به کسى گفتند: حالت چطور است؟ گفت: خوشتر از من در کره زمین نیست.
گفتند: تو که هزار نوع بدبختى دارى و هیچ چیز ندارى؟ گفت: همین باعث خوشى من است، این را فهمیدهام که عامل خوشى من این است که ندارم.
ثروتمندى آمد تا از پیغمبر صلى الله علیه و آله مسأله بپرسد. فقیرى آمد و کنار او نشست تا با پیغمبر حرف بزند. ثروتمند تا دید این فقیر با لباس پاره نشست، خود را کنار کشید.
پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمودند:
دیگر تا آخر عمر با من حرف نزن، یعنى از تو بدم آمد. ترسیدى که از فقر او به تو برسد؟ یا این که از ثروت تو به او برسد؟ با این کنار کشیدن، خیال مىکنى مالک عالم هستى.
فقیر حرفش را پرسید و رفت. شخص ثروتمند در کوچه ایستاد تا این فقیر آستین پاره بیرون بیاید. بارک الله به این ثروتمند. تا این فقیر بیرون آمد، رفت و جلوى جاده خوابید، گفت: پایت را با کفش بلند کن و روى صورت من بگذار، چون من به خاطر اذیت تو بدبخت شدم. من دل پیغمبر صلى الله علیه و آله را سوزاندم. باید دل پیغمبر صلى الله علیه و آله از من راضى شود.
فقیر گفت: من بخشیدم. گفت: نمىشود. باید پاى خود را بلند کنى و روى صورت من بگذارى و فشار دهى. فقیر دید چارهاى نیست. پاى خود را بلند کرد و گذاشت، او با همان لباسها و صورت خاکى به مسجد آمد، تا پیغمبر صلى الله علیه و آله او را دیدند، فرمودند: بارک الله! از تو راضى شدم.
بعد به دنبال فقیر دوید و گفت: بایست، مىخواهم با هم همین الان به درب مغازه من برویم تا نصف ثروتم را به تو بدهم. گفت: نمىخواهم. گفت: چرا؟ گفت:
آخر اگر این پول را به من بدهى، من مىترسم مثل تو شوم. گفت: ندارم، خوش هستم. اگر داشتم ناخوش، متکبر و مغرور مىشدم و براى مردم شانه بالا مىانداختم. تمام اینها بیمارى است. گفت: اى شیخ! خدا کلید وسعت روزى را براى تو نساخته است. تو تا آخر عمر با فقر و ندارى دست به گریبان هستى. آن وقت این فقیرهاى صابر، در قیامت از ثروتمندان درجه اول هستند و خیلى از ثروتمندان، از بدبختترین تهیدستان قیامت، یعنى عکس هم عمل مىکنند.
جوان عربى علاقه شدیدى به درس خواندن پیدا مىکند که به نجف بیاید و درس بخواند. مىآید و شروع به درس خواندن مىکند، ولى از طرف خانواده به او کمکى نمىشود، چون نمىتوانستند کمک مالى به او بدهند. در کمال فقر و مضیقه بود، ولى خوب درس مىخواند.
نان خشک، پوست هندوانه و خربزهاى از کوچهها جمع مىکرد تا شکمش را سیر کند. شبها کتاب را زیر چراغ دستشویى مىبرد و در نور آن چراغها درس مىخواند. این گونه زندگى را مىگذراند و گلهاى نیز نداشت.
گله کردن از خدا نیز خوب نیست. بالاخره وجود مقدس او بر اساس حکمتش پرونده هر کسى را رقم زده است که از دل همان حکمت مىشود نمره و درجه در آورد. گلایه و نارضایتى نمره را کم مىکند.
در آن شدت ندارى و در اوج جوانى، روزى در مسیر درس، دخترى باادب، باکرامت و باوقارى که صورتش پیدا بود، آمد برود، این طلبه فقیر و گرسنه بى توجه و بدون عمد، نگاهش به قیافه او افتاد و دلش رفت. نشد جلوى دل را بگیرد:
ز دست دیده و دل هر دو فریاد |
که هر چه دیده بیند دل کند یاد |
|
گاهى کسى از خانه بیرون مىرود، اصلًا نیت او این است که به نامحرم نگاه کند، پس دارد معصیت مىکند، اما گاهى از خانه بیرون مىرود و اتفاقى، نه اینکه نیت بدى داشته باشد، چشمش به نامحرمى مىافتد، پیغمبر صلى الله علیه و آله مىفرماید: طبق دستور قرآن، فورى دیده ات را برگردان.
آن نظر اول هیچ، اما نظر دوم «علیک»، یعنى به ضرر تو است و آن را گناه مىنویسند. «1» این طلبه نیز این گونه شد. اما با همان نگاه، دل رفت. سرش را پایین انداخت و دیگر نگاه نکرد. روزى با خود گفت: برویم و ببینیم در کدام خانه مىرود که چند روز دیگر به خواستگارى او برویم.
رفت و خانه دختر را پیدا کرد و چند روز دیگر با آن لباس پاره رفت و در زد، دید عجب حیاط و ساختمانى! گفتند: بفرمایید. به اتاق آمد و آبى و شربتى خورد، پدر دختر گفت: فرمایشى دارید؟ پدر دختر از تجّار نجف بود و وضع مالى او خوب بود.
گفت: براى خواستگارى دختر شما آمدهام. گفت: دختر من؟ خجالت نمىکشى بلند شو برو. او را بیرون کرد.
با گردن کج و ناله و ناراحتى از خانه بیرون آمد.
در این اوضاع اقتصادى کشنده و محرومیت از این دختر، حس کرد که مریضى سل گرفته است. سرفه مىکرد و از سینهاش خون مىآمد. رفیقى داشت، به او گفت:
شیخ! چرا خیلى گرفته هستى؟ گفت: نان که نداریم بخوریم، تابستان در این گرماى شرجى، در بیابانهاى نجف به کمک کشاورزها مىرویم، مزد کم به ما مىدهند، آن را هم باید خورده خورده بخوریم، تا تمام شود، اینها همه درد است، تازه سل نیز گرفتهام. درد سوم من نیز این است که دخترى را مىخواهم، که به من نمىدهند.
رفیق او شخص بیدارى بود و چقدر خوب است که کسى رفیق بیدارى داشته باشد. رفیق بیدار نیز یک فرصت است. رفیق بینایى که ما را از چاله درآورد.
رفیقهاى این دوره بیشتر افراد را در چاله مىاندازند و گرفتار مىکنند. از خدا و کرامات انسانى دور مىکنند.
گفت: اى شیخ! واقعاً خودت را بى صاحب حساب کردهاى؟ یعنى تو فکر مىکنى هیچ کس را ندارى؟ گفت: ما چه کسى را داریم؟ گفت: وجود مبارک امام زمان علیه السلام را داریم. باز کردن گره شیعیان در دست اوست. به او متوسل شو. گفت: چه کار باید بکنم؟ گفت: چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله برو و به حضرت متوسل شو! گفت: باشد.
چهل شب چهارشنبه رفت و متوسل شد. شب چهارشنبه چهلم، هوا خیلى سرد بود، سینهاش نیز خیلى خراب بود. گفت: من در مسجد بمانم و سرفه کنم و خون در مسجد بریزد، نجس کردن مسجد حرام است. بیرون آمد و روى سکوى گلى مسجد نشست و منقل کوچکى داشت، زغالش را آتش کرد و قهوه دم کرد. طبق رسمى که عربها داشتند، چایى کمتر مىخوردند و بیشتر قهوه مىخوردند. قهوه که دم کشید، دید که جوان باادب و خوش سیما و نورانى آمد و روى سکوى آن طرف مسجد نشست.
شیخ گفت: خدایا! دو استکان قهوه درست کردیم، این شخص از راه رسیده، اگر بگوید: براى ما قهوه بریز، همه را باید به او بدهیم بخورد. چه کنم؟ در فکر بود که از آن طرف سکو رو کرد و گفت: آقا! فرمایشى دارید؟ به او گفت: شیخ حسین! فعلًا قهوه براى ما بریز تا بعد بگویم. دید نه خطرى که حس مىکرد، درست است. قهوه را ریخت و از روى سکو بلند شد و آمد و گفت: بفرمایید.
او فقط لبش را تر کرد و بقیه را برگرداند و گفت: بخور تا همین الان سینه ات خوب شود. ما نیامدیم که از شما چیزى بگیریم، ما آمدیم که به شما چیزى بدهیم.
قهوه را خورد و دید سرفه و خون بند آمد و سینه باز شد، مانند روز اولى که از مادر به دنیا آمده بود. گفت: سینه ات خوب شد، مىماند آن دختر، او رامىخواهى؟ گفت: خیلى. گفت: فردا که به نجف برگشتى، خانواده او را نیز براى پذیرش تو آماده کردهام، برو تا دختر را به تو بدهند. بعد گفت: اما راجع به فقر، با ازدواج مقدارى وضعیت معاش تو بهتر مىشود، ولى تقدیر تو این است که همیشه با فقر دست و پنجه نرم کنى تا فقیران را از یاد نبرى و در قیامت نیز درجه بالاترى در بهشت داشته باشى.
اگر کسى راه را بداند که دردش را به چه کسى بگوید، درد را اضافه نمىکند و مىفهمد که در زندگى دست در دست چه کسى بگذارد، و الا:
این دغل دوستان که مىبینى |
مگسانند گرد شیرینى |
|
تا جیب تو پول دارد، تا چهره ات زیبا است، تا مىتوانند در کنارت شهوت رانى کنند، قربانت مىروند، اما تا جیب شما خالى شود و قیافهاى زیباتر از تو پیدا کنند، به قدرى بىوفا هستند که رهایت مىکنند و مىروند.
فرمود: دختر را نیز براى تو آماده کردهام، دل پدر و مادرش صاف شده و به تو مىدهند. مىماند ندارى و فقرت. کلید گشودن مشکل فقر در دست خداست، ولى تا آخر عمر، چنین کلیدى براى تو نساخته است. این ندارى تا آخر عمر با تو هست.
هر کارى کنى جاده ثروت به روى تو باز نمىشود.
صاحب کتاب ابواب الجنان، و همچنین واعظ سبزوارى در کتاب جامعالنورین، (ص 317) و آیت اللَّه نهاوندى در خزینة الجواهر (ص 291) نقل مىکند: هارون را پسرى بود به زیور صلاح آراسته، و گوهر پاکش از صلب آن ناپاک چون مروارید، از آب تلخ و شور برخاسته، فیض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دریافته بود و از تأثیر صحبت ایشان روى دل از خواهش زخارف دنیوى برتافته، طریقه ى پدر و آرزوى سریر و افسر را ترک گفته و خانه ى دل را به جاروب آگاهى از خس و خاشاک اندیشه پادشاهى پاک نموده، از جامه هاى غیر کرباس و شال نپوشیدى، و خون رغبتش با رنگ اطلس و دیباى دنیا نجوشیدى، مرغ دلش از دامگاه علایق جسته، بر شاخهاى بلندى حقیقت آشیان گرفته و دیده از تماشاى صورت ظاهر دنیا بسته بود.
پیوسته به گورستانها رفته و به نظر عبرت نگریستى، و بر آن گلزار اعتبار مانند ابر بهار زار زار مىگریستى!
روزى وزیر هارون در مجلس بود، در آن اثنا آن پسر که نامش قاسم بود و لقبش مؤتمن آمد بگذرد، جعفر برمکى خندید، هارون از سبب خنده پرسید، پاسخ داد، بر احوال این پسر مىخندم که تو را رسوا نموده، اى کاش این پسر به تو داده نمىشد! این است لباس و وضع و روش و منش او، با فقرا و تهیدستان مىنشیند، هارون گفت: حق دارد، زیرا ما تاکنون منصب و مقامى به او واگذار نکرده ایم، چه خوبست حکومت شهرى را در اختیارش بگذاریم، امر کرد او را به حضور آوردند، وى را نصیحت کرد و گفت: مىخواهم تو را به حکومت شهرى منصوب نمایم، هر منطقه اى را علاقه دارى بگو.
گفت: اى پدر! مرا به حال خود بگذار، علاقه ام به بندگى خدا بیش از حکومت است، تصور کن فرزندى چون مرا ندارى.
گفت: مگر نمىتوان در لباس حکومت به عبادت برخاست؟ حکومت منطقه اى را بپذیر، وزیرى شایسته براى تو قرار مىدهم تا اکثر امور منطقه را بهدست گیرد و تو هم به عبادت و طاعت مشغول باشى.
هارون از این معنا غافل بود یا خود را به غفلت زده بود که حکومت، حق امامان معصوم و اولیاى الهى است. در حکومت ظالمان و ستمگران، و غاصبان و طاغیان، قبول امارت و حکومتى که نتوان دستورات حق را پیاده کرد و با حقوق آن، که سراسر حرام است هیچ عبادتى به صورت صحیح ممکن نیست انجام گیرد، مورد رضایت خدا نیست و پذیرفتن امارت از جانب ستمگر، بدون وجه شرعى گناه بزرگى است.
قاسم گفت: من هیچ نوع برنامه اى را نمىپذیرم و زیر بار قبول امارت و حکومت نمىروم.
هارون گفت: تو فرزند خلیفه و حاکم و سلطان مملکتى پهناور و سرزمینى وسیع هستى، چه مناسبت دارد که با مردمان بىسر و پا معاشرى و مرا در میان بزرگان سرشکسته کرده اى؟ پاسخ داد: تو هم مرا در میان پاکان و اولیاى خدا از اینکه فرزند خود مىدانى سرشکسته کرده اى!
نصیحت هارون و حاضران مجلس در او اثر نکرد، از سخن گفتن ایستاد و در برابر همه سکوت کرد.
حکومت مصر را به نام او نوشتند، اهل مجلس به او تبریک و تهنیت گفتند.
چون شب رسید از بغداد به جانب بصره فرار کرد، به وقت صبح هر چند تفحص کردند او را نیافتند.
مردى از اهالى بصره به نام عبد اللَّه بصرى مىگوید: من در بصره خانهاى داشتم که دیوارش خراب شده بود، روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد، کنار مسجدى جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است، گفتم: کار مىکنى؟ گفت: آرى، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تأمین معیشت از راه حلال آفریده.
گفتم: بیا به خانهى من کار کن، گفت: اول اجرتم را معین کن سپس مرا براى کار ببر. گفتم: یک درهم مىدهم، گفت: بىمانع است، همراهم آمد تا غروب کار کرد، دیدم به اندازهى دو نفر کار کرده، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد، گفت: بیشتر نمىخواهم، روز بعد دنبالش رفتم او را نیافتم، از حالش جویا شدم گفتند: جز روز شنبه کار نمىکند.
روز شنبه اول وقت نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم، او را به منزل بردم مشغول بنایى شد، گویى از غیب به او مدد مىرسید. چون وقت نماز شد، دست و پایش را شست و مشغول نماز واجب شد، پس از نماز کار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسید، مزدش را دادم رفت، چون دیوار خانه تمام نشده بود صبر کردم تا شنبهى دیگر به دنبالش بروم، شنبه رفتم او را نیافتم، از او جویا شدم گفتند، دو سه روزى است بیمار شده، از منزلش جویا شدم، محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند، به آن محل رفتم، دیدم در بستر افتاده به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم، دیده باز کرد و پرسید: تو کیستى؟ گفتم: مردى هستم که دو روز برایم کار کردى، عبد اللَّه بصرى مىباشم، گفت: تو را شناختم، آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟ گفتم:
آرى، بگو کیستى؟
گفت: من قاسم پسر هارون الرشید هستم!
تا خود را معرفى کرد از جا برخاستم و بر خود لرزیدم، رنگ از صورتم پرید، گفتم: اگر هارون بفهمد فرزندش در خانهى من عملگى کرده مرا به سیاست سختى دچار مىکند و دستور تخریب خانهام را مىدهد. قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام، گفت: نترس و وحشت نکن، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام، اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمىدیدم حاضر به معرفى خود نبودم، مرا از تو خواهشى است، هرگاه دنیا را وداع کردم، این بیل و زنبیلمرا به کسى که برایم قبر آماده مىکند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار، انگشترى هم به من داد و گفت: اگر گذرت به بغداد افتاد پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مىدهد، آن روز به حضور او مىروى و این انگشتر را پیش رویش مىگذارى و مىگویى: فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت: چون جرأت تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست، این را گفت و حرکت کرد که برخیزد نتوانست، دو مرتبه خواست برخیزد قدرت نداشت، گفت: عبد اللَّه، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمؤمنین علیه السلام آمده، او را از جاى بلند کردم به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد!
محدث خبیر، مرحوم علّامه مجلسى رحمه الله در «بحار الأنوار» به نقل از «الکافى» از على بن أبى حمزه حکایت مىکند:
دوستى داشتم از کاتبان حکومت ننگین بنىامیه بود، روزى به من گفت: علاقه دارم شرفیاب محضر مقدس حضرت صادق شوم، براى من جهت زیارت آن جناب از آن حضرت اجازه بگیر.
از امام صادق علیه السلام اجازه گرفتم، حضرت اجازه دادند، مشرف حضور حضرت صادق شد و پس از سلام نشست، سپس گفت: فدایت شوم، من دفتردار این قوم بودم و از این راه به ثروت سنگینى رسیدهام و در تحصیل این ثروت حلال و حرام خدا را رعایت نکردهام.
امام صادق علیه السلام فرمود: اگر براى بنىامیه کاتب و آورنده غنیمت و مدافع نبود، حق ما از بین نمىرفت، اگر مردم آنان را رها مىکردند آنان به چیزى از مال و حکومت نمىرسیدند.
آن مرد به حضرت عرضه داشت: تکلیف من چیست؟ آیا براى من راه نجاتى هست؟
حضرت فرمود: اگر تو را راهنمایى کنم به راهنمایى من توجه مىکنى؟
گفت: آرى.
حضرت فرمود: از آنچه با تکیه بر بنىامیه جمع کردهاى خود را آزاد کن، هر کس را مىشناسى، مالى از او پیش تست آن را به او برگردان و هر که را نمىشناسى از جانب او در راه خدا صدقه بده، اگر این چنین برنامهاى که گفتم انجام دهى بهشت را براى تو ضامن مىشوم.
على بن ابى حمزه مىگوید: آن جوانمرد با ما به کوفه برگشت و چیزى در دست خود بفرمان حضرت صادق علیه السلام باقى نگذاشت، حتى لباس بدن خود را هم از خود دور کرد.
من چیزى به او دادم و لباسى براى او خریدم و برایش خرجى فرستادم، چیزى بر او نگذشت که مریض شد، از او عیادت کردیم، پس از آن روزى به سراغش آمدم که در حالت نزع بود، چشمش را گشود و گفت: اى على بن حمزه! به خدا قسم امام صادق به عهدش وفا کرد، آن گاه از دنیا رفت، تا دفن او متولى امرش شدیم، پس از مدتى به محضر امام صادق علیه السلام شتافتم، به من نظر کرد و فرمود: واللّه نسبت به دوستت به عهدم وفا کردم.
عرضه داشتم: فدایت درست مىگویى، به خدا قسم همین مسئله را وقتمرگش گفت.
اى کسانى که اراده حج دارید، هم چون این جوانمرد، خود را از حقوق معنوى و مالى مردم پاک کنید که پاک شدن از حق مالى مردم ثوابش بسیار عظیم و اجرش بسیار بزرگ است و نیز مقدمهاى براى قبولى حج است.
به انسانیت احترام کنید، به حقایق توجه نمایید، از ظلمتها خویش را رهانیده و به نور واقعیتهاى اسلام منور نمایید.
چند گویى که نشنوندت راز |
چند جویى که مىنیابى باز |
|
بد مکن خو که طبع گیرد خوى |
ناز کم کن که آز گردد ناز |
|
تا نیابى مراد خویش بکوش |
تا نسازد زمانه با تو بساز |
|
گر عقابى مگیر عادت جغد |
ور پلنگى مگیر خوى گراز |
|
به کم از قدر خود مشو راضى |
بین که گنجشک را نگیرد باز |
|
چند باشى به این و آن مشغول |
شرم دار و بخویشتن پرداز |
|
شرف دودمان آدم را |
به حقیقت تویى و خلق مجاز |
|
همه فرداى تو به از امروز |
همه انجام تو به از آغاز |
در کتاب باارزش کشف الغمه روایت شده: روزى حضرت هادى (ع) براى انجام کارى از سامراء بیرون شدند، عربى در جستجوى حضرت بود، او را به محل کار حضرت در خارج از شهر راهنمائى کردند، پس از شرفیاب شدن به محضر امام عرضه داشت از اعراب کوفه و از دوستداران و ارادتمندان شما اهلبیت پیامبر هستم، قرضى سنگین بر عهده دارم و کسى جز شما را نمیشناسم که بتواند قرض مرا ادا کند مرا از این بار سنگین نجات دهد، حضرت فرمودند اندوهگین مباش و به او فرمان دادند بنشیند، سپس فرمودند: من تو را به مطلبى راهنمائى میکنم اما مواظب باش با مطلب من مخالفت نکنى، من به خط خودم مینویسم و اقرار میکنم که تو مبلغى از من طلبکارى، چون به شهر آمدیم به منزل من بیا و اداى آن مبلغ را درخواست کن، هرچه از تو مهلت خواستم تو گوش نده و به درشتى و غلظت پول خود را از من بخواه و در آنچه گفتم کوتاهى مکن.
چون حضرت به شهر بازگشت مرد عرب وارد بر حضرت شد و در برابر عدهاى که در محضر حضرت بودند و در میانشان بعضى از اطرافیان حاکم عباسى قرار داشتند طلب خود را به صورتى جدّى درخواست کرد، حضرت از او تقاضاى صبر و تمدید مدت و دادن مهلت نمودند ولى عرب راضى نشد و با غلظت و درشتى طلب خود را درخواست میکرد، حضرت در نهایت از پرداخت فورى پوزش خواستند ولى او نپذیرفت، اطرافیان حاکم عباسى جریان را به حاکم منتقل کردند و مضیقه مالى حضرت و تنگدستى آن جناب حاکم را به فکر فرو برد و در نتیجه سى هزار درهم براى حضرت فرستاد، آن جناب عرب را احضار نموده و همه سى هزار درهم را در اختیار او گذاشتند و فرمودند قرضت را ادا کن و این بار سنگین را از دوشت بردار و مازاد آن را هزینه خانواده ات کن، عرب گفت پسرپیامبر یک سوم این مبلغ مشکل مرا حال میکرد و مرا از فشار روحى نجات میداد، براستى چنین است که خدا درباره شما فرموده:
اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ:
خدا داناتر است که رسالتش را کجا قرار دهد.
بشر بن سلیمان که پاکى را از جدش ابوایوب انصارى به ارث برده، در این روایت مىگوید: من در خانه بودم که درب را زدند. خودم دم درب آمدم و آن را باز کردم. دیدم خادم وجود مبارک حضرت هادى، امام على نقى، امام دهم (ع)، است.
او به من گفت: بشر! حضرت هادى (ع) شما را خواسته است. گفتم: سمعاً و طاعاً. آدم پاک، مطیع منابع فیض است و آدم ناپاک، از منابع فیض اطاعت ندارد. ناپاکىکه موجب مىشود او اطاعت نداشته باشد، کبر و خودبینى او است. حجاب تکبّر و استکبار نمىگذارد که انسان به اطاعت از خدا، انبیاء و ائمه طاهرین برخیزد: «وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِکَهِ اسْجُدُوْا لآِدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِیسَ أَبَى وَ اسْتَکْبَرَ وَ کَانَ مِنَ الْکَافِرِینَ». «1» کبر، آلودگى است؛ کبر ناپاکى است و مانع اطاعت از خدا، انبیاء و ائمه طاهرین: مىباشد.
بشر در ادامه مىگوید: به محض این که کافورِ خادم به من اعلام کرد، وجود مبارک امام هادى (ع) شما را مىخواهد، من دوان دوان رفتم که به حضور حضرت برسم. خدمت حضرت نشستم و امام (ع) به من فرمود: محبت خانواده ما در قلوب شما و پدران شما بوده است. عجیب است که حضرت (ع) فرمود که این محبت را فرزندان این خانواده، از پدرانشان به ارث بردهاند. معلوم مىشود که معنویات هم به ارث برده مىشود. اگر من معنویت داشته باشم، آن معنویت تا حدى به فرزندان من به ارث مىرسد. اگر من فاقد معنویت باشم، فرزندان من هم از من ارث معنوى نمىبرند، مگر این که خداوند متعال به علتى عنایتى به من فرماید و قلبم ظرف معنویت بشود. حالا ممکن است یا در برخورد با استاد الهى، یا در برخورد با یک دوست الهى، یا در برخورد با یک کتاب، و یا در برخورد با یک حادثه که شاید هم به چشم نیاید، براى ما چنین اتفاقى بیافتد. ما درباره حضرت سیدالشهداء (ع) همین معناى ارث را در زیارت وارث مىخوانیم:
«السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ آدَمَ صَفْوَهِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ نُوحٍ نَبِىِّ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ إِبْراهِیمَ خَلِیلِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ مُوسى کَلِیمِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ عِیسى رُوحِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ مُحَمَّدٍ حَبِیبِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ فاطِمَهَ الزَّهْراء.»
به راستى، امام حسین (ع) چه چیزى از انبیاى گذشته ارث برده؟ حضرت اباعبدالله الحسین (ع) تمام معنویات انبیاى خدا را به ارث برده است. این ارث، ارث مالى نیست. همانطورى که پروردگار عالم در قرآن مىفرماید، این قرآن ارث من است، و بعد هم بیان مىکند که چه کسانى این قرآن را به ارث مىبرند: «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکِتَابَ الَّذِینَ اصْطَفَیْنَا مِنْ عِبَادِنَا.» «2» کسى که قرآن را از خدا به ارث ببرد، به کجا مىرسد؟ به مقام قرب و مقام لقا.
معلوم مىشود محبت و ولایت اهلبیت: و پیغمبر عظیمالشأن اسلام (ص) ارثى معنوى است که بر پدران و مادران واجب شرعى و اخلاقى مىباشد که این محبت و مودت را به فرزندانشان منتقل کنند. آنها باید بکوشند که فقط خانه به ارث نگذارند؛ فقط مال و پول به ارث نگذارند. بالاترین ارثى که از یک پدر یا مادر براى فرزندانش مىتواند بماند، مودت و محبت پیغمبر (ص) و اهلبیت: است.
این وظیفه پدران و مادران است که فرزندانشان را با این مجالس آشنا کنند؛ با قرآن کریم آشنا کنند؛ گاهى خودشان بنشینند و با فرزندانشان درباره این که پیغمبر (ص) و اهلبیت:، کشتى نجات در دنیا و آخرت هستند، صحبت کنند تا به تدریج این مودت و محبت به ارث داده بشود و دل، جان، مشاعر و سینه فرزندان از شربت بىنظیر مودت و محبت اهلبیت: پر شود. این سخن را امام هادى (ع) به بشر بن سلیمان فرمود که شما از گذشتگانتان مودت و محبت ما را گرفتید و از آنها به ارث بردید. بعد حضرت فرمود، شما که داراى مودّت و محبت نسبت به ما هستید؛ مورد اطمینان ما اهلبیت: هستید. این مقام، مقام خیلى بزرگى است که در این دنیا با این همه جاذبههاى مادى، امام معصوم به انسانى اطمینان کند و بگوید من نسبت به اسرارم، به تو مطمئن هستم؛ نسبت به اموالى که سهم امام است، به تو مطمئن هستم؛ نسبت به شیعیانم، به تو مطمئن هستم؛ نسبت به دنیا و آخرت مردم، به تو اعتماد دارم؛ یعنى یک شیعه باید این حد به کمال برسد. آنان انسان را با مال، با جان، با قیافه، با حوادث اجتماعى و با پدیدهها و مسایل خانوادگى امتحان مىکنند و به این راحتى کسى مورد اعتماد امام واقع نمىشود. انسان باید از کوران امتحانات و ابتلائات سالم بیرون بیاید و خودش را به پیغمبر (ص) و ائمه: نشان بدهد که عیب قابل توجّهى در من نیست تا ائمه: به انسان اعتماد کنند تا از پس پرده غیبت، به خاطر اعتمادشان، مقامى معنوى را در اختیار انسان بگذارند. بعد امام هادى (ع) فرمود: بشر! از میان همه دوستان، براى سِرّى ناگفته، تو را انتخاب کردم؛ چون من مىدانم، تو این خبر و این سِرّ را به احدى نمىگویى. بشر مىگوید: عرض کردم، تسلیم هستم. بعد حضرت (ع) قلم مبارکش را برداشت و به خط ترکى رومى، روم شرقى که همین منطقه ترکیه و دامنه جبال آرارات بود، به زبان و به خطّ آنها، نامهاى را نوشت و آن را در بسته تحویل من داد و دویست و بیست درهم هم پول به من داد که پول قابل توجّهى بود و سپس به من فرمود: فردا از سامرا به جانب بغداد حرکت مىکنى و وسط روز، در گذرگاه رود فرات مىایستى. آن جا، وکیلانِ خریدى از طرف بنىعباس و جوانان پولدار اعراب کنار معبر ایستادهاند و کشتىها، و بلمها و زورقهایى، به آن جا مىآیند و پهلو مىگیرند و وکلاى خرید بنىعباس و جوانان عرب براى خرید کنیز مىآیند؛ چون در آن بلمها و در آن کشتىها کنیزان اسیرى هست که مسلمانان آنها را با پول مىخرند. شما آن جا مواظب باش. مرد کنیزفروشى به نام عمر بن یزید با بلم مىآید و پهلو مىگیرد. در میان کنیزان او، کنیزى است که دو لباس حریر بر تن اوست و یک روانداز را هم بر خود انداخته. هر کسى مىآید او را بخرد، این کنیز قبول نمىکند. به هر قیمتى که مىخواهند او را بخرند، او قبول نمىکند. کسى آمد که او را به قیمت سیصد دینار طلا بخرد، این کنیز به او گفت، اگر ثروت تو به اندازه ثروت سلیمان (ع) باشد و حشمتت هم به عظمت حضرت سلیمان (ع) برسد، من نخواهم گذاشت که عمر بن یزید من را به تو بفروشد. من باید خودم خریدارم را پیدا کنم. یک امتیاز این کنیز، آن است که نمىگذارد، خریدارى به او دست بزند، مثلًا بین کنیزان برود و دست بر روى شانهاش بگذارد و بگوید، من این کنیز را مىخواهم. اگر کسى حتى به یک قدمىاش برسد، او فریاد مىزند. این فریاد، به خاطر عفت، پاکى و طهارتش است؛ یعنى براى پاکى فریاد مىزند؛ براى اینکه خطر مىخواهد به عفت و ناموسِ مملکتى نزدیک بشود. در چنین موقعیتى باید همه داد بزنند؛ آن هم فریادى که خطر را براند و دور کند و سیطره خطر را بشکند؛ یعنى نگذارید دست نامحرمى به ناموس مسلمانها برسد و حتى لباسش را لمس کند.
این کنیز نمىگذارد، نه کسى به او نزدیک شود، و نه کسى به لباسش دست بزند، و نه کسى هم او را بخرد. هرگاه چنین شود، او فریاد مىزند و از خود دفاع مىکند. اینها علایم این کنیز است.
بشر بن سلیمان مىگوید، من نامه و پول را برداشتم و همان روزى که وجود مبارک حضرت هادى امام علىالنقى (ع) فرمود، رفتم تا به کنار معبر فرات رسیدم. تمام جریاناتى را که امام برایم تعریف کرده بودند، من به چشم خود دیدم. امام (ع)، دفتر آفرینش و مصداق این آیه قرآن است: «وَ کُلَّ شَىْءٍ أَحْصَیْنَاهُ فِى إِمَامٍ مُبِینٍ» «3» «امام مبین»، غیر از امام معصوم چه کسى است؟ همه چیز را خداوند در وجود امام معصوم شماره کرده است؛ امام به تنهایى کتاب آفرینش است، کتاب نفسى پروردگار. طبق قرآن، ما سه کتاب در این عالم داریم: کتاب تکوین، کتاب تشریع و کتاب نفسى. در وجود امام هم خطوط کتاب تشریع ثبت است و هم خطوط کتاب تکوین. وگرنه او امام نبود؛ پیشوا نبود؛ واجبالاطاعه نبود؛ بلکه او مثل بقیه، فردى معمولى بود. دیدم که این کنیز دارد تمام برنامههایى را که امام هادى (ع) فرموده بود، اجرا مىکند. عمر بن یزید گفت، خانم! تکلیف من چیست؟ شما که همه مشترىها را دارى رد مىکنى؟ گفت، من به انتخاب خودم باید مشترى انتخاب کنم. اگر من را به غیر چنین کسى بفروشى، آن خریدار ضرر مىکند؛ چون من خودم را مىکشم و هلاک مىکنم؛ یعنى به قیمت جانت هم که شده، جایى که نباید قرار بگیرى، قرار نگیر.
ابنزیاد به میثم تمار پیشنهاد بیزارى از امیرمؤمنان (ع) را داد. میثم گفت، جایگاه بیزارى، جاى من نیست. ابنزیاد گفت، مىدهم بر سر همان دارى که تو را بر آن به صلیب کشیدهام، دست و پایت را قطع کنند. گفت، دستها و پاهایم را قطع کن، اما جایى که دارى من را به آن دعوت مىکنى، جاى من نیست؛ جایگاه انسان، ایمان است؛ کرامت است؛ عفت است؛ سداد است؛ درستى است؛ سلامت است؛ من را به آن جایى دعوت مىکنى که جاى من نیست. هر چند به قیمت جانم تمام بشود، به چنین جایى نمىآیم و چنین پیشنهادى را قبول نمىکنم.
کنیز گفت، اگر من را به کسى که من انتخاب نکردم بفروشى، من خود را هلاک مىکنم. بشر مىگوید: من خودم جلو آمدم و به عمر بن یزید گفتم، من نامهاى دارم که آن را یکى از بزرگان نوشته است؛ از این که امام (ع) به من فرموده بود، من به تو اطمینان دارم و مىخواهم سرى را به تو بگویم، مىدانستم که نباید اسم امام (ع) را ببرم؛ چون مأمورین مخفى بنىعباس به دنبال این بودند که حداقل تا مىتوانند جلوى به وجود آمدن امام دوازدهم را بگیرند، و حداکثر هم به دنبال این بودند که اگر ایشان به وجود آمد، با پىجویى او را نابود کنند. خیلى باید آدم مورد اعتماد امام معصوم باشد که سِرّ را فاش نکند. بشر گفت، این نامه را یکى از بزرگان نوشته و اخلاق، رفتار، کردار و وضع خود را در این نامه توضیح داده است. اگر اجازه مىدهى، من این نامه را به این کنیز هم بدهم که بخواند تا با خواندن اوصاف صاحب نامه، اگر دلش خواست، حاضر شود به او فروخته شود. عمر نامه را گرفت و به آن کنیز داد. کنیز نامه را باز کرد.
گوش مىخواهد نداى آشنا
آشنا داند صداى آشنا «4» کنیز کلمه به کلمه نامه را در زیر چادر عصمت و عفت نگاه کرد و مثل ابر بهار اشک ریخت، و بعد به عمر بن یزید گفت، من را به صاحب همین نامه بفروش.
بشر مىگوید، وارد قیمت شدیم تا بالاخره هر دو نفرمان بر سر قیمت دویست و بیست درهم توافق کردیم، و به همان دویست و بیست درهمى که وجود مبارک حضرت هادى (ع) به من مرحمت کرده بود، کنیز را به من فروخت.
برادران مؤمن و شیعه! اعتماد تا کجا؟ که امام هادى (ع) به یک مرد غریبه تنها بگوید، به بغداد برو و کنیز جوانى را بخر و او را براى من به سامرا بیاور؛ چون امام مىداند که این مرد، نه نگاه به این کنیز مىکند، و نه سخن اضافهاى با او مىزند؛ یعنى یک شیعه باید نسبت به یک زن بیگانه و غریبه، این گونه باشد، نه اهل نگاه، و نه اهل سخن گفتن اضافه. این خواسته امام (ع) است؛ خواسته پیغمبر (ص) است؛ خواسته پروردگار است: «قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یُغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَ یَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ .... وَ قُل لِّلْمُؤْمِنَاتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ وَ یَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَ». «5» نسبت به این وضع موجود که ما داریم، خدا و پیغمبر و ائمه: راضى نیستند. نسبت به این تماس با با نامحرم، نسبت به این وضع پارکها، نسبت به این وضع فرودگاهها، نسبت به این وضع اتوبوسها، نسبت به این وضع تاکسىها و نسبت به این وضع مغازهها که در آنها رعایت محرم و نامحرمى نمىشود، و نسبت به این وضع ناهنجار که گروهى از زنان و دختران با مو و روى باز و گاهى هم با بدن باز و با نمایش زینتهاىشان، در جامعه ظاهر مىشوند. خدا، انبیاء و ائمه راضى نیستند؛ چرا که این برنامهها مبدأ تولید انواع گناهان و مفاسد است و سبب در هم شکسته شدن پایههاى اساسى خانواده و جامعه، و ازدیاد طلاق و کثرت گناه مىگردد.
راز دستور امام هادى (ع) به روایت نرجس
بشر مىگوید: به آن کنیز گفتم، خانم! شما صاحب این نامه را شناختید که حاضر شدید به او فروخته شوید؟ گفت: مگر هنوز ایمانت کامل نیست و در دلت نسبت به معرفت به فرزندان انبیاء اشکال دارى. من کنیز نیستم و پادشاهزاده هستم. اسم من ملیکا است و دختر یشوآ فرزند سلطان روم شرقى هستم، و مادرم از فرزندان حواریونى است که به شمعون بن صفا، وصى حضرت عیسى (ع)، منتسب هستند. داستان من داستان سادهاى نیست. بشر بن سلیمان! امام زمان تو را بىعلت به دنبال بردن من نفرستاده است. من حکایت بسیار عجیبى دارم که آن را برایت نقل مىکنم، و آن را نقل کرد تا این نقل بماند و به ما برسد و ما هم از این داستان پندها، عبرتها و درسها بگیریم: «لَقَدْ کَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِاولِى الْأَلْبَابِ». «6» جاهلان از این حکایتها درس نمىگیرند و تنها عاقلانند که از آنها درس مىگیرند: «لَقَدْ کَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِاولِى الْأَلْبَابِ.» «7» خانم ماجرا را چنین نقل کرد: پدربزرگم که سلطان روم بود، من را که سیزده سالم بود وخیلى هم برایش عزیز بودم و نوه مورد علاقهاش بودم، صدا زد و گفت: دخترم! مىخواهم زمینه ازدواج تو را با برادرزادهام فراهم کنم. پدربزرگم قصر را زینت کرد و تخت مهمى را گذاشت و مىخواست پسر برادرش را بر بالاى آن بنشاند. از سیصد نفر از علماى مسیحى، هفتصد نفر از بزرگان قوم و چهارهزار نفر از اشراف، اعیان و سرشناسان پایتخت هم براى این بر تخت نشستن برادرزادهاش دعوت کرد و بعد او را آوردند و بر روى تخت نشاندند. همین که او بر آن تخت نشست، پایههاى تخت از هم در رفت و سرنگون شد و پسر برادرش افتاد. کشیشان و رهبانان مسیحى به پدربزرگم گفتند، ما فکر مىکنیم در این برنامه نحوستى باشد. پس ما را آزاد کن که برویم. پدربزرگم مخالفت کرد و دوباره پایههاى تخت را برپا کردند و تخت را آماده نمودند. همین که پسر برادرش را بر روى تخت گذاشتند، همه صلیبهایى که منحرفان مسیحى ساخته و کنار آن تخت چیده بودند، ریختند و دوباره پایههاى تخت از هم جدا شد و پسر برادرش هم افتاد. مجلس را جمع کردند. همه از این اوضاع متعجّب بودند. پدر بزرگم خیلى متأثر و ناراحت به درون دربار رفت. شب شد و من خوابم برد. در عالم خواب، جد مادرىام، شمعون بن صفا را دیدم که با انسانى الهى به نام محمد بن عبدالله (ص)، پیغمبر با عظمت اسلام، رو به رو شده است. او به جد مادرى من گفت، من آمدهام از این دختر که از نسل تو است، براى فرزندم خواستگارى کنم. بعد فرزندش را نشان داد و اسمش را برد و گفت، او امام حسن عسکرى (ع) است. عیسى بن مریم (ع) به شمعون بن صفا، جد مادرىام گفت، به این وصلت رضایت بده که عزت و شرف خانوادگى تو در این وصلت است.
من در این جا بر روى کلمهاى اصرار کنم و رد بشوم: با خانوادهاى ازدواج بکنید که باعث عزت و شرف شما باشد.
در آن عالم رؤیا، عیسى مسیح (ع) به شمعون بن صفا گفت، این ازدواج را بپذیر که این پیوند مایه عزت و شرف است. پیغمبر (ص) پول کلانى را که نمىخواست مهر کند و کاخ هم که نمىخواست به عروس و داماد بدهد. مسیح (ع) که عزت و شرف را در پاکىها مىدید: «إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً». «8» گفت، قبول دارم. پیغمبر (ص) به مسیح (ع) فرمود، من خودم عقد این پسر و دختر را مىخوانم، و سپس خطبه عقد را خواند و من از خواب بیدار شدم. از آن وقت من غرق در تعجّب هستم که این چه خوابى بوده؟ من از ترس کشته شدن، بیم داشتم که ماجراى خوابم را براى پدر و پدربزرگم بگویم و در خودم آن را پنهان نمودم. بعد از این خواب، عشق دیدار حضرت عسکرى (ع) تمام وجود مرا فراگرفت و من از خوردن و آشامیدن بازماندم و بدنم ضعیف شد و به شدت بیمار گشتم. در شهرهاى روم، پزشکى نبود، مگر این که پدربزرگم او را براى درمان من آورد، ولى آنها از درمان من مأیوس شدند. روزى پدربزرگم به کنار تختخوابم آمد و گفت، عزیز دلم! تو هر چیزى بخواهى، من آن را براى تو فراهم مىکنم. گفتم: پدربزرگ! دلت مىخواهد مسیح و مریم 8 به من نظرى کنند و من را شفا دهند. گفت، آرى، عزیزم! مریضىات زندگى همه ما را به هم زده. گفتم، شما تعدادى اسیر مسلمان در زندانهایتان دارید، آنهارا آزاد کنید تا من شفا داده شوم؛ یعنى اگر مىخواهید مریضهایتان معالجه شوند، غیر استفاده از دوا، کار خیر هم بکنید؛ گرفتارى را نجات بدهید؛ زیر بغل افتادهاى را بگیرید؛ مشکل یک مشکلدار را حل کنید، چنین کارهایى در علاج بیمار شما مؤثر است.
پدربزرگم که به آزادى اسرا اقدام نمود، حالم خوب شد و کمى توانستم غذا بخورم. بعد از چهار شب، خواب دیگرى دیدم. این بار دیدم که دو خانم آمدند و در دو طرفم ایستادند. یکى از آنها، مریم (س)، مادر عیسى (ع)، بود و دیگرى هم فاطمه زهرا (س)، دختر پیغمبر اسلام. تا حضرت زهرا (س) را شناختم، دامانش را گرفتم و گفتم، خانم! اگر من را براى پسرتان عقد کردید، پس پسرتان کجاست؟ چرا نسبت به من وفادارى نمىکنید و به من جفا مىنمایید؟ فاطمه زهرا (س) فرمودند، پسر من به تو چه جفایى کرده؟ گفتم، تنها یک شب من او را پیش پدرتان پیغمبر (ص) دیدم و تا حالا دیگر او را ندیدهام. این پسر کیست و چرا به خواستگارى من نمىآید؟ فاطمه زهرا (س) به من فرمود، این امر علت دارد. پرسیدم: علتش چیست؟ ایشان فرمود، علتش این است که تو مشرک هستى و در آیین غلطى به سر مىبرى. هر چشمى که نمىتواند امام عسکرى (س) را ببیند. گفتم: چکار کنم تا او را ببینم؟ حضرت فرمود، شهادتین را بگو و از آلودگى شرک و آلودگى آیین غلط مسیحیت پاک شو:
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند پاک شو اول و پس بر آن پاک انداز «9» در خواب، من با تمام وجودم، به دست حضرت زهرا (س) مسلمان شدم. بعد حضرت به من فرمود، از فردا شب به بعد، هر شب پسرم به تو سر مىزند. دیگر، از فرداى آن شب، امام عسکرى (ع) را در خواب مىدیدم. یک شب امام عسکرى (ع) را خواب دیدم که به من فرمود، ملیکا! به زودى بین پدربزرگت و مسلمانها جنگى مىشود، سه و چهار نفر از زنان دربار را انتخاب کن و بعد برو خود را به لشکر مسلمانها نزدیک کن. مسلمانها مىآیند تو را دستگیر مىکنند و به بغداد مىآورند. ما کسى را به بغداد مىفرستیم تا تو را بیاورند. این داستان من بود.
مژده امام هادى (ع) به نرجس به ولادت امامعصر (عج) از او
بشر مىگوید: وقتى خانم ملیکا را به سامره آوردم و او به خانه حضرت هادى (ع) وارد شد، در اولین بارى که در بیدارى چشم این انسان والا به امام هادى (ع) مىافتد، حضرت به او مىگوید، نرجس، و او را به اسم اصلىاش صدا مىزند. بعد از او مىخواهد بنشیند و به او مىگوید که آیا دلت مىخواهد در اولین برخوردت این مبلغ پول را به عنوان هدیه و چشم روشنى به تو بدهم، یا این که مژدهاى را به تو بدهم. خوش به حال قلبهایى که از پول آزاد است. نرجس گفت: یابن رسولالله! پول نمىخواهم و مژده را مىخواهم. حضرت (ع) فرمود: به تو مژده مىدهم که آن کسى که در عاقبت، تمام دنیا را پر از عدل و داد مىکند، بعد از آنى که پر از ظلم و جور شده، از تو به دنیا مىآید. تو این قدر پیش خدا ارزش پیدا کردهاى که ظرف وجود تو، شایستگى تربیت کردن پرچمدار عدل جهانى را دارد. او که نتیجه همه انبیاء و امامان است، از رَحِم تو به دنیا مىآید. بعد حضرت فرمود، خواهر، حکیمه خاتون! بیا ایشان همان خانمى است که درباره او به تو مىگفتم. او را ببر و حلال و حرام خدا را به او یاد بده. عبادتها را به او یاد بده؛ یعنى اگر مىخواهید ظرف وجودتان، شایستگى منابع فیض حق را پیدا کند، عبادت خدا کنید و رعایت حلال و حرامش را بنمایید. «10» حکیمه خاتون یک روز آمد و به برادرش حضرت هادى (ع) گفت: این دختر همه تعالیم دین را یاد گرفته است و به زیبایى هم خدا را عبادت مىکند. بعد حضرت فرزندش، امام حسن عسکرى (ع)، را صدا زد و به او فرمود: پسرم! این دختر، لایق آن شده که من او را براى تو عقد کنم. سپس او را براى امام عسکرى (ع) عقد کرد و پس از گذشت مدتى، حضرت نرجس (س) به شوهرش، امام عسکرى (ع)، گفت: به من مژده شده بود که من حامله مىشوم، ولى چرا چنین نشدم؟ حضرت به او فرمود: شما الان حامله هستى، ولى حاملگىات، مثل حاملگى مادر موسى است. این سرّ خداست که در شکم تو مىباشد. این حجت خدا و بقیهالله است. هر چشمى نباید او را ببیند و هر گوشى نباید صدایش را بشنود تا شب پانزده شعبان که به منزله شب قدر است. در شب پانزدهم، امام عسکرى (ع) فرمود: امانت خدا امشب بى درد به
دنیا مىآید؛ یعنى با خدا، پیغمبر و امامان بسازید که همه دردها علاج است. بىدرد به دنیا مىآید. نیمه شب بود که حضرت حجت (عج) به دنیا آمد. مادرش مىگوید، به محض این که حضرت از بدن من جدا شد، صدایش در آمد: اشهد ان لا اله الاالله و ان جدى رسول الله، و همینطور ادامه داد و شهادت داد به امیر مؤمنان (ع)، به حضرت مجتبى (ع)، به حضرت سیدالشهداء (ع)، به زین العابدین (ع)، به امام باقر (ع)، امام صادق (ع)، به موسى بن جعفر (ع)، به حضرت رضا (ع)، به حضرت جواد (ع)، به حضرت هادى (ع) و به پدر بزرگوارش و به عنوان امامان واجبالاطاعه به آنان سلام کرد. بعد امام عسکرى (ع) گفت: او را پیش من بیاورید. در همان آغوش اول، امام (ع) به شانه فرزندش نگاه کرد و دید بر شانهاش این آیه مهر خورده: «وَ نُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِى الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّهً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ». «11»
خدایا! ما را از شیعیان واقعى امام زمان قرار بده. خدایا! ما را مورد محبت امام عصر قرار بده. خدایا! به احترام امام زمان (عج) اسرائیل را نابود کن و مسلمانها را پیروز فرما. دین ما، کشور ما را از حوادث حفظ فرما و دختران و پسران ما را از شرّ فرهنگ غرب در امان و محفوظ بدار.
پی نوشت ها:
______________________________
(1) 1. بقره: 34.
(2) 1. فاطر: 32: ما این قرآن مجید را به ارث دادیم به کسانى که بنده انتخاب شد ما بودند.
(3) 1. یس: 12.
(4) 1. عمان سامانى.
(5) 1. نور: 30- 31.
(6) 1. یوسف: 111.
(7) 2. همان
(8) 1. احزاب: 33.
(9) 1. حافظ.
(10) 1. شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمه، ص 418- 423.
(11) 1. قصص: 5.
از وجود مقدس حضرت صادق (ع) روایت شده است که: روزى حضرت ابراهیم اطراف کوههاى بیتالمقدس بخاطر یافتن چراگاهى گردش مىکرد تا گوسپندان خود را به آن ناحیه ببرد، ناگهان صدائى به گوشش رسید، به دنبال صدا مرد بلند قامتى را دید که در حال نماز است، پرسید بندهى خدا براى که نماز مىخوانى، پاسخ داد پروردگار.
