یکى از بزرگان و علما مىفرمود: شب در عالم رؤیا دیدم با جوالدوز- سوزنهاى بزرگى که پارچههاى ضخیم را با آن مىدوزند لب پایین مرا به لب بالایم مىدوزند.
وقتى این جوالدوز را در لبم فرو مىکردند، از شدت دردى که در خواب حس کردم، از خواب پریدم، بلند شدم و نشستم، از خودم پرسیدم: داستان این جوالدوز و دوختن دو لبم چیست؟ فکر کردم. دیدم روزى که بر من گذشت، کلمهاى بیهوده گفتم که این دهان را با جوالدوز باید ببندند، تا دیگر مار و عقرب تولید نکند.
خدا مىداند که با این زبان، چه تجارت و یا خسارت عظیمى مىتوان ایجاد کرد. در اعضا و جوارح ما تاجرى در میدان تجارت و خسارت، گستردهتر از زبان نیست.
داستان جالبى از کتاب پر ارزش «کلیله و دمنه» براى شما بگویم. این کتاب قبل از اسلام در هند نوشته شده و بعد از اسلام، بوذرجمهر از هندى به ایرانى و عبدالله بن مقفّع از ایرانى به عربى و ملاحسین کاشفى از عربى به فارسى ترجمه کردند و نام «انوار سهیلى» نهادند.
مىنویسد: دو لک لک در مرغزارى با خوشى زندگى مىکردند. لاک پشتى در آن مرغزار با این دو لک لک رفیق شد. وقتى تابستان تمام شد، لک لکها مىخواستند پر کشیده و بروند و مهاجرت کنند. لاک پشت گفت: رفقا! کجا مىخواهید بروید؟ گفتند: اینجا که سرد، برف و باران مىشود، ما به گرمسیر مىرویم.
لاک پشت گفت: مرا نیز با خود ببرید. گفتند: ما حاضریم تو را ببریم، ولى باید با ما شرط بسیار محکمى کنى که در بین راه دهان خود را باز نکنى. گفت: دهان باز کردن که چیز مهمى نیست، باز نمىکنم. گفتند: نه، تو نمىدانى، دهان باز کردن خیلى مهم است، چون گاهى مساوى با نابودى است.
گاهى مساوى با بىدینى، پدید آمدن زنا، آدمکشى و طلاق است، همه این آتشها از گور زبان بلند مىشود. زبان است که وقتى به ناحق خرج زن شوهردار شد، یا شوهر را مىکُشد، یا از او طلاق مىگیرد و خانواده را تخریب و بچهها را بىمادر مىکند، براى این که در آغوش حرام کسى دیگر قرار بگیرد. زبان مقدّمه یشتر گناهان است.
گفتند: تو با ما شرط کن که دهان خود را باز نکنى. گفت: قول مىدهم که دهان خود را باز نکنم. مرا ببرید. این دو لک لک آمدند چوبى را کندند، به لاکپشت گفتند: با دهان وسط این چوب را بگیر، ما دو طرف چوب را بلند مىکنیم و تو را با خود مىبریم، اما فراموش نکنى. گفت: نه.
لاک پشت وسط چوب را با دهان خود گرفت. آن دو لک لک با قدرت چوب را بلند کردند و به پرواز درآمدند. در حال رفتن بودند که از بالاى روستایى رد مىشدند. هنگام عصر بود و روستایىها از زمین زراعت برمىگشتند که ناگهان چشم آنها به این دو لک لک و لاک پشت افتاد.
گفتند: بدبخت این لاکپشت که خود را در اختیار این دو لک لک قرار داده است، تو با این سنگى که به پشت و شکم دارى، خیلى بالاتر از این دو لک لک هستى، چرا خود را در اختیار این دو گذاشتى؟ آمد دهان خود را باز کند که به آنها بگوید: این کار من درست است، اما تا دهان خود را باز کرد، از آن بالا به پایین و روى سنگهاافتاد و از بین رفت. لک لکها نیز چوب را انداختند و راه خود را ادامه دادند و گفتند: «لعنت بر دهانى که بىموقع باز شود».
حضرت امام صادق علیه السلام مىفرماید: على بن الحسین علیهما السلام همواره از انگور خوشش مىآمد. [روزى] انگورى خوب به مدینه آوردند، امّ ولدش مقدارى از آن را براى حضرت خریده، هنگام افطار براى آن بزرگوار آورد، حضرت آن انگور را پسندیدند. خواستند دست به سوى آن ببرند که تهیدستى کنار درب خانه ایستاد و درخواست کمک کرد، حضرت به امّ ولد فرمود: براى او ببر، عرضه داشت: مقدارى از آن براى او بس است، حضرت فرمود: نه به خدا سوگند! همه آن را براى او ببر.
فرداى آن روز باز هم از آن انگور براى حضرت خرید که دوباره تهیدست آمد و حضرت همه انگور را براى او فرستادند.
شب سوم سائلى نیامد و حضرت انگور خوردند و فرمودند: چیزى از آن از دست ما نرفت و خدا را سپاس
مسئله نماز حضرت زین العابدین علیه السلام از عجایب برنامههاى روزگار است، احدى در عالم طاقت نماز آن حضرت را- جز آنان که در حقیقت و هویت وجودى با او یکى بودند- نداشت.
آن جناب در هر شبانهروز، هزار رکعت نماز مىخواند و چون وقت نماز مىرسید، بدنش را لرزه مىگرفت و رنگش زرد مىشد و چون به قرائت [مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ] «1» مىرسید آنقدر آن را تکرار مىکرد که نزدیک بود قالب تهى کند «2». شبها را پس از مختصرى خواب، در حدى که بدن مبارکش در تعب نیفتد به عبادت مىگذراند و روزها را غرق نور عبادت بود.
تمام ماه رمضانش از پس آن همه نماز به دعا و تسبیح و استغفار مىگذشت و براى خود کیسهاى چرمى داشت که تربت پاک حضرت سیدالشهدا علیه السلام را در آن ریخته بود و به گاه سجده بر آن تربت پر قیمت سجده مىکرد.
امام صادق علیه السلام مىفرماید:
پدرم حضرت باقر علیه السلام فرمود: روزى بر پدربزرگوارم حضرت زین العابدین علیه السلام وارد شدم، دیدم که عبادت بسیار به آن وجود نازنین تأثیر کرده، رنگ مبارکش از بیدارى زرد شده و دیدهاش از بسیارى گریه مجروح گشته و پیشانى نورانىاش از کثرت سجود پینه بسته و قدم شریفش از زیادى قیام ورم نموده، چون او را بر این احوال مشاهده کردم خود را از گریه نتوانستم حفظ کنم، به شدت گریستم، آن جناب غرق در اندیشه بود، بعد از زمانى به جانب من نظر افکند و فرمود: بعضى از نوشتهها را که عبادت امیرالمؤمنین علیه السلام در آن نوشته شده به من بده؛ چون به حضورش آوردم قسمتى از آن را خواندند، سپس بر زمین نهادند و فرمودند: چه کسى یاراى آن را دارد که مانند امیرالمؤمنین علیه السلام عبادت کند! «3»!
نوشتهاند که:
وقتى در حال سجده بود، در حالى که حالت سجده او را احدى نداشت، در آن حال غرق در دریاى عشق و محبت و محو جمال محبوب عالم بود، ناگهان آتشى در خانه گرفت، اهل خانه فریاد زدند: یابن رسول اللّه! النار النار! حضرت متوجه نشدند تا آتش خاموش شد؛ پس از زمانى سر برداشتند در حالى که داستان را به آن جناب عرض کردند و پرسیدند، چه چیز شما را از توجه به این آتش بازداشت؟
فرمود: آتش کبراى قیامت مرا از آتش اندک دنیا غافل گذاشت «4».
ابوحمزه ثمالى مىگوید:
دیدم حضرت زین العابدین علیه السلام وارد مسجد کوفه شد و در کنار ستون هفتم کفش مبارک از پاى بیرون کرد و آماده نماز شد؛ دستهاى مبارک خود را تا محاذى گوش بالا برد و تکبیرى گفت که موهاى بدن من از ترس شنیدن و عظمت آن تکبیر بر بدنم راست شد!! و چون شروع به نماز کرد لهجهاى پاکیزهتر و دلرباتر از او ندیدم «5».
طاووس یمانى مىگوید:
شبى وارد حجر اسماعیل شدم و دیدم حضرت زین العابدین علیه السلام در سجده است و این کلام را تکرار مىکند:
الهى عُبَیْدُکَ بِفنائِکَ، مِسْکینُکَ بِفِنائِکَ، فَقیرُکَ بِفِنائِکَ «6».
خداوندا! بنده حقیر و مسکین و فقیر تو فانى در پیشگاه توست.
طاووس مىگوید: آن جملات را حفظ کردم و پس از آن هر گونه بلا و المى مرا گرفت، در سجده نمازم آن جملات نورانى را گفتم برایم خلاصى و فرج پیش آمد! «7»!
داستان حماد بن حبیب با امام سجاد علیه السلام
قطب راوندى و دیگران از حماد بن حبیب کوفى روایت کردهاند که گفت:
سالى آهنگ حج کردم، همین که از منزل «زباله» حرکت کردیم بادى سیاه و تاریک وزیدن گرفت به طورى که اهل قافله را از هم متفرق کرد، من در آن بیابان متحیر و سرگردان ماندم، بالاخره خود را به یک وادى بىآب و گیاه رساندم تا تاریکى شب مرا گرفت، خود را به پناه درختى بیابانى گرفتم؛ در آن تاریکى شب جوانى را با جامه سپید و بوى مشک دیدم، گفتم: او از اولیاى خداست و ترسیدم مرا ببیند و به خاطر من جایش را عوض کند، تا مىتوانستم خویش را پنهان نگاه داشتم، ناگهان آن جوان مهیاى نماز شد، چون ایستاد به پیشگاه مقدس حضرت دوست عرضه داشت:
یا مَنْ أحارَ کُلَّ شَىءٍ مَلَکُوتا وَقَهَرَ کُلَّ شَىءٍ جَبَرُوتاً صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَاوْلِجْ قَلْبى فَرَحَ الْاقبالِ عَلَیْکَ وَالْحِقْنى بِمَیَدانِ الْمُطیعینَ لَکَ «8».
اى کسى که همه چیز مبهوت ملکوت تو و مقهور جبروت توست. درود بفرست بر محمد و آل محمد خوشحالى عبادت و روى آوردن به خودت را در قلب من داخل کن و مرا به مطیعان درگاهت ملحق کن.
آن گاه آماده نماز شد، من هم برخاستم و به نزدیک او رفتم، دیدم چشمه آبى مىجوشد به سرعت آماده طهارت و نماز شدم، چون پشت سرش ایستادم گویا محرابى براى من ممثل شد و مىدیدم هرگاه به آیهاى مىگذشت که در آن وعد یا وعید بود، با ناله و آه آن را تکرار مىکرد؛ چون تاریکى شب به نهایت رسید، از جاى برخاست و گفت:
یا مَنْ قَصَدَهُ الضَّالُّونَ فَاصابُوهُ مُرْشِداً وَامَّهُ الْخائِفُونَ فَوَجَدُوهُ مَعْقِلًا وَلَجَا الَیْهِ الْعابِدُونَ فَوَجَدُوهُ مَوْئِلًا مَتى راحَةُ مَنْ نَصَبَ لِغَیْرِکَ بَدَنُهُ وَمَتى فَرَحَ مَنْ قَصَدَ سِواکَ بِهِمَّتِهِ الهى قَدْ تَقَشَّعَ الظُّلامُ وَلَمْ اقْضِ مِنْ خِدْمَتِکَ وَطَراً وَلا مِنْ حِیاضِ مُناجاتِکَ صَدَراً صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَافْعَلْ بى اوْلَى الْامْرَیْنِ بِکَ یا ارْحَمَ الرَّاحِمینَ.
اى کسى که گمراهان او را براى هدایت قصد مىکنند و ترسوهابه او اقتدا کرده و او را پناهگاه مىیابند و عابدان به او پناه برده و او را ملجأانتخاب مىکنند. کجا راحتى دارد کسى که خود را براى دیگرى صرف کند و کجا خوشى دارد کسى که غیر تو را نیت کند. خداوندا! تاریکى همه جا را فرا گرفته و من نه در قبال تو خدمتى کردم و نه از چشمه مناجات تو بهرهاى بردم، درود بفرست بر محمد و آل محمد و انجام بده براى من سزاوارترین این دو امر را، قسم به تو اى مهربانترین مهربانان.
حماد بن حبیب مىگوید: این وقت ترسیدم که مبادا شخص او از من ناپدید شود و اثر امرش بر من پوشیده ماند، پس دامنش را گرفتم و عرضه داشتم تو را به آن کسى که در عبادت رنج و تعب و ملال و خستگى را از تو گرفته و لذت رهبت را در کامت نهاده بر من رحمت آر و مرا در گلستان مرحمت و عنایتت جاى ده که من مردى ضال و گم گشتهام و آرزو دارم که هماهنگ تو شوم و گفتار تو را پیروى کنم، فرمود: اگر تکیهات بر خدا از روى صدق و راستى باشد گم نخواهى شد، در هر صورت بر اثر من باش، پس به کنار آن درخت شد و دست مرا گرفت، چنین به نظرم آمد که زمین زیر قدمم در حرکت است؛ همین که صبح طلوع کرد به من فرمود:
بشارت باد بر تو که این مکان مکه معظمه است. پس من صداى ضجه و ناله حجاج را شنیدم، عرض کردم: تو را سوگند مىدهم به آن که نسبت به او امیدوارى و در قیامت به حضرت او چشم دارى کیستى؟ فرمود: اکنون که مرا قسم دادى من على بن الحسین بن على بن ابیطالب هستم! «9»!
تصور شما این نباشد که عشق به نماز و مناجات و این حرکت الهى و عارفانه مخصوص به انبیا و ائمه طاهرین علیهم السلام بوده، بلکه شاگردان این مکتب از عاشقان این راه و تربیت شدگان این بزم، نیز در حد قدرت و وسع و توان فکرى و روحى خود سالک این مسلک بوده و راه رو این طریق و دلباخته این وضعیت و سرباخته این حالت گردیدند.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- حمد (1): 4.
(2)- وسائل الشیعة: 6/ 151، باب 68، حدیث 7593.
(3)- وسائل الشیعة: 1/ 91، باب 20، حدیث 215؛ المناقب، ابن شهر آشوب: 4/ 149؛ کشف الغمة: 2/ 85.
(4)- المناقب، ابن شهر آشوب: 4/ 150.
(5)- مستدرک الوسائل: 3/ 405، حدیث 3886.
(6)- فلاح السائل: 182.
(7)- ارشاد القلوب: 2/ 143؛ بحار الأنوار: 46/ 75، باب 5، حدیث 66.
(8)- مستدرک الوسائل: 4/ 124.
(9)- المناقب، ابن شهر آشوب: 4/ 142؛ بحار الأنوار: 84/ 230، باب 12، حدیث 43.
پاسخ ناسزا
مردى از خاندان امام زین العابدین علیه السلام بالاى سر حضرت ایستاد و بر ضد حضرت فریاد کشید و به آن بزرگوار ناسزا گفت! حضرت یک کلمه جواب او را نداد تا آن مرد به خانهاش باز گشت.
حضرت پس از رفتن او به همنشینان فرمود: شنیدید این مرد چه گفت؟
من دوست دارم با من بیایید تا پاسخ مرا به او بشنوید، گفتند: همراهت مىآییم و ما دوست داشتیم به او بگوید، حضرت کفش به پا کرده، به راه افتاد و مىگفت:
«... وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ» «1».
... و خشم خود را فرو مىبرند، و از [خطاهاىِ] مردم در مىگذرند؛ و خدا نیکوکاران را دوست دارد.
دانستیم که آن حضرت چیزى به او نمىگوید، در هر صورت به منزل آن مرد آمد و فریاد زد به او بگویید: اینک على بن حسین است، آن مرد در حالى که براى شر برخاسته بود از خانه خارج شد و شک نداشت که حضرت براى تلافى کار ناهنجار او آمده است، امام سجاد علیه السلام به او فرمود: برادرم چند لحظه پیش بالاى سرم ایستادى و این مطالب را در حق من گفتى، اگر همانم که تو گفتى از خدا به خاطر آن درخواست آمرزش مىکنم و اگر آنچه گفتى در من نیست خدا تو را بیامرزد، آن مرد پیشانى حضرت را بوسیده، گفت: آنچه گفتم در تو نیست و من به گفتار خودم سزاوارترم.
راوى روایت مىگوید: آن مرد حسن بن حسن پسر عموى حضرت بود «2»!
محبت به جذامیان
امام صادق علیه السلام مىفرماید: حضرت امام سجاد علیه السلام بر جذامیان گذشت در حالى که سوار بر مرکبش بود و جذامیان مشغول غذا خوردن بودند، آن حضرت را به صرف غذا دعوت کردند، حضرت فرمود: بدانید اگر روزه نبودم براى غذا کنارتان قرار مىگرفتم چون به خانه رسید دستور داد غذا پخت کنند و در پخت آن سلیقه به خرج دهند سپس آنان را دعوت به غذا کرد و خود هم براى غذا خوردن با آنان نشست «3».
گذشت از حاکم
هشام بن اسماعیل از طرف عبدالملک مروان، حاکم مدینه بود. واقدى از عبداللّه نواده على علیه السلام روایت مىکند که گفت: هشام بن اسماعیل براى من همسایه بدى بود و امام سجاد علیه السلام آزارهاى سختى از او دید. هنگامى که عزل شد، به فرمان ولید بن عبدالملک او را براى تلافى مردم، دست بسته و سر پا نگاه داشتند. در حالى که کنار خانه مروان توقیف بود امام سجاد علیه السلام بر او عبور کرد و به او سلام داد. پیش از این به خاصگانش سفارش کرده بود که کسى از آنان متعرّض هشام نشوند «4».
فضاى امن و امان
حضرت امام على بن الحسین علیه السلام یکى از غلامانش را دو بار صدا کرد و او جواب نداد، بار سوم به او فرمود: فرزندم! آیا صداى مرا نشنیدى؟ گفت:
چرا شنیدم، فرمود: تو را چه شد که پاسخم را ندادى؟ گفت: از تو احساس امنیت مىکردم، حضرت فرمود: خدا را سپاس گزارم که خدمتکارانم از من احساس امنیت مىکنند «5».
احسان پنهانى
در مدینه خانوادههایى بودند که رزق و مایحتاج زندگىشان به آنان مىرسید ولى نمىدانستند از کجا به آنان مىرسد؟ هنگامى که حضرت امام على بن الحسین علیه السلام از دنیا رفت آن را از دست دادند [آن زمان دانستند که او بوده که پنهانى به آنان کمک مىداده!].
همچنین آوردهاند: آن حضرت همواره در شب تاریک با همیانى چرمى پر از درهم و دینار بیرون مىرفت و خانه به خانه را درب مىزد و کنار هر خانهاى مقدارى درهم و دینار مىگذاشت، پس از درگذشت آن حضرت دانستند که این برنامه، کار حضرت سجاد بود «6».
نماز و احسان
ابوحمزه ثمالى مىگوید: امام سجاد علیه السلام را در نماز دیدم که ردایش از شانهاش مىافتد ولى براى حفظ آن بر شانهاش توجهى نمىکند تا از نمازش فارغ شد. سبب بىتوجهى او را به ردایش در حال نماز پرسیدم؟ پاسخ داد:
واى بر تو! مىدانى در برابر که بودم؟! نماز عبد جز آنچه را از آن به قلبش به جا آورده قبول نمىشود.
عفو و گذشت قرآنى
کنیزى از کنیزان حضرت امام سجاد علیه السلام براى وضو جهت نماز به روى دستان مبارکش آب مىریخت ناگاه آفتابه از دست کنیز روى صورت حضرت افتاد و آن را شکافت! حضرت سر مبارکش را به سوى او برداشت، کنیز گفت: خداى بزرگ مىگوید: «و خشم خود را فرو مىبرند» «7»، حضرت فرمود: خشمم را فرو فرو بردم؛ کنیز گفت: «و از [خطاهاىِ] مردم در مىگذرند» «8»؛ حضرت فرمود: از تو در گذشتم؛ کنیز گفت: «و خدا نیکوکاران را دوست دارد» «9»؛ حضرت فرمود: برو که تو در راه خدا آزادى «10».
روز خسران بازیگران
حضرت امام صادق علیه السلام مىفرماید: در مدینه مردى دلقک و بیکاره بود [روزى] گفت: این مرد [على بن الحسین] از این که او را بخندانم مرا درمانده کرد؛ امام در حالى که دو نفر از خدمت گزارانش پشت سر او بودند بر آن مرد گذشت و او به دنبال حضرت آمد تا رداى مبارکش را از دوشش کشید و رفت، حضرت به او توجّهى ننمود ولى مردم دنبال آن دلقک رفتند و ردا را از او گرفته، به محضر حضرت آمدند و به دوش مبارکش نهادند، حضرت به مردم فرمود: این کیست؟ گفتند: مردى بىکار و دلقک است که اهل مدینه را مىخنداند، حضرت فرمود: به او بگویید براى خدا روزى است که در آن روز، بیهوده کاران خسران و زیان مىبینند «11».
ناشناسى در کاروان
حضرت امام صادق علیه السلام مىفرماید: على بن الحسین علیهما السلام در هیچ حالى مسافرت نمىکرد مگر با همراهانى که او را نشناسند، آنهم به شرط اینکه در صورت نیاز به آنان کمک کند.
یک بار با گروهى مسافرت کرد، مردى آن حضرت را میان گروه دید و شناخت، به آنان گفت: مىدانید این شخص کیست؟ گفتند: نه، گفت:
این على بن الحسین است، پس به سوى حضرت هجوم بردند و دست و پایش بوسه زدند و گفتند: پسر پیامبر! مىخواستى با آزار دست و زبان ما به شما وارد دوزخ شویم؟ اگر این گونه مىشد ما تا پایان روزگار هلاک و بدبخت بودیم! چه چیزى تو را به این گونه مسافرت وادار کرد؟
فرمود: من یک بار با گروهى مسافرت کردم که مرا مىشناختند، به خاطر پیامبر صلى الله علیه و آله به گونهاى با من رفتار کردند که سزاوارش نبودم، ترسیدم شما هم آن گونه با من رفتار کنید، از این جهت پنهان نگاه داشتن خود از شما برایم محبوبتر بود «12».
رفتار اخلاقى با حیوان
حضرت امام صادق علیه السلام مىفرماید: على بن الحسین علیهما السلام هنگام وفاتش به فرزندش حضرت باقر علیه السلام فرمود: من با این شترم بیست بار به حج رفتم و او را یک تازیانه نزدم، هنگامى که بمیرد آن را دفن کن که درندگان گوشتش را نخورند، زیرا پیامبر صلى الله علیه و آله خدا فرمود: شترى نیست که هفت بار در موقف عرفه نگاهش دارند مگر اینکه خدا آن را از نعمتهاى بهشت کند و در نسلش برکت قرار دهد. چون شتر حضرت از پاى درآمد حضرت امام باقر علیه السلام آن را دفن کرد «13».
بخشیدن افطارى
روزى که حضرت على بن الحسین علیهما السلام روزه مىگرفت، فرمان مىداد گوسپندى را ذبح کنند و اعضایش را قطعه قطعه نمایند و بپزند، هنگام غروب در حالى که روزه بود سر به دیگهاى غذا مىبرد تا جایى که بوى آبگوشت خوشمزه را استشمام مىکرد سپس مىفرمود: ظرفها را بیاورید و براى فلان خانواده و فلان خانواده پر کنید و ببرید تا همه دیگها خالى مىشد، آنگاه براى خود حضرت نان و خرما مىآوردند و همان افطارش بود «14».
کمک به مستمندان
هنگامى که تاریکى شب حضرت را در برمىگرفت و دیدهها آرامش مىیافت، برخاسته به منزل مىرفت تا آنچه از رزق و روزى خانوادهاش مانده بود جمع مىکرد و در همیانى مىگذاشت و به شانه مىانداخت و در حالى که سر و رویش را پوشانده بود تا شناخته نشود، به خانه مستمندان مىرفت و آنچه به دوش کشیده بود میان آنان تقسیم مىکرد.
بسیار مىشد که درب خانه آنان به انتظار مىایستاد تا بیایند و سهمشان را بگیرند. هنگامى که او را رو در رو مىدیدند و بىواسطه او را مشاهده مىکردند و مستقیماً به حضورش مىرسیدند مىگفتند: صاحب همیان آمد «15»!!
داستان انگور
حضرت امام صادق علیه السلام مىفرماید: على بن الحسین علیهما السلام همواره از انگور خوشش مىآمد. [روزى] انگورى خوب به مدینه آوردند، امّ ولدش مقدارى از آن را براى حضرت خریده، هنگام افطار براى آن بزرگوار آورد، حضرت آن انگور را پسندیدند. خواستند دست به سوى آن ببرند که تهیدستى کنار درب خانه ایستاد و درخواست کمک کرد، حضرت به امّ ولد فرمود: براى او ببر، عرضه داشت: مقدارى از آن براى او بس است، حضرت فرمود: نه به خدا سوگند! همه آن را براى او ببر.
فرداى آن روز باز هم از آن انگور براى حضرت خرید که دوباره تهیدست آمد و حضرت همه انگور را براى او فرستادند.
شب سوم سائلى نیامد و حضرت انگور خوردند و فرمودند: چیزى از آن از دست ما نرفت و خدا را سپاس «16».
اوج عظمت در سن خردسالى
عبداللّه بن مبارک مىگوید: سالى به مکه رفتم، در میان حاجیان در حرکت بودم که ناگاه خردسالى هفت یا هشت ساله دیدم که در کنارى از کاروان حاجیان حرکت مىکرد و زاد و توشهاى همراهش نبود، پیش رفتم و به او سلام دادم و گفتم: همراه که بیابان را طىّ مىکنى؟ گفت: همراه خداى نیکوکار.
در نظرم انسانى بزرگ آمد؛ گفتم: فرزندم! زاد و توشهات کجاست؟
گفت: زادم تقواى من است و توشهام دو پاى من و هدفم مولایم.
نزدم بزرگ آمد؛ گفتم: از چه خانوادهاى هستى؟ گفت: مُطّلبى هستم؛ گفتم: از کدام تیره؟ گفت: هاشمى. گفتم: از کدام شاخه؟ گفت: علوى فاطمى، گفتم: سرور من! آیا شعرى هم گفتهاى؟ گفت: آرى، گفتم: چیزى از شعرت را برایم بخوان، شعرى به این مضمون خواند:
ما فرستادگان بر حوض کوثریم که گروهى را از آن مىرانیم و وارد شدگانش را آب مىدهیم؛ کسى جز به وسیله ما به رستگارى نرسید و آنکه ما را دوست داشت کوشش و زادش خسارت ندید، هرکه ما را خوشحال کرد، از ما شادى و خوشى به او رسید و هرکه ما را رنجاند میلادش میلاد بدى بود و آنکه حق ما را غصب کرد وعدهگاهش براى دیدن مکافاتش قیامت خواهد بود!
سپس از نظرم غایب شد تا به مکه آمدم و حجم را به پایان بردم و برگشتم. به ابطح که آمدم حلقهاى دایرهوار از مردم دیدم، سر کشیدم تا ببینم که دور چه کسى حلقه زدهاند، همان خردسال را که با او هم صحبت شدم دیدم، پرسیدم: کیست؟ گفتند: این زین العابدین علیه السلام است «17»!!
درخواست آمرزش
حضرت امام باقر علیه السلام مىفرماید: پدرم غلامش را براى کارى فرستاد و او نسبت به انجام آن تأخیر کرد، آن حضرت با تازیانهاى یک ضربه به او زد، غلام گفت: خدا را اى على بن الحسین! مرا دنبال کارى که دارى مىفرستى سپس کتکم مىزنى!
حضرت امام باقر علیه السلام مىفرماید: پدرم گریست و گفت: فرزندم! به سوى قبر رسول خدا صلى الله علیه و آله برو و دو رکعت نماز بخوان سپس بگو: خدایا! على بن الحسین را در قیامت از کار امروزش بیامرز، آنگاه به غلام فرمود: برو تو در راه خدا آزادى. ابوبصیر مىگوید: به حضرت گفتم: فدایت شوم گویا آزاد کردن کفاره زدن است!! ولى حضرت سکوت کرد «18».
تلافى زدن به زدن
حضرت امام رضا علیه السلام مىفرماید: على بن الحسین علیهما السلام غلامش را زد، سپس وارد خانه شد و تازیانه را بیرون آورد و پیراهنش را از تن خارج کرد، آنگاه به غلام گفت: با تازیانه على بن الحسین را بزن! غلام از این کار خوددارى کرد. حضرت پنجاه دینار به او عطا فرمود «19».
حق مادر
به حضرت امام سجاد علیه السلام گفتند: شما نیکوکارترین مردم هستى ولى با مادرتان در یک ظرف هم غذا نمىشوید در حالى که او خواهان این کار است! حضرت فرمود: برایم ناخوشایند است که دستم را به لقمه پیش ببرم که دیده مادرم براى برداشتن آن پیشى گرفته در نتیجه عاقّ او شوم. بعد از آن براى هم غذا شدن با مادر، ظرف غذا را به طبقى مىپوشاند و سپس دست زیر طبق مىبرد و غذا را میل مىفرمود «20».
ضمانت براى پرداخت وام
عیسى بن عبداللّه مىگوید: عبداللّه را هنگام مرگ فرا رسید، طلبکارانش جمع شدند و اموالشان را از او مطالبه کردند، به آنان گفت: مالى ندارم تا به شما بپردازم. به هر یک از بنى اعمامم یا پسر عموهایم على بن الحسین و عبداللّه بن جعفر که مىخواهید، رضایت دهید که بدهى مرا به شما بپردازند.
طلبکاران گفتند: عبداللّه جعفر مردى است که وعده طولانى مىدهد و شخصى مسامحهکار و سهلانگار است و على بن الحسین علیه السلام مردى است که مال ندارد ولى بسیار راستگوست و او نزد ما براى رفع این مشکل محبوبتر است.
خبر به حضرت رسید، فرمود: من تا وقت رسیدن غلّه پرداخت این بدهى را ضمانت مىکنم و حال آنکه غلّهاى براى حضرت نبود، هنگامى که غلّه آمد خدا مالى را براى حضرت مقدر کرد و آن بزرگوار همه طلب طلبکاران را پرداخت «21».
بردبارى بىنظیر
شخصى از میان مردم به حضرت امام سجاد علیه السلام ناسزا گفت، غلامانش قصد او را کردند، حضرت فرمود: رهایش کنید، آنچه از ما پنهان است بیشتر از چیزى است که در حق من مىگویند سپس به آن مرد فرمود: آیا نیازى دارى؟ آن مرد شرمنده شد، حضرت لباسش را به او عطا کرد و فرمان داد هزار درهم به او بپردازند، آن مرد با فریاد مىگفت: شهادت مىدهم که تو فرزند رسول خدایى «22»!
عکس العمل در برابر غیبت
حضرت امام زین العابدین علیه السلام به گروهى رسید که از آن بزرگوار غیبت مىکردند، کنارشان ایستاد و به آنان گفت: اگر در آنچه مىگویید راستگو هستید خدا مرا بیامرزد و اگر دروغگو هستید خدا شما را بیامرزد «23»!
قتل غیر عمد
در محضر حضرت امام سجاد علیه السلام تعدادى مهمان بودند، از خادم خواستند در آوردن گوشت بریان تنورى، شتاب ورزد. خادم آهنى را که روى آن گوشت بریان شده بود به سرعت آورد، ناگهان از دستش افتاد و به سر فرزند آن حضرت که در طبقه پایین خانه بود برخورد کرده، او را کشت، حضرت به غلام- در حالى که حیرتزده بود و مىلرزید- فرمود: تو در این کار عمدى نداشتى، بنابراین در راه خدا آزادى، بعد از آن خود به تجهیز فرزندش اقدام کرد «24».
نهایت اخلاص
امام سجاد علیه السلام پسر عموى تهیدستى داشت که آن حضرت شبانه به صورتى ناشناس به درب خانه او مىآمد و دینارهایى را به او عنایت مىکرد، او مىگفت: على بن الحسین در حق من صله رحم به جا نمىآورد، خدا از سوى من پاداش خیرى به او ندهد، حضرت گفتار او را مىشنید و تحمل مىکرد و شکیبایى مىورزید و حاضر به معرفى خود نمىشد. هنگامى که حضرت از دنیا رفت، پسر عمش با قطع شدن کمک شبانه دریافت که کمک دهنده، حضرت امام سجاد علیه السلام بود!! به سوى قبرش آمد و سخت بر فقدان حضرت گریست «25».
پی نوشت ها:
______________________________
<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->
<!--[endif]-->
(1)- آل عمران (3): 134.
(2)- الارشاد، مفید: 2/ 145؛ بحار الأنوار: 46/ 545، باب 5، حدیث 1.
(3)- الکافى: 2/ 123، باب التواضع، حدیث 8؛ وسائل الشیعة: 15/ 277، باب 31، حدیث 20507؛ بحار الأنوار: 46/ 55، باب 5، حدیث 2.
(4)- الارشاد، مفید: 2/ 147؛ بحار الأنوار: 46/ 56، باب 5، حدیث 5.
(5)- أعلام الورى: 261، الفصل الرابع؛ کشف الغمة: 2/ 87؛ مشکاة الأنوار: 178، فصل الثانى والعشرون؛ بحار الأنوار: 46/ 56، باب 5، حدیث 6.
(6)- علل الشرائع: 1/ 231، باب 165، حدیث 8؛ بحار الأنوار: 46/ 66، باب 5، حدیث 28.
(7)- «وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ» آل عمران (3): 134.
(8)- «وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ» آل عمران (3): 134.
(9)- «وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ»* آل عمران (3): 134.
(10)- الأمالى، صدوق: 201، المجلس السادس والثلاثون، حدیث 12؛ روضة الواعظین: 2/ 379؛ بحار الأنوار: 46/ 67، باب 5، حدیث 36. (11)- الأمالى، صدوق: 220، المجلس التاسع والثلاثون، حدیث 6؛ الأمالى، مفید: 219، المجلس الخامس والعشرون، حدیث 7؛ بحار الأنوار: 46/ 68، باب 5، حدیث 39.
(12)- عیون أخبار الرضا: 2/ 145؛ باب 40، حدیث 13؛ وسائل الشیعة: 11/ 430، باب 46، حدیث 15177؛ بحار الأنوار: 46/ 69، باب 5، حدیث 41.
(13)- ثواب الأعمال وعقاب الأعمال: 50؛ المحاسن: 2/ 635، باب 15، حدیث 133؛ وسائل الشیعة: 11/ 541، باب 51، حدیث 15486؛ بحار الأنوار: 46/ 70، باب 5، حدیث 46.
(14)- الکافى: 4/ 68، باب من أفطر صائماً، حدیث 3؛ المناقب: 4/ 155؛ بحار الأنوار: 46/ 71، باب 5، حدیث 53.
(15)- المناقب: 4/ 163؛ بحار الأنوار: 46/ 89، باب 5، حدیث 77.
(16)- المناقب: 4/ 154؛ بحار الأنوار: 46/ 90؛ باب 5، حدیث 77.
(17)- المناقب: 4/ 155؛ بحار الأنوار: 46/ 91، باب 5، حدیث 78.
(18)- بحار الأنوار: 46/ 92، باب 5، حدیث 79.
(19)- الزهد: 45، باب 7، حدیث 119؛ بحار الأنوار: 46/ 92، باب 5، حدیث 80.
(20)- المناقب: 4/ 162؛ بحار الأنوار: 46/ 93، باب 5، حدیث 82.
(21)- الکافى: 5/ 97، باب قضاء الدین، حدیث 7؛ المناقب: 4/ 164؛ بحار الأنوار: 46/ 94، باب 5، حدیث 84.
(22)- المناقب: 4/ 157؛ بحار الأنوار: 46/ 95، باب 5، حدیث 84.
(23)- الخصال: 2/ 517، حدیث 4؛ المناقب: 4/ 158؛ بحار الأنوار: 46/ 96، باب 5، حدیث 84.
(24)- کشف الغمة: 2/ 80؛ مسکن الفؤاد: 57؛ بحار الأنوار: 46/ 99، باب 5، حدیث 87.
(25)- کشف الغمة: 2/ 106؛ بحار الأنوار: 46/ 100، باب 5، حدیث 88.
کاربردترین حال اخلاقى تواضع است.
عموزاده در مسجد به امام زین العابدین علیه السلام توهین کرد، مردم به طرف او هجوم آوردند و از امام خواستند که او را ادب کنند، به امام گفتم: تا کى مىخواهى صبر کنى؟ بىادبى و بىتربیتى را دیدى. فرمود: صبر نمىکنم. مىروم تلافى مىکنم.
دستها به طرف خنجرها رفت و مشتها گره شد، پنج شش نفر دنبال زینالعابدین علیه السلام رفتند تا از امام حمایت کنند، مردم با خود مىگفتند: به امام توهین مىکند. در مسجد صداى خود را بلند مىکند، هرکس حرفى مىزند، دیدند زین العابدین علیه السلام زیر لب حرفهایى مىزند، ایشان چه نقشهاى دارد؟ اما بعد متوجه شدند که امام با خود این آیه را تلاوت مىکند،
«وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ»
جلوى در خانه عموزاده رسیدند، پسر حضرت مجتبى علیه السلام، در زدند، خادم در را باز کرد، فرمود: عمو زادهام تشریف دارند، عرض کرد: بله، فرمود: اگر مىشود او را صدا کنید، امام علیه السلام فرمود: عموزاده جان، آنچه در مسجد فرمودى اگر در من هست، خدا مرا ببخشد، اگر در من نیست، اشتباه شده، خدا شما را ببخشد. «1» به دست و پاى زین العابدین افتاد، حضرت او را بلند کرد، گفت: من اشتباه کردم. تواضع و سینه سپر نکردن بسیار خوب جواب مىدهد.
به فرمایش رسول خدا توجه کنید، من توضیح نمىدهم، فقط متن را مىخوانم و رد مىشوم.
کسى که با خدا معامله کند، هم براى خدا تواضع کند و هم براى مردم،
«من تواضع للّه رفعه الله ومن تکبّر خَفَضَهُ الله» کسى که براى خدا و مردم سینه سپر کند، خدا پوزه او را به خاک مىمالد، و تا به حال خیلىها را به خاک مالیده است:
«ومن اقتصد فى معیشته رزقه الله»
کسى که در زندگى مادى میانه رو باشد، در خرج و هزینهها، افراط و تفریط نکند، پیغمبر صلى الله علیه و آله مىفرماید: درِ روزى خدا به روى او باز است:
«ومن بَذَّرَ حرمه الله»
کسى که اهل اسراف است، خدا هم از او جدا مىشود. مىفرماید: حالا که مىخواهى رزق و روزى مرا حرام کنى، به چه دلیل به تو بدهم، جلوى او را مىگیرم:
«ومن أکثر ذکر الموت أحبّه الله»
و هر کس زیاد به یاد دنیاى بعد از خود باشد، محبوب خدا مىشود.
قدرت و اراده امام زین العابدین علیه السلام
امام باقر علیه السلام مىفرماید: نوجوان ده دوازده ساله بودم، پدرم حضرت زین العابدین علیه السلام با بودن در آن حادثه عظیم کربلا که کوهها را از بین مىبرد، قسمتى از شب، کیسهاى را از خرما، لباس و پول پر مىکرد و روى شانه خود مىگرفت و در خانه مستحقهاى مسلمان شیعه و سنى و یهودى و مسیحى، مىگذاشت و بر مىگشت. مقدارى مىخوابید و بقیه آن را به نماز شب، گریه، دعا و مناجات مىگذراند، بعد اذان مىگفت ونماز صبح را مىخواند و بعد از نماز صبح، صورت مبارک را روى خاک مىگذاشت، خاکى که از کنار قبر أبى عبدالله آورده بود، هزار مرتبه در سجده مىگفت:
«الهى عبیدک بفنائک، مسکینک بفنائک، فقیرک بفنائک» «2» آفتاب هم که طلوع مىکرد سر زمین مىرفت و کشاورزى مىکرد، و به خانه بر مىگشت، دوباره شروع به عبادت مىکرد، یک روزى در اتاق را باز کردم و رفتم کنار دیوار نشستم و او را نگاه مىکردم، دیدم که بسیار گریه مىکند.
چقدر انسان باید قدرت و توان داشته باشد، که کربلا را ببیند، و بعد از آن واقعه شبها بار به دوش بکشد، بعد از آن در نماز شب گریه و هزار بار تکرار ذکر کند و بعد در طول روز مشغول کشاورزى شود و دوباره برگردد و مشغول عبادت شود.
امام باقر مىفرماید: «3» او مشغول عبادت بود و من هم بلند بلند گریه مىکردم. وقتى پدر سلام نماز را داد، فرمود: فرزندم، چرا گریه مىکنى؟ گفتم دلم براى شما مىسوزد، چقدر کار، خدمت، عبادت و سجده مىکنید، مگر این بدن چقدر انرژى دارد؟ فرمود: عزیز دلم، روى طاقچه، کتابى است آن را بردار بیاور. کتاب را آوردم و به پدر دادم، باز کرد و جلوى من گذاشت، فرمود: در این صفحات، عبادات و خدمات جدّم على علیه السلام نوشته شده است. عزیز دلم، اگر بخوانى، آن وقت به من نمىگویى چقدر خودت را به زحمت مىاندازى، من کجا و على کجا؟
عمل صالح، ضعف خلقتى انسان را جبران مىکند. انسان با تمرین عمل صالح، عبادات، خدمت به خلق خدا و اخلاق خوش به توان عجیبى در دنیا و آخرت خواهد رسید. «من کان لله کان الله له» «4» ولى باید به این معنا آگاه باشیم که همه این امور، خدمتها و عبادات در صورتى از افق وجود انسان طلوع مىکند که انسان نسبت به خدا و خلق خدا متواضع و فروتن باشد. وقتى خداوند مىفرماید: نماز بخوانید و روزه بگیرید، شانه بالا نیندازید، با کمال خاکسارى اطاعت نمایید؛ زیرا اگر مقام تواضع نباشد،
«إِنَّها لَکَبِیرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِینَ» «5»
نماز، روزه، خدمت و احسان براى انسان سنگین است، وقتى سنگین شد، با داشتن تکبر قبول نمىکند، با کبر از مجموع آثار عمل صالح خودش را محروم مىکند.
وقتى از اویس مىپرسد تو که پیغمبر صلى الله علیه و آله را ندیدى، از فرهنگ، آئین و مدرسه او چه بهرهاى بردى؟ مىگوید: هشت بهره، بهره اول: «طلبتُ الرفعة» رسیدن به قلّه مقام، درجات الهى و کمالات انسانى را جستجو کردم، دیدم دین و فرهنگ او مرا راهنمایى کرده،
«فوجدتها فى التواضع»
این مقام و رفعت را با تواضع و فروتنى، مىشود به دست آورد.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- آل عمران (3): 134؛ «و خشم خود را فرو مىبرند، و از [خطاهاىِ] مردم در مىگذرند؛ و خدا نیکوکاران را دوست دارد.»
(2)- بحار الأنوار: 46/ 75، باب 5، حدیث 66؛ « [الإرشاد] عُبَیْدِ اللَّهِ بْنِ مُحَمَّدٍ التَّمِیمِیِّ قَالَ سَمِعْتُ شَیْخاً مِنْ عَبْدِ الْقَیْسِ یَقُولُ قَالَ طَاوُسٌ دَخَلْتُ الْحِجْرَ فِی اللَّیْلِ فَإِذَا عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ علیه السلام قَدْ دَخَلَ فَقَامَ یُصَلِّی فَصَلَّى مَا شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ سَجَدَ قَالَ فَقُلْتُ رَجُلٌ صَالِحٌ مِنْ أَهْلِ بَیْتِ الْخَیْرِ لَأَسْتَمِعَنَّ إِلَى دُعَائِهِ فَسَمِعْتُهُ یَقُولُ فِی سُجُودِهِ عُبَیْدُکَ بِفِنَائِکَ مِسْکِینُکَ بِفِنَائِکَ فَقِیرُکَ بِفِنَائِکَ سَائِلُکَ بِفِنَائِکَ قَالَ طَاوُسٌ فَمَا دَعَوْتُ بِهِنَّ فِی کَرْبٍ إِلَّا فُرِّجَ عَنِّی.»
(3)- إعلام الورى بأعلام الهدى: 260، الفصل الرابع؛ «دَخَلَ أَبُو جَعْفَرٍ ابْنُهُ علیه السلام عَلَیْهِ فَإِذَا هُوَ قَدْ بَلَغَ مِنَ الْعِبَادَةِ مَا لَمْ یَبْلُغْهُ أَحَدٌ فَرَآهُ قَدِ اصْفَرَّ لَوْنُهُ مِنَ السَّهَرِ وَ رَمِدَتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْبُکَاءِ وَ دَبِرَتْ جَبْهَتُهُ مِنَ السُّجُودِ وَ وَرِمَتْ سَاقَاهُ مِنَ الْقِیَامِ فِی الصَّلَاةِ فَقَالَ أَبُو جَعْفَرٍ علیه السلام فَلَمْ أَمْلِکْ حِینَ رَأَیْتُهُ بِتِلْکَ الْحَالِ مِنَ الْبُکَاءِ فَبَکَیْتُ رَحْمَةً لَهُ وَ إِذَا هُوَ یُفَکِّرُ فَالْتَفَتَ إِلَیَّ بَعْدَ هُنَیْئَةٍ مِنْ دُخُولِی فَقَالَ یَا بُنَیَّ أَعْطِنِی بَعْضَ تِلْکَ الصُّحُفِ الَّتِی فِیهَا عِبَادَةُ عَلِیٍّ فَأَعْطَیْتُهُ فَقَرَأَ مِنْهَا یَسِیراً ثُمَّ تَرَکَهَا مِنْ یَدِهِ تَضَجُّراً وَ قَالَ مَنْ یَقْوَى عَلَى عِبَادَةِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ علیه السلام وَ کَانَ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ علیه السلام إِذَا تَوَضَّأَ اصْفَرَّ لَوْنُهُ فَقِیلَ لَهُ مَا هَذَا الَّذِی یَغْشَاکَ فَقَالَ أَ تَدْرِی لِمَنْ أَتَأَهَّبُ لِلْقِیَامِ بَیْنَ یَدَیْه.»
(4)- بحار الأنوار: 82/ 319، باب 36؛ «أنه من کان لله کان الله له.»
(5)- بقره (2): 45؛ «بىتردید این کار جز بر کسانى که در برابر حق قلبى فروتن دارند دشوار و گران است.»
مسافرى از ایران به هند مىرود. هند خیلى بزرگ و شبه قاره است و جمعیت آن از یک میلیارد بیشتر است. این طور که در بررسىها نوشتهاند، مردم هند وابسته به پانزده میلیون دین هستند. خدا یک دین بیشتر ندارد، آن هم اسلام است. از زمان حضرت آدم علیه السلام دین خدا اسلام بوده و تا قیامت نیز همین است. این پانزده میلیون دینى که در هندوستان حاکم است، تماماً ساخت بشر است.
این مسافر نقل کرده است: من چون مدتى باید در هند مىماندم، کارهاى خرید، آشپزى و خوراکم را خودم انجام مىدادم. روزى براى خریدن گوشت به مغازه قصّابى رفتم. نمىدانستم این قصّاب مسلمان نیست؛ چون نباید مسلمان از کافر گوشت بخرد، چون که ذبح آنها صحیح نیست، ولى باظاهرکه نمىشد فهمیداین شخص درچه دینى است.
در نوبت ایستادم. هر کسى هر مقدارى گوشت مىخواست، خرید. من مىدیدم این قصّاب قبل از این که گوشت هر کدام را بکشد، برمىگردد و پرده سفیدى را ذرّهاى کنار مىزند و بعد دوباره مىآید، گوشتها را مىکشد و تحویل مشترى مىدهد.
نوبت من شد. لهجه هندى را یاد گرفته بودم. به او گفتم: چرا هر مشتریى مىآید و گوشت مىخواهد، مىروى این پرده سفید را کنار مىزنى؟ گفت: من بتپرست هستم. شکل بتى را که مىپرستم، درست کردهام و آنجا پشت پرده روى طاقچه گذاشتهام. مىروم و بت را نگاه مىکنم و با نگاه به او حواسم جمع مىشود که بت به من مشرف است و عمل مرا مىبیند، لذا خجالت مىکشم که در ترازو و گوشت فروشى تقلّب کنم.
اگر کسى در همه امور زندگى خود، خدا را بیننده و ناظر خود و خود را مسافر و دنیا را مسافرخانه و مرگ را پل این سفر ببیند، آیا دیگر تخلف مىکند؟ مال مردم را مىبرد؟ ظلم و معصیت مىکند؟ نه. غافلان و جاهلان گناه و معصیت مىکنند.
من وقتى مىخواهم مطلبى را از اهل تسنن نقل کنم، شادتر مىشوم تا این که شیعه نقل کرده باشد؛ چون از شیعه نقل کنیم، مىگویند: از هم مکتب خودتان است، اما دیگرى مطلبى را به نفع ما نقل کند، خیلى با ارزش است. حال دو مورد از آنها درباره آگاهى ائمه علیهم السلام براى شما نقل مىکنم.
وجود مبارک امام حسین علیه السلام پیاده و با پاى برهنه، داشتند از مدینه به مکه مىرفتند. جادهاى که قدیم بین مکه و مدینه بود، اگر کسى با ماشین مىرفت، امید نداشت که به مکه برسد. خیلى جاده بدى بود.
من آن جاده را رفته بودم، آن سالها، در آن جاده، دائم حاجىها با احرام کشته مىشدند؛ یعنى سالى نبود که جاده کشته ندهد. آن وقت امام حسین علیه السلام با پاى برهنه، در آن گرماى بالاى پنجاه درجه، بیست و پنج سفر از مدینه تا مکه آمدند.
در یکى از این سفرها، پاى حضرت درد گرفت و تا زانو ورم کرد. نتوانستند راه را ادامه بدهند. لذا چادر زدند و امام علیه السلام را زیر خیمه بردند و به حضرت عرض کردند: چند روز طول مىکشد، مىمانیم. پاى خود را دراز کنید تا ورم و دردش بخوابد و هر وقت خود شما فرمودید، راه بیافتیم.
امام علیه السلام یکى از یاران خود را صدا زدند. در آن بیابانى که اصلًا آب و علف پیدا نمىشد، از مدینه تا مکه فقط کوه است، فرمودند: طبق آدرسى که به تو مىدهم، پشت فلان تپه مىروى، تعداد کمى چادرنشین هستند، مردى از گیاهان خشک و تر این بیابان در ایام بهار دوا درست مىکند که براى درد و ورم پا خوب است، ولى نگو که براى چه کسى مىخواهى؟ چون اگر اسم مرا ببرى، پول نمىگیرد.
محبت ائمه علیهم السلام نسبت به شیعیان
چقدر امامان ما مهربان بودند. فرمود: چون اینها بیاباننشین هستند و نان آنات از همین راه اداره مىشود، اگر این دوا را رایگان یا کمتر بدهند، به زندگى آنها لطمه مىخورد.
گفت: چشم. آمد و طبق آدرسى که حضرت داده بودند، آن مرد را دید و گفت:
این دوا را دارى آ گفت: آرى، اما بگو براى چه کسى مىخواهى؟ گفت: بنا نشد که بپرسى براى چه کسى مىخواهى، تو دوا را بده، من هر چه قیمتش هست، نقدى به تو مىدهم.
گفت: نه، باید بگویى که براى چه کسى مىخواهى؟ گفت: آخر اسم مریض به چه درد تو مىخورد؟ ما مریضى داریم که در چادر افتاده و دارد ناله مىکند، دوا را بده. گفت: تا نگویى براى چه کسى مىخواهى، دوا نمىدهم.
بالاخره این بنده خدا با این که حضرت ابى عبدالله علیه السلام فرموده بود نگو، اما گفت. البته نباید مىگفت. گفت: والله دوا را براى جگر گوشه زهرا علیها السلام حضرت امام حسین علیه السلام مىخواهى؟ به تو نمىدهم. خودم مىآیم و با دست خودم دوا را به حضرت مىدهم. امام حسین علیه السلام آمده تا از منطقه ما رد شود، من به زیارتش نیایم؟
من تا به حال حضرت ابى عبدالله علیه السلام را ندیدهام. این چشم من باید به چهره مولایم بخورد که خدا این چشم مرا در قیامت عذاب نکند.
دیدار عرب بیابانگرد با امام حسین علیه السلام
عرب سیاه، پابرهنه و بیابان گردى بود، اما معرفت داشت. آمد و وارد خیمه حضرت شد. عرض کرد: آقا! این دوا. حضرت فرمود: این هم پول دوا، عرض کرد: تمام دنیا فداى شما، قابل ندارد. یابن رسول الله! از من نخواهید که پول بگیرم.
حضرت فرمودند: نه، ما چیزى را رایگان نمىخواهیم. عرض کرد: حال که مىخواهید رایگان نباشد، من همسرم درد زایمان دارد، دعا کنید که فرزند و مادرش سالم بمانند. حضرت فرمودند: دعا مىکنم. وقتى تو برگردى، فرزندت سالم به دنیا آمده است و بدان: در دفترى که نزد ما هست، اسم فرزند تو جزء شیعیان ما ثبت است.
طلبهاى از شیراز به اصفهان مىرود و در آنجا به حدّ مرجعیت مىرسد. روزى این انسان والا تصمیم مىگیرد که از اصفهان به زیارت عتبات عالیات در عراق برود. وقتى وارد نجف مىشود، محور حوزه علمیه نجف، وجود مقدس شیخ مرتضى انصارى بود. این عالم والاى شیرازى وارد نجف شد و نزد علماى شناخته شده رفت.
از ایشان سؤال کردند: جناب میرزا! چه زمانى براى دیدن شیخ انصارى مىروید؟ گفت: به جاى این که به منزل ایشان بروم، بر سر درس ایشان مىروم.
اولین بارى بود که میرزاى شیرازى به درس شیخ انصارى آمد.
البته وقتى شیخ، میرزا را مىبیند، مىخواهد جلسه را تعطیل کند. میرزا تقاضا مىکند که درس خود را ادامه بدهید. درس تمام مىشود و میرزا به منزل برمىگردد. چند روز بعد، از میرزا مىپرسند: چه وقت آماده برگشت به ایران مىشوید؟ مىفرمایند: من وظیفه خود نمىدانم که به ایران برگردم؛ چون این درسى که از شیخ دیدم، وظیفه خود مىدانم تا مانند شاگرد به پاى این درس بروم و زانو بزنم.
این از آثار پاکى، درستى و سلامت است که نمىگوید: من خودم در حدّ مرجعیت هستم، معنا ندارد که شاگردى کنم، بلکه یافته است که باید شاگردى کند. پانزده سال در درس شیخ شرکت کرد و بعد از او نیز مرجع شیعه شد و در ایران، با آن فتواى مشهور، انقلاب عظیمى در برخورد با استعمار انگلیس ایجاد کرد.
میرزا در رأس شاگردان شیخ قرار گرفت و مورد محبت شیخ بود. روزى مادر شیخ به میرزا پیغام مىدهد که اگر ممکن است، چند لحظه شما را زیارت کنم.
میرزا نزد مادر شیخ مىآید.
گلایه مادر شیخ انصارى از کمى روزى
ایشان به میرزا مىگوید: پسر من به شما علاقهمند است. من، شیخ و دو دختر و همسرش، زندگى را به سختى مىگذرانیم. هفتهاى دو بار غذاى پخته داریم. این هم اثاثیه خانه ماست. میرزا مىگوید: مادر! من چه کار باید بکنم؟ مىگوید: از پولهایى که از هند، افغانستان، ایران و عراق براى پسر من مىآید و پسرم با این موقعیتش به اندازه همه طلبهها حقوق برمىدارد و خرج ماهیانه ما را مىدهد، بگویید: مقدارى در زندگى ما گشایش ایجاد کند. میرزا فرمود: چشم.
مغرب به کنار جانماز شیخ در صحن امیرالمؤمنین علیه السلام مىرود و مىگوید: استاد! مادر از شما نسبت به زندگى گلایه داشت. با گلایهاى که ایشان دارد، شما باز عادل هستید که من نمازم را به شما اقتدا کنم؟ ایشان مىفرماید: بعد از نماز توضیح مىدهم.
نماز تمام مىشود و شیخ دست میرزاى شیرازى را مىگیرد و به حرم امیرالمؤمنین علیه السلام مىبرد. به میرزا مىگوید: این على بن ابىطالب علیه السلام جدّ من است، یا جدّ شما؟ میرزا مىگوید: جدّ من است، مىگوید: شما به حضرت نزدیکتر هستید، ما از زمانى که با خانواده به نجف آمدیم، تا کنون با همین حقوق زندگى ما تأمین بوده است.
ترس از حساب قیامت
مادرم به شما گفت که گشایشى ایجاد کنید، من ماهى چقدر اضافه کنم، گشایش ایجاد مىشود؟ میرزا مىفرماید: یک تومان، به میرزا مىگوید: من در محضر امیرالمؤمنین علیه السلام ماهى یک تومان را اضافه مىکنم، اما در قیامت جواب این یک تومان را تو گردن مىگیرى؟ میرزا مىگوید: من چنین گردهاى ندارم که جوابش را گردن بگیرم.
مىگوید: تو که از فرزندان حضرت هستى، نمىتوانى گردن بگیرى، آن وقت من گردن بگیرم؟ شما برو مادرم را نصیحت کن، بگو: این مقدارى که از عمر ما مانده، به همین مقدار روزى قناعت کن و مرا با آتش جهنم درگیر نکن.
اینها این گونه بودند که خدا مىفرماید:
«إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ»
این نفس بد اندیش به فرمان شدنى نیست |
این کافر بد کیش مسلمان شدنى نیست |
|
جز پیر طریقت که در این راه دلیل است |
این راه خطرناک به پایان شدنى نیست |
|
جز خضر حقیقت که در این راه خلیل است |
این آتش نمرود گلستان شدنى نیست |
|
ایمن مشو از خاتم جم کرد در انگشت |
اهریمن جادو که سلیمان شدنى نیست |
|
آبادتر از کوى تو اى دوست ندیدم |
آن خانه داد است که ویران شدنى نیست |
|
مقدمه
هرچند پیامبراکرم صلی الله علیه وآله وسلم در زمان حیات خود نسبت به عوامل واپسگرا، هشدارهای لازم را داد و «سازوکار» مناسب را نیز به دستور خداوند در قالب «نظام ولایت » طراحی و اعلام کرد، همزمان با درگذشت وی در صفر سال 11 هجری، دوران تجدید حیات احزاب ارتجاعی، زر سالاران و قدرت مندان آغاز شد . آنان جهت بازگرداندن نظام اسلامی به نظام جاهلی در تشکلی جدید، به تکاپو افتادند . در این مقاله برای پرهیز از اطاله کلام، از ذکر انحرافات روی داده در عصر خلفا چشم می پوشیم و چگونگی نفوذ حزب اموی در ارکان حکومت دینی و ارتجاع از ارزش های اسلامی را نشان می دهیم و آن گاه اقدامات امام حسین علیه السلام برای احیای انقلاب نبوی را تبیین می کنیم .
نفوذ ارتجاع در حاکمیت اسلامی
نظامی که پیامبر به امر خداوند طراحی کرده بود، اگر اجرا می شد و بعد از آن حضرت، «امامت » عهده دار مدیریت جامعه می گردید، بی گمان تمام نگرانی های پیامبر با طرح های پیش بینی شده رفع می شد; اما سرنوشت «جامعه دینی » به گونه ای رقم خورد که سیستم وصایت به حاشیه رانده شد و آنچه پیامبر نگرانش بود، یک به یک به وقوع پیوست و جامعه اسلامی، در معرض شدیدترین آسیب ها قرار گرفت . از آن جمله است مساله بازگشت ارتجاعیون و افکار واپسگرایانه که مترصد فرصت بودند .
دوره خلفا را باید فرصتی دانست که جریان ارتجاعی توانست به تدریج خود را در حاکمیت اسلامی وارد کند و به تسلط رحاکمیت بیندیشد . بنابراین، در این مقطع باید از دو موضوع به اجمال سخن بگوییم:
الف) خروج مدیریت نظام از دست ائمه علیهم السلام
ما در این باره به سخنی از امام حسین علیه السلام در برابر خلیفه دوم بسنده می کنیم که فرمود:
«یابن الخطاب فای الناس امرک علی نفسه قبل ان تؤمر ابابکر علی نفسک لیؤمرک علی الناس بلاحجة من نبی ولا رضی من آل محمد فرضاکم کان لمحمد رضی او رضی اهله کان له سخطا؟ . . .» (1)
«پسر خطاب! پیش از این که تو ابوبکر را بر خود امیرکنی تا او نیز تو را - بی هیچ حجتی از پیامبر خداصلی الله علیه وآله وسلم و رضایتی از آل محمد - امیر کند، کدام مردم تو را امیرخود کردند؟ آیا رضایت شما، رضایت محمد است؟ و آیا رضایت آل محمد، مایه خشم پیامبر است؟
آگاه باش اگر زبانی پا برجا در تصدیق و کرداری که مؤمنان یاری اش رسانند، بود، بر آل محمد سلطه نمی یافتی . . .»
در این باره می توان از سخن رهبر انقلاب یادکرد که در مورد حرکت قهقرایی این دوره به دلیل غصب ولایت، معتقد است:
«ماجراهای بعد از رحلت پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم چه شد که در این پنجاه سال، جامعه اسلامی از آن حالت به این الت برگشت؟ بنایی که پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم گذاشته بود، بنایی نبود که به همین زودی خراب شود . لذا در اوایل، بعد از رحلت پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم که شما نگاه می کنید، همه چیز غیر از مساله «وصایت » سرجای خودش است; عدالت خوبی هست، ذکر خوبی هست، عبودیت خوبی هست . اگر کسی به ترکیب کل جامعه اسلامی در آن سال های اول نگاه کند، می بیند که علی الظاهر چیزی به قهقرا نرفته است . . . ولی این وضع باقی نمی ماند، هرچه بگذرد جامعه اسلامی به تدریج به طرف ضعف و تهی شدن پیش می رود .» (2)
ب) نفوذ اموی ها در حاکمیت اسلامی
مرتجعان و غیرخودی ها را که برای استحاله نظام اسلامی محتاج نفوذ در حاکمیت بودند، می توان به دو گروه نشان دار و بی نشان، یا سابقه دار و بی سابقه تقسیم کرد . گروهی از آنان افرادی بودند که دارای سوابق سوء در عصر پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم بودند . این عده در دوره های اولیه بعد از پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم به دلیل حساسیت های شدید اجتماعی، نتوانستند در حاکمیت نفوذ کنند، اما در دوره های بعدی این نفوذ برایشان ممکن شد . ولید بن عقبه از این گروه است که در دوره عثمان توانست وارد شود . (3)
با این که دو خلیفه قبل، شفاعت عثمان برای ورود او به جرگه کارگزاران اسلامی را نپذیرفتند; زیرا آیه شریفه «ان جاءکم فاسق بنبا فتبینوا» (4) در باره اش نازل شده بود .
«نفوذ» با حضور شخصیت های بی نشان این حزب، مقدور شد و خلفا، بر خلاف هشدارهای صریح پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم طی یک اشتباه استراتژیک، فردی از آنان را وارد حاکمیت کردند . شهید مطهری در این باره معتقد است:
«حزب ابوسفیان زمام را در دست گرفت، برای این که یک نفر از همین اموی ها که او سابقه سوئی در میان مسلمین نداشت و از مسلمین اولین بود، به خلافت رسید . این کار سبب شد که اموی ها جای پایی در دستگاه حکومت اسلامی پیدا کنند، جای پای خوبی; به طوری که خلافت اسلامی را ملک خود بنامند .» (5)
نفوذ، در حکومت عمر عمیق شد; به گونه ای که معاویه ولایت شام، را ربود و چنان بر آن مسلط شد که علی رغم عزل و نصب های متوالی کارگزاران توسط عمر، او برای همیشه در منصب خود باقی ماند و پایگاهی مطمئن برای بالندگی حزب مرتجعان فراهم آورد .
در این میان باید به دوره خلیفه سوم، که خود با شجره ملعونه بنی امیه ارتباط نسبی دارد، نگاه ویژه داشت . زیرا آنان توانستند بخش های عمده حاکمیت دین را تسخیر کنند و در مرکز قدرت ریشه بدوانند و به این ترتیب در این دوره «مروان » ، تبعیدی پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم، توسط عثمان بازگشت و صاحب پست و مقام شد .
امام حسن علیه السلام در این باره به یاران معاویه، فرمود:
«. . . شما را به خدا سوگند می دهم! آیا می دانید که ابوسفیان در آن روز که با عثمان بیعت شد، دست حسین را - که نوجوانی بود - گرفت و گفت: فرزند برادرم! با من به بقیع بیا . پس بیرون رفته، همین که به میانه قبرها [آن] رسیدند، گستاخ با صدای بلند فریاد زد: شما ای خفتگان در گور! آنچه بر سر آن پیوسته با ما (بنی امیه) در ستیز بودید (حکومت)، اکنون به دست ما افتاده در حالی که شما پوسیده اید!
حسین بن علی علیهما السلام - چون این سخن را شنید، به شدت خشمگین شد - فرمود: خدا پیری تو را زشت سازد و چهره ات را بد نما کند . سپس به تندی دستش را کشید و از او دور شد و اگر نعمان بن بشیر آنجا نبود تا دستش را گرفته به مدینه آورد، از بین می رفت .» (6)
اهداف سران این حزب شیطانی را در سخنان ابوسفیان به خوبی می توان دید . امام حسن علیه السلام سخنان او را چنین نقل می کند:
«. . . شما را به خدا سوگند! آیا می دانید که ابوسفیان بعد از بیعت مردم با عثمان، به خانه وی رفت و گفت: برادرزاده! آیا غیر از بنی امیه کسی دیگر در اینجا حضور دارد؟ عثمان جواب داد: نه . او گفت: ای جوانان بنی امیه! خلافت را مالک شوید و همه پست های اساسی آن را به دست گیرید . سوگند به کسی که جانم در دست اوست! نه بهشتی وجود دارد و نه جهنمی .» (7)
به این ترتیب بنی امیه توانستند به تدریج دو رکن اقتصاد و مناصب حکومتی در جامعه اسلامی را به دست گیرند و در انتظار فرصت مناسب برای تصاحب حاکمیت دینی بنشینند . به عبارت دیگر، براساس سیاست گام به گامی که آنان پیش گرفته بودند، در این مرحله توانستند سنگر «خلافت رسول الله » را تصاحب کنند و در پی فتح سنگر بعدی (رکن سوم حاکمیت دینی) بنشینند . این موقعیت نیز با قتل عثمان پیش آمد و معاویه در اندک زمانی با تحریک عواطف دینی مردم، نظام علوی را مورد هجوم قرار داد . و این گونه بود که حیات عثمان، عامل فتح سنگری (مناصب سیاسی) و مرگ وی، موجب فتح سنگری دیگر (دین) شد . شبث بن ربعی به معاویه می نویسد:
«تو برای گمراه کردن مردم و جلب آرای آنان و برای این که آنان را به زیر فرمان خود درآوری، هیچ وسیله ای نداری، جز این که گفتی: «پیشوای شما به ناحق و مظلومانه کشته شد و ما به خون خواهی او برخاسته ایم .» در نتیجه، فرومایگان گرد تو جمع شدند . . . دلت می خواست او کشته شود تا تو به اینجا برسی .» (8)
امام علی علیه السلام نیز فرمود:
«انک انما نصرت عثمان حینما کان النصر لک و خذلته حینما کان النصر له; (9) وقتی پشتیبانی عثمان به نفع تو بود، یاری اش کردی و زمانی که به نفع او بود، رهایش ساختی .»
امام علی علیه السلام در برابر ارتجاع
بزرگ ترین مانعی که بر سر راه حزب نفاق و تمام مرتجعان ایجاد شد، خلافت امیرمؤمنان علیه السلام بود . همان مردی که از سوی پیامبر مامور جهاد بر ضد رجعت شده بود و به دلیل برکناری وی تا 25 سال; یعنی ربع قرن، رجعت طلبان به طرز شگفت آوری رشد و توسعه یافته بودند .
وجود چنین ماموریتی از یک سو، و بالندگی رجعت طلبان طی 25 سال از سوی دیگر، و فقدان رهبر دینی که تداوم بخش تربیت دینی باشد، از سوی سوم، عواملی بود که به تعارض شدید «سیستم امامت » با «جریان ارتجاع » انجامید . علی علیه السلام بارها و از جمله در جنگ نهروان، فرمود که پیامبر او را مامور جنگ با «ناکثین » ، «قاسطین » و «مارقین » کرده است . عمار یاسر خود را از طرف پیامبر، موظف به جنگ با همین سه دسته می دانست و ابوسعید خدری، صحابی دیگر می گفت: پیامبر به ما دستور داده دوشادوش علی علیه السلام با ناکثین و قاسطین و مارقین بجنگیم .
قیام کنندگان «جمل » که پیمان بیعت با علی علیه السلام را شکستند و به ناروا به جنگ با او برخاستند، مصداق «ناکثین » بودند و دار و دسته معاویه که برای ادامه سیاست جابرانه اش به تعدی نسبت به امام می پرداختند، مصداق «قاسطین » بودند و خوارج از دین برگشتگان که نمی خواستند گمراهی شان با مذاکره روشن شود و از شنیدن حق طفره رفته و مخالفین نظریه شان را با اسلحه می کشتند، مصداق «مارقین » بودند . این سه گروه چون به تجاوز مسلحانه پرداخته و جنگ را آغاز کرده بودند، مصداق «تجاوز کار داخلی » محسوب می شدند . پیامبر هم آنان را پیش از رحلتش همین گونه خوانده و در تعریفشان، اصطلاح قرآن «اهل بغی » را به کار برده بود . (10)
بنابراین، به نظر می رسد امام علی علیه السلام تمام مدت حکومت و امامت خود را صرف مبارزه با مرتجعان کرد و کوشید به وظیفه رهبری جهاد بر ضد رجعت عمل کند و جامعه را از حال ارتجاعی به حال تکاملی قبلی بازگرداند . و در یک کلام، «گریز از بدعت، مبارزه با رجعت و ثبات بر رویه اسلامی پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم » را پیش گرفت .
در این جا باید چند نکته را از نظر دورنداشت:
1 . جهاد داخلی که در جریان ارتجاع و بر ضد آن به جریان افتاد، در دوره عثمان به اوج خود رسید و با قتل وی، به پیروزی ست یافت و تغییر تکاملی نظامات اجتماعی آغاز شد .
2 . ارتجاع، در آغاز روی کار آمدن امام علی علیه السلام چنان قوت داشت که نقشه های امام برای ریشه کنی آثار آن، با مقاومت های بزرگی رو به رو می شد .
3 . اگر رجعت سیاسی «سقیفه » صورت نگرفته و امام بلافاصله زمامدار می شد، ارتجاع به سرعت منکوب می گردید . امام علی علیه السلام در خطبه ای از پیامدهای این ارتجاع سخن می گوید:
«. . . وقتی خدا پیامبرش را نزد خود برد، گروهی برگذشته جاهلی خود بازگشته و با پیمودن راه های گوناگون به گمراهی رسیدند و به دوستان منحرف خود پیوستند و از دوستی با مؤمنان، که به آن امر شده بودند، بریدند و بنیان اسلامی را تغییر داده و در جای دیگری بنا نهادند . آنان کانون هر خطا و گناه و پناهگاه هر فتنه جو شدند که سرانجام در سرگردانی فتنه و در غفلت و مستی به روش و آیین فرعونیان در آمدند . . .» (11)
«مسلمانان پس از وحدت و برادری، به جدایی و تفرقه رسیدند و از ریشه و اصل خویش پراکنده شدند . تنها گروهی شاخه درخت توحید را گرفتند و به هر طرف که روی آورد، همسو شدند . . . ای مردم! اگر دست از یاری حق برنمی داشتید و در خوارساختن باطل سستی نمی کردید، هیچ گاه آنان که بر پایه شما نیستند، در نابودی شما طمع نمی کردند و هیچ قدرتمندی بر شما پیروز نمی گشت . اما چونان بنی اسرائیل در حیرت و سرگردانی فرو رفتید و به جانم سوگند! سرگردانی شما پس از من بیشتر خواهد شد . چرا که به حق پشت کردید و با نزدیکان پیامبر بریده، به بیگانه ها نزدیک شدید . آگاه باشید اگر از امام خود پیروی می کردید، شما را به راهی هدایت می کرد که رسول خداصلی الله علیه وآله وسلم رفته بود و از اندوه بیراهه رفتن در امان بودید .» (12)
امام حسن علیه السلام و رجعت طلبان
بعد از امام علی علیه السلام نیز تعارضات دو جبهه ادامه یافت تا آن که درسال 41 ه . به دلایل مختلف، تعارض به نفع جریان نفاق پیش رفت و امام حسن علیه السلام که رهبر دوم نهضت علیه ارتجاع بود، ناچار به صلح شد و جهاد ضد رجعت را از این زاویه پی گرفت . براساس روایتی که شیخ طوسی از امام زین العابدین علیه السلام نقل می کند، امام حسن علیه السلام خود دلایل صلح را در اوضاع آن دوره، همراهی نکردن مردم، عذر و نیرنگ بازی آنان، نداشتن همراهان مخلص، و دشمنی آنان با امام می داند . (13)
درباره روش رهبری امام حسن علیه السلام علیه ارتجاع، باید گفت: خط مشی مبارزه ای که وی برای تجدید انقلاب پیامبر پیش پای نیروهای مجاهد و مسلمان قرار داد، براساس همان خط مشی امام علی علیه السلام (شکست دادن رجعت طلبان، زدودن آثار ارتجاع، وتجدید برقراری نظامات اجتماعی اسلام) بود . او شیوه پدر را بعد از چند ماه، به دلیل آگاهی از ضعف نیروی طرفدارش (14) در مقابل رجعت طلبان، کنار نهاد . چون ادامه آن، دینداران راستین را به کشتن می داد (15) و پیروزی قطعی را نصیب رجعت طلبان می کرد و آنان می توانستند کار اسلام را یکسره کنند . از این روی، نوع مبارزه را از جهاد مسلحانه به جهاد غیر مسلحانه، سوق داد تا هرگاه نیروهای مقاوم تربیت شدند، به شیوه سابق برگردد . بنابراین، امضای صلح از سوی آن حضرت، اقدامی کاملا تاکتیکی و در راستای هدف اصلی امام علی علیه السلام بود . البته باید افزود، این توافق رسمی از سوی دیگر نیز به نفع نیروهای اقلیت رجعت ستیز بود و آن، این که معاویه عملا متعهد می شد از تعرض مسلحانه بپرهیزد . و این گونه بود که آن حضرت بعد از 6 ماه، از حکومت کناره گرفت و به امامت بسنده کرد .
تداوم جهاد غیر مسلحانه در عصر حسینی علیه السلام
امام حسین علیه السلام بعد از شهادت امام حسن علیه السلام به همان دلایلی که برادرش به جهاد غیر مسلحانه روی آورد، این روش را ادامه داد . او به عنوان سردار برادرش هرگز با آن مخالفت نکرد و حتی با نامه ها و اصرار افراد، مبنی بر نهضت مسلحانه، مخالفت و به پیمان ترک مخاصمه اعلام وفاداری کرد . از جمله در برابر اصرار حجر بن عدی که می گفت: عزت را با ذلت عوض کردید . فرمود: ما بیعت کردیم و دیگر به آنچه تو می گویی، راهی نیست . (16) و در برابر بشر بن همدان و سفیان بن ابی لیلی فرمود:
«لیکن کل امری منکم حلسا من احلاس بیته مادام هذا الرجل حیا فان یهلک و انتم احیاء رجونا ان یخیر الله لنا و یؤتینا رشدنا و لا یکلنا الی انفسنا . . . ; (17) تا این مرد (معاویه) زنده است، هرکس باید ملازم خانه خود شود . اگر او هلاک شد و شما زنده بودید، امیدواریم خداوند راه نیکویی برای ما برگزیند و راه رشد را عطا فرماید و ما را به خود وامگذارد . به راستی خدا با کسانی است که تقوا دارند و نیکو کارند .»
این سخنان به خوبی روش رهبری حضرت در جهاد ضد رجعت را ترسیم می کند و آن، این که حداقل تا مرگ معاویه یاست برادرش را ادامه خواهد داد و از تاکتیک او عدول نخواهد کرد و حتی این سیاست را بعد از شهادت برادرش در ماه صفر سال 50 هجری نیز تغییر نداد .
بلاذری می گوید: «چون حسن بن علی علیهما السلام رحلت کرد، شیعیان که در میان آنان فرزندان جعدة بن هبیرة بن ابی وهب مخزومی و ام جعده، ام هانی دختر ابوطالب بودند، در خانه سلیمان بن صرد گرد آمدند و نامه تسلیتی برای امام حسین علیه السلام نوشتند و در آن از حضرت تقاضای قیام کردند . امام در پاسخ آنان نوشت:
«انی لارجوا ان یکون رای اخی رحمه الله فی الموادعة و رایی فی جهاد الظلمة رشدا و سدادا فالصقوا بالارض و اخفوا الشخص و اکتموا الهوی و احترسوا من الاظامادام ابن هند حیا فان یحدث به حدث و انا حی یاتکم رایی ان شاء الله; (18) امیدوارم هم رای برادرم در صلح و هم رای من در جنگ با ستمگران، راست و درست باشد . اکنون حرکتی نکنید و از آشکار شدن دوری کنید و خواسته خود را پنهان دارید و تا فرزند هند (معاویه) زنده است، از اقدام نا به جا بپرهیزید و اگر او مرد و من زنده بودم، نظرم به شما خواهد رسید; به خواست خدا . ان شاءالله .»
براساس این طراحی، امام تا زمانی که معاویه زنده بود، موقعیت را برای عوض کردن شکل جهاد مناسب نمی دید و از سویی، تعهد به صلح اقتضا می کرد تا مرگ معاویه، از تعرض مسلحانه پرهیز کند . در غیر این صورت و با بروز کوچک ترین نقض قرارداد از سوی امام، معاویه همان کاری را که علاقه داشت انجام دهد و ریشه اسلام را یک جا قطع کند، با امام حسین علیه السلام می کرد و دینداران را به جرم تخطی از پیمان، به کلی نابود می کرد . هرچند امام در طرف مقابل و در برابر بی تعهدی های معاویه، به دلیل نداشتن نیروی کافی، نمی توانست آسیب جدی به نظام اموی برساند .
نقطه عطفی که از آن به عنوان عامل تبدیل قیام غیرمسلحانه به قیام مسلحانه یاد می شود، موضوع معرفی یزید به عنوان خلیفه بعدی است; ولی حقیقت این است که امام حتی در مقابل این عمل نیز در زمان معاویه دست به قیام مسلحانه نزد و در سایه احتیاطهای معاویه، هرگز کار به نبرد مسلحانه کشیده نشد .
تغییر شکل مبارزه
با مرگ معاویه بستر مناسب به دست آمد و موعد پیمان نیز به سر رسید . از این روی، امام این موقعیت را برای ایفای نقش رهبری ضد رجعت در قالب جدید، مناسب تشخیص داد .
از آنچه گفتیم، باید به این نتیجه رسید که خط مشی و استراتژی هر سه امام (علی، حسن و حسین علیهم السلام) ایفای نقش «رهبری جهاد ضد رجعت » بود که در قالب سیستم امامت به آنان سپرده شده بود . و آنان با توجه به واقعیت ها و عوامل تاثیرگذار، رفتارهای متناسبی از خود نشان دادند . امام علی علیه السلام دو رفتار متفاوت (جنگ در مقاطعی و صلح در مرحله آخر)، امام حسن علیه السلام دو رفتار (جنگ در مراحل اول و صلح در مرحله پایانی) و امام حسین علیه السلام هم دو رفتار (تداوم صلح در مرحله اول و جنگ در مرحله آخر) را پیش گرفتند و این تقاوت ها در حالی بود که در اصل وظیفه و استراتژی هرسه، همنوا بودند . پس همان گونه که جنگ های سه گانه امام علی علیه السلام و صلح او را باید به عنوان انجام رهبری ضد رجعت، و جنگ و صلح امام حسن علیه السلام را پا به جای پای امام علی علیه السلام گذاشتن، معنا کرد; صلح و جنگ امام حسین علیه السلام را نیز باید در همان مسیر رهبری ضد رجعت تفسیر کرد .
و آخرین سخن این که با پای بندی به وحدت استراتژی در بین معصومان علیهم السلام (جهاد ضد رجعت) و امکان تنوع در تاکتیک های اخذ شده به تناسب موقعیت ها، می توان تفسیری روشن از این سخن امام حسین علیه السلام به دست آورد که:
«انما خرجت لطلب الاصلاح فی امة جدی; می خواهم اوضاع امت جدم را سامان بخشم و اصلاح کنم .»
پی نوشت ها:
1 . الاحتجاج، ج 1، ص 292، به نقل از موسوعة کلمات الامام الحسین (ع)، ص 116 و 117، طبعة الاولی .
2 . عبرتهای عاشورا، ص 43 .
3 . تاریخ ابن اثیر، ج 3، ص 82 و 83 .
4 . حجرات/6 .
5 . تاریخ اسلام در آثار شهید مطهری، ج 2، ص 17، به نقل از حماسه حسینی، ج 3، ص 16 .
6 . موسوعة کلمات الامام الحسین (ع)، ص 122 .
7 . همان .
8 . وقعة صفین، ص 187; تاریخ طبری، ج 3، ص 570 .
9 . شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 3، ص 411; الغدیر، ج 9، ص 150 .
10 . انقلاب تکاملی اسلام، جلال الدین فارسی، (بخش پیش بینی جهاد داخلی).
11 . نهج البلاغه، محمددشتی، خ 150، ص 275 .
12 . همان، خ 166، ص 319 .
13 . امالی شیخ طوسی، ص 561 .
14 . ازجمله آن، خیانت بزرگان بود . حضرت فرمود: «امروز شنیده ام که اشراف شما با معاویه بیعت کرده اند، شما بودید که در جنگ صفین پذیرفتن حکمیت را بر پدرم تحمیل کردید» .(بحارالانوار، ج 44، ص 147 و نداشتن یاور، همان، ص 1)
15 . لولا ما اتیت من شیعتنا علی وجه الارض احد الا قتل (همان ص 1).
16 . انساب الاشراف، ج 3، ص 151 .
17 . همان، ص 150 .
18 . همان، ج 3، ص 151 .