب دخالت داشتند با جمعى دیگر به اطراف تبعید کرد. سپس امر به تعمیر آستانه مقدسه داد. روز شروع به تعمیر را که قبلاً اطلاع داده بودند متولى باشى و عموم مستخدمین آستانه و معمارها و عملجات حاضر بودند خود نیرالدوله به آستانه حاضر شد و پشت بام حرم مطهر رفت و امر کرد ظرف گچى حاضر کردند، آستینهاى خود را بالا زد و اولین خشت و گچ تعمیر گنبد مطهر را به دست خود کار کذاشت.
در آن وقت ریاست گمرک با مسیولولو بود، پس پیشکارى مالیه را هم به وى رجوع کرد. معززالملک به عنوان ریاست قشون وارد گردید و براى دستگیرى یوسف خان که عده اى رفته بودند وى را دستگیر کردند ولى نظامیان روس مانع شدند که او را زنده وارد شهر کنند، در همان خارج شهر او را تیرباران کردند و نعش او را پانزدهم جمادى الاخر به شهر آورده به دار آویختند.
ثواب الأعمال و عیون اخبار الرضا(ع): عن سعد بن سعد قال: سالت اباالحسن الرضا(ع) عن فاطمه بنت موسى بن جعفر (ع) فقال: من زارها فله الجنة امام رضا (ع) فرمود- کسى که حضرت فاطمه معصومه را زیارت کند پاداش او بهشت است نگاهی اجمالی به زندگی آن حضرت:
نام شریف آن بزرگوار فاطمه و مشهورترین لقب آن حضرت، «معصومه» است. پدر بزرگوارش امام هفتم شیعیان حضرت موسى بن جعفر (ع) و مادر مکرمه اش حضرت نجمه خاتون (س) است . آن بانو مادر امام هشتم نیز هست . لذا حضرت معصومه (س) با حضرت رضا (ع) از یک مادر هستند.
ولادت آن حضرت در روز اول ذیقعده سال 173 هجرى قمرى در مدینه منوره واقع شده است. دیرى نپایید که در همان سنین کودکى مواجه با مصیبت شهادت پدر گرامى خود در حبس هارون در شهر بغداد شد. لذا از آن پس تحت مراقبت و تربیت برادر بزرگوارش حضرت على بن موسى الرضا (ع) قرارگرفت.
در سال 200 هجرى قمرى در پى اصرار و تهدید مأمون عباسى سفر تبعید گونه حضرت رضا (ع) به مرو انجام شد و آن حضرت بدون این که کسى از بستگان و اهل بیت خود را همراه ببرند راهى خراسان شدند.
یک سال بعد از هجرت برادر، حضرت معصومه (س) به شوق دیدار برادر و ادای رسالت زینبی و پیام ولایت به همراه عده اى از برادران و برادرزادگان به طرف خراسان حرکت کرد و در هر شهر و محلى مورد استقبال مردم واقع مى شد. این جا بود که آن حضرت نیز همچون عمه بزرگوارشان حضرت زینب(س) پیام مظلومیت و غربت برادر گرامیشان را به مردم مؤمن و مسلمان مى رساندند و مخالفت خود و اهلبیت (ع) را با حکومت حیله گر بنى عباس اظهار مى کرد. بدین جهت تا کاروان حضرت به شهر ساوه رسید عده اى از مخالفان اهلبیت که از پشتیبانى مأموران حکومت برخوردار بودند،سر راه را گرفتند و با همراهان حضرت وارد جنگ شدند، در نتیجه تقریباً همه مردان کاروان به شهادت رسیدند، حتى بنابر نقلى حضرت(س) معصومه را نیز مسموم کردند.
به هر حال ، یا بر اثر اندوه و غم زیاد از این ماتم و یا بر اثر مسمومیت از زهر جفا، حضرت فاطمه معصومه (س)بیمار شدند و چون دیگر امکان ادامه راه به طرف خراسان نبود قصد شهر قم را نمود. پرسید: از این شهر «ساوه» تا «قم» چند فرسنگ است؟ آن چه بود جواب دادند، فرمود: مرا به شهر قم ببرید، زیرا از پدرم شنیدم که مى فرمود: شهر قم مرکز شیعیان ما است. بزرگان شهر قم وقتى از این خبر مسرت بخش مطلع شدند به استقبال آن حضرت شتافتند; و در حالى که «موسى بن خزرج» بزرگ خاندان «اشعرى» زمام ناقه آن حضرت را به دوش مى کشید و عده فراوانى از مردم پیاده و سواره گرداگرد کجاوه حضرت در حرکت بودند، حدوداً در روز 23 ربیع الاول سال 201 هجرى قمرى حضرت وارد شهر مقدس قم شدند. سپس در محلى که امروز «میدان میر» نامیده مى شود شتر آن حضرت در جلو در منزل «موسى بن خزرج» زانو زد و افتخار میزبانى حضرت نصیب او شد.
آن بزرگوار به مدت 17 روز در این شهر زندگى کرد و در این مدت مشغول عبادت و راز و نیاز با پروردگار متعال بود.
محل عبادت آن حضرت در مدرسه ستیه به نام «بیت النور» هم اکنون محل زیارت ارادتمندان آن حضرت است.
سرانجام در روز دهم ربیع الثانى و «بنا بر قولى دوازدهم ربع الثانى» سال 201 هجرى پیش از آن که دیدگان مبارکش به دیدار برادر روشن شود، در دیار غربت و با اندوه فراوان دیده از جهان فروبست و شیعیان را در ماتم خود به سوگ نشاند .مردم قم با تجلیل فراوان پیکر پاکش را به سوى محل فعلى که در آن روز بیرون شهر و به نام «باغ بابلان» معروف بود تشییع نمودند. همین که قبر مهیا شد دراین که چه کسى بدن مطهر آن حضرت را داخل قبر قرار دهد دچار مشکل شدند، که ناگاه دو تن سواره که نقاب به صورت داشتند از جانب قبله پیدا شدند و به سرعت نزدیک آمدند و پس از خواندن نماز یکى از آن دو وارد قبر شد و دیگرى جسد پاک و مطهر آن حضرت را برداشت و به دست او داد تا در دل خاک نهان سازد.
آن دو نفر پس از پایان مراسم بدون آن که با کسى سخن بگویند بر اسب هاى خود سوار و از محل دور شدند.
به نظر مى رسد که آن دو بزرگوار، دو حجت پروردگار: حضرت رضا (ع) و امام جواد (ع) باشند که پیکر معصومه باید به دست معصوم تجهیز و تدفین شود. چنان که پیکر مقدس حضرت زهرا(س) را امیرمؤمنان (ع) غسل داده و کفن و دفن نموده و حضرت مریم (س) را حضرت عیسى (ع) شخصاً غسل داده است.
پس از دفن حضرت معصومه(س) موسى بن خزرج سایبانى از بوریا بر فراز قبر شریفش قرار داد تا این که حضرت زینب فرزند امام جواد(ع) به سال 256 هجرى قمرى اولین گنبد را بر فراز قبر شریف عمه بزرگوارش بنا کرد و بدین سان تربت پاک آن بانوى بزرگوار اسلام قبله گاه قلوب ارادتمندان به اهلبیت (ع) . و دارالشفای دلسوختگان عاشق ولایت وامامت شد
قال الصادق (ع): ان للّه حرماً و هو مکه ألا انَّ لرسول اللّه حرماً و هو المدینة ألا وان لامیرالمؤمنین علیه السلام حرماً و هو الکوفه الا و انَّ قم الکوفة الضغیرة ألا ان للجنة ثمانیه ابواب ثلاثه منها الى قم تقبض فیها اموأة من ولدى اسمها فاطمه بنت موسى علیهاالسلام و تدخل بشفاعتها شیعتى الجنة با جمعهم
خداوند حرمى دارد که مکه است پیامبر حرمى دارد و آن مدینه است و حضرت على (ع) حرمى دارد و آن کوفه است و قم کوفه کوچک است که از 8 درب بهشت سه درب آن به قم باز مى شود - زنى از فرزندان من در قم از دنیا مى رود که اسمش فاطمه دختر موسى (ع) است و به شفاعت او همه شیعیان من وارد بهشت مى شوند.
