سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شناخت خداوند برترین دانش است . [امام علی علیه السلام]
بشنو این نی چون حکایت می کند
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» شیر و شکر

به بهانه روشنفکری دینی

 

عبدالکریم سروش

 


روشنفکری دینی گویا برای خود وزنه‌یی شده است وگرنه عمروبن عبدودّها را به میدان نمی‌فرستادند. اخیراً یکی از منکران در ضمن افادات خود، روشنفکری دینی را به سه مثال ممثّل نمود: 1. مثلث هشت‌ضلعی. 2. آهن گچی 3. آبغوره فلزّی.
تا امتناع روشنفکری دینی را مبرهن کند. مثال نخست تقلید مبتذلی بود از دایره مربع یا مربع مدوّر که چند سال پیش طلوع ناکرده غروب کرد و دایره گردانان را ناکام نهاد. ولی آبغوره فلزّی الحقّ چیز دیگری بود. تجلی ذوق و استعداد نهفته‌یی بود که فقط بعضی از «شاعران در زمانه عسرت» پیدا می‌کنند و می‌ماند تا غوره نشده مویز شوند و آنگاه در «زمانه عشرت» جوانه می‌زند و جوانی و طنّازی از سر می‌گیرد. این نوشته اما در نقد فیلسوفان آبغوره ای یا در دفاع از روشنفکری دینی نیست که حاجت به دفاع و حجّت ندارد. بلکه به این بهانه، در پی پیش کشیدن بحثی فلسفی و طلبگی است که چگونه می توان فهمید چیزی شدنی یا نشدنی است. در علم تکلیف روشن است: هرچه با قوانین مؤیّد علمی نسازد، وقوعش ناممکن است. عالمان نمی‌توانند باور کنند که حادثه‌یی رخ دهد که در آن فی‌المثل اصل بقاء ماده یا اصل بقاء انرژی نقض شود. اما فلسفه چطور؟ آیا با تکیه بر اصول پیشینی ـ‌ متافیزیکی می‌توان گفت فلان حادثه نشدنی است، لذا انتظارش را نکشید و وقوعش را منکر شوید؟ راه دور نرویم. آیا می‌توان با تکیه بر اصول پیشینی، ظهور پدیده روشنفکری دینی را ناممکن اعلام نمود و با ادعای تناقض‌آلود بودنش، آن را از صحنه ممکنات خارج کرد؟ و اساساً می توان درباره آن حکمی تجربی نمود یا نه؟ فعلاً به «ادلّه» منکران کاری ندارم. آنان به واقع جز تمثیلی ارائه نکرده‌اند که نه برهان است و نه استحسان. می‌توان مثال را عوض کرد و نتیجه دیگر گرفت. چرا نگوییم روشنفکری و دین چون شیر و شکرند، متفاوت. اما آمیختنی، و چون برآمیزند معجون و مرکبی دل‌انگیز پدید می‌آورند. همواره مثالی را با مثالی می‌توان واژگون کرد. و همین مقدار در نقض سخن طاعنان و منکران کافی است. مهم اما آن است که ببینیم آیا می‌توان با برهانی فلسفی ـ پیشینی از نبودن و نشدن حادثه‌یی خارجی خبر داد؟
این سؤال را می‌توان صورت دیگری داد و پرسید آیا فلسفه می‌تواند کار علم را بکند؟ آیا اصول پیشینی می‌توانند زاینده قوانین و قواعد پسینی باشند؟ آیا توسل به ذات و ماهیت پدیده‌ها (به فرض دست یافتنی و شناختی بودن) می‌تواند ما را از توسل به تجربه‌ بی‌نیاز کند؟ مثال می‌زنم. فلسفه می‌گوید هر حادثه‌یی علتی دارد. آیا از این قانون پیشینی می‌توان به دست آورد که آسپیرین رافع تب است یا دود سیگار علت سرطان است یا غرقه شدن در آب علت خفه شدن آدمی است؟ پاسخ آن قدر آشکار است که حاجت به بازگفتن ندارد. اصل علت و معلول گرچه حاکم بر آن قوانین علمی‌ است، زاینده آنها نیست. به عبارت دیگر گرچه هر یک از آن قوانین علمی مصداق آن قانون فلسفی است اما از دل آن قانون بیرون نمی‌آید و کشف هر کدام حاجت به تجربه‌های مکرر دارد.
مثال دیگر: فرض کنیم ذات و ماهیت آب را به نحوی کشف و تعریف کرده باشیم (اگر این کار ممکن و معنی‌دار باشد) آیا با شناختن ذات آب می‌توان دانست که فی‌المثل نمک طعام در آب حل می‌شود و سولفات باریوم نه؟ آیا می‌توان دانست آهن در آب فرو می‌رود و چوب نه؟ اگر «ذات و طبیعت» جاذبه را در خیال خود به دست آورده باشیم، آیا می‌توانیم از آن استخراج کنیم که اجرام به نسبت عکس مجذور فاصله یکدیگر را جذب می‌کنند (قانون نیوتون)؟ این مثال‌ها حد و نهایت ندارد. و همه به روشنی گواهی می‌دهند که فلسفه تعیین مصداق نمی‌کند و قوانین تجربی راه کشف و داوری ویژه خود را دارند که همانا تجربه است و بس. این قصه که در «طبیعیات» چنین روشن و استوار می‌نماید، در عالم «انسانیات و اجتماعیات» هنوز منکران و مخالفانی دارد. کسانی همچنان گمان یا تظاهر می‌کنند که با توسل به ذات امور انسانی می‌توانند احکام تجربی آنها را به دست آورند و سرنوشت حال و آینده آنها را بازگویند و از شدنی یا ناشدنی بودن پاره‌یی از حوادث و پدیده‌ها پرده بردارند. البته در این‌جا هم میزان دلیری (بل گستاخی)شان بستگی به میزان «علمی» بودن حوزه پژوهش و داوری دارد. اقتصاد که «علمی»تر است تهور ستان‌تر هم هست. امروزه کمتر کسی دلیری می‌کند که با ادعای شناختن «ذات پول»، و به نحو پیشینی و منطقی صِرف و بدون استفاده از تجربه و ریاضیات رفتار بازار و قوانین نظام سرمایه‌داری جهانی را تبیین کند. ولی ذات فروشان در عرصه فرهنگ و تمدن و تاریخ گویی دستی گشاده‌تر و زبانی‌ بی‌باک‌تر دارند و گام های گستاخ‌تر برمی‌دارند و فربه از غرور فلسفی بر تواضع تجربی می‌تازند و می‌نازند که هفت شهر «ذات» را گشته‌اند و دیگران همچنان در خم تجربه‌یی مانده و سرگشته‌اند!
کای ذرّه تو در مــقابل خورشید بیچاره چه می‌کنی بدین خُردی؟
از ذات مدرنیته، ماهیت غرب، ذات روشنفکری، ماهیت تکنیک و گوهر دین چنان سخن می‌گویند که گویی شاهدان حقیقت خود را بی‌پرده تسلیم شهود آنان کرده‌اند. اگر همین بود باکی نبود «هرکس از پندار خود مسرور به». بنشینند و در خیال «لعبت به هوس» ببازند. مصیبت و مسکنت آن جاست که پا از دایرة خیال بیرون می‌نهند و جنگ و صلح خیالات خود را در عالم واقع هم جاری می‌بینند. چون در خیالا‌تشان ذات روشنفکری با ذات دینداری جمع نمی‌شود، پس در عالم خارج هم آن دو با هم نمی‌توانند بیامیزند. از این غریب‌تر و بی‌باکانه‌تر و ایده آلیستی‌تر نمی‌شود: جهان را آینه بل خادمه خیالات خود شمردن و بدون دست زدن به تجربه و تحقیق، صورت و صفت پدیده‌ها را به دست دادن؛ چون ما ذات روشنفکری را (پیش خود) چنین یافته‌ایم پس جهان هم ملزم است از ذات‌شناسی ما پیروی کند!! به جای اینکه اول از جهان بپرسند (و هر تجربه‌یی پرسشی است) که ترکیب روشنفکری و دینداری ممکن است یا نه، به جهان یاد می‌دهند که مبادا آنها را با هم بیامیزی که نشدنی است. یاد آن حکیم ساده‌دل و خوش‌خیال به خیر که از شیشه خبر نداشت، و گفته بود «ذات مادّه» تیرگی و حاجیبت است و چون شیشه را به او نمودند تا شیشه خیالاتش بشکند باز هم دست برنداشت و گفت این ماده نیست، چیزی از جنس ارواح است!
ازین آشناتر قصه حکیم سبزواری است که (می‌گویند) گفته بود صنعت عکاسی با قواعد ما وفق نمی‌دهد ولذا ناشدنی است، چون در آن انتقال اعراض رخ می‌دهد و انتقال اعراض هم محال است!
در احوال پادشاه سیام (تایلند) نوشته‌اند که با سفیر هلند گفتگو می‌کرد و از او احوال آن کشور را می‌پرسید. سفیرهلند از جمله گفت که چند ماه در سال، آب در سرزمین ما سفت می‌شود (یخ می‌زند). پادشاه تایلند گفت تاکنون به راست ‌گویی تو اندکی باور داشتم ولی اکنون دانستم که مسلماً دروغ می‌گویی. چگونه می‌شود چیزی که ذات و طبیعتش میعان و روانی است، سفت و جامد شود؟! بر همین قیاس است سخن ذات‌گرایانه آنان که می‌گفتند انقلاب اسلامی نداریم چون انقلاب که اسلامی نمی‌شود. حالا چشمشان را باز کنند و انقلاب اسلامی را ببینند. دربارة «فلسفه اسلامی» هم چنین چون و چرایی می‌رفت و می‌رود اما به کجا رسید و کدام فیلسوف مسلمانی را از تولید «فلسفه اسلامی» بازداشت؟
اینکه «فلسفه ذاتاً یونانی است» اگر معنای محصل داشته باشند (که ندارد) هیچگاه آن را از اسلامی شدن یا مسیحی شدن بازنداشته است. و معنایش این است که «ذات»ها در عالم خارج از آمیزش با یکدیگر فرار نمی‌کنند حتی اگر ذات‌گرایان، آنها را اعداء و اضداد یکدیگر بشمارند و در عرصه تنگ خیال خود جایی برای اجتماع آنها نیابند.
احوال و احکام بیرونی «ذات‌»ها را از تجربه باید پرسید نه از خود ذات. و به زبان فلسفه اسلامی احکام وجود غیر از احکام ماهیت‌اند و خلط آنها عین مغالطه است و این چه نکته فاخر و فخیمی است. شیر و شکر دو ذات‌اند که تا در عرصة اذهان‌اند، مستقل و متمایزند و پیدا نیست که در عالم خارج چه می‌کنند و چه می‌شوند، و ای بسا که خیال‌اندیشان فتوا به جدایی ابدی آنها بدهند، همینطور است آب و آتش. فقط تجربه است که پرده از دوستی شیر و شکر و دشمنی آب و آتش برمی‌دارد و بس.
