« ... واما یک حکایت شنیدنی را در باره این موضوع ، سعید ابن فرقانی در کتاب مشارق الدراری ، که شرح تائیه ابن فارض است ، نقل کرده است .
... من که نویسنده این حروفم ، شنیدم از شیخ بزرگوار طلحه عراقی ، که گفت من از شیخ : شیخ زاده عمادالدین فرزند شیخ الشیوخ شهاب الدین سهروردی شنیدم که گفت :
وقتی در خدمت پدرم شیخ الشیوخ به حج رفتم . روزی در اثنای طواف ، شیخی دیدم که خلق در عین طواف بدو تقرب و تبرک می نمودند . اصحابنا مرا به نزد وی به فرزندی شیخ الشیوخ تعریف کردند و آن شیخ مرا ترحیب فرمود وبر سرم بوسه ای داد . و چون پس از اتمام مراسم به خدمت شیخ رجوع کردیم اصحابنا گفتند که : شیخ را به شیخ عیسی مغربی ، نمودیم و ترحیب عظیمش کرد و بر سرش بوسه داد . و شیخ الشیوخ عظیم بشاشت و استبشار فرمود .
آنگاه جماعت اصحابنا به ذکر شمایل این شیخ عیسی مشغول شدند و از آن جمله شنودیم که او را در شبانه روزی هفتاد هزار ختمه ورد است . پس از شیخ الشیوخ سوال کردند که این از چیست ؟
شیخ فرمود که از باب بسط زمان است . چه حق تعالی چنانکه به نسبت با بعضی اولیاء که اصحاب خطوه اند مکان را منقبض می گرداند تا راه یکساله را به روزی می روند ، همچنین به نسبت با بعضی که اصحاب لحظه و لمحه اند زمان را منبسط می کند تا عین زمانی که به نسبت با خلقی دیگر ، یک ساعت باشد ، به نسبت با ایشان پنج و ده سال ظاهر می شود .
پس شیخ الشیوخ بر صدق این قضیه حکایت زرگر صوفی که مشهور است از مریدان شیخ ابن سکینه و بستن او سجاده های صوفیان را روز جمعه در میزر ، برای ان که تا به جامع برد ، و رفتن او بر کنار دجله برای غسل جمعه ، و جامه ها بر کنار دجله نهادن ، و در دجله غوطه خوردن ، و در مصر ظاهر شدن ، و آنجا در مصر دختر زرگری را به زنی خواستن ، واز او فرزندان تولید کردن ، و بعد از هفت سال باز در نیل مصر غوطه خوردن ، و باز در بغداد بر سر جامه های خودش سر بر آوردن ، و جامه ها را به جای خود یافتن ، و رفتن به خانقاه ، و سجاده ها همچنان بسته به بند خودش دیدن ، و گفتن صوفیان که : زود سجاده ها به جامع ببر و بینداز که ما منتظر تو نشسته ایم ،، ایراد فرمود و فرمود که : این حال بر این صوفی زرگر طاری گشت که ساعتی به نسبت با او و اهل بیت او هفت سال زمانی ظاهر شد بعد از تفحص کردن و آن فرزندان او را که در آن هفت سال متولد شده بودند به بغداد نقل کردن ، بنا بر آن بود که آن صوفی زرگررا در معنی این آیت اشکالی در دل افتاده بود : ( فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه ) حق تعالی بر ای رفع اشکال او را این حال بر او ظاهر کرد تا ایمانش به حقیقت این آیت قوی شود . والله الهادی »
طریق زهد و ریا شیوه زمانه ماست
غم تو سوز دل و ناله شبانه ماست
مرا سلاله نیکان به هیچ انگارند
که تیغ طعنه و کین هرزمان روانه ماست
هزار شکر که ایشان ز ما شدند ایمن
اگرچه دور جهان سوخته زبانه ماست
« مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ »
که رنج و سوز نهان کاله خزانه ماست
چه جای غم که مرا سوی کعبه راهی نیست
که نور روی عزیزش روان به خانه ماست
به راه بادیه کس یار ما نشد اما
به جای جای زمین قصه و فسانه ماست
چو مرغ خسته و وحشی دلا ندانستم
که سینه همه یاران پناه و لانه ماست
اگرچه ما به جهان بند دام و دانه شدیم
هزار بام جهان بند دام و دانه ماست
به گوش زاهد بتخانه گفت محتسبی
که گوش پیر و جوان مدهش از ترانه ماست
مراد من ز می و مطربی تویی جانا
شراب و جام و می و مطربی بهانه ماست
دهان ببند و مکن ادعای لاغ و دروغ
همین بس است توراکه عشق تونشانه ماست
آنچه امروز می خوانیم از مقدمه جلد اول این مجموعه انتخاب شده است :
.... دو طریق در باب سلوک به حق تعالی وجود دارد . یکی راه جذبه و رحمت حق است که در این راه بارقه ای از دوست به سالک می خورد و در واقع کشش دوست ، سالک را پیش می برد و این یک دعوت خصوصی برای اوست و از سالک این طریق به مجذوب سالک تعبیر می شود .
به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه
کشش چونبودازآن سوچه سود کوشیدن
راه دوم آن است که سالک باید آنقدر مجاهده کند و ریاضت بکشد تا به جذبه حق برسد و سالک این طریق را ، سالک مجذوب گویند . در حقیقت هردو طریق جذبه حق تعالی است که سالک را به مقصد می رساند .
بین این دو طریق تفاوتهای زیادی است که در صدد بیان آنها نیستیم و فقط به ذکر روایت مهمی که این دو طریق را بیان می کند بسنده می کنیم .
مرحوم مجلسی نیز این روایت در بحارالانوار ذکر کرده است . این حدیث مشتمل بر بسیاری از حقایق ربانی و اسرار الهی است .
و اکنون قسمتهایی از متن حدیث :
امام صادق (ع) در حدیثی به یونس بن ظیبان فرمودند :
« صاحبان خرد با تفکر عمل می کنند تا محبت خدا را به دست آورند . همانا وقتی که قلب ، محبت را تحصیل نماید و به آن نورانی گردد ، لطف سرازیر می شود . آن گاه او اهل فایده شده و بر اساس حکمت سخن خواهد گفت پس زیرک شده و با قدرت عمل می نماید و به طبقات هفتگانه آشنا می شود .
هنگامی که به این مرحله رسید ، بر اساس لطف و حکمت و بیان یک حرکت و دگرگونی در تفکرات او پدید می آید و خواست و محبت خویش را در راه خالقش صرف می نماید . به این ترتیب به مقام برتر دست پیدا کرده و خدا را با چشم دل مشاهده خواهد نمود و حکمت را به غیر روش حکما ، علم را به غیر راه علما و صدق را به غیر شیوه صدیقین به دست خواهد آورد ....
.... و کسانی که آن راه ( طریق ریاضت و خشوع و عبادت ) را می پیمایند ، یا موفق می شوند یا ناکام می مانند و اکثر آنها نا موفق خواهند بود ، چراکه حق خدا را رعایت ننموده و به اوامر وی ( به طور کامل) عمل نکرده اند . این صفت کسی است که حق شناخت و محبت او را بجا نیاورده است . پس مبادا فریب نماز و روزه و سخنان و علوم آنها را بخوری ! آنان درازگوشانی فراری هستند .... »
دل غمدیده ما درجهان غمخوار هم دارد
برای راز دل، دل محرم اسرار هم دارد
سخن بسیار دارد دل ز جور روزگار اما
اگر گوید سخن داند ضرر بسیار هم دارد
نمی گویم به غیر حق بعالم گرچه می دانم
که گوش از بهر بشنیدن در و دیوار هم دارد
سر سبزم زبان سرخ آخر میدهد بر باد
چرا چون حرف حق گفتن طناب دار هم دارد
هنوز ای مدعی اندر فراز دار درعالم
علی درمکتب خود میثم تمار هم دارد
بجای نوش دائم میزنی نیش ونمی دانی
که این راه و روش را عقرب جرار هم دارد
مکن ظلم و ستم ظالم بترس از آه مظلومان
که صبح روشن هر فرد شام تار هم دارد
به گرد هیچ بهرهیچ درعالم مپیچ ای هیچ
که این پیچیدگی را در طبیعت مارهم دارد
غنی حق ضعیفان را به غارت می برد اما
نمی داند جهان یک خالق جبار هم دارد
بترس از آتش قهر خدا کز بهر ما ایزد
اگر دارد بهشت و آب کوثر نارهم دارد
گنه کارم من ژولیده یارب خود تومی دانی
که گل باآنهمه حسن ولطافت خارهم دارد
آیاتی از سوره لقمان :
* و از مردمان کسی هست که خریدار سخنان بیهوده است تا بی هیچ علمی ( مردم را) از راه خدا گمراه کند و آن را به ریشخند گیرد .
* و انسان را در حق پدر و مادرش سفارش کردیم ، که مادرش او را با ضعف روزافزون آبستن بوده است و از شیر گرفتن او دو سال به طول انجامیده ، پس برای من و پدر و مادرت سپاس بگذار .
* اگر ( عملی) همسنگ دانه خردلی باشد و آنگاه در دل تخته سنگی ، یا در آسمانها و یا در زمین نهفته باشد ، خداوند آن را به میان می آورد .
* و رویت را از مردم بر مگردان و در زمین خرامان راه نرو ، چرا که خداوند هیچ متکبر فخر فروشی را دوست ندارد .
* و هرکس روی دلش را به سوی خداوند نهد و نیکوکار باشد ، به راستی که دست در دستاویزی استوار زده است و سرانجام هر کاری با خداوند است .
* و اگر آنچه درخت در زمین هست قلم شود ، و دریا ( چون مرکب باشد) و سپس هفت دریا به آن اضافه شود ، کلمات الهی به پایان نمی رسد .
* هیچ کس نمی داند که فردا چه به دست می آورد و هیچ کس نمی داند که در کدامین سرزمین می میرد .
ما تشنه این باده هم از روز الستیم
ما جام شکستیم ولی باده پرستیم
*« رندان خرابات بخوردند و برفتند
ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم »
در کاسه ما باده به جز عشق مریزید
کز باده عشق است کز آن باده بجستیم
جز با دل ساقی و به جز ساقی بی دل
نه عهد ببستیم و نه عهدی بشکستیم
چون جام تن ما به پشیزی نخریدند
از جام و هم از دانه و از دام برستیم
هر روز در این بادیه حیران و ملولیم
و ز فتنه ساقی نهان شب همه مستیم
گفتیم که ما را به جز این کار هنر نیست
گفتند که مستید و پریشان ،بله هستیم
ای ساقی اعظم که در این شهر نهانی
ما دلخوش از آنیم که خورشید پرستیم
بدانکه شیخ سعدالدین حموی می فرماید که پیش از محمد علیه السلام در ادیان پیشین ولی نبود و اسم ولی نبود ، و مقربان خدا را جمله انبیاء می گفتند اگرچه در هر دینی یک صاحب شریعت بود و زیاده از یکی نمی بود اما دیگران خلق را به دین وی دعوت می کردند و جمله را انبیاء می گفتند .
چون کار به محمد رسید فرمود که بعد از من پیغمبر نخواهدبود تا خلق را به دین من دعوت کنند . بعد از من کسانی که پیرو من باشند و مقرب حضرت خدا باشند نام ایشان اولیاء است . این اولیاء خلق را به دین من دعوت می کنند . اسم ولی در دین محمد پیدا آمد . خدای تعالی دوازده کس را از امت محمد برگزید و مقرب حضرت خود گردانید و به ولایت خود مخصوص کرد و ایشان را نایبان حضرت محمد گردانید که العلماء ورثه الانبیاء . در حق این دوازده کس فرمود که علماء امتی کانبیاء بنی اسرائیل .
به نزدیک شیخ ، ولی در امت محمد همین دوازده کس بیش نیستند و ولی آخرین که ولی دوازدهم باشد خاتم اولیاست و مهدی و صاحب زمان نام اوست .
ای درویش شیخ سعد الدین در حق این صاحب زمان کتابها ساخته است و مدح وی بسیار گفته است . فرموده است که علم به کمال و قدرت به کمال دارد . تمامت روی زمین را در حکم خود در آورد و به عدل آراسته گرداند . کفر و ظلم را به یکبار از روی زمین بردارد . تمامت گنجهای روی زمین بر وی ظاهر گردد .
ای درویش ! هرچند صفت قدرت وی کنم از هزار یکی نگفته باشم . این بیچاره در خراسان در خدمت شیخ سعدالدین بودم و شیخ مبالغت بسیار می کرد در حق این صاحب زمان ، از قدرت و کمال وی چنانکه از فهم ما بیرون می رفت و عقل ما بر آن نمی رسید . روزی گفتم یا شیخ کسی که نیامده است در حق وی این همه مبالغت مصلحت نباشد ، شاید که نه چنین باشد . شیخ برنجید . ترک کردم و بیش ، از این سخن نگفتم .
ای درویش ! شیخ هرچه فرماید از سر دید فرماید اما بسیار کس که به این سخن زیان کردند و می کنند و بسیار کس سرگردان شدند و می شوند .
ای درویش! درویشی کن که هیچ مقام بزرگتر از درویشی نیست .
قصه خود را بگفتم دوش با فرزانه ای
گفت باور می ندارم من چنین افسانه ای
از درونم بر زبان راندم من اسرار مگوی
گفت یا مستی برادر جان و یا دیوانه ای
چون گرفتم دامنش را تا مرا چیزی دهد
گفت بگشا چشم تا بینی که خود شاهانه ای
گفتمش یک جرعه ام زآن می بده خندیدوگفت
جام بر کف داری و حیران پی میخانه ای
گرد او چرخی زدم تا ناگهان دستم گرفت
گفت من شمعم ولیکن تو مگر پروانه ای
گفتمش بیگانه ام آری ولی دیوانه ام
گرد خود چرخی زد و گفتا که کو بیگانه ای
گفتمش گر نیستم بیگانه آخر این ز چیست ؟
گفت گنجی در نهان داری ولی ویرانه ای
آهی از دل برکشیدم اشکم از دیده چکید
سیل اشک ازدیده اش بر خاک شد سیلانه ای
در میان موج و طوفان هستی ام بر باد رفت
تا که در آن بحر دیدم کشتی علیانه ای
چون درآن کشتی شدم درگوش من آهسته گفت
نیک بنگر تا ببینی با چه کس همخانه ای
من در آن کشتی ندیدم جز که نور ایزدی
« گشت این پس مانده اندرعشق او پیشانه ای»
سیل رفت وموج رفت ومرغ طوفان نیزرفت
یار رفت و یاد ماند و در دلم دردانه ای
داستانی از مثنوی با هم می خوانیم :
داستان موذنی بد صدا و مدعی بد آوایی که کافران را به اسلام می خواند ....
یک موذن داشت بس آواز بد / در میان کافرستان بانگ زد
چند گفتندش ، مگو بانگ نماز / که شود جنگ و عداوتها دراز
او ستیزه کرد و پس بی احتراز / گفت در کافرستان بانگ نماز
مولانا چنین ادامه می دهد که هنگامی که این موذن زشت آواز به نصیحت دوستان گوش نکرد و کار خویش به پیش برد ، کافری پرسان پرسان ، با حلوا و هدیه سراغ او آمد :
شمع و حلوا با چنان جامه لطیف / هدیه آورد و بیامد چون الیف
پرس پرسان کین موذن گو کجاست / که صلا و بانگ او راحت فزاست
و هنگامی که از او می پرسند که کجای آواز این موذن بد آوا راحت فزاست؟ چنین پاسخ می دهد که:
دختری دارم لطیف و بس سنی / آرزو می بود او را مومنی
هیچ این سودا نمی رفت از سرش / پندها می داد چندین کافرش
در دل او مهر ایمان رسته بود / همچو مجمر بود این غم ، من چو عود
هیچ چاره می ندانستم در آن / تا فرو خواند این موذن آن اذان
گفت دختر چیست این مکروه بانگ ؟ / که به گوشم آمد این دو چار دانگ؟
من همه عمر اینچنین آواز زشت / هیچ نشنیدم در این دیر و کنشت
خواهرش گفتش که این بانگ اذان / هست اعلام و شعار مومنان !
.... دختر باور نمی کند و از دیگران هم پرس و جو می کند که این آواز زشت چیست و چنین می شنود که این آواز مسلمانی است ....
چون یقین گشتش رخ او زرد شد / از مسلمانی دل او سرد شد
و مرد کافر شادی کنان می گوید که با این اذانی که تو دادی من از این پس با خیال راحت خواهم خفت ....
حالا حکایت ماست !
عمار بن موسی از امام صادق شنیدم که میفرمودند: از آنگاه که زمین بوده ، خالی از حجت نبوده است تا آنچه را از مردم نابود میکنند او زنده سازد ، سپس این آیه را تلاوت فرمودند: « میخواهند نور خدا را با دهانشان خاموش سازند و خداوند نور خود را کامل میسازد گرچه مشرکان را ناخوش آید »