بنا به گفته بعضی از علما به نظر مى رسد که آن دو بزرگوار، دو حجت پروردگار: حضرت رضا (ع) و امام جواد (ع) باشند چرا که معمولاً مراسم دفن بزرگان دین با حضور اولیا الهی انجام شده است.
پس از دفن حضرت معصومه(س) موسى بن خزرج سایبانى از بوریا بر فراز قبر شریفش قرار داد تا این که حضرت زینب فرزند امام جواد(ع) به سال 256 هجرى قمرى اولین گنبد را بر فراز قبر شریف عمه بزرگوارش بنا کرد و بدین سان تربت پاک آن بانوى بزرگوار اسلام قبله گاه قلوب ارادتمندان به اهلبیت (ع). و دارالشفای دلسوختگان عاشق ولایت وامامت شد.
جایگاه حضرت معصومه(س)
لقب «معصومه» را امام رضا(ع) به خواهر خود عطا فرمود:آن حضرت در روایتى فرمود:
«مَنْ زَارَ الْمَعصُومَةَ بِقُمْ کَمَنْ زَارَنى.» (ناسخ التواریخ، ج 3، ص 68، به نقل از کریمه اهل بیت، ص 32)
«هرکس معصومه را در قم زیارت کند،مانند کسى است که مرا زیارت کرده است.»
این لقب، که از سوى امام معصوم به این بانوى بزرگوار داده شده، گویاى جایگاه والاى ایشان است.
امام رضا(ع) در روایتى دیگر مى فرماید:
هرکس نتواند به زیارت من بیاید، برادرم را در رى یا خواهرم را در «قم» زیارت کند که ثواب زیارت مرا در مى یابد. (زبدة التصانیف، ج 6، ص 159، به نقل از کریمه اهل بیت، ص 3 .)
ب دیگر حضرت معصومه(س) «کریمه اهل بیت» است. این لقب نیز بر اساس رؤیاى صادقانه یکى از بزرگان، از سوى اهل بیت به این بانوى گرانقدر داده شده است. ماجراى این رؤیاى صادقانه بدین شرح است :
مرحوم آیت اللّه سیّد محمود مرعشى نجفى، پدر بزرگوار آیت اللّه سید شهاب الدین مرعشى (ره) بسیار علاقه مند بود که محل قبر شریف حضرت صدّیقه طاهره (س) را به دست آورد. ختم مجرّبى انتخاب کرد و چهل شب به آن پرداخت. شب چهلم پس از به پایان رساندن ختم و توسّل بسیار، استراحت کرد. در عالم رؤیا به محضر مقدّس حضرت باقر(ع) و یا امام صادق (ع) مشرّف شد.
امام به ایشان فرمودند:
«عَلَیْکَ بِکَرِیمَةِ اَهْل ِ الْبَْیت ِ.»
یعنى به دامان کریمه اهل بیت چنگ بزن .
ایشان به گمان اینکه منظور امام (ع) حضرت زهرا(س) است، عرض کرد: «قربانت گردم، من این ختم قرآن را براى دانستن محل دقیق قبر شریف آن حضرت گرفتم تا بهتر به زیارتش مشرّف شوم.»امام فرمود: «منظور من، قبر شریف حضرت معصومه در قم است.» سپس افزود:«به دلیل مصالحى خداوند مى خواهد محل قبر شریف حضرت زهرا(س) پنهان بماند; از این رو قبر حضرت معصومه(س) را تجلّى گاه قبر شریف حضرت زهرا(س) قرار داده است. اگر قرار بود قبر آن حضرت ظاهر باشد و جلال و جبروتى براى آن مقدّر بود، خداوند همان جلال و جبروت را به قبر مطهّر حضرت معصومه(س) داده است.»مرحوم مرعشى نجفى هنگامى که از خواب برخاست، تصمیم گرفت رخت سفر بر بندد و به قصد زیارت حضرت معصومه (س) رهسپار ایران شود. وى بى درنگ آماده سفر شدو همراه خانواده اش نجف اشرف را به قصد زیارت کریمه اهل بیت ترک کرد.(کریمه اهل بیت ، ص 43 )
میانجى شدن حضرت امیرمؤمنان (علیه السلام)
امیرالمؤمنین (علیه السلام) بر خرمافروشان گذشت ، ناگاه کنیزى را در حال گریه دید ، فرمود : سبب گریه ات چیست ؟ گفت : آقایم مرا با یک درهم براى خرید خرما فرستاد ، از این شخص خرما را خریدم و نزد خانواده آقایم بردم ، ولى نپسندید ، هنگامى که به ایشان برگرداندم از پس گرفتن سر باز زد .
حضرت به خرمافروش گفت : اى بنده خدا ! این یک خدمتکار است و از خود اختیارى ندارد ، درهمش را باز گردان و خرما را پس بگیر ، خرمافروش از جا برخاست و مشتى به حضرت زد .
مردم گفتند : چه کردى این امیرالمؤمنین (علیه السلام)است ؟ ! مرد از شدّت ترس به تنگى نفس افتاد و رنگ چهره اش زرد شد و خرما را از کنیز گرفت و درهم را به او باز گردانید سپس گفت : اى امیرالمؤمنین ! از من راضى شو ، حضرت فرمود : چه چیزى بیشتر از اینکه ببینم تو خود را اصلاح کرده اى مرا راضى مى کند ؟
و کلام امیرالمؤمنین (علیه السلام) به این صورت آمده است : من در صورتى از تو راضى مى شوم که حقوق مردم را تمام و کامل بپردازى .
گذشتى زیبا
امیرمؤمنان (علیه السلام) براى دستگیرى لبید بن عطارد تمیمى ـ به خاطر گفتن سخنانى ـ مأمور فرستاده بود . مأموران از کوى بنى اسد مى گذرند که نعیم بن دجاجه اسدى برخاسته ، لبید را از قبضه مأموران رها مى کند .
امیرمؤمنان (علیه السلام) براى دستگیرى نعیم بن دجاجه مأمورانى را گسیل مى کند که بعد از آوردن وى امام به تنبیه بدنى او فرمان مى دهد ، در این حال نعیم مى گوید : آرى ، به خدا قسم که با تو بودن خوارى و دورى جستن از تو کفر است !
امام (علیه السلام) فرمود : از تو گذشت کردیم ، خداوند مى فرماید :
« به شیوه نیکو بدى را دفع کن ».
اما سخنت : بودن با تو ذلت است ، بدى بود که بدست آوردى و اما گفته است که جدایى از تو کفر است ، نیکى است که بدان دست یافتى پس این به این.
اوج ایثار
امیرالمؤمنین (علیه السلام) به خاطر پاره اى از امورش وارد مکه شد . در آن جا اعرابى را دید که به پرده کعبه آویخته ، مى گوید : اى صاحب خانه ! خانه ، خانه توست و مهمان ، مهمان تو ، براى هر مهمانى از سوى مهماندارش وسیله پذیرایى مهیاست ، امشب پذیرایى از سوى خودت را نسبت به من آمرزش قرار ده .
امیرالمؤمنین (علیه السلام) به یارانش فرمود : آیا سخن این اعرابى را نمى شنوید ؟ گفتند : آرى ، فرمود : خدا بزرگوارتر از این است که مهمانش را از پیشگاهش دست خالى برگرداند !
چون شب دوم شد او را آویخته به همان رکن دید که مى گوید : اى عزیز در عزتت ! عزیزتر از تو در عزتت نیست ، مرا به عزّ عزتت در عزتى عزیز بدار که احدى نداند آن عزت چگونه است ! به تو روى مى آورم و به تو توسّل مى جویم . به حق محمّد و آل محمّد بر تو ، چیزى به من عطا کن که غیر تو آن را به من عطا نکند و آن چیز را از من بگردان که غیر تو آن را برنگرداند .
راوى گوید : امیرالمؤمنین (علیه السلام)به یارانش فرمود : به خدا سوگند ! این جملات نام بزرگ تر خدا به لغت سریانى است .
حبیبم رسول خدا (صلى الله علیه وآله) مرا به آن خبر داده است . امشب این عرب از خدا درخواست بهشت کرد ، پس به او عطا فرمود و درخواست برگرداندن آتش دوزخ از خود کرد ، پس خدا آتش را از او برگردانید !
