آسیه همسر فرعون بود، فرعون روحى استکبارى، نفسى شریر، اعتقادى باطل و عملى فاسد داشت.
قرآن مجید فرعون را آلوده به علوّ، ظلم، جنایت و خونریزى معرفى مىکند، و از او به عنوان طاغوت یاد مىنماید.
آسیه در کنار فرعون بسر مىبرد و ملکهى مملکت بود، همه چیز براى او و در دسترس وى قرار داشت.
او نیز مانند همسرش فرمانروایى داشت و به هر شکلى که مىخواست از خزانهى کشور و مواهب مملکت بهره مىگرفت.
زندگى او در کنار چنان همسرى، و در جنب چنان حکومتى، و در میان چنان دربارى، با آن همه مکنت و ثروت و غلامان و کنیزان گوش به فرمان، زندگى بسیار خوشى بود.
زن جوان و قدرتمند، در چنان حال و هوایى از طریق پیامبر الهى موسى بن عمران صداى حق و نداى حقیقت را شنید، باطل بودن فرهنگ و عمل شوهرش براى او روشن گشت و نور حق و حقیقت بر قلبش تابید.
با اینکه مىدانست پذیرفتن حق ممکن است به قیمت از دست دادن تمام خوشىها، قدرت و مقام، منصب ملکه بودن و حتى نابودى جانش تمام شود، ولى حق را پذیرفت، به آیین پاک الهى ایمان آورد و تسلیم خداوند مهربان شد، و در مقام توبه و عمل صالح براى آبادى آخرتش برآمد.
توبهى او توبهى آسانى نبود، به خاطر توبه مىبایست تمام شئون خود را واگذارد و تن به قبول سرزنشها و شکنجههاى فرعون و مأمورانش بدهد، با این همه در عرصهگاه توبه و ایمان و عمل صالح و هدایت درآمد.
توبهى او براى فرعون و دربارش گران آمد، زیرا در شهر شهرت پیدا کرد که همسر فرعون، ملکهى مملکت، دست از آیین فرعونى برداشته و به مذهب کلیم اللهى درآمده. باز گرداندن او با تبلیغ و تشویق و تهدید فرعون و درباریانش میسر نشد، او حق را با قلب روشن خود و عقل فعّالش یافته بود و پوکى و پوچى باطل را درک کرده بود و نمىتوانست حق و حقیقت یافته را از دست بدهد و به باطل پوچ و پوک باز گردد.
آرى، چگونه مىتوانست خدا را با فرعون، حق را با باطل، نور را با ظلمت، درستى را با نادرستى، دنیا را با آخرت، بهشت را با دوزخ، سعادت را با شقاوت معامله کند؟!
آسیه بر ایمان و توبه و انابهاش اصرار داشت، و فرعون با باز گرداندنش به باطل پافشارى مىکرد.
فرعون در مبارزه با آسیه طَرْفى نبست، خشمگین شد، آتش غضبش شعلهور گشت، در برابر ثابت قدمى او شکست خورد، فرمان شکنجهى آسیه را صادر کرد، آن انسان والا را به چهار میخ کشیدند، پس از شکنجههاى سخت محکوم به اعدام شد، سربازان سنگدل مأموریت یافتند سنگ گران و سنگینى را با قدرت و قوّت از بالا بر بدن او بیندازند، ولى آسیه به خاطر خدا و به دست آوردن سعادت دنیا و آخرت مقاومت کرد و زیر آن همه شکنجه، به حضرت محبوب متوسل شد.
به خاطر توبهى واقعى، ایمان و جهاد، صبر و مقاومت، و یقین و عزم محکمش در قرآن مجید، براى تمام اهل ایمان از مرد و زن تا روز قیامت به عنوان نمونه معرفى شد تا باب هر عذرى به روى هر گنهکارى در هر عصر و زمانى و در هر موقعیت و شرایطى بسته باشد و معصیت کارى نگوید: راهى به سوى توبه و انابه و ایمان و عمل صالح نداشتم.
«وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لِی عِنْدَکَ بَیْتاً فِی الْجَنَّةِ وَ نَجِّنِی مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ» «1».
و خداوند براى آنان که اهل ایمانند، همسر فرعون را به عنوان نمونه معرّفى کرد، هنگامى که گفت: پروردگارا! براى من در جوار رحمتت خانهاى در بهشت بنا کن، و مرا از فرعون و عمل او نجات بده، و از طایفهى ستمگران رهایى بخش.
عظمت این زن در سایهى توبه و ایمان و صبر و مقاومت به جایى رسید که در روایتى از رسول خدا نقل شده:
اشْتاقَتِ الْجَنَّةُ الى ارْبَعٍ مِنَ النِّساءِ: مَرْیَمَ بِنْتِ عِمْرانَ، وَآسِیَةَ بِنْتِ مُزاحِمٍ زَوْجَةِ فِرْعَونَ، وَخَدِیجَةَ بِنْتِ خُوَیْلِدٍ زَوْجَةِ النَّبِىِّ فِى الدُّنْیَا وَالآخِرَةِ، وَفاطِمَةَ بِنْتِ مُحَمَّدٍ .
بهشت مشتاق چهار زن است: مریم دختر عمران، آسیه دختر مزاحم همسر فرعون، خدیجه دختر خویلد همسر پیامبر در دنیا و آخرت، و فاطمه علیها السلام دختر محمد صلى الله علیه و آله و سلم.
خبرى است از شیخ مفید، آن فقیه بزرگ و متکلّم برجسته و شخصیت کم نظیر:
وقتى که حضرت حسین علیه السلام در کربلا نزول اجلال کرد، در میان یارانش نافع بن هلال بیشتر از همه به ملازمت حضرت اختصاص داشت، به ویژه در مواقعى که بیم غافلگیرى مىرفت؛ زیرا آن سرو بینا، احتیاط کار و آگاه به سیاست مىبود.
