ازاین که انسان بنا به آیات کتابهاى آسمانى، و به ویژه قرآن مجید در معرض عهدخدا قرار گرفته، و چنین مسئولیت با ارزشى برعهده او نهاده شده، و از او دعوت نمودهاند وفادار به عهد و پیمان خدا باشد، استفاده میشود که انسان در عرصه گاه هستى با همه موجودات از نظر ارزش تفاوت میکند و داراى جایگاه ویژهاى است، و نزد حضرت حق از کرامت و رفعت و مرتبه والائى در جهت استعداد برخوردار است، که این جایگاه ویژهاش، و کرامت و رفعت و مرتبه والایش از مطلع الفجر وفاى به پیمان خدا طلوع میکند، و او را از فرشى بودن به عرشى شدن میرساند، اما اگر در پى هواى نفس، و خواستههاى مادى صرف، و متابعت از شهوات، و پیروى کردن از شیاطین عهد خدا را بشکند، و از وفادارى به پیمان حق امتناع ورزد، به تدریج به سوى سقوط از مقامات ملکوتى پیش رفته و نهایتاً به چاه اسفل سافلین سرنگون خواهد شد، و به محرومیت از فیوضات ربانیه در دنیا و آخرت دچار خواهد گشت.
عارفان معارف الهیه، مفسران بزرگ، و عالمان معالم قرآن و اهل بیت، در رابطه با عهدالله و پیمان خدا مصادیقى را ذکر کردهاند که هریک درجاى خود مصداقى محکم و استوار است:
1- دلایل تکوینى و تشریعى توحید و معاد، و برهانها و حجتهاى عقلى که مایه تصدیق پیامبران الهى است، و معجزاتى که اثبات کننده صدق نبوت رسولان حق است از مصادیق عهدالله است که عقل هر صاحب عقلى را براى پذیرش توحید و نبوت و معاد تسلیم میکند، و زمینه اقرار به یگانگى حق، و وجود مقدس او، و اقرار به نبوت و معاد را فراهم میآورد، ولى کسى که از دایره انسانیت خارج شده، و راه طاعت حق را برخود مسدود نموده، و به محرومیت از رحمت حق تن داده، از اقرار به حقایق پس از اثبات با دلایل روى میگرداند، و حجتها و برهانهاى حق را پس از استحکام و استواریاش به هیچ میانگارد، و از وفاى به آن که در حقیقت قبول کردن و پذیرفتن و نهایتاً اقرار قلبى به آن حقایق متکى بر دلایل است امتناع میکند، و با کمال بیحیائى به انکار هم برمیخیزد، و خود را به خسران ابدى دچار میسازد أُولئِکَ هُمُ الْخاسِرُونَ.
2- عهدخدا سفارشات و خواستهاى حکیمانه و فرمانهاى استوار حضرت اوست که به زبان پاک و ملکوتى پیامبران به مردم ابلاغ شده که مجموعه آنها در حقیقت امر به طاعت رب و نهى از معصیت و فسق و فجور است، و راهى معنوى است که اگر مردم آن را بپیمایند به خوشبختى ابدى و سعادت سرمدى میرسند.
این سفارشات و خواستهها و امر به طاعت و نهى از معصیت که از علم و عدل و رحمت و حکمت حضرت حق سرچشمه گرفته از تمام جوانبش استوارى و استحکام میجوشد و نشان میدهد که این سفارشات برپایه مصلحت دنیا وآخرت مردم نظام گرفته، و درمیان جهانیان در هر دوره و روزگار کسى نیست که از عهده درک و فهم این سفارشات برنیاید و استوارى و استحکامش را درنیابد.
بیتردید آنان که پس از آگاهى به حکیمانه بودن اوامر و نواهى حق و وصایا و سفارشات او به نقض آنها که در حقیقت روى گردانى از عمل به آن حقایق است بپردازد، و شانه جان و دل و بدن از آن تکالیف و مسئولیتهاى سعادت بخش خالى کند، چنین انسانى با اراده و اختیار خود بناى خوشبختیاش را خراب، و براى خود زیان ابدى و خسران سرمدى تدارک دیده، چنان که در پایان آیه مورد تفسیر به آن اشاره شده است: أُولَئِکَ هُمُ الْخَاسِرُون.
3- مراد از عهدالله نبوت پیامبراسلام و قرآن مجید است، که این معنا ازآیه شریفه زیر استفاده میشود:
إِنِّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی قالَ لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ: «1»
اى ابراهیم من تو را پیشواى همه انسانها قرار دادم، ابراهیم گفت: و از دودمانم نیز پیشوایانى برگزین، پروردگار گفت: عهد من که مقام نبوت و امامت است به ستمکاران نمیرسد.
و مراد از شکنندگان عهد و ناقضان پیمان منکران و ناسپاسان از یهود و نصارى به ویژه عالمان و معلّمان تورات و انجیل اند، دو ملّتى که خداى مهربان براى سعادت و خوشبختى آنان در آیات متعددى از تورات و انجیل از آنان عهد وپیمان گرفت که چون پیامبراسلام مبعوث به رسالت شد و قرآن مجید به عنوان صدق نبوتش و هدایت جهانیان بر او نازل گشت از وى پیروى کنند و نبوت و قرآنش را تصدیق نمایند، ولى آنان پس از آگاهى از این حقیقت، و معرفت به این واقعیت هنگامى که پیامبراسلام مبعوث به رسالت شد و قرآن مجید براو نازل گشت به انکار او برخاستند، وبه نبوت و قرآنش کافر شدند، و حق را پس از آن که خدا از آنان پیمان گرفته بود انکار نکنند و از عوام یهود و نصارى کتمان ننمایند، منکر شدند و کتمان کردند و در حالى که پیش از بعثت صفات او را براى عوام گفته بودند، با حیلهگرى و خدعه به عوام قبولاندند که این شخص آن شخصى نیست که در تورات و انجیل مطرح است، و با این ترفند راه اسلام آوردن را بر عوام بستند، و با شکستن عهدخدا خود و بسیارى از عوام یهود و نصارى را به زیان ابدى و خسارت سرمدى دچار کردند، چنان که در آیه مورد بحث آمده: أُولئِکَ هُمُ الْخاسِرُونَ.
روایات
در مسئله وفاى به عهد و شکستن و نقض پیمان روایات بسیار مهمى از پیامبراسلام و اهل بیت طاهرینش در کتابهاى باارزش اسلامى وارد شده که لازم است به برخى از آنها اشاره شود:
رسول خدا فرمود:
«اقربکم غداً منى فى الموقف اصدقکم للحدیث، واداکم للامانة، واوفاکم بالعهد واحسنکم خلقا واقربکم من الناس:» «2»
فرداى قیامت نزدیک ترین شما به من در پیشگاه حق راستگوترین شما در گفتار، و اداکننده ترین شما نسبت به امانت، و وفادارترینتات به عهدوپیمان، و خوش اخلاق ترینتان و نزدیک ترین شما به مردم هستند.
و نیز آن حضرت فرمود:
«ثلاثه لاغدر لاحدفیها: اداء الامانة للبر والفاجر، والوفاء للبروالفاجر وبرالوالدین برین کانا اوفاجرین:» «3»
سه برنامه است که براى احدى درآن نسبت به اجرایش هیچ عذر و بهانهاى نیست.
اداى امانت به نیک و بد، وفاى به عهد به نیک و بد، و نیکى به پدرومادر چه نیکوکار باشند و چه بدکار.
از امیرالمؤمنین (ع) روایت شده است:
«الوفاء حفظ الزمام:» «4»
وفاى به عهد حفظ حق و پاسداشت و احترام به آن است.
«من احسن الوفاء استحق الاصطفاء:» «5»
کسى که وفاى به عهد را نیکو انجام دهد، شایسته برگزیده شدن است.
«الوفاء حیلة العقل و عنوان النبل:» «6»
وفاى به پیمان زینت عقل و دیباچه و سنبل ذکاوت است.
«بحسن الوفاء یعرف الابرار:» «7»
نیکان به نیکو وفاکردن شناخته میشوند.
«الخائن لاوفاءله:» «3»
خیانت کار وفادار به پیمان نیست.
«لاتعتمدعلى مودة من لایوفى بعهده:» «9»
به دوستى کسى که به عهدش وفا نمیکند تکیه مکن.
امیرالمؤمنین (ع) در عهدنامهاى که براى مالک اشتر نوشت به او تذکر داد:
«وایاک والمن على رعیتک باحسانک اوالتزیدفیها کان من فعلک اوان تعدهم فتتبع موعدک بخلفک فان المن یبطل الاحسان والتزید یذهب بنورالحق والخلف یوجب المقت عندالله و الناس ...» «10»
مبادا با خدمات و نیکیهائى که نسبت به مردم انجام دادهاى برمردم منت بگذارى، یا آنچه را انجام دادهاى بزرگ و باعظمت بشمارى یا به مردم وعده دهى، سپس خلف وعده کنى، منت نهادن پاداش نیکوکارى را نابود میکند، و بزرگ شمردن کار نور حق را دردل خاموش مینماید و خلاف وعده کردن موجب خشم خدا و مردم میشود.
امام صادق (ع) فرمود:
«عدة المؤمن اخاه نذرلاکفارة له فمن اخلف فخلف الله بدء ولمقته:» «11»
وعده دادن مؤمن به برادر مؤمنش نذرى است که کفاره ندارد، هرکس وعده خلافى کند با خدا پیمان شکنى نموده و خود را در معرض خشم خدا قرار داده است.
پیامبراسلام فرمود:
«ثلث من کن فیه کان منافقاً وان صام وصلى وزعم انه مسلم من اذأتمن خان واذا احدث کذب واذا وعد اخلف ان الله تعالى قال فى کتابه ان الله لایحب الخائنین وقال ان لعنة الله على الکاذبین، وفى قوله: واذکرفى الکتاب اسماعیل انه کان صادق الوعد:» «21»
سه چیز است درهرکس باشد منافق است، اگرچه روزه بگیرد و نماز بخواند، و گمان کند مسلمان است، کسى که او را امین بشمارند ولى او به خیانت در امانت برخیزد، و چون سخن براند دروغ گوید، و هنگامى که وعده دهد خلف وعده کند، زیرا خدا در قرآن میفرماید: همانا خدا خائنان را دوست ندارد «31»، و نیز میفرماید لعنت خدا بر دروغگویان باد «41»، و میگوید: زندگى اسماعیل را به یادآر که انسانى درست پیمان و وفاکننده به عهد بود «15».
حضرت صادق (ع) از پیامبراسلام در روایتى بسیاربسیار مهم نقل میکند که آن حضرت فرمود:
«من کان یؤمن بالله والیوم الآخر فلیف اذا وعد:»
کسى که ایمان به خدا و روز قیامت دارد واجب است به وعده خود وفا کند.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- بقره، آیه 124.
(2)- بحار، ج 75، 94.
(3)- بحار، ج 75، 93.
(4)- غررالحکم.
(5)- غررالحکم.
(6)- غررالحکم.
(7)- غررالحکم.
(8)- غررالحکم.
(9)- غررالحکم.
(10)- نهج البلاغه، نامه 53.
(11)- وسائل، ج، ص 286.
(21)- وسائل، ج 11، ص 513.
(31)- انفال، آیه 58.
(14)- آل عمران، آیه 61.
(15)- مریم، آیه 54.
کمیل به امیر المؤمنین علیه السلام عرضه داشت: نفس را براى من تعریف کن، حضرت فرمود: کدام نفس را؟ عرض کرد: مگر چند نفس داریم؟ فرمود: براى نفس چهار مرحله است:
1- نامیه نباتیّه
2- حسّیّه حیوانیّه
3- ناطقه قدسیّه
4- کلیّه الهیّه
1- براى نامیه پنج قدرت است: ماسکه، جاذبه، هاضمه، دافعه، مربیّه.
و داراى دو خاصیت است: زیاد شدن، کم شدن. و این شبیهترین نفس به حیوان است.
2- حسّیّه حیوانیّه پنج قوّه دارد: سمع، بصر، شمّ، ذائقه، لامسه. و داراى دو خاصیت است. خوشى، غضب.
3- ناطقه قدسیّه پنج صفت دارد: فکر، ذکر، علم، حلم، نباهت.
4- کلیّه الهیّه پنج قدرت دارد: بقاى در فنا، نعیم در شقا، عزّ در ذُلّ، فقر در غنا، صبر در بلا. و وى را دو خاصیت است: رضا، تسلیم. «1» هدف رسالت این است که نفس را از حالت نامى و حیوانى به سوى کلیّه الهیّه برساند و این جز با تزکیه- یعنى آراسته شدن به فضایل و پیراسته شدن از رذایل میسّر نیست.
اگر نفس باتزکیه مهار نشود، در مسأله مال دنیا دچار حرام خورى، در مسأله شهوت گرفتار انواع معاصى و در مسأله حکومت دچار غصب حق ذى حق و پایمال کردن حقوق یک ملت مىشود.
داستانى عجیب از فضیل و هارون
هارون در کمال قدرت وسطوت و در عین کبر و نخوت با جمعى به حج آمده بود. در طواف بیت ملخى را لگد مال کرد در حالى که حکمش را نمىدانست.
شنید فضیل عیاض در مسجدالحرام است. جهت یافتن حکم مسأله مأمون را نزد وى فرستاد تا او را به حضورش بیاورد. مأمون نزد فضیل آمد و پس از سلام گفت: خلیفه سلام دارد و مىگوید چند لحظه نزد ما بیا، فضیل جواب مأمون را نداد، مأمون بازگشت و گفت: مرا نزد کسى فرستادى که تو را به حساب نمىآورد!
هارون با غصب و خشم حرکت کرد، در حالى که اطرافیانش به وحشت افتادند. چون به فضیل رسید گفت: اى فضیل! واجب است نزد ما آیى و حقّ ما را بشناسى، آخر ما حاکم شماییم! من در حال احرام و طواف ملخى را لگد کردهام، حکمش چیست؟ فضیل بلندبلند گریه کرد و گفت: چه چوپانى هستى که از گوسپند مسأله مىپرسى! بر چوپان واجب است محلّ گوسپندان را امن کند، غذاى نیکو فراهم آورد، آب شیرین بدهد، تو که از یک مسأله دین عاجزى، چه چوپانى هستى واین گله را کجا مىبرى؟! «2»
نکتهاى بس عجیب در وضع امیرالمؤمنین علیه السلام
یکى از اصحاب مىگوید:
شنیده بودم آیه شریفه
أمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیْلِ» «3»
[آیا چنین انسان کفرانکنندهاى بهتر است] یا کسى که در ساعات شب به سجده و قیام و عبادتى خالصانه مشغول است.
در شأن على است، رفتم تا حسنات و عبادات او را به چشم خود ببینم. وقت مغرب با یاران خود نماز خواند و پس از تعقیبات به نماز عشا پرداخت، آنگاه با اجازه آن حضرت به منزلش رفتم، قسمت عمدهاى از شب، او را در قرآن و نماز دیدم، صبح نمازش را در مسجد به جماعت بجاى آورد، سپس به کار مردم پرداخت تا وقت نماز ظهر و عصر آمد. پس از فریضه ظهر و عصر دوباره تا شب به کار مردم پرداخت. به او گفتم به روز و شب آسایش ندارى! فرمود:
اگر روز بیاسایم کار رعیّت ضایع شود، اگر شب بیاسایم قیامت خودم ضایع گردد، پس روزْ مهمّ مردم را انجام دهم و شب مهمّ خودم را. «4» آرى، این است صاحب نفس زکیّه راضیه مرضیّه، این است محصول و نتیجه نفس تصفیه شده واین است آن که قرآن مجید نفس او را نفس پیامبر خوانده است.
رومى نشد از سرّ على کس آگاه |
آرى، نشد آگاه کس از سرّ اله |
|
یک ممکن و این همه صفات واجب |
لا حول و لا قوَّةالّا باللَّه |
|
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- بحار الأنوار: 58/ 84- 85؛ مستدرک سفینة البحار: 10/ 113؛ تفسیر الصافى: 3/ 111.
(2)- آداب النفس: 48.
(3)- زمر (39): 9.
(4)- بحار الأنوار: 41/ 13، باب 101، حدیث 3؛ الأمالى: شیخ صدوق: 282، حدیث 14؛ روضة الواعظین: 1/ 117.
[وَتُطالِعَ الْحَرَکاتِ فى الطَّاعاتِ بِالتَّوفیقِ وَتُطالِعَ السُّکُونَ عَنِ الْمَعاصى بِالْعِصْمَةِ]
توفیق و عصمت، در دو جمله بالا، دو حقیقت و دو واقعیّت است که از جانب حضرت مولا به انسان عنایت شده است.
توفیق چیست؟
توفیق، حالتى است در انسان که به امر حضرت حق براى آدمى حاصل مىشود و به وسیله این حالت است که انسان موفّق به تحصیل ایمان و وفق دادن تمام حرکات و سکنات با فرهنگ پاک خداوند مىشود.
توفیق، نورى است الهى که در جان و دل تجلّى مىکند و انسان با اتّصال به این نور، به سوى رشد و کمال به حرکت آمده و تبدیل به یک موجود والا و پُر ارزش مىشود.
توفیق از بزرگترین نعمتهاى الهى است که نصیب هرکس شود، از طریق آن به خیر کثیر مىرسد و خانه دل او از حکمت الهى و معارف آسمانى پر گشته و به زبان او جارى مىگردد.
البتّه خداوند مهربان، همانند نعمتهاى مادى، این نعمت معنوى را نیز نصیب هر انسانى نموده، ولى این انسان است که به سوء اختیار خود، این نعمت را کنار مىزند و خود را در چاه بدبختى مىاندازد!!
خداوند بزرگ به وسیله انبیا و امامان و کتب آسمانى، انسان را دعوت به لقاء خود و به دست آوردن خشنودى حق کرده و در جسم و جان و قلب و فکر انسان قدرت پاسخ به این دعوت را عنایت فرموده، ولى گروه کثیرى از انسانها، به دعوت حق پاسخ نگفته و نمىگویند و با کمال تأسّف تمام نیروى خدا داده را صرف هوى و هوس و شهوتپرستى مىکنند.
هیچکس نمىتواند بگوید که من بىتوفیق یا کمتوفیقم؛ زیرا این ادّعا تهمت محض به حضرت حق است و خداوند کسى را بىنصیب از این نعمت ننموده است.
معناى عصمت
عصمت که در حقیقت عبارت از قدرت حفظ همه حقایق در وجود انسان و نیرویى است براى دفع مضار و مفاسد، نیز از بزرگترین نعمتهاى الهى است و به همه انسانها، مایه اولیّه آن مرحمت شده و این انسان است که باید با روى آوردن به واجبات و ترک محرّمات به تقویت این نیرو و قدرت برخیزد، تا جایى که شیطان و شیطانها از دستبرد به واقعیّتهاى ایمانى و عملى او مأیوس شوند.
از برکت مقام عصمت است که انسان در مبارزه با دشمنان درونى و برونى پیروز مىشود.
اگر کسى به این مقام با عظمت توجّه نکند و به پرورش این مایه و ریشه سعادت اقدام ننماید، با دست خود گور بدبختى و بیچارگى و شقاوت و هلاکت خویش را کنده و خود را از بسیارى از نعمتهاى مادّى و معنوى حق محروم نموده است.
شارح جملات پرمعناى این روایت که سعى داشته شرحش خیلى مختصر باشد، در ترجمه دو جمله مورد بحث مىگوید:
لازم است که مؤمن در همه حال، چه در اداى واجبات، و چه در اداى مستحبّات بلکه در جمیع حرکات وسکنات از اغواى شیطان و فریب او غافل نباشد که مبادا به اغواى او معصیتى یا خلاف اولایى از او صادر شود و به سبب آن مستحق عذاب یا محروم از ثواب گردد.
حاصل آن که: بنده باید چنان باشد که هرگاه به توفیق الهى مرتکب فعل طاعتى شود در حرکات و سکنات آن فعل مطّلع حال خود بوده که مبادا در آن حرکات امر ناملایمى مثل قصد ریا یا مانند او از او صادر شود و به سبب آن قصدِ پلید طاعتش باطل گردد.
و هرگاه به عصمت الهى ترک معصیتى کند، باز باید از حال خود غافل نباشد که مبادا قصد بدى چون کبر و عجب از او سانح شود.
تقسیم نعم الهى
حاصل آن که: لفظ «توفیق» و «عصمت» در متن دعا اشاره به تقسیم نعمتهاى الهى است.
محقّقین بزرگوار گفتهاند که جمیع نعمتهاى الهى بر دو قسم است: نعمت نفع و نعمت دفع.
نعمت نفع عبارت از اعطاى منافع و مصالح هر شخص از طریق خداست، مثل استواى خلقت و لذّات جسمانى همچون طعام و آشامیدنىها و لباس و مسکن و نکاح و غیر آن.
و نعمت دفع عبارت است از قدرت داشتن براى دفع مفاسد و مضارّ، خواه داخلى مثل دفع آفتهاى نفس و امراض و علل بدنى، خواه خارجى مثل دفع اذیّت و آزار موذیات از انس و جان و سباع و مانند اینها.
و نعمتهاى اخروى یا معنوى هم بر دو قسم است: نعمت توفیق و نعمت عصمت، نعمت توفیق مثل توفیق یافتن بر اسلام و ایمان و توفیق پیدا کردن بر طاعت و عبادت و نعمت عصمت مانند تبرّى و بیزارى از شرک و کفر و اجتناب از فسوق و عصیان.
در هر صورت براى حفظ نعمت توفیق و عصمت، باید بیدارى دائم داشت و لحظهاى از یاد دوست غافل نبود که براى سلب این دو نعمت بزرگ از انسان، دشمنان داخلى و خارجى بدون وقفه در فعالیّتاند و این انسان است که براى پابرجا ماندن این دو نعمت باید از هیچ کوششى به خصوص خالص نگاه داشتن دل، فروگذارى نکند و در تمام لحظات مراقب و مواظب و متوجّه خود باشد.
[وَقِوامُ ذلِکَ کُلِّهِ بِالافتقار إلى اللّهِ وَالإِضْطِرارِ إِلَیْهِ وَالْخُشُوعِ وَالْخُضُوعِ وَمِفْتاحُها الإِنابَةُ إِلَى اللّهِ تعَالى مَعَ قَصْرِ الأَمَلِ بِدَوامِ ذِکرِ المَوتِ، وَعِیانُ الْوُقُوفِ بَیْنَ یَدَىِ الْجَبَّارِ]
حفظ مقام با عظمت عبودیّت و نگاهدارى از مقامات عالى معنوى مانند: شکر و عذر و توفیق و عصمت و همه حقایقى که خداوند بزرگ نصیب انسان نموده، از دستبرد و اغواى شیاطین میسّر نیست مگر به جلب مدد حق و توسّل داشتن به حضرت دوست و این که انسان فقر ذاتى خود را درک کرده و به نیاز خویش نسبت به حق واقف گشته و بداند که در برابر یار لاشیئ محض است و کمترین قدرتى از خود ندارد و این حضرت دوست است که باید این لاشیئ محض را در برابر حملات دشمنان داخلى و خارجى حفظ کند.
کلید حفاظت از دشمنان
عبد باید در کمال خشوع و خضوع بهطور دائم متوسّل به جناب حق باشد و لحظهاى از یاد حق غافل نماند که به محض عارض شدن حال غفلت، دشمنان بر او حمله برده و ممکن است در همان لحظه ضربههاى غیرقابل جبران به انسان بزنند.
و بداند که کلید تمام این برنامهها ملازمت داشتن با حال انابه و استغاثه به درگاه دوست است که این حالت عجز و انکسار و خضوع و خشوع و انابه و استغاثه باعث جلب رحمت و مدد حق است و انسانى که با انابه و استغاثه متّصل به عنایت حق شود، در حقیقت در حصن حصین مولا قرار گرفته و دست دشمنان ظاهرى و باطنى از او کوتاه مىشود و در این حال تمام سرمایههاى الهى او محفوظ مانده و همه را با خود به عالم بعد منتقل خواهد کرد و در آغوش سعادت دارین خواهد افتاد!
این عبد خسته و بال و پر شکسته در مقام انابه و استغاثه به محضر حق درد دلى بدین مضمون سرودهام:
اى لطف توام فروغ امّید |
منما تو مرا زخویش نومید |
|
اى بر تو امید نا امیدان |
لطف تو شفاى دردمندان |
|
از بندگیت قلوب روشن |
عالم زعنایت تو گلشن |
|
یاد تو بود بهار ارواح |
نام تو به مشکلات مفتاح |
|
پر نور جهان زلطف وجودت |
اشیاء وجود در سجودت |
|
اى با خبر از نیاز و رازم |
بر خاک درت سر نیازم |
|
جز مهر تو یاورى ندارم |
من غیر تو دلبرى ندارم |
|
آزاد کنم زنفس اى دوست |
بنماى علاج دردم اى دوست |
|
شرمنده و نادم از گناهم |
تیرهدل و زار و روسیاهم |
|
بشکسته دل و اسیر و خوارم |
در دفتر خود عمل ندارم |
|
احسان تو افسر است بر سر |
محروم نشد گدا از این در |
|
چشمم به تو و حمایت تست |
دل مستحق عنایت تست |
|
زین در نروم به جاى دیگر |
با تو چه کنم سراى دیگر |
|
مسکین که اسیر لطف یار است |
با یار به دیگرش چه کار است |
|
راه رسیدن به مقام انابه
براى یافتن حال انابه و استغاثه، ساعتى از شب را با دوست خلوت کنید، گناهان زیاد خود و عمل اندک و ناقابل خویش را به یاد آرید و توجّه داشته باشید که اگر لحظهاى به خود واگذار گردید دشمنان ظاهر و پنهان چه بلاها به سر شما خواهند آورد، آن گاه با خواندن ادعیه وارده مانند دعاى کمیل، دعاى عرفه، دعاى ابوحمزه، دعاى بعد از زیارت حضرت رضا علیه السلام، مناجات خمس عشر با حال خشوع و خضوع، در مقابل دوست زارى کرده و اشک بریزید و در تمام امور از او مدد گرفته تا به خیر دنیا و آخرت برسید و در تمام این حالات وقوف خود را در پیشگاه جبّار درنظر داشته باشید که او به همه چیز و همه حالات آگاه و بیناست.
سعى داشته باشید که تمام آرزوها را از دل بشویید و آرزویى جز آرزوى لقاء حق و به دست آوردن خشنودى و رضوان حق نداشته باشید، البته هرکس توجّه به این معنا داشته باشد که دائماً در حضور مولاست از آرزوها جز آرزوى دیدار حق، پاک و منزّه خواهد شد!
این بنده ضعیف در این زمینه گفته:
با یاد تو از قید خودى پاک برستم |
این شیشه ناپاک خودى را بشکستم |
|
بتهاى هوى را از دل و روح زدودم |
جز ذات تو اى اصل جهان را نپرستم |
|
من بىتو به یک لحظه نخواهم دو جهان را |
با عشق تو اى دوست فقط سرخوش و مستم |
|
بودم به دیار عدم امّا تو زاحسان |
دادى ز خُم هستى خود باده به دستم |
|
بودم به غم هجر و فراق تو گرفتار |
با وعده دیدار تو از غصّه برستم |
|
مسکین در خانه تو گشتم و صد شکر |
هر در به جز این در به روى خویش ببستم |
حضرت صادق (ع) میفرماید: حضرت اسماعیل که در قرآن مجید از او به عنوان صادق الوعد یادشده به مردى وعده داد که در محل معینى بماند تا آن مرد بیاید، آن مرد دچار فراموشى شد و به آن محل معین بازنگشت، اسماعیل به مدت یک سال به انتظار آمدن آن مرد درآن محل اقامت گزید، مردم به جستجوى اسماعیل برخاستند تا او را یافتند، به او گفتند: ما مدتى است بدون رهبر و راهنما ناتوان شده و از نظر معنوى از میان رفته ایم، فرمود: فلان کس که از اهل طائف است به من وعده کرده اینجا بمانم تا برگردد، چون به او وعده ماندن داده ام از این محل نخواهم رفت تا بازگردد، مردم به نزد آن مرد رفتند و برپیمان شکنیاش وى را مورد توبیخ و سرزنش قرار دادند، آن مرد نزد اسماعیل آمد از این که وعدهاش را فراموش کرده بود پوزش خواست اسماعیل به او گفت به خدا سوگند اگر نیامده بودى در این محل میماندم تا در قیامت یک دیگر را دیدار کنیم، به همین جهت خدا از او به عنوان اسماعیل صادق الوعد یاد کرده است. «1» وعدهها باید وفاکردن تمام
ورنخواهى کرد باشى سرد وخام وعده اهل کرم گنج روان وعده نااهل شد رنج روان در کلام خود خداوند ودود امر فرموده است او فوابالعهود جگر ندارى خوى ابلیسى بیا باش محکم برسرعهد و وفا ج «مثنوى»
رأى امیرالمؤمنین در وفاى به عهد
هرمزان یکى از هفت پادشاه صاحب تاج بود که در اواخر عهد ساسانیان در اهواز حکومت میکرد، هنگامى که ارتش اسلام اهواز را فتح کردند هرمزان را به اسارت گرفته و به مدینه نزد عمر که در آن روزگار خود را زمامدار مسلمین میدانست فرستادند.
چون به نزد عمر رسید عمر به او گفت: اگر میخواهى جانت در امان باشد ایمان بیاور و گرنه تو را به قتل میرسانم. هرمزان گفت اکنون که کمر به قتل من بستهاى فرمان ده مقدارى آب برایم بیاورند که به شدت تشنه ام، عمر دستور داد برایش آب آوردند؛ مقدارى آب در ظرفى چوبین آوردند، هرمزان گفت: من از این آب نمیآشامم زیرا همیشه در قدحهاى جواهرآگین آب خورده ام! على (ع) فرمود براى او قدحى از آبگینه بیاورید، جامى از آبگینه پرکرده و به نزد او آوردند، هرمزان آن را گرفت و هم چنان در دست خود نگه داشت و لب به آن نزدیک نکرد، عمرگفت: با خدا عهد کرده ام تا از این آن نیاشامى تو را نکشم، در این هنگام هرمزان جام پرآب را به زمین زد و شکست، آب جام از میان رفت عمر از تدبیر هرمزان شگفت زده شد به امیرالمؤمنین على (ع) که گرهگشاى مشکلات بود روى کرد و گفت: اکنون چه باید کرد؟ حضرت فرمود چون کشتن او را مشروط به نوشیدن آب کردهاى و با خدا پیمان بستهاى که او را تا آب ننوشد نکشى نمیتوانى دست به کشتن او ببرى ولى براو جزیه مقرر کن، هرمزان گفت: جزیه قبول نمیکنم اینک با خاطرى آسوده و بدون ترس از کشته شدن مسلمان میشوم، سپس شهادتین گفت و به حقیقت مسلمان شد، عمر از اسلام او خوشحال گشت و وى را نزد خود نشانید، و خانهاى در مدینه براى او مقرر کرد و سالى ده هزار درهم جهت او از بیت المال معین نمود. «2»
تذکر امیرالمؤمنین به مسعود بن افلح
مولى حسن کاشى از شعراى بزرگ و مداحان با اخلاص اهل بیت است که جز در مدح آن بزرگوران شعر نگفت.
او پس از زیارت مرقد منور پیامبر و حج بیت الله به کشور عراق رفت، و درحالى که به زیارت قبرمطهر امیرمؤمنان شتافت در برابر آن حضرت ایستاد و قصیدهاى که ابتدایش این است سرود:
اى ز بدو آفرینش پیشواى اهل دى
وى زعزت مادح بازوى تو روح الامین
شبانه امیرالمؤمنین (ع) را در رؤیا زیارت کرد درحالى که به او فرمود: کاشى تو از شهرهاى دور به سوى ما آمدهاى و دوحق از تو برعهده ماست یکى این که میهمان مائى و دوم حق اشعارت، اکنون به شهر بصره عزیمت کن، درآنجا تاجرى است معروف به مسعود بن افلح، سلام مرا به او برسان و بگو: امیرالمؤمنین میگوید: روزى که اراده داشتى به سوى عمان سفرکنى، عهدوپیمان بستى که اگر کشتى حامل اجناس و اموال تجارتت به سلامت وارد ساحل شود هزار دینار در راه ما صرف کنى، از او هزار دینار بگیر و در نیازهایت مصرف کن.
مولى حسن میگوید: به بصره رفتم و او را پس از جستجو یافتم و حکایت خود را برایش گفتم، نزدیک بود از خوشحالى بیهوش شود گفت به خدا سوگند جز امیرمؤمنان کسى دیگر از راز من آگاه نبود، هزار دینار را تسلیم من کرد و به خاطر شکر این موهبت خلعتى هم اضافه به من بخشید و ولیمهاى هم به فقراى بصره داد «3»
وفادارى به قیمت جان
رئیس شهربانى مأمون میگوید: روزى نزد خیلفه رفتم مردى را در بارگاه او به زنجیرهایگران بسته دیدم، مأمون به من گفت: این مرد را نزد خود بر و به شدت از او محافظت کن، و متوجه باش که از کنار تو نگریزد، و آنچه در توان دارى در نگهداریاش به کارگیر، به چند مأمور دستور دادم او را ببرند و با خود گفتم با این همه تأکید مأمون نباید این اسیر را درغیراطاق خود زندانى کنم از این جهت فرمان دادم در اطاق خودم جایش دهند، هنگامى که به منزل رفتم از حال او و سبب گرفتاریاش پرسیدم و این که از کدام شهرى؟ گفت: از اهالى دمشق هستم، گفتم فلان کس را میشناسى پرسید شما از کجا او را شناخته اید، گفتم من با او داستانى دارم، گفت: پس حکایت خود و سبب گرفتارى ام را نمیگویم مگر این که شما داستانت را با آن مرد دمشقى براى من بگوئى.
به او گفتم: چند سال پیش در شهر شام با یکى از فرمانداران همکارى داشتم، مردم شام برآن فرماندار شوریدند، او از ترس مردم به وسیله زنبیلى از قصر پائین آمد و با یارانش گریخت، من هم با عدهاى پابه فرار گذاشتم، درمیان کوچهها میدویدم، مردم در تعقیب من بودم، به کوچهاى رسیدم مردى را بردر خانهاش نشسته دیدم به او گفتم اجازه میدهى وارد خانه شما شوم و تو با این اجازه خون مرا بخرى و مرا از کشته شدن به دست مردم نجات بخشى گفت: آرى وارد خانه من شو، مرا وارد خانه کرد و دریکى از اطاقها جاى داد و به همسرش دستور داد به اطاقى که من هستم درآید، از ترس و وحشت یاراى نشستن به زمین را نداشتم، مردم به خانه هجوم آوردند و مرا از او طلب کردند، صاحب خانه گفت بروید همه خانه را بگردید و گوشه به گوشه منزل را جستجو کنید، مردم به جستجو برخاستند به اطاقى که من در آنجا بودم رسیدم همسر صاحب خانه برآنان نهیب سختى زد و گفت شرم نمیکنید، میخواهید داخل اطاقى شوید که ناموس مردم در آنجا جاى دارد! مردم به سبب این کلام خانه را واگذاردند و رفتند، زن گفت ترسى نداشته باش همه بیرون رفتند، پس از ساعتى خود آن مرد آمد و گفت: براى زندگى در اینجا آسوده خاطر باش، سپس درمیان منزلى اطاقى را ویژه من قرار دادند و در آنجا به بهترین صورت از من پذیرائى میشد.
روزى به صاحب خانه گفتم اجازه میدهى از خانه درآیم، و ازحال غلامانم خبرى به دست آورم، ببینم آیا کسى از آنها مانده یا نه، اجازه داد ولى از من پیمان گرفت که باز به خانه بازگردم، بیرون رفتم ولى هیچ یک از غلامانم را نیافتم، نهایتاً به منزل برگشتم، پس از مدتى یک روز به من گفت: چه خیال دارى؟ گفتم علاقه دارم به بغداد بروم گفت: قافله بغداد سه روز دیگر حرکت میکند، من چنانچه خیال رفتند دارى راضى نیستم تنها حرکت کنى باش و با همان کاروان به سوى بغداد برو، من از او بسیار پوزش خواستم که دراین مدت نسبت به من کمال احترام و پذیرائى را متحمل شده بود، ولى با خداى خود پیمان بستم که او را فراموش نکنم و احسان او را در خور شأنش تلافى کنم.
زمان حرکت کاروان به بغداد رسید، هنگام سحرآمد و گفت: قافله آماده حرکت است، من پیش خود گفتم چگونه این راه طولانى را بدون مرکب و غذا طى کنم؟! در این هنگام دیدم همسرش آمد و یک دست لباس با یک جفت کفش در میان پارچهاى پیچید و به من داد، شمشیر و کمربندى را نیز به دست خویش برکمرم بست، اسبى با قاطرى برایم آورده و صندوقى که محتوى پنج هزار درهم بود با یک غلام به عطایاى خود نسبت به من اضافه کرد تا آن غلام به قاطر و اسب رسیدگى کند و براى دیگر نیازمندیهاى من آماده باشد.
زنش در عین این همه احسان از من بسیار عذرخواهى نمود، آنگاه مقدارى راه از من مشایعت و بدرقه کردند تا به کاروان رسیدم، وقتى به بغداد وارد شدم به این منصبى که اکنون دارد مشغول شدم، دیگر مجال نیافتم از آن انسان والا خبر بگیرم، یا کسى را بفرستم از حالش جویا شود، خیلى دوست دارم او را ملاقات کنم تا اندکى از خدماتش را پاداش دهم چون سخنم پایان یافت زندانى گفت: خداوند بدون زحمت شخصى را که در جستجویش بودى به نزدت آورده، من همان صاحب خانه هستم که از تو مدتى محافظت و پذیرائى کردم، آنگاه شروع به تشریح داستان کرد و جزئیات آن را برایم به تفصیل گفت. به طورى که برایم یقین حاصل شد راست میگوید: آنگاه به من گفت: تو اگر به خواهى به عهدت که پرداخت پاداش به احسان من است وفا کنى من از خانواده خود که جدا شدم وصیت نکردم، غلامى به همراهم آمده و در فلان منزل جاى دارد او را نزد من آر تا وصیت خود را نسبت به خاندانم به او بنمایم، پرسیدم چه شد به این بلا مبتلا شدى؟ گفت: فتنهاى در شام مانند همان شورش زمان تو به وقوع پیوست، خلیفه لشگرى فرستاد، شهر را از فتنه امنیت دادند درضمن گرفتن مردم مرا هم گرفتند، به اندازهاى زدند که نزدیک به مردن رسیدم، آنگاه بدون این که بگذارند خانواده ام را ببینم به بغداد منتقل کردن! این است حکایت من.
رئیس شهربانى مأمون میگوید: همان وقت فرستادم آهنگرى را آوردند و زنجیرهایگران را از دست و پایش گشودم و او را به حمام برده و لباسهایش را عوض کردم، کسى را فرستادم غلامش را نزد او آورد همین که غلام را دید به گریه افتاد و شروع کرد به وصیت نمودن، من معاون خود را خواستم دستور دادم ده اسب و ده قاطر و ده غلام و ده صندوق و ده دست لباس و به همین مقدار غذا برایش آماده کند و او را از بغداد خارج نماید.
گفت این کار را مکن زیرا گناه من نزد خلیفه به خیال خلیفه بسیار بزرگ است و مرا مستحق کشتن میداند، اگر در فکر آزادى من هستى مرا در محل مورد اعتمادى بفرست که درهمین شهر باشم تا فردا اگر حضورم در نزد خلیفه لازم شد مرا حاضر کنى، هرچه پافشارى و اصرار نمودم که خود را نجات بده نپذیرفت، ناچار او را به محل امنى فرستادم به معاون خود گفتم اگر من سالم ماندم که وسیله رفتن او را فراهم میکنم و اگر خلیفه مرا به جاى او کشت او را آزاد کن تا به وطنش برود.
فردا صبح هنوز از نماز فارغ نشده بودم که گروهى آمدند و فرمان خلیفه را راجع به احضار آن مرد به من رسانیدند، پیش او رفتم همین که چشمش به من افتاد گفت: به خدا سوگند اگر بگوئى فرار کرده تو را میکشم گفتم: فرار نکرده اجازه دهید داستانش را به عرض برسانم گفت: بگو، تمام گرفتارى خود را در دمشق و جریان شنیده شده از او را در شب گذشته برایش گفتم و اعلام کردم میخواهم به عهدم نسبت به او وفا کنم، یا مولایم به جاى او مرا میکشد که اینک کفن خود را پوشیده براى کشته شدن آماده ام، یا مرا میبخشد که در این صورت منتى برغلام خود نهاده، مأمون همین که قصه را شنید گفت: خداوند تو را خیر ندهد این کار را درباره آن مرد انجام میدهى درحالى که او را میشناسى، ولى آنچه او نسبت به تو در دمشق انجام داد در حالى بود که تو را نمیشناخت چرا پیش از این حکایتش را به من نگفته بودى تا پاداش مناسبى به او بدهم.
گفتم: او هنوز دراینجاست و هرچه از او درخواست کردم خود را نجات دهد نپذیرفت، سوگند خورد تا از حال من آگاه نشود از بغداد بیرون نرود، مأمون گفت: این هم منتى بزرگ تر از کار اول اوست که برتو دارد، اکنون برو او را حاضرکن، رفتم وبه او اطمینان دادم که مأمون از تو گذشت کرده و مرا به احضارت دستور داده چون این خبر را شنید دو رکعت نماز خواند و سپس باهم نزد خیلفه آمدیم، مأمون نسبت به او بسیار مهربانى کرد، او را نزدیک خود نشانید و باگرمى با او به صحبت و گفتگو مشغول شد تا وقت غذا رسید، باهم غذا خوردند به او پیشنهاد فرماندارى دمشق را کرد، از پذیرفتنش عذر خواست، آنگاه از او خواست که از اوضاع شام همواره به او خبر دهد، این کار را قبول کرد، مأمون دستور داد ده اسب و ده غلام و ده برده و ده هزاردینار به او بپردازند وبه فرماندار شام نوشت که مالیاتش را نگیرد و سفارش نمود که با او به خوبى رفتار کند.
از خدمت مأمون مرخص شد، پس از رفتن مرتب نامههایش به مأمون میرسید، هرگاه نامهاى میآمد مرا احضار میکرد و میگفت نامهاى از رفیقت آمده است.
وفا به پیمانى سخت و شگفت
محدث قمى در کتاب تتمة المنتهى از قول عالم بزرگ و فقیه کم نظیر و مفسرعالى قدر شیخ طوسى روایت میکند: که صفوان بن یحیى از همه اهل زمان خود بیشتر مورد اعتماد و وثوق بود.
او محضر حضرت موسى بن جعفر و امام هشتم و حضرت جواد را درک کرده بود.
صفوان شبانه روز صدوپنجاه رکعت نماز میخواند و هرسال سه ماه روزه میگرفت و سه بار زکات مالى میپرداخت.
این اعمال به خاطر این بود که با عبدالله بن جندب و على بن نعمان کنار کعبه پیمان بسته بودند که هریک زودتر از دنیا رفتند کسى که زنده است نماز و روزه و زکات و حج و سایر اعمال خیر او را به جا آورد.
عبدالله و على پیش از صفوان از دنیا رفتند، به این خاطر صفوان تا زنده بود نماز و روزه و زکات و حج براى آنان بجا میآورد تا به عهدش نسبت به دو دوستش وفاکرده باشد! «4»
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- مستدرک الوسائل، کتاب حج، ص 85.
(2)- الکلام بحرالکلام، ناسخ التواریخ.
(3)- روضات الجنات، ج، ص 171.
(4)- تتمته المنتهى.
حسنات نفسیّه که در قرآن مجید و معارف اسلامى مطرح است موجد نورانیّت قلب و استحکام ایمان و سیّئات نفسیّه موجب ظلمت دل و سستى رشته عقیده و مخرّب عمل است:
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
وَجَدْتُ الْحَسَنَةَ نُوراً فِى الْقَلْبِ وَزَیْناً فِى الْوَجْهِ وَقُوَّةً فِى الْعَمَلِ. وَوَجَدْتُ الْخَطیئَة سَواداً فِى الْقَلْبِ و وَهْناً فِى الْعَمَلِ و شَیْناً فِى الَوَجْهِ. «1»
حسنه را نورى در قلب و آبرویى در چهره و قدرتى بر عمل یافتم. و گناه و سیّئه را ظلمتى در دل و باعث سستى در عمل صالح و علّت آبرو ریزى دیدم.
سَأَلَ رَجُلٌ رَسُولَ اللّهِ صلى الله علیه و آله فَقالَ: أىُّ حَسَنَةٍ أفْضَلُ عِنْدَ اللَّهِ؟ قالَ: حُسْنُ الْخُلْقِ و التَّواضُعُ و الصَّبْرُ عَلَى الْبَلِیَّةِ، وَالرِّضا بِالْقَضاءِ. قالَ: أىُّ سَیِّئَةٍ أعْظَمُ عِنْدَاللَّهِ؟ قالَ: سُوءُالْخُلْقِ وَالشُّحُّ الْمُطاعُ. «2»
مردى از رسول خدا صلى الله علیه و آله پرسید: کدام حسنه نزد خداوند برتر است؟ فرمود:
نیک خُلقى، تواضع، صبر و استقامت در بلا و رضا به قضاى حق. عرضه داشت: چه سیّئهاى نزد حق بزرگتر است؟ فرمود: بد خُلقى و بخلى که به عمل گذارده شود.
حسن خلق، تواضع و صبر از اوصاف نفس زکیّه و بد اخلاقى و بخل از حالات نفس شریره است. آراستن نفس به حسنات الهیّه و پیراستن آن از اوصاف شیطانیّه نیازمند به مبارزه و به قول رسول خدا جهاد اکبر و محتاج به گذشت از خود و هواها و هوسهاست که:
نابرده رنج گنج میسّر نمىشود |
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد |
|
(سعدى شیرازى)
حکایتى در مبارزه با نفس
ابن عربى مىگوید:
امیرى با خیل و خدم و حشم به راهى مىگذشت، خدمت یکى از اولیاى خدا رسید، عرضه داشت: یا شیخ، در این جامه و لباسها که بر تن من است نماز رواست یانه؟ آن بزرگ خندید، آن امیر از سرّ خنده پرسید، مرد خدا گفت: از کم عقلى و نادانى تو تعجّب کرده خندیدم، اى امیر! حال تو به حال سگى مىماند که در مردار و جیفهاى افتاده واز آن سیر خورده و سرا پاى او از خون و نجاسات آلوده شده و او را احتیاج به قضاى حاجت افتاده، خیلى مواظب است که ترشّح بول او را نجس نکند!
شکم تو از حرام پر است، مظالم عباد بر گردنت بسیار است، ستم و ستمکارى در پروندهات مالا مال است تو از آنها نمىترسى، از این دغدغه دارى که نماز در این لباس چگونه است!
امیر گریست و از اسب پیاده شد و به خاک مذلّت نشست و ترک جاه و ریاست غلط کرد و ملازم شیخ شد.
چون سه روز از این ماجرا گذشت شیخ طنابى به او داد و گفت، ایّام ضیافت گذشت برخیز با این طناب به صحرا رو و هیزم بیاور جهت امرار معاش بفروش. او در کار فروش هیمه رفت. مردم که وى را بدان حال مىنگریستند مىگریستند. ابن عربى مىگوید: آن امیر دایى من بود که مصداق این آیه شریفه شد:
وَأمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّه وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى» «3»
و اما کسى که از مقام و منزلت پروردگارش ترسیده و نفس را از هوا و هوس بازداشته است.
بندگى حقیقى
در «مصابیح القلوب» آورده:
محمود غزنوى با عدّهاى زیاد جهت شکار به صحرا رفت، ناگهان همایى در هوا پیدا شد، لشگریان گفتند برویم در سایه او قرار بگیریم تا از گرما و حرارت هوا مصون بمانیم و براى این کار از هم سبقت مىگرفتند، تنها کسى که نرفت ایاز بود، محمود به او گفت: تو چرا نرفتى تا هما برسرت سایه اندازد؟ گفت: کدام سعادت براى من بهتر از این که در سایه سلطانى چون شما هستم!
این حکایت براى این است که بدانى به جلال ذوالجلال قسم! اگر کسى ترک غیر او کند، غیرى که مانع رشد و کمال است و قدم در راه بندگى حقیقى بگذارد سعادتى نصیب او مىشود که شقاوت از پى ندارد و لطف حضرت او در شش مرحله نصیب وى مىشود:
1- هُوَ مَعَکُمْ أیْنما کُنْتُمْ» «4»
و او با شماست هرجا که باشید.
2- فَتَمُرُّ فاطِمَةُ وشیعَتُها عَلَى الصِّراطِ کَالْبَرْقِ الْخاطِفِ. «5»
فاطمه علیها السلام و شیعه او عبورش از صراط همانند برق خیره کننده است.
3-حَتّى إذا جاؤُوها و فُتِحَتْ أبْوابُها» «6»
چون به آن رسند در حالى که درهایش از پیش گشوده شده است.
4-وَقالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَیْکُمْ» «7»
نگهبانانش به آنان گویند: سلام بر شما.
5-وَحُورٌ عینٌ* کَأمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکْنُونِ» «8»
و حوریانى چشم درشت،* هم چون مروارید پنهان شده در صدف.
6-وَرِضْوانٌ مِنَ اللّهِ أکْبَرُ» «9»
و همچنین خشنودى و رضایتى از سوى خدا [که از همه آن نعمت ها] بزرگتر است.
محبوبترین خلایق
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
إنَّ اللَّهَ تَعالى یُباهى بِالشّابِّ الْعابِدِ الْمَلائِکَةَ، یَقُولُ: انْظُرُوا إلى عَبْدى تَرَکَ شَهْوَتَهُ مِنْ أَجْلى. «10»
بر جوان عابد به ملائکه مباهات و افتخار مىکند، مىفرماید: اى ملائکه، بندهام را بنگرید که به خاطر من دست از شهوت و هوا و هوس نفسانى برداشته است.
و نیز فرمود:
إنَّ أحَبَّ الْخَلائِقِ إلَى اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ شابٌّ حَدَثُ السِّنِّ فى صُورَةٍ حَسَنَةٍ جَعَلَ شَبابَهُ و جَمالَهُ لِلّهِ و فى طاعَتِهِ، ذلِکَ الَّذى یُباهى بِهِ الرَّحْمانُ مَلائِکَتَهُ، یَقولُ: هذا عَبْدى حَقّاً. «11»
همانا محبوبترین آفریدگان نزد خداى بزرگ، جوان نو سال و زیبارویى است که جوانى و زیبایى خود را براى خدا و در راه اطاعت او نهاده است و او همان کسى است که خداى رحمان به او بر فرشتگانش مباهات مىکند و مىفرماید: حقّاً این بنده من است.
امام باقر علیه السلام به سلیمان بن جعفر فرمود:
جوانمرد کیست؟ عرضه داشت: نزد ما جوانان هستند، حضرت فرمود: اصحاب کهف از پیران بودند ولى خداوند آنان را جوان و جوانمرد گفت.
یا سُلَیْمانُ، مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَاتَّقى فَهُوَ الْفَتى «21».
اى سلیمان، آن کس که به خدا ایمان آورد و از همه معاصى خود را حفظ کند او جوانمرد است، در هر سنّى که باشد.
نصایح ابوذر
ابوذر شاگرد بزرگوار و با کرامت رسول خدا، که دانش و بینشش را از آن منبع فیض گرفته بود مردم را در جهت تزکیه نفس نصیحت مىفرمود:
دنیا را دو جلسه قرار بده:
1- مجلسى براى طلب حلال.
2- مجلسى براى طلب آخرت، جلسه سوم ضرر دارد.
کلام را دو کلام قرار بده:
1- کلمهاى براى آخرت.
2- کلمهاى براى طلب حلال، کلمه سوم مضرّ است.
مالت را دو مال قرار بده:
1- درهمى براى عیال.
2- درهمى براى ساختن آخرت، درهم سوّم خسارت است.
دنیا را ساعتى بین دو ساعت قرار بده:
1- ساعتى که گذشته و قدرت برگرداندن آن را ندارى.
2- ساعتى که امید درکش براى تو نیست. این ساعتى که در آنى به عبادت خرج کن و در عمل صحیح صرف نما و از گناه خود دارى کن ورنه به هلاکت افتى. «13»
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- کنز العمال: 16/ 110، حدیث 44084؛ میزان الحکمة: 1/ 636، حدیث 858.
(2)- کنز العمال: 16/ 129، حدیث 44154.
(3)- نازعات (79): 40.
(4)- حدید (57): 4.
(5)- بحار الأنوار: 43/ 223، باب 8، حدیث 9؛ ثواب الاعمال: 220.
(6)- زمر (39): 73.
(7)- زمر (39): 73.
(8)- واقعه (56): 22- 23.
(9)- توبه (9): 72.
(10)- کنز العمال: 15/ 776، حدیث 43057؛ نهج الفصاحة: 303، حدیث 736. (11)- کنز العمال: 15/ 785، حدیث 43103.
((12- بحار الأنوار: 14/ 428، باب 27، حدیث 10؛ تفسیر العیاشى: 2/ 323، حدیث 11.
(13)- مجموعة ورام: 2/ 20؛ المواعظ العددیة: 107، باب 2، فى الثنائیات.
«پیامبر گرامى اسلام صلى الله علیه و آله بامدادى به اصحاب و یاران فرمود: دیشب دو نفر پیش من آمدند و مرا برانگیختند و به من گفتند: بیا برویم. پس با آن دو به راه افتادم تا به مردى خوابیده رسیدم و مرد دیگرى را با سنگ گرانى بر سر او ایستاده دیدم که سنگ را بر سر او مىکوبد و سرش را درهم مىشکند و چون سنگ به غلت مىافتد به دنبال آن مىرود و آن را مىگیرد و هنوز نزد آن مرد برنگشته سر وى چنانکه بود صحیح و سالم مىشود، پس بار دیگر به او حمله مىبرد و همان کار نخستین را با او انجام مىدهد.
به آن دو گفتم: سبحان اللَّه! داستان این دو نفر چیست؟ به من گفتند: بیا برویم.
پس رفتیم تا به مردى به پشت افتاده رسیدیم که دیگرى با قلّابى آهنین بر سر او ایستاده است و ناگهان به یک سوى روى او مىآید و هر یک ازگوشه لب و سوراخ بینى و چشم او را تا پشت گردن چاک مىدهد، سپس به آن سوى دیگرش مىرود و همان کارى که با آن طرف کرده بود با این طرف انجام مىدهد و هنوز از این سو فارغ نشده که آن طرف به حال اول برمى گردد، پس دیگر بار به او حمله کرده همان کار نخستین را تکرار مىکند.
گفتم: سبحان اللَّه! داستان این دو چیست؟ به من گفتند: بیا برویم.
پس رفتیم، به چیزى تنور مانند رسیدیم که فریاد و داد و بیدادهایى از آن بلند بود. پس سرى به آن زدیم که ناگاه مردان و زنان برهنه در آن دیدیم که زبانه آتش از زیر پاى آنها بر مىخاست و چون به آنها مىرسید فریاد مىزدند.
به آن دو گفتم: داستان اینها چیست؟ به من گفتند: بیا برویم.
پس به راه افتادیم تا به جویى مانند خون سرخ رنگ رسیدیم که در میان آن مردى شنا گر شنا مىکرد و در کنار جوى مردى بود که سنگ بسیارى نزدش نهاده بود، آن شناگر پس از مدتى شنا نزد آن مرد که سنگها نزدش بود مىآمد و او سنگى به دهان او مىانداخت او باز شنا مىکرد و باز مىگشت و باز سنگ به دهانش افکنده مىشد و همین طور تکرار مىگشت.
به آن دو گفتم: داستان این دو نفر چیست؟ گفتند: بیا برویم.
پس به راه افتادیم تا به مردى بد قیافه رسیدیم که نزد او آتشى بود و آن را مىافروخت و زیر و رو مىکرد و گرد آن مىگشت.
به آن دو گفتم: این چیست؟ گفتند: بیا برویم.
پس رفتیم تا به انبوهى رسیدیم که از هر نوع گلى بهارى در آن به چشم مىخورد، ناگهان در میان آن بستان مردى بلند قامت با کودکانى بیش از آنچه هرگز ندیده بودم پیرامون او به نظرم آمدند. به آن دو گفتم: این کیست و اینان کیانند؟ مرا گفتند: برویم برویم.
پس رفتیم تا به بستانى بزرگ- که هرگز بزرگتر و بهتر از آن ندیده بودم- رسیدیم، به من گفتند: در این بستان بالا برو، پس بالا رفتیم تا به شهرى که با خشتى طلا و خشتى نقره ساخته شده بود رسیدیم، آنگاه به دروازه شهر آمدیم و خواهش کردیم آن را باز کنند، دروازه گشوده شد، بعضى هر چه تصوّر کنى زیبا و برخى هر چه گمان کنى زشت روى به استقبال ما آمدند.
به آنان گفتند: بروید در این جوى آب تنى کنید که ناگاه جوى پهناورى- که گویى آبش در سفیدى شیر خالص است- جلب نظر کرد و در آن آب تنى کردند و سپس در حالى که آن زشتى از ایشان رفته بود و به نیکوترین صورتى در آمده بود نزد ما آمدند، به من گفتند: این بهشت جاویدان «عدن» است و این خانه توست.
پس دیدهام به بالا خیره شد ناگاه کاخى مانند ابرى سفید به نظر رسید. به من گفتند: خانه تو همان است.
به آن دو گفتم: خدا مبارکتان گرداند، مرا بگذارید تا داخل آن شوم، گفتند: اکنون که نمىشود، داخل آن خواهى شد. به آن دو گفتم: از آنچه امشب دیدم در شگفتم، این چه بود که دیدم؟
به من گفتند: اکنون به تو مىگوییم: آن مرد نخستین که بر او گذشتى و سرش با سنگ درهم شکسته مىشد مردى است که قرآن را فراگیرد و سپس آن را رها کند در وقت نماز بخوابد تا نماز او فوت شود.
آن مرد دیگرى که دیدى هر یک از کنار دهان و سوراخ بینى و چشم او تا پشت گردنش چاک زده مىشد، مردى است که بامداد از خانهاش در آید و دروغى بگوید که در میان مردم منتشر شود.
مردان و زنان برهنهاى که در تنور مانندى بودند زنان و مردان زنا کارند.
آن مردى که دیدى در جوى خون شنا مىکند و سنگ به دهانش مىافکند کسى است که ربا مىخورد.
مرد بد قیافهاى که در کنار آتش بود و آن را زیر و رو مىکرد و مىافروخت و گِرد آن مىگشت مالک و سر پرست دوزخ بود.
آن مرد بلند قامتى که در آن بوستان بود ابراهیم علیه السلام است و آن کودکانى که پیرامون او بودند هر نوزادى است که بر فطرت خداشناسى بمیرد.
راوى پرسید: اى فرستاده خدا! آیا فرزندان مشرکان هم؟ پاسخ داد: آرى، فرزندان مشرکان هم.
امّا آن گروهى که بعضى زیبا و بعضى زشت رو بودند آنان مردمى هستند که کارى شایسته و کارى بد را بهم آمیخته بودند و خدا از آنان در گذشت.» «1»
پی نوشت :
______________________________
(1)- صحیح البخارى: 2/ 104، باب ما جاء فى عذاب القبر، باب 33؛ آیینه اسلام: 177.
عقبه از مشرکین و بتپرستان مکه بود و با همکیشان خود رفاقت تنگاتنگ داشت.
از دوستان نزدیک او ابىّ بن خلف بود که در سفر و حضر و در هر رفت و آمد و در هر کوى و برزن و در هر مجلسى با یکدیگر بودند، رفیقى که در شیطان مسلکى و دیو صفتى کم نظیر بود!
عقبه از یک سفر تجارتى بازگشت و عدهاى از بزرگان و اشراف مکه از جمله پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله را به مهمانى دعوت کرد که در آن مهمانى به علتى دوستش- ابىّ بن خلف- حاضر نبود.
هنگامى که مهمانان سر سفره حاضر شدند و دست به غذا بردند عقبه دید رسول خدا صلى الله علیه و آله از خوردن غذا امتناع دارد، سبب را پرسید، حضرت فرمود: من از طعام تو نمىخورم مگر اینکه به وحدانیت خدا و رسالت من شهادت دهى و به دایره اسلام و مسلمانى درآیى تا درهاى رحمت حق و درهاى بهشت به رویت باز شود.
عقبه با کمال میل شهادتین را به زبان جارى کرد و پیامبر صلى الله علیه و آله هم از غذاى او تناول فرمود.
عقبه هنگامى که پس از پایان میهمانى نزد رفیق شیطان مسلک و بتپرستش رفت، با ملامت و سرزنش ابىّ بن خلف روبهرو شد و از سوى ابىّ مورد شماتت قرار گرفت که چرا آیین خود را رها کرده، به آیین محمد گرویدى؟
عقبه داستانش را در اسلام آوردنش بیان کرد، ابىّ با کمال وقاحت به او گفت: من از تو خوشنود و دل خوش نمىشوم مگر اینکه به تکذیب محمد برخیزى!!
عقبه بدبخت و تیره روز که نخواست این دشمن غدار دوستنما را از خود براند و سعادت به دست آورده را حفظ کند و ز راه جهنم به راه بهشت برود، براى خوش آمد آن نابکار به سوى پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله رفته، با کمال بىشرمى آب دهان به صورت پیامبر صلى الله علیه و آله انداخت که آب دهانش با دو شقه شدن به صورت مبارک رسول حق صلى الله علیه و آله جارى شد و آن چهره ملکوتى را تحت تأثیر قرار داد، حضرت زنده بودن عقبه را تا پیش از هجرت خود خبر داد و به او گفت: چون از مکه بیرون آیى به شمشیر انتقام حق به قتل مىرسى، پیشبینى آن حضرت در جنگ بدر تحقق یاقت، عقبه در جنگ بدر به جهنم واصل شد و ابىّ بن خلف- دوست نابابش- در احد به قتل رسید «1».
آیات 27- 29 سوره فرقان جهت دلدارى و تسلیت به پیامبر صلى الله علیه و آله بیان و سرنوشت شوم انسان پلیدى که در دنیا دچار دوست و رفیق گمراه و گمراه کننده و شیطان مسلک شد، نازل گردید.
[وَ یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى یَدَیْهِ یَقُولُ یا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا* یا وَیْلَتى لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلًا* لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِی وَ کانَ الشَّیْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولًا] .
و روزى که ستمکار، دو دست خود را [از شدت اندوه و حسرت به دندان] مىگزد [و] مىگوید: اى کاش همراه این پیامبر راهى به سوى حق برمىگرفتم،* اى واى، کاش من فلانى را [که سبب بدبختى من شد] به دوستى نمىگرفتم،* بىتردید مرا از قرآن پس از آنکه برایم آمد گمراه کرد. و شیطان همواره انسان را [پس از گمراه کردنش تنها و غریب در وادى هلاکت] وامىگذارد.
آرى؛ همنشین بد به فرموده حق شیطان است و شیطان بىتردید دشمن انسان است و پس از آن که به انسان خسارت و زیان غیر قابل جبران وارد ساخت، او را در حیرت و سرگردانى و اسیر دست انواع طوفانها و بلاها در دنیا و به چنگال عذاب ابد در آخرت، وامىگذارد.
[وَ کانَ الشَّیْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولًا] .
و شیطان همواره انسان را [پس از گمراه کردنش تنها و غریب در وادى هلاکت] وامىگذارد.
رفیق و همنشین آن نیست که بر عیوب و نواقص و خلأهاى معنوى انسان بیفزاید و چون آتشى خطرناک به خرمن ارزشهاى انسان و کرامت و شرافتش بیفتد، دوست حقیقى و رفیق واقعى کسى است که از عیوب آدمى بکاهد و نقایص انسان را برطرف سازد و خلأهاى معنوى و روحى دوست خود را جبران کند.
امام صادق علیه السلام درباره محبوبترین همنشین مىفرماید:
«أحَبُّ إخوَانى إلَىَّ مَنْ أهْدى إلىَّ عُیُوبى» .
محبوبترین برادرانم نسبت به من کسى است که مرا به سوى عیوبم راهنمایى کند.
انسان با انصاف و خواهان خوشبختى هنگامى که از طرف همنشینى دلسوز به عیوبش راهنمایى شود، بىتردید در مقام رفع عیوب خود برمىآید و با کمک همنشین با کرامتش به مقامات انسانى عروج مىکند.
در کتاب باارزش کشف الغمه روایت شده: روزى امام نقی(ع) براى انجام کارى از سامراء بیرون شدند، عربى در جستجوى حضرت بود، او را به محل کار حضرت در خارج از شهر راهنمائى کردند، پس از شرفیاب شدن به محضر امام عرضه داشت از اعراب کوفه و از دوستداران و ارادتمندان شما اهل بیت پیامبر هستم، قرضى سنگین بر عهده دارم و کسى جز شما را نمیشناسم که بتواند قرض مرا ادا کند مرا از این بار سنگین نجات دهد، حضرت فرمودند اندوهگین مباش و به او فرمان دادند بنشیند، سپس فرمودند: من تو را به مطلبى راهنمائى میکنم اما مواظب باش با مطلب من مخالفت نکنى، من به خط خودم مینویسم و اقرار میکنم که تو مبلغى از من طلبکارى، چون به شهر آمدیم به منزل من بیا و اداى آن مبلغ را درخواست کن، هرچه از تو مهلت خواستم تو گوش نده و به درشتى و غلظت پول خود را از من بخواه و در آنچه گفتم کوتاهى مکن.
چون حضرت به شهر بازگشت مرد عرب وارد بر حضرت شد و در برابر عدهاى که در محضر حضرت بودند و در میانشان بعضى از اطرافیان حاکم عباسى قرار داشتند طلب خود را به صورتى جدّى درخواست کرد، حضرت از او تقاضاى صبر و تمدید مدت و دادن مهلت نمودند ولى عرب راضى نشد و با غلظت و درشتى طلب خود را درخواست میکرد، حضرت در نهایت از پرداخت فورى پوزش خواستند ولى او نپذیرفت، اطرافیان حاکم عباسى جریان را به حاکم منتقل کردند و مضیقه مالى حضرت و تنگدستى آن جناب حاکم را به فکر فرو برد و در نتیجه سى هزار درهم براى حضرت فرستاد، آن جناب عرب را احضار نموده و همه سى هزار درهم را در اختیار او گذاشتند و فرمودند قرضت را ادا کن و این بار سنگین را از دوشت بردار و مازاد آن را هزینه خانواده ات کن، عرب گفت پسرپیامبر یک سوم این مبلغ مشکل مرا حال میکرد و مرا از فشار روحى نجات میداد، براستى چنین است که خدا درباره شما فرموده:
اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ:
خدا داناتر است که رسالتش را کجا قرار دهد.
حضرت عبدالعظیم حسنى که از چهرههاى با عظمت علمى و عملى و از راویان مخلص و مورد وثوق، و طرف توجه امامان عصر خودش بود به محضر حضرت نقی (ع) مشرف شد، مىگوید وقتى حضرت نقی چشمش به من افتاد فرمود: مرحبا بر تو اى ابوالقاسم تو به حقیقت دوست و محب ما هستى، به حضرت عرضه داشتم اى پسر رسول خدا من مىخواهم دینم را به شما عرضه کنم اگر مورد رضایت باشد تا خدا را ملاقات کنم بر آن ثابت بمانم، حضرت فرمود اى ابوالقاسم عرضه کن، گفتم: اعتقادم این است و بر آن اقرار دارم که خداى تبارک و تعالى یکى است و چیزى مانند او نیست، از حد ابطال و تشبیه خارج ومنزه است، حضرت حق جسم و صورت و عرض و جوهر نیست، او مجسم کننده اجسام و نقاش صورتها و آفریننده اعراض و جواهر، و پروردگار و مالک و قرار دهنده و به بوجود آورنده هر چیزى است.
اقرار مىکنم که محمد بنده و رسول خدا و آخرین پیامبر است و تا روز قیامت پیامبرى بعد از او نخواهد بود، و شریعت او خاتم شرایع است، و تا قیامت شریعتى پس از شریعت او نخواهد بود، و اقرار دارم که امام و خلیفه و ولى امر پس از پیامبر امیرمؤمنان على بن ابى طالب است، و پس از او حسن، سپس حسین و على بن الحسین و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على سپس مولاى من شما هستید.
حضرت نقی فرمود: و پس از من فرزندم حسن، پس وضع مردم با جانشین بعد از او چگونه است؟ به حضرت گفتم: مولاى من داستان از چه قرار است؟ فرمود براى اینکه شخص او را به خاطر غایب بودنش نمىبینند و بردن نامش جایز نیست، تا از پرده غیبت در آید و زمین را از عدل و قسط پر کند چنان که از ظلم و ستم پر شده باشد، به حضرت نقی (ع) گفتم به همه حقایق اقرار دارم و اعلام مىکنم دوستدار امامان دوستدار خداست، و دشمن آنان دشمن خداست، و فرمانبردارى از آنان فرمانبردارى از خداست، و نافرمانى از آنان نافرمانى از خداست، و اقرار دارم معراج و سئوال در قبر، و بهشت و دوزخ و صراط، و میزان حق است، و قیامت یقیناً خواهد آمد و در آن هیچ شکى نیست، و خدا مردگان را از قبورشان به قیامت مىآورد، واجبات پس از ولایت نماز و زکات و روزه و حج و جهاد و امر به معروف و نهى از منکر است، حضرت نقی فرمود:
اى اباالقاسم به خدا سوگند این دین خداست که براى بندگانش پسندیده، بر آن ثابت قدم باش، خدا تو را به ایمان ثابت در دنیا و آخرت استوار بدارد.
آرى عقاید و اعمال و روش و منش انسان در صورتى از طرف خداى مهربان مورد پذیرش قرار مىگیرد که به چنین حقایقى که حضرت عبدالعظیم در پیشگاه امام زمانش اقرار کرد آراسته باشد و به عبارت دیگر دین و آئینى مورد قبول خداست که در کلام حضرت عبدالعظیم آمده است.
ابراهیم مخارقى مىگوید براى حضرت صادق دینم را به این صورت بیان کردم: شهادت مىدهم که معبودى جز خدا نیست و شریکى ندارد، و محمد صلىاللهعلیهوآله فرستاده اوست، و على امام عادل پس از اوست، آنگاه حسن، و حسین و علىبنالحسین و محمدبنعلى و سپس تو حضرت فرمود:
خدا تو را رحمت کند آنگاه فرمود:
«اتقو الله، اتقو الله، اتقو الله، علیکم بالورع و صدق الحدیث و اداء الامانة و عفة البطن و الفرج تکونوا معنا فى الرفیق الاعلى:» «2»
تقواى الهى، تقواى الهى، تقواى الهى، شما را به پارسائى و پاکدامنى و راستگوئى، و اداى امانت، و حفظ شکم و غریزه جنسى از حرام سفارش مىکنم، تا در مقام رفیق اعلى با ما باشید.
هشام بن عجلان مىگوید به حضرت صادق (ع) گفتم:
«اسألک عن شیئ لا اسأل عنه احداً بعدک، اسالک عن الایمان الذى لا یسع الناس جهله فقال: شهادة ان لا اله الا الله، و ان محمدا رسول الله، و الاقرار بما جاء من عند الله و اقام الصلاة و ایتاء الزکاة و حج البیت و صوم رمضان و الولایة لنا و البراءة من عدونا و تکون مع الصدیقین:» «3»
چیزى را از تو مىپرسم که پس از تو از کسى نخواهم پرسید، از ایمانى مىپرسم که مردم نسبت به جهل آن معذور نیستند، حضرت فرمود: شهادت به این که معبودى جز خدا نیست و محمد فرستاده اوست، و اقرار به آنچه از نزد خدا آمده، و برپا داشتن نماز، و پرداخت زکات، و حج بیت، و روزه ماه رمضان، و ولایت ما و بیزارى از دشمنانمان، در این صورت در آخرت با صدیقین خواهید بود.
قبولى عمل و اعتقاد و اخلاق سبب ارزش و رفعت این حقایق و علت جلب رضاى حق، و باعث رسیدن به جنّات الهى در قیامت است، و بر اساس آیات و روایات هیچ مسئله و امرى از انسان جز با متدین بودن به دین خدا که در قرآن و روایات اهل بیت متجلى است، و جز با نیت خالص و مطابقت داشتنش با فقه قرآن و امامان معصوم پذیرفته نخواهد شد و به نقطه قبولى نخواهد رسید.
اهمیّت و ارزشى که اسلام براى مال حلال قائل شده، براى کمتر چیزى آن مقدار ارزش اعلام کرده است.
مال، به خصوص مقدارى که انسان از آن مىخورد، به مانند ریشه است و تمام اعمال و کردار و رفتار و حرکات انسان، شاخ و برگ آن است.
آدمى براى انجام تمام کارها، احتیاج به قدرت و توان دارد؛ این قدرت و توان را خوراک انسان تأمین مىکند، اگر این خوراک حلال باشد، محصول آن را که عبادات و حرکات صحیح اجتماعى و قسمتى از اخلاقیات است، خداوند مهربان قبول مىکند و اصولًا مال حلال به انسان روشنى و نور بخشیده و آدمى را در مسیر الهى به حرکت مىآورد و اگر حرام باشد دل را تاریک و زمینه ظهور اخلاق سیّئه و اعمال ناپسند و شیطانى را در انسان به وجود مىآورد.
انبیاى بزرگ الهى، امامان معصوم، عارفان بیدار دل، عاشقان شیفته، قبل از انجام هر کار، توجّه فوق العادهاى به مال و به خصوص خوراک خود مبذول مىداشتند و حتّى در مسئله مال و خوراک حلال، در حدّ ضرورت قناعت مىکردند.
ساختمان وجود انسان، محصول خوراک اوست و آنچه را انجام مىدهد، اکثراً در ارتباط با مال است؛ روى این حساب عباد حق باید پیش از هر چیز به مسئله مال و خوراک دقّت کنند!!
عباد شایسته حق، مال را جز یک وسیله چیزى نمىدیدند و از این وسیله فقط براى رسیدن به مقام قرب و کسب رضاى محبوب استفاده مىکردند.
محبّت اولیاى حق به مال، محبّت سطحى بود و برخوردشان در مسئله مال برخوردى عادى و معمولى و نسبت به مال با چشمى عادى مىنگریستند و همیشه از روى آوردن مال به خود وحشت داشتند و به محض به دست آوردن مال، براى خود و اهل و عیالشان به اندازه لازم و بلکه به مقدار ضرورت برمىداشتند و بقیّه آن را در همان راهى که معشوق از آنان مىخواست صرف مىکردند.
شما پیغمبر و امام و عاشقى از عاشقان حق و عارفى از عرفاى واقعى را نخواهید دید که در وصیّت خودشان براى بعد از مرگشان نسبت به مال سفارشى داشته باشند؛ زیرا آن بزرگواران در عین این که براى اداره امور زندگى خود و اهل و عیالشان به اندازه لازم کوشش مىکردند و گاهى مال فراوانى از طریق کشاورزى، دامدارى، تجارت، صنعت، به دست مىآوردند پس از مخارج عادى روزمرّه بقیّه آن را با خداوند عزیز از طریق صدقه، انفاق، دستگیرى از یتیم و مسکین و ابن سبیل و صرف در کارهاى خیر، معامله مىکردند.
با دید پاک و مستقیمى که اولیاى الهى به مال داشتند، همیشه از عوارض منفى وخطرزاى مال که در مرحله عملى و اخلاقى بروز مىکرد، درامان بودند.
به عبارت دیگر اولیاى حق و عاشقان دوست از تکاثر و جمع مال و ثروتاندوزى و فخر فروشى به مال و حرص و بخل و حسد و کبر و عجب درامان بودند و همه دنیا و مال دنیا اگر منهاى حق بود براى آن بزرگواران پشیزى ارزش نداشت؛ آنچه براى آنان مهم بود، خواسته مولا و رضایت دوست بود و آنان مال را به دستور محبوب به دست آورده و به دستور او در گردونه خرج قرار مىدادند و هرگز دل به مال دنیا نمىبستند و در یک کلمه خادم و خدمت گزار و نوکر مال نبودند، بلکه مال براى آنان بهترین خدمت گزار در راه حق بود.
اینان با این دل پاکى که داشتند و با آن چشم بصیرتى که به توفیق الهى به مال دنیا مىنگریستند، زندگى را بر خود آسان نموده و کمترین چشم داشتى به کسى نداشتند، خواسته آنان بسیار کم و حاجاتشان فوق العاده سبک بود.
چه زیبا سروده عارف وارسته مرحوم الهى قمشهاى در ترجمه «حاجاتُهُمْ خَفیفَةٌ» که در خطبه متّقین امیرالمؤمنین علیه السلام آمده:
نکویان جهان از بىنیازى |
نمىگیرند عالم را به بازى |
|
سبکبار اندر این دار مجازند |
به کمتر مایه آنان بىنیازند |
|
نیاز جسم و جان را برده از یاد |
به ناز دلبر خود گشته دلشاد |
|
به جز خالق که از کل بىنیاز است |
خلایق را به یکدیگر نیاز است |
|
جهان را سهل گیر ار هوشمندى |
منه بر پاى خود از حرص بندى |
|
تویى مرغ سبک پرواز هشیار |
در این ره رو چو آگاهان سبک بار |
|
سبک بارى نشاط این جهان است |
قناعت بىگمان گنج نهان است |
|
قرآن و مسئله مال
انسان در این مدّت کوتاه و زودگذر عمر با مسئله مال برخوردهاى گوناگونى دارد که قرآن مجید در آیات نورانیش به انواع برخوردهاى انسان با مال اشاره مىکند.
قرآن، گاهى از مال، تحت عنوان خیر الهى در دست مردم یاد کرده و گاهى از مال به عنوان وسیله هلاکت و بدبختى و علّت عذاب ابد سخن گفته و گاهى مال را منشأ سعادت و زمانى وسیله بخل و حرص معرّفى نموده، گاهى مردم را تشویق به روىآوردن به مال و زمانى آنان را از مال دنیا سخت برحذر مىدارد و این تقسیمات همه در ارتباط با وضع حالى و دینى انسان نسبت به مال است.
انسان منوّر به نور ایمان و متدیّن به مسائل الهى و دارنده قلب سلیم و عارف به معارف الهیه و عامل به دستورهاى حق تعالى، بدون شک برخوردش با مال برخوردى صحیح و الهى است و مال براى او خیر و خوشى و عامل سعادت و وسیله نیکبختى و صداقت است.
انسان دور از حق و تاریک دل و منافق و ضدّ خدا و بىمعرفت و بىنور، بىتردید برخوردش با مال برخوردى غلط و بلکه برخوردى شیطانى است و مال براى او شرّ و عامل شقاوت و وسیله حرص و بخل و علّت نابودى دنیا و آخرت و نابود کننده سعادت و عاملى براى عذاب ابدى انسان در عالم آخرت است.
قرآن، مردم را از برخورد غیراصولى با مال دنیا به سختى برحذر مىدارد و انسان را در این زمینه به عالىترین شکل، نصیحت و موعظه مىکند و بنىآدم را از آلوده شدن به مال حرام برحذر مىدارد.
[یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُلْهِکُمْ أَمْوالُکُمْ وَ لا أَوْلادُکُمْ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ فَأُولئِکَ هُمُ الْخاسِرُونَ] «1».
اى مؤمنان! مبادا اموال و فرزندانتان شما را از یاد خدا غافل کنند و آنان که [به خاطر مال و فرزند از یاد خدا] غافل مىشوند، زیانکارند.
[فَذَرْهُمْ فِی غَمْرَتِهِمْ حَتَّى حِینٍ* أَ یَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِینَ* نُسارِعُ لَهُمْ فِی الْخَیْراتِ بَلْ لا یَشْعُرُونَ] «2».
پس آنان را در غرقاب گمراهى و جهالتشان تا هنگامى [که مرگشان فرا رسد] واگذار.* آیا گمان مىکنند افزونى و گسترشى که به سبب مال و اولاد به آنان مىدهیم،* در حقیقت مىخواهیم در عطا کردن خیرات به آنان شتاب ورزیم؟ [چنین نیست] بلکه [آنان] درک نمىکنند [که ما مىخواهیم با افزونى مال و اولاد، در تفرقه، طغیان، گمراهى و تیرهبختى بیشترى فرو روند.].
[الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ الْباقِیاتُ الصَّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَواباً وَ خَیْرٌ أَمَلًا] «3».
مال و فرزندان، آرایش و زیور زندگى دنیا هستند، ولى اعمال شایسته پایدار نزد پروردگارت از جهت پاداش بهتر و از لحاظ امید داشتن به آنها نیکوتر است.
قرآن مجید در سوره مبارکه کهف داستان غرور مرد ناسپاس و بىخبرى را به خاطر مال در برابر مردى مؤمن و فقیر براى عبرت امّت بدینگونه نقل مىکند:
اى رسول ما! داستان دو مرد مؤمن و ناسپاس را براى امّت مثل بزن که ما به یکى از آنها دو باغ انگور دادیم و اطرافش را به نخل خرما پوشاندیم و عرصه میان آنها را مخصوص کشتزار قرار دادیم. آن دو باغ میوههاى خود را به طور کامل و بدون آفت و نقصان تحویل مىداد، در وسط آنها نیز جوى آبى روان ساختیم.
این مرد که باغش داراى میوه بسیار بود، در مقام گفتگو و مفاخرت با رفیقش که مردى مؤمن و فقیر بود برآمد و گفت: من از تو به خاطر دارایى بیشتر و خدم و حشم، محترمتر و عزیزترم.
روزى در حالى که به نفس خود ستمکار بود و عمر را به گناه و غفلت سپرى کرده بود با کمال غرور وارد باغ شد و گفت: گمان نمىکنم این باغ و دارایى من نابود شود!!
و نیز گمان نمىکنم روز قیامتى برپا شود، اگر هم به سوى خدا بازگردم، در آن جهان نیز از این باغ منزلى بهتر خواهم یافت.
رفیق با ایمان و فقیر در مقام اندرز و نصیحت او برآمد و گفت: آیا به پروردگارى که تو را نخست از خاک، سپس از نطفه آفرید، آن گاه مردى کامل و آراسته ساخت، کافر شدى؟ زهى جهل و نادانى!
لکن پروردگار من همان خداى یکتاست و هرگز به او شرک نخواهم آورد؛ اى رفیق! تو چرا وقتى به باغ درآمدى نگفتى که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قوّهاى نیست و اگر تو مرا به خاطر مال و فرزندت از خود کمتر دانى به خود مغرور مباش که ارزش انسان بر انسان به مال و منال و فرزند نیست.
امید است خداوند مهربان در دنیا و آخرت، بهتر از باغ تو به من عطا کند و بر بوستان تو مرد کافرکیش آتشى از آسمان فرستد که با خاک یکسان شود و یکسره نابود گردد، یا صبحگاهى جوى آبش به زمین فرو رود به طورى که دیگر نتوانى آب به دست آرى و باغت خشک شود؛ یا آن که ثمره و میوههایش نابود گردد، تا صبح دمى از شدّت حزن و اندوه برآنچه در باغ کردى دست بر دست زنى و ببینى که بنا و اشجارش همه از بین رفته، آن گاه بر کفرت پشیمان گردى و بگویى: اى کاش من به خداى خود مشرک نمىشدم و به خودپرستى و غرور دچار نمىگشتم.
تمام آن بلاهایى که مؤمن فقیر پیشبینى مىکرد به سر آن بدبخت درآمد و ابداً جز خدا هیچکس نباشد که آن گنهکار کافر را از قهر و خشم خدا یارى و حمایت کند که خدا هم دشمن کافران است نه یار آنها.
در آن روز و آنجا ولایت و حکمفرمایى خاصّ خداست که به حق فرمان دهد و بهترین ثواب آخرت و عاقبت نیکو را هم او به هرکه خواهد عطا نماید.
اى رسول ما! براى امّت، چنین زندگانى تمام دنیا را مثل بزن که ما آب بارانى از آسمان نازل کردیم و به آن آب درختان و نباتات گوناگون زمین، درهم پیچیده و خرّم بروید، سپس صبحگاهى همه درهم شکسته و خشک شود و به دست بادهاى حوادث زیر و زبر گردد و خدا بر همه چیز اقتدار کامل دارد «4».
[الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ الْباقِیاتُ الصَّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَواباً وَ خَیْرٌ أَمَلًا] «5».
مال و فرزندان، آرایش و زیور زندگى دنیا هستند، ولى اعمال شایسته پایدار نزد پروردگارت از جهت پاداش بهتر و از لحاظ امید داشتن به آنها نیکوتر است.
قرآن مجید در مضامین عالى سوره تکاثر مىفرماید:
شما مردم را بسیارىِ اموال و فرزند و عشیره از یاد خدا غافل کرده، تا جایى که به گور و ملاقات قبور رفتید.
این برنامه شما برنامه درستى نیست و حق و حقیقت این نیست که پنداشتهاید؛ به زودى خواهید دانست که پس از مرگ چه سختىها در بردارید، باز هم حقّاً خواهید دانست که در قیامت با چه عذابهایى مواجهید، نه چنین است اگر بدانید چه حادثه بزرگى در پیش دارید هرگز به بازى دنیا از آخرت غافل نمىشدید؛ البته پس از مرگ دوزخ را مشاهده خواهید کرد و سپس به چشم یقین مىبینید، آن گاه در آنجا از نعمتها (مانند مال و جاه و صحّت و جوانى و عمر و نبوّت انبیا و ولایت على علیه السلام از شما بازپرسى خواهند کرد).
و در سوره همزه مىفرماید: واى بر عیبجوى هرزه زبان، همان کسى که مال جمع کرده و دائم به حساب و شمارش آن سرگرم است، پندارد که مال و دارایى دنیا به او عمر ابد خواهد داد، چنین نیست بلکه بدون شک به آتش سوزان دوزخ درخواهد افتد، آتشى که چگونه سختى آن را تصوّر خواهى کرد، آن آتش را خشم خدا برافروخته شراره آن بر دل ناپاکان شعلهور است، آتشى که آنها را از همهسو احاطه کرده است و مانند ستونهاى بلند بازکشیده است.
از زبان قرآن دانستید که اگر انسان در جنب مال توجّه به حق و روى دل به محبوب واقعى داشته باشد، مال براى او نردبان ترقّى است و از جمله عوامل و عللى است که انسان را به خداى مهربان نزدیک مىکند.
امّا اگر ثروت و مال آن چنان انسان را جذب کند که از یاد دوست و عشق محبوب غافل بماند، بدترین عامل خطر و به فرموده على علیه السلام:
المالُ مادَّةُ الشَّهواتِ «6».
مال و ثروت و پول دنیا تقویت شهوات آدمى است.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- منافقون (63): 9.
(2)- مؤمنون (23): 54- 56.
(3)- کهف (18): 46.
(4)- مضمون آیات سوره کهف: 32- 46.
(5)- کهف (18): 46.
(7)- نهج البلاغة: 763 (حکمت 58).