هنگامى که شب سوم شد باز او را آویخته به همان رکن خانه دید که مى گوید : اى خدایى که مکانى او را در برنمى گیرد و هیچ مکانى از او خالى نیست ، آنکه بدون کیفیت بوده است ; به این عرب چهار هزار درهم روزى فرما .
امیرالمؤمنین (علیه السلام) پیش آمده ، فرمود : اى عرب ! از خدا پذیرایى خواستى ، تو را پذیرایى کرد ; بهشت طلبیدى ، به تو عنایت نمود ; بازگردانیدن آتش خواستى ، از تو بازگردانید ; امشب از او درخواست چهار هزار درهم دارى ؟
عرب گفت : کیستى ؟ فرمود : من على بن ابى طالب هستم ، عرب گفت : به خدا سوگند تو مطلوب منى و رفع نیازم به دست توست ، حضرت فرمود : اى اعرابى ! بخواه ، عرب گفت : هزار درهم براى مهریه مى خواهم و هزار درهم براى اداى قرضم و هزار درهم براى خریدن خانه و هزار درهم براى اداره امور زندگى ام ، حضرت فرمود : اى عرب ! انصاف در خواسته ات را رعایت کردى ، هرگاه از مکه بیرون آمدى به مدینه رسول بیا و در آنجا از خانه من بپرس .
عرب یک هفته در مکه ماند و سپس به جستجوى امیرالمؤمنین (علیه السلام) به مدینه آمد و فریاد مى زد : چه کسى مرا به خانه امیرالمؤمنین على راهنمایى مى کند ؟ حسین بن على (علیهما السلام) از میان کودکان پاسخ داد : من تو را به خانه امیرالمؤمنین مى برم ، من فرزند او حسین بن على هستم ، عرب گفت : هان ! پدرت کیست ؟ گفت : امیرالمؤمنین على بن ابى طالب ، پرسید : مادرت کیست ؟ گفت : فاطمه زهرا سرور زنان جهانیان ، گفت : جدّت کیست ؟ فرمود : پیامبر خدا محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلب . گفت : جدّه ات کیست ؟ فرمود : خدیجه دختر خویلد ، گفت : برادرت کیست ؟ فرمود : ابومحمّد حسن بن على ، عرب گفت : سرتاسر دنیا را به دست آورده اى ! ! به سوى امیرالمؤمنین برو و به او بگو : اعرابى که رفع نیازش را در مکه ضمانت کرده اى کنار خانه ایستاده .
حضرت امام حسین (علیه السلام) وارد خانه شده ، گفت : پدرم ! اعرابى که گمان مى کند در شهر مکه در ضمانت شما قرار گرفته است ، کنار درب خانه ایستاده است .
امیرالمؤمنین (علیه السلام) به حضرت فاطمه (علیها السلام) فرمود : غذایى نزد شما هست که این اعرابى بخورد ؟ فاطمه (علیها السلام) گفت : نه . على (علیه السلام) لباس پوشید و از خانه درآمد و فرمود : ابو عبداللّه سلمان فارسى را صدا کنید .
چون سلمان آمد حضرت به او فرمود : اى ابا عبداللّه ! باغى که پیامبر براى من غرس کرد براى فروش به تاجران عرضه کن .
سلمان به بازار رفت و باغ را به دوازده هزار درهم فروخت امیرالمؤمنین (علیه السلام)مال را آماده کرد و اعرابى را فرا خواند ، چهار هزار درهم جهت نیازش به او پرداخت و چهل درهم براى مخارجش .
خبر عطاى على (علیه السلام) به نیازمندان مدینه رسید ، آنان هم نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام)اجتماع کردند .
مردى از انصار به خانه حضرت زهرا (علیها السلام) رفت و این واقعه را به آن حضرت خبر داد ، حضرت فرمود : خداوند براى راه رفتنت اجرت دهد .
پس حضرت على (علیه السلام) نشسته بود و درهم ها در برابر حضرت ریخته شده بود تا اینکه یارانش جمع شدند ، مشت مشت مى کرد و به تک تک مردان مى داد تا جایى که درهمى با او باقى نماند . . .!
گذشتى کریمانه
پس از پایان جنگ جمل ، فرزند طلحه ( موسى بن طلحه ) را نزد آن حضرت آوردند ، حضرت به او فرمود : سه بار بگو : « استغفر اللّه و أتوب إلیه » ، آنگاه او را آزاد کرده و فرمود : هر جا که خواستى برو و در لشکرگاه از اسلحه و خیل اسبان آنچه یافتى براى خود بردار و در آینده زندگى ات از خدا پروا کن و در خانه ات بنشین .
توجه عاشقانه به یتیمان
وجود مبارک امیرالمؤمنین (علیه السلام) با اینکه به همه اوضاع و احوال کشور و مردمش آگاه بود و به ویژه یتمیان و مستمندان و بیوه زنان و نیازمندان را لحظه اى از نظر دور نمى داشت ولى گاهى براى درس دادن به زمامداران و امت اسلام کارى را هم چون فردى عادى انجام مى داد .
روزى زنى را دید که مشکى پر از آب به دوش مى کشید . مشک را از او گرفت و تا جایى که آن زن بنا داشت ، برد و آنگاه از وضع آن زن جویا شد ، زن گفت : على بن ابى طالب شوهرم را به بعضى از مرزها فرستاد و کشته شد ، برایم کودکانى یتیم به جا گذاشت و من براى اداره امور آنان چیزى ندارم ، به این خاطر ضرورت و احتیاج مرا به انجام کار براى مردم ناچار کرد .
حضرت به خانه برگشت و شب را با دغدغه خاطر و ناآرامى گذراند ، هنگامى که صبح شد زنبیلى از طعام براى آن خانواده با خود حمل کرد ، بعضى از یارانش گفتند : آن را در اختیار من بگذار تا برایت بیاورم ، فرمود : چه کسى در قیامت بار سنگین مرا به جاى من حمل مى کند ؟
آنگاه به درِ خانه آن زن رفت و در زد . زن گفت : کیست که در مى زند ؟ حضرت فرمود : همان عبدى هستم که مشک پرآب را براى تو به دوش کشید ، در را باز کن که چیزى براى کودکان همراه دارم . زن گفت : خدا از تو خشنود باشد و میان من و على داورى کند !
حضرت وارد شد و فرمود : علاقه دارم پاداش الهى به دست آورم میان خمیر کردن آرد و پختن نان و بازى کردن با کودکان یکى را انتخاب کن . زن گفت : من به پختن نان بیناترم و تواناتر ، ولى این تو و این کودکان ، با آنان بازى کن تا من از نان پختن آسوده شوم .
زن مى گوید : من به سوى آرد رفتم و آن را خمیر کردم و على (علیه السلام) به جانب گوشت رفت و آن را پخت و با دست مبارکش گوشت پخته و خرما و خوراکى دیگرى به دهان کودکان مى گذاشت ، هرگاه کودکان چیزى از آن خوراکى ها را مى خوردند مى گفت : فرزندانم ! على را از آنچه براى شما پیش آمده ، حلال کنید !
هنگامى که آرد خمیر شد ، زن گفت : اى بنده خدا ! تنور را روشن کن ، على (علیه السلام)به جانب تنور شتافت و آن را شعلهور ساخت چون تنور شعله کشید صورتش را نزدیک برد و حرارت آتش را به آن تماس داده ، مى گفت : یا على ! بچش ، این پاداش کسى است که حق بیوه زنان و یتیمان را وا گذاشته .
ناگاه زنى ( از زنان همسایه ) على (علیه السلام) را دید و او را شناخت و به مادر کودکان گفت : واى بر تو ! این امیر مؤمنان است ; زن به جانب حضرت شتافت و پى درپى مى گفت : از شما بس شرمنده ام اى امیرمؤمنان ! حضرت فرمود : من از تو بس شرمنده ام اى کنیز خدا که در مورد تو کوتاهى کردم .