اگر جهان واقع پیروی از خیال‌اندیشی ذات‌گرایان می‌کرد، در آن نه تحولی رخ می‌داد نه تجمعی نه اختلاطی نه استکمالی بلکه هر ذاتی چون راهبی در صومعة انزوای خود می‌زیست،‌ نه دیگری را می‌دید نه خود، دیگر می‌شد. روشنفکری تا ابد همان بود که از اول بوده است. (چرا که ذاتش همواره یکی است)، دین هم همینطور، غرب هم همینطور، مدرنیته و تکنیک هم همینطور و قس علیهذا. و اساساً تحول ناممکن و نامتصور می‌شد. جهان به پنجره‌هایی بسته و ایستا بدل می‌شد که نه تکان می‌خوردند و نه باز و بسته می‌شدند. بی‌جهت نیست که به نظر این ذات‌گرایان، روشنفکری پنجره‌یی است بسته به روی دین و دین پنجره‌یی بسته به روی روشنفکری. گویی نه روشنفکری از جای خود تکان می‌خورد نه دین. هر دو همان ذات‌های ثابتی هستند که همیشه‌ بوده‌اند. به جای اینکه از جهان خارج بپرسند که آیا آن دو به هم می‌رسند یا نه، خود با نظر در آینه ذات به جای عالم خارج فتوا و فرمان به جدایی ابدی‌شان می‌دهند.
یکی از این خیال‌اندیشان گفته بود که در همه رمان‌هایی که در غرب نوشته می‌شود، ماهیت غرب که استکبار و نفسانیت است حاضر است. از او پرسیدم شما همه رمان‌های غربی موجود را خوانده‌اید؟ رمان‌های دو قرن آینده را چطور؟ از کجا می‌دانید آنها چگونه‌اند و چه درون‌مایه‌یی دارند یا خواهند داشت؟ پیدا بود که این پرسش‌ها بیهود است و وصال به حریم ماهیات،‌ او را از مراجعه به عالم خارج و از احتیاط در فتوا مستغنی کرده است.
خلاصه می‌کنم ذات‌گرایی با ثبات‌گرایی (بل جمودگرایی) هم‌عنان و متلازم اند و از تبیین تحول و تکامل و دگرگونی و امتزاج پدیده‌ها سخت عاجزند و ناتوان‌تر و ناشایسته‌تر از آن‌اند که برای توضیح پدیده‌های اجتماعی به کار گرفته شوند، بگذریم از پدیده‌های طبیعی که دیرگاهی است از این قفس رهیده‌اند.
حق این است که نه روشنفکری ذات ثابتی دارد نه غرب نه مدرنیته، نه تکنیک، نه دینداری، نه سنت، نه... سرنوشت و سرگذشت هر یک از آنها را باید در عالم واقع و تاریخ دید نه با نظر در آینه ماهیات. ولذا شدنی بودن یا نبودنِ ازدواج و اندراجی را فقط باید از «عین» پرسید نه از «ذهن».
از تناقض صریح که بگذریم (که مخصوص عالم گزاره‌هاست) حتی حکم اضداد هم تجربی است. پیشاپیش نمی‌توان گفت کدام اوصاف ضد هم‌اند و کدام نه. صدرالدین شیرازی صریحاً تضاد را وابسته به زمینه و موضوع می‌داند (به قول امروزی‌ها Context Dependent). یعنی بر آن است که ضدیت دو ضد، مطلق و همه‌جایی نیست و ضرورت عقلی ندارد، بلکه بسته به آن است که دو وصف متضاد در کجا با هم ملاقات کنند. گاه این ملاقات ممکن است گاه نه. و به تعبیر خود او کَلّما کان النّفس اشدّ تحصّلاً کانت اکثر جمعیهً للاحوال المتخالفه (نفس هرچه نیرومندتر باشد قدرتش بر جمع اضداد بیشتر است). یعنی اوصافی که در ماده با هم جمع نمی‌شوند، گاه در نفس با هم جمع می‌شوند و همین نشان می‌دهد مطلق نبودنِ ضدیت اضداد را.
و اگر چنین است، چه جای آن است که دلیری و بی‌باکی کنیم و شتابزده و نیازموده حکم به ضدیت ابدی پدیده‌های متحول بدهیم.
شیخ عطار گفت:
جسم جان شد چون فرو شد جان به جسم کــس نسازد زیــن عــجایب‌تر طلسم
در عالم نظر و با نگاه به ذات، چیزی بیگانه‌تر از جسم با جان نیست. اما همین دو بیگانه، یک عمر هم آغوشی می‌کنند و فقط مرگ است که آن «طلسم عجایب» را می‌شکند. آیا فرو شدن دینداری در روشنفکری عجیب‌تر از فروشدن جان به جسم است؟
بلی جهان واقع، دار عجایب است، ازدواج‌ها و طلاق‌هایی در نمایش‌خانه آن رخ می‌دهد که در نمایشنامه خام خیال‌اندیشان نشانی از آنها نیست.
هزار نقش برآرد زمانه و نبود یکی چنانکه در آیینه تصور ماست
«مشکل حکایتی است که تقریر می‌کنند». می‌گویند فلان پدیده چون تناقض دارد پس رخ نمی‌دهد، نمی‌گویند چون رخ داده، پس تناقض ندارد، و عجیب‌تر اینکه همین منکران که برای پاداش پنج روزه «رگ‌های گردن را به حجت قوی» کردند و از ولایت افلاتونی سخن گفتند و به امتزاج آن دو مقوله «غیرمتناقض» و آب و نان‌دار فتوا دادند، امروزه به تناقض روشنفکری و دینداری رسیده‌اند! ولایت افلاطونی می‌شود اما روشنفکری دینی نمی‌شود؟؟! عجبا هوش مصنوعی و مغز الکترونیکی را پدید آورده اند و انسان روبوتی را هم می‌خواهند بسازند و اینها هنوز نشسته‌اند و ذات ذات می‌کنند که آیا جمع اینها ذاتاً و ماهبتاً می‌شود یا نمی‌شود!!
سخنی هم در باب آن مثال‌ها بیاورم. آوردم که مثال، از اصل حجت نیست و با تغییر مثال می‌توان نتیجه را تغییر داد. با یک مثال، می‌توان چیزی را ممکن وانمود و با مثالی دیگر همان چیز را می‌توان ناممکن وانمود. می‌توان گفت روشنفکری دینی چون آبغوره فلزی است و می‌توان گفت چون شربت به ‌لیمو است و البته مثال زدن هم به قریحه طنز و ذوق و استعداد بستگی دارد (که در بعضی‌ها خیلی قوی است!) و هم به انصاف (که آن هم انصافاً در بعضی‌ها خیلی بالاست). ولی قصه اصلی این است که آن مثال‌های منکرانه، علاوه بر حجت نبودن، بر فهم نادرستی از صورت مسأله بنا شده است. گمان برده‌اند که در امتزاج دو چیز، یا در اتصاف موضوعی به صفتی، یک چیز با حفظ هویت، چیز دیگر می‌شود و مثال زده‌اند که این نشدنی است. درست است. نه تنها سه ضلعی هشت‌ ضلعی نمی‌شود، که شیر هم با حفظ شیر بودن، شکر نمی‌شود و قس علیهذا. روشنفکری، دین نمی‌شود و دین هم روشنفکری نمی‌شود. بلی اما شیر، شکرین می‌شود، همچنانکه روشنفکری، دینی می‌شود. سخن بر سر اتصاف است (که شدنی بودن یا نبودنش را باید از عالم خارج و از تجربه پرسید) نه بر سر انقلاب ماهیت (به تعبیر حکیمان)، که نشدنی است. ازین‌ها که بگذریم اساساً روشنفکری دینی یک حقه سربسته نیست که دربارة آن سخنان مبهم و رازآلود بگوییم و تکلیفش را از ذات و جوهر و عرض و قوه و فعل بپرسیم که خود صدبار از روشنفکری و دین مبهم‌ترند. روشنفکری دینی، مجموعه‌یی از مدعیات و گزاره‌هایی خرد و کلان است که باید با یکایک آنها درآویخت و صدق و کذبشان را به برهان آشکار کرد. گوشه میدان نشستن و یکجا سودا کردن، افسون و عزایم خواندن و توسل به ذات و جوهر جستن و مرگ حریفان را از لوازم ماهیات خواستن شیوه دلیران نیست. تیغ چوبین «غربزدگی» از این هم کندتر و ناکارآمدتر شده است. اگر وقتی برشی داشت و رُعبی در اشتردلی می‌‌افکند، امروزه نه حُسنی دارد تا دلی ببرد و نه زوری تا سری ببرد. و عجب آنکه هنوز از این بیچاره، چاره مشکلات خود را می‌طلبند و در مصاف با زنده‌دلان از این نیم مرده قوت و یاری می‌جویند.
امروزه متاسفانه در دانشگاهها، پاره ای از استادان که مسئولیت آموختن «علوم» انسانی را دارند (یعنی نظریاتی که با تجربه بر می خیزند و با تجربه فرو می افتند) تشبه به فیلسوفان می کنند و سخنان فراتجربی و پیشینی و متافیزیکی و بعضاٌ علم سوز و علم ستیز را به جای علم می نشانند و به دانشجویان تعلیم می دهند. از این دروس نه علم بر می خیزد و نه فلسفه. و آنچه به عوض حاصل می شود مشتی لفاظی های فضل فروشانه بی حاصل است که نه گره ای از جامعه می گشاید نه از ذهن. و اگر حاصلی داشته باشد همانا عقب ماندگی علوم انسانی است و بس. من به دانشجویان توصیه می کنم که خریداران این متاع مزور نباشند و مرعوب طبالی ها و بطالی های ذات فروشان نشوند و علم را به فلسفه های شبه علم نفروشند و «صوفیان پست مدرن» را که تخفیف علم می کنند و شرمساری به عالمان می دهند نیک بشناسند و از فلسفه تراشی شان به علم پناه ببرند.
گفتن ندارد که صاحب این قلم را نه عداوتی با ماهیات است نه خصومتی با متافیزیک. وی خواستار آن است که معرفت دوستان فلسفه پیشینی را به جای علم پسینی ننشانند و از فلسفه کار علم را نخواهند و به نام ذات و ماهیت، ثبات و جمود را در بر ذهن و بر جهان تحمیل نکنند و باب تحول و تکامل را بر حوادث نبندند و پدیده‌ها را در قفس ماهیات محبوس نکنند و تاریخمندی و تحول‌پذیری را از آنها نستانند و دایرة ممکنات و امکانات را فرا‌خ‌تر از دایرة تصور خود بشمارند و بر ممکنات بی‌باکانه فرمان امتناع نرانند و دست و پای تفکر را با این محال‌اندیشی نبندند تا هم به معرفت صادق‌تری دست یابند و هم مشمول ملامت پیر نشوند که:
پیر گوید مر تو را ای سست‌ حال           آنچه فوق وهم توست آمد محال



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( پنج شنبه 87/3/30 :: ساعت 11:38 صبح )
»» زیستن از نوع اول

چه گوارا !
از لابلای استخوان های پوسیده ات
گیا هان
ریشه دوانده اند .

تو اینک
اسطوره خاک و گیاه
تو اینک
اسطوره ی هستی.


بر گیاهان وجودت
گنجشکان ظهر تابستان
در پر گویی بی انتهای خود
ایا می دانند
چه گوارا
که بود؟*

برای ما آدمها 2 نوع زندگی وجود دارد.
یکی زندگی بر پایه اعتقاد و اندیشه و دیگری زندگی بر پایه نفع طلبی. زندگی نوع اول اغلب و چه بسا همیشه با ضرر و زیان همراه است و رنج و ناکامی و گاه حسرت بدنبال دارد. اما زندگی نوع دوم با خوشی و لذت همراه است ولی لذتی متفاوت با لذت نهفته در زندگی نوع اول. چرا که در این دو نوع زندگی اساسا مفاهیم متفاوت و دگرگون هستند.
میان این دو زیستن دیواریست که انسان را از حیوان جدا می کند.
البته این حرفها در جهت تقدیر از رنج و سختی و ناکامی نیست.اما اینها واقعیت های اجتناب ناپذیری هستند. مرگ و نیستی در طرفی و عشق و زندگی در سویی دیگر .نومیدی و یاس در طرفی و امید و آرزو در سویی دیگر .همه اینها در کنار زیستن در جهانی که ارزشها مدام در حال ویران شدن هستد و رابطه های انسانی به طرز وحشتناکی در حال عوض شدن...
زیستن از نوع اول یعنی نگاه کردن به تمام این چیزها و زیستن از نوع دوم یعنی ی تفاوت گذشتن از کنار اینها.
می خواهم بگویم که انسان نه تنها در ارائه آنچه که نوشته، بلکه در خود اندیشیدن، در نوع زندگی کردن، در نوع انتخاب کردن و در نوع انجام هر کاری بر مبنای اعتقادش نباید خود سانسوری کند؛ زیرا اگر بخواهد در تمام این جنبه ها محتاطانه و خود سرکوبگرانه حرکت کند آنگاه نمی توان معتقد بود که انسان آزاد و آزاداندیشی هست .( البته اینجا جنبه بی گدار به اب زدن نباید متصور باشد. )
برای خوش بخت بودن و خوش بخت زندگی کردن فکر می کنم همین فاکتور، مهمترین است زیرا احساس رضایت درونی بالاترین پاداش آزادانه حرکت کردن است. بدیهی است که در خودسانسوری نکردن در نوع و روش زیستن و در اندیشه و افکار و پیاده کردن آنها، احتمال شکست و طرد شدن و منزوی گشتن نیز وجود دارد. اما این ها نابودی نیست بلکه نومیدی و قطع تلاش، نابودی محسوب می شود.
خود سانسوری نکردن در تمام ابعاد زندگی (به جز بعد اقتصادی آن) هر چند که ممکن است بهایی سنگین داشته باشد ، اما ما برای این زندگی نمی کنیم که آن را گران یا ارزان بفروشیم؛ بلکه برای این زندگی می کنیم که از خویشتن راضی و خشنود باشیم.
تنها احساس رضایت از خویش است که به انسان قدرت و توان مضاعفی می دهد که بتواند در برابرطوفان مشکلات و سختی ها تاب بیاورد. رضایت از خود و ایمان به درستی آنچه که عمل می کند.
بعضی وقتها ، یک انسان گرسنه بسی خوشبختر و رضایتمند تر است از انسان سیری که سیر بودنش را به بهای از دست دادن آنچه که دوست داشته ، بدست آورده است .
به خود ، به آنچه که انجام می دهی، به اندیشه ات و به درستی آن ایمان بیاور.
آن وقت از هیچ حرف و سخنی دلگیر نخواهی شد .هر چند که بار سنگینی است بار اعتقاد خویشتن را بر دوش بردن.
وقتی که انسانی فکر می کنی و در زندگی انسانیت را پاس داری ، (به خاطر اینکه این والاترین صفت است )بدان که نیرویی درتو وجود دارد که هرگز اجازه جایگزینی یاس و نومیدی را نخواهد داد.

چه خوب است اگر زندگی ما آدمها به مثابه رودخانه ای باشد که از هر کجای آن تشنه ای بتواند سیراب گردد، نه به مانند چاه عمیفی محصور و دور از دست.

چیزی که بدیهی است این است که چه گوارا یک اسطوره است. آن هم اسطوره قرن ما. ما آدمها همیشه نیازمند قهرمانان و اسطوره ها هستیم و «چه» ملموس ترین و واقعی ترین آنهاست. اینها آبروی ما آدمیان هستند و شالوده فرهنگ و روشی را پی ریزی کرده اند که تا ابد می تواند پایدار و خدشه ناپذیر باقی بماند.
چه گوارا نزدیکترین اسطوره و شاید آخرین آنها باشد.مرگ و زندگی او همانند دیگر قهرمانان تاریخ سرشار از راستکاری و درست پنداری بود، که نیز ناجوانمردانه کشته شدن مهر تاییدی شد بر ماندگار شدن نام و روش زیستنش.
براستی چه کسی می تواند انکار کند که چه گوارا مظهر عدالت جوئی و پیکار و از خود گذشتگی و فرانگری نیست.او در زمان حیات خود شوری بی نظیر در میان نسل جوان و مبارزان و انقلابیون تمام جهان بوجود اورد. او پزشکی بود که به جای درمان تن بیماران به درمان ریشه های فقر و غارت و ستم روی آورده بود و این روش را نه از کتاب بلکه از همزیستی با محرومان از نزدیک لمس کرده بود.


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 87/3/28 :: ساعت 1:10 عصر )
»» خواب


 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 87/3/28 :: ساعت 1:7 عصر )
»» زبان سروش