سؤال کرد از خویشان و بستگانت کسى باقى مانده؟ جواب داد نه، ابراهیم فرمود از کجا غذا براى خود فراهم مىکنى، به درختى اشاره کرد و گفت از میوه این درخت، و مقدارى از آن را هم براى زمستانم ذخیره مىکنم، از مسکن وى سؤال کرد: کوهى را نشان داد و گفت مسکنم آنجاست، فرمود ممکن است مرا به منزل خود ببرى و یک شب مهمان تو باشم، پیرمرد گفت: پیش روى منزلم آبى است که عبور از آن مشکل است. پرسید خودت چگونه مىگذرى؟ پاسخ داد من از روى آب مىگذرم، گفت دست مرا هم بگیر امید است حضرت حق به من نیزتوانائى عبور از آب را عنایت کند، پیرمرد دست خلیل الله را گرفت و هر دو از آب گذشتند، هنگامى که به منزل رسیدند، حضرت از او پرسید کدام روز بزرگترین روزهاست؟ گفت: روز قیامت که خداوند پاداش اعمال مردم را در آن روز مىدهد.
ابراهیم گفت جا دارد با هم دعا کنیم که خداوند ما را از شر آن روز ایمن بدارد، پیرمرد گفت: دعا را چه مىخواهى؟ به خدا سوگند سه سال است دعائى کردهام و حاجتى خواستهام هنوز مستجاب نشده، ابراهیم فرمود: مىخواهى بگویم چرا اجابت دعایت به تأخیر افتاده، زیرا خداوند وقتى بندهاى را دوست داشته باشد اجابت دعایش را به تأخیر مىاندازد تا مناجات کند و از حضرتش درخواست حاجت نماید زیرا راز و نیازش را دوست دارد، ولى بندهاى که خدا بر او غضبناک است، اگر چیزى درخواست کند، در قضاى حاجت او و برآوردن نیازش تعجیل مىکند، یا قلبش را از آن حاجت منصرف کرده ناامیدش مىنماید، تا دیگر درخواست نکند، سپس پرسید پیرمرد حاجت تو چه بوده؟
پیرمرد گفت: سه سال پیش رمه گوسپندى از اینجا گذشت، جوانى خوشچهره که دو رشته مو بر دو طرف سر داشت گوسپندان را چوپانى مىکرد، از او پرسیدم گوسپندها از کیست؟ گفت: از ابراهیم خلیل الرحمن، آن روز درخواست نمودم خدایا اگر در روى زمین خلیل و دوستى دارى به من نشان ده.
ابراهیم گفت: خدا دعایت را مستجاب نموده، من ابراهیم خلیلم، پیرمرد از جاى برخاست و ابراهیم را در آغوش گرفت
تنها منبع هدایت قرآن مجید است، زیرا از هر گونه تحریفى که دیگر کتابهاى آسمانى به دست دزدان راه انسانیت دچار شدند به اراده حق سالم و صحیح مانده و در مصون ماندنش از تحریف هیچ شک و تردیدى نیست و اعتقاد همه شیعیان اهل بیت با تکیه بر خود آیات قرآن و روایات اهل بیت و نظر بزرگترین عالمان این طایفه این است که قرآنى که امروز در اختیار همه مسلمانان از هر قوم و طایفهاى است عیناً همان قرآن زمان پیامبر و امامان معصوم است، و هر کس جز این اعتقادى داشته باشد اعتقادش باطل و غیر معقول است.
این کتاب همه انسانها را در همه امور حیات و مسائل زندگى به خیر و سعادت هدایت مىکند، و زمینه لقاء و رضایت حق و آخرت آباد را برایش فراهم مىنماید و او را از افتادن در ضلالت و گمراهى حفظ مىکند.
در این زمینه در توضیح ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ هُدىً لِلْمُتَّقِینَ بحث قابل توجهى به میان آمد، و توضیح مفصلى درباره هدایتگرى قرآن داده شده.
در این بخش به اشارات کوتاهى که از صدر المتألهین درباره هدایتگرى قرآن در کتاب اسرار الآیاتش آمده اشاره مىکنم «بدان که یکى از نامهاى نیکوى قرآننور است، زیرا قرآن نورى است عقلى که به وسیله آن نور احوال مبدء و معاد کشف و آشکار مىگردد، و به آن نور حقایق اشیاء دیده و درک مىگردد، و انسان توسط آن نور در قیامت راهنمائى یافته و راه رسیدن به بهشت را مىپیماید.»
وَ لکِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِی بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا وَ إِنَّکَ لَتَهْدِی إِلى صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ: «1»
ما کتاب نازل شده بر تو را نورى عظیم قرار دادیم که هر کس از بندگانمان را بخواهیم به وسیله آن هدایت مىکنیم بىتردید تو به کمک این نور مردم را به راه راست که راه خداست هدایت مىنمائى.
قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبِینٌ یَهْدِی بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ یَهْدِیهِمْ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ: «2»
بىتردید از سوى خدا براى شما نور و کتابى روشنگر آمده است، خدا به وسیله آن نور کسانى را که از خشنودى او پیروى مىکنند به راههاى سلامت راهنمائى مىکند، و آنان را به توفیق خود از تاریکىهاى (جهل، کفر، شرک و نفاق) به سوى روشنائى «معرفت، ایمان، عمل صالح و اخلاق حسنه» بیرون مىآورد و به سوى راه راست هدایتشان مىنماید.
و از نامهاى بزرگ قرآن حکمت است، حکمت و علم استوار و دانش حقیقى عنایتى است ربانى و بخششى است الهى که نصیب کسى نمىشود مگر از جانب حق:
یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثِیراً وَ ما یَذَّکَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ: «3»
خدا حکمت را به هر کس بخواهد عنایت مىکند و آن که حکمت به او داده شده بىتردید خیر فراوانى به وى دادهاند و جز صاحبان مغز این حقیقت را متذکر نمىشوند.
قرآن از رسول اسلام تعبیر به معلم کتاب و حکمت نموده است:
یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ: «4»
در این آیه شریفه اشاره به این است که: حکمت که گاهى از آن تعبیر به قرآن و گاهى به نور و نزد حکما به عقل بسیط مىشود از احسان و فضل الهى و کمال ذات احدى است که هر کس از خواص بندگان را برگزیند و مورد دوستى و محبت خود قرار دهد عنایت مىفرماید
ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ. «5»
مانند پادشاهى که لباس مخصوص خود را به هر کس از نزدیکان خود که بخواهد عنایت مىنماید، چون حکمت واقعى از صفات ذاتى حق بوده و هیچ یک از بندگان و مخلوقات به آن دست نیابد مگر پس از تجرد و دورى از دنیا و از وجود خود به تقوا و زهد واقعى و فناء از آلودگىهاى طبیعت و عادات و ورود در جمعیت و گروه مهیمین از فرشتگان و بندگان مقرب و نزدیک به حق تعالى، تا این که خداوند او را از علم لدنى خود بهرهمند کند و حقایق آیات قرآن را که همان حکمت است بر قلب او مکشوف سازد و به او خیر کثیر و احسان ورحمت نامتناهى بخشد و به حیات طیبه که دور از آلودگىهاى این جهان است زنده فرماید و نورى به او عطا کند که توسط آن نور در تاریکى و حجابهاى دنیا و برزخها و قبرها یعنى عوالم و عقبات پس از مرگ که به موازات پیمودن مراحل براى او پیش مىآید گذر کند چنان که در قرآن مىفرماید:
أَ وَ مَنْ کانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ کَمَنْ مَثَلُهُ فِی الظُّلُماتِ لَیْسَ بِخارِجٍ مِنْها کَذلِکَ زُیِّنَ لِلْکافِرِینَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ: «6»
آیا کسى که از نظر روحى و عقلى مرده بود و ما او را (به وسیله هدایت قرآن و آراسته شدن به ایمان) زندهکردیم و براى وى نورى قرار دادیم تا در پرتو آن در میان مردم به درستى و سلامت زندگى کند، مانند کسى است که در تاریکىهاى جهل و گمراهى است و از آن بیرون شدنى نیست، اینگونه براى کافران به خاطر لجاجت و عنادشان آنچه انجام مىدادند آراسته شد تا گمان کنند اعمالى که همواره انجام مىدهند نیکوست!!
و از نامهاى مبارک قرآن روح است کتاب خدا در این زمینه مىفرماید:
یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ: «7»
روح را به فرمانش به هر کس از بندگانش که بخواهد القا مىکند تا مردم را از روز قیامت بیم دهد.
و از صفات و نامهاى قرآن حق است:
قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّکَ بِالْحَقِّ لِیُثَبِّتَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُسْلِمِینَ: «8»
بگو قرآن را روح القدس از سوى پروردگارت به حق و راستى نازل کرده، تا کسانى را که ایمان آوردهاند ثابت بدارد و براى اهل تسلیم هدایت گرو مژده باشد.
أَ فَمَنْ یَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ الْحَقُّ کَمَنْ هُوَ أَعْمى إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ: «9»
آیا کسى که یقین دارد آنچه از سوى پرودگارت بر تو نازل شده حق است، مانند کسى است که از نظر باطن نابینا است فقط خردمندان با بصیرت متذکر این حقیقت هستند.
و از نامهاى شریف قرآن هدى است، زیرا قرآن هدایت و راهنمائى به حق مىکند و بلکه خود حق است.
ذلِکَ هُدَى اللَّهِ یَهْدِی بِهِ مَنْ یَشاءُ: «10»
این قرآن هدایت خدا است که هر که را بخواهد به وسیله آن راهنمائى مىکند.
و از نامهاى شریف آن ذکر است، چون انسان بتوسط قرآن امورات آخرت و حالات مبدء و معاد را یاد مىکند.
فَاسْتَمْسِکْ بِالَّذِی أُوحِیَ إِلَیْکَ إِنَّکَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ وَ إِنَّهُ لَذِکْرٌ لَکَ وَ لِقَوْمِکَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ: «11»
پس به آنچه به تو وحى شده در جهت اعتقاد و عمل چنگ بزن، بىتردید تو هر راه راست هستى، و مسلماً این قرآن براى تو و قوم تو مایه تذکر و شرف و عزت است و به زودى درباره آن بازخواست خواهید شد.
و از نامهاى قرآن شفاء است، چون مؤمن توسط قرآن از بیمارىهاى نفسانى و امراض درونى و رنجهاى روز رستاخیز، از قبیل نادانى و رشک بردن، و بزرگ منشى و تظاهر به پاکدامنى و ریا و نفاق و دوروئى و خودآرائى و شهوت و خشم و عشق به جاه و قدر و شرف و سایر بیمارىهائى که وقتى در نفس محکم و استوار گردید پزشکان روحانى از درمان آن عاجزند رها مىیابد و درمان مىشود.
قُلْ هُوَ لِلَّذِینَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ.
بگو این قرآن براى اهل ایمان سراسرش هدایت و درمان است.
صفات و اوصاف و نامهاى قرآن بسیار است و شرحش موجب تطویل سخن مىگردد، به همین مقدار که توضیح داده شد، و معلوم گشت که تنها منبع هدایت «البته با تعلیم پیامبر و اهل بیتش» قرآن است کافى است. «12»
امکان راهیابى آراء باطل و هواهاى شیطانى یهود و انصار در امور مسلمین
با توجه به وضع فعلى اکثر مسلمانان، و به ویژه مردان و زنان غربزده آنان، و شکل زندگى برخى از مدعیان مسلمانى که برگرفته از فرهنگ یهود و نصارى است، و با عنایت به این که در آیات گذشته مورد شرح و توضیح به طور مفصل درباره نفوذ این موذیان در زندگى مسلمانان و فتنه و فسادى که حاکم بر اهل اسلام نمودهاند، از شرح تکرارى این عنوان خودارى مىکنم و تنها به ملت اسلام و امت پیامبر از باب خیر خواهى عرضه مىدارم که از قبول روش و منش وفرهنگ آنان که ریشه در شهوات و هواهاى نفسانى آنان دارد و ثابت کردهاند که دشمن آشکار مسلمانان هستند بپرهیزند و عزت و شرف خود را از غارت شدن به دست این غارتگران حفظ کنید، که اینان به هیچ عنوان اهل رحم و مروت نیستند و با خواب کردن مسلمانان و دور کردنشان از فرهنگ اسلام در صدد غارت ثروت مادى و معنوى آنان هستند.
تلاوت شایسته
از معارف الهیه، و گفتار اهل تخصص استفاده مىشود حق تلاوت مرکب از سه حقیقت است:
1- قرائت قرآن به صورتى منظم و با رعایت آداب.
2- فهم و درک آیات و به عبارت دیگر تدبر در حقایق این کتاب عظیم آسمانى.
3- عمل به آیات الهى، و مسئولیت پذیرى نسبت به احکام و حلال و حرام آن، و آراسته شدن به واقیعات تربیتى این کتاب.
آرى آنان که با قلب و عقل قرآن را دریافت مىکنند و آتَیْناهُمُ، و به تدبر و اندیشه در آن براى فهم حقایقش مىنشینند، و در هر کجا و در هر شرایطى که عمل به آیاتش اقتضا دارد به عمل برمىخیزند منحصراً اینان هستند که به کتاب الهى ایمان دارند، ولى قرائت بىتدبر، و گریز از عمل به آیات کتاب کفر به آن و موجب تباه شدن سرمایه وجودى انسان و سبب دچار شدن به خزى دنیا و عذاب آخرت است.
اگر یهود و نصارى هم حق تلاوت تورات و انجیل را که برخى آیاتش بیانگر اوصاف پیامبر اسلام است رعایت مىکردند.
قطعاً به پیروى از توارت و انجیل به رسول اسلام ایمان مىآوردند و براى همیشه آتش فتنه و فساد، و ایجاد تفرقه میان ملتها، و غارت ثروت مظلومان و گسترش گناهان اخلاقى و مالى و اجتماعى خاموش مىشد.
ولى این دو گروه آیات این دو کتاب را به زبان قرائت کردند و مىکنند، ولى حاضر به دقت و تدبر در آیات این دو منبع هدایت و عمل به آن نیستند، چنان که در میان مسلمانان هم اینگونه افراد زیاد است، قرآن را به زبان قرائت مىکنند ولى به خود نوبت اندیشه و تدبر در آیاتش را نمىدهند، و نسبت به آن مسئولیت گریز هستند و همین خلأ تدبر و خالى بودن جاى عمل سبب شده که دشمنان بتوانند اهواء و آراء باطلشان را بر بسیارى از مرد و زن امت تحمیل کنند و آنان را وادار نمایند که از فرهنگ منحط، و انواع مفاسد و معاصى یهودیت و نصرانیت پیروى کنند و نهایتاً خود را به خوارى و پوکى و گرفتارىهاى روانى و اخلاقى دچار نمایند!
همین پیروى از اهواء نفسانى و نقشههاى شیطانى یهود و نصارى سبب شده که پیروان که مشتى مسلمانان تو خالى و به ظاهر مسلماناند از ولایت و یارى خدا محروم شوند و در چنگال شیاطین و فرهنگشان اسیر باشند، و از درک فیوضات الهیه دور بمانند و مانند اربابانشان دچار خسارت گردند.
حضرت صادق در توضیح حق تلاوت مىفرماید:
«ان حق تلاوته هو الوقوف عند ذکر الجنة و النار و یسأل فى الاولى و یستعیذ من الآخرى:» «13»
حق تلاوت این است که در کنار آیات مربوط به بهشت و دوزخ درنگ کنى و در حقایق آیات مربوط به این دو مکان اندیشه نمائى، تا معلومت گردد آیامتصف به اوصاف اهل بهشتى در این صورت بهشت را از خدا درخواست کنى، یا آلوده به اوصاف دوزخیانى تا آن اوصاف را از خود دور کرده و از خدا بخواهى که تو را براى مصون ماندن از عذاب دوزخ پناه دهد و راه آن را براى همیشه به رویت ببندد.
و نیز از آن حضرت در توضیح حق تلاوته روایت شده:
«یرّتلون آیاته و یتفقهون به و یعملون باحکامه ... انما هو تدبر آیاته و العمل باحکامه:» «14»
حق تلاوت به این است که آیات به صورت منظم و با رعایت آداب قرائت شود، و دقایق و حقایق آن درک گردد و به احکامش عمل کنند و نهایتاً حق تلاوت تدبر و اندیشه در آیات و عمل به احکام آن است.
راهیابى به حقایق قرآن.
افرادى بودند که سواد نداشتند، ولى با شنیدن مسائل الهى از زبان پاکان، خالصانه و عاشقانه به آن مسایل عمل مىکردند، و در حال عمل به احکام الهى تقوا به خرج داده از محرمات اجتناب مىنمودند، و نهایتاً عمل آنان به مسایل الهى و رعایت تقوا و اجتناب از محرمات آنان را به حریم قرآن وارد کرد و قلب و جانشان را به تسخیر معارف کشید از جمله این افراد شخصیت معروف قرآنى مرحوم بابا کاظم است که آرامگاهش در قبرستان حاج شیخ قم زیارتگاه اهل دل است.
اینجانب علاوه بر زیارت قبر نورانى او، و شنیدن احوالاتش از کسانى که او را دیده بودند، یک سفر به محلى که در آنجا به طور اعجاز آمیزى حافظ قرآن شدرفتم و با آشنایان و اقوام و نزدیکانش ملاقات نموده و با آنان به امامزادهاى که آن معجزه در آنجا به وقوع پیوست رفتم.
به تواتر کسانى که او را زیارت کردهاند از او نقل کردهاند که گفته: ماه رمضان ماه بهار قرآن و ماه عبادت و صیام گویندهاى مذهبى از جانب آیتالله العظمى حاج شیخ عبدالکریم حایرى به روستاى ما آمد و ضمن گفتههاى الهى و نورانىاش از نماز و زکات و خمس و روزه سخن گفت و اعلام کرد هر مسلمانى حساب سال نداشته باشد و حقوق مالى خود را نپردازد و از آن مال پاک نشده خانه و لباس بخرد و از آنها استفاده کند نماز و روزهاش درست نیست.
پس از شنیدن احکام الهى به خانه رفتم و به پدرم گفتم: چرا زکات غلات را نمىدهى؟ گفت: پسرم این حرفها را از کجا آوردهاى؟ گفتم یک روحانى از قم آمده و مىگوید: اگر کسى حقوق الهى اموالش مانند زکات را نپردازد مالش حرام است، پدرم در پاسخ من گفت: او براى خودش این سخنان را بافته!
من گفتم با توجه به سخن شما ماندن من نزد شما به صلاح من نیست و به حالت قهر به شهر قم آمدم.
پدرم پس از مدتى کسى را فرستاد و مرا به روستا بازگرداند، ولى سخن من از قول آن روحانى با پدرم ادامه یافت و یا فشارى مىکردم که زکات اموالش را بپردازد او هم پاسخ مىداد این فضولىها به تو ربطى ندارد.
باز خانه پدر را ترک کردم و این بار به تهران آمده و مشغول کار شدم، پدرم افرادى را فرستاد و مرا به روستا برگرداندند ولى بگو مگوى ما ادامه یافت تا با وساطت پیران محل پدرم حاضر شد قطعهاى زمین کشاورزى و بذر به منواگذار کند تا من مستقلًا به کشاورزى مشغول شوم و او از اصرار من به زکات خلاص گردد.
او زمین را با هشت بار گندم به من داد، من هم بىمعطلى نیمى از آن گندم را به عنوان زکات به فقرا و نیم دیگر را کشت کردم و خداى مهربان برکتى به زراعت من داد که در آن ناحیه بىنظیر بود.
محصول زمین را در وقت لازم درو کردم و به شکرانه عنایت حق با تهیدست نصف کردم تا بیشتر از زکات معمولى در راه خدا داده باشم، و سالهاى بعد هم همین رویه را ادامه دادم و حضرت حق هم به برکاتش بر من مىافزود.
یکى از سالها که گندم درو کرده را خرمن کرده بودم تا ظهر آن را باد مىدادم که کاه از گندم جدا شود ولى هنگام ظهر بخاطر گرمى هوا باد قطع شد و من از خرمن باد دادن متوقف شدم با خود گفتم: اکنون براى استراحت مىروم و هنگام عصر با کمک حق به باد دادن خرمن باز خواهم گشت.
پشتهاى علوفه براى گوسپندانم آماده کردم و آن را به دوش برداشته به سوى آبادى روان شدم در میان راه با دو سید جوان نورانى و خوش چهره بر خورد کردم. که تا آن زمان آنان را ندیده بودم، به هر دو سلام کردم و آنان با کمال محبت جوابم را دادند.
از آنان پرسیدم کجا؟ آیا به امامزاده مىروید؟ گفتند آرى گفتم من هم با شما بیایم؟ گفتند بیا.
من تصور کردم آنان راه امامزاده را بلد نیستند ولى هنگامى که حرکت کردیم دیدم هر دو جلوتر مىروند، به امام زادهاى که آن را شاهزاده حسین مىگویند رسیدیم، پشته علوفه را از پشتم به زمین گذاردم و همراه آنان وارد حرم شدم، آنان سوره حمد و قل هو الله را خواندند و من هم همراه آنان مىخواندم وصندوق را مىبوسیدم و دورى زدم اما آنان چنین نمىکردند بلکه فقط حمد و سوره قرائت مىنمودند.
از آنجا بیرون آمدیم و به امام زاده دیگرى که آن را هفتاد دو تن مىنامند رفتیم، باز من دور مى زدم ولى آنان فقط مشغول خواندن فاتحه بودند. ناگاه آن دو سید رو به من کردند و گفتند کاظم آن بالا را بخوان گفتم من سواد خواندم و نوشتن ندارم، گفتند به آن کتیبه بنگر مىتوانى بخوانى!
نگاه کردم کتیبهاى دیدم که نه پیش از آن دیده بودم و نه پس از آن دقت کردم به خط سپید پر نورى این آیه شریفه نوشته بود:
إِنَّ رَبَّکُمُ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ یُغْشِی اللَّیْلَ النَّهارَ یَطْلُبُهُ حَثِیثاً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ .... تا إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ الْمُحْسِنِینَ
آیه را خواندم آنان جلوتر آمدند، یکى از آن دو سید مرا نگاه داشت و دست خود را از پیشانى تا سینهام کشید و سوره حمد را خواند و به چهره من دمید و همه قرآن را در سینه من نهاد، من حالم دگرگون شد و هنگامى که بخود آمدم دیدم شب فرا رسیده برخاسته به آبادى آمدم یکى از اهالى روستا به نام کربلائى على مرا صدا زد و گفت: کاظم کجائى چرا براى جمع کردن خرمنت به صحرا نرفتى؟ گفتم کربلائى دو بزرگوار آمدند و من همراه آنان به امام زاده رفتم و آنان همه قرآن را در سینه من نهادند و رفتند.
گفت: پسر چه مىگوئى مگر دیوانه شدهاى، آیت الله حاج شیخ عبدالکریم که مجتهد است همه قرآن را از حفظ ندارد تو حافظ قرآنى؟!
گفتم مىتوانید مرا امتحان کنید، مردم روستا جمع شده مرا به خانه ملاى روستا بردند، او در عین تصدیق درست کارى و صداقت من گفت: هم اکنون او را امتحان مىکنیم قرآن آوردند و گفتند: بخوان گفتم از حفظ بپرسید.
ملاى ده ابتدا سوره الرحمان و سپس یس و مریم و بعضى از سورههاى دیگر را پیشنهاد داد و من همه را از حفظ بدون کمترین لغزش قرائت کردم.
ملاى روستا قرآن را بوسید و گفت: مردم کاظم درست مىگوید او مورد لطف خاص قرار گرفته.
مردم بر سر من ریختند و لباسهایم را به عنوان تبرک بردند و اگر ملاى روستا مرا در اتاق مخصوص نبرده بود مردم محل گوشت بدنم را نیز به عنوان تبرک مىبردند!
ملاى روستا به زحمت مردم را از خانه بیرون کرد و گفت کاظم اگر جان خودت را مىخواهى همین شبانه از اینجا برو و در غیر این صورت به عنوان تبرک از دست مردم دچار آسیب خواهى شد.
گفتم خرمن و گوسپندانم را چه کنم، گفت: من دستور مىدهم آنها را حفظ و جمعآورى کنند و سپس پولى در اختیار من گذاشت و من شبانه به ملایر آمدم و خدمت مرحوم حجة الاسلام حاج میرزا شهاب رسیدم و او نیز مرا امتحان کرد و غرق شگفتى و حیرت شد، خبر وضع من پس از آن به تویسرکان، همدان، کرمانشاه و حتى عراق رسید. «15»
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- شورى 52.
(2)- مائده 15- 16.
(3)- بقره 269.
(4)- جمعه 2.
(5)- جمعه 4.
(6)- انعام، 122.
(7)- غافر 15.
(8)- نحل 102.
(9)- رعد 19.
(10)- زمر 23.
(11)- زخرف 43- 44.
(12)- اسرار الآیات ص 30.
(13)- مجمع البیان ج 1، ص 371.
(14)- برهان ج 1، ص 147.
(15)- کرامات صالحین 356
حضرت صادق علیه السلام به یک نکته عملى بسیار مهم اشاره مىفرمایند و آن اینکه چون قلب داراى حالت خشوع شد، شیطان که عبارت از هر گونه شر درونى و برونى است، با تمام وجود از انسان فرار مىکند، گویى قلب خاشع همانند شهاب ثاقبى است که شیاطین از ترس آن به آسمان نزدیک نمىشوند و اگر به خود جرأت نزدیک شدن بدهند، بر اثر آن با تمام وجود فرار مىکنند.
[إِنَّا زَیَّنَّا السَّماءَ الدُّنْیا بِزِینَةٍ الْکَواکِبِ* وَ حِفْظاً مِنْ کُلِّ شَیْطانٍ مارِدٍ* لا یَسَّمَّعُونَ إِلَى الْمَلَإِ الْأَعْلى وَ یُقْذَفُونَ مِنْ کُلِّ جانِبٍ* دُحُوراً وَ لَهُمْ عَذابٌ واصِبٌ] «1».
همانا ما آسمان دنیا را به زیور ستارگان آراستیم،* و آن را از هر شیطان سرکشى حفظ کردیم،* آنان نمىتوانند به سخنان فرشتگان بسیار مکرم و شریف گوش فرا دهند، و [هرگاه به گوش دادن برخیزند] از هر سو [شهاب] به سویشان پرتاب مىشود،* تا با خفت وخوارى رانده شوند، وبراى آنان عذابى همیشگى است.
آرى، نماز، آسمان معنوى الهى است و قلب خاشع کوکب آن آسمان است، بابودن این کوکب و این شهاب ثاقب شیطان از دسترسى به قارى قرآن و خواننده فاتحة الکتاب که اصل نماز است محروم است و چنانچه بخواهد به نمازگزار، جهت بر همزدن نماز او و خبرگیرى از حقیقت نماز و به هم زدن آن حقیقت، نزدیک شود، خشوع قلب همچون شهاب ثاقب او را از نمازگزار و دسترسى به حقیقت نماز رجم مىنماید؛ به همین خاطر خداوند متعال در قرآن مجید فرموده:
زمانى که مشغول قرآن خواندن شدى از شیطان رانده شده به حضرت حق پناه ببر.
با توجه به حقایقى که در این چند سطر خواندید، معلوم مىشود که استعاذه به زبان تنها نیست و پناهگاه و حصن حصین الهى فقط به گفتن «اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم» نیست بلکه این پناه باید پناه عملى باشد، به این معنى که در وجود انسان، باید خلوص، تواضع، خشوع، معرفت، عشق، توجه، انکسار، فقر و ذلت تجلى کند که این تجلى همان پناهگاه است و چون در این سنگر قرار گرفت، بدون شک دست شیطان از دسترسى به او مخصوصاً به وقت نماز کوتاه مىگردد. وقتى با زبان مىگویى پناه مىبرم به خداوند از شیطان رجیم، اگر بخواهى گفتارت مساوق با حقیقت باشد، باید عملًا براى قرار گرفتن در پناهگاه حرکت کرده و خویش را در حالاتى که از دسترس شیطان بیرون است قرار دهى که هر چه به خداى متعال نزدیک شوى، به همان نسبت شیطان از تو دور شده و فاصله مىگیرد.
اما اگر آراسته به آن واقعیتها نباشى، پس از تکبیرة الاحرام هزاران بار هم بگویى: «اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم»، اثرى نداشته و نماز و قرائتت از دستبرد او در امان نخواهد ماند.
آرى، خداوند مهربان از باب لطف و عنایتى که به انسان دارد وسایل هدایت و کمال را در هر جهت براى انسان فراهم آورده و او را براى دور کردن خطرات، به خصوص از شؤون معنویش به انواع وسایل مجهز نموده است، این انسان است که
با شوق و جدیت باید خود را به نور هدایت برافروزد و به طور دائم براى راندن خطر دست به اسلحه باشد و با توفیق و عنایت حضرت حق، زمین وجود خود را براى پدید آمدن محصولات الهى و فیوضات ربانى مستعد و آماده نگاه دارد و از اینکه به دست شیاطین این زمین پربرکت تبدیل به شورهزار گردد، سخت مراقبت نماید که زمین شوره سنبل بر نیارد.
عارف خبیر، مرحوم ملا احمد نراقى چه نیکو فرموده:
لیک مىباید زمین از شوره پاک |
هم نظر باید زمهر تابناک |
تخم گر در شوره زاران کاشتى |
باللّه ار یک حبه زان برداشتى |
ور بریزى تخم را در سایهاى |
نى از آن سودى برى نى مایهاى |
معجز احمد که مه را مىشکافت |
در دل بوجهل جاهل ره نیافت |
جمله قرآن را به آواز بلند |
خواند بر او و زخاک آن را نکند |
جلوهاش افکند لیکن بىسخن |
شور در جان اویس اندر قرن |
جذبهاش سلمان به سوى خویش خواند |
جانب یثرب ز اصطخرش دواند |
تصفیه دل
دل، وقتى در تصرف دشمن خدا باشد، چه دشمن درونى، چه دشمن بیرونى، رسیدن به حقیقت محال و دست یافتن به ملکات الهیه غیر ممکن و آدمى از بهرهگیرى از فیوضات ربانى محروم و از چشیدن شیرینى حقایق، به خصوص واقعیتهاى عبادت على الخصوص نماز و سوره حمد ممنوع است.
اگر مىخواهید به بزم دوست راه پیدا کنید، اگر مىخواهید از مى عشق او بنوشید، اگر میل دارید، آن حضرت شما را به پیشگاه قدس راه دهد، خانه او را که دل شماست از دست دشمن او بگیرید، تا هم چون باز شکارى، به شکار وصل او به پرواز آیید.
از او بخواهید که براى نجات دل شما از دسترس شیطان و دخالت طالوت و تصرف ابلیس به شما توفیق داده و در این مهم شما را یارى و مدد کند.
به قول فیض کاشانى آن شوریده شیدا:
یا رب این مهجور را در بزم وصلت بارده |
از مى روحانیانش ساغر سرشار ده |
دل به جان آمد مرا زین عالم پر شور و شر |
راه بنما سوى قدسم عیش بىآزار ده |
سخت مىترسم که عالم گردد از عشقم خراب |
یا رب این سیلاب خون را ره به دریا بار ده |
در فراغت مُردم اى جان جهان رحمى بکن |
یا دلم خوش کن به وعدى یا به وصلم بار ده |
دل همى خواهد که قربانت شود در عید وصل |
جان لاغر را بپرور شیوه این کار ده |
یا رب آن ساعت که از دهشت زبان ماند زکار |
فیض را الهام حق کن طاقت گفتار ده |
بدان که، دل آدمى را یک روى وى در عالم روحانیت است و یک روى در عالم جسمانیت، تا هر مدد و فیض که از روح مىستاند در آن عالم قسمت کند، چه از دل به هر عضوى عرقى پیوسته است، تا مدد فیض روح به جمله اعضا برسد و حس و حرکت یابد و اگر فیض روح به یک عضو نرسد، به سبب سدهاى که در آن عرق که مجارى فیض است پدید آید، آن عضو از حرکت فرو ماند و مفلوج شود و اگر این سده در دل پدید آید و فیض روح یک طرفة العین از دل منقطع شود قالب از کار فرو ماند و حیات منقطع گردد.
و دل موصوف مىشود به صفات روح، یعنى حیات و علم و بصر و سمع و دگر صفات و استعداد آن دارد که اگر تصفیه یابد بر قانون طریقت، محل استواى صفت روحانیت شود و چون پرورش و تصفیه و توجه به کمال رسد، محل ظهور تجلى جمله صفات الوهیت گردد، با آنکه جمله کائنات در مقام پرتو تجلى، نورى از انوار و صفتى از صفات حق نتوانند بود.
اما آن که دل چیست و تربیت و تصفیه او به چیست و کمال او در چیست؟
حواس دل
بدان که، دل را صورتى هست و آن است که مضغه خوانند و او گوشت پارهاى است صنوبرى در جانب پهلوى چپ زیر سینه که جمله حیوانات را هست و او را جانى است روحانى که عقل نتیجه آن و آن مخصوص انسان است.
و دل را صلاحى و فسادى هست، صلاح او در صفاى اوست و فساد او در کدورت او و صفاى دل در سلامتى حواس اوست و کدورت او در بیمارى و خلل حواس او.
زیرا که دل را پنج حاسه است، چنانکه قالب را، چنانکه صلاح تن در سلامتى حواس او مىباشد، تا همگى عالم شهادت را بدان پنج حس ادراک نماید، هم چنین دل را پنج حس مىباشد، اگر آنها به سلامت باشند جملگى عالم غیب را از ملکوتیان و روحانیات بدان ادراک مىنماید.
چنانکه دل را چشمى است که مشاهدات غیبى به او مىبیند و گوشى که استماع کلام اهل غیب و کلام حق بدو مىکند و مشامى دارد که روایح غیبى به او استشمام کند و گامى دارد که ذوق محبت و حلاوت ایمان و طعم عرفان بدان یابد و هم چنان که حس لمس قالب را در همه اعضاست بالجمله اعضا را ملموساتمنتفع مىگردد، دل را عقل بدان نهج است، تا به جملگى دل به واسطه عقل از کل معقولات نفع مىبرد.
پس هر که را این حواس دل به سلامت نیست، فساد دل او را در آن است و هر که را در حواس دل خلل هست دوزخ و درکات وى از براى اوست که:
[وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ کَثِیراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ] «2».
و مسلماً بسیارى از جنّیان و آدمیان را براى دوزخ آفریدهایم [زیرا] آنان را دلهایى است که به وسیله آن [معارف الهى را] در نمىیابند، و چشمانى است که توسط آن [حقایق و نشانههاى حق را] نمىبینند، و گوشهایى است که به وسیله آن [سخن خدا و پیامبران را] نمىشنوند، آنان مانند چهارپایانند بلکه گمراهترند؛ اینانند که بىخبر و غافل [ازمعارف و آیات خداى] اند.
اطوار دل
و دل را اطوار مختلف است که:
[وَ قَدْ خَلَقَکُمْ أَطْواراً] «3».
در حالى که شما را مرحله به مرحله [خاک، نطفه، علقه، مضغه، گوشت، استخوان و.] آفریده است.
طور اول: دل را صدر گویند و آن معدن گوهر اسلام است.
[أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ] «4».
آیا کسى که خدا سینهاش را براى [پذیرفتن] اسلام گشاده است، و بهره مند از نورى از سوى پروردگار خویش است.
و هر وقت که از نور اسلام محروم ماند معدن ظلم و کفر است که:
[وَ لکِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْکُفْرِ صَدْراً فَعَلَیْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللَّهِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ] «5».
ولى آنان که سینه براى پذیرفتن کفر گشادهاند، خشمى سخت از سوى خدا بر آنان است و آنان را عذابى بزرگ خواهد بود.
و محل وساوس شیطان و تسویلات نفس، صدر است که:
[یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ] «6».
از زیان وسوسهگر کمین گرفته و پنهان.
و صدر پیوست دل است و اندرون دل اینها راه نیست؛ زیرا که دل خزینه حق است و آسمان صفت است، اینها را به آنجا راه نیست کما قال:
[وَ حَفِظْناها مِنْ کُلِّ شَیْطانٍ رَجِیمٍ] «7».
و آن را از هر شیطان رانده شدهاى حفظ کردیم.
طور دوم: از دل را قلب خوانند و آن معدن ایمان است که:
[کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ] «8».
اینانند که خدا ایمان را در دلهایشان ثابت و پایدار کرده.
و محل نور عقل است به مفاد:
[لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِها] «9».
براى آنان دلهایى [بیدار و بینا] پیدا شود که با آن بیندیشند.
طور سوم: شغاف است و آن معدن عشق و محبت و شفقت است بر خلق:
[قَدْ شَغَفَها حُبًّا] «10».
که عشق آن نوجوان در درون قلبش نفوذ کرده.
و محبت خلق از شغاف نگذرد.
طور چهارم: فؤاد است و آن معدن مشاهده و محل رؤیت است که:
[ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى] «11».
آنچه را دل [پیامبر] دید [به پیامبر] دروغ نگفت.
طور پنجم: را حبة القلب گویند که معدن محبت حضرت عزت است و خاص آن محبت راست که محبت مخلوق را در آن گنجایش نیست.
هواى دیگرى در ما نگنجد |
در این سر بیش از این سودا نگنجد |
طور ششم: را سویدا گویند و آن معدن مکاشفات غیبى و علوم لدنى است، ومنبع حکمت و گنجینه اسرار الهى و محل علم اسما:
[وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها] «12».
و خدا همه نامها [ىِ موجودات] را به آدم آموخت.
و در وى انواع علوم کشف شود که ملائکه از آن محرومند.
اگر کرده غمت غارت هوش دل ما |
درد تو شده خانه فروش دل ما |
سرى که مقدسان از آن محرومند |
عشق تو فرو کوفت بگوش دل ما |
طور هفتم: را مهجة القلب گویند، در آن معدن انوار تجلىهاى صفات الوهیت است و سرّ:
[وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ] «13».
به یقین فرزندان آدم را کرامت دادیم.
این است و این جنس کرامت با هیچ نوعى از انواع موجودات نکردند.
پس تمامى صحت و سلامت و صفاى دل در آن است که به کلى از آفت بیمارى:
[فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ] «14».
در دلِ آنان بیمارىِ [سختى از نفاق] است.
خلوص یابد و همگى آن اطوار سر بر خط عبودیت نهند و هر طور به خاصیت آن معنى که در آن مودع است مخصوص گردد، بر وفق فرمان و طریق متابعت و چنانکه قالب را هفت عضو است و بر هفت عضو سجده فرمودهاند که:
امِرْتُ أنْ أسْجُدَ عَلى سَبْعَةِ أعْضاءٍ.
مأمورم که بر هفت عضو سجده کنم.
دل را نیز سجده بر هفت طور واجب است و سجده اول آن است که روى از همه مخلوقات بگرداند و از تمتعات دنیوى و اخروى اعراض کند و به همگى وجوه متوجه حضرت شود و از حق جز حق هیچ نطلبد.
ما زدوست غیر از دوست مقصدى نمىخواهیم |
حور و جنت اى زاهد بر تو باد ارزانى |
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- صافات (37): 6- 9.
(2)- اعراف (7): 179.
(3)- نوح (71): 14.
(4)- زمر (39): 22.
(5)- نحل (16): 106.
(6)- ناس (114): 5.
(7)- حجر (15): 17.
(8)- مجادله (58): 22.
(9)- حج (22): 46.
(10)- یوسف (12): 30.
(11)- نجم (53): 11.
(12)- بقره (2): 31.
(13)- اسراء (17): 70.
(14)- بقره (2): 10
براى نجات از نقمت و عذاب، به ایمان و عمل صالح و مکارم اخلاق یعنى عفو و حلم و کرم و گذشت و مهربانى و چشم پوشى و جود و سخا و خشوع و خضوع و رأفت آراسته شوید که خداوند مهربان به این امور دستور داده و بندگانش را ترغیب فرموده و آراسته به این حقایق را محبوب خود دانسته و تارک این واقعیتها را از دیده محبّت انداخته است.
مصونیت از نقمت در کلام رسول خدا صلى الله علیه و آله
رسول خدا صلى الله علیه و آله براى دورى از نقمت در حدیث بسیار جالبى مىفرماید:
لا تَجْلِسُوا إلّا عِنْدَ کُلِّ عالِمٍ یَدْعُوکُمْ مِنْ خَمْسٍ إلى خَمْسٍ: مِنَ الشَّک إلَى الْیَقینِ، و مِنَ الرِّیاء إلَى الإخْلاصِ، وَمِنَ الرَّغْبَةِ إلَى الرَّهْبَةِ، وَمِنَ الْکِبْرِ إلَىالتَّواضُعِ، وَمِنَ الْغَشِّ إلَى النَّصیحَةِ. «1»
منشینید جز در پیشگاه انسان بینا و آگاهى که شما را از پنج چیز به پنج چیز دعوت کند: از شک به یقین، از ریا به اخلاص، از امید غلط به ترس حقیقى، از کبر به تواضع و از فریب و خیانت و خدعه به صافى و پاکى و سلامت.
و نیز فرمود:
ما مِنْ عَبْدٍ مُؤمِنٍ تَخْرُجُ مِنْ عَیْنِهِ دُمُوعٌ، وَلَوْ مِثْلُ رُؤُوسِ الذُّبابِ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ إلّا حَرَّمَهُ اللّهُ عَلَى النّار؛ و ما مِنْ قَطْرَةٍ أحَبَّ إلَى اللّهِ تَعالى مِنْ قَطْرَةِ دَمْعٍ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ! وَقَطْرَةِ دَمٍ فى سَبیلِ اللّهِ. «2»
مؤمنى نیست که به اندازه سر مگس از خشیت حق اشک از دیدهاش بریزد مگر این که خداوند وجودش را به آتش حرام کند. قطرهاى در پیشگاه حضرت حق محبوبتر از اشک از خشیت، و قطره خون در راه خدا نیست.
و نیز فرمود:
لا یَدْخُلُ الْجَنَّةَ إلّا رَحیمٌ. فَقیلَ: کُلُّنا نَرْحَمُ یا رَسُولَ اللّهِ، فَقالَ: لَیْسَ رَحْمَةُ أحَدِکُمْ فى خُوَیْصَةِ أهْلِهِ حَتّى یَرْحَمَ النّاسَ عامَّةً. «3»
جز رحیم وارد بهشت نمىشود. عرضه شد: همه ما اهل رحمت هستیم. فرمود:
رحمت فقط در اهل خود نیست، بلکه دخول بهشت با رحمت به تمام مردم میسّر است.
مصونیّت از نقمت در کلام امام صادق علیه السلام
إذا أحَبَّ اللّهُ تَعالى عَبْداً ألْهَمَهُ الطّاعَةَ، وَألْزَمَهُ الْقَناعَةَ، وَفَقَّهَهُ فِى الدِّینِ، وَقَوّاهُ بِالْیَقینِ، فَاکْتَفى بِالْکَفافِ، وَاکْتَسى بِالْعَفافِ. «4»
چون محبّت و عشق حق متوجه عبد شود، او را ملهَم به طاعت وملزم به قناعت و دین شناس مىکند و با یقین به حقایق، بر قدرت معنوى و روحى او بیفزاید، پس کارش به جایى رسد که به کفاف از روزى حق اکتفا کند و به لباس عفاف خود را بپوشاند.
حسن بن یقطین از پدرش از جدّش حکایت مىکند که:
مردى از کاتبانِ یحیى بن خالد والى اهواز شد، ماندهاى از مالیات بر عهده من بود که اگر مىگرفت تهیدست و فقیر مىشدم و چیزى در بساطم نمىماند. به من گفتند: او اهل گذشت نیست، به انتظار باش که مانده مالیات را بر تو ادّعا کند. از این که با او ملاقات کنم مىترسیدم، به حضرت ربّ العزّه پناه بردم، به وجود مقدس حضرت صادق علیه السلام راهنمایى شدم، مشکلم را به حضرت عرضه داشتم، آن منبع کرامت بر کاغذى کوچک نوشت:
بِسمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ: إنَّ لِلّهِ فى ظِلِّ عَرْشِهِ ظِلًّا لا یَسْکُنُهُ إلّا مَنْ نَفَّسَ عَنْ أخیهِ کُرْبَةً، أوْ أعانَهُ بِنَفْسِهِ، أوْ صَنَعَ إلَیْهِ مَعْرُوفاً وَلَوْ بِشِقِّ تَمْرَةٍ، وَهذا أخُوک، وَالسَّلامُ. «5»
به نام خداوند بخشنده مهربان: براى خداوند در سایه عرشش سایهاى است که در آنجا مسکن نمىگیرد مگر کسى که رنجى را از برادرش بردارد، یا وىرا در امر زندگى کمک دهد، یا کار نیکى در حقّش انجام بدهد گر چه به اندازه نصف خرما باشد، و آورنده نامه برادر توست.
مصونیّت از نقمت در کلام امام على علیه السلام
امیرالمؤمنین علیه السلام براى مصونیت از نقمت مىفرماید:
نَبِّهْ بِالتَّفَکُّرِ قَلْبَک، وَجافِ عَنِ اللَّیْلِ جَنْبَک، وَاتَّقِ اللّهَ رَبَّک. «6»
با اندیشه در واقعیتها و حقایق دلت را بیدارى و بینایى ده. به هنگام شب براى راز و نیاز با حق، پهلو از بستر بردار، و تقوا و پرهیز از هر حرامى را رعایت کن.
قَالَ أمیرُالمؤمنینَ علیه السلام: إنَّ التَّفَکُّرَ یَدْعُو إلَى الْبِرِّ وَالْعَمَلِ بِهِ. «7»
امیر المؤمنین علیه السلام فرمود: همانا اندیشه و تفکر در امور، کشاننده انسان به خوبى و عمل به آن است.
توضیح حدیث تفکّر در کلام مجلسى
مغز متفکّر علم حدیث حضرت علامه مجلسى- رضوان اللّه علیه- در شرح این روایت مىفرماید:
تفکّر وارد در این حدیث شامل همه اقسام اندیشههاى درست است، چون تفکّر در بزرگى و عظمت حق که دعوت مىکند به ترس از مقام او و اطاعت از دستورهایش؛ و تفکّر در فناى دنیا و لذّتهاى زودگذر آن که دعوت مىکند به ترک آن؛ و تفکّر در سرانجام نیکوکاران که دعوت مىکند به پیروى از آنان؛ و تفکّر درعاقبت مجرمان که دعوت مىکند به دورى از اعمال و اخلاق ایشان؛ و تفکّر در اسرار عبادات و اهداف آن که دعوت مىکند به دورى از اعمال و اخلاق ایشان؛ و تفکّر در اسرار عبادات و اهداف آن که دعوت مىکند به تکمیل طاعات و کوشش براى رفع نقایص آنها و تفکّر در درجات ملکوتى آخرت که دعوت مىکند براى تحصیل آن درجات و کمالات و ....
آرى، هر اندیشه صحیحى انسان را به مقصد و منظور مثبتى رهنمون مىشود، چه بسا که تفکّر و اندیشه در وجود خویش در این که کیستم، از کجایم، از که هستم، تا کى هستم، و به کجا مىروم، درِ تمام حقایق را به روى انسان بگشاید.
مکارم اخلاق در کلام امام صادق علیه السلام
امام صادق علیه السلام درباره مکارم اخلاق مىفرماید:
إنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ خَصَّ رُسُلَهُ بِمَکارمِ الأخْلاقِ، فَامْتَحِنُوا أنْفُسَکُمْ، فإِنْ کانَتْ فیکُمْ فَاحْمَدُوا اللّهَ وَاعْلَمُوا أنَّ ذلِک خَیْرٌ، وَإنْ لا تَکُنْ فیکُمْ فَاسْألُوا اللّهَ وَارْغَبُوا إلَیْهِ فیها. قالَ: فَذَکَرَها عَشَرَةً: الْیَقینُ وَالقَناعَةُ والصَّبْرُ وَالشُّکْرُ وَالْحِلْمُ وَحُسْنُ الْخُلْقِ والسَّخاءُ وَالغَیْرَةُ وَالشَّجاعَةُ وَالْمُرُوَّةُ. قال: وَرَوى بَعْضُهُمْ بَعْدَ هذِهِ الْخِصالِ الْعَشَرَةِ وَ زادَ فیهَا الصِّدْقَ وَأداءَ الأمانَةِ. «8»
خداوند عز و جل رسولانش را به مکارم اخلاق مخصوص نموده، پس خود را بیازمایید، اگر مکارم اخلاق در شما وجود دارد خدا را به این نعمت سپاس گویید و بدانید که این خیر است، و اگر در شما نباشد آن را از خدا خواهش کنید و به پیشگاه خدا براى به دست آوردن آنها ابتهال و زارى نمایید. راوى گوید امام صادق علیه السلام آنها را به ده شماره فرمودند:
یقین، قناعت، صبر، شکر، حلم، خوش خلقى، سخاوت، غیرت، شجاعت، مروّت. گوید: برخى این ده خصلت را روایت کرده و به آنها صدق و اداى امانت را نیز افزوده است.
امام صادق علیه السلام فرمود:
ثَلاثٌ مَنْ أتَى اللّهَ بِواحِدَةٍ مِنْهُنَّ أوْجَبَ اللّهُ لَهُ الْجَنَّةَ: الإنْفاقُ مِنْ إقْتارٍ، والْبِشْرُ لِجَمیعِ الْعالَمِ، والإنْصافُ مِنْ نَفْسِهِ. «91»
سه چیز است که هر کس با یکى از آنها به دیدار خدا رود بهشت را بر او واجب کند. در حال تنگدستى انفاق کند، با تمام مردم جهان خوشرویى نماید، و به دیگران نسبت به خود انصاف دهد (حق را بگوید اگر چه به زیان خودش باشد).
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- أعلام الدین: 272؛ بحار الأنوار: 71/ 188، باب 13، حدیث 18؛ مستدرک الوسائل: 8/ 327، باب 10، حدیث 9570.
(2)- أعلام الدین: 274.
(3)- أعلام الدین: 274؛ فیض القدیر: 1/ 695.
(4)- أعلام الدین: 278؛ مستدرک الوسائل: 13/ 36، باب 11، حدیث 14671.
(5)- أعلام الدین: 289؛ عدة الداعى: 193.
(6)- الکافى: 2/ 54، حدیث 1؛ مستدرک الوسائل: 11/ 183، باب 5، حدیث 12688؛ مجموعة ورام: 2/ 183.
(7)- الکافى: 2/ 55، حدیث 5؛ مستدرک الوسائل: 11/ 186، باب 5، حدیث 12698.
(8)- الکافى: 2/ 56، حدیث 2؛ بحار الأنوار: 67/ 371، باب 59، حدیث 18.
(9)- الکافى: 2/ 103، حدیث 2؛ وسائل الشیعة: 12/ 161، باب 107، حدیث 15952