سلام…
تو بگو تو که در این دور و زمانه
دل و عرفان و غزل سیری چند؟
دل خوش سهل بود
مستی و بی هشیِ روز ازل سیری چند؟
می و ساقی و پیاله
که دهیمش به همان حافظ دیرینه حواله
تو بگو
مرد غزل خوان ازل سیری چند؟
همه گویا به زبانند و عمل هیچ ندارند و ندانند
در این دور و زمانه
تو بگو
مرد عمل سیری چند؟
باسخن آه برآرند و به دل داغ گذارند و به جان تیشه بکارند
تو بگو هان
سخن شهد و عسل سیری چند؟...
هو المقصود
سلام…
شاعر عرب :
ای کسی که مخاطب هستی ! عقلت تو را به سوی توبه می خواند و هوای نفست مانع می شود ، وبین آن دو جنگ است.پس اگر لشگر عزم و اراده را آماده کنی دشمن فرار می کند.
نیت می کنی که شب برخیزی ، پس می خوابی.. و در مجلس پند و نصیحت حاضر می شوی ، پس گریه نمی کنی.
می گویی علت چیست؟ «بگو از خودشان است»
در روز گناه کردی ، پس در شب خوابیدی …
حرام را خوردی ، پس دلت تیره و تار شد…
بیشتر فساد دل ، از آلوده شدن چشم است. تا زمانیکه در چشم ما با چشم پوشی محکم باشد پس قلب از آفت سالم می ماند، پس آنگاه که در گشوده شود ، پرنده می پرد و چه بسا باز نمی گردد.
شگفتا بر تو! ذکر خدا را با تسبیح می شماری ، پس چرا برای شمارش گناهان تسبیح دیگری قرار نمی دهی؟
ای کسی که تاریکی را بجای نور برگزید ! همت مگس از تو بالاتر است، چراکه هنگام تاریک شدن خانه، مگس به سوی نور خارج می شود.
بر تو لازم است که برای دینت اندیشه کنی همانطور که برای دنیایت اندیشیدی.
اگر لباست به میخی گیر کند به عقب بر میگردی تا از آن رها شوی . این میخ اصرار بر گناه است که بر دلت چنگ زده ، پس اگر به سوی پشیمانی دو قدم برگردی ، رها می شوی.
باید عزم و اراده با دور اندیشی در نظر گرفته شود. هر کس برای گریه ی کودک دلسوزی کند بر شیر گرفتن او قادر نمی باشد..
گناهان مانند سم (زهر) هستند و کمی از آن می کشد.
دنیا پشت سر تو و آخرت پیش رویت است و خواستن برای آنچه پشت سر توست ، شکست است.
وای بر تو.. محبت دنیا را رها کن..پس رهگذر ، وطن اختیار نمی کند..
شگفتا از تو! دانه ای تباه می شود پس گریه می کنی وعمرت تباه شد در حالیکه تو می خندی..
عمر در خدمت بدن سپری شده و نیازهای دل همه شان باقی مانده
به خدا قسم که برادران یوسف ، هنگامیکه یوسف را به بهای اندک فروختند عجب تر از تو نیستند هنگامیکه خودت را به گناه لحظه ای فروختی…
بر گناهان جسارت نمودی پس نقطه ی «جیم» دگرگون شد! ( جسارت:خسارت )
یا علی
یا حق هو الرحمان *** سلام چیزی از سهم زندگی ما کم نمیکنند اگر به شکرانه ی بهره مندی از آن به دیگران زندگی ببخشیم. فراموش نکنیم که قبل از آمدن به عالم فنا پذیر،عهدی بسته ایم با خدای خود که جز به آنچه برایش آمده ایم ،نیندیشیم! و از یاد نبریم که تکامل ما،در کنار دیگران بودن است. حقمان است اگر خدا خواهشهای قنوت نمازمان را نشنیده بگیرد زمانیکه ما صدای قلب دردمند دوستی که در لباس کلمات به زبانش جاری شده بود را ، نخواستیم که بشنویم
بسم الله الرحمن الرحیم
هو الواحد
نیک می دانم که این دور و زمان هم بگذرد نوبت شور و شر و شادی و ماتم بگذرد
***
بگذرد هر آنچه در این دایره در حال بوده ست
اطلس و هند و کبیر و آسیا هم بگذرد
***
من نمی دانم چرا گویند بنشین و مرو این نشستن، آن نرفتن، این و آن هم بگذرد
***
دوش دیدم آن منادی را که می دادش ندا
شاد نی باش و مخور غم، غم به شادی بگذرد
***
دوست دارم من نشستن بر کنار جوی آب لیک عمرم چون حبابی رقص رقصان بگذرد
***
کاش می شد تا بگویم بر همه غوغا کنان
دیروز و امروز و فردا هم کماکان بگذرد
***
دوست دارم چون حبابی در فضا شادی کنم لیک روزی این حباب از روی آتش بگذرد
اصرار بی فایده بود همچون انکار که بعدها بی فایده بود؛ و چه خوب که کسی را بالاخره فرستادی تا بگوید که انکار چه بی فایده است. ولی در اوج، در اوج خواستن ، برآورده شد و به دنبال آن تلنگری و شرمی و اشکی و عزمی و عهدی. عهدی در مقابل حرم مقدس یکی از سیزده یارم. من طلبیده شدم اما اجازه نگرفتم، از همان ابتدا اجازه نگرفتم و وارد شدم . چرا فراموش کردم؟!!! ولی تو باز به من اشک دادی . دست رد به سینه م نزدی ...تو به من اشک دادی و من اشک ریختم اما چه خواستم؟ ” تو“ به من اشک دادی اما من برای خواستن چیزهایی غیر از تو آن را مصرف کردم، آن را ریختم... . من فراموش کردم که تو مرا خلق کردی، فراموش نکردم ها، خیالم جای دیگری رفت. مخلوقاتت ، آنهایی که همچون خودم هستند داشتند جای تو را می گرفتند و شاید می خواستند جای تو را بگیرند. و من چیزهایی را داشتم انکار می کردم که از روز روشن تو، روشنتر بودند و هستند و اگر بینا بمانم خواهند بود.... من اشتباه کردم . خواب خرگوشی را برگزیدم و چشمانم را چنان محکم فشار دادم در تلاش بستن آنها، که به هیچکس اجازه ی باز کردن آنها را نمی دادم و هیچکس را توان باز کردن آنها نبود... و باز اگر تو مرا در نمی یافتی آنچنان در محکمتر بستن چشمانم پافشاری می کردم که سرانجام کور می شدم. دوستانی برایم فرستادی. کسانی که حتی اگر از در دشمنی هم وارد می شدند به آرامی بزرگترین کمک را از طریق آنها به من عرضه کردی دوستت دارم....... و دوستانی که با اینکه حرفهای نوششان را چنان نیشی می پنداشتم و به دنبال پادزهری برای واپس زدنشان به در و دیوار می خوردم ،اما همانها بود که به تدریج یخ دریچه ی قلبم را ذوب کرد تا باز انوار رحمت تو را ببینم و تو نیز همچون گذشته مرا مرهون لطف خود کنی .... نمی دانم تو با من قهر بودی یا من با تو از در قهر وارد شده بودم اما هر چه بود فاصله ام را با تو زیاد کرده بود و من از تو خواستم کمکم کنی ، خواستم که اگر اشتباه می کنم به من بگویی، گفتم که من نمی دانم چه درست و چه چیز غلط است، من گم شده ام. من غرق شده ام ، من دارم دست و پا می زنم، گفتم که تو دستم را بگیر ، گفتم که تا دیر نشده اگر قرار است دیر شود کمکم کن.یعنی می توان دوباره از نو شروع کرد؟ یعنی می توان مثل بهار دوباره از نو شکفت؟ شاید ابتدا تصور می کردم که مواظب خود بودن یعنی هنگام عبور از خیابان یا مواظبت از دست و پایم که خدای ناکرده پشه بهشان لگدی از روی محبت نزند....... شاید اینها را هم در بر گیرد اما دیروز فهمیدم که مواظبت یعنی مراقبت ، یعنی هوای خودت را داشته باش . مواظب باش نکند گناهی کنی که فاصله ات را با خدا زیاد کند، مبادا آنقدر گناه کنی که حتی دیگر از آفریدگارت هم هم خجالت نکشی ،........ مراقب باش در این جامعه که ظاهر فریبان در کمین نشسته اند نتوانند فریبت دهند، نتواند تو را از یاد خدا غافل کنند، نتوانند فاصله ات را با خدا زیاد کنند ، نتوانند حیایت را بدزدند....” مواظب خودت باش . من لقمه ی جویده در گلوی شما نمی گذارم. به خاطر داشته باش از خدا نخواهید انسان شوید، بخواهید که آدم شوید“ و شاید باز هم اگر می خواستم فرق آدم و انسان را بپرسم ، می گفت ،لقمه ی جویده ممنوع! و من باید با سختی ها به دعوا بروم تا بتوانم بفهمم که مواظبت از خود یعنی چه تا بتوانم بفهمم فرق آدم و انسان را. درست چند روز قبل از آمدن ما ، سگی به آستان هشتمین دوستم پناهنده شده بود. این ماجرا هست و هست ماجراهایی از سنگهایی که آنها هم با اینکه سنگند ولی از چشمانشان اشک جاری می شود . و با اینکه حیوانند ولی تقاضاهای بزرگی دارند. پس چرا من که اسم انسان را بر رویم گذاشته اند خودم را به اندازه ی آرزوهایم پایین می آورم؟ چرا نمی خواهم خودم را تا حد خدایم بالا ببرم؟ چرا فراموش کردم زمانی را که با اشتیاق از خدا می خواستم که قرب خودش را به من عنایت کند؟ چرا فراموش کردم که زمانی بجز رضایت خدا را نمی خواستم؟ چرا فراموش کردم زمانی را که بهشت هم بدون خدایم نا زیبا بود و حتی جهنم اگر خدا بود، زیبا؟ مطلوب، دلنشین؟ چرا فراموش کردم احساس زیبای نوجوانی را که حاضر بود به خاطر خدایش........... نه ، حتی آنموقع هم حاضر نبود به خاطر خدایش دست به هر کاری بزند..... شاید دنبال بهانه بود. نفس آدمی همواره به دنبال بهانه است. او هم به دنبال بهانه بود شاید راه آسانتری پیش پایش قرار گیرد. الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها شاید تازه الان بتوانم بفهمم معنی این بیت شاهکار را!... اوایل فکر می کردم لقمه رو می تونم جایی جویده گیر بیارم و راحت قورت بدم. اما هر چه جلوتر رفتم گامی وسیع به سوی عقب برداشتم به اندازه ای که محدوده ای وسیع از راه پیش رو آشکار شد. شاید در این مسیر هزینه های زیادی صرف کردم نه مادی ،... ولی نمی توانم بگویم نمی ارزید.... فرستاده ات می گوید از مادیات چیزی نخواهم ، برای جسمم چیزی نخواهم، چیزهای بزرگ بخواهم ولی جسمم را هم فراموش نکنم چرا که گاهی رسیدگی به جسم هم بر صعود تاثیر می گذارد. تاکیدش بر این است که مادیات را اگر به دست آوری در مقابلش دنیا هزینه های دیگری را از تو می گیرد، چیزهای با ارزش دیگری را از دست می دهی، پس همیشه متقاضی بزرگ باش. می گوید چرا دیگر به محیط توجه نمی کنم، چرا نسبت به طبیعت بی تفاوت شده ام؟ باید دوباره به طبیعت پناه ببرم و ابتدا آن دو برگ سبز و زرد را به دقت نگاه کنم ببینم چه چیزی دستگیرم می شود و بعد دوباره با طبیعت با محیط با خودم آشتی کنم.. چون حتی شاید با خودم هم غریبه شده ام . مدتی بود کرخت و بی خیال شده بودم. مدتی بود دیگر به دنبال حقیقت نمی گشتم . و وقتی این واقعیت تلخ را از زبان فرستا ده ات شنیدم ، نفسم انکار را بهترین را توجیه دید و انکار کرد . اما شنید که ” توجیه نکنید “ و آخر قبول کرد که دیر زمانیست به دنبال حقیقت گشتن را فراموش کرده است. فرستاده ات بار دیگر یادآوری کرد که به غیر از تو دوازده یار و دوست حقیقی هم داریم که دیر زمانی بود که ظاهر فریبان و دورویان و دوستان دروغین سعی بر تسخیر جای آنان داشتند. من داشتم فراموششان می کردم. ولی او بار دیگر خاطر نشان کرد و اطمینان داد که در دنیا تنها می توانم به این دوازده دوست اطمینان کنم و با اعتماد و قاطعیت و آرامش خودم را به دست خدا بسپارم. او گفت ما علاوه بر پنج حس فیزیکی حس دیگری داریم به نام حس ششم و حس دیگری که تنها خودش اختراع کرده بود و حس هفتم نامگذاری اش کرده بود و گفت که اگر بتوانی حس ششم را به دست آوری و از آن بگذری ،حس هفتم را به دست خواهی آورد. که البته معنای این را نفهمیدم! و تعارضی را که مدتی ذهنم را مشغول کرده بود حل کرد :خدا نه جسم است و نه انرژی . بلکه خدا همان حسی است که داری ، همانی که گاهی اوقات بدون اینکه بدانی چرا، تو را در بر می گیرد............................. .
سلام...
" ...چه شده است شما را که اندکی از دنیا را که می یابید شاد می شوید، و بسیاری از آخرت که محروم مانده از دست می دهید شما را اندوهناک نمیکند؟
و چون کمی از دنیا از دستتان برود شما را مضطرب و نگران می نماید بطوریکه حالت اضطراب و بیتابی از آنچه از دست شما رفته در چهره های شما و در کمی شکیبائیتان آشکار می گردد؟
گویا دنیا جای همیشگی شماست و گویا متاع آن برای شما باقی و برقرار خواهد ماند!!