من فکر می کنم که زبان در بحث های اندیشه ای بسیار مهم است و روشنفکرانی را که زبانی شلخته دارند ، جدی نمی‌گیرم و خیال می‌کنم آن ها‌یی که زبانی تازه دارند ، اندیشه ای نو ارائه می دهند . حالا این گزاره چقدر درست است و چقدر با زبان شناسی و دیگر شناسی‌های موجود تناسب دارد یا ندارد ، نمی‌دانم . این حس من است و تا کنون مورد نقض آن را ندیده ام .
علاقه ام به سروش و آشوری و نیکفر و طباطبایی علیرغم اختلاف مشربشان تا مدت ها برای خودم هم عجیب و غریب بود ، اما حالا فکر می کنم که راز این علاقه را کشف کرده ام و آن راز چیزی نیست جز زبان.
یادم نمی رود که محسن مخملباف اوائل کار روزنامه جامعه یاداشتی نوشته بود و به گردانندگان جامعه گفته بود که چرا همه تان سعی می کنید مثل سروش بنویسید و نقد او البته بی راه نبود و جالب تر این است که بسیاری از مخالفان سروش هم به زبان او می گویند و کافی است برنامه های میزگرد شبکه ? را ببینید و ببینید که حتی کسانی که از زیر شنل جناب مصباح هم بیرون می آیند ، شیفته و اسیر زبان سروش اند .
به عبارت دیگر امروز زبان سروش به زبان رسمی بحث های کلامی و معرفت شناسی در ایران تبدیل شده است و بسیاری با استفاده از ظرفیت های تازه ای که زبان او ارائه می کند ، چنین بحث هایی را پیش می برند و هنوز زبانی که جایش را بگیرد ، در حوزه هایی که نام بردم ، یافت نشده است .
دوستی می گفت که زبان سروش خود حکایت روشن روشنفکری دینی است که در آن زبان فارسی و عربی و انگلیسی به نحوی کنار هم نشسته اند که آزارت نمی دهند . خوش نشینی این سه زبان که فقط سه زبان نیست و سه فرهنگ است ، در زبان سروش آشکار است .
آیا سروش برای رسیدن به این زبان که شاید اندکی کهنه هم به نظر برسد - و اگر بر زبان او جاری نشده بود ، فکر نمی کنم که می توانست چنین اقتدار و سلطه ای پیدا کند - تلاش ادبی به خرج داده است و کوشیده است که چنین بگوید ؟ من فکر نمی کنم که این زبان حاصل چنین تلاشی باشد . این زبان حاصل ذهنیت است ، ذهنیتی که تازگی اش بر زبانش وزیده است . زبان او بوی خود او را دارد ، هم کهنگی اش را و هم تازگی اش را . اگر می خواهیم از او فراتر برویم ، فراروی مان خود را در زبان نشان خواهد داد ، در همین تشخص زبانی که حاصل ذهنیتی تازه است .
? - حالا که از سروش گفتم بد نیست یادی هم بکنم از یادداشت روزنامه نگار خوب و خوش فکر محمد قوچانی که به مناسبت ?? سالگی سروش در روزنامه شرق نوشته بود و در پایان آن یاداشت توصیه کرده بود : «عمرش دراز باد اما سخنان امروز دکتر سروش (از جمله آنچه در باب تشیع مى گوید) پاسخ نیستند، پرسش هایى جدیدند که جز بر حیرانى نسلى که هنوز درباره نسبت دین و دنیا سرگردان است نمى افزاید. سروش پیام آور «شک» بود. شکى که بنیان آزاداندیشى و دشمن تاریک اندیشى است. اما شک علاوه بر «تفکر» پریشان حالى هم مى آفریند. پریشان حالى نسل جوان ما از همان شک هایى است که سروش در آن افکنده است و اینکه او که همه عمر متاله اى مومن بوده «باید» ما را در ایمان خود شریک سازد. رهزنان اندیشه هنوز همان کسانى هستند که در سى سال اندیشه ورزى مدام سروش او با آنان جنگیده است. گروهى که ایمان را نشانه رفته اند و گروهى که آزادى را. و متاسفانه هر روز گزاره هایى از درون خود ما مى یابند که این دو را انکار کنند هم ایمان دارى و هم آزادیخواهى ما را. کار سروش پایان نیافته است حتى اگر کار روشنفکرى دینى تمام شده باشد چرا که کار اصلاح طلبى دینى پایان نیافته است حتى اگر اصلاح طلبى سیاسى ناکام مانده باشد:
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار باده ناخورده در رگ تاک است»
من فکر می کنم این پیشنهاد قوچانی به نحوی دعوت به این است که سروش نقش روشنفکری را وانهد و به عالمی دینی تبدیل شود ، حالا چرا دلیلش را هم گفته است ، اما فکر می کنم همان زمان هم که سروش قبض و بسط را مطرح کرد ، با چنین پیشنهاد هایی روبه رو می شد . من فکر می کنم هر کس باید کار خودش را بکند . این که عالمان دینی کوتاهی می کنند و به جای پنجه افکندن با شک ها به کار های دیگری اشتغال دارند ، مسئولیتی بر گردن کسی که نگاهی دیگری به ماجرا دارد نمی گذارد . به نظرم ما باید از منتقدان سروش دعوت کنیم که حضوری پر رنگ تر داشته باشند و به جای ناسزا گویی و سخن گفتن از موضع برتر استدلال به میدان بیاورند تا از میانه این بحث ها ایمانی نو بروید . این توصیه را حداقل به برخی از روحانیون اصلاح طلب مثل موسوی خویینی ها می توان ارائه کرد.
? - این همه را نوشتم و حیفم می آید از کار خوب داریوش ملکوت یاد نکنم ، اگر چه پیش تر به آن لینک داده بودم . این جا را حتما ببینید !
? - این هم یاداشت دکتر کاشی به مناسبت ?? سالگی سروش

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( دوشنبه 87/3/27 :: ساعت 2:26 عصر )
»» جمع شدن مریدان قاتل روح آدمی است

مصاحبه سید سراج الدین میردامادی با دکترسروش

 

مصاحبه مذکور در تیرماه سال جاری و در پاریس انجام شده است. طی سفر کوتاه دکتر سروش و سخنرانی مهم ایشان در دانشگاه سوربن جمعی از دانشجویان در یک جلسه غیر عمومی به طرح سئوالاتی از ایشان پرداختند و دکتر سروش نیز با صبر و حوصله به سئوالات ایشان پاسخ گفت. سئوالات دانشجویان موضوعات گوناگونی را در بر می گرفت از جمله سئوالات مربوط به مسائل سیاسی آنروز بویژه شکست اصلاح طلبان در انتخابات ریاست جمهوری که برای انتشار در این نوشتار تازگی خود را از دست داده و در اینجا نیامده است.

 

با سپاس از شما که این فرصت را در اختیار ما گذاشتید بعنوان شروع بحث از زوایای کمتر مطرح شده شخصیت خودتان شروع می کنیم. از چه سنی شما با مولوی آشنا شدید و چگونه با وی مأنوس شدید؟ و چه ویژه گی مولوی شما را جذب خودش کرد.
 

دکتر سروش: بسم الله الرحمن الرحیم خانواده ای که من در آن بدنیا آمدم و بزرگ شدم پدر خانواده اهل ذوق و ادب بود، مادر خانواده هم همینطور. این علاقات مرا به سمت شعر کشاند و تا امروز همچنان در آن جاده باقی هستم. اما پدر من با مولوی انسی نداشت به همین سبب در کتابخانه منزل ما دیوان حافظ و سعدی بود اما مثنوی مولانا نبود. خوب به یاد دارم که کوچک بودم و به مدرسه می رفتم بعضی از صبحها پدرم بعد از نمازبوستان سعدی می خواند و هنگامی که من صبحانه می خوردم صدای پدرم را می شنیدم که بوستان می خواند یا اشعار دیگر سعدی را. اولین شاعری که شناختم و اشعارش را به حافظه سپردم سعدی بود. چاپ سنگی از دیوان سعدی را در منزل داشتیم که مثل بسیاری از کتب تنقیح نشده دیگر پر از اغلاط بود و اشعار سعدی با همان اغلاط وارد ذهن من شد و اکنون هم پاره ای از اشعار بصورت ادیت نشده ای در ذهن من هست و هنگامیکه اشعار پاره ای از دیوانها را می خوانم در می یابم که کجا با اصل صحیح مطابق نبوده است. باری دیوان حافظ هم داشتیم و آنرا هم می خواندم اما کمتر می فهمیدم ،سعدی را بیشتر می فهمیدم اما مولوی نداشتیم. در دوره دبیرستان استاد اخلاقی داشتیم که با مولوی بسیار مأنوس بود. در کلاسهای اخلاق از اشعار مولوی استفاده بسیار می کرد. از آنجا بود که من با مولوی آشنا شدم اما حقیقت این است که از شعر مولانا چندان خوشم نمی آمد برای آنکه فصاحت و بلاغت لازم را در آن شعرها نمی دیدم خصوصا در قیاس با اشعار سعدی که حلاوتی داشت و در مقایسه با اشعار حافظ که صلابتی داشت هیچ یک از اینها را در شعر مولانا نمی دیدم. حتی گاهی از آن اشعار احساس نفرت هم می کردم. اما این بدگمانی و بی مهری طول چندانی نیافت و من یکروز در مغازه پدرم و در میان اوراق باطله بریده ای از مثنوی مولانا را که توسط مرحوم فروزانفر تهیه شده بود یافتم و از آنجا بود که من با دنیای مولوی آشنا شدم و در کام او رفتم. آن گزیده را خواندم همراه با پاره ای از توضیحات فروزانفر و بسیار برای من دلنشین بود.


الان در خاطر شما هست که آن کدام بخش از مثنوی بود؟


بله دقیقا به یاد دارم که آن داستان مرد درشت خوش سخن بود که اتفاقا قصه اخلاقی بسیار آموزنده ای است که می گوید مرد چرب زبان تند خویی بود که بوته خاری را در میان راه رهگذران افکنده بود
همچو آن مرد درشت خوش سخن در مین ره فکند او خاربن
رهگذریانش ملامتگر شدند بس بگفتندش بکن آنرا نکند
مدتی فردا و فردا وعده داد شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ پیش آ در کارما واپس مغژ
اینکه می گویی که فردا این بدان که به روزی که می آید زمان
آن درخت تو جوانتر می شود واین کننده پیر و مضطر می شود...
خاربن دان هریکی خوی بدت بارها در پای خار آخر زدت ...
نتیجه ای که مولانا می گیرد این است که این خاربنی که بر سر راه سلوک معنوی ما است خویهای بدی است که در ضمیر ما نشسته در حالیکه ما فردا و فردا می کنیم و می گوئیم روزی به سراغ این بوته های خار خواهیم رفت و آنها را برخواهیم کند و غافلیم از اینکه پس از مدتی نسبتها معکوس می شود ، ما ضعیفتر می شویم و آن بوته خار نیرومندتر و پس از مدتی زور ما به او نمی رسد و از عهده کندن او بر نمی آئیم راسخ و محکم نهاد می شود و ما با آن رذائل و زشتی ها از دنیا می رویم. این قصه و نیز ابیات نخستین مثنوی در آن بود ونیک به یاد دارم مرحوم فروزانفر راجع به آن بیت مولانا که گفته بود گرچه تأثیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است عقل در شرحش چو خر درگل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیل باید از وی رو متاب. یادم هست که فروزانفر توضیح داده بود این تعبیر "روشنگر" از تعبیراتی است که ظاهرا اولین بار مولانا ساخته و بکار برده است و بعد ها البته من در یافتم امثال این ترکیبات را مولانا فراوان ساخته وابداع کرده است .باری آن گزیده ، گزیده بسیار سود بخشی بود و پای مرا بدنیای مولانا باز کرد. آن استاد اخلاق همچنان با ما بود و از افاضاتش استفاده می بردیم و او هم ابر وار باران ابیات مولانا را از ما دریغ نمی کرد . تا من به کلاس آخر دبیرستان رسیدم و تصمیم گرفتم تا مثنوی مولوی را برای خود تهیه کنم . در منزل شوهر عمه ام که کارمند دانشگاه بود چاپی از مثنوی مولانا را دیده بودم که به خط مرحوم میرخانی بود ، خط نستعلیق خوشی بود و روی کتاب نوشته بود که این صحیحترین مثنوی است که در عالم به چاپ رسیده ،خوب در آن عالم جوانی آن تعبیر مرا جذب کرد خصوصا در مقدمه این چاپ هم آمده بود که هرکسی ده غلط در این کتاب پیدا بکند یک سکه به او جایزه داده می شود. باری من آن کتاب را تهیه کردم و از آنجا بود که قصه آشنائی من با مولوی پیشرفته تر شد و شروع به خواندن مثنوی کردم و بحمدالله حافظه هم یاری می کرد و ابیات در ذهن من می نشست و در دوران دانشگاه و پس از دانشگاه تا امروز، الان باید چهل سال باشد که من مونسی بهتر و نزدیکتر از مولانا ندارم و نداشته ام. حقیقتا به معنی واقعی کلمه روزی نیست که یا من به مولانا نیاندیشم و یا از او بیتی نخوانم و یا در گفتار و نوشتار خودم از او استفاده نکنم و به او استناد نکنم و این چنین است که به توفیق الهی آشنائی من فزونتر و فزونتر شده و هنگامیکه موفق شدم ویرایش تازه ای از مثنوی عرضه کنم آنجا هم خدا را خیلی شکر گذاشتم و آن فرصت بسیار مغتنمی بود برای من که مثنوی را بارها بدقت بخوانم و روی کلمه ، کلمه آن تأمل بکنم و از این طریق باز انبان ذهنم را از ذخائر نهانی و مفاهیم مثنوی بیاکنم. و بحمدالله تا امروز این انس و این توفیق از من سلب نشده است.
 

چه ویژگی بارزی شما در کلام مولانا دیدید که متمایز بود و شما را به خودش جذب نمود؟


ویژگیهای نهان دارد و ویژگیهای آشکار . من سخن مولوی را ولو آنکه در حفظ نداشته باشم، لابلای کلمات دیگران تشخیص می دهم به همین دلیل خیلی از مواردبعضی افراد به من مراجعه می کنند و شعری را به عنوان یکی از اشعار مولوی می آورند و از من می پرسند که معنی این شعر چیست؟ من با نگاههای اولیه تشخیص می دهم که اساسا این شعر مال مولانا هست یا مال مولانا نیست. عمق سخن و آشنائی که من با سبک سخن گفتن مولانا پیدا کردم که البته تجربه و ممارست هم در آن نقش بسیار زیاد داشته، به من می گوید که کلام از آن کیست. نزد من مؤلف در کلام خود نشسته است و غائب نیست و تعبیری خود مولانا دارد که می فرماید
ما چه خود را در سخن آغشته ایم از حکایت ما حکایت گشته ایم
ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی ماندم از قصه تو ، قصه من بگوی
گویی خود مولانا حکایت شده است، افسانه شده است و ذوب در کلام خود شده است و نقش شخصیت خود را بر سخن زده است و لذا آشنائی با آن روح بزرگ کمک می کند به تشخیص وثاقت یا عدم وثاقت کلام ،اصالت یا عدم اصالت کلام ؛این را من جزو ویژگیهای نهانی کلام مولانا می دانم که ممارست بیشتر آنرا برای آدمی به نحو ملموسی آشکار خواهد کرد. فی المثل به یاد دارم مرحوم کیومرث صابری این شعر را نقل کرده بود و یکبار هم از زبان آقای مهاجرانی شنیدم :
"خشک چوبی خشک سیمی خشک پوست از کجا می آید این آواز دوست"
که می گویند مولانا این شعر را در باب تار یا رباب سروده است که در اولین نگاه به نظر من آمد که این شعر نباید از آن مولانا باشد به دلائل زیاد که یکی کلمه سیم است من گفتم که کلمه سیم برای آلات موسیقی از کلمات مستحدث و جدید است و در زمان مولانا بکار نمی رفته و اگر می خواست بگوید می گفت خشک تاری و این تازه مربوط می شود به جهات لفظ شناسی ولی چنانچه گفتم وجوهی هم هست که چندان قابل توصیف نیست اما اهل تجربه را راهنمایی می کند برای تشخیص صحیح از ناصحیح کلام . مثلا در سخنان کسروی هست که مولانا گفته:
" کل نسوان از شهین و از مهین لعنت الله علیهم اجمعین"
که این دروغ محض است و مولانا چنین شعری نگفته است یا بعضی افراد که طعن بر مولانا می زنند که مولانا سروده:
" تو مرو همچون حسین در کربلا تا نیافتی در میان صد بلا"
که مطلقا این شعر سروده مولانا نیست . یا شاملو از قول مولانا گفته بود که اگر مار دیدی و قزوینی ، "مار را بگذار و قزوینی بکش" . اینها نسبتهای باطلی است که اگر کسی آشنا با کلام مولانا باشد ، براحتی درخواهد یافت که این سخنان از آن او نیست. حتی مقلدانی که مولانا داشته ، که اولینشان پسر او بوده و نیز حسام الدین که خلیفه او بوده و حتی کسانی که بعدها پیدا شدند و سبک کلام مولانا را توانستند تقلید بکنند ، باز هم کلام مولوی از آنها متمایز است. حلاوتی و حرارتی دارد که در سخنان دیگران نیست.
از این بگذریم، مولوی فرد بسیار زبر دستی در سخن گفتن بوده و همچنانکه می دانید نمی خواسته وقت خود را صرف آرایش کلام بکند اگر می خواست از قدرت بی مانندی برخوردار بود،  بدلیل آنکه ابیات فوق العاده زیبا و پخته ای در همین مثنوی هست که حکایت می کند یک شاعر درجه اول پشت آنها نشسته و آنها را سروده اما اساسا بدلیل آنکه ذهن او مشغول تماشای مناظر زیبای دیگر بود چندان در لفظ و آرایش کلام در نمی پیچید:
"قافیه اندیشم و دلدار من گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیه اندیش من قافیه دولت تویی در پیش من "
مولوی تخلصش خاموش بود و خاموشی را برگزیده بود و اینهمه حرف که می زد از اضطرار بود لذا با سیاست کلی او مناسب همین بود که کمتر بگوید یا اگر می گوید گفته های خود را نیاراید، زینت نکند و در بند لفظ وقافیه نماند به همین دلیل در آن غزل مشهور دیوان شمس می گوید
" ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی"
مغز کار مولانا، گوهر کار مولانا خاموش بودن است و سخن گفتنهایش پرده ای می کشد بر روی مغز کار او . اما خصائص دیگری که کلام مولانا دارد به گمان من هیچ شاعری را در زبان پارسی پیدا نمی کنیم که احتمالا در همه ادبیات همه زبانها هم پیدا نخواهید کرد که در باب عشق و دلدادگی چنین سخنانی که برخاسته از تجربه عمیق و مستقیم اوست گفته باشد. داوری من در رابطه با همه زبانها داوری محتاطانه ای است و به قطع و یقین نمی گویم اما کسان دیگری این سخن را گفته اند و قائلانی دارد اما در زبان پارسی و زبان عربی با اطمینان نسبتا کاملی می توانم بگویم که مولانا از این جهت بی نظیر است و همین بزرگترین پیام مولوی به کل تاریخ بشریت بوده است، کشفی بوده است که به توسط او صورت گرفته یک کشف انسان ساز و یک نیاز شخصیت آفرین، یک معجزه ای که مرده را زنده می کند، گریه را خنده می کند و او هم به بلیغترین بیانی و بی تکلفترین وجهی این تجربه را با دیگران در میان نهاده ، تجربه ای که هیچ وقت کهنه نمی شود و مثل یک آب تازه و زلال همیشه شما می توانید در آن شنا بکنید. من از وقتی مولوی را شناختم به صفت یکی از اولیاء خداوند شناختم و من همنشینی با او را همنشینی با یک ولی الهی می دانم و این شعر مولوی را همیشه به یاد دارم که گفت: "هرکه خواهد همنشینی با خدا تا نشیند در حضور اولیاء" نشستن در حضور اولیاء خدا نشستن در حضور خود خدا است و اولیاء خدا هم مرده و زنده ندارند و بدن آنها حجاب آنها است وقتی که بدن می رود تازه آزادتر می شوند و عریانتر می شوند و در اشعار خود مولانا هست که می گوید:
" چون زرخت تن تهی شد این بدن تر و خشک خانه نبود آن من"
خانه را ترک می کنند و می روند و آزادتر هم می شوند و الان مولوی است که در کلامش نشسته است و به گمان من کتاب او مثل قرآن یک کتاب الهامی است و همنشینی با او و کتاب او همنشینی با اولیاء خداوند است.


آقای دکتر شما از ابتدای جوانی که اشعار فارسی را می خواندید آیا به نیت حفظ کردن می خواندید یا ناخوداگاه در ذهن شما این تلقی ایجاد شده بود که هر شعر در پی خواندن باید حفظ شود و اساسا شما یک شعر را چند بار می خوانید حفظ می شوید؟


خیر من به قصد حفظ کردن هیچ شعری را نمی خوانم من اساسا اشعاری را که می پسندیدم به دلم می نشست و بدون کمترین زحمتی و بدون کمترین تکلفی در یاد من می ماند. البته بعدا در فرصتهایی از آنها استفاده می کردم و همین باعث می شد که بهتر و راسختر در ذهن بماند و کهنه نشود. دوران نوجوانی و جوانی حافظه من البته بسیار قویتر از الان بود. به یاد دارم یک صفحه شعر را با یک نگاه سریع از بالا تا پائین حفظ می شدم ولی الان این چنین نیست و جهد بیشتری می خواهد ،شاید با دو بار یا سه بار خواندن شعری را حفظ شوم.


در مورد حیاء و عفت کلام در اشعار مولانا در مقایسه با سایر شعراء و اینکه چرا مولوی در اشعار و تعابیرش الفاظ رکیک را بکار می برد؟با توجه به جایگاه معنوی و اخلاقی این شاعر بزرگ چه توجیه و توضیحی در این خصوص دارید؟


بله این سئوالی است که من در کلاسهای درسم هم با آن مواجه بودم، سئوال جدی و مهمی است. مولوی از این حیث که شما مطرح کردید یک پدیده کاملا منحصر بفرد است .شاید هیچ شاعر دیگری را ما نداشته باشیم در سطح مولوی و در کاری مثل مثنوی که سخنانی بگوید که عرفا زشت و رکیک شمرده می شود.در کتاب مثنوی این اتفاق چندان افتاده که نمی توان آنرا حمل بر اتفاق و اضطرار کرد و باید گفت که مولانا عمدی در این کار داشته و آگاهانه، عالمانه و عامدانه در اشعار و قصه هایش این کلمات رکیک را بکار گرفته است. شعری را از مولوی برایتان بخوانم :
" کاملی گر خاک گیرد زر شود ناقص ار زر برد خاکستر شود " تفاوت است بین دو گونه شخص: یکی که از فرط کمال خاکها را طلا می کند و یکی که از فرط نقصان طلاها را خاکستر می کند. مولوی از آن دسته بود که خاکها را طلا می کرد یعنی همین قصه های زشت را اگر دیگران می گفتند جز زشتی و رکاکت از آنها حاصل نمی شد اما او عالیترین معانی معنوی و روحانی را از آنها استخراج کرده است و این کار را چنان با مهارت انجام داده که تا امروز کسی بر او طعنی نزده و خرده ای بر او نگرفته است. یعنی زیبائی های کتاب مثنوی چندان خیره کننده است که این زشتیهای خرد در نور آنها محو می شود و به چشم نمی آید ، به همین دلیل شما می بینید بزرگانی همچون حکیم سبزواری بر کتاب مثنوی شرح نوشته اند و متعرض آن نکات نشده اند .
اما ورود و حضور این کلمات در مثنوی را از چند طریق می توان توضیح داد. اول به یاد داشته باشیم که مولوی شاگرد دو نفر بود یکی پدرش و دیگری شمس تبریزی و این هر دو بزرگوار زبانهای تندی داشتند. شمس تبریزی مقالاتش باقی است و نشان می دهد که مردی درشت خو و درشت گو بود. گاهی کلمات تند و موهنی در مخاطباتش بکار می برد . پدر مولانا که صوفی بود و اهل منبر بود، اساسا تجربه های عرفانی اش را با ادبیات اروتیک بیان می کرد. شما نوشته های بهاء ولد که در دو جلد چاپ شده نگاه بکنید، می بینید که روابط خودش با خدا را به شکل روابط جنسی بیان می کند. مولوی پرورده چنین فضائی بود و اینگونه سخن گفتن برای وی عادی شده بود. ما همه فرزندان فضائی هستیم که در آن تربیت می شویم و بزرگ می شویم ، این تعلیل اول. اما تعلیل دوم آنکه مولوی در خانه نمی نشست تا اشعارش را بسراید و بعد در دفترچه ای بنویسد شعرهایش در مجالس شبانه و بطور حضوری و شفاهی سروده می شد. این نشستها گاهی تا به صبح هم طول می کشید . اشعار را فی البداهه و بدون هیچ ذهنیت پیشین همراه با تداعی های مکرر می سرود . یکی از مخاطبان او به احتمال زیاد حسام الدین چلبی این اشعار را روی کاغذ می نوشت و بعدا به نظر مولانا می رساند تا شاید تصحیحاتی در آن انجام بدهد که من این احتمال اخیر را بسیار ضعیف می دانم. بهرحال شعرها این چنین سروده می شد. قرائن بسیاری در خود مثنوی موجود است که مثلا در یکی از جلسات ناگهان کسی در را باز کرده و وارد شده یا کسی خمیازه کشیده یا کسی مثلا چرت می زده و همه اینها در مثنوی منعکس شده است. در جائی مولوی می گوید: گر هزاران طالبند و یک ملول از رسالت باز می ماند رسول . منظورش اینست که این وسط یک نفر چرت می زند و من نمی توانم شعر گفتن را ادامه بدهم اما البته بعدا به خود نهیب می زند که
لیک با بی رغبتی ها ای ضمیر صدقه سلطان بیافشان وا مگیر
مخاطبان مولانا در این جلسات ، علماء و فضلا و متخصصان نبودند. مردم عادی کوچه و بازار بودند بطوریکه مولوی به همین سبب مورد انتقاد و خرده گیری دیگران واقع می شد به او می گفتند؛ چرا تو با اینها نشست و برخاست می کنی؟ چرا با فضلاء و علما جلسه نمی گذاری؟ واین اراذل را چرا بدور خودت جمع کرده ای؟چرا اجازه می دهی اینها پیش تو بیایند؟ مولانا هم با همان حاضر جوابی همیشه گی اش می گفت که اگر آنها از بزرگان بودند که من به خدمتشان می رفتم، اکنون آنها به من محتاجند تا از من چیزی بیاموزند و راهنمائی بگیرند. حال در محضر چنین کسانی سخن گفتن گاهی آدمی را وادار به همزبانی می کند. مولوی گاهی قصه هایی می گفت با همان زبان عامیانه و بازاری و میدانی که خوشایند اطرافیان باشد و گاهی هم چنان اوج می گرفت که صد عالم و فقیه به گرد اسب او نمی رسیدند، هردو حالت را شما در مثنوی می بینید.
تعلیل سومی که برای این امر می توان ذکر کرد این است که مولوی با تبعیتی که از شمس تبریزی می کرد "ملامتی" بود. ملامتیه فرقه ای بودند در میان صوفیه که فلسفه شان این بود که بدترین خطری روح یک عارف و سالک را تهدید می کند مدح و ذم مردم است به این معنا که نگاهش دائما به دهان مردم باشد. و ببیند در حق او چه می گویند تا خوش رقصی کند و کاری بکند که مورد تحسین مردم قرار گیرد . ملامتیان بدنبال این تشخیص یک راه عملی هم نشان می دادند و آن اینکه نه تنها کاری نکنید که مردم ستایشتان بکنند بلکه کاری بکنید که مردم ملامتتان بکنند و به همین دلیل آنها را ملامتیه می گفتند. آنان کارهایی می کردند که به ظاهر بسیار زشت و نامشروع بود و عقلای قوم آنرا بر نمی تافتند و ملامت می کردند. غزالی هم که رگه هایی از ملامتی گری داشت می گوید: جائز است آدمی در لیوان شراب آب بخورد تا مردم بپندارند که او شراب می خورد و اعتقادشان از او سلب بشود و درحق او مدح نگویند و او را مذمت کنند و دور او را خالی کنند و به او ارادت نورزند . آنان اعتقاد داشتند این برای بهداشت روحی و سلامت معنوی آدمی بسیار لازم است. جمع شدن مریدان و ستایشگران و مداحان قاتل روح آدمی است. مولوی در باب فرعون همین را می گوید که فرعون از شکم مادرش فرعون نبود، بلکه " او زمدح خلقها فرعون شد کن ظلیلا النفس هونا لاتسد " یعنی کوچک باش ، فروتن باش و دنبال سیادت مباش که مرید جمع کردن تو را می کشد. خود مولوی وقتی که شرح اولین ملاقاتش با شمس را بیان می کند( البته بدون نام بردن شمس) از زبان شمس می گوید که : " تو شمع شدی قبله این جمع شدی و من به او گفتم :
شمع نیم جمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیشرو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
در حقیقت شمس او را ملامت کرده بود که آقایی، رهبری ، سروری ،شیخی ، پیشی ،همه کاره ای ، مداحان و مریدان بدنبالت هستند چه گونه می توانی حرکت کنی، اینها را بریز تا سبک شوی بتوانی پرواز کنی. حال گمان من اینست که مولوی در پاره ای از این موارد ملامتی گری می کرد. یعنی با آن مقام و درجه بلندی که داشت، فقیه و مفتی و عارف از او انتظار نداشتند که زبان به اینگونه سخنان بگشاید اما او آشکارا چنین می گفت تا مورد ملامت مردم قرار گیرد گرچه این کار نه تنها او را پست نکرد بلکه بلندتر هم کرد و شاهدی شد برای همان سخن مولانا گفت :
" چون زخود رستی همه برهان شدی چون که گفتی بنده ام سلطان شدی " و نیز شعر دیگر مولانا که گفت: " نردبان خلق این ما و منی است عاقبت از نردبان افتادنی است هرکه بالاتر رود احمقتر است استخوان او بتر خواهد شکست. چنانکه دیده می شود دو درس مهم در مثنوی هست یکی تواضع و دیگری درس عشق است که این دو بهم آمیخته و متصل هستند. شرط عاشقی تواضع است و آدم متکبر نمی تواند عاشق بشود و مولوی که این درسها را می داد خودش هم عمل می کرد و یکی از شیوه های عملش هم این بود که ملامتی گری می کرد. یعنی کاری می کرد که مردم ستایشش نکنند و از زهری که به نام مدح در کام آدمی ریخته می شود اجتناب می کرد و بهداشت روانی لازم را تأمین می نمود اینها مجموعه دلائلی است که به نظر من می آید.


آیا در اشعار و مکتوبات بجا مانده از مولوی نوعی نگاه سیاسی و یا نوعی از برداشت مولوی نسبت به حاکم و شکل حکومت دیده می شود ؟


خیر ، البته مولوی مباحث فردی دارد، مباحث اجتماعی دارد و چنانکه گفتم مهمترین درسش تواضع و عشق است. غیر از اینها هرچه گفته فرع بر اینها است. البته از کلامش می توان نظام خداشناسی بیرون آورد ، نظام پیامبر شناسی بیرون آورد که من کوشیده ام این کارها را بکنم و ان شاء الله در آینده معادشناسی مولانا را هم خواهم گفت. اما درپاره ای از مقولات، مولوی وارد نشده از جمله موضوعی که شما اشاره کردید و همیچنین موضوعی مثل عدالت که در مثنوی بسیار ضعیف است و اشارات مولوی به این موضوع مهم، بسیار اندک است. می توان گمان زد که چرا چنین است. مولوی به هرحال یک اشعری بود و برای اشاعره آنچه که مهم است کرم و جود خداوند است و نه عدل خداوند و در مورد شاهان هم همینطور بود، کرمشان را بیشتر می خواستند تا عدلشان. بیتی در دفتر اول مثنوی هست که به نظر من لطیفترین شعر مثنوی است که آدمی را ترغیب می کند تا به طرف خداوند برود:  تو مگو مارا بدان شه بار نیست با کریمان کارها دشوار نیست ، منظورش اینست که برو و نگو من را راه نمی دهند و به من اعتناء نمی کنند این چنین نیست خداوند کریم است. بلی سر وکار با عادلها داشتن دشوار است که مو را از ماست می کشند و به حساب آدمی می رسند و ممکن است آدمی را مجازات کنند. اما وقتی با کریم طرف هستی ، کریم اهل گذشت است، اهل بخشش است کار با چنین کسی دشوار نیست و راحت می توان معامله کرد. این کرم الهی آنقدر برای مولوی جاذبه داشت که روی همه صفات دیگه خداوند را پوشانده بود و او به این صفت خداوند را می شناخت لذا وقتی که پای بحث از خداوند به میان می آمد کرم حرف اول را می زد و نقش اول را داشت. البته موارد اندکی هست که مولوی از عدالت سخن گفته اما فراوان نیست و به همین سبب مولوی را در محدوده خودش که محدوده تدریس و تعلیم عشق و تواضع و امثال اینها است باید دید و خواند و فهمید و از او نمی توان پرسشهایی کرد که ما امروز در عالم سیاست به آن محتاجیم . بزرگی امثال مولانا به آنست که انگشت بر روی چیزهایی نهاده اند که آدمیان بطور جاودانه با آنها سر و کار دارند و به آنها محتاجند و نه امور روزمره و زودگذر.


یک سئوال خصوصی داشتیم که البته ما را از فضای مثنوی و مولوی خارج می کند و آن اینکه شما روزانه چقدر مطالعه می کنید؟برنامه مطالعاتی روزانه شما چقدر است؟ و چقدر می نویسید؟ وقتی به آثار شما نظر می افکنیم گمان بر این می باشد که چند نفر کار کرده اند تا این آثار منتشر شود، بی شک این مطلب برای اهل مطالعه و علاقه مندان آثار شما و دانشجویان جالب خواهد بود


من زندگی ام ادوار مختلف داشته ، شاید بتوانم بگویم که در چهار حوزه همزمان کار می کنم، یکی در حوزه ادبیات فارسی که عرفان را هم شامل می شود، دیگری در حوزه دین شناسی ، سوم در حوزه فلسفه علم که تخصص دانشگاهی من را تشکیل می دهد و چهارم در حوزه فلسفه اسلامی . اینها حوزه هایی است که بقول فرنگیها من کاور می کنم یعنی در اینها مطالعه می کنم. البته علاوه بر اینها مسائل سیاسی روز را هم ناچار دنبال می کنم چه داخلی و چه خارجی ، زیرا در دورانی زندگی می کنیم که این مسائل را هم باید دنبال بکنیم. به همین دلیل بله من در طول روز حجم مطالعاتم بالا است. گاه چالاکترم و یک کتاب را می توانم در یکروز تمام بکنم و گاه کندترم و به موضوع هم بستگی دارد. علاوه بر اینها وقت زیادی را باید صرف فکر کردن کنم. یعنی اقلا به اندازه خواندن من باید فکر بکنم و شاید هم بیشتر و این توصیه ای است که من از یکی از معلمانم دارم. انیشتین گفته بود : فکر کردن دشوار ترین کار برای انسان است و من این را واقعا فهمیدم و حس کردم . خواندن آنقدر مشکل نیست که فکر کردن. البته من در خواندن یک خوشبختی دارم که به تدریج دارد این خوشبختی از من سلب می شود و آن اینکه من فیش برداری نمی کنم و همه چیز را به حافظه می سپارم و در وقتش از آنها استفاده می کنم . ولی حالا رفته رفته احساس می کنم که یک ذهن بیرونی باید برای خودم درست بکنم. هنوز از کامپیوتر استفاده نمی کنم و گاهی یادداشتهای اندکی بر می دارم اما احساس می کنم که این حافظه بیرونی را باید تقویت کنم .البته کارهای دیگر همچون رسیدگی به مراجعات دانشجویان ، سفرهای فراوان و سخنرانی های فراوانتر و از همه اینها بالاتر نامه ها و ایمیلهایی که در طول روز باید جواب بدهم مجموعا مرا بسیار پر مشغله می کند.


به عنوان کلام آخر چه سخنی برای ما دارید که بیان فرمائید و چه توصیه ای به جوانان و نسل نو و بویژه برای یک انسان واقعی شدن دارید؟


نخستین توصیه من به شما این است که " دست ارادت به هیچ کسی ندهید" ذهنتان را خیلی آزاد نگه دارید، تیغ برنده نقادی را همیشه به همراه داشته باشید و هیچ وقت آنرا در غلاف نکنید و با همان جرئتی که گلوی باطل را می برید با همان شجاعت حق را هم بپذیرید و بقول نظامی :
می باش چو خار حربه بر دوش تا خرمن گل کشی در آغوش . بیشتر گرفتاریهای مردم از تعارف کردن است هم با خودشان تعارف می کنند و هم با دیگران ، نباید اهل تعارف باشید نه با خودتان و نه با دیگران مخصوصا وقتی پای حق و باطل در میان است. به یاد داشته باشید که کشور ما را باید دانایان اداره کنند نمی توان نشست و کار را به دست نادانها سپرد و آنگاه جامه از غم چاک کرد این شیوه عاقلان نیست. عاقلانه آنست که با جهد وجهاد به صف دانایان بپیوندید آنگاه است که می توان از آینده روشن این مرز و بوم اطمینان حاصل کرد لذا دست ارادت به کسی ندادن یک بال ترقی است و بال دوم آن آموختن و دانا شدن است و پس از علم نوبت عمل فرا می رسد. توصیه بعدی من این است که همواره با افراد موفق نشست و برخواست کنید و با سست طبعان میامیزید به تعبیر مولانا
زان که هر بدبخت خرمن سوخته می نخواهد شمع کس افروخته
هر که را باشد مزاج و طبع سست می نخواهد هیچ کس را تندرست
و توفیق از خداست.

با سپاس مجدد از شما که به سئوالات ما پاسخ گفتید



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 87/3/26 :: ساعت 3:11 عصر )
»» زمر آیه 36

ألَیسَ الله بکاف ٍ عَبده ُ

 

آیا خداوند برای بنده­اش کافی نیست ؟

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 87/3/19 :: ساعت 5:6 عصر )
»» تصنیف‌های هرزه

 

امام علی (ع) در یکی از کوچه‌های کوفه در حین عبور، جوانی را دید که سرگرم خواندن تصنیف‌های هرزه است. آقا به آن جوان فرمود: ای جوان تو داری کتاب وجود خودت را با چه چیزهایی پر می‌کنی؟ تصنیف‌های هرزه برای چه باید در دفتر دل بنگارید که خیلی با ارزش است.

 

دفتر حق است دل، به حق بنگارش                  نیست روا پُر نقوش باطله باشد

 

شیخ‌الرئیس ابوعلی سینا رساله‌ای دارد که همانند دیگر رساله‌هایش ارزشمند است، به نام رساله «عهد»، این مرد بزرگ در آن رساله می‌فرماید: من عهد بسته‌ام با خدایم که قصه‌های آلوده و افسانه‌های بیجا و غلط که انسان را به انحراف می‌کشاند و او را از خودش فراموشی می‌دهد و از کمالش باز می‌دارد، مطالعه نکنم. افسانه‌های آلوده انسان را به لجن می‌کشاند و باعث می‌شود انسان قادر به زندگی در اجتماع نباشد. بدبو و متعفن می‌شود و حتی از خودش بدش می‌آید و جامعه او را نمی‌پذیرد و حتی پدر و مادر و دودمانش از او فرار می‌کنند. چرا جوان به تصنیفهای هرزه و افسانه‌های پلید رو آورد؟

انسان در این قبیل نوشته‌ها به خیال خود دل خوش است، نه به عقل. عقل از رمان‌های هرزه تبری می‌جوید. انسان آن است که عاقل باشد و زمام امورش در دست عقل نگه دارد.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 87/3/19 :: ساعت 5:5 عصر )
»» او با شماست

دلتان قرص و

پایتان محکم که:

 

هوَ مَعَکُم أَینَ ما  کُنتُم

هر کجا باشید او با شماست

حدید آیه 4



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 87/3/19 :: ساعت 5:4 عصر )
»» انتخاب بد

ما آدما همیشه از اینکه « انتخاب بدی» داشته باشیم ترس داریم.

پس چرا  انتخاب می­­کنیم که حق دیگران را ضایع کنیم،

غیبت کنیم،

تهمت بزنیم،

دروغ بگیم،

بی حرمتی کنیم،

بداخلاقی کنیم و بدیهای دیگه ... 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 87/3/19 :: ساعت 5:4 عصر )
»» حاجیِ ناجی

 

«همه وقت موسم حج است. بگرد بر گِرد کعبه دل!»

 

برگی از کتاب« نامه­ها برنامه­ها» از حضرت علامه حسن زاده آملی:

 

الهی! خانه کجا و خداوندِ خانه کجا،

طائف آن کجا و عارف این کجا،

آن سفر جسمانی ست و این روحانی،

آن برای دولتمند است و این برای درویش،

آن اهل و عیال را وداع می­کند و این ماسوا،

آن ترک مال می­کند و این ترک جان،

سفر آن در ماهِ مخصوص است و این همه ماه و

آن را یکبار است و این را همه عمر،

آن سفر آفاق می­کند و این سیر اَنفُس،

راهِ آن را پایان است و این را نهایت نبود،

آن می­رود که برگردد و این می­رود که از او نام و نشانی نباشد،

آن فرش پیماید و این عرش،

آن مُحرِم می­شود و این مَحرَم،

آن لباس احرام می­پوشد و این از خود عاری می­شود،

آن لبیک می­گوید و این لبیک می­شنود،

آن تا به مسجدالحرام رسد و این از مسجد اقصی بگذرد،

آن استلام حجر می­کند و این انشقاق قمر،

آن را کوه صفا است و این را روح صفا،

آن هروله می­کند و این پرواز،

آن مقام ابراهیم طلب کند و این مقام ابراهیم،

آن آب زمزم نوشد و این آب حیات،

آن عرفات بیند و این عرصات،

آن درک مِنا آرزو کند و این ترک تمنّا،

آن بهیمه قربانی کند و این خویشتن را،

آن رمی جمرات کند و این رجم شیطان مرید،

آن حلق رأس کند و این ترک سر،

لاجرم آن حاجی شود و این ناجی،

خُنُک آنکه حاجیِ ناجی ست!



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 87/3/19 :: ساعت 5:3 عصر )
   1   2   3   4      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

مرنجان و مرنج
عزاداری از سنت های پیامبر اکرم (ص) است
سعادت ابدی در گرو اشک و عزاداری بر سیدالشهدا علیه السلام
سبک زندگی قرآنی امام حسین (علیه السلام)
یاران امام حسین (ع) الگوی یاران امام مهدی (عج)
آیا شیطان به دست حضرت مهدی علیه السلام کشته خواهد شد؟
ارزش اشک و عزا بر مصائب اهل بیت علیهم السلام
پیوستگان و رهاکنندگان امام حسین علیه السلام
امام حسین علیه السلام در آیینه زیارت
پیروان مسیح بر قوم یهود تا روز قیامت برترند!
نگاهی به شخصیت جهانی امام حسین «علیه السلام»
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 167
>> بازدید دیروز: 441
>> مجموع بازدیدها: 1363774
» درباره من

بشنو این نی چون حکایت می کند

» فهرست موضوعی یادداشت ها
دینی و مذهبی[871] . عشق[360] . آشنایی با عرفا[116] . جدایی از فرهنگ[114] . موسیقی[66] . داستانک[2] . موعود . واژگان کلیدی: بیت المال . صحابی . عدالت . جزیه . جنایات جنگ . حقوق بشردوستانه . حکومت . خراج . علی علیه‏السلام . لبنان . مالیات . مصرف . مقاله . منّ و فداء . ادیان . اسرای جنگی . اعلان جنگ . انصاری . ایران . تقریب مذاهب . جابر .
» آرشیو مطالب
نوشته های شهریور85
نوشته های مهر 85
نوشته زمستان85
نوشته های بهار 86
نوشته های تابستان 86
نوشته های پاییز 86
نوشته های زمستان 86
نوشته های بهار87
نوشته های تابستان 87
نوشته های پاییز 87
نوشته های زمستان87
نوشته های بهار88
نوشته های پاییز88
متفرقه
نوشته های بهار89
نوشته های تابستان 89
مرداد 1389
نوشته های شهریور 89
نوشته های مهر 89
آبان 89
آذر 89
نوشته های دی 89
نوشته های بهمن 89
نوشته های اسفند 89
نوشته های اردیبهشت 90
نوشته های خرداد90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد90
نوشته های شهریور90
نوشته های مهر 90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد 90
نوشته های مهر 90
نوشته های آبان 90
نوشته های آذر 90
نوشته های دی 90
نوشته های بهمن 90
نوشته های اسفند90
نوشته های فروردین 91
نوشته های اردیبهشت91
نوشته های خرداد91
نوشته های تیرماه 91
نوشته های مرداد ماه 91
نوشته های شهریور ماه91
نوشته های مهر91
نوشته های آبان 91
نوشته های آذرماه91
نوشته های دی ماه 91
نوشته های بهمن ماه91
نوشته های بهار92
نوشته های تیر92
نوشته های مرداد92
نوشته های شهریور92
نوشته های مهر92
نوشته های آبان92
نوشته های آذر92
نوشته های دی ماه92
نوشته های بهمن ماه92
نوشته های فروردین ماه 93
نوشته های اردیبهشت ماه 93
نوشته های خردادماه 93
نوشته های تیر ماه 93
نوشته های مرداد ماه 93
نوشته های شهریورماه93
نوشته های مهرماه 93
نوشته های آبان ماه 93
نوشته های آذرماه 93
نوشته های دیماه 93
نوشته های بهمن ماه 93
نوشته های اسفند ماه 93
نوشته های فروردین ماه 94
نوشته های اردیبهشت ماه94
نوشته های خرداد ماه 94
نوشته های تیرماه 94
نوشته های مرداد ماه 94
نوشته های شهریورماه94
نوشته های مهرماه94
نوشته های آبان ماه94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
پیام شهید -وبگاه شهید سید علی سعادت میرقدیم
کنج دل🩶
همراه با چهارده معصوم (علیهم السلام )ویاران-پارسی بلاگ
دانشجو
(( همیشه با تو ))
بر بلندای کوه بیل
گل رازقی
نقاشخونه
قعله
hamidsportcars
ir-software
آشفته حال
بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن
سرباز ولایت
مهندس محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
...عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
بهارانه
*تنهایی من*
بلوچستان
تیشرت و شلوارک لاغری
اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی
کشکول
قدم بر چشم
سه ثانیه سکوت
نگارستان خیال
گنجدونی
بهارانه
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
نگاهی نو به مشاوره
طب سنتی@
سرچشمـــه فضیـلـــت ها ؛ امـــام مهــدی علیــه السلام
اکبر پایندان
Mystery
ermia............
پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ...
اسیرعشق
چشمـــه ســـار رحمــت
||*^ــــ^*|| diafeh ||*^ــــ^ *||
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
جلال حاتمی - حسابداری و حسابرسی
بهانه
صراط مستقیم
تــپــش ِ یکــ رویا
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
سلحشوران
گیاه پزشکی 92
مقبلی جیرفتی
تنهایی افتاب
طراوت باران
تنهایی......!!!!!!
تنهای93
سارا احمدی
فروشگاه جهیزیه و لوازم آشپزخانه فدک1
.: شهر عشق :.
تا شقایق هست زندگی اجبار است .
ماتاآخرایستاده ایم
هدهد
گیسو کمند
.-~·*’?¨¯`·¸ دوازده امام طزرجان¸·`¯¨?’*·~-.
صحبت دل ودیده
دانلود فایل های فارسی
محقق دانشگاه
ارمغان تنهایی
* مالک *
******ali pishtaz******
فرشته پاک دل
شهیدباکری میاندوآب
محمدمبین احسانی نیا
کوثر ولایت
سرزمین رویا
دل نوشته
فرمانده آسمانی من
ایران
یاس دانلود
من.تو.خدا
محمدرضا جعفربگلو
سه قدم مانده به....
راز نوشته بی نشانه
یامهدی
#*ReZa GhOcCh AnN eJhAd*#(گوچـی جـــون )
امام خمینی(ره)وجوان امروز
فیلم و مردم
پیکو پیکس | منبع عکس
پلاک صفر
قـــ❤ــلـــــب هـــــای آبـــــی انــ❤ـــاری
اسیرعشق
دل پرخاطره
* عاشقانه ای برای تو *
farajbabaii
ارواحنا فداک یا زینب
مشکات نور الله
دار funny....
mystery
انجام پروژه های دانشجویی برای دانشجویان کنترل
گل یا پوچ؟2
پسران علوی - دختران فاطمی
تلخی روزگار....
اصلاحات
گل خشک
نت سرای الماس
دنیا
دل پر خاطره
عمو همه چی دان
هرکس منتظر است...
سلام محب برمحبان حسین (ع)
ادامس خسته من elahe
دهکده کوچک ما
love
تقدیم به کسی که باور نکرد دوستش دارم
گروه اینترنتی جرقه داتکو
مدوزیبایی
من،منم.من مثل هیچکس نیستم
Tarranome Ziba
پاتوق دختر و پسرای ایرونی
اسرا
راه زنده،راه عشق
وبلاگ رسمی محسن نصیری(هامون)(شاعر و نویسنده)
وب سایت شخصی یاسین گمرکی
حسام الدین شفیعیان
عکسهای سریال افسانه دونگ یی
ܓ✿ دنـیــــاﮮ مـــــــن
Hunter
حسام الدین شفیعیان
دهکده علم و فناوری
اسیرعشق
دختر باحال
*دلم برای چمران تنگ شده.*
♥تاریکی♡
به یادتم
باز باران با محرم
تنهایی ..............
دوستانه
هرچه می خواهد دل تنگم میذارم
زندگی
نیلوفر مرداب
فقط طنزوخنده
تینا!!!!
شیاطین سرخ
my love#me
سرزمین خنگا
احکام تقلید
•.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.•
فوتسال بخش جنت (جنت شهر )
حقیقت صراط
...دیگه حسی نمونده
زیر اسمان غربت
شهید علی محسنی وطن
سکوت(فریاد)
عاشقانه ها
خودمو خدا تنها
دانستنی های جالب
ermia............
حجاب ایرانی
عرفان وادب
دل خسته
عاشقانه های من ومحمد
هر چه میخواهد دله تنگت بگو . . .
sharareh atashin
mehrabani
khoshbakhti
______>>>>_____همیشگی هااا____»»»»»_____>>>>
دخترونه
قلبی خسته ازتپیدن
عشـ۩ـق یـ۩ـعنی یـ۩ـه پــ۩ـلاک......
تینا
مذهب عشق
مناجات با عشق
داستان زندگی من
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
عاشق فوتبال
کشکول
حاج آقا مسئلةٌ
صدا آشنا
کد بانوی ایرانی
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
« یا مهدی ادرکنی »
وبلاگ تخصصی کامپیوتر - شبکه - نرم افزار
::::: نـو ر و ز :::::
توکای شهر خاموش

.: اخـبـار فـنـاوری .:
Biology Home
شــــــــــــــهــــدای هــــــــــــــســـتــه ایـــــــــــــ
مثبت گرا
تک آندروید
امروز
دانستنی / سرگرمی / دانلود
°°FoReVEr••
مطلع الفجر
سنگر بندگی
تعصبی ام به نام علی .ع.
تنهایی.......
دلـــــــشــــــــکســـــته
عاشقانه
nilo
هر چی هر چی
vida
دلمه پیچ, دستگاه دلمه پیچ Dolmer
هسته گیر آلبالو
آرایشگری و زیبایی و بهداشت پوست
عکس های جالب و متحرک
مرکز استثنایی متوسطه حرفه ای تلاشگران بیرجند
دیجی بازار
نمونه سوالات متوسطه و پیش دانشگاهی و کارشناسی ارشد
bakhtiyari20
زنگ تفریح
گلچین اینترنتی
روستای اصفهانکلاته
پایه عکاسی مونوپاد و ریموت شاتر بلوتوث
سرور
عاطفانه
سلام
بخور زار
اشک شور
منتظران

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





































































































» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب