بها و عبدالبها، دروغگویان زرنگ و من با خیالی آسوده به این زندگی برگشته بودم و حالا هم این تشکیلات است که از من بیگاری می کشد و آنچنان مرا سرگرم کرده که دیگر مثل گذشته به بهروز رسیدگی نمی کنم و این تشکیلات است که به من بهاء می دهد و به بهروز کوچکترین وقعی نمی نهد. از بهروز هم ناراحت بودم، زمانی که من خوشبختی خود را نادیده گرفته و به خاطراو برگشتم در قبال او احساس مسئولیت کردم و حال او بی توجه به همه این فداکاریها شاید به خاطر بچه دست رد به سینه من می زند و اصلاً برایش مهم نیست که چه بلائی سر من می آید. در حالیکه وسائلم را جمع می کردم چشمم به تابلوی عکس عبد البهاء افتاد. با عصبانیت تابلو را برداشتم و بر زمین کوبیدم و با هر دو پا روی آن ایستادم و گفتم: تشکیلاتی که ارمغان اراجیف توست مرا بدبخت کرد. آقای منطقی شیشه های خورد شده را جمع کرد عکس را برداشت و گفت: تو فکر می کنی اعضای محفل چه کسانی هستند چرا اینقدر اینها را بزرگ کرده ای؟ چرا تا این حد به آنها اعتماد داشتی که زندگیت را و سرنوشت خودت را به آنها سپردی؟ گفتم: به ما اینطور یاد داده اند، ما فکر می کردیم خارج از دستورات تشکیلات خصوصاً محفل اگر عملی از ما سر بزند باعث عذاب و بدبختی ما خواهد شد چرا که آنها مصون از خطا و ملهم به الهامات غیبیه هستند. آقای منطقی لبخند تلخی زد و گفت: تو خیلی اشتباه کردی. اتفاقاً اعضای محفل حرفه ای ترین خلاف کارهای دنیا هستند و کثیف ترین گناهان از آنان صادر می شود، خود من شاهد تعویض زنان محفل با همدیگر بوده ام و به حدی از آنان کثافت کاری و رذالت دیده ام که اگر پاک ترین افراد عضو محفل شوند هرگز به آنان اعتماد نخواهم کرد. حرفهای آقای منطقی برایم تازگی داشت او از غیرانسانی ترین اعمال که از اعضای محفل قبل از انقلاب سر می زد برایم گفت و ایرادهایی اساسی از خود بهائیت گرفت و گفت: من خودم را با موسیقی سرگرم کرده ام، همسر و فرزندم هم از بهائیت نفرت دارند و در هیچکدام از جلسات شرکت نمی کنند. اما تشکیلات دست از سر پسرم بر نمی دارد و دائماً او را فرا می خوانند و برایش حرف می زنند و می گویند باید تسجیل شوی. پسرم نمی خواهد تسجیل شود. من و مادرش هم با او موافقیم و به او گفته ایم که مقاومت کند من مبهوت و متحیر به آقای منطقی نگاه می کردم او به چه جراتی چنین چیزهائی را می گفت .به او گفتم: از اینکه طرد شوید نمی ترسید؟ گفت اگر طرد شویم هرسه باهم طرد می شویم و جدائی و افتراقی بین ما پیش نمی آید پس مشکلی نیست و در ضمن ما تصمیم داریم به خارج از کشور برویم و از دست بکن نکن های این تشکیلات راحت شویم. گفتم پس چه کسی واقعاً بهائی است؟ همه که یا از ترس بهائی مانده اند یا منفعتی را دنبال می کنند یا مثل شما ظاهراً بهائی هستند. پرسیدم به بهاء و عبد البهاء چه؟ به آنها هم ایمان ندارید؟ عینکش را کمی بالاتر برد، دستی بر محاسن خود کشید و گفت: آدم های زرنگی بوده اند خوب توانستند چیزی مشابه با ادیان دیگر درست کنند. علاوه بر مقام و منزلت پول خوبی هم به جیب زدند. من که هنوز تعصبی نسبت به این حضرات داشتم گفتم: آقای منطقی شما کفر می کنید، یعنی می گوئید آنهادروغ بوده اند؟ او گفت: معلوم است که دروغ بوده اند، اگر دروغ نباشند اعضای بیت العدل را که خودشان کثیف ترین افراد روی زمین هستند جانشین خود نمی کردند و بیت العدل هم در هر کشور و شهر و روستا عده ای را جانشین خود نمی کرد. کمی به عقلت رجوع کن آیا در روستائی که فقط دوازده نفر بهائی زندگی می کنند و9 نفر از آنها عضو محفل می شوند همه آن 9 نفر پاک و بری از خطا هستند؟ من روستائی را می شناسم که نه نفر از دوازده نفری که در آن روستا بهائی بودند عضو محفل بودند این نه نفر هر شب و روز برای بالا کشیدن زمین های یکدیگر تقلا می کردند. آقای منطقی می خندید و می گفت آن سه نفر بد بخت زمین های خودشان را از دست دادند فقط به خاطر اینکه فکر می کردند اعضای محفل خیر و صلاح آنها را می خواهند اما بعدها در بین این دوازده نفر آنچنان در گیری پیش آمد که همدیگر را تا سر حد مرگ زده بودند. صحبتهای آقای منطقی مرا به فکر فرو برد و می دیدم که حقیقت را می گوید و من حسابی فریب تشکیلات را خورده و زندگی ام را تباه کرده ام. آقای منطقی مرا با این حرفها سرگرم کرده و از طرفی با بهروز تما س گرفته بود که خودش را سریع برساند و نگذارد که من خانه را ترک کنم. بهروز از راه رسید و دید که من همه وسائلم را جمع کرده ام و از تری چشمانم هم فهمید که خیلی گریه کرده ام. غرورش اجازه نداد از رفتن من جلوگیری کند چون خودش باعث شده بود. اما در جواب حرفهای آقای منطقی که ما را نصیحت می کرد گفت: من رها را دوست دارم، وقتی برود می فهمم که چه اشتباهی کردم اما واقعاً از زندگی ام خسته ام و رها با من تباه می شود. بهتراست او برود شاید با دیگری ازدواج کند و بچه دار شود. من گفتم: اگر به خاطر من می گوئی من بچه نمی خواهم. من و بهروز و آقای منطقی باهم به گردش رفته و به مناسبت رفع مشکل برای صرف شام به یک رستوران رفتیم وپس از صرف غذا در یک محیط تفریحی نشسته وبه صحبت پرداختیم. در هوای سرد زمستان روی یک نیمکت نشسته بودیم آقای منطقی به شدت تب و لرز داشت اما چیزی به ما نگفت، من در تمام مد ت به فکر حرفهای او بودم بالأخره همه آن حرفها را به بهروز هم انتقال دادم تا نظر او را بدانم. آقای منطقی چندین مثال را ذکر کرد که تشکیلات با بی رحمی تمام برای جدائی اعضای خانواده مبادرت کرده است. بیشتر مثالهائی که می آورد در رابطه با کسانی بود که پی به بطالت بهائیت برده و اعلام می کردند که ما بهائیت را قبول نداریم و از بهائیت تبری و کناره جوئی می کردند. او می گفت: من و همسرم هیچ دل خوشی از بهائیت نداریم ولی خودتان می دانید اگر این مسئله را اعلام کنیم ما را از دیدن پدر و مادرو برادر و خواهر و تمام اقوام محروم می کنند وبدتر از همه اینکه به حدی شایعه پراکنی می کنند و به حدی پشت سر ما حرف می زنند که ترجیح داده ایم سکوت کنیم تا بالأخره ازایران برویم و کلا دور از دخالت های بی جای تشکیلات باشیم بهروز این حرفها را شنید و گفت: اینها از قوانین بهائیت است و تشکیلات فقط اجرای قانون می کند. تشکیلات مجری دستورات الهی است آقای منطقی خیلی مسئله را باز نکرد اما برای اینکه من و بهروز را متوجه خیلی چیزها کند تا نیمه های شب برای ما حرف زد و نمی دانست که آن حرفها چه تأثیری بر روحیه من خواهد داشت. من برای مسائل دنیوی ارزش زیادی قائل نبودم و تنها چیزی که مرا زنده نگه می داشت این بود که در نزد خدا عزیز باشم و بزرگی وانسانیت و خدمت و احسان را فقط برآورده شدن رضای الهی می دانستم و اگر راهی که من در آن فعالیت می کردم راه حق نبود و به قول آقای منطقی باطل بود من به چه امیدی زندگی کرده و این همه مشکلات را متحمل شده بودم؟! کمی که فکر می کردم می دیدم تمام اوقات من از صبح زود که بر می خاستم تا شب پر بود و این نوع فعالیت فقط مختص زندگی من نبود، همه بهائیان از کودکان دبستانی گرفته تا جوانان و از نوجوانان تا پیران و سالخوردگان همه و همه سخت مشغول بودند، آنچنان سرگرم بودند که فرصت نمی کردند به عواقب این همه فعالیت فکر کنند. سالهای سال مطالب تکراری و غیر قابل اجرا و غیر منطقی را مطالعه می کردند ودر کلاسهای فراوانی شرکت می کردند که برای ایجاد تنوع آنها را به مسائل غیر اخلاقی تشویق می کردند. این نوع زندگی در صورتی که به خاطر رضایت خدا نباشد، در جازدن و تباه شدن است و من کسی نبودم که با وجود رسیدن به حقیقتی این چنین باز هم به آن ادامه دهم و برایم مهم نباشد. بعد از آن دیگر از همه چیز جدا شده بودم و کلاسها و سرگرمی های تشکیلاتی دیگر برایم بی ارزش شده بود. از طرفی هم تشکیلات دائماً کسانی را می فرستادند تا با من صحبت کنند و مرا برای فعالیتهای گوناگون فرا بخوانند من از بیشتر دستورات سرپیچی می کردم. فعالیتها را تقلیل داده و تنها فعالیتم رفتن به ضیافت نوزده روزه و اجرای برنامه های مربوط به موسیقی و آموزش سنتور به عده ای از بهائیان بود. اوقات فراغت را با خواندن کتابهای مورد علاقه ام سپری می کردم. کم کم تصمیم گرفتم نویسندگی کنم و به نوشتن یک رمان با مطالبی خواندنی و جذاب مشغول شدم. چندی بعد رمانم به اتمام رسید و به حدی زیبا و دلنشین شده بود که تصمیم گرفتم ازاین توانائی خدا دادی استفاده کرده و رمانهای بیشتری بنویسم. اولین رمانم درباره دختری کرد زبان بود و من توانسته بودم در قالب داستان آداب و سنت و فرهنگ کردها را به نحو احسن به تصویر بکشم.
من بی جهت به تشکیلات اعتماد کرده بودم، وقتی بهروز به خواستگاری آمد این تشکیلات بود که او را آورد و این تشکیلات بود که اجازه ازدواج با فرد مورد علاقه ام را نداد و هنگامی که تصمیم داشتم طلاق بگیرم این تشکیلات بود که اجازه تهمت ناروا را به سلیم داد و بالأخره این تشکیلات بود که دستور بازگشت را داد
فروپاشی زندگی خانوادگی
با چنین زمینه ذهنی یک روز خانم ندیمی که همسر یکی از معدومین بهائی بود، که در اوائل انقلاب به جرم جاسوسی و همکاری با ساواک اعدام شده بود، بعد از کشته شدن همسرش او را جانشین و عضو محفل همدان کرده بودند، مرا به صرف عصرانه به خانه اش دعوت نمود، او فال قهوه می گرفت. قیافه اش کاملاً شبیه رمالها بود و همه به فالهایی که با قهوه می گرفت اعتقاد داشتند.پدر شوهرم وقتی فهمید او مرا دعوت کرده مضطرب شد و دنبال راهی می گشت تامرا ازرفتن به این میهمانی منصرف کند اما هیچ بهانه ای وجود نداشت. بالأخره به خانه اش رفتم و پس از خوردن یک شیر قهوه با کیک خانم ندیمی شروع به گرفتن فال من نمود و فنجان مرا در دست گرفته و می چرخاند و با دقت به آنها نگاه می کرد و بالأخره طوری که تعجب خودش هم بر انگیخته شده باشد گفت: وای وای رها جون چه چیزهائی می بینم چند قله موفقیت که تو بر روی آن هستی یعنی موفقیت های بسیار بزرگی کسب می کنی که به تو شهرت می دهد، چقدر بلند پروازی، عاشق خدمت به دیگران، دائماً دنبال چیزی می گردی و بالأخره به آن می رسی، چقدر به خدا نزدیکی و چقدر طالع روشن و خوبی داری، چه آینده ای چه آینده پر از موفقیت و کامیابی، خوش به حالت، چه سخاوتمندی، ایستادن برای تو یعنی از بین رفتن همه این موفقیت ها. باید هر چه زودتر اقدام کنی. باید تلاش کنی و فعالیت هایت را صد چندان کنی .چقدر توانمند و هنرمندی! از همه توانائی هایت باید کمال استفاده را بکنی تا به مقصودت نائل شوی و به آن قله های فتح و ظفر برسی. رها جون هیچ طالعی به اندازه طالع تو روشن و واضح نبوده. سختی هائی در انتظار توست اما باید تحمل کنی تا به گمشده ات برسی. به به از این فال نیکو، به به از این آینده زیبا، تو زبانزد می شوی، الگوی دیگران می شوی، راه گشا و بیان گر راه حق. قدر خودت را بدان رها جون. و پس از گفتن جملاتی این چنین پرسید: چرا مسئولیتهای تشکیلاتی برعهده نداری؟ من سفارشت را می کنم که مشغول خدمت شوی.
چند روز بعد مسئولین هیئت جوانان مرا دعوت کردند و بعد از شمردن یک یک توانائی های من مسئولیت چند برنامه را برعهده من گذاشتند. چیزی نگذشت که تمام اوقات من پر شد. طوری که دیگر مثل سابق فرصت رسیدگی به بهروز را نداشتم. کم کم به حدی سرگرم شده بودم که حتی یک روز وقت اضافی برای پرداختن به مسائل شخصی هم نداشتم از آنجا که گم شده ای داشتم و سالها بود به دنبال آن می گشتم تحت تأثیر حرفهای خانم ندیمی و فال وسوسه انگیزی که برایم گرفته بود با فعالیتهای شبانه روزی ام در پی رسیدن به همان موفقیت هائی بودم که در آمال و آرزوهای خودداشتم.
با این فعالیت ها کم کم کانون توجه دیگران شدم. خصوصاً اعضای تشکیلات از مسئولین هیئت های مختلف تا اعضای محفل توجه خاصی به من داشتند و در عوض کمترین توجهی به بهروز نداشتند و بعضاً او را به علت عدم فعالیتهای تشکیلاتی مورد عتاب و خطاب قرار داده و سرزنش می نمودند، افراط در تعریف و تمجید از من برای رسیدن به اهداف خاص تشکیلات به حدی بالا گرفت که منجر به اختلافات عمیق در زندگی من و بهروز شد. او بهانه جو و عصبانی شده بود. یک گروه موسیقی نسبتاً کاملی تشکیل داده بودیم که بهروز هم نوازنده دف و خواننده این گروه محسوب می شد بعضاً شبها تا صبح به تمرین با اعضای گروه مشغول می شدیم تا بتوانیم در روزهای مخصوص مثل عید رضوان که یکی از اعیاد بهائیان است یا در روزهای تولد باب و بهاء که در اول و دوم محرم بود کنسرت خوبی اجرا کنیم، گاهی یک هفته شب و روز به تمرین می پرداختیم. نوازنده های ماهر و مجربی داشتیم، نوازنده ویلن آقای منطقی، نوازنده تار آقای خالدی، نوازنده ارگ دختر جوانی به اسم ویدا و نوازنده سنتور و دف هم که من و بهروز بودیم. خواننده های دیگری هم داشتیم که گاهی خانم ندیمی و گاهی خانم حکمت و گاهی خودم خواننده این کنسرت ها شده و در روز های معین به پنج الی شش مجلس صد نفری رفته و به اجرای برنامه می پرداختیم. من به علت علاقه زیادی که به موسیقی داشتم سخت سرگرم شده و به این طریق گذران ایام می کردم اما این سرگرمی ها بهروز را اغنا نمی کرد و متوجه شده بودم که سخت افسرده شده و به زندگی علاقه مند نیست، ازدواج من و بهروز کاملاً اجباری بود و برگشتن دوباره من به زندگی او دلیلی جز ترحم نداشت و او شاید متوجه این مسئله شده بود که زندگی ما خالی از عشق و علاقه واقعی است. تصمیم گرفتیم بچه دار شویم تا زندگیمان شور و نشاط دیگری بیابد و هدفمند شود اما در طول پنج سال زندگی مشترک خداوند به ما فرزندی عنایت نکرد و با تمام تلاشی که در جهت بهبود و رفع مشکل نمودیم نتیجه ای نگرفتیم. بیشتر پزشکان با توجه به آزمایشات گوناگونی که از ما شده بود به ما گفتند خون شما به هم نمی خورد و هرکدام از شما با دیگری قادر به بچه دار شدن هستید و به تنهائی هیچ مشکلی ندارید این مسئله هم بیش از پیش زندگی ما را سرد کرد و آرزوی بچه دار شدن حسرت بزرگی را در دل هر دوی ما ایجاد نمود. کم کم این کمبود نیز بر سایر مشکلات زندگی ما افزوده شد و سردی و بی روحی بر زندگیمان سایه افکند. تشکیلات تا می توانست از این فرصت استفاده می کرد و مرا که بیشتر از سایر خانم های خانه دار می توانستم فعالیت کنم و با استعدادی که در موسیقی داشتم توانا تر از دیگران محسوب می شدم بیش از پیش به کار می گرفت و من هم که از بچه دار شدن ناامید شده بودم این فعالیتها را سر گرمی خوبی در زندگی ام می دانستم و از طرفی با صحبت هائی که خانم ندیمی با من داشت امیدوار بودم به موفقیتهای بزرگی برسم و این فعالیتها را خدمت به نوع بشر می دانستم اما بهروز روز به روز افسرده تر می شد و تشکیلات را مقصر واقعی در تغییر سرنوشت خود می دید. یک روز که بین او و پدرو مادرش جر و بحثی در گرفت او در نزد من به آنها می گفت: شما از ترس تشکیلات کسی را که دوست داشتم برای من نگرفتید و حالا من و رها باهم بچه دار هم نمی شویم، به چه چیز این زندگی دل خوش کنم. اعضای تشکیلات علناً وجود مرا به وجود او در هر جلسه و مجمعی ترجیح می دادند و به طور واضح کمترین توجهی به او نمی کردند. نوازنده ویلن که مرد محترم و قابل اعتمادی بود به علت برگزاری برنامه های مختلفی که مربوط به اجرای موسیقی بود با ما رفت و آمد زیادی داشت و با بهروز رابطه خوب و صمیمانه ای ایجاد کرده بود. از او خواهش کردم به خاطر تحکیم زندگیمان اوقات بیشتری را با بهروز بگذراند و با او به محل کار رفته و نگذارد که بهروز احساس تنهائی کند .مدتی آقای منطقی که مرد چهل و دو ساله ای بود و همیشه ریش پرفسوری داشت همراه بهروز به مغازه پخش عینک که در طبقه دوم یک پاساژ بود می رفت و بعد به من تلفن می کرد و می گفت که مشکلی نیست و روحیه بهروز با وجود من رو به بهبود است. اما چندی بعد دیدم که دیگر به مغازه اش مراجعه نمی کند. به او گفتم: مثل اینکه خسته شدید و علاقه ای ندارید که از فروپاشی زندگی ما جلوگیری کنید، بهروز بعضی شبها به خانه نمی آید و اصلاً نمی دانم کجاست؟ گفت: بهروز دیگر دوست ندارد در کارهای او دخالت کنم، نمی خواهم تحمیل شوم. از او خواهش کردم و گفتم: من کسی را در این شهر ندارم و چون به اجبار خودم به نزد بهروز برگشتم دیگر جرات برگشتن به خانه پدر و ایجاد اختلاف در زندگی را ندارم. شما مورد اعتماد من هستید، از شما خواهش می کنم مثل برادربزرگتر در کنار ما باشید تا از بروز این اختلافات جلوگیری شود و آقای منطقی اصرار من را پذیرفت و مدتی به دنبال من می آ مد تا مرا به جائی که بهروز در بعضی شبها تا نیمه های شب در آنجا می گذراند ببرد و او را به من نشان دهد تا خیال من آسوده شود و من می دیدم که در یک پارک جنگلی روی یک تخت در کنار دوستانش نشسته و باهم قلیان می کشند. چند بار اورا صدا کرده و می گفتم بیا باهم به خانه برگردیم و او می گفت من حوصله خانه را ندارم. خیلی سعی کردم که او را به زندگی دل گرم کنم واقعاً فکر جدائی را نمی توانستم بکنم. گرچه علاقه من به او نوعی عادت بود اما ترجیح می دادم تا ابد با او زندگی کنم و هرگز طلاق در بین ما صورت نگیرد اما بهروز دیگر مهار نا پذیر بود و گاهی که با من درد دل می کرد از خستگی و بی هدفی و تنهائی حرف می زد، مدتی بعد مستقیماً به من گفت: من اگر تو را به اصرار دوباره به زندگی با خودم بازگرداندم به این دلیل بود که ثابت کنم معتاد نیستم اما خودت می دانی که علاقه زیادی به تو ندارم مخصوصاً که باهم بچه دار نمی شویم. دلیلی ندارد باهم زندگی کنیم. دلم شکست، من همه تعلقاتم را فدای او کرده بودم و حال او به این راحتی حرف از جدائی می زد. من زندگی ام را باخته بودم. گریه می کردم برای روزهای از دست رفته ام، موقعیتهای از دست رفته و اوقات از دست رفته.
بازگشت به خانواده
پای بهروز را دوازده بار عمل کردند و هر بار ساعتها طول می کشید. حدود شش ماه در بیمارستان بستری و زخم بستر گرفته بود و جز در حالت خوابیده نمی توانست باشد. بعد از دوازده بار عمل دکتر گفته بود هیچ راهی ندارد این پا باید قطع شود. پدر و مادر بهروز خیلی به او رسیدگی می کردند .برایش تلویزیون و ضبط صوت برده بودند و دائم به او سر می زدند و برایش غذاهای مقوی می بردند.
یک روز در حالیکه بهروز نا امید و درمانده به قطع شدن پایش فکر می کرد پرستار همیشگی اش به او می گوید شفای پایت را از آقا امام رضا (ع) طلب کن دلت شکسته مطمئن باش اگر متوسل شوی جواب می گیری. بهروز گفته بود چطور توسل می کنند؟ پرستار گفته بود از همین جا نذر کن که اگر پایت قطع نشود پنج کیلومتر راه مانده به حرم مقدس امام رضا(ع) پیاده به زیارتش بروی، او هم همین نذر را کرده بود. بالأخره مرخص شد و درست است که هنوز تکلیف پای او روشن نبود و علت اینکه بهائی بود نذرش را هنوز ادا نکرده بود اما امام رضا(ع) حاجت او را داده و با اینکه همه دکترها به او دستور قطع پا را داده بودندبا پای خودش از بیمارستان مرخص شد و چندین سال هم با همان پا زندگی کرد. بیشتر دکتر ها می گفتند عفونت استخوان او به حدی شدید است که ممکن است به قلبش ریخته و او را از بین ببرد. زمانی که در بیمارستان بود گاهی که با او تماس می گرفتم می گفت چند نفری مرا بلند می کنند تا جابجایم کنند اما نمی توانم چون زخم بستر گرفته و پشتم زخم شده و پاهایم هم هنوز پر از آتل است .همه برایم گریه می کنند ولی من به آمدن تو دل خوشم اگر تو بیائی همه چیز خوب می شود حتی درد پاهایم را فراموش می کنم. تا آن روز کسی را تا این حد در حسرت دیدار همسرش بی تاب و بی قرار ندیده بودم. صدای مرا که می شنید گوئی بال و پر می گرفت و به پرواز در می آمد. خانواده بهروز هم با وجودی که آن همه تهمت شنیده بودند و آن همه بد دیده بودند بدون هیچ کینه و کدورتی حاضر شده بودند که به محض اینکه بهروز توانست روی ویلچر بنشیند او را به سنندج آورده و مرا برگردانند. چند ماه دیگر به همین منوال گذشت و برای بهروز هر روز به سیاهی شب گذشت و هر شب بسان آتشی گدازان و من بلاتکلیف و پشیمان از اینکه چرا افسار زندگی ام را به دست دیگران داده و او را تا این حد تنها و درمانده گذاشته ام و پشیمان از اینکه چرا او را نفرین کردم در حالیکه یکبار از نرجس شنیدم که گفت: به نظر من نصف نفرین به خود نفرین کننده برمی گردد، و من هم واقعاً عذاب این اتفاق ناگوار را می کشیدم.
در این چند ماه چند بار خانواده بهروز پیغام فرستادند که می خواهند به دنبال من بیایند اما سلیم به آنها گفته بود: بهروز باید خودش بیاید و تعهدکتبی دهد. سنگدلی و بی رحمی سلیم از شیری نبود که مادرم به او داده بود بلکه از زمانی که در راستای پیشبرد اهداف تشکیلاتی قدم بر می داشت چیزی به اسم عاطفه گوئی در او مرده بود و خدا رحم و مروت را از او گرفته و قلبش را غیر قابل انعطاف و سنگی کرده بود. پس از چند ماه جواب نامه های مکرر و پی در پی بهروز به محفل ملی آنها را وادار کرده بود که درخواست او را اجابت کرده و با مشورت با سلیم و متقاعد کردن او دستوری صادر کنند. دستور از محفل تهران صادر شد مبنی بر اینکه رها حتماً باید به نزد همسرش بازگردد و ناقل این پیام و این دستور اکید مسعود بود. سلیم هم به ناچار پذیرفته بود. از این رو درتصمیم گیری و مشورت با محفل ملی نتیجه بر آن شد که من برگردم و جالب اینجا بود که وقتی این پیام را به من ابلاغ می کردند طوری وانمود می کردند که محفل ملی از ابتدا با برگشتن من موافق بوده و این من بودم که نمی پذیرفتم ومسعود می گفت: نتیجه سرپیچی از دستورات یاران الهی (محفل ملی) همین می شود که چنین تصادفی پیش آید و این همه مشکل به بار آورد و وقتی من به این حرف و این نوع برخورد اعتراض کردم گفت: تو که دچار تردید شده بودی باید زودتر با یاران الهی مشورت می کردی آنها از همان ابتدا با ماندن تو در سنندج موافق نبودند و حالا دیگر دستور اکید داده اند که بر گردی اگر سر پیچی کنی بد ترین عذاب ها در انتظارت خواهد بود .من که خواسته قلبی ام برگشتن به نزد بهروز بود پیغام دادم که به دنبالم بیایند سه روز بیشتر به تمام شدن مدت تربص نمانده بود من به محفل سنندج اطلاع دادم که از درخواست طلاقم منصرف شده ام تا با اتمام این مدت درد سر تازه ای پیش نیاید. بالأخره یک روز خانواده بهروز با گشاده روئی و برخوردی خوب و محبت آمیز همراه بهروز که کاپشن تازه خوش رنگی پوشیده بودو او را جذابتر از پیش کرده بودوارد حیاط شدند، بهروز زیر بغلهایش عصا داشت و موهای مشکی و پر پشتش برق می زد. از دور درخشش نگاه گرم و پر اشتیاق بهروز را از داخل حیاط دیدم و به استقبال آنها رفتم و من هم با برخوردی گرم و صمیمی به آنها خوش آمد گفتم و از آنها به خاطر همه چیز عذر خواهی کردم. اعضای محفل هم در خانه ما دعوت داشتند تا به قضیه تقاضای طلاق من فیصله دهند جلسه ای برگزار شد و چون دستور بازگشت من از محفل ملی تهران صادر شده بود همه ناگزیر به اجرا بودند و به جز تمکین راه دیگری نبود. برادرها خصوصا سلیم از این مسئله خیلی نا راحت بودند اما من مشتاق بودم که به خانه ام بر گردم و فکر می کردم اگر سیاست خانواده بهروز را داشته باشم که مسائل و مشکلات زندگیشان را از محفل مخفی می کردند و خودشان مستقل عمل می کردند می توانم زندگی راحتی داشته باشم و معتقد بودم که خوشبختی یعنی رسیدن به کمال حقیقی و برای رسیدن به این هدف برایم فرقی نمی کرد کجا باشم و با چه کسی زندگی کنم خصوصا که فکرمی کردم بهروز دیگر سرش به سنگ خورده و خیلی تغییر کرده است. او زجر زیادی کشیده بود و قدر عافیت می دانست، در طول جلسه چشم از من بر نمی داشت.
رسیدگی به ظاهر
لباس بلند و خوش رنگی به تن کرده و دست به سینه نشسته بودم .مناجات شروع طبق معمول با من بود. سلیم از اول تا آخر جلسه اصلاً صحبت نکرد و از اینکه باخته بود خیلی ناراحت بود و بهانه اش این بود و به من می گفت: رها تلافی این روزها را سر تو در می آورند. بالأخره فردای آن روز من همراه همسر و خانواده همسرم به همدان برگشتم، ما حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم. از تمام روزهای تنهائی، از زجرها و شکنجه های روحی وجسمی. وقتی از درد کشیدن بهروز برایم تعریف می کردند من بی اختیار اشک می ریختم و آنها نهایت محبت را به من می کردند گوئی هیچ اتفاقی نیفتاده و کوچکترین دلخوری از من و خانواده من ندارند. مادر شوهرم سرم را روی سینه اش می گذاشت و می فشرد و هر لحظه خدا را شکر می کرد و از اینکه برگشته ام اظهار خوشحالی می کرد. پدر شوهرم نیز با کلام و بی کلام محبتش را ابراز می کرد. در بین خانواده مهربان و خون گرم آنها احساس آرامش می کردم .برادرهای بهروز را مثل برادرهای خودم دوست داشتم و به تنها خواهرش سمیرا از صمیم قلب علاقه مند بودم .روزی دوبار پای بهروز را پانسمان می کردم، استخوانهای او کاملاً بیرون بود و از گوشت و پوست چیز زیادی نمانده بود. یکی از پاها کاملاً خوب شده بود و پای دیگرش که پانسمان احتیاج داشت از ناحیه مچ بی حس شده و خم و راست نمی شد، همیشه عفونت می کرد و او شبها تب شدیدی داشت. مرتب آنهارابا آب اکسیژنه و بتادین شستشو می دادم. انگشتهایش چون حس نداشت هر روز خورده می شد و هر روز زخمی و خون آلود بودند. کم کم طوری شد که بهروز به راحتی می توانست راه برود اما زخم پایش به علت بی حس بودن انگشتها خوب نمی شد باید دائماً پانسمان می شد، با این وجود ایام بسیار شیرینی را با یکدیگر می گذراندیم. شب و روز در کنار هم بودیم و من هرگز هیچ حرکت مشکوکی که حاکی از معتاد بودنش باشد از او مشاهده نکردم. هر سا ل به همراه همه اعضاء خانواده و فامیل به شمال می رفتیم و ویلایی اجاره کرده و باهم به تفریحات سالمی می پرداختیم. با بهروز تقریباً همه شهرهای ایران را گشتیم، پدر او از لحاظ مادی به ما کمک می کرد. بهروز رابطه خیلی خوبی با پدر و مادرم و همچنین برادرهایم داشت و ما هر ماه به دیدن خانواده من می رفتیم و یکی دو روز آنجا می ماندیم. روزها و شب ها به همین منوال می گذشت و من بر حسب افکار و عقاید گذشته تنها دغدغه ام این بود که اوقاتم بیهوده تلف نشود و معتقد بودم اگر دچار روزمرگی شوم و زندگیم را بدون خدمت به دیگران و انجام کارهای مثبت بگذرانم به تباهی رفته و مغبون شده ام.
من کیستم؟
با سر و وضعی نا مرتب و چشمانی اشکبار به عروسی رفتم و قصد داشتم خلوتی یافته و فقط گریه کنم به محض اینکه وارد اتاق شدم یک مرتبه چشمم به پرویز افتاد، او اینجا چه می کرد؟ او در فاصله نیم متری من روبه من ایستاده بود و می خواست از اتاق خارج شود وقتی چشممان به هم افتاد برای لحظاتی در جا خشکمان زد .البته او می دانست که می تواند در این عروسی مرا ببیند چون مثل همیشه به اصرار بهمن آمده بود. از کنار من رد شد و فقط گفت: سلام. من هم آرام گفتم: سلام و دیگر از من دور شد و به طبقه پائین رفت. زن ومرد، دختر و پسر باهم می رقصیدند و من برای اولین بار خاله دیگرم را که او هم در این عروسی دعوت داشت و سالها پیش مسلمان شده بود دیدم. او با چادر و مقنعه نشسته بود و سرش را پائین انداخته بود. بعد از دقایقی از جا برخاست و با همه خداحافظی کرد و رفت. همه می گفتند از وضعیت بی بند و بار عروسی ناراحت شده و اعتراض کنان رفته. عروسی خیلی شلوغ بود و هیچ اتاقی خالی نبود و من مجبور بودم همانجا بنشینم و سرو صدای ناهنجار بزن و برقص را تحمل کنم. دسته دسته با سر و وضعی آراسته و لباسهای مخصوص از آرایشگاه می رسیدند، خواهرها، زن برادرها، دختر خاله ها که از تهران آمده بودند، برادر زاده ها و خواهر زاده ها اما من با پیراهنی کاملاً ساده و موهائی بافته شده در گوشه ای نشسته بودم از طرفی پرویز را بعد از پنج سال دیده بودم واز طرفی چشم خون بار بهروز در خاطرم مجسم می شد وضعیت نابسامان زندگیم مرا دچار احساس کمبود و احساس بدبختی می کرد. در دلم آشوبی بود. پرویز خیلی تغییر نکرده بود، صدا همان صدا بود، تبسم همان تبسم، نگاه همان نگاه و جذبه ای که داشت هنوز بی اختیار مرا به سوی خود می کشید. برای تبرئه این احساس خیانت، بهروز را به خاطر می آوردم که مرا که عروسی یک ماهه بودم تنها می گذاشت و با اشتیاق به دیدن دوست قبلی خود می رفت هنوز او را نبخشیده بودم، هنوز یاد آوری آن لحظات برایم کشنده بود اما حالا او ناتوان و بیمار در گوشه بیمارستان افتاده و احتماًل از دست دادن پایش بود. به خاطرم رسید که یک روز از صمیم قلب او را نفرین کردم و گفتم الهی که چلاق شوی .او به عزیز ترین کس من که مادرم بود همین اهانت را کرد و من به حدی دلم شکست که بی اختیار چنین نفرینی کردم و حال این نفرین گریبان او را گرفته بود و او را زمین گیر کرده بود و به گفته پزشکان احتماًل قطع شدن پایش تقریباً صددرصد بود و با این وضعیت دیگر هرگز سلیم و سایر برادرها به من اجازه برگشتن نمی دادند. اگر هم فرار می کردم دیگر باید قید خانواده را می زدم. افکارم پریشان بود، آشفته و دل آشوب در جمعی که سر از پا نمی شناختند. من غرق تفکرات خویش بودم و آنها غرق عیش و نوش. سرنخ زندگی ام را گم کرده بودم. مصیبتی که بر سر من آمده بود از چه زمانی شروع شد و من به تقاص کدام گناه تا این حد بیچاره و بد بخت شده بودم؟ من که خوشبختی و بدبختی برایم مفهوم دیگری جزایمان و عرفان حقیقی نداشت. احساس بدبختی می کردم چرا که نمی دانستم که هستم؟ چه هستم؟ چه کردم؟ چه باید می کردم؟ و امروز چه باید بکنم؟ و به چه کسی پناه می بردم؟ عشق بهاء و عبدالبهاء آنچنان در رگ و ریشه ما تزریق شده بود که از ناچاری در هر سختی و تنگی به آنها پناه برده و التماسشان می کردیم که ما را یاری دهند و من هر چه بیشتر از آنها مدد می جستم کمتر از غم و دردم کاسته می شد و همچنان درمانده و عاجز در کار خود مانده بودم. همینطور که غرق تشویش و تفکر بودم با ورود پرویز به خود آمدم. او وارد شد و با دیدن من به گوشه ای رفت و در زاویه ای که روبه روی من نبود نشست و دیگر چهره اش را نمی دیدم اما تپش قلبم بی آنکه بخواهم شدید شده بود مثل همان روزها، مثل دوران خوب گذشته، اما او از من رنجیده بود، من او را ترک کرده و همسر فرد دیگری شده بودم، لعنت به این زندگی، من باید با پرویز ازدواج می کردم، او ایده آل من بود، او همسر مورد علاقه من بود. ما حرف همدیگر را خوب می فهمیدیم، ما باهم به خوبی می توانستیم مسیر ترقی و تعالی را بپیمائیم، می توانستیم خوشبخت باشیم، می توانستیم به حقایق بزرگی در زندگی نائل آئیم. اما امروز جفا و جور ناروا ما را از هم جدا کرده بود درحالی که دلهای ما آکنده از عشق به هم بود. خدایا این چه سرنوشتی است؟ چرا. . . ؟ چرا. . . ؟ چرا. . . ؟
ترانه های مبتذلی که در فضا پخش بود، حرکات چندش آور رقص بعضی ها حالم را به هم می زد اما جز تحمل کاری از دستم ساخته نبود.
دلم می خواست آنقدر توان داشتم که حداقل با خودم رو راست باشم. بدانم چه می خواهم؟ کدام نوع از زندگی می تواند احساس خوشبختی را در من پدید آورد؟ در آن شلوغی کمی با خود تحقیق کردم. پرویز و بهروز و آقای رضائی و سنتور و غیره و غیره همه دستاویزی بودند برای فرار من از خلأ موجود در زندگیم، می خواستم پناهگاه امنی داشته باشم تا با تکیه بر آن از وضعیتی که بر من حاکم بود خلاصی یابم، می خواستم رها شوم و در حقیقت این عشق های کاذب سرابی بودند که در خود روزنه ای از نور به من نشان می دادند، فانوسی بودند که در دل شب سوسو می زدند. شاید این روشنائی مرا به جایی می برد که سر گشته اش بودم. شاید عشق واقعی را در وجود این جسم های خاکی جستجو می کردم و هیچکدام پاسخ گوی قلب خسته ام نبود، روح سرگردان من گم کرده ای داشت که در پی آن می گشت. من در پی حقیقت بودم، حقیقتی به روشنائی آفتاب، به زیبایی مناظر بکر طبیعت به زلالی آب و به پاکی و لطافت گل، من تن آلوده و جسم خاکی ام را تنها با آب معنوی می توانستم شستشو دهم می خواستم، آزاد باشم. رها باشم، رها. . . به خود آمدم و تصمیم گرفتم منطقی باشم، هیجان من از دیدن پرویزبی جهت بود. نه من دیگر می توانستم از آن او باشم و نه او دیگر همان بود که بود. کم کم همه مهمان ها رفتند، شب شد و فقط اعضای فامیل نزدیک دور هم بودیم. در هوای بهاری همه جوانان تصمیم گرفتند شبانه برای پیاده روی از خانه خارج شوند. من هم بی هدف همراه آنها رفتم. همه می گفتند و می خندیدند شوخی می کردند و سر به سر هم می گذاشتند پرویز هم در بین جمع بود اما من تقریباً با فاصله با آنها راه می رفتم و در خودم بودم و همه می دانستند که من چه حالی دارم. همسرم تصادف کرده بود و من به اجبار در کنار او نبودم تقریباً تا صبح در خیابانها پرسه زدیم و من هرگاه که آسمان پرستاره را نگاه می کردم می دانستم که بهروز دل شکسته و تنها با دلی بیمار و تنی پر درد به آسمان نگاه می کند و از خدا فقط مرا می خواهد و باز یابی سلامتی اش را، ناخودآگاه اشک از گونه هایم سرازیر می شد و روی سنگ فرشهای خیابان می چکید. کاش می توانستم پرنده ای باشم و شبانه در کنار پنجره اش بنشینم و او را دلداری دهم. او همسر من بود و خطای او تا این حد بزرگ و نا بخشودنی نبود که چنین تنبیهی در پی داشته باشد. هیچ کس با من صحبت نمی کرد، پای درد دل من نمی نشست، همه فقط به این فکر می کردند که دستور سلیم باید اجرا شود و حرف دل من مهم نبود، درد دل من مهم نبود. احساس پوچی و بی ارزشی می کردم. کاش می توانستم در روی این کره خاکی لااقل برای یک نفر مفید باشم. تصمیم گرفتم برای برگشتنم پا فشاری کنم شاید بتوانم موفق شوم. تصمیم گرفتم موجودیتم را ثابت کنم. انسانیتم را ثابت کنم. درست است که عاشق همسرم نبودم اما دلم برایش می سوخت باید به کمک او می شتافتم برایم مهم نبود که پای او قطع می شود و من همسر یک معلول می شوم. صبح فردا بهمن و پرویز از همه خداحافظی کرده و من فقط یک بار نگاهم در نگاه او گره خورد و آن در هنگام خداحافظی بود. بر خود مسلط شدم و به تصمیم خود اندیشیدم، وقتی به سنندج برگشتیم و خواسته ام را مطرح کردم سلیم گفت: او لیاقت داشتن تو را ندارد. به شرافتم قسم می خورم که او معتاد است و تو با این دلسوزی و ترحم بی جا خودت را بد بخت می کنی. لااقل صبر کن که او از بیمارستان مرخص شود و به دنبالت بیاید نه اینکه خودت راه بیفتی و با این همه بلوائی که راه افتاد به خانه برگردی. همه همین پیشنهاد را دادند و من چاره ای جز گوش کردن به حرف آنها نداشتم. آنها می گفتند او به این زودی از بیمارستان مرخص نمی شود تو می خواهی در این مدت کجا باشی همین حرفها هم تا اندازه ای مرا از سر در گمی نجات داد و سلیم تقریباً رام شده بود. بعد از آن گاهگاهی با بیمارستان تماس می گرفتم و حال بهروز رامی پرسیدم او گاهی اوقات با زحمت زیاد می توانست به تلفن من جواب بدهد. بیشتر اوقات فقط از پرسنل بخش حال او را می پرسیدم. او مرتب فقط اصرار می کرد که اسیر رسومات غلط و افکار پوسیده تشکیلات نباش، من این روز ها به تو احتیاج دارم، وقتی هر بار برای عمل حاضر می شوم آن هم عمل هائی که هرکدام چند ساعت طول می کشد فکر می کنم دیگر بر نمی گردم سخت ترین لحظات هم لحظاتی است که می خواهم به هوش آیم. سرم مثل کوهی سنگینی می کند و درد شدیدی سرم را تا حد انفجار احاطه می کند. دوست دارم وقتی از اتاق عمل خارج می شوم تو منتظرم باشی. تو را ببینم و کمی از دردم کاسته شود.
دیدار در همدان
ملاقات در بیمارستان
یک روز که در منزل برادر بزرگم بودم زن دائی بهروز که همسر یکی از اعضای محفل همدان بود تلفن کرد و گفت: بهروز تصادف کرده و وضعیت خوبی نداردهر چه زود تر رها را برای دیدن او به همدان بیاورید او را دو بار عمل کرده اند و احتماًل قطع شدن پایش هست و خواهش کرد که برای بازیابی و ترمیم روحیه او مرا به همدان ببرند. آن هم فقط برای ملاقات. من دیگر نمی توانستم پنهانی گریه کنم و آنقدر با صدای بلند گریه کردم که هیچ کس حتی سلیم نتوانست از رفتن من برای ملاقات جلوگیری کند.می دانستم که بعد از9 ماه دوری و عذاب و کشمکش حالا بهروز در بستر بیماری بیشترین نیاز را به من دارد و هیچ کس به اندازه من نمی تواند او را روی تخت بیمارستان خوشحال کند. سلیم با رفتن من به همدان کاملاً مخالف بود و می گفت این دیدار باعث می شود دیگر نتوانید از هم دل بکنید و تو مجبور می شوی با یک فرد معتاد درمانده وعلیل زندگی کنی. اما من نمی توانستم تا این حد بی رحم و بی وجدان باشم. اصرار کردم که می خواهم او را ببینم. اتفاقاً در همان روز ها عروسی پسر خاله ام در همدان بود که همه ما را هم دعوت کرده بودند خانواده برنامه را طوری تنظیم کردند که به عروسی هم برسند و با این برنامه ریزی حداقل یک هفته دیرتر به ملاقات بهروز می رفتم. همه برادرها و خواهر ها آماده شدند تا در عروسی پسر خاله ام شرکت کنند. سلیم هم عازم شد و مثل گلادیاتورهای تا دندان مسلح سایه به سایه در کنار من بود و از من لحظه ای دور نمی شد. وقتی من و پدر و مادرم در کنار برادر بزرگم و سلیم و همسرش برای ملاقات روبه روی درب ارتوپدی حاضر شدیم به ما گفتند یک نفر یک نفر می توانید وارد شوید، سلیم گفت: پس من می روم، تو بعد از من بیا، من باید در کنار شما حضور داشته باشم. زجری از این کشنده تر نبود اما هیچ راهی جز اطاعت نداشتم. یکی از پرستاران را دیدم که از طرف بخش ارتوپدی می آمد، از او حال بهروز را پرسیدم. او پرسید: تو همسرش رها هستی؟ گفتم: بله. گفت: خوب شد آمدی در این مدت همه پرسنل اسم تو را یاد گرفتند از بس که شب و روز گریه می کند و اسم تو را می برد. چرا اینقدر بی رحمی؟ چرا این همه دیر به ملاقات او آمدی؟ گفتم: اختیارم دست خودم نیست برادرم اجازه نمی دهد. همین الان هم می خواهد با من وارد اتاق او شود اجازه نمی دهد ما تنها همدیگر را ببینیم. گفت: بی جا می کند بیا برویم کسی را هم راه نمی دهم و سلیم دید که پرستار دست مرا کشید و به داخل برد. دیگر کاری از او ساخته نبود. سفارشات لازم را کرده بود که به او قول بازگشت نمی دهی، چیزی به جاری شدن طلاق نمانده طاقت بیاوری راحت می شوی و اینکه اگر خام شوی و برگردی مطمئن باش او و خانواده اش تلافی تمام آن روزهائی راکه التماست می کردند و تو نمی رفتی خواهند کرد و تو را عذاب خواهند داد. من وارد اتاق بهروز شدم سرش پانسمان بود و هر دو پایش تا کشاله ران داخل گچ و آتل بودند ابرویش شکسته و بخیه خورده بود او را که با این وضعیت دیدم بغضم شکست و با صدای بلند گریه کردم و او هم که بعد از ماهها به من می رسید به پهنای صورتش اشک می ریخت. سر و صورت او را بوسیدم و گفتم بهروز من بر می گردم، حرفهای سلیم را باور نکن حتی اگر فرار کرده باشم بر می گردم. خیالت راحت باشد. او گریه می کرد و مرتب اشکهایش را از جلوی چشمانش پاک می کرد تا ببیند این منم که در کنار او هستم و دائم می گفت: کجا بودی؟ چرا منو تنها گذاشتی؟ گفتم: چه اتفاقی افتاد؟ گفت: من ازدست بی رحمیهای محفل به تنگ آمده بودم، تو را از من گرفته بودند و به من تهمت زده بودند و هیچ فرصتی هم برای اثبات پاک بودنم به من نمی دادند. دیگر از زندگی خسته شده بودم لحظه ای روی موتور پدرم که بودم تصمیم گرفتم خودکشی کنم؛ با سرعت به یک لندرور زدم او هم سرعت زیادی داشت اما فقط پاهایم صدمه دید و ممکن است پای چپم را از دست بدهم. باورم نمی شد. گریه امانم نمی داد اما او را دلداری می دادم و می گفتم: من برایت دعا می کنم مطمئن هستم خوب می شوی. خانم بصری همان پرستار که بهروز را خوب می شناخت به من نزدیک شد چشمان او هم از اشک خیس بود به من گفت: زن و شوهر در چنین روز هائی به کمک هم نیاز دارند سعی کن در این روزها او را تنها نگذاری. این روزها برای بهروز روزهای بی نهایت سختی است. او که این همه تو را دوست دارد اگر هم خطائی کرده دیگر سرش به سنگ خورده چطور دلت می آید از او جدا باشی؟ به زیبائیت می نازی یا کسی را زیر سر داری؟ گفتم: این حرفها کدام است شما خیلی چیزها را نمی دانی. گفت: چرا ما همه چیز را می دانیم بهروز همه چیز را برایمان تعریف کرده هیچ وقت خانواده نمی توانند مانع برگشتن تو شوند بگو می خواهم برگردم مطمئن باش نمی توانند جلوگیری کنند. او فکر می کرد خانواده من هم مثل همه خانواده های دیگراست و نمی دانست من در چه ورطه هولناکی دست و پا می زنم و چگونه تحت تسلط و اختیار عده ای که خود را جانشین خدا می نامند قرار گرفته ام. اراده ما از کودکی آسیب دیده بود، اراده ای در کار نبود. ما عروسکهای کوکی دستان بزرگ و بی رحمی بودیم که احساس عقل و اراده برایمان معنی نداشت. ما هر گونه که آنها اراده می کردند تعریف می شدیم نه طور دیگر. دقایقی بعد سلیم با صورتی از شدت ناراحتی در هم رفته و کدر وارد شد. نگاهی به من کرد تا ببیند گریه کرده ام یا نه؟ بعد خیلی سرد و بی روح از بهروز عیادت کرد و در کنار تخت او ایستاد بدون یک کلمه صحبتی که معمولاً ملاقات کننده ها با مریض ها دارند. او فقط به این خاطر به ملاقات آمده بود که در نزد مردم خصوصاً اعضای تشکیلات بگوید که من بزرگ منش و بخشنده هستم و به وظیفه انسانی خود عمل کرده ام. بهروز به التماس افتاد و گفت: آقا سلیم من اشتباه کردم که قدر رها را ندانستم و با شما دعوا کردم اما به خدا قسم من معتاد نیستم الان که دیگر دست و پایم بسته است بگوئید از من آزمایش بگیرند. سلیم باز بی منطق و بی معنی روی حرف خود ایستاد و گفت: اینجا بیمارستان است و تو هم یک هفته است که در بیمارستان هستی اگر خونت آلوده هم باشد بعد از یک هفته پاک شده و آزمایش نشان نمی دهد. بهروز گفت اما این انصاف نیست شما به این اتهام رها را از من گرفته اید. یا اتهام خود را ثابت کنید یا به من فرصت بدهید که سلامتی ام را ثابت کنم اگر من معتاد بودم پرسنل بیمارستان متوجه می شدند می توانید از پرستاران بپرسید. سلیم گفت: مادنیا دیده ایم عزیزم، دوستان وآ شنایان به راحتی می توانند در بیمارستان هم به تو مواد برسانند و کسی متوجه نشود. بهروز گفت: اما شما که می گوئی خونم پاک شده پس این حرفتان چیست؟ سلیم رو به من کرد و گفت: به هر حال خود رها هم دیگر دوست ندارد با تو زندگی کند بهتر است دور او را خط بکشی. بهروز گفت: من از رها دست نمی کشم او زن من است شما هم حق ندارید او را از من جدا کنید. سلیم به غرورش برخورد و گفت: ما می توانیم و این توئی که هیچ کاری از دستت بر نمی آید حالا هم نتیجه سرپیچی ات را از اوامر و نواهی امرالله می بینی. منظور سلیم این بود که تو چوب خدا را خورده ای و این عیادت بزرگ مردی از مردان بهائی بود از بیماری دست و پا بسته و درمانده. اینها را گفت و به من اشاره کرد که دیگر باید برویم. بهروز التماس کرد که دوباره به دیدنم بیا. سلیم گفت: نه دیگر قرار نیست که بیشتر از این در همدان بمانیم عروسی پسر خاله مان بود گفتیم عیادتی هم از شما داشته باشیم. بهروز دل شکسته و ناامید فقط غرق چشمان من شده بود. با چشمان اشکبارش التماسم می کرد و من از ترس سلیم قدرت دلداریش را نداشتم. بدون هیچ کلامی با او خداحافظی کرده و رفتم.
ماجرای تقلب در امتحان دانشگاه معارف عالی بهائیان!
چیزی نگذشت که متوجه شدم آقای پژوه که حدود یکسال بود ازدواج کرده بود به من نظر دارد و از من خواست یک روز صبح که مؤسسه کاملاً تعطیل بود به مؤسسه بروم علت را جویا شدم گفت: کار دارم گفتم: چه کاری گفت: وقتی بیائی متوجه می شوی. باید با چند نفر تماس بگیری و در باره اختلافشان با مربیان مسائلی را به آنها بگوئی. من نپذیرفتم و گفتم: اگر بیایم همراه خواهرم و یا همراه آقا مسعود می آیم.او عصبانی شد و گفت: اصلاً نخواستم بیائی و بعد شروع به ایراد گرفتن از طرز کارم کرد و گفت: تو مشتری ها را پر می دهی با این تهدید می خواست بگوید که اگر به خواسته من تن ندهی اخراج می شوی، اما من اصلاً برایم مهم نبود فقط می ترسیدم پشت سرم حرفی در آورد و برای توجیه اخراج کردن من به من اتهام بزند. یک روز به طور اتفاقی با او تنها شدم، او دستگاه کوچکی را روی میز گذاشت و گفت دستت را روی این دستگاه بگذار از اینکه با او تنها بودم استرس داشتم و به شدت می ترسیدم. بالأخره دستم را روی دستگاه گذاشتم او گفت: تو استرس داری این دستگاه را از آمریکا برای من فرستاده اند. من شدت هیجان و استرس افراد را با این دستگاه می سنجم و علت استرسم را جویا شد. گفتم: هیچ دلیلی ندارد، گفت: تو از من می ترسی؟ من که از خانم مسعودی درباره او مسائل خطر ناکی شنیده بودم خیلی می ترسیدم اما گفتم: نه شما مرد کاملاً مورد احترام و قابل اعتمادی هستید. چرا باید از شما بترسم؟ او گفت: پس اگر به من اعتماد داری با من راحت باش، کمتر با من رسمی حرف بزن. اما من قبول نکردم. آن لحظات برایم کشنده بود تا اینکه مربیان یکی یکی آمدند و من از تنهائی نجات یافتم. او مسئولیتهای تشکیلاتی زیادی داشت. با یک کیف سامسونت که همیشه همراهش بود در جلسات زیادی شرکت می کرد. یک روز به من گفت: تو که اینقدر با هوشی چرا در دانشگاه معارف عالی شرکت نمی کنی؟ این دانشگاه مرحله سختی بود که افرادی به نام دانشجو در آن شرکت کرده و مدرک معارف عالی را می گرفتند و با این مدرک در تشکیلات می توانستند مسئولیتهای بزرگی را متعهد شوند و معلومات امری شان به سطح قابل ملاحظه ای می رسید. با تردید قبول کردم چون حوصله مطالعه کتابهای امری یعنی کتابهای مخصوص بهائی را نداشتم اما پذیرفتم تا از گذراندن روزهای کسالت بار تبعیدم، استفاده ای برده باشم و چیزهای زیادی فراگرفته باشم، من جزوه های مخصوصی را که باید مطالعه می کردم از او گرفتم و شب و روز در اوقات فراغتم به مطالعه آنها می پرداختم و قسمتهای مشکل آن را از مسعود و شراره می پرسیدم. بالأخره روز امتحان فرا رسید و من که با دانشجویان مناطق بالای تهران در همین رابطه جلساتی داشتم و با آنها آشنا شده بودم، دوستان زیادی پیدا کرده بودم که هرکدام داستان عجیب و غریبی داشتند. هیچ کدام طبیعی نبودند و همه مبتلا به نوعی مالیخولیا بودند که حاصل فشارهای دیکتاتور منشانه تشکیلات و محدودیتهای غیر قابل تحمل بهائیان بود. روز امتحان قرار بود به منزل یکی از این دوستانم رفته و با سایرین امتحان دهم اما تلفنی خبر رسید که خود آقای پژوه از من امتحان می گیرد. تشکیلات به حدی به این آقا اعتماد داشت که برای امتحان به این مهمی که مثل کنکور بود چنین اجازه ای داده بود که در محل کار خود و بدون هیچ ناظری از من امتحان بگیرد. ورقه های امتحان را به من داد و گفت برو در یکی از اتاقها با آرامش بنشین و پاسخ سؤالات را بنویس اگر سؤالی هم داشتی از من بپرس، آن روز مربیان بهائی بیشتر ممتحن بودند و به سرکار نیامده بودند من به اتاق رفتم و هراس داشتم که نکند آقای پژوه فرصتی یافته و با من تنها شود. قلبم مثل گنجشک به دام افتاده ای تند تند می زد و نفسم به راحتی بالا نمی آمد اصلاً نمی دانستم چه جوابهائی می نویسم تا اینکه بالأخره پژوه فرصتی یافت و به اتاق من آمد لبخندی زد و گفت: باز هم که استرس داری رنگت چرا پریده؟ گفتم نه اصلاً فقط می ترسم امتحانم را خراب کنم. گفت اصلاً نترس این جوابهاست همه را می توانی از روی این جوابها بنویسی فقط به شرطی که طوری بنویسی که کسی شک نکند که من جوابها را در اختیارت گذاشته ام. خیلی خوشحال شدم و جوابها را گرفتم و همه سؤالات را با تقلب پر کردم اما نمی دانستم که پژوه نامردانه درازای این کار از من چه می خواهد در آن لحظه فقط به خوب پاس کردن امتحانم فکر می کردم و اینکه آبرویم در نزد بهائیانی که مسعود و شراره را خوب می شناختند نرود و اینکه اگر این امتحان را خوب می دادم دانشجوی معارف عالی شده و قدر و منزلتم بیشتر می شد. بالأخره امتحانم را دادم و از اتاق خارج شدم و پشت میز نشستم، پژوه لبخند مرموزانه و معنی داری بر لب داشت و فکر می کرد بازی را برده و من اکنون پرنده به دام افتاده او هستم به محض اینکه دفتر از رفت و آمد خالی می شد نگاهی به من می کرد و سرش را تکان می داد و لبخندی شیطانی می زد طوری که وجود مرا وحشت می گرفت و فکر کردم این امتحانی بوده که با تبانی تشکیلات انجام گرفته تا مرا بشناسند و من آبروی خود و خانواده ام را برده ام. از او خواهش کردم که حقیقت را به من بگوید و او باز فقط لبخند زد تا اینکه برخاست و شروع به قدم زدن کرد از کنار من که عبور می کرد حس می کردم هیولائی بی شاخ و دم از کنارم می گذرد. ترس و وحشت همه وجودم را احاطه کرده بود از او خواستم اجازه بدهد تا برای خرید چیزی تا سر کوچه بروم، به این وسیله می خواستم از آن تنهائی کشنده نجات یابم، اما او اجازه نداد. بالأخره کنار من ایستاد و بدون هیچ کلامی دستش را دور گردن من انداخت و همینکه خواست صورت مرا به سمت صورت خود بکشد فریاد کشیدم و از پشت میز برخاستم و گفتم: چه می کنید؟ شما مثلاً مورد اعتماد محفل هستید. با تندی گفت: تو دیگر برای من از محفل و تشکیلات حرف نزن، نه اینکه خودت خیلی رعایت می کنی؟ کسی که امتحانش را با تقلب پر می کند دیگر نباید از این حرفها بزند با عصبانیت گفتم: آقای پژوه شما آدم خیلی کثیفی هستید مگر شما ازدواج نکرده ای چطور می توانی به این راحتی به همسر خودت خیانت کنی؟ گذشته از این شما به جامعه خیانت می کنی ما گول ظاهر با ایمان و تشکیلاتی شما را خوردیم، شما به خدا و پیغمبر خیانت می کنی. از روی عصبانیت با صدای بلند خندید و گفت: ببین چه کسی برای من موعظه می کند تو که خودت تا چند دقیقه پیش به این جامعه خیانت می کردی. دانشجوی معارف عالی. . . !!!گفتم: من اگر جوابها را نداشتم از عهده این امتحان بر می آمدم و قبول می شدم اولاً وجود نحس شما در این ساختمان و ثانیاً آوردن آن جوابها مرا از مسیر منحرف کرد ولی این دلیل نمی شود که شما هر غلطی که دوست دارید با من بکنید. خاک عالم بر سر ما که امثال شما حیوانات آدم نما راکه چند کلمه حرف یاد گرفته اند آن هم برای فریب دیگران اسوه و الگوی خود قرار داده و از آنها خط مشی می گیریم. با عصبانیت گفت: خفه شو زودتر از اینجا برو، تو دیگر اخراج هستی. گفتم با این وضع التماس هم می کردی دیگر هرگز در اینجا کار نمی کردم. تو به مادر خودت هم رحم نمی کنی. مرا تهدید کرد و گفت: فقط یادت باشد من به تشکیلات پیشنهاد خواهم کرد که یکبار دیگر از تو امتحان بگیرند. گفتم: در این صورت من هم حقیقت را به آنها خواهم گفت. از شدت ناراحتی صورتش بر افروخته شده بود با صدائی نسبتاً بلند گفت: زود تر برو. گفتم: می روم اما برای گرفتن حقوقم بر می گردم و در را محکم بستم و از آنجا خارج شدم. دست و پایم می لرزید. حالت دیوانه ای را داشتم که از تیمارستان فرار کرده باشد اصلاً نمی دانستم کجا می روم. سرم را پائین انداخته و تند تند درحالی که اصلاً حواسم به دور و اطرافم نبود طول و عرض خیابانهای شلوغ تهران بزرگ را طی می کردم. دهانم از شدت عصبانیت خشک شده بود دلم می خواست چیزی بخورم اما خجالت می کشیدم که تنهائی وارد مغازه ای شده و چیزی بخورم حتی خوردن آدامس را در خیابان از کارهای بسیار زشت زنان و دختران می دانستم. سوار یک خط واحد شده و به سمت بهارستان راه افتادم محل عمومی واحد به من آرامش داد و نفس راحتی کشیدم در حالیکه چشمانم از اشک پر بود و بغض گلویم را می فشرد و دلم می خواست به خاطر وضعیتی که داشتم زار زار گریه کنم. به مسعود و شراره چه می گفتم؟ آنها به حدی به این آقای شریف بی شرف اعتماد داشتند که امکان نداشت حرف مرا باور کنند اصلاً خجالت می کشیدم چیزی بگویم فقط در این فکر بودم که چه بهانه ای جور کنم و چگونه بگویم که دیگر سر کار نمی روم.
روایت یک خیانت
از عصبانیت داشتم منفجر می شدم، راه طولانی بود و من خسته بودم چشمانم را می بستم شاید خوابم ببرد اما امکان نداشت. تا اینکه رسیدم و پیاده شدم به محض اینکه پیاده شدم دیدم امین( یکی از اقوام که سالها از من خواستگاری کرد و جواب منفی شنید ) جلوی من ظاهر شد و سلام کرد هیکل درشت و استخوان بندی قوی، سینه ای فراخ و صورتی سبزه داشت جواب سلامش را دادم و گفتم: شما اینجا چکار می کنید؟گفت: امروز سومین روزی است که از محل کار تا منزل و از منزل تا محل کار تو را تعقیب می کنمامروز حالت عجیبی داشتی چرا اینقدر سرگردان بودی؟ مسیر همیشگی را نمی رفتی طوری از خیابانها می گذشتی که من می ترسیدم، حواست کجا بود؟ اتفاقی افتاده؟ داخل اتوبوس هم متوجه ات بودم با خودت حرف می زدی. چیزی شده؟ گفتم: تعقیبم می کردی؟ به چه حقی؟ گفت: تو که می دانی از خاطر من نخواهی رفت. به هرکجا که نگاه می کنم هر منظره زیبا هر هنرپیشه زیبا هر عکس زیبائی که می بینم فقط چشمان تو در مقابلم ظاهر می شود. نمی توانم فراموشت کنم. نمی توانم بپذیرم که قسمت من نبودی. حیف که تو به این روز افتادی. گفتم: پس با تو ازدواج می کردم که به من خیانت می کردی؟ گفت: چرا خیانت؟ من تو را دوست دارم. هیچوقت به تو خیانت نمی کردم. گفتم: فرقی نمی کند کسی که به همسرش خیانت می کند و زن دیگری را سه روز تعقیب می کند و برای او از عشق و عاشقی می گوید، برایش فرقی نمی کند که همسرش چه کسی باشد. امین آهی کشید و گفت: همسر من می داند که من تو را دوست دارم. از روز اول نامزدی به او گفتم و با وجودی که می دانست من عاشق تو هستم با من ازدواج کرد. گفتم: لطفاً مزاحم من نشو من وقت شنیدن این حرفها را ندارم حالا که دیگر همه چیز تمام شده و من و تو ازدواج کردیم و به قول خودت قسمت تو نبودم پس دیگر حرفی هم نداریم. گفت: خواهش می کنم چند دقیقه به حرفهایم گوش کن من با زنم اختلاف دارم و می خواهم طلاقش دهم آمده ام از تو بپرسم اگر مرا به همسری قبول کنی بلافاصله او را طلاق می دهم الان تنها چیزی که باعث شده با او زندگی کنم وجود بچه است اگر با من ازدواج کنی تو را خوشبخت می کنم و مثل آن بهروز عوضی معتاد کاری نمی کنم که دچار درد سر شوی اسم بهروز را که آورد عصبانی شدم و گفتم: بهروز معتاد نیست برادر دروغگوی تو او را معتاد کرد. قسم می خورم که او دروغ گفت و خدا یک روز چوب این تهمتش را به او خواهد زد. تو هم نمی توانی یک تار موی بهروز باشی. از سر راهم برو وگرنه شکایتت را به سلیم می کنم. او از سلیم خیلی می ترسید. دوباره خواهش کرد وگفت: حرفهای من هنوز تمام نشده من با یک امیدی تا اینجا آمدم خیلی دعا کردم که دلم رانشکنی تو طوری رفتار می کنی که نمی توانم راحت حرفهایم را بزنم. گفتم: بگذار برای فردا، فردا هم که می خواهی مرا تعقیب کنی بقیه اش را فردا بگو. خوشحال شد و گفت: حتماً فردا ساعتی که از خانه خارج می شوی منتظرت هستم من مطمئنم اگر حرفهای مرا بشنوی و بدانی که چقدر زندگی بدی با زنم دارم و چقدر تو را دوست دارم مرا قبول می کنی. گفتم پس تکلیف بچه ات چه می شود؟ گفت: او تو را خیلی دوست دارد تو می توانی مادر خوبی برایش باشی. داشتم از شدت عصبانیت منفجر می شدم، دلم می خواست با دستان خودم خفه اش کنم، دلم برای همسرش می سوخت و مسئله خیانت اصلاً برایم هضم نمی شد با اینکه بهروز به من خیانت کرده بود و با دوست سابق خود ارتباط برقرار کرده بود و من زجر فوق العاده ای از این قضیه کشیده بودم اما به خودم اجازه نمی دادم تا زمانی که هنوز در عقد او هستم با کسی در باره ازدواج صحبت کنم خصوصاً امین که هیچ کدام از خصوصیاتش قابل قبول و مورد پسند من نبود. دوباره سوار اتوبوس دیگری شده و بدون خداحافظی از امین جدا شدم کلافه بودم، به کجا پناه می بردم که آسایش داشته باشم؟! از دست افراد ناپاک و چشم چرانی مثل این افراد چگونه می توانستم خلاصی یابم؟! فردای همان روز صبح خیلی زود به طرف سنندج حرکت کردم و به شراره گفتم دلم برای مامان تنگ شده و باید هر چه زودتر او را ببینم مدتی مرخصی گرفته ام و تا عید می توانم در سنندج باشم. برگشتم و دوباره مناظر زیبای آن محیط فریبا را در آغوش کشیده و نفس عمیقی کشیدم هرگاه که به مناظر بکر آن اطراف نگاه می کردم ناخود آگاه به یاد خدا می افتادم و عظمت و قدرت بی کرانش را می ستودم و با او حرف می زدم. راز و نیاز و درد دل می کردم و از او خواهش می کردم لحظه ای مرا به خود وانگذارد و هرگز توفیق نعمات بی پایانش را از من دریغ نسازد، تنها دعائی که همیشه بر دل و زبانم جاری بود این بود که خدایا عزت و آبرو در دنیا و آخرت نصیب این بنده حقیر بگردان و او را به حقایق لاهوتی اش سوگند می دادم که به راه راست هدایتم کند و مرا از این سرگردانی و حیرت و تردید نجات دهد، نزدیک عید با مؤسسه تماس گرفتم با منشی جدید روزی را مقرر کردم که حقوقم را آماده کند تا بروم و با او تسویه حساب کنم وقتی به این منظور به مؤسسه مراجعه کردم سایر همکاران در آن ساختمان هرکدام مبلغی را برای عیدی برای من جمع کرده داخل پاکت گذاشتند و به من دادند و پژوه با کمال پر روئی در نزد آنها گفت: این آقایان زحمت کشیده و این مبلغ را به شما هدیه داده اند اما من ضرورتی برای پرداخت این مبلغ نمی بینم و از دادن عیدی به شما امتناع می کنم. همه آقایان از مطرح کردن این مورد آن هم با این صراحت خیلی ناراحت شدند اما او منظور دیگری داشت و می خواست ثابت کند که با من هیچگونه رابطه عاطفی و پنهانی ندارد و به این صورت شخصیت کثیف خود را زیر نقاب رک گوئی و جدیتش پنهان ساخت، من از بقیه خیلی تشکر کردم و بدون اینکه به او نگاهی بکنم حقوقم را گرفته و از آنجا خارج شدم و همراه شراره و مسعود و بچه ها به سنندج برگشتم. بهروز همچنان در تلاش بازگرداندن من برای محفل نامه ها نوشته بود. اما اعضای محفل برای اینکه من تحت تأثیر قرار نگیرم چیزی به من نگفته بودند و همچنان با قساوت تمام خواسته های او را نادیده می گرفتند او به اجبار برای محفل ملی تهران نامه نوشته و از آنان خواهش کرده بود که تقاضای او را اجابت کرده و آبروی رفته او را به او بازگردانند اما سلیم تمام تلاش خود را برای جلوگیری از بازگشت دوباره من می کرد چرا که در این صورت تهمتی که به بهروز زده بود بی اساس می شد و چهره واقعی او و سایرین که او را در این مورد یاری کرده بودند نمایان می گردید.
بهائیان؛ جاسوسان آمریکا و اسرائیل
تشکیلات علناً با کسانی که به اسلام گرویده و از بهائیت خارج شده بودند برخورد وحشیانه و بی رحمانه ای داشت در همان محیط بود که شنیدم فردی مسلمان شده و تشکیلات عده ای را برای بازگرداندن او گمارده است و چون موفق نشده بودند او را از دیدن همسر و فرزندانش محروم کرده بودند و هنگامی که تلفنی یکی از افراد از طرف تشکیلات برای او خط و نشان می کشید می شنیدم که چه بی رحمانه او را برای همیشه تهدید به جدائی از همسر و فرزندانش می کنند و در واقع آن شخص اجازه ورود به خانه پدر و مادرش و هیچ کدام از اقوام را هم نداشت.بهائیان در داخل کشور به اندازه ای بازگو کننده شایعات بی اساسی بودند که دشمنان جمهوری اسلامی طرح می کردند و به حدی از انقلاب و نظام و رهبر و دین و آئین مسلمین بد می گفتند که من با وجودی که از مسائل سیاسی چیزی نمی دانستم حدس می زدم اینها جاسوسان حقیقی آمریکا و اسرائیل هستند که در ایران گماشته شده اند تا دائماً پیام آنها را در بین مردم شایع کنند و اخبار اتفاق افتاده در ایران را هم برای دشمنان ابلاغ نمایند یک روز یکی از مربیان در حالیکه داخل دفتر کار نا آرام و بی قرار قدم می زد از اینکه نظام در دست کسانی بود که مجال کسب در آمدهای بی رویه را از او گرفته بود به زمین و زمان ناسزا می گفت. حرص و ولع از چشمان درشت و خطوط در هم رفته چشمانش پیدا بود درهمین حین برنامه روایت فتح از تلویزیون کوچکی که گوشه دفتر گذاشته شده بود پخش و از شهدا و رشادتهای این جان بر کفان یاد می شد آقای مختاری که به خاطر وجود این جوانان غیور و ایثارگر برخی از راههای دزدی و چپاول را به روی خود بسته می دید اصطلاح خیلی بدی را برای شهدأ به کار برد و من که یک لحظه مهدی را از خاطرم محو نمی کردم و به آن همه استحقاق و لیاقت حسادت می ورزیدم نتوانستم سکوت کنم وگفتم: آقای مختاری چرا بی حرمتی می کنید؟ این شهدا از خود گذشتند که من و شما امروز به این راحتی و بی دغدغه خاطردر کشور خودمان زندگی کنیم آقای مختاری که گوئی کسی را یافته بود تا همه عقده هایش را تخلیه کند یکباره به من پرخاش کرده و گفت: حماقت افرادی مثل شما که کورکورانه تحت تأثیر این حرفها قرار می گیرند همه را بدبخت کرد. گفتم: بهتر است بگوئید دست و پای ما بهائیان را بسته وگرنه خود مسلمانها خیلی هم احساس خوشبختی می کنند و زندگی راحت امروز خود را مدیون این شهدا هستند، او با عصبانیت گفت: دست و پای ما بسته نیست الحمدلله همه کلاسها و جلسات تشکیلات را بهتر و با صفا تر و پر شور تر از قبل برگزار می کنیم اتفاقاً برای ما بهتر شد الان دنیا از ما حمایت می کند. گفتم: پس چرا ناراحت هستید؟ چرا ناسزا می گوئید؟ گفت: همه مردم، همه دنیا فحش می دهند. گفتم: اتفاقاً این طور نیست همه دنیا متوجه شده که نظام ایران امروز ایده آل و دلخواه اکثر قریب به اتفاق مردم ایران است، فکر می کنید کسانی که رفتند و شهید شدند چه کسانی بودند؟ جوانان خود این مردم بودند و برای دفاع از مرز و حیثیت و ناموس این کشور رفتند، چند نفر از مربیان هم که به این حرفها گوش می کردند دیگر تحمل نکردند و همه باهم به من هجوم آورده و حرفهای مرا به باد تمسخر گرفته و می خندیدند و این خنده ها گویای آتش درون آنها بود. از هر طرف مرا مورد عتاب و خطاب قرار داده و طوری به من پرخاش کردند که چاره ای جز سکوت نداشتم چرا که اگر بحث ما طولانی می شد مرا بدون شک به داشتن رابطه نامشروع با فردی حزب اللهی متهم می کردند و از من چهره ای منفور می ساختند که همه مرا به عنوان جاسوس و خیانت کار نگاه کنند، دیگر حرفی نزدم و مجبور شدم بنشینم و دائم بشنوم که چگونه نامردانه و بی انصافانه حق و حقیقت را پایمال می کنند. به یاد مهدی بغض گلویم را گرفت و بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد کمی که داخل دفتر خلوت شد با مادر مهدی تماس گرفتم و احوال او و آقای صالحی و نرجس را پرسیدم. نرجس با پسر خاله اش محمد ازدواج کرده بود و به تهران آمده بودند. مادر مهدی گفت ما هم می خواهیم نقل مکان کرده به تهران برویم اقوام نمی گذارند که ما در این شهر تنها بمانیم به او گفتم به یاد مهدی بودم و دلم برای شما تنگ شد مادر گفت: مهدی گاهی به خوابم می آید و من هر صبح جمعه بر سر مزارش می روم، خانم محمد صالحی خبر داشت که از بهروز جدا شده ام توصیه کرد که برگردم و اختیار زندگی و سرنوشتم را به دیگران ندهم و خیلی سفارش کرد که در تهران مواظب خودم باشم. بعد از اینکه با خانم صالحی صحبت کردم تماسی هم با نسیم گرفتم. دوست داشتم ببینم ماجرای داستان زندگی او به کجا کشیده. مادرش گوشی را برداشت و گفت نسیم با یک پسر قزوینی ازدواج کرد و رفت ، شماره او را خواستم وبلافاصله با نسیم تماس گرفتم. نسیم از شنیدن صدای من خیلی خوشحال شد بعد گفت مرا به اجبار وادار کردند که با یک پسر قزوینی ازدواج کنم اما من تسلیم نمی شوم هر طور شده دوباره با سیامک فرار می کنم گفتم با سیامک رابطه ای داری؟ گفت: چند بار با او تماس گرفتم ولی او به شدت از من ناراحت است ودیگر نمی خواهد با من حرف بزند و می گوید نباید تن به ازدواج می دادی. حال مدتی است که باهم رابطه ای نداریم اما بالأخره او را راضی می کنم. گفتم: راست می گوید نباید تن به ازدواج می دادی. گفت: تو که نمی دانی که تحت چه شرایط بدی بودم. تشکیلات همه تلاش خودش را کردکه مرا از سنندج دورکند و بعد هم با فشاری که خانواده آوردند راهی به جز قبول این ازدواج نداشتم، نسیم برایم درد دل کرد و گفت: شب و روز گریه می کردم اما هیچکس کوچکترین توجهی به گریه های من نداشت. التماسشان کردم که اینقدر مرا اذیت نکنند و بگذارند که به کنار سیامک بروم اما آنها گفتند که اگر تو را با سیامک ببینیم او را می کشیم، برادرم قسم می خورد که او را می کشد. مدتی مرا زندانی کرده بودند و من واقعاً تحمل آن شکنجه ها را نداشتم بالأخره تصمیم گرفتم فعلاً تن به خواسته های آنان بدهم اما آنقدر این شوهرم را اذیت می کنم که طلاقم بدهد و به محض اینکه طلاق گرفتم هر طور شده سیامک را راضی می کنم که مرا ببخشد، من او را دوست دارم و نمی توانم فراموشش کنم. حرفهای نسیم به نظرم خیلی خام و ناپخته رسید فکر کردم همه این چیزها آرزوهائی است که برایش دست نیافتنی است ولی برایش دعا کردم که به آرزوهایش برسد و احساس خوشبختی کند بالأخره با او هم خداحافظی کردم و به فکر فرو رفتم. خدایا این مذهب چقدر باعث عذاب ما بهائیان شده؟ چطور می شود از آن خلاص شد؟ نه آنقدر پول داشتم که قید حمایت خانواده را بزنم و تنها زندگی کنم و از قید و بند این مذهب تحمیلی و این تشکیلات مافیایی خلاصی یابم و نه آنقدر احمق بودم که بتوانم همه بدبختیهایی را که تشکیلات بر سرم آورده به گفته بهائیان به حساب امتحان الهی بگذارم و نادیده بگیرم.
اغنام الله؛ لقبی که بهاء به پیروان خود بخشید!
من و شراره عاشق هم بودیم و از صمیم قلب به هم وابسته بودیم. او چهار سال بزرگتر از من بود و سلیم چند سال اجازه نداد من به تهران بیایم و حتی زمانی که تابستانها با خود او و خانواده اش به شمال می رفتیم از مسیری ما را می برد که از تهران عبور نکنیم و این دقیقاً اعتراف خود او بود و می گفت من از تهران عبور نکردم تا تو به هوس نیفتی و به بهانه دیدن شراره دوباره با پرویز ارتباط بر قرار نکنی.و حال که خطر ارتباط با پرویز بر طرف شده بود مرا به تهران فرستاد تا از ارتباط گیری با همسرم که خودش به اجبار مرا با او وصلت داده بود دور کند. هر روز برایم یکسال می گذشت و لحظات عذاب آوری را می گذراندم بدون اینکه بدانم چرا. در ورطه هولناکی بودم که نا خود آگاه باید تن به دنائتی خوارکننده می دادم، مثل گوسفندی که هیچ اراده ای از خود ندارد و تابع اوامر صاحب خویش است. درست همان لقبی که بهاء روی پیروان خود گذاشت «اغنام الله».
شراره مرا دلداری می داد و می گفت: درست است که بهروز پسر خوبی بود اما وقتی اعضای محفل صلاح نمی دانند که تو برگردی حتماً چیزی می دانند. اگر زمانی برگردی بدبخت می شوی، پس سعی کن استقامت کنی و او را فراموش کنی. مسعود از معلومات بالائی برخوردار بود و چندین جلسه را اداره می کرد. یک روز از او پرسیدم اعضای محفل سنندج مرا از برگشتن ممنوع کرده اند و اعضای محفل همدان مرا به برگشتن امر کرده اند در این موقع چه باید بکنم؟ او گفت: در این موقع باید به محفل تهران استیناف دهید تا تصمیم نهائی را محفل ملی برای انسان بگیرد و بعد گفت: تو که تکلیفت روشن است نباید برگردی، با مسائلی که پیش آمده دیگر برگشتن تو صلاح نیست. او بیشتر به خاطر حرفهای خانواده خودش با برگشتن من موافق نبود چون می دانست که حتماً خانواده بهروز شایعاتی را که از طرف خانواده او مطرح می شد شنیده اند و می خواست حرفهای خانواده اش به کرسی بنشیند.
مسعود شبانه روز در حال فعالیت بود. یک روز که متوجه شد کثرت کار او را از امرار معاش باز می دارد تصمیم گرفت از بعضی مسئولیتها استعفا دهد و فعالیتهایش را تقلیل دهد اما با نا امیدی به خانه برگشت و به من و شراره گفت: من این قضیه را نمی دانستم که ما حق استعفا نداریم. اعضای محفل با استعفای من مخالفت کردند و گفتند تا زمانی که ما لازم بدانیم با ید همه این مسئولیتها را برعهده داشته باشی. من با تعجب گفتم: اما عذر شما موجه است زن و بچه شما به نان احتیاج دارند و شما فرصت رفع احتیاجات اولیه آنها را نداری. اوگفت: هیچ عذری پذیرفته نیست و من مجبورم ادامه دهم، آنها نص صریح این حکم را به من نشان دادند، بیچاره خواهرم وضع مالی خوبی نداشت و زندگی اش به سختی می گذشت اما ننگ این فقر و فلاکت را به بهانه خدمت به امر بها به جان خریده بود و تحمل می کرد من هم به آنجا رفته و سربار آنها شده بودم. تصمیم گرفتم مشغول کار شوم تا سختی ایام را با گذراندن زمان آسان کنم و مخارج خودم را هم تأمین نمایم.
به مسعود سپردم تا کاری برایم پیدا کند که از هر لحاظ قابل اعتماد و سالم باشد. من آنقدر نسبت به خودم تعصب داشتم که حتی حاضر نبودم از خانه خارج شوم و در معرض نگاه نا پاک نامحرمان واقع شوم. هر چقدر این چیزها در جامعه ما کمتر رعایت می شد من حساس تر می شدم، از این رو به راحتی کار پیدا نمی شد. می خواستم محیط سالمی باشد و صاحب کار کاملاً مورد اعتمادی یافت شود. یک روز مسعود به خانه آمد و گفت: کار خوبی برایت پیدا کرده ام مسیرش طولانی است اما واقعاً محیط سالم و فوق العاده پاکی است چون صاحب کارش بهائی است اویکی از بهائیانی است که روی سر ما جا دارد و با حالتی آمرانه گفت: نکند آبروی ما را در کنار این مرد شریف ببری، بااو تلفنی قرار گذاشتم و قرار شد خود شما با او صحبت کنی. مواظب باش سر ساعت مقرر به او زنگ بزنی تا من بد قول نشوم. با صاحب کار مورد اعتماد تلفنی صحبت کردم و مدهوش قدرت بیان و لفظ قلم او شدم از همان تشکیلاتی های کار کشته بود. یکی از خصلت های تشکیلاتی ها این بود که ازفن بیان خوبی برخوردار بودند. بلافاصله فهمیدم به جائی می روم که زور گوئی ها و امر و نهی کردنش به مراتب بیشتر از سایر اماکن تجاری است. اما چون مسعود این کار را پیدا کرده بود چیزی نگفتم و فردای آن روز با شراره برای آشنائی با کار به مکان مورد نظر رفتیم. مدرسه ای بود به نام مؤسسه دانش پژوه که کاملاً غیر قانونی و بدون داشتن مجوز اداره می شد. در این آموزشگاه مربیان زیادی که بیشتر آنها بهائی بودند ثبت نام کرده بودند تا برای تدریس خصوصی به منازل دانش آموزان رفته و بیست و پنج درصد از حق الزحمه آنها به اموزشگاه تعلق می گرفت، کار من آشنا کردن دانش آموزان با مربیان و دبیران بود. آقای پژوه که همراه پدر و برادرش این مدرسه را اداره می کردند همان شخص شریفی بود که تلفنی با بیان شیوا و لحن خوب و متینش آشنا شده بودم. او مرد حدوداً سی الی سی و دو ساله ای بود که کاملاً به وضع ظاهرش رسیده بود. موهایش را سشوار کشیده و کمی ابرو ها را دست کاری کرده و ریش و سبیلش را سه تیغه کرده بود، پیله پف کرده پشت پلکش چشمانش را به حالت خوابیده نشان می داد اما روی هم رفته با قدی بلند و هیکلی متناسب جذابیتهائی در او یافت می شد خصوصاً که صدای جذاب و بیان شیوایش همه معایب ظاهری او را محو می کرد. از فردای همان روز سرگرم کار شدم و مسیر طولانی افسریه تا انتهای انقلاب را با دو مسیر طولانی خط واحد طی می کردم. حدود ساعت دو بعد از ظهر حرکت می کردم و ساعت هشت به خانه بر می گشتم و حقوقی هم که قرار بود ماهیانه در یافت کنم قابل ملاحظه و نسبتاً خوب بود. شنیده بودم مدتهاست دنبال یک منشی هستند اما کسی را تا کنون انتخاب نکرده بودند اما مرا به سفارش مسعود در همان روز اول تأیید کردند، یکی از مربیان خانم که قبلاً منشی همان آموزشگاه بود برای اینکه افرادی را که با آنها در ارتباط بودم بهتر بشناسم خصوصیات هرکدام از آنها را برایم بازگو کرد. در ابتدا باور نکردم و فکر کردم به علت رقابتی که بین همکاران خود دارد برای هرکدام از آنها اشکالی می تراشد و به آنها تهمت می زند اما بعدها فهمیدم که هیچکدام از حرفهائی که او زده بود بی اساس نبود بلکه کاملاً همه آنها در یک خصوصیت مشترک بودند، همه آنها پول پرست و حریص و طماع بودند و بیشترشان بی انصاف و حقه باز بودند و مهمتر از همه اینکه هیچ کدام به همسر و فرزندان خود وفا دار نبودند و هیچ ابائی از خیانت نداشتند وقتی دور هم جمع می شدند اخبار نادرست سرنگونی نظام را به یکدیگر اطلاع می دادند و در آرزوی واژگونی و از هم گسیختگی نظام بودند، اتهامات بی اساس نسبت به مسئولین روا می داشتند. به بهانه آموزش درسهای خصوصی به خانه می رفتند و بهائیت را تبلیغ می کردند و عملاً تعهد نامه خود را زیر پا نهاده و در مقابل نظام کوچکترین تواضعی نداشتند و فعالیتهای سیاسی خود را بطور زیر زمینی و پنهان انجام می دادند. طبق معمول در این جمع نسبت به کسانی که بعد از انقلاب به اسلام گرویده و از بهائیت تبری جسته بودند بد گوئی می شد به حدی در باره چنین اشخاصی بد گوئی می کردند که هر جوان خام و نا پخته ای از ترس متهم نشدن به این اتهامات سعی می کرد اگر هم به حقیقتی می رسید پنهان کند و چیزی بر زبان نیاورد.
سرنوشت شوم بهایی زادگان تو زن من هستی خواهش می کنم مرا درک کن مرا به خاطر جرمی که مرتکب نشده ام تنبیه نکن. برگرد و بدان که دیگر هیچوقت باعث اذیتت نمی شوم. گفتم: دعوائی که با خانواده ام داشتی باعث شد که امیر و سلیم از تو کینه به دل گیرند و دیگر اجازه نمی دهند برگردم. گفت: تو باید به حرف محفل گوش کنی، محفل مگر به شما ثابت نکرد که من معتاد نیستم؟ دیگر به چه بهانه ای اجازه نمی دهند تو برگردی؟ گفتم: سلیم حرف محفل همدان را قبول ندارد. گفت: یعنی چه مگر می شود؟ گفتم به هر حال حرف آنها را نمی پذیرد. محفل سنندج هم حرف سلیم را قبول دارند. زن برادرم گفت: رها زود باش بیشتر از این با او حرف نزن. بهروز دوباره خواهش کرد، بعد یک نوار به من داد و گفت: این چیزها را گوش کن شاید بفهمی که بدون تو بر من چه می گذرد. نمی خواستم باز موجب بی اعتمادی سلیم شوم و موقعیت محدودی برایم ایجاد شود. از این رو بیش از چند دقیقه با او حرف نزدم. او التماس کرد که بیشتر بمانم و می گفت دلش برایم تنگ شده و دوست دارد بیشتر مرا ببیند اما زن برادرم گفت: من اجازه ندارم و فعلاً مسئولیت رها با من است، انسان وقتی در چنین موقعیتهائی قرار می گیرد متوجه نیست که چقدر اسیر و در مانده است. چقدر به او، به خواسته هایش به انسانیت و اراده اش توهین می شود. بهروز با دلی شکسته رفت و دلش به این خوش بود که نوار او را گوش می کنم و تحت تأثیر حرفهای او قرارمی گیرم و به همدان برمی گردم. نوار بهروز را به خانه آورده و گوش کردم او برایم حرف زده بود، درد دل کرده بود و گفته بود که چقدر جای من در خانه خالی است، مابین صحبتهایش برایم آواز خوانده بود. صدای بهروز زلال، صاف و گیرا بود و کاملاً به زیر و بم آوازها و تصنیف ها اشراف داشت. او در بعضی قسمتها به گریه افتاده و گفته بود: تهمتی که به من زده شده آبروی مرا برده و تو را از من گرفته، زندگیم را بی سر و سامان کرده و آرزو کرده بود که همه آن کسانی که در حق او چنین ظلم بزرگی روا داشته اند به ظلم بزرگتری دچار شوند .
یکی از همان روز ها وقتی با زن برادرم از خانه خارج می شدیم دیدم بهروز روبه رویم ظاهر شد و سلام کرد و گفت: رها خواهش می کنم حرفهایم را گوش کن. زن برادرم کمی از ما فاصله گرفت و به من گفت: زیاد طول نکشد چون نمی تواند جوا ب سلیم رابدهد. بهروز با دیدن من به گریه افتاد و گفت: رها تو که می دانی همه این شایعات دروغ است چرا حرف مردم را قبول کردی؟ من از زندگی سیر شدم، خسته شدم، بدون تو نمی توانم زندگی کنم.
سلیم وقتی شنید که بهروز به سنندج آمده پیشنهاد کرد که برای استراحت به منزل خواهرم که در تهران بود بروم و من فهمیدم که دلیل این پیشنهاد فقط دوری از بهروز است. به تهران رفتم، منزل خواهرم در طبقه سوم خانه پدر و مادر سودابه بود. در واقع شراره همسر برادر زن برادرم شده بود. نوار را همراه خودم بردم هر شب به آن گوش می کردم و مثل ابر بهاری می گریستم، به سر گذشت خودم فکر می کردم که کوچکترین دخالتی در آن نداشتم هر آنچه بر سرم آمده بود جبر مطلق بود هم ازدواجم و هم جدائیم از همسرم. واقعاً مثل یک مهره بی اراده بازیچه دست دیگران بودم. کسانی که مدعی بودند جانشین خدا هستند و اعتماد و اطمینان ما را با هزاران لفظ ادبی و عرفانی جلب کرده بودند مالک فکر و اندیشه ما و مالک ما شده و ما را به بدبختی و فلاکت افکنده بودند. نوار را برای خواهرم گذاشتم او به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و مرا در آغوش گرفته و هر دو با صدای بلند گریه کردیم خواهرزاده ام که پنج ساله بود با تعجب نگاه می کرد که، چرا گریه می کنیم. زور گوئی سلیم و سوءاستفاده او از سمت جانشینی اش طوری بود که به فکر هیچکس نمی رسید که راه دیگری هم ممکن است وجود داشته باشد. پدر شوهر و مادر شوهر شراره از سلیم تمجید می کردند و به من می گفتند که دیگر حق برگشتن نزد بهروز را ندارم آنها همیشه در مسائل و مشکلات دیگران دخالت می کردند و علناً طوری به این و آن راجع به تصمیم گیریهای مهم زندگیشان تحکم می کردند که گوئی عالم و عاقل عالمند و کسی غیر از آنها بهره ای از عقل و علم نبرده. اینها کسانی بودند که اگر عضو محفل می شدند روزگار زیر دستان را سیاه کرده و عده ای را به مرگ تدریجی و شکنجه ابدی مبتلا می کردند، مسعود پسرشان همسر شراره و برادر زن سلیم بود. او و خواهرم عضو محفل منطقه ای تهران بودند. آنها هم چوب خود خواهی ها و یک دندگی سلیم را خورده بودند. آنها ده سال بود که باهم دوست و عاشق هم بودند وقتی می خواستند باهم ازدواج کنند سلیم مطابق سنت غلط قدیمی ها به شدت با این ازدواج مخالفت کرد به بهانه اینکه شراره کوچکتر از میناست. مینا در آن وقت ازدواج نکرده بود سلیم این مسئله را بهانه کرده و می گفت: تا زمانی که مینا ازدواج نکرده شراره حق ازدواج کردن ندارد. اما تنها دلیل شکست سلیم در این قضیه این بود که پدر و مادر همسرش از او زورگو تر بودند و به هر حال شراره و مسعود باهم ازدواج کردند و سلیم دقیقاً شش سال با شراره و مسعود حرف نزد و به خانه پدر زن خود پا نگذاشت. غرورش شکسته بود و این اولین بار بود که شکست خورده و حرفش زمین می افتاد. حتی برادر بزرگم که دو سال از سلیم بزرگتر بود نه تنها خودش بلکه خانواده همسرش هم از سلیم حساب می بردند با این حال به خاطر می آورم هر زمان که شراره به سنندج می آمد به اصرار با سلیم دیده بوسی می کرد تا به حکم تنبیه اش تخفیف خورده و بخشیده شود.
سلیم یکی از دلائل دیگری که برای مخالفتش با ازدواج شراره و مسعود می آورد این بود که می گفت: در مذهب ما قرار نامزدی فقط سه ماه است اگر به این قرار حتی یک روز اضافه شود قرار نامزدی ملغا می شود و به هم می خورد و شما که ده سال است به هم قول ازدواج داده اید و باهم دوست هستید در واقع نامزد یکدیگر به شمار می روید چون در قرار نامزدی هم هیچ آیه و خطبه ای خوانده نمی شود فقط یک قرار گذاشته می شود پس شما امر جمال مبارک (یعنی بهاء) را زیر پا گذاشته و به جای سه ماه ده سال نامزد یکدیگر بوده اید و این ازدواج کاملاً غلط و غیرقانونی است.
این طرز تفکر سلیم ناشی از تعصب او بود و این افکار مختص زمانی بود که تشکیلات هنوز او را به چشم یک کارگر با دستی پینه بسته نگاه می کرد. اما همین که وضع مالی اش خوب شد و به سرمایه داری توانا تبدیل گشت تشکیلات به او بها داد و او را کم کم در رأس سازمان قرار داده و عضو محفل کرد. سلیم کسی بود که وقتی ازدواج کرد اجازه نمی داد همسرش و خواهرانم در هیچ جلسه ای شرکت کنند. از تشکیلات بیزار بود و بهاء و عبد البهاء را زیر رگبار فحش می گرفت و حتی کفر می کرد و به خدا ]بهاء[ ناسزا می گفت. او همه بهائیان را پست و کثیف و کلاهبردار می خواند و می گفت همه این جلسات دکان بازاری است که یک عده مفت خور برای خودشان باز کرده اند تا ما را به استعمار بکشند. اما با کوچکترین ارزش و بهائی که از سوی تشکیلات به او داده شده کاملاً فریب خورده و برده حلقه به گوشی شد تا اینکه زمان ریاست خودش هم فرا رسید و حال تمام عقده های گذشته را روی تک تک ما خالی می کرد وبه راحتی می توانست از این موقعیت سوءاستفاده کرده و حرفش را به کرسی بنشاند واین سرنوشت شومی بود که ما بهائی زادگان به آن مبتلا بودیم.