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته. شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : دیگر تمام شد.دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ.
((عروسی من در جبهه و عروس من شهادت است.صدای غرش گلوله توپ و خمپاره عقد مرا خواهد خواند و با پوششی از خون گرم و سرخ خود را برای معشوقم(الله) ارایش خواهم کرد.از ولوله ی شادی مسلسلها و نقل باران سربی در حجله ی سنگر عروس قشنگم را به اغوش خواهم کشید.ناگفته نماند عروس من شهادت است و فرزند عزیزم ازادی و من از همینجا فرزندم ازادی را به شما می سپارم.))
این مطلب که در بالا خوندید گوشه ای از وصییت نامه شهید مجتبی امیری است.
بسم رب الشهدا
((شهات ای آغوش پر مهر خدایی ای نوای ناله های دردمند شیعه تو را دیدم و تورا می شناسم.تو را در محراب کوفه دیدم که مظلومیت را نثار قدم علی(ع)کردی.تورا در قتلگاه دیدم که پیکر پاره پاره فرزند زهرا را به اغوش کشیدی . و تورا در فیضیه و میدان شهدا دیدم که سراسیمه به یاری اسلام امده بودی تو را در قتلگاه۷۲ تن کربلای ایران دیدم که با بیرقهای پاره پاره ی سوخته شده به جنگ کفر و نفاق و الحاد و تحریف رفتی. تو را بر سر بالین شهید مظلوم بهشتی دیدم که بر مظلومیتش خون گریستی . تورا در جبهه های نبرد .خیابانها.کوچه ها و در وجب به وجب خاک میهن اسلامی دیدم.هرگز فراموشت نخواهم کرد))
گوشه ای از کلام شهید حجت اله مقیسه
حر
تن چهره ای است که جان را ظاهرمی کند ، اما میان این ظاهر و آن باطن چه نسبتی است؟ آنان که روح را مرکبی می گیرند در خدمت اهوای تن ، چه می دانند که چرا اهل باطن از قفس تن می نالند؟ تن چهره جان است، اما از آن اقیانوس بی کرانه نَمی بیش ندارد، و اگر داشت که آن دلباختگان صنم ظاهر ، حسین را می شناختند.
محتضران را دیده ای که هنگام مرگ چه رعشه ای بر جانشان می افتد؟ آن جذبه عظیم را که از درون ذرات تن، جان را به آسمان لایتناهای خلد می کشاند که نمی توان دید... اما تن را از آن همه ، جز رعشه ای نصیب نیست . این رعشه، رعشه مرگ است ؛ مرگی پیش از آنکه اجل سر رسد و سایه پردهشت بال های ملک الموت بر بستر ذلت حُر بیفتد ... موتوا قبل ان تموتوا. اینجا دیگر این حُر است که جان خویش را می ستاند، نه ملک الموت. پیش چشم سٌرادقات مصفای عشق است، گسترده به پهنای آسمان ها و زمین، نورٌ علی نور تا غایت الغایات معراج نبی؛ و در قفا ، گور تنگی تنگ تر از پوست تن ، آن سان که گویی یکایک ذرات تن را در گوری تنگ تر از خود بفشارند.
حُر بن یزید ، لرزان گفت :« والله که من نفس خویش را درمیان بهشت و دوزخ مخیر می بینم و زنهار اگر دست از بهشت بدارم، هر چند پاره پاره شوم و هر پاره ام را به آتش بسوزانند!» ... و مرکب خویش را هِی کرد و به سوی خیمه سرای حسین بن علی بال کشید.
حُر بن یزید ریاحی تکبیره الاحرام خون بست و آخرین حجاب را نیز درید و آزاد از بندگی غیر، حُرّ وارد نماز عشق شد و این نماز ، دائم است و آن که درآن وارد شود هرگز از آن فارغ نخواهد شد: الذین هم علی صلاتهم دائمون... و خود جان خویش را گرفت . حُر آن کسی است که حق اذن جان گرفتن را به خود او می سپارد و این اکرم الموت است : قتل در راه خدا. و مگر آزاده کرامت مند را جز این نیز مرگی سزاوار است؟ احرار از مرگ در بستر به خدا پناه می برند.قدم صدق هرگز بر صراط نمی لرزد؛ حُر صادق بود و از آغاز نیز جز در طریق صدق نرفته بود... احرار را چه بسا که مکر لیل و نهار به دارالاماره کوفه بکشاند، اما غربال ابتلائات هیچ کس را رها نمی کند و اهل صدق را، طوعاً یا کرهاً ، از اهل کذب تمییز می دهد ... مکاری چون ضحاک بن عبدالله نیز نمی تواند از چشم ابتلای دهر پنهان شود... و فاش باید گفت ، این محضر عظیم حق جایی برای پنهان شدن ندارد.