سید بحرالعلوم (ره) به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد.
در بین راه راجع به این مساله، که گریه بـر امـام حسین علیه السلام گناهان را مىآمرزد، فکر مىکرد.
همان وقت متوجه شد که شخص عربى که سـوار بـر اسـب اسـت بـه او رسـید و سلام کرد.
بعد پرسید: جناب سید درباره چه چیز به فکر فرو رفتهاى؟ و در چه اندیشهاى؟ اگر مساله علمى است بفرمایید شاید من هم اهل باشم؟ سـیـد بـحرالعلوم فرمود: در این باره فکر مىکنم که چطور مىشود خداى تعالى این همه ثواب به زائریـن و گریه کنندگان بر حضرت سیدالشهداء علیه السلام مىدهد، مثلا در هر قدمى که در راه زیارت بـرمـىدارد، ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملش نوشته مىشود و براى یک قطره اشک تمام گناهان صغیره و کبیرهاش آمرزیده مىشود؟ آن سوار عرب فرمود: تعجب نکن! من براى شما مثالى مىآورم تا مشکل حل شود.
سـلـطـانـى بـه همراه درباریان خود به شکار مىرفت.
در شکارگاه از همراهیانش دور افتاد و به سـخـتى فوق العادهاى افتاد و بسیار گرسنه شد.
خیمهاى را دید و وارد آن خیمه شد.
در آن سیاه چـادر، پیرزنى را با پسرش دید.
آنان در گوشه خیمه عنیزهاى داشتند (بز شیرده) و از راه مصرف شیر این بز، زندگى خود را مىگرداندند.
وقـتى سلطان وارد شد، او را نشناختند، ولى به خاطر پذیرایى از مهمان، آن بز را سر بریده و کباب کردند، زیرا چیز دیگرى براى پذیرایى نداشتند.
سلطان شب را همان جا خوابید و روز بعد، از ایشان جدا شد و به هر طورى که بود خود را به درباریان رسانید و جریان را براى اطرافیان نقل کرد.
در نـهـایت از ایشان سؤال کرد: اگر بخواهم پاداش میهمان نوازى پیرزن و فرزندش را داده باشم، چه عملى باید انجام بدهم؟ یکى از حضار گفت: به او صد گوسفند بدهید.
دیگرى که از وزراء بود، گفت: صد گوسفند و صد اشرفى بدهید.
یکى دیگر گفت: فلان مزرعه را به ایشان بدهید.
سـلطان گفت: هر چه بدهم کم است، زیرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل کرده ام.
چون آنها هر چه را که داشتند به من دادند.
من هم باید هرچه را که دارم به ایشان بدهم تا سر به سر شود.
بعد سوار عرب به سید فرمود: حالا جناب بحرالعلوم، حضرت سیدالشهداء علیه السلام هر چه از مال و منال و اهـل و عـیـال و پـسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر داشت همه را در راه خدا داد پس اگر خـداونـد بـه زائرین و گریه کنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد، نباید تعجب نمود، چون خدا که خـدائیش را نمىتواند به سیدالشهداء علیه السلام بدهد، پس هر کارى که مىتواند، انجام مىدهد، یعنى با صـرف نظر از مقامات عالى خودش، به زوار و گریه کنندگان آن حضرت، درجاتى عنایت مىکند.
در عین حال اینها را جزاى کامل براى فداکارى آن حضرت نمىداند.
چون شخص عرب این مطالب را فرمود، از نظر سید بحرالعلوم غایب شد .
شیخ شهاب الدین سهروردی چهرهی برجسته ای در حکمت ، فلسفه و عرفان در فرهنگ ایران زمین است. او در سال ۵۴۹ هجری قمری در قریهی سهرورد زنجان دیده به جهان گشود . اولین آموخته های او در شهر مراغه نزد مجدالدین جیلی بود . سهروردی نزد جیلی ، فقیه مشهور آن زمان ، فقه را آموخت و در همانجا و نزد همین استاد با فخر رازی ، منتقد بزرگ فلسفه مشاء ، هم درس بود . با آنکه این دو از نظر علمی تفاوت های آشکاری با یکدیگر داشتند اما دوستی و قرابتی عجیبی میان این دو بر قرار بود .
سهروردی پس از تکمیل تحصیلات به اصفهان رفت تا نزد ظهیرالدین فارسی ، علم منطق را بیاموزد . او در همین شهر بود که برای نخستین بار با افکار ابن سینا روبرو شد و پس از مدتی تسلط خاصی بر آن پیدا کرد.
سهروردی پس از اتمام تحصیلات رو به عرفان و سلوک معنوی آورد. شیخ در جریان سفرهایش مدتی با جماعت صوفیه هم کلام شد و به مجاهدت نفس و ریاضت مشغول شد .
هنگامی که سفرهای سهروردی گسترده تر شده بود به آناتولی رسید و از آنجا به حلب سوریه رسید. در همان شهر با ملک ظاهر ، پسر صلاح الدین ایوبی ، دیداد کرد. ملک ظاهر شیفته شیخ شده و مقدمش را گرامی داشت و از او خواست که در آن جا بماند. سهروردی پذیرفت و درس و بحث خود را در مدرسه حلاویه آغاز کرد. در همین مدرسه بود که شاگرد و پیرو وفادارش شمس الدین شهروزی به او پیوست .
شیخ همیشه در بیان مسائل ، به خصوص احکام و مسائل مربوط به دین بی باک بود و همین صراحت بیان او بود که سرانجام فقهای قشری عامه علیه او شوریدند ، او را مرتد خوانده و سخنانش را خلاف اصول دین دانستند. این کینه و عناد تا جایی رسید که ملک ظاهر را تشویق به قتل او کردند. اما ملک ظاهر نمی پذیرفت و به خواست آنان توجهی نمی کرد. اما فقها با ارسال شکوائیه به صلاح الدین ایوبی او را مجاب کردند که فرمان قتل شیخ را صادر کند. سرانجام صلاح الدین ایوبی در نامه ای از پسرش خواست به دلیل برخی ملاحظات سیاسی شیخ را به قتل برساند .
بدین ترتیب شیخ را زندانی کرده و در سن ۳۶ یا ۳۸ سالگی به شکل مرموزی دیده از جهان فرو بست (۱)
نوشته ها و تالیفات سهروردی
از سهروردی در طول عمر کوتاه خود حدود پنجاه کتاب و رساله به یادگار مانده است . آثار او نه تنها حاوی مهمترین آثار وی است بلکه به طرز شگفتی از نظر فصاحت و بلاغت تحسین شده و دارای نثری پخته و قوی است .
آثار سهروردی را می توان به چهار بخش تقسیم کرد :
۱- کتاب های صرفا فلسفی وی که به زبان عربی است . تلویحات ، المقاومات و مطارحات و معروف ترین کتاب فلسفی وی ، حکمت الاشراق ، از این جمله اند .
۲- رساله های عرفانی وی که به زبان پارسی و برخی به عربی است. از این جمله عقل سرخ ، آواز پر جبرئیل ، صفیر سیمرغ و لغت موران به پارسی و هیاکل النور و کلمة التصوف به عربی است .
۳- ترجمه ها و شروحی که او بر کتب پیشینیان ، قرآن و احادیث نوشته است. مانند ترجمهی فارسی رسالة الطیر ابن سینا و شرحی بر اشارات و تنبیهات ابن سینا و تفاسیری بر چند سوره قرآن کریم .
۴- دعاها و مناجات نامه هایی که به زبان عربی است و آنهارا الواردات و التقدیسات نامیده است .
کوتاه درباره نظرات او
برخی بر این باورند که روش اشراقی را ابن سینا بنیان نهاده و معتقدند ابن سینا در کتاب منطق المشرقین و سه فصل آخر کتاب اشارات و تنبیهات به آن اشاره کرده است.
اما با تمام این احوال همه دوستداران فلسفه معتقدند اگر ابن سینا بینانگذار فلسفه اشراق باشد یا نباشد ، این سهروردی است که حکمت اشراق را به حد اعلا و تکامل رسانده است.
بیان حکمت اشراق نیاز به حوصله و وقت بیشتری دارد که موضوع اینجا نیست. اما می توان به طور کوتاه به آن اشاره کرد. سهروردی در این کتاب به نوعی از بحث وجود رسیده که تنها به نیروی عقل و قیاس برهانی اکتفا نمی کند ، بلکه شیوه ی استدلالی محض را با سیر و سلوک قلبی همراه می سازد.
سهروردی برای تدوین فلسفه خویش منابع متعددی داشت که با گردآوری آنها و تنظیم شگفت انگیز ایشان در کنار هم فلسفه ی نوین خود را پایه گذاری کرد. این منابع به سه دسته کل تقسیم شده اند :
۱. حکمت الهی یونان ، سهرودی بر خلاف فیلسوفان پیشین که تنها به ارسطو توجه ویژه ای داشتند شیفته فیثاغورث و امپدکلوس (۲) و به ویژه افلاطون بود ، تا حدی که افلاطون را پیشوای حکمای اشراق می داند.
۲. حکمت مشا ، بدون شک این حکمت مشائی بود که مقدمهی اشراق شده است. سهروردی با گردآوری آثار مشائین به خصوص ابن سینا توانست اینگونه از آرا مشاء را در حکمت اشراق استفاده کند.
۳. حکمت ایران باستان ، از نکات برجسته و جالب توجه سهروردی علاقهی خاص او به حکمت پارسی باستان است به خصوص شخص زردشت است. این توجه ویژه به حدی است که برخی اصطلاحات حکمت اشراق را از اوستا و منابع پهلوی گرفته است . او در کتاب حکمت الاشراق ، زردشت را حکیم فاضل نمیده و حتی خودش را زنده کننده حکمت ایران باستان دانسته است. جالب آنکه شیخ مانی و مزدک را مصلحین زردشتی گری نمی داند بلکه آن دو را نکوهش کرده و بدعت گذار نامیده است.
حقیقت واحد و نظر سهروردی درباره ایران باستان
سهروردی حقیقت را امری واحد می دانست و آن را منسوب به خداوندی واحد دانسته و اصطلاح « الحق من ربک » را از قرآن وام گرفته است. سهروردی می گوید : « حقیقت ، خورشید واحدی است که به جهت کثرت مظاهرش تکثر نمی یابد. شهر واحدی است که باب های کثیری دارد و راههای فراوان به آن منتهی است » (۳)
سهروردی عقیده داشت در ایران باستان امتی می زیست که مردم را به حق رهبری می کرد و آنان را پرستنده حق واحد می دانست. سهروردی افراد این امت را پهلوانان و جوان مردانی یگانه پرست می دانست و ایشان را با این کلام معرفی می کند : « خداوند ولی کسانی است که ایمان آورند و ایشان را از ظلمت به سوی نور هدایت می کند » (۴) او حکمای ایرانیان باستان را کسانی می داند که با شیوهی اشراقی به مقام عرفانی والایی رسیده اند .
سهروردی پهلوانان فرزانهای چون کیومرث و تهمورث و حکیمانی چون زردشت و جاماسپ را برای اولین بار در فلسفه معرفی می کند.
آفرینش و اشراق
سهروردی واقعیت اشیاء را به نور تمثیل می کند و آنچه را که تفاوت میان آنهاست در شدت و ضعف نورانیت آنها می داند. او معتقد است که نوری واحد عامل آشکار شدن اشیاء است و هستی مطلق و نور محض را « نورالانوار » خداوند می داند .
***
در پایان باید این نکته را یاآوری کرده که بحث پیرامون حکمت اشراق از آن جهت که توسط دیگران کمتر مورد توجه قرار گرفته نیازمند زمان بیشتری است اما در اینجا ما کوشیدیم به صورت بسیار مختصر شیخ شهید ، سهروردی را معرفی کنیم وگرنه بسیاری از نظرات وی همچون قاعدهی امکان اشرف ، علم حصولی و علم حضوری ، وعلوم بالذات و معلوم بالعرض و نظریه شناخت وی و بسیاری از ناگفته های او ، باقی مانده که نیاز به زمانی دیگر دارد.
********
پ.ن:
(۱)مشهور است که او را به دار آویختند یا خفه کردند. جنازهی شیخ را در روز جمعه آخر ذی الحجه سال ۵۸۷ هـ.ق از زندان بیرون آوردند. جرم او معاندت با شرایع دینی بود. بدین ترتیب سهروردی نیز سرانجامی همچون سقراط یافت .
(۲) Empedocles
(۳) کلمة التصوف
(۴) سوره بقره آیه ۲۵۷
آقایان مداح و ذاکر اهل بیت علیهم السلام که مبتلا هستند به این شغل و این کار، مشغول باشند به مداحی اهل بیت علیهم السلام، به ذکر فضائل آنها و مطاعن اعداء اهل بیت علیهم السلام و مصائبی که بر ایشان وارد شده است.
همه اینها [مداحان] باید بدانند در چه موقفی هستند؟ چه کاری را دارند انجام می دهند؟ برای چه این کارها را می کنند؟
باید بدانند که همان مودت ذی القربی را که در قرآن هست، دارند پیاده می کنند، چه ذکر فضائل اهل بیت علیهم السلام باشد و چه ذکر مصائب آنها؛ همه اینها ادا کردن اجر رسالت است؛ تثبیت کردن مردم را به «قرآن» است.
چرا؟ [زیرا] که در قرآن هست: « إلا الموده فی القربی. شوری/23 » اگر کسی بگوید: « ما قرآن را می خواهیم و می گیریم، اما به اهل بیت کاری نداریم، چه کار داریم به اهل بیت؟ » « حسبنا کتاب الله »، می گوئیم:[ آیا می شود] کتاب الهی که در آن « إلا الموده فی القربی » هست قبول داشته باشید ولی بگویید به اهل بیت کاری نداریم؟ کتاب الله که در آن آیه « اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی. مائده/3 » هست و شما هم آن را می خوانی، آیا اکمال محقق می شود بدون ولایت اهل بیت علیهم السلام؟ در قرآنی که می گوئید آن را قبول داریم، آیه « انما ولیکم الله و رسوله و الذین یؤتون الزکاة و هم راکعون. مائده/5 » هست؛ یا اینکه در قرآن شما این آیه نیست؟! بله اگر در قرآن شما این آیه ها نباشد، ممکن است بگوئید ما قرآن را می گیریم، ولی در قرآن که این آیه ها نیست.
پس، باید بدانیم که یک واجب بزرگی بر دوش همه است، معلمین به وسیله تعلیم و بر مادحین به عمل به اینها بفهمانند که از محبت اهل بیت علیهم السلام نباید دست بر داشت، همه چیز توی محبّت است، اگر چیزی داریم از محبّت است.
اگر ما خدا را دوست داشته باشیم، آیا ممکن است دوستانش را دوست نداشته باشیم؟ آیا ممکن است اعمالی را که او دوست دارد، دوست نداشته باشیم؟ آیا چنین چیزی ممکن است که کسی دوست خدا باشد، اما دوست دوستان خدا نباشد، دوست اعمالی که خدا دشمن دارد، باشد؟ آیا چنین چیزی ممکن است؟ قهراً کسی که گفته: « حسبنا کتاب الله » [می گوید] خیر نه وصیتی و نه هیچ چیز دیگری لازم نیست. [ این حرف] دروغ واضح و اشکار است؛ مثل اینکه در روز بگوید حالا شب است، یا در شب بگوید حالا روز است.
کتاب الله که پر است از « کونوا مع الصادقین. توبه/119 » (و امثال آن)؛ کتاب الله که متقین و فاسقین را در دو صف قرار داده است، ببینید متقین کیانند؟ فاسقین کیانند؟ راستگویان کیانند دروغگویان کیانند؟
آیا می شود تفکیک کرد. این مثل این است که بگویند: ما نصف قرآن را قبول داریم، نصف دیگرش را قبول نداریم. کما اینکه نصاری و یهود از دوستانشان در سیصد سال قبل معاهده گرفته اند که لعن یهود و نصاری باید از قرآن حذف شود و غیر از خداپرستی چیز دیگری در قرآن نباشد!!
آیا چیزی را که تنصیفش کنیم قرآن است؛ پس [شاید بگویند] خداپرستی هم لازم نیست در قرآن باشد؛ همین که انسان کسی را نکشد، کسی را نزند [کافی است]!! خداپرستی هم لازم نیست!! بت پرستها هم بگویند: « ما هم نکاحی داریم، سفاحی داریم، مال مردم خوری داریم و ... - [ بالاخره] یک چیزهائی را آنها قائلند- اما اینکه خدا یکی باشد، نه، این [ بتها] « شفعائنا عند الله » اگر بنا باشد بر تبعیض، اکثر مردم اصلاً خداپرست نیستند، اکثر مردم بت پرستند.
[ دین خدا] تبعیضی نیست، یا باید همه اش را بگیری یا هیچ چیزش را نگیری.
[در زمانی] یک مرد ناجوری بود. وصیت کرد وقت مردنش به بچه ها اینهایی که شما را دعوت می کنند به خداپرستی و دینداری، تا می توانید انکار کنید. اگر مغلوب شوید در برابر مدعی که خدایی هست، دیگر از شر اینها راحت نیستید، باید تابع اینها شوید که اگر بگویند: زن باید از باطن دست وضو بگیرد و مرد از ظاهر دست، دیگر نمی توانید مخالفت کنید و تا آخر این مطلب ادامه پیدا می کند.
پس قهراً این کسانی که می گویند: این مدّاحی چیست؟ مصیبت خوانی چیست؟ اشک ریختن چیست، این قدر احمق هستند که نمی فهمند این اشک طریقه تمام انبیاء(ع) بود برای شوق لقاء الله، برای تحصیل رضوان الله، و مسأله دوستان خدا هم از همین باب است. محبت اینها هم اگر در فرح اینها و مصیبت و حزنشان اشک آورد، این هم همان طور است [مثل گریه برای شوق و خوف خداست.]
دلیل خیلی است؛ اول اینکه همه انبیاء(ع) از خوف خدا بکاء داشتند. آیا از شوق لقای خدا بکاء نداشتند؟ انبیاء(ع) کارشان همین بوده است. اگر کسی انبیاء(ع) را قبول دارد باید بکاء اینها را هم قبول داشته باشد.
و همچنین [از ادلّه بر مطلب] این مسأله است که [در روایات] وارد شده و منصوص و ثابت است، در اذن دخول حرم سیدالشهداء(ع) که [شخص بگوید:]
« ءادخل یا الله، ءادخل یا رسول الله، ءادخل ... » و از تمام ائمه(ع) استیذان می شود. (بعد در ادامه روایت هست که):
« فان دمعت عینک فتلک علامة الاذن ». اگر اشکی از چشم آید، علامت این است که به تو اذن داده اند. این اشک چشم، به اعلی علیین مربوط است. اما کیست که این مطلب را بفهمد، کیست که عاقل باشد؟! اما نادانها می گویند: اشک چیست- نعوذبالله- خرافات است، اینها چیست؟! این اشک چشم، به آن بالا مربوط است.
عمل «امَ داوود» آن قدر مفصل است که از ظهر تا غروب، بعضی ها آن را تمام نمی توانند بکنند [در آن نقل شده] که در سجده آخر آن، سعی کن اشکی از چشمت بیاید؛ اگر آمد، علامت این است که دعایت مستجاب شده است. عجب شما می گویید این اشک هیچ کاره است؟! نخیر این اشتباه محض است، این اشک به اعلی علیین مربوط است، از آنجا استیذان می کند، از آنجا استجابت دعا می کند.
فلذا باید کسانی که حاجت مهمه ای دارند، یکی از همین نمازها و از این عبادتهایی که برای حاجت ذکر شده است [بجا آورند] و اگر بخواهند تثبیت بکنند، تأیید بکنند و برسند به حاجت خودشان بلاشک، ملتفت باشند بعد از آن طلب حاجت و نمازها و دعاها بروند به سجود و در سجود سعی کنند [به اندازه] بال مگسی چشم تر بشوند، این علامت این است که مطلب تمام شد.
بله چیزی که هست این است که عینک ما درست صاف نیست، ما نمی فهمیم، فرضاً ما از خدا خانه می خواهیم، اما خدا به مصلحت ما نمی داند، چه می کند؟ آیا باطل می کند دعای ما را؟ خیر بالاتر از خانه به ما می دهد؛ به ملک می فرماید: چند سال بر عمر این شخص بیفزا. این بیچاره خیال می کند این همه زحمت کشید، آخر اثری از خانه و دعای خودش ندید، دعایش مستجاب نشد، اما نمی داند بالاتر از استجابت این دعا را به او داده اند، ولی او نمی فهمد.
حسن ظن به خدا باید داشته باشیم، عینکت باید واسع و صاف باشد، کدورت نداشته باشد.
به خدا می سپاریم همه را در تثبیت این اصل اصیل که « مودّت ذی القربی » است با همه لوازمش تا آخر، که ثابت قدم باشیم. ان شاء الله.
« والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته »
نوجوانها و جوانها باید ملتفت باشند که همچنانی که خودشان در این سن هستند و روز به روز به سن بالا می روند، علم و ایمانشان هم باید همین جور باشد، مطابق این باشد، معلوماتشان، از همان کلاس اول علوم دینیه، به بالا برود، ایمانشان ملازم با همین علمشان باشد.
باید بدانید اینکه ما مسلمانها، امتیازی از غیر مسلمانها نداریم الا به قرآن و عترت، و الا ما هم مثل غیر مسلمانها می شویم. اگر ما قرآن نداشته باشیم، مثل غیر مسلمانها هستیم، اگر ما عترت را نداشته باشیم، مثل مسلمانهایی که اهل ایمان نیستند هستیم.
ما می گوییم: اگر [می گویید] اسلام درست نیست [و] شما قرآن را قبول ندارید، [پس] مثل قرآن بیاورید، یک سوره ای مثل قرآن بیاورید. می گویند: نه، نمی توانیم بیاوریم و نمی آوریم و مسلمان هم نمی شویم!
این ادعا و این کلام، جواب ندارد، برای اینکه می گویند: « ما می دانیم و عمل نمی کنیم »
همچنین کسانی که صورتاً با قرآن هستند و با عترت نیستند، به اینها می گوییم که این آثار عترت؛ این فضائل عترت؛ این ادعیه اینها؛ این احکام اینها؛ این خطب اینها؛ این رسائل اینها؛ این « نهج البلاغه »؛ این « صحیفه سجادیه »؛ در مخالفین عترت، مثل اینها را بیاورید! اگر آوردید، ما دست بر می داریم.
این علمیّاتشان، این عملیاتشان، این ایمانشان، این کراماتشان این معجزاتشان، باید بدانیم این دو تا را از ما نگیرند.
می دانید چقدر پول به ما می دهند اگر اینها را به آنها بدهیم؟ خیلی می دهند؛ لکن این پول ارزش ندارد، فردا از راه غیر مستقیم همین پول را از ما می گیرند و یک بلایی هم بر سر ما می آورند. اینها به ما وفا نمی کنند؛ تا خودشان استفاده شان را از ما بگیرند، دیگر کار ما را می سازند.
بالاخره باید ملتفت باشیم قرآن را یاد بگیریم، الفاظش را یاد بگیریم که از غلط، محفوظ باشد. آنچه را که می دانیم، قرائتش را تصحیح کنیم، تجویدش را تصحیح کنیم، در نمازمان صحیح القراءة باشیم.
و همچنین تفسیرهای آسان و ساده را ما که فارسی زبانیم، بدانیم؛ و [یک] تفسیر فارسی پیدا کنیم که از روی آن سهل باشد ما قرآن را بفهمیم؛ مثلاً «منهج الصادقین» را کم و بیش مطالعه کنیم، بلکه از اول تا به آخر، چون کتاب فارسی است و کتاب خوبی هم هست. اگر بهتر از او پیدا بکنیم عیب ندارد، اما کجا پیدا شود بهتر از او که معتبر باشد؟
حفظ کنیم قرآن را که همیشه با ما باشد، ما با او باشیم، تحصن بکنیم به قرآن، تحفظ بکنیم به قرآن، وسیله حفظمان در فتن و شدائد دنیا قرار بدهیم.
از خدا بخواهیم که از قرآن ما را جدا نکند، همچنین از خدا بخواهیم ما را از عترت جدا نکند که عترت با قرآن است و قرآن هم با عترت است، اگر کسی یکی از این دو تا را ندارد هیچ کدام را ندارد.
ملتفت باشیم دروغ به ما نگویند و دروغ خودشان را به ما نفروشند! از مردم دنیا، دروغ را نخریم!
ما از عترت و قرآن نمی توانیم دوری کنیم؛ اگر دوری کردیم، در دامن گرگها می افتیم، [و] خدا می داند آیا بعد، از دستشان نجات می یابیم؟ بعد از اینکه سرها شکست و دستها بریده شد و بلاها به سر ما آمد.
ملتفت باشید! از این دو اصل کسی را بیرون نبرند.
شما مدرسه می روید، معلم خودتان را ملتفت باشید در صراط مستقیم باشد. اگر معلم را با رشوه و غیر رشوه، منحرف کردند دیگر کار بچه ها زار است، چرا؟
به جهت اینکه او، از راه مستقیم یا غیر مستقیم، باطل خودش را به بچه ها می فروشد، به این بچه ها می خوراند.
ملتفت باشید! خیلی احتیاط بکنید! احتیاط شما هم فقط در همین است که از یقین، تجاوز نکنید، بلکه امروز بزرگها هم همین جورند، باید خیلی سعی بکنید که غیر یقین را، داخل یقینیات ما نکنند، آب را توی شیر ما نریزند!
اگر یک نفر، هزار کلمه حقیّ گفت، این هزار کلمه را خوب تأمل بکنیم، و از او بگیریم، بعد[ تأمل کنیم که] هزار و یکم هم درست است؟ [یا] نه آن ظنّ است، یقین نیست.
هر کلمه ای از هر کسی شنیدید، دنبال این بروید که « آیا این صحیح است، تام است، مطابق با عقل و دین هست، یا نه؟ » [و بدانید که] در وقتی [که] ما خلوت کردیم [ خداوند] مطلع است، وقتی جلوی مردم هستیم مطلع است، حرف می زنیم مطلع است، ساکتیم مطلع است.
همین که شخص مطلع شد: [که] « صاحب این خانه، صاحب این عالم، از هر فرد فرد، به تمام افعال و تروک، به تمام نوایا، مطلع شد، آنچه که نیت کرده و می کند، آنها را هم مطلع است؛ بلکه نیّت خیر را می نویسد؛ نیت شّر را نمی نویسد تا شّر محقق نشده؛ شر هم که محقق شد، یک مقدار صبر می کند تا ببیند، توبه می کند یا نه، برمی گردد یا نه »؟ کار تمام است.
مقصود، همین که انسان بداند که خدا می داند، کار تمام شد، دیگر معطل نباشد، همه چیز را تا به آخر می فهمد [که] چه باید بکند و چه باید نکند، از چه منتفع می شود و از چه متضرر می شود، [خداوند] ما را می بیند.
[آیا] میتوانیم [با اینکه] سر سفره او نشسته ایم، با همدیگر نزاع بکنیم؟ [مثلاً] آن غذا را من جلوتر دیدم، من باید بخورم؛ او می گوید من اول این را برداشتم، من باید این غذا را بخورم، سر این دعوا بکنیم و مقاتله بکنیم؟!
تمام این جنگهایی که حکومتها دارند، از همین قبیل است؛ سر سفره کریم نشسته اند، او هم می بیند.
دستور هم معلوم است که چیست، [خداوند] از چه خوشش می آید، از چه بدش می آید. از آزار به غیر حقّ، بدش می آید؛ از احسان به حق در جایش، خوشش می آید، همه اینها را می داند و ما هم می دانیم که او این دستور را داده و اینها را می داند و می بیند، آیا این کار[ها] را می کنیم؟
آدم جلوی یک نفر آدم عادی هر گونه معصیت نمی کند، با اینکه شخص عادی است، شاید قدرت من از قدرت او بیشتر باشد نتواند به من[ کاری کند]، اما همین قدر به من بدبین می شود، با من بد می شود، یک وقتی اگر فرصت پیدا کرد کار ما را تصفیه می کند. اما خدا که این جور نیست، خدا قادر است و عالم است و دستور هم داده و می داند « چه کسی می داند و چه کسی نمی داند »، همه اینها را می داند.
[آیا] جلوی او می توانیم مخفی بکنیم، یا نه آشکار کنیم طوری نمی شود، نمی تواند کاری بکند، آیا این جور است؟ [آیا] هیچ فایده برای ما دارد، [آیا] می توانیم مخفی کنیم؟
انسان، یا غیر انسان- مکلّف- به جایی شقاوتش می رسد که اصلاً این مطالب کأنه به گوشش نخورده که خدایی داریم بیناست، شنواست، داناست، قادرست، رحیم و کریم است. قادرست یک سر سوزنی اگر در راه او صرف بشود، مزدش را بدهد، یک همچنین [خدایی است].
در انجیل برنابا- که اقرب اناجیل به صحّت است- نوشته شده که حضرت عیسی علیه السلام برای ابلیس شفاعت کرد: « خدایا این مدتها عبادت تو را می کرد، تعلیمات می کرد، فلان می کرد، بیا از گناهانش بگذر »! با اینکه از زمان آدم تا زمان عیسی علیه السلام چه کارها، چه فسادها کرده بود. این چه نوری است که حتی به این هم ترحّم کرد [که گفت]: خدایا از تقصیراتش بگذر!
[ خداوند] فرمود: « بله، من حاضرم ببخشم، بیاید بگوید: من گناه کردم، اشتباه کردم، ببخش، همین؛ بیاید بگوید: « اخطأت فارحمنی »، بیاید این دو کلمه را بگوید. »
حضرت عیسی علیه السلام خیلی خوشحال شد که کاری در عالم انجام داد، یک کاری که دیگر مثل ندارد. از زمان آدم تا به حال پر از فساد و افساد، حالا واسطه می شود و وساطتش اثر کرد، قبول شد.
از همان راهی که داشت، شیطان را صدا زد، گفت: بیا، من برای تو بشارت آوردم!
گفت: از این حرفها زیاد است. [ حضرت عیسی (ع)] گفت: « تو خبر نداری، اگر بدانی، سعی می کنی، حریص می شوی کار را بفهمی. »
گفت:« من به تو می گویم اعتنا به این حرفها نداشته باش، از این حرفها زیاد است».
گفت: « تو خبر نداری[ خداوند] می خواهد تمام این مفاسد با دو کلمه خلاص شود. »
گفت: « بگو ببینم چه بوده است. »
گفت: « اینکه تو بیایی و در محضر الهی بگویی:
« خدایا! أخطأت فارحمنی؛ من اشتباه کردم، تو ببخش. »
ببینید چقدر ما به خودمان ظلم می کنیم که به سوی خدا نمی رویم، به سوی چه کسی می رویم؟ آخرش افتادن میان چاه است، آخرش پشیمانی است؛ خوب چیزی که می دانی آخرش پشیمانی است، حالا دیگر نرو.
[شیطان] گفت: « نه، او باید بیاید و بگوید من اشتباه کردم! تو ببخش!، چرا؟! به جهت اینکه لشکر من از او زیادتر است! آن ملائکه ایی که با من سجود نکردند و تابع من شدند، آنها لشکر من هستند! شیاطین هم لشکر من هستند، آن اجنّه ای هم که ایمان به خدا نیاوردند، لشکر من هستند، تمام بت پرستهای بشر، لشکر من هستند! »
این، به زیادتی لشکر در روز قیامت می خواهد مغرور شود! آنجا جای زیادتی و کمی نیست. هر چقدر زیاد باشد جهنّم می گوید: ( هل من مزید؟ سوره ق/30 ). آن وقت تو می خواهی با زیادتی لشکر کار بکنی! بله، لشکر تو زیاد است؛ [اما] جهنم جایشان می شود؛ جهنم نمی گوید: «اتاق نداریم» جهنم می گوید:
« هرچقدر هست بیاورید، هل من مزید؟ » یعنی اینکه بیاورید، هرچه زیادتر بیاورید. جا داریم!
[حضرت عیسی (ع)] گفت: « برو ملعون! نتوانستم برای تو هم کاری بکنم. تو می گویی: خدا باید بیاید من او را ببخشم!؟ »
مقصود، حلّ این مطالب به علم و جهل است، دانستن و ندانستن، عالم بودن و جاهل بودن، دور می زند. اصل مطلب، از جهل این بدبخت است. تو ای جاهل! می گویی: « چیزی که آتش شد دیگر ممکن نیست برای خاک خضوع بکند؟ » آدم خاکِ به تنهایی است؟ یا مجموع خاک و یک پاک دیگری است. تو هم که فقط آتش نیستی، مثل آتش های جامد، روح داری، مکلفی، یک آتش مکلف هستی. [خداوند] به تو فرمود: «اسجدوا»، سجده نکردی؛ قهراً مجموع روح و جسم، انسان یا جنّ یا شیطان یا ملک می شود.
این بدبخت خیال کرد که همین بدن او با بدن این، این ظلمانی و آن نورانی است؛ دیگر محال است نورانی برای ظلمانی سجده و خضوع کند؛ دیگر نمی داند که این، نورانی است.
ای جاهل! آیا نمی دانستی آن وقتی که مجلس امتحان، درس امتحان شد، تمام ملائکه، عاجز بودند و عاجز ماندند از اسامی آنهایی را که خداوند اشاره کرد اسمهای اینها را بگویید، یا خودشان، یا سایر ملائکه، یا سایر اشیاء، همه عاجز بودند. [گفتند]: ما خودمان از خودمان چیزی نداریم؛ هر چیزی که به ما یاد دادی بلد هستیم و هر چیزی را که یاد ندادی بلد نیستیم. [خداوند] به آدم فرمود: « تو بگو! »، [آدم] تمام اسامی را بیان کرد.
حالا که فهمیدی آدم بر تمام ملائکه- با آن همه عظمت ها و اختلاف مراتب در ملائکه- تفوّق پیدا کرد و مقدم شد و حال که فهمیدی که آدم بر تو و همه ملائکه مقدم است، باز هم، خجالت نکشیدی، باز هم گفتی: ( خلقتنی من نار و خلقته من طین. سوره ص/76 ) ؟ باز هم جای این [حرف] است؟ باز هم نفهمیدی؟
ببینید: میزان، علم و جهل است.
خوب، اگر [تا به حال] نفهمیدی که آدم باید [به] آنچه معلوماتش است عمل کند، از حالا توبه بکن، اقلاً حالا بپرس: « آیا توبه من قبول می شود یا نه؟ »
و علی هذا، ببینید چقدر ما غافلیم! چقدر ما به خودمان ظالمیم که واضحات را زیر پا می گذاریم! مطلب همین است، دائر مدار این است که اگر معلومات ما زیر پا نباشد، مجهولات ما عملی نشود، کار تمام است.
معلومات را نباید زیر پا گذاشت، آدم پشیمان می شود، اگر به معلوماتش عمل کرد، دیگر روشن می شود، دیگر توقف ندارد.
اگر دید باز هم توقف دارد، بداند- به طور یقین- بعضی از معلومات را زیر پا گذاشته است، کفشش ریگ دارد، خوب دقت نکرد که این ریگ را خارج کند:
« من عمل بما علم ورثه الله علم ما لم یعلم. » بحار الانوار، ج78، ص189.
( و الذین جاهدوا فینا لنهدینّهم سبلنا ) سوره عنکبوت/69.
( ومن عمل بما علم کفی ما لم یعلم ) ثواب الاعمال،ص134.
هیچ کس نیست که بگوید هیچ چیز نمی دانم، [اگر بگوید] دروغ می گوید هر کسی [که] هست، غیر معصوم بعضی چیزها را میداند و بعضی چیزها را نمیداند؛ آن چیزهائی را که می داند، اگر عمل کند، آن چیزهایی را که نمی داند می فهمد.
آن چیزهایی را که می دانید، عمل کنید؛ و آن چیزهایی را که نمی دانید، از حالا توقف کنید و احتیاط کنید تا روشن شود، وقتی به آنها عمل کردی روشن می شود؛ به همان دلیلی که اینها را برای شما روشن کرد، آنهای دیگر را هم روشن می کند.
علی هذا، ببینید، برای چه توقف داریم. آنچه می دانی بکن و آنچه نمی دانی، احتیاط کن، هرگز پشیمان نخواهی شد.خداوند بر توفیقات همه شما بیفزاید. و خداوند ان شاءالله، سلامتی مطلقه روحیّه و جسمیّه، به همه مرحمت فرماید.
« والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته »
« زیارت شما قلبی باشد. در موقع ورود اذن دخول بخواهید، اگر حال داشتید به حرم بروید. هنگامی که از حضرت رضا علیه السلام اذن دخول می طلبید و می گویید:
« أأدخل یا حجة الله: ای حجت خدا، آیا وارد شوم؟ »
به قلبتان مراجعه کنید و ببینید آیا تحولی در آن به وجود آمده و تغییر یافته است یا نه؟ اگر تغییر حال در شما بود، حضرت علیه السلام به شما اجازه داده است. اذن دخول حضرت سیدالشهداء علیه السلام گریه است، اگر اشک آمد امام حسین علیه السلام اذن دخول داده اند و وارد شوید.
اگر حال داشتید به حرم وارد شوید. اگر هیچ تغییری در دل شما بوجود نیامد و دیدید حالتان مساعد نیست، بهتر است به کار مستحبی دیگری بپردازید. سه روز روزه بگیرید و غسل کنید و بعد به حرم بروید و دوباره از حضرت اجازه ورود بخواهید.
زیارت امام رضا علیه السلام از زیارت امام حسین علیه السلام بالا تر است، چرا که بسیاری از مسلمانان به زیارت امام حسین علیه السلام می روند. ولی فقط شیعیان اثنی عشری به زیارت حضرت امام رضا علیه السلام می آیند.
بسیاری از حضرت رضا علیه السلام سؤال کردند و خواستند و جواب شنیدند، در نجف، در کربلا، در مشهد مقدس، کسی مادرش را به کول می گرفت و به حرم می برد. چیزهای عجیبی را می دید.
ملتفت باشید! معتقد باشید! شفا دادن الی ما شاءالله! به تحقق پیوسته. یکی از معاودین عراقی غده ای داشت و می بایستی مورد عمل جراحی قرار می گرفت. خطرناک بود، از آقا امام رضا خواست او را شفا بدهد، شب حضرت معصومه علیها السلام را در خواب دید که به وی فرمود: « عده خوب می شود. احتیاج به عمل ندارد »! ارتباط خواهر و برادر را ببینید که از برادر خواسته خواهر جوابش را داده است.
همه زیارتنامه ها مورد تأیید هستند. زیارت جامعه کبیره را بخوانید. زیارت امین الله مهم است. قلب شما بخواند. با زبان قلب خود بخوانید. لازم نیست حوائج خود را در محضر امام علیه السلام بشمرید. حضرت علیه السلام می دانند! مبالغه در دعاها نکنید! زیارت قلبی باشد. امام رضا علیه السلام به کسی فرمودند : « از بعضی گریه ها ناراحت هستم »!
یکی از بزرگان میگوید، من به دو چیز امیدوارم اولاً قرآن را با کسالت نخوانده ام. بر خلاف بعضی که قرآن را آنچنان می خوانند که گویی شاهنامه می خوانند. قرآن کریم موجودی است شبیه عترت.
ثانیاً در مجلس عزاداری حضرت سید الشهداء گریه کرده ام.
حضرت آیت الله العظمی بروجردی رحمه الله مبتلا به درد چشم شدند، فرمودند:
« در روز عاشورا مقداری از گِلِ پیشانی عزاداری امام حسین علیه السلام را بر چشمان خود مالیدم، دیگر در عمرم مبتلا به درد چشم نشدم واز عینک هم استفاده نکردم!
پس از حادثه بمب گذاری در حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام حضرت به خواب کسی آمدند، سؤال شد. « در آن زمان شما کجا بودید؟ فرمودند: « کربلا بودم »
این جمله دو معنی دارد:
معنی اول اینکه حضرت رضا علیه السلام آن روز به کربلا رفته بودند.
معنی دوم یعنی این حادثه در کربلا هم تکرار شده است. دشمنان به صحن امام حسین علیه السلام ریختند و ضریح را خراب کردند و در آن جا آتش روشن کردند!
کسی وارد حرم حضرت رضا علیه السلام شد، متوجه شد سیدی نورانی در جلوی او مشغول خواندن زیارتنامه می باشد، نزدیک او شد و متوجه شد که ایشان اسامی معصومین - سلام الله علیهم - را یک یک با سلام ذکر می فرمایند. هنگامی که به نام مبارک امام زمان ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ رسیدند سکوت کردند! آن کس متوجه شد که آن سید بزرگوار خود مولایمان امام زمان- سلام الله علیه و ارواحنا له الفداء- می باشد.
درهمین حرم حضرت رضا علیه السلام چه کراماتی مشاهده شده است. کسی در رؤیا دید که به حرم حضرت رضا علیه السلام مشرف شده و متوجه شد که گنبد حرم شکافته شد و حضرت عیسی و حضرت مریم علیهما السلام از آنجا وارد حرم شدند. تختی گذاشتند و آن دو بر آن نشستند و حضرت رضا علیه السلام را زیارت کردند.
روز بعد آن کس در بیداری به حرم مشرف گردید. ناگهان متوجه شد حرم کاملاً خلوت می باشد! حضرت عیسی و حضرت مریم علیهما السلام از گنبد وارد حرم شدند و بر تختی نشستند و حضرت رضا علیه السلام را زیارت کردند. زیارت نامه می خواندند. همین زیارت نامه معمولی را می خواندند! پس از خواندن زیارتنامه از همان بالای گنبد برگشتند. دوباره وضع عادی شد و قیل و قال شروع گردید حال آیا حضرت رضا علیه السلام وفات کرده است؟
حرف آخر اینکه: عمل کنیم به هر چه می دانیم. احتیاط کنیم در آنچه خوب نمی دانیم. با عصای احتیاط حرکت کنیم.»
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و اللعن علی اعدائهم اجمعین.
خداوند توفیق بدهد به اینکه هر چه می دانیم عمل نمائیم؛ اگر عمل کردیم به آنچه که می دانیم و زیر پا نگذاشتیم و چشممان را نپوشاندیم [کار درست می شود]؛ ولی اگر چشم را پوشاندیم و [مثلاً] دست روی چشم بگذاریم، قسم می خوریم که الآن روز را نمی بینیم!! راست هم هست، دروغ نیست. تا کسی دستش را جلوی چشمش گذاشته روز و شب را نمی بیند، هیچ چیز دیگر را هم نمی بیند. عمل نکردن به معلومات هم همین طور است.
« من عمل بما علم أورثه الله علم ما لا یعلم » هر کسی به معلوماتش عمل کند، خداوند مجهولاتش را معلومات می کند به همان دلیلی که همین معلوماتی را که فعلاً دارد، در زمان صباوت و طفولیت نداشت.
همین معلومات را خداوند به تدریج به او یاد داد؛ پس به طور حتم اگر کسی معلوماتش را زیر پای خودش نگذاشت، بگو برو راحت باش، دیگر خاطرت جمع باشد. سر وقتش به آنچه که محتاجی عالم می شوی. بلکه از این هم بالاتر در روایت هست:
دیگر به او می گوید موقوف؛ ای کسی که عمل می کنی به معلومات، در فکر چیز دیگر نشو، بقیه امور با آنهاست. همانهائی که همین مقدار را به شما اعلام کرده اند، زیادی بر این مقدار را هم، آنها اعلام می کنند. تو دیگر در فکر نباش، یعنی غصه اش را نخور.
تا به حال کسی هست که بگوید من تا به حال پای وعظ هیچ واعظی ننشسته ام، از هیچ ناصحی چیزی نشنیده ام، دروغ می گوید، بلی دروغ است این مطلب. خوب شنیدی، آیا عمل کردی یا نکردی؛ اگر عمل کرده بودی، حالا روشن بودی، چرا؟ به جهت اینکه خودشان با همان عمل کردن شما، مجهولات را بر شما اعلام می کنند، خاطرتان جمع باشد.
اما اگر عمل نکردی و می خواهی همش بشنوی و بشنوی، بشنوی، کی عمل می کنی؟ بعد از اینکه پرده برداشته شد آن وقت می خواهی عمل بکنی، پس باید بدانیم اگر نصایح را زیر پا گذاشتیم، نصیحت حالا و موعظه حالا را هم زیر پا می گذاریم، و اگر زیر پا گذاشتیم، خاطر جمع باشیم خبری نیست چرا؟ چون برای بازی که یاد نمی دهند!! برای اینکه بنویسی و بگذاری کنار، یاد نمی دهند؛ مثل اینکه نسخه از طبیب گرفتیم، گذاشتیم توی جیب بغل؛ دیگر کار نداریم برای اینکه توی جیب بغل ما باشد نسخه از طبیب گرفتیم چه قدر خرج کردیم پول دادیم و تا نسخه گرفتیم، نه باید عمل کنی.
اگر عمل کردیم دیگر روشنیم- این نصایح و مواعظ که شده اگر عمل شده بود، الآن روشن بودیم- آن سؤالها و آن درسها با کارمان هیچ منافاتی ندارد، مثل اینکه بخواهیم دوای این مرض را با ورق زدن کتاب پیدا بکنیم.
پس قهراً باید بدانیم که خودمان استاد خودمانیم، معلوماتمان را بیاییم نگاه کنیم، مبادا زیر پا مانده باشد.
محال است که عبودیت باشد، ترک معصیت باشد، با این فرض، انسان بیچاره باشد و نداند چه بکند چه نکند، محال است. « ما خلقت الجن و الانس إلا لیعبدون» برای اینکه عبودیت ترک معصیت است در اعتقاد و در عمل؛ پس اگر کسی گفت: نمی دانم، متوقفم؛ چون از این کارها خیلی کرده؛ معلومات را گذاشته زیر پا و می گوید: نمی دانم.
آیا کسی هست به من صدقه بدهد؟ راهنمایی بکند بابا این همه راهنماییها که شد... حساب کردی.
پس قهراً « کونوا دعاة إلی الله بغیر السنتکم »؛ با عملتان دعوت به سوی خدا بکنید، نه با زبانی که آیا عمل بکنی یا نکنی.
خود آن کسی که می گوید، معلوم نیست عمل بکند یا نکند فضلاً از آن کسی که می شنود. به آن کسانی که اعتقاد دارید، به عملشان نگاه کنید، از عملشان سر مشق بگیرید.
همین دعوت است، با کسی نشست و بر خاست بکنید که همین که او را دیدید، به یاد خدا بیفتید، به یاد طاعت خدا بیفتید، نه با کسانی که در فکر معاصی هستند و انسان را از یاد خدا باز می دارند.
پس بدانید گیر، سر خودمان است والا کار ما درست است، بلکه انسان متأمل، انسان عاقل، بد کارها را می فهمد. نگاه می کند امروز، فردا، پس فردا، چطور شکست می خورند و هلاک می شوند، پس معلوم می شود بدی، هلاکت می آورد. از بی ادبها هم آدم می تواند ادب را یاد بگیرد، فضلاً از با ادبها؛ پس انسانها دو قسمت می شوند: «متیقن» و «غیر متیقن»؛ یقین دار می رود تا به آخر به سوی یقین به شرط اینکه پایش را از یقینیات، از گلیم یقینیات، زیادتر دراز نکند و یقینیات را غیر یقین نداند- با یقین راه برود، با غیر یقین توقف کند تا به یقین تبدیل شود و احتیاط بکند تا یقین بشود.
پس قهراً اشکال در کارهای ما زیاد است از جمله همین است که ما با اینکه یقین داریم بی یقینیم، با یقینیم اما چنان یقین را کالعدمش کرده ایم که گویی یقینی نداریم و إلا اگر با یقین معامله یقین می کردیم، با لا یقین معامله یقین می کردیم، راحت بودیم. ولو یقین داشتیم به اینکه شهید می شویم نه مگر شهید شدن چی است؟ شهید شدن شکست خوردن است؟ نه سید الشهداء علیه السلام شکست نخورد، غالب شد، حالا هم غالب است پیش اهل بصیرت.
یک زمانی هم خواهد آمد که نوع مردم، یقین پیدا خواهند کرد که چه راه خلافی بود ما رفتیم، راه بدی بود ما رفتیم؛ هفتاد و چند سال با شیوعیت [ کمونیستی ] زندگی کردند، بر ضد دین تبلیغات کردند، کارها [ کردند] کشتند هر که را که با خودشان می گفتند مخالف است، بعد فهمیدند نه بابا آخرش چاهِ هلاکت است، آخرش هیچی است.
این درندگی و توحش از این است که از همان روز اول خدا را فراموش کردند. خاطرتان جمع باشد، اینهای دیگر هم، اینهای دیگری که حالا هستند با آن همه تشخصاتی که دارند، آخرش پشیمان می شوند؛ اما یک روزی که پشیمانی هم شاید به حالشان فایده ندارد.
آخرش محال است این خانه های کاغذی بقا، دوام و ثبات داشته باشد. با این بادها، با این بادهای مخالف، محال است اینها بقاء داشته باشند.
همچنین بقایشان را که می بینید چیست، درنده ها هم این بقا را دارند. شب و روز مشغول فکر در این هستند که طرف را چه جوری هلاک بکنند. به دین کسی هم کار ندارند، مگر آن مقداری که مقدمه ریاست خودشان و توسعه ملک خودشاناست مقدمیت دارد لفظ دین. اگر دین را بتوانند یک جوری بکنند که موافق با مقاصد سیاسی خودشان باشد همه شان متدین می شوند، همه شان می روند تو کنیسه، همه شان می روند عبادت می کنند؛ بله خیلی خیلی متعبد می شوند و فلان متعبدین را با خودشان قرار می دهند.
مقصود، خاطرتان جمع باشد یقین داشته باشید، آن فردا را «سلمان» می دید، چون یقین داشت و لذا گفت به اینکه سید شباب اهل الجنه را که حالا ببینید سالهای بعد این قضیه واقع خواهد شد اگر دیدید خوشحالیتان بیشتر است- همین را می گویند سیدالشهداء به یاد « زهیر» آورد که از جنگی بر گشته بود خوشحال- غنائمشان زیاد شده بود، فرمود اگر دیدید، اگر ادراک کردید سید شباب اهل الجنه « لکنتم اشّد فرحاً ». مقصود، افراد روی زمین دو قسمند: متیقن و غیر متیقن. متیقن سر فراز است و خدا می داند چه مقام عالی دارد. آیا هنوز آن مقام برای «سلمان» باقی است یا بالاتر رفته؟
همچنین «مقداد»، «ابوذر»، «عمار» و امثال اینها. آنهایی که هی روز به روز آمدند.
در فکر قول و مقال نباشیم، در فکر عمل باشیم. اگر در فکر عمل به معلومات باشیم دیگر خاطر جمع باشیم به این که شکست نخواهیم خورد روز به روز روشن تر می شویم.
« والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته »
بسم الله الرحمن الرحیم
چه باید بکنیم در ابتلائات داخلیه و خارجیه؟ چه باید بکنیم؟ چه کار کردیم که به این چیزها مبتلا می شویم؟ فکر این را باید بکنیم، آخر ما چکار کردیم که بی سرپرست ماندیم؟
اشکال در این است که خودمان را اصلاح نمی کنیم و نکردیم و نخواهیم کرد، حاضر نیستم خودمان را اصلاح کنیم. اگر ما خودمان را اصلاح می کردیم، به این بلاها مبتلا نمی شدیم.
ما می خواهیم هر چه دلمان می خواهد بکنیم، اما دیگران حق ندارند، به ما اسائه ای بکنند؛ ما خودمان، به نزدیکانمان، دوستانمان، هر چه بکنیم، بکنیم، اما دیگران، دشمنان، حق ندارند به ما اسائه ای بکنند.
آخر ما اگر خودمان را درست بکنیم، خدا کافی است، خدا هادی است. ما خودمان را نمی خواهیم درست بکنیم، اما از کسی هم نمی خواهیم آزار ببینیم. آنهایی که طبعشان آزار است، کار خودشان را می کنند، مگر اینکه یک کافی و یک حافظ جلوگیری بکند.
ما اگر خودمان به راه بودیم، در راه می رفتیم، چه کسی امیر المؤمنین علیه السلام را می کشت، چه کسی حسین بن علی علیه السلام را می کشت، چه کسی همین را (امام زمان علیه السلام) که حالا هست، هزار سال هست، او را مغلول الیدین کرد.
ما خودمان حاضر نیستیم خودمان را اصلاح بکنیم. اگر خودمان را اصلاح بکنیم، به تدریج همه بشر، اصلاح می شوند.
ما می خواهیم اگر دلمان خواست دروغ بگوییم، اما کسی به ما حق ندارد دروغ بگوید؛ ما ایذاء بکنیم دوستان خودمان را، خوبان را، اما بدها حق ندارند به ما ایذاء بکنند.
بابا با خدا بساز، کار را درست می کند. چرا در خلوت و جلوت، دلت هر چه می خواهد می کنی؟ مگر نمی فرماید:
آیا می شود ما با خدا نباشیم، خدا یار ما باشد در هر جزئی و کلی، در امور داخله و در امور خارجیه؛ پس هیچ چاره ای از بلیّات دنیویه و اخرویه، داخلیه و خارجیه نیست مگر خدائی بودن و با خدا بودن و با خداییها معیت داشتن و تبعیت داشتن.
ما اگر از انبیاء و اوصیاء دور شدیم، گرگهای داخل و خارج، بلا فاصله ما را می خورند.
ما اگر خدا ترس بودیم، از ما می ترسیدند کسانی که اصلاً نمی شناسند ما کی هستیم، چه کاره هستیم؛ می ترسند کاری بکنند که ما بر آنها غضبناک بشویم، چرا؟ چون دیگر غضب ما غضب خداست، اگر با خدا هستیم.
[ اینجا] دار امتحان است، شما در فکر این باشید که خودتان را اصلاح بکنید، ما بین خودتان و خدایتان عایقی، مانعی پیدا نشود. اگر اصلاح کردید، رفع مانع کردید بین خودتان و خدا و وسائط [ انبیاء و اوصیاء] خدا اصلاح می کند ما بین شما و خلق.
حالا واقع شدیم، کار را به جایی رساندیم، ماها، بزرگان ما از «سقیفه» در آن «حجره» قبل از آن «حجره» کار را به این جا رساندیم که وجب به وجب دشمنیم با هم. همه این کارها را دیده ایم که کار ماست این کار و الا چرا مسلمانها با هم دشمنند، تا برسد به اینکه غیر مسلمانها دشمنی نکنند با مسلمانها. چرا این جور است؟
همه را می بینیم کار ماست؛ از کار خودمان باید توبه کنیم [یا] توبه نباید بکنیم؟! هر چه اصلح شد برای ما فعلاً، آن را اختیار بکنیم!! بابا اصلح از این نیست که خودمان صالح باشیم.
حالا که این کارها را کرده ایم، باید توبه بکنیم، باید تضرع کنیم، با آن باب عالی و باب اعلی، باید به سوی او برویم [تا] ما را نجات بدهد، اول از شر خودمان و داخله خودمان، بعدها از شر خارجیها « أعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک » این شهوات، این غضبهای بیجا، این شهوات بیجا، همه اش جنود شیاطین اند، جنود کفارند اینها، که در داخله خود آدم [هستند].
بالاخره، حالا که کار را به اینجا رساندیم، خودمان می دانیم دوایش استغفار است،[آیا استغفار] می کنیم؟
چاره ای نیست از اینکه باید به سوی خدا برویم، اگر به سوی خدا نرفتیم موانع هم اگر رفع بشود، موقتاً رفع می شود، دائماً رفع نمی شود.
باید بدانیم که علاج ما اصلاح نفس است در همه مراحل؛ و از این مستغنی نخواهیم بود، و بدون این، کار ما تمام نخواهد شد.
با اعتراف به اینکه عمل از خودمان است که به سر ما آمده و می آید، تا خودمان را اصلاح نکنیم و با خدا ارتباط نداشته باشیم، با نمایندگان خدا ارتباط نداشته باشیم، کارمان درست نمی شود؛ امروز تا فردا، تا پس فردا، این که کار نشد.
تا رابطه ما با ولی امر، امام زمان صلوات الله علیه قوی نشود، آیا کار ما درست می شود بدون اصلاح نفس؟ آیا همین اینهایی که هستیم، آیا می شود تا خودمان را اصلاح نکنیم کار درست بشود؟
آیا تا در عالم « راشی » و « مرتشی » هست کار تمام می شود؟
از خودشان، «خوارزمی» نوشته است یک نفر از روسای قشون امیر المؤمنین صلوات الله علیه در «صفین» رسید به نزدیک خیمه معاویه بن ابی سفیان لعنه الله علیه، به طوری که کشتن - فضلاً از گرفتن معویه- پیش او آب خوردن بود. و در این نقل[ خوارزمی] هیچ اسمی از آن طرفی که « مالک اشتر» در آن جبهه و آن جاست، نمی آورد.
در همین حال معویه، [پیام] فرستاد برای این رئیس، که: غالب شدی و ما اعتراف داریم، اما به تو بگویم، اگر عقب نشینی کردی «خراسان» مال توست. این بدبخت شقی عقب نشینی کرد، «خراسان» را می خواست، مثل عمر بن سعد [که] «ری» را می خواستی، و کار شد آن جوری که شد که همه میدانیم. از خسران دنیا و آخرت [آن] بدبخت شقی فروخت دین را به دنیای خودش، قبل از اینکه «خراسان» به دست معاویه بیافتد، به درک رفت و مرد و به هیچ [چیز] نرسید، نه به «خراسان» نه به بهشت، هم جهنم، هم فقد «خراسان»، مثل عمربن سعد.
آیا تا اصلاح نکنیم خودمان را، می توانیم جامعه را اصلاح بکنیم؟ تو اگر خودت را، اصلاح نکنی در آخر کار، کار خودت را می کنی، همان آخر کار یک کلمه زیر گوش می گوید، فلان قدر که خواب ندیده باشی.
آیا می شود بدون اصلاح خود، کارمان را تمام بکنیم؟
اینهائی که با رشوه ها سر و کار دارند[ که] هیچ کسی اطلاع از حالشان ندارد که آیا این شخص محکم است یا محکم نیست؟ مرتشی است یا مرتشی نیست؟ پس معلوم می شود که ما نمی خواهیم، با اینکه نمی خواهیم، می خواهیم این راه را برویم.
مملکتی در آن، جاسوس، یا رشوه خوار، رشوه ده، واسطه باشد، [آیا] ممکن است کسی بگوید برویم اصلاح بکنیم؟ محال است، بدتر می کنیم چون که اگر نمی رفتیم آن کار نمی شد.
بالاخره باید خودمان را اصلاح بکنیم، منحصر است در این، و الا مگر در ایران (رضا خان) رشوه نخورد؟ [آیا] ایران را به او ندادند به شرط اینکه نوکرشان باشد؟ «مصطفی کمال» مگر « ترکیه» را به او ندادند به شرط اینکه نوکر باشد و مستعمرات را بدهد به کفار؟ آن یکی در «حجاز» مگر رشوه به او ندادند که «حجاز» را به تو می دهیم، آنها را می بریم بیرون؟ هر چه می خواهیم گوش بکن کار ما همین [است آیا] آنها از جهنم آمده بودند ما از بهشت؟ ما از خودمان هم باید بترسیم. حالا الحمدلله پیش نیامده چنین قضیه ای که بما بگویند یک چیزی که خواب هم نمی بینی به تو می دهیم، بعد هم بلدند چه جوری بگیرند از دست ما به چند برابر.
بالاخره ممکن نیست بدون اصلاح نفس کاری پیش برد،[یا] برای جامعه مان کاری بکنیم، همان رفیق نیمه راه خواهیم بود، خداحافظی می کنیم با هم در وقتش.
بالاخره حالا چه کار باید بکنیم، همان کاری که گفتیم، از اصلاح نمی شود دست برداشت.
خیلی خوب، حالا اصلاح فعلی ما در چیست؟ همان در برگشت از کارهایی را که ما می دانیم در داخل یا در خارج انجام می دهیم؛ با خارجیها ارتباط پیدا می کنیم، ارتباطی که بر له آنها است؛ نه ارتباطی که بر له ما باشد؛ والا با این «قرآن» واضح با این اشباه «قرآن»، « صحیفه سجادیه»، « نهج البلاغه» با اینها دیوار اگر مأذون بود تصدیق می کرد حرف ما را، با ما می شد، چطور شده ما اینجا ماندیم، دست گدایی به یک عده وحوش، حیوانات، درنده ها، دراز می کنیم، میل داریم به ما قرض بدهند؟
فلهذا [این کارها] کارهایی است که خودمان کردیم؛ تدبیری نیست غیر از اینکه فیما بعد نکنیم، بشناسیم خودمان را، خودمان را بشناسیم، نگذاریم از داخله ما وارد بشوند بر علیه ما کارهایی بکنند.
بالاخره[ آیا] نمی توانیم پیدا بکنیم خودمان را و مفسد و مصلح را، نمی توانیم؟
بالاخره باید خودمان را اصلاح کنیم، [آیا] این مقدار، نمی توانیم بگوئیم بابا [آن شخصی که] فلان کار را کرده، فلان حرف را زده، فلان مجلس، فلان کار را کرده، فلانی بوده، فلانی شاهد بوده، این کلمه را که نشر داده، این کلمه را که افشا کرده، فلانی است، فلان جا ضبط کرده؛ کلامش را بشناسید کسانی را که این کارها را می کنند؛ بشناسید، همین [حالا] بشناسید فردا نگوئید نه نمی شناختیم، نمی دانستیم. اگر واضح و روشن بشود علاج یک کاری، بگوئیم نه که ما که خبری نداشتیم، ما که نمی دانستیم چه اشخاصی بوده اند، چه چیزی بوده است، چه نبوده است، چه کسی گفته بوده؟
بالاخره باید به همدیگر معرفی بکنیم [که] فلانی رفیق است، فلانی بالفعل رفیق است اما تا کی، معلوم نیست، خدا می داند تا چه باشد، تا چقدر بدهد، تا چقدر ما را اشباع بکند، تا چقدر ما را، میل ما را، نفسانیت ما را ابقا کند. بالاخره همین معرفی کردن به طوری که دیگر فردا کسی نگوید اینکه نه یک اشاعاتی بود اما حقیقت نداشت، نتوانستیم پیدا بکنیم. بابا همینهائی که آمدند فلان مطلب را پیشنهاد کرده اند توی آنها فلان و فلان است، آن سابقه اش آن جور است. بابا بترس برای دین، بترس برای خدا، افسار خودت را نده به کسی که نمی شناسی، او را معیت نکن، کاملاً دور خودت را حفظ کن.
یک آقائی [خرم آبادی بود] گفت که یک کسی در بازار تهران نزدش آمد که آقا این- مثلاً ده تومانی را- خرد کن.
گفت: من کیفم را درآوردم دیدم فقط ده تومان دارم؛ گفتم: ببین آقا من توی کیفم همه اش ده تومانی است من پول خرد ندارم به شما بدهم » [ این آقا] می گفت جلوی چشم من [که خودم]، می دیدم این [ شخص] جوری پولهای مرا از توی کیف من درآورد و رفت که من متحیر ماندم که این [شخص] چگونه پولها را برد. [آیا] سحر کرد؟ چه جوری برد؟ نفهمیدم.
آن آقا می گفت: حالا هر کسی از من سوالی کند تمام اطرافم را خیلی خوب نگاه می کنم و عبایم را هم جمع می کنم. بعد جواب می دهم.
حالا ما این همه قضایا را می بینیم باز هم نمی ترسیم از کسی! آیا توکل ما بر خدا زیاد است یا قوت ایمان ما زیاد است!! آری کسی نمی تواند ما را گول بزند!! بابا، از دوستان شما به شما مواصلت می کنند. نه از دشمنهای شما.
بالاخره باید همین کارها را بکنیم [تا] در بین خودمان اختلاطی نشود، آب آلوده نشود، تا گرفته بشود ماهیها. در بین خودمان، فساد از این بالاتر نرود.
این یک مطلب، دوم: در خلوتمان با خدا، تضرعاتمان، توبه مان، نمازهایمان، عباداتمان، مخصوصاً دعای شریف « عظم البلاء و برح الخفاء » را بخوانیم؛ از خدا بخواهیم برساند صاحب کار را؛ با او باشیم. حالا اگر رساند؛ اگر نرساند، دور نرویم از کنار او، از رضای او دور نرویم. او می بیند، او می داند حرفهایی که ما به همدیگر می زنیم. او عین الله الناظره [است] و جلوتر از ماها می شنود حرف ما را؛ بلکه خودمان که حرف می زنیم این صدا از لب می آید به [طرف] گوش، فاصله ای دارد، او جلوتر از این فاصله، حرف خودمان را می شنود، از خودمان، کلام خودمان را؛ آن وقت [آیا] ما می توانیم کاری بکنیم که او نفهمد؟ می توانیم کاری بکنیم که او نداند؟
نقل کرده اند: دو نفر بودایی بودند[که] در دینشان نکاحی و سفاحی هست، با همه مواعده فحشا کردند؛ گفتند: باید یک مکان خلوتی پیدا بکنیم، یک خانه خلوتی پیدا کردند.
در این خانه هم یک اطاقی باید پیدا می کردند که، فرضاً اگر کسی داخل این خانه شد، نتواند داخل اتاق بشود، بالاخره یکی از آنها فهمید که در این اتاق بت هست، جامه ای برداشت روی بت انداخت که بت نبیند قضایای اینها را، آن خدای دروغی نبیند که دارند چکار می کنند!
آیا ما می توانیم از خدای حقیقی، مخفی بکنیم کار خودمان را که نبیند و نداند کار را انجام بدهیم.
می آیند به انسان می گویند: چیزی نیست یک نوشته ای را اجازه بده ما امضا بکنیم! لازم نیست زحمت بکشید شما امضا بکنید، شما اذن بده ما از جانب شما امضا بکنیم کار تمام است، آن هم مزدش، آن هم بهایش، آن هم...!
بالاخره، نمی توانیم از خدا مخفی بکنیم اعمال خودمان را، او قادر است، ناظر است، علیم است، حکیم است. تا با او نسازیم، کارمان درست نمی شود. حالا چه کار بکنیم؟ خودمان از خودمان بترسیم، فضلاً از دیگران، به جهت اینکه فردا ما چه می دانیم چه به ما می گویند.
بالاخره باید خودمان از خودمان در حفاظ باشیم؛ خوب ملتفت باشیم که از خودمان اغوا نشویم؛ از خودمان تهدید نشویم، از خودمان تطمیع نشویم. وقتی که همه این مطالب احراز شد، بین خودمان و خدایمان در خلوات از تضرعات از انابه و از توبه، و از طلب توبه، طلب توفیق به توبه، دست بر نداریم.
از خدا می خواهیم به توسط انبیاء و اوصیائش و وصیّ حاضرش که در پیش عارفین حاضر است که ما را منحرف نکند از خدایی بودن و از خداییان و از وسائط امداد خدا، و ما را منحرف نکند، بصیر و بینا بکند، خودشناس باشیم، خودیها را بشناسیم خداییها را بشناسیم، آن وقت خلاف اینها هم شناخته می شوند.
« والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته »
تربت و مقبره مولانا
تربیت مولانادرشهر قوانیه است .قوانیه که اصلاکلمه یونانی است درآن زبان ایکونیومIconium آمده ودرآثار مورخان اثرجنگهای صلیبی به صور ایکونیوم Yconium و کونیوم Conium و استانکونا Stancona ذکر شده است وآن اسلام به شکل قونیه تعریب گردیده است .قونیه که خودنام ایالتیدرمرکز آناطولی است از طرف مشرق به نیغده واز جنوب به ایجل وآنتالیا واز مغرب به اسپرته وافیونواز جنوبغربی بهاسکی شهرواز شمالبهآنکارا محدوداست مقبره مولانا متشکل ازچندعمارت است که بعضی ازآنها درعصرسلجوقی وبرخیدرزمان سلاطین عثمانی بناگردیده است .درآنجا تزییناتی از چوب و فلز و خطاطیهای زیبا و قالیها و پارچههای قیمتی دیده میشود .مقبره مولانا عبادتگاهی است که درآن قبور بسیاری ازکسان مولاناومریدان او قرار گرفته است.حجرات دراویش و مطبخ مولانا وکتابخانه نیز ملحق به این بناست ومجموع آن به چندرواق تقسیم میشود که سبک همه رواقها گنبدی وشبیه یبگدیگراست. صورت قبرها یی که آن مشاهده میشودهمه باکاشی فرش شده باپارچههای زربفت مفروش گردیده است. برروی صورت قبر پدر مولاناصندوقیازآبنوسقرارداردکهخودازشاهکاری هنریاست موزه مولانانسبتاغنی است وپرازاشیاوآثارعصر سلجوقی وعثمانی میباشد این موزه مشتمل بر مقبره مولانا و مسجد کوچکی و حجرات درویشان و رواقهایی پراز پارچههای زربفت وقالی است. بعضی ازاین رواقها به نسخههای خطی قدیم اختصاص داده شده است .
مدخل بزرگ تربت مولانا:
بارگاه مولانا رادر اصطلاح محل«درگاه» میگویند این بنادر1926 به صورت موزه اشیاء عتیقه قونیه درآمدو در1954 موزه مولانا نام گرفت مساحت آن6500 مترمربع است. در طول قسمت غربی آن حجرات درویشان قرار دارد ودیگر اطراف آنرادیوارهااحاطه کرده است.مدخل موزه بزرگ یاباب درویشانازطرف مغرب بهسوی حیاط موزه باز میشود (شماره1 درنقشه ).درب دیگر به سوی حدیقةالارواح گشاده میشودکه سابقا گورستان بوده وامروزدروازه خاموشان نام دارد.دری نزدیک حیاط چلبیان به طرف شمال باز میشود که به باب چلبی معروف است. مدخل بارگاه مولانا از حیاطی میگذردکه بامرمرفرش شده ودارای حوض و فواره و متوضا (وضوگاهی) است که دورآنرا نرده کشیده ودر وسط آن فوارهای اززمان پادشاهان سلاجقه روم مانده استکه ازاطراف آن آب میریزددرآن طرف صحن حیاط مولانا درست مقابل بارگاه اوحجرههایی وجودداشته که بابرداشتن دیوارهای بین آن، آنها راتبدیل به تالارهای طولانی کرده وموزهای زیبا ترتیب داده اند که در آنها کتابهای خطی بسیاروآلات وافرار درویشان و جامههای ایشان موجود است. دراین موزه قالیچهای به شکل یک صحفه روزنامه دیدم که از روی یک شماره روزنامه که در قونیه به بهای پنج لیره ترک منتشرمیشدزردوزی کرده بودند.بربالای این قالیچه روزنامه عنوانروزنامهقونیه چنینآمدهاست.(نومرو1)، محل ادارسی آقشهر نسخه سی بش لیر، (ده محرم1319) بر بالای قسمت غربی درب درویشان این سه بیت به ترکی آمده که مربوط به سلطان مرادخان بن سلیم خان است:
شی سلطان مرادخان بن سلیمخان یا پوب بوخانقلهی اوردی بنیاد
اولالر مولویلر بونده ساکــــــــــن اوقونیه هر سحر ورد اوله ارشاد
گورب دل بو بنای دید تاریــــــــــخ بیوت جنت اسا اولدی آباد
کتابخانههایی چنددر گرداگرد رواق مولانا قرار دارد که از جمله کتابخانه دانشمند شهیر و معاصر ترک عبدالباقی گل ـ پینارلی، و دیگر کتابخانه محقق معروف ترک جناب آقای محمداندر Onder معاون نخستوزیر و مدیر کل اداره و سازمان فرهنگ و هنر کشور ترکیه است.
در قرائتخانه مولانا (شماره 3 درنقشه) کتابهای دستنویس ومرقعاتی به خط خوش وجود دارد که آنها را در جعبه آیینههای بلندگذاردهاند. ازجمله نسخههایی کهدرآنجا مشاهده کردم چندنسخه مذهب به قطعرحلیمربوط به سالهای 1278، 1288، 1323، 1367،1371میلادیبودکهنسخهاولمقارن با676هجریدرقدیمتریننسخ مثنویکهبهخط خطاطی به نام محمدبن عبدالله میباشد. دیگردیوان کبیرمثنوی به قطع رحلی مربوط به سال1366میلادی و دیوان سلطان ولد مربوط به سال 1323 میلادی را در آنجا مشاهده کردم.
دربالای مدخل حرم مولانا به خط خوش نستعلیق برروی تابلویی نوشته شده«یاحضرت مولانا».سپس بربالای مدخل رواقی که به حرم وارد میشود این بیت پارسی از ملاعبدالرحمن جامی نوشته شده است:
کعبة العشاق آمد این مقام هر که ناقص آمد اینجا شد تمام
بردولنگه درورودی بارگاه مولانا که از چوب ساخته شده و به سبک رومی منبتکاری گردیده عبارت «سلطان ولد»، و عبارت «الدعاء سلاحالمومن»، و «الصلاة نورالمومن» نقر گردیده است.
در نقرهای:
ازقرائتخانه میتوان ازدرنقرهای به بارگاه مولانا واردشد. جناحین این دربه قسمتهای چهارگوش تقسیم میشودواز چوب گردواست که برروی آن روکشی از طلا و نقره کوبیدهاند. بنا به کتیبهای که در آنجا موجود است این در به امر حسن پاشا پسر سوقولو محمدپاشا وزیر اعظم دوره عثمانی در 1599 میلادی ساخته شده است.
شبستان بارگاه مولانا
از در نقرهای به تالار مرکزی بارگاه مولانا (شماره 5 در نقشه) وارد میشوند که آنرا «حضور پیر»خوانند. این تالار با گنبدهایی پوشیده شده و قبور بسیاری برصفه بلندی درآن قراردارد. قبةالخضراء یا گنبدسبز مولانا برآن است (شماره 7 درنقشه). این گنبددرست بالای قبرمولانا قرارگرفته است. رویصفه درطرف چپ تالارزیرطاقدیسهایی که محوطه رابه دوقسمت سماعخانه ومسجدتقسیم میکند، شش قبراست که دردوردیف قراردارند. این قبورمتعلق به خراسانیان ودرویشانی است که همراه مولانا وپدرش از بلخ به قونیه آمدهاند. گنبدی که بالای قبرمولانا است ازداخل مقرنس و به نام قبه کرسی یا پست قبسی (شماره 9 در نقشه) خوانده میشود. در سمت راست به طرف مقابر بزرگان خراسان وحسامالدین چلبی محرابی قراردارد به ارتفاع2 مترونیم که برروی آن بر زمینه سیاه به خط طلایی نوشته شده: «ومن دخله کان آمنا»،ودومترپائینترکتیبهای کوچکترازچوب به شکل محراب نهادهاندکه بررویآن نوشته شده: «شفاءالغلیل لقاءالخلیل».
بردیوارتربت مولانا تابلویی به خط خوش وجوددارد که برروی آن نوشته شده: «یا حضرت نعمانبن ثابت رحمةالله» که مقصود امام ابو حنیفه است.
قبةالحضراء
قبةالخضراء یا گنبد سبز بربالای رواق مقبره مولانا قرار گرفته است. چنانکه در پیش گفتیم بارگاه مولانا در جایی بنا شده که سابقاقسمتی ازباغ علاءالدین کیقباد بودکه آنرا به پدرمولانا بخشید و چون بهاءالدین ولد را در آنجا به خاک سپردند آنرا «ارم باغچه» نامیدند. ساختمان این بارگاه بعد ازوفات مولانا آغاز شد، و در سال 1274 میلادی مطابق با 673 هجری به پایان رسید. این بنا به نقطه گورجو خاتون زن سلیمان پروانه، وامیرعلاءالدین قیصر، و سلطان ولد، و به دست معماری هنرمندبه نام بدرالدینتبریزی ساخته شده بودویک شبستان ویک بامهرمی داشت. سپس در حدود سال 1396 میلادی ابنیه دیگری بر آن افزوده شد. درزمان بایزید دوم (1481ـ1512) دیوارهای شرقی و غربی آنرا بر داشته و بناهایی بر آن افرودند و گنبد خضراء را برافراشتند. امروز این بارگاه بنایی مربع و دارای 25 مترارتفاع است. گنبد اصلی این بارگاه پوشیده از کاشیهای لاجوردی است و از آنجهت آنرا گنبد سبز یا قبةالخضراء نامند. این گنبد در پائین به صورت استوانه و در بالا مخروطی کثیرالضلاع است که بر عرشه آن میلهای از طلاوجقهای هلالی نصب کردهاند. این گنبد به تعداد ائمه اثنیعشر دارای دوازده ترک است و شباهت بسیاری به کلاه صوفیان قزلباش دارد، و ظاهرا معمار آن مردی شیعی مذهب بوده است. سه مناره در طرفین این گنبد قرار گرفته که منارههای چپ متعلق به مسجد سلیمیه و مناره طرف راست به مسجد کوچک تربت مولانا است.
بردیوارشرقیزیرپنجرهگنبدمولاناباخطکوفی این عباراتآمده است: «اعوذبالله منالشیطانالرجیم بسماللهالرحمنالرحیم نقشتالقبةالخضراء فی ایام دولةالسلطانالمؤید بتابید اللهالمستعان بایزیدبن محمدخان علی یدالعبد الضعیف المولوی عبدالرحمن بن محمدالحلبی وانشد فی تاریخه هذینالبیتین :
هر که خدمت کرد او مخدوم شد هر که خود را دید او محروم شد زیر گنبد،
قبر مرمرین مولانا و پسرش سلطان ولد قرار دارد.
قبر مولانا پوشیده ازاطلس سیاهی است که توسطسلطان عبدالحمید دوم در1894هدیه شده است. براین اطلس آیاتی از قرآن با مهر پادشاهی نقش گردیده و خطاط آن حسن سری بوده است. ضریح اصلی مولانا از چوب بود و درقرن شانزدهم آنرا ازآنجا برداشته وبر قبر پدرش بهاءالدین ولد قرار دادند. ضریح بلندمولاناشاهکاری ازمنبتکاری دوران سلجوقیان روم است و آن توسط دو هنرمند یکی به نام سلیم پسر عبدالواحد ودیگری به نام حسامالدین محمد پسر کنک کندهکاری شده و در پیشانی و پهلو و عقب ای ضریح آیاتی قرآنی و اشعاری عرفانی از مولانا آمده است .
درسال672وجودمولانا به ناتوانی گرائید ودر بستر بیماری افتاد و به تبی سوزان و لازم دچار گشت و هر چه طبیبان به مداوای او کوشیدند و اکملالدین و عضنفری که از پزشکان معروف آن روزگاربودند به معالجت او سعی کردند، سودی نبخشیدتادر روزسکشنبه پنچم ماه جمادیالاخر سال672 روان پاکش از قالب تن بدرآمد و جانبهجان آفرین تسلیم کرد.
اهل قونیه ازخردوبزرگ درتشییع جنازه او حاضرشدند و حتی عیسویان و یهودیان در ماتم او شیون و افغان میکردند. شیخ صدرالدین قونوی برمولانا نماز خواند و سپس جنازه او ا برگرفته و با تجلیل بسیار در تربت مبارک بر سر گور پدرش بهاءالدین ولد به خاک سپردند.
پس از وفات مولانا،علمالدین قیصر که از بزرگان قونیه بود با مبلعی بالغ بر سیهزار درهم بر آن شد که بنائی عظیم بر سر تربت مولانا بسازد. معینالدوله سلیمان پروانه که از امیران زمان بود،او را به هشتاد هزار درهم نقد مساعدت کردوپنجاه هزاردیگربه حوالت بدو بخشید و بدینترتیب تربت مبارک که آنرا قبه خضراء گویند بنا شد و علیالرسم پیوسته چند مثنوی خوان و قاری بر سر قبر مولانا بودند.
مولانادرنزد پدرخود سلطانالعلماء بهاءالدین ولدمدفون است واز خاندان و کسان وی بیش از پنجاه تن در آن بارگاه به خاک سپرده شدهاند.
بنا به بعضی از روایات،ساحت این مقبره پیش ازآمدن بهاءالدین ولد به قونیه به نام باغ سلطان معروف بود و سلطان علاءالدین کیقباد آن موضع را به وی بخشید و سپس آنرا ارمباغچه میگفتند.
افلاکی در مناقبالعارفین مینویسد که:«افضلالمتأخرین نجمالدین طشتی روزی در مجمع اکابر لزیفه میفرمودند که در جمیع عالم سه چیز عام بوده چون به حضرت مولانا منسوب شد خاص گشت و خواص مردم مستحسن داشتند: اولکتاب مثنویاست که هردومصراع رامثنوی میگفتند،دراین زمان چوننام مثنوی گویند عقل به بدیهه حکم میکند که مثنوی مولاناست.دوم:همة علمارا مولانا میگفتند،درین خال چون نام مولانا میگویند حضرت او مفهوم میشود. هرکورخانهراتربت میگفتند،بعدالیومچون یادتربت میکنندوتربت میگویند،مرقدمولاناکهتربت است معلوم میشود».
پس از رحلت مولاناحسامالدین چلبی جا نشین وی گشت. چلبی یا چالابی کلمهای است ترکی به معنی آقا وخواجه ومولای من، واصل آن چلب یا چالاب به معنی معبود ومولاوخدااست درترکیه غالبأاین لغت عنوان بر پوست تخت نشینان وجانشینان مسندنشینی مولانا اطلاق میشود حسام ا لدین در683 هجری در گذشت وسلطان ولد پسر مولانا با لقب چلبی جانشین وی گشت .سلطان ولدکه مردی دانشمد وعارفی متتبع بود تشکیلات درویشان مرید پدرش را نظموترتیبی تازه دادوبارگاه مولانارامرکزتعلییمات آن طایفه ساخت. پس ازمرگ ودر 710 هجری پسرش اولو عارف چلبی جانشین اوشد. پس ازوی درسال720هجری برادرش شمسالدین امیرعالم پیشوایدراویش مولویه گشت .وی درسال 734 هجری در گذشت. درزمان اوخانقاههای فراوانی دراطراف واکناف آناطولی برای دراویش مولویه ساخته شد، وبارگاه مولانا به صورت مدرسهومرکزتعلیمات صوفیاندرآمدوزیارتگاه اهل معرفت ازترکوعرب وعجم گردید .شمار چلبیانی که پس ازمولانا پیاپی برتخت پوست درویشی اونشستهاند تا1927 به سی و دو تن میرسد .دراین این سال این بارگاه تبدیل به موزه شد وموزه مولانا نام گرفت.