«قاضى برنى حکایت کرد که: زنى را دیدم در بادیه که سرما آمده بود و زراعت وى را به آسیب سخت دچار کرده بود، زراعتى که سبب معاش و مایه ارتزاق او بود.
مردمان او را در آن مصیبت تعزیت مىدادند و به صبر امر مىکردند که او در آن میان دست به دعا برداشت و روى به آسمان کرد و گفت:
اللّهُمَّ أنْتَ الْمَأْمُونُ لأِحْسَنِ الْخَلَفِ، وَ بِیَدِکَ التَّعْویضُ عَمّا تَلَفَ، فاْفْعَلْ ما أنْتَ أهْلُهُ، فَإنَّ أرْزاقَنا عَلَیکَ، وَ آمالَنا مَصْرُوفٌ إلَیْکَ.
الهى! تویى قابل اعتماد براى حفظ بهترین چیزى که بجا مانده و بر آنچه تلف شده تو بهترین جبران کنندهاى، به آن صورت که اهلیّت دارى نعمتت را بر من ارزانى دار و آن چنانکه لایق آنى از دستگیرى درماندگان و یارى بیچارگان از من دستگیرى کن که روزى ما بر عهده توست و امید ما به عنایت و لطف تو بسته است.
هنوز از آن محل فراتر نرفته بود که مردى ثروتمند بدان موضع رسید و آن حال با او حکایت کردند؛ فىالحال پانصد دینار زر به آن آسیب دیده بخشید.» آرى، حضرت محبوب و ربّ مطلوب در نزدیکترین حال، دعاى دلسوخته را مستجاب و مکروه بیچارهاى با فرج قریب گشود.
با یکى غمزه مستانه خراب کردى |
چهره افروختى از ناز و کبابم کردى |
|
تا که زد چنگ غمت بر دلم اى آفت جان |
روز و شب همنَفَس چنگ و ربابم کردى |
|
خواستم ساغرى از دست تو نوشم جانا |
خون به ساغر صنما جاى شرابم کردى |
|
دیده بستم مگر اى فتنه به خوابت بینم |
زان دو چشمان سیه رخنه به خوابم کردى |
|
عقل و ایمان و دل و صبر و قرارم بردى |
خانه آباد! عجب خانه خرابم کردى |
|
عاشق روى تو و دست ز خود شسته منم |
از من اى دوست چه سر زد که جوابم کردى |
|
به سر کوى تو منصورى دیوانه منم |
خوشم از این که تو دیوانه خطابم کردى |
|
(منصورى)
«ابراهیم تیمى حکایت کرد که چون حجاج بن یوسف مرا محبوس گردانید موضعى دیدم تنگ و تاریکتر از دل عاشقان و دیده معشوقان، مردم زیادى در حبس بودند و هر دو نفر را یک بند نهاده و هر کس را چندان بیش جاى نبود که نشسته بودند، مصلّى و مسجد و مرقد و محلّ قضاى حاجت یکى بود و ما از تنگى موضع و وحشت منزل بدین حالت بودیم که مردى را از اهل بحرین درآوردند، جایگاه نشستن نیافت و محبوسان او را راه نمىدادند و به یکدیگر مىانداختند. مرد گفت: صبر کنید که من امشب بیش اینجا نخواهم بود.
چون شب درآمد برخاست و نماز گزارد و گفت:
یا رَبِّ، مَنَنْتَ عَلَىَّ بِدینِکَ، وَ عَلَّمْتَنى کِتابَکَ، ثُمَّ سَلَّطْتَ عَلَىَّ شَرَّ خَلْقِکَ! یا رَبِّ، اللَّیْلَةَ اللَّیْلَةَ لا اصْبِحُ فِیه.
الهى! به فرهنگ پاکت بر من منّت گذاردى و قرآنت را به من آموختى، آن گاه شریرترین موجود را بر من مسلّط نمودى! اى مالک من، همین امشب، همین امشب که آزادى من به صبح نینجامد.
هنوز صبح سر از گریبان مشرق بر نیاورده بود که درِ زندان بگشادند و آن مرد را آواز دادند. گفتم: مگر براى سیاست و قتل بیرون مىبرند! در حال قید از پاى او برگرفتند و خلاص دادند. بیامد و بر درِ زندان بایستاد و بر ما سلام کرد و گفت:
أطیعُوا اللَّهَ لا یَعْصیکُمْ.
خدا را اطاعت کنید، تا خداوند خواسته شما را روا گرداند.
چشم بگشا روى جانان کن نگاه |
بفکن از رأس خود اینجا گه کلاه |
|
لون دیگر باید اندر پوشش |
جوش دیگر باید اندر جوشش |
|
تو به خود واماندهاى اى کور دل |
پاى تو رفته است اینجا گه به گل |
|
پاى بیرون کش از این قارون زمین |
گر همى خواهى تو سرخىّ جبین |
|
سرمه بینش بکش در دیدهات |
تا شود روشن عیان دیدهات |
|
دیده معنى گشا در روى یار |
تا خزانت گردد اینجا گه بهار |
|
تو به این دیده کجا بینى ورا |
گر هزاران سال باشى دیده را |
|
گر تو پیوندى کنى با اهل راز |
در شود از وصل بر روى تو باز |
|
لوح دل را پاک باید ساختن |
تا توان بر او نظر انداختن |
|
من نظر در خوبرویان کردهام |
لوح زشتى را ز زشتان شستهام |
|
در سیاهى روز کى پیدا بود |
چشم نابینا کجا بینا بود |
خطاب قرآن مجید به یهود تحت عنوان «بنىاسرائیل» احتمالًا براى این است که این قوم دشمن دین و دشمن بشریت به یاد یعقوب آن انسان موحد و خالص و عابد و هدایتگر و پدران با کرامتش اسحاق و ابراهیم افتند، باشد که این یادآورى آنان را از خواب غفلت بیدار و راه و روش و فرهنگ آن مشعلهاى هدایت و اسوههاى فضیلت و کرامت را تحقق دهند و از ستم و نقض پیمان و افساد و فساد دست بردارند و جهان را از شر اعمال و اخلاق خود نجات دهند، یا مُهر خزى دنیا و آخرت، رسوائى و ننگ ابدى و عذاب دائم قیامت را بر پیشانى وجود خود ثبت نمایند.
این خطاب نشانى روشن و علامتى مهم از رحمت و لطف و محبت حضرت حق به گناهکاران و ستمپیشهگان است تا شاید با توجه به این حقیقت که در توبه به روى آنان باز است و مهلت جبران گذشته در اختیار است از ظلم و ستم و جنایت و افساد و فساد دست بردارند و تبدیل به انسانهائى شریف و با کرامت و منبع خیر و درستکار گردند و دنیائى سرشار از امنیت و آسایش و سلامت به دست آرند و به آخرتى آباد و به تعبیر قرآن مجید به عیش راضیه برسند.
راستى با این خطاب عاطفى و کلامى که چون چشمه جوشان از سراسرش محبت و رحمت مىجوشد چه فرصت گرانبهایى در اختیار یهود است که در فرهنگ فکرى و عملى و اخلاقى خود و برخوردشان با مردم تجدید نظر کرده و همانند بعضى از همنوعانشان که در عصر موسى و زمان ظهور اسلام و پس از ظهور اسلام به طورى جدى متدین به دین خدا گشته و به مقاماتى بلند از عبادت و انسانیت و کرامت رسیدند به فرهنگ اصیل حق که از روز بعثت پیامبر اسلام تا ساعت برپا شدن قیامت تجلى در قرآن و فرهنگ اهلبیت دارد روى آورده و خود را از استحقاق ذلت و مسکنت و خوارى دنیا و آخرت برهانند و با دیگر ملتها هم چون برادر زندگى کرده و از مواهب حق در دنیا و آخرت بهرهمند شوند و به همه دشمنىها و بدبینىها که همه جهانیان نسبت به آنان دارند خاتمه دهند.
این ابوذر یک روز که پیغمبر (ص) تنها نشسته بود، پیش حضرت آمد و گفت: یا رسول الله (ص)! من را نصیحت کن، و پیامبر (ص) هم نصایحى را به او کرد. این نصایح، را علامه مجلسى 1 در هفتصد صفحه توضیح و شرح داد و آن را به کتابى زیبا و پرمایه به نام عینالحیات (چشمه زندگى) تبدیل کرد. یکى از نصایح حضرت به ابوذر درباره پنج نعمت بود که اگر از آنها قدردانى نشود و از دست برود، دیگر جایگزینى ندارد. متن این نصیحت چنین است: «یَا أَبَا ذَرٍّ اغْتَنِمْ خَمْساً قَبْلَ خَمْسٍ شَبَابَکَ قَبْلَ هَرَمِکَ وَ صِحَّتَکَ قَبْلَ سُقْمِکَ وَ غِنَاکَ قَبْلَ فَقْرِکَ وَ فَرَاغَکَ قَبْلَ شُغْلِکَ وَ حَیَاتَکَ قَبْلَ مَوْتِکَ.»
نعمت جوانى
ابوذر! یکى از پنج نعمتى که باید آن را قبل از این که از دست برود، غنیمت بدارى، جوانى است. جوانىات را غنیمت بدار، قبل از این که پیرىات برسد. جوانى اوج قدرت و اوج حافظه است؛ اوج نشاط شماست. در جوانى هست که شما مىتوانید ابنسینا بشوید؛ شما در جوانى مىتوانید علامه طباطبایى 1 بشوید؛ شما در جوانى مىتوانید ابونصر فارابى بشوید؛ شما در جوانى مىتوانید انیشتین بشوید؛ شما در جوانى مىتوانید دانشمند برجسته بشوید. اما وقتى که پیرى آمد و دیگر چشم کار نکرد و گوش شنوایى نداشت و بازو و زانو هم قدرت نداشت، دیگر کارى از آدم برنمىآید، جز این که به انتظار مرگ بنشیند. گاهى هم به خدا بگوید، خدایا! دیگر زندگى کردن مرا بس هست و مرگم را برسان. در آن وقت، دیگر کارى نمىشود کرد:
جوانى چنین گفت روزى به پیرى
که چون است با پیریت زندگى
بگفت، اندرین نامه حرفى است مبهم
که معنیش جز وقت پیرى ندانى
تو، به کز توانائى خویش گویى
چه مىپرسى از دورهى ناتوانى
جوانى نکودار، کاین مرغ زیبا
نماند در این خانهى استخوانى
متاعى که من رایگان دادم از کف
تو گر مىتوانى، مده رایگانى
هر آن سرگرانى که من کردم اول
جهان کرد از آن بیشتر، سرگرانى
چو سرمایهام سوخت، از کار ماندم
که بازى است، بىمایه بازارگانى
از آن برد گنج مرا، دزد گیتى
که در خواب بودم گه پاسبانى «1» جوانى، یکى از عالىترین نعمتهاى خدا به انسان است. من به شما جوانها بگویم، من کلاس ششم و هفتم مدرسه بودم که در هفت و هشت روز، نه بیشتر، کمیل را حفظ کردم. آن وقت یازده سالم بود و حدود چهار هزار بیت شعر را حفظ کردم؛ اما الان من براى منبر، هشت بیت شعر را مىخواهم حفظ کنم، دو روز طول مىکشد؛ تازه وقتى هم آنها را حفظ مىکنم، فردایش که تمرین مىکنم، مىبینم آنها از یادم رفته است.
