به نام خدا
و انسان هر چه ایمان داشت، پای آب و نان گم شد شب میلاد بود و تا سحرگاه آسمان رقصید همان شب چنگ در چین زلفت چین و غرناطه از آن روزی که جانت را اذان جبرئیل آکند تو نوح نوحی، اما قصهات شوری دگر دارد شب معراج در چشم تو خورشیدی تبسم کرد ببخش ای محرمان در نقطهی خال لبت حیران!
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
به زیر دست و پای اختران، آن شب زمان گم شد
میان مردم چشم تو، یک هندوستان گم شد
خروش صور اسرافیل در گوش اذان گم شد
که در طوفان نامت کشتی پیغمبران گم شد
شب معراج زیر پای تو صد کهکشان گم شد
خیال از تو گفتن داشتم، اما زبان گم شد
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:33 صبح )
به نام خدا
خاتون صحرا، آفتاب، آهسته میپژمرد ماهی که بیایمان به آب شور دریا بود کاخ غرور مردها هر شب بنا میشد پیشانی دریا که آب چشم ماهیها است آمد کسی که دستهایش وقف مردم بود میگفت: «من خورشید را در آستین دارم» هان! ای شمایانی که سیمرغید و میبینم ای مردم؛ ای آوازهای منتشر در باد!
هر در به سمت گردبادی خسته وامیشد
هر روز صدها آفتاب نورس و نوپا
در خاک میخوابید و خرمایی خدا میشد
هر روز راه رود را میبست، سد میکرد
انسان تمام عمر خود را پشت بر خورشید
میرفت و دائم سایهی خود را لگد میکرد
بر استخوان کتف سوسنهای نابالغ
بر روی لبهای زمین، لبخند سرخی بود
از گیر و دار تیغ و گردنهای نابالغ
آخر، چروک افتاد و آخر، موج پیدا شد
دریا و ماهی بار دیگر آشتی کردند
هر برکه، هر گودال بیمقدار، دریا شد
آمد کسی که نسبتی با عشق و طوفان داشت
در سینهاش یک دل، ولی از جنس تابستان
در چشمهای بالغش پیغام باران داشت
میگفت: «من آیینهی اهل زمین هستم
ای دستهای سر به زیر و سرد؛ ای مردم!
من با زلالیهای دریا همنشین هستم
در بالهای بستهتان پرواز خوابیده!
ای مکه؛ ای دریای بیماهی؛ شب بیماه؛
آتشفشان با دهان باز خوابیده!
در دستهای من خدا لبخند خواهد زد
ای دشتهای تشنه و با آب، نامحرم!
یک گل، شما را با خدا پیوند خواهد زد»
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:32 صبح )
به نام خدا
آتش نمرود 38 روز بود که افروخته شده بود! هر روز هیزم بر آن افزوده می شد! ابراهیم خلیل الله را در منجنیق گذاشته، به وسط آن آتش انداختند. از بارگاه الاهی خطاب به آتش رسید: «یا نار! کونی بردا و سلاما علی ابراهیم؛ ای آتش! سرد و سلامت باش بر ابراهیم.» این ندا آن چنان بر ابراهیم _ علیه السلام _ خوش آمد که از شنیدن او گریه کرد. جبرئیل از او پرسید: «چرا گریه می کنی؟» گفت: «ای کاش هزاران بار مرا به آتش می انداختند (و) این ندا تکرار می شد. گریه ی من برای این است که آوای ندای حق تمام شد!» غلغله ای در صف فرشتگان افتاد. می گفتند: «بارخدایا! در روی زمین یک نفر تو را به یگانگی می شناسد و او هم در آتش بسوزد؟!» فرمان آمد: «آرام گیرید! این کار رازی دارد. او ندای ما را می طلبید.» از حضرت ابراهیم _ علیه السلام _ پرسیدند: «در زندگی، خوش ترین روز تو کدام روز بود؟» گفت: «آن روز که مرا به آتش نمرود می انداختند (که) از حق ندا آمد و نام من در آن ندا بود.» خوش به حال تو یا ابراهیم! از کوره ی امتحان، خالص بیرون آمدی. لباس خلت (= خلیل اللهی) بر تنت پوشانیدند و بر همه ی جهانیان فرمان دادند از تبعیت کنند. آری، آری، چون دوست، آن باشد نار نمرود، بوستان باشد (از: سنایی)
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:31 صبح )
به نام خدا
ابراهیم خواص گوید: عازم مکه بودم. راهم از روم افتاد. شنیدم دختر قیصر روم دیوانه شده و پدرش او را در خانهای محبوس نموده و پزشکان از معالجهی او عاجز ماندهاند. از حالش پرسیدم. گفتند: «نفس سرد برمیآورد و اشک میریزد. گهی میخندد و گهی گرید! همیشه سر بر آسمان است!» فهمیدم که بیماری او بیماری تن نیست. خود در سرای پادشاه رفته و خود را طبیب معرفی کردم. پادشاه مرا دید. گفت: «هان! به درمان دخترم آمدهای؟» جواب دادم: آری. گفت:«بر کنگرهی قصر ما بنگر و سرهای بریده را ببین! این است سزای طبیبانی که نتوانند دخترم را درمان کنند!» گفتم: میبینم. باکی نیست! اجازهی دخول بدهید. پادشاه که جرأت و شهامتم را دید، مرا بر خانهی دخترش اشارت فرمود. وقتی نزدیکی اتاق او رسیدم، هنوز داخل نشده بودم (که) این آواز را شنیدم: «بگو بر مؤمنان: چشمهای خود را بر هم نهند!» متغیرالحال و متحیرالاحوال شدم که این آواز چه بوده و از کجا بوده. دیگرباره از آن دختر صدا آمد. وارد شده و از دختر پادشاه پرسیدم: ای کنیز خدا! این چه حال است که در تو میبینم؟ جوابم را چنین داد: «ای پیر! میان ناز و نعمت، با کنیزکان و خاصان خود نشسته بودم. ناگاه دردی به دلم فرود آمد و اندوهی به جانم رسید. از خود بیرون گشته و واله شدم. چون از وجد و وله آسوده گشتم، خود را در بند زنجیر یافتم!؛ پس حکمش را پسندیدم و به قضایش رضا دادم! به خود آمده و دانستم که او دوستان خود را بد نخواهد تا سرانجام کار چه باشد. حیران او شدم. پردههای تاریک کفر را از دیدهی دل به کنار زدم. چون کفر رفت، اسلام آمد. در پس ظلمت، نور را به عیان دیدم. مسلمان شدم.» دلم به حالش سوخت که او در خانهی کفر باشد. گفتم: می خواهی تو را از اینجا نجات دهم و پیش مسلمانان ببرم؟ جواب داد: «در خانهی اسلام، اسلامپروردن، هنر نمیباشد؛ بلکه هنر این است که در خانهی کفر، اسلام بپرورانی! مگر آنجا چه هست که اینجا نیست؟» گفتم: کعبه. گفت: «آنجا را زیارت کردهای؟» گفتم: 70 بار! گفت:«بالا را نگاه کن.» نگریستم. کعبه را دیدم! گفت: «ای پیر طریقت! هر که با پای رود، کعبه را زیارت میکند و هر که با دل رود، کعبه به زیارت وی شود!» گفتم: تو را به خدا، چگونه به عز اسلام رسیدی و این منزلت (= مقام) را یافتی؟ گفت: «حکمش پسندیدم و به قضای او رضا دادم.» گفتم: الان من چگونه از اینجا بیرون روم تا در امان بمانم؟! گفت: «رو به کعبه کن. به مقصد می رسی!» دیدم راهی فراپدید آمد که در آن، مانع و حاجتی نبود. از سرای کفر بدر آمده، به خانهی اسلام (= مکه) رسیدم.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:29 صبح )
به نام خدا
گویند: پیغمبری از پیغمبران سلف (= گذشته) از بیابانی می گذشت. دید از سنگ کوچکی، آب زیادی بیرون می جهد که خیلی بیش از اندازه و تناسب آن سنگ است! متحیر و متعجب در کنار آن سنگ ایستاد و در سر (= راز) آن کار حیران مانده بود. خود، به خود می گفت: این آب به این زیادی چگونه از سنگ کوچکی بیرون می آید؟ خدای _ تبارک و تعالی _ آن سنگ را به حرف درآورد و او گفت: «ای پیغمبر خدا! این آب که می بینی از من ترشح می کند، آب گریه ی من است. از آن روزی که خداوند فرمود: دوزخ را با سنگ ها آتش می زنند و گرم می کنند. من از حسرت و ترس از آن روز می گریم.» وقتی آن پیغمبر آن کلمات را از آن سنگ استماع کرد و گفت: «خداوندا! این سنگ را از آتش ایمن گردان!»، ندا رسید: «ایمن کردیم.» پس از مدتی باز آن پیغمبر از آن جا رد می شد، دید باز از آن سنگ، آب بیرون می ریزد! تعجب کرده و گفت: «بارخدایا! او را از آتش ایمن گردانیدی. باز هم از آن، آب بیرون می آید!» سنگ به فرمان خداوند به صدا درآمد و گفت: «ای پیغمبر! آن گریستن از غم و حسرت بود و این گریستن از شادی و خوشحالی.»
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:28 صبح )
به نام خدا
در قوم بنیاسرائیل عابد متعبدی بود. شنید در آن نزدیکی، درختی است که مردم به سوی آن میروند و آن را میپرستند. عابد در خشم شد و از بهر خدا و تعصب در دین، تبری برداشت و رفت که آن درخت را از بیخ برکند. ابلیس به صورت آدمی بر او ظاهر گشت و پرسید: «کجا میروی؟» عابد گفت: «برای بریدن آن درخت لعنتی که مردم کنار آن رفته و آن را پرستش میکنند.» ابلیس گفت: «برو به کار عبادتت مشغول باش. تو را چه کار به این کار؟!» عابد از حرف او عصبانی شده و سخت بر او درآویخت و او را بر زمین زد و روی سینهاش نشست! ابلیس به او گفت: «دست از من بردار تا تو را سخنی نیکو گویم.» عابد دست از وی برداشت. ابلیس گفت: «این کار، کار پیغمبران است؛ نه تو!» عابد گفت: «من از این کار بازنمیگردم.» دوباره با ابلیس دست به یخه شد و او را بر زمین زد. سومین (بار) ابلیس گفت: «ای عابد! تو مردی هستی که مؤونه (= هزینه)ی زندگیات (توسط) مردمان اداره میشود. این کار (= بریدن درخت) را به عهدهی دیگران واگذار. من (هم) روزی 2 دینار (= سکهی طلا) بر زیر بالین تو میگذارم که هم هزینهی زندگی خود را تأمین کنی و هم به دیگرعابدان بدهی.» عابد پیش خود فکر کرد و گفت یک دینار آن را خود به کار میبرم و دینار دیگر را صدقه میدهم و این کار، بهتر از برکندن آن درخت است. من که پیغمبر نیستم و بدین کار مأمور نشدهام. دست از او برداشت. ابلیس چند روزی 2 دینار آورده و زیر بالین او میگذاشت. بعد از چند روز، دیگر نیامد. عابد عصبانی شد. دوباره تبر برداشت و عازم بریدن درخت گردید. باز ابلیس جلوش را گرفته و مانع از رفتن او شد. این دفعه هم، با هم درآویختند. ابلیس او را بر زمین زد و بر روی سینهاش نشست! عابد گفت: «چه شد که من دفعهی گذشته، 2 بار تو را بر زمین (زدم)؛ ولی این بار درمانده شدم (و) تو بر من غلبه کردی؟» ابلیس گفت: «آن 2 بار برای خدا بر این کار اقدام کرده بودی؛ (ولی) این بار برای دینار! آن 2 بار با اخلاص آمدی و به خاطر حفظ دین خدا خشم گرفتی و خداوند هم تو (را) نیرومند ساخت و مرا بر زمین زدی و اکنون بهر طمع خویش آمدی و از بهر دنیا خشم گرفتی و پیرو هوای نفس خود شدی؛ لذا شکست خوردی.»
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:27 صبح )
تومثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد
قسم به شب نمی دانم ...
تو مثل شمعدانی ها پر از راز و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریایی ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم...
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من،امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم...
هنوزم *دوستت دارم*
مرا در بیستون بر خاک بسپارید که تا شبها
غم بی هم زبانی را برای کوه کن گویم
بگویم عاشقم بی همدمم دیوانه ام مستم
نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم
از آن گمگشته ی من هم نشانی آور ای قاصد
که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم
تو می آیی به بالینم ولی آندم که در خاکم
خوشامد گویمت اما در آغوش کفن گویم
وقتی بارونیه چشمام تو کجایی؟
تک و تنها مونده دستام تو کجایی؟
وقتی پرپر می زنه این دل زارم
ساکت و خاموش لبهام تو کجایی؟
وقتی بی تو نازنین,بی هم نشینو
گوشه گیری تک و تنهام تو کجایی؟
وقتی بغض تو گلوم و گونه هام خیس
یه نوازشگرو می خوام تو کجایی؟
چشمای تو,یه فانوس همیشه روشن
وقتی سوت و کوره شبهام تو کجایی؟
وقتی من با هر نفس لحظه به لحظه
تورو عاشقونه می خوام تو کجایی؟
چه کیفی داره وقتی خسته ای! خیلی حال میده وقتی درب و داغونی! نمیدونی چه لذتی داره وقتی اینقدر بدنت درد میکنه که حتی نمیتونی پشتتو بخارونی و دیگه عمرا اگه بدونی چه لذتی داره که چشات رو نتونی باز نگه داری...
وقتی از سر کار میای! وقتی که حتی اون روز ۱ریال هم در نیاوردی و فقط پول کرایه ماشین و شیر و کیک دادی و وقتی که تو ترافیک دود خوردی واقعا لذت داره...
چون اون موقع هست که قدر پول رو میدونی، قدر خونه رو میدونی و قدر خواب رو ، از خودت خوشت میاد که اون روز رو عین خر کار کردی ، درسته که هیچی در نیاوردی ولی اگه بازم ادامه بدی احتمالش هست یه روزی موفق بشی و میشه بهت امید داشت...
اون موقع حتی اگه پولی رو که درآوردی به اندازه ی یه آدامس باشه وقتی که اون آدامس رو میخری واقعا لذت میبری... چون بابتش کار کردی... عرق ریختی... وقت گذاشتی...
این چیزارو حتما تا حالا ۵۰۰ بار تو کتابا شنیدیم، ولی تا تجربش نکنی نمیتونی درکش کنی...
شایدم بعضی ها مثله... همین نکته:
میزان اسید لاکتیک انسان هایی که به دیگران عشق می ورزند ، کمتر است و در نتیجه کمتر خسته می شوند و میزان آندروفین آنها بالاست و به همین دلیل احساس سر خوشی دارند .
شما هم ؟؟؟