دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .
یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .
راهبها به راهشان ادامه دادند.
اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : ” مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ “
و ادامه داد : ” تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ “
راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد
و جواب داد:” من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟! “
علم و دانش سرمایه و گنجى عظیم است که حضرت حق توفیق تحصیلش را براى انسان فراهم میسازد، شکر و سپاس این نعمت به این است که به خاطر خدا و بیدارشدن غافلان، و آگاه شدن جاهلان، و آباد و عمارت مملکت و به سامان رسیدن ادب و تربیت، و ظهور رشد و کمال ملّت هزینه شود و به دیگران منتقل گردد، و به دست عاشقان این سرمایه و گنج برسد، که هزینه کردن آن و انتقامش به دیگران داراى ثوابى عظیم، و پاداشى با ارزش است.
رسول خدا به على (ع) که مأمور تبلیغ دین و تعلیم دادن احکام به مردم یمن بود فرمود:
«لان یهدى الله بکر جلا واحدا خیرلک من الدنیا وما فیها:» «1»
اگر خدا به وسیله تو یک نفر را هدایت کند براى تو از دنیا و آنچه در آن است بهتر است.
و فرمود:
«ماتصدق الناس بصدقة مثل علم ینشر» «2»
مردم به مانند دانشى که انتشار یابد صدقهاى نپرداخته اند.
و فرمود:
«من افضل الصدقة ان یعلم المرء علما ثم یعلّمه اخاه:» «3»
از برترین صدقات دانشى است که انسان آن را فرا میگیرد، سپس به برادر دینیاش میآموزد.
و فرمود:
«ما اهدى المرء المسلم الى اخیه هدیة افضل من کلمه حکمة یزیده الله بها هدى و یرده من ردى:» «4»
انسان مسلمان به برادرش هدیهاى را برتر از سخن حکیمانهاى که به وسیله آن خدا بر هدایتش بیفزاید یا از گمراهى بازش گرداند عطا نکرده است.
حضرت باقر (ع) میفرماید:
«من علم باب هدى فله مثل اجر من عمل به و لا ینقص اولئک من اجورهم شیئاً!» «5»
کسى که باب هدایتى را تعلیم دهد، براى او پاداشى مانند عمل کنندگان به آن است، و از پاداش عمل کنندگان چیزى کم نمیشود.
حضرت سجاد در روایتى میفرماید:
«اوحى الله عزوجل الى موسى حبّبنى الى خلقى و حبب خلقى الىّ قال: یا رب کیف افعل؟ قال: ذکرهم آلائى و نعمائى لیحبونى فلئن ترد آبقا عن بابى او ضالاعن فنائى افضل لک من عبادة ماة سنة بصیام نهارها و قیام لیلها:» «6»
خدا به موسى وحى کرد مرا محبوب بندگانم گردان، و بندگانم را محبوب من گفت: پروردگارم چگونه این کار را نجام دهم خداوند فرمود: نعمتهاى معنوى و مادى مرا به آنان یادآورى کن تا مرا دوست بدارند، چنانچه یک بنده فرارى از درگاهم را به من بازگردانى، یا گمراهى را به پیشگاهم برسانى براى تو از عبادت صد سال که روزهایش به روزه و شب هایش به عبادت بگذرد بهتر است.
حضرت موسى بن جعفر میفرماید:
«فقیه واحد ینقذ یتیما من ایتامنا المنقطعین عنا وعن مشاهدتنا والتعلیم عن علومنا بتعلیمه ما هو محتاج الیه اشد على ابلیس من الف عابد، لان العابد همه ذات نفسه فقط وهذا همه مع ذات نفسه ذات عبادالله وامائه لینقذهم من ید ابلیس و مردته فلذلک هو افضل عندالله من الف الف عابد و الف الف عابدة:» «7»
یک دانشمند که با تعلیم دادن علمش شیعهاى از شیعیان ما را که به خاطر نبود ما جداى از حضور ما هستند و از زیارت ما محرومند و از یادگیرى دانش ما بى نصیباند نجات میدهد، از هزار عابد بر ابلیس سنگین تر است، زیرا عابد همه همت و ارادهاش وجود خودش است و عالم همه همتش وجود خویش و وجود بندگان خدا چه مرد و چه زن است، که آنان را از دست ابلیس و پیروانش نجات دهد، به همین خاطر عالم نزد خدا از یک میلیون مرد عابد و یک میلیون زن عابده برتر است.
ارزشى برتر از خونبها
حضرت عسگرى (ع) روایت میکند: شخصى مردى را به محضر حضرت سجاد آورد و ادعا داشت که آن مرد پدرش را به قتل رسانیده، قاتل خدمت امام اعتراف کرد، حضرت به قصاص حکم داد، اما از صاحب خون خواست از قاتل گذشت کند تا به پاداش بزرگ و ثواب عظیمى دست یابد، ولى از چهره صاحب خون خوانده میشد که به عفو و گذشت رضایت نمى دهد.
حضرت زین العابدین فرمودند: اگر به خاطر میآورى که قاتل را برتو حقى هست به سبب آن حق از او گذشت کن، صاحب خون گفت: برمن حق دارد اما به آن اندازه نمى رسد که از خون پدرم به خاطر حقى که دارد گذشت کنم، حضرت پرسید پس چه میکنى؟ پاسخ داد قصاص میکنم ولى اگر مایل باشد با دیه و خون بها با او مصالحه میکنم و از او گذشت مینمایم.
حضرت فرمود: حق قاتل برعهده تو چیست؟ گفت: پسر رسول خدا این مرد به من توحید و نبوت حضرت محمد و امامت ائمه را تلقین و تعلیم نموده.
حضرت سجاد فرمود به راستى این حق با خون پدرت برابرى نمى کند؟ به خدا سوگند این کارى که او نسبت به تو انجام داده با خون تمام مردم روى زمین از گذشتگان و آیندگان به جز پیامبران و امامان برابرى دارد! چون در دنیا چیزى وجود ندارد که بتوان در برابر خون پیامبران و امامان قرار داد، سپس رو به قاتل کرد و فرمود: ثواب و پاداش تعلیم خود را به من میدهى تا خون بهاى این قتل را بپردازم و تو از کشته شدن نجات یابى، قاتل گفت: پسر پیامبر من به این پاداش نیازمندم و شما از آن بى نیاز هستید، زیرا گناهم بزرگ است چرا که گناهى که نسبت به مقتول انجام دادهام و آن ریختن خون اوست مربوط به من و مقتول است نه میان من و پسرش.
حضرت فرمود: روى این حساب کشته شدن به نظر تو بهتر است از این که ثواب آن تعلیم را به من واگذار کنى؟
عرضه داشت آرى، امام (ع) به صاحب خون فرمود: اکنون خود را با گناهى که این مرد نسبت به تو انجام داده و تعلیم و محبتى که درباره تو نموده مقایسه کن: پدرت را به قتل رسانیده و او را از بهره بردن از زندگى دنیا محروم ساخت، و تو را از لذت دیدار او بى بهره نموده ولى در برابر ببین او چه گوهر گران بهائى به تو داده، او به تو ایمان یعنى سرمایه ابدى آموخته تا در نهایت مستحق بهشت جاوید شوى و از عذاب ابد رها گردى، علاوه اگر در مصیبت پدرت شکیبائى به خرج دهى خداوند چنان پاداشى به تو عنایت کند که در بهشت با وى هم نشین شوى.
بنابراین احسان و محبتى که او به تو نموده به مراتب از میزان ظلمى که به تو روا داشته برتر و بیشتر است.
اکنون خوب توجه کن، اگر حاضر باشى در برابر احسانى که به تو کرده او را ببخشى و از خون پدرت بدون گرفتن خون بها گذشت کنى حدیثى از فضایل پیامبر براى هر دوى شما نقل میکنم که آن حدیث از دنیا و هرچه در آن است با ارزش تر است.
و هرگاه نمى توانى خود را راضى کنى که از او بگذرى من از مال خود دیهاى را که بر عهده اوست به تو میپردازم ولى حدیث پیامبر را فقط براى او نقل میکنم و از گفتنش به تو دریغ میورزم تا در نتیجه سودى از دست تو برود که هرگاه به حساب آن برسى بیابى که از جهان و هرچه در آن است فزون تر باشد.
صاحب خون گفت: پسر پیامبر این خسارت براى من قابل تحمل نیست، من او را بدون دریافت خون بها و بى هیچ قید و شرطى، تنها به خاطر رضاى حق و حقى که بر من دارد میبخشم تا از لطف کلام شما بهره مند گردم، اکنون عنایت نموده و حدیث فضیلت پیامبر را براى نقل کنید.
امام (ع) با نقل حدیث پرقیمت خود، جوان را راضى کرد، و قاتل هم از قصاص نجات یافت. «8» در زمینه ارزش تعلیم و آموختن دانش به مردم روایت بسیار مهمى از حضرت رضا (ع) نقل شده که توجه به آن لازم است:
«یقال للعابد یوم القیامة: نعم الرجل کنت، همتک ذات نفسک و کفیت الناس مؤونتک فادخل الجنة الا ان الفقیه من افاض على الناس خیره و انقذهم من اعدائهم، و وفر علیه نعم جنان الله تعالى و حصل لهم رضوان الله تعالى و یقال للفقیه: یا ایها الکافل لایتام آل محمد الهادى لضعفاء محیبهم و موالیهم، قف حتى تشفع لکل من اخذ عنک او تعلّم منک فیقف فیدخل الجنة معه فئاما وفئاما وفئاما حتى قال: عشراً وهم الذین اخذوا عنه علومه واخذوا عمن اخذ عنه و عمن اخذ عمن اخذ عنه الى یوم القیامة فانظروا کم فرق ما بین المنزلتین:» «9»
روز قیامت به عابد میگویند: انسان خوبى بودى، فقط خود را نجات دادى و خرج زندگى خود را بر مردم تحمیل ننمودى وارد بهشت شو، آگاه باشید دانشمند و فهیم کسى است که خیر و نیکیاش به مردم ریزش داشته و آنان را از دشمنانشان نجات دهد، نعمت هاى بهشت را برآنان بیفزاید و خوشنودى حق را براى آنان تحصیل کند.
روز قیامت به عالم ربانى و فقیه هدایتگر میگویند: اى کسى که یتیمان آل محمد را یعنى مردان و زنان امت را که در برابر هجوم و یورش فرهنگى دشمن قرار داشتند، سرپرستى مینمودى و محبان ضعیف اهل بیت را راهنمائى و هدایت میکردى در جایگاه خود قرار بگیر تا براى آنان که از تو معالم دین را فرا گرفتند و حقایق را آموختند شفاعت کنى سپس با او دسته دسته و گروه گروه که تا ده مرتبه این جمله را تکرار کرد وارد بهشت میشوند، اینان کسانى هستند که از آن عالم استفاده علمى نموده یا از شاگردانش یا از شاگرد شاگردانش به همین ترتیب تا روز قیامت بهره علمى بردند اینک دقت کنید فرق بین دو مقام عابد و عالم چه اندازه است؟!
ثروت چند برابر یا رشتهاى از علم
مردى هدیهاى معادل هزار درهم تقدیم حضرت مجتبى (ع) کرد، حضرت به او فرمود از دو برنامه کدام یک را میخواهى؟ آیا در برابر هدیهات بیست برابر که بیست هزار درهم است به تو بپردازم یا درى از دانش را به رویت بگشایم که به وسیله آن بر فلان ناصبى که دشمن ما اهل بیت است به سبب آن رشته دانش پیروز شوى و شیعیان سست اعتقاد ما را از وسوسه هاى او نجات دهى؟ اگر آنچه را بهتر است انتخاب کنى دو جایزه را به تو میپردازم، ولى اگر در انتخاب اشتباه کنى به تو اجازه میدهم که یکى را براى خود بپذیرى.
به حضرت گفت؟ پاداشم در صورتى که ناصبى را محکوم کنم و شیعیان ضعیف را نجات دهم آیا مساوى با همان بیست هزار درهم است؟ حضرت فرمود؟ آن ثواب و پاداش بیست هزار برابر بهتر از تمام دنیاست!
گفت: با توجه به این حقیقت چرا آن بخشى را که ارزشش کمتر است انتخاب کنم، آن رشته علم و دانش را اختیار مینمایم.
حضرت فرمود نیکو انتخاب کردى، سپس باب دانشى که وعده داده بود به او تعلیم داد و بیست هزار درهم نیز به او پرداخت.
او از محضر حضرت مجتبى (ع) به دیار خود شتافت و در آن منطقه با آن مرد ناصبى بحث و گفتگو کرد و وى را مغلوب و ساکت نمود و شکست سختى به او داد، این خبر به حضرت مجتبى رسید تا زمانى که دوباره به محضر حضرت رسید، آن بزرگوار به او فرمود هیچ کس مانند تو منفعت نکرد، هیچ یک از دوستان ما سرمایهاى مانند تو تحصیل ننمود، زیرا در مرحله اول دوستى خدا دوم دوستى پیامبر و على، سوم دوستى عترت پاک محمد و على، چهارم دوستى فرشتگان، پنجم دوستى برادران مؤمن خود را به دست آوردى، و به عدد هر مؤمن و کافر و پاداشى هزار برابر بهتر از دنیا داراى گوارا باد بر تو گوارا. «10»
پاداش حیرت انگیز تعلیم و آموزش
زنى به محضر صدیقه کبرى حضرت زهرا علیها سلام رسید و گفت مادرى کهنسال دارم که در رابطه با نمازش چند سؤال داشت، مرا به حضور شما فرستاده تا بپرسم.
حضرت زهرا چون پاسخ پرسش اول را داد، سؤال دوم مطرح شد، حضرت به پرسش دوم هم پاسخ داد سپس سؤال سوم و چهارم تا مسئله دهم که پاسخ همه سؤالها داده شد، آن زن از این همه سؤال شرمنده شد و گفت: دختر پیامبر من دیگر شما را به زحمت نمى اندازم.
حضرت زهرا فرمود: هرچه میخواهى بپرس، اگر به کسى صدهزار دینار طلا بپردازند که بار سنگینى را به بالاى بامى برساند تصور میکنى با این مزد بسیار بر او دشوار و سنگین میآید، آن زن گفت: نه فرمود هر پرسشى را که من پاسخ دهم بیشتر از فاصله میان زمین و عرش که پر از لؤلؤ باشد پاداشم میدهند، بنابراین من از کسى که بار سنگینى را براى رسانیدن به بام تحمل میکند شایسته ترم که ناراحت نشوم و بر من دشوار نیاید، از پدرم پیامبر اسلام شنیدم میفرمود: دانشمندان شیعه ما روز قیامت که محشور میشوند به هر یک از آنان از خلعت هاى کرامت خدا به اندازه علم و کوشش در راه هدایت بندگان جایزه میدهند، آنچنان که به یکى از ایشان یک میلیون حُلّة نور میدهند.
آنگاه منادى از جانب پروردگار ندا میدهد: اى کسانى که کفالت و سرپرستى یتیمان آل محمد را به عهده میگرفتید و از آنان در زمانى که به پدران معنوى خود یعنى امامان معصوم دسترسى نداشتند نگهدارى مینمودید، اینک شاگردانتان همان یتیمانى که عهده دار کفالتشان بودید در حضور شمایند، از خلعت هاى علوم دنیا به آنان بدهید، به هر یک از شاگردان به اندازهاى که دانش دینى آموختهاند خلعت میدهند، به طورى که برخى از آنان را تا صدهزار خلعت مى رسد، به همین صورت آن شاگردان نیز به شاگردانى که باز از آنها علم دین را تعلیم گرفتهاند خلعت میدهند، سپس حضرت حق خطاب میکند و فرمان میدهد به علمائى که کفالت ایتام را به عهده داشتند هر اندازه از خلعت هاى خود را که به شاگردان خویش دادهاند برابرش را به آنان بازگردانند. چون خلأ مقدارى که به شاگردان دادهاند تامین شد، آنگاه همان مقدار را که پیش از پرداخت به شاگردان داشتند دو برابر میکنند، به همین صورت آن شاگردانى که به شاگردان خود خلعت دادهاند نصیب و سهم آنان را نیز دو چندان میکنند تا دو برابر از مقدارى که پیش از پرداخت به شاگردان داشتند دارا شوند، در این هنگام حضرت زهرا علیها سلام به آن زن فرمود: توجه داشته باش یک تار از این خلعت هاى نورى هزار هزار برابر بهتر است از آنچه خورشید بر او تابیده و چگونه ممکن است میان یک تار آن خلعت و اشیاء خورشید تابیده مقایسه کرد با توجه به این که همه لذائذ و بهره هاى دنیا آمیخته به دردها و رنجها و ناراحتى هاست.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- محجة البیضا، ج 1، ص 19.
(2)- محجة البیضاء، ج 1، ص 22.
(3)- محجة البیضا، ج 1، ص 22.
(4)- محجة البیضا، ج 1، ص 22.
(5)- کافى ج 1 ص 35.
(6)- محجة البیضا، ج 1، ص 31.
(7)- محجة البیضا، ج 1، ص 32.
(8)- بحار، ج 2، ص 13- 12.
(9)- بحار، ج 2، ص 6.
(10)- احتجاج طبرسى، 6.
از آیات کتاب حق و گفتار روحبخش انبیا و امامان علیهم السلام و سخنان اولیا و عاشقان و کلمات عارفان و بیداران چنین استفاده مىشود که افضل عبادات و اشرف معاملات و پرارزشترین اعمال ذکر است.
ذکر عبارت است از: به زبان آوردن اسماى حق و تفکر و اندیشه در مفهوم آن و آراستن حقیقت خویش به نور آن ذکر و به عبارت دیگر، ذکر عبارت است از جبران کردن فقر و خلأ جان و عقل و نفس و قلب با یاد خدا و آن سیر و سفرى است الهى که از حرکت زبان شروع شده به منوّر شدن همه موجودیت انسان ختم مىشود.
غزالى بر اساس آیات قرآن مىگوید:
همه عبادات براى حصول همین نتیجه است که ذکر خداوند باشد.
و در کتاب «کیمیاى سعادت» «1»، مىگوید:
بدان که لباب و مقصود همه عبادات یاد کردن حق تعالى است که عماد مسلمانى نماز است و مقصود وى ذکر حق تعالى است، چنان که گفت:
[إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ لَذِکْرُ اللَّهِ أَکْبَرُ] «2».
یقیناً نماز از کارهاى زشت، و کارهاى ناپسند باز مىدارد و همانا ذکر خدا بزرگتر است.
و خواندن قرآن فاضلترین عبادات است به سبب آنکه سخن حق تعالى است که مذکِّر است و هرچه در آن است همه سبب تازه گردانیدن ذکر حق تعالى است.
و مقصود از روزه کسر شهوات است، تا چون دل از زحمت شهوات خلاصى یابد، صاف گردد و قرارگاه ذکر شود که چون دل به شهوات آکنده بود، ذکر از وى ممکن نشود و در وى اثر نکند.
و مقصود از حج که زیارت خانه خداست، ذکر خداوند خانه است و تهییج شوق به لقاى وى.
ذکر، سرّ و لباب همه عبادات است، بلکه اصل مسلمانى کلمه «لا إله إلّا اللّه» است و این عین ذکر است و همه عبادات دیگر تأکید این ذکر است و یاد کردن حق تعالى تو را، ثمره ذکر تواست و چه ثمره بود بزرگتر از این و براى این گفت:
[فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ] «3».
پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم.
و این یاد بر دوام مىباید، و اگر بر دوام نبود لااقل در بیشتر احوال باید که فلاح در این است و براى این فرمود:
[وَ اذْکُرُوا اللَّهَ کَثِیراً لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ] «4».
و خدا را بسیار یاد کنید تا رستگار شوید.
[الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیاماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ] «5».
آنان که همواره خدا را ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد مىکنند.
[وَ اذْکُرْ رَبَّکَ فِی نَفْسِکَ تَضَرُّعاً وَ خِیفَةً وَ دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ وَ لا تَکُنْ مِنَ الْغافِلِینَ] «6».
و پروردگارت را در دل خود بامدادان و شامگاهان از روى فروتنى و زارى و بیم و ترس به صدایى آرام وآهسته یاد کن و [نسبت به ذکر خدا] از بىخبران مباش.
آگاهان راه به مسئله ذکر اهمیت بسیار دادهاند و شروط بسیارى بر آن قایل شدهاند و دلیل اهمیت دادن به این موضوع آن است که از بهترین راههاى تأثیر در قواى فکرى و عقلى و تلقین به نفس و ذهنى ساختن و ایجاد ملکه توجه کامل و جمع قواى نفسى در آن چه مقصود از سیر مقامات و احوال است، ذکر است.
ذکر به سالک اطمینان مىدهد و یقین بهوجود مىآورد و او را براى حال مشاهده که نهایت احوال و مقصود و مطلوب نهایى سالک است، آماده و مستعد مىسازد.
مراتب ذکر
براى ذکر مراتب و مراحلى گفتهاند و براى هر مرتبه از ذکر خصوصیاتى وصف کردهاند.
مرتبه اوّل: ذکر عام است و آن ذکرى است که فائده آن دور ساختن غفلت است و همین که سالک غفلت را از خود دور سازد ولو به زبان ساکت باشد، ذاکر است.
مرتبه دوّم: ذکر خاص است که ذاکر در این مقام حجاب عقل و تمیز را دریده و با تمام قلب متوجه خداست.
مرتبه سوّم: ذکر اخص است که مرحله فناى ذاکر است که ذاکر از خود فانى و به دوست باقى است.
البته یک دفعه نمىتوان وارد ذکر اخص شد، بلکه باید از ذکر عام شروع کرد تا به توفیق الهى به مرتبه ذکر اخص رسید و باید دانست که ذکر گفتن ذاکر عین توفیق الهى و عین جواب حق به ذاکر است و در حقیقت هر بار اللّه گفتن ذاکر عین لبیک مذکور است.
مولوى در این زمینه چه زیبا بیان مىکند:
آن یکى اللّه مىگفتى شبى |
تا که شیرین گردد از ذکرش لبى |
|
گفت شیطانش خموش اى سخت رو |
چند گویى آخر اى بسیار گو |
|
این همه اللّه گفتى از عتو |
خود یکى اللّه را لبیک کو |
|
مىنیاید یک جواب از پیش تخت |
چند اللّه مىزنى با روى سخت |
|
او شکسته دل شد و بنهاد سر |
دید در خواب او خضر را در حضر |
|
گفت هین از ذکر چون واماندهاى |
چون پشیمانى از آن کش خواندهاى |
|
گفت لبیکم نمىآید جواب |
زان همىترسم که باشم رد باب |
|
گفت خضرش که خدا گفت این به من |
که برو با او بگو اى ممتحن |
|
نى که آن اللّه تو لبیک ماست |
آن نیاز و سوز و دردت پیک ماست |
|
نى تو را در کار من آوردهام |
نه که من مشغول ذکرت کردهام |
|
حیلهها و چارهجویىها تو |
جذب ما بود و گشاد آن پاى تو |
|
ترس و عشق تو کمند لطف ماست |
زیر هر یا رب تو لبیک ماست |
|
جان جاهل زین دعا جز دور نیست |
زان که یا رب گفتنش دستور نیست |
|
بر دهان و بر دلش قفل است و بند |
تا ننالد با خدا وقت گزند |
|
ذکر در درجه اوّل براى این است که زبان را از هرچه غیر ضرورى است حفظ نماید و در درجه بعد براى اینست که قلب به نور ذکر منور گشته و از تمام کدورتها و تاریکىها و آنچه به عنوان مرض قلب شناخته شده پاک گردد و در مرحله بعد براى این است که انسان با تمام هویت و هستىاش در دریایى از نور که همان تجلى صفات بر صفحه وجود است، غرق گشته و در تمام مراحل و ابعاد حیات جز خدا نبیند و غیر خدا نگوید و جز کلام خدا نشنود.
ذکر براى این است که انسان به مسمّاى ذکر که حضرت حق تعالى است متوجه شود و به حقیقت خویش را در محضر قدس او ببیند، تا این که جز عبادت و اطاعت و خدمت به خلق از او صادر نشود!!
سالک وقتى از ذکر زبان به ذکر قلب و از ذکر قلب به ذکر عمق هستى رسید، شیرینى عجیبى از حقیقت ذکر خواهد چشید و در این مرحله است که وجود ذاکر منبعى از شرف و خیر گشته و اگر همه عالم از خدا برگردند، توجه او به حضرت حق بیشتر شده و اگر او را قطعه قطعه کنند تا لحظهاى غافل گردد، قطعه قطعه مىشود، ولى محال است لحظهاى غفلت به او دست دهد.
جامى در این زمینه در توجه حضرت مولى الموحدین به هنگام نماز به حضرت دوست چه نیکو سروده:
شیر خدا شاه ولایت على |
صیقلى شرک خفى و جلى |
|
روز احد چون صف هیجا گرفت |
تیر مخالف به تنش جا گرفت |
|
غنچه پیکان به گل او نهفت |
صد گل راحت ز گل او شکفت |
|
روى عبادت سوى محراب کرد |
پشت به درد سر اصحاب کرد |
|
خنجر الماس چو بفراختند |
چاک بر آن چون گلش انداختند |
|
غرقه به خون غنچه زنگارگون |
آمد از آن گلبن احسان برون |
|
گل گل خونش به مصلا چکید |
گفت چو فارغ زنماز آن بدید |
|
این همه گل چیست ته پاى من |
ساخته گلزار مصلاى من |
|
صورت حالش چو نمودند باز |
گفت که سوگند به داناى راز |
|
کز الم تیغ ندارم خبر |
گرچه زمن نیست خبردارتر |
|
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- کیمیاى سعادت: 204، رکن اوّل، اصل نهم.
(2)- عنکبوت (29): 45.
(3)- بقره (2): 152.
(4)- جمعه (62): 10.
(5)- آل عمران (3): 191.
(6)- اعراف (7): 205.
ریشه همه آثار معنوى اخلاقى و اجتماعى که در عبادت است در یک چیز است، یاد حق و غیر او را از یاد بردن.
قرآن کریم در یکجا به اثر تربیتى و جنبه تقویتى روحى عبادت اشاره مىکند و مىفرماید:
[إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ] «1».
نماز را برپا دار، یقیناً نماز از کارهاى زشت، و کارهاى ناپسند باز مىدارد.
و در جاى دیگر مىفرماید:
[أَقِمِ الصَّلاةَ لِذِکْرِی] «2».
نماز را براى یاد من برپا دار.
اشاره به این که وقتى انسان نماز مىخواند و در یاد خدا است، همواره در یاد دارد که ذات دانا و بینایى مراقب اوست و فراموش نمىکند که خودش بنده است.
ذکر خدا و یاد خدا که هدف عبادت است، دل را جلا مىدهد و صفا مىبخشد و آن را آماده تجلیات الهى قرار مىدهد.
حضرت على علیه السلام درباره یاد حق که روح عبادت است چنین مىفرماید:
إِنَّ اللّهَ تَعالى جَعَلَ الذِّکْرَ جَلاءً لِلْقُلُوبِ تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَةِ وَتُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ الْعَشْوَةِ وَتَنْقَادُ بِهِ بَعْدَ الْمُعانَدَةِ وَما بَرَحَ لِلّهِ عَزَّتْ آلائُهُ فى الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ وَفى أَزْمانِ الْفَتَراتِ رِجالٌ ناجاهُمْ فى فِکْرِهِمْ وَکَلَّمَهُمْ فى ذاتِ عُقُولِهِمْ «3».
خداوند، یاد خود را صیقل دلها قرار داده، بدین وسیله دلها از پس کرى شنوا و از پس نابینایى بینا و از پس سرکشى و طغیان رام مىگردند؛ همواره چنین بوده و هست که خداوند متعال در هر برههاى از زمان و در زمانهایى که پیامبرى در میان مردم نبوده است بندگانى داشته و دارد که در سر ضمیر آنها با آنها راز مىگوید و از راه عقلهایشان با آنها تکلّم مىکند.
در این جملات، خاصیت عجیب و تأثیر شگرف یاد حق در دلها بیان شده است، تا جایى که دل، قابل الهامگیرى و مکالمه با خدا مىگردد.
در ادامه همین خطبه حالات و مقامات و کرامتهایى که براى اهل معنى در پرتو عبادت رخ مىدهد، توضیح داده شده است؛ از جمله مىفرماید:
فرشتگان آنان را در میان گرفتهاند، آرامش بر دلهایشان فرود آمده است، درهاى ملکوت بر روى آنان گشوده شده است، جایگاه الطاف بىپایان الهى براى آنها آماده گشته است، خداوند متعال مقام و درجه آنان را که به وسیله بندگى به دست آوردهاند دیده و عملشان را پسندیده و مقامشان را ستوده است.
آنگاه که خداوند را مىخوانند بوى مغفرت و گذشت الهى را استشمام و کنار رفتن پردههاى تاریک گناه را احساس مىکنند.
آرى، یاد حق اقتضا دارد، تجلیات و فیوضات ربّانى را در آیینه قلب منعکس کند و حالى دیگر به انسان ببخشد و تغییر کلى و تحولى جامع در تمام زوایاى وجود انسان به وجود بیاورد.
یاد حق با دل کارى مىکند که دل از تمام گناهان به سختى متنفر شود و از اطاعت و عبادت حق لذتى فوق العاده ببرد.
از دیدگاه مولاى عاشقان، امیرمؤمنان، محور عارفان، قطب آگاهان، على علیه السلام، دنیاى عبادت دنیاى دیگرى است، دنیاى عبادت آکنده از لذت است، لذتى که با لذت دنیاى مادى قابل مقایسه نیست.
دنیاى عبادت پر از جوشش و جنبش و سیر و سفر است، اما سیر و سفرى که به مصر و عراق و شام و یا هر شهر دیگر زمینى منتهى نمىشود، به شهرى منتهى مىگردد که او را نام نیست؛ دنیاى عبادت شب و روز ندارد؛ زیرا همه روشنایى است، تیرگى و اندوه و کدورت ندارد، یکسره صفا و خلوص است، از نظر على علیه السلام چه خوشبخت وسعادتمند است کسى که در این دنیاى پرعظمت عبادت پا گذارد و نسیم جانبخش این دنیا او را نوازش دهد، آن کس که به این دنیا گام نهد، دیگر اهمیت نمىدهد که در دنیاى ماده و جسم بر دیبا سر نهد یا بر خشت خام.
حضرت در این زمینه مىفرماید:
چه خوشبخت و سعادتمند است آنکه فرائض پروردگار خویش را انجام مىدهد، اللّه یار و حمد و قل هو اللّه کار اوست.
خوشا آنان که اللّه یارشان بى |
به حمد و قل هو اللّه کارشان بى |
|
خوشا آنان که دائم در نمازند |
بهشتِ جاودان بازارشان بى «4» |
|
رنجها و ناراحتىها را مانند سنگ آسیاب نسبت به دانه در زیر پهلوى خود خورد مىکند، به هنگام شب از خواب دورى مىگزیند و شب زنده دارى مىنماید، آنگاه که سپاه خواب حمله مىآورد، زمین را فرش و دست خود را بالش قرار مىدهد، جزء گروهى است که نگرانى روز بازگشت، خواب از چشمشان ربوده، پهلوهاشان از خوابگاهشان جا خالى مىکنند، لبهایشان به ذکر پروردگارشان آهسته حرکت مىکنند، ابر مظلم گناهشان بر اثر استغفارهاى مداوم پس مىرود، آنانند حزب خدا، همانا آنان رستگارانند.
به قول شیداى سوخته مرحوم روشن:
بادیه گردان عشق فخر بنى آدمند |
تا شده جویاى عشق بىخبر از عالمند |
|
مرحله شوق را نفس نباشد دلیل |
گمشدگان رهند راهنماى همند |
|
در بر دردى کشان راز نباید نهفت |
زان که به روشندلى معنى جام جمند |
|
با همه آلودگى پاکتر از گوهرند |
با همه پژمردگى تازهتر از شبنمند |
|
تیغ ببارد اگر بر سرشان شاکرند |
برق بسوزد اگر خرمنشان خرّمند |
|
انجمنى کردهاند خیل سماواتیان |
بى لب و کام و زبان هم نفس و همدمند |
|
«روشن» از این در متاب رخ که گدایان او |
رنج تو را راحتند زخم تو را مرهمند |
|
اگر گفته شود که یاد حق و ذکر دوست آن هم یاد به قلب و ذکر به دل اساس تمام واقعیتها و ریشه تمام کمالات و علت العلل حرکت انسان در قوس صعود است، چیزى به گزاف گفته نشده و سخنى خارج از حد حقیقت بیان نگردیده است.
یاد حق، نوریست که در سایه آن نور، انسان به این معنى مىرسد که در این عالم آزاد نیست و عبث و بیهوده آفریده نشده و تنها براى مصرف کردن نعمتها و لذت بردن و تمام کردن عمر و مردن به دنیا نیامده است.
یاد حق نوریست که مبدأ و منتها را به انسان مىشناساند و عظمت روح انسانى را به انسان نشان مىدهد و اهداف را روشن مىکند و آدمى را به بارگاه پر فیض نبوت و امامت و پس از آن به بساط پر برکت عبادت و اطاعت از مولاى عالم و آدم مىکشاند.
اگر خود را وادار به یاد حق کنید و از طریق دل، غرق در دریاى ذکر شوید، حال دیگرى غیر آنچه دارید به شما دست مىدهد و به راه و روشى غیر آنچه دارید، قرار خواهید گرفت.
شما براى ایجاد یاد اللّه در خانه قلب و بهره گرفتن از این یاد و از این ذکر، ذکرى که به فرموده قرآن از همه عبادات حتى از نماز بزرگتر است [وَ لَذِکْرُ اللَّهِ أَکْبَرُ] «5» احتیاج به مقدماتى دارید و در رأس آن مقدمات، ترک گناهان صغیره و کبیره است.
زیرا گناه، تیرگى و آلودگى و ظلمت و سیاهى است و چون این پرده ظلمت و تاریکى بر روى آیینه دل باشد، انعکاس یاد دوست در خانه دل و بر صفحه پر عظمت آینه قلب غیر ممکن است و تا انسان در این حال ظلمانى است، عبادات و افعالش همراه با سردى و کسالت و بىرغبتى است و این نوع عبادت از ارزش الهى خالى است.
در ابتدا باید با ترک گناه و تسلط بر نفس اماره، به آیینه دل جلا داد و دل را آماده ظهور تجلیات الهى کرد؛ چون دل جلا گرفت، توفیق رفیق راه مىشود و انسان در قلب خود احساس عشق به دوست کرده و جذبهاى سنگین و روحانى آدمى را از عالم ماده به عالم ملکوت و از عالم خاک به عالم پاک مىکشد و از همین جاست که به آخرین نقطه قوس نزول که غرق بودن در مادیات صرف است، خاتمه داده مىشود و نقطه حرکت در قوس صعود که ابتداى آن ترک گناه و ورود به جهان عبادت و اطاعت است، ظهور کرده و آدمى را به آخرین درجه قوس صعود که آخرین نقطه معراج روحى است، یعنى فناى فى اللّه و بقاى باللّه مىرساند.
به عقیده سالکان راه، منبع معرفت واقعى قلب پاک است و بس و بهدست آوردن قلب پاک که جایگاه پرقیمتترین گوهر دریاى خلقت یعنى معرفت است در سایه ذکر واقعى میسر است و بس.
آرى، اگر انسان در تمام شؤون یاد خدا کند، خدا هم در تمام شؤون به او نظر لطف کرده و از او یاد مىکند.
[فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ] «6».
پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم.
و یاد خدا از انسان عبارت از تجلى همان جذبه الهى در قلب است که آن تجلى با قدرت بىنهایت خود انسان را از بند تمام اسارتهاى مادى و روحى و نفسى و اخلاقى رهانیده به اوج قدس انسانى مىرساند.
قلب انسان، آیینهاى است که جمیع صفات الهى باید در آن جلوه گر شود، اگر دیدید صفات ملکوتى در آن جلوه گر نیست، بدون شک بدانید که علتش آلودگى آیینه است و باید کوشید تا زنگ و غبار از صفحه آن زدوده شود و بدانید که تنها صیقلى که این صفحه پرارزش را از غبار و زنگ پاک مىکند، یاد خداست؛ زیرا او و نعمتها و محبتهاى او آدمى را وادار مىکند که از گناهان گذشته توبه کند و در آینده در مقام ترک گناه قرار بگیرد و فرائض الهى را به جاى آورد و دائم در راه خدمت به حق و بندگان حق باشد، همان طور که در ابتداى روایت مورد شرح درباره اثر یاد و ذکر حق حضرت صادق علیه السلام مىفرماید: مَنْ کَانَ ذَاکِراً لِلّهِ عَلَى الْحَقیقَةِ فَهُوَ مُطیعٌ وَمَنْ کانَ غافِلًا عَنْهُ فَهُوَ عاصٍ.
کسى که به حقیقت یاد خداست، در گردونه اطاعت از اوامر اوست و کسى که از حضرتش غافل است، غرق معاصى است.
هنرمند واقعى آن نیست که در مقام تکرار کتب و علوم باشد، هنرمند و مجاهد واقعى کسى است که پس از فراگیرى علوم به خصوص علم دین، در مقام تزکیه نفس و پاکى جان و صاف کردن آیینه دل از سیاهى گناهان و جهل برآید، تا صفات حق در آن منعکس شود.
قصه پندآموز مجادله نقاشان رومى و چینى را نشنیدهاید که هر دسته مدعى شدند که ما هنرمندتریم.
امیر مملکت براى امتحان به هر دسته اطاقى داد که نقاشى کنند، تا از روى کار آنها قضاوت شود.
این دو اطاق مقابل و رو به روى یکدیگر بودند، دو دسته مزبور مشغول کار شدند.
نقاشان چینى هر روز انواع و اقسام رنگها، از امیر مىگرفتند و نقاشى مىکردند، ولى نقاشان رومى در به روى خود بسته بودند و به هیچ رنگى توسل نجستند و فقط دیوار را صیقل مىزدند. چون روز موعود و زمان امتحان فرا رسید، امیر حاضر شد. نقاشى چینىها را دید، ولى بهتر از آن عکسهاى تصاویرى بود که رومیها بر دیوارهاى صیقل خورده و صاف شده پدیدار ساخته بودند.
مولانا در این زمینه مىگوید:
رومیان آن عارفانند اى پسر |
نى ز تکرار و کتاب و نى هنر |
|
لیک صیقل کردهاند آن سینهها |
پاک از آز و حرص و بخل و کینهها |
|
اهل صیقل رستهانداز بوى و رنگ |
دمى بینند خوبى بىدرنگ |
|
نقش و قشر و علم را بگذاشتند |
رایت عین الیقین افراشتند |
|
آرى، همان طور که آینه فلزى چون زنگ بگیرد و غبار آلود شود قوه انعکاس آن از میان مىرود، حسّ روحانى باطنى هم که عرفا «دیده دل» و «عین الفؤاد» و «دیده بصیرت» مىنامند، چون به تعیّنات و مفاسد مادى آلوده شود، دیگر نمىتواند از نور احدیّت حکایت کند، مگر آن غبار و آلودگى به کلى از میان برود.
و از میان رفتن غبار و زنگ بنابر آیات قرآن و روایات بسیار مهم موقوف بر یاد خداست، آن هم یادى که علت ترک گناه و انجام فرائض الهى است.
این فقیر در مقام مناجات با قاضى الحاجات در این زمینه سرودهام:
اى تو مرا بزم مناجات شب |
اى تو مرا راه نجات از تعب |
|
رنج مرا داروى درمان تویى |
قلب و دلم را همه ایمان تویى |
|
یاد تو اندر دو جهان چارهام |
لطف نما لطف که بیچارهام |
|
گشته دلم تیره ز بار گناه |
از گنه اى دوست شدم رو سیاه |
|
من به گنه جان و دل آلودهام |
بنده شیطان و هوا بودهام |
|
پشت من از بار گنه خم شده |
نور یقین از دل من کم شده |
|
اى غم تو شادى جان و دلم |
عشق تو درهر دوجهان حاصلم |
|
یک نظرى بر من شرمنده کن |
رحمت خود شامل این بنده کن |
|
کم نشود از تو، اگر اى حبیب |
از کرمت سوى من آرى نصیب |
|
من به تو سوگند گداى توام |
یکسره اى دوست فناى توام |
|
برق امیدى به دلم برفروز |
قلب و دلم را به غم خود بسوز |
|
روشنى معرفتم کن عطا |
عفو کن از من تو گناه و خطا |
|
راه بده تا به حضورت رسم |
از عمل و علم به نورت رسم |
|
زارم و مسکین و فقیر و حقیر |
غیر توام نیست به عالم نصیر |
|
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- عنکبوت (29): 45.
(2)- طه (20): 14.
(3)- نهج البلاغة: خطبه 213.
(4)- بابا طاهر.
(5)- عنکبوت (29): 45.
(6)- بقره (2): 152.
«دوران جوانى رسول خدا در سه مرحله سپرى شد: چوپانى، تجارت، خدمت به خلق.
در روایت است که پیامبر فرمود:
ما مِنْ نبىٍّ إلّاوَقَدْ رَعى الْغَنَمَ قیلَ وَأَنْتَ یا رَسُول اللَّه، فقال: انا رَعَیْتُها لِأهْلِ مَکَّةَ بالْقَراریط. «1»
هیچ پیغمبرى نیست مگر این که شبانى گوسپند کرده است، گفتند: اى رسول خدا! حتّى شما؟ فرمود: آرى و من هم براى اهل مکّه در «قراریط» گوسپند چرانى کردهام.
از ابوسلمة بن عبدالرحمن روایت شده که گروهى میوههاى درخت اراک را به حضور رسول خدا صلى الله علیه و آله آوردند، فرمود:
بر شما باد که سیاهترها را جمع کنید و من وقتى چوپان گوسپندان بودم چنان مىکردم. گفتند: مگر شما هم گوسپند مىچراندهاى؟ فرمود: آرى، و هیچ پیامبرى نیست مگر این که گوسپند چرانده است. «2» او در سن حدود بیست و چهار سالگى گلهاى از گوسپندان را همچون موساى کلیم به پیش مىانداخت و خود به دنبالشان راه به صحرا و کوهساران مىبرد.
چوپانى گوسپندان را پیشه خود ساخته بود، تا روزى هم این گله گم کرده راه و بدبخت را که از شش طرف در چنگ گرگهاى شهوت و غضب و ظلم و دروغ و مناهى و ملاهى گرفتار بودند از خطر برهاند و به صراط مستقیم حق هدایت نماید.
ملاقات محمد صلى الله علیه و آله با خدیجه علیها السلام براى تجارت
محمّد صلى الله علیه و آله خانه عمویش ابوطالب به سر مىبرد و براى مردم چوپانى مىکرد تا یک روز ...
دیگر در این کار هم سودى نیست چه باید کرد؟ محمّد چشمان پر مهرش را بر روى عموى نازنینش دوخت و گفت: آیا چه کارى مىتوانم انجام بدهم؟
- آن کار که اجداد تو داشتند: تجارت، آرى، تجارت اى عزیز دل من. سپس به وى پیشنهاد کرد، خدیجه از بزرگترین ثروتمندان شهر است و دامنه تجارت او به مصر و حبشه کشیده شده، دنبال مرد امینى مىگردد که برنامه تجارت خود را به عهده او بگذارد، فرزندم خود را به او معرّفى کن.
مناعت و بلندى و عظمت روح پیامبر، مانع از آن بود که مستقیماً بدون هیچ سابقه و درخواستى پیش خدیجه برود و پیشنهاد خود را مطرح سازد، به همین خاطر به عموى خود گفت: شاید خود او دنبال من بفرستد. اتفاقاً چنین هم شد، خدیجه کسى را دنبال محمّد صلى الله علیه و آله فرستاد و حضرت را براى مذاکره دعوت کرد.
چون به خانه خدیجه آمد به او گفت: چیزى که مرا شیفته تو نموده است همان راستگویى، امانتدارى و اخلاق پسندیده تو است و من حاضرم دو برابر آنچه به دیگران مىدهم به تو تقدیم نمایم و دو غلام خود را با تو همراه مىکنم تا در تمام امور فرمانبر تو باشند.
رسول خدا صلى الله علیه و آله جریان ملاقات با خدیجه را با عموى بزرگوارش ابوطالب علیه السلام در میان گذارد، وى در جواب برادرزادهاش گفت: این برنامه وسیلهاى است براى زندگى که خداوند براى تو مقرّر فرموده است.
کاروان قریش آماده رفتن شد، کالاى تجارتى خدیجه هم با کاروان بود، در این هنگام خدیجه شترى راهوار و مقدارى اجناس گرانبها در اختیار وکیل خود گذارد و ضمناً به دو غلام خود دستور داد که در تمام مراحل کمال ادب را به جا آورند و هر چه او انجام داد اعتراض ننمایند و در هر حال مطیع او باشند.
کاروان به مقصد رسید و همگى در این مسافرت سود بردند، ولى محمّد از همه بیشتر و چیزهایى نیز براى فروش در بازار تِهامه خرید.
کاروان پس از پیروزى کامل راه مکّه را پیش گرفت. محمّد در این سفر براى بار دوم از دیار عاد و ثمود گذشت، سکوت مرگبارى که در محیط زندگى آن قوم سرکش حکمفرما بود، او را بیشتر به عوالم دیگر متوجّه ساخت. علاوه بر این، خاطرات سفر سابق تجدید شد، به یاد روزى افتاد که همراه عموى خود همین بیابانها را پشت سر مىگذاشت. کاروان به مکّه نزدیک شد، میسره رو به رسول خدا نمود و گفت: چه بهتر شما پیش از ما وارد مکّه شوید و خدیجه را از جریان تجارت و سود بى سابقهاى که امسال نصیب ما گشته آگاه سازید. پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که خدیجه در غرفه خود نشسته بود وارد مکّه شد، خدیجه به استقبال او دوید و او را وارد غرفه نمود. پیامبر با بیان شیرین خود جریان سفر تجارتى را شرح داد. چیزى نگذشت که میسره وارد شد و آنچه را در این سفر دیده بود- که تمام آنها بر عظمت و معنویت محمّد امین صلى الله علیه و آله گواهى مىداد- براى خدیجه تعریف کرد.
از جمله وقتى به بُصْرى رسیدیم من و محمّد زیر درختى فرود آمدیم، راهبى به نام نسطورا در آن جا بود، گفت: زیر این درخت هرگز غیر از پیامبر فرود نمىآید، سپس از من پرسید آیا در چشمان این جوان سرخى دیده مىشود؟ گفتم: آرى، گفت: او پیامبر و خاتم انبیاست.
از جمله در وقت داد و ستد با تاجرى بر سر موضوعى اختلاف پیدا کرد، آن مرد گفت: به لات و عُزّى سوگند بخور تا من سخن تو را بپذیرم، امین در پاسخ او گفت:
پستترین و مبغوضترین موجودات پیش من همان لات و عزّى است که تو آنها را مىپرستى.» «3»
پیامبر و حِلْف الفضول
«بیست سال قبل از بعثت، مردى در ماه ذوالقعده وارد مکّه شد و متاعى در دست داشت، عاص بن وائل آن را خرید و پولى که متعهّد شده بود بپردازد نپرداخت. میان آنان مشاجره شد. آن مرد دید قریش در کنار کعبه نشستهاند. در برابر آنان ناله زد، اشعارى سرود، قلوب مردانى که در عروقشان غیرت در جریان بود تکان داد، از آن میان زبیر بن عبدالمطّلب برخاست و عدّهاى نیز با او همصدا شده در خانه عبداللَّه بن جدعان انجمن کردند و با هم پیمان بستند و هم قسم شدند که دست به اتّحاد و اتّفاق بزنند و تا آن جا که امکانات اجازه مىدهد حقوق مظلوم را از ظالم بگیرند.
مراسم پیمان تمام شد، از آن جا برخاستند و به سوى عاص بن وائل آمدند و متاعى را که خریده و عوض آن را نداده بود از وى گرفته به صاحبش تحویل دادند.
محمّد صلى الله علیه و آله در این پیمان که حیات مظلومان را بیمه مىکرد شرکت جست و خود درباره عظمت این پیمان جملههایى فرموده است از جمله:
«در خانه عبداللَّه جدعان شاهد پیمانى شدم که اگر امروز هم (أیّام بعثت) مرا به آن پیمان بخوانند اجابت مىکنم. من حاضر نیستم پیمان خود را بشکنم اگر چه در برابر آن گرانبهاترین نعمت را در اختیارم بگذارند».
ورود محمّد به حوزه این پیمان و سعى و کوششى که در خدمت به مظلومان و محرومان داشت آن چنان به آن ارزش بخشید و آن را تحت عنوان «حِلْف الفضول» چنان محکم و استوار ساخت که نسل آینده نیز خود را موظّف مىدید به مفاد آن عمل نماید.
گواه مطلب جریانى است که در دوران فرماندارى ولید بن عُتبه برادر زاده معاویة بن ابى سفیان که از طرف او حاکم مدینه بود اتّفاق افتاد.
سالار شهیدان حضرت حسین علیه السلام که در سراسر عمر خود زیر بار ستم نرفت بر سر مالى با حاکم مدینه که همواره به قدرت هاى محلّى و مرکزى تکیه کرده اجحاف مىنمود اختلاف پیدا کرد. امام براى درهم شکستن اساس ستم و آشنا نمودن دیگران به حقّ خود، رو به فرماندار مدینه کرد و گفت:
به خدا سوگند! هر گاه بر من اجحاف کنى دست به قبضه شمشیر مىبرم و در مسجد رسول خدا مىایستم و مردم را به آن پیمانى که پدران و نیاکان آنها بنیان گذار آن بودند دعوت مىنمایم. از آن میان عبداللَّه بن زبیر برخاست و همین جمله را تکرار کرد و ضمناً افزود: نهضت مىکنیم و حقّ او را مىگیریم و یا این که در این راه کشته مىشویم.
دعوت حسین علیه السلام کمکم به گوش همه افراد غیور مانند مِسوَر بن مَخرَمه و عبدالرحمان بن عثمان رسید و تمام لبّیک گویان به آستان مقدّس حسینى شتافتند و در نتیجه فرماندار از جریان وحشت کرد و دست از اجحاف برداشت.» «4»
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- بحار الأنوار: 61/ 117، باب 2.
(2)- الاستذکار: 8/ 504؛ التمهید: 24/ 345.
(3)- فروغ ابدیّت: 183- 188، برگرفته از بحث «از شبانى تا تجارت»؛ ترجمه نهایة الإرب: 102؛ بحار الأنوار: 15/ 18.
(4)- فروغ ابدیت به نقل از سیره حلبى: 1/ 155- 157.
در اینها لازم است به مسئله رضا از دیدگاه معارف اسلامى اشاره شود تا حقیقت جمله امام صادق علیه السلام درباره فتح قلب روشن گردد.
رضا از مقامات عالى سلوک است؛ یعنى: ماوراى آن مقامى نیست، بلکه آخرین مرحله ورزش اخلاقى و تهذیب نفس است.
سالک همین که به برکت کشف و شهود از شرک خفى بیرون آمد و به دل و جان موحّد شد و خدا را منبع هر خیر و برکت شمرد و نیز معتقد شد که او قادر و قاهر بر همه اشیا و عالم به حاجت هر موجودى است و از غیر او از هیچ چیز نباید ترسید و نیز به هیچ چیز دیگر نباید امیدوار باشد، به مقام رضا رسیده است.
البته مقتضى این عقیده توکّل و دل بستن به مولا خواهد بود و هرچه در عالم توحید محکمتر باشد، توکلّش بیشتر خواهد بود و چون توحید و توکّل حاصل شود بىتردید به مقام رضا واصل خواهد شد و ناچار به داده خدا رضا خواهد داد و از جبین گره خواهد گشود و معتقد خواهد شد که در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست.
رضا ثمره محبّت واقعى
رضاى به قضاى الهى ثمره محبّت کامل به خداست و عبارت است از این که قلب بنده در تحت حکم خداوند ساکن باشد و به تقدیر اذعان کند و معتقد شود که خداوند در قسمت خود نسبت به عبد خویش اشتباه نکرده و هیچگاه خطایى بر قلم صنع نرفته و هرکه را هرچه داده بجا داده، پس حسد نبرد و به داده خدا اعتراض نکند، بلکه هرچه واقع شود همه را خیر بیند و به آن راضى باشد، تا خدا از او راضى باشد.
خوشبینى و انبساط خاطر، انشراح صدر و خالى بودن از حرص و حسد، بلند همّتى عارف و مناعت طبع و آزادمنشى او- که غالباً در گفتههاى عرفانى عرفاى بزرگ محسوس است- ناشى از همین صفت رضاست «1».
رضا به قضاى الهى نوعى از نیرو و استعداد به روح مىبخشد که حقیقت جریانات هستى را درمىیابد، نه به آن معنى که به وسیله علوم تفصیلى مانند فیزیک و شیمى و تشریح و گیاهشناسى به جزئیات و مشخصات و روابط حقایق هستى آگاه مىشود، بلکه مانند کسى که به هیچ وجه از تکنیک موسیقى اطلاع ندارد و نمىداند آیا اجزاى دستگاه مفروض از چوب است یا فلز ولى آهنگى که به وسیله آن نواخته مىشود، براى او قابل درک و گویى با اعماق روحش درهم مىآمیزد.
کسى که آهنگ یک وسیله موسیقى را کاملًا دریابد، به طور یقین تمام اجزاى آن وسیله را مناسب و منظم مىبیند، گویى خود اوست که سازنده وسیله مزبور است و بدان جهت که آهنگ مفروض نه تنها مطلوب اوست، بلکه با همه سطوح روح او آشنایى داشته و آن سطوح را مىنوازد، لذا تمام اجزاى وسیله مفروض و ترکیباتش را جزئى از روح خود مىداند.
این حالت شگفتانگیز روانى را به هیچ وجه نمىتوان منکر شد. نهایت امر این است که این گونه دریافت در جهان هستى احتیاج به توضیح دارد.
گروهى عقیده دارند که این حالت جز برداشته شدن پرده از روى واقعى روح چیز دیگرى نیست؛ زیرا روح آدمى نمونه مجرّد تمام هستى عینى را در خود دارد، تموّجات طبیعت و هوى و هوسهاى حیوانى پردهاى بسیار ضخیم روى این قیافه روح انداخته است، وقتى که رشد روح آدمى به حد اعلا مىرسد، پرده یا مانع کنار مىرود و تمام هستى در روح نشان داده مىشود.
گروه دیگر مىگویند: اینطور نیست، بلکه روح به جهت تحصیل ارتباط با خدا به وسیله فعالیت عقل و وجدان، شبیه به آینه صیقلى مىشود که تمام هستى در آن روح واقعاً نمودار گشته و روشن مىشود.
معناى رضا در کلام مولوى
مولوى در توضیح مسئله رضا مىگوید:
بهلول به یک مرد الهى مىرسد و از او مىپرسد: در چه حالى؟ مرا هم از حالت خود آگاه کن. آن مرد الهى مىگوید: شما از حال کسى مىپرسید که همواره جهان به مراد او مىگردد این است حال من، آن همه سیلابها و جویبارها و ستارگان فروزان طبق خواسته او حرکت مىکنند، زندگى و مرگ نمودهاى هستى مانند مأموران عالى رتبه او هستند که کو به کو و نقطه به نقطه به حرکت درآمدهاند، حال کسى را مىپرسى که هرجا بخواهد دلدارى، وهرجا که بخواهد تبریک وتهنیت مىفرستد.
سالکان راه حق و حقیقت مطابق خواسته او سیر مىکنند و درماندگان راه تکامل هم در دام او محبوسند، هیچ دندانى بدون رضا و فرمان او در دهان کسى نمىجنبد و بدون میل او برگى از درخت به زمین نمىافتد و بدون اراده او هیچکس رهسپار دیار مرگ نمىگردد.
بهلول مىگوید: اى مرد الهى! راست مىگویى، از شکوه و حشمت و قیافه تو پیداست، تو همان شخصى که مىگویى، بلکه صد مرتبه بالاتر، ولى براى من هم چگونگى و علّت این حالت شگفتانگیز روحى را روشن کن تا مردم با فضل و فضول پیشهگان هم از دل و جان این وضع را که توصیف کردى بپذیرند.
اگر گوینده کامل سفره حقایق را باز کند، هرگونه غذا در سفره او پیدا خواهد شد، تا هیچ میهمانى بىغذا نماند و هرکس خوراک شایسته خود را بخورد، مانند قرآن که داراى هفت بطن است و همه مردم از خاص و عام مىتوانند غذاى روح خود را از آن هفت بطن دریابند.
آن مرد الهى گفت: این مسئله پیش عموم مردم یقین است که هستى پیرو امر الهى است، هیچ برگى بدون قضا و حکم آن خداوند بزرگ بر زمین نمىافتد، او خدایى است که تا به غذا دستور ورود به گلو ندهد، لقمه به گلو وارد نمىگردد.
جنبش و فعالیت تمایلات و مىخواهمها که زمام امور آدمى را به دست گرفتهاند در مقابل امر آن خداى بىنیاز رام و تسلیماند، بدون فرمان ازلى نافذ خداوند، امکان ندارد که ذرهاى در زمین و آسمانها به حرکت درآید و یا چرخى به گردش آید.
کیست که بتواند همه رگهاى درختان را بشمارد؟ هیچکس؛ زیرا بىنهایت در گفتگوى محدود هرگز نمىگنجد. به طور خلاصه بگویم: هیچ کارى به جز با امر پروردگار صورت نمىگیرد. وقتى که قضاى حق مورد رضاى بندهاش قرار گرفت، در مقابل تمام فرمانهاى حق مانند یک بنده ناچیز مقهور اراده او مىگردد.
این بندگى را از راه تکلّف و با انگیزه مزد و پاداش به دست نمىآورد، بلکه طبیعت حیوانى خود را از دست داده، طبع جدیدى به دست آورده است که به مقام بندگى نایل آمده است. او دیگر زندگى را براى خود نمىخواهد، بلکه محکوم به حکم خداوند بىنظیر است.
در هرجا دستور ازلى الهى راهى را معین کرده است، چه زندگى و چه مرگ آن راه را خواهد رفت.
زندگى او براى خداست، نه براى به دست آوردن گنج. مرگ او از اشتیاق به خداست نه از ترس رنج و بیمارى.
ایمان و عباداتش انگیزهاى جز دریافت شایستگى خدا به ایمان و پرستش چیز دیگرى نیست، او براى رسیدن به بهشت و درختان و جویبارهاى بهشتى کارى نمىکند، چنان که ترک کفر و معاصى براى او انگیزهاى جز وجه اللّه الاعظم ندارد.
ترس از آتش نمىتواند محرّک او به برکنارى از کفر و معصیت بوده باشد.
خنده او موقعى است که در مقابل قضاى الهى، رضا و تسلیم را مانند حلواى شکرین مىچشد.
آیا بندهاى که به این حال روحى باعظمت نایل شود، جهان به امر و فرمان او نمىگردد؟
مرگ او و مرگ فرزندانش در راه خدا و طبق مشیّت او مانند حلوایى است که در گلویش فرو مىرود. جان کندن فرزندان از نظر آن انسان با وفا و جنازه آن فرزندان مانند میوههاى چیده شده از درخت در مقابلش جلوه مىکند، پس چنین شخصى به دعا کردن نیازى ندارد، مگر این که رضاى خدا را در دعا و نیایش ببیند «2».
آرى، رضاى در برابر مولا و خواستهها و تقدیرات و قضایش، شیرینترین میوه براى سالک راه است و رضاى نسبت به حق از بهترین حالات پرارزش قلب انسانى است و فتح و گشایش دل به حال رضاست. وَفَتْحُ الْقَلْبِ فى الرِّضا عَنِ اللّهِ.
و به قول عارف دل آگاه، حاج ملا هادى سبزوارى:
الهى! بر دلم ابواب تسلیم و رضا بگشا |
به روى ما درى از رحمت بىمنتها بگشا |
|
ره ما را به سوى کعبه صدق و صفا بنما |
در ما را به سوى گلشن فقر و فنا بگشا |
|
از این ناصاف آب درگذر افزود سوز جان |
به سوى جویبار دل ره از عین بقا بگشا |
|
پر افشان در هوایت طایران و مرغ دل دربند |
پر و بال دلم در آن فضاى جانفزا بگشا |
|
ز پیچ و تاب راه عشق اندر وادى حیرت |
مرا افتاده مشکلها تو اى مشکل گشا بگشا |
|
معناى رضا در کلام فیض
فیض، آن شخصیت بزرگ علمى و اخلاقى در کتاب «الحقایق» درباره تحصیل رضا مىگوید:
انسان باید بداند هر امرى را که خداى تعالى در نامه قضاى او ثبت کرده و در موقع مقتضى جارى فرموده به صلاح اوست و انسان عالم به حقیقت نیست و وسیلهاى براى درک واقعیّت آن ندارد و هرچه غصّه بخورد و اندوهناک شود فایدهاى ندارد و قضاى الهى را بدین وسیله نمىتواند تغییر دهد، چه آن که بدیهى است، هر امرى که مقدّر است موجود مىشود و هرچه پرونده تقدیر آن امضا نشده پیدا نمىگردد.
و نیز بلا شک ندامت برگذشته و تدبیر و چارهجویى براى آینده، برکت را از وقت سلب مىکند و به نتیجهاى نمىرسد و موجبات شکنجه شخص را فراهم مىسازد، بلکه باید عاشق حق طورى رفتار کند که درد و رنج را احساس ننماید، مانند آدم عاشق که در راه رسیدن به معشوق، هیچگونه خطر و ناراحتى در خود احساس نمىکند و نیز علم به پاداش بىاندازه خدا، شدت و زحمت او را خنثى مىسازد. چنان که شخص بیمار، براى رفع بیمارى خانمان سوز خود از خوردن هیچگونه داروى تلخ طبیعت روگردان نمىباشد و شخص بازرگان براى سود تجارت خود تمام خطرات دریا و صحرا را بر خود هموار مىسازد و بالاخره کار خود را به خدا که بیناى به بندگان است تفویض نماید.
امام صادق علیه السلام مىفرماید: اخلاق نبىّ اکرم صلى الله علیه و آله این نبود که هرگاه چیزى از او گرفته شود، بگوید اگر غیر از اینطور مىشد، بهتر بود.
یعنى حضرتش در برابر هرگونه قضاى الهى تسلیم بود و چون و چرایى نداشت، وَفَتْحُ الْقَلْبِ فى الرِّضا عَنِ اللّهِ.
بیان دو طریق براى ایجاد رضایت
آرى، دوستى محبوب کارى مىکند که انسان در برابر تمام خواستهها و افعال او راضى باشد و دم از اعتراض نزند و این معنى از دو راه متصوّر است.
یکى آن که به کلّى نیروى احساس درد را در خود خنثى نماید، چنان که جاى دردخیز را در خود مشاهده کند ولى ناراحت نگردد، جراحت را بر بدنش احساس کند امّا از درد خبردار نشود، بهترین نمونهاش مرد مبارزى است که در میدان کارزار در حالى که به تمام معنى خشمگین شده، یا ترسى بر او وارد گردیده، مجروح مىشود و او از این جراحت خبردار نمىگردد، ولى وقتى بدن خود را خونین دید، متوجه مىشود که جراحتى بر بدنش وارد آمده، بالاتر از این آدمى که براى انجام کار قریب الفوتى که با عجله مىدود، تصادفاً خارى به پایش فرو مىرود و او از آنجا که تمام فکرش متوجه انجام کار است از خار و سوزش آن خبر نمىشود!!
علت این معنا آن است که قلب آدمى وقتى مستغرق به امرى است از غیر آن غافل است.
هم چنین شخص عاشقى که اصولًا کلیه همّ و غمّ خود را مصروف مشاهده جمال معشوق نموده و به حبّ او دلباخته گردیده، گاهى اوقات از محبوبش آزار و صدمه مىبیند، لکن بر اثر حبّ و علاقه زیاد، توجهى به آزار و صدمه پیدا نمىکند، این گونه از خود گذشتگىها در برابر غیر خدا به انسان دست مىدهد، چه برسد به این که مسئله از ناحیه حضرت حق باشد!!
بنابراین کسى که به قدر سر سوزنى فریفته جمال مطلق شود، چنان حالت حیرت و بىخودى به او دست مىدهد که به کلّى سر از پا نشناخته و هیچ امرى را از جانب معشوق ناگوار احساس نمىکند.
اما صورت دوّم، عاشق احساس درد مىکند و خود را گرفتار مىبیند، اما به این درد و گرفتارى خشنود و بلکه راغب بوده و خود را به حکم عقل، مرید آن مىشمارد، گرچه با طبع او موافق نباشد.
مانند آدمى که پیش رگ زن مىآید و از او درخواست مىکند تا او را رگ بزند و یا حجامت کند، این آدم در عین این که درد را احساس مىکند، امّا تن به قضا داده و با رغبت تمام از این عمل استقبال مىکند و با کشیدن آن همه درد از حجامت کننده تشکر هم مىنماید! «3» این است حالت رضا که نتیجه عشق انسان به خدا است.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- بحث در آثار و افکار و احوال حافظ: 312.
(2)- تفسیر و نقد و تحلیل مثنوى: 7/ 419.
(3)- الحقایق: 318.
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم