گفتمش دل می خری؟ پرسید چند؟
گفتمش دل مال تو، تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
* بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا............ ......... .....
خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی
* مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا............ ......... .....
درسینه ها برخاسته اندیشه را آراسته
* هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا............ ......... .....
ای روح بخش بی بدل وی لذت علم و عمل
* باقی بهانه ست و دغل کین علت آمد وان دوا............ ......... .....
ما زان دغل کژبین شده با بی گنه در کین شده
* گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا............ ......... .....
این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را
* کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا............ ......... .....
تدبیر صد رنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی
* وندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لایری............ ......... .....
می مال پنهان گوش جان می نه بهانه بر کسان
* جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا............ ......... .....
خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم
* کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا............ ......... .....
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی منتها
* ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه ها............ ......... .....