»» در جستجوى مزار فاطمه ( علیها السلام)
«و لاى الامور تدفن سرا بضعة المصطفى و یعفى ثراها»
پاره تن مصطفى چرا پنهان بخاک سپرده شد و مزارش پنهان ماند؟
بدون هیچ تردیدى پس از دفن شبانه و مخفیانه زهرا (ع) مزارش نیز پنهان داشته شد. اما چرا بایستى درشهر پیامبر (ص) مزار تنها دخترش که به فاصله کوتاهى از او به دیدار خدا شتافت مخفى بماند؟ چرا نباید آنگونه که شایسته مقام اوست انبوه مردم در عزاى او و تشییع جنازهاش شرکت کنند و بر او نماز بگزارند و دفنش نمایند؟ آیا اینها بخاطر اجراى وصیت زهرا (ع) نبود؟ از این رو آن روزها کسى بدرستى جایگاه مزار فاطمه (ع) را نمىدانست و اگر کسى از على (ع) سراغ مزار فاطمه (ع) را مىگرفتبه احتمال قوى پاسخش به سکوت برگزار مىشد.
سکوتى که در آن هزاران نکته اعتراض آمیز نهفته بود زیرا على (ع) سعى و اصرار فراوان در پنهان داشتن مزار زهرا (ع) داشتبدین خاطر جایگاه مزار فاطه را با زمین یکسان کرد آنگاه صورت هفت قبر (19) و یا چهل قبر در بقیع ترتیب داد و هنگامى که مردم به بقیع رفتند صورت چهل قبر را دیدند از این روشناخت مزار فاطمه (ع) بر آنان مشکل افتاد. (20)
طبرى در دلائل الامامه مىنویسد آن روز صبح مىخواستد زنها را ببرند که قبرها رانبش کنند و جنازه زهرا (ع) را از قبر بیرون آوردند و بر آن نماز بخوانند اما با تهدید على (ع) منصرف شدند. (21)
با این وجود در مورد مزار فاطمه زهرا (ع) چهار قول وجود دارد:
1- برخى مزار فاطمه (ع) را در بقیع مىدانند از جمله اربلى در کشف الغمه و سید مرتضى در عیون المعجزات (22) اهل سنت نیز عموما بر این باورند آنان مزارى را که درکنار مزار چهار امام (ع) وجود دارد مزار فاطمه دختر رسول خدا (ص) مىدانند. (23)
2- برخى چون ابن سعد و ابن جوزى گویند فاطمه (سلام الله علیها) رادر خانه عقیل دفن نمودهاند. (24)
3- برخى مزار فاطمه (سلام الله علیها) را در روضه پیامبر (ص) مىدانند.
4- عدهاى گویند فاطمه (ع) را در خانهاش دفن نمودند که قرائن، روایات و اقوال زیادى این قول را تایید مىکند که عبارتنداز:
1- هیچ دلیلى نداشت که على (ع) فاطمه زهرا (ع) را در جوار پیامبر (ص) به خاک نسپارد زیرا خانه فاطمه (ع) درکنار خانه رسول خدا (ص) بود و بنابراین خانه فاطمه فضیلتبیشترى نسبتبه بقیع داشت آنگونه که حتى بعدها ابوبکر و عمر هم هنگام مرگشان وصیت کردند در جوار پیامبر ( صلى الله علیه و آله) دفن شوند. امام حسن مجتبى (ع) هم هنگام شهادت وصیت نمود کنار جدش بخاک سپرده شود که متاسفانه اهل بیت (ع) هنگام اجراى وصیتبا مخالفتبرخى روبرو شدند. (25)
و از این رو حضرت را در کنار جدهاش «فاطمه بنت اسد» بخاک سپردند. (26)
در اینجا روشن مىشود: اول آنکه اهل بیت تاکید داشتند تا در کنار پیامبر (ص) به خاک سپرده شوند و دوم امام حسن ( علیه السلام) کنار مزار فاطمه بنت اسد دفن گردید بنابراین مزارى که در بقیع در کنار مزار چهار امام ( علیهم السلام) قرار دارد مزار فاطمه بنت اسد است نه مزار فاطمه زهراء (ع) !
2- هر چند دفن فاطمه (ع) شبانه صورت گرفت اما با توجه با بافتشهرى مدینه در آن زمان انتقال فاطمه (ع) از خانهاش به بقیع و عبور ازکوچههاى تنگ و از جلوى خانههاى کوچکى که به سبک روستاها غالبا حیاطى هم نداشتند چندان آسان نمىنماید زیرا کافى است تنها در این مسیر چشمى بیدار باشد و یا بیدار شود و همه نقشهها بر باد رود.
3- سخن على (ع) بر مزار فاطمه (ع) که پس از دفن او برخاست و رو به قبر پیامبر (ص) کرد و فرمود «السلام علیک یا رسول الله عنى و عن ابنتک النازلة فى جوارک» (27) یعنى: سلام بر تو اى رسول خدا (ص) ازمن و از دخترت که در جوار تو فرود آمده.
و طبق نقل کلینى: «السلام علیک عنى و عن ابنتک و زائرک و البائنة فى الثرى ببقعتک» (28) یعنى: اى رسول خدا (ص) ! از من و دخترت که به دیدار تو آمده و در کنارت که زیر خاک آرمیده درورد باد.
از هر دو عبارت کافى و نهج البلاغه چنین استفاده مىشود که على (ع) پس ازدفن فاطمه (ع) رو به قبر پیامبر (ص) کرد. بنابراین معلوم مىشود قبر شریف نبوى (ص) در پیش روى او بود، و اگر على (ع) در بقیع بود بایستى رو به سوى قبر حضرت مىکرد نه رو به قبر شریف پیامبر. دیگر اینکه به تصریح ذکر شده که فاطمه (ع) در جوار پیامبر (ص) و در کنار او به خاک سپرده شده است.
4- شیخ صدوق ابن بابویه عالم بزرگ شیعه - متوفاى 389 ه - گوید: برایم ثابتشده که فاطه (ع) رادر خانهاش دفن نمودند، پس از آنکه مسجد را توسعه دادند قبر فاطمه (ع) در مسجد واقع شد. من سالیکه به سفر حج رفتم در مدینه رو به سوى خانه فاطمه (ع) که از اسطوانه روبروى باب جبرئیل تا پشتحظیره مرقد نبوى است نمودم و در آنجا زیارت فاطمه را به جا آوردم. (29)
گروهى دیگر از علماء نظیر علامه حلى و علامه مجلسى معتقدند که فاطمه (ع) را درخانهاش دفن نمودند. (30)
5- شیخ طوسى - متوفاى 460 ق - گوید صحیح آن است که فاطمه (ع) در خانهاش یا روضه پیامبر (ص) دفن گردید، زیرا دیثشریف پیامبر (ص) این مطلب را تایید مىکند که فرمود: «ما بین قبرى و منبرى روضة من ریاض الجنه» بین قبر و منبرم باغى از گلشنهاى بهشت است. (31)
در صورتى که مکان روضه را وسیعتر بدانیم قول شیخ طوسى نیز قابل قبول است و گرنه خانه فاطمه (ع) ما بین قبر ومنبر پیامبر (ص) نبوده استبلکه پایین قبر پیامبر (ص) قرار داشته است.
6- درسال 886 ق بدنبال آتش سوزى درمسجد نبوى در مدینه سمهودى تاریخ نگار و مدینه شناس معروف که ازعلویان مصرى ساکن مدینه بود ماموریت نظارت بر تعمیرات را به عهده گرفت از این رو به مقصوره قدم نهاد تا به کار خویش پردازد در هنگام تعمیر قبرى در زیر کف اطاق حضرت فاطمه ( علیها السلام) پیدا شد که باید قبر فاطمه (ع) دختر پیامبر (ص) باشد. (32)
7- وجود مزار شریف فاطمه (ع) درحجرهاش معروف و مشهور بوده زیرا به عهد سمهودى خدام حرم شریف نبوى (ص) مردم را هنگام زیارت مردم را راهنماى مىکردند تا جلو حجره فاطمه (ع) قدرى از کنار ضریح پیامبر (ص) فاصله گیردند مبادا پا بر مزار فاطمه (ع) نهند. زیرا مىدانستد که بنا بر یکى از اقوال آنجا مزار فاطمه (ع) است. (33)
8- مردى از امام جعفر صادق (ع) مکان مزار فاطمه (ع) را سؤال نمود حضرت فرمود: «در خانهاش دفن شد» . (34)
9- به موجب روایتى که معتبرترین کتب شیعه نظیر اصول کافى، عیون اخبار الرضا، مناقب و دیگر کتابها آن را نقل کردهاند: مردى از حضرت رضا (ع) مکان قبر فاطمه (ع) را پرسید حضرت فرمود فاطمه (ع) را در خانهاش دفن نمودند بعد از آنکه بنى امیه مسجد را توسعه دادند قبر فاطمه (ع) در مسجد واقع شد. (35)
10- مردى بنام ابراهیم بن محمد همدانى نامهاى به امام على النقى نوشت و از حضرت محل دفن فاطمه (ع) را سؤال کرد. امام در پاسخ وى نوشت او را کنار جدم رسول خدا (ص) بخاک سپردند. (36)
بنابراین با توجه به دلائلى که ذکر شد جاى تردید باقى نمىماند که فاطمه زهرا ( علیها السلام) در خانهاش دفن گردید بخصوص که ائمه علیهم السلام نیز این موضوع را با صراحتبیان فرمودهاند و به یقین فرزندان بهتر جاى قبر مادرشان را مىدانند و اهل خانه از درون خانه بهتر خبر دارند اگر فاطمه (سلام الله علیها) دستور ساختن نعش رابه اسماء مىدهد نه براى این است که جسد او را مىخواستند جابجا کنند بلکه بدین جهت است که چند تنى که بر او نماز مىگزارند پیکرش را نبیند و اگر على (ع) صورت قبرهاى در بقیع بنا مىکند بدان خاطر است تا مزارهاى واقعى در آن مقطع خاص زمانى مخفى بماند واگر با کسانى که قصد شکافتن آن قبرهاى غیر واقعى را دارند به مقابله جدى برمىخیزد بدان خاطر است که اگر آن شبه قبرها شکافته شود بر آنان تردیدى نخواهد ماند که فاطمه در خانهاش به خاک سپرده شده و هر چند على (ع) مزار فاطمه را با زمین یکسان قرار داده بود اما کنجاویها راز نهفته را آشکار مىکرد. بعد از گذشت آن دوران خاص دیگر پنهان داشتن مزار دلیل خاص نداشت و از این رو فرزندان فاطمه (ع) یعنى حضرت امام جعفر صادق امام رضا و امام على النقى (که درود خدا بر آنان باد) با صراحت فرمودند که مزار فاطمه (علیها لاسلام) درخانهاش مىباشد و در کنار پیامبر ( صلى الله علیه و آله) بخاک سپرده شده است. اکنون تنها پاسخ به این سوال باقى است که مکان حجره فاطمه زهراء ( علیها السلام) در مسجد نبوى کجاست؟
در پاسخ به این سوال مورخ کبیر اهل سنتشیخ محمود بن محمد النجار در کتابش الدرة الثمینه فى اخبار المدینه چنین مىنویسد: قبر فاطمه رضى الله عنها در خانه اوست که عمر بن عبد العزیز آن را ضمیمه مسجد کرد خانه او امروز داخل مقصوره و پشتحجره پیامبر (ص) است و در آن محرابى قرار دارد. همچنین قبر پیامبر (ص) وسائر حجرات همسرانش در مسجد قرار دارد. (37)
تاریخ وفات
در تاریخ وفات حضرت زهرا (ع) نیز اختلاف است عدهاى از علماء شیعه و سنى وفات فامه زهرا (ع) را 75 روز (38) و عده اى 95 روز بعد از وفات پیامبر (ص) مىدانند. (39)
یکى از مواردى که موجب اختلاف شده این است که در خط کوفى تقطه گذارى وجود نداشته است. واز این رو خمس و سبعون (75 روز) و خمس و تسعون (95 روز) هر دو یکسان نوشته مىشده که در خواندن و قرائت آن اشتباه پیش آمده است.
با توجه به اینکه وفات پیامبر (ص) در روز دوشنبه 28 صفر سال یازدهم هجرى قمرى مطابق 7 خرداد سال 11 ه.ش اتفاق افتاد بنابر گفته اول (75 روز) تاریخ وفات فاطمه (ع) 13 جمادى الاولى سال یازدهم ه.ق مطابق هفدهم مردادماه سال 11 هجرى شمسى و بنابر گفته دوم (95 روز) تاریخ 3 جمادى الاخر سال 11 ه.ق مطابق با ششم شهریور سال 11 هجرى شمى مىباشد البته گفتههاى دیگر در تاریخ وفات حضرت زهرا هست اما فاصله 75 روز یا 95 روز با نظر اهل بیت (ع) هماهنگ است از این رو ما را با دیگر گفتهها کارى نیست. با توجه به قرائنى چند آنچه صحیحتر مىنماید 95 روزاست. (40) .
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 86/3/12 :: ساعت 1:13 عصر )
»» سخنان حضرت على (علیه السلام) بر مزار حضرت زهرا(سلام الله علیها)
کلینى عالم و محدث معروف شیعى - متوفاى 328 ه.ق - مىنویسد:
پس از وفات فاطمه (سلام الله علیها)، على (علیه السلام) او را پنهان به خاک سپرد و جاى قبرش را ناپدید کرد، سپس برخاست روبه مزار رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) کرد و گفت:
سلام بر تو یا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ! از من و از دخترت که به دیدار تو آمده و اکنون در کنارت زیر خاک خفتهاست، خداوند چنین خواسته که او زودتر از دیگران به تو ملحق شود.
اى پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ! شکیبائىام از فراق محبوبهات به پایان رسیده، و خویشتن داری ام بخاطر جدایى سرور زنان عالم از دست رفته است. اما چه چاره جز آنکه طبق سنت تو بر مصائب صبر کنم، آنچنان که در مصیبت جدائی ات صبر نمودم. من سرّ تو را در آرامگاهت نهادم و تو بر روى سینه من جاى دادى «همه از خدائیم و به سوى خدا باز خواهیم گشت» همانا امانت به صاحبش رسید و گروگان دریافت گشت و زهرا (سلام الله علیها) از دستم گرفته شد. اى رسول خدا (ص) پس از او آسمان و زمین در منظر نگاهم زشت مىنماید. اندوهم جاودانه شد و شبم در بیخوابى مىگذرد و غمم پیوسته در دل است تا خدا مرا در جوار تو ساکن گرداند.
غصهاى دارم که از شدتش دل به خون نشسته و اندوهى دارم بهت آور، چه زود جمع ما را به پریشانى کشانید و میان ما جدائى افکند تنها بسوى خداوند شکایت مىبرم به همین زودى دخترت از همدست شدن امتت بر ربودن حقش به تو خبر خواهد داد، همه سرگذشت را از او بپرس و گزارش را از او بخواه، چه بسا درد دلهائى که چون آتش در سینهاش مىجوشید و در دنیا راهى براى گفتن و شرح دادن آن نیافت او هم اکنون مىگوید و خداوند هم داورى مىکند و او بهترین داوران است. سلام بر شما سلام وداع کننده که نه خشمگین است و نه دلتنگ اگر مىروم بخاطر دلتنگی ام نیست و اگر بمانم بخاطر بدگمانی ام به خدا از آنچه به صابران وعده داده نباشد.
آه، آه صبر آرام بخش و زیباست و اگر بیم چیرگى ستمکاران نبود براى همیشه چون معتکفان دراینجا مىماندم و چون فرزند مرده شیون سرمىدادم و سیل آسا مىگریستم. خدا گواه است که دخترت پنهان بخاک سپرده مىشود در حالى که حقش غصب شد و از ارثش محروم گشت. با اینکه هنوز روزى چند از وفاتت نگذشته بود و بر خاطرهها از یادت غبار کهنگى ننشسته بود.
اى رسول خدا! دل را به یاد تو آرام میدارم درود خدا بر تو و سلام و رضوان خدا بر فاطه (سلام الله علیها) باد» . (16)
على (علیه السالم) از فراق فاطمه ( علیها السلام) به شدت اندوهگین بود، رنج و اندوه على (ع) در سخنان از دل برآمدهاى که درکنار مزار زهرا (سلام الله علیها) گفته است هویدا است. گاه نیز سوز دل خود را در مرثیههایى که مىسرود و یا زمزمه مىکرد نشان مىداد. در دیوانى که منسوب به امیرالمومنین (ع) است شعرى با نوزده بیت آمده که على (ع) آنرا بر مزار فاطمه زهرا ( علیها السلام) سروده است. (17)
اما ابوالعباس مبرد - متوفاى 285 ه - دو بیت از آن شعرها را با اندکى تفاوت ذکر کرد. و گوید على (ع) به این اشعار تمثل جست.
لکل اجتماع من خلیلین فرقه *** و کل الذى دون الممات قلیل
و ان افتقادى واحدا بعد واحد *** دلیل على ان لایدوم خلیل (18)
جمع هر دو دوستى را عاقبت فراق و پریشانى است و هر چیز جز مرگ ناچیز است و اینکه من دوستى را پس از دوست دیگر از دست مىدهم نشان آن است که هیچ دوستى جاوید نمىماند.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 86/3/12 :: ساعت 1:12 عصر )
»» حضرت فاطمه ( علیها السلام) در روزهاى آخر زندگى
فاطمه (علیها السلام) در روزهاى آخر زندگى، «اسماء بنت عمیس» را فراخواند و فرمود: دوست ندارم بر پیکر زن پارچهاى بیفکنند و اندام وى زیر آن نمایان باشد.
اسماء پاسخ داد: من چیزى به شما نشان خواهم داد که درحبشه دیدم سپس چند شاخهتر خواست، آنها را خم کرد و پارچهاى بر روى آن کشید و تابوت گونه ساخت. فاطمه ( علیها السلام) فرمود: چه چیز خوبى است که در آن پیکر زن و مرد قابل تشخیص نیست. اى اسماء! هنگامى که جان دادم تو مرا غسل بده و نگذار کسى نزد جنازه من بیابد . این اولین تابوتى بود که در اسلام ساخته شد و هنگامى که فاطمه ( علیها السلام) آن را دید تبسمى کرد که تنها تبسم او بعد از وفات پدرش رسول خدا (صلى الله علیه و آله) بود. (1)
بیمارى فاطمه ( علیها السلام) روز بروز سختتر مىشد، فرزندان زهرا (سلام الله علیها) بخاطر مادرشان بشدت نگران بودند و دل پاک على ( علیه السلام) از اندوه فاطمه (سلام الله علیها) در خون نشسته بود.
روز وفات، زهرا ( علیها السلام) وصایاى خود را به على (علیه اسلام) بیان فرمود و ایشان به شدت گریست.
فاطمه ( علیها السلام) ضمن سفارش فرزندانش به على ( علیه السلام) فرمود: یا على! مرا شبانه و آن هنگام که چشمها در خواب است غسل بده، کفن کن و به خاک بسپار. دوست ندارم کسانى که حقم را غصب کردند به تشییع جنازه من حاضر شوند و یا بر من نماز بخوانند. (2)
هنگامى که وفات فاطمه (سلام الله علیها) نزدیک شد، به «سلمى» (3) فرمود تا مقدارى آب آورد. زهرا (سلام الله علیها) غسل کرد و بخوبى بدن خود را شستشو داد، لباسهاى پاکیزه خود را خواست و آنها را پوشید; سپس از سلمى خواست تا رختخوابش را وسط حجره بگستراند آنگاه رو به قبله دراز کشید; دستها را زیر صورت نهاد و گفت من هم اکنون قبض روح خواهم شد. خود را پاکیزه کردهام کسى مرا برهنه نکند. (4)
پس از وفات فاطمه ( علیها السلام) حسن وحسین ( علیهما السلام) وارد خانه شدند و سراغ مادرشان را گرفتند، گفتند اکنون هنگام استراحت مادر ما نیست اسماء (5) به آنان گفت عزیزانم مادرتان از دنیا رفت.
حسن و حسین (ع) روى جنازه مادر افتادند و آن را مىبوسیدند و گریه مىکردند. حسن (ع) مىگفت: مادرجان با من سخن بگو. حسین (ع) مىگفت: مادر جان من حسین توام، قبل از آنکه بخاطر غم فراقت روح از بدنم جدا شود با من سخن بگو.
یتیمان زهرا (سلام الله علیها) به جانب مسجد شتافتند تا پدرشان را از مرگ غم انگیز مادر با خبر کنند. وقتى خبر وفات زهرا (سلام الله علیها) به على (ع) رسید از شدت غم و اندوه بیتاب شد و فرمود اى دختر پیامبر (ص) تو تسلى بخش من بودى بعد از تو از که تسلیتبجویم. (6)
صداى شیون یتیمان زهرا (سلام الله علیها) آواى جانسوز عزا بود که بگوش مردم مدینه رسید. عدهاى ازخواص بنى هاشم به درون خانه رفتند، مردم مدینه نیز بیرون خانه اجتماع کردند و در حالى که بشدت مىگریستند منتظر بودند جنازه زهرا (سلام الله علیها) را از خانه بیرون آورند تا در تشییع جنازه شرکت کنند ناگاه ابوذر از خانه خارج شد و گفت: پراکنده شوید چون تشییع جنازه به تاخیر افتاد. (7)
شبانگاه على (علیه السلام) پیکر پاک فاطمه (سلام الله علیها) را غسل داد. (8) در هنگام غسل وى اسماء نیز با على (ع) همکار داشت. (9)
تنى چند از پاک مردان و رازداران اهل بیت؛ چون سلمان فارسى، مقداد، ابوذر، عمار و حذیفه، عبدالله بن مسعود (10) ، عباس و عقیل همراه حسن و حسین و على (علیهم السلام) بر پیکر دختر پیغمبرنماز گزاردند. (11) شبانه فاطمه (سلام الله علیها) رادفن کردند، على (علیه السلام) او را بخاک سپرد (12) و اجازه نداد تا ابوبکر بر جنازه او حاضر شود (13) على (علیه السلام) جایگاه زهرا (سلام الله علیها) را با زمین یکسان ساخت تا مزارش شناخته نشود. (14) و به روایتى صورت چند قبر بنا کرد تا مزار واقعى مخفى بماند. (15)
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 86/3/12 :: ساعت 1:8 عصر )
»» حضرت امام جعفرصادق(علیه السلام)پایه گذارعرفان دراسلام
چند تن از عارفان و مورخین اسلامی می گویند که حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) در محضر درس پدرش حضرت امام محمد باقر
(علیه السلام) عرفان هم تحصیل می کرده است .
شیخ عطار نویسنده کتاب ( تذکره الاولیاء ) از این دسته است در صورتی که عرفان در قرن اول هجری وجود نداشته و اگر موجود بوده یاری به شکل مکتب در نیامده بود . شاید اندیشه های عرفانی در آن قرن موجود بوده و بعضی از متفکرین اسلامی آن را به زبان می آورده اند .
اما در قرن اول هجری هیچ مکتب عرفانی وجود نداشته که در آن یک نوع بخخصوص از عرفان مورد بحث قرار بگیرد و یک پیر یا مراد یا غوث ، عده ای از مریدان را دور خود داشته باشد و عرفان را به آنها بیاموزد . دیگر این که عرفان نوعی از تجلی افکار بوده که با درس کلاسیک ، رابطه ای نداشته و مراد یا قطب ، به مریدان خود درس نمی داده و از آنها عمل می خواسته است و می گفته که درس عشق را به وسیله قلم و کاغذ و دفتر نمی توان آموخت ( بشوی اوراق اگر همدرس مائی - که درس عشق در دفتر نباشد ) .
عرفان از قرن دوم هجری بوجود آمد یا این که در آن قرن دارای مکتب شد و قبل از آن مکتب نداشته است . میدانیم که تذکره الاولیاء یکی از کتب مشهور و در نظر بعضی از فضلاء از کتب معتبر دنیای اسلامی است. اما در آن کتاب خبرهائی نقل شده که نادرست بودن آن قابل تردید نیست و یکی از آن اخبار این است که ( با یزید بسطامی ) عارف معروف مدتی در محضر حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) به سر می برده و شاگرد او بوده و عرفان را از وی می آموخته است .
بنابرگفته تذکره الاولیاء با یزید بسطامی بعد از این که علوم را فرا گرفت و وارد عرفان شد برای اینکه عارف کامل بشود لازم دانست که به خدمت عرفای بزرگ جهان برسد . لذا از بسطام خارج شد و مدت سی سال با تحمل گرسنگی و محرومیت های دیگر به خدمت عارفان بزرگ رسید در آن مدت ، محضر یکصد و سیزده عارف را ادراک کرد که آخرین آنها حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) بود.
هر روز با یزید بسطامی به حضور حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) می رسید و به دقت گوش فرا می داد و گفته های او را بخاطر می سپرد و چشم از وی بر نمی داشت .
یک روز حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) به او گفت : با یزید آن کتاب را که در طاق ( طاقچه ) بالای سر تو می باشد بردار و به من بده . با یزید گفت : کدام طاق ( طاقچه ) را می گوئی ؟ حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) گفت : تو مدتی است که به اینجا می آئی و آیا هنوز طاق را ندیده ای ؟ با یزید بسطامی گفت : من در اینجا ، غیر از تو کسی را نمی دیدم چون برای دیدن تو آمده ام . حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) بعد از شنیدن این گفته گفت : ای با یزید دوره تعلیم تو به پایان رسیده و به تو اجازه میدهم که به بسطام مراجعت نمائی و در آنجا مشغول ارشاد خلق باشی .
شاید نویسنده کتاب تذکره الاولیاء با عقیده به اینکه این روایت صحیح می باشد آنرا نوشته ولی چون با کرونولوژی ( یعنی لزوم منظم بودن وقایع از لحاظ تاریخ وقوع ) وفق نمی دهد ، نادرست است و اگر نویسنده کتاب تذکره الاولیاء آنرا جعل نکرده باشد دیگری جعل کرده و نویسنده بدون تحقیق آنرا نقل نموده است . چون حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) در نیمه اول قرن دوم هجری تدریس می کرد و تاریخ وفات او هم سال 148 هجری است . لیکن با یزید بسطامی در قرن سوم هجری می زیسته و تاریخ وفات او را 261 هجری نوشته اند. راجع به تاریخ فوت بایزید بسطامی اختلاف وجود دارد . اما بدون تردید او در قرن سوم هجری می زیسته و لذا نمی توانسته به خدمت حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) برسد . اما نمی توان منکر وجود تعالیم عرفانی در دروس حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) شد .
وجود عرفان ، در دروس حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) قیافه معنوی او را در نظر ما جالب توجه تر می کند و نشان می دهد که ذوق حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) تجلی های گوناگون داشته است. از قرن دوم هجری که عرفان دوره اسلامی در شرق بوجود آمد تا امروز ، چیزی بود و هست که از عرصه تخیل و اندیشه و در خود فرو رفتن تجاوز نمی کرد و نمی کند .
گر چه آثار عرفان ، در عارف ، بر اعمال وی پرتو می اندازد و او را خوش خلق و مهربان و نوع پرور می نماید اما خود عرفان یک سلول معنوی است و با علوم مادی و تجربی رابطه ندارد . در صورتی که حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) یک دانشمند تجربی بود و اولین کسی است که در اسلام ، تئوری را با عمل توأم کرد و یک نظریه فیزیکی و شیمیائی را نمی پذیرفت مگر اینکه خود او ، از راه آزمایش به صحت آن نظریه پی برده باشد.
یک دانشمند تجربی از نوع دانشمندان فیزیکی و شیمیائی امروزی که حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) در دنیای اسلام از آنها بود و به عرفان توجه ندارد . چون عرفان چیزی است که با آزمایش فیزیکی و شیمیائی نمی توان آنرا سنجید و حالی است که به دست نمی آید مگر بعد از مدتی طولانی با تلقین به نفس .
حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) که اولین دانشمند واقعی فیزیکی و شیمیائی در دنیای اسلامی بوده ، به قاعده ، نبایستی علاقه به عرفان داشته باشد . ولی طوری علاقمند به عرفان بوده که ( ز مخشری ) دانشمند معروف در کتاب مشهورش ( ربیع الابرار ) بعد از یک تجلیل فوق العاده از پایه علمی حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) او را پیش قدم میداند .
نویسنده کتاب تذکره الاولیاء هم که میدانیم ( عطار ) عارف معروف است حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) را از پیشقدمان اولیه عرفان میداند . اما ارزش نوشته زمخشری از لحاظ تاریخی بیش از ارزش نوشته عطار می باشد . چون علاوه بر اینکه بعضی از روایات تذکره الاولیاء از لحاظ تاریخ وقوع منظم نیست ، نویسنده آن کتاب در حال جذبه مشغول نویسندگی بوده است . او عاشق عارفان بوده و بدون اینکه متوجه باشد ، در مورد بعضی از آنها غلو کرده است . از این جهت می گوئیم که متوجه غلو خود نبوده که هر گاه متوجه می گردید غلو نمی کرد برای اینکه می دانست که مبالغه از ارزش کلام می کاهد و اگر در تاریخ مبالغه راه پیدا کند ، نمی توان آنرا تاریخ دانست . قلمی که در دست زمخشری بود قلم یک مورخ به شمار می آمد و قلم نویسنده کتاب تذکره الاولیاء را بایستی قلم یک عاشق به شمار آورد .
در هر حال عده ای از مورخین و عرفان اسلامی عقیده دارند که حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) اولین عارف دنیای اسلامی یا جزو اولین عرفای جهان اسلامی بوده است . آیا چون حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) اولین عارف یا جزو عرفای اولیه دنیای اسلامی بوده دانشجویانی هم که مسلمان نبوده اند اجازه داشتند که در محضر درس وی حضور به هم رسانند و از علوم او استفاده کنند ؟ زیرا در چند مأخذ گفته شده که در محضر درس حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) دانشجویانی که مذهب صائبی داشته اند نیز حضور به هم می رسانیدند .
دراین کلمه حرف(ب)مقدم برهمزه میباشدودرقرآن مجید(صابئین)ذکرشده است "));">
صابئین قومی بودند که دین اکثر آنها حد وسط بین دین یهودی و مسیحی بود و موحد بشمار می آمدند . یک عده از صابئین هم مشرک بودند و بعد از اینکه اسلام وسعت گرفت ، آن دسته که مشرک بودند خود را موحد جلوه دادند تا اینکه بتوانند با مسلمین زندگی کنند زیرا می دانیم که مسلمانها فرقه های موحد را که به آنها ( اهل کتاب ) می گفتند آزار نمی کردند . مرکز سکونت صابئین در حران واقع در مغرب بین النهرین جنوبی بود که در تواریخ قدیم اروپا به اسم کاره خوانده می شد .
کاره یعنی برنده "));">
آن دسته از صابئین که خدای یگانه را می پرستیدند رسم داشتند که بعد از تولد نوزاد او را در آب غسل می دادند و نام بر او می نهادند یعنی تعمید می کردند .
بعضی از محققین اروپائی که نظریه آنها در کتاب دائرة المعارف اسلامی منعکس گردیده عقیده دارند که کلمه صابئی از ریشه صبع ( حروف - صاد - با - عین ) گرفته شده یعنی در آب فرو رفتن یا غسل زیرا پیروان گیش صابئی نوزادان را هنگام تعمید در آب فرو می بردند و بر اثر مرور زمان حرف عین از کلمه صابئی افتاده و به این شکل می بینیم در آمده است . همان محققین اروپائی می گویند که صابئین ( یحیی ) معروف به معمد ( تعمید دهنده ) را پیغمبر خود می دانستند .
نویسنده کتاب تذکره الاولیاء میگوید : که تمام فرقه ها از محضر درس حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) استفاده می کردند .
شیخ ابوالحسن خرقانی میگوید : مسلمان و کافر در محضر درس حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) حضور بهم میرسانیدند و از خوان فضلش بهره مند می شدند .
ما نمی دانیم که آیا چون حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) یک عادف بوده ، اجازه میداده که دانشجویان غیر مسلمان در محضر درس او حضور بهم رسانند یا اینکه چون دارای نظر عمیم بوده و علم را برای همه می خواسته موافقت می کرده که هر کس که طالب علم است در محضر او درس بخواند ولو مسلمان نباشد .
آنچه مسلم است این که بین شاگردان حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) عده ای بودند که کیش صابئی داشتند و بعضی از محققین اروپائی که نظریه شان در کتاب دائره المعارف اسلامی منعکس گردیده گفته اند که ( جابر بن حیان ) از شاگردان معروف حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) دارای کیش صابئی بوده است .
دانشجویان صابئی که درمحضر حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) حضور می یافته اند افرادی با هوش بودند و برای تحصیل علم تن به زحمت می دادند و همه آنها در علم پیشرفت کردند و محضر درس حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) برای صابئی ها دانشگاهی شد که علم و فرهنگ صابئی را پایه گذاری کرد . وقتی تاریخ قوم صابئی را در دوره ماقبل حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) با دوره ما بعد آن ، مقایسه می کنیم می بینیم که مانند مقایسه ظلمت با نور است .
قبل از حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) صابئی ها یک قوم بدوی و عقب افتاده بودند که اطلاعاتشان از حدود اطلاعات بدوی ها تجاوز نمی کرد . حتی آن دسته از صابئی ها که موحد به شمار می آمدند اطلاعاتشان بیش از قبائل صحرا نشین آن دوره نبود . اما بعد از دوره حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) قوم صائبی دارای فرهنگ شد ، و دانشمندانی برجسته در آن قوم بوجود آمدند که در طب و فیزیک و شیمی و مهندسی شهرت جهانی پیدا کردند و امروز ما اسم آنها را در دائره المعارف ها می خوانیم .
دانشکده حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) سبب شد که قوم عقب افتاده صابئی مبدل به یک قوم متمدن شود و از آن جامعه متمدن دانشمندان و ادابائی برخیزند که آثارشان مورد استفاده دنیا قرار بگیرد و نیز دانشکده حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) سبب گردید که قوم صابئی باقی بماند . قومی که خود را نمی شناسد و از تاریخ خویش بدون اطلاع است . و مردان برجسته و فرهنگ نداشته که شاخص آن قوم بشوند ، از بین می رود . اما قومی که تاریخ دارد و خود را می شناسد و مردانی برجسته در دنیا شاخص او شده اند و فرهنگ دارد از بین نمی رود همانگونه که صابئیان از بین نرفتند و هنوز موجودیت دارند . گر چه شماره آنها بقدر گذشته نیست اما هنوز قسمتی از آنها در همان منطقه که در قدیم محل سکونتشان بوده بسر می برند .
شیخ ابوالحسن خرقانی هم مثل زمخشری و عطار نیشابوری ( و طبیعی است که عطار بعد از شیخ ابوالحسن خرقانی آمد ) برای حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) خیلی قابل احترام است و او را پیشوای عارفان در دنیای اسلامی میداند .
شیخ ابوالحسن خرقانی را می توان یک محقق تاریخی هم دانست برای اینکه راجع بریشه عرفان تحقیق کرده و متوجه شده که عرفان در گذشته یعنی قبل از اسلام هم در شرق وجود داشته ولی نتوانسته ریشه های عرفان قبل از اسلام در ایران پیدا کند برای اینکه شیخ ابوالحسن خرقانی توجهی به کیش زردشتی نداشته است و برای پیدا کردن ریشه های عرفان در ایران قبل از اسلام بایستی کیش زردشتی را هم در نظر گرفت .
امروز ما می دانیم عرفان قبل از اسلام در ایران دارای چند ریشه بوده و بین آنها دو ریشه بیش از دیگران اهمیت داشته یکی عرفانی که از کیش زردشتی منبعث شد و دیگری عرفانی که از مکتب اسکندریه به ایران رسید .
شیخ ابوالحسن خرقانی نتوانسته بوجود ریشه کیش زردشتی پی ببرد برای اینکه توجهی به آن کیش نداشته است در صورتی که در نیمه دوم قرن چهارم و نیمه اول قرن پنجم هجری که دوره زندگی شیخ خرقانی می باشد در قسمت هائی از ایران مردم هنوز به زبان پهلوی ساسانی صحبت می کردند ولی دین اسلام داشتند و یک قسمت از کسانی که به زبان پهلوی صحبت می کردند نزدیک زادگاه شیخ بسر می بردند و بعید بوده که شیخ خرقانی آنها را ندیده و زبانشان را نشنیده باشد . او ادیان یهودی و مسیحی را خوب می شناخته اما از چگونگی کیش زردشتی بدون اطلاع بوده معهذا تحقیق او راجع به عرفان قبل از اسلام جالب توجه است .
تحقیقات وسیع دانشمندان شرق شناس فرانسوی از قرن هفدهم میلادی تا امروز و ترجمه کتابهای قدیم هندی و در رأس آنها کتب ( ودا ) ثابت میکند که در ادوار باستانی بین ایران و هند ، یک رابطه فکری و فرهنگی وسیع وجود داشته و فرهنگ دو کشور تحت تأثیر آن روابط قرار گرفته است .
از قرن هفدهم به بعد دانشمندان شرق شناس اروپائی می دانستند که دین زردشتی از اندیشه های هندی هم مایه گرفته و بدون تردید ، عرفان زردشتی به نسبت زیاد از افکار هندی برخوردار شده ولی دین زردشتی غیر از دین هندی است و ثنویت دین زردشتی با تثلیث دین هندی فرق دارد . زردشت هر کس و از اهل هر جا که بوده بعد از ادراک افکار هندی از تثلیث هندیان پرهیز نموده و اساس دین خود را بر پایه ثنویت استوار کرده برای اینکه میدانسته اساس دنیا بر اضداد گذاشته شده و همه چیز دارای دو قطب مثبت و منفی است .
اگر شیخ ابوالحسن خرقانی می توانست ضمن مطالعه در عرفان در دوره قبل از اسلام و بین عرفان زردشتی و عرفان مکتب اسکندریه فرق بگذارد می فهمید که عرفان زردشتی از ثنویت مایه گرفته است اما عرفانی که حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) پایه گذار آن شدیک عرفان توحیدی است و اثری از دوگانگی و به طریق اولی سه گانگی در آن وجود ندارد و بدون اغراق ، عالی ترین اندیشه بشری برای تزکیه و تکامل روح است و آنقدر عالی می باشد که نه در دوره حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) مردم عادی بدان دست یافتند نه در دوره های بعد که عرفان دارای مکتب های متعدد شد ، و پیوسته عرفانی که پایه گذار آن حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) شد چیزی بود و هست مافوق منطقه دسترسی افراد عادی . عرفان حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) نه دارای نثلیث هندی و مسیحی می باشد نه دارای ثبویت زردشتی نه دارای مبالغه بعضی از عرفان دوره های بعد .
وقتی مکتب های عرفانی در دوره های بعد بوجود آمد برخی از بانیان آن مکتب ها در اندیشه عرفانی طوری دچار مبالغه شدند که متهم به کفر گردیدند و دیده شد که بر اثر مبالغه آنان حتی بعضی از پیروانشان از آنها رو برگردانیدند و شطح و طامه در زندگی عرفانی بعضی از آنها به جائی رسید که خود را برابر با خداوند دانستند و بی جهت نبود که زمخشری دانشمند معروف از آنها ( البته غیر از حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) و پیروانش ) نفرت داشت .
شطح یعنی حرفهای بی پایه زدن وطامه یعنی مافوق کون ومکان می دید "));">
و یکی از فضلای اخیر ایران به اسم مرتضی فرهنگ می گفت از عرفان بعضی از عرفا جز سنگ بزرگ که علامت نزدن باشد ندیده ام ولی خود مرتضی فرهنگ هم دارای ذوق عرفانی بود و در بعضی از نوشته هایش از عرفان دفاع کرده است. اما عرفان حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) چون دور از مبالغه بوده و نه فقط از طرف عرفای شیعه مذهب پیروی شده بلکه عده ای از عارفان که اهل سنت و جماعت بودند درس عرفان را از حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) آموختند و دویست سال بعد از حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) در بغداد مرکز خلفای عباسی ، عارفان سنی از عرفان حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) پیروی می کردند در صورتی که بانی عرفان در اسلام بدست یکی از خلفای عباسی به قتل رسیده بود .
عرفان حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) عبارت است از توکل به خداوند و احکام وی را به موقع اجرا گذاشتن بدون اینکه از امور دنیوی غفلت کنند و در نتیجه نظم زندگی خود را از بین ببرند :
عطار نیشابوری که در تذکره الاولیاء می نویسد که بایزید بسطامی مدت سی سال در بیابانها برای ادارک حضور عرفای بزرگ راه پیمود و رنج گرسنگی را تحمل کرد تا اینکه به حضور حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) رسیده متوجه نبود که حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) میل نداشت که بایزید بسطامی به کلی پشت پا به زندگی دنیوی بزند و مدت سی سال گرسنگی را تحمل نماید .
اگر روایت رفتن بایزید بسطامی نزد حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) صحت میداشت باین عرفان آن مرد را مورد نکوهش قرار می داد و به او می گفت چرا مدت سی سال در بیابانها به سر بردی و وظیفه خود را نسبت به زن و فرزندان مهمل گذاشتی چون عرفان حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) با ترک دنیا موافق نیست و می گوید هر کس باید امور دنیوی خود را به موازات امور اخروی منظم نماید .
در عرفان حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) بر خلاف آنچه بعد از او بانیان مکتب های متعدد عرفان گفتند مسئله رسیدن بخداوند وجود ندارد . حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) نمی گویند که آدمی به خداوند خواهد رسید مگر در حدود آنچه قرآن گفته است.
در قرآن گفته شده که انسان از خداوند است و بسوی او رجعت خواهد کرد اما این گفته به آن معنی نیست که انسان خدا خواهد شد . انسان که مخلوق است پیوسته مخلوق خواهد ماند و هرگز خالق نخواهد گردید ولی بعد از مرگ چون بسوی خدا رجعت می نماید به او نزدیک تر خواهد گردید .
بعد از حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) مکتب های عرفانی از ( انا لله و انا الیه راجعون ) این طور نتیجه گرفتند :
آدمی که بعد از مرگ به خدا می پیوندد و خدا می شود برای چه در زمان حیات خدا نشود ؟ از عقیده خدا شدن آدمی بعد از مرگ ، این نظریه پیدا شد که پس از مردن چون آدمی خدا شده زنده جاوید است و از همه چیز آگاه ، و اوضاع این دنیا را به خوبی می بیند و خویشاوندان را مشاهده می کند و می تواند مشکلات خویشاوندان را رفع نماید عقیده به زنده ماندن انسان بعد از مرگ منحصر به مسلمین نیست و این عقیده در تمام ادیان قدیمی وجود داشته است. ما نمی توانیم غیر از دو کیش در گذشته دینی را پیدا کنیم که در آن عقیده به زنده ماندن انسان بعد از مرگ وجود نداشته باشد . حتی پیروان ادیانی که بعد از مرگ ، جسد مرده را می سوزانیدند و خاکستر وی را در رودخانه می ریختند عقیده داشتند که آن مرده در دنیای دیگر زنده است. فقط پیروان کیش مانوی و مذهب باطنی که فرقه ای از مذهب اسماعیلی بود ، می گفتند که انسان بعد از مرگ به کلی فانی میشود و پیروان این دو کیش به معاد عقیده نداشتند .
اما بعد از حسن صباح دعاة باطنی متوجه شدند که پیروان آنها بایستی به معاد و زندگی بعد از مرگ و دریافت پاداش یا کیفر دیدن در دنیای دیگر عقیده داشته باشند تا اینکه یک پلیس باطنی و وجدانی با هر کس باشد و او را از ارتکاب کارهای بد ممانعت نماید . از این رو که بگذرند در تمام ادیان برای اینکه پلیس وجدانی و باطنی وجود داشته باشد نوعی از معاد را پذیرفته اند .
در بعضی از آنها مثل مصر قدیم زندگی بعد از مرگ برای دریافت پاداش یا دیدن کیفر بلافاصله بعد از مرگ جسمی شروع می شده است. در بعضی دیگر بین مرگ در این دنیا ، و دریافت پاداش یا دیدن کیفر در دنیای دیگر فاصله ای وجود داشته یا دارد . حتی در طوایف وحشی هم عقیده به زندگی بعد از مرگ وجود دارد و افراد آن طوائف هم نمی توانند قبول کنند که بعد از مرگ انسان دیگر زنده نباشد .
دکتر ( لای وینک استون ) کاشف سرچشمه های رود نیل در قرن نوزدهم میلادی که شرح مفصل اکتشافات و سیاحت نامه خود را به انجمن جغرافیائی پادشاهی انگلستان اهداء کرده در مدت متمادی سکونت در افریقای مرکزی در هر قبیله که بسر برده متوجه شده که مردم آن قبیله عقیده به زندگی اجداد مرده خود دارند و بعضی از آن قبایل نظریه و اراده اجداد را در امور زندگی خود مؤثر می دانند و یک قسمت از جادوگران قبایل آفریقائی ، نظریه و تصمیم اجداد را برای سیاه پوستان تعیین میکردند .
از آنچه ( لای وینک استون ) در افریقای مرکزی دید و شنید و دیگران در مناطق دیگر مشاهده کردند اینطور فهمیده می شود که هر قدر قبیله ای از لحاظ تمدن عقب تر باشد عقیده به زندگی بعد از مرگ در آن قوی تر است . این بدان مفهوم نیست که در اقوامی که از تمدن پیشرفته برخوردارند عقیده به زندگی بعد از مرگ وجود ندشته باشد و امروز یک آمریکائی و یک فرانسوی هم معتقد به زندگی بعد از مرگ است ولی عقیده او با عقیده سیاه پوست از قبایل آفریقای مرکزی در این خصوص فرق دارد و آن سیاه پوست معتقد می باشد که پس از مرگ زندگی او کوچکترین تفاوت با زندگی وی در این دنیا نخواهد داشت . در صورتی که یک آمریکائی یا فرانسوی فکر نمی کند که در زندگی بعد از مرگ مثل این دنیا غذا بخورد و لباس بپوشد و برای تماشای فیلم به سینما برود . به همین جهت بعضی از متفکرین گفته اند که زندگی بعد از مرگ از معتقدات فطری بشر می باشد و گر چه از پدیده های زیست شناسی و نظام وظائف الاعضا سرچشمه نگرفته که مثل گرسنگی و تشنگی غیر قابل اجتناب به نظر برسد .
معهذا چون عقیده به زندگی بعد از مرگ در قدیم ترین دوره ای که از روی آثار باستانی می شناسیم وجود داشته و این عقیده در طول ده ها و شاید صدها هزار سال ، از اسلاف باخلاف منتقل گردیده ، طوری استقرار یافته که جزو فطریات آدمی گردیده و فقط کسی ممکن است که عقیده به زندگی بعد از مرگ نداشته باشد که هرگز در اجتماع زندگی نکرده ، افکار و عقاید یک جامعه وحشی یا متمدن به گوشش نخورده باشد .
اساس معاد در تمام مذاهبی که عقیده به معاد دارد بر پایه همین عقیده فطری انسان به زندگی بعد از مرگ گذاشته شده است. هر مذهب که عقیده به معاد داشته از این عقیده فطری به نوعی برای ایجاد پلیس وجدانی و باطنی بین مردم استفاده کرده است.
در مصر قدیم اگر کسی چیزی را از دیگری بسرقت می برد علاوه بر اینکه در این دنیا طبق قوانین جاری مجازات می شد در دنیای ( مغرب ) یعنی دنیای دیگر پیوسته در تاریکی بسر میبرد . و هرگز روشنائی خورشید به او نمی تابید و نمی توانست از نور چراغ هم استفاده نماید .
در مصر قدیم تمام شهرها ( مثل امروز ) کنار رود نیل بود و تمام قبرستان ها در مغرب رود نیل قرار داشت و به همین جهت دنیای بعد از مرگ را دنیای مغرب می خواندند . "));">
در مذهب زردشتی در دنیای دیگر آدمی بایستی از پل چنوند ( بروزن دربند - م ) عبور کند و اگر در این دنیا مرتکب گناه شده باشد نمی تواند از پل عبور نماید و سقوط می کند .
مکتب هائی عرفانی در شرق از عقیده فطری و مذهبی مسلمین به زندگی بعد از مرگ استفاده کردند و برای پرورش روح پیروان خود یک زمینه مساعد ، و می توان گفت که یک جاده هموار یافتند . ضرورت نداشت که آنها پرورش روح پیرامون خود را از درس مقدماتی شروع کنند و مدتی سعی نمایند تا اینکه به مرید بفهمانند که آدمی بعد از مرگ زنده می ماند و او را تشویق نمایند که سعی کند در زندگی بعد از مرگ به عالی ترین مرتبه برسد . این کار پایه اول عرفان بود اما عارفان از پایان قرن دوم هجری از این مرتبه بالاتر رفتند و اساس عرفان را بر این نهادن که آدمی در همین دنیا به بالاترین مرتبه برسد و آنچه این فکر را بوجود آورد همان عقیده به زندگی بعد از مرگ بود .
می توانیم بگوئیم که اگر مسلمین یا اقوام دیگر عقیده به زندگی بعد از مرگ نداشتند عرفان بوجود نمی آمد برای اینکه زمینه ای برای تولد نداشت ، عارفان گفتند اینک که آدمی بدون تردید بعد از مرگ زنده می ماند و مرگ غیر از تغییر کسوت ( تغییر لباس ) نیست چرا انسان در همین دنیا به اعلاترین مرتبه تکامل روحی نرسد و نود را به ملکوت نرساند و صبر کند تا اینکه بعد از مرگ به اعلاترین مرتبه تکامل برسد ؟ هدف نهائی در مکتب های متعدد عرفان این بوده است که انسان در زندگی همین دنیا ، خود را به ملکوت برساند و وقتی مفهوم عرفان را بشکافیم باین نتیجه می رسیم که هدف عرفان این است که انسان در همین دنیا و قبل از مرگ خود را به مرتبه خدائی برساند ولی در عرفان حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) این موضوع وجود ندارد و او نگفته که انسان باید در همین زندگی دنیوی به مرحله خدائی برسد . این عقیده مولود مکتب های عرفان بعد از حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) است و دو چیز این عقیده را در مکاتب عرفانی بوجود آورد یکی اینکه آدمی بعد از مرگ زنده می ماند و دوم وحدت وجود .
نظریه وحدت وجود که بعد از حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) یکی از دو پایه بزرگ مکتب های عرفانی در شرق شد بدون شک مبدأ شرقی دارد و از هند و ایران سرچشمه گرفته و آنگاه از شرق به اروپا رفته و در آنجا طرفدارانی پیدا کرده است .
حضرت امام جعفر صادق
(علیه السلام) عقیده بوحدت وجود نداشت و مخلوق را غیر از خالق میدانست . آنها که طرفدار وحدت وجود بودند می گفتند بین خدا و آنچه بوجود آورده ، تفاوتی نیست مگر از حیث وجه یعنی از لحاظ شکل و لباس و هر چه هست ، اعم از جامد و گیاه و جاندار ، همان خدا است برای اینکه در آغاز جز خدا نبود و چون جهان آغاز و انجام ندارد اینک هم جز خدا ، وجود ندارد و چون غیر از خدا موجود نبود و نیست خداوند ناگزیر ، مصالح ساختمان جماد و گیاه و جاندار را از خود برداشته است و لذا بین خداوند و آنچه آفریده از لحاظ ماهیت تفاوت وجود ندارد
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 86/3/12 :: ساعت 1:0 عصر )
»» شیخ ابوالحسن خرقانی

شیخ ابوالحسن علی بن جعفر بن سلمان خرقانی « یا علی بن احمد » عارف بزرگ قرن چهارم و پنجم هجری از چهره های بسیار درخشان عرفان ایرانی است که در آزاد اندیشی و مردم گرائی جهانی و وسعت نظر انسانی و تفکر والای عرفانی ممتاز و کم نظیر است. گفتار و کردار این عارف کیهان گرای ایرانی که در نیمه دوم قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری در خرقان قومس « کومش » استان کنونی سمنان میزیسته است. در طی گذشت نزدیک به یکهزار سال همواره مورد توجه و دقت و مطالعه و سرمشق عارفان و شاعران و متفکران و محققان بوده است.
وی در سال 351 یا 352 هجری در قصبه خرقان قومس از توابع بسطام متولد شده و در روز سه شنبه دهم محرم (عاشورا) سال 425 هجری در هفاد و سه سالگی در همان قصبه خرقان جهان را بدرود گفته است. مشهور است که علاوه بر هم شهری وی یعنی بایزید بسطامی عارف بزرگوار و عالی مرتبه قرن دوم و سوم هجری که شیخ و مقتدای حال جذبه و تفکر او بوده است، مانند عارف معروف معاصر خود شیخ ابوسعید ابوالخیر خرقه ارشاد و طریقت از شیخ ابوالعباس احمد بن محمد عبدالکریم قصاب آملی داشته است.
در منقولات و حکایات باقی مانده، آمده است که شیخ ابوسعید ابوالخیر عارف مشهور و ابوعلی سینا فیلسوف نامی و ناصر خسرو قبادیانی علوی، شاعر و متفکر ایرانی که معاصر شیخ ابوالحسن خرقانی بوده اند به خرقان رفته و با وی صحبت داشته و مقام معنوی او را ستوده اند. و نیز گفته اند که سلطان محمود غزنوی پادشاه مقتدر بدیدار شیخ ابوالحسن خرقانی رفته و از وی کسب فیض کرده و نصیحت خواسته است.
از شاگردان ممتاز و مشهور شیخ ابوالحسن خرقانی، خواجه عبدالله انصاری عارف قرن پنجم هجری است که سالها در خرقان زیسته و از انفاس پر برکت شیخ ابوالحسن خرقانی کسب فیض و معلومات کرده است. در مورد ارتباط معنوی بایزید بسطامی عارف قرن دوم و سوم هجری با شیخ ابوالحسن خرقانی که از وفات بایزید 234 هجری تا تولد شیخ ابوالحسن 351 یا 352 هجری، یکصد و هفده یا هیجده سال فاصله است مطالب زیادی در آثار نویسندگان و محققان به ویژه عارفان قرنهای بعد آمده است، که قابل توجه و تأمل میباشد. بدیهی است اینگونه ارتباطات آشکار مؤید بقای روح و استمرار و انتقال هویت و معنویت پنهان از چشم ظاهر بین بشری است؛ که فهم ضعیف و محدود ما به ندرت قادر به درک جلوه هایی از آن می باشد. شیخ فرید الدین عطار نیشابوری عارف بزرگ قرن ششم و هفتم هجری در این باره مینویسد:
نقل است که شیخ بایزید هر سال یک نوبت بزیارت دهستان شدی بسر ریگ که آنجا قبور شهد است، چون بر خرقان گذر کردی باستادی و نفس برکشیدی، مریدان از وی سئوال کردند که شیخا ما هیچ نمی شنویم؛ گفت: آری که از این دیه دزدان بوی مردی می شنوم، مردی بود نام او علی و کنیت او ابوالحسن؛ به درجه از من پیش بود، بار عیال کشد و کشت کند و درخت نشاند.
هم چنین در مورد توجه و ارتباط متقابل شیخ ابوالحسن خرقانی به بایزید بسطامی و مدد جستن از تربت او شیخ فرید الدین عطار نیشابوری مینویسد:
نقل است که شیخ ابوالحسن در ابتدا دوازده سال در خرقان نماز خفتن بجماعت کردی و روی بخاک بایزید نهادی و بسطام آمدی، 3 فرسنگ و باستادی و گفتی بار خدایا از آن خلعت که بایزید را داده ای ابوالحسن را بویی ده و آنگاه باز گشتی، وقت صبح را بخرقان باز آمدی و نماز بامداد بجماعت به خرقان دریافتی بر طهارت وضوی نماز خفتن.
گویند شیخ ابوالحسن خرقانی بر سر در خانقاه خود نوشته بود: « هر کس که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید. چه آنکس که بدرگاه باری تعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.»
نگارنده (رفیع) این مضمون والای انسانی را چنین به نظم درآورده است:
بـر سـر در خـانـقـاه خـرقـان شیخ خرقان به لطـف عـرفان
این نکته نوشته بود از مـهــر مـهـر فـلـک اسـت تـالـی آن
هر کس که در این سرا درآید گـر گرسنه بود یا که عطشان
مـهمان بـخوان عارفان است گـر گـبـر بـود و یـا مـسـلـمـان
از مـهـر بـخـدمـتش بکوشید زیرا که هم اوست پیک جانان
شایسته نان ابوالحسن هست آنکس که خدای داده اش جان
راستی با همه تلاش ها و کوشش های خیره کننده ای که بشر در راه کسب علوم و فنون کرده و پیشرفتهایی نیز بدست آورده است؛ متأسفانه در راه معنویت و انسانیت واقعی با تأسیس و تشکیل سازمانهای مختلف خیریه جهانی بعد از گذشت یکهزار سال حتی توفیق روش عالی انسانی خانقاه این عارف بزرگوار و کیهان گرای ایرانی را نداشته است و جلوه و جلال این خانقاه حاشیه کویر مرکزی ایران به شهرت و شعار همه آن مؤسسات پر زرق و برق و پر آوازه جهانی پهلو میزند.
از دیگر سخنان والای شیخ ابوالحسن خرقانی که برگزیده ایم اینهاست:
عالم بامداد برخیز طلب زیادتی علم کند، و زاهد طلب زیادتی زهد کند و ابوالحسن در بند آن بود که سروری بدل برادری رساند.
اگر به ترکستان تا به در شام کسی را خاری در انگشت شود آن از آن من است. همچنین از ترک تا شام کسی را قدم در سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلی است آن دل از آن من است.
کاشکی بدل همه خلق، من بمردمی تا خلق را مرگ نبایستی دید... کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید.
کاشکی عقوبت همه خلق، مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید. بهترین چیزها دلیست که در وی هیچ بدی نباشد.
اگر سرودی بگوید و به آن حق را خواهد، بهتر از آن بود که قرآن خواند و بدان حق را نخواهد. هر چه برای خدا کنی اخلاص است و هرچه برای خلق کنی ریا. هر که عاشق شد خدای را یافت و هر که خدای را یافت خود را فراموش کرد.
او براستی مرید و شاگرد روحانی سلطان العارفین بایزید بسطامی است که گفته است:
مرید من آنست که بر کنار دوزخ بایستد و هر که را خواهند بدوزخ برند دستش گیرد و به بهشت فرستد و خود بجای او بدوزخ رود.
جلال الدین محمد بلخی مولوی عارف بزرگ قرن هفتم هجری، در دفتر چهارم مثنوی، نظریه و گفتار شیخ ابوالحسن خرقانی را درباره پیش بینی جزئیات وجود و ظهور خود توسط بایزید بسطامی در یکصد و تقریبا بیست سال چنین سروده است:
هـچـنـان آمـد کـه او فـرمـوده بـود بـوالـحـسـن از مـردمـان آن را شـنـود
که: حـسـن بـاشـد مـریـد و امتم درس گـیـرد هـر صـبـاح از تـربــتــــم
گفت: من هم نیز خوابش دیده ام وز روان شـیـخ ایـــــن بـشـنـیـده ام
هر صباحی رو نـهـادی سوی گور ایـسـتـادی تـا ضـحـی انـدر حـضـــور
یـا مـثـال شـیـخ پـیـشش آمـدی یا که بی گفتی شکالش حل شدی
تـا یـکـی روزی بـیامـد بـا سـعـود گـورهـا را بـرف نـو پـوشـیـده بـــــود
تـوی بـر تـو بـرفـهـا همچون علم قـبه قـبه دید و شـد جـانـش بـغـــم
بـانگش آمد از حظیره شیخ حی هـا انـا ادعـوک کـی تـسـعی الــــی
هین بیا این سو، بر آوازم شتاب عـالم از برف است روی از من متاب
حال او زآن روز شد خوب و بدید آن عجایـب را کـه اول مــــی شـنید
دیدار شیخ ابوالحسن خرقانی با ابو علی سینا
درباره ملاقات شیخ ابوالحسن خرقانی عارف و ابو علی سینا فیلسوف و طبیب مشهور داستانها در کتابها آورده اند؛ اگر جزئیات این دیدار درست نباشد؛ با در نظر گرفتن وقایع تاریخی و خط سیر حرکت ابوعلی سینا از گرگانج به جرجان (گرگان) که از طریق طوس و نیشابور و جاجرم و سرحد کومش انجام گرفته، وقوع این ملاقات مهم تاریخی قطعی است. شیخ فرید الدین عطار نیشابوری درباره ملاقات شیخ ابوالحسن خرقانی و شیخ الرئیس ابوعلی سینا چنین نوشته است:
« نقلست که بوعلی سینا به آوازهً شیخ عزم خرقان کرد، چون به وثاق شیخ آمد، شیخ به هیزم رفته بود. پرسید که شیخ کجاست؟ زنش گفت: آن زندیق کذاب را چه کنی؟ همچنین بسیار جفا گفت شیخ را، که زنش منکر او بودی، حالش چه بودی! بوعلی عزم صحرا کرد تا شیخ را بیند، شیخ را دید که همی آمد و خرواری درمنه بر شیری نهاده، بوعلی از دست برفت، گفت: شیخا این چه حالتست؟ گفت: آری تا ما بار چنان "ماده" گرگی نکشیم "یعنی زن" شیری بار ما نکشد. پس بوثاق باز آمد، بوعلی بنشست و سخن آغاز کرد و بسی گفت، شیخ پاره ای گل در آب کرده بود تا دیواری عمارت کند، دلش بگرفت، برخاست و گفت مرا معذور دار که این دیوار را عمارت می باید کرد، و بر سر دیوار شد، ناگاه تبر از دستش بیفتاد، بوعلی برخاست تا آن تبر بدستش باز دهد، پیش از آنکه بوعلی آنجا رسید آن تبر برخاست و بدست شیخ باز شد. بوعلی یکبارگی اینجا از دست برفت و تصدیقی عظیم بدین حدیثش پدید آمد تا بعد از آن طریقت به فلسفه کشید، چنانکه معلوم هست» « دانش، علم. و بینش، عرفان.»
ناصر خسرو قبادیانی در مکتب خرقان
در بین ملاقات کنندگان نامی با شیخ ابوالحسن خرقانی عارف آزاد اندیش قرن چهارم و پنجم هجری، ناصر خسرو قبادیانی شاعر و نویسنده و متفکر، محقق معاصر او است که به خرقان سفر کرده و به محضر شیخ بزرگ خرقان راه یافته و از خانقاه معروف او به رموز اسرار عرفان پی برده است. امیر دولتشاه بن علاءالدوله سمرقندی در کتاب تذکرةالشعرا در ضمن بیان شرح احوال ناصر خسرو قبادیانی مینویسد: « در اثنای عزیمت از مازندران بجانب خراسان به صحبت شیخ المشایخ ابوالحسن خرقانی قدس الله روحه العزیز رسید، و شیخ را از روی کرامت، احوال او معلوم معلوم شده بود. به اصحاب گفت که فردا مردی حجتی بدین شکل و صفت بدر خانقاه خواهد رسید، او را اعزاز و اکرام نمائید و اگر امتحانی از علوم ظاهر در میان آورد بگوئید شیخ ما مردی دهقان و امی است و آن شخص را پیش من آرید. چون حکیم ناصر خسرو بدر خانقاه رسید، مریدان بفرمودهً شیخ عمل کرده، او را بخدمت شیخ بردند. شیخ او را اعزاز و اکرام فرمود و حکیم ناصر خسرو گفت: ای شیخ بزرگوار میخواهم که از این قیل و قال درگذرم و پناه به اهل حال آورم. شیخ تبسمی کرد و گفت که ای ساده دل بیچاره تو چگونه با من هم صحبتی توانی کرد که سالها است اسیر عقل ناقص مانده ای؟ و من اول روز که قدم بدرجه مردان نهاده ام سه طلاق به این بر گوشهً چادر این مکاره بسته ام. حکیم گفت که چگونه شیخ را معلوم شد که عقل ناقص است؟ بلکه اول من خلق الله العقل، گفته اند. شیخ فرمود ای حکیم آن عقل انبیاست، دلیری در آن میدان مکن. اما عقل ناقص، عقل تو و پورسینا است. که هر دو بدان مغرور شده اید و دلیل بر آن قصیده است که دوش گفته و پنداشته ای که گوهر کان کن فکان عقل است، غلط کرده ای آن که گوهر عشق است و فی الحال مطلع آن قصیده را شیخ به زبان مبارک گذرانید برین منوال که:
بالای هفت طاق مقرنس دو گوهرند کز کاینات و هر چه در او هست برترند
حکیم ناصر خسرو چون آن کرامت از شیخ بدید مبهوت شد، چه این قصیده را هم در آن شب نظم کرده بود و هیچ آفریده را بر آن اطلاعی نبود و اعتقاد و اخلاص او به آستانهً شیخ درجه عالی یافت؛ و چند وقت در خدمت شیخ روزگار گذرانید و به ریاضت و تصفیه باطن مشغول شد. اما شیخ او را اجازت به سفر داد و او به جانب خراسان آمد و از علوم غریبه و تسخیر سخن گفت، علمای خراسان بقصد او برخاستند و در آن حین اقضی القضاة ابوسهیل صعلوکی که امام و بزرگ خراسان بود و در نیشابور بودی حکیم را گفت تو مردی فاضل و بزرگی، چون امتحانات بسیار میکنی و سخن تو بلندتر واقع شده؛ چنین مشاهده میکنم که علمای ظاهری خراسان قصد تو دارند. صلاح در آنست که ازین دیار سفر اختیار کنی. حکیم از نیشابور فرار نموده، بجانب بلخ افتاد و آنجا نیز متواری بود تا در آخر حال به کوهستان بدخشان افتاد.
با در نظر گرفتن تطابیق تاریخی و اینکه وفات شیخ ابوالحسن خرقانی در سال 425 هجری اتفاق افتاده؛ باید این ملاقات معنوی در دوران جوانی ناصر خسرو به وقوع پیوسته باشد.
سلطان محمود غزنوی در خانقاه شیخ ابوالحسن خرقانی
بطوریکه نوشته اند سلطان محمود غزنوی در سفری که به تسخیر شهرهای مرکزی ایران « ری و اصفهان » و انقراض سلسله آل بویه "دیلمیان" منجر گردید(420 هجری) چند روزی در ولایت قومس "کومش" توقف کرده و با شیخ ابوالحسن خرقانی در قصبه خرقان بسطام ملاقات نموده است. بررسی جوانب مختلف این دیدار تاریخی و معنوی و طرز برخورد و سئوال و جواب دلنشین این عارف جلیل القدر ایرانی با سلطان محمود مقتدر و جبار، و همچنین تأثیر عمیق و شگرف افکار بلند و وسعت نظر بی انتها و وارستگی و بی نیازی و بی هراسی حیرت انگیز شیخ در سلطان وقت و فرد شاخص عرصه سیاست مشرق ایران که بی ارزشی جلال و جبروت و قدرت و مال و مقام دنیائی را در مقابل حقیقت عرفان و معنویت مجسم می کند، از نظر اخلاقی و اجتماعی و عقیدتی بسیار جالب توجه و از لحاظ تاریخی ارزنده و آموزنده است.
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری عارف محقق قرن ششم و هفتم هجری جزئیات این دیدار تاریخی را چنین بیان داشته است:
« نقل است که وقتی سلطان محمود وعده داده بود، ایاز را. خلعت خویش را در تو خواهیم پوشیدن و تیغ برهنه بالای سر تو برسم غلامان من خواهم داشت. چون محمود به زیارت شیخ "ابوالحسن خرقانی" رسول فرستاد که شیخ را بگوئید که سلطان برای تو از غزنین بدینجا آمد، تو نیز برای او از خانقاه به خیمهً او درآی؛ و رسول را گفت اگر نیاید این آیت برخوانید، قوله تعالی: "واطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامرمنکم."
رسول پیغام بگزارد. شیخ گفت: مرا معذور دارید. این آیت برو خواندند، شیخ گفت: محمود را بگوئید که: چنان در اطیعو الله مستغرقم که در اطیعو الرسول خجالتها دارم تا به اولی الامر چه رسد؟! رسول بیامد و به محمود باز گفت. محمود را رقت آمده و گفت: برخیزید، که او نه از آن مرد است که ما گمان برده بودیم. پس جامهً خویش را به ایاز داد و در پوشید، و ده کنیزک را جامهً غلامان در بر کرده، و خود به سلاح داری ایاز پیش و پس می آمد، امتحان را رو به صومعهً شیخ نهاد. چون از در صومعه درآمد و سلام کرد، شیخ جواب داد، اما برپا نخاست. پس روی به محمود کرد و در ایاز ننگرید، محمود گفت: برپا نخاستی سلطان را و این همه دام بود، شیخ گفت: دام است اما مرغش تو نه ای؛ پس دست محمود بگرفت و گفت: فرا پیش آی، چون ترا فرا پیش داشته اند. محمود گفت: سخنی بگو. گفت: این نامحرمان را بیرون فرست، محمود اشارت کرد، تا نامحرمان همه بیرون رفتند؛ محمود گفت: مرا از بایزید حکایتی برگو. شیخ گفت: بایزید چنین گفته است: که هر که مرا دید از رقم شقاوت، ایمن شد؛ محمود گفت: از قدم پیغامبر زیادتست؟ و بوجهل و بولهب و چندان منکران او را همی دیدند و از اهل شقاوت، شیخ گفت محمود را که ادب نگه دار و تصرف در ولایت خویش کن، که مصطفی را علیه السلام ندید جز چهار یار او و صحابه او و دلیل بر این چیست؟ قوله تعالی "و تراهم ینظرون الیک و هم لایبصرون"، محمود را از این سخن خوش آمد؛ گفت مرا پندی ده. گفت: چهار چیز نگه دار. اول پرهیز از مناهی و نماز بجماعت، سخاوت و شفقت بر خلق خدا. محمود گفت: مرا دعا کن؛ گفت: خود در این گه دعا می کنم "اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات" گفت: دعاء خاص بگو. گفت: ای محمود عاقبتت محمود باد. پس محمود بدره ای زر پیش شیخ نهاد. شیخ قرص جوین پیش نهاد و گفت: بخور! محمود همی خاوید و در گلویش می گرفت. شیخ گفت: مگر حلقت می گیرد؟ گفت: آری. گفت: میخواهی که ما را این بدره زر تو گلوی بگیرد؟ برگیر که این را " اشاره به زر " سه طلاق داده ایم. محمود گفت: در چیزی کن، البته. گفت: نکنم. گفت: پس مرا از آن خود یادگاری بده، شیخ پیراهن عودی از آن خود بدو داد. محمود چون بازهمی گشت گفت: شیخا خوش صومعه ای داری، گفت: آنهمه داری، این نیز همی بایدت؟ پس در وقت رفتن شیخ او را بر پا خواست. محمود گفت: اول که آمدم التفات نکردی، اکنون بر پای می خیزی. این همه کرامت از چیست آن چه بود؟ شیخ گفت: اول در رعونت پادشاهی و امتحان درآمدی، و به آخر در انکسار و درویشی میروی که آفتاب دولت درویشی بر تو تافته است. اول برای پادشاهی تو برنخاستم، اکنون برای درویشی تو برمی خیزم.»
دیدار شیخ ابوالحسن خرقانی و شیخ ابوسعید ابوالخیر
از معاصران نامی شیخ ابوالحسن خرقانی، شیخ ابوسعید ابوالخیر عارف و شاعر مبتکر رباعیات عرفانی است. بطوریکه نوشته اند شیخ ابوسعید بارها به خرقان سفر کرده و با شیخ ابوالحسن صحبت داشته است که ماجرای آنها در کتاب نورالعلوم و اسرار التوحید و تذکرةالاولیاء و دیگر کتابهای مربوط به شرح احوال عارفان به تفضیل آمده است. عطار مینویسد که: شیخ ابوسعید ابوالخیر گفته است: من خشت بودم چون به خرقان رسیدم، گوهر بازگشتم.
محمد منور در کتاب اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید درباره ملاقات شیخ ابوالحسن خرقانی و ابوسعید ابواخیر نوشته است:
« چون شیخ ما ابوسعید به خرقان رسید و در خانقاه شد، در خانقاه شیخ بوالحسن مسجد خانه ای است. شیخ بوالحسن در آنجا بود، بر پای خواست؛ و تا میان مسجد خانه پیش شیخ باز آمد و آنجا دست به گردن یکدیگر فرا کردند. شیخ ابوالحسن می گفت: چنان داغ را، مرهم چنین نهند و چنین قدم را، قربان، جان بوالقاسم سازند. پس شیخ بوالحسن، شیخ بوسعید را دست گرفت که بر جای من بنشین. شیخ ما ننشست. شیخ بوالحسن را گفت: تو بر جای خویش بنشین. او ننشست. هر دو در میانه خانه بنشستند و هر دو می گریستند. شیخ بوالحسن، شیخ بوسعید را گفت: سخن بواژ، مرا نصیحتی کن؛ شیخ بوسعید گفت: او را باید گفت. پس مقریان با شیخ بوسعید بودند، اشارت کرد که قرآن برخوانید. قرآن برخواندند و صوفیان بسیار بگریستند و نعره ها زدند و هر دو شیخ بسیار بگریستند. شیخ بوالحسن، خرقه از سر زاویه خود به مقریان انداخت. شیخ بوسعید سه شبانروز پیش شیخ بوالحسن بود. و درین سه شبانروز، هیچ سخن نگفت. شیخ بوالحسن وی را معارضه سخن می کرد. شیخ بوسعید گفت: ما را بدان آورده اند تا سخن شنویم. او را باید گفت. پس شیخ بوالحسن گفت: تو حاجت مایی از خدای تعالی. ما از خدای تعالی به حاجت خواسته ایم که دوستی از دوستان خویش بفرست، تا ما این سرهای تو بدو هوژ گوئیم(بدو هویدا گوئیم). تو آن حاجت مایی. من پیر بودم و ضعیف به تو نتوانستم آمدن، ترا قوت بود و عدت، ترا به ما آوردند. ترا به مکه نگذارند. تو عزیز تر از آنی که ترا به مکه برند. کعبه را به تو آرند تا ترا طواف کند. »
خواجه عبدالله انصاری شاگرد و مرید ممتاز شیخ ابوالحسن خرقانی
خواجه عبدالله انصاری "پیر هرات" عارف بزرگ قرن پنجم هجری و گوینده رسائل مقالات و مناجات های خوش آهنگ و دلنشین و سوزناک و سراپا هنر عرفانی از شاگردان و مریدان خاص شیخ ابوالحسن خرقانی بوده است. وی سالها در خرقان بسر برده و در خانقاه خرقان از محضر پر برکت شیخ ابوالحسن خرقانی کسب فیض کرده تا بسر حد کمالات معنوی نائل شده است.
چنانکه خود گفته است:
« مشایخ من در حدیث و علم و شریعت بسیارند. اما پیر من در تصوف و حقیقت شیخ ابوالحسن خرقانی است و اگر او را ندیدمی کجا حقیقت دانستمی.»
خواجه عبدالله انصاری در مناجات و مقالات خود درباره درک فیض از مکتب شیخ بزرگ خرقان چنین آورده است:
عبدالله مردی بود بیابانی، میرفت بطلب آب زندگانی، ناگاه رسید به شیخ ابوالحسن خرقانی، دید چشمهً آب زندگانی، چندان خورد که از خود گشت فانی، که نه عبدالله ماند و نه شیخ ابوالحسن خرقانی، اگر چیزی میدانی من گنجی بودم نهانی، کلید او شیخ ابوالحسن خرقانی.
آثار شیخ ابوالحسن خرقانی
1- رسالةالخائف الهائم من لومة اللائم. که نظیر آن در اصول طریقت تألیف نشده است.
2- فواتح الجمال و غیر اینها.
3- نورالعلوم که شامل ذکر مبانی عرفانی و روایاتی است که با نام شیخ ابوالحسن خرقانی بستگی دارد و نمونه هایی از سخنان اوست که بوسیله یکی از شاگردان و پیروان شیخ در ده باب تدوین شده است. مجموعه کامل این کتاب توسط نگارنده "رفیع" در اسفند ماه سال 1359 خورشیدی چاپ و منتشر شده و تا کنون به سه چاپ رسیده است.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 86/3/12 :: ساعت 12:58 عصر )
»» برگ سبزی است ...
خداوندا
کی مرا به خویش می خوانی
مرا که در این غربت
دلتنگم
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( پنج شنبه 86/3/10 :: ساعت 10:8 صبح )
»» کلام خدا
آیاتی از سوره غار ( کهف)
*
و ما سرانجام آنچه بر روی زمین هست را به صورت خاک و خاشاکی سترون در می آوریم .
*
و آنان ( اصحاب کهف) را بیدار می انگاشتی حال آنکه خفته بودند و ایشان را به راست و به چپ می گرداندیم و سگشان بازوانش را بر درگاه غار گشوده بود و چون به ایشان می نگریستی ، گریزان به آنان پشت می کردی و از ایشان هراسان می شدی
*
و هرگز در هیچ کاری مگو که من فردا کننده آن هستم ( و بگو ) مگر اینکه خدا بخواهد .
*
و با کسانی که بامدادان و شامگاهان ، پروردگارشان را ( به دعا و نیایش) می خوانند و در طلب خشنودی او هستند ، مدارا کن .
*
و برای آنان داستان زندگی دنیوی را به آبی مثل زن که آن را از آسمان نازل کنیم و به آن گل و گیاه زمین آمیزد ، و سرانجام خرد و خوار شود و بادها پراکنده اش کنند .
*
و چنین بود که به فرشتگان گفتیم به آدم سجده برید، همه سجده بردند مگر ابلیس که از جنیان بود و از فرمان پروردگارش سر پیچید .
*
و انسان از هر موجودی جدل پیشه تر است .
*
آنگاه بنده ای از بندگان ما ( خضر) را یافتند که به او رحمتی از سوی خویش ارزانی داشته و از پیشگاه خود به او علم آموخته بودیم . موسی به او گفت آیا می توانم از شما پیروی کنم تا از بینشی که آموخته ای به من نیز بیاموزی ؟ ( خضر) گفت : تو هرگز همپای من صبر نتوانی کرد .
*
و از تو درباره ذوالقرنین می پرسند . بگو هم اکنون یادی از او برای شما می خوانم : ما به او در روی زمین تمکن داده بودیم و سررشته هر کاری را به او بخشیده بودیم .
*
بگو من بشری همانند شما هستم که به من وحی می شود که خدای شما خدای یگانه است . حال هرآنکس که امید درلقای پروردگارش بسته است، باید کار نیکو پیشه کند
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( پنج شنبه 86/3/10 :: ساعت 10:4 صبح )
»» برگ سبزی است ....
« نکته هاهست بسی محرم اسرارکجاست»
یوسفی هست به چه ، لیک خریدارکجاست
با من خاک نشین ، لاف کرامات مزن
در چنین شبکده ای صاحب دیدار کجاست
تو اسیر هوس و جبه و دستار خودی
آنکه بر خاک زند جبه و دستار کجاست
ای تو شمس العرفا طالب دیدار منم
وه که حیران شده ام خاک ره یار کجاست
صد هزاران چو منی واله آن میکده اند
کیست تا فاش کند خانه خمار کجاست
من چه بی برگ و نوایم به کویری مانم
سبزه و باغ و گل و گلبن ستار کجاست
خسته و بسته منم ، رسته و وارسته تویی
آنکه تیمار کند مرغ گرفتار کجاست
گفتمش قسمت من زآن همه بسیار چه بود
گفت در خوان کرم اندک و بسیار کجاست
هست در شهر بسی مرده بیدار ولی
عاشق زنده دل و زنده هشیار کجاست
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( پنج شنبه 86/3/10 :: ساعت 10:0 صبح )
»» برگ سبزی است ...
رفتی ز پیش دیده و بر دل نشسته ای
خستی تو جان خسته ام و دل نبسته ای
دلتنگم و غریبم و بیمار و بی شکیب
ای دل مگر به نور رخش دیده بسته ای
در خاطرت نبود مگر بی نوایی ام
تن را به غمزه بستی و دل را شکسته ای
گفتم اشارتی کن و گفتی به گوش دل
ای خسته دل ز محبس تنها نرسته ای
گفتم که این معامله در خورد من نبود
گفتی از این مغالطه طرفی نبسته ای
هرچند بر زمینی و بر خاک تیره ای
بر انتهای عالم علیانه جسته ای
در قدرتم نبود قضا را قدر کنم
من خاکیم ، تو هم که ازاین خاک خسته ای
بگریختی ز خاک و من و هرچه بی بهاست
بگذشتی از درایت هر قوم و رسته ای
روزی اگر کنی گذری بر خرابه ام
بینی به کنج میکده ای دلشکسته ای
دیدی که عاقبت ز من و دل گذشته ای
از حبس خاک و این تن آلوده رسته ای
از گردش زمین و زمانه شدم ملول
با رفتنت زمین و زمان را گسسته ای
« ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای»
آندم که بر سریر معلا نشسته ای
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( پنج شنبه 86/3/10 :: ساعت 9:59 صبح )
»» طی الزمان !
مطلب امروز در مورد طی الزمان و بسط الزمان است !
منبعی که امروز مورد استفاده قرار داده ام ، کتاب « روح مجرد » نوشته « علامه آیت الله سید محمد حسین طهرانی » است . این کتاب یادنامه و خاطرات علامه طهرانی از حاج سید هاشم موسوی حداد ، یکی از عرفای معاصر است . در این کتاب بسیاری از سخنان و گوشه هایی از زندگی این مرد خدا ، به تحریر کشیده شده است .
و اما آنچه می خوانیم ، مطلبی است در مورد قبض وطی زمان به نقل از کتاب فوق :
« در اوقاتی که در معیت ایشان ( سید هاشم حداد) در نجف اشرف بودیم ، یکی از شاگردان ایشان روزی برای این حقیر که با وی تنها به حرم مطهر امیرالمومنین (ع) مشرف می شدیم ، در ضمن بیان احوال خصوصی خود می گفت : دو قضیه برای من اتفاق افتاده که در آن زمان نفهمیدم و بعدها فهمیدم که غیر عادی بوده است :
اول آنکه : یک روز با جمیع فرزندان از پسر و دختر و عیال تصمیم گرفتیم از راه بیابان به مدینه برویم . حرکت کردیم و تا مرز سعودی از ناحیه رمل زار نجف رفتیم و چندین روز بطول انجامید تا بدانجا رسیدیم . در وقت عبور ، مرزداران از دادن اجازه عبور امتناع کردند، چون بدون گذرنامه بودیم و چندین روز همه ما را توقیف نمودند و سپس آزاد کردند و ناچار به نجف مراجعت نمودیم . چندین روز هم طول کشید تا به نجف و منزل خود رسیدیم و مجموع این ایام حدود چند هفته شد ، ولی وقتی به نجف رسیدیم دیدیم فقط یک روز گذشته است ! حرکت ما از نجف فلان روز بوده است و بر حسب تاریخ و تقویم بازگشتمان در فردای آن روز بوده است !
دوم آنکه : وقتی تنگی معیشت به قدری بر من غلبه کرد ، و شدت واردات حالی به طوری بود که ابدا قدرت بر حرکت و تنظیم امور منزل را نداشتم و چیزی از مایحتاج در منزل نبود و زوجه ما در آن روز فقط با آب گرم شده بر روی چراغ ، اطفال را نوید می داد و سعی می کرد تا ایشان را ساکت نگه دارد . احساس می کردم که برای آنها این مساله مشگل و دوامش غیر قابل تحمل است ، تا حال من افاقه حاصل نمود و به هوش و گوش باز آمدم و برای تهیه غذایی به بیرون ار خانه آمدم و معلوم شد که : این مدت ، یک ماه تمام به طول انجامیده است !
واقعه دوم طی الزمان است ، یعنی در هم پیچیدن و متراکم شدن زمان که یک ماه یا چند هفته را یک روز کرده است .
و واقعه اول برعکس آن ، بسط الزمان است . یعنی گستردن و وسعت بخشیدن زمان ، که یک روز را به چند هفته پهن و گسترش داده است .
این وقایع مسلما با قوانین طبیعی تطبیق ندارد ( بر حسب ظاهر وبه دلیل حدود اطلاع ما از این قوانین) و باید آن را از جهت سیطره نفس مجرد بر زمان توجیه کرد »
دوستان عزیز ، در مطلب بعدی باز هم در این باره خواهم نوشت .
« و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا»
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( پنج شنبه 86/3/10 :: ساعت 9:58 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مرنجان و مرنجعزاداری از سنت های پیامبر اکرم (ص) استسعادت ابدی در گرو اشک و عزاداری بر سیدالشهدا علیه السلامسبک زندگی قرآنی امام حسین (علیه السلام)یاران امام حسین (ع) الگوی یاران امام مهدی (عج)آیا شیطان به دست حضرت مهدی علیه السلام کشته خواهد شد؟ارزش اشک و عزا بر مصائب اهل بیت علیهم السلامپیوستگان و رهاکنندگان امام حسین علیه السلامامام حسین علیه السلام در آیینه زیارتپیروان مسیح بر قوم یهود تا روز قیامت برترند!نگاهی به شخصیت جهانی امام حسین «علیه السلام»[عناوین آرشیوشده]