چهار نعمت دیگر که باید غنیمت بشمرید
آن چهار نعمت دیگر که باید غنیمت بشمرید، عبارتند از:
«وَ صِحَّتَکَ قَبْلَ سُقْمِکَ»: تا سالمى و سرپایى و هنوز بر روى تخت بیمارستان نیفتادى، طوریکه دیگر نتوانى بلند شوى، کارى بکن.
«وَ غِنَاکَ قَبْلَ فَقْرِکَ»: تا پول دارى، کارى بکن، و دستت که خالى بشود، نمىتوانى کارى بکنى.
«وَ فَرَاغَکَ قَبْلَ شُغْلِکَ»: ابوذر! تا گرفتار نشدى، براى خودت کارى بکن.
«وَ حَیَاتَکَ قَبْلَ مَوْتِکَ»: تا زندهاى کارى بکن.
این پنج نعمت را شما مىتوانید خرج کنید، و در مقابل، دخل ابدى به دست بیاورید.
از نصایح پیامبر (ص) به ابوذ
در رابطه با نعمتهاى حق، از قول وجود مبارک رسولخدا (ص)، در ضمن بیان یک مقدمه، پنج نعمت را براى شما عرض مىکنم که جزء نعمتهایى است که اگر انسان نسبت به آنها بیدار و بینا نباشد و آنها را از دست بدهد، جایگزینى براى آنها نخواهد داشت، مگر این که در زمان هزینه کردن این پنج نعمت، انسان در برابر هزینه شدن آنها، با بیدارى، شایسته دریافت عوضى بشود که بتواند براى او جاى خالى این نعمتهاى از دسترفته را حتى تا ابد پر کند.
گوشههایى از زندگى ابوذر، مخاطب این نصیحت پیامبر (ص)
امّا مقدمه این روایت بسیار مهم، بیدارکننده و نورانى این است که یکى از کسانى که در روزگار پیغمبر عظیمالشأن اسلام (ص)، به پروردگار عالم،
به قیامت، به قرآن، به نبوت، به ولایت و به نبوت همه انبیاى قبل از پیغمبر ایمان جدى و حقیقى آورد و بعد هم این ایمان را تا لحظه آخر عمرش تبدیل به تحمّل، تبدیل به سعى، تبدیل به کوشش و تبدیل به اخلاق کرد، ابوذر غفارى است. چند قطعه کوتاه از زندگى این مرد بزرگ را که براى همه ما جنبه درس دارد، براى شما عرض مىکنم.
وفادارى کامل ابوذر به پیامبر (ص)
بنا بود جنگى اتفاق بیفتد که زمان آن، در اوج گرماى تابستان بود. از مدینه تا محلّ جنگ، راه خیلى طولانى بود. در مسیر حرکت، گاهى فردى با مرکب و بار و بُنهاش از لشکر جدا مىشد و برمىگشت. خبر آن را که به رسولخدا (ص) مىدادند، حضرت (ص) فقط مىفرمود: اگر خیرى در او هست، با ما خواهد بود. اگر خیرى در او نیست، با ما نخواهد بود. این جمله، خیلى جمله فوقالعادهاى است. کسى که خیر دارد، با انبیاء مىماند؛ با خدا مىماند؛ با اهلبیت: مىماند. آن کسى هم که خیرى ندارد، اگر هم بیاید، جدا مىشود و راه را تمام نکرده، برمىگردد که البته، این برگشت، در حقیقت روکردن به غضب خدا و دوزخ قیامت است. یکى از کسانى که در آن شدت گرما، به رسولاسلام (ص) خبر دادند که جدا شده، ابوذر بود، و رسولخدا (ص) همان جوابى را که گفتیم، به آنها داد: اگر خیرى در ابوذر هست که با ما خواهد ماند، و اگر در او خیرى نیست، با ما نخواهد ماند. طرفهاى عصر، در جایى از مسیر حرکت سپاه اسلام تا معرکه، رسولخدا (ص) به سبب خستگى شدید لشکر و گرماى سخت هوا، به لشکریانش دستور داد که توقف کنند و خیمههایشان را برپا دارند و براى مدتى آن جا بمانند تا خستگىشان برطرف شود؛ رنج راه از آنها بیرون برود و بتوانند دوباره پیمودن مسیر را ادامه دهند. رسولخدا (ص) که براى استراحت در خیمه نشسته بود، براى این که هواى خنک طرفهاى عصر وارد خیمه شود، پرده خیمه را بالا زد. حضرت (ص) همینطورى که داشت بیابان را نگاه مىکرد، خطاب به لشکریانش فرمود، این سیاهى که از دور به چشم مىخورد و پیاده هم به نظر مىآید، ابوذر است، بروید و به او کمک کنید و او را به مقرّ لشکر بیاورید. یاران پیامبر به سمت آن سیاهى دویدند و دیدند ابوذر نفسزنان با مشکى پر از آب بر دوشش پیاده دارد مىآید. ابوذر وضع خوبى نداشت و دیگر نزدیک به مردن بود. یاران پیامبر (ص) گفتند: ابوذر مرکبت کو؟ گفت: هلاک شد. مرکب من از راه ماند و دیگر نتوانست همراه من بیاید و از شدت گرما، تشنگى و خستگى تلف شد و من هم در این هواى بسیار گرم بیابان، به دنبال آب گشتم و گودالى را پیدا کردم که در آن آب بود و این مشک را پر از آب کردم و بر دوشم انداختم و پیاده راه افتادم. یاران پیامبر ابوذر را تا نزدیکى خیمه پیغمبر (ص) آوردند.
وفادارى تا کجا؟ یکى از ویِژگیهاى اول ایمان، وفادارى است؛ وفادارى به خدا؛ وفادارى به پیغمبر (ص) و وفادارى به ائمه طاهرین:. این قدر قدرت وفادارى باید قوى باشد که هیچ پیشآمد تلخ و شیرینى، آدم را بىوفا نکند. آیا این سخن در یادتان خواهد ماند؟ وفادارى ما به پروردگار و اهلبیت: باید این قدر قوى باشد که هیچ پیشآمد تلخ و شیرینى او را بىوفا نکند و ما را در این ناحیه دلسرد ننماید. دلسرد بشویم، اما نه از خدا، پیغمبر (ص) و اهلبیت:.
به محض این که ابوذر پایش به خیمه پیغمبر (ص) رسید، از تشنگى، خستگى و گرماى هوا غش کرد. پیغمبر (ص) فرمود: او را به هوش آورند، ولى آنها آبى نداشتند و تنها آب موجود، آب مشکى بود که خود ابوذر آورده بود. پیامبر (ص) فرمود: در مشک آب را باز کنید و آبش را در گلوى ابوذر بریزید. در همان حال، ابوذر چشمش را باز کرد و با چشم پر از اشک گفت: من پیاده این آب را به عشق پیغمبر (ص) تا این جا آوردهام و حالا تا رسولالله (ص) از این آب نخورد، آب را در دهان من نریزید.
این تنها قطعهاى از حیات این مرد بود که باید اسم آن را وفادارى کامل به مقام و به عظمت نبوت بگذاریم.
پی نوشت :
(1) 1. پروین اعتصامى.
امام صادق علیه السلام در ابتداى این روایت مىفرماید:
سرّ وجود عارفان و حقیقت باطن آنان بر سه اصل استوار است: بیم، امید، محبّت.
گرچه در سطور گذشته مسائل قابل توجّهى در رابطه با عرفان و عارف گذشت، امّا احساس مىشود لازم است توضیح بیشترى در این زمینه ارائه گردد، تا عارفانى که در فرمایش امام معصوم علیه السلام آمدهاند چهره روشنترى از خود نشان دهند، سپس به تفسیر سه اصل بیم، امید، محبّت اقدام شود.
عارف: انسانى است که با کمکگیرى از فرهنگ وحى و سنن انبیا و روش ائمه طاهرین علیهم السلام به شناخت مبدأ و معاد و حقایق اصیل، وواقعیتهاى مبنایى موفّق شده و عملًا به آن حقایق و واقعیّتها آراسته گشته.
عارف: انسانى است که دل به نور توحید برافروخته و با توجّه به قرآن با چشم دل به مشاهده قیامت برخاسته و با تکیه بر حقیقت توحید و معاد، عقاید و اخلاق و اعمال خود را از آلودگىها پیراسته و جان و دل و اعضا و جوارح خویش را با فیوضات الهیّه آراسته و در راه علم و عمل مجاهده کرده و در مملکت پاک خلوص مسکن گرفته است.
عارف: انسانى است که جز خدا نبیند و جز خدا نداند و جز خدا نخواهد، و جز خدا نگوید و جز خدا نشنود و جز به خدا میل نکند و جز به سوى خدا نرود.
عارف: آگاه به حقوق حقّ و خلق و رعایت کننده هر دو حقوق در تمام زمینههاى حیات و زندگى است.
عارف: دقیقهاى از عمر هدر ندهد و جز خواسته حضرت ربّ العزّه نطلبد و به غیر صراط مستقیم نرود و از عاشقان جمال جدا نشود و از هدایت گمراهان و علاج بیماران غفلت نکند.
عارف: براى خدا بندهاى است نیکو و براى خلق خدا انسانى است خوشخو.
عارف: هم چون زمین منبع فضل و فیض و چون خورشید حرارتبخش و چون باران بهاران منشأ خیر و برکت.
عارف: هم چون زنبور عسل نوشش براى دوستان و نیشش براى دشمنان است.
عارف: غرق در دریاى اطاعت، وجودى است متّحد با عبادت، حقیقتى است متّصف به کرامت و براى خلق خدا دریایى است از برکت.
عارف: انسانى است والا و در آدمیت و انسانیت در افقى است بالا و در میان مردم گوهرى است اعلا و براى جامعه انسانى چراغى است راهگشا.
عارف: گلى است بىخار، براى دین یاور با منفعتى است و یار، در سخن گفتن با مردم موجودى است هشیار، در میان غفلتزدگان انسانى است بیدار، در برخورد با خلق خدا منبعى است دیندار، در راه حق موجودى است پرکار و واقعیتهاى هستى را نقطه پرگار و در باغ انسانیّت درختى است پربار و از تمام حرکاتش صفات خداوندى نمودار.
عارف: فرمان حق را برده، در این پیشگاه دل سپرده و جان به عشق محبوب زنده نموده و از شیطان بار نبرده و جز حق نگفته و غیر حق ندیده:
به صحرا بنگرم صحرا تو وینم |
به دریا بنگرم دریا تو وینم |
|
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت |
نشان از قامت رعنا تو وینم «1» |
|
عارف: انسانى است شاگرد مکتب انبیا و همنشین با اولیا، در بندگان حضرت اللّه از اصفیا و به راه سیر و سلوک بینا و به اجراى دستورهاى مولا توانا و زبانش به عشق و ذکر حق گویا و در جستجوى حقیقت همیشه پویا و به اسرار خزانه محبوب دانا.
عارف: انسانى است به رموز بندگى آگاه و در تمام لحظات حیات رهرو راه و روشنىبخش دل گمراه و نجات دهنده سرنگون شده در چاه و به نیمه شب مونس و همدم آه و حضرت مالک الملوک را خادم درگاه و در تمام اوقات حاضر درگاه و مبرّاى از آلوده شدن به حبّ جاه و فقط و فقط خواهنده اللّه.
خوشا آنان که اللّه یارشان بى |
که حمد وقل هواللّه کارشان بى |
|
خوشا آنان که دائم در نمازند |
بهشت جاودان بازارشان بى «2» |
|
عارف: انسانى است عاشق خدا، مجاهد فى سبیل اللّه، آراسته به اخلاق پاکان، همراه و همراز نیکان، دور کننده از کافران و مشرکان، شمع بزم شاهدان، پاک و پاکیزه از خوى ددان و طبیب درد دردمندان و دستگیر مستمندان و امید ناامیدان و در راه وصال شهیدى از شاهدان.
عارف: انسانى است با دل خاشع، از همه جهت متواضع، در برابر مردم مؤمن خاضع، مال و جان را در راه خدا بایع، نکات حیاتش براى درسآموزى نسبت به دیگران از بهترین وقایع، نور دل و جانش همهجا شایع، در علم و عمل و کرامت و فضیلت چشمهاى نابع، آثار بندگى حق از چهرهاش ساطع، در برابر دشمنان حقّ و حقیقت شمشیرى است قاطع، اعماق جانش خزینهاى است از ودایع، در همه عمر از لقمه حرام جائع، براى نیازمندان انسانى نافع، وسوسه شیطان و اهل باطل را از دل هر کسى دافع، جز از حضرت مولا ندارد توقّع منافع، از خواستههاى حضرت محبوب هیچ چیز نیست او را مانع، هم اوست بین خلق و حق شافع، مقام انسانى خود را به وسیله بندگى خالص رافع، دل آگاهش هم چون برق لامع، فرمان حقّ و انبیا و امامان علیهم السلام را وجودى است سامع، مقام علم و عمل و اخلاق را منبعى است جامع.
عارف: انسانى است شیدا، عباداتش عین خلوص و تقوا، قدرش مجهول و ناپیدا، مشتاق وصال مولا، تمام شؤون زندگى از او هویدا، پاک از خزى دنیا، مصون از عقاب عقبى، دارنده دلى با صفا، بر عهد و پیمان مولا با وفا، خلق خدا را به دور از جور و جفا، درد اهل درد را شفا، به خاطر حفظ اخلاصْ مسکن گرفته در خفا، هم چون ناى فریاد غیب را بهترین نوا.
ما چو ناییم و نوا در ما زتوست |
ما چو کوهیم و صدا در ما زتوست |
|
ما عدمهاییم و هستىهاى ما |
تو وجود مطلقى فانى نما |
|
ما همه شیران ولى شیر علم |
حملهشان از باد باشد دمبدم |
|
حملهشان پیداست و نا پیداست باد |
آن که ناپیداست هرگز گُم مباد «3» |
|
عارف: انسانى است که او را نیازى به خلق خدا نیست، آنى از یاد محبوب جدا نیست، هرگز روىگردان از بلا نیست، نوایش جز مناجات با مولا نیست، با عشق حضرت جانان توجّهش به دنیا و عقبى نیست، رفیق راهش غیر اهل ولا نیست، مکتبش جز مکتب انبیا نیست، چراغ محفلش جز نور اولیا نیست، هم چون او کسى به اسرار راه دانا نیست، جز کلام حقّ و حقیقت کتابى را خوانا نیست، اگرچه جز خدا نبیند و غیر خدا نخواهد ولى به خاطر نور بخشیدن به حیات دیگران از پیر و برنا جدا نیست، قبله جانش جز مولا نیست، همّتش جز رسیدن به مقام اعلا نیست، از قید عشق دوست هرگز رها نیست، زبانش جز به ذکر دوست گویا نیست، گوشش جز در برابر خواست معشوق شنوا نیست، غیر دریاى محبّت جایى در شنا نیست، با غیر محبوب ابدى آشنا نیست، هرگزش بر سر دنیا و مادیّت با کسى دعوا نیست، در درونش جز عشق شدید مولا غوغا نیست، او را در دنیا جز غم دوست بلا نیست، قدر و منزلتش در میان خلق عالم برملا نیست، در عمق جان و هستىاش ذرّهاى هوس و هوى نیست، او را جز رضاى دوست رضا نیست، بر زبانش جز حمد و تسبیح و تهلیل و سخن نیکو و ثناى اللّه ادّعا نیست.
عارف: در اصطلاح بیداران راه و نیازمندان درگاه و عاشقان آگاه، انسانى است که نفس خود را به حسب قوّه نظریّه کامل کرده و علم به حقایق را به قدر توان تحصیل نموده و از صفات رذیله و عقاید خبیثه خود را پاک ساخته و خویش را به اعتقادات حقّه و کمالات الهیّه آراسته نموده.
عارف: انسانى است که داراى علم و عمل است و تمام اوامر الهى را گردن نهاده و از آنچه نهى شده کناره گرفته و به خاطر ریاضت شرعیّه و عبادت الهیّه داراى قوّت و قدرت عملى گشته.
عارف: در زبان اهل ذوق و ارباب شوق و مستان میخانه عشق، انسانى است که علاوه بر کمال معرفت و عمل، جمیع قوا و اعضا و جوارح او براى خدا شده و در حقیقت داراى مقام فناء فى اللّه گشته و خلاصه جز یکى نخواهد و جز یکى نداند.
مىگویند دو نفر با هم در حساب کار و کسب اختلاف داشتند، براى حلّ اختلاف به کمک دهندهاى محتاج شدند، عارفى بر آنان گذشت، از او کمک طلبیدند، چون هر کدام اعداد دفتر خویش را به او عرضه کردند، او غیر یکى نگفت. پرسیدند مگر دیوانهاى که ما چون هریک از اعداد خود را به تو مىگوییم غیر یکى نمىگویى و از یکى نمىگذرى؟ گفت: چه کنم که جز یکى ندانم و غیر یکى به خاطرم نمىگذرد.
عارف: انسانى است که علاوه بر دو قوّه علم و عمل تمام وجود او متوجّه حق باشد و در اجراى واجبات و ترک محرّمات و بجاى آوردن نوافل سستى نورزد و این همه با اتّصال به فرهنگ انبیا و امامان علیهم السلام که همان فرهنگ وحى است میسّر است و چون عارف این سیر و سفر را ادامه دهد به مقام فناء فى اللّه و سپس بقاء باللّه مىرسد.
این طرفه آتشى که دمى برقرار نیست |
گر نزد یار باشد و گر نزد یار نیست |
|
صورت چه پاى دارد کاو را ثبات نیست |
معنى چه دست گیرد چو آشکار نیست |
|
عالم شکارگاه و خلایق همه شکار |
غیر نشانهاى زامیر شکار نیست |
|
هر سوى کار و بار که ما میر و مهتریم |
و آن سو که بارگاه امیرست باز نیست |
|
اى روح دست برکن و بنماى رنگ خوش |
کاینها همه بجز کف و نقش و نگار نیست |
|
هرجا غبار خیزد آن جاى لشکرست |
کآتش همیشه بىتف و دود بخار نیست «4» |
|
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- بابا طاهر.
(2)- بابا طاهر.
(3)- مثنوى معنوى، مولوى.
(4)- شمس تبریزى.
صحیفه سجادیّه»، حاوى با ارزشترین و پرمنفعتترین دعاها و مناجات ها در پنجاه و چهار عنوان است.
صحیفه، به پیروى از قرآن مجید و دیگر کتاب هاى آسمانى که از جانب حق بر انبیا نازل شده، این تابلوهاى زنده و زیبا را به وجود آورده است.
صحیفه، بنایى را که انبیا و اولیا و عاشقان و عارفان از دعا و مناجات ساختهاند، کامل کرده و بنیان دعا را استحکام بیشتر بخشیده است.
صحیفه، علاوه بر این که از انسان، مناجات کنندهاى پرشور، عاشقى دلسوز و عارفى شوریده به وجود مىآورد، یک دوره کامل از مسائل عالى الهى، معارف ربّانى، قوانین اصولى، قواعدى سعادتبخش، برنامههایى سلامت آور تعلیم مىدهد.
دعا، حقیقتى است که باید نشان آن را در صحف آسمانى و کتب ادعیه و جوامع حدیث جستجو کرد.
دعا، واقعیّتى است که در تام شؤون ذرّه ذرّه اجسام و عناصر و موجودات عالم طبیعت و کشور غیب و شهود، حکومت دارد و از این راه تمام موجودات هستى، از مبدأ آفرینش در دو مرحله مادّى و معنوى تغذیه مىکنند.
اگر دعا نبود، ادامه حیات مهمانان هستى امکان نداشت که موجودیّت تمام موجودات و ظهور همه کاینات و وجود تمام عالمیان از برکت دعاست.
آن عامل با عظمتى که باعث رساندن فیض از منبع لطف، به تمام جهانیان است دعا است.
غفلت از حقیقت دعا
گروهى مىگویند:
دعا تعیین تکلیف براى خداست و این برنامه از هر کس تحقّق یابد، جسارت به پیشگاه حقّ است و عین بى ادبى نسبت به ساحت قدس حضرت محبوب.
او وجود مقدّسى است که به تمام نیازهاى درونى و برونى موجودات آگاه است و هر آنچه به مصلحت آنان است انجام مىدهد و هیچ نیازى به تعیین تکلیف براى او نیست.
به نظر مىرسد، اینان که با چهرهاى مخصوص و ژستى خاصّ این سخنان را مىگویند، از دو نکته غافلند:
اوّل: از دستور خداوند بر دعا و وجوب آن در قرآن بىاطلاعند.
وَقالَ رَبُّکُمُ ادْعُونى أستَجِبْ لَکُم إنَّ الَّذین یَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبادَتى سَیَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرینَ» «1»
و پروردگارتان گفت: مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم، آنان که از عبادت من تکبّر ورزند، به زودى خوار و رسوا به دوزخ درآیند.
دراین آیه شریفه به مسأله دعا امر فرموده و استجابت آن را وعده حتمى داده و متکبّر از دعا را اهل جهنّم دانسته است.
دوّم: از معنا و مفهوم لغت دعا بى خبرند؛ زیرا دعا تعیین تکلیف از مقام مادون نسبت به مقام مافوق نیست، بلکه مفهوم دعا عبارت از درخواست فقیر و گدا از ذات غنى و کریم و رحیم است و چنین حالتى هیچ گونه منافاتى با عقل و منطق و شرع و عرف ندارد.
گروهى دیگر مىگویند:
خداوند بزرگ با قلم قضا و قدر، آنچه را باید، بر بندگان مقرّر فرموده و هیچ تغییرى در سرنوشت انسان از ابتداى ولادت تا لحظه مرگ معقول نیست و آنچه بر اراده او گذشته، همان خواهد شد و دعا امرى بى معنا و مسألهاى بى مفهوم و کارى بدون نتیجه است.
به اینان باید گفت:
مسأله دعا از چهارچوب قضا و قدر خارج نیست و ثمرات و نتایج این حرکت مثبت و معقول عبد، بر لوح قضا و قدر گذشته و به وسیله دعا و الحاح و زارى و تضرّع، به بنده حقّ مىرسد.
و به عبارت دیگر: بسیارى از برنامههاى دنیا و آخرت عبد که به صلاح اوست و آنچه در سعادت ابدى او نقش دارد، برابر با مشیّت و اراده حضرت دوست به زلف دعا گره خورده و این انسان است که به دستور حقّ باید براى درخواست واقعیّتها و علل سعادت و بسط رزق مادى و معنوى به دعا برخیزد، تا پس از آن به نتایج لازم برسد.
مگر نه این است که تمام انبیا و ائمّه و اولیا و عاشقان و عرفا و صلحا بهترین لحظات شیرین عمر خود را به مناجات و دعا و زارى سپرى کردند و از این راه به صلاح دین و دنیا و آخرت و عقبى رسیدند؟
بسیارى از علل رشد و کمال بندگان، چه در جهت مادّى و چه در مرحله معنوى بر اراده حق گذشته که به شرط دعا به آنان عنایت شود و به همین خاطر در آثار اسلامى به مسئله دعا اصرار فراوان شده و از دعا به عنوان مرکب رساننده عبد بر سر خوان عنایت مادّى و معنوى حضرت حق یاد کردهاند، بنابراین اگر کسى به دعا و مناجات و راز و نیاز و درخواستهاى مادّى و معنوى از پیشگاه حق اقدام کند به بسیارى از آنچه عطایش به وسیله دعا مقرر شده خواهد رسید و اگر در این امر مهم کاهلى یا تکبّر نماید به چاه محرومیّت درافتد و از عنایت و الطاف دوست ممنوع گردد.
عجیب این است که خود این ایراد کنندگان، تمام صحنه هستى را میدان اسباب و وسائط و علل و روابط مىدانند و از این نکته مهم در باب دعا غافلند که دعا براى رساندن انسان به منظور و مطلوب از نیرومندترین وسایل و اسباب و از قوىترین علل و وسائط است و کجاى این حقیقت با قضا و قدر و امور الهیّه و نقشهها و تدابیر حضرت حقّ منافات دارد؟
دعا در حقیقت، عین قضا و قدر و متّحد با نقشه و تدبیر حق و اصلى متقن و حقیقتى الهى و واقعیّتى ربّانى است و در چهارچوب هستى همراه با نتایج و ثمراتش همچون علّت و معلول و شرط و مشروط است، به این معنى که گویى از جانب حقّ به عبد گفته شده: آنچه از برنامههاى مادّى و معنوى در حدود مصلحتت بخواهى، در خزانه من براى تو موجود است، ولى آنها را باید به وسیله و واسطه دعا به دست آورى.
دعاى بنده واقعى
در معارف اسلامى آمده است:
خداوند مهربان دعا و مناجات و صدا و ناله عبد را دوست دارد، دعا کننده چون پیشانى مذلّت به پیشگاه عزّت ساید و زمانى که گهر اشک بر دامان چهره بارد، ابر رحمت به حرکت آید و ابواب خزانه غیب با نیروى کلید دعا گشاده گردد و آنچه مطلوب و مقصود گداى درگاه است دیر یا زود عنایت شود.
آنهایى که تصوّر مىکنند، آرامش روحى و سکون قلبى و علاج مشکلات متّکى به تجهیزات مادى است، اشتباه مىکنند؛ زیرا تجربه چندین هزار ساله تاریخ نشان داده این تصوّر واقعیّت خارجى و حقیقت عینى ندارد. آن نیرویى که با هزاران دلیل علمى و منطقى و تجربههاى فراوان ثابت کرده و کلید آرامش و حلّ مشکلات است، اتّصال قلبى به مبدأ هستى و راز و نیاز با حضرت او در تمام اوقات زندگى است.
انسان با توجّه به معشوق حقیقى عالم یعنى پروردگار حکیم، عادل، مهربان، رحیم، کریم، قادر، عزیز، لطیف و با راز و نیاز به درگاه او مىتواند بر اضطراب، تشویش، نگرانى و سردرگمى و رنج و محنت و شدّت فایق آید.
زرق و برقى که مردم دنیا به آن گرفتارند نقطه اتّکا نیست. اگر روزى این زرق و برق و این مادّیات گذرا، چهره از انسان برتابد و آدمى را در امواج حوادث و تنهایى رها سازد، انسان مادّیگر چه خواهد کرد و در آن وقت اعتمادش بر چه خواهد بود؟
مادّیگران تاریخ نشان دادهاند که درآن حالت به چاه یأس و ناامیدى و غم و اندوه و ترس و وحشت و پوچى و هیچى فرو رفته، آن زمان چارهاى جز دچار شدن به مرگ و نیستى و یا گرفتار آمدن به امراض روانى و عصبى ندارند.
زرق و برق دنیا و امور مادّى اگر ابزار و وسیلهاى در راه اطاعت حقّ و راز و نیاز با حضرت محبوب باشد، نه این که حادثه و بلایى پیش نمىآورد بلکه روز به روز به یقین و آرامش و به راحت و سکون قلب و به راحت و امنیّت درون مىافزاید.
از انبیا و ائمّه و اولیا و عشّاق حضرت حقّ در تمام مراحل زندگى زبان و جان و لسان قلبشان مترنّم بود به ذکر:
رِضاً بِقَضائِکَ وتَسْلیماً لِأمْرِکَ. «2»
به قضایت خشنود و در برابر فرمانت تسلیمم.
چهارچوب مادّیات تنها و جداى از معنویت محصولى جز آلام روحى و اضطراب و تشویش نداشته وندارد. دانش بشرى براى درمان دردهاى جسمى، هزاران داروى متنوّع ساخته، ولى براى تسکین آلام روحى و ناراحتى خاطر کارى نکرده و کارى هم از دست او برنمىآید. داروى دردهاى درون در داروخانه وحى است که به وسیله سفیران الهى ابواب این داروخانه به روى تمام مردم تاریخ گشوده شده و هر کس هر نوع دارویى را براى رفع نگرانىهاى باطنى و ظاهرى بخواهد، مىتواند در آن داروخانه بیابد.
مسأله ایمان و اتکاى به حق و دعا و مناجات و راز و نیاز با حضرت بىانباز آن قدر مهم است که دانشمندان و روانشناسان این زمان، حتّى آنان که در سیطره مکاتیب غیر اسلامى به سر مىبرند، معتقدند که آلام روحى و هیجانات خارجى مىتواند بدن انسانى را تحت الشعاع قرار داده و موجب بیمارىزایى گردد، چون زندگى روزمرّه کنونى همواره با نگرانىها و اضطراب، مشقّت و سنگینى فشار روحى توأم است، لذا مىتواند روى دستگاههاى مختلف بدن اثر کرده موجب ناراحتى آنها گردد.
آنان معتقدند که تنها روزنهاى که مىتواند آلام و ناراحتىها را از بدن آدمى خارج ساخته و یا آنها را خنثى نماید، داشتن ایمان به خدا و اعتقاد به مبدأ هستى و قدرت مافوق قدرت هاست.
آرى، تنها نیرویى که مىتواند انسان را بر تمام مشکلات پیروز کند، پیوند با حضرت او و راز و نیاز و مناجات با آن منبع فیض و قدرت بىنهایت در بىنهایت است.
به حقیقت عامل پیروزى انسان بر رنجها و تخفیف دهنده نگرانى ها، ارتباط با محبوب هستى است، محبوبى که زندگى در رابطه با او شیرین و آرام و همراه با امنیّت خواهد گذشت.
راهروان راه و سالکان منزل عشق، چون با مصیبت و مشکلى روبرو شوند، از نیروى عشق خود به حضرت دوست کمک خواسته و در فضاى بسیار عالىِ توسّل به جناب او و راز و نیاز با حضرتش، برق امید در قلبشان تجلّى مىکند و در سایه روشنایى آن برق مىیابند که آن قدرت مافوق قدرت ها، مشکل را حلّ و گره را باز خواهد کرد. این اندیشه حرارت آنها را در اتّصال به حضرت حقّ بیشتر کرده و سبب شکستن موج آلام و اضطرابات شده و از شکنجه شدن اعصاب و روان و بدنشان در زیر بار سنگین مشکلات و مصایب و حوادث سختى که از عوارض چهارچوب مادّى است، مصون مىمانند.
ولى آنان که از این صحنه با عظمت معنوى دورند و رابطهاى با مبدأ هستى ندارند و در وادى نورانى و شفابخش دعا و مناجات نیستند و راهى به راز و نیاز ندارند، بلکه از اتّصال به حقّ و روى آوردن به پیشگاه او و دعا و مناجات تکبّر مىورزند، عوامل نگرانى و آلام و اضطرابات و رنجها و مصایب درون و برون آنان را ضربه زده و تمام وجودشان را به سوى هلاکت و نیستى سوق مىدهد.
ویلیام جیمز که از زمره دانشمندان با انصاف و در حدّ خود متوجّه به بعضى از حقایق است، در قطعهاى زیبا در نشان دادن نقش ایمان و خطر عدم آن چنین مىگوید:
ایمان یکى از قوایى است که بشر به مدد آن زندگى مىکند و فقدان کامل آن در حکم سقوط انسان است. «3»
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- غافر (40): 60.
(2)- موسوعة الامام على بن ابى طالب علیه السلام فى الکتاب والسنة والتاریخ: 248.
(3)- «آرامش روانى و مذهب» با اندکى تلخیص و تغییر در عبارت.
پیش از آن که حضرت موسى (ع) که مقام با عظمت کلیم الهى ویژه آن بزرگوار بود و سومین پیامبر اولوالعزم حضرت حق است مبعوث به رسالت شود و سفره هدایت الهى را براى نجات همگان و بخصوص بنىاسرائیل و قوم یهود بگستراند و راه سعادت و خوشبختى را به مردم نشان دهد یهود سختترین روزهاى خود را زیر شکنجههاى طاقتفرسا و فشارهاى گوناگون فرعونیان مىگزارندند!
زمانى که موسى (ع) مبعوث به رسالت شد و پرچم توحید و خدا پرستى و کرامت و فضیلت را برافراشت و چراغ پرفروغ هدایت را فرا راه یهود قرار داد ارواح پژمرده آنان را جوان ساخت و به جانهاى در بند شده و اسیر گشته آزادى بخشید، و آنان را از زیر بار شکنجهها و عذابهاى فرعون و قومش نجات داد.
ولى دقت کنید که این پیامبر بزرگ و این منجى خیرخواه و این دلسوز امت یهود در برابر خدمات معنوى و مادىاش از یهود چه دید و چه پاداشى گرفت؟
به یکى از پاداشهائى که این قوم عنود به آن پیامبر با کرامت دادند چنان که تفاسیر و تواریخ و روایات نقل مىکنند به عنوان مثال اشاره مىشود.
هنگامى که موسى و بنىاسرائیل به فرمان حضرت حق مصر را مخفیانه ترک کردند و به کنار رود نیل رسیدند، موسى با اشاره عصاى خود آبها را روى هم ریخته در لابلاى رود خروشان راهى نمایان شد. موسى (ع) فرمان داد تا همگى آن راه را در پیش گرفته و از نیل عبور کنند ولى آنان یک صدا گفتند: ما دوازده قبیلهایم و هر قبیلهاى عادات و رسوم مخصوصى دارد بنابراین باید راه دوازده بخش شود تا فرمانت را اجرا کنیم.
موسى به اذن حق به دریا گفت: دوازده راه باز کن و دریا دوازده راه باز کرد.
ولى آنان یک قدم پیش نرفتند و بهانه و عذرشان این بود: ممکن است که در میان راه ما را به یکدیگر نیازى افتد پس دریا را بگو تا چون پنجرهها سوراخهائى در میان دیوارهاى آب باز کند، تا هر قبیلهاى بتواند قبیلههاى دیگر را ببیند و با آنان گفتگو کند، و چنین شد.
ولى باز هم برجاى خود ایستاده و فریاد زدند: پاهاى ما برهنه است و زمین رود نیل رطوبت دارد و تا فرمان ندهى زمین خشک شود ما از آن عبور نمىکنیم.
خداوند فرمان داد زمین خشک شد ولى باز هم برجاى خود ایستادند و این بار بىادبى و وقاحت را به منتها درجه رسانیده و با یکدیگر چنین گفتند:
موسى ما را از شهر آواره کرد و اینکمىخواهد در دریا غرقمان کند تا مال و ثروتهایمان را نصیب خود نماید و به تصرف خویش درآورد!!
موسى با یک دنیا دِهشت در حالى که لبخند تلخى بر لبانش نقش بسته بود پاى بر رود نیل نهاد و پیشاپیش آنها به راه افتاد.
این نخستین تجربه و آزمایش تلخى بود که یهود به موسى نشان دادند.
باز در همان مدارک آمده: چون یهود از رود نیل خارج شدند و خیالشان با نابودى فرعونیان از برکت موسى راحت شد و به صحراى سینا رسیدند به موسى گفتند: ما را از آشیانه خود بیرون آورده در صحرائى شنزار سکونت دادى، این چه رفتارى است که با ما دارى مگر ما سنگ هستیم و نیاز به خوراکى و آشامیدنى نداریم؟!
خداى مهربان فرمان داد تا از آسمان براى آنان طعام بیاید و ابرى بر آنان سایه اندازد، و سنگى به آنان آب دهد.
چندى به آن منوال گذشت تا آن که روزى به موسى گفتند ما طعامهاى آسمانى نمىخواهیم به خدایت بگو «دقت کنید گفتند به خدایت بگو «1» نه به پروردگارمان» همان پیاز و سبزى و خیار و عدس و سیر «2» را براى ما قرار دهد زیرا ما به آنها عادت کردهایم و براى ما خوشمزهتر از طعامى است که خدا از آسمان نازل مىکند!!
موسى گفت: پس داخل یکى از این قریهها شوید و آنچه مىخواهید خود بکارید، دیگر خداوند براى شما طعامى نخواهد فرستاد.
نافرمانى و لجاجت یهود آنقدر زیاد شد، و آزارشان به عبد صالح خدا حضرت موسى چنان اوج گرفت که خدا عقوبتى سخت متوجه آنان کرد، و آن این بود که مدت چهل سال در صحراها و بیابانها سرگردان بودند و آنان که با موسى بیرون آمدند آرزوى ورود به شهر را به گور بردند و نوهها و نوادههایشان با یوشعبننون هزار و پانصد سال پیش از میلاد وارد شهر کنعان شدند.
پس از آن هم این قوم بدکردار و لجوج در نسلهاى بعد به خاطر جنایتشان و خیانت به دین خدا و ظلم و ستمشان به مردم دچار عقوبتهاى فراوان شدند ولى باز هم به علت سنگدلى عبرت نگرفتند.
حکومت و دولت آنان سالها پس از سلیمان که زمینه دیندارى و آرامش را براى آنان فراهم کرده بود به دو بخش تقسیم شد: یکى در شمال که پایتختش نابلس بود و دیگرى در جنوب که پایتختش در اورشلیم قرار داشت.
این دو دولت مدت دویست سال با هم جنگیدند تا آن که سرجون امپراطور آشورىها بر آنان چیره گشت و فرمان داد تا همه یهود را از آن منطقه خارج سازند و به دربدرى و ذلت گرفتار شوند.
پس از آن که نینوا به دست کلدانیها سقوط کرد یهود براى به هم زدن میان آنان و مصرىها که بر کنعان حکومت داشتند سخت مشغول فتنهگرى شدند که از پى آن جنگ دامنهدارى میان آنان واقع شد بالاخره (نبوخذ نصر) پادشاه بابل در سال 562 پیش از میلاد پیروز شد و براى انتقام از فتنهگرىها و جنایات یهود اورشلیم را خراب کرد و هیکلشان را نابود ساخت و همه را دست بسته با ذلت و خوارى به بابل سوق داد.
مدت زیادى را در اسیرى گذراندند تا کورش پادشاه ایران که مادرش یهودى بود آنان را از اسیرى که به اسیرى بابل مشهور شده بود نجات داد و دوباره هیکل را بنا کرد.
در ایام هیلین یهود عنود و خرابکار و فتنهگر مورد تهاجمهاى بسیارى واقع شدند که آخرین آنها وقتى بود که رهبر معروف رومانى قیطس اورشلیم را خراب کرده، هر چه یهودى بود اسیر کرد و به رُم فرستاد، این حادثه در سال 70 میلادى واقع شد و در سال 125 میلادى ادریانوس امپراطور رومانى برآنان تاخت و اورشلیم را خراب کرد و تعداد پانصد هزار یهودى را نابود و پنجاه هزار نفرشان را اسیر نمود.
در عهد تراجان تعداد زیادى از یهود مخفیانه وارد اورشلیم شده و بناى خرابکارى را گذاردند و هنگامى که ادریانوس پادشاه روم شد اورشلیم را به تصرف آورد و انجام مراسم بر یهود سخت گرفت، یهود به رهبرى بارکوخیا شورش کردند ولى پیروز نشدند در این واقعه بیش از 580 هزار یهودى فتنهگر و خرابکار قتل عام شدند و آنان که جان سالم بدر بردند از شهر بیرون رفتند و پس از این تاریخ یهود خرابکارىهاى زیادى کردند و در اثر آن چندین بار قتل عام شدند که مسبب این واقعهها خود آنان بودند. «1» گوستاولوبون فرانسوى مىگوید: اگر ما بخواهیم صفات و خصوصیات یهود را در چند کلمه خلاصه کنیم باید بگوئیم، یهود چوى آدمیانى هستند که تازه از جنگل داخل شهر شدهاند و همیشه از صفات انسانى بىبهره بودند و چون پستترین مردم روى زمین زندگى مىکنند.
یهود همیشه مردمى وحشى، سفاک و بىغیرت بوده و حتى در زمانهائى که خود آنان بر کشورهاى محل اقامت خود حکومت میکردند باز هم از سفاکى خود دست برنداشتهاند، بىپروا داخل جنگ شده و چون از پاى در آیند به یک مشت خیالات ناانسانى و بىاساس پناه میبرند، خلاصه آن که هیچ فرقى میان یهود و حیوانات یهود نمىتوان گذاشت
در سالهاى اول بعثت، مسلمانان در اقلیّت بودند. قریش و سایر قبایل، اهل ایمان را از هر جهت در مضیقه سخت قرار دادند. آنان براى جهاد با کفّار و مشرکان از نظر عدّه و عُدّه آماده نبودند.
رسول خدا صلى الله علیه و آله براى حفظ اسلام و جان مسلمانان و تهیّه پایگاهى در خارج از منطقه حجاز به آنان دستور مهاجرت داد و حبشه را براى آنان انتخاب فرمود، و به آنان گوشزد کرد در آنجا زمامدار صالحى است که از ستم و ستمگرى جلوگیرى مىنماید، شما به آنجا کوچ کنید، باشد که خداوند مهربان فرصت مناسبى در اختیار ما قرار دهد.
یازده مرد و چهار زن از مسلمانان عازم آن دیار شدند، و از طریق کشتى به سوى حبشه حرکت کردند. این مهاجرت که در ماه رجب به سال پنجم بعثت انجام گرفت مهاجرت اوّل نامیده شد.
چیزى نگذشت که جعفر بن ابى طالب و جمعى دیگر از مظلومان راه حق به حبشه رفتند و هسته اصلى یک جمعیّت متشکّل اسلامى را که از هشتاد و دو مرد و عدّهاى زن و کودک تشکیل مىشد به وجود آوردند.
مسأله مهاجرت این گروه براى دشمنان خدا بسیار تلخ و دردناک بود؛ زیرا حس مىکردند چیزى نخواهد گذشت که با یک جمعیّت متشکّل نیرومند از مسلمانان که تدریجاً اسلام را پذیرفتهاند و به سرزمین امن و امان حبشه رفتهاند روبه رو خواهند شد. براى به هم زدن این موقعیّت دست به کار شده و دو نفر از جوانان باهوش و فعّال و حیلهگر و پشت هم انداز یعنى: عمرو بن عاص و عمارة بن ولید را براى در هم ریختن اوضاع مؤمنان انتخاب و به حبشه فرستادند.
این دو نفر در کشتى شراب خوردند و به جان هم افتادند، ولى به هر حال براى پیاده کردن نقشه خود وارد سرزمین حبشه شدند و با مقدّماتى به حضور نجاشى بار یافتند و قبلًا با دادن هدایاى گرانبهایى به اطرافیان نجاشى موافقت آنها را جلب کرده و قول تأیید و طرفدارى از آنان گرفتند.
عمرو عاص سخنان خود را از این جا شروع کرد، به نجاشى گفت: ما فرستادگان بزرگان مکّهایم، تعدادى از جوانان سبک مغز در میان ما پرچم مخالفت برافراشتهاند و از آیین نیاکان خود برگشته و به بدگویى از خدایان ما پرداخته و آشوب و فتنه به پا کرده و در میان مردم تخم نفاق پاشیدهاند و از موقعیّت سرزمین شما سوء استفاده کرده و به این جا پناه آوردهاند، ما از آن مىترسیم که در این جا نیز دست به اخلالگرى بزنند. بهتر این است که آنها را به ما بسپارید تا به محلّ خود بازگردانیم.
این را گفتند و هدایائى را که با خود آورده بودند تقدیم داشتند.
نجاشى گفت: تا من با نمایندگان این پناهندگان به کشورم صحبت نکنم نمىتوانم در این زمینه سخن بگویم و از آنجا که این بحث یک بحث مذهبى است باید از نمایندگان مذهبى نیز در جلسهاى در حضور شما دعوت شود.
روز دیگر در یک جلسه مهم که اطرافیان نجاشى و جمعى از دانشمندان مسیحى و جعفر بن ابى طالب به عنوان نمایندگى مسلمانان و نمایندگان قریش حضور داشتند، نجاشى پس از استماع سخنان نمایندگان قریش رو به جعفر کرد و از او خواست که نظر خود را در این زمینه بیان کند.
جعفر پس از اداى احترام چنین گفت: نخست از اینها بپرسید آیا ما جزء بردگان فرارى این جمعیّتیم؟
عمرو گفت: نه شما آزادید.
جعفر: و نیز سؤال کنید آیا آنها حقّى و دینى بر ذمّه ما دارند که آن را از ما مىطلبند؟
عمرو: نه، ما هیچ گونه طلبى از شما نداریم.
جعفر: آیا خونى از شما ریختهایم که آن را از ما مىطلبید؟
عمرو: نه، چنین برنامهاى در کار نیست.
جعفر: پس از ما چه مىخواهید که این همه ما را شکنجه و آزار دادید. و ما از سرزمین شما که مرکز ظلم و بیدادگرى بود بیرون آمدیم.
سپس جعفر رو به نجاشى کرد و گفت: ما جمعى نادان بودیم، بت پرستى مىکردیم، گوشت مردار مىخوردیم، انواع کارهاى زشت و ننگین انجام مىدادیم، قطع رحم مىکردیم، نسبت به همسایگان بدرفتار بودیم و نیرومندان ما ضعیفان را مىخوردند.
ولى خداوند مهربان پیامبرى در میان ما مبعوث کرد که به ما دستور داده است:
هر گونه شبیه و شریک را از خدا دور سازیم و فحشا و منکرات و ظلم و ستم و قمار را ترک گوئیم. به ما دستور داده نماز بخوانیم، زکات بدهیم، عدالت و احسان پیشه کنیم و بستگان خود را کمک نماییم.
نجاشى گفت: عیساى مسیح نیز براى همین امور مبعوث شده بود.
سپس از جعفر پرسید: آیا چیزى از آیاتى که بر پیامبر شما نازل شده است حفظ دارى؟
جعفر گفت: آرى، و سپس شروع به خواندن سوره مریم کرد.
حُسن انتخاب جعفر در مورد آیات تکان دهنده این سوره که مسیح و مادرش را از هر گونه تهمتهاى ناروا پاک مىسازد اثر عجیبى گذاشت تا آنجا که قطرههاى اشکِ شوق از دیدگان دانشمندان مسیحى سرازیر گشت و نجاشى صدا زد: به خدا سوگند! نشانههاى حقیقت در این آیات نمایان است.
هنگامى که عمرو خواست در این جا سخنى بگوید و تقاضاى سپردن مسلمانان را به دست وى کند، نجاشى دست بلند کرد و محکم بر صورت عمرو کوبید و گفت:
خاموش باش، به خدا سوگند! اگر بیش از این سخنى در مذمّت این جمعیت بگویى تو را مجازات خواهم کرد. این جمله را گفت و رو به مأموران کرد و فریاد کشید:
هدایاى آنها را به آنان برگردانید و آنان را از حبشه بیرون بریزید، و به جعفر و یارانش گفت: آسوده خاطر در کشور من زندگى کنید.
آرى، اصحاب حقیقى رسول حق، در مکّه به انواع شکنجه و آزار دچار شدند و از وسعت معیشت به ضیق اقتصاد افتادند، و محض حفظ اسلام مجبور به ترک وطن و اهل و عیال شدند، ولى به قول قرآن مجید و امام سجّاد علیه السلام با سرمایه مودّت و محبّت به پیامبر و فداکارى در راه حضرت رب، به تجارت و معاملهاى دست زدند که کسادى در آن نبود و نتیجه و نفعش جاودانى و ابدى بود.
إِنَّ الَّذِینَ یَتْلُونَ کِتَابَ اللَّهِ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَنفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرّاً وَعَلَانِیَةً یَرْجُونَ تِجَارَةً لَن تَبُورَ* لِیُوَفِّیَهُمْ أُجُورَهُمْ وَیَزِیدَهُم مِن فَضْلِهِ إِنَّهُ غَفُورٌ شَکُورٌ» «1»
قطعاً کسانى مانند [على بن ابى طالب علیه السلام] که همواره کتاب خدا را مىخوانند و نماز را برپا مىدارند و از آنچه روزى آنان کردهایم در نهان و آشکار انفاق مىکنند، تجارتى را امید دارند که هرگز کساد و نابود نمىشود.
* [این همه را انجام مىدهند] تا [خدا] پاداششان را کامل عطا کند و از فضلش بر آنان بیفزاید؛ یقیناً او بسیار آمرزنده و عطا کننده پاداش فراوان در برابر عمل اندک است.
از سید ثَقَلَیْن و سرور خافِقَیْن، محمدّ رسول اللَّه صلى الله علیه و آله چنین روایت کردهاند که وى فرمود:
از نوادر اخبار بنى اسرائیل و عجایب امم سالفه که به الهام ربّانى و وحى آسمانى بر آن مطلع بود این است که: سه شخص از بنى اسرائیل در راهى با یکدیگر رفیق بودند و به مراقبت و موافقت یکدیگر مستظهر و مفتخر و راهى سخت و مقصدى دور فراپیش گرفته بودند و به همکلامى و مکالمت یکدیگر سختى و مشقّت سفر را تخفیفى مىنمودند و فایده
«الْرَّفیقَ ثُمَّ الطَّریقَ»
را محقّق مىگردانیدند که ناگاه ابرى چون روز عاشقان، سیاه و بادى چون دم مفلسان، سرد برخاست.
سحاب چون دست کریمان، عالم را مستغرق احسان خود گردانید، اما جهان بر آن مسافران چون سینه لئیمان تنگ و تاریک گشت، پناه به غارى بردند تا از خطر باد ایشان را حمایت کند ولى نمىدانستند که به سبک پایى از قضا نمىتوان گریخت و با این ضعفى که در انسان است با قَدَر نمىتوان آویخت و پناه جز به درگاه خدا نباشد و مرد زیرک اگر از قضا گریز جوید خود را باژگونه خواسته باشد که:
«لا مَرَدَّ لِقَضاءِ اللَّهِ، وَ لا مَفَرَّ مِنْ قَدَرِهِ.»
هنوز در آن غار ننشسته بودند که قیامت برخاست و هنوز از حرکت ساکن نشده بودند و از باران ایمن نگشته که کوه ثابت قدم از زلزله چون دل خائنان در اضطراب آمد. سنگى بزرگ همراه سیلاب باران در حرکت آمد و بر در غار نشست، آن چنانکه دهانه غار بسته شد و ایشان همچون مردگان در گور تاریکى غار به حبس دچار شدند.
جز به فضل حق دست آویزى و جز به رحمت ایزدى جاى گریزى نداشتند، گفتند: این آن ساعت است که جز اخلاص و دعا موجب خلاص نشود و جز صدق نیّت و خلوص عقیدت و طویّت، از این ورطه نرهاند، بیایید تا هر یک از ما خداى را به تضرّع و استکانت و خضوع و خشوع بخوانیم و فاضلترین طاعت و با اخلاصترین عملى که در مدت عمر بر آن اقدام نمودهایم وسیله استجابت دعا با خود سازیم.
پس یکى گفت که خداوندا، تو مىدانى که مرا دخت عمویى بود در غایت زیبایى و ملاحت و نهایت لطافت و ظرافت و مدتها عاشق جمال و شیفته حسن و کمال او بودم و بارها در طلب او به لطایف حیل و مکارم عمل، ریاضتها مىکشیدم و مجاهدهها مىنمودم، تا بعد از آن که مال بسیار بر آن کار صرف نمودم و روزگار دراز در آن مشقت بودم، روزى بر مراد خود قادر گشتم و او را تنها در موضعى بى زحمت اغیار بیافتم، خواستم که از آن گنج روان بهرهاى برگیرم و از آن چشمه حیوان که شکرستان لبش معدن نبات بود شربتى نوش کنم و مرادى که در چنان حالى مطلوب و از چنان محبوبى مرغوب باشد حاصل گردانم، آن دختر گفت:
اتَّقِ اللَّهَ یَابْنَ عَمِّ وَ لا تَنْقُضِ الْخاتَمَ.
اى پسر عم، تقواى خدا پیشه کن و دامن عفت و عصمت مرا به سرپنجه شهوت حیوانى آلوده مکن.
چون گفت از خداى بترس، از سر آن مراد برخاستم و پاى بر هواى نفس نهادم و دست از آن معصیت کوتاه گردانیدم. خدایا! اگر مىدانى که ترک آن معصیت محض جلب خشنودى و رضایت تو بود، ما را از این درماندگى فرج و از این ورطه سخت نجات ارزانى دار. هنوز این سخن در دهان داشت که ثلثى ازآن سنگ بیفتاد و منفذى در آن سنگ پدید آمد.
شخص دوم گفت: خداوندا، علم شامل تو بدین محیط است که مادرى و پدرى داشتم بسیار مسن، آن چنانکه پیرى قامت چون تیر ایشان را کمان گردانیده و مُشک عارضشان به کافور بدل شده بود، طراوت و شباب آنان را رها کرده و آثار خزان عمر بر سر و صورتشان دیده مىشد، از کسب بازمانده و از حرکت عاجز بودند، من به امتثال امر:
وَ بِالْوالِدَیْنِ إحْساناً وَ ذِى الْقُرْبَى وَ الْیَتمَى وَ الْمَسکِینِ»
و به پدر و مادر و خویشان ویتیمان ومستمندان نیکى کنید.
شب و روز به خدمت ایشان مشغول بودم و دائماً از آن خائف که مباد از برکات وجود ایشان محروم شوم.
شبى در تهیّه غذا وظیفه خود به انجام رساندم، چون به محضر آنان رفتم هر دو را در خواب ناز دیدم. بر بیدار کردن آنان جرأت نکردم که مبادا عیش خواب و لذت نیام بر آنان حرام گردد، دلم راضى نشد برگردم، چرا که ترسیدم از خواب برخیزند و طلب غذا کنند و من در خدمت آنان حاضر نباشم، آن شب را تا صبح در کنار بستر آنان بیدار ماندم. خداوندا، تو مىدانى که این خدمت خاص محض خشنودى تو انجام گرفت، اگر راست مىگویم درِ بسته بر ما گشاده گردان. در آن حال ثلثى دیگر از آن سنگ بیفتاد.
شخص سوم گفت: الهى! تو داناى اسرار و عالِم بر امور پنهانى و از سرایر و ضمایر کاینات مطّلعى و مىدانى که من در وقتى اجیرى داشتم، چون مدت آن سپرى شد اجرت بدو رساندم، گفت: اجرت کار من بیش از این است و آنچه مىدادم قبول نکرد، گفت: میان من و تو روزى خواهد بود که حق مظلوم از ظالم بستانند. از نزد من قهر کرد و آن اجرت به من گذاشت.
من از آن سخن سخت متأثر شدم و از تو که خداوند منى بترسیدم و به آن اجرت گوسپند خریدم و رعایت و محافظت بجاى آوردم تا در اندک مدت بسیار شد و بعد از زمانى آن اجیر بازآمد و گفت: از خداى بترس و آن حق من به من رسان. اشارت بدان گله گوسپند کردم و گفتم: حق تو این است، برو بردار. آن مرد سخن مرا مسخره و استهزا پنداشت، گفت: حقّم را نمىدهى کفایت نیست، مرا هم مسخره مىکنى؟
گفتم: گمان بد مبر که این گوسپندان تمام ملک توست و این همه از رعایت اجرت تو و محافظت مزدت پدید آمده.
الهى! اگر این سخن من بر صدق و راستى است ما را از این شدتْ فرجى و از این مشقتْ مَخرجى عنایت فرما. در حال تمامت آن سنگ از در غار کنار رفت و ایشان از آن ورطه هلاکت به دعا و خضوع و خشوع و عمل خالص نجات یافتند.
برخی از اهل تحقیق بتفصیل در اینباره قلمفرسائی کرده و حتی جداگانه کتاب نوشته اند که از آنجمله می توان کتاب «راه سعادت »استاد فقید و محقق ارزشمندمرحوم شعرانی و مقاله محققانه دیگری را که در کتاب «خاتم پیغمبران »در اینباره درج شده نام برد که چون با مقاله ما که درباره تاریخ تحلیلی اسلام است چندان ارتباطی ندارد و بیشتر بابحث نبوت خاصه رسول خدا«ص »ارتباط دارد تا با بحث ما و به اصطلاح یک بحث کلامی است نه تاریخی،نمی توانیم وقت خود و شما را با این بحث گسترده و عمیق بگیریم،ولی بهمان مقدار که مربوط به تاریخ می شود یک اشاره اجمالی نموده ومی گذریم:
طبق روایات زیادی که در کتابهای تاریخی و حدیث وسیره داریم بشارتهای زیادی از پیمبران گذشته و دانشمندان و کاهنان در باره ظهور پیامبر بزرگوار اسلام «ص »وارد شده که به اجمال و تفصیل از ظهور و ولادت و بعثت آنحضرت خبرداده اند،و علامه مجلسی «ره »در کتاب بحار الانوار در اینباره بابی جداگانه تحت عنوان «باب البشائر بمولده و نبوته »منعقدکرده که بسیاری از آن روایات را در آنجا گرد آورده.
و بهر صورت قسمتی از این روایات همان هائی است که درتورات و انجیل آمده مانند:
آیه 14 و 15 از کتاب یهودا که می گوید:
«لکن خنوخ «ادریس »که هفتم از آدم بود در باره همین اشخاص خبر داده گفت اینک خداوند با ده هزار از مقدسین خود آمد تا برهمه داوری نماید و جمیع بی دینان را ملزم سازد و بر همه کارهای بی دینی که ایشان کردند و بر تمامی سخنان زشت که گناهکاران بی دین بخلاف او گفتند...»
که ده هزار مقدس فقط با رسولخدا«ص »تطبیق می کند که در داستان فتح مکه با او بودند.بخصوص با توجه به این مطلب که این آیه از کتاب یهودا مدتها پس از حضرت عیسی «ع »نوشته شده.
و از آنجمله در سفر تثنیه باب 33 آیه 2 چنین آمده:
«و گفت خدا از کوه سینا آمد و برخاست از سعیر به سوی آنها ودرخشید از کوه پاران و آمد با ده هزار مقدس از دست راستش بایک قانون آتشین...».
که طبق تحقیق جغرافی دانان منظور از«پاران »-یا فاران مکه است،و ده هزار مقدس نیز چنانچه قبلا گفته شد فقط قابل تطبیق با همراهان و یاران رسول خدا«ص »است.
و در فصل چهاردهم انجیل یوحنا:16،17،25،26 چنین است:
«اگر مرا دوست دارید احکام مرا نگاه دارید،و من از پدر خواهم خواست و او دیگری را که فارقلیط است به شما خواهد داد که همیشه با شما خواهد بود،خلاصه حقیقتی که جهان آنرا نتواندپذیرفت زیرا که آنرا نمی بیند و نمی شناسد،اما شما آنرامی شناسید زیرا که با شما می ماند و در شما خواهد بود.اینها رابه شما گفتم مادام که با شما بودم اما فارقلیط روح مقدس که اورا پدر به اسم من می فرستد او همه چیز را بشما تعلیم دهد و هرآنچه گفتم بیاد آورد».
که بر طبق تحقیق کلمه «فارقلیط »که ترجمه عربی «پریکلیتوس »است بمعنای «احمد»است و مترجمین اناجیل از روی عمد یا اشتباه آنرا به «تسلی دهنده »ترجمه کرده اند و درفصل پانزدهم:26 چنین است:
«لیکن وقتی فارقلیط که من او را از جانب پدر می فرستم و او روح راستی است که از جانب پدر عمل می کند و نسبت به من گواهی خواهد داد».
و در فصل شانزدهم:7،12،13،14 چنین است:
«و من به شما راست می گویم که رفتن من برای شما مفید است،زیرا اگر نروم فارقلیط نزد شما نخواهد آمد،اما اگر بروم او را نزدشما می فرستم اکنون بسی چیزها دارم که بشما بگویم لیکن طاقت تحمل ندارید،اما چون آن خلاصه حقیقت بیاید او شما رابهر حقیقتی هدایت خواهد کرد،زیرا او از پیش خود تکلم نمی کند آنچه می شنود خواهد گفت و از امور آینده به شما خبر خواهد داد»
و قسمتی دیگر آنهائی است که از دانشمندان یهود وراهبان مسیحی و کاهنان و منجمان و دیگران نقل شده مانندسخنان دانشمندان یهودی بنی قریظه که با«تبع »پادشاه یمن گفتند (1) و سخنان عبد الله بن سلام (2) و آنچه از سیف بن ذی یزن نقل شده (3) ،و سخنان «بحیرا»و«نسطورا» (4) و«سطیح »و«شق » (5) و«قس بن ساعدة » (6) یکی از بزرگان مسیحیت و روایت ابو المویهب راهب (7) و«زید بن نفیل » (8) که باز هم برای نمونه بداستان زیر که خلاصه ای از نقل ابن اسحاق در سیره است توجه نمائید:
ابن هشام مورخ مشهور در تاریخ خود می نویسد: (9) ربیعة بن نصر که یکی از پادشاهان یمن بود خواب وحشتناکی دید و برای دانستن تعبیر آن تمامی کاهنان و منجمان را بدربار خویش احضارکرد و تعبیر خواب خود را از آنها خواستار شد.
آنها گفتند:خواب خود را بیان کن تا ما تعبیر کنیم؟
ربیعة در جواب گفت:من اگر خواب خود را بگویم و شماتعبیر کنید به تعبیر شما اطمینان ندارم ولی اگر یکی از شما تعبیرآن خواب را پیش از نقل آن بگوید تعبیر او صحیح است.
یکی از آنها چنین گفت:چنین شخصی را که پادشاه می خواهد فقط دو نفر هستند یکی «سطیح »و دیگری «شق »که این دو کاهن می توانند خواب را نقل کرده و تعبیر کنند.
ربیعة بدنبال آندو فرستاد و آنها را احضار کرد،سطیح قبل از«شق »بدربار ربیعة آمد و چون پادشاه جریان خواب خود رابدو گفت،سطیح گفت:آری در خواب گلوله آتشی را دیدی که از تاریکی بیرون آمد و در سرزمین تهامه در افتاد و هر جانداری را در کام خود فرو برد!
ربیعة گفت:درست است اکنون بگو تعبیر آن چیست؟
سطیح اظهار داشت:سوگند بهر جانداری که در این سرزمین زندگی می کند که مردم حبشه بسرزمین شما فرود آیند وآنرا بگیرند.
پادشاه با وحشت پرسید:این داستان در زمان سلطنت من صورت خواهد گرفت یا پس از آن؟
سطیح گفت:نه:پس از سلطنت تو خواهد بود.
ربیعة پرسید:آیا سلطنت آنها دوام خواهد یافت یا منقطع می شود!
گفت:نه پس از هفتاد و چند سال سلطنتشان منقطع می شود!
پرسید:سلطنت آنها بدست چه کسی از بین می رود؟ گفت:بدست مردی بنام ارم بن ذی یزن که از مملکت عدن بیرون خواهد آمد.
پرسید:آیا سلطنت ارم بن ذی یزن دوام خواهد یافت؟
گفت:نه آن هم منقرض خواهد شد.
پرسید:بدست چه کسی؟
گفت:به دست پیغمبری پاکیزه که از جانب خدا بدو وحی می شود.
پرسید:آن پیغمبر از چه قبیله ای خواهد بود؟
گفت:مردی است از فرزندان غالب بن فهر بن مالک بن نصر که پادشاهی این سرزمین تا پایان این جهان در میان پیروان او خواهد بود.
ربیعة پرسید:مگر این جهان پایانی دارد؟
گفت:آری پایان این جهان آنروزی است که اولین وآخرین در آنروز گرد آیند و نیکو کاران بسعادت رسند و بد کاران بدبخت گردند.
ربیعة گفت:آیا آنچه گفتی خواهد شد؟
سطیح پاسخداد:آری سوگند بصبح و شام که آنچه گفتم خواهد شد.
پس از این سخنان «شق »نیز بدربار ربیعه آمد و او نیز سخنانی نظیر گفتار«سطیح »گفت و همین جریان موجب شد تاربیعه در صدد کوچ کردن بسرزمین عراق برآید و به شاپور-پادشاه فارس-نامه ای نوشت و از وی خواست تا او و فرزندانش را درجای مناسبی در سرزمین عراق سکونت دهد و شاپور نیز سرزمین «حیرة »را-که در نزدیکی کوفه بوده-برای سکونت آنها در نظرگرفت و ایشانرا بدانجا منتقل کرد،و نعمان بن منذر-فرمانروای مشهور حیرة-از فرزندان ربیعة بن نصر است.
و بالاخره می رسیم به اشعاری که ادیب الممالک فراهانی در آن قصیده معروف خود سروده و مطلع آن چنین است:
برخیز شتربانا بر بند کجاوه کز چرخ همی گشت عیان رایت کاوه در شاخ شجر برخاست آوای چکاوه وز طول سفر حسرت من گشت علاوه بگذر بشتاب اندر از رود سماوه در دیده من بنگر دریاچه ساوه وز سینه ام آتشکده فارس نمودار
تا آنکه گوید:
با ابرهه گو خیر به تعجیل نیاید کاری که تو می خواهی از فیل نیاید رو تا بسرت طیر ابابیل نیاید بر فرق تو و قوم تو سجیل نیاید تا دشمن تو مهبط جبریل نیاید تاکید تو در مورد تضلیل نیاید تا صاحب خانه نرساند بتو آزار زنهار بترس از غضب صاحب خانه بسپار بزودی شتر سبط کنانة برگرداز این راه و مجو عذر و بهانه بنویس به نجاشی اوضاع،شبانه آگاه کنش از بد اطوار زمانه وز طیر ابابیل یکی بر بنشانه کانجا شودش صدق کلام تو پدیدار
تا آنجا که در باره ولادت آنحضرت گوید:
این است که ساسان به دساتیر خبر داد جاماسب به روز سوم تیر خبر داد بر بابک برنا پدر پیر خبر داد بودا بصنم خانه کشمیر خبر داد مخدوم سرائیل به ساعیر خبر داد وان کودک ناشسته لب از شیر خبر داد ربیون گفتند و نیوشیدند احبار از شق و سطیح این سخنان پرس زمانی تا بر تو بیان سازند اسرار نهانی گر خواب انوشروان تعبیر ندانی از کنگره کاخش تفسیر توانی بر عبد مسیح این سخنان گر برسانی آرد بمدائن درت از شام نشانی بر آیت میلاد نبی سید مختار فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد مولای زمان مهتر صاحبدل امجد آن سید مسعود و خداوند مؤید پیغمبر محمود ابو القاسم احمد وصفش نتوان گفت بهفتاد مجلد این بس که خدا گوید«ما کان محمد» بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار اندر کف او باشد از غیب مفاتیح و اندر رخ او تابد از نور مصابیح خاک کف پایش بفلک دارد ترجیح نوش لب لعلش بروان سازد تفریح قدرش ملک العرش بما ساخته تصریح وین معجزه اش بس که همی خواند تسبیح سنگی که ببوسد کف آن دست گهر بار ای لعل لبت کرده سبک سنگ گهر را وی ساخته شیرین کلمات تو شکر را شیروی به امر تو درد ناف پدر را انگشت تو فرسوده کند قرص قمر را تقدیر بمیدان تو افکنده سپر را واهوی ختن نافه کند خون جگر را تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار موسی ز ظهور تو خبر داد به یوشع ادریس بیان کرده به اخنوخ و همیلع شامول به یثرب شده از جانب تبع تا بر تو دهد نامه آن شاه سمیدع ای از رخ دادار برانداخته برقع بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصع در دست تو بسپرده قضا صارم تبار
و البته در مورد بشارتهائی که نمونه اش را در عهد جدید وقدیم و انجیل و غیره خواندید تذکر این نکته که در سخن بعضی از نویسندگان نیز دیده می شود ضروری است که چون غرض ازذکر این بشارتها در کلمات انبیاء و بزرگان گذشته اطلاع یافتن طبقه خاصی از آیندگان یعنی دانشمندان و محققانی بود که تاحدودی ملهم باشند و مغرضان و منحرفان نتوانند به آنها دستبردزده و از تحریف و تصحیف مصون بماند از اینرو این بشارتهامعمولا دارای خصوصیات زیر است:
1-بشارتها معمولا واضح و روشن نیست و عموما در قالب استعارات و کنایات ذکر شده...
2-در این بشارتها نام رسمی پیمبران که بدان نام خوانده می شدند ذکر نشده و معمولا اوصاف و خصوصیات اخلاقی آنان ذکر شده مانند لفظ «مسیح »که در باره حضرت عیسی دربشارات آمده و«فارقلیط »که در بشارات رسول خدا ذکر گردیده...
3-در بشارات زمان و مکان نیز معمولا بدان معنی و مفهومی که نزد ما دارد ذکر نشده و بطور رمز و کنایه ذکر شده چنانچه دراخبار غیبیة ائمه اطهار و بخصوص امیر مؤمنان علیه السلام وروایات علائم ظهور نیز این خصوصیت بچشم می خورد که بخاطررعایت همان جهتی که ذکر شد بصورت رمز و اشاره و کنایة مطلب را بیان فرموده اند...
و بگفته یکی از نویسندگان «مصلحت خداوندی ایجاب می کرد که این بشارات مانندزیبائیهای طبیعت که محفوظ می ماند یا مانند صندوقچه جواهر فروشان که بدقت حفظ می شود در لفافه ای از اشارات محفوظ بماند تا مورد استفاده نسلهای بعد که بیشتر با عقل و دانش سر و کار دارند قرار گیرد». (10)
پی نوشتها:
1-زندگانی پیغمبر اسلام تالیف نگارنده ص 40.
2-بحار الانوار ج 15 ص 180-186.
3-بحار الانوار ج 15 ص 180-186.
4 و 5 و 6-زندگانی پیغمبر اسلام ص 77 و 89 و 38 و 42.
7-اکمال الدین ص 111 و 112.
8-زندگانی پیغمبر اسلام ص 41.
9-آنچه ذیلا از سیره ابن هشام نقل کرده ایم تلخیص شده است.
10-خاتم پیغمبران ج 1 ص 502.