حمل بار براى خانه
على (علیه السلام) در شهر کوفه از بازار خرمافروشان خرما خرید و آن را به وسیله گوشه اى از رداى مبارکش حمل کرد . مردم براى گرفتن آن بار سنگین به سویش شتافته ، گفتند : یا امیرالمؤمنین ! ما آن را براى شما حمل مى کنیم ، حضرت فرمود : دارنده زن و فرزند به حمل بار براى آنان سزاوارتر است.
پاى برهنه در پنج موقعیّت
زید بن على مى گوید : على (علیه السلام) همواره در پنج مورد با پاى برهنه حرکت مى کرد و نعلین خود را به دست چپ مى گرفت : روز عید فطر ، روز عید قربان ، روز جمعه ، هنگام عیادت بیمار و زمان تشییع جنازه و مى فرمود : این پنج موقعیّت ، جایگاه خداست و من دوست دارم در آنها پا برهنه باشم.
اخلاق در بازار
امیرالمؤمنین (علیه السلام) همواره در بازار به تنهایى راه مى رفت و گم شده را به مقصد ، راهنمایى مى نمود و ناتوان را یارى مى داد و بر فروشندگان و بقالان عبور مى کرد و قرآن را بر آنان باز نموده ، این آیه را قرائت مى کرد:
( تِلْکَ الدَّارُ الاْخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لاَ یُرِیدُونَ عُلُوّاً فِى الاَْرْضِ وَلاَ فَسَاداً وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ ).
آن سراى پرارزش آخرت را براى کسانى قرار مى دهیم که در زمین هیچ برترى و تسلّط و هیچ فسادى را نمى خواهند ; و سرانجام نیک براى پرهیزکاران است .
پیاده ها دنبال سواره نباشند
حضرت امام صادق (علیه السلام) مى فرماید : امیرالمؤمنین در حالى که سواره بود در میان یارانش ظاهر شد . یاران پشت سر حضرت به راه افتادند . امام به آنان رو کرده ، فرمود حاجتى دارید ؟ گفتند : نه یا امیرالمؤمنین ! مشتاقیم همراه تو حرکت کنیم ، حضرت فرمود : برگردید ، پیاده رفتنِ پیاده همراه ، با سواره موجب فساد براى سواره و سبب ذلت و خوارى براى پیاده است.
مسلمان شدن یهودى
هنگامى که امام (علیه السلام) بر مردم حکومت داشت و منصب داورى و قضا با شُریح بود ، حضرت با شخصى یهودى به دادگاه آمد تا شریح میان آن حضرت و یهودى داورى کند . در دادگاه به یهودى گفت : این زرهى که در دست توست زره من است ، من نه آن را فروخته ام و نه بخشیده ام ، یهودى گفت : زره ملک شخص من و در اختیار من است .
شریح از امیرالمؤمنین (علیه السلام) گواه و شاهد خواست ، حضرت فرمود : این قنبر و حسین گواهى مى دهند که زره از من است ، شریح گفت : گواهى فرزند به سود پدر قابل قبول نیست و گواهى غلام به نفع مولایش پذیرفته نیست ، این دو نفر مى خواهند آنچه به سود توست به سوى تو جلب کنند !
امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود : اى شریح ! واى بر تو از جهاتى خطا کردى ; اما یک خطایت اینکه من پیشواى توام و تو به سبب فرمان بردن از من خدا را فرمان مى برى و مى دانى که من هرگز باطل گو نیستم ، با این وصف سخنم را رد کردى و ادعایم را باطل انگاشتى ! آنگاه بر ضد قنبر و حسین ادعا کردى که آنان در این دادگاه به نفع خود گواهى مى دهند ! من جریمه باطل انگاشتن ادعایم و تهمت زدن به قنبر و حسین را بر تو روا نمى دارم ، جز اینکه سه روز میان یهود به داورى و قضا برخیزى .
پس او را به سوى منطقه یهودى نشین فرستاد و او سه روز در آنجا میان یهود به داورى پرداخت سپس به محل کارش باز گشت .
وقتى یهودى این جریان را شنید که على (علیه السلام) با داشتن گواه از قدرتش سوء استفاده نکرده و حکم قاضى بر ضد او صادر شده است ، گفت : شگفتا ! این امیرالمؤمنین است ، نزد قاضى رفته و قاضى بر ضد او حکم رانده است ! مسلمان شد و سپس گفت : این زره امیرالمؤمنین است که روز جنگ صفین از شتر خوش رنگ سیاه و سپیدش افتاده و من آن را براى خود برداشتم.
برابرى طرفین دعوا در دادگاه
مردى نزد عمر از امیرمؤمنان (علیه السلام) شکایت کرد در حالى که آن حضرت در گوشه اى نشسته بود ، عمر به آن بزرگوار گفت : اى ابوالحسن ! برخیز و نزد طرف دعوایت قرار گیر ، حضرت برخاست و کنار طرف دعوایش نشست سپس هر دو با یکدیگر گفتگو کردند و نهایتاً مرد از ادعایش دست برداشت و امیرالمؤمنین به جاى خود باز گشت .
عمر چهره حضرت را متغیر یافت و پرسید : اى ابوالحسن ! چرا تو را متغیر مى بینم ؟ آیا از آنچه پیش آمده ناراحتى ؟ فرمود : آرى ، گفت : چرا ؟ فرمود : مرا در حضور طرف دعوایم به کنیه صدا زدى ! چرا نگفتى یا على ! برخیز و کنار طرف دعوایت بنشین ؟! عمر سر حضرت را به آغوش گرفت و میان دو چشمانش را بوسید سپس گفت : پدرم فدایت باد ! خدا به واسطه شما ما را هدایت نمود و به وسیله شما ما را از تاریکى ها به سوى روشنایى بیرون آورد.
قناعت در معیشت
در کتاب با ارزش مناقب ابن شهرآشوب نقل شده است که : هنگامى که امیرمؤمنان پس از جنگ جمل خواست به جانب کوفه عزیمت کند ، در میان مردم بصره به پا خاسته ، فرمود : اى بصریان ! چرا از من ناخشنود هستید ؟ و به پیراهن و ردایش اشاره کرده ، گفت : به خدا سوگند این پیراهن و ردا از نخ ریسى خانواده ام مى باشد ، از چه مى خواهید بر من خرده بگیرید ؟ و اشاره به کیسه اى کرد که در دستش بود و خرجى زندگى اش در آن قرار داشت سپس فرمود : به خدا سوگند این از محصولات من در مدینه است ، پس اگر از نزد شما بروم و بیش از آنچه مى بینید با من باشد نزد خدا از خیانت کارانم! !
جود و سخا
شعبى مى گوید : در زمان کودکى با همسالانم به منطقه رحبه رفتیم ، در این هنگام مشاهده کردیم على (علیه السلام) بالاى انبوهى از طلا و نقره ایستاده و تازیانه در دست ، مردم را به عقب مى راند . على (علیه السلام) سپس به سوى اموال بازگشت و اموال را بین مردم تقسیم کرد و چیزى از آنها را به خانه اش نبرد !
من به سوى پدر برگشتم و گفتم : اى پدر ! من امروز بهترین و یا نابخردترین مردم را مشاهده کردم ! پدرم گفت : او کیست ؟ گفتم : امیرالمؤمنین على (علیه السلام) را دیدم و ماجرا را براى پدر نقل کردم . پدرم گفت : اى فرزند ! تو بهترین مردم را دیده اى.
بى رغبتى به مال دنیا
زاذان مى گوید : من با قنبر خدمت على (علیه السلام) رسیدیم ، قنبر گفت : برخیز یا امیرالمؤمنین ! من براى شما چیزى پنهان کرده ام ، فرمود : چیست ؟ گفت : با من برخیز ، على برخاست و با قنبر به سوى اتاق رفت ناگهان در آنجا کیسه هایى دیدند که پر از ظروف طلایى و نقره اى بود .
قنبر گفت : یا امیرالمؤمنین ! شما همه اموال را تقسیم مى کنید و چیزى باقى نمى گذارید ! من اینها را براى شما ذخیره کرد م. على (علیه السلام) فرمود : شما دوست دارید که آتش فراوانى وارد منزل من کنید ؟ در این هنگام شمشیرش را برهنه کرده ، بر آن فرود آورد که با آن ضربه ظرفها پراکنده شدند در حالى که برخى از نیمه و برخى از ثلث ، گسسته شده بود . و بعد گفت : همه را با سهمیه بندى تقسیم کنید پس از آن فرمود : اى سپیدها و زردها ! غیر مرا گول بزنید.
