دلتان قرص و
پایتان محکم که:
هوَ مَعَکُم أَینَ ما کُنتُم
هر کجا باشید او با شماست
حدید – آیه 4
به بهانه روشنفکری دینی |
عبدالکریم سروش
|
|
مصاحبه مذکور در تیرماه سال جاری و در پاریس انجام شده است. طی سفر کوتاه دکتر سروش و سخنرانی مهم ایشان در دانشگاه سوربن جمعی از دانشجویان در یک جلسه غیر عمومی به طرح سئوالاتی از ایشان پرداختند و دکتر سروش نیز با صبر و حوصله به سئوالات ایشان پاسخ گفت. سئوالات دانشجویان موضوعات گوناگونی را در بر می گرفت از جمله سئوالات مربوط به مسائل سیاسی آنروز بویژه شکست اصلاح طلبان در انتخابات ریاست جمهوری که برای انتشار در این نوشتار تازگی خود را از دست داده و در اینجا نیامده است.
با سپاس از شما که این فرصت را در اختیار ما گذاشتید بعنوان شروع بحث از زوایای کمتر مطرح شده شخصیت خودتان شروع می کنیم. از چه سنی شما با مولوی آشنا شدید و چگونه با وی مأنوس شدید؟ و چه ویژه گی مولوی شما را جذب خودش کرد.
دکتر سروش: بسم الله الرحمن الرحیم خانواده ای که من در آن بدنیا آمدم و بزرگ شدم پدر خانواده اهل ذوق و ادب بود، مادر خانواده هم همینطور. این علاقات مرا به سمت شعر کشاند و تا امروز همچنان در آن جاده باقی هستم. اما پدر من با مولوی انسی نداشت به همین سبب در کتابخانه منزل ما دیوان حافظ و سعدی بود اما مثنوی مولانا نبود. خوب به یاد دارم که کوچک بودم و به مدرسه می رفتم بعضی از صبحها پدرم بعد از نمازبوستان سعدی می خواند و هنگامی که من صبحانه می خوردم صدای پدرم را می شنیدم که بوستان می خواند یا اشعار دیگر سعدی را. اولین شاعری که شناختم و اشعارش را به حافظه سپردم سعدی بود. چاپ سنگی از دیوان سعدی را در منزل داشتیم که مثل بسیاری از کتب تنقیح نشده دیگر پر از اغلاط بود و اشعار سعدی با همان اغلاط وارد ذهن من شد و اکنون هم پاره ای از اشعار بصورت ادیت نشده ای در ذهن من هست و هنگامیکه اشعار پاره ای از دیوانها را می خوانم در می یابم که کجا با اصل صحیح مطابق نبوده است. باری دیوان حافظ هم داشتیم و آنرا هم می خواندم اما کمتر می فهمیدم ،سعدی را بیشتر می فهمیدم اما مولوی نداشتیم. در دوره دبیرستان استاد اخلاقی داشتیم که با مولوی بسیار مأنوس بود. در کلاسهای اخلاق از اشعار مولوی استفاده بسیار می کرد. از آنجا بود که من با مولوی آشنا شدم اما حقیقت این است که از شعر مولانا چندان خوشم نمی آمد برای آنکه فصاحت و بلاغت لازم را در آن شعرها نمی دیدم خصوصا در قیاس با اشعار سعدی که حلاوتی داشت و در مقایسه با اشعار حافظ که صلابتی داشت هیچ یک از اینها را در شعر مولانا نمی دیدم. حتی گاهی از آن اشعار احساس نفرت هم می کردم. اما این بدگمانی و بی مهری طول چندانی نیافت و من یکروز در مغازه پدرم و در میان اوراق باطله بریده ای از مثنوی مولانا را که توسط مرحوم فروزانفر تهیه شده بود یافتم و از آنجا بود که من با دنیای مولوی آشنا شدم و در کام او رفتم. آن گزیده را خواندم همراه با پاره ای از توضیحات فروزانفر و بسیار برای من دلنشین بود.
الان در خاطر شما هست که آن کدام بخش از مثنوی بود؟
بله دقیقا به یاد دارم که آن داستان مرد درشت خوش سخن بود که اتفاقا قصه اخلاقی بسیار آموزنده ای است که می گوید مرد چرب زبان تند خویی بود که بوته خاری را در میان راه رهگذران افکنده بود
همچو آن مرد درشت خوش سخن در مین ره فکند او خاربن
رهگذریانش ملامتگر شدند بس بگفتندش بکن آنرا نکند
مدتی فردا و فردا وعده داد شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ پیش آ در کارما واپس مغژ
اینکه می گویی که فردا این بدان که به روزی که می آید زمان
آن درخت تو جوانتر می شود واین کننده پیر و مضطر می شود...
خاربن دان هریکی خوی بدت بارها در پای خار آخر زدت ...
نتیجه ای که مولانا می گیرد این است که این خاربنی که بر سر راه سلوک معنوی ما است خویهای بدی است که در ضمیر ما نشسته در حالیکه ما فردا و فردا می کنیم و می گوئیم روزی به سراغ این بوته های خار خواهیم رفت و آنها را برخواهیم کند و غافلیم از اینکه پس از مدتی نسبتها معکوس می شود ، ما ضعیفتر می شویم و آن بوته خار نیرومندتر و پس از مدتی زور ما به او نمی رسد و از عهده کندن او بر نمی آئیم راسخ و محکم نهاد می شود و ما با آن رذائل و زشتی ها از دنیا می رویم. این قصه و نیز ابیات نخستین مثنوی در آن بود ونیک به یاد دارم مرحوم فروزانفر راجع به آن بیت مولانا که گفته بود گرچه تأثیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است عقل در شرحش چو خر درگل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیل باید از وی رو متاب. یادم هست که فروزانفر توضیح داده بود این تعبیر "روشنگر" از تعبیراتی است که ظاهرا اولین بار مولانا ساخته و بکار برده است و بعد ها البته من در یافتم امثال این ترکیبات را مولانا فراوان ساخته وابداع کرده است .باری آن گزیده ، گزیده بسیار سود بخشی بود و پای مرا بدنیای مولانا باز کرد. آن استاد اخلاق همچنان با ما بود و از افاضاتش استفاده می بردیم و او هم ابر وار باران ابیات مولانا را از ما دریغ نمی کرد . تا من به کلاس آخر دبیرستان رسیدم و تصمیم گرفتم تا مثنوی مولوی را برای خود تهیه کنم . در منزل شوهر عمه ام که کارمند دانشگاه بود چاپی از مثنوی مولانا را دیده بودم که به خط مرحوم میرخانی بود ، خط نستعلیق خوشی بود و روی کتاب نوشته بود که این صحیحترین مثنوی است که در عالم به چاپ رسیده ،خوب در آن عالم جوانی آن تعبیر مرا جذب کرد خصوصا در مقدمه این چاپ هم آمده بود که هرکسی ده غلط در این کتاب پیدا بکند یک سکه به او جایزه داده می شود. باری من آن کتاب را تهیه کردم و از آنجا بود که قصه آشنائی من با مولوی پیشرفته تر شد و شروع به خواندن مثنوی کردم و بحمدالله حافظه هم یاری می کرد و ابیات در ذهن من می نشست و در دوران دانشگاه و پس از دانشگاه تا امروز، الان باید چهل سال باشد که من مونسی بهتر و نزدیکتر از مولانا ندارم و نداشته ام. حقیقتا به معنی واقعی کلمه روزی نیست که یا من به مولانا نیاندیشم و یا از او بیتی نخوانم و یا در گفتار و نوشتار خودم از او استفاده نکنم و به او استناد نکنم و این چنین است که به توفیق الهی آشنائی من فزونتر و فزونتر شده و هنگامیکه موفق شدم ویرایش تازه ای از مثنوی عرضه کنم آنجا هم خدا را خیلی شکر گذاشتم و آن فرصت بسیار مغتنمی بود برای من که مثنوی را بارها بدقت بخوانم و روی کلمه ، کلمه آن تأمل بکنم و از این طریق باز انبان ذهنم را از ذخائر نهانی و مفاهیم مثنوی بیاکنم. و بحمدالله تا امروز این انس و این توفیق از من سلب نشده است.
چه ویژگی بارزی شما در کلام مولانا دیدید که متمایز بود و شما را به خودش جذب نمود؟
ویژگیهای نهان دارد و ویژگیهای آشکار . من سخن مولوی را ولو آنکه در حفظ نداشته باشم، لابلای کلمات دیگران تشخیص می دهم به همین دلیل خیلی از مواردبعضی افراد به من مراجعه می کنند و شعری را به عنوان یکی از اشعار مولوی می آورند و از من می پرسند که معنی این شعر چیست؟ من با نگاههای اولیه تشخیص می دهم که اساسا این شعر مال مولانا هست یا مال مولانا نیست. عمق سخن و آشنائی که من با سبک سخن گفتن مولانا پیدا کردم که البته تجربه و ممارست هم در آن نقش بسیار زیاد داشته، به من می گوید که کلام از آن کیست. نزد من مؤلف در کلام خود نشسته است و غائب نیست و تعبیری خود مولانا دارد که می فرماید
ما چه خود را در سخن آغشته ایم از حکایت ما حکایت گشته ایم
ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی ماندم از قصه تو ، قصه من بگوی
گویی خود مولانا حکایت شده است، افسانه شده است و ذوب در کلام خود شده است و نقش شخصیت خود را بر سخن زده است و لذا آشنائی با آن روح بزرگ کمک می کند به تشخیص وثاقت یا عدم وثاقت کلام ،اصالت یا عدم اصالت کلام ؛این را من جزو ویژگیهای نهانی کلام مولانا می دانم که ممارست بیشتر آنرا برای آدمی به نحو ملموسی آشکار خواهد کرد. فی المثل به یاد دارم مرحوم کیومرث صابری این شعر را نقل کرده بود و یکبار هم از زبان آقای مهاجرانی شنیدم :
"خشک چوبی خشک سیمی خشک پوست از کجا می آید این آواز دوست"
که می گویند مولانا این شعر را در باب تار یا رباب سروده است که در اولین نگاه به نظر من آمد که این شعر نباید از آن مولانا باشد به دلائل زیاد که یکی کلمه سیم است من گفتم که کلمه سیم برای آلات موسیقی از کلمات مستحدث و جدید است و در زمان مولانا بکار نمی رفته و اگر می خواست بگوید می گفت خشک تاری و این تازه مربوط می شود به جهات لفظ شناسی ولی چنانچه گفتم وجوهی هم هست که چندان قابل توصیف نیست اما اهل تجربه را راهنمایی می کند برای تشخیص صحیح از ناصحیح کلام . مثلا در سخنان کسروی هست که مولانا گفته:
" کل نسوان از شهین و از مهین لعنت الله علیهم اجمعین"
که این دروغ محض است و مولانا چنین شعری نگفته است یا بعضی افراد که طعن بر مولانا می زنند که مولانا سروده:
" تو مرو همچون حسین در کربلا تا نیافتی در میان صد بلا"
که مطلقا این شعر سروده مولانا نیست . یا شاملو از قول مولانا گفته بود که اگر مار دیدی و قزوینی ، "مار را بگذار و قزوینی بکش" . اینها نسبتهای باطلی است که اگر کسی آشنا با کلام مولانا باشد ، براحتی درخواهد یافت که این سخنان از آن او نیست. حتی مقلدانی که مولانا داشته ، که اولینشان پسر او بوده و نیز حسام الدین که خلیفه او بوده و حتی کسانی که بعدها پیدا شدند و سبک کلام مولانا را توانستند تقلید بکنند ، باز هم کلام مولوی از آنها متمایز است. حلاوتی و حرارتی دارد که در سخنان دیگران نیست.
از این بگذریم، مولوی فرد بسیار زبر دستی در سخن گفتن بوده و همچنانکه می دانید نمی خواسته وقت خود را صرف آرایش کلام بکند اگر می خواست از قدرت بی مانندی برخوردار بود، بدلیل آنکه ابیات فوق العاده زیبا و پخته ای در همین مثنوی هست که حکایت می کند یک شاعر درجه اول پشت آنها نشسته و آنها را سروده اما اساسا بدلیل آنکه ذهن او مشغول تماشای مناظر زیبای دیگر بود چندان در لفظ و آرایش کلام در نمی پیچید:
"قافیه اندیشم و دلدار من گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیه اندیش من قافیه دولت تویی در پیش من "
مولوی تخلصش خاموش بود و خاموشی را برگزیده بود و اینهمه حرف که می زد از اضطرار بود لذا با سیاست کلی او مناسب همین بود که کمتر بگوید یا اگر می گوید گفته های خود را نیاراید، زینت نکند و در بند لفظ وقافیه نماند به همین دلیل در آن غزل مشهور دیوان شمس می گوید
" ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی"
مغز کار مولانا، گوهر کار مولانا خاموش بودن است و سخن گفتنهایش پرده ای می کشد بر روی مغز کار او . اما خصائص دیگری که کلام مولانا دارد به گمان من هیچ شاعری را در زبان پارسی پیدا نمی کنیم که احتمالا در همه ادبیات همه زبانها هم پیدا نخواهید کرد که در باب عشق و دلدادگی چنین سخنانی که برخاسته از تجربه عمیق و مستقیم اوست گفته باشد. داوری من در رابطه با همه زبانها داوری محتاطانه ای است و به قطع و یقین نمی گویم اما کسان دیگری این سخن را گفته اند و قائلانی دارد اما در زبان پارسی و زبان عربی با اطمینان نسبتا کاملی می توانم بگویم که مولانا از این جهت بی نظیر است و همین بزرگترین پیام مولوی به کل تاریخ بشریت بوده است، کشفی بوده است که به توسط او صورت گرفته یک کشف انسان ساز و یک نیاز شخصیت آفرین، یک معجزه ای که مرده را زنده می کند، گریه را خنده می کند و او هم به بلیغترین بیانی و بی تکلفترین وجهی این تجربه را با دیگران در میان نهاده ، تجربه ای که هیچ وقت کهنه نمی شود و مثل یک آب تازه و زلال همیشه شما می توانید در آن شنا بکنید. من از وقتی مولوی را شناختم به صفت یکی از اولیاء خداوند شناختم و من همنشینی با او را همنشینی با یک ولی الهی می دانم و این شعر مولوی را همیشه به یاد دارم که گفت: "هرکه خواهد همنشینی با خدا تا نشیند در حضور اولیاء" نشستن در حضور اولیاء خدا نشستن در حضور خود خدا است و اولیاء خدا هم مرده و زنده ندارند و بدن آنها حجاب آنها است وقتی که بدن می رود تازه آزادتر می شوند و عریانتر می شوند و در اشعار خود مولانا هست که می گوید:
" چون زرخت تن تهی شد این بدن تر و خشک خانه نبود آن من"
خانه را ترک می کنند و می روند و آزادتر هم می شوند و الان مولوی است که در کلامش نشسته است و به گمان من کتاب او مثل قرآن یک کتاب الهامی است و همنشینی با او و کتاب او همنشینی با اولیاء خداوند است.
آقای دکتر شما از ابتدای جوانی که اشعار فارسی را می خواندید آیا به نیت حفظ کردن می خواندید یا ناخوداگاه در ذهن شما این تلقی ایجاد شده بود که هر شعر در پی خواندن باید حفظ شود و اساسا شما یک شعر را چند بار می خوانید حفظ می شوید؟
خیر من به قصد حفظ کردن هیچ شعری را نمی خوانم من اساسا اشعاری را که می پسندیدم به دلم می نشست و بدون کمترین زحمتی و بدون کمترین تکلفی در یاد من می ماند. البته بعدا در فرصتهایی از آنها استفاده می کردم و همین باعث می شد که بهتر و راسختر در ذهن بماند و کهنه نشود. دوران نوجوانی و جوانی حافظه من البته بسیار قویتر از الان بود. به یاد دارم یک صفحه شعر را با یک نگاه سریع از بالا تا پائین حفظ می شدم ولی الان این چنین نیست و جهد بیشتری می خواهد ،شاید با دو بار یا سه بار خواندن شعری را حفظ شوم.
در مورد حیاء و عفت کلام در اشعار مولانا در مقایسه با سایر شعراء و اینکه چرا مولوی در اشعار و تعابیرش الفاظ رکیک را بکار می برد؟با توجه به جایگاه معنوی و اخلاقی این شاعر بزرگ چه توجیه و توضیحی در این خصوص دارید؟
بله این سئوالی است که من در کلاسهای درسم هم با آن مواجه بودم، سئوال جدی و مهمی است. مولوی از این حیث که شما مطرح کردید یک پدیده کاملا منحصر بفرد است .شاید هیچ شاعر دیگری را ما نداشته باشیم در سطح مولوی و در کاری مثل مثنوی که سخنانی بگوید که عرفا زشت و رکیک شمرده می شود.در کتاب مثنوی این اتفاق چندان افتاده که نمی توان آنرا حمل بر اتفاق و اضطرار کرد و باید گفت که مولانا عمدی در این کار داشته و آگاهانه، عالمانه و عامدانه در اشعار و قصه هایش این کلمات رکیک را بکار گرفته است. شعری را از مولوی برایتان بخوانم :
" کاملی گر خاک گیرد زر شود ناقص ار زر برد خاکستر شود " تفاوت است بین دو گونه شخص: یکی که از فرط کمال خاکها را طلا می کند و یکی که از فرط نقصان طلاها را خاکستر می کند. مولوی از آن دسته بود که خاکها را طلا می کرد یعنی همین قصه های زشت را اگر دیگران می گفتند جز زشتی و رکاکت از آنها حاصل نمی شد اما او عالیترین معانی معنوی و روحانی را از آنها استخراج کرده است و این کار را چنان با مهارت انجام داده که تا امروز کسی بر او طعنی نزده و خرده ای بر او نگرفته است. یعنی زیبائی های کتاب مثنوی چندان خیره کننده است که این زشتیهای خرد در نور آنها محو می شود و به چشم نمی آید ، به همین دلیل شما می بینید بزرگانی همچون حکیم سبزواری بر کتاب مثنوی شرح نوشته اند و متعرض آن نکات نشده اند .
اما ورود و حضور این کلمات در مثنوی را از چند طریق می توان توضیح داد. اول به یاد داشته باشیم که مولوی شاگرد دو نفر بود یکی پدرش و دیگری شمس تبریزی و این هر دو بزرگوار زبانهای تندی داشتند. شمس تبریزی مقالاتش باقی است و نشان می دهد که مردی درشت خو و درشت گو بود. گاهی کلمات تند و موهنی در مخاطباتش بکار می برد . پدر مولانا که صوفی بود و اهل منبر بود، اساسا تجربه های عرفانی اش را با ادبیات اروتیک بیان می کرد. شما نوشته های بهاء ولد که در دو جلد چاپ شده نگاه بکنید، می بینید که روابط خودش با خدا را به شکل روابط جنسی بیان می کند. مولوی پرورده چنین فضائی بود و اینگونه سخن گفتن برای وی عادی شده بود. ما همه فرزندان فضائی هستیم که در آن تربیت می شویم و بزرگ می شویم ، این تعلیل اول. اما تعلیل دوم آنکه مولوی در خانه نمی نشست تا اشعارش را بسراید و بعد در دفترچه ای بنویسد شعرهایش در مجالس شبانه و بطور حضوری و شفاهی سروده می شد. این نشستها گاهی تا به صبح هم طول می کشید . اشعار را فی البداهه و بدون هیچ ذهنیت پیشین همراه با تداعی های مکرر می سرود . یکی از مخاطبان او به احتمال زیاد حسام الدین چلبی این اشعار را روی کاغذ می نوشت و بعدا به نظر مولانا می رساند تا شاید تصحیحاتی در آن انجام بدهد که من این احتمال اخیر را بسیار ضعیف می دانم. بهرحال شعرها این چنین سروده می شد. قرائن بسیاری در خود مثنوی موجود است که مثلا در یکی از جلسات ناگهان کسی در را باز کرده و وارد شده یا کسی خمیازه کشیده یا کسی مثلا چرت می زده و همه اینها در مثنوی منعکس شده است. در جائی مولوی می گوید: گر هزاران طالبند و یک ملول از رسالت باز می ماند رسول . منظورش اینست که این وسط یک نفر چرت می زند و من نمی توانم شعر گفتن را ادامه بدهم اما البته بعدا به خود نهیب می زند که
لیک با بی رغبتی ها ای ضمیر صدقه سلطان بیافشان وا مگیر
مخاطبان مولانا در این جلسات ، علماء و فضلا و متخصصان نبودند. مردم عادی کوچه و بازار بودند بطوریکه مولوی به همین سبب مورد انتقاد و خرده گیری دیگران واقع می شد به او می گفتند؛ چرا تو با اینها نشست و برخاست می کنی؟ چرا با فضلاء و علما جلسه نمی گذاری؟ واین اراذل را چرا بدور خودت جمع کرده ای؟چرا اجازه می دهی اینها پیش تو بیایند؟ مولانا هم با همان حاضر جوابی همیشه گی اش می گفت که اگر آنها از بزرگان بودند که من به خدمتشان می رفتم، اکنون آنها به من محتاجند تا از من چیزی بیاموزند و راهنمائی بگیرند. حال در محضر چنین کسانی سخن گفتن گاهی آدمی را وادار به همزبانی می کند. مولوی گاهی قصه هایی می گفت با همان زبان عامیانه و بازاری و میدانی که خوشایند اطرافیان باشد و گاهی هم چنان اوج می گرفت که صد عالم و فقیه به گرد اسب او نمی رسیدند، هردو حالت را شما در مثنوی می بینید.
