سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دشمن ترینِ آفریدگان نزد خداوند، غیبت کننده است . [امام علی علیه السلام]
بشنو این نی چون حکایت می کند
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-65

هدیه ای به نام زهرا
چندی بعد خداوند به ما دختری عنایت کرد و زندگیمان پر از شور و شعف شد. ما دوستان بسیار نزدیک و خیلی صمیمی و مهربانی داشتیم که در آن روزها که نیازمند کمک بودیم به یاری ما آمده و ما را از تنهائی خارج کردند. اما من هنوز نیاز عجیبی به مادرم داشتم و به شدت دلم برایش تنگ می شد. یک روز تصمیم گرفتم به او تلفن کرده و حالش را بپرسم می دانستم به من کم محلی خواهد کرد و منتظر بودم ملامتم کنداما وقتی به او تلفن کردم زن برادرم گوشی را برداشت و به محض اینکه متوجه شد منم گفت: مادرت با تو حرفی ندارد و گوشی را قطع کرد چند بار دیگر تماس گرفتم باز همان زن برادرم که همسر امیر بود با عصبانیت می گفت: مامان دیگر هیچ وقت با تو حرف نمی زند. گفتم: گوشی را بده خودش این را به من بگوید، از این کار امتناع کرد، خیلی دلم شکست بعد ازآن در اوقات مختلفی از شبانه روز حتی نیمه شب زنگ می زدم که دل مادرم به رحم آید و جوابم را بدهد، اما او از طرف تشکیلات دستور گرفته بود که حتی جواب سلام مرا هم ندهد. من هنوز از طرف بیت العدل طرد نشده بودم اما اعضای تشکیلات سنندج به خانواده ام دستور داده بودند که همگی به چند دلیل با من قطع رابطه نمایند، اول اینکه با طرد و دفع من از خود موجبات جذب مرا فراهم کنند، بدین طریق که از لحاظ روحی مورد شکنجه و عذاب قرار گیرم و بالأخره تاب و تحمل از دست داده و از شدت دل تنگی و تنهائی باز هم به بهائیت رجوع کنم، دوم اینکه وجود من در کنار جوانان و نوجوانان بهائی خطر آفرین بود و می توانستم با طرح چند سؤال ساده باعث آگاهی و هشیاری آنان شده و آن همه تبلیغات سوء را علیه اسلام خنثی نموده آنان را به اسلام دعوت نمایم و تأثیرات غیر قابل جبرانی بر آنها بگذارم و سوم اینکه با ایجاد چنین ضربات روحی و روانی کم کم زندگی مشترکم با بهروز دچار مخاطره و اختلال شود و افسردگی و سردی و کسالت در زندگی حکم فرما شده و این را به حساب همان خرافاتی بگذارم که از کودکی در گوش ما خوانده بودند مبنی بر اینکه هرکس از بهائیت خارج شود به بدترین بلایا و مصائب دچار خواهد شد و مشکلات زیادی گریبانگیر او خواهد بود و تشکیلات با اتخاذ چنین سیاستی ما را از دیدن خانواده محروم کرد.
زهرا اسم دختر کوچک ما بود. او بدون مهر و محبت اقوام نزدیک بزرگ می شد و هیچ بهره ای از وجود پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها، عمه و عمو و خاله و دائی نمی برد. زهرا شیرینی زندگی ما شد. او زیبا و با هوش و بازیگوش بود و تمام خلأ زندگیمان را با وجود او پرکردیم. زهرا هدیه ای بود که از حضرت فاطمه زهرا گرفته بودیم، او به طور معجزه آسائی در یکی از مراسم های روح پرور شهادت بانوی دو عالم، آن وجود مقدس و مطهر، از جانب خدا به ما ارزانی شد و به زندگیمان رنگ دیگری داد و ما را به اندازه ای به خود وابسته کرد که عدم وجود خانواده در کنارمان را حس نمی کردیم. من شب و روز در اندیشه تعلیم و تربیت او و سلامت روح و جسم او بودم چرا که نمی خواستم تنهائی و بی کسی ما کوچکترین تأثیری در رشد و تعالی او داشته باشد. همه کتاب داستانهایش را برایش بازبان کودکانه و آهنگین خوانده و ضبط کرده بودم تا در لحظات تنهائی با گوش دادن به آنها و نگاه کردن به عکس کتابها علی رغم سرگرم کردن او به رشد ذهنی اش کمک کنم. در آن روزها من هم آرایشگاهی دست و پا کرده و مشغول کار بودم، تمام امکانات رفاهی و رشد و تربیت زهرا را برای او مهیاکرده بودم. ضبط کوچکی داشت که دائماً نوارهای مورد علاقه اش را گوش می کرد بعد از مدتی متوجه شدم با زبان کودکانه و شیرین همه آن قصه ها و شعر ها و ضرب المثل ها را حفظ کرده، طوری که هر شنونده ای را به خود جذب می کرد و او را به تحسین وا می داشت .وقتی سه ساله بود حروف الفبا را به او فرا دادم و چهار سالش تمام شده بود که کاملاً می توانست تیتر های درشت روز نامه را بخواند. هوش و استعداد این هدیه الهی و این فرشته زیبائی که خداوند به ما عنایت کرده بود باعث شد که افراد تحصیل کرده با اشتیاق زیادی با ما رفت و آمد کنند تا بچه هایشان از همنشینی با زهرا تأثیرات مثبتی بگیرند و ما هم که با علاقه در پی کسب علم و معرفت و مسائل مذهبی و فلسفی بودیم با بزرگان و علمای شهر و با اساتید دانشگاه رابطه بر قرار کرده و توفیق حضور در کنار آنها را داشتیم. من محبت خدا را به عینه می دیدم و لطف و رحمت او را در تمام مراحل زندگی ام احساس می کردم و به امید روزی بودم که آن منجی عالم بشریت، صاحب عصر و الزمان ظهور نماید و پرده از چهره روبه صفتان و کافران بردارد و دنیا از مزاحمت و ظلم و ستم این از خدا بی خبران پاک شود.
زهرا چهار ساله بود که یک روز خاله تماس گرفت وگفت: پدر حالش خوب نیست حتماً با بهروز به سنندج بروید .خیلی نگران شدم یعنی فهمیدم که قضیه بیماری نیست. آنها که با ما رفت و آمدی نداشتند و بعد از چند سال دوری چنین خبری را به خاله داده و از او خواسته بودند که ما به سنندج برویم حاکی از این بود که پدرم از دنیا رفته است. هیچ خبری تا این حد نمی توانست برایم دردناک باشد. بعد از مدتها دوری دلم می خواست می توانستم به کنارش بروم و از وجود گرم ومهربان ومظلوم او عاشقانه لذت ببرم. حدود یک ماه بود که خوابهائی در همین رابطه می دیدم یک شب خواب دیدم پدرم مسلمان شده و به همه غذا می دهد. چقدر آرزو داشتم پدر مسلمان می شد. با صدای بلند گریه می کردم و پدرم را صدا می زدم می دانستم روح او نظاره گر قلب تنها و زخمی من است. خیلی زود به سمت سنندج حرکت کردیم دعا می کردم وقتی رسیدم او را در بستر بیماری ببینم اما وقتی به سنندج رسیدیم فامیلها را می دیدم که با لباسهای سیاه به سمت خانه ما می روند. دیگر مطمئن شدم که پدر رفته است. خانه سرسبز و با صفای ما بدون پدر روحی نداشت لطفی نداشت و هیچ رنگ و بوئی نداشت. پدرم رفته بود. برای همیشه. دلم از درد پر بود نمی خواستم باورکنم که او مرده است. نمی توانستم باور کنم که دیگر نیست. حالا مادر عزیزم را با داغ از دست رفتن پدر چگونه می دیدم؟ او که عاشقانه مثل پروانه ای به گرد شمع پدر می چرخید چگونه مرگ او را باور خواهد کرد؟ چگونه دوری اش را تحمل خواهد کرد؟
به خانه که رسیدم صدای گریه هایم بلند شد. روی پله ها بهمن را دیدم و او را در آغوش کشیدم و هر دو گریه کردیم .مادرم را در حالیکه روسری سیاهی بر سر و لباس سیاه به تن کرده بود دیدم. هرگز دلم نمی خواست او را در این لباسهای تیره ببینم .او که به احترام سیادتش همیشه سبز می پوشید امروز در سوگ پدر رخت عزا به تن داشت. او را هم در آغوش کشیدم و مرتب می گفتم: مامان بگو بابا کجاست؟ مامان سعی می کرد آرامم کند. به طرف جائی که همیشه پدر در آنجا می نشست رفتم. بالش او را می بوئیدم و می بوسیدم و اشک می ریختم. همه اقوام ایستاده ومرا نگاه می کردند. خواهر بزرگم تعریف کرد که او چگونه در عرض یک دقیقه سکته قلبی کرده و از دنیا رفته است. دلم شکسته بود، دوست داشتم تسکین یابم اما صدای قرآنی در فضا پخش نبود. به مامان گفتم: اجازه بده در مسجد محل صوت قرآن پخش شود. مامان گفت: نه ما خودمان دعا و مناجات داریم و نیازی به قرآن نیست، اصرار کردم و با گریه گفتم: از طرف من، نه از طرف شما. بگذارید قرآن پخش شود اما مادرم اجازه نداد. دلم می خواست کاری برای پدر بکنم اما چه کاری از من ساخته بود؟ سلیم را دیدم اما با او دیده بوسی نکردم. مسعود وشراره از تهران رسیدند من نزدیک شراره شدم که یکباره شراره گفت: پدر از دست تو دق کرد و مرد از اینجا برو. بیشتر دلم شکست و احساس کردم ناخواسته در مرگ پدر مقصر بودم. کم کم متوجه شدم هیچ کس در آن شرایط سخت و دل گیر با من حرف نمی زند. کسی هم اگر از روی فراموشی می خواست با من حرف بزند سلیم اشاره می کرد که با او صحبت نکنید. هیچ کدام از اقوام به من تسلیت نمی گفتند و من در آن وضعیت سخت احساس تنهائی می کردم. پدر را در غسالخانه دیدم که ای کاش نمی دیدم و آن چهره از او، برای همیشه در خاطرم نمی ماند. بعد از خاکسپاری پدر دیدم جای من در آن خانه نیست کاملاً غریبه ام و گوئی کسی مرا نمی شناسد. همه برای پدر مناجاتهای مخصوص بهائیان را می خواندند و من فقط به تلاوت قرآن و فاتحه مشغول بودم. غروب که شد به پشت بام رفتم و در خرپشتی را بستم. جای پدرم خالی بود. او را روی آن کوهها به خاک سپرده بودند. شب اول قبرش بود و من با سوز دل می گریستم و ناله های جان خراشم تمام آن فضا را پر کرده بود. نماز شب اول قبر خواندم. زیارت اهل قبور و زیارت عاشورا خواندم و به ائمه التماس کردم که روح او را در کنف رحمت و عنایت خویش داشته و نظر لطفی به او کرده و شفاعتش کنند .صبح فردا به همدان برگشتیم. فضای خفقان آور خانه پدرم برایم غیر قابل تحمل شده بود. به خانه آمدم و خیلی زود جلسه روضه ای در خانه بر پا کردم. روضه من در روز هفتم فوت پدرم و روز اربعین امام حسین(ع) بود جمعیت زیادی به خانه ما آمدند و جلسه به حدی پرشور و حال شد که برایم غیر قابل تصور بود. این جلسه آرامشی به من داد و توانستم با تلاوت سوره الرحمن که توسط یک روحانی قرائت میشد آرام گیرم و با دردی که روز اربعین در سینه ام انباشته بود گریه ها معنی گرفت و روضه ها جان یافت.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 9:1 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-64

عصبانیت در محفل
حرفهای آن مرد محترم کاملاً واقعی بود. برای تشکیلات اصلاً اهمیت نداشت چه بلائی بر سر من بیاید و در ضمن خودم بارها شاهد بودم که بهائیان مسلمان شده را اذیت می کردند و به گردن جمهوری اسلامی می انداختند و در زمان خود بهاء و عبد البهاء نیز بسیاری را ترور می کردند و می گفتند خودشان از شدت عشق به بهاء خود کشی کرده اند!! آنها با بی رحمی تمام بچه مرا از بین بردند. آنها هیچ رحم و مروتی نداشتند.

احساس امنیت فوق العاده ای کردم و از اینکه از خانواده و تشکیلات دور بودم و می توانستم به راحتی نماز بخوانم احساس بسیار خوبی داشتم به بازجو گفتم: می خواهم نماز بخوانم، راهنمائی کرده و پس از وضو در همان اتاق که موکت شده بود به نماز ایستادم. حالت عجیبی در نماز داشتم احساس می کردم خداوند ناظر می داند که چگونه مورد ظلم واقع شده و عذاب می کشم. دلم برای بهروز تنگ شده بود از خدا خواستم او راحت و آرام باشد و بداند که من از او جدا نمی شوم و دوباره به کنارش بر می گردم. وقتی نماز تمام شد درب اتاقم را زدند و یکباره متوجه شدم بهروز به دیدنم آمده است. خوشحال شدم و بعد از سلام واحوال پرسی به او گفتم من از تو خجالت می کشم نمی توانم نگاهت کنم و او گفت عیبی ندارد هر چه بود گذشت حالا فهمیدی آنها چه انسانهای بی رحم و بی عاطفه ای هستند. گفتم: از اول فهمیده بودم اما اولاً در عمل انجام شده قرار گرفتم و بعد از اینکه تو مرا از آنها جدا کرده و دیگر پشتیبانی نداشته باشم می ترسیدم و نمی دانم چرا نمی توانستم دوباره نظرم را عوض کنم و با تو برگردم می خواستم تا آخرش بروم و باز سرنوشتم را به خدا بسپارم. گفت: سرنوشت خود را به دست تشکیلات سپرده بودی اما خدا به تو رحم کرد و با شکایتی که من از خانواده ات کردم تو را به همدان بازگرداندند. آن شب اجازه دادند بهروز در کنار من بماند.
من و بهروز تا صبح باهم حرف زدیم و از اتفاقاتی که برایمان افتاده بود درس عبرت گرفتیم و از تجربیات تلخی که کسب کرده بودیم شناختمان نسبت به تشکیلات بیشتر شد. این مرحله سخت زندگی را هم پشت سر گذاشتیم و به هم قول دادیم در حد توان در راه اسلام قدم برداریم و هرگز افتخار این نام از ما سلب نشود. فردای آن شب به دنبال ما آمدند و ما را به دادگاه بردند همه ماجرا را برای قاضی تعریف کردم و سپس همه مسائل را اعتراف کردم و به کمک وکیل تسخیری که داشتم از حضور دادگاه عذر خواهی کرده و تعهد دادم که دیگر مورد فریب تشکیلات واقع نشوم. قاضی هم حکم آزادی مرا صادر کرد. من و بهروز به خانه برگشتیم و من قلب پاک و بی کینه بهروز را می ستودم و از همه چیز شرمنده بودم و سعی می کردم همه اشتباهاتم را جبران کنم. چند روز بعد شنیدم که مسعود همه چیز را اعتراف کرده و از اولین روز که از طرف تشکیلات مأموریت بازگرداندن مرا داشته به همه چیز بدون کم و کاست اقرار نموده است. اعترافات او باعث شد که حکم جلب سلیم و شراره را هم دادند و هرکدام از آنها به علت داشتن شاکی خصوصی وثابت شدن جرمشان و همچنین به جرم دیکته یک نامه کذائی علیه نظام و همکاری با دشمنان جمهوری اسلامی در خارج از کشور مدت کوتاهی در بازداشت به سر می بردند. من و بهروز از آن پس بدون سایه شوم تشکیلات زندگی خوبی را باهم آغاز کردیم مدتی بعد باز هم خانواده به دیدنم آمدند و گفتند ما می دانیم که تو اجباری دوباره مسلمان شدی و من هر قدر که سعی می کردم به آنها بقبولانم که از صمیم قلب عاشق اسلام هستم و از بهائیت نفرت دارم نمی پذیرفتند. با این حال مادرم دیگر مثل سابق به من محبت نداشت و پدرم با نگاهش از پشت عینک برای اینکه دوباره مسلمان شده بودم اظهار تأسف می کرد، سلیم و سودابه و پدرو مادرم فقط یک شب در خانه ما ماندند و آنها به قول خودشان باز هم از طرف تشکیلات مأموریت داشتند تا نظر نهائی مرا بدانند. آن شب گذشت و روابط ما کاملاً بدون کمترین محبت و عواطف خانوادگی شده بود. آنها وقتی جواب مرا شنیدند مأیوس شدند و رفتند، مدتی بعد یکی از برادرهای بهروز که همراه خانواده برای تفریح به شمال رفته بودند در دریا غرق شد و ما در مراسم سوگواری او در کنار بهائیان قرارگرفتیم. همه در آن مراسم سعی می کردند به اذیت ما بپردازند و با چهره ای حق به جانب و مغرور به تحقیر مسلمانان بپردازند. خانواده من هم از سنندج آمده بودند. تشکیلات از این فرصت هم استفاده کرد و باز به عده ای مأموریت داده بود که آخرین تلاشهای خود را بکنند. اعضای خانواده من شب بعد از مراسم عزاداری به خانه ما آمدند. سلیم گفت: اعضای محفل می خواهند شما را طرد کنند اما به احترام ما هنوز این کار را نکرده اند. شما هم وقت دارید که اگر پشیمان شدید برگردید، من و بهروز عقیده خود را بدون کوچکترین تردیدی بیان کردیم. باز هم کمی با ما بحث کردند تا ببینند حقیقت درون ما چیست و اگر می توانند ما را به تردید انداخته و بازگردانند اما تلاششان بیهوده بود. از این رو به تهدید ما پرداختند و گفتند اگر طرد شوید دیگر نمی توانید با هیچ کدام از ما رفت و آمد کنید و باید تا آخر عمر تنها بمانید. من که به شدت از دست تشکیلات عصبانی بودم گفتم: اگر من جای دولت جمهوری اسلامی بودم همه اعضای محفل را تیر باران می کردم، آنها انسان نیستند بلکه حیواناتی به شکل انسانند، آنها بوئی از انسانیت و معرفت نبرده اند و بهائیت را هم قبول ندارم چرا که کاملاً به بطالت این فرقه پوشالی و سیاسی پی برده ام و حاضرم حتی به قیمت کشته شدن، در راه اسلام ایستادگی کرده و از حقیقت دست بر ندارم وقتی دیدند که از این راه هم هیچ سودی نخواهند برد به خرافات همیشگی متوسل شدند و برای اینکه ما را بترسانند گفتند: می دانید هرکس از بهائیت خارج شود به بد ترین و دردناک ترین بلاها و مصائب دچار می شود و مثالهای زیادی برای ما آوردند که از کودکی آنها را در گوش ما خوانده بودند. این حرفها کمترین حاصلی برای آنها نداشت. تا نزدیک صبح با ما حرف زدند و ما را تبلیغ کردند و صبح با ناراحتی خانه ما را ترک کرده و رفتند. دیگر احساس خطر می کردم. من به شدت به مادرم و خانواده ام وابسته بودم، بهترین و شاد ترین خاطرات زندگی ام را با آنها گذرانده بودم. فکر اینکه آنها را برای همیشه از دست بدهم آزارم می داد. مدتی به خاطر از دست رفتن برادر بهروز در خانه پدر شوهرم بودیم تا پدر و مادرش تنها نباشند و تسلی خاطری برای آنها باشیم. در آنجا هم وقتی بهائیان مرتب رفت و آمد می کردند و ما را می دیدند به ما توصیه می کردند از اسلام دست کشیده و دوباره بهائی شویم و ما هم آنها را تبلیغ می کردیم. خانواده بهروز هم مأمور توصیه های لازم به ما شده بودند. ما دیگر توبه کرده بودیم و امکان نداشت فریب حرفهای آنها را بخوریم. سمیرا خواهر کوچک بهروزبا اینکه دختر با محبتی بود به من گفت: رها جون شما را به خدا کاری کنید که طرد نشوید من شما و داداش بهروز را خیلی دوست دارم نمی توانم از شما برای همیشه جدا شوم. به او گفتم خب اگر طرد شدیم دوباره به خانه شما می آئیم و شما را می بینیم ما که از تشکیلات ترسی نداریم. ما که گوش به فرمان آنها نیستیم. سمیرا گفت: نه چنین چیزی امکان ندارد ما که گوش به فرمان هستیم اگر طرد شوید دیگر از شما متنفر می شویم و اگر شما را جلوی خانه ببینیم از طبقه بالا آب کثیفی روی سر شما می ریزیم تا بروید و دیگر هیچ وقت برنگردید. من آن روزها در حال نوشتن کتابی به اسم «چرا مسلمان شدم» بودم و به گوش بهائیان هم رسیده بود که من مشغول نوشتن کتابی هستم آنها برای عوض کردن نظر من همه تلاش خود را کردند، اما من بالأخره آن کتاب را نوشته و به چاپ رساندم تا اگر کسی هم در بین بهائیان مستعد مسلمان شدن است بی پروا به ما بپیوندد البته بسیاری از بهائیان قلباً به بطالت بهائیت پی برده بودند اما جرأت ابراز عقیده نداشتند، بسیاری هم از آن جامعه خارج شده و در روزنامه کناره گیری و برائت خود را از بهائیت اعلام می کردند و طرد می شدند، با نوشتن آن کتاب هم مسلمانان را از وجود چنین کرمهای خطر ناکی در کنارشان آگاه ساختم و هم به بهائیانی که مثل خانواده من و بهروز واقعاً فریب خورده و از سیاسی بودن این تشکیلات بی اطلاع هستند هشدار داده بودم که در روز حساب هیچ عذری از آنها پذیرفته نخواهد شد و همچنین به نقد احکام و دستورات بی اساس بهائیت پرداخته بودم. این کتاب که چاپ شد و به اطلاع تشکیلات رسید به خانواده ها دستور دادند که با ما قطع رابطه کرده و ما را از محبت خود محروم کنند. من در این چند ماهه به حدی غرق لذت عشق به ائمه اطهار بودم و آنچنان امیدی به محبت و رحمت این بزرگواران بسته بودم که به راحتی می توانستم این عشق الهی را به همه تعلقات دنیوی ترجیح دهم.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 9:0 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-63

نجات از دام
به هرزحمتی بود خود را به بیمارستان رساندم و در ورودی سالن انتظار از شدت درد بیهوش شدم و بعد موقعی که از بیهوشی خارج شدم فهمیدم که بچه را از دست داده ام. ناامیدی به اندازه ای بر من مستولی شده بود که دلم نمی خواست یک لحظه دیگر زنده باشم فقط مرگ می خواستم و فراموش کردن هر آنچه برسر من آمده بود. به بهروز چه باید می گفتم؟

من که او را از خود بیرحمانه رانده بودم حال چگونه این خبر ناگوار را به او می دادم .سودابه و شراره از این اتفاق اظهار خوشحالی می کردند و بی توجه به من که زجر می کشیدم، از اینکه از تنها مسئله ای که باعث پیوند دوباره من و بهروز می شدخلاص شده اند خوشنود بودند. بالأخره من برخلاف خواست خودم از بیمارستان مرخص شدم و دیگر هیچ دلخوشی و هیچ انگیزه ای برای زنده بودن نداشتم چند روز دیگر به این منوال گذشت و من اصلاً حق نداشتم با بهروز حرف بزنم تا اینکه یک روز نزدیک ظهر زنگ خانه خواهرم به صدا درآمد، همه فکر کردیم باز هم یک دسته از بهائیان برای انتقال خبر به دیگران آمده اند، اما دیدیم که دو نفر همراه بهروز جلوی خانه هستند به مسعود گفتند: ما مهمان شما هستیم و می خواهیم با رهاخانم صحبت کنیم. آن دو نفر مردان محترمی بودند که فقط به خاطر رضای خدا به یاری بهروز آمده بودند. از بقیه خواهش کردند که تنها با من صحبت کنند. قبل از اینکه همراه آنها به یک اتاق دیگر بروم سلیم و مسعود به من نزدیک شدند و گفتند: هر چه گفتند قبول نکن. سعی کن حرفهایشان را نشنوی. ما چهار نفر تنها شدیم آن آقایان سعی کردند به من بفهمانند که مورد ظلم واقع شده و فریب تشکیلات را خورده ام. حالا فرصت دارم خودم را نجات دهم وگرنه در وضعیت بدتری قرار می گیرم. اما من به دستور تشکیلات بهائیت سعی می کردم حرفهایشان را نشنیده بگیرم. به گمان خود، خودم را به خدا سپرده بودم. به راهی رفته بودم که راه برگشت نداشت مگر معجزه ای رخ می داد. بهروز مرتب می گفت: بیا همراه ما برویم و من که سخت سکوت کرده بودم گفتم: اما من می ترسم تو که می دانی؟!!! بهروز گفت: منظورت آن نامه است؟ و به آن آقایان گفت که: از آن نامه ای که نوشته می ترسد. آنها گفتند: اصلاً دلیل ندارد بترسی همه می دانند که آن نامه را تو ننوشته ای بلکه دیکته تشکیلات بوده. اما من فکر کردم این غیر ممکن است. به هر حال من آن نامه را نوشتم و همه جرم متوجه من است و باز ترسیدم و قبول نکردم. بهروز خیلی اصرار کرد و من به توصیه شدید خانواده ام که مهره های مستقیم تشکیلات بودند نپذیرفتم. بهروز وقتی می خواست مرا ترک کند از من پرسید چرا اینقدر رنگت پریده حالت خوب نیست؟گریه ام گرفت و درحالی که دیگر هیچ چیز برایم مهم نبودبا گریه و دلی آکنده از درد گفتم بچه سقط شد بهروز به اندازه ای ناراحت شد که گوئی تمام عشق و امید زندگی اش را از دست داده از شدت ناراحتی لبهای خود را می گزیدو با هر دو دست دو طرف گیجگاهش رامی فشرد.لحظاتی بعد با عصبانیت گفت من از دست خانواده ات شکایت می کنم شما عمدا بچه مرا از بین برده اید. آن دو نفر که با او آمده بودند او را آرام کردند وسپس برای آخرین بار به من نگاهی کردند و با ناامیدی آنجا را ترک کردند. خانواده وقتی دیدند که من مقاومت کرده و با آنها نرفتم خیلی خوشحال شدند و دیگر به من اعتماد کرده و بدترین ناسزا ها را به مسلمانها نسبت می دادند. پدر و مادر مسعود و سودابه به اماکن متبرکه مسلمین مثل مکه و مشهد و قم و غیره بی حرمتی هائی می کردند. همه باز هم به تمسخر مسلمانها پرداخته بودند، غافل از اینکه من از این حرفها زجر می کشیدم و آنها می گفتند مسلمانها دروغگو هستند خودشان را به هزار مرض و فلج و نقص عضو می زنند و به مشهد می روند و بعد می گویند امام رضا(ع) شفا داد. این چیزها را می گفتند و می خندیدند. سودابه به من گفت: بهتر شد که این بچه را از بین بردیم و همه گفتند: این بچه باید از بین می رفت چرا که او هرچه باشد یک مسلمان زاده است مشغول این حرفها بودیم که باز صدای درب منزل آمد وقتی در باز شد چند نفر با نشان دادن حکم تفتیش خانه وارد منزل شدند و دو ماشین نظامی هم جلوی خانه پارک بودند پس از وارسی خانه کپی نامه ای را که نوشته بودم از داخل کمد پیدا کردند و با خود بردند من نگران این قضیه شدم اما از طرف تشکیلات دستور رسید که آنها هیچ کاری نمی توانند بکنند ما قهار ترین وکلا راداریم و در ضمن سازمان حقوق بشر هم از ما حمایت می کند. من در تهران اقوام زیادی داشتم در ضمن بهائیان دیگری هم بودند که از این جریان مطلع بودند. به اعضای تشکیلات گفتم: مرا پنهان کنید تا زمانی که از ایران خارج شوم برایم مشکلی پیش نیاید. اما آنها گفتند: به پنهان کردن نیازی نیست در همان جا بمان و ساعاتی بعد چند نظامی آمدند و حکم جلب مسعود را نشان دادند و او را به همراه خود بردند. وقتی مسعود گرفتار شد همه فامیل مرا مقصر می دانستند و دیگر هیچ اجر و احترامی نداشتم و با عصبانیت می گفتند: اگر شما مسلمان نشده بودید این اتفاقات نمی افتاد. بالأخره آن روز گذشت و شب هیچکدام از شدت گرفتاری و ناراحتی مسعود نخوابیدیم.
روز بعد خبر رسید که تشکیلات در پی آزادی مسعود است و سعی دارد بی گناهی او را ثابت نماید و در دادگاهی که برای او تشکیل می شود حاضر شده و علت گرفتاری مسعود را جویا شود و چون مدرکی دال بر اینکه او جرمی مرتکب شده وجود ندارد، خود آنها را محکوم خواهد کرد. با این خبر دلگرم و راضی شدیم.
اما برخلاف انتظار ما ساعاتی بعد باز عده ای آمدند و این بار حکم جلب مرا آوردند و من با دیدن حکم قاضی چادرم را پوشیدم و با آنها همراه شدم. آقایانی که برای بردن من آمده بودند بسیار با احترام با من رفتار می کردند. شراره و برادر کوچکتر مسعود هم همراه ما آمدند. ما را به دادگستری بردند و حدود نیم ساعت بعد به شراره و برادر شوهرش گفتند: شما بروید این خانم بازداشت است و باید راهی زندان شود. آنها با من خداحافظی کرده و رفتند. آقایان مرا سوار یک پژو سیاه کرده و با خود بردند پس از سپری کردن مدت زمانی اندک روبه روی زندان قصر تهران بودیم. دقایقی منتظر شدیم و بعد دیدم که مسعود را همراه خود آورده و او را هم در کنار من نشاندند و حرکت کردیم. ما نپرسیدیم ما را کجا می برید و آنها هم چیزی نگفتند اما از شهر خارج شده و به سمت جاده همدان راهی شدیم ساعاتی بعد به همدان رسیدیم و وارد دادگاه انقلاب همدان شده و بعد ما را از هم جدا کرده و هرکدام را به سمتی بردند وارد یک ساختمان اداری شدیم و بعد به من گفتند که روی صندلی بنشینم چند دقیقه بعد برایم غذا آوردند غذا را که خوردم یک حوله و یک مسواک، یک جفت دمپائی و یک دست لباس به من دادند من با دیدن آن چیزها مطمئن شدم که برای مدتی طولانی بازداشت هستم. بالأخره مرد محترمی روبه روی من نشست و گفت: بهروز از مسعود و برادر وخواهرت شکایت کرده که همسرش را به اجبار از او جدا کرده و موجب از بین رفتن فرزندش شده اند شما هم به جرم همکاری با دشمنان نظام جمهوری اسلامی و نوشتن یک نامه علیه دولت ایران بازداشت شده اید. اما می دانیم که شما مورد اغفال واقع شده و در یک عملیات سیاسی گرفتار شده اید. شما برای ما خیلی قابل احترام هستید اولاً بخاطر اینکه از سلاله رسول الله(ص) هستید و ثانیاً به دلیل اینکه به اسلام روی آورده و مسلمان شده اید اگر می گذاشتیم در آنجا بمانید ممکن بود بلائی سر شما بیاورند چرا که نمونه این مسائل را زیاد دیده ایم آنها به دوباره بهائی شدن شما اعتماد نمی کنند و می دانند که هیچ وقت نمی توانند در گوش شما از آن اراجیف پرکنند از این رو ممکن بود شما را از بین ببرند و به گردن جمهوری اسلامی بیندازند. خانواده شما مهره ای بیش نیستند و آنها فریب خورده اند و نمی دانند که آب را در آسیاب چه کسی می ریزند. آنها دقیقاً مثل رباط عمل می کنند ما تصمیم گرفتیم به بهانه اینکه شما علیه جمهوری اسلامی نامه نوشته اید شما را دستگیر کرده از آن خانه بیرون بکشیم و بعد اجازه بدهیم با آرامش فکر کنید و تصمیم بگیرید. حالا تا زمانی که تصمیم خود را بگیرید مهمان ما هستید و بعد می توانید در دادگاه از خود دفاع کرده و آزاد شوید. او گفت: قبل از اینکه ما تصمیمی در باره شما بگیریم یک فرد ناشناس فتو کپی نامه شما را برای ما فرستاده بود. بعد تلفنی خبر دادند که فردی به اسم رها، علیه جمهوری اسلامی مطالبی نوشته و قصد دارد از ایران خارج شده و در آنجا هم تبلیغات سوئی علیه نظام داشته باشد. او دوباره بهائی شده و به اسلام اهانت می کند ما پی گیری کردیم و متوجه شدیم آن شخص از خود تشکیلات گمارده شده تا بدین وسیله شما را به دام دولت انداخته و به خیال خام خود شما رادر مقابل دولت جمهوری اسلامی قرار دهند و در دنیا به تبلیغات علیه نظام بپردازند و برای پیروان خود داستان سرائی کنند اما ما به خاطر اینکه شما فریب خوردید بیش از یک شب شما را نگه نمی داریم و ان شأ ا. . . فردا در دادگاه مسئله فیصله یافته و شما به نزد همسر خود باز می گردید. من خوشحال شدم و از ایشان تشکر نمودم و گفتم: آیا می توانم بهروز را ببینم گفت: بله، حتماً.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:59 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-62

روزهای رنج
بهروز تنها مانده بود ونمی دانست چه باید بکند. من او را به اصرار به تهران آورده بودم و او به امید سفری خوش همراه من آمده بود. اما حالا می دید که با این کار سایه شوم تشکیلات دوباره روی زندگی اش افتاده و می دید که به اجبار زن و فرزندش را از او می گیرند. احساس خشم و نفرت را در چشمانش نسبت به تشکیلات می دیدم، رگهای سرخ متورم روی سفیدی چشمانش را گرفته بود. او با قلبی خنجر خورده و چشمی خونبار باید خاطرات تلخ گذشته را یک بار دیگر تجربه می کرد.

خدای من در آن لحظه احساس کسی را داشت که یکباره در تصادف وحشتناک همسر و فرزندش را از دست داده باشد. نه، بدتر از این، غرور و حیثیت و اعتقاد و غیرت مذهبی اش لکه دار شده بود. او مورد ظلم ناجوانمردانه ای قرار گرفته و هیچ راهی برای نجات از این ظلم نبود. از جا برخاست و گفت: رها بیا برویم، خواهش می کنم. من در وضعیت بسیار بدی قرار گرفته بودم پشیمان بودم اما دیگر راهی نداشتم نامه را محفل برده بود و من ندانسته به عنوان مجرم خود را از جانب دولت ایران در معرض خطر می دیدم. اصلاً خجالت می کشیدم که در عرض چند ساعت دوباره خط و مشی عوض کنم و همراه بهروز بروم. گذشته از اینکه می ترسیدم همه خانواده را یکباره از دست بدهم. به بهروز گفتم: هما نطور که برای تو از دست دادن من و بچه ات سخت است، برای من هم از دست دادن خانواده ام سخت است. تو اگر مرا دوست داری بمان و با من همراه شو. او به من التماس می کرد، گفت: رها خواهش می کنم بیا برویم کمی فکر کنیم کمی باهم تنها باشیم. سلیم دستپاچه شد و گفت: نه رها چنین کاری نمی کند. تومی خواهی او را به همدان ببری. بهروز گفت: تا زمانی که خودش نخواهد که نمی توانم به زور او را به همدان ببرم. اجازه بدهید برای چند دقیقه باهم تنها باشیم. پدر و مادر سودابه و سایرین همگی باهم مخالفت کردند. او دیگر به گریه افتاد و با بغضی که به شدت گلویش را می فشرد رو به من کرد و گفت: رها تو خودت مرا مسلمان کردی، حالا چرا تنهایم می گذاری؟! من هم به گریه افتادم و از او فاصله گرفتم و به یکی از اتاقها رفتم. نفرات حاضر در خانه جملگی آدمهای تشکیلات بودند، او را ظالمانه و با چشمی اشکبار از خانه بیرون کردند. بعد از دقایقی از بیرون تماس گرفت و گفت گوشی را به رها بدهید. سلیم مخالفت کرد و گفت: رها حرفهایش را زده و تصمیم خودش را گرفته، بهتر است او را به حال خودش بگذاری. او با ناامیدی گوشی را قطع کرد. من ناخواسته خود را در معرض دندان درندگان بی رحمی مثل عناصر تشکیلاتی انداخته بودم یکباره خوابم به خاطرم رسید. آن حیوانات درنده و گرفتاری من در آن بیابان، نداشتن راه فرار و آن وضعیت ناهنجار. خوابم تعبیر شده بود و خانواده ام برای من حکایت دوستی خاله خرسه را تداعی می کردند. بهروز رفت و من لحظه ای چشمانم از اشک خالی نشد. گوئی مذاب داغ روی دلم ریخته بودند زجری که در آن ساعات می کشیدم قابل وصف نیست. او مرا با افتخار به میهمانی آورده بود تا به یاری هم باعث تبلیغ اسلام شویم و صله رحم به جا آورده و اقوام را ببینیم و حال می دید که تنها مانده و هیچ یاوری در کنارش نیست، از شدت پشیمانی به خود می پیچیدم. من اصلاً آخر این قضیه را نخوانده بودم و هرگز فکر نمی کردم که چنین اتفاقی می افتد و من و بهروز دوباره از هم جدا می شویم. فکر می کردم او هم از این امکاناتی که تشکیلات در اختیار ما گذاشته استفاده خواهد کرد. اشک بی امان از چشمانم فرو می چکید و عمیق ترین دردهای بشری را با تمام وجود احساس می کردم. چهره بهروز یک لحظه از نظرم محو نمی شد. او طوری مورد ظلم واقع شده بود که اگر برای گرفتن انتقام به کشتن همه عناصر تشکیلاتی مبادرت می کرد حق به جانبش بود و من فکر می کردم اگر مورد فریب واقع شدم تقصیر زیادی متوجه ام نبود چرا که او بعد از مسلمان شدن سخت گیریهای شدیدی می کرد و چون حس می کرد اسلام قلعه ای است که مرا از معرض آسیب ها و دخالتهای بی جای تشکیلات دور نگه می دارد، سعی می کرد مرا تحت فشار قرار داده و در پناه اسلام حفظ کند. مرتب نمازهای مرا چک می کرد و دائماً از بهائیان خصوصاً عملکرد خانواده من خرده می گرفت. من می ترسیدم او مرا از خانواده جدا کند و پناهگاه امنی برایم باقی نگذارد و دریغ از این که خودش برایم پناهگاهی بود که امروز به دستور تشکیلات از من گرفته شد و تنها فرزندم نیز به امر همین منادیان صلح و صفا سقط گردید. بهائیان با شنیدن داستان تلخ ما دسته دسته به منزل خواهرم می آمدند و کسب اطلاع کرده و می رفتند. هرکدام از آنها تا مرا می دید وآن چشمان سرخ متورم را مشاهده می کرد مرا سرزنش می نمود و بهروز را لایق این گریه ها نمی دانستند و بدون توجه به خواسته قلبی من پشت سر بهروز حرف می زدند. یک نفر از من نمی پرسید چرا این همه گریه می کنی؟ و هیچکس از دردی که می کشیدم جویا نمی شد فکر می کردم این بیرحمی وشقاوت را خانواده ام بطور اتفاقی در حق بهروز روا داشتند اما شراره گفت: گریه نکن این خواست تشکیلات بود که بهروز از تو جدا شود. پرسیدم چرا؟ گفت: به خاطر اینکه آنها می دانند که او قلب پاکی ندارد و قابل برگشت نیست ما لحظه به لحظه با محفل در تماس بودیم آنها دستور فرمودند که بهروز اگر حتی زبانا دوباره بهائیت را پذیرفت از او نپذیرید او قابل اعتماد نیست. وقتی این را شنیدم بیشتر زجر کشیدم چون خود تشکیلات دستور بازگشت به نزد او را به من داده بود؛ وقتی این را به شراره گفتم او گفت: آن دستور برای آن زمان بود و امروز دستور دیگری دادند این پاسخ توجیه درستی نبود، اما دیگر با او بحث نکردم. دقایقی بعد مسعود از طبقه بالا که منزل پدرش بود آمد و گفت: اعضای محفل ملی می خواهند رها را ببینند. همه به من تبریک گفتند و به من غبطه می خوردند. تا اینکه بالأخره قرار شد به دیدن اعضای محفل برویم با یکی از افراد تشکیلاتی در یکی از خیابانهای بالای شهر تهران داخل یک کوچه قرار گذاشتند، به زحمت به آنجا رسیدیم فکر می کردم این فرد که از طرف تشکیلات آمده می خواهد ما را به دیدن اعضای محفل ببرد. اما وقتی به آنجا رسیدیم آن مرد از داخل یک ماشین پیاده شد و مرا برای چند لحظه دید و گفت: اعضای محفل شما را نپذیرفتند و به من گفتند که پیامشان را به شما ابلاغ کنم. ایشان اطمینان دادند که مورد حمایت سازمان حقوق بشر هستید و هیچ نگرانی به خود راه ندهید. اگر هم گرفتار شدید مقاومت کنید ما بهترین و مجرب ترین وکلا را برای شما می فرستیم. این کارشان هم مثل همه کارهای دیگرشان مسخره و بی ارزش بود. من و سلیم و مسعود و شراره برای دیدن اعضای محفل تا آنجا رفته بودیم و این به دستور خود آنها بود. حدود چهار ساعت رفت و برگشت ما طول کشید اما بطور مسخره ای چنین جوابی به ما دادند و ما را راهی کردند. البته اینها همه از سیاستهای کذایی آنهاست که خودشان را خیلی به پیروان خود نزدیک نمی کنند تا غیر قابل دسترس و مجهول باشند، بدین وسیله می خواهند قدر و ارزش خود را در نزد عده ای بهائی فریب خورده بر تر از دیگران جلوه دهند و بزرگ نمائی کنند. مثل بعضی از شیوخ اهل تصوف که کسی معجزات آنها را ندیده اما همه فقط شنیده اند و به راحتی پذیرفته اند. وقتی برگشتیم گفتند که بهروز مرتب تماس گرفته و خواسته که با من حرف بزند و باور نمی کرده که در خانه نیستم. بهروز دوباره تماس گرفت و باز سلیم و بقیه گفتند صلاح نیست که با او حرف بزنی. آن شب تلخ گذشت و من تاصبح چشم روی هم نگذاشته، نمی دانستم بهروز کجاست و چه می کشد و بی اندازه عذاب وجدان داشتم. صبح که شد دوباره بهروز تماس گرفت وباز به او گفتندکه: رها اینجا نیست بالأخره من اصرار کردم که اجازه بدهید با او حرف بزنم شاید می خواهد برای همیشه خداحافظی کند. گوشی را که گرفتم او با لحن مهربانی گفت: سلام رها. . . گفتم: سلام. گفت: خیلی دارم زجر می کشم دیشب تا صبح نخوابیدم چرا جواب تلفنهای مرا نمی دادی؟ با گریه گفتم نمی دانم، سلیم و بقیه کسانی که آنجا بودند گفتند: زود با او خداحافظی کن و با او با مهربانی حرف نزن. او اگر این بار تو را به دست آورد برای همیشه اسیرت می کند. به او گفتم: سعی کن قبول کنی که دیگر نمی توانیم باهم زندگی کنیم. مگر اینکه تو به حرف من گوش کنی و همراه من به خارج از کشور بیایی. او گفت: پس بچه را چه می کنی؟ در جواب فقط گریه کردم سلیم تلفن را قطع کرد چند روز به همین شکل گذشت و من خواب و خوراک نداشتم شبها تا صبح در گوشه ای از اتاق می نشستم و گریه می کردم و روزها دسته دسته از بهائیان را که از روی کنجکاوی به دیدنم می آمدند ملاقات می کردم این همه فشار روحی و جسمی که بر من وارد شده بود مرا به شدت ضعیف کرده بود حالم رو به وخامت گذاشت و فهمیدم که جنین در حال سقط است درد به اندازه ای شدید بود که هر لحظه فکر می کردم که آخرین لحظه زندگی ام را می گذرانم. خوب به خاطر دارم که بدون اراده دقایق زیادی روی زانوانم می چرخیدم کمر درد توان ایستادن از من گرفته بود، نمی توانستم یک لحظه روی پا بایستم.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:58 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-61

دام تشکیلات

کم کم حرفهایشان روی من موثر افتاد و چون حدود چند ماه بود که پدرو مادر عزیزم را ندیده بودم و آنها هم در آن جمع حاضر نبودند و هنوز در حسرت دیدار آنها بودم و به یادشان که می افتادم اشکم سرازیر می شد کم کم رام آنها شدم. شراره و سلیم و سودابه توانستند از این مسئله بهره لازم را ببرند و دائم به من می گفتند مامان و بابا تو را از همه بچه ها بیشتر دوست دارند، تو در خانواده از همه عزیز تری و حالا با مسلمان شدنت یک چشمشان اشک است و یک چشمشان خون،در این آخر عمری داغی روی دل آنها گذاشته ای که نزدیک است دق کنند. اگر تو دوری آنها را بتوانی تحمل کنی آنها نمی توانند، تو ته تغاری آنها هستی و آنها در تمام این مدت که شنیده اند تو مسلمان شده ای از صمیم قلب نخندیده اند. اینطور جواب محبتهای آنها را می دهی؟ اینطور از تربیت وزحمت و خدمتی که برای تو داشتند قدردانی می کنی؟ من به گریه افتادم و گفتم من طاقت دوری آنها را ندارم و دلم نمی خواست موجبات غم و غصه آنها را فراهم کنم. گفتند پس هر چه ما می گوئیم گوش کن و من غافل از این بودم که تمام حرفها لحظه به لحظه توسط تلفن به اعضای محفل گزارش داده می شود و آنها دستورات لازم را به خانواده می دهند و درواقع قرار بود عملیات تخریب روانی روی من انجام پذیرد و به هر ترتیب و هر قیمت مرا برگردانندو بهائی کنند. یا به نحوی به زندگی ام پایان دهند. و گوئی این حرکت آنها بر خلاف شعار «تفتیش عقاید ممنوع» نبود درحالی که بسیار بد تر و ظالمانه تر از این بود. مسعود گفت: ما کاری با اعتقادات قلبی نداریم. اگر فقط یک کلام بگوئی که بهائی هستی و اسلام را قبول نداری کافی است که اعضای محفل تو را طرد نکنند در این صورت می توانی با خانواده ات رفت و آمد داشته باشی و همه و همه مثل سابق دوستت داشته باشند. من کمی فکر کردم و یاد حرف خود مسعود در همدان افتادم که گفت در اسلام حکم تقیه وجود دارد و در مواقع خیلی ضروری انسان می تواند تقیه کند و عقیده قلبی اش را کتمان نماید. با خود گفتم از این حکم استفاده کرده و عقیده قلبی ام را کتمان می کنم در اینصورت می توانم اولاً عقیده ام را داشته باشم ثانیاً خانواده ام را از دست ندهم و ثالثا کم کم سؤالاتی طرح کنم و آنها را به بطالت بهائیت آگاه سازم بدین نیت گفتم هر چه شما بگوئید انجام می دهم مسعود وسلیم گفتند: باید نامه ای را که محفل از قبل تدارک دیده با دست خط خودت باز نویسی کنی که با آن محفل امکانات خارج شدن تو را از ایران فراهم کند وتو بتوانی به خارج بروی و راحت در آنجا زندگی کنی. گفتم: چرا خارج؟ سلیم برای ترساندن من به دروغ گفت: آخر با این وضعیت دولت جمهوری اسلامی اگر مطلع شود که تو دوباره بهائی شدی تو را اعدام می کنند. اما با این نامه تو به راحتی به خارج از کشور می روی و با حمایت سازمان ملل می توانی در یک کشور اقامت گرفته و هر زمان بخواهی به ایران برگردی. گفتم: مگر نمی گوئید ممکن است مرا اعدام کنند پس چطور می توانم هر وقت خواستم به ایران برگردم؟ آنها گفتند به حمایت سازمان حقوق بشر. وقتی پشتیبانی آنها باشد ایران حق ندارد تو را کوچکترین آزاری برساند چه رسد به اعدام، سازمان ملل از حقوق ما دفاع می کند. من دیگر نمی دانستم چه می کنم فقط دانستم که در ورطه هولناکی افتاده ام. شراره گفت: نامه بر علیه جمهوری اسلامی ایران است، از تو حمایت می شود و مسعود اضافه کرد: هر چه من می گویم تو بنویس. چند برگ آچهار و یک برگ کاربن آورده و جلوی دست من گذاشتند. در همین چند ساعت چندین نفر از اعضای تشکیلات به دیدن من آمدند و توصیه هایی کردند و رفتند. بعد از نوشتن نامه که دیکته شد و من نوشتم مسعود به دستور تشکیلات کپی نوشته ها را نگه داشت و نوشته های اصلی را برای محفل فرستاد. سلیم مرا دلداری می داد و می گفت: خود من ده میلیون تومان برای تو کنار گذاشته ام و این مبلغ را می دهم که در هرکجای دنیا بودی راحت وآسوده باشی علاوه بر این تشکیلات تو را حمایت می کند و هیچ مشکلی برای تو پیش نخواهد آمد. ما تو را به خارج از کشور می فرستیم و تو در آنجا می توانی آزاد و راحت باشی. من به یاد بهروز افتادم و اینکه او با خیالی آسوده از همه چیز بی خبر است. دو سه ماهی بود که متوجه شده بودیم من باردارم، من و بهروز از این مسئله خیلی خوشحال بودیم ولی این خوشحالی دوام زیادی نداشت و امروز به دام تشکیلات افتاده و اتفاقات ناگواری در انتظارمان بود بهروز که به خانه برگشت به سمت او دویدم و او را به اتاقی برده و به او گفتم تو که نبودی اتفاقاتی افتاد. گفت: چه اتفاقی؟ گفتم: من تصمیم گرفتم به حکم تقیه عقیده ام را کتمان کنم تا طرد نشوم و بتوانم خانواده ام را هم داشته باشم. او گفت: اصلاً حکمی به این شکل نداریم، مسعود تو را فریب داده. گفتم: نه او از احکام اسلامی اطلاع کافی دارد. بالأخره به او گفتم که: نامه ای علیه جمهوری اسلامی نوشتم و قرار است ما را به خارج از کشور بفرستند و به ما کمک مالی هم می کنند و ما می توانیم بدهی ها و مشکلات مالی مان را هم حل کنیم. بهروز از شدت ناراحتی چشمانش گرد شد و پرسید تو واقعاً این کارها را کردی؟ آن نامه الان کجاست؟ گفتم اصل نامه در دست تشکیلات است و کپی اش داخل کمد است. گفت: فریب بزرگی خوردی رها. . . بیچاره شدیم. گفتم: چرا؟ مگر چه اتفاقی افتاده گفت: زود حاضر شو از اینجا برویم. گفتم: چرا دلیلی ندارد از اینجا برویم، ما تازه امروز آمده ایم. گفت: تو که متوجه نیستی تشکیلات دلش به حال تو نسوخته که بیاید و کلی هزینه در اختیار تو بگذارد تا تو از ایران خارج شوی. با این کار منافع تشکیلات تأمین می شود. گفتم: چه منافعی؟ گفت: منافع سیاسی. گفتم: من نمی دانم تشکیلات چه چیز را دنبال می کند این راهی که من انتخاب کردم راه خوبی است هم دینم را دارم هم خانواده ام را، تو هم بیا کاری را که من کردم انجام بده تا باهم از ایران خارج شویم. با عصبانیت گفت: زود حاضر شو از اینجا برویم، گفتم سرم داد نکش، تو می خواهی من تنها باشم، کسی را نداشته باشم، من حاضر نیستم تن به این تنهایی و بی کسی بدهم. او آرام شد و گفت: من از دست تو عصبانی نیستم از دست تشکیلات عصبانی ام آنها من و تو را از هم جدا می کنند مگر قبلاً ندیدی چه بلائی سرمان آوردند؟ بیا از اینجا برویم. گفتم: دیگر نمی توانم کاری بکنم تصمیم خودم را گرفتم و به تو هم پیشنهاد می کنم برای اینکه از هم جدا نشویم راه مرا پیش بگیر. بهروز گفت: فقط همین؟! آن همه خوشبختی و عشق و محبت الهی که به ما هدیه شد به این زودی فراموش کردی؟ رها، خدا به ما بچه عنایت کرده چرا به همه چیز پشت پا می زنی؟گفتم من هرگز از اسلام خارج نمی شوم و دینم را دوست دارم. اما اجباراً مدتی باید عقیده ام را کتمان کنم این که گناه نیست من نمی توانم بدون حمایت و پشتیبانی خانواده زندگی کنم، اگر آنها را از دست بدهم و تو هم مرا رها کنی جائی را ندارم که بروم. به چه امیدی خانواده ام را از دست بدهم؟ بهروز به التماس افتاد و گفت رها من در آرزوی آمدن این بچه شب و روز لحظه شماری می کنم، خواهش می کنم کاری نکن که ما را از هم جدا کنند. گفتم: دلیل ندارد از هم جدا شویم، تو هم کاری را که من کردم انجام بده تا اتفاقی نیفتد. گفت: این کار یعنی خود کشی، چرا نمی فهمی؟ با مصاحبه ای که در مجله زائر داشتیم و اعتقادی که به اسلام پیدا کردیم آنها هرگز فریب حرف ما را نمی خورند. گذشته از این تا کی می خواهی فیلم بازی کنی؟ آنها به همین کفایت نمی کنند و نقشه های پی درپی برای ما خواهند کشید. به هر حال من زیر بار نرفتم. بالأخره کنار جمع آمدیم، همه اعضای خانواده و فامیل مثل گرگهائی که دور شکار حلقه زده باشند دور بهروز را گرفتند، به او زل زده و آماده حمله شدند. سلیم که قبلاً در شکست دادن بهروز ناکام مانده بود فرصت خوبی برای تکمیل پروژه اش یافته بود. او بدون مقدمه به بهروز گفت: رها دوباره بهائی شد حالا تو هم باید تصمیم خود را بگیری بهروز گفت: کسی که مسلمان شده دیگر هیچ وقت نمی تواند ازاسلام بر گردد مگر اینکه دروغ بگوید. سلیم گفت: اتفاقاً کسی که می خواهد بهائی شود اول باید اسلام را قبول کند و بعد بهائی شود. بحث در گرفت و بهروز یک تنه در مقابل چندین نفر که با سفسطه بافی و مغلطه کاریها می خواستند او را محکوم کنند مقابله می کرد. من دلم به حالش می سوخت و دوست داشتم کمکش کنم اما دیگر نمی توانستم و راهی به جز سکوت نداشتم، به همین سادگی فریب تشکیلات را خورده و دوباره گرفتار و اسیر دام آنها گشتم. بهروز از شدت عصبانیت و فشار عصبی سرخ شده بود و به خوبی هم می توانست از عهده پاسخ ایرادهای غیر منطقی حاضرین برآید. بهروز حقیقت درون مرا به آنها گفت اما آنها کوچکترین توجهی نکردند. بالأخره بهروز رو به من کرد و گفت: حاضر شو برویم تو واقعاً گول خوردی. قبل از اینکه من چیزی بگویم سلیم گفت: رها دیگر با تو نمی آید. دوباره بهروز گفت: رها پاشو از اینجا برویم باز قبل از اینکه من جواب دهم مسعود و شراره گفتند: رها به این بد بختی تن نخواهد داد و سودابه گفت: تو اگر رها را دوست داری بمان، راهی را که او رفت تو هم برو، بهروز بد جوری گیر افتاده بود. به من گفت: بیچاره تشکیلات تو را به همین سادگی رها نمی کند که تو عقیده ات را در دلت حفظ کنی. اگر به زبان بهائی شدی باید فردا هر دستوری از طرف تشکیلات را اطاعت کنی. چرا ندانسته خودت را به دام اینها انداختی؟ این را که گفت همه به او حمله ور شدند و گفتند: دست از سر رها بردار ما اصلاً نمی گذاریم که او با تو برگردد. خودت هم زودتر زحمت را کم کن.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:57 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-60

خشم محفل
همچنان ناله می کردم و با رسول خدا(ص) و با امام رضا(ع) نجوا سرداده بودم تا هنگامی که حس می کردم در حضور مهربان امام بزرگواری نشسته ام، خواسته هایم تمامی نداشت و در آن خلوت دلچسب و غیر قابل وصف با او راز و نیاز سر داده بودم. وقتی چادر از روی صورتم برداشتم ازدحام جمعیت مرا به خود آورد و فهمیدم که به روی زمینم و دقایقی چند روح از کالبد بی جان خارج شده و خود را در حضور رسول خدا و امامانم حس کرده بودم.

دیگر هرگز آن لحظات جان افزا را فراموش نکردم و هیچ لذتی نتوانست جایگزین آن خلوت و آن عیش و ابراز عشق شود.
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود

ایام لذتبخش که در مشهد بودیم با شرکت در مجالس عزا، هیئت ها و حسینیه ها، ایام بسیار پربار و پرثمری بود. در آن ایام مسئولان فرهنگی آستان قدس رضوی بطور اتفاقی از وجود ما که بهائی مسلمان شده و نو ایمان بودیم مطلع شدند و از ما خواستند خاطره مسلمان شدنمان را تعریف کنیم و بعد در صورت تمایل با مجله زائر که مربوط به حرم مقدس امام رضا(ع) بود مصاحبه ای داشته باشیم. ما هم پذیرفتیم از ما عکس گرفتند و پس از مدتی که ما به شهر خود برگشته بودیم مجله به دستمان رسید.
از کتابخانه آستان قدس رضوی کتابهای زیادی به ما هدیه شد که بعد از برگشتن ما به خانه به وسیله پست برای ما فرستادند. این هدایا همان گنجینه ای بود که در خواب دیده بودم. من با مطالعه آنها به هر آنچه می خواستم می رسیدم. در مجالس عزا عاشقانه می گریستم و برسینه می زدم و می دانستم هر قطره اشک برای زنده نگه داشتن نام امامان فلسفه ای دارد که فقط خدا از آن آگاه است و اجرش را فقط خدا خواهد داد.
ما که تازه از قید تشکیلات بهائیت رهاشده و در دامن دین اسلام زندگی شیرینی را تجربه می کردیم با پیدایش سایه اختاپوسی تشکیلات بهائیت در حیات مجردمان ایام خوش ما زیاد طول نکشید و بالأخره سر وکله تشکیلات پیدا شد.
خشم محفل
یک روز شراره و مسعود از تهران به دیدن ما آمدند و همین که من در را برای آنها باز کردم شراره خود را در آغوش من انداخت و با صدای بلند به گریه پرداخت گوئی برای از دست رفتن عزیزی این چنین می گریست. بالأخره ساکت شد و بعد از پذیرائی مختصری من و بهروز از اینکه بعد از مدتی اقوامی به دیدن ما آمده اظهار خوشحالی کردیم، هر چهار نفر ما در اتاق پذیرائی روی مبلها نشسته بودیم. مسعود گفت: ما از طرف تشکیلات تهران دستور داریم که علت مسلمان شدن شما را جویا شویم و شما را دوباره به بهائیت فرا بخوانیم. من و بهروز گفتیم دیگر چنین چیزی امکان ندارد و ما هرگز با پیدا کردن حقیقت دست از آن نخواهیم کشید. مسعود گفت: علت مسلمان شدن شما چه بود؟ ما دلائل خود را گفتیم و او یک ساعتی اصلاً حرف نزد و اجازه داد ماهمه حرفهایمان را بزنیم بعد هر چه که ما گفتیم تقریباً پذیرفت و به رفع نتیجه گیری ما پرداخت و گفت: همه این چیزها که شما می گوئید کاملاً درست است اما اینها دلیل نمی شود که شما از بهائیت خارج شوید. این سؤالات قابل بررسی و این مسائل قابل حل هستند. گفتم: اگر باب ادعای پیامبری و بعد نائب امام زمانی و بعد ادعای قائمیت کرد پس چطور بهاء هم همان ادعا را داشت؟ گفت: به علت اینکه مسلمین منتظر دو ظهورند و اینها همان دو ظهور بودند، گفتم: باب توبه نامه نوشت و توبه نامه اش هنوز هم هست و فکر می کردم بهائیان به هیچ وجه این مسئله را نخواهند پذیرفت اما مسعود با کمال خونسردی و درنهایت سیاست گفت: بله توبه نامه نوشت چون به حکم تقیه در اسلام عمل کرده و در واقع توبه نکرده بود اما توبه نامه ای نوشت تا از کشتن او صرف نظر کنند و او بتواند مردم را هدایت کند. گفتم: اما او هر چه که ادعا کرده بود همه را رد کرد و به خودش بد و بیراه گفت و به شاه التماس کرد که او را نکشند یک امام نباید این همه دروغ بگوید و به یک سلطان التماس نماید. مسعود گفت: او از طرف خدا اجازه چنین کاری به حکم تقیه داشت برای اینکه کشته نشود، گفتم: اما با نوشتن آن توبه نامه هم که او را کشتند و شریعتی که او آورده بود بیش از نه سال طول نکشید. گفت: نباید هم بیش ازنه سال طول می کشید این شریعت بها است که تا هزار سال طول خواهد کشید بالأخره بحث و گفتگوی ما به طول انجامید و گفت: حال که ما با آرامش به حرفهای شما گوش کردیم شما هم یک روز به تهران بیایید و با اعضای محفل صحبت کنید تا به همه مجهولات ذهنی تان پاسخ دهند. من که دوست داشتم برای خیلی از سؤالات پاسخی بشنوم قبول کردم اما بهروز از روبه رو شدن با اعضای محفل تهران امتناع کرد. به بهروز گفتم دلیلی ندارد ما خودمان را از آنها پنهان کنیم ما که حرف زیادی برای گفتن داریم برویم و با آنها مناظره کنیم مطمئناً پیروز می شویم، اما بهروز احساس خطر می کرد و به هیچ وجه راضی به این ملاقات نبود. من به مسعود و شراره گفتم شما بروید من او را راضی می کنم و به تهران می آورم شما هم به اعضای تشکیلات بگوئید منتظر ما باشند. حدود سه ماه از مسلمان شدن ما می گذشت و ما تمام این مدت را به مطالعه گذرانده بودیم.
من شدیدا دلم برای اعضای خانواده ام بخصوص پدر و مادرم تنگ شده بود. دلم می خواست مثل گذشته می توانستم در جمع آنها حاضر شوم و از محبتشان بهره مند گردم، شراره گفت: مامان از دوری تو و از اینکه از بهائیت خارج شده ای شب و روز گریه می کند و من که طاقت یک قطره اشک مادرم را نداشتم دیگر آرام و قرارم نبود، دلم می خواست هر چه زود تر به او می رسیدم و او را دلداری می دادم. غافل از اینکه مادرم مرا با بهائی بودنم دوست داشت و اگر از بهائیت خارج می شدم از من متنفر می شد و دیگر به من محبت نمی کرد. از وقتی مسلمان شده بودم خوابهای خیلی خوبی می دیدم. در خواب به من الهاماتی می شد و من از دیدن آن خوابها که نوید بخش و شیرین بودند لذت می بردم. اما شبی در خواب دیدم که در یک بیابان هستم اطرافم پر از تپه هائی است که روی هرکدام از تپه ها یک حیوان وحشی اما بسیار بزرگتر از حد معمول مثلاً به اندازه خود همان تپه ایستاده است، حیوانات درنده مثل شیر و پلنگ و گرگ و کفتار. به هر طرف که نگاه می کردم یکی از آن حیوانات رو به رویم بود. راه فراری نداشتم در وضعیت بدی قرار گرفته بودم و آن حیوانات وحشی به طرز وحشتناکی دورم را احاطه کرده بودند. از ترس از خواب پریدم و به کتاب تعبیر خواب که مراجعه کردم نوشته بود حیوانات درنده و وحشی دشمن هستند، من خوابم را فراموش کردم و دیگر به آن فکر نکردم. چند روز بعد بهروز را مجاب کردم که همراه من به تهران بیاید و قبلاً به تهران خبر دادم که ما در فلان روز به تهران می آئیم. فراموش کرده بودم که با یک تشکیلات سیاسی مواجه هستم و خانواده من نوکران حلقه به گوش تشکیلاتند. وقتی به خانه شراره رسیدیم دیدیم همه اعضای خانواده و فامیل در آنجا جمع هستند و با ورود ما به جمع صدای گریه و هق هق بعضی از آنها به گوش می رسید درست مثل اینکه از مرده ای استقبال می کنند. من که نشستم اصرار کردند که روسری ام را بردارم و تا توانستند چادرم را مسخره کردند. من گفتم: اینجا پراز نا محرم است. پسر عموها سر به سرم می گذاشتند و می گفتند: حالادیگر ما نامحرم شدیم و با شوخی سعی می کردند روسری مرا بردارند. بالأخره جمع مجلس ما جدی شد و مسعود گفت امروز قرار است اعضای محفل بیایند و با شما حرف بزنند و دلائل مسلمان شدن شما را بشنوند. من قبول کردم اما بهروز نپذیرفت و من از فرار کردن او ناراحت شدم و به او گفتم تو قصد داری از برادران من انتقام بگیری و دوست داری رابطه من و خانواده ام تیره شود تا من تنها باشم و نتوانم به تو کوچکترین اعتراضی بکنم و جائی برای برگشتن نداشته باشم و این چیزها القائاتی بود که خانواده در همان ساعات اول در فکر و ذهن من فرو کردند. بهروز گفت: من می دانم با چه کسانی طرفم، اینها خطر ناکند بیا از اینجا برویم. من نپذیرفتم و گفتم: اجازه بده با تشکیلات رو به و شویم و ببینیم با ما چکار دارند وگرنه خانواده مرا برای همیشه ترک می کنند و من طاقت دوری آنها را ندارم و طاقت این همه تنهائی را ندارم. بهروز به دنبال کارش رفت. او از بازار تهران عینک می خرید و رفته بود که سفارش کار دهد، در این فرصت همه اعضای خانواده و فامیل به من حمله ور شدند و گفتند چقدر اشتباه کردی مسلمان شدی مگر بهائیت چه بدی داشت چرا خودت را بد بخت کردی؟ هیچکدام از این حرفها روی من تأثیر نداشت تا اینکه سلیم گفت: می دانی که اگر اعضای تشکیلات با تو حرف بزنند و توهمچنان روی حرفت باشی طرد می شوی؟ گفتم: من قبلاً می دانستم کسی که مسلمان شود طرد می شود. گفت: یعنی تحمل دوری پدر ومادرو خانواده را برای همیشه داری؟ گفتم: بله دارم. فکر می کنم به خارج رفته ام مثل داداش ها. گفت: کسی که به خارج می رود می تواند تلفنی با عزیزانش حرف بزند و امیدوار است که یک روز بر می گردد و آنها را می بیند اما تواگر مسلمان بمانی و بهائی نشوی از محبت خانواده برای همیشه محروم می شوی. گفتم: دوست ندارم از شماها جدا شوم من همه شمارا دوست دارم خصوصاً پدر و مادرم را اما من دیگر بهائیت را قبول ندارم. سودابه و شراره و مسعود و برادران مسعود و بقیه هرکدام حرفی می زدند و بالأخره به من گفتند تو اگر مسلمان بمانی تنها می شوی، تنهای تنها و بهروز می تواند به راحتی تو را رها کند و به رفیق بازی بپردازد و حتی می تواند زن بگیرد و تو را طلاق دهد و تو که دیگر طرد شده ای کسی را نداری، به امید چه کسی می خواهی زندگی کنی؟ به سرنوشت زنان خیابانی دچار می شوی و آواره و بی پناه می گردی.

 

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:56 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-59

نجوا با رسول اسلام (ص)
بالأخره خطبه عقد جاری شد و من کمترین مهریه را انتخاب کردم، چهارده عدد سکه به احترام چهارده معصوم و یک شاخه گل و یک جلد کلام الله مجید. یکی از برادرها گفت: برای اینکه خانواده این خانم محترم در این مجلس نیستند من به عنوان برادر ایشان یک زیارت مکه هم به آن اضافه می کنم، از خوشحالی سر از پا نمی شناختیم و گوئی برای اولین بار ازدواج می کردیم هیجان بخصوصی داشتیم. از آن روز به بعد ما شب و روز به مطالعه پرداختیم تا بتوانیم از اسلام دفاع کنیم و بتوانیم با دلیل و برهان ثابت کنیم که بهائیت دینی ساختگی است.

پس از یک هفته خانواده بهروز را دعوت کردیم و با ترس و واهمه از اینکه اتفاق غیرمنتظره ای بیفتد و باعث رنجش و کدورت شود موضوع مسلمان شدن خود را برای آنها گفتیم. پدر و مادر بهروز از شدت ناراحتی و فشار عصبی و ترس از تشکیلات هرکدام به گوشه ای افتاده و دست شان را روی قلبشان گرفته و مرتب می گفتند جواب تشکیلات را چه بدهیم و ما که دیگر از تشکیلات هراسی نداشتیم می گفتیم تشکیلات هیچ غلطی نمی تواند بکند. ما انسانیم و مختاریم هر راهی را که دوست داریم انتخاب کنیم. اما آنها ناراحت شده و با عصبانیت ما را ترک کردند و اجازه ندادند که ما حرف دلمان را برای آنها بزنیم. بلافاصله با خانواده من تماس گرفته و همه چیز را به آنها گفته بودند. چند روز بعد پدر و مادرم وبهمن و سلیم و سودابه برای اطلاع یافتن از صحت و سقم این خبر به همدان آمدند. به آنها هم گفتیم که مسلمان شده ایم و برای مسلمان شدنمان دلیل داریم. وقتی خواستیم دلائلی را که داشتیم برایشان بازگو کنیم سودابه با عصبانیت گفت: شما این حرفها را از کتاب های ردیه فرا گرفته اید و ما ردیه را قبول نداریم و نمی خواهیم این دلائل را برای ما نقل کنید. گفتیم به هر حال این دلائل حقایقی هستند که در این کتابها درج شده اما سلیم و سودابه گفتند ما ردیه را قبول نداریم و به این بهانه اجازه ندادند ما حرفی بزنیم. پدرو مادرم که مرا خیلی قبول داشتند سری برای من تکان دادند و از من گله مندانه علت را جویا شدند. گفتم: پدر جان شما مرد با سوادی هستید به ما اجازه بدهید دلائل و براهین خود را برایتان بازگو کنیم، پدرم که انسان منطقی و بزرگی بود پذیرفت اما سلیم و سودابه مانع از حرف زدن ما شدند و خیلی زود آنها هم ما را ترک کرده و رفتند. ما دیگر منتظر عکس العمل تشکیلات بودیم.
مدتی بعد بهروز گفت: من در بیمارستان نذری کرده بودم که اگر یک بار دیگر بتوانم روی پاهای خودم باشم و با آنها راه بروم پنج کیلومتر مانده به حرم امام رضا(ع) را پیاده طی کنم اما کلا فراموش کرده بودم چون اعتقادی به امام رضا(ع) نداشتم. اما حالا با عشق و علاقه به زیارت می روم و نذرم را ادا می کنم. چند روز بعد در روزهای آخر ماه صفر بود که به سمت مشهد حرکت کردیم درحالی که می دانستیم برای همیشه اعضای خانواده را از دست داده ایم می دانستیم برای همیشه دیگر نخواهیم توانست در کنار پدر و مادر بنشینیم و از وجود نازنین و مهربانشان لذت ببریم، من می دانستم که تنها شده ام و دیگر کسی را جز امام رضا(ع) ندارم تا به خانه اش بروم و از مهرو محبتش سرشار شوم، اما باورم نمی شد. این من بودم که بالأخره در درگاه ورودی صحن ایستاده و منتظر بودم که بهروز هم که قرار بود پنج کیلو متر راه را پیاده طی کند از راه برسد. بهروز هم رسید. در حالیکه کفشهایش پر از آب شده بود و صورتش از شدت سرما و بارندگی هوا سرخ شده بود. سلام و صلوات فرستادیم و تعظیم کنان وارد شدیم. چه سعادتمند بودم و چه آرام و دلگرم. جمعیت بی نهایت زیاد بود. اصلاً دست یابی به ضریح امکان پذیر نبود، فرقی هم نمی کرد من اکنون در خانه آقاو سرورم بودم، همین کافی بود. پس از خواندن زیارت نامه و دو رکعت نماز روبه روی ضریح نشستم چادرم را که روی صورتم انداختم بغض کهنه مثل زخم تازه ای سرباز کرد از روی آن پرده سیاهی که بر روی چهره داشتم سایه های سرگردانی را می دیدم که تمام غرور انسانی شان مبدل به دنیایی نیاز و التماس شده بود. همه در برابر آن بزرگوار ذره های یک فریاد بودند «یا سیدی ادرکنی» با امام گفتم: آقا جان به این می بالم که با تو نسبت دارم و از این سرشارم که برای به جا آوردن صله رحم دست لطف و رحمتی به سرم خواهی کشید من به خانه تو آمدم و می دانم که در بین این موج جمعیت مرا می بینی و صدایم را می شنوی. گریه امانم نمی داد اصلاً نمی دانستم چرا گریه می کنم اما مگر نه اینکه همه بعد از عمری دوری از یک عزیز، یک عضو خانواده یک آقای کریم و با محبت در لحظه وصال بی اراده اشک می ریزند؟ و اینک این من بودم که احساس می کردم تنها کسم اوست و تنها یاورو نگهبانم اوست. . . گریه به دردم تسکین نبود. سایه ها از برابر دیدگان پر از اشکم نا پدید شدند و صدا ها در صدای بلند گریه هایم محو گشتند، پرده چادر سیاهم خانه یار شد و حضور بی مثالش در آن خلوت دل سوخته ام مجسم گشت. دیگر فاصله ای حس نمی کردم، نزدیک تر از آنچه تصورش می شد او را حس می کردم. شاید به خانه قلبم آمده بود، نمی دانم اما هرگز این چنین حضور مجسم بزرگوار نازنینی را حس نکرده بودم. عقده ها و دردهایم را اگر در نزد آقای مهربانی چون او نمی گفتم چه کسی محرم بود؟ از سرخوردگیها از خواریها و جدائیها. از نابسامانیها و نا فرجامی ها، از سرنوشت عجیب و غیرقابل باورم، از همه چیز و همه جا برای آن امام بزرگوار درد دل کردم. رحلت رسول الله(ص) به خاطرم رسید. آن روز روز رحلت آن پیامبر عظیم الشأن بود و من برای خود می گریستم و بر خود ترحم می کردم. یا رسول الله(ص) فدایت شوم آن گاه که در صحرای داغ عربستان بدون پای افزار مشی می نمودی و سایه مهربانت را بر آن زمین نامهربان می گستردی، چه کسی سایه تو بود؟ چه تنها و یتیم و چه غریب و نجیب تحمل می کردی و به جای شکوه سپاس می گفتی. آن گاه که گرسنه در آن برهوت بی آب و علف گله را سیر می کردی کدام دست مهربان نان و آبت می داد؟ مگر نه اینکه ریشه گیاهان و شیر شتران سالیان سال غذایت بود. آن گاه که تیر تابش آفتاب چهره نورانیت را می سوزاند، آنگاه که همه چیز نامهربان بود، خشن و بی رحم بود، تو مهربانی را از که اموختی؟ تو رحم و شفقت را از که اموختی؟ مگر نه آنکه نا خوشی ها و کج خلقی های طبیعت و محیط عقده های انسان را بر می انگیزد و از او اعمال غیر انسانی سر می زند؟ مگر نه آنکه خشونت بیابان عربستان قوم عرب را مردمی تندخو و خشن کرده بود؟ چگونه با آن همه گرسنگی و زجر و شکنجه، انسان والائی چون تو پدید آمد که مستحق پیامبری خدا شد؟ چگونه وقتی از قبیله ات طرد شدی و آنهمه نامردی و بی مروتی دیدی از خدا نرنجیدی؟ چگونه آن سنگهای سیاه را که از دستان سیاه و قلبی سیاه تر به سویت پرتاب می شد تحمل می کردی؟ و چگونه در بین آن وحشی صفتان آدم نما زیستی و دم نزدی؟
یا رسول الله(ص) امروز فاطمه(س) و علی(ع) و حسن(ع) و حسین(ع) را چگونه یارای تحمل فراقت خواهد بود؟ تو به جان مرده زمین حیات دادی، تو آن سرزمین بلا خیز را مصفا کردی، تو قانون خدا، عدل و انصاف و مهر و وفا را به ارمغان آوردی، تو به جسم خاکی افلاک جان بخشیدی و تمدن و رسم و راه آموختی، توبه نیم نگاهی تیرگی ها را برچیدی و با ظلم و ظالم جنگیدی، تو آمدی به زمین روح دمیدی، روشنائی بخشیدی، تازگی دادی، آدمی را به آدمیت رساندی و کمال بخشیدی، حال نبودنت را دختر نازنینت، هم دم وهم نفست چگونه تحمل خواهد نمود و عجب نیست که از فراقت چند صباحی بیش دوام نیاورد و به تو پیوست. تا تو بودی دنیا برای یارانت با آن همه رنگ و نیرنگ، ستیز و جنگ، امن و امان بود، تا تو بودی آسایش ها، دلگرمی ها و نعمت فراوان بود. اما بعد از تو فاطمه ات سیلی خورد، پهلویش شکست و محسنش سقط شد، بعد تو ظالمین چهره واقعی شان را بروز دادند، غصه ها آغاز شد، دهان حسنت که همیشه از عطر بوسه هایت معطر بود با زهر کین مسموم شد، یا رسول الله(ص) رفتی و عالم از غم عاشورای حسینت تا ابد ماتم گرفت وای از آن روز که بی تو گذشت. تشنگی هایت در صحرا، ریزش خون از سر و روی مبارکت در کوچه ها، اسارتت در شعب و در خیمه ها، محرومیتت از آب و غذا، شهادت یارانت در حربها، پاره پاره شدن آن قلب نازنینت از فتنه ها و فساد ها تجدید شد، کربلا همان جائی که از پیش نامش را به یارانت گفته بودی دشت خون شد، سیل عصیان جاری گشت و بر لب عزیزانت صدها کویر روئید، فرات خشکید، خیمه ها شعله کشید، جان سنگ به درد آمد و خورشید گریست، ظهر آن روز خونین علی اکبر با تیر جفا از پا نشست، گلوی کوچک اصغر در آغوش پدر فواره خون شد، دستان ابوالفضل از بدن جدا گشت، کوزه ها در هم شکست، تشنگی بیداد کرد، آسمان رنگ بیرق های سرخ را بر خود گرفت، از سینه پاک و مالامال عشق دوستانت خون می جهید و قامت شجاعت و استقامت آن مظهر مظلومیت و کرامت، آن مشعل راه سعادت، از رخش به زیر آمد و سر مبارک از تن مقدسش جدا گشت آن قامت نور و کعبه دل پرواز کرد و قلب عالم نیمه جان شد. مرکب های رهوار از پاافتادند، شمشیرها بی سایه گشتند، زینب آن خواهر مصیبت دیده آه از دل کشید و الوداع گویان از دیده اش خون می جهید، وای از آن سوز جگر، وای از آن خون جگر، اهل بیتت به اسارت رفتند، رقیه سه ساله ات کتک خورد، او پدر را می خواست، عاقبت خاموش شد. یا رسول الله(ص) تسکینم بده، بغض دیگر بغض نیست، سنگ خارا در گلویم مانده است. اشک دیگر قطره نیست مذاب دل جوشان من است.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:55 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-58

... و اینک اسلام
آنها از پیروان واقعی بهاء و از عاشقان و سرسپردگان حقیقی بهاء به حساب می آمدند اما کم کم متوجه بطالت بهائیت و دروغگوئی و پوچی بهاء وعبدالبهاء گشته و به اسلام برگشته بودند، تجربیات و همه اطلاعات و مشاهدات خود را به وسیله این کتابها به اطلاع مردم رسانده بودند. معلومات این دو شخص بزرگوار به حدی بود که کتابهای بزرگان بهائی را صفحه به صفحه و سطر به سطر مورد سؤال قرار داده و به همه آنها پاسخ داده و به نقد بهائیت پرداخته بودند و طوری به اثبات بطالت این دین ساختگی برآمده بودند که جای هیچ شک و شبهه ای برای خواننده باقی نمی ماند که بهائیت کذب محض است و اسلام آخرین و کاملترین دین آمده از سوی خداست. آنها که لحظه به لحظه خود را در کنار بهاء و عبد البها ء می گذراندند مسائلی از این دو شخص که مدعی بودند از جانب خدا آمده اند دیده بودند که موجبات خنده و در عین حال تنفر هر خواننده ای را فراهم می کرد و هیچکدام از ادعاهای این آقایان بدون ارائه سند و مدرک نبود. صبحی اثبات کرده بود که عبد البهاء که فریاد بر می آورد و دخالت در سیاست را ممنوع می کند خودش با چنین الواحی که محرمانه بود و برای سلاطین عالم می نوشت زمان مناسب حمله به ایران را به انگلیس گزارش کرده و به آنها خط و مشی داده و توصیه های لازم را کرده بود و آیتی شخصیت بهاء را که برای ما بهائیان (نعوذبالله) به اندازه خدا بلند مرتبه بود با نوشتن حقایقی از زندگیش کوچک و پست و بی ارزش کرده بود مثلاً در کتابش عکسی ازبهاء به چاپ رسانده بود که در حمام بصورت عریان انداخته و به این وسیله خواسته بود به همه ثابت کند که او پیامبر است چرا که در بدنش اصلاً موئی وجود ندارد و برادرش که پشمالو است پیامبر نیست!! و این موضوع را به وسیله یک لوح که خود بهاء در آن به این مسئله اشاره کرده بود به اثبات رسانده بود. این آقایان به مسائل ضد اخلاقی و دروغ بافی ها و بد کاری های بهاء و شوقی افندی اشاره کرده و اظهار پشیمانی از بهائی بودنشان کرده بودند، کتابهای آنها قطور بود اما من یک لحظه از مطالعه آنها دست بر نمی داشتم و خسته نمی شدم. با مطالعه این کتابها و چند کتاب کوچک اسلامی که از نوشته های آقای مطهری بود پی به بطالت بهائیت برده و به حقانیت اسلام واقف شدم. با این تحول بزرگ که در من بوجود آمد لحظه ای آرام و قرار نداشتم و از شادی و هیجان در پوست خود نمی گنجیدم. گویا خدا هدیه بزرگی به من عنایت کرد. ازاینکه صدایم را شنیده بود و اینگونه به سرعت پاسخ مرا داده بود بی نهایت احساس خوشحالی و امنیت می کردم دلم می خواست همه شهر را از شادی این تحول عظیم، این عطیه الهی با خبر کنم. اما می دانستم که مشکلات زیادی سر راهم خواهد بود. من کسی نبودم که با رسیدن به چنین حقیقتی عظیم سکوت اختیار کنم و از طرفی به اندازه ای به همسر و خانواده ام وابسته بودم که حتی یک لحظه نمی توانستم به جدائی از آنان آن هم برای همیشه فکر کنم. همان شب وقتی از خستگی به خواب رفتم کسی که هرگز انتظارش را نداشتم و اصلاً به یادش نبودم، شهین خانم خواهر مهرداد و مهران را در خواب دیدم. - او برای نجات فرزندانش به مدرسه رفته و زیر بمباران کشته شده بود و به همین دلیل بنیاد شهید خانواده شان را تحت پوشش خود قرار داده بود و او را مانند دیگر کسانی که مظلومانه زیر آوار قرار گرفته بودند شهید محسوب می کرد. - در خواب دیدم بر سر مزار اوهستم و برایش مناجات می خوانم (مناجات مخصوص بهائیان) او از قبر بیرون آمد و با صورتی ملیح و نورانی به من لبخندی زد و گفت: دیگر مناجات نخوان، گفتم این مناجات را برای شما می خوانم چرا قطع کردی؟ او گفت همراه من بیا و مرا به پشت یک کوه برد و در آنجا گنجی از طلا به من هدیه کرد و گفت: اینها همه مال توست با خوشحالی گفتم: این همه طلا را چرا به من می دهی پس بچه های خودت؟ او گفت: تو مسلمان شدی، گفتم: چه می گوئی، گفت: تو مسلمان شدی و ائمه اطهار از مسلمان شدنت خوشحالند و دوباره به قبر بازگشت و خوابید و چشمانش را بست و من از بین آن گنج یک گوشواره برداشتم و جفت آن را پیدا نکردم، به خانه برگشتم و دیدم که اتاقم پر از کادو است، کادوهای بزرگ و کوچک. گفتم: این همه کادو از طرف کیست؟ به من گفتند اینها مال توست روز تولد حضرت محمد(ص) است. از خواب که برخاستم از شادی این رؤیای شیرین در پوست نمی گنجیدم من به آغوش جدبزرگوار خود برگشته بودم. من مسلمان شده بودم و اسلام را بیش از آن گنج و آن کادو ها دوست داشتم به اسلام عشق می ورزیدم چرا که هدیه ای الهی بود و من عاشقانه حاضر بودم هر مشکلی را در راه آن تحمل کنم تصمیم گرفتم دانسته ها و تمام احساسات و عواطفم را روی کاغذ آورم و بهروز را آگاه نمایم و به او بگویم که مسلمان شده ام و دلائل مسلمان شدنم را برایش بنویسم. گرچه می ترسیدم اما دل را به دریا زده و با توجه به استعدادی که در بهروز دیده بودم تصمیم خود را عملی کردم نامه ای را که برای بهروز نوشتم بیش از سی و پنج صفحه بود در آن نامه به تمام مسائلی که باعث شده بود پی به بطالت بهائیت ببرم اشاره کردم و دلائل و براهین قابل فهم و ساده ای را جهت رد این فرقه پوشالی نوشتم. در قسمتهایی از نامه این چنین با او صحبت کرده و او را به اسلام دعوت کرده بودم:
بهروز عزیزم، در اسلام نشانی از بی عفتی وبی عصمتی نیست و ما اگر مسلمان واقعی باشیم و اگر مثل بعضی از مسلمان نماها که نام اسلام را یدک می کشند و درواقع غرب زده و گمراهند نباشیم می توانیم زندگی سالمی داشته باشیم که دور از هر ناپاکی و آلود گی باشد. می توانیم خوشبخت شویم و خودمان تصمیم گیرنده مسائل بزرگ زندگیمان باشیم. می توانیم از چنبره زور گوئیهای تشکیلات رها شده و آزاد زندگی کنیم می توانیم به هویت واقعی خود پی برده و پوچ و بی هدف نباشیم. بهروز اسلام به ما عزت می دهد. اسلام ما را به حقیقت می رساند. ما با اسلام به خدا می رسیم چرا که این تنها راه رسیدن به خداست.
عصر همان روز وقتی بهروز به خانه برگشت نامه را با استرس و هیجان زیاد به دستش دادم و گفتم در خواندنش عجله نکن و سعی کن خوب به حرفهایم فکر کنی.
وقتی او نامه را می خواند من دعا می کردم بپذیرد و هر دو باهم مسلمان شویم در آن لحظه نفسم در سینه حبس شده بود و می ترسیدم اگر راهی را که من انتخاب کرده ام نپذیرد، راهمان از هم جدا می شود و چه سرنوشتی در انتظارمان خواهد بود؟
بعد از یک ربع ساعت نامه را به کناری گذاشت و گفت همه حرفهایت را کاملاً قبول دارم. از شادی فریاد کشیدم و به او تبریک گفتم. اتفاق قابل ملاحظه ای در زندگی ما رخ داده بود و ما در آن زمان لذتبخش ترین لحظات را می گذراندیم، مثل پیدا کردن یک گنج، مثل پیروزی، مثل رسیدن به همه آرزوهای نهان. کتابها را با یکدیگر مورد مطالعه قرار دادیم و از اینکه تا کنون آن کتابها را از ما دور نگه داشته و ما را از خواندن آنها محروم کرده بودند از تشکیلات به شدت عصبانی بودیم. بهائیت که شعار تحری حقیقت را سر می داد چرا اجازه نمی داد جوانان چنین کتابهائی را هم مطالعه کنند و بعد تحری حقیقت نمایند؟! در مطالعه کتابها آنچنان حرص و ولع داشتیم که گوئی در پی گنجی هستیم. ما همان کسانی بودیم که تا دو روز پیش می ترسیدیم اسم بهاء و عبدالبهاء را بدون پیشوند (حضرت) بر زبان آوریم اما امروز با اطمینان و قوت قلب او را که موجب گمراهی و بطالت عمر ما شده بود لعن ونفرین می کردیم. به بهروز گفتم دیگر در حسرت زیارت اماکن متبرکه نخواهیم بود، ماهم به مشهد می رویم و حرم امام رضا(ع) را زیارت می کنیم و از نزدیکی به خدا لذت می بریم. بهروز هم از این تغییر و تحول غرق شادی و سرور بود. تصمیم گرفتیم فردا صبح به همراه آقای یاوری به تبلیغات اسلامی برویم و اعلام کنیم که ما مسلمان شده ایم تا در اشنائی بیشتر اسلام به ما کمک نمایند. صبح روز بعد با آقای یاوری تماس گرفته و موضوع را به اطلاع ایشان رساندم. ایشان خیلی صمیمی به ما تبریک گفتند و قرار شد همراه او به تبلیغات اسلامی مراجعه و شهادتین را نزد ریاست محترم تبلیغات اسلامی قرائت نمائیم. به همراه آقای یاوری نزد حاج آقا طاهری رفته و نزد ایشان شهادتین را بر زبان آوردیم و اسلام را با فخر و مباهاتی وصف ناپذیر پذیرفتیم و مسلمان شدیم. به ما گفتند عقدی که در بین شما جاری شده عقد صحیحی نبوده و باید به عقد اسلامی یکدیگر در آیید. فردای آن روز مراجعه کردیم تا خطبه عقد را قرائت کنند تا دیگر مشکلی از لحاظ شرعی نبودن عقدمان نداشته باشیم. وقتی وارد اداره شدیم از مااستقبال پر شوری شد. عده ای خانم و آقا ما را به اتاقی که از قبل آماده کرده بودند هدایت کردند. در آن اتاق روی یک میز میوه و شیرینی زیادی گذاشته بودند و روی یک پرچم بزرگ با اشاره به اسامی ما نوشته بودند پیوند اسلامی تان مبارک. خواهر ها یک چادر نماز سفید به من دادند تا در هنگام عقد چادر سفید سرم باشد من هم هنگامی که می خواستم وارد اتاق شوم یک کاسه آب را به یمن روشنائی و پاکی اش و یک گل رز صورتی را که داخل آن آب انداخته بودم به میمنت لطافت و شادابی اش در دست گرفته و وارد شدم. کاسه آب را روی میز گذاشتم و در کنار بهروز نشستم. چه احساس خوب و رضایت بخشی داشتم از اینکه در محیطی بودم که در آن ارتکاب گناه اجباری نبود بلکه مارااز هر معصیتی دور می کرد، در محیطی بودم که در آن از بی حجابی و رقص و آواز و لهوولعب خبری نبود، خوشحال بودم و از اینکه از آن جامعه خارج شده و به پاکیها پیوسته بودم احساس افتخار و عزت می کردم فیلم بردار از ما فیلم می گرفت و من و بهروز شدیداً تحت تأثیر آن همه لطف و محبت قرار گرفته بودیم



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:54 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-57

روزنه ای به روشنایی
تصمیم گرفتم از خدا کمک بگیرم تا برای رفع این تردید و بر پائی و ثبات در دین حق یاریم کند. به خاله کوچک بهروز که یکی ازاعضای هیئت جوانان بود مراجعه کردم، به او گفتم: افکارم متزلزل شده و دیگر دوست ندارم در تشکیلات کوچکترین فعالیتی داشته باشم به نداشتن فرزند اشاره کردم و نبودن امکانات برای اهداف ایده آل زندگیم، او متوجه نشد که منظور من از این تزلزل افکار و عقیده چیست؟ به من گفت: ما نمازی داریم که هرکس آن نماز را بخواند به هر آرزوئی که بخواهد نائل می شوداما خواندن آن نماز سخت است. بااشتیاق نماز را از او یاد گرفتم. من برای نجات از آن سر در گمی و تردید حاضر بودم به هر چیزی متوسل شوم، این نماز طولانی طوری بود که ما بین آن باید سه قدم روبه جلو یعنی رو به قبله حرکت می کردیم (قبله بهائیان رو به مقبره بهاء واقع در اسرائیل است) من قبل از خواندن نماز به سجده افتادم و از خدا طلب یاری جستم، التماسش می کردم که راه راست را به من نشان دهد و مرا از این همه دو دلی و تردید نجات دهد. نمی توانستم بدون هدف و بدون روح پاک معنوی زندگی کنم، با گریه از خدا رجای استعانت داشتم و با اینکه فکر می کردم این نماز هر آرزوئی را برآورده می کند از خدا طلب نکردم که به من فرزندی عطا کند از او نخواستم که افسردگی بهروز را شفا دهد و او را نسبت به زندگی اش دلگرم کند. از او شفای پای بهروز را نخواستم و از او هیچ چیز دیگر نخواستم فقط او را به حقانیتش قسم می دادم که حقیقت را بر من بنمایاند و راه راست را نشانم دهد. از خدا خواستم اگر بهاء حق است دیگر هرگز مرا دچار تردید ننماید و حوزه فکری مرا دچار اختلال و ابهام ننماید و اگر حق نیست مرا از چنگال تشکیلات برهاند و به دامن حقیقت اندازد. در بین این نماز احساس کردم چیزی را فراموش کردم و چرا به خاطرم نرسید که از جد بزرگوار خودم حضرت محمد(ص) بخواهم که مرا به حقیقت برساند؟! من که از طایفه سادات بودم و شنیده بودم که برای آن حضرت عزیز و محترم هستم از او بخواهم حقیقت را هر چه هست بر من بنمایاند و به من توان قبول و پذیرش حقیقت را نیز بدهد! هرگز اشکی را که در آن نیمه شب ریختم فراموش نمی کنم. صحنه غریبی بود. رو به قبله بهائیان ایستاده بودم و نماز بهائیان را می خواندم و از حضرت محمد(ص) طلب یاری می کردم.
بعد از خواندن نماز به خاطرم رسید قرآن کوچکی که یکی از دوستانم به من هدیه داده بود هنوز دارم، کتاب قرآن را آورده و به التماس قرآن افتادم سرم را روی کتاب گذاشته و گریه کردم. بهروز آن شب خانه نبود و من تنها بودم. آن شب تا صبح اشک ریختم، نزدیک سحر صبحانه ای خوردم و نیت کردم که روزه بگیرم. روزه بهائیان از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب است و به اذان کاری ندارد اما بعد از اینکه صبحانه ام تمام شد صدای اذان را شنیدم ماه آخر زمستان بود و من فضای سرد بیرون از خانه را نگاه می کردم و به اذان گوش می دادم با خود می گفتم چند میلیارد مسلمان به این صدا عشق می ورزند و هزار و پانصد سال است که این اذان روزی سه بار خوانده می شود. مسلمانان هرگز از این صدا و از این ندای الهی خسته نشده اند اما من از جلسات خسته ام. از تشکیلات خسته ام از حرفهای تکراری آنها خسته ام و بعد به گریه می افتادم و از خدا می خواستم حقیقت را بر من بنمایاند. لحظات خیلی سختی بود و هیچکس تا زمانی که به این حال دچار نشود، متوجه دردی که می کشیدم نمی شود. تردید در راهی که بیست و پنج سال از عمر خود را در آن گذرانده ای، یعنی شکستی فاجعه آمیز، یعنی بحران، یعنی فنا و تباهی. فردای آن روز کتاب رمانم را به اداره ارشاد برده و تصمیم گرفتم بدون اینکه بگویم بهائی هستم اجازه چاپ کتاب را بگیرم و با خود گفتم برای اینکه مشکلی پیش نیاید اسم نویسنده را عوض می کنم مثلاً به اسم یکی از دوستانم کتاب را چاپ می کنم. به قسمت چاپ و نشر در اداره ارشاد مراجعه کردم و مقصودم را گفتم آنها راهنمائی های لازم را کردند و قرار شد اول به یک انتشاراتی مراجعه کنم و اگر کتاب قابل چاپ بود به اداره ارشاد مراجعه نمایم. وقتی خواستم از اطاق خارج شوم یکی از آقایان گفت کتاب را بدهید من بخوانم اینطور کار شما آسان تر می شود. اگر قابل چاپ بود که چاپ می کنیم در غیر این صورت ایرادهای کتاب شما را یاد داشت کرده، ویراستاری می کنم. کتاب را دادم و برگشتم.
شب بعد هم به نماز و نیاز و التماس افتادم و روز بعد را هم روزه گرفتم. عصر روز دوم آماده می شدم که افطار کنم، آفتاب غروب کرده بود اما هنوز اذان نداده بودند و من طبق دستورات بهائی می خواستم قبل از اذان افطار کنم که زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشی را برداشتم متوجه شدم آقای یاوری است همان آقایی که در اداره ارشاد کتاب را از من گرفت. پس از معرفی خود گفت: جداً به شما تبریک می گویم شما نویسنده متبحری هستید. کتاب شما را خواندم خیلی زیبا بود. این کتاب مرا با آداب و رسوم استان کردستان آشنا کرد. واقعاً از خواندن آن لذت بردم، به اندازه ای این کتاب جذاب و دلنشین بود که یک روزه آن را به اتمام رساندم و لحظه ای استراحت نکردم. چرا تا به حال اقدام به چاپ آن نکرده اید؟ گفتم: راستش نمی دانم می توانم به شما اعتماد کنم یا نه؟ گفت بله حتماً. گفتم: من بهائی هستم و تصمیم دارم این کتاب را به اسم دوستم چاپ کنم. آقای یاوری به حدی ازاین مسئله ناراحت شد که لحظاتی به سکوت گذشت و بعد گفت: جداً حیف از این همه استعداد و توانائی که از آن استفاده نشود و قرار شد به من جواب بدهد. روز سوم نزدیک ظهر بود که دوباره تماس گرفت و من باز روزه بودم آقای یاوری گفت خانم چند کتاب برای مطالعه شما آماده کرده ام که حیف است آنها را مطالعه نکنی و من با اظهار تشکر و علاقه باایشان قرار ملاقاتی داخل اداره گذاشته و رأس ساعت در آنجا حاضر شدم آقای یاوری مردی بسیار شریف و قابل اعتماد و محجوب بود. حدوداً سی و پنج ساله با موهای مشکی که مقداری از جلوی موها سفید شده بود وکت شلوار روشنی به تن کرده بود به محض دیدن من محترمانه از روی صندلی برخاست و از پشت میز بیرون آمد. داخل اتاقش یک کتابخانه کوچک بود، از داخل کتابخانه چند کتاب را برداشت و روی میز گذاشت، از من خواهش کرد بنشینم. کمی احساس خطر کردم و با خود گفتم نکند موضوع بهائی بودن من را به مسئولین ارشاد اطلاع داده باشد و از چاپ کتابم جلوگیری شود. او کتاب را که در واقع یک دفتر دویست برگی قرمز رنگ بود در دست داشت. من روی یک صندلی تقریباً روبه روی آقای یاوری نشستم و او صفحه به صفحه ورق می زد و به نقاط ضعف و قوت داستانم اشاره می کرد چند دقیقه بعد اصرار کرد که چایی را بخورم. من قبول نکردم، او اصرار کرد که اگر چائی را نمی خورم فقط یک قند بخورم و من قند را گرفتم اما به دلیل اینکه روزه بودم آن را داخل جیبم گذاشتم. آقای یاوری فکر کرده بود من به دلائلی آن قند را نخوردم و من هم از روزه بودنم چیزی نگفتم. دقایقی به صحبت گذشت و من کتابها را از ایشان گرفته و به خانه برگشتم.
مطالعه سرنوشت ساز
تا غروب با ولع تمام به مطالعه کتابها پرداختم و آنقدر خواندن آن کتابها برایم جالب بود که نمی توانستم لحظه ای از مطالعه دست بردارم که باز با صدای اذان متوجه شدم که باید افطار کنم. اما چون غذا درست نکرده بودم از خانه خارج شدم و از اغذیه فروشی نزدیک منزل مقداری مرغ سوخاری با سیب زمینی گرفتم و به خانه برگشتم. در بین راه حس می کردم روح سبک و آرامی دارم، حس می کردم فضای بیرون از خانه مثل همیشه خوفناک و غریبه نیست، حس می کردم به مردم نزدیکترم ودر بین آنها زندگی می کنم. من آن احساس امنیت و عشق به همنوع را هرگز تجربه نکرده بودم. تردیدم نسبت به بهائیت مرا صدها قدم به جلو راند و حس می کردم جهشی حر کت می کنم. دیدم باز شده بود و حس آزادی و بصیرت و آگاهی به من هیجان خاصی داده بود. کتابهایی که مطالعه کردم یکی کشف الحیل آقای عبدالحسین آیتی ملقب به آواره بود و دیگری خاطرات صبحی نوشته ی آقای فضل الله مهتدی ملقب به صبحی. این دوشخص وارسته کسانی بودند که از پیروان سر سخت بهاء و عبد البهاء محسوب می شدند، آنها از نزدیکان مورد اعتماد بهاء و عبد البهاء بودند و به اصطلاح کاتب وحی آنها و از بهترین یاران و مبلغان بهائیت بودند. در مدح آنها از سوی بهاء و عبدالبهاء الواح زیادی صادر شده بود و بهائیان احترامی را که برای این دو نفر قائل بودند کمتر از خود بهاء و پسرش نبود و آنان به تمام احکام ودستورات و به تمام زیرو بم بهائیت آشنائی داشتند و شاهد تمام فعالیتهای سیاسی مذهبی و تمام رفتارهای اجتماعی، شخصی و خانوادگی این حضرات بودند.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:53 صبح )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-56

دوران تردید
بهائیان معمولاً از اینکه در سایر جوامع حاضر شده و با کسی غیر از بهائیان روبه رو شوند گریزان بودند و به شدت از برخورد با اهل علم و اهل مطالعه و کارمندان اداری و روحانیون و غیره ابا داشتند. اولاً می ترسیدند که بحثی پیش آید و آنان نتوانند از بهائیت دفاع کنند و خجالت بکشند، ثانیاً می ترسیدند مورد تبلیغ آنان واقع شوند و این مسئله منتج به مسلمان شدن آنان گردد و تحت فشار تشکیلات قرار بگیرند که چرا با مسلمانان ارتباط گرفته ای؟

تشکیلات، بهائیان را کاملاً محصورکرده و مجال آشنائی با اقوام و ادیان دیگر به آنان نمی داد و دلیل و توجیهی که می آورد این بود که مسلمانان از ما بهائیان نفرت دارند و موجبات خطر جانی و مالی برای افراد را فراهم می آورند. ما هم فریب این حرفها را خورده و تا می توانستیم از مسلمانان خصوصاً اهل علم و مطالعه دوری می کردیم. من وقتی به مرور متوجه کاستیها و ضد اخلاقیات در تشکیلات شدم تصمیم گرفتم با جوامع دیگر ارتباط گرفته تا از این محدودیت و محصوریت رهائی یافته و به علم و دانائی ام افزوده گردد .از این رو به آموزشگاه آرایش و پیرایش مراجعه کرده و پس از سه ماه دیپلم آرایشم را گرفتم در حالیکه وقتی بعضی از افراد تشکیلات متوجه این منظور من شدند، به من توصیه کردند که اگر می خواهی آرایشگری یاد بگیری به نزد آرایشگران خودی برو، آنها قبل از انقلاب آرایشگری را فراگرفته اند و می توانند به شما هم آموزش دهند اما من نپذیرفتم. خوب به خاطر دارم که صاحب خانه ما که او هم همسر یکی از معدومین بهائی اوائل انقلاب بود اصرار داشت که تو آرایشگری را یاد می گیری اما به تو دیپلم نمی دهند و من می گفتم اینطور نیست و دیپلم آرایشگری را می گیرم و می گفتم که در آموزشگاهها اصلاً مسئله دین عنوان نمی شود و کسی با دین من کاری ندارد و بالأخره هم وقتی موفق به گرفتن دیپلم شدم باز هم قبول نمی کرد و با سماجت می گفت: امکان ندارد آنها به بهائیان دیپلم آرایشگری نمی دهند تا اینکه دیپلم را آوردم و به او نشان دادم. با تعجب گفت: چنین چیزی ممکن نیست. که من عصبانی شدم و گفتم: لابد می خواهید بگوئید که این دیپلم جعلی است و او دیگر حرفی نزد. بعد از آن تصمیم گرفتم برای تدریس سنتور به آموزشگاهی مراجعه کرده و ازهنری که داشتم حداقل بهره مادی ببرم. به محض اینکه چند قطعه چهار مضراب برای مسئول آموزشگاه نواختم او مرا به عنوان مدرس سنتور برای خانمها ثبت نام کرد و بلافاصله حدود پانزده نفر شاگرد برایم پیدا شد که روز به روز بیشتر می شدند. من از این موضوع به کسی چیزی نگفتم چون می دانستم که ممانعت خواهند کرد. تشکیلات از ارتباط گیری ما بهائیان با مسلمانان هراس داشت و به هر ترفند و هر حیله ای از این مسئله جلوگیری می کرد. اما چیزی نگذشت که تشکیلات از این قضیه مطلع شد و به من گفتند تو نمی توانی بدون مجوز اداره ارشاد در این مکان مشغول تدریس باشی و هرگاه از طرف ارشاد متوجه شوند که تو به عنوان یک فرد بهائی به مسلمانها سنتور آموزش می دادی تو را جریمه سختی می کنند، اما مسئول آموزشگاه می گفت: اصلاً اینطور نیست به محض اینکه از طرف ارشاد متوجه شوند از تو امتحان به عمل می آورند و اگر در آن امتحان موفق شوی مجوز صادر می کنند و کاری به دین تو ندارند. اما تشکیلات مرا به شدت از ادامه این کار بر حذر می داشت. من از هیچ چیز نمی ترسیدم اما مسئله ای مرا به هراس افکند با خود گفتم اگر از دستورات تشکیلات سرپیچی کنم به زودی پشت سرم تهمت هائی خواهند زد و این تهمت ها آبروی مرا خواهد برد. آنها از طریق مادر شوهر و پدر شوهرم به من اصرار می کردند که باید از این آموزشگاه موسیقی استعفا داده و خارج شوی. نقطه ضعف من آبرویم بود .به شدت از اینکه آبرویم خدشه دار شود و حرفهای بی ربطی در باره ام زده شود نگران بودم، قبل از اینکه چنین اتفاقی برایم حادث شود از آن آموزشگاه خارج شدم اما یکی دو نفر از شاگردانم که آدرس منزل مرا می دانستند اصرار کردند که ما به منزل می آئیم و در آنجا به اموزش سنتور می پردازیم.
کلاسهای موسیقی و استادی که. . .
یکی از شاگردانم زن جوان سی ساله ای بود و معلم دانش آموزان کلاس پنجم بود. از معلومات نسبتاً خوبی برخوردار بود. وقتی به خانه امد و عکسهای مخصوص بهائیان را دید فوری فهمید که ما بهائی هستیم و عمداً از اعتقادات ما سؤال کرد. من گفتم: ما معتقدیم که امام زمان ظهور کرده و بهاء همان امام زمان موعود است. او گفت: اما امام زمان باید پسر امام حسن عسکری(ع) باشد. گفتم: نه چرا باید پسر ایشان باشد. گفت: همه روایات بر این قولند، باید پسر امام حسن عسکری(ع) باشد که در آن زمان به علت جو نامناسب به خواست خدا غایب شده تا در زمان مناسب ظهور کند. گفتم: نه این حرفها دروغ است هیچ کس نمی تواند غیب شود و پیامبران و امامان اگر به امام زمان اشاره کرده اند منظورشان بهاء بوده. گفت: پس چطور شما معتقدید که باب در هنگام تیر باران وقتی که به او تیراندازی می کنند غیب می شود و بعد او را در خانه اش می یابند اگر این حرفها دروغ باشد برای شما هم دروغ است، اگر اینها خرافات است دین شما هم پر از خرافات است و سپس ادامه داد با ظهور امام زمان(عج) ظلم و جور برچیده می شود همه ظالمان توسط ایشان سر زده می شوند و اسلام واقعی بنا نهاده می شود، فساد از میان می رود و حکومت به دست امام زمان(عج) می افتد و عدل و داد در عالم فراگیر می شود. در ضمن او باید از مکه ظهور کند و با صدای بلند ظهور خود را اعلام نماید. ما تمام این نشانه ها را از ایشان داریم و منتظر چنین کسی هستیم نه هر کسی که بیاید و بدون داشتن کوچکترین نشانه ای از او و بدون هیچ معجزه ای اظهار قائمیت کند. گفتم: ظلم و جور و فساد و فحشا بااجرای دستورات بهاء و احکام بهاء ازبین می رود و زمانی که بهائیت عالم گیر شد عدل و داد هم فراگیر می شود. او گفت: مگر بهاء چه دستوراتی داده که می تواند ظلم و فساد و فحشا را از میان بردارد و عدل و داد را حکم فرما نماید؟
گفتم: مفسدان و ظالمان را طرد می کنند و به ذهنم آمدکه در جامعه بهائی هیچکدام از مفسدین طرد نشده و خود تشکیلات ظلم می کند و به راستی چه حکمی چه دستوری غیر از دستورات اسلام در بهائیت وجود دارد که می تواند فساد را بر چیند و عدل و داد را حاکم نماید؟! بعد از مباحثه با این خانم او خانه ما را ترک کرد و من مثل همیشه به فکر فرو رفتم و با خود گفتم به راستی کدام عدالت الان در جوامع کوچک بهائی حکمفرما شده مگر نه اینکه اعضای محفل که جانشین بهاء هستند تهمت معتاد بودن را به بهروز می زدند و یکسال تمام از رسیدن او به همسرش با بی رحمی تمام ممانعت کردند؟ مگر نه اینکه هیچکدام از جوانان بهائی نمی توانند به دلخواه خودشان ازدواج کنند؟ مگر نه اینکه جوانان را به طور آشکار اجازه می دهند در کنار یکدیگر به عیش و نوش بپردازند تا به اصطلاح موجبات ازدواج آنان را فراهم کنند؟ مگر نه اینکه بی حجابی در بین بهائیان غوغا می کند و فساد وفحشا غیر قابل کنترل است؟ این دین چه برتری نسبت به ادیان دیگر دارد؟ این دین دم از صلح عمومی می زند، هیچ دینی جنگ طلب نیست و همه ادیان صلح طلب هستند اما بهائیت چه راهکارهایی برای برقراری صلح ارائه داده است؟ با وجودی که خود بهاء و عبد البهاء که بنیان گذاران این دین هستند نتوانستند در بین خانواده خود صلح را برقرار کنند و برادر بهاء هم ادعای پیامبری کرد و برادر عبدالبهاء هم ادعای خدائی کرد و هرکدام از اعضای خانواده از یکدیگر جدا شده و یکی پیرو بهاء و عبدالبهاء و دیگری پیرو برادر دیگر شد .خانواده آنها برای یکدیگر الفاظ بسیار زشت و رکیکی بکار می بردند و تا زنده بودند بر سر ارث و میراث و ادعاهای بی اساس باهم جنگیدند چگونه می توانند منادی صلح جهانی باشند؟ این افکار برایم سؤالی طرح می کرد و آن این بود: اگر بهائیت باطل است پس چه دینی می تواند حقیقت داشته باشد؟ ما از اسلام گریزان بودیم چرا که تشکیلات بهائی از اسلام برای ما دینی خالی از منطق و پر از اوهام و خرافات و دروغ و گزاف ساخته بود.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 89/9/7 :: ساعت 8:52 صبح )
<      1   2   3   4   5   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

مرنجان و مرنج
عزاداری از سنت های پیامبر اکرم (ص) است
سعادت ابدی در گرو اشک و عزاداری بر سیدالشهدا علیه السلام
سبک زندگی قرآنی امام حسین (علیه السلام)
یاران امام حسین (ع) الگوی یاران امام مهدی (عج)
آیا شیطان به دست حضرت مهدی علیه السلام کشته خواهد شد؟
ارزش اشک و عزا بر مصائب اهل بیت علیهم السلام
پیوستگان و رهاکنندگان امام حسین علیه السلام
امام حسین علیه السلام در آیینه زیارت
پیروان مسیح بر قوم یهود تا روز قیامت برترند!
نگاهی به شخصیت جهانی امام حسین «علیه السلام»
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 159
>> بازدید دیروز: 651
>> مجموع بازدیدها: 1356715
» درباره من

بشنو این نی چون حکایت می کند

» فهرست موضوعی یادداشت ها
دینی و مذهبی[871] . عشق[360] . آشنایی با عرفا[116] . جدایی از فرهنگ[114] . موسیقی[66] . داستانک[2] . موعود . واژگان کلیدی: بیت المال . صحابی . عدالت . جزیه . جنایات جنگ . حقوق بشردوستانه . حکومت . خراج . علی علیه‏السلام . لبنان . مالیات . مصرف . مقاله . منّ و فداء . ادیان . اسرای جنگی . اعلان جنگ . انصاری . ایران . تقریب مذاهب . جابر .
» آرشیو مطالب
نوشته های شهریور85
نوشته های مهر 85
نوشته زمستان85
نوشته های بهار 86
نوشته های تابستان 86
نوشته های پاییز 86
نوشته های زمستان 86
نوشته های بهار87
نوشته های تابستان 87
نوشته های پاییز 87
نوشته های زمستان87
نوشته های بهار88
نوشته های پاییز88
متفرقه
نوشته های بهار89
نوشته های تابستان 89
مرداد 1389
نوشته های شهریور 89
نوشته های مهر 89
آبان 89
آذر 89
نوشته های دی 89
نوشته های بهمن 89
نوشته های اسفند 89
نوشته های اردیبهشت 90
نوشته های خرداد90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد90
نوشته های شهریور90
نوشته های مهر 90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد 90
نوشته های مهر 90
نوشته های آبان 90
نوشته های آذر 90
نوشته های دی 90
نوشته های بهمن 90
نوشته های اسفند90
نوشته های فروردین 91
نوشته های اردیبهشت91
نوشته های خرداد91
نوشته های تیرماه 91
نوشته های مرداد ماه 91
نوشته های شهریور ماه91
نوشته های مهر91
نوشته های آبان 91
نوشته های آذرماه91
نوشته های دی ماه 91
نوشته های بهمن ماه91
نوشته های بهار92
نوشته های تیر92
نوشته های مرداد92
نوشته های شهریور92
نوشته های مهر92
نوشته های آبان92
نوشته های آذر92
نوشته های دی ماه92
نوشته های بهمن ماه92
نوشته های فروردین ماه 93
نوشته های اردیبهشت ماه 93
نوشته های خردادماه 93
نوشته های تیر ماه 93
نوشته های مرداد ماه 93
نوشته های شهریورماه93
نوشته های مهرماه 93
نوشته های آبان ماه 93
نوشته های آذرماه 93
نوشته های دیماه 93
نوشته های بهمن ماه 93
نوشته های اسفند ماه 93
نوشته های فروردین ماه 94
نوشته های اردیبهشت ماه94
نوشته های خرداد ماه 94
نوشته های تیرماه 94
نوشته های مرداد ماه 94
نوشته های شهریورماه94
نوشته های مهرماه94
نوشته های آبان ماه94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
کنج دل🩶
همراه با چهارده معصوم (علیهم السلام )ویاران-پارسی بلاگ
پیام شهید -وبگاه شهید سید علی سعادت میرقدیم
دانشجو
(( همیشه با تو ))
بر بلندای کوه بیل
گل رازقی
نقاشخونه
قعله
hamidsportcars
ir-software
آشفته حال
بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن
سرباز ولایت
مهندس محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
...عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
بهارانه
*تنهایی من*
بلوچستان
تیشرت و شلوارک لاغری
اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی
کشکول
قدم بر چشم
سه ثانیه سکوت
نگارستان خیال
گنجدونی
بهارانه
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
نگاهی نو به مشاوره
طب سنتی@
سرچشمـــه فضیـلـــت ها ؛ امـــام مهــدی علیــه السلام
اکبر پایندان
Mystery
ermia............
پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ...
اسیرعشق
چشمـــه ســـار رحمــت
||*^ــــ^*|| diafeh ||*^ــــ^ *||
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
جلال حاتمی - حسابداری و حسابرسی
بهانه
صراط مستقیم
تــپــش ِ یکــ رویا
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
سلحشوران
گیاه پزشکی 92
مقبلی جیرفتی
تنهایی افتاب
طراوت باران
تنهایی......!!!!!!
تنهای93
سارا احمدی
فروشگاه جهیزیه و لوازم آشپزخانه فدک1
.: شهر عشق :.
تا شقایق هست زندگی اجبار است .
ماتاآخرایستاده ایم
هدهد
گیسو کمند
.-~·*’?¨¯`·¸ دوازده امام طزرجان¸·`¯¨?’*·~-.
صحبت دل ودیده
دانلود فایل های فارسی
محقق دانشگاه
ارمغان تنهایی
* مالک *
******ali pishtaz******
فرشته پاک دل
شهیدباکری میاندوآب
محمدمبین احسانی نیا
کوثر ولایت
سرزمین رویا
دل نوشته
فرمانده آسمانی من
ایران
یاس دانلود
من.تو.خدا
محمدرضا جعفربگلو
سه قدم مانده به....
راز نوشته بی نشانه
یامهدی
#*ReZa GhOcCh AnN eJhAd*#(گوچـی جـــون )
امام خمینی(ره)وجوان امروز
فیلم و مردم
پیکو پیکس | منبع عکس
پلاک صفر
قـــ❤ــلـــــب هـــــای آبـــــی انــ❤ـــاری
اسیرعشق
دل پرخاطره
* عاشقانه ای برای تو *
farajbabaii
ارواحنا فداک یا زینب
مشکات نور الله
دار funny....
mystery
انجام پروژه های دانشجویی برای دانشجویان کنترل
گل یا پوچ؟2
پسران علوی - دختران فاطمی
تلخی روزگار....
اصلاحات
گل خشک
نت سرای الماس
دنیا
دل پر خاطره
عمو همه چی دان
هرکس منتظر است...
سلام محب برمحبان حسین (ع)
ادامس خسته من elahe
دهکده کوچک ما
love
تقدیم به کسی که باور نکرد دوستش دارم
گروه اینترنتی جرقه داتکو
مدوزیبایی
من،منم.من مثل هیچکس نیستم
Tarranome Ziba
پاتوق دختر و پسرای ایرونی
اسرا
راه زنده،راه عشق
وبلاگ رسمی محسن نصیری(هامون)(شاعر و نویسنده)
وب سایت شخصی یاسین گمرکی
حسام الدین شفیعیان
عکسهای سریال افسانه دونگ یی
ܓ✿ دنـیــــاﮮ مـــــــن
Hunter
حسام الدین شفیعیان
دهکده علم و فناوری
اسیرعشق
دختر باحال
*دلم برای چمران تنگ شده.*
♥تاریکی♡
به یادتم
باز باران با محرم
تنهایی ..............
دوستانه
هرچه می خواهد دل تنگم میذارم
زندگی
نیلوفر مرداب
فقط طنزوخنده
تینا!!!!
شیاطین سرخ
my love#me
سرزمین خنگا
احکام تقلید
•.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.•
فوتسال بخش جنت (جنت شهر )
حقیقت صراط
...دیگه حسی نمونده
زیر اسمان غربت
شهید علی محسنی وطن
سکوت(فریاد)
عاشقانه ها
خودمو خدا تنها
دانستنی های جالب
ermia............
حجاب ایرانی
عرفان وادب
دل خسته
عاشقانه های من ومحمد
هر چه میخواهد دله تنگت بگو . . .
sharareh atashin
mehrabani
khoshbakhti
______>>>>_____همیشگی هااا____»»»»»_____>>>>
دخترونه
قلبی خسته ازتپیدن
عشـ۩ـق یـ۩ـعنی یـ۩ـه پــ۩ـلاک......
تینا
مذهب عشق
مناجات با عشق
داستان زندگی من
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
عاشق فوتبال
کشکول
حاج آقا مسئلةٌ
صدا آشنا
کد بانوی ایرانی
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
« یا مهدی ادرکنی »
وبلاگ تخصصی کامپیوتر - شبکه - نرم افزار
::::: نـو ر و ز :::::
توکای شهر خاموش

.: اخـبـار فـنـاوری .:
Biology Home
شــــــــــــــهــــدای هــــــــــــــســـتــه ایـــــــــــــ
مثبت گرا
تک آندروید
امروز
دانستنی / سرگرمی / دانلود
°°FoReVEr••
مطلع الفجر
سنگر بندگی
تعصبی ام به نام علی .ع.
تنهایی.......
دلـــــــشــــــــکســـــته
عاشقانه
nilo
هر چی هر چی
vida
دلمه پیچ, دستگاه دلمه پیچ Dolmer
هسته گیر آلبالو
آرایشگری و زیبایی و بهداشت پوست
عکس های جالب و متحرک
مرکز استثنایی متوسطه حرفه ای تلاشگران بیرجند
دیجی بازار
نمونه سوالات متوسطه و پیش دانشگاهی و کارشناسی ارشد
bakhtiyari20
زنگ تفریح
گلچین اینترنتی
روستای اصفهانکلاته
پایه عکاسی مونوپاد و ریموت شاتر بلوتوث
سرور
عاطفانه
سلام
بخور زار
اشک شور
منتظران

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





































































































» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب