غریبانه ترین غروب، غروب پرتوآفرین مردانی است که در دشت وسیع هستی طلوع می کنند و بی آن که دیگران به عظمت وجود ایشان پی برند، بساط نور خویش جمع کرده و به دیار ابدی می شتابند.
غروب، برای کسانی که تن به حرارت خورشید ساییده و دیده در اشعه آن گرفته اند، همواره غم انگیز است. اما برای کسانی که چون خفاش در پس سیاهی خودخواهی، چشم انتظار هجرت خورشیدند، شادی آفرین است.
در آن غروب، این خورشید بود که غمناک ترین شیوه رفتن را در تاریخ ثبت می کرد. چه این که مردمان بر او جز رسم بی وفایی روا نداشتند. او با این که می رفت تا از مدار زمینیان خارج شده، طواف عرش آغاز کند، باز در غم فرشیان می سوخت.
در آن غروب، هیچ نشانی از جنبش، حیات و زندگی نبود، زمان نیز از بیهودگی مردم خسته شده و توان حرکت نداشت و در انتظار سکوتی ابدی بود. مردم نیز با لب های خشکیده و چهره های غم بار و غبارگرفته، هر یک در پی آن بودند تا پیش از غروب آفتاب، خود را به خانه رسانند. تا شاید طلوعی دیگر را نظاره گر باشند. چشم انداز دیدگان، جز سکوتی مرگبار نبود، گویی مردمان از همدیگر با اضطراب و وحشت فرار می کنند، در پنهانی قدم می زدند. همه در این اندیشه بودند که سخنان آن پیر در این اواخر بوی غروب می داد.
کلام او با قبل بسیار متفاوت بود، دیگر از آن ملامت ها خبری نبود، آن طوفان های سهمگین به نسیمی آرام مبدل شده بود که تنها نوازشگر یتیم بچگان کوفه بود و بس.
گویا همین هفته قبل بود که در میانه روز مردم را جمع کرده بر فراز منبری از سنگ خطبه ای ایراد کرد.
او را می دیدی با این که بیش از شصت پاییز از عمرش گذشته بود، ولی همچنان با طراوت و سرسبز روح بلند او قله نشین کوه معرفت بود.
بیان رسای او آبشار بلندی را می ماند که همچنان جمعیت را می شکافت و به پهنه دل ها فرود می آمد و خبر از واقعه ای دردناک می داد...
... بعد از سفارش مردم به تقوا با آه سردی که از عمق جان کشید، نسیم آسا گوشه ای از پرده اسرار باطن را کنار زده چنین فرمود: «کجا هستید برادران من! همان ها که سواره به راه می افتادند و در راه حق قدم برمی دارند، کجاست عمار؟ در حالی که اشک در چشمانش حلقه می زد ادامه داد، کجاست ابن تیهان؟ و کجاست ذوالشهادتین (1) ؟ و کجایند کسانی که پیمان جانبازی بستند و سرهای آن ها برای ستمگران فرستاده شد؟!» به اینجا که رسید بغض گلوی او را فشرد. اشک از دیدگانش جاری شد. دستان مبارک به محاسن شریف زد و بسیار گریست. آن گاه در حالی که سخن گفتن برای او بسیار سخت بود ادامه داد: «آه برادرانم آنانی که قرآن تلاوت می کردند و به کار می بستند، در فرایض دقت می کردند و به پا می داشتند، سنت ها را زنده می کردند و بدعت ها را از بین می برند، دعوت به جهاد را می پذیرفتند و به رهبر خود اطمینان داشتند و صمیمانه از او پیروی می کردند.» در این هنگام بود که مردم به همدیگر نگاهی کردند و سر به زیر انداخته شرمساری خود را پنهان می نمودند.
سپس با صدای بلند فریاد زد: «بندگان خدا جهاد... جهاد.... آگاه باشید من امروز لشگر به سوی اردوگاه حرکت می دهم، آن کس که اراده کرده به سوی خدا کوچ کند همراه ما خارج شود.» (2)
با اتمام کلام او، مردم پراکنده شده، عده ای رفتند تا آماده کارزار شوند و عده ای همچنان سر بر زانوی تامل داشتند، آنان با شنیدن این سخنان چیز دیگری یافتند و آن هم غروب و کوچ بود. کوچی که آن پیر سال ها در انتظارش روزشماری می کرد، از آن زمانی که مرادش به دیدار حق شتافت و او که تنها در میان دنیاپرستان، ضامن حیات نهالی بود که آن پیرمراد غرس کرده بود. تا آن هنگام که یادگار آن باغبان نخستین را به فراق و سوگ نشست و همواره تنها مرهم همه این زخم ها بقای آن نهال بود.
او که سیمای نورانی اش سرشار از آثار جراحت جنگ هاست، زیر لب می گوید: «.. بار الها! از بس نصیحت کردم و اندرز دادم آنان را خسته و ناراحت ساختم، آنان نیز مرا خسته کردند، من آنان را ملول، آنان نیز مرا رنجیده خاطر ساختند. به جای اینها افرادی بهتر به من مرحمت کن و به جای من بدتر از من بر آن ها مسلط کن. خداوندا! دل های آنان را آب کن. همان طوری که نمک در آب حل می شود...» (3)
اما دریغ که زمانه گوش مردم را کر و چشمشان را کور کرده بود. چه رنج ها که نمی برد آن زمانی که بهانه جویی تنها جوابی بود که می شنید. هنوز گوش جان، زمزمه های همراه با سوز او را فراموش نکرده است که فرمود: «شگفتا! شگفتا! به خدا سوگند این حقیقت دل را می میراند و غم و اندوه می آفریند که آن ها در مسیر باطل خود چنین متحدند و شما در راه حق این چنین پراکنده و متفرق؟! روی شما زشت باد و همواره غم و غصه قرینتان باد... هرگاه در ایام تابستان فرمان حرکت به سوی دشمن دادم گفتید: اندکی ما را مهلت ده تا سوز گرما فرو نشیند و اگر در سرمای زمستان این دستور را به شما دادم گفتید: اکنون هوا بسیار سرد است، بگذار سوز سرما آرام گیرد! همه این ها بهانه برای فرار از سرما و گرما بود! شما که از سرما و گرما وحشت دارید و فرار می کنید به خدا سوگند از شمشیر بیش تر فرار خواهید کرد ای کسانی که به مردان می مانید ولی مرد نیستید... چقدر دوست داشتم که هرگز شما را نمی دیدم و نمی شناختم... خدا شما را بکشد که این قدر خون به دل من کردید و سینه مرا مملو از خشم نمودید و کاسه های غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشاندید.» (4)
این لحظات سنگین به یاد می آورد که روزهایی را این کوه استقامت و صبر زبان به شکوه و نفرین گشوده فرمود: «نفرین بر شما! از بس شما را سرزنش کردم خسته شدم (5) چه دردی دارید؟ دوای شما چیست؟ طب شما کدام است؟» (6)
با این همه، طبیبی دلسوز بود و در هر فرصت مناسب مردم را از آشوب ها برحذر داشته و می فرمود: «... فتنه هایی هست همچون پاره های شب که هیچ کس نمی تواند در برابر آن بپا خیزد...» (7) اما هر چه او بیش تر می گفت; آنان کمتر گوش می دادند. تا زمانی که بی توجهی آنان را می دید از روی خشم می فرمود: «شما را چه می شود؟ مگر لال هستید؟ چرا سخن نمی گویید؟» (8)
زمان، آن چنان مبهوت حادثه بود که گویی فراموش کرده بود بگذرد، همه جا خاموش بود و بی صدا، تاریک بود و وحشتناک و پر اضطراب. همه در خواب بودند و ظلمت تنها چراغ روشن، در خانه دختر می سوخت، و دختر را هم بی خوابی پدر بی تاب کرده بود. پدر را می دید که همواره بیرون می رود و به آسمان نظر می افکند، دست به محاسن می کشد و کلماتی را زمزمه می کند. هر لحظه که می گذشت نورانیت سیمای او برافروخته تر می شد، کم کم زردی چهره با سرخی اضطراب درهم می آمیخت و نشان از پایان انتظار می داد. کم کم خود را آماده می کرد تا برای آخرین بار، در بین خاکیان پذیرای افلاکیان باشد که «انا انزلناه فی لیلة القدر...»
لیلة القدر از فراز جایگاه بلند خود به جهان رخ نمود تا سال جدیدی را در زندگی اسلام به مردم اعلام کند.
«گردش سپهر به شیوه رفتار نخستین خود بازگشت تا با روان و خرد و عاطفه، برای زادروز دیگری از زایش روشنایی، به همه بشر تحیت و خجسته باد گوید.
هنوز آن روز مبارک از ماه رمضان، گونه خود را به رنگ شفق گلگون نکرده بود و هنوز تیرگی «غسق » را در صحنه افق خود به مشایعت نرفته بود و بالاخره، هنوز شب آن روز، سحر لیلة القدر را نزائیده بود» (9) که...
او با قدم هایی کوتاه ولی مطمئن راه خانه تا مسجد را پیمود، خوب می دانست که آخرین لحظات فراق است که سپری می شود، و ماندگار.
زحمت صحبت با خاکیان تا چندی دیگر به عیش وصال افلاکیان می انجامد. قدم های او به رفتن، زبانش به ذکر، دل در شوق دیدار یار بود، تا این که به مسجد رسید، مسجد تاریک بود و خاموش. عده ای در نماز و عده ای هم در خواب آرام گرفته بودند. قدم از صحن به شبستان مسجد نهاد، خفتگان بودند که یکی پس از دیگری با ترنم «الصلاة » او بیدار می شدند...
در میان تاریکی چشمانی ناپاک و خون گرفته، نگاه او را ربود، غریبه ای غبارآلود، اما، نه، غریبه غریبه هم نبود، قبلا او را زیاد دیده بود...
تا این که وارد محراب شد. مشغول نافله شد، آن شب نمازگزاران بیش از همیشه بودند; چرا که ندای اذان او به همه خانه های کوفه سرکشیده بود.
مردم یکی پس از دیگری مهیای نماز شدند، صف ها مرتب شد، آن غریبه به زحمت خود را در صف اول پشت سر امام جای داد...
... و اینک مردم در میانه محراب شاهد شق القمری دوباره بودند...
گرچه از جهش برق شمشیر تا فرود تقدیر، دیری نپایید، ولی روزگارانی دراز در مقابل آن، چشم بر هم زدنی بیش نبود.
در آن هنگامه بود که زمان جامد شد، و فیض وجود از حرکت ایستاد، قلب ها از ضجه و فریاد لبریز گشت، گوش ها غرق در شیون، گویی محشر کبری به پا شده بود. نفس های قطع شده با بی تابی به هم می آمیخت. گویی همه فریاد شده بودند و تنها او بود که می رفت تا برای همیشه سکوت کند و جهانی را از فیض حضور خود محروم سازد. اما پیش از آن، چشمان خون آلود خود را نیمه باز به سوی آسمان گشود و زمزمه کرد:
«بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله
فزت و رب الکعبه » و سپس در جوار جاویدان یار برای همیشه آرمید و...
پی نوشت ها:
1. منظور حضرت خزیمة بن ثابت انصاری بود.
2الی 8. نهج البلاغه، خطبه 181 / خطبه 25 / خطبه 27/ خطبه 34/ خطبه 29 / خطبه 102 / خطبه 119
9. عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام علی (ع)، ص 320
قطرهاى از دریا
حضرت امام صادق علیه السلام مىفرماید: پدرم از پدرش نقل مىکرد که حسن بن على بن ابى طالب در زمان خودش عابدترین و زاهدترین و برترین مردم بود. هنگامى که به حج مىرفت پیاده مىرفت و چه بسا با پاى برهنه به سوى حرم امن حرکت مىکرد.
هنگامى که یاد مرگ و قبر و برانگیخته شدن در قیامت و عبور بر صراط مىافتاد، گریه مىکرد و چون یاد عرضه شدن بر خدا مىکرد، فریادى مىکشید و غش مىنمود و هنگامى که در نماز قرار مىگرفت گوشت بدنش در پیشگاه خدا مىلرزید و زمانى که یاد بهشت و دوزخ مىکرد چون مار گزیده به خود مىپیچید و از خدا درخواست بهشت مىنمود و از دوزخ به حق پناه مىبرد «1».
کمک و بخشش
حضرت امام صادق علیه السلام مىفرماید: مردى به عثمان بن عفان در حالى که در مسجد نشسته بود گذشت، از او درخواست کمک کرد. به دستور عثمان، پنج درهم به او پرداختند، مرد به عثمان گفت: مرا به جایى که دردم را دوا کنند راهنمایى کن، عثمان گفت: نزد آن جوانمردان که آنان را مىبینى برو و با دستش اشاره به ناحیهاى از مسجد کرد که حضرت امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و عبداللّه بن جعفر در آن قرار داشتند.
آن مرد به سوى آنان رفته، سلام کرد و از آنان درخواست کمک نمود.
امام حسن علیه السلام به او فرمود: سؤال از دیگران جز در سه مورد جایز نیست یا براى دیهاى که دل سوختگى دارد، یا وامى که دل شکستگى آرد، یا فقرى که غیر قابل تحمل است؛ تو دچار کدام یک از این سه موردى؟
گفت: دچار یکى از آنها هستم. امام مجتبى علیه السلام فرمان داد پنجاه دینار به او بپردازند و حضرت امام حسین علیه السلام دستور به چهل و نه دینار داد و عبداللّه بن جعفر فرمان به چهل و هشت دینار.
آن مرد پس از دریافت دینارها برگشت و بر عثمان گذر کرد، عثمان گفت:
چه کردى؟ مرد گفت: بر تو گذشتم، جهت کمک به من به پنج دینار فرمان دادى و چیزى هم از من نپرسیدى ولى آن بزرگوارى که گیسویى پرپشت دارد چیزهایى را از من پرسید و پنجاه دینار به من عطا کرد و دومى آنان چهل و نه دینار و سومى چهل و هشت دینار؛ عثمان گفت: چه کسى براى دواى درد تو مانند این جوانمردان است؟ اینان دانش و آگاهى را به خود اختصاص دادهاند و خیر و حکمت را در خود جمع کردهاند «2».
فروتنى شگفت
فروتنى حضرت امام حسن علیه السلام و تواضع آن انسان الهى چنان بود که:
روزى بر گروهى تهیدست مىگذشت و آنان پارههاى نان را بر زمین نهاده، روى زمین نشسته بودند و مىخوردند، چون حضرت امام حسن علیه السلام را دیدند گفتند: اى پسر رسول خدا! بیا و با ما هم غذا شو! به شتاب از مرکب به زیر آمد و گفت: خدا متکبران را دوست ندارد و با آنان به خوردن غذا مشغول شد.
سپس همه آنان را به میهمانى خود دعوت فرمود، هم به آنان غذا داد و هم لباس «3».
حاجتت را بنویس
مردى به محضر حضرتش حاجت آورد، آن بزرگوار به او فرمود:
حاجتت را بنویس و به ما بده، چون نامهاش را خواند دو برابر خواستهاش به او مرحمت فرمود.
یکى از حاضران گفت: این نامه چقدر براى او پربرکت بود! فرمود:
برکت آن براى ما بیشتر بود زیرا ما را اهل نیکى ساخت، مگر نمىدانى که نیکى آن است که بىخواهش به کسى چیزى دهند، اما آنچه پس از خواهش مىدهند بهاى ناچیزى است در برابر آبروى خواهنده، شاید آن کس که شبى را با اضطراب میان بیم و امید به سر برده و نمىدانسته که آیا در برابر عرض نیازش دست رد به سینه او خواهى زد یا شادى قبول به او خواهى بخشید و اکنون با تن لرزان و دل پرتبش نزد تو آمده، آنگاه تو فقط به اندازه خواستهاش به او ببخشى در برابر آبرویى که نزد تو ریخته بهاى اندکى به او دادهاى «4».
اوج جود و عطا
مردى از او چیزى خواست پنجاه هزار درهم و پانصد دینار به او عطا فرموده، گفت: کسى را براى حمل این بار حاضر کن، چون کسى را حاضر کرد، رداى خود را به او داد و گفت: این هم اجرت باربر «5».
بخشیدن همه ذخیره
عربى به محضر امام حسن علیه السلام آمد. فرمود: هرچه ذخیره داریم به او بدهید، بیست هزار درهم بود، همه را به عرب دادند، گفت: مولاى من! اجازه ندادى که حاجتم را بگویم و مدیحهاى در شأنت بخوانم، حضرت در پاسخ اشعارى انشا کرد به این مضمون: بیم فروختن آبروى آن کس که از ما چیزى مىخواهد موجب مىشود که ما پیش از درخواست او بدو ببخشیم «6».
عطاى کم نظیر
حضرت امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و عبداللّه بن جعفر به راه حج مىرفتند، توشه آنان گم شد، گرسنه و تشنه به خیمهاى رسیدند که پیرزنى در آن زندگى مىکرد. از او آب خواستند که در جواب گفت: این گوسپند را بدوشید و شیرش را با آب بیامیزید و بیاشامید. چنین کردند، سپس از او غذا خواستند که گفت: همین گوسپند را داریم، بکشید و بخورید. یکى از آنان گوسپند را ذبح و از گوشتش مقدارى بریان کرد، همه خوردند و سپس همانجا به خواب رفتند.
هنگام رفتن به پیرزن گفتند: ما از قریشیم و به حج مىرویم، اگر باز گشتیم نزد ما بیا، با تو به نیکى رفتار خواهیم کرد و رفتند.
شوهر زن که آمد و از جریان خبر یافت، گفت: واى بر تو! گوسپند مرا براى مردمى ناشناس مىکشى آنگاه مىگویى از قریش بودند؟!
روزگارى گذشت و کار بر پیرزن سخت شد، از آن محل کوچ کرده، عبورش به مدینه افتاد، حضرت امام حسن علیه السلام او را دید و شناخت. پیش رفت و گفت: مرا مىشناسى؟ گفت: نه، فرمود: من همانم که در فلان روز مهمان تو شدم و دستور داد تا هزار گوسپند و هزار دینار زر به او دادند، آنگاه او را نزد برادرش حسین علیه السلام فرستاد، آن حضرت نیز به همان اندازه به او بخشید و او را نزد عبداللّه بن جعفر فرستاد و او نیز عطایى همانند آنان به او داد «7»!
خدمت به حیوان گرسنه
روزى غلام سیاهى را دید که گرده نانى در پیش نهاده یک لقمه مىخورد و یک لقمه به سگى مىدهد، از او پرسید: چه چیز تو را به این کار وا مىدارد؟ گفت: شرم مىکنم که خود بخورم و به او ندهم، حضرت امام حسن علیه السلام فرمود: از اینجا حرکت نکن تا من برگردم. خود نزد صاحب آن غلام رفت، او را خرید، باغى را هم که در آن زندگى مىکرد خرید، غلام را آزاد کرد و باغ را بدو بخشید «8».
امام حسن مجتبى علیه السلام
درباره عبادت امام مجتبى علیه السلام روایت است که آن حضرت در زمان خویش عابدترین، زاهدترین و برترین مردم به شمار مىرفت. هنگامى که حج به جا مىآورد، بسیارى از اوقات با پاى برهنه از مدینه تا مکه مىرفت.
هر وقت به یاد مرگ مىافتاد مىگریست و اگر در حضورش سخن از قبر به میان مىآمد گریان مىشد و چون به یاد قیامت و بر انگیخته شدن در محشر مىافتاد اشک مىریخت و هر وقت به یاد عبور از صراط مىافتاد گریه مىکرد و هر گاه به یاد حضور مردم براى حساب در پیشگاه خدا مىافتاد ناگهان فریاد مىکشید و از شدّت بیم و هراس از هوش مىرفت و غش مىکرد. هر زمان براى نماز آماده مىشد، اعضایش از خوف خدا مىلرزید و هر وقت از بهشت و دوزخ سخن مىگفت چون شخص مار گزیده مضطرب مىگشت، آنگاه از خدا خواستار بهشت مىشد و از آتش دوزخ به او پناه مىبرد و چون آیهاى که با «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا»* شروع مىشود تلاوت مىکرد، مىفرمود:
لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ «9».
بار خدایا! فرمانبردارم، فرمانبردار.
و نیز هنگامى که مشغول وضو مىشد اعضایش مىلرزید و چهره مبارکش زرد مىشد؛ وقتى که مىپرسیدند: چرا چنین حالى پیدا مىکنى؟
مىفرمود:
سزاوار است کسى که در برابر پروردگار عرش مىایستد، رنگش زرد و اعضایش دچار رعشه و لرزش شود.
هر گاه به در مسجد مىرسید روى به آسمان مىکرد و مىفرمود:
خدایا! مهمان تو بر در خانهات ایستاده است؛ اى خداى بخشنده! گنهکار پیش تو آمده؛ اى خدا! اى مهربان! از گناهانم به خاطر بزرگواریت درگذر «10».
پی نوشت ھا:
______________________________
(1)- الأمالى، صدوق: 178، المجلس الثالث والثلاثون، حدیث 8؛ عدة الداعى: 151؛ بحار الأنوار: 43/ 331، باب 16، حدیث 1.
(2)- الخصال: 1/ 135، حدیث 149؛ بحار الأنوار: 43/ 332، باب 16، حدیث 4.
(3)- المناقب: 4/ 23؛ بحار الأنوار: 43/ 351، باب 16، حدیث 28.
(4)- صلح حسن: 42- 43.
(5)- المناقب: 4/ 16؛ بحار الأنوار: 43/ 341، باب 16، حدیث 14؛ صلح حسن: 42- 43.
(6)- المناقب: 4/ 16؛ بحار الأنوار: 43/ 341، باب 16، حدیث 14؛ صلح حسن: 42- 43.
(7)- المناقب: 4/ 16؛ بحار الأنوار: 43/ 341، باب 16، حدیث 15.
(8)- بحار الأنوار: 43/ 352، باب 16، حدیث 29؛ مستدرک الوسائل: 8/ 295، باب 37، حدیث 9485، (با کمى اختلاف).
(9)- الأمالى، صدوق: 178، المجلس الثالث والثلاثون، حدیث 8؛ عدة الداعى: 151؛ بحار الأنوار: 43/ 331، باب 16، حدیث 1.
(10)- «أما زهده علیه السلام فقد جاء فى روضة الواعظین: أن الحسن بن على علیهما السلام کان إذا توضأ ارتعدت مفاصله واصفر لونه. فقیل له فى ذلک، فقال: حق على کل من وقف بین یدى رب العرش أن یصفر لونه وترتعد مفاصله. وکان علیه السلام إذا بلغ باب المسجد رفع رأسه ویقول: إلهى! ضیفک ببابک یا محسن قد أتاک المسىء فتجاوز عن قبیح ما عندى بجمیل ما عندک یا کریم» المناقب: 4/ 14؛ بحار الأنوار: 43/ 339، باب 16، حدیث 13.
این حزب از دو شاخه نسبتا کوچک و ضعیف قریش تشکیل می شد وسران آن عبارت بودند از: «ابوبکر» ; «عمر» ; «سعد بن ابی وقاص » ; و «خالد بن ولید» .
اکنون از نظر تشکیلات حزبی، برخی از نقاط قدرت و ضعف این حزب را بررسی خواهیم کرد.
الف)این حزب از جهت اطلاعات و اخبار بسیار قوی بود زیرا«عایشه » و «حفصه » دختران ابوبکر و عمر، که همسران رسول خدا(ص)بودند، می توانستند منابع خوبی برای دریافت اخبار خصوصی پیامبر باشند. خصوصا عایشه که زنی جوان و سیاستباز بود. و دراین رابطه با بعضی از همسران رسول خدا باندی تشکیل داده بود.
ب)بودن خالد بن ولید در شاخه نظامی این حزب قدرت زیادی به آنها می بخشید، زیرا خالد مردی جنگجو بود و در امور جنگی حیله های بسیار می اندیشید. از جمله کارهایی که خالد برای این حزب انجام داد، سرکوب بسیاری از قبایلی بود که حکومت را به رسمیت نمی شناختند و از دادن زکات به ماموران حکومت خودداری می کردند و در تاریخ به «اهل رده » مشهور شدند; هرچند بسیاری از آنها در حقیقت از مرتدین محسوب نمی شدند، بلکه چون به حکومت ابوبکر راضی نبودند، زکات را بین فقیران قبایل خود تقسیم می کردند(1).
شخصی به نام «حارثه بن سراقه » به مامور جمع آوری زکات گفت:
ما در دادن زکات به پیامبر اطاعت می کردیم اما با ابوبکر نه عهدی داریم و نه اطاعت او بر ما واجب است... (2).
ج)این حزب به جهت خویشاوندی با پیامبر قدرت مانور بیشتری داشت و این می توانست برگ برنده ای باشد. خصوصا در موقعیت آن روزعرب. به همین دلیل بود که عمر در سقیفه چنین استدلال کرد:
«عرب هرگز به امارت و حکومت شما راضی نمی شود زیرا پیامبر ازقبیله شما نیست ولی قطعا از این که مردی از فامیل پیامبر(ص)حکومت کند، امتناع نخواهند کرد... کیست که بتواند باما، در مورد حکومت و میراث محمد(ص) معارضه کند و حال آن که مانزدیکان و خویشاوندان او هستیم » (3).
در مقابل این جهات قوت تشکیلاتی، نقاط ضعف مهمی هم در این حزب وجود داشت که ذکر آن لازم است.
الف)از جمله مشکلات عمده این حزب داشتن رقیبی بسیار قوی به نام «شیعه » بود که مدام به وسیله رسول گرامی اسلام(ص)تاییدمی شد، به گونه ای که حتی بعد از رحلت رسول خدا(ص)نیز تاثیرحمایتهای پیامبر(ص)از «حزب الله شیعه » مانع جدی برای حکومت خلفا محسوب می شد.
ب)یکی دیگر از مشکلات «تیم و عدی » نداشتن بودجه کافی برای تشکیل و اداره حکومت بود که با غصب «فدک » و سرکوب قبایلی که حاضر به دادن زکات نبودند این مشکل نیز حل شد.
هرچند علی(ع)و یارانش احتیاج به تعریف و توضیح ندارند، امااز آنجا که این نوشتار، بحث سیاسی است و هدف ما در اینجا بررسی ضعفها و قوتهای تشکیلاتی احزاب است، لازم می بینیم شیعه را نیز ازاین جهت مورد بررسی قرار دهیم:
الف)سران شیعه از جهت سابقه و تقدم در دین، پرسابقه تر از همه مسلمین بودند و قرآن کریم ملاک برتری افراد را سبقت در دین می داند:(والسابقون السابقون اولئک المقربون) (4).
علی(ع)در این رابطه می فرماید:
«اللهم انی اول من اناب و سمع و اجاب لم یسبقنی الا رسول الله(ص)بالصلاه » (5).
«خدایا من اول کسی هستم که به سوی تو آمدم و دعوتت را شنیدم و اجابت کردم، احدی در نماز بر من سبقت نگرفت مگر رسول خدا(ص)» .
پیامبر اکرم(ص)فرمود: «اولکم ورودا علی الحوض; اولکم اسلاماعلی بن ابی طالب » (6).
«اولین کسی که در کنار حوض کوثر بر من وارد می شود، اولین کسی است که اسلام آورد، یعنی علی بن ابی طالب » .
ب)حمایت و پشتیبانی رسول گرامی اسلام از این حزب آن را دروضعیتی کاملا ممتاز قرار داده بود. مردم بارها و بارها ازپیامبر خدا شنیده بودند که علی(ع)را برادر(1)، وصی(2)، ولی(3)،و جانشین خود (7). خطاب می کرد و می فرمود:
«من کنت مولاه فهذا علی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه » (8).
«هرکس که من مولی و سرپرست او هستم، پس این علی هم مولای اوست خدایا دوستانش را دوست بدار و با دشمنانش دشمن باش » .
ج)شخصیتهای معتبر: بودن فاطمه زهرا(س)دختر گرامی پیامبراسلام(ص)در مرکز فرماندهی این تشکیلات یعنی پست رهبری مبارزات سیاسی شیعه (9) تا حدود زیادی به تشکیلات آن مصونیت می بخشید زیراپیامبر(ص)در وصف او فرموده بود:
من آذاها فقد آذانی و من آذانی فقد آذ الله » (10).
یکی دیگر از شخصیتهای مهم شیعه «عمار یاسر» بود که پیامبر(ص)او را ملاک حق و باطل معرفی کرده و فرموده بود: «عماررا گروه ستمگر خواهند کشت » .
د)اطلاعات و اخبار: سران شیعه نزدیک ترین افراد به رسول خدا(ص)بودند و شخص علی(ع)در هر روز جلسه ای خصوصی با پیامبرداشت. بنابراین از جهت اطلاعات و اخبار در بهترین وضعیت ممکن قرار داشتند. علی(ع)می فرمود:
«من هر روز و هر شب یک مجلس خصوصی با پیامبر(ص)داشتم به طورخصوصی با من سخن می گفت هرجا پیامبر می رفت، با او بودم. از طرفی اصحاب پیامبر(ص)هم می دانستند که این کار را کسی جز من انجام نمی دهد، چه بسا این دیدار در منزل من بود اما اگر برای دیدار به منازل آن حضرت می رفتم به همسرانش دستور می داد تا خارج شوندبه طوری که جز من و او کسی در خانه نمی ماند. البته هنگامی که برای ملاقات به منزل من می آمد و فاطمه(س)و دو فرزندم از مجلس مابرنمی خواستند...» (11).
ه)قدرت نظامی: از آنجا که علی(ع)قدرتمندترین مرد عرب،ضرب المثل شجاعت، رکن اساسی و محور آسیای این حزب بود، می توان شیعه را از نظر طراحی نظامی و فرماندهی جنگی، قوی ترین حزب آن زمان محسوب داشت; هرچند از نظر تعداد نیرو در وضیعت بسیار بدی بود. ابن ابی الحدید در شجاعت و دلاوری حضرت خیلی مختصر بحث می کند و علت اختصار کتابش را در این باب چنین بیان می کند:
«و هذا الفصل لا معنی للاطناب فیه لانه من المعلومات الضروریه کالعلم بوجود مکه و مصر و نحوها» (12).
«طولانی کردن این بحث معنی ندارد زیرا شجاعت علی(ع)ازمعلومات ضروری است و کسی در آن شک ندراد مثل علم به وجود مکه ومصر و...» .
آنگاه چند مورد را به عنوان نمونه ذکر می کند از جمله در باب شجاعت حضرت در جنگ بدر می گوید:
«قتل فیها(بدر کبری)سبعون من المشرکین، قتل علی(ع)نصفهم وقتل المسلمون والملائکه نصف الاخری » (13).
«در جنگ بدر کبری هفتاد نفر از مشرکین کشته شدند که نیمی ازآنها را علی(ع) کشته بود و نیم دیگر را ملائکه و مسلمین » .
شجاعتهای علی(ع)موجب آن شد که کفار او را مرگ سرخ نام نهادند (14).
و)قرابت با رسول خدا: شیعیان از جهت خویشاوندی نزدیک ترین افراد به رسول خدا(ص)و اهل بیت او بودند. حتی از «تیم و عدی »که ادعای خویشاوندی پیامبر را داشتند، به رسول خدا(ص)نزدیک تربودند فلذا علی(ع)وقتی استدلال ابوبکر را در سقیفه شنید که گفته بود: «نحن عشیره رسول الله(ص » (15) جواب فرمودند:
«احتجوا بالشجره و اضاعوا الثمره » (16).
ضعفهای شیعه البته مواردی که ذکر می شود، تنها از جهت تشکیلات حزبی، ضعف است گرچه از جهات دیگر قوت محسوب می شود.
هرچند شیعیان برفراز بلندترین قله های شجاعت و مردانگی بودند،اما از جهت تعداد نفرات در میان احزاب آن روز کمترین نیرو رادارا بودند.
«سلیم بن قیس » از «سلمان » نقل می کند که علی(ع)فرمود:
«بعد از پیامبر همه مردم از دین برگشتند، مگر چهار نفر» (17).
مشکل دیگر شیعه این بود که بسیاری از سران کفر و نفاق به شمشیر علی(ع)کشته شده بودند، بنابراین، قبایل مختلف خصوصاقریش، کینه فراوانی از حضرت به دل داشتند.
در نظر بسیاری از مردم، سومین اشکال شیعه سخت گیری علی(ع)دراحکام الهی بود. این امر علت پراکنده شدن مقام دوستان ودنیاپرستان از گرد حضرت بود و کمتر کسی طاقت تحمل عدالت علی(ع)را داشت.
لشگر اسلام به فرماندهی علی(ع)از یمن برمی گشت، حضرت یکی ازلشگریان را به جای خود گذاشت و به سرعت به خدمت پیامبر شتافت تا گزارش سفر را تقدیم نماید و چون به لشگرگاه برگشت متوجه شد،جانشینش حله هایی را که به همراه آورده بودند، بین نیروها تقسیم کرده تا با لباس نو، به خدمت پیامبر بروند. حضرت بسیار ناراحت شد و دستور داد لباسها را بیرون بیاورند، زیرا این عمل نوعی بی انضباطی محسوب می شد. این برخورد حضرت موجبات نارضایتی بسیاری از لشگریان را فراهم آورد سربازان، هنگام ورود به مدینه به رسول خدا(ص)شکایت کردند. رسول الله(ص) فرمودند:
«یا ایها الناس لا تشکوا علیا فو الله انه لاخشن فی ذات الله من ان یشکی » (18).
«مردم از علی(ع)شکوه نکنید که به خدا سوگند او در راه خداشدیدتر از این است که کسی درباره وی شکایت کند» .
ابن عباس در نامه ای به امام حسن(ع)علت پراکنده شدن مردم رااز دور علی(ع) عدالت وی می داند و می نویسد:
«این را می دانی که از آن جهت مردم از پدرت علی(ع)روی گردانده و به معاویه روی آوردند که او همه مردم را برابرمی شمرد و در تقسیم غنیمتها و درآمدهای دولتی بین همگان به تساوی رفتار می کرد و این عدالت بر مردم گران آمد» (19).
4 - حزب طلقا(بنی امیه این گروه اکثرا از اهل مکه بودند و تا آخرین لحظات که مکه فتح می شد، مقاومت کردند و بسیاری از آنها هرگز قلبا مسلمان نشدند، بلکه از روی اجبار و اکراه و برای حفظ جان خود، اسلام راپذیرفتند.
برای بررسی نقش این حزب به ظاهر مسلمان، در تاریخ سیاسی دوران علی(ع)لازم است بعد از بیان ویژگیهای این حزب، آن را دردو دوره مجزا بحث کنیم:
دوران رحلت رسول خدا(ص)تا مرگ خلیفه سوم و دوران بعد از مرگ عثمان.
الف)سران حزب نیروهایی پرسابقه و سیاسی بودند که مدتها درپستهای سیاسی مکه بر مردم حکم رانده و ریاست کرده بودند و برفنون سیاست بازی و حیله گری تسلط فراوان داشتند.
از مهم ترین چهره های این گروه، ابوسفیان و فرزندش معاویه بودند. معاویه کسی است که پدرش دندان پیامبر(ص)را شکست، مادرش «هند» ; جگر حمزه عموی پیامبر را به دندان گرفت (20). خودش باحضرت علی و امام مجتبی(علیهما السلام)جنگید و حق این دو امام راغصب کرد و فرزندش یزید امام حسین(ع)را به شهادت رساند و کعبه را به آتش کشید (21). و در مدینه واقعه حره را به وجود آورد که در مسجد پیامبر خون جاری شد (22).
ابن ابی الحدید معاویه را به چهار نفر نسبت می دهد: «مسافربن ابی عمرو; عماره بن ابی ولید; و عباس بن عبدالمطلب; وصباح » .
معاویه کسی است که از بودن نام پیامبر در اذان افسوس می خوردو سوگند یاد می کرد که آن را از یادها محو خواهد کرد (23). و عملابا سخنان پیامبر مخالفت می کرداز جمله وقتی ابودرداء مخالفت خودرا با بعضی از اعمال ناشایسته معاویه اعلام کرد، و گفت که پیامبر(ص)از این عمل نهی کرده است، معاویه گفت: «اما من اشکالی در آن نمی بینم » (24).
یکی دیگر از نیروهای این حزب «مغیره بن شعبه » جاسوس زبردست و خطیب توانا بود که با جاسوسی و سخنرانی خود در جای جای کشوربه نفع ابوسفیان و حزبش فعالیت می کرد (25).
این حزب از جهت قدرت نظامی و نیروهای رزمی بالقوه بسیار قوی بود و می توانست نیروهای زیادی را جمع آوری و سازماندهی کند.
بعد از آن که ابوسفیان از جریان سقیفه باخبر شد، به علی(ع)گفت:
«ما بال هذا الامر فی اقل من قریش! و الله لئن شئت لاملانهاعلیه خیلا و جالا» (26).
«چه شده که امر حکومت در دست پست ترین قبائل قریش قرار گرفته به خدا قسم اگر بخواهی مدینه را پر از نیروهای نظامی سواره وپیاده می کنم » .
از آنجا که زمینداران بزرگ مانند عثمان خلیفه سوم در این حزب شرکت داشتند می توان حزب طلقا را از جهت اقتصادی قوی ارزیابی کرد زیرا در صورت لزوم می توانست به خوبی از این سرمایه هااستفاده کند.
الف)طلقاء آزادشدگان رسول خدا(ص)بودند زیرا در فتح مکه پیامبر آنها را آزاد کرد و فرمود: «اذهبوا انتم الطلقاء» (27). درحالی که می توانست آنها را به عنوان اسیر به بندگی بگیردیا اعدام کند ولی آنها را آزاد کرد به این ترتیب عنوان «طلقا» برای آنها ماند که عنوانی بسیار خفت بار و ننگ آوربود.
ب)این حزب از نظر موقعیت اجتماعی در سطح بسیار پایینی بود وسران آن هیچگونه اعتباری در نزد مردم نداشتند، رسول خدا(ص)اجازه هیچگونه فعالیت اجتماعی به اینها نداد.
ج)این حزب به علت موقعیت بد اجتماعی، هیچ فرد قابل ارایه ای نداشت به این جهت بعد از رحلت رسول گرامی اسلام(ص)، زیر چترعثمان بن عفان(خلیفه سوم)و عبدالرحمن بن عوف جمع شدند،(این دونفر علاوه بر سابقه مبارزاتی در نزد مردم، صاحب اعتبار بودند،عثمان از سرمایه داران بزرگ و عبدالرحمن رئیس قبیله بود).
از آنجا که سران حزب طلقا بعد از رحلت رسول خدا(ص)برای خودزمینه ادعای حکومت و ریاست نمی دیدند، سعی کردند از نقشه های شیطانی و مکارانه ای استفاده کنند; طلقا مجبور بودند یکی از این سه طرح را انتخاب کنند.
1 - ایجاد اختلاف و جنگ بین دیگر احزاب و مدعیان حکومت. تا باضعیف شدن آنها، خود بتوانند بر آنها پیروز شده و حکومت سلطنتی و جاهلی دلخواه خود را پیاده کنند.
2 - راضی شدن به حکومت عموزاده هایشان. یعنی بنی هاشم، البته به طور موقت.
3 - کنار آمدن با حکومت فعلی و سعی در نفوذ به درون حکومت وبرنامه ریزی برای آینده.
همان طور که قبلا اشاره شد، ابوسفیان و حزب طلقا به علت نداشتن وجه اجتماعی نمی توانستند کسی را به عنوان کاندید حکومت و خلافت معرفی کنند پس ابوسفیان که با داشتن تجربیات سیاسی، آینده راخوب پیش بینی می کرد. به مدینه آمد و پرسید چه کسی خلیفه شد؟
گفتند: ابوبکر.. گفت: اگر زنده بمانم پای عباس و علی را برفراز بلندی می رسانم، سپس گفت: غباری را در محیط اجتماع می بینم که جز بارش خون چیز دیگری آن را فرو نمی نشاند.
«انی لاری عجاجه لا یطفئها الا الدم » (28).
با توجه به این که ابوسفیان یکی از سران کفر و از سردمداران بت پرستی بود، که تنها برای حفظ جانش بعد از فتح مکه مسلمان شده بود، معلوم می شود حمایت او از خلافت علی(ع)به خاطر خدا و اطاعت از اوامر پیامبر نبود خصوصا با در نظر گرفتن اختلافاتشان باعلی(ع)و خونهایی که از حضرت طلب داشتند; پس می توان سیاست او رااین طور حدس زد که: امروز از علی(ع)و عباس پشتیبانی می کنیم وآنها را با ابوبکر و حزبش وارد جنگ می کنیم، در این صورت یاهردو آنقدر ضعیف می شوند که بتوان هر دو را خرد کرد و خود حاکم شد و اساس اسلام را از بین برد، که به هدف اصلی و نهایی خودرسیده ایم. و اگر چنین نشد، حتما علی(ع)پیروز خواهد شد، در آن صورت به هدف دوم و سوم خود رسیده ایم، زیرا در عرب جاهلی، اصلی حاکم بود که می گفت: برای رسیدن به حکومت با برادرت بجنگ امااگر پسر عمویت حمله کرد، با برادرت متحد شو و باهم به جنگ پسرعمو بروید و اگر غریبه ای حمله کرد با برادر و پسر عمویت متحدشو و با غریبه بجنگ، بنابراین ابوسفیان که می دانست با فتح مکه حکومت از دستش خارج شده و به دست عموزاده هایش افتاده و حالامی رود که از دست آنها هم خارج شود و به دست غریبه ها بیفتد، به حکم اخلاق جاهلی لازم بود تا با علی(ع)بیعت کند و با تمام قوا درکنارش بایستد هرچند بعد از پیروزی لازم بود برای حکومت باعلی(ع)هم بجنگد، زیرا برای مثل ابوسفیان دین، هیچ اهمتی نداشت.
در این میان اگر موقعیتی برای جنگ با علی(ع)هم پیدا نمی شد،باز زمینه خوبی برای رسیدن به هدف سوم بود، یعنی نفوذ درحکومتی که به کمک او قوت گرفته و بسیار آسان می شد.
پس می توان به طور خلاصه گفت: که هدف اساسی ابوسفیان در بیعت باعلی(ع)اهداف جاهلی و حکومت خودش بوده است و می خواسته تا ازعنوان علی(ع)برای رسیدن به اهداف شیطانی خود استفاده کند، کمااین که بعدها در مقابل گرفتن حکومت شام برای فرزندش معاویه باابوبکر و عمر کنار آمد (29).
اگر نتوانیم ثابت کنیم که یکی از محرکین اصلی مرگ عثمان معاویه بود، باید بگوییم بیشترین استفاده را از مرگ خلیفه، معاویه برد. زیرا بعد از مرگ عثمان به عنوان خونخواهی او، ازاطاعت و حکومت علی(ع)خارج شد و با تحریک اصحاب جمل، سعی دربرهم زدن حکومت حضرت داشت و آنگاه خود وارد میدان شد و جنگ صفین را به راه انداخت و هم او بود که باعث تحریک و تشکیل گروه منحرف خوارج و غائله جنگ نهروان شد و به این ترتیب خودش راامیرالمومنین خواند و توانست حکومت بنی امیه را پایه گذاری کند.
علی(ع)علی رغم اصرار و مصلحت اندیشی اصحابش حاضر نشد معاویه رادر پست استانداری شام ابقاء کند و در این رابطه می فرمود:
«والله لا استعمل معاویه یومین ابدا» (30).
«به خدا قسم که حتی به اندازه دو روز هم اجازه نمی دهم معاویه در پستش باقی بماند» .
و در جای دیگر می فرماید: «لا والله لا اعطینه الا السیف » (31).
«نه به خدا سوگند جز ضربات شمشیر چیزی به معاویه نخواهم داد»اما در جواب این که چرا علی(ع)معاویه را ابقاء نکرد، می توان جوابهای زیر را بیان کرد:
1 - علی(ع)و معاویه در قطب متضاد بودند و امکان نداشت باهم به توافق برسند و کار کنند حضرت به خوبی می دانست که معاویه درهر صورت با او بیعت نخواهد کرد و فرمان او را نخواهد برددرحالی که ابقاء معاویه فرع بیعت کردن او بود.
2 - اگر حضرت فرمان حکومت معاویه را می نوشت پایگاه او را قوی کرده و به آن مسوولیت می بخشید.
3 - وجود افرادی چون معاویه در دستگاه حکومت علی(ع)آن حضرت وحکومتش را زیر سوال می برد.
4 - گروه انقلابی هنوز در مدینه بود و ابقاء افرادی چون معاویه آنها را به شورش وامی داشت و ممکن بود با علی(ع) همانگونه عمل کنند که با عثمان کردند.
در واقع می توان گفت سیاست علی(ع)در مقابل این حزب همیشه عدم همکاری و سازش بود. علی(ع)هرگز راضی نمی شد تا با شمشیر کفر ونفاق به پیروزی برسد، بلکه آن پیروزی که با شمشیر ابوسفیان وهمکاری معاویه حاصل شود، نه تنها شکست علی(ع)، بلکه شکست دین وآرمان او محسوب می شد.
همان علی که حاضر می شود در موارد لزوم به کشندگان همسر وفرزندش، همانهایی که درب منزلش را آتش زدند و به زور او را به مسجد کشاندند، راهنمایی و کمک کند، حاضر نمی شود برای به دست گرفتن حکومت کمکهای حزب طلقا را قبول کند.
در این دوران مشکل عمده علی(ع)در مقابل حزب طلقا کمبود نیروو امکانات بود همان طور که حضرت قبل از به دست گرفتن حکومت پیش بینی می کرد; نه مردم آمادگی پذیرفتن حکومتی مانند حکومت علی(ع)را داشتند و نه حضرت برای برپایی چنین نظام عادلانه ای نیروهای مدیر و سیاستمداری داشت که بتواند در همه استانهای کشور پهناور اسلامی استانداران مناسب جایگزین کند.
پی نوشت:
1- تاریخ سیاسی اسلام از تاریخ الرده، ص 2.
2- الفتوح، ج 1، ص 51.
3- ابن ابی الحدید، ذیل خطبه 65.
4- سوره واقعه: 5.
5- نهج البلاغه، 129 - 242 - شرح نهج البلاغه، ص 131 و ص 263.
6- الغدیر، ج 3، ص 220. از مستدرک حاکم ج 2، ص 136 - کشف الغمه، ج 1، ص 105 - تاریخ بغداد ج 2، ص 81 - شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 13، ص 238 و 229 و باکمی تغییر از السیره الحلبیه،ج 1، ص 285.
در این رابطه روایات زیادی موجود است به کتب ذیل رجوع کنید:
اسد الغابه، ص 16 - 18 - سیره ابن هشام، ج 1، ص 25 - کشف الغمه،ج 1، ص 131 - الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 57 - سنن ابن ماجه، ج 1،ص 57.
7- بعد از نزول آیه «انذر عشیرتک الاقربین » پیامبر تمام نزدیکانش را جمع کرد و آنها را به اسلام دعوت کرد اما در آن میان تنها علی(ع)دعوت حضرت را پذیرفت پس رسول خدا فرمود «ان هذا اخی و وصیی و خلیفتی فیکم فاسمعوا له و اطیعو» (الغدیر،ج 1، ص 26 - 25 - 50 و ج 2، ص 277 الی 289.
8- این خبر را علامه امینی در الغدیر، ج 1، ص 13 - 14 از 110نفر از صحابه 81 نفر از تابعین و 360 نفر از دانشمندان اهل سنت نقل کرده است.
9- علامه امینی مضمون این حدیث را از بیش از 50 نفر از علمای اهل سنت نقل کرده. به کتاب فاطمه الزهرا، ص 92 مراجعه شود).
10- دلائل زیادی وجود دارد که در دوران کوتاه زندگی فاطمه زهرا بعد از رسول خدا محور مبارزات سیاسی شیعه آن حضرت بوده والبته این به معنی امامت منصوب که علی است نیست، بلکه شرائطخاص زمان و شخصیت ویژه بانوی بزرگ اسلام موجب شد که مامورمبارزات سیاسی باشد.
11- سلیم بن قیس، اسرار آل محمد، ص 64.
12- ابن ابی الحدید معتزلی، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 26،(20جلدی)، چاپ اسماعیلیان.
13- ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 24، چاپ اسماعیلیان.
14 الصحیح من سیره النبی - مناقب - بحار، ج 19، ص 279، ص 276،ص 291.
15- الامامه والسیاسه، ص 8 - شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 6، باب 66، ص 7.
16- ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ذیل خطبه 65، ج 6، باب 66، ص 4.
17- اسرار آل محمد(ص)، ص 43.
18- جاذبه و دافعه علی(ع)، ص 108 - سیره ابن هشام، ج 4، ص 250.
19- تحلیلی از زندگی امام حسن مجتبی، ص 92 از فتوح ابن اعثم،ج 4، ص 149 و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید.
20- این ماجرا در جنگ احد اتفاق افتاد.
21- در سال سوم حکومت یزید.
22- واقعه حره که در سال دوم حکومت یزید به وقوع پیوست.
23- کشف الهاویه، ص 10 - ابن ابی الحدید، ج 1، باب 25، ص 336- شرح نهج البلاغه زمخشری، در ربیع الابرار.
24- زندگانی امام حسن مجتبی، ص 97 - مروج الذهب، ج 3، ص 454 -شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص 129 - قاموس الرجال، ج 9،ص 20.
25- تحلیلی از زندگانی امام حسن(ع)، ص 101 - المصنف، ج 11، ص 201.
26- تاریخ طبری(5 جلدی)، ج 2، ص 237 - ارشاد مفید، ص 102 -ابن اثیر، الکامل فی التاریخ.
27- بروید که شما آزادید.
28- تاریخ طبری (5 جلدی)، ج 2، ص 237 - شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 1، باب 5، ص 221.
29- تاریخ طبری(5 جلدی)ج 2، ص 237.
30- الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، ج 2، ص 11.
31- همان.
مقدمه
انسان موجودی است اجتماعی و پیوسته در جوامع بشری حزب ها، باندها و جناحهای مختلفی وجود داشته اند که برای دست یافتن به اهداف سیاسی، اقتصادی، نظامی و... با یکدیگر در مقابله و ستیز بوده اند.
برای شناخت هر دوره از تاریخ و شخصیتهای برجسته آن لازم است در درجه اول احزاب و محیط سیاسی، اجتماعی آن دوره را مورد بحث قرار دهیم، در غیر این صورت تحقیق و بررسی در مورد افراد، در فضایی مبهم و تاریک انجام یافته و از شناخت و معرفت صحیح و کافی محروم خواهیم شد.
بررسی زندگی معصومین(ع) نیز از این قاعده جدا نیست، بلکه از آن جهت که آن بزرگواران الگوهای عملی زندگی ما هستند، لازم است برای شناخت ایشان فضای سیاسی، اجتماعی و عوامل محیطی در زندگی هر یک از آنان به طور کامل مشخص و روشن شود تا بتوان خط سیاسی و چگونگی موضع گیری هایشان را الگو قرار داد.
در میان ائمه: پرماجراترین و سیاسی ترین زندگی متعلق به علی(ع) است که در شرائط مختلف مانند جنگ، صلح، پیروزی، گوشه نشینی و حکومت و... می تواند الگو و اسوه مناسب برای بشریت باشد.
در این مقاله به بررسی و تحلیل بعضی از وقایع این دوران می پردازیم.
در زمان جاهلیت مردم جزیرة العرب به صورت قبایل متفرق و اکثرا در حال جنگ با هم زندگی می کردند. بافت حکومتی منطقه، قبیله ای بود و نظام حکومتی واحد و منسجمی حکم فرما نبود; البته تنها در مکه مناصب و عناوینی همچون کلیدداری کعبه، سقایة الحاج و... وجود داشت که نوعی ریاست و برتری برای صاحبان عناوین بر دیگر مردم مکه ثابت می کرد.
با هجرت پیامبر گرامی اسلام(ص) به مدینه، حکومت واحد و منسجمی تشکیل شد که در واقع از اولین تجربیات حکومتی اعراب محسوب می شد.
در اثر فتوحات پیامبر رفته رفته جغرافیای حکومت اسلامی گسترش پیدا کرد و در عین حال رسول گرامی اسلام(ص) سعی بسیار می نمود تا ضمن گسترش جغرافیایی اسلام، تعلیمات و تربیت دینی مردم نیز گسترش و عمق پیدا کند; در همین راستا ضمن آموزش تازه مسلمانها، با سیاستهای بسیار حساب شده توانست بسیاری از قبایل را به هم نزدیک کرده و میانشان صلح و اخوت برقرار کند، به گونه ای که بعضی از قبایلی که سالهای متمادی با یکدیگر در حال جنگ بودند، با اعلام باطل بودن خونهای گذشتگان در صلح و صفا زندگی می کردند.
اما باید قبول کرد مدت 23 سال برای فراموش کردن عادات چند صد ساله جاهلی و عمیق شدن صلح و آشتی مدت بسیار کمی بود به همین جهت است که می بینیم در همان لحظات اول رحلت رسول خدا(ص) و بلکه از روزهای آخر عمر حضرت بار دیگر تعصبهای جاهلی و اختلافات داخلی شعله می کشد، دسته بندیها و باندبازیها شروع می شود و هر حزبی به سرعت برای دریافت سهم بیشتری از حکومت و .... نقشه ریخته و نیرو جمع می کند. به این ترتیب سخن رسول خدا(ص) که آینده را تیره و تاریک پیش بینی می کرد، به وقوع می پیوندد، به گونه ای که اسدالله غالب علی بن ابیطالب(ع) مرد جبهه ها و جنگها و کشنده ابطال عرب، برای مدت طولانی در خانه نشسته و سکوت اختیار می کند.
از آنجا که دانستن نظرات، برخوردها و عملکردهای علی(ع) می تواند الگوهای مناسبی برای مردم و سیاستمداران امروز جامعه اسلامی باشد، لازم می دانیم به بررسی احزاب سیاسی دوران امامت حضرت و مواضعی که ایشان در برابر این احزاب داشته اند، بپردازیم. زیرا هرچند بسیاری از آن تشکلها و احزاب سیاسی از میان رفته اند، اما فکر; اعتقاد و بینش آنها در قالبهای جدید موجود است.
در دوران امامت علی(ع) به طور کلی شش حزب مهم سیاسی به وجود آمد که هرکدام به گونه ای ادعای حکومت و خلافت رسول خدا(ص) را داشت و این تشکلها، جدا از شورشهای نظامی کوچک و بزرگی بود که بر علیه خلفا یا بر علیه اصل اسلام به وقوع می پیوست. این احزاب عبارت بودند از:
1 - حزب الله یا شیعیان به رهبری علی(ع) و فاطمه(س).
2 - حزب انصار که از دو قبیله اوس و خزرج تشکیل شده بود و به سرعت از میان رفت.
3 - حزب تیم و عدی به رهبری ابوبکر و عمر که یکی بعد از دیگری به قدرت رسیده، تشکیل حکومت دادند ولی با مرگشان تشکیلات حزبشان هم از میان رفت.
4 - حزب طلقا یا بنی امیه به رهبری ابوسفیان و معاویه که بعدها قاسطین نام گرفتند.
5 - حزب عثمانیها یا اصحاب جمل به رهبری عائشه، طلحه و زبیر که ناکثین نام گرفتند.
6 - خوارج یا مارقین که اکثرا افرادی متعصب و قشری بودند و اواخر حکومت علی(ع) پیدا شدند، این گروه حدود 5/1 قرن حیات سیاسی داشتند و سپس منقرض شدند، البته هنوز هم خطر فکری آنان به صورت پنهان در سینه های بعضی از افراد هست.
انصار ساکنان اصلی مدینه بودند، کسانی که اولین بیعت کنندگان و دعوت کنندگان پیامبر به شهرشان محسوب می شدند.
این حزب از جهت نیرو و نفرات در سطح بالایی بود، زیرا اکثر ساکنین مدینه از این گروه به حساب می آمدند، اما ضعفهای زیادی داشت که به سبب آن، قدرت ایستادگی در مقابل احزاب دیگر را نداشت و به سرعت شکست خورده، از میدان رقابت خارج گردید.
از ویژگیهای انصار می توان به موارد ذیل اشاره کرد:
الف ) این گروه دچار اختلاف داخلی بود که مهمترین ضعف آن به شمار می آمد، زیرا انصار از دو قبیله «اوس » و «خزرج » تشکیل شده بود که در زمان جاهلیت سالها با یکدیگر جنگ و ستیز داشتند، هرچند با آمدن رسول خدا(ص) آتش این جنگها خاموش شد، اما کینه های پیشین به صورت آتش زیر خاکستر وجود داشت به گونه ای که هرکدام از جناحهای موجود در این حزب، از به قدرت رسیدن جناح دیگر واهمه داشت، و این مطلب به خوبی از اتفاقاتی که در سقیفه رخ داد، روشن می شود.
بعد از رحلت رسول خدا(ص) دو نفر از قبیله اوس به نامهای «معن بن عدی » و «عدیم بن ساعده » به عمر گفتند که انصار در سقیفه جمع شده اند و قصد دارند با «سعد بن عباده » خزرجی بیعت کنند و گفته اند اگر مهاجرین قبول نکردند، حکومت را تقسیم می کنیم حاکمی از ما و حاکمی از مهاجرین. (1) با شنیدن این خبر ابوبکر و عمر به طرف سقیفه رفته و در بین راه «ابو عبیده جراح » را نیز با خود همراه کردند.
آنچه در این ماجرا اهمیت دارد، این است که قبیله اوس برای جلوگیری از بیعت با «سعد بن عباده »، ابوبکر و عمر را از تصمیمات داخلی گروه خود، یعنی انصار مطلع کرده اند.
هنگامی که اوسی ها دیدند که «بشیر» با ابوبکر بیعت کرد به یکدیگر گفتند:
«والله لئن ولیتها الخزرج مرة لا زالت لهم علیکم بذلک الفضیلة و لا جعلوا لکم فیها نصیبا ابدا فقوموا فبایعوا ابابکر. فبایعوه فانکسر علی سعد و الخزرج ما اجمعوا علیه و اقبل الناس یبایعون ابابکر من کل جانب ». (2)
«به خدا قسم اگر قبیله خزرج به حکومت برسند، دائما بر شما فضیلت یافته و هیچ نصیبی از حکومت به شما نخواهند داد، پس برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید. آنگاه همگی با ابوبکر بیعت کردند; در نتیجه برنامه هایی که سعد و خزرج بر آن توافق کرده بودند، به شکست انجامید».
به این ترتیب معلوم می شود یکی از مهم ترین عوامل به قدرت رسیدن ابوبکر، اختلاف درونی حزب انصار بود.
علاوه بر آن که، اختلافات در درون خود خزرجی ها هم راه پیدا کرده بود، به گونه ای که بشیر بن سعد خزرجی اول کسی بود که با ابوبکر بیعت کرد و اتحاد انصار را برهم ریخت.
ابن قتیبه می گوید:
«هنگامی که بشیر دید قومش برای بیعت با «سعد بن عباده » اتفاق کرده اند، از روی حسادتی که به سعد داشت، برخاست و گفت: ای گروه انصار... محمد رسول 9 مردی از قریش بود و قومش برای سلطنت و میراثش استحقاق بیشتری دارند. هرگز خدا مرا در حال مخالفت با آنها نبیند. شما هم تقوا داشته باشید و با آنها مخالفت و تنازع نکنید. و چون عمر و ابوعبیده می خواستند با ابوبکر بیعت کنند، بشیر بر آنها سبقت گرفت و بیعت کرد». (3)
دومین ضعف انصار این بود که در هدفهای خود مردد بودند و حالت دفاعی به خود می گرفتند چنان که می بینیم در همان ساعات اولیه سقیفه این بحث مطرح می شود که اگر مهاجرین حکومت ما را قبول نکردند، می گوئیم «منا امیر و منکم امیر». (4) شاید علت این تردید و موضع دفاعی، ترسی بود که انصار از قریش داشتند، زیرا انصار قبیله ای نسبتا کوچک و در مقابل; قریش قبیله ای بسیار بزرگ با شاخه های فراوان بود که انصار برای پیروزی اسلام بارها با آنها جنگیده بودند.
سومین نقطه ضعف انصار نداشتن نیروهای سیاسی وزین، قدرتمند و قابل ارائه بود; سران حزب، مانند «سعد بن عباده » و «بشیر بن سعد» و... صاحب موقعیت اجتماعی، سیاسی لازم برای به دست گرفتن حکومت نبودند.
ضعف اقتصادی، چهارمین مشکل انصار بود که عموما مردمی کشاورز و فقیر بودند و امکانات مادی لازم برای مبارزه را نداشتند، برخلاف مردم مکه که از بازرگانان و سرمایه داران بزرگ بودند; علاوه بر آن که مردم مدینه هنگام پذیرایی و حمایت از مهاجرین مقدار زیادی از سرمایه واموال خود را در اختیار آنها قرار داده بودند.
پنجمین ضعف انصار نداشتن دستگاه اطلاعاتی قوی و عدم قدرت بر مخفی کاری بود زیرا به علت کمی تجربه در مسائل حکومتی و اطلاعاتی، کسی را به عنوان منبع خبری نداشتند. علاوه بر آن، نتوانستند خبر سقیفه را مخفی نگهدارند و قبل از آن که اجتماعشان ثمری داشته باشد، عمر و ابوبکر مطلع شدند و مسیر کار را به نفع خود برگرداندند.
مجموع این ضعفها باعث می شد از هرگونه شانسی برای به دست آوردن حکومت محروم بمانند، به همین جهت سعی کردند با استفاده از اصل غافلگیری و به دست گرفتن ابتکار عمل، قبل از دیگران برای خود بیعت بگیرند فلذا ماجرای سقیفه را به راه انداختند، اما هیچ سودی از آن نبردند، بلکه حزب خود را از یک نیروی بی طرف محترم به یک نیروی شکست خورده تبدیل کردند.
پی نوشتها:
1) منا امیر و منکم امیر، (ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 11).
2) ابن قتیبه دینوری، الامامة والسیاسة، ص 8 - ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 14 - تاریخ طبری(ده جلدی) ج 2، ص 242.
3) همان ماخذ.
4) امیری از ما و امیری از شما.
منابع مقاله:
با آنکه عوامل یاد شده نزدیک بود امام علیه السلام را برای بار چهارم از خلافت محروم سازد، قدرت انقلابیون وپشتیبانی افکار عمومی از آنان عوامل منفی را بی اثر ساخت ویاران رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به صورت دستجمعی رو به خانه علی علیه السلام آوردند وبه آن حضرت گفتند که برای خلافت شخصی شایتسه تر از او نیست. (1)
ابو مخنف در کتاب «الجمل » می نویسد:
پس از قتل عثمان اجتماع عظیمی از مسلمانان در مسجد تشکیل شد، به نحوی که مسجد لبریز از جمعیت گردید. هدف از اجتماع تعیین خلیفه بود.شخصیتهای بزرگی از مهاجرین وانصار، مانند عمار یاسر وابوالهیثم بن التیهان ورفاعة بن رافع ومالک بن عجلان وابو ایوب انصاری و... نظر دادند که با علی بیعت کنند. بیش از همه عمار در باره علی سخن گفت واز آن جمله بود که: شما وضع خلیفه پیشین را دیدید. اگر زود نجنبید ممکن است به سرنوشتی مانند آن دچار شوید. علی شایسته ترین فرد برای این کار است وهمگی از فضایل وسوابق او آگاهید. در این هنگام همه مردم یک صدا گفتند: ما به ولایت وخلافت او راضی هستیم.آن وقت همه از جا برخاستند وبه خانه علی ریختند. (2)
امام علیه السلام خود نحوه ورود جمعیت را به خانه اش چنین توصیف کرده است:
«فتداکوا علی تداک الابل الهیم یوم وردها وقد ارسلها راعیها و خلعت مثانیها حتی ظننت انهم قاتلی او بعضهم قاتل بعض لدی ».
آنان به سان ازدحام شتر تشنه ای که ساربان عقال وریسمانش را باز کند ورهایش سازد بر من هجوم آوردند، که گمان کردم که می خواهند مرا بکشند، یا بعضی از آنان می خواهد بعضی دیگر را در حضور من بکشند. (3)
آن حضرت، در خطبه شقشقیه، ازدحام مهاجرین وانصار را در موقع ورود به خانه اش چنین توصیف می کند:
مردم مانند موی گردن کفتار به دورم ریختند واز هر طرف به سوی من هجوم آوردند، تا آنجا که حسن وحسین به زیر دست وپا رفتند وطرف جامه وردای من پاره شد وبه سان گله گوسفند پیرامون مرا گرفتند تا من بیعت آنان را پذیرفتم. (4)
باری، امام علیه السلام در پاسخ درخواست آنان فرمود:من مشاور شماباشم بهتر از آن است که فرمانروای شما گردم.آنان نپذیرفتند وگفتند: تا با تو بیعت نکنیم رهایت نمی کنیم.امام علیه السلام فرمود: اکنون که اصرار دارید باید مراسم بیعت در مسجد انجام گیرد، چه بیعت با من نمی تواند پنهانی باشد وبدون رضایت توده مسلمانان صورت پذیرد.
امام علیه السلام در پیشاپیش جمعیت به سوی مسجد حرکت کرد ومهاجرین وانصار با او بیعت کردند.سپس گروههای دیگر به آنان پیوستند. نخستین کسانی که با او بیعت کردند طلحه وزبیر بودند. پس از آنان دیگران نیز یک به یک دست او را به عنوان بیعت فشردند وجز چند نفر، که تعداد آنان از شماره انگشتان بالاتر نیست (5) ، همه به خلافت وپیشوایی او رای دادند. بیعت مردم با امام علیه السلام در روز بیست وپنجم ماه ذی الحجه انجام گرفت. (6)
در تاریخ خلافت اسلامی هیچ خلیفه ای مانند علی علیه السلام با اکثریت قریب به اتفاق آراء برگزید نشده وگزینش او بر آراء صحابه ونیکان از مهاجرین وانصار وفقها وقراء متکی نبوده است.این تنها امام علی علیه السلام است که خلافت را از این راه به دست آورد وبه عبارت بهتر زمامداری از این راه به علی علیه السلام رسید.
امام علیه السلام دریکی از سخنان خود کیفیت ازدحام واستقبال بی سابقه مردم را برای بیعت با او چنین توصیف می کند:
«حتی انقطعت النعل وسقط الرداء و وطئ الضعیف و بلغ من سرور الناس ببیعتهم ایای ان ابتهج بها الصغیر و هدج الیها الکبیر وتحامل نحوها العلیل و حسرت الیها الکعاب » (7)
بند کفش بگسست وعبا از دوش بیفتاد وناتوان زیر پا ماند وشادی مردم از بیعت با من به حدی رسید که کودک خشنود شد وپیر وناتوان به سوی بیعت آمد ودختران برا ی مشاهده منظره بیعت نقاب از چهره به عقب زدند.
عبد الله بن عمر از بیعت با امام علیه السلام خودداری کرد. چه می دانست که خلافت برای علی علیه السلام هدف نیست وهرگز برای آن سر ودست نمی شکند وآن را تنها برای اقامه حق واجرای عدالت وبازگیری حقوق ضعیفان وناتوانان می خواهد.روز دوم بیعت، که روز بیست وششم ذی الحجه سال سی وپنج هجری بود، عبد الله به نزد امام آمد به قصد آنکه از راه تشکیک ووسوسه آن حضرت را از خلافت منصرف سازد. گفت:بهتر است که کار خلافت رابه شورا واگذاری، زیرا همه مردم به خلافت تو راضی نیستند. امام علیه السلام در این هنگام برآشفت وگفت: وای بر تو! من که از آنان نخواستم که با من بیعت کنند. آیا ازدحام آنان را مشاهده نکردی؟ برخیز وبرو ای نادان. فرزند عمر چون محیط مدینه را مساعد ندید راه مکه را در پیش گرفت، زیرا می دانست که مکه حرم امن خداست وامام احترام آنجا را پیوسته رعایت خواهد کرد. (8)
تاریخ صحیح وسخنان امام علیه السلام حاکی است که در بیعت مردم با آن حضرت کوچکترین اکراه واجباری در کار نبوده است وبیعت کنندگان با کمال رضایت، هرچند با انگیزه های گوناگون، دست علی علیه السلام را به عنوان زمامدار اسلام می فشردند. حتی طلحه وزبیر، که خود را همتای آن حضرت می دانستند، به امید بهره گیری از بیعت یا از ترس مخالفت با افکار عمومی، به همراه مهاجر وانصار با امام علیه السلام بیعت کردند.طبری در مورد بیعت این دو نفر دو دسته روایت نقل می کند، ولی آن گروه از روایات را که حاکی از بیعت اختیاری آنان با امام است بیش از دسته دوم در تاریخ خود می آورد وشاید همین کار حاکی از آن است که این مورخ بزرگ به دسته نخست روایات بیش از دسته دوم اعتماد داشته است. (9)
سخنان امام علیه السلام در این مورد گروه نخست از روایات را به روشنی تایید می کند.وقتی این دو نفر پیمان خود را شکستند وبزرگترین جرم را مرتکب شدند، در میان مردم شایع کردند که آنان با میل ورغبت با علی بیعت نکرده بودند. امام علیه السلام در پاسخ آن دو فرمود:
زبیر فکر می کند که با دست خود بیعت کرد نه با قلب خویش، نه چنین نبوده است.او به بیعت اعتراف کرد وادعای پیوند خویشاوندی نمود. او باید بر گفته خود دلیل وگواه بیاورد یا اینکه بار دیگر به بیعتی که از آن بیرون رفته است بازگردد. (10)
امام علیه السلام در مذاکره خود با طلحه وزبیر پرده را بیشتر بالا می زند واصرار آنان را بر بیعت با خود یاد آور می شود; آنجا که می فرماید:
«و الله ما کانت لی فی الخلافة رغبة ولا فی الولایة اربة و لکنکم دعوتمونی الیها وحملتمونی علیها». (11)
من هرگزبه خلافت میل نداشتم ودر آن برای من هدفی (سوء) نبود. شماها مرا به آن دعوت کردید وبر گرفتن زمام آن واداشتید.
سیف بن عمر از جمله دروغپردازان تاریخ است که در روایات خود می کوشد مسیر تاریخ را با جعل مطالبی بی اساس دگرگون سازد. وی در این مورد نقل می کند که بیعت طلحه وزبیر به جهت ترس از شمشیر مالک اشتر بود. (12)
این مطلب، گذشته از اینکه با آنچه طبری قبلا نقل کرده است منافات دارد وحتی با سخنان امام علیه السلام سازگار نیست، با آزادگی وشیوه حکومت علی -علیه السلام کاملا مخالف است.امام علیه السلام آن چند نفر انگشت شمار را که با وی بیعت نکردند به حال خود واگذاشت ومتعرض آنان نشد وحتی وقتی به امام گفته شد که کسی را دنبال آنان بفرستد، آن حضرت فرمود: من نیازی به بیعت آنان ندارم. (13)
خوشبختانه تاریخ طبری به اصطلاح «مسند» است وسند روایات آن مشخص ولذا تشخیص روایات دروغ وبی اساس کاملا ممکن است.قهرمان این نوع روایات، که غالبا به نفع خلفای سه گانه وبه ضرر خاندان رسالت است، سیف بن عمر است که ابن حجر عسقلانی در کتاب «تهذیب التهذیب » در باره او می نویسد:
او مردی جعال وخبر ساز است.منقولات او بی ارزش وتمام احادیث او مورد انکار دانشمندان است. او متهم به زندیق بودن نیز هست.(14)
متاسفانه روایات ساختگی وی، بعد از تاریخ طبری، در سایر کتابهای تاریخ مانند تاریخ ابن عساکر، کامل ابن اثیر، البدایة والنهایة وتاریخ ابن خلدون پخش شده وهمه بدون تحقیق از طبری پیروی کرده وپنداشته اند که آنچه که طبری نقل کرده عین حقیقت است.
محیطی که امام علیه السلام از حکومت سیزده ساله عثمان به ارث برد محیط وفور نعمت وغنیمت بود که از پیشرفت مسلمانان در کشورهای مختلف به دست آمده بود.وجود نعمت ووفور غنیمت مشکلی نبود که علی علیه السلام نتواند گره آن را باز کند;مشکل نحوه توزیع آن بود. زیرا از اواخر حکومت خلیفه دوم ودر طی دوره حکومت عثمان، سنت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وروش خلیفه نخست دگرگون شده بود وگروهی زورمند یا وابسته به خاندان خلافت غنائم جنگی را به خود اختصاص داده بودند ودر نتیجه اختلاف طبقاتی شدید ونارضایی عجیبی پدید آمده بود.
یا سال بیستم (16) ، غنائم واموال را ذخیره نمی کردند بلکه فورا آن را میان مسلمانان بطور مساوی تقسیم می کردند.اما خلیفه دوم دست به تاسیس «بیت المال » زد وبرای اشخاص، به حسب مراتب آنان، حقوق تعیین کرد وبرای این کار دفتری اختصاص داد. ابن ابی الحدید میزان حقوق گروهی از مسلمانان را چنین می نویسد:
برای عباس عموی پیامبر درهر سال 12000، برای هر یک از زنان پیامبر 10000 ودر میان آنان برای عایشه 2000 بالاتر، برای اصحاب بدر از مهاجران 5000 واز انصار 4000، برای اصحاب احد تا حدیبیه 4000 وبرای اصحاب بعد از حدیبیه 3000 وبرای آنان که پس از رحلت پیامبر در جهاد شرکت کرده بودند 2500 و2000 و1500 تا 200 با اختلاف مراتب تعیین شده بود. (17)
عمر مدعی بود که ازاین طریق می خواهد اشراف را به اسلام جلب کند. ولی در آخرین سال از عمر خود می گفت که اگر زنده بماند همان طور که پیامبر اموال را به طور مساوی تقسیم می کرد او نیز به طور مساوی تقسیم خواهد کرد. (18)
این کار عمر پایه اختلاف طبقاتی در اسلام شد ودر دوران عثمان شکاف عمیقتر واختلاف شدیدتر گردید.
علی علیه السلام، که وارث چنین محیطی بود ومی خواست مردم را به روش وسنت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم باز گرداند وامتیاز طبقاتی را ازمیان بردارد وغنائم را بالسویه تقسیم کند، قهرا در مسیر خود با مشکلاتی رو به رو بود، زیرا تقسیم بالسویه غنائم منافع گروههایی را به خطر می انداخت.
پی نوشتها:
1- همان، ص 152.
2- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 4، ص 8
3- نهج البلاغه، خطبه 53.
4- نهج البلاغه، خطبه 3.
5- آنان عبارت بودند: از محمد بن مسلمه، عبد الله بن عمر، اسامة بن زید، سعد وقاص، کعب بن مالک، عبد الله بن سلام. اینان، به تعبیر طبری، همه از «عثمانیه » وهواداران او بودند(تاریخ طبری، ج 5، ص 153) وبه عقیده بعضی دیگر اینان بیعت کردند ولی در جنگ جمل شرکت نکردند.
6- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 4، صص 9-8.
7- شرح نهج البلاغه عبده، خطبه 224.
8- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 4، ص 10.
9- در تاریخ طبری، طبع بولاق، ج 5، ص 153- 152 این مطلب از سه طریق نقل شده است.
10- شرح نهج البلاغه عبده، خطبه 7.
11- همان، خطبه 200.
12- تاریخ طبری، ج 5، ص 157.
13- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 4، ص 9.
14- تهذیب التهذیب، ج 4، ص 296.
15- کامل ابن اثیر، ج 2، ص 194.
16- تاریخ یعقوبی(چاپ اول، 1384ه.ق) ج 2، ص 143.
17- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، طبع مصر، ج 3، ص 154.
18- همان، ج 2، ص 143.
منابع مقاله:
تاریخ خلفاء، جعفریان، رسول؛
همان گونه که اشاره شد، پس از نهروان، امام کوشید تا مردم عراق را برای جنگ مجدد با شام بسیج کند، اما، شمار کسانی که حاضر به همراهی امام بودند اندک بود. امام ضمن خطبه های خود، از مردم خواستند تا همراهیش کنند، اما کمتر پاسخ مساعد دریافت می کردند. آن حضرت در خطبه ای فرمودند: «گرفتار کسانی شده ام که چون امر می کنم فرمان نمی برند، و چون می خوانم پاسخ نمی دهند. ای ناکسان!برای چه در انتظارید؟و چرا برای یاری دین خدا گامی بر نمی دارید؟دینی کو که فراهمتان دارد، غیرتی کو تا شما را به غضب آرد؟فریاد می خواهم و یاری می جویم، نه سخنم می شنوید نه فرمانم را می برید، تا آنگاه که پایان کار پدیدار گردد و زشتی آن آشکار. نه انتقامی را با شما بتوان کشید و نه با یاری شما به مقصود توان رسید. شما را از رفتن باز دارد، ناله در گلو شکستید و بر جای خویش نشستید. » (1) امام در خطبه ای دیگر فرمود: «ای مردم رنگارنگ، با دلهای پریشان و ناهماهنگ. تن هاشان عیان، خردهاشان از آنان نهان، در شناخت حق شما را می پرورانم، همچون دایه ای مهربان، و شما از حق می رمید چون بزغالگان از بانگ شیر غران. هیهات که به یاری شما تاریکی را از چهره عدالت بزدادیم، و کجی را که در راه حق راه یافته راست نمایم. » (2) و در خطبه ای دیگر فرمود: «ای مردمی که اگر امر کنم فرمان نمی برید، و اگر بخوانمتان، پاسخ نمی دهید. اگر فرصت یابید، فرو می مانید و اگر با شما بستیزند، سست و ناتوانید. اگر مردم بر امامی فراهم آیند، سرزنش می کنید و اگر ناچار به کاری دشوار در شوید، پای پس می نهید. بی حمیت مردم!انتظار چه می برید؟چرا برای یاری بر نمی خیزید و برای گرفتن حقتان نمی ستیزید. مرگتان رسد، یا خواری بر شما باد. به خدا اگر مرگ من بیاید، و به سر وقتم خواهد آمد، میان من و شما جدایی می اندازد، حالی که همنشینی تان را خوش نمی دارم، و با شما بودن چنان است که گویی یاوری ندارم. راستی شما چه مردمی هستید؟دینی نیست که فراهمتان آرد؟غیرتی ندارید تا بر کارتان وادارد؟شگفت نیست که معاویه، بی سر و پاهای پست را می خواند و آنان پی او می روند، بی آن که بدیشان کمکی دهد، یا عطایی رساند، و من شما را که اسلام را یادگارید و مانده مردم- دیندار- می خوانم تا یاری تان دهم و بهره از عطا مقرر گردانم و شما از گرد من می پراکنید و آتش مخالفت مرا دامن می زنید. . . آنچه بیشتر از هر چیز دوست دارم و مرا باید، مرگ است که به سر وقتم آید. » (3)
این سخنان، نمونه ای از سخنان فراوان امام است که در طی سالهای 39 و 40 هجری خطاب به مردم ایراد کرده اند. جملات مزبور نشان عزم راسخ امام در برابر قاسطین است. معاویه که بطور قطع از اوضاع عراق آگاهی داشته و ناظر سستی مردم آن ناحیه بود، مصمم شد تا با تجاوز به نواحی مختلف تحت سلطه امام در جزیرة العرب و حتی عراق، قدرت امام را تضعیف کرده و راه را برای گشودن عراق فراهم کند. معاویه هدف خود را از این حملات چنین بیان کرد: این قتل و تاراجها، مردم عراق را می ترساند و کسانی را که در زمره مخالفانند، یا تصمیم به جدایی دارند، در کار خود دلیر می گرداند. و آنان را که از کشاکشها بیمناکند به نزد ما فرا می خواند. (4) این حملات که اصطلاحا «غارات » نامیده می شده، هر از چندی انجام می یافته و در هر منطقه، شیعیان خالص آن حضرت به شهادت می رسیده اند. فهرستی از این غارات را ابو اسحاق ثقفی شیعی (م 283) در کتابی که در قرن سوم، با همین نام تالیف کرده، و خوشبختانه بر جای مانده، آورده است. دیگر مآخذ تاریخی نیز اخبار این تجاوزات را آورده اند.
نخستین منطقه ای که مورد تهاجم قرار گرفت، مصر بود. زمانی که امام به خلافت رسید، قیس بن سعد بن عباده را به حکومت مصر منصوب کرد. آنگاه که برای سرکوبی ناکثین عازم عراق شد، از قیس خواست تا از مصر باز گردد. (5) قیس عازم مدینه شد و از آنجا به عراق آمد (6) و در صفین شرکت کرد. پس از صفین که اوضاع مصر درهم ریخته و اخبار شورش بر محمد بن ابی بکر بالا گرفت، امام مصمم شد تا مالک را به مصر اعزام کند.
مالک که پس از بازگشت از صفین، مجددا به حکومت جزیره گماشته شده بود، نامه ای دریافت کرد تا به سمت مصر برود. معاویه که از این امر آگاهی یافت، به مسؤول خراج در ناحیه قلزم نوشت تا به نحوی مالک را از بین ببرد، در برابر او نیز باقی مانده خراج را از وی نخواهد گرفت. او نیز با مسموم کردن مالک از طریق عسل، وی را به شهادت رساند. (7) منطقه ای که مالک در آن به شهادت رسید عین شمس نام داشت. معاویه پس از شنیدن خبر قتل مالک، گفت: علی دو دست داشت که یکی را در صفین قطع کردیم که عمار بود و دیگری مالک که اینک قطع شد. (8) زمانی که خبر شهادت مالک به امام رسید، تا چندین روز آثار غم بر چهره امام بود و می فرمود: «خداوند چه نیکیها که به مالک داده بود!مالک، چه مالکی!اگر کوه می بود، کوهی عظیم بود، اگر سنگ می بود، سنگی سخت بود. آری، به خدا سوگند ای مالک!مرگ تو بسیاری را لرزانید و بسیاری را خوشدل کرد. گریندگان باید بر چونان کسی بگریند. آیا مردی چونان مالک هرگز توان یافت؟ (9)
اکنون مصر برای شام که سرمست از پیروزی بود، قابل دسترسی بود. این منطقه هم از لحاظ جغرافیایی به شام نزدیک بود و هم کسان زیادی از عثمانیه در آن بودند که می توانستند به سپاه شام کمک کنند. افزون بر آن، معاویه قول مصر را به عمرو بن عاص حیله گر داده و اکنون پس از آن ماجراها باید به عهد خود وفا کند. در این زمان، محمد بن ابی بکر، حکومت مصر را داشت. عمرو بن عاص که خود رهبری سپاه اعراب را در فتح مصر داشت، با سپاهی عظیم به آن سوی حرکت کرد. وی نامه ای به محمد نوشت و از وی خواست تا خود را تسلیم کند تا آسیبی به او نرساند!در عین حال نامه ای نیز از معاویه برای محمد نوشت که او را تهدید به مرگ کرده بود. در این نامه معاویه نوشته بود که کسی را از محمد، دشمن تر در برابر عثمان نمی شناسد و اکنون روز انتقام فرا رسیده است. محمد نامه ای به امام نوشت، و همراه آن، دو نامه عمرو و معاویه را فرستاد. امام او را به مقاومت فراخواند و از او خواست تا کنانة بن بشر (گفته اند: او همان کسی است که عمود را بر فرق عثمان زد!) (10) را به سوی سپاه عمرو اعزام کند و خود در شهر همراه سپاهی دیگر بماند.
کنانه با دو هزار نفر اعزام شد و خود محمد نیز با همین تعداد در شهر ماند. در درگیری دلیرانه کنانه با سپاه شام، او و یارانش به شهادت رسیدند. در مصر نیز مردم از اطراف محمد پراکنده شده و او تنها به خرابه ای پناه برد. فرمانده نیروهای مقدم سپاه شام، معاویة بن خدیج بود. او محمد را در خرابه یافت، او را گردن زد، سپس او را در شکم مرداری نهاد و آن را آتش زد. (11) این مشی یاران معاویه و کسانی بود که به بهانه قتل عثمان این چنین یاران خدا را به شهادت می رساندند.
زمانی که خبر شهادت محمد بن ابی بکر به امام رسید، به شدت متاثر شد و خطابه تندی خطاب به مردم کوفه ایراد کرد. آن حضرت در این خطبه اشاره کرد که بیش از پنجاه روز است که از شما درخواست کمک می کنم. تازه پس از این، سپاهی ضعیف آماده شده است. (12) در همین خطابه بود که حضرت به مردم فرمودند: الا دین یجمعکم، الا حمیة تغضبکم؟ (13) مردم از شدت جزع امام درباره شهادت محمد پرسیدند. حضرت فرمود: او را چونان فرزند خود می دانستم. (14) امام که پس از، از دست دادن محمد بن ابی بکر، یکی دیگر از یاران نزدیک خود را از دست داده بود، و به علاوه اکنون مصر را نیز از دست رفته می دید، نامه ای به تمامی مسلمانان در نقاط مختلف نوشت و شرحی از آنچه را که از رحلت رسول خدا (ص) بدین سوی بر او رفته بود بازگفت. این نامه، سندی مهم در زمینه دیدگاههای امام از تحولات سی و اندی سال پس از رحلت پیامبر (ص) است. امام در این نامه ضمن بیان حق کشی هایی که پس از درگذشت رسول خدا (ص) در حق اهل بیت (ع) صورت گرفته به بیعت مردم با خود اشاره کرده شرحی از پیمان شکنی ناکثین، برپایی جنگ صفین و شورش خوارج نوشتند. پس از آن از بهانه های مردم سخن گفتند که:
گفتید شمشیرهایمان کند شده و ترکشهایمان از تیر خالی است و نیزه هایمان را سر نیزه نیست و آنچه نیزه اش می خوانیم جز چوبدستی نیست، ما را به شهرمان بازگردان تا ساز نبرد کنیم با بهترین اسب و سلاح. . . فرمان دادم در نخیله فرود آیید و لشکرگاه برپا کنید و همواره در لشکرگاه خود بمانید. . . جماعتی از شما نزد من ماندند و عذرهای واهی آوردند و گروهی نافرمانی کردند و به شهر رفتند. نه در آنها که مانده بودند صبر و ثباتی بود و نه آنان که به شهر رفتند بازگشتند. یک روز که به لشکرگاه خود نگریستم، شمار سربازان من به پنجاه هم نمی رسید. چون چنان دیدمتان، من هم به کوفه در آمدم ولی شما تا به امروز نتوانسته اید با من از شهر پای بیرون نهید. چه انتظار می کشید؟نمی بینید که از هر طرف زمینهای شما روی به نقصان می نهد و شهرهایتان یکی پس از دیگری به دست دشمن می افتد و شیعیان من در آن شهرها کشته می شوند و مرزهایتان را مرزبانی نیست و این دشمن است که به بلاد شما لشکر می کشد؟»
امام در ادامه از مردم خواستند تا در برابر دشمن آماده باشند. (15)
معاویه کشته شدن محمد بن ابی بکر را اسباب سرافرازی «عثمانیان » در همه بلاد عنوان کرد. (16) بدین ترتیب مصر از دست امام خارج شد و عمرو بن عاص که دینش را به دنیایش فروخته بود برای سه چهار سالی (تا سال 43 هجری که زنده بود) ، بر این منطقه حکمرانی کرد تا مرد.
معاویه به بصره نیز امید فراوان بسته بود، بویژه که کسانی از عثمانیه بصره نیز به او نامه نوشته و از وی استمداد کرده بودند. او می دانست که مردم بصره، کینه امام علی (ع) را به دل دارند، زیرا در جنگ جمل شمار فراوانی از آنها کشته شده اند. به گزارش ثقفی، او در نامه ای که برای عمرو بن عاص نوشت و درباره کار بصره با او مشورت کرد، نوشت: در هیچ جای دیگر کسانی را نتوان یافت که در مخالفت با علی از مردم بصره به شمار بیشتر و سرسخت تر و پایدارتر باشند. » معاویه تصمیم گرفت تا عبد الله بن عامر حضرمی را به بصره فرستد تا در آنجا دوستان معاویه را فراهم آورده ندای خونخواهی عثمان سرداده و پس از اجتماع مردم، شهر را به تصرف خود درآورد. عبد الله بن عامر در بصره نزد قبیله بنی تمیم آمد. در آنجا عثمانیه اجتماع کردند و او برای آنها سخن گفت. وقتی او از خونخواهی عثمان سخن گفت، ضحاک بن عبد الله هلالی بر وی اعتراض کرد و گفت: می گویید که بار دیگر (پس از کار ناکثین) شمشیرها از نیامها برکشیم و بر سر یکدیگر زنیم تا معاویه بر اورنگ امارت نشیند و تو بر مسند وزارت او تکیه زنی. و پیمانی را که با علی (ع) بسته ایم بشکنیم؟به خدا سوگند یک روز از روزهای عمر علی (ع) که با رسول خدا (ص) سپری شده از کارهای معاویه و خاندان معاویه تا دنیا دنیاست، بهتر است. حاضران برخی به موافقت با عبد الله بن عامر و برخی به حمایت از ضحاک بن عبد الله برخاستند. اما در مجموع جز کسانی چون احنف بن قیس که خود را کنار کشید، جمعیت به هواداری از ابن عامر پرداخت. در شهر، میان اعراب مضری و یمنی نزاع بود. معاویه از پیش به ابن عامر گفته بود که به مضری ها اعتماد کند. همین امر سبب رنجش ازدیان شد. در این وقت زیاد بن عبید، نیابت حکومت بصره را داشت. او به صبرة بن شیمان ازدی پناه برد و از آنجا به عبد الله بن عباس والی بصره که در کوفه بود نامه نوشت و به این ترتیب خبر بصره در کوفه منتشر شد. زیاد با استفاده از حمایت ازدیان، نماز جمعه را اقامه کرد و آنها را به حمایت از امیر المؤمنین که انصار و مهاجر با اویند فراخواند. وی از آنها خواست تا در برابر بنی تمیم بایستند. از آن سوی ابن عامر نیز در بصره لشکری به راه انداخت و اموالی را به تصاحب کرد. خبر حمایت ازدیان از زیاد و حمایت بنی تمیم از ابن عامر، در کوفه نیز اختلاف افکند. شبث بن ربعی، از امام خواست تا ازدیان را بر تمیمیان مسلط نکند. در برابر مخنف بن سلیم نیز از ازدیان دفاع کرد. امام آنها را به حمایت از اصل دین دعوت کرد و فرمود: باید که اسلام و حیثیت اسلام شما را از ستم بر یکدیگر و از ناسزاگویی باز دارد و شما را با همدیگر متحد سازد. آنگاه امام، زیاد بن ضبیعه تمیمی را به بصره فرستاد تا بنی تمیم را از حمایت ابن عامر باز دارد. او تلاش خود را کرد و شماری از تمیمیان را باز گرداند. با این حال شب در بستر بود که چندی از خوارج بر سر او ریختند و در حالی که او از خانه گریخت، به شهادتش رساندند.
امام جاریة بن قدامه را در حالی که پنجاه تن از تمیمیان همراهیش می کردند، به سوی بصره اعزام کرد. او در بصره نزد شیعیان امام آمد و نامه آن حضرت را برای آنان خواند. در این نامه امام با اشاره به بیعتی که مردم با او کرده بودند، به آنان نوشته بودند: «اگر به بیعت من وفا کنید، و اندرز من بپذیرید و به فرمان من عمل کنید، به حکم کتاب خدا و سنت پیامبر (ص) و طریق حق با شما رفتار خواهم کرد و طریق هدایت را در میان شما اقامه خواهم نمود. به خدا سوگند، از آن زمان که محمد (ص) از این جهان رخت برکشیده، فرمانروایی را نمی شناسم که این راه و روش بهتر از من شناسد و در این راه بهتر از من گام بردارد. این که می گویم سخنی راست است بی آن که قصد نکوهش گذشتگان داشته باشم یا بخواهم در اعمال، آنان را به نقص موصوف دارم. » سپس امام افزوده بودند که اگر از وفای به بیعت سرپیچی کنند با سپاهش بر سر آنها خواهد تاخت. ازدیان برای جبران روز جمل، اظهار کردند که برای نبرد با ابن عامر حاضرند. به هر روی جنگ در گرفت و طی آن بنی تمیم کست خوردند. جاریه چندی به محاصره آنها نشست و عاقبت دستور داد تا خانه را بر سر عثمانیه آتش زنند. بر اساس نامه ای که زیاد به امام نوشت، جمعی از آنها در آتش سوخته، برخی از خانه گریختند و طعمه شمشیر شدند و برخی نیز تسلیم شدند و مورد عفو قرار گرفتند. (17)
یکی دیگر از تجاوزات شام، حرکتی است که به فرماندهی ضحاک بن قیس فرمانده بنام سپاه شام صورت گرفت. به گزارش ثقفی، زمانی که خوارج بر امام شوریدند، عمارة بن عقبة بن ابی معیط، ضمن نامه ای به معاویه، خبر داد که: شماری از قاریان قرآن و زهاد از یاران علی، بر او شورش کرده اند. علی نیز لشکر بر سرشان برده و آنها را کشته است. اکنون لشکرش و اهل شهرش بر او شوریده اند و میانشان دشمنی افتاده و سخت پراکنده اند. » معاویه از این خبر خشنود شد. او ضحاک بن قیس را با سه چهار هزار نفر به سمت عراق فرستاد و به او سفارش کرد تا به هر کجا رسید غارت کند، یاران علی را بکشد و به سرعت از آن منطقه به جای دیگر برود. ضحاک به کوفه آمد، به چپاول اموال مردم پرداخت و به کاروان حجاج یورش برد و شماری را کشت. امام علی (ع) در کوفه بر منبر رفت و از مردم خواست تا از حریم خویش دفاع کنند. برخورد مردم سرد بود. امام به آنها فرمود: «به خدا سوگند، دوست دارم به جای هر صد مرد از شما، یکی از آنها از آن من بود. » امام در این سخنرانی خود نیز باز آرزوی مرگ کرد! آنگاه حجر بن عدی را با چهار هزار نفر در پی ضحاک روانه کرد. حجر در تدمر به ضحاک رسید. در جنگی که درگرفت، نوزده تن از شامیان کشته شده و دو نفر از یاران حجر به شهادت رسیدند. ضحاک شبانه از صحنه نبرد گریخت. بدین ترتیب یکی دیگر از غارات سپاه شام خاتمه یافت.
در این وقت، عقیل بن ابی طالب، نامه ای به امام نوشت و از آن حضرت خواست تا در باره وضعیت خود او را آگاه سازد. امام از حمله ضحاک به عنوان اقدامی ناچیز یاد کرده و درباره قریش و ستمی که به او کرده اند به تفصیل سخن گفت. از جمله در پاسخ عقیل نوشتند: «بار خدایا!قریش را کیفری از کیفرهای خود ده که رشته خویشاوندی با مرا بریدند و بر ضد من همدست شدند و مرا از حقی که داشتم دور ساختند و آن فرمانروایی را که میراث برادرم رسول خدا (ص) بود، از من ربودند و آن را به کسی دادند که نه در خویشاوندی با رسول الله (ص) همانند من بود و نه سابقه اش در اسلام. » از این نامه آشکار است که امام، در هر فرصتی می کوشید تا شرحی از حق از دست رفته اش بازگوید. (18) یکی دیگر از تجاوزات سپاه شام به عراق، سپاهی دو هزار نفری بود که معاویه فرماندهی آن را به دست نعمان بن بشیر داده بود و قرار بر این بود تا او به ناحیه عین التمر در حوالی فرات یورش برد. این شخص تنها انصاری بود که عثمانی از آب در آمده بود. البته تنی چند از انصار از حمایت امام علی (ع) خودداری کردند، اما به معاویه نپیوستند. قرار بود تا بشیر به نواحی فرات حمله ببرد. در آن وقت مالک بن کعب، با حدود صد نفر مستقر بود. زمانی که خبر حمله بشیر را شنید، از مخنف بن سلیم، که مسؤولیت صدقات این سوی فرات را داشت استمداد کرد. امام که خبر حمله نعمان را شنیده بود، و شاهد سستی مردم بود، در خطابه ای لب به اعتراض به کوفیان گشود: «ای مردم کوفه!چون طلایه های لشکر شام نمودار شود، درهای خانه هایتان می بندید و خود در خانه هایتان می خزید، آن سان که سوسمار به سوراخ خود می خزد، و کفتار در کنامش پنهان می شود. به خدا سوگند خوار و ذلیل است آن که شما به یاریش برخیزید. »
مخنف بن سلیم پنجاه نفر از نیروهایش را به همراهی فرزندش عبد الله به کمک مالک فرستاد. سپاه شام که خوف ملحق نشدن سپاه کمکی شام را داشت، اندکی درگیر شده و از صحنه جنگ گریخت. معاویه تصریح کرده بود که ارسال این سپاه بدان قصد است تا «مردم عراق را بترساند. » به هر روی این بار نیز این تجاوز ناکام ماند.
پس از سخنان امام، تنها عدی بن حاتم با هزار نفر از قبیله طی به نخیله رفت. هزار تن دیگر نیز به او ملحق شدند و او همراه این نیروها، به سواحل فرات رفت و به اراضی پایین دست شام حمله هایی کرد. (19)
معاویه سپاهی را به سوی دومة الجندل فرستاد تا از آنان که نه در فرمان شام بودند و نه عراق، زکات بگیرد. امام نیز سپاهی همراه مالک بن کعب به دومة الجندل فرستاد. دو سپاه با یکدیگر گلاویز شدند و یک روز را به نبرد گذراندند. فردای آن روز سپاه شام بازگشت. مالک ده روز در دومة الجندل ماند و مردم را دعوت کرد اما آنها دعوت وی را نپذیرفتند او نیز بازگشت. (20)
تجاوز دیگری که به عراق صورت گرفت، حمله سفیان بن عوف غامدی بود که با شش هزار تن به سوی هیت حرکت کرد. از آنجا به سوی شهر انبار در آمد. یاران امام در این شهر اندک بودند. از میان آنان نیز کسانی مایل به جنگ نبوده و تنها عده معدودی با اشرس بن حسان بکری، در برابر آنها ایستادگی کردند تا به شهادت رسیدند. متجاوزین شهر انبار را غارت کرده و بازگشتند. زمانی که خبر به امام رسید، آن حضرت بر منبر رفت و از مردم خواست تا با اجتماع در نخیله به سوی آنها بشتابند. هیچ کس در پاسخ امام سخنی نگفت. امام از مسجد بیرون آمد و سعید بن قیس همدانی را با هشت هزار نفر به تعقیب آنان فرستاد، اما آنان وارد سرزمین شام شده بودند.
زمانی که سعید به کوفه آمد امام سخت بیمار بود و نمی توانست بر منبر بایستد. نامه ای خطاب به مردم نوشت و خود روی سکوی در مسجد نشست تا سعد که از موالی آن حضرت بود نامه را بر مردم بخواند. امام در این نامه از مردم گله کرد و فرمود:
«اگر چاره ای می یافتم که لب فرو بندم و شما را مورد خطاب و عتاب قرار ندهم، هرگز سخنی نمی گفتم. . . ای مردم!جهاد دری است از درهای بهشت که خدا آن را به روی دوستان خاص خود گشوده است و آن جامه پرهیزگاری است و زره محکم و سپر راستین. . . بدانید که من شما را به پیکار دشمنتان فرا خواندم، چه در شب و چه در روز، چه نهان و چه آشکار و گفتم پیش از آن که به جنگ شما آیند، شما به جنگ آنها روید. . . پس شما ناتوانی و زبونی آشکار کردید و سخن من بر شما گران آمد و نافرمانی کردید و آن را پس پشت افکندید تا بلادتان مورد حمله دشمن واقع شد و وطنگاهتان مسخر خصم گردید. اینک این غامدی است که بر انبار تاختن آورده و اشرس بن حسان را کشته و پادگان و سلاحهایش را غارت کرده و مردانی صالح را به خاک هلاک افکنده است. حتی شنیده ام که مردی از دشمنان شما، به خانه زنی مسلمان و زنی از اهل ذمه در آمده و خلخالهایش را از پای بیرون کرده است و گوشواره از گوشهایش و هیچ کس مانع او نشده. آن گاه بازگشته اند بی آن که حتی یک تن جراحتی برداشته باشد. اگر مرد مسلمانی به سبب این خواری از شدت اندوه بمیرد به نظر من سرزنشش نباید کرد، زیرا سزاوار است بمیرد. ای شگفتا، شگفتا!دل آب می شود و اندوه بر جان می نشیند و شعله غم در دل می افروزد وقتی که می بینم این قوم در باطلشان هماهنگ اند و شما در حق خود پراکنده. . . ای به صورت مردان که نه مردانید. ای دارودسته بی خردان چون کودکان که در عقل و درایت عروسان حجله نشین را مانید. خدا داند که از زیستن در میان شما ملول شده ام، دوست دارم که خدا مرا از میان شما برگیرد و به آستان رحمت خود برد. . . » (21)
پس از این سخن تنها سیصد نفر در نخیله گرد آمدند. خطابه های بعدی امام هم نتیجه ای در برنداشت. (22)
پیش از ایام حج سال 39 هجری، معاویه سپاهی را به فرماندهی یزید بن شجره رهاوی به سوی مکه فرستاد تا در ایام حج مردم را به معاویه دعوت کند. امام علی (ع) توسط خبرگیران خود، از این تصمیم آگاه شد و سپاهی را به فرماندهی معقل بن قیس ریاحی به مکه اعزام کرد. در این زمان قثم بن عباس حاکم مکه بود. او احساس کرد که مردم مکه از او دفاع نخواهند کرد. اول تصمیم داشت تا از مکه بیرون برود، اما با اعتماد به این که حرم است در آنجا ماند. سپاه شام روز هفتم ذی حجه وارد مکه شدند. فرمانده آنان که گفته شده مردی پایبند به حفظ حرمت حرم بود، برای پرهیز از درگیری، به قثم پیغام داد تا هر دوی آنها از امامت جماعت کنار روند تا مردم خود کسی را انتخاب کنند. پس از مراسم حج، سپاه شام بازگشت. اندکی بعد، معقل بن قیس به مکه در آمد و تا وادی القری سپاه شام را تعقیب کرده و تنها چندی از واماندگان آنها را به اسارت در آورد که بعدا با اسرای عراق معاوضه شدند. امام پس از این واقعه به مردم فرمودند: «این قوم بر شما چیره شده اند. . . زیرا می بینم که کارشان بالا گرفته و آتش شما رو به خاموشی نهاده، آنان را می بینم که در کار خود سخت کوشند و شما سست و ناتوان، آنان را می بینم که متحدند و شما پراکنده. . . » (23)
یکی از سخت ترین تجاوزات و خشن ترین آنها، تجاوز بسر بن ارطاة بن حجاز و یمن بود. او مردی سنگدل و جانی بود و معاویه نیز به او سفارش کرده بود تا شیعیان امام علی (ع) را در هر کجا یافت بکشد. دلیل اعزام بسر این بود که در یمن، عثمانیانی بودند که با آشکار شدن ضعف در نیروهای عراق، بر حاکم خود، عبید الله بن عباس شورش کردند. آنها به معاویه نامه نوشته و از او درخواست کمک کردند. بسر ابتدا به مدینه در آمد. ابو ایوب انصاری از طرف امام حاکم شهر بود. او به دلیل نداشتن نیرو از شهر گریخت و بسر خانه او و شماری دیگر را به آتش کشید، آنگاه به زور از مردم بیعت گرفت و ابو هریره را حاکم شهر کرده به سوی مکه رفت. در آنجا نیز قثم بن عباس شهر را رها کرد و رفت. بسر پس از گذر از مکه به طائف رفت و در آنجا بود که مردی از قریش را به تباله فرستاد، زیرا در آنجا گروهی از شیعیان علی (ع) بودند. بر اساس دستور او همگی را کشتند و اموالشان را تاراج کردند. مردم مکه از ترس بسر گریزان شدند. از جمله گریختگان همسر عبید الله بن عباس و دو فرزند او سلیمان و داود بودند که به دست بسر اسیر شده و او سر هر دوی آنان را از تنشان جدا کرد. برخی گفته اند محل قتل آنها در یمن بوده و در خانه یکی از ایرانی زادگان پنهان شده بودند. در ادامه سفر به نجران رفت و در آنجا عبد الله بن عبد المدان، پدر زن عبید الله بن عباس را نیز بکشت. این حادثه در حیات سیاسی ننگین معاویه، جایگاهی بس مهم دارد. بسر به سوی یمن رفت. عبید الله از شهر گریخته بود. شماری از شیعیان اندک دفاعی کردند و بسیاری به شهادت رسیدند. بسر دست به کشتار شیعیان امام علی (ع) زده و جنایات بیشماری را مرتکب شد. از آن جمله، صد تن از پیروان او را که همه از ایرانی زادگان بودند سر برید. پس از آن به سوی حضرموت که گفته بودند در آنجا شیعیان علی بسیارند حرکت کرد. او گفت: بر آن است تا از هر چهار، یکی را بکشد. امام که خبر بسر را شنید، جاریة بن قدامه را همراه سپاهی به تعقیب او فرستاد. جاریه، بسر را تعقیب کرد. وقتی شنید به مکه در آمده بدان سوی آمد، اما بسر از مکه رفته بود. گفته اند: پیش از آن که جاریه به کوفه در آید، امام علی (ع) به شهادت رسیده بود و زمانی که به کوفه آمد، با امام حسن (ع) بیعت کرد.
امام از دست کوفیان رنجی فراوان برد و در حق آنان سخت نفرین کرد. دلیل آن جز این نبود که آنان، نه تنها به یاری امام خویش نشتافتند، بلکه ناموس خود را نیز حفاظت نکرده اجازه دادند تا پلیدان شام بر آنها تسلط یابند. یکی از این نفرینها را به عنوان آخرین جملات این قسمت نقل می کنیم. ابو صالح حنفی گوید: علی (ع) را دیدم که برای مردم سخن می راند. قرآن را بر سر نهاده بود آن سان که خود دیدم که ورق قرآن روی سرش خش خش می کرد. علی (ع) می گفت: بار خدایا!مرا از آنچه در این کتاب است منع کردند، تو مرا آنچه در این کتاب است عطا کن.
با خدایا!من اینان را ناخوش می دارم و اینان مرا، من از اینان ملول شده ام و اینان از من. اینان مرا به اعمالی وامی دارند که خلاف خلق و طبیعت من است. اخلاقی که تاکنون نمی شناخته ام.
بار خدایا!مرا یارانی بهتر از اینان ارزانی دار و آنان را فرمانروایی بدتر از من.
بار خدایا!دلشان را آب کن آن سان که نمک در آب حل می شود. (24)
پی نوشت ها:
1. نهج البلاغه، خطبه 39
2. همان، خطبه 131
3. همان، خطبه 180
4. الغارات، ص 176 (ترجمه فارسی)
5. در این باره نک: انساب الاشراف، ج 2، صص 392- 390
6. به گزارش بلاذری (انساب الاشراف، ج 2، صص 301- 300) ، زمانی که قیس به مدینه رسید، امام به سهل بن حنیف نامه نوشته بود تا به کوفه بیاید. در این وقت مروان و اسود بن ابی البختری، در مدینه، بر ضد امام فعالیت می کردند. آنها قیس را تهدید به قتل کرده بودند. به همین دلیل قیس نیز تامل را جایز ندانسته راهی عراق شد. این گزارش نشان می دهد که به جز انصار که همراه امام به عراق رفته بودند، مدینه تا چه اندازه در برابر امام بوده است.
7. انساب الاشراف، ج 2، صص 399- 398
8. الغارات، ج 1، ص 264، در انساب، ج 2، ص 399، نام فرد دیگر، به اشتباه، قیس بن سعد آمده است.
9. الغارات، ج 1، ص 265 (ترجمه سخن امام، از متن مترجم آقای آیتی گرفته شده است. )
10. انساب الاشراف، ج 2، ص 401
11. الغارات، ج 1، صص 289- 276
12. انساب الاشراف، ج 2، ص 404
13. الغارات، ج 1، ص 291
14. انساب الاشراف، ج 2، ص 404. مادر محمد، اسماء بنت عمیس، ابتداء همسر جعفر بود که پس از شهادت وی به عقد ابو بکر در آمد. پس از درگذشت ابو بکر، اسماء همسر امیر المؤمنین شده و به این ترتیب محمد بن ابی بکر، در خانه امام بزرگ شده بود.
15. الغارات، ج 1، صص 322- 302
16. همان، ج 2، ص 377
17. همان، ج 2، صص 412- 373
18. همان، ج 2، صص 442- 416
19. همان، ج 2، صص 459- 445
20. همان، ج 2، صص 461- 459
21. همان، صص 181- 179 (ترجمه فارسی) ، اخبار الطوال، صص 212- 211
22. همان، صص 503- 464
23. همان، ج 2، صص 516- 504
24. همان، ص 174 (ترجمه آیتی)
منابع مقاله:
فروغ ولایت، سبحانی، جعفر؛
خورشید اسلام در سرزمین مکه طلوع کرد وپس از گذشت سیزده سال در آسمان یثرب ظاهر شد وبعد از ده سال نور افشانی در مدینه افول کرد، در حالی که افق نوی به روی مردم شبه جزیره گشود وسرزمین حجار وخصوصا شهر مدینه به عنوان مرکز دینی وثقل سیاست معرفی شد.
پس از درگذشت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، گزینش خلیفه به وسیله مهاجرین وانصار ایجاب کرد که مدینه مقر خلافت اسلامی گردد وخلفا با اعزام عاملان وفرمانداران به اطراف واکناف به تدبیر امور بپردازند واز طریق فتح بلاد وشکستن سدها وموانع، در گسترش اسلام بکوشند.
امیر مؤمنان علیه السلام که علاوه بر تنصیص وتعیین صاحب رسالت، از ناحیه مهاجرین وانصار برگزیده شده بود، نیز طبیعتا می بایست، همچون خلفای گذشته مدینه را مرکز خلافت قرار دهد واز همانجا به رتق وفتق امور بپردازد. او در آغاز کار خلافت از همین شیوه پیروی کرد وبا نامه نگاری واعزام افراد لایق وبرکنار کردن افراد دنیا پرست وایراد خطابه های آتشین وسازنده خود، امور جامعه اسلامی را اداره نمود ونظام اسلامی که در طی مدت بیست وپنج سال از آغاز خلافت ابوبکر در آن انحراف وکجیهایی پیدا شده بود در حال اصلاح بود که ناگهان مسئله «ناکثان »، یعنی پیمان شکنی کسانی که پیش از همه با او بیعت کرده بودند، رخ داد وگزارشهای هولناک وتکان دهنده ای به وی رسید ومعلوم شد که پیمان شکنان، به کمک مالی بنی امیه ونفوذ واحترام همسر پیامبر، جنوب عراق را تسخیر کرده اند وپس از تصرف بصره دهها نفر از یاران وکارگزاران امام علیه السلام را به ناحق کشته اند.
این امر سبب شد که امام علیه السلام برای تنبیه ناکثان ومجازات همدستان آنان، مدینه را به عزم بصره ترک گوید وبا سپاهیان خود در کنار بصره فرود آید. آتش نبرد میان سپاه بر حق امام ولشکریان باطل ناکثان مشتعل شد وسرانجام سپاه حق پیروز گردید وسران شورش کننده کشته شدند وگروهی از آنان پا به فرار نهادند وبصره مجددا به آغوش حکومت اسلامی بازگشت واداره امور آن به دست یاران علی علیه السلام افتاد واوضاع شهر ومردم حال عادی به خود گرفت وابن عباس، مفسر قرآن وشاگرد ممتاز امام، به استانداری آنجا منصوب شد.
اوضاع ظاهری ایجاب می کرد که امام علیه السلام از راهی که آمده بود به مدینه باز گردد ودر کنار مدفن پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وبا همفکری گروهی از یاران وصحابه آن حضرت به نشر معارف اسلامی ومعالجه مزاج بیمار جامعه واعزام سربازان به نقاط دور دست برای گسترش نفوذ قدرت اسلامی ودیگر شئون خلافت بپردازد واز هر نوع کشمکش ورودر رویی با این وآن اجتناب کند. ولی این ظاهر قضیه بود وهر فرد ظاهر بینی به امام چنین تکلیفی می کرد; بالاخص که مدینه در آن روز از قداست ومعنویت وروحانیت خاصی برخوردار بود، زیرا مهد واقعی اسلام ومدفن پیام آور خدا ومرکز صحابه از مهاجرین وانصار بود که رشته گزینش خلیفه وعزل وخلع او را در دست داشتند.
با تمام این شرایط وجهات، امام علیه السلام راه کوفه را برگزید تا مدتی در آنجا رحل اقامت افکند. این کار، که پس از شور وتبادل نظر با یاران انجام گرفت (1) ، به دو جهت بود:
1- در حالی که امیر مؤمنان علیه السلام با گروه انبوهی از مدینه حرکت کرد وگروههایی در نیمه راه به او پیوستند، ولی بیشتر سربازان وجان نثاران امام را مردم کوفه وحوالی آن تشکیل می دادند. زیرا امام برای سرکوبی پیمان شکنان به وسیله صحابی بزرگ، عمار یاسر وفرزند گرامی خود امام حسن علیه السلام از مردم کوفه، که مرکز مهم عراق بود، استمداد طلبید وگروه انبوهی از مردم آن منطقه به ندای امام پاسخ مثبت گفتند وهمراه نمایندگان وی عازم جبهه شدند. (2) هرچند گروهی مانند ابو موسی اشعری وهمفکران او از هرگونه نصرت وکمگ خودداری کردند وبا رفتار وگفتار خود در حرکت مردم به میدان جهاد کارشکنی کردند.
پس از آنکه امام در نبرد با ناکثان پیروز شد ودشمن را تار ومار ساخت، حقشناسی ایجاب می کرد که از خانه وزندگی این مردم دیدن کند ولبیک گویان وجهادگران خود راتقدیر ومتقاعدان وبازماندگان از جهاد را توبیخ ومذمت نماید.
2- امام علیه السلام می دانست که شورش پیمان شکنان گناهی است از گناهان معاویه که آنان را به نقض میثاق تشویق کرده بود واز روی فریب، غایبانه دست بیعت به آنان داده وحتی در نامه ای که به زبیر نوشته بود خطوط شورش را کاملا ترسیم کرده ویاد آور شده بود که از مردم شام برای او بیعت گرفته است وباید هرچه زودتر کوفه وبصره را اشغال کنند وبه خونخواهی عثمان تظاهر کنند ونگذارند فرزند ابوطالب بر آن دو شهر دست بگذارد.
اکنون که تیر این یاغی به خطا رفته وشورش پایان یافته بود باید هرچه زودتر ریشه فساد قطع وشاخه شجره ملعونه بنی امیه از پیکر جامعه اسلامی بریده می شد. نزدیکترین نقطه به شام همان کوفه است. گذشته از این، عراق منطقه ای لشکر خیز وفدایی پرور بود وامام، بیش از هر نقطه، باید بر آنجا تکیه می کرد. امام علیه السلام خود در یکی از خطبه ها به این مطلب اشاره کرده است; آنجا که می فرماید:«و الله ما اتیتکم اختیارا ولکن جئت الیکم سوقا...». (3) یعنی: به خدا سوگند من به میل خود به سوی شما نیامدم بلکه از روی ناچاری بود.
این دو علت سبب شد که امام علیه السلام کوفه را به عنوان مقرخود برگزیند ومرکز خلافت اسلامی را از مدینه به عراق منتقل سازد.از این رو، در دوازدهم ماه رجب سال سی وشش هجری در روز دو شنبه همراه با گروهی از بزرگان بصره وارد شهر کوفه شد. مردم کوفه ودر پیشاپیش آنان قاریان قرآن ومحترمین شهر از امام استقبال به عمل آوردند ومقدم او را گرامی داشتند. برای محل نزول امام علیه السلام قصر«دار الاماره » را در نظر گرفته بودند واجازه خواستند که آن حضرت را به آنجا وارد کنند ودر آنجا سکنی گزیند. ولی امام از فرود در قصر، که پیش از وی مرکز کجرویها وستمها بود، ابا ورزید وفرمود: قصر مرکز تباهی است وسرانجام در منزل جعدة بن هبیره مخزومی فرزند خواهرام هانی(دختر ابوطالب) سکنی گزید. (4) امیر المؤمنین علیه السلام درخواست کرد که برای سخن گفتن با مردم در محلی به نام «رحبه » که سرزمین گسترده ای بود فرود آید وخود در آن نقطه ازمرکب پیاده شد.
نخست در مسجدی که در آنجا بود دو رکعت نماز گزارد وآنگاه بر فراز منبر رفت وخدا را ثنا گفت وبه پیامبر او درود فرستاد وسخن خود را با مردم چنین آغاز کرد:
ای مردم کوفه، برای شما در اسلام فضیلتی است مشروط بر اینکه آن را دگرگون نسازید. شما را به حق دعوت کردم وپاسخ گفتید. زشتی را آغاز کردید ولی آن را تغییر دادید... شما پیشوای کسانی هستید که دعوت شما را پاسخ گویند ودر آنچه که وارد شدید داخل شوند.
بدترین چیزی که برای شما از آن بیم دارم دو چیز است:پیروی از هوی وهوس ودرازی آرزو.پیروی از هوس از حق باز می دارد ودرازی آرزو سرای بازپسین را از یاد می برد. آگاه باشید که دنیا پشت کنان، کوچ کرده وآخرت اقبال کنان به حرکت در آمده است وبرای هر یک از این دو فرزندانی است.شما از فرزندان آخرت باشید. امروز هنگام عمل است نه حساب، وفردا وقت حساب است نه عمل.
سپاس خدا را که ولی خود را کمک کرد ودشمن را خوار ساخت ومحق وراستگو را عزیز وپیمان شکن وباطلگرا را ذلیل نمود. بر شما باد تقوی وپرهیزگاری واطاعت از آن کس که از خاندان پیامبر خدا اطاعت کرده است، که این گروه به اطاعت اولی وشایسته ترند از کسانی که خود را به اسلام وپیامبر نسبت می دهند وادعای خلافت می کنند. اینان با ما به مقابله بر می خیزند وبا فضیلتی که از ما به آنان رسیده است بر ما برتری می جویند ومقام وحق ما را انکار می کنند. آنان به کیفر گناه خود می رسند وبه زودی با نتیجه گمراهی خود در سرای دیگر روبرو می شوند.
آگاه باشید که گروهی از شما از نصرت من تقاعد ورزید ومن آنان را توبیخ ونکوهش می کنم.آنان را ترک کنید وآنچه را دوست ندارند به گوش آنان برسانید تا رضای مردم را کسب کنند وتا حزب الله از حزب شیطان باز شناخته شود. (5)
پی نوشتها:
1- الامامة والسیاسة، ص 85(طبع حلب).
2- مسعودی تعداد کوفیانی را که به لشکر امام پیوستند7000 وبه قولی 6560 نفر نوشته است - مروج الذهب، ج 2، ص 368. یعقوبی هم شش هزار نفر نوشته است - تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 182. ابن عباس می گوید:هنگامی که در ذی قار پیاده شدیم به امام گفتم که از کوفه بسیار کم به یاری شما آمده اند. امام فرمود:6560 نفر بدون کم وزیاد به کمک من خواهند آمد. ابن عباس می گوید: من از آمار دقیق آنها تعجب کردم وبا خود گفتم حتما آنها را خواهم شمرد. پانزده روز در ذی قار توقف کردیم تا اینکه صدای شیهه اسبها وقاطرها بلند شد ولشکر کوفه رسید. من آنها را دقیقا شمردم. دیدم درست همان تعدادی است که امام فرموده بود.گفتم: الله اکبر، صدق الله ورسوله. - شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2،ص 187.
3- نهج البلاغه، خطبه 70.
4- وقعه صفین، ص 8.
5- وقعه صفین، ص 3; نهج البلاغه عبده، خطبه های 27 و41. مرحوم مفید در ارشاد (ص 124) قسمت اول این خطبه را نقل نکرده است.
منابع مقاله: الحمد لله رب العالمین ... اعوذ بالله من الشیطان الرجیم حم × و الکتاب المبین × انا انزلناه فی لیلة مبارکة انا کنا منذرین × فیها یفرق کل امر حکیم × امرا من عندنا انا کنا مرسلین × رحمة من ربک انه هو السمیع العلیم × رب السموات و الارض و ما بینهما ان کنتم موقنین × لا اله الا هو یحیی و یمیت ربکم و رب ابائکم الاولین. (1- دخان / 1 - 8) راجع به سه چهار آیه اول این سوره مبارکه در جلسه پیش بحث شد (1). آیه اول کلمه «حم » بود، آیه دوم «و الکتاب المبین » ، آیه سوم و چهارم هم مربوط به نزول قرآن در لیلة القدر و درباره خود لیلة القدر بود. در آیه چهارم می فرماید: «فیها یفرق کل امر حکیم » در این شب جدا می شود (تعبیر «جدایی » دارد) هر امر حکیمی. نتیجه تدبرهای مفسرین درباره این آیه مختلف بوده است. بعضی گفته اند مقصود این است که چون در این شب - و در واقع در یکی از این شبهای لیلة القدر - قرآن نازل شد و به وسیله قرآن کریم دستورها و احکام بیان شد و به طور کلی بیان کردن یک چیز یعنی واضح کردن و روشن کردن و تفصیل دادن آن و در واقع بیرون آوردن آن از حد اجمال و ابهام به مرحله تفصیل و روشنی، پس «در این شب جدا می شود هر امر حکیمی » . مقصود از این «امر» یعنی دستورهای الهی، معارف الهی: این چیزهایی که به وسیله قرآ بیان شده است در این شب تفصیل داده شد. ولی البته این نظر، نظر صحیحی نیست، چون همین طور که عرض کردم این نظرها نظر مفسرین است به حسب تدبری که در آیات کرده اند. و بعضی مفسرین دیگر که این نظر را رد کرده اند - و درست هم رد کرده اند - گفته اند آیه می فرماید د راین شب جدا می شود، تفصیل داده می شود (نه شد). اگر مقصود همان نزول قرآن و بیان احکام و معارف به وسیله قرآن باشد، همین طور که فرمود: «انا انزلناه فی لیلة مبارکة » ما در شب پر برکتی قرآن را فرود آوردیم، بعد هم باید بفرماید: «و در آن شب که قرآن فرود آمد هر امر حکیمی به وسیله قرآن بیان شد» همین طور که در مورد نزول قرآن معنی ندارد گفته شود: «در هر شب قدر قرآن نازل می شود» ; قرآن در یک شب قدر نازل شد. پس اگر مقصود از «فیها یفرق کل امر حکیم » تفصیل معارف و احکام به وسیله قرآن باشد، باید گفته می شد که «در آن شب بیان شد» یعنی به صیغه ماضی گفته می شد: «فیها فرق کل امر حکیم » در صورتی که به صیغه مضارع گفته شده است و این از نظر علمای ادب روشن است که فعل مضارع دلالت بر استمرار می کند، یعنی [دلالت می کند بر] یک امر جاری و دائمی که پیوستگی دارد و همیشه هست، نه یک امری که در گذشته بود و قطع شد; یک امری که وجود دارد. بنا بر این این آیه می خواهد بفرماید که در شب قدر چنین چیزی وجود دارد; و خود این آیه هم باز دلیل بر این است که لیلة القدر همیشه هست، یعنی لیلة القدر مخصوص به یک شب نیست آن طور که بعضی اهل تسنن گفته اند که لیلة القدر اختصاص داشت به زمان پیغمبر و با فوت رسول اکرم لیلة القدر منتفی شد. معلوم می شود که چنین چیزی نیست، چون وقتی که می گوید در این شب به طور استمرار همیشه جریان این است، دلیل بر این است که خود لیلة القدر هم برای همیشه باقی است نه اینکه از بین رفته است، و بعلاوه معنی ندارد که لیلة القدر از میان برود، تا زمان پیغمبر هر سال لیلة القدر وجود داشته باشد و بعد از پیغمبر لیلة القدر از بین برود. مثل این است که بگوییم بعد از پیغمبر ماه رمضان رفت. ماه رمضان، دیگر زمان پیغمبر و غیر زمان پیغمبر ندارد. لیلة القدر شبی از شبهای ماه رمضان است و همین طور که ماه رمضان، بودن و نبودنش به بودن و نبودن پیغمبر نیست لیلة القدر هم این گونه است. پس مقصود از این که «در این شب تفریق می شود» چیست؟ کلمه «فرق » همین چیزی است که ما می گوییم «تفریق » ; یعنی دو چیز را که اول با هم هستند وقتی از یکدیگر تجزیه کنند و تفصل بدهند، این را می گویند «فرق » ; است. این، هم در امور عینی و هم در امور ذهنی و فکری درست است. اگر شما یک مطلب علمی را کاملا تجزیه کنید و بشکافید این هم باز خودش «فرق » و «تفریق » و «تفصیل » است; و «تفصیل » در خود قرآن هم آمده. قرآن کریم می فرماید: « و ان من شی ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم » (2) هیچ چیزی نیست (این دیگر اختصاص به مساله وحی ندارد، شامل این سنگ و خاک و درخت هم هست، شامل همه چیز هست) هیچ چیزی نیست (با یک لحن قاطع استثنا ناپذیری) مگر آنکه خزائن آن در دست ماست و ما آن را به اندازه معین و معلوم و حساب شده فرو می فرستیم. در این تعبیر قرآن همه چیز فرو آمده، از آسمان فرود آمده، حتی زمین هم از آسمان فرود آمده، حتی این آسمان هم از آسمان فرود آمده; نه فقط زمین فرود آمده از آسمان، آسمان هم فرود آمده از آسمان، خاکو آب و باد هوا و آتش و هر چه که شما در نظر بگیرید امر فرود آمدنی است; یعنی هر چیزی در نزد پروردگار حقیقتی و بلکه حقایقی دارد و خلقتش در این عالم در واقع تنزل و نزول آن حقیقت است، یا به تعبیر دیگر مثل این است که سایه آن حقیقت در این عالم اسمش می شود «امر مادی » ، «امر زمانی » ، «امر مکانی » . میرفندرسکی قصیده بسیار عالی حکیمانه عارفانه ای دارد که از شاهکارهای ادبیات فارسی است (ادبیات به معنی اعم را عرض می کنم، یعنی ادبیاتی که شامل معنی و معرفت است). این قصیده شرح شده است; قصیده ای است که یک حکیم گفته نه یک شاعری که فقط می توانسته الفاظ را سر هم کند; می گوید: چرخ با این اختران، نغز و خوش و زیباستی صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی مقصود از «بالا» این آسمان نیست، خود آسمان هم در این منطق باز آن زیرین است; آن یک آسمان فوق آسمان است. صورت زیرین اگر با نردبان معرفت بر رود بالا همان با اصل خود یکتاستی این همان معنا و مفهوم «نزول » را بیان می کند که هر چیزی، حتی خود زمین، حتی آسمان از آسمان دیگر نازل شده; اما معنی این «نزول » این نیست که این [شی ء] با همین شکل، با همین خصوصیت با همین قدر و با همین حد در یک جای دیگر بوده، آن را از آنجا برداشته اند آورده اند اینجا; مثل اینکه این آدم در یک جایی بوده، او را از آنجا برداشته اند، به یک وسیله ای - مثلا با هواپیما - آورده اند اینجا گذاشته اند; نه، این «نزول » همین چیزی است که در اینجا قرآن از آن تعبیر به «فرق » می کند، تفصیل و تجزیه است، (فیها یفرق کل امر حکیم)، فرق و جدایی است. این تشبیه، ضعیف است ولی باز نسبتا می تواند چیزی را بفهماند: شما خودنویستان را جوهر می کنید. در مخزن این خودنویس شما جوهر زیادی هست. بعد با این خودنویستان شروع می کند به نوشتن، یک نامه می نویسیدی: «حضور مبارک دوست عزیزم جناب آقای الف ...» اگر از شما بپرسند که این کلمات چیست؟ مگر غیر از همین جوهرهاست که روی صفحه کاغذ قرار گرفته؟ اصلا غیر از این جوهر که چیزی نیست. آیا این جوهر الآن به وجود آمد؟ این جوهر نبود؟ [پاسخ می دهید] چرا بود. این جوهرها در مخزن که بود حد نداشت، شکل نداشت، از یکدیگر جدا نبودند، این خصوصیات نبود; این بود که در آنجا فقط اسمش جوهر بود و بس، ولی وقتی همان جوهر - نه چیز دیگری - در اینجا می آید حد و شکل و کیفیت می پذیرد، این می شود «حضور» آن می شود «محترم » . در اینجا دیگر «محترم » غیر از «حضور» است. هیچ وقت انسان «حضور» را با «محترم » اشتباه نمی کند، چنانکه «الف » را با «ب » و «ب » را با «ج » اشتباه نمی کند. اینها که در سابق متحد و یکی بودند و در آنجا اساسا جدایی و چندتایی نبود و وحدت بود، در مرحله نوشتن بر آن کثرت و فرق و جدایی حکمفرما شد. البته با همین مخزن هم می شد شما بجای «حضور محترم ...» چیز دیگری بنویسید و شکل دیگری به آن بدهید، ولی دست شما آمد این شکل را به آن داد. پس این کلمات را شما در اینجا به وجود آوردید ولی کلمات به یک معنا قبلا وجود داشت اما نه به صورت کلمه و جدایی. این است که در آنجا به تعبیر قرآن: «احکمت ایاته » ، به مرحله احکام وجود داشت، در اینجا به مرحله تفصیل: «کتاب احکمت ایاته ثم فصلت » (3). این دو نزول قرآن بر پیغمبر این طور است. آن دفعه اول که قرآن بر پیغمبر نازل می شود که کلمه و حرف و آیه و این حرفها نیست مثل این است که این خود نویس پر بشود. خودنویس پر می شود اما از حقیقتی پر می شود که در آن هیچ لفظ و کلمه ای نیست. مرحله دوم نزول قرآن آن وقتی است که هما پرشده ها بعد به صورت کلمات و الفاظ در می آید. مولوی یک شعر خیلی عالی در این زمینه دارد (هرچه در این زمنه گفته اند از این آیه قرآن بیرون نیست: «و ان من شی ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم » ) می گوید: متحد بودیم و یک گوهر همه بی سر و بی پا بدیم آن سر همه یک گهر بودیم همچون آفتاب بی گره بودیم و صافی همچو اب چون به صورت آمد آن نور سره تا ابد چون سایه های کنگره کنگره ویران کنید از منجنیق تا رود فرق از میان آن فریق مقصود از «ویران کردن » این است که وقتی شما از آن دید نگاه کنید می بینید همه به یک اصل و یه یک وحدت بر می گردند. پس این «فیها یفرق کل امر حکیم » که به صورت مضارع و مستقبل آمده و یک امر جاری را دارد بیان می کند که همیشه این امر جاری وجود دارد، نمی تواند اختصاص به نزول قرآن داشته باشد، بلکه [ناظر] به نزولی [است] که همه چیز دارد. حال این چه رابطه ای است میان این نزول تدریجی همه اشیاء از آن اصل و مبدا خودشان با لیلة القدر؟ آن رابطه ای است که عالم تکوین با انسان کامل دارد، که در جلسه پیش این مطلب را بیان کردیم. پس «فیها یفرق کل امر حکیم » هر امر حکیم - که در اینجا مقصود از «حکیم » همین چیزی است که عرض کردیم، یعنی در حال احکام و وحدت و بساطت است - در این شب از یکدیگر جدا می شوند، تنزل پیدا می کنند و به صورت حدود و اشکال و خصوصیات در می آیند. «امرا من عندنا انا کنا مرسلین » باز [آن] دو احتمال در اینجا هم آمده است. یکی اینکه «فیها یفرق کل امر حکیم امرا من عندنا» این امر همان امر باشد: هر امر حکیم در حالی که کاری است، امری است، شانی است از نزد ما; یعنی همه اینها از ناحیه ماست. آن وقت «انا کنا مرسلین » هم قهرا شامل همه اشیاء می شود. احتمال دیگری اینجا داده اند و آن اینکه این «امرا من عندنا» به این آیه «فیها یفرق کل امر حکیم » نمی خورد، به «انا انزلناه فی لیلة مبارکة » می خورد که آن وقت اختصاص به قرآن پیدا می کند. «انا انزلناه فی لیلة مبارکة ... امرا من عندنا» در حالی که قرآن امری است از ناحیه ما. بعد می فرماید: «انا کنا مرسلین » . نظیر «انا کنا منذرین » در دو آیه قبل است. در «انا کنا منذرین » این مطلب را در جلسه پیش عرض کردیم; وقتی قرآن می فرماید: «انا انزلناه فی لیلة مبارکة انا کنا منذرین » ما چنین بوده ایم که همیشه منذر بشر بوده ایم و همیشه بشر را هدایت می کرده ایم، می خواهد بگوید که این دفعه اول ما نیست که ما انذار خودمان و هدایت بشر را از قرآن شروع کرده باشیم، بلکه از روزی که بشر به روی زمین آمده است خداوند شان انذار خودش را به وسیله پیغمبران داشته است. در «انا کنا مرسلین » هم مطلب همین است: ما همیشه چنین بوده ایم که رسول می فرستاده ایم. این که قرآن [این مطلب را] ذکر می کند - و در اختبار هم این مطلب خیلی توضیح داده شده و تفسیر شده - در مساله اصطلاح «دین شناسی » یا «تاریخ ادیان » نظر خاص قرآن را بیان می کند و آن اینکه از نظر قرآن از لحظه اولی که بشر عاقل متفکر بر روی زمین آمده است رسول الهی بر روی زمین بوده; یعنی این جور نبوده که دوره ها بر بشر گذشته است و بشر همین طور در جهالتها و نادانیهای خودش می لولیده، پرستش هم از بت پرستی به معنی اعم مثلا از پدرپرستی به قول فروید شروع شده و بعد رئیس قبیله را بپرستند و بعد کم کم به بت و به ارباب انواع برسند، آن آخرین مرحله که می رسد پیغمبرانی م آیند ظهور می کنند و مردم را به خدای یگانه دعوت می کنند; نه، چنین چیزی نیست. اینها تاریخ هم نیست که کسی بگوید تاریخ است. آنها هم که می گویند، منشا حرفشان حدس و تخمین است، چون اینها مربوط به ازمنه ای است که خود آنها اینها را «ازمنه ما قبل تاریخ » می نامند. پس اینها تاریخ نیست، فرضیات و حدسیات است، و واقعا عجیب هم هست! وقتی یک نفر دانشمند به بت بست می رسد گاهی یک فرضیاتی می گوید که یک آدم عادی هم به او می خندد. فرضیاتی را که دانشمندان گفته اند در کتابها با آب و تاب می نویسند در صورتی که مطالبی که به وسیله وحی و انبیاء رسیده اگر از نظر همان ظاهر منطق هم بخواهید [در نظر] بگیرید این عجیبتر از آن نیست، ولی این جلب نظرشان نمی کند. مثلا فروید وقتی می خواهد ریشه پرستش را به دست بدهد که چطور شد که بشر به فکر پرستش افتاد - چون او می خواهد به فطرت یا غریزه الهی اعتقادی نداشته باشد; اینها تاریخ هم که عرض کردیم نیست که بگوییم گوینده مدرکی بر خورد کرده - آمده فرض کرده و گفته است شاید چنین چیزی بوده. او چون تکیه اش روی غریزه جنیسی است این جور فکر کرده که در ادوار خیلی قدیم پدر خانواده - که از همه قویتر بود - همه جنس اناث خانواده را به خودش اختصاص می داد، یعنی غیر از آن زنهایی که از آنها بچه می آورد و به خودش اختصاص داشت دخترهایش را هم که بزرگ می شدند جزء حرم و حریم خودش قرار می داد و پسرها را محروم می کرد. پسرها دو احساس متناقض نسبت به این پدر داشتند، یک احساس محبت آمیز و یک احساس نفرت آمیز. احساس محبت آمیز برای اینکه او قهرمان خانواده بود، بزرگ خانواده بود، حامی خانواده بود، نان آور خانواده بود و اینها را در مقابل دشمن حفظ می کرد. از این جهت به او به نظر محبت و احترام نگاه می کردند. ولی از طرف دیگر (او همه احساسات را متمرکز در حس جنسی می داند) چون همه جنس انثا را به خودش اختصاص داده و آنها را محروم کرده بود، یک حس کینه و حسادت عجیبی نسبت به او داشتند. این دو حس متناقض از آنجا پیدا شد. روزی بچه ها آمدند دور هم جمع شدند (عرض کردم اینها همه خیال است) گفتند این که نمی شود که تمام زنها را جمع کرده برای خودش و ما را محروم کرده است. ناگهان تحت تاثیر احساسات نفرت آمیزشان قرار گرفتند، گفتند پدرت را در می آوریم، می کشیمت; دسته جمعی ریختند او را کشتند. بعد که کشتند آن احساس محبت آمیز و احترام قهرمانانه ای که نسبت به او داشتند ظهور کرد، مثل هر موردی که وقتی انسان روی یک احساس کینه توزی یک کاری می کند بعد که کارش را کرد دیگر کینه کارش تمام می شود و تازه احساسات دیگرش مجال ظهور پیدا می کند. بعدها که از این غلیان احساسات غضب خارج شدند دور همدیگر نشستند و گفتند عجب کار بدی کردیم! دیدی، ما مظهر قهرمانی خودمان را از دست دادیم! از اینجا این پدر مورد احترام بیشتر قرار گرفت. کم کم مجسمه این پدر را به عنوان یک موجود باقی ساختند و شروع کردند به پرستش آن، و پرستش از اینجا آغاز شد. حالا شما بیایید قصه آدم و حوا را - قطع نظر از اینکه گوینده اش پیغمبران هستند - بگذارید در مقابل این قصه; ببینید کدامیک معقولتر است. این را به صورت یک فرضیه علمی بعضی قبول می کنند و آن را نمی خواهند قبول کنند. به هر حال قرآن می خواهد بگوید مطلب این طور نیست. مساله نبوت و رسالت مساله ای نیست که تدریجا در اثر یک سلسله تصادفات برای انسان پیدا شده باشد. انسان آنچنان موجودی است که از اولین لحظه ای که به روی زمین آمده است حجت الهی، رسول الهی، انذار الهی، هدایت الهی با او توام بوده است، کما اینکه تا آخرین لحظه ای که بر روی زمین باشد چنین خواهد بود. جلسه پیش عرضم کردم حدیث است که اگر دو نفر بر روی زمین باقی بمانند یکی از آنها حجت خدا خواهد بود. «رحمة من ربک » چرا ما همیشه مرسل هستیم، همیشه رسول فرستاده ایم و کار ما این بوده؟ رحمتی است از پروردگار; یعنی خدای رحمان و رحیم چنین نیست که مدتی دست از رحمانیتش بدارد یا دست از رحیمیتش بردارد. «انه هو السمیع العلیم » او شنوا و داناست. وقتی که می گوید «خدا شنواست » مقصود این است که نیازهای افراد یا اشیاء را [می شنود]. معمولا این طور است که نیاز با زبان بیان می شود و با گوش باید نیاز را شنید. حالا ممکن است احیانا این نیاز به زبان نیاید، ولی به اعتبار اینکه یک امری است که قابل شنیدن است، باز شنیدینی تلقی می شود. خدا سمیع است، کانه ندای همه موجودات را که به نیاز بلند کرده اند و می گویند ما به چنین چیزی نیازمند هستیم، می شنود، یعنی انسان به پیغمبر نیاز دارد و با لسان تکوین همیشه فریاد او بلند است که خدایا ما راهنما می خواهیم، و خدا این نیاز را می شنود و بنا بر این آن را بر می آورد. و علیم است، و داناست و می داند. باز «می داند» راجع به اموری است که شنیدنی نیست، فقط دانستنی است نه شنیدنی. مثلا می داند که این نیاز را چگونه باید بر آورد، می داند که چه کسی را به رسالت مبعوث کند (الله اعلم یث یجعل رسالته). (4) آنچه از ناحیه آنهاست، نیاز آنها را می شنود و آنچه از ناحیه خود باید بکند می داند که چه بکند. پی نوشتها: 1- [نوار آن جلسه در دست نیست.] 2- حجر / 21. 3- هود / 1. 4- انعام / 124.
منظور از مکارم اخلاق آن اعمالی است که از نظر اخلاقی فوق العادگی داشته باشد، چون برخی از کارها و اخلاقیات انسان است که به طور عادی برای عموم مردم عادی است مثل آنکه کسی به شما نیکی و احسان کند و شما نیز در برابر به او احسان و نیکی کنید، که این یک امر عادی و طبیعی است، و خلاف این کار غیر طبیعی است که قرآن کریم نیز آن را به عنوان یک اصل طبیعی عنوان کرده و می فرماید:
«هل جزاء الاحسان الا الاحسان» (1)
اما اگر کسی توانست تا این حد خود را کنترل کند و این اندازه بر نفس خود مسلط گردد که بدی و ظلم را با احسان و نیکی مقابله کند، این کار از نظر اخلاقی یک کار فوق العاده است که هر کس نمی تواند چنین کاری را انجام دهد...
و به قول شاعر می گوید:
بدی را بدی سهل باشد جزا اگر مردی «احسن الی من اساء» !
مرحوم شهید آیت الله استاد مطهری کتابی دارد به نام فلسفه اخلاق که مانند کتابهای دیگر آن استاد بزرگوار، از تحقیق و عمق بسیاری برخوردار و کتاب بسیار نفیسی است، ایشان در آن کتاب تحقیق جالبی در این باره دارد و پس از آنکه قسمتی از دعای مکارم الاخلاق صحیفه سجادیه را در این باره نقل کرده که دعا کننده گوید:
«اللهم صل علی محمد و آل محمد و سددنی لان اعارض من غشنی بالنصح» .
(پروردگارا، درود فرست بر محمد و آل محمد و به من توفیق ده که معارضه کنم به نصیحت با آن کسانی که با من بظاهر دوستی می کنند، ولی در واقع می خواهند با من بدی و دغلی کنند) .
«و اجزی من هجرنی بالبر»
(خدایا، به من توفیق ده که جزا بدهم آن کسانی را که مرا رها کرده اند و سراغ من نمی آیند به احسان و نیکی ها).
«و اثیب من حرمنی بالبذل»
خدایا، به من توفیق ده که مخالفت کنم با آن کسانی که از من غیبت می کنند و پشت سر من از من بدگویی می کنند و اینکه پشت سر آنها همیشه نیکی آنها را بگویم
(خدایا، به من توفیق ده که پاداش بدهم آن کسانی را که مرا محروم کرده اند به اینکه من به آنها بخشش کنم).
«و اکافئ من قطعنی بالصلة»
(خدایا، به من توفیق ده که مکافات کنم هر کس که با من قطع صله رحم یا قطع صله مودت می کند مکافات من این باشد که من پیوند کنم).
«و أخالف من اغتابنی الی حسن الذکر»
(خدایا، به من توفیق ده که مخالفت کنم با آن کسانی که از من غیبت می کنند و پشت سر من از من بدگویی می کنند و اینکه پشت سر آنها همیشه نیکی آنها را بگویم).
«و ان اشکر الحسنة و اغضی عن السیئة»
(خدایا، به من توفیق ده که نیکی های مردم را سپاسگزار باشم و از بدی های مردم چشم بپوشم) . (2)
سپس از خواجه عبد الله انصاری که مرد عارف و وارسته ای بوده، این جمله را نقل کرده که گفته است:
«بدی را بدی کردن سگساری است، نیکی را نیکی کردن خرکاری است، بدی را نیکی کردن کار خواجه عبد الله انصاری است» . (3) و سپس اشعاری از دیوان منسوب به امیر المؤمنین (ع) نقل کرده که می فرماید:
و ذی سفه یواجهنی بجهل و اکره ان اکون له مجیبا
یزید سفاهة و ازید حلما کعود، زاده الاحراق طیبا
(شخص سفیهی از روی جهل با من مواجه می شود، ولی من از پاسخ او کراهت دارم.او بر جهالت و سفاهت خود می افزاید و من بر حلم خود، همانند آن عودی که سوزاندنش عطر آن را زیادتر می کند).
و در جای دیگر فرمود:
و لقد امر علی اللئیم یسبنی فمضیت ثمة قلت ما یعنینی
(من بر شخص پست و لئیم می گذرم که مرا دشنام می دهد و من از نزد او گذشته و می گویم من مقصودش نبودم).
اکنون در زندگانی امام حسن (ع) نمونه این مکارم اخلاق را بخوانید:
1.موفق بن احمد خوارزمی در کتاب مقتل الحسین (ع) روایت کرده که امام حسن (ع) گوسفندی داشت که بدان علاقه داشت، روزی مشاهده کرد که پای آن گوسفند شکسته شده، به غلامش فرمود : چه کسی پای این گوسفند را شکسته؟
پاسخ داد: من!
فرمود: چرا؟
گفت: می خواستم تا شما را غمگین کنم!
امام (ع) فرمود: اما من تو را خوشحال خواهم کرد، و تو در راه خدا آزادی! و در روایت دیگری است که فرمود:
«لا غمن من امرک بغمی»
(من نیز غمگین می کنم آن کسی را که به تو دستور داده تا مرا غمگین کنی یعنی شیطان)
و به دنبال آن او را آزاد کرد. (4)
داستان مرد شامی
و داستان مرد شامی هم مشهور است که مبرد در کتاب کامل روایت کرده و ابن شهرآشوب نیز در مناقب از وی نقل نموده و در کتابهای مقتل الحسین خوارزمی و مطالب السئول محمد بن طلحه شافعی و دیگران نیز چنین روایت شده:
مردی از اهل شام می گوید: من هنگامی به مدینه رفتم و مردی را دیدم که بر استری سوار است که زیباتر و خوش لباستر از او ندیده بودم و مرکبی هم بهتر از مرکب او مشاهده نکرده بودم، من از آن مرد خوشم آمد و از شخصی پرسیدم: این مرد کیست؟
خدایا، به من توفیق ده که نیکی های مردم را سپاسگزار باشم و از بدی های مردم چشم بپوشم
گفتند: حسن بن علی بن ابیطالب است!
در این وقت سینه ام پر از کینه شد و نسبت به علی بن ابیطالب رشک و حسد بردم که فرزندی اینگونه داشته باشد، از این رو به نزد او رفته و بدو گفتم: تو پسر ابوطالب هستی؟
فرمود: من پسر فرزند اویم!
در این وقت من شروع کردم به دشنام او و پدرش تا جایی که می توانستم! و چون سخن من تمام شد، آن حضرت رو به من کرده، فرمود: «احسبک غریبا» ؟
((بگمانم تو غریب این شهر هستی؟)
گفتم: آری.
فرمود:
«فان احتجت الی منزل انزلناک، او الی مال آسیناک، او الی حاجة عاوناک» !
(اگر نیازمند خانه و منزل هستی به تو منزل دهیم، و اگر نیاز به مالی داری به تو بدهیم، و اگر نیاز دیگری داری کمکت کنیم؟)
مرد شامی گوید:
«فانصرفت و ما علی الارض احد احب الی منه» (5)
(من از نزد آن حضرت رفتم در حالی که احدی در روی زمین نزد من از وی محبوبتر نبود).
و در مناقب ابن شهرآشوب اینگونه است که چون آن مرد از سخنان خود فراغت یافت، امام (ع) بدو سلام کرده و خندید سپس فرمود:
«ایها الشیخ اظنک غریبا و لعلک شبهت فلو استعتبتنا اعتبناک و لو سألتنا اعطیناک، و لو استرشدتنا ارشدناک، و لو استحملتنا حملناک، و ان کنت جائعا اشبعناک، و ان کنت عریانا کسوناک، و ان کنت محتاجا اغنیناک، و ان کنت طریدا آویناک، و ان کان لک حاجة قضیناها لک، فلو حرکت رحلک الینا و کنت ضیفنا الی وقت ارتحالک کان اعود علیک لان لنا موضعا رحبا و جاها عریضا و مالا کبیرا»
(ای پیرمرد گمان دارم که غریب این شهر هستی، و شاید اشتباه کرده ای، پس اگر در صدد جلب رضایت ما هستی از تو راضی شویم! و اگر چیزی از ما بخواهی به تو می دهیم، و اگر راهنمایی و ارشاد خواهی ارشادت کنیم، و اگر برای برداشتن بارت از ما کمک خواهی بارت را برداریم، واگر گرسنه ای سیرت کنیم، و اگر برهنه ای بپوشانیمت، و اگر نیازمندی بی نیازت گردانیم، و اگر آواره ای در پناه خویشت گیریم، و اگر خواسته ای داری انجامش دهیم، و اگر مرکب و بار و بنه ای را به خانه ما انتقال دهی و تا وقتی که قصد رفتن داری مهمان ما باشی برای ما آسانتر و محبوبتر است، که ما را جایگاهی وسیع و مقامی منیع و مالی بسیار است) .
و به دنبال آن نقل شده که چون آن مرد سخن آن حضرت را شنید گریست و آنگاه گفت:
«اشهد انک خلیفة الله فی ارضه، الله اعلم حیث یجعل رسالاته، و کنت انت و ابوک ابغض خلق الله الی و الآن انت احب خلق الله الی»
(گواهی دهم که براستی تویی خلیفه خدا بر روی زمین و خدا خود داناتر است که رسالتهای خود را در چه جایی قرار دهد و تو و پدرت مبغوضترین خلق خدا نزد من بودید و تو اکنون محبوبترین خلق خدا پیش منی!)
و سپس آن مرد به خانه امام حسن (ع) رفت و تا وقتی که در مدینه بود مهمان آن حضرت بود، و از دوستداران آن خاندان گردید. (6)
پی نوشت ها:
1.سوره الرحمن، آیه .60
2.صحیفه سجادیه، ص .69
3.استاد در شرح این جمله گوید:
اگر کسی بدی کند و انسان هم در برابر او بدی کند، این سگ رفتاری است، زیرا اگر سگی، سگ دیگری را گاز بگیرد، این یکی هم او را گاز می گیرد، نیکی را نیکی کردن
خرکاری است، اگر کسی به انسان نیکی کند و انسان هم در مقابل او نیکی کند این کار مهمی نیست، زیرا یک الاغ وقتی که شانه یک الاغ دیگر را می خاراند، او هم فورا شانه این یکی را می خاراند، بدی را نیکی کردن کار خواجه است.
4.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 117 و حیاة الامام الحسن (ع)، ج 1، ص .314
5.ملحقات احقاق الحق، ج 11، صص 119 .117
6.مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص .19
منبع :
کتاب زندگانی امام حسن مجتبی، رسولی محلاتی، سید هاشم
تفکر شیعى از دوران رسالت آغاز شده و در نخستین روزهاى پس از رحلت پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله درباره مسئله خلافت و امامت، به صورت یک مذهب خاص اعتقادى در جهان اسلام ظاهر گردید. ولى در برخى از کتب تاریخ و ملل و نحل، تاریخ و پیدایش مذهب شیعه، در زمان خلافت عثمان بن عفان دانسته شده، و پدیدآورنده آن، عبد الله بن سبا به شمار آمده است.
اساس این نظریه به فردى به نام سیف بن عمر در قرن دوم هجرى باز مىگردد، و پس از وى برخى از متاخرین از نویسندگان اهل سنت و مستشرقین آن را ترویج کردهاند و حاصل آن این است: از تشیع در زمان رسول خدا صلى الله علیه و آله و خلافتشیخین نشان و اثرى نبود، تا آنکه در زمان خلیفه سوم فردى به نام عبد الله بن سبا که در آغاز یهودى بود و سپس اظهار اسلام نمود، مسلمانان را به بیعتبا على بن ابى طالب علیهالسلام دعوت کرد، و شایستهتر بودن او را به امر خلافت مطرح ساخت، و عدهاى از مسلمانان نیز از او پیروى کردند و به نام «شیعه على» نامیده شدند. (1)
نقد و بررسى
این نظریه از سوى عدهاى از محققان شیعه و اهل سنت و نیز برخى از مستشرقین مورد نقد قرار گرفته است که چند نمونه را یادآور مىشویم:
علامه امینى
وى در نقد این نظریه مىگوید: لازم است در این باره راه حزم و احتیاط را برگزینیم، و مقام مسلمانان صدر اسلام را بالاتر از این بدانیم که فردى یهودى از صنعا که به دروغ اظهار اسلام کرده، آنان را بفریبد، به گونهاى که مردم و سیاستمداران و متصدیان امر حکومت همگى تسلیم مکر و نیرنگ او شوند و او به گونهاى که خود مىپسندد عقاید مسلمانان را به بازى بگیرد، اینها نه مورد قبول عقل است و نه ارزش تاریخى دارد. (2)
طه حسین
طه حسین پس از تحلیل و بررسى داستان مربوط به عبد الله بن سبا او را فردى خیالى و حکایت وى را ساخته و پرداخته دشمنان شیعه دانسته است. دلایل وى بر این مدعا چنین است:
1- همه مورخان معتبر اسلامى داستان او را نقل نکردهاند.
2- اساس این داستان از سیف بن عمر است که در دروغ پردازى و حدیثسازى او شکى نیست.
3- کارهایى که به عبد الله بن سبا نسبت داده شده، از قبیل معجزه است، و از یک فرد عادى ساخته نیست، مگر آنکه مسلمانان را در نهایتبلاهت و ساده لوحى بدانیم.
4- با قبول چنین داستانى، سکوت خلیفه (عثمان) و کارگزاران او در برابر آن قابل توجیه نخواهد بود، در حالى که او با کسانى چون محمد بن ابى حذیفه و محمد بن ابى بکر و عمار و دیگران با شدت برخورد مىکرد.
5- از فردى به نام عبد الله بن سبا در جنگ صفین و جمل اثر و نشانى یافت نمىشود. (3)
برنارد لوئیس
عدهاى از مستشرقین نیز نظریه مزبور را بى اساس دانستهاند. برنارد لوئیس (4) ضمن بىپایه دانستن آن، دیدگاه «ولهوزن» (5) و «فرید لیندر» (6) را در این باره یاد آور شده که پس از نقد و بررسى مصادر به این نتیجه رسیدهاند که داستان عبد الله بن سبا ساخته و پرداخته متاخرین است. (7)
کاشف الغطاء
آیة الله شیخ محمد حسین کاشف الغطاء در رد داستان عبد الله بن سبا مىگوید:«کتب شیعه به اتفاق، عبد الله بن سبا را لعن کرده و از او تبرى جستهاند و عادىترین تعبیر آنان درباره او این است که وى پلیدتر از آن است که از او یاد شود. (8)
علامه عسکرى
علامه سید مرتضى عسکرى در این باره دستبه تحقیق گسترده و عمیقى زده و ثابت کرده است که مدرک داستان یاد شده، تاریخ طبرى، و راوى آن سیف بن عمر است که به گواهى علماى رجال متهم به جعل حدیث، و زندقه است. و طبعا نمىتوان به روایت وى در این باره استناد نمود. (9)
سخن پایانى
در کتب ملل و نحل از سبئیه (بر وزن نظریه) به عنوان یکى از فرقههاى غلات یاد شده است. چنانکه بغدادى نخستین فرقه از فرقههایى را که منتسب به اسلاماند ولى در حقیقت از فرقههاى اسلامى نیستند، فرقه سبئیه دانسته و درباره آن گفته است: «سبئیه پیروان عبد الله بن سبا هستند که در حق على علیهالسلام غلو کردند، نخست او را پیامبر و سپس خدا خواندند. و جمعى از مردم کوفه دعوت او را پذیرفتند، و هنگامى که خبر آنها به على علیهالسلام داده شد، دستور داد آنان را بسوزانند، ولى چون سوزاندن همه آنها را صلاح ندانست، ابن سبا را به ساباط مداین تبعید کرد، و پس از آنکه امام به شهادت رسید، وى شهادت آن حضرت را انکار کرد و گفت او به سان عیسى بن مریم علیهالسلام به آسمان بالا رفته است و بار دیگر به زمین باز خواهد گشت و از دشمنان خود انتقام خواهد گرفت» . (10) پس بر فرض که عبد الله بن سبا وجود خارجى داشته است، نقش او در حد تاسیس یکى از فرقههاى غلات بوده، و هیچ گونه ارتباطى با مذهب شیعه ندارد. در این صورت قبول سبئیه به عنوان یکى از فرقههایى که در جهان اسلام پدید آمده است، با انکار وجود شخصى به نام عبد الله بن سبا و آنچه درباره وى در زمان خلافت عثمان در مورد پایهگذارى مذهب تشیع از سوى محققان نقل گردید، هیچ گونه منافاتى ندارد.
پىنوشتها:
1- المذاهب الاسلامیة، ابو زهرة، ص 46، نشاة الفکر الفلسفى فى الاسلام، دکتر على سامى النشار، ص 18، السنة و الشیعة، رشید رضا، ص 4- 6.
2- الغدیر، ج 9، ص 220.
3- على و بنوه، ص 98- 100، فصل ابن سبا.
4 -Bernard Lewis.
5 -Wellhausen.
6 -Fried lander.
7- نشاة التشیع، ص 57- 58.
8- اصل الشیعة و اصولها، ص 106.
9- ر. ک: عبد الله بن سبا. تالیف علامه عسکرى. اسد حیدر، نویسنده کتاب «الامام الصادق و المذاهب الاربعة» نیز در جلد سوم کتاب خود تحقیق جامعى در این باره دارد. (ص 456- 493) .
10- الفرق بین الفرق، ص 223- 224.
کتاب:فرق و مذاهب کلامى، ص 39