حضرت حسین علیه السلام شبى از خیمهگاه بیرون آمده به سوى هامون قدم مىزد تا دور شد. نافع، شمشیر خود را به خود آویخته و پیاده شتاب کرد تا خود را از پشت سر به حضرت رسانید، دید که امام پیچاپیچ صحرا و گردنهها و تپه و ماهورى که بر اطراف خیمهگاه مشرف است رسیدگى مىکند.
نافع مىگوید: آن حضرت به پشت سر نگاهى کرد مرا دید فرمود: کیست این مرد، هلالى؟
گفتم: آرى، خدایم به قربانت کند بیرون آمدن تو این نابهنگام، رو به سمت لشگرگاه این یاغى سرکش، مرا بیقرار ساخت.
فرمود: نافع! من بیرون آمدم که به این تلها رسیدگى کنم، مباد آن روزى که شما به آن ها و آن ها به شما حمله مىکنند، از این برآمدگىها کمین گاهى براى خیمهگاه ما و هجوم دشمن شود.
سپس مراجعت کرد با وضعى که دست چپ مرا میان دست خود گرفته بود و همى فرمود: همانست، همانست به ذات خدا سوگند، وعدهاى است که خُلف در آن نیست.
سپس فرمود: اى نافع! آیا این راه را نمىگیرى و بروى؟ مابین این دو کوه را بگیر و جان خود را نجات ده، از همین وقت شروع کن.
نافع خود را در قدمهاى امام انداخت و گفت: در این صورت باید مادر براى نافع شیون کند. یعنى مگر نافع مرده باشد و زنده نباشد، آقاى من این شمشیر و این اسب که با من است از این کار سرپیچ است، من به حقّ آن خدایى که به وجودت بر سرم منّت گذاشته از تو مفارقت نمىکنم و جدا نخواهم شد تا شمشیر و اسب من از سرد و گرم من هر دو خسته و وامانده شوند.
سپس امام از من جدا شده و در سراپرده خواهرش داخل شد. من پهلوى چادر ایستادم به امید این که زود از آنجا بیرون آید. خواهرش از او استقبال کرده برایش متکّایى گذاشت. آن حضرت نشست و به گفت وگوى آهسته و سخن سرّى با او شروع کرد، اما قدرى نگذشت که گریه گلوگیر خواهرش شد، و به او گفت: اى واى برادرم! من قربانگاه تو را مشاهده کنم و به پاسبانى این زنان ضعیف مبتلا باشم؟! این مردم را مىشناسى و آگاهى که چه کینه دیرینه با ما دارند؟ این پیش آمد امر بس بزرگى است، به من سنگین است قربانگاه این جوانان و ماههاى بنى هاشم.
بعد گفت: اى برادر! آیا از اصحاب خود نیات آنان را استعلام کردهاى؟ من از آن مىترسم که در هنگام از جا جستن و اصطکاک سر نیزه، تو را وا گذارند.
امام به گریه افتاد و فرمود: آگاه باش! هان به خدایم قسم! آن که مىباید در آن ها هست، رسیدگى کردهام، در آنان جز مردان مرد، سرفراز، سربلند، پُر غیرت، بىاعتنا به مظاهر دنیوى، مملوّ از غضب به دشمن، خوردهبین، دوراندیش، پُر عمق، گردن فراز، سینه سپر کن نیست! به آن اندازه پیش پاى من به مرگ مأنوسند که طفل به پستان مادر.
وقتى که نافع این را شنید از سوز به گریه افتاد و برگشت. راه خود را به سمت خیمه حبیب بن مظاهر قرار داد، حبیب را دید نشسته، به دستش شمشیرى است که از غلاف کشیده.
به حبیب سلام داد و بر در خیمه او نشست.
حبیب گفت: نافع! چه تو را از منزل بیرون آورده؟ مىگوید: آنچه شده بود براى حبیب بازگو کردم.
حبیب گفت: آرى، به خدایم سوگند اگر انتظار فرمان خودش در بین نبود، این لشگر را هر آینه مهلت نمىدادم و همین امشب با این شمشیر به چاره آن ها مىپرداختم.
نافع گفت: اى حبیب! من از حسین جدا شدم با وضعى که وى نزد خواهرش مىبود و خواهرش در رنج و اضطراب بود، گمان مىکنم زن ها متوجّه شده باشند، و در فغان و ناله با او در همراهىاند، آیا تو راهى دارى که همین امشب یارانت را جمع آورى کنى و روبروى زنان حرم سخنانى به دلدارى آنان بگویى که دل آنان آرام گیرد؟ زیرا من چنان از دختر على بىقرارى دیدم که من نیز بىقرارم.
حبیب گفت: مطیعم هر چه خواهى.
پس حبیب از میان چادر بیرون آمده و به یک ناحیه ایستاد که هویدا باشد.
نافع پهلویش ایستاد. همراهان را صدا زد. آنان نیز از منزلهایشان سر بیرون آوردند. وقتى که جمع شدند به بنى هاشم گفت: چشم شما بیدار مباد.
پس یاران را مخاطب کرده و گفت:
اى اصحابِ حمیّت، شیران روز سختى! این نافع است که همین ساعت مرا با خبر از چنین و چنان کرده، خواهر و اهل حرم و باقى عیالات آقاى شما را به این وضع دیده که اشک مىریخته و گریه مىکردهاند، و گذاشته آمده، خبرم کنید شما به چه خیالید؟
آنان شمشیرها را برهنه کرده، عمّامهها را بر زمین زدند و گفتند: اى حبیب! آگاه باش هان به حقّ آن خدایى که به واسطه این مهبط، ما را اسیر منّت خود کرده، اگر این مردم بخواهند خود را پیش بِکشند سرهاشان را درو مىکنیم، و آنان را با خوارى به مردههاى گذشتهشان ملحق مىنماییم، و وصیّت پیامبر را درباره پسران و دخترانش حفظ مىکنیم.
حبیب گفت: بنابراین از پى من بیایید.
خود روان شده و زمین را ندیده و دیده در نوردید، همى زیر پاى گذاشت و آنان به دنبالش مىدویدند، تا مابین طنابهاى خیمههاى حرم ایستاده صدا برداشت:
اى اهل حرم پیامبر! اى بانوان ما! اى معاشر آزادگان پیامبر خدا! این است شمشیرهاى برّان، جوانمردان شما عهد و پیمان بستهاند که غلاف نکنند مگر در گردن هر کس که خیال اذیّت شما را داشته باشد، و این است سر نیزههاى غلامان شما، قسم خوردهاند جاى ندهند مگر در سینه آن که بخواهد انس شما را بهم زند.
حضرت حسین علیه السلام فرمود: یا آل اللّه! شما هم براى تشکّر از آنان در برابر ایشان قرار بگیرید.
اهل حرم بیرون آمدند. ندبه مىکردند و همى مىگفتند: اى پاکان و پاک مردان! اگر دست از حمایت دختران فاطمه بکشید چه عذر دارید؟ آن وقتى که ما به دیدار جدّمان پیامبر برسیم و به او از این پیش آمدى که بر ما نازل شده شکایت کنیم، و او بپرسد که: آیا حبیب و یاران حبیب حاضر نبودند، نشنیدند، ندیدند؟
گفت: قسم به خدا که جز او خدایى نیست اصحاب آماده شدند که اگر موقع سوارى است سوار شدند و اگر جنگ، جنگ کنند! !
اصحاب گویا با زبان حال به اهل بیت علیهم السلام عرضه مىداشتند:
از مناى کعبه گر امروز رخ برتافتیم |
وعدهگاه کربلا را چون منا خواهیم کرد |
|
گر وداع از زمزم و رکن و صفا بنمودهایم |
کربلا را رکن ایمان از صفا خواهیم کرد |
|
تا که بشناسند مخلوق جهان خلّاق را |
خویش را آیینه ایزد نما خواهیم کرد |
|
از پى درمان درد جهل ابناى بشر |
نینواى خویش را دار الشفّا خواهیم کرد |
|
از پى آزادى نوع بشر تا روز حشر |
پرچم آزاد مردى را بپا خواهیم کرد |
|
ظلم را معدوم مىسازیم و پس مظلوم را |
با شهامت از کف ظالم رها خواهیم کرد |
|
کاخ استبداد را با خاک یکسان مىکنیم |
پس بناى عدل را از نو بنا خواهیم کرد |
|
انقلاب مذهبى تا در جهان آید پدید |
از نداى حقّ جهان را پُر صدا خواهیم کرد |
|
عیسى بن مریم علیه السلام، شبى در شهر ناصریه بود، صاحب خانه به محضر حضرت عرضه داشت: شهر را بیمارانى است که طبیبان مادى از علاج آنان عاجزند، اگر اجازه دهید، همه را براى شفا به خدمت شما بیاورند. عیسى علیه السلام قبول کرد. چون صبح شد، بیماران را به سر راه عیسى علیه السلام آوردند تا آنان را با دم الهى خود شفا دهد. تعداد آنان را حدود ده نفر دید، فرمود: بیماران شما همین ده نفر هستند؟
عرضه داشتند: آرى، فرمود: اگر سالمهاى این شهر به این تعداد باشند برایم اعجابآور است!
این است نظر یک پیامبر اولوالعزم درباره اهل سلامت و درباره بیماران که سالمها بسیار اندکند و بیماران بسیار زیاد.
اگر بیماران به مصلحت طبیب واقعى خود، حضرت احدیت توجه کنند، سلامت آنان تضمین مىشود.
هر که درین درد گرفتار نیست |
یک نفسش در دو جهان بار نیست |
|
هر که دلش دیده بینا نیافت |
دیده او محرم دیدار نیست |
|
هر که از این واقعه بویى نبرد |
جز به صفت صورت دیوار نیست |
|
خوار شود در ره او هم چو خاک |
آن که در این واقعه خونخوار نیست |
|
گرچه حجاب تو برون از حدست |
هیچ حجابیت چو پندار نیست |
|
پرده پندار بسوز و بدانک |
در دو جهانت به از این کار نیست |
|
مرحوم ملا احمد نراقى در کتاب شریف اخلاقى معراج السعادة، در رابطه با توبهى واقعى داستان شگفت آور زیر را نقل مىکند:
او زنى بود جوان، خوش صدا، رقاصه، بىتوجه به حلال و حرام الهى. در شهر بصره مجلس فسق و فجورى از ثروتمندان و جوانان نبود مگر این که شَعْوانه براى خوشگذرانى آنان در مجلس حاضر مىشد، او در آن مجالس آوازهخوانى مىکرد، مىرقصید و بزم آلودگان را گرم مىکرد، شعوانه را در این امور عدّهاى از دختران و زنان همراهى مىکردند.
روزى براى رفتن به مجلس بدکاران، با تعدادى از همکارانش از کوچهاى مىگذشت، شنید از خانهاى ناله و افعان بلند است، با تعجب گفت: چه خبر است؟ یکى از همکارانش را براى جستجوى موضوع فرستاد، ولى از برگشتن او خبرى نشد، نفر دوم را فرستاد تا از آن مجلس خبرى بیاورد برنگشت، سومى را به دنبال خبر گرفتن فرستاد و از او به اصرار خواست برگردد و مانند آن دو نفر او را به انتظار نگذارد، او رفت و بعد از اندک مدّتى بازگشت و گفت: اى خاتون، این ناله و ماتم بدکاران و فریاد و نعرهى گنهکاران است!
شعوانه گفت: بهتر این است که خود بروم و از آن مجلس خبر بگیرم.
نزدیک مجلس آمد، مشاهده کرد واعظى براى مردم سخن مىگوید: سخنش به این آیه رسیده بود:
«إِذا رَأَتْهُمْ مِنْ مَکانٍ بَعِیدٍ سَمِعُوا لَها تَغَیُّظاً وَ زَفِیراً* وَ إِذا أُلْقُوا مِنْها مَکاناً ضَیِّقاً مُقَرَّنِینَ دَعَوْا هُنالِکَ ثُبُوراً» .
زمانى که آتش دوزخ، تکذیب کنندگان قیامت را از مکانى دور ببیند، خروش و فریاد جهنم را از دور به گوش خود مىشنوند، چون آن تبهکاران را در زنجیر بسته به محل تنگى از جهنم دراندازند، در آن حال فریاد واویلا از دل برکشند!
شعوانه چون این آیه را شنید و با قلب و جان به مفهوم آن توجه کرد، عربدهاى کشید و گفت: اى گوینده! من یکى از گنهکارانم، من نامه سیاهم، من شرمنده و خجالتزدهام، آیا اگر توبه کنم توبهام در پیشگاه حق مورد پذیرش است؟ واعظ گفت: آرى، گناهت قابل بخشش است، گرچه به اندازهى شعوانه باشد! گفت: واى بر من که خود من شعوانه هستم، مرا چه اندازه آلودگى است که گنهکار را به من مثل مىزنند، اى واعظ! از این پس گناه نکنم و دامن آلوده نسازم و به مجلس اهل گناه قدم نگذارم. واعظ گفت: خداوند هم نسبت به تو ارحم الراحمین است.
شعوانه به حقیقت توبه کرد، اهل عبادت و بندگى شد، گوشت روییده از گناه در بدنش آب شد، دلش گداخت، سینهاش سوخت، ناله و فریادش به نهایت رسید، در خود نگریست و گفت: آه! این دنیاى من، آخرتم چه خواهد شد، در درونش صدایى احساس کرد: ملازم درگاه باش تا ببینى در آخرت چه مىبینى.
نصر بن مزاحم در کتاب وقعهى صفّین نقل مىکند: هاشم مرقال مىگوید: با تعدادى از قاریان قرآن در جنگ صفّین براى یارى امیرالمؤمنین علیه السلام شرکت داشتم، جوانى از طایفهى غسّان از لشکرگاه معاویه به میدان آمد، رجز خواند، به على علیه السلام ناسزا گفت و مبارز طلبید. به شدت ناراحت شدم، از اینکه فرهنگ خطرناک معاویه، اینچنین مردم را گمراه کرده بود دلم سوخت، به میدان تاختم و به آن جوان غافل گفتم: اى جوان! هر سخنى که از دهان درآید، در پیشگاه خداوند حساب دارد، اگر حضرت حق از تو بپرسد: چرا به جنگ على بن ابى طالب رفتى، چه پاسخ مىدهى؟ جوان گفت: مرا در پیشگاه خدا حجت شرعى هست، زیرا جنگ من با شما به خاطر بىنمازى على بن ابى طالب است!
هاشم مرقال مىگوید: حقیقت را براى او بیان کردم، نیرنگ و خدعهى معاویه را براى او ثابت نمودم، چون به حقیقت واقف شد، از خداوند مهربان عذرخواهى کرد، و به عرصهگاه توبه وارد شد و به دفاع از حق با ارتش معاویه به جنگ برخاست .
جنید مىگوید: وارد مسجدى شدم، فردى را دیدم که به مردم مىگفت: اگر امکان حل مشکل من براى شما فراهم است مشکلم را حل کنید. در دلم گذشت که این بدبخت مفت خور و سربار مردم چهارچوب بدنش سالم است چرا از پى کارى نمىرود؟
فرداى آن روز کنار دجله آمدم، دیدم آن مرد سائل خرده سبزىهایى که مردم بالاتر از آن محل به آب مىدهند از آب مىگیرد و مىخورد. تا چشمش به من افتاد گفت: دیروز بدون دلیل و علت در باطنت از من غیبت کردى و مرا هدف سوء ظن قرار دادى، به خاطر این که باطنت را آلوده نمودى و خود را از رحمت خدا محروم کردى توبه کن، من گرچه چهارچوب بدنم سالم است ولى او خواسته که در چهارچوب تنگ مادى گرفتار باشم و این مطلب ربطى به تو ندارد که نسبت به آن قضاوت بى جا کنى من در عین تنگدستى و تهیدستى از پروردگارم راضى و خشنودم و کمترین گله و شکایتى از او ندارم!
آرى، در میان تهیدستان کسانى هستند که آنچه بر دل انسان مىگذرد مىخوانند، سپس آدمى را به حضرت حق و توبه از گناه راهنمایى مىکنند.
کسى به مدینه آمد و به مردم مدینه گفت: من مىتوانم خبرهایى از زندگى شما بدهم. کسانى که با او در ارتباط بودند، از او خبر مىخواستند و او خبر مىداد و درست مىگفت. این موضوع را به خدمت مبارک موسى بن جعفر علیهما السلام اطلاع دادند که: شخص بىدین و غیر مسلمانى به مدینه آمده و از امور ما خبر مىدهد.
حضرت با او ملاقات کردند و در حضور مردم فرمودند: چه کار کردهاى که به این حال رسیدهاى که به پنهان راه پیدا کردهاى؟
به حضرت عرض کرد: خیلى چیزها را مىخواستم، با خواستههایم مخالفت کردم و در مقابل خواستههاى خودم، صبر کردم و آن خواستهها را دنبال نکردم، اگر چه تلخ و سخت بود.
حضرت فرمودند: درست است که چنین دانشى در محدوده ریاضتهاى نفسى و مخالفت با خواهشها نصیب تو شده است. این مسأله درستى است؛ چون خداى مهربان در این عالم نیز اجر خوبى احدى را ضایع نمىکند، و لو با خدا نبوده، مخالف خدا باشند و خدا را قبول نداشته باشند.
دنباله حکایت امام کاظم علیهالسلام
موسى بن جعفر علیهماالسلام به آن شخص پیشگو فرمود: در مقابل ریاضتها و صبرى که کردى، حق است که چنین پاداشى را به تو بدهند. آیا علاقه دارى مسلمان شوى؟ گفت: نه، هیچ علاقهاى به مسلمان شدن ندارم، فرمود: با خواهش نفس مخالفت کن و مسلمان شو، تو که تمرین مخالفت با هواى نفس دارى، باطن تو مىگوید مسلمان نشو، با این باطن جهاد کن و مسلمان شو.
گفت: چشم. به دست موسى بن جعفر علیهماالسلام مسلمان شد. چند روزى که آداب اسلام را یاد گرفت، کسى آمد به او گفت: یکى از آن خبرها را از زندگى من به من بده. هر چه فکر کرد، دید هیچ خبرى نزد او نیست. به درب خانه موسى بن جعفر علیهماالسلام آمد و در زد، گفت: یابن رسول الله! آن زمانى که بىدین بودم، مىتوانستم خبر از آینده بدهم، اما اکنون که دیندار شدهام، خبرى نمىتوانم بدهم، پس مزد این دیندارى ما چه شد؟
حضرت فرمود: دنیا گنجایش مزد مسلمان شدن تو را ندارد، پاداشى که مىخواهند به تو بدهند، در این دنیا نمىتوان به تو داد. گفت: صبر مىکنم تا در قیامت، پاداش مسلمان شدنم را از پروردگار عالم بگیرم.
عبادت رب و خدمت به خلق
امام هفتم حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام در میان اهل زمانش عابدترین و فقیهترین و سخىترین و بزرگوارترینشان بود.
روایت شده: حضرت همه نافلههاى شب را به جا مىآورد و به نماز صبح وصل مىکرد سپس مشغول تعقیب مىشد تا صبح بدمد و براى خدا به حال سجده مىافتاد و سر از سجده برنمىداشت تا آفتاب به زوال نزدیک گردد. حضرتش بسیار دعا مىکرد و این دعا را تکرار مىنمود.
اللَّهُمَّ إِنِّى أَسْأَ لُکَ الرَّاحَةَ عِنْدَ الْمَوْتِ، وَالْعَفْوَ عِنْدَ الْحِسابِ.
خدایا! راحتى هنگام مرگ و بخشش هنگام حساب را از تو درخواست مىکنم.
از دعاهاى آن حضرت این بود:
عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ، فَلْیَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِکَ.
گناه از بنده تو عظیم است پس بخشش از تو نیکو است.
همواره از خشیت خدا گریه مىکرد تا جایى که محاسنش از اشک دیدگانش تر مىشد. آن بزرگوار به اهل بیت و اقوامش از همه بیشتر رسیدگى مىکرد و همواره از تهیدستان مدینه در تاریکى شب تفقد و دلجویى مىنمود، زنبیلى از درهم و دینار و آرد و خرما براى آنان مىبرد و به دستشان مىرساند و آنان نمىدانستند این لطف و عنایت از چه ناحیهاى است «1»؟!
قناعت و جود و کرم
محمّد بن عبداللّه بکرى مىگوید: به مدینه آمدم تا وامى بگیرم، از جستجو خسته شدم، گفتم: چه خوب است نزد حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام بروم و از وضع خود نزد او شکایت برم.
به کشتزارش که در بلندىهاى شهر بود آمدم، به همراه غلامش به سوى من آمد. غربالى در دست داشت که تنها چند قطعه گوشت در آن بود، از آن گوشت خورد و من هم با او خوردم سپس از حاجت من پرسید، داستانم را گفتم، وارد خانه شد، بعد از چند لحظه به سوى من آمد، به غلامش فرمود:
برو، سپس دستش را به سوى من دراز کرد و کیسهاى که در آن سیصد دینار بود به من عطا فرمود سپس برخاست و روى از من گردانید و رفت، من هم برخاستم، سوار مرکبم شدم و از مدینه باز گشتم «2».
کمک و محبت به مخالفان
مردى از فرزندان عمر بن خطاب در مدینه بود که پیوسته حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام را آزار مىداد و هرگاه آن بزرگوار را مىدید به حضرتش ناسزا مىگفت و نسبت به امیرالمؤمنین علیه السلام بدگویى مىکرد!!
روزى اصحاب حضرت گفتند: پسر پیامبر! ما را آزاد بگذار تا این بدکار را نابود کنیم، حضرت آنان را به شدّت از این کار باز داشت و به سختى از انجام آن عمل نهى کرد.
امام از وضع عُمرى پرسید، گفتند: در ناحیهاى از نواحى مدینه کشت و زرع مىکند، حضرت سوار بر مرکبى شده، به سوى او حرکت کردند و او را در مزرعهاش یافتند، با مرکبشان وارد مزرعه شدند، عمرى فریاد برداشت: روى زراعت ما قدم مگذار ولى حضرت سوار بر مرکب جلو رفتند تا به او رسیدند، از مرکب پیاده شدند و کنار او نشسته، با گشادهرویى و خنده با او برخورد کردند، به او گفتند: براى زراعتت چه مقدار هزینه کردهاى؟ گفت: صد دینار، فرمود: چه مقدار امید برداشت دارى؟ گفت:
غیب نمىدانم، فرمود: حرفم این است که چه اندازه امید دارى به تو برسد؟ گفت: امیدوارم دویست دینار نصیبم شود، حضرت کیسهاى که در آن سیصد دینار بود به او عطا کردند و فرمودند: این زراعتت که بر حال خود است و خدا در آن، آنچه را امید دارى به تو مىبخشد، عمرى از جاى برخاست و سر حضرت را بوسید و از آن بزرگوار خواست که از اسائه ادبش بگذرد.
حضرت تبسّمى حاکى از رضایت به روى او نمودند و باز گشتند.
راوى مىگوید: امام به مسجد رفتند و دیدند عمرى در آنجا نشسته، چون حضرت را دید، گفت: خدا مىداند رسالتش را کجا قرار دهد!
یاران عمرى به او هجوم بردند و گفتند: داستانت چیست؟ تو در حق او سخنانى غیر این مىگفتى! گفت: بىتردید آنچه را الآن گفتم شنیدید و با آنان درباره امام بحث و گفتگو کرد و آنان هم با او به مجادله و ستیز برخاستند!
هنگامى که حضرت به خانه باز گشت به اصحابش که خواستار قتل عمرى بودند فرمود: آنچه را شما در حق او خواستید بهتر بود یا آنچه را من خواستم؟ من کارش را به مقدارى که دانستید اصلاح کردم و شرّش را کفایت نمودم «3».
بخششى بىنظیر
منصور دوانیقى از حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام خواست تا براى تبریک روز نوروز و گرفتن هدایا که براى او حمل مىکردند، بنشیند.
حضرت فرمود: من در اخبار جدم رسول خدا صلى الله علیه و آله جستجو و دقت کردم، براى این عید خبرى نیافتم. عید گرفتن چنین روزى سنت ایرانیان است و اسلام آن را محو کرد و پناه به حق که ما چیزى را که اسلام میرانده، زنده کنیم.
منصور گفت: من این را به عنوان سیاستى براى لشکر انجام مىدهم، تو را به خداى بزرگ سوگند مىدهم که بنشینى، حضرت نشست، فرمانروایان و امرا و لشکریان بر حضرت وارد مىشدند و به او تبریک مىگفتند و هدایایى براى حضرت مىآوردند و خادم منصور بالاى سر حضرت هدایاى آورده شده را شماره مىکرد.
در پایانِ دیدار مردم، پیرمردى سال خورده وارد شده، گفت: اى پسر دختر رسول خدا! من مردى فقیر و تهیدستم که در این روز مالى ندارم به تو هدیه دهم، هدیه من سه بیت شعر است که جدم براى جدّت حسین بن على علیهما السلام سروده است و آن را خواند، حضرت فرمود: هدیهات را پذیرفتم، بنشین خدا تو را برکت دهد.
آنگاه به سوى غلام منصور سر برداشته، فرمود: نزد امیر برو و او را از اموال آگاهى ده و بپرس مىخواهد با این اموال چه کند، غلام رفت و برگشت و گفت: منصور مىگوید که همه آنها تحفهاى از من به شماست، هرچه مىخواهید انجام دهید، حضرت به پیرمرد تهیدست فرمود: همه این اموال را بردار که بخششى از سوى من به توست «4»!!
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- الخرائج والجرائح: 2/ 896؛ الارشاد: 2/ 231؛ بحار الأنوار: 48/ 101، باب 5، حدیث 5.
(2)- الارشاد: 2/ 232؛ روضة الواعظین: 1/ 215؛ بحار الأنوار: 48/ 102، باب 5، حدیث 6.
(3)- الارشاد: 2/ 233؛ بحار الأنوار: 48/ 102، باب 5، حدیث 7.
(4)- المناقب: 4/ 319؛ بحار الأنوار: 48/ 108، باب 5، حدیث 9؛ مستدرک الوسائل: 10/ 387، باب 83، حدیث 12237.
درباره تاریخ بعثت رسولخدا(ص)در روایات و احادیث شیعه و اهل سنت اختلاف است و مشهور میان علماء ودانشمندان شیعه آن است که بعثت آنحضرت در بیست وهفتم رجب سال چهلم عام الفیل بوده،چنانچه مشهور میان علماءو محدثین اهل سنت آن است که این ماجرا در ماه مبارک رمضان آن سال انجام شده که در شب و روز آن نیزاختلاف دارند،که برخی هفده رمضان و برخی هیجدهم و جمعی نیز تاریخ آنرا بیست و چهارم آن ماه دانسته اند. (1) و البته در پاره ای از روایات شیعه نیز بعثت رسولخدا(ص)درماه رمضان ذکر شده مانند روایت عیون الاخبار صدوق(ره)که متن آن اینگونه است که:
وقتی شخصی به نام فضل از امام رضا علیه السلام می پرسدکه چرا روزه فقط در ماه مبارک رمضان فرض شد و در سایرماهها فرض نشد؟امام علیه السلام در پاسخ او فرمود:
«لان شهر رمضان هو الشهر الذی انزل الله تعالی فیه القرآن...»
تا آنجا که میفرماید:«...و فیه نبی محمد صلی الله علیه و آله »-یعنی بدانجهت که ماه رمضان همان ماهی است که خدای تعالی قرآن را در آن نازل فرمود...و همان ماهی است که محمد(ص)در آن به نبوت برانگیخته شد... (2) که چون مخالف با روایات دیگر شیعه در اینباره بوده است.
مرحوم مجلسی احتمال تقیه در آن داده،و یا فرموده که باید حمل بر برخی معانی دیگری جز معنای بعثت اصطلاحی شود،زیراتاریخ بیست و هفتم ماه رجب بنظر آن مرحوم نزد علمای امامیه مورد اتفاق و اجماع بوده و گفته است:«...و علیه اتفاق الامامیة ».
و اما نزد محدثین و علمای اهل سنت همانگونه که گفته شدمشهور همان ماه رمضان است (3) ،اگر چه در شب و روز آن اختلاف دارند،و در برابر آن نیز برخی از ایشان دوازدهم ماه ربیع الاول و یا دهم آن ماه،و برخی نیز مانند شیعه بیست و هفتم رجب را تاریخ بعثت دانسته اند. (4) و بدین ترتیب اقوال درباره تاریخ ولادت آنحضرت بدین شرح است:
1-بیست و هفتم ماه رجب و این قول مشهور و یا مورد اتفاق علمای شیعه و برخی از اهل سنت است (5).
2-ماه رمضان(17 یا 18 یا 24 آن ماه)و این قول نیز مشهور نزدعامه و اهل سنت است (6).
3-ماه ربیع الاول(دهم و یا دوازدهم آن ماه)و این قول نیز ازبرخی از اهل سنت نقل شده (7).
و اما مدرک این اقوال:مدرک شیعیان در این تاریخ یعنی 27 رجب،روایاتی است که از اهل بیت عصمت و طهارت رسیده مانند روایاتی که در کتاب شریف کافی از امام صادق علیه السلام و فرزند بزرگوارش حضرت موسی بن جعفر علیه السلام روایت شده،و نیز روایتی که در امالی شیخ(ره)از امام صادق علیه السلام نقل شده است (8) و از آنجا که «اهل البیت ادری بما فی البیت »گفتار این بزرگواران برای ما معتبرتر از امثال عبید بن عمیر و دیگران است.
و اما اهل سنت که عموما ماه رمضان را تاریخ بعثت دانسته اند مدرک آنها در این گفتار اجتهادی است که از چند نظرمخدوش و مورد مناقشه است،و آن اجتهاد این است که فکرکرده اند بعثت رسولخدا توام با نزول قرآن بوده،و نزول قرآن نیزطبق آیه کریمه:شهر رمضان الذی انزل فیه القرآن... (9) در ماه مبارک رمضان انجام شده،و با این دو مقدمه نتیجه گیری کرده و گفته اند:بعثت رسولخدا در ماه رمضان بوده است،در صورتیکه هر دو مقدمه و نتیجه گیری مورد خدشه است زیرا:
اولا-این گونه آیات که با لفظ «انزال »آمده بگفته اهل تفسیر و لغت مربوط به نزول دفعی قرآن کریم است-چنانچه مقتضای لغوی آن نیز همین است-نه نزول تدریجی آن،و دراینکه نزول دفعی آن به چه صورتی بوده و معنای آن چیست.
اقوال بسیاری وجود دارد که نقل و تحقیق در اینباره از بحث تاریخی ما خارج است.و قول مشهور آن است که ربطی به مسئله بعثت رسولخدا(ص)که بگفته خود آنها بیشتر از چند آیه معدود بر پیغمبر اکرم نازل نشد ندارد،و مربوط است به نزول دفعی قرآن بر بیت المعمور و یا آسمان دنیا-چنانچه سیوطی ودیگران در ضمن چند حدیث در کتاب در المنثور و اتقان از ابن عباس نقل کرده اند-و عبارت یکی از آن روایات که سیوطی آنرا در در المنثور در ذیل همین آیه از ابن عباس روایت کرده اینگونه است که گفته است:
«شهر رمضان و اللیلة المبارکة و لیلة القدر فان لیلة القدر هی اللیلة المبارکة و هی فی رمضان،نزل القرآن جملة واحدة من الذکر الی البیت المعمور،و هو موقع النجوم فی السماء الدنیا،حیث وقع القرآن،ثم نزل علی محمد(ص)بعد ذلک فی الامر و النهی و فی الحروب رسلا رسلا» (10).
یعنی ماه رمضان و شب مبارک و شب قدر که شب قدرهمان شب مبارک است که در ماه رمضان است و قرآن در آنشب یکجا از مقام ذکر به بیت المعمور یعنی محل وقوع ستارگان در آسمان دنیا نازل شد و سپس تدریجا پس از آن در مورد امر و نهی و جنگها بر محمد(ص)فرود آمد.
و به این مضمون حدود ده روایت از او نقل شده است.
و متن روایت دیگری که از طریق ضحاک از ابن عباس روایت کرده چنین است:
«نزل القرآن جملة واحده من عند الله من اللوح المحفوظ الی السفرة الکرام الکاتبین فی السماء الدنیا فنجمه السفرة علی جبرئیل عشرین لیلة،و نجمه جبرئیل علی النبی عشرین سنة » (11).
یعنی قرآن یکجا از نزد خدای تعالی از لوح محفوظ به سفیران(فرشتگان)گرامی و نویسندگان آن در آسمان دنیانازل گردید و آن سفیران در بیست شب تدریجا آنرا برجبرئیل نازل کردند،و جبرئیل نیز در بیست سال آنرا بررسول خدا نازل کرد.
این درباره اصل نزول قرآن در ماه مبارک رمضان و شب قدر.
و ثانیا-در مورد قسمت دوم استدلال ایشان که نزول قرآن راتوام با بعثت رسولخدا(ص)دانسته اند.آن نیز مخالف با گفتار خودشان بوده و مخدوش است،زیرا عموم مورخین و محدثین اهل سنت معتقدند که نبوت و بعثت رسولخدا در آغاز بصورت رؤیا ودر عالم خواب بوده و پس از گذشت مدتها که برخی آنرا شش ماه و برخی سه سال و برخی کمتر و بیشتر دانسته اند در عالم بیداری به آنحضرت وحی شد و جبرئیل بر آن بزرگوار نازل گردیدو قرآن را آورد.
و این جزء نخستین حدیثهای صحیح بخاری است که ازعایشه نقل کرده که گوید:
اول ما بدی ء به رسول الله(ص)من الوحی الرؤیا الصادقه فی النوم و کان لا یری رویا الا جاءت مثل فلق الصبح،ثم حبب الیه الخلاء فکان یخلو بغار حراء فیتحنث فیه اللیالی ذوات العدد قبل ان ینزع الی اهله و یتزود لذلک،ثم یرجع الی خدیجه فیتزود لمثلها،حتی جائه الحق و هو فی غارحراء،فجاءه الملک فقال:اقرا...
و البته ما در آینده روی این حدیث و ترجمه آن مشروحا بحث خواهیم کرد،و این مطلب را تذکر خواهیم داد که در این حدیث جای این سئوال هست که آیا عایشه این حدیث را از چه کسی نقل کرده و آیا گوینده حدیث رسولخدا(ص)بوده یا دیگری،زیرا خود عایشه که در هنگام نبوت رسولخدا(ص)هنوز بدنیانیامده بود و قاعدتا این روایت را از دیگری نقل کرده است،ولی در اینجا از او نام نبرده...!
مگر اینکه بگویند:این اجتهاد و نظریه خود ایشان بوده که در اینباره اظهار کرده اند که در اینصورت این روایت خود عایشه است و نظریه او است که در اینباره اظهار داشته و از باب حجیت روایت خارج شده و مانند نظرات دیگر میشود که لابد برای امثال بخاری که کتاب خود را با امثال آن افتتاح و آغاز کرده حجیت داشته...و بهر صورت پاسخ این سئوال را باید آنهابدهند!
ولی این مطلب بخوبی از این حدیث معلوم میشود که میان نزول وحی بر رسول خدا و نزول قرآن فاصله زیادی وجود داشته وتوام با یکدیگر نبوده و در نهایه ابن اثیر در ماده «جزء»در ذیل حدیث «الرؤیا الصالحة جزء من سبعین جزء من النبوة » (12) آمده است که گوید:
«و کان فی اول الامر یری الوحی فی المنام و دام کذلک نصف سنة،ثم رای الملک فی الیقظة ». (13)
و نظیر این گفتار را سیوطی در کتاب اتقان ذکر کرده (14).
و بلکه برخی از ایشان فاصله میان بعثت رسولخدا(ص)ونزول قرآن را چنانچه گفتیم سه سال دانسته و به این مطلب تصریح کرده اند،که یکی از آنها روایت زیر است که ابن کثیرآنرا صحیح و معتبر دانسته و آن روایت امام احمد بن حنبل است که بسند خود از شعبی روایت کرده که گوید:
«ان رسول الله(ص)نزلت علیه النبوة و هو ابن اربعین سنة،فقرن بنبوته اسرافیل ثلاث سنین،فکان یعلمه الکلمة و الشی ءو لم ینزل القرآن،فلما مضت ثلاث سنین قرن بنبوته جبرئیل،فنزل القرآن علی لسانه عشرین سنة،عشرا بمکة و عشرابالمدینة،فمات و هو ابن ثلاث و ستین سنة » (15).
و نظیر همین گفتار از دیگران نیز نقل شده (16).
و البته ما اکنون در مقام بحث کیفیت نزول قرآن کریم ونزول دفعی و تدریجی و تاریخ نزول و بحثهای دیگری که مربوطبه نزول قرآن است نیستیم،و اساسا آن بحثها از بحث تاریخی ماخارج است،و مرحوم علامه طباطبائی و دیگران در اینباره تحقیق و قلمفرسائی کرده اند که میتوانید به کتاب المیزان وکتابهای دیگر مراجعه نمائید (17) و تنها در صدد پاسخگوئی به این استدلال بودیم که بعثت رسولخدا(ص)مقارن با نزول قرآن نبوده و از این راه نمیتوان تاریخ بعثت رسولخدا(ص)را بدست آورد.
پی نوشتها:
1-بحار الانوار ج 18 ص 190 و سیرة النبویة ابن کثیر ج 1 ص 393.
2-عیون اخبار الرضا علیه السلام ص 361.بحار الانوار ج 18 ص 190.
3-سیرة النبویة ابن کثیر ج 1 ص 392.
4-بحار الانوار ج 18 ص 190 و ص 204-205 سیرة النبویة ابن کثیر ج 1 ص 392.
5-بحار الانوار ج 18 ص 190 و تاریخ الخمیس ج 1 ص 280 و 281.
6-و(7)سیرة النبویة ابن کثیر ص 392.
8-بحار الانوار ج 18 ص 189 و 190.
9-سوره بقره آیه 185،البته آیات دیگری هم مانند آیه انا انزلناه فی لیلة القدروانا انزلناه فی لیلة مبارکه درباره تاریخ نزول قرآن وجود دارد ولی صراحتی درمورد نزول آن در ماه رمضان ندارد...
10-در المنثور ج 1 ص 189.
11-الاتقان ج 1 ص 69.
12-خواب خوب جزئی از هفتاد جزء نبوت است.
13-و در آغاز کار وحی را در خواب میدید و این جریان ششماه طول کشید،سپس فرشته را در بیداری مشاهده کرد...
14-الاتقان ج 1 ص 70-71.
15-سیره نبویه ابن کثیر ج 1 ص 388.
16-الصحیح من السیرة ج 1 ص 194.
17-المیزان ج 2 ص 12-28.
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، 10 برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.
آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.
قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت 10 برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.
خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.
بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت 10 برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.
خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!
نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.
قابل توجه خواننده های خانم؛ اینجا پایان این داستان نبود. لطفاً ادامه را بخوانید!
اما !..
..
...
..
..
..
..
..
..
..
مرد دچار حمله قلبی 10 برابر خفیف تر از همسرش شد