تعلیل سومی که برای این امر می توان ذکر کرد این است که مولوی با تبعیتی که از شمس تبریزی می کرد "ملامتی" بود. ملامتیه فرقه ای بودند در میان صوفیه که فلسفه شان این بود که بدترین خطری روح یک عارف و سالک را تهدید می کند مدح و ذم مردم است به این معنا که نگاهش دائما به دهان مردم باشد. و ببیند در حق او چه می گویند تا خوش رقصی کند و کاری بکند که مورد تحسین مردم قرار گیرد . ملامتیان بدنبال این تشخیص یک راه عملی هم نشان می دادند و آن اینکه نه تنها کاری نکنید که مردم ستایشتان بکنند بلکه کاری بکنید که مردم ملامتتان بکنند و به همین دلیل آنها را ملامتیه می گفتند. آنان کارهایی می کردند که به ظاهر بسیار زشت و نامشروع بود و عقلای قوم آنرا بر نمی تافتند و ملامت می کردند. غزالی هم که رگه هایی از ملامتی گری داشت می گوید: جائز است آدمی در لیوان شراب آب بخورد تا مردم بپندارند که او شراب می خورد و اعتقادشان از او سلب بشود و درحق او مدح نگویند و او را مذمت کنند و دور او را خالی کنند و به او ارادت نورزند . آنان اعتقاد داشتند این برای بهداشت روحی و سلامت معنوی آدمی بسیار لازم است. جمع شدن مریدان و ستایشگران و مداحان قاتل روح آدمی است. مولوی در باب فرعون همین را می گوید که فرعون از شکم مادرش فرعون نبود، بلکه " او زمدح خلقها فرعون شد کن ظلیلا النفس هونا لاتسد " یعنی کوچک باش ، فروتن باش و دنبال سیادت مباش که مرید جمع کردن تو را می کشد. خود مولوی وقتی که شرح اولین ملاقاتش با شمس را بیان می کند( البته بدون نام بردن شمس) از زبان شمس می گوید که : " تو شمع شدی قبله این جمع شدی و من به او گفتم :
شمع نیم جمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیشرو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
در حقیقت شمس او را ملامت کرده بود که آقایی، رهبری ، سروری ،شیخی ، پیشی ،همه کاره ای ، مداحان و مریدان بدنبالت هستند چه گونه می توانی حرکت کنی، اینها را بریز تا سبک شوی بتوانی پرواز کنی. حال گمان من اینست که مولوی در پاره ای از این موارد ملامتی گری می کرد. یعنی با آن مقام و درجه بلندی که داشت، فقیه و مفتی و عارف از او انتظار نداشتند که زبان به اینگونه سخنان بگشاید اما او آشکارا چنین می گفت تا مورد ملامت مردم قرار گیرد گرچه این کار نه تنها او را پست نکرد بلکه بلندتر هم کرد و شاهدی شد برای همان سخن مولانا گفت :
" چون زخود رستی همه برهان شدی چون که گفتی بنده ام سلطان شدی " و نیز شعر دیگر مولانا که گفت: " نردبان خلق این ما و منی است عاقبت از نردبان افتادنی است هرکه بالاتر رود احمقتر است استخوان او بتر خواهد شکست. چنانکه دیده می شود دو درس مهم در مثنوی هست یکی تواضع و دیگری درس عشق است که این دو بهم آمیخته و متصل هستند. شرط عاشقی تواضع است و آدم متکبر نمی تواند عاشق بشود و مولوی که این درسها را می داد خودش هم عمل می کرد و یکی از شیوه های عملش هم این بود که ملامتی گری می کرد. یعنی کاری می کرد که مردم ستایشش نکنند و از زهری که به نام مدح در کام آدمی ریخته می شود اجتناب می کرد و بهداشت روانی لازم را تأمین می نمود اینها مجموعه دلائلی است که به نظر من می آید.
آیا در اشعار و مکتوبات بجا مانده از مولوی نوعی نگاه سیاسی و یا نوعی از برداشت مولوی نسبت به حاکم و شکل حکومت دیده می شود ؟
خیر ، البته مولوی مباحث فردی دارد، مباحث اجتماعی دارد و چنانکه گفتم مهمترین درسش تواضع و عشق است. غیر از اینها هرچه گفته فرع بر اینها است. البته از کلامش می توان نظام خداشناسی بیرون آورد ، نظام پیامبر شناسی بیرون آورد که من کوشیده ام این کارها را بکنم و ان شاء الله در آینده معادشناسی مولانا را هم خواهم گفت. اما درپاره ای از مقولات، مولوی وارد نشده از جمله موضوعی که شما اشاره کردید و همیچنین موضوعی مثل عدالت که در مثنوی بسیار ضعیف است و اشارات مولوی به این موضوع مهم، بسیار اندک است. می توان گمان زد که چرا چنین است. مولوی به هرحال یک اشعری بود و برای اشاعره آنچه که مهم است کرم و جود خداوند است و نه عدل خداوند و در مورد شاهان هم همینطور بود، کرمشان را بیشتر می خواستند تا عدلشان. بیتی در دفتر اول مثنوی هست که به نظر من لطیفترین شعر مثنوی است که آدمی را ترغیب می کند تا به طرف خداوند برود: تو مگو مارا بدان شه بار نیست با کریمان کارها دشوار نیست ، منظورش اینست که برو و نگو من را راه نمی دهند و به من اعتناء نمی کنند این چنین نیست خداوند کریم است. بلی سر وکار با عادلها داشتن دشوار است که مو را از ماست می کشند و به حساب آدمی می رسند و ممکن است آدمی را مجازات کنند. اما وقتی با کریم طرف هستی ، کریم اهل گذشت است، اهل بخشش است کار با چنین کسی دشوار نیست و راحت می توان معامله کرد. این کرم الهی آنقدر برای مولوی جاذبه داشت که روی همه صفات دیگه خداوند را پوشانده بود و او به این صفت خداوند را می شناخت لذا وقتی که پای بحث از خداوند به میان می آمد کرم حرف اول را می زد و نقش اول را داشت. البته موارد اندکی هست که مولوی از عدالت سخن گفته اما فراوان نیست و به همین سبب مولوی را در محدوده خودش که محدوده تدریس و تعلیم عشق و تواضع و امثال اینها است باید دید و خواند و فهمید و از او نمی توان پرسشهایی کرد که ما امروز در عالم سیاست به آن محتاجیم . بزرگی امثال مولانا به آنست که انگشت بر روی چیزهایی نهاده اند که آدمیان بطور جاودانه با آنها سر و کار دارند و به آنها محتاجند و نه امور روزمره و زودگذر.
یک سئوال خصوصی داشتیم که البته ما را از فضای مثنوی و مولوی خارج می کند و آن اینکه شما روزانه چقدر مطالعه می کنید؟برنامه مطالعاتی روزانه شما چقدر است؟ و چقدر می نویسید؟ وقتی به آثار شما نظر می افکنیم گمان بر این می باشد که چند نفر کار کرده اند تا این آثار منتشر شود، بی شک این مطلب برای اهل مطالعه و علاقه مندان آثار شما و دانشجویان جالب خواهد بود
من زندگی ام ادوار مختلف داشته ، شاید بتوانم بگویم که در چهار حوزه همزمان کار می کنم، یکی در حوزه ادبیات فارسی که عرفان را هم شامل می شود، دیگری در حوزه دین شناسی ، سوم در حوزه فلسفه علم که تخصص دانشگاهی من را تشکیل می دهد و چهارم در حوزه فلسفه اسلامی . اینها حوزه هایی است که بقول فرنگیها من کاور می کنم یعنی در اینها مطالعه می کنم. البته علاوه بر اینها مسائل سیاسی روز را هم ناچار دنبال می کنم چه داخلی و چه خارجی ، زیرا در دورانی زندگی می کنیم که این مسائل را هم باید دنبال بکنیم. به همین دلیل بله من در طول روز حجم مطالعاتم بالا است. گاه چالاکترم و یک کتاب را می توانم در یکروز تمام بکنم و گاه کندترم و به موضوع هم بستگی دارد. علاوه بر اینها وقت زیادی را باید صرف فکر کردن کنم. یعنی اقلا به اندازه خواندن من باید فکر بکنم و شاید هم بیشتر و این توصیه ای است که من از یکی از معلمانم دارم. انیشتین گفته بود : فکر کردن دشوار ترین کار برای انسان است و من این را واقعا فهمیدم و حس کردم . خواندن آنقدر مشکل نیست که فکر کردن. البته من در خواندن یک خوشبختی دارم که به تدریج دارد این خوشبختی از من سلب می شود و آن اینکه من فیش برداری نمی کنم و همه چیز را به حافظه می سپارم و در وقتش از آنها استفاده می کنم . ولی حالا رفته رفته احساس می کنم که یک ذهن بیرونی باید برای خودم درست بکنم. هنوز از کامپیوتر استفاده نمی کنم و گاهی یادداشتهای اندکی بر می دارم اما احساس می کنم که این حافظه بیرونی را باید تقویت کنم .البته کارهای دیگر همچون رسیدگی به مراجعات دانشجویان ، سفرهای فراوان و سخنرانی های فراوانتر و از همه اینها بالاتر نامه ها و ایمیلهایی که در طول روز باید جواب بدهم مجموعا مرا بسیار پر مشغله می کند.
به عنوان کلام آخر چه سخنی برای ما دارید که بیان فرمائید و چه توصیه ای به جوانان و نسل نو و بویژه برای یک انسان واقعی شدن دارید؟
نخستین توصیه من به شما این است که " دست ارادت به هیچ کسی ندهید" ذهنتان را خیلی آزاد نگه دارید، تیغ برنده نقادی را همیشه به همراه داشته باشید و هیچ وقت آنرا در غلاف نکنید و با همان جرئتی که گلوی باطل را می برید با همان شجاعت حق را هم بپذیرید و بقول نظامی :
می باش چو خار حربه بر دوش تا خرمن گل کشی در آغوش . بیشتر گرفتاریهای مردم از تعارف کردن است هم با خودشان تعارف می کنند و هم با دیگران ، نباید اهل تعارف باشید نه با خودتان و نه با دیگران مخصوصا وقتی پای حق و باطل در میان است. به یاد داشته باشید که کشور ما را باید دانایان اداره کنند نمی توان نشست و کار را به دست نادانها سپرد و آنگاه جامه از غم چاک کرد این شیوه عاقلان نیست. عاقلانه آنست که با جهد وجهاد به صف دانایان بپیوندید آنگاه است که می توان از آینده روشن این مرز و بوم اطمینان حاصل کرد لذا دست ارادت به کسی ندادن یک بال ترقی است و بال دوم آن آموختن و دانا شدن است و پس از علم نوبت عمل فرا می رسد. توصیه بعدی من این است که همواره با افراد موفق نشست و برخواست کنید و با سست طبعان میامیزید به تعبیر مولانا
زان که هر بدبخت خرمن سوخته می نخواهد شمع کس افروخته
هر که را باشد مزاج و طبع سست می نخواهد هیچ کس را تندرست
و توفیق از خداست.
با سپاس مجدد از شما که به سئوالات ما پاسخ گفتید
ألَیسَ الله بکاف ٍ عَبده ُ
آیا خداوند برای بندهاش کافی نیست ؟
امام علی (ع) در یکی از کوچههای کوفه در حین عبور، جوانی را دید که سرگرم خواندن تصنیفهای هرزه است. آقا به آن جوان فرمود: ای جوان تو داری کتاب وجود خودت را با چه چیزهایی پر میکنی؟ تصنیفهای هرزه برای چه باید در دفتر دل بنگارید که خیلی با ارزش است.
دفتر حق است دل، به حق بنگارش نیست روا پُر نقوش باطله باشد
شیخالرئیس ابوعلی سینا رسالهای دارد که همانند دیگر رسالههایش ارزشمند است، به نام رساله «عهد»، این مرد بزرگ در آن رساله میفرماید: من عهد بستهام با خدایم که قصههای آلوده و افسانههای بیجا و غلط که انسان را به انحراف میکشاند و او را از خودش فراموشی میدهد و از کمالش باز میدارد، مطالعه نکنم. افسانههای آلوده انسان را به لجن میکشاند و باعث میشود انسان قادر به زندگی در اجتماع نباشد. بدبو و متعفن میشود و حتی از خودش بدش میآید و جامعه او را نمیپذیرد و حتی پدر و مادر و دودمانش از او فرار میکنند. چرا جوان به تصنیفهای هرزه و افسانههای پلید رو آورد؟
انسان در این قبیل نوشتهها به خیال خود دل خوش است، نه به عقل. عقل از رمانهای هرزه تبری میجوید. انسان آن است که عاقل باشد و زمام امورش در دست عقل نگه دارد.
دلتان قرص و
پایتان محکم که:
هوَ مَعَکُم أَینَ ما کُنتُم
هر کجا باشید او با شماست
حدید – آیه 4
ما آدما همیشه از اینکه « انتخاب بدی» داشته باشیم ترس داریم.
پس چرا انتخاب میکنیم که حق دیگران را ضایع کنیم،
غیبت کنیم،
تهمت بزنیم،
دروغ بگیم،
بی حرمتی کنیم،
بداخلاقی کنیم و بدیهای دیگه ...
«همه وقت موسم حج است. بگرد بر گِرد کعبه دل!»
برگی از کتاب« نامهها برنامهها» از حضرت علامه حسن زاده آملی:
الهی! خانه کجا و خداوندِ خانه کجا،
طائف آن کجا و عارف این کجا،
آن سفر جسمانی ست و این روحانی،
آن برای دولتمند است و این برای درویش،
آن اهل و عیال را وداع میکند و این ماسوا،
آن ترک مال میکند و این ترک جان،
سفر آن در ماهِ مخصوص است و این همه ماه و
آن را یکبار است و این را همه عمر،
آن سفر آفاق میکند و این سیر اَنفُس،
راهِ آن را پایان است و این را نهایت نبود،
آن میرود که برگردد و این میرود که از او نام و نشانی نباشد،
آن فرش پیماید و این عرش،
آن مُحرِم میشود و این مَحرَم،
آن لباس احرام میپوشد و این از خود عاری میشود،
آن لبیک میگوید و این لبیک میشنود،
آن تا به مسجدالحرام رسد و این از مسجد اقصی بگذرد،
آن استلام حجر میکند و این انشقاق قمر،
آن را کوه صفا است و این را روح صفا،
آن هروله میکند و این پرواز،
آن مقام ابراهیم طلب کند و این مقام ابراهیم،
آن آب زمزم نوشد و این آب حیات،
آن عرفات بیند و این عرصات،
آن درک مِنا آرزو کند و این ترک تمنّا،
آن بهیمه قربانی کند و این خویشتن را،
آن رمی جمرات کند و این رجم شیطان مرید،
آن حلق رأس کند و این ترک سر،
لاجرم آن حاجی شود و این ناجی،
خُنُک آنکه حاجیِ ناجی ست!