عدالت و انصاف
فضیل بن الجعد مى گوید :
قطعى ترین سبب در بازماندن عرب ها از یارى امیرمؤمنان « مال » بود . او شریف را بر وضیع یا عرب را بر عجم ترجیح نمى داد و با رئیسان و امیران قبائل ـ چنانکه پادشاهان مى کنند ـ سازش نمى کرد و کسى را به خود متمایل نمى ساخت .
معاویه بر خلاف این بود ، از این رو مردم ، على را واگذاشتند و به معاویه پیوستند .
على (علیه السلام) از یارى نکردن اصحاب خود و فرار برخى از آنان به سوى معاویه به مالک اشتر شکوى کرد ، اشتر به امام (علیه السلام) گفت : اى امیرمؤمنان ! ما به کمک اهل کوفه با بصریان جنگیدیم و با کمک اهل بصره و اهل کوفه با شامیان درافتادیم ، در آن هنگام مردم یک رأى داشتند ، پس از آن مردم به اختلاف افتادند و با هم دشمن شدند و نیت ضعیف شد و تعداد کاستى گرفت و شما در چنین فضایى با مردم به عدالت رفتار مى کنید و حق را در نظر مى گیرید و تفاوتى میان شریف و فرومایه نمى گذارید از این رو شریف نزد تو با منزلتى برترى نمى یابد .
در این هنگام گروهى که همراه تو بودند به خاطر عدالت و انصافت به ناراحتى نشستند و چون نتوانستند عدالت تو را تاب بیاورند و رفتار معاویه با اشراف و توانگران دیدند بدین جهت به سوى معاویه شتافتند و کسانى که طالب دنیا نباشند ، کم شمارند و اکثر اینان از حق بیزار و خریدار باطل اند و دنیا را مقدم مى دارند ; اگر مال را بخشش کنید مردان به سوى تو روى مى آورند و خیرخواه مى شوند و دوست راستین مى گردند . . .
یا امیرالمؤمنین ! خداوند راه شما را هموار نماید و دشمنانت را سرکوب کند و آنان را از هم پراکنده سازد و مکر و حیله آنان را سست کند و اتحاد و یک پارچگى شان را از میان بردارد و « او به آنچه انجام مى دهند ، آگاه است ».
على (علیه السلام) در پاسخ او فرمود : اما آنچه را که درباره عمل و رفتار ما به عدل گفتى ، خداوند عزوجل مى فرماید :
« کسى که کار شایسته انجام دهد ، به سود خود اوست ، و کسى که مرتکب زشتى شود به زیان خود اوست ، و پروردگارت ستمکار به بندگان نیست ».
و من از اینکه در آنچه گفتى کوتاهى کنم ، بیمناکترم و اما گفته ات به اینکه حق بر آنان سنگین است از این رو از ما جدا شدند ، خداوند مى داند که به خاطر ستم از ما جدا نشدند و وقتى از ما جدا شدند ، به عدل پناه نبردند .
آنان به خاطر رسیدن به مال و منال دنیاى پست ، ما را رها کردند ، دنیایى که از دستشان خواهد رفت و سرانجام آن را ترک خواهند کرد . روز قیامت از آنان پرسش خواهد شد که مقاومت آنان براى دنیا بود یا براى خدا !
اما اینکه گفتى ما از بیت المال و غنائم چیزى به آنان نمى دهیم و افراد را به سوى خویش با بخشش و عطا جذب نمى کنیم ، ما نمى توانیم که از اموال و غنائم بیش از آنچه استحقاق دارند به آنان بپردازیم . خدا مى فرماید :
چه بسا گروه اندکى که به توفیق خدا بر گروه بسیارى پیروز شدند ، و خدا باشکیبایان است.
خداوند محمّد (صلى الله علیه وآله) را تنها به رسالت برانگیخت ، اطرافیانش اندک بودند ولى بعد از آن زیاد شدند و پیروان او را که ذلیل و خوار بودند عزت داد و اگر خدا اراده کند ما را در این امر یارى مى کند ، مشکلات را برطرف مى سازد و غم آن را آسان مى کند . من از آراى تو آنچه مورد رضاى خداست مى پذیرم تو امین ترین افراد و خیرخواه ترین و مورد اعتمادترین آنان نزد من هستى ان شاء اللّه.
احتیاط شدید در هزینه کردن بیت المال
شبى على (علیه السلام) وارد بیت المال شد و تقسیم اموال را مى نوشت طلحه و زبیر به حضورش رسیدند ، چراغى که در برابرش بود خاموش کرد و فرمان داد تا چراغى از خانه اش آوردند . طلحه و زبیر سبب این کار را پرسیدند ، پاسخ داد : روغنِ چراغ از بیت المال بود ، شایسته نیست در روشنایى آن با شما هم صحبت شوم!
منافقان و یهودیان مدینه از شکست مسلمانان در احد و کشته شدن رجال علمی سخت خوشحال بودند و به دنبال فرصت بودند، که در مدینه شورشی بر پا کنند، و به قبائل خارج از مدینه بفهمانند که کوچکترین اتحاد و وحدت کلمه در مدینه وجود ندارد، و دشمنان خارجی میتوانند حکومت نوجوان اسلام را سرنگون سازند.
پیامبر برای اینکه از منویات و طرز تفکر یهودیان «بنی النضیر» آگاه گردد، همراه گروهی از افسران خود عازم دژ آنها گردید.اما هدف ظاهری پیامبر از تماس با بنی النضیر این بود، که آمده است در پرداخت خونبهای آن دو نفر عرب از قبیله «بنی عامر» که به دست عمرو بن امیه کشته شده بودند، کمک بگیرد.زیرا قبیله بنی النضیر هم با مسلمانان پیمان داشتند، و هم با قبیله بنی عامر، و قبائل همپیمان همواره در چنین لحظات یکدیگر را کمک میکردند .
پیامبر در برابر درب فرود آمد و مطلب خود را با سران قوم در میان گذارد.آنان با آغوش باز از پیامبر استقبال کردند و قول دادند که در پرداخت دیه کمک کنند.سپس در حالی که پیامبر را با کنیهاش (ابو القاسم) خطاب میکردند، درخواست نمودند که رسول خدا وارد دژ آنها شود، و روز را آنجا به سر ببرد.رسول گرامیتقاضای آنها را نپذیرفت و در سایه دیوار دژ با افسران خود نشست و با سران بنی النضیر مشغول گفتگو گردید. (1)
پیامبر احساس کرد که این چرب زبانی، با یک سلسله حرکات مرموز توأم است.از طرفی در محوطهای که پیامبر نشسته بود، رفت و آمد زیاد به چشم میخورد، سخنان در گوشی که مورث شک و بدبینی است، فراوان بود.در حقیقت، سران بنی النضیر تصمیم گرفته بودند که پیامبر را غافلگیر کنند.یک نفر از آنها به نام «عمرو حجاش» ، آماده شده بود که بالای بام برود و با افکندن سنگ بزرگی بر سر پیامبر، به زندگی او خاتمه بخشد.
خوشبختانه نقشه آنها نقش بر آب شد، توطئهها و نقشههای شوم آنها از حرکات مرموز و ناموزون آنها فاش گردید، و بنا به نقل «واقدی» فرشته وحی، پیامبر را آگاه ساخت.پیامبر از جای خود حرکت کرد و طوری مجلس را ترک گفت که یهودیان تصور کردند دنبال کاری میرود و برمیگردد .ولی پیامبر راه مدینه را در پیش گرفت، و همراهانش را نیز از تصمیم خود آگاه نساخت.آنان همچنان در انتظار بازگشت پیامبر به سر میبردند، اما هر چه انتظار کشیدند انتظار آنها سودی نبخشید.
جهودان بنی النضیر سخت در تکاپو و تشویش افتادند.از یک طرف فکر میکردند که شاید پیامبر از توطئه آنها آگاه شده باشد، در این صورت آنها را سخت گوشمال خواهد داد.از طرف دیگر با خود میگفتند: اکنون که پیامبر از تیررس ما بیرون رفته انتقام او را از یاران وی بگیریم، ولی بلافاصله میگفتند: در این صورت کار بجای باریکتری میکشد، و بطور مسلم پیامبر از ما انتقام میگیرد.
در این گیرودار همراهان پیامبر تصمیم گرفتند که دنبال پیامبر بروند و از جای او آگاه شوند.مقدار زیادی از دیوار دژ دور نشده بودند که با مردی روبرو شدند که از مدینه میآمد، و خبر ورود پیامبر را به مدینه همراه داشت.آنان فورا به محضر پیامبرشرفیاب شدند و از توطئهچینی یهود که امین وحی نیز آن را گزارش کرد، آگاه گردیدند. (2)
در برابر این جنایت چه باید کرد؟
اکنون وظیفه پیامبر با این دسته خیانتکار چیست؟ گروهی که از مزایای حکومت اسلامی برخوردار بودند، و سربازان اسلام، اموال و نوامیس آنها را حفظ میکرد، جمعیتی که نشانههای بارز نبوت و رسالت را در سراسر زندگی پیامبر میدیدند و دلائل نبوت و گواههای راستگوئی او را در کتابهای خود میخواندند، ولی به جای مهماننوازی نقشه قتل او را کشیدند و ناجوانمردانه کمر بر ترور او بستند، مقتضای عدالت در این زمینه چیست، و برای اینکه این جریانها بار دیگر تکرار نشود، و ریشه این گونه حوادث سوزانده شود چه باید کرد؟ !
راه منطقی همان بود که پیامبر گرامی برگزید.به تمام سربازان آماده باش داده شد، سپس «محمد بن مسلمه اوسی» را پیش خود خواند، و دستور داد که هر چه زودتر از طرف وی به سران بنی النضیر پیام زیر را برساند.
وی با سران بنی النضیر تماس گرفت و گفت: رهبر عالیقدر اسلام، به وسیله من برای شما پیامی فرستاده که هر چه زودتر این آب و خاک را در ظرف ده روز ترک گوئید.زیرا پیمانشکنی کردهاید و از در مکر و حیله وارد شدهاید و اگر در این ده روز این مرز و بوم را ترک نکنید خون شما هدر است.
این پیام، افسردگی عجیبی در میان یهود پدید آورد و هر کدام گناه را به گردن دیگری انداخت .یکی از سران آنها پیشنهاد کرد که همگی اسلام آورند، ولی لجاجت اکثریت مانع از پذیرفتن چنین پیشنهاد گردید.بیچارگی عجیبی آنها را فرا گرفت، بناچار رو به محمد بن مسلمه کردند و گفتند: ای محمد تو از قبیله اوس هستی و ما پیش از آمدن پیامبر اسلام با قبیله تو پیمان دفاعی داشتیم، اکنون چرا با ما از در جنگ وارد میشوی؟ وی با کمال رشادت که در خور هر مسلمانی استگفت: آن زمان گذشت، اکنون دلها دگرگون شده است.
این تصمیم مطابق پیمانی است که مسلمانان در نخستین روزهای ورود پیامبر با طوائف یهود مدینه بسته بودند.این پیمان، از طرف قبیله بنی النضیر، توسط حیی بن اخطب امضاء شده بود .ما متن پیمان را در گذشته نقل کردهایم، اینک گوشهای از آن را در اینجا نقل میکنیم :
پیامبر با هر یک از سه گروه (بنی النضیر، بنی قین قاع بنی قریظه) پیمان میبندد که هرگز بر ضرر رسولخدا و یاران وی قدمی برندارند و به وسیله زبان و دست ضرری به او نزنند.. .هر گاه یکی از این سه قبیله، بر خلاف متن پیمان رفتار کنند، دست پیامبر در ریختن خون و ضبط اموال و اسیر کردن زنان و فرزندان آنها باز خواهد بود. (3)
اشکهای تمساحانه
خاورشناسان باز در این نقطه گریههای دروغی و اشگهای تمساحانه خود را از سر گرفته و بسان دایههای مهربانتر از مادر، اشک ترحم بر جهودان پیمانشکن و خیانت پیشه «بنی النضیر» ریخته و عمل پیامبر را دور از انصاف و عدالت دانستهاند.
این خردهگیری به منظور شناخت حقیقت و فهم مطلب نیست، زیرا با مراجعه به متن پیمانی که از نظر خوانندگان گذراندیم، حقیقت روشن میشود و مجازاتی که پیامبر در حق آنها قائل گردید به مراتب سبکتر از مجازاتی است که در متن پیمان پیشبینی شده بود.
امروز صدها جنایت و ستم وسیله اربابان همین خاورشناسان، در شرق و غرب صورت میگیرد و یک نفر از آنها کوچکترین اعتراضی به آنها نمیکند.اما وقتی پیامبر یک مشت توطئهگر را به کمتر از آن چیزی که با آنها قرار گذارده بود مجازات میکند، فورا داد و ناله یک مشت نویسندهای که به اغراض گوناگون دست به تحلیل این حوادث میزنند، بلند میشود.
نقش حزب نفاق
خطر حزب «نفاق» ، از خطر «یهود» بالاتر بود.زیرا منافق در سنگر دوستی از پشت خنجر میزند، و ماسک دوستی بر چهره میبندد.سردسته این گروه، عبد الله ابی، و مالک بن ابی و...بودند .آنان فورا پیامی به سران بنی النضیر دادند که ما با دو هزار سرباز شما را یاری مینمائیم، و قبائل هم پیمان شما یعنی بنی قریظه و غطفان شما را تنها نمیگذارند.این وعده دروغین بر جرأت یهود افزود، و اگر هم در آغاز کار تصمیم بر تسلیم و ترک دیار داشتند، فکرشان دگرگون شد.درهای دژ را بستند و با سلاح جنگی مجهز شده، تصمیم گرفتند که به هر قیمتی باشد از برجهای خود دفاع کنند، و باغ و زراعت خود را بلا عوض در اختیار ارتش اسلام نگذارند .
یکی از سران بنی النضیر (سلام بن مشکم) وعده عبد الله را پوچ شمرد، و گفت: صلاح در این است که کوچ کنیم، ولی حیی بن اخطب مردم را به استقامت و پایداری دعوت کرد.
رسول گرامی، از پیام عبد الله آگاه شد.ابن ام مکتوم را در مدینه جانشین خود ساخت و تکبیرگویان برای محاصره قلعه «بنی النضیر» حرکت کرد.فاصله بنی قریظه و بنی النضیر را لشکرگاه خود قرار داد، و رابطه آن دو گروه را از هم قطع کرد.و بنا به نقل ابن هشام، (4) شش شبانه روز بنا به نقل برخی دیگر 15 روز قلعه آنها را محاصره کرد، ولی یهودیان بر استقامت و پایداری خود افزودند.پیامبر دستور داد، نخلهای اطراف قلعه را ببرند، تا یهودیان یکباره دندان طمع از این سرزمین بکنند.
در این لحظه داد یهودیان از داخل قلعه بلند شد و همگی گفتند: ای ابو القاسم (کنایه از پیامبر) تو همیشه سربازان خود را از قطع اشجار نهی میکردی، این بارچرا دست به چنین کاری میزنید.ولی علت این کار همان بود که قبلا اشاره شد.
سرانجام جهودان تن به قضاء دادند و گفتند: ما حاضریم جلاء وطن کنیم مشروط بر اینکه اموال منقول خود را از این سرزمین ببریم.پیامبر اکرم موافقت کرد، که آنان آنچه از اموال دارند ببرند، غیر از سلاح که میبایست به مسلمانان تسلیم نمایند.
یهود آزمند در نقل اموال خود حداکثر کوشش را کردند، حتی درهای خانهها را با چهارچوبه از جایش کنده برای حمل آماده میکردند، و باقیمانده خانهها را با دست خود ویران میکردند .گروهی از آنها عازم خیبر، و گروه دیگر روانه شام شدند.و دو نفر از آنها اسلام آوردند .
ملت زبون و بیچاره برای جبران شکست با زدن دف و خواندن سرود، مدینه را ترک گفتند و شکست خود را از این طریق جبران کردند و خواستند برسانند که ما از ترک این دیار چندان ملول و آزرده نیستیم.
مزارع بنی النضیر میان مهاجران تقسیم میشود
غنیمتی که سربازان اسلام بدون جنگ و نبرد بچنگ میآورند، به حکم قرآن (5) متعلق به شخص پیامبر است، و او هرگونه صلاح بداند در مصالح اسلام صرف میکند.پیامبر مصلحت دید این مزارع و آبها و باغها را میان مهاجران قسمت کند، زیرا دست آنها از ثروت دنیا به علت مهاجرت از مکه کوتاه بود، و در حقیقت سربار انصار و مهمان آنها بودند.این نظر را سعد بن معاذ و سعد بن عباده نیز تصدیق کردند.از این جهت، تمام اراضی میان مهاجران تقسیم گردید و از انصار جز «سهل بن حنیف» و «ابودجانه» که بسیار تهیدست بودند کسی بهرهای نبرد، و از این راه گشایشی برای عموم مسلمانان به وجود آمد و شمشیر قیمتی یکی از سران بنی النضیر نیز به سعد معاذ واگذار شد.این جریان در ماه ربیع سال چهارم اتفاق افتاد و سوره حشر نیز پیرامون این حادثه نازل گردید.ما برای اختصار از تفسیر و ترجمه آیههای این سوره صرف نظر میکنیم.بیشتر تاریخنویسان اسلامی عقیده دارند که در این حادثه خونی ریخته نشد، ولی مرحوم مفید (6) میگوید: شب فتح نبرد مختصری که منجر به قتل ده نفر از یهودیان شد صورت گرفت و با کشته شدن آنها مقدمات تسلیم شدن ارتش آماده گردید.
پینوشتها:
.1 مغازی میگوید: پیامبر وارد جلسه سران «بنی النضیر» گردید ـ «مغازی» ، ج 1/ .364
.2 «مغازی واقدی» ، ج 1/ .365
.3 به صفحات 377 تا 385 مراجعه شود و متن پیمان در «بحار الانوار» ، ج 19/110 ـ 111، نقل شده است.
.4 «سیره ابن هشام» ، ج 2/ .191
.5 سوره حشر/ .6
.6 «ارشاد» /47 و .48
فروغ ابدیت، ج 2، سبحانی، جعفر؛
صلح امام حسن(ع) زمینه ساز نهضت کربلا(شهید مرتضی مطهری )
مسألهای که از قدیم الایام مطرح بوده، این است که چه شد که امام حسن(ع) با معاویه صلح کرد؟ برخی گفتهاند: اساساً امام حسن(ع) و امام حسین(ع) دو روحیه مختلف داشتند؛ یکی طبعاً صلحطلب و دیگری طبعاً جنگطلب بوده است و اصلاً دو روش متناقض داشتهاند؛ در حالی که حقیقت، چنین نیست و اختلاف عمل آنها به خاطر شرایط مختلف است. قبل از بحث دربارة این شرایط به بحثی راجع به دستور اسلام در مورد جهاد میپردازیم.
این که اسلام اساساً دین جنگ است یا دین صلح، سؤال اشتباهی است. حتی اگر در زندگی پیامبر (ع) هم نگاه کنیم میبینیم که آن حضرت در مکه روش مسالمتآمیز اختیار می کنند و در مدینه اجازة جنگ میدهند، ولی باز هم پیمان صلح حدیبیه را امضاء میکنند. حضرت علی(ع) نیز بعد از 25سال سکوت، دست به چند جنگ خونین میزند و از طرفی در صفین علیرغم میل باطنی، صلح میکند. میتوان پرسید: چرا امام، جنگ را ادامه نداد؟ حداکثر این بود که مثل پسرش امام حسین(ع) کشته شود. این سؤال مانند آن است که بگوییم چرا پیامبر(ع) در ابتدای دعوت خودش نجنگید، حداکثر این بود که مثل امام حسین(ع) کشته شود. پس باید بحث را کلیتر مطرح نماییم.
در اسلام ، جهاد در چند مورد پیش میآید: یکی جهاد ابتدایی است؛ یعنی ابتدا کردن به جنگ با دیگران، مخصوصاً مشرکان. برای از بین بردن شرک که فقط بر افراد بالغ، عاقل، آزاد و مرد واجب است و اذن امام در آن شرط است. مورد دوم جهاد دفاعی است؛ یعنی آن جا که حوزة اسلام مورد حملة دشمن قرار گرفته، بر عموم مسلمین حتی آنها که خود، در منطقة مورد تجاوز نیستند، دفاع واجب است.نوع سوم هم نظیرجهاد است، ولی احکامش با جهادهای عمومی فرق میکند و آن این است که فردی در قلمرو کفار زندگی کند و محیطش مورد هجوم دستهای از کفار قرار گیرد. این فرد برای حفظ جان و ناموس خود باید بجنگد و اگر کشته شود، اجرش مثل شهید است. مورد دیگر، قتال اهل بغی است؛ یعنی اگر در بین مسلمین، جنگ داخلی در بگیرد باید بین آنها صلح برقرار کرد و گر نه باید با ظالم جنگید و از مظلوم دفاع کرد. مورد آخر هم مسأله قیام خونین برای امر به معروف و نهی از منکر است.
مسأله دیگر که در بحث جهاد مطرح میشود، مسأله صلح است؛ یعنی پیمان نجنگیدن و همزیستی مسالمتآمیز؛ اما به شرط این که مدتش معین باشد و متضمن مصلحت مسلمین باشد. شرایطی که مصلحت صلح را ایجاب میکند، عبارتند از: کمتر بودن قدرت مسلمین که باید فعلاً صبر نموده کسب قدرت نمایند، یا این که صلح نقشهای است برای جلب یک پشتیبانی، یا در مدت صلح امید آن است که طرف مقابل، اسلام آورد. هر وقت این جهات، منتفی شد ادامه دادن صلح، جایز نیست. توجیه صلح صدر اسلام، کم بودن قدرت مسلمین است و توجیه صلح حدیبیه، امید به اسلام آوردن مشرکین. اما شرایط زمان امام حسن و امام حسین(ع) چنان است که اگر هر یک جای دیگری باشد همان کاری را میکند که دیگری انجام داده بود.
اسلام بنا به نص قرآن، هم دین صلح است و هم دین جنگ؛ یعنی هر دوی اینها را جایز شمرده؛ اما نه عنوان یک اصل ثابت و همیشگی. چه بسا جنگهایی که مقدمة صلحی هستند و چه بسا صلحی که مقدمة جنگی پیروزمند است. صلح، تابع شرایط است؛ تابع اثری است که از آن گرفته میشود. باید دید که در شرایط خاص، کدام یک ما را به هدف اسلام نزدیکتر میکند.
این نکته نیز قابل توجه است که اگراسلام، جهاد را جایز میشمارد بدین معنا نیست که آن را در تمام شرایط لازم میداند و بالعکس. جواز صلح نیز به معنای رد جنگ و طرفداری همیشگی از صلح نیست.
اما بحث اصلی ما دربارة تفاوتهای شرایط زمان امام حسن و امام حسین(ع) است. تفاوتهای بسیاری موجود است که در این جا به بعضی از آنها اشاره میشود:
اولین تفاوت، این است که امام حسین(ع) در مسند خلافت بود و معاویه به عنوان یک طاغی قیام کرده بود و عمل خود را هم توجیه اسلامی می کرد و خود را بعنوان یک معترض به حکومتی که بر حق نیست معرفی میکرد و تا آن زمان هم ادعای خلافت نمیکرد. کشته شدن امام حسن(ع) در این شرایط، به معنای کشته شدن خلیفة مسلمین وشکست مرکز خلافت بود. ولی وضع امام حسین(ع) وضع یک معترض بود، در برابر حکومت موجود. پس وضع آنها درست بالعکس هم است. امام حسن(ع) اگر کشته میشد خلیفة مسلمین در مسند خلافت کشته شده بود و این همان بود که امام حسین(ع) هم از آن احتراز داشت و برای حفظ حرمت مکه، آن را ترک کرد؛ تا جانشین پیامبر در این مکان مقدس کشته نشود و حضرت علی(ع) هم به همین خاطر از عثمان دفاع میکرد، تا بیاحترامی به مسند خلافت نشود.
تفاوت دیگر این که درست است که در زمان امام حسن(ع) نیروهای کوفه ضعیف شده بود اما نه بدان معنی که بکلی از بین رفته باشد. روحیهها خراب بود؛ اما اگر امام حسن(ع) ایستادگی میکرد، میتوانست لشکر انبوهی فراهم آورد که تا حدی با لشکر جرار معاویه برابری کند، اما نتیجه چه بود؟ در صفین که نیروی عراق، بهتر و بیشتر بود معاویه را تا سر حد شکست بردند و آن نیرنگ، صورت گرفت و کار بینتیجه ماند. این جا هم اگر امام حسن(ع) میجنگید، جنگی چند ساله بین دو گروه عظیم مسلمین رخ میداد و چندین ده هزار نفر از دو طرف، کشته میشدند و نتیجة نهایی آن با خستگی دو طرف بود که بروند سر جای خود، یا مغلوبیت امام حسن(ع) و کشتهشدنش در مسند خلافت. اما امام حسین(ع) یک جمعیت دارد که تنها هفتاد و دو نفر است، تازه آنها را هم مرخص میکند و میگوید: اگر که میخواهید بروید بروید، من خودم تنها هستم. آنها ایستادگی میکنند تا کشته میشوند، یک کشته شدن صد در صد افتخارآمیز.
در سایر شرایط نیز این دو امام خیلی با یکدیگر فرق داشتهاند. سه عامل اساسی که در قیام امام حسین(ع) دخالت داشته، هر کدام در زمان امام حسن(ع) به شکل دیگری میباشد: اول این که از امام حسین(ع) تقاضای بیعت شد؛ آن هم بیعتی که یزید به والی مدینه دستور داده بود که بدون رخصتی از امام حسین(ع) بیعت بگیرد، ولی از امام حسن(ع) تقاضای بیعت نشد و طبق تاریخ، کسی از نزدیکان امام هم با معاویه بیعت نکرد. مسأله بیعت، امام حسین(ع) را وادار به مقاومت شدید کرد؛ که این مسأله در جریان کار امام حسن(ع) وجود ندارد.
عامل دوم قیام امام حسین(ع)، دعوت کوفه بود، به عنوان یک شهر آماده، اگر امام حسین(ع) جواب آن هجده هزار نامه را نمیداد، مسلماً در مقابل تاریخ، محکوم بود و میگفتند که زمینة مساعدی را از دست داد؛ در حالی که از نظر تاریخی برای ایشان اتمام حجت و اعلام آمادگی شده بود؛ اما در کوفه امام حسن(ع) اوضاع کاملاً بر عکس بود؛ کوفهای خسته و متفرق، یعنی اتمام حجت بر خلاف شده بود و مردم کوفه نشان داده بودند که ما آمادگی نداریم و حتی قصد جان حضرت را میکردند.
عامل سوم در قیام امام حسین(ع) مسأله امر به معروف و نهی از منکر است که اگر دعوت مردم هم نبود، حضرت، قیام میکرد؛ زیرا که در این 20 سال حکومت معاویه، ماهیت وی معلوم شده بود و وضع فرزندش نیز معلوم بود، ولی معاویه، زمان امام حسن(ع) یک معترض است که به خونخواهی عثمان قیام کرده و از دید مردم کوفه ، اگر چه آدم بدی است، ولی حاکم خوبی میتواند باشد. علاوه بر این، کاغذ سفید با امضا خدمت امام حسن(ع) فرستاده که هر چه تو بگویی عمل میکنم؛ مگر تو نمیخواهی احکام دین اجرا شود، من هم همان کار را میکنم. با چنین وضعی اگر امام حسن(ع) صلح نمی کرد و جنگ را ادامه میداد که دو سه سال هم طول میکشید و دهها هزار نفر آدم کشته میشد. قطعاً تاریخ، حضرت را ملامت میکرد که معاویه تنها میخواهد خودش حکومت کند، نه از تو میخواهد او را امیرالمؤمنین بخوانی، نه میخواهد بیعت کنی، به شیعیانت هم که امان داده است و وعدة بخشیدن مالیات بخشی از کشور را هم به تو برای شیعیانت داده است، تو چرا صلح نکردی، ولی وقتی امام حسن(ع) صلح کرد، دست معاویه رو شد و تاریخ، او را محکوم کرد و نشان داد که آدم دغلبازی است و خودش هم گفت که من برای حکومت جنگیدم نه برای دین.
مسأله دیگر، این است که امام حسین(ع) یک منطق بسیار رسا داشت؛ میفرمود: کسی که سلطان ظالمی را ببیند که حرام خدا را حلال کرده و در مقابل چنین ستمگری سکوت کند، گناهکار است. اما برای امام حسن(ع) این مسأله مطرح نیست؛ زیرا هنوز ماهیت معاویه آشکار نشده است و میبینیم که بعدها هم عدهای پشیمان شدند و دوباره به امام پیشنهاد جنگ دادند. حضرت فرمود: تا مرگ معاویه باید صبر کرد؛ یعنی اگر حضرت زنده می ماند، او نیز مانند امام حسین(ع) قیام میکرد.
مواد قرارداد نیز چنان گنجانده شد که افتضاح دستگاه اموی را بسیار بهتر معرفی میکرد:
1- حکومت به معاویه واگذار میشود؛ به شرط عمل به کتاب خدا و سنت پیامبر(ص) و سیره خلفای صالح. این همان حرف امیرالمؤمنین(ع) است که فرمود: مادامی که ظلم، فقط بر شخص من است و سایر کارها در مجرای خودش هست، من تسلیمم. حضرت هم میفرماید: مادامی که فقط من از حقم محروم هستم و غاصب، متعهد می شود که امور مسلمین را از مجرای صحیح اداره کند، من حاضرم کنار بروم.
2- پس از معاویه، حکومت، متعلق به امام حسن(ع)، و اگر نبود، متعلق به امام حسین(ع) است؛ یعنی این صلح موقتی است و معاویه حق تعیین جانشین ندارد.
3- معاویه باید لعن علی(ع) را متوقف کند و از او جز به نیکی یاد نکند. این جا نیز معاویه زیر سؤال میرود که اگر کار تو درست بود، چرا دست کشیدی و اگر خلاف بود چرا میکردی! که البته معاویه این بند قرارداد را هم زیر پا گذاشت.
4- بیتالمال کوفه از تسلیم امر، مستثنی است و معاویه باید سالانه دو میلیون درهم برای امام حسن(ع) بفرستد. حضرت میخواستند بدینوسیله نیاز شیعیان را از دستگاه حکومت معاویه رفع کنند.
5- تبعیض نباید وجود داشته باشد. همچنین نباید کسی را به خطاهای گذشته مؤاخذه کرد و اصحاب علی(ع) باید در امان باشند و مورد آزار حکومت واقع نشوند. با این مورد و مورد سوم، حضرت خواستند نشان بدهند که ما از همین حالا به روش تو بدبین هستیم و دیدیم که معاویه، همه موارد را نقض کرد.
شاید سؤال شود که چگونه است که حضرت علی(ع) میفرمود: من حاضر نیستم حتی یک روز حکومت معاویه را تحمل کنم، ولی امام حسن(ع) راضی به حکومت معاویه شد؟ جواب این است که: دو مورد با هم فرق دارند، حضرت امیر(ع) حاضر نیست یک روز، معاویه به عنوان نایب و منسوب از طرف او حکومت کند، در حالی که امام حسن(ع) نمیخواهد معاویه را نایب خود کند، میخواهد کنار برود؛ به عبارت دیگر صلح امام حسن(ع) کنار رفتن است، نه متعهد بودن. در این قرارداد، سخنی از جانشینی پیامبر و خلافت برده نشده است؛ سخن این است که من کنار میروم تا کار به عهدة او باشد به شرط این که کار را درست انجام دهد. ولی حضرت امیر(ع) میفرمود که من حاضر نیستم معاویه از طرف من جایی حاکم باشد و شرایط صلح نیز شامل این مسأله نیست.