انتخاب دوست در زندگی نقش مؤثری ایفا می کند. در بسیاری از مواقع سرنوشت افراد با دوستی ها گرده می خورد و فرد از این ره آورد یا به سعادت می رسد و یا زندگی اش به شقاوت ختم می شود. امیرالمؤمنین(ع) معیار انتخاب دوست را بیان فرمود: دوستت کسی است که تو را از بدی باز بدارد و دشمنت آن کس است که تو را به بدی وادار کند.دوست خوب انسان را به طرف خدا می کشاند. آشنایی با مسجد و نماز، بازداری از بدزبانی و دشنام، احسان و نیکی به دوستان و مستمندان، وفای به عهد، خوش خُلقی و هر چه که در مسیر تقوا و درستکاری قرار گیرد، دستاورد رفاقت صحیح است. پیامبر گرامی اسلام فرمود:ارزش مرد به دین دوست او است. باید بنگرد با چه کسی دوستی دارد.
امام صادق(ع) در حدیثی ویژگی های دوست خوب را بیان فرمود: هیچ کس را به دوستی مشناس تا او را در سه چیز بیازمایی. به خشمش بنگر که او را از حق به باطل گرایش می دهد یا نه؟ در درهم و دینار (هنگامی که به پول محتاج هستی از وی طلب کن) و هنگامی که با او مسافرت می کنی (انسان در سفر جوهرة خود را نشان می دهد).
داشتم خُلق نیکو جلب کنندة خوبی ها است، امیرمؤمنان (ع) فرمود:هر کسی که دارای اخلاق نیکو باشد، دوستانش بسیار می شوند و مردم با او اُنس و اُلفت می گیرند.
اگر کسی بخواهد مردم او را دوست داشته باشند، باید در هنگام برخورد با ایشان گشاده رو و با لبخند باشد تا در دل افراد از هر صنف نفوذ کند.
ابوحمزه ثمالى از حضرت زین العابدین نقل کرده که آن بزرگوار فرمود: مردى با همسرش به کشتى نشست، کشتى در برخورد با امواج درهم شکست، از مسافران کشتى جز همسر آن مرد کسى نجات نیافت، آن زن به وسیله تخته پارهاى خود را به جزیرهاى رسانید در آن جزیره مرد راهزنى بود که از هیچ گناهى امتناع نداشت، راهزن با زن مصادف شد، زنى تنها و جوان و بدون یار و مددکار و بیمانع، ابداً احتمال نمیداد زنى را در جزیره با این وضع مشاهده کند، با شگفتى پرسید تو از آدمیانى یا از جنیان؟ پاسخ داد از بنى آدم، راهزن به خیال خود زمان را غنیمت شمرد، و بدون این که کلمهاى از او بپرسد آماده عمل نامشروع شد در این هنگام زن را چنان مضطرب و لرزان دید که شاخه درخت در برابر باد میلرزد.
پرسید از چه میترسى با سر اشاره به عالم ملکوت کرد و گفت: از خدا میترسم، پرسید تاکنون چنین پیش آمدى که با مردى نامحرم جمع شوى برایت انفاق افتاده؟ زن گفت: به عزت پروردگارم سوگند هنوز چنین کارى نکردهام.
لرزیدن مفاصل زن و رنگ پریدهاش اثرى نیکو در آن راهزن به جاى گذاشت و گفت: با این که تو تاکنون چنین کارى را نکردهاى، این بار هم به اجبار من با نارضایتى تن در میدهى اینگونه میترسى به خدا سوگند من به این گونه ترسیدن از تو سزاوارترم، سپس از جا حرکت کرده منصرف شد به خانه و خانواده خود برگشت و از گناهانش توبه کرد.
او پس از توبه با راهبى در راهى مصادف شد، چون مقدارى راه پیمودند حرارت آفتاب بر آنان تابید، راهب گفت: جوان خوب است دعا کنى خداوند به وسیله ابرى برما سایه اندازد که از این حرارت آسوده شویم، جواب با شرمندگى گفت: مرا نزد خدا کار نیکى نیست که جرأت دعا داشته باشم، راهب گفت پس من دعا میکنم تو آمین بگو جوان پذیرفت.
راهب از حضرت حق درخواست سایهاى به وسیله ابر کرد، راهزن تائب آمین گفت، چیزى نگذشت که ابرى بر سر هر دو سایه انداخت و آن دو در سایه ابر به راه خود ادامه دادند، بیش از ساعتى راه را طى نکرده بودن که بر سر دو راهى رسیدند، جوان ازیک طرف و راهب از طرف دیگر از هم جدا شدند، ناگهان راهب دید ابر بالاى سر جوان در حرکت است به او گفت: جوان اکنون روشن شد که تو از من بهترى دعاى تو بود که مستجاب شد نه دعاى من!
باید داستانت را براى من بگوئى، جوان داستان برخورد خود را با آن زن پاکدامن گفت، راهب به او خطاب کرد:
«غفرلک مامضى حیث دخلک الخوف فانظر کیف تکون فیما تستقبل:»
خداى مهربان به سبب همان ترسى که بر دلت وارد شد از گناهان گذشتهات درگذشت اینک بیدار باش که در آینده چگونه خواهى بود.
باید به این نکته توجّه داشت که شناخت و ایمان نسبت به امام زمان - عجل الله تعالی فرجه الشریف - و استواری در آن، بر هر چیز دیگر، مقدم است چرا که در عصر امامان پیشین، کسانی بودند که در کنار ائمه عصمت و طهارت زندگی میکردند ولی چون نسبت به آن برگزیدگان الهی، معرفت و ایمان نداشتهاند، بهرهای از آنها نبرده و چه بسا با آنها هم مخالفت کردهاند.
حال ما چه کنیم که بتوانیم امام زمان خویش را بشناسیم و انس و ارتباط حقیقی با آن حضرت برقرار نماییم؟ در اینجا به برخی از مهمترین راههای آن اشاره مینماییم:
1. تقوا
2. عشق و محبت به آن سرور.
تقوا به معنای ترس از پروردگار و نگهداری نفس میباشد یعنی اطاعت کامل از خداوند و فرمانبرداری از دستورات او که خلاصهاش انجام واجبات و ترک محرمات میشود، البتّه تقوا مراتبی دارد و اگر این نردبان را آدمی تا آخرین پلهاش طی کند به سعادت بزرگی دست خواهد یافت که در نهایت به جایی میرسد که خداوند متعال میفرماید: ای بنده من اطاعتم کن تو را مثل خودم قرار میدهم. من زنده هستم و نمیمیرم، تو را هم زنده قرار میدهم و نمیمیری و من بینیاز هستم و محتاج نمیشوم، تو را هم بینیاز قرار میدهم که محتاج نمیشوی. من هر چه را اراده کنم تحقق پیدا میکند، تو را هم به صورتی قرار میدهم که هر چه را بخواهی تحقق پیدا میکند.[1]
برای رسیدن به این مرحله، علاوه بر انجام واجبات و ترک محرمات تا حد امکان باید مستحبات را هم انجام دهد و از شبهات و مکروهات هم دوری کند.
تقوا سبب نورانیت و قرب به حضرت ولیعصر - عجل الله تعالی فرجه الشریف - و اتصال روحی با آن حضرت میشود. در توقیع شریف امام زمان-عجل الله تعالی فرجه الشریف- به شیخ مفید،امام میفرماید: «... پس هر فردی از شما عمل کند به آن چیزی که به وسیله آن به محبت ما نزدیک میشود و دوری کند از آن چیزهایی که به وسیله آن به اکراه و خشم ما نزدیک میشود. پس به درستی که امر ظهور ما یک دفعه و ناگهانی است، در وقتی که توبه برای فرد، نفعی ندارد و نجات نمیدهد او را از عقاب ما، پشیمانی بر رفتارهای ناپسند. خداوند شما را با الهامات غیبی خود ارشاد و توفیقات خویش را در سایه رحمتش نصیب شما فرماید».
خداوند متعال میفرماید: ای بنده من اطاعتم کن تو را مثل خودم قرار میدهم. من زنده هستم و نمیمیرم، تو را هم زنده قرار میدهم و نمیمیری و من بینیاز هستم و محتاج نمیشوم، تو را هم بینیاز قرار میدهم که محتاج نمیشوی. من هر چه را اراده کنم تحقق پیدا میکند، تو را هم به صورتی قرار میدهم که هر چه را بخواهی تحقق پیدا میکند
پس آنچنان که از کلمات گهربار آن وجود مقدس دانسته میشود، تنها چیزی که نمیگذارد به آن حضرت نزدیک شویم ، اعمال سوء و گناهان ماست که آن مولا را ناراحت میسازد در حقیقت علّت اصلی این حجاب بین ما و آن حضرت در خود ماست. معصیت خدا سبب میشود که دل و قلب انسان از محبت خاندان وحی خالی گردد و بُعد روحی و جسمی از آقا امام زمان -عجل الله تعالی فرجه الشریف - پیش آید و اعمال شایسته ما، این اتصال روحی با امام را از بین برده و سبب دور شدن ما از آن وجود مقدس میگردد.
در تشرف علی بن ابراهیم بن مهزیار، امام زمان -عجل الله تعالی فرجه الشریف- همین نکته را باز تذکر نمودهاند که پسر مهزیار نقل میکند که پس از توسلات عدیدهای در یک سفر در جستجوی آن وجود مقدس به مکه مشرف میشود، شبی در مسجدالحرام مقابل درب کعبه شخص وارستهای را میبیند که پس از سلام و معرفی خود، به اینکه از سوی حضرت مأمور بردن پسر مهزیار به جهت پابوسی حضرت بقیه الله -عجل الله تعالی فرجه الشریف- است، از پسر مهزیار میپرسد: چه چیزی را طلب میکنی ای ابالحسن؟
گفتم: امامی که محجوب و مخفی از عالم است.
گفت: او از شما پوشیده و مخفی نیست و لکن اعمال بد شما او را از شما پوشانده و مخفی ساخته است.
وقتی آن شخص پس از مقدماتی، عتی بن مهزیار را خدمت حضرت صاحب الامر -عجل الله تعالی فرجه الشریف- میبرد حضرت در قسمتی از سخنانشان خطابه به او میفرماید: ای ابوالحسن شب و روز توقع و انتظار آمدن تو را داشتم، چه چیز آمدنت را نزد ما تأخیر انداخت؟
پسر مهزیار در جواب میگوید: ای آقای من تا الان کسی را نیافته بودم که مرا راهنمایی کند.
حضرت فرمودند: کسی را نیافتی که راهنمائیت کند؟!
آنگاه با انگشتان مبارکشان بر روی زمین فشار دادند و سپس فرمودند: و لکن شما اموالتان را زیاد نمودید، ضعفاء مؤمنین را دچار حیرت ساختید و بین خود قطع رحم نمودید پس الان برای شما چه عذری مانده است؟[2]
پس مهمترین عامل،که موجب ایجاد انس با مولایمان امام زمان -عجل الله تعالی فرجه الشریف- و از بین رفتن موانع بهرهمندی از فیض حضور آن حضرت میگرددتقوا،پرهیزکاری و ترک محرمات و انجام واجبات الهی است.
امر دوّم برای نزدیک شدن به محضر مبارک امام زمان -عجل الله تعالی فرجه الشریف- عشق به آن حضرت و ایجاد محبت در خود نسبت به آن مقام مقدس میباشد. در حدیث گرانبهایی که در مورد رابطه قلبی بین امام معصوم و شیعه، مضامین زیبایی در آن نقل گردیده است، راوی سؤال میکند: «آیا شما برای من دعا مینمایید؟ امام رضا -علیه السلام- میفرماید: آیا تو غیر از این را گمان میکنی؟ راوی جواب میگوید: خیر و سپس حضرت میفرماید:
اگر خواستی که دریابی که مقام محبت من با تو و اهتمام داشتن من در امر تو چقدر است، پس به قلب خود نظر کن و ببین که در قلبت و در کارهایت چقدر به من محبت داری و به فکر من هستی؟»[3]
این یک قاعده کلی است که هر قدر شما به شخصی نزدیک باشید و او را دوست داشته باشید او هم شما را به همان مقدار دوست خواهد داشت لذا امام در حدیث میفرمایند که به خود نظر کن و آنگاه درجه محبت خویش را نسبت به ما بسنج. پس بدان به همان مقداری که تو به یاد ما هستی ما هم به یاد تو هستیم.
گاهی میشود محّب و عاشق، از یک دوستی عادی گام فراتر میگذارد به گونهای که محبوب و معشوق را بیش از خود دوست دارد و او را با همه دنیا عوض نمیکند و حاضر است جان را فدایش کند و اوامرش را بی چون و چرا، اجرا کند در این صورت مقام محبت و مودت به آخرین درجه خود میرسد که شاید قابل وصف نباشد، وقتی چنین حالت و رابطهای بین عاشق و معشوق پدید آمد، هیچ چیز نمیتواند مانع اتصال گردد و هیچ سدی نمیتواند در برابر عاشق بایستد. از آن طرف هم وقتی محبوب این حالت محب را مشاهده میکند در لطف و مهرورزیدن نسبت به محب کوتاهی نمیکند او را در سرای خویش میهمان مینماید و پذیرایی و میهماننوازی از او را به حد اعلی میرساند از او میخواهد که در کنارش برای همیشه بماند تا این حالت محبت و دوستی از بین نرود.
اگر این حالت علاقه با نهایت درجهاش در قلب و روح انسان پدید آمد که امام و آقا و مولای خود را بیش از خویش بخواهد و حاضر باشد که جان در راه او دهد و موانع دنیایی نتواند در مقابلش بایستد، البتّه از طرف آن حضرت عنایاتی که نمیتوان مثل و مانند آن عنایات و محبتها را در دنیا یافت، به او خواهد شد.
اگر دل از علائق کنده باشی به منزل بار خود افکنده باشی
ارتباط وانس با حضرت ولی عصرامام زمان -عجل الله تعالی فرجه الشریف- اعم از ملاقات میباشد و میتواند جلوههای دیگری از جمله خواب، ارتباط قلبی و... داشته باشد
البتّه وسائل و راههای دیگری هم وجود دارد که میتواند موجب قرب و نزدیک شدن به آن حضرت گردد که به مهمترین آنها اشاره میگردد:
1. معرفت و شناخت در حد امکان، از آن چهارده نور تابناک خصوصاً حضرت بقیه الله -عجل الله تعالی فرجه الشریف- .
2. به یاد آن حضرت بودن در همه اوقات.
3. انتشار دادن نام و یاد آن حضرت در بین مردم.
4. عظیم شمردن نام آن وجود مقدس.
5. گریه و ناله در دوری از آن امام و حزن و اندوه در غربت او.
6. دعا برای تعجیل فرج در هر صبح و شام در اوقات اذان که در توقیع شریف فرمودند: و اکثروا الدعاء بتعجیل الفرج فان ذلک فرجکم «برای تعجیل ظهور زیاد دعا نمایید که همانا آن(دعا کردن) موجب گشایش در امور و رهایی شما است.»[4]
7. هدیه نمودن ثواب عبادات به آن حضرت .
8. قرائت قرآن و عمل به آن و هدیه ختم قرآن به آن وجود مقدس و مبارک.
9. توجه به خواندن زیارت عاشورا و زیارت جامعه کبیره و نماز شب که همانا استمرار بر آنها،آثاری بس شگفتانگیز دارد.
10. زیارت نمودن آن حضرت به ادعیهای که در خصوص آن بزرگوار وارد گردیده است.
11. انفاق مال در راه و صدقه دادن برای سلامتی و تعجیل در ظهور آن حضرت.
12. عزاداری و گریه در مصیبت جد بزرگوارش امام حسین ـ علیه السّلام ـ و عمهاش زینب-علیها السلام-.
13. دوست داشتن خوبان و شیعیان مخلص و محبان واقعی آن حضرت و احترام گذاشتن به آنها.
14. یاری رساندن به شیعیان آن حضرت و رفع مشکلات دوستان آن بزرگوار.
البتّه از این نکته نباید غافل شد که ارتباط وانس با حضرت ولی عصرامام زمان -عجل الله تعالی فرجه الشریف- اعم از ملاقات میباشد و میتواند جلوههای دیگری از جمله خواب، ارتباط قلبی و... داشته باشد .
خدایا توفیق درک انس و محبت مولایمان امام زمان -عجل الله تعالی فرجه الشریف- و توفیق زیارت آن حضرت را به ما آن عنایت فرما و ما را از سربازان و یاوران مخلص آن حضرت مقرر گردان «آمین یا رب العالمین»
پی نوشت ها :
[1] . مستدرک وسائلالشیعه ج 11، ص 258.
[2] . دلائل الامامه، ص 296 محمد بن جریر طبری.
[3] . اصول کافی، ج 2، ص 652.
[4] . بحارالانوار، 52 ص، غیبه الطوسی ص 290.
توصیه به خواندن زیارت آل یاسین
امام زمان (علیه السلام) در توقیع شریفی می فرماید: «هرگاه خواستید به وسیله ی ما به خداوند بلند مرتبه توجه کنید و به سوی ما روی آورید، همانگونه که خداوند متعال فرموده است بگوئید: ... سلامٌ علی آل یاسین.... .» (1)
توصیه به خواندن دعای ندبه
یکی از بازرگانان اصفهانی که مورد اعتماد گروهی از دانشمندان بود، در عالم رؤیا به محضر امام زمان (علیه السلام) مشرف می شود و از ایشان می پرسد: «فرج شما کی خواهد رسید؟» می فرمایند: «نزدیک است، به شیعیان ما بگوئید دعای ندبه را روزهای جمعه بخوانند.» (2)
توصیه به خواندن دعای فرج
مرحوم شیخ طبرسی (ره) در کتاب «کنوز النجاح» نقل می کند: ابوالحسن محمد بن احمد بن ابی اللیث از ترس کشته شدن به قبر امام کاظم (علیه السلام) و امام جواد (علیه السلام) پناه آورد. در عالم رؤیا امام زمان (علیه السلام) را زیارت کرد. آن حضرت این دعا (دعای فرج) را به او تعلیم دادند و او به برکت خواندن آن، از کشته شدن نجات یافت.
مرحوم مجلسی (ره) در کتاب «روضه المتقین» در شرح «من لا یحضره الفقیه» می گوید که در اوایل بلوغ در مسجد قدیم اصفهان میان خواب و بیداری حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) را دیدم، گفتم: «مولای من! چون نمی توانم همیشه خدمت شما شرفیاب شوم کتابی به من عنایت کنید که همیشه به آن عمل کنم.» آن حضرت به واسطه شخصی نسخه ای از کتاب صحیفه سجادیه را به ایشان می دهند و بعد از مدتی به برکت وجود امام زمان (علیه السلام)، کتاب شریف صحیفه سجادیه اشتهار می یابد
توصیه به خواندن نماز شب، زیارت جامعه، زیارت عاشورا
در تشرف مرحوم سید احمد بن سید هاشم بن سید حسن موسوی رشتی (ره) که از مسافرت حج از قافله جدا می شود و راه را گم می کند، به او می فرمایند: «نافله (نماز شب) را بخوان تا راه را پیدا کنی.» او نماز شب را می خواند بعد به او می فرمایند: «زیارت جامعه را بخوان.» ایشان زیارت جامعه را از حفظ می خوانند. بعد می فرمایند: «زیارت عاشورا را بخوان.» او زیارت عاشورا را نیز از حفظ می خواند با تمام لعن و سلام و دعای علقمه، آنگاه او را سوار بر مرکب می کند و می فرماید: «چرا شما نافله نمی خوانید؟ نافله. نافله. نافله» و باز می فرماید: «چرا شما عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا. عاشورا. عاشورا.» بعد می فرماید: «چرا شما زیارت جامعه نمی خوانید؟ جامعه. جامعه. جامعه.» سپس می فرماید: «اینها دوستان شما هستند که در کنار نهر آبی فرود آمده اند تا برای نماز صبح وضو بگیرند.» (3)
توصیه به خواندن صحیفه سجادیه
مرحوم مجلسی (ره) در کتاب «روضه المتقین» در شرح «من لا یحضره الفقیه» می گوید که در اوایل بلوغ در مسجد قدیم اصفهان میان خواب و بیداری حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) را دیدم، گفتم: «مولای من! چون نمی توانم همیشه خدمت شما شرفیاب شوم کتابی به من عنایت کنید که همیشه به آن عمل کنم.» آن حضرت به واسطه شخصی نسخه ای از کتاب صحیفه سجادیه را به ایشان می دهند و بعد از مدتی به برکت وجود امام زمان (علیه السلام)، کتاب شریف صحیفه سجادیه اشتهار می یابد.(4)
توصیه به خواندن زیارت امین الله
در تشرف مرحوم حاج علی بغدادی به محضر امام زمان (علیه السلام)، او می گوید: همراه با امام زمان (علیه السلام) داخل حرم مطهر امام کاظم (علیه السلام) و امام جواد (علیه السلام) شدیم و به ضریح مقدس چسبیدیم و بوسیدیم. بعد به من فرمود: «زیارت بخوان.» گفتم: «سواد ندارم.» فرمود: «برایت زیارت بخوانم؟» عرض کردم: «آری» فرمود: «کدام زیارت را می خواهی؟» گفتم: «هر زیارت که افضل است.» فرمود: «زیارت امین الله افضل است.» آنگاه مشغول به خواندن زیارت امین الله شدند.(5)
دعا برای فرج امام زمان (عج)
آقا میرزا محمدباقر اصفهانی (ره) می گوید که شبی در خواب گویا مولایم، حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام) را دیدم که به من فرمودند: «روی منبرها به مردم بگویید که توبه کنند و برای فرج حضرت حجت (عج) دعا نمایید و بدانید این دعا مثل نماز میت واجب کفایی نیست بلکه مانند نمازهای یومیه بر تمام مکلفین واجب است.» (6)
در تشرف مرحوم آیت الله حاج سید محمد فرزند آیت الله سید جمال الدین گلپایگانی، امام زمان (علیه السلام) فرمودند: «از علایم ظهور، فقط علامات حتمی مانده است و چه بسا آنها نیز در مدتی کوتاه به وقوع بپیوندند شما برای فرج من دعا کنید.»(7)
پی نوشت ها :
(1) نجم الثاقب ، ص411
(2) ملاقات با امام زمان(عج) ، ص45
(3) نجم الثاقب ، ص 664
(4) نجم الثاقب ، ص455
(5) نجم الثاقب ، ص455
(6) ملاقات با امام زمان(عج) ، ص 87
(7) ملاقات با امام زمان(عج) ، ص 87
امام باقر علیه السلام از رسول خدا صلى الله علیه و آله روایت مىکند که آن حضرت فرمود: پنج چیز است که تا لحظه مرگ ترک نمىکنم: پوشیدن لباس پشمى، سوار شدن بر الاغ بىپالان، غذا خوردن با بردگان، بافتن کفش با دستانم و سلام کردن به کودکان؛ تا پس از من سنّت شود «1».
یهودى با اخلاق پیامبر صلى الله علیه و آله مسلمان مىشود
حضرت امام موسى بن جعفر علیهما السلام از پدران بزرگوارش از امیرالمؤمنین علیه السلام روایت مىکند: شخصى یهودى چند دینار از رسول خدا صلى الله علیه و آله طلب داشت، اداى آن وام را از حضرت درخواست کرد، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: نمىتوانم طلبت را بپردازم، یهودى گفت: تا نپردازى تو را رها نمىکنم، حضرت فرمود: در این صورت کنارت مىنشینم و کنار او نشست تا جایى که نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را همان جا خواند.
اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله در مقام تهدید و ترساندن او برآمدند، حضرت به آنان نظر انداخته، فرمود: مىخواهید در حق او چه کنید؟ گفتند: اى رسول خدا! یک یهودى تو را این گونه نزد خود حبس کند؟ حضرت فرمود:
پروردگارم مرا به ستم بر اهل ذمه و غیر اهل ذمه مبعوث ننموده است.
هنگامى که روز به نهایت رسید، یهودى گفت: «أشهد أن لا إله إلّااللّه و أشهد أنّ محمّداً عبده و رسوله» و بخشى از ثروتم را در راه خدا [بخشیدم]، اى پیامبر! به خدا سوگند! در حق تو این سخت گیرى را روا نداشتم جز اینکه ببینم تو همان کسى هستى که در تورات وصف شدهاى؟
من در تورات در وصف تو خواندهام: محمّد بن عبداللّه محل ولادتش مکه و محل هجرتش مدینه است. درشتخوى و خشمگین و فریادزن نیست وسخنش را به زشتگویى وگفتارش را به فحش نمىآلاید. من به وحدانیت خدا و نبوت تو شهادت مىدهم و این ثروت من است، در آن به قانونى که خدا نازل کرده است فرمان بران «2».
وام بىبهره براى رفع نیاز حاجتمند
حضرت امام صادق علیه السلام از پدر بزرگوارش حضرت امام محمّد باقر علیه السلام روایت مىکند: نیازمندى به محضر پیامبر خدا صلى الله علیه و آله آمد و از حضرت درخواست کمک کرد، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آیا کسى هست که وام بىبهرهاى در دستش باشد؟ مردى از انصار از عشیره بنى حُبلى برخاسته، گفت: من چنین وامى را دارم، حضرت فرمود: چهار ظرف خرما به این نیازمند بپرداز.
آن مرد انصارى چهار ظرف خرما را پرداخت. مرد انصارى بعد از مدتى نزد پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و پرداخت وامش را از پیامبر صلى الله علیه و آله درخواست کرد، حضرت فرمود: ان شاء اللّه در آینده پرداخت مىشود.
پس از مدتى نزد پیامبر صلى الله علیه و آله آمد، حضرت باز هم فرمود: ان شاء اللّه در آینده پرداخت مىشود و چون بار سوم آمد حضرت فرمود: ان شاء اللّه در آینده پرداخت مىشود، [او به پیامبر صلى الله علیه و آله] عرضه داشت: یا رسول اللّه! این ان شاء اللّه آینده را فراوان به من گفتى!
حضرت تبسم کرده، فرمود: آیا مردى هست که وام بىبهره در اختیارش باشد؟ مردى برخاسته، گفت: یا رسول اللّه! در اختیار من هست، فرمود:
چه مقدار در اختیار دارى؟ گفت: هر چه بخواهى! فرمود: هشت ظرف به این مرد بپرداز، مرد انصارى گفت: فقط چهار ظرف طلبکارم، حضرت فرمود: چهار ظرف دیگر هم براى تو «3».
غذا خوردن با تهیدستان
حضرت امام صادق علیه السلام از پدر بزرگوارش روایت مىکند: در زمان پیامبر صلى الله علیه و آله تهیدستان به خاطر نداشتن خانه، شبها را در مسجد به صبح مىرساندند.
پیامبر صلى الله علیه و آله شبى در مسجد کنار منبر در ظرفى سنگى با آن تهیدستان افطار کرده، و هم غذا شد و آن شب از برکت وجود پیامبر صلى الله علیه و آله سى نفر از غذایى که در آن دیگ سنگى بود خوردند و باقىمانده غذا به همسرانش برگردانده شد «4».
زهد و قناعت
حضرت امام رضا علیه السلام از پدران بزرگوارش روایت مىکند که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: فرشتهاى نزد من آمده، گفت که: اى محمّد! پروردگارت به تو درود فرستاده، مىفرماید اگر بخواهى، پهن دشت پر از ماسه و شن منطقه مکه را برایت طلا مىکنم، ولى آن حضرت سر به سوى حق برداشته، گفت: پروردگارا! یک روز سیر مىمانم تا تو را سپاس و حمد گویم و یک روز گرسنه تا از تو درخواست و گدایى کنم! «5»
تواضع و فروتنى شگفتانگیز
ابن عباس مىگوید: پیامبر صلى الله علیه و آله همواره روى زمین بدون فرش مىنشست، بر روى زمین غذا مىخورد و خود شیر گوسپند را مىدوشید و دعوت بردگان را بر سفره نان جوین مىپذیرفت «6».
غم مردم داشتن
در زمان رسول خدا صلى الله علیه و آله در میان اهل صفّه مؤمنى بود تهیدست و سخت نیازمند و محتاج، او همه نمازهایش را به رسول خدا صلى الله علیه و آله اقتدا مىکرد و هیچ یک از نمازهایش را بدون جماعت نمىخواند، پیامبر بزرگوار صلى الله علیه و آله دلش به حال او مىسوخت و غربت و نیاز او را زیر نظر داشت.
پیامبر بزرگوار صلى الله علیه و آله پیوسته به او مىفرمود: اى سعد! اگر چیزى به دست من برسد تو را بىنیاز مىکنم.
دیر زمانى گذشت و پیامبر صلى الله علیه و آله چیزى بدست نیاورد از اینرو غم و اندوه حضرت براى سعد زیاد شد. خداى مهربان که ناظر حال پیامبر صلى الله علیه و آله نسبت به سعد بود جبرئیل را با دو درهم فرو فرستاد، جبرئیل به پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند به غم و اندوه تو نسبت به سعد آگاه بود، آیا دوست دارى سعد را بىنیاز کنى؟ فرمود: آرى، عرضه داشت: این دو درهم را به او بده و بگو که با آن تجارت کند.
حضرت دو درهم را گرفته، براى اداى نماز ظهر از خانه بیرون آمد در حالى که سعد در انتظار پیامبر کنار در حجرههاى وى ایستاده بود.
پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود: تجارت و داد و ستد را دوست دارى؟ گفت:
دوست دارم، ولى مایه و سرمایهاى ندارم، حضرت دو درهم را به او داد و فرمود: با این پول تجارت کن و رزق و روزى الهى را به دست آر.
پیامبر صلى الله علیه و آله پس از خواندن نماز به سعد فرمود: از این لحظه دنبال کار و تجارت برو که من اندوه تو را داشتم.
سعد به فرمان پیامبر صلى الله علیه و آله دنبال تجارت رفت، جنسى را به یک درهم مىخرید و به دو درهم مىفروخت و به دو درهم مىخرید و مردم با اشتیاق از او به چهار درهم مىخریدند.
به همین صورت دنیا به سعد رو آورد و مال و متاعش زیاد شد وتجارت او چشمگیر گشت تا اینکه بر در مسجد جایى را به چنگ آورد و تجارت خود را در آن گردآورى کرد تا جایى که بلال اذان مىگفت و پیامبر صلى الله علیه و آله براى اداى نماز به مسجد مىآمد ولى سعد مشغول خرید و فروش بود، فرصت وضو گرفتن و آمدن به مسجد از دستش رفته بود، سعد دیگر سعد گذشته نبود.
حضرت روزى به او فرمود: اى سعد! آن چنان دنیا تو را مشغول کرده که از نماز باز ماندهاى آن هم نماز با پیامبر! آن حال و وضع گذشته کجا رفت؟
آن سیر و سلوک چه شد؟! عرضه داشت: چه کنم، مالم را تباه کنم؟
چارهاى ندارم، به این یکى مىفروشم باید بهایش را از او بگیرم و از آن یکى مىخرم باید بهایش را به او پرداخت کنم. حضرت از این وضعى که براى سعد پیش آمده بود غصهدار شد، غصهاى بیش از روزهاى تهیدستى او!
جبرئیل به محضر پیامبر صلى الله علیه و آله آمده، گفت: اى محمّد! خداوند غمت را از جهت سعد مىداند آیا روزگار گذشته سعد را بیشتر دوست دارى یا وضع فعلى او را؟ فرمود: روزگار گذشتهاش را بیشتر دوست دارم، اکنون در وضعى قرار گرفته که دنیا دارد آخرتش را از بین مىبرد، جبرئیل گفت: آرى، این گونه عشق به دنیا و اموال و ابزارش چیزى جز فتنه و باز دارنده از آخرت نیست، عرضه داشت: به سعد بگو دو درهمت را که به اودادى باز گرداند، وقتى آن را باز گرداند به روزگار اوّلش برمىگردد.
پیامبر صلى الله علیه و آله از خانه بیرون آمده، نزد سعد رفت و با محبتى خاص به او فرمود: اى سعد! نمىخواهى دو درهم ما را باز گردانى؟ عرضه داشت:
چرا، همراه با دویست درهم! حضرت فرمود: اى سعد چیزى جز آن دو درهم نمىخواهم!
سعد دو درهم را تقدیم پیامبر صلى الله علیه و آله کرد، به تدریج وضعش عوض شد تا جایى که هرچه فراهم آورده بود از دستش رفته، به حال اول بازگشت «7».
نیکى بسیار در برابر ناسپاسى مردم
حضرت امام موسى بن جعفر علیهما السلام از پدرانش از امیرالمؤمنین
اهل بیت علیهم السلام روایت مىکند که: پیامبر خدا صلى الله علیه و آله همواره و پیوسته بسیار نیکوکار و احسان کننده
بود که نیکى و احسانش از سوى مردم سپاسگزارى نمىشد و نیکى او نسبت به قریش و عرب و عجم فراگیر بود و ما اهل بیت هم بسیار نیکوکار و احسانکننده هستیم که نیکى ما سپاسگزارى نمىشود و مؤمنان برگزیده نیز مانند ما هستند «8».
پی نوشت ها:
(1)- الخصال: 1/ 271، حدیث 13؛ وسائل الشیعة: 12/ 63، باب 35، حدیث 15652؛ بحار الأنوار: 16/ 219، باب 9، حدیث 11.
(2)- الأمالى، صدوق: 465، المجلس الحادى والسبعون، حدیث 6؛ بحار الأنوار: 16/ 216، باب 9، حدیث 5؛ مستدرک الوسائل: 13/ 407، باب 17، حدیث 15741.
(3)- قرب الإسناد: 44؛ وسائل الشیعة: 9/ 435، باب 30، حدیث 12422؛ بحار الأنوار: 16/ 218، باب 9، حدیث 7.
(4)- قرب الإسناد: 69؛ بحار الأنوار: 16/ 219، باب 9، حدیث 9.
(5)- عیون أخبار الرضا: 2/ 30، باب 31، حدیث 36؛ بحار الأنوار: 16/ 220، باب 9، حدیث 12.
(6)- الأمالى، طوسى: 393، حدیث 866؛ بحار الأنوار: 16/ 222، باب 9، حدیث 19.
(7)- الکافى: 5/ 312، باب النوادر، حدیث 38؛ وسائل الشیعة: 17/ 401، باب 14، حدیث 22845؛ بحار الأنوار: 22/ 122، باب 37، حدیث 92.
(8)- علل الشرائع: 187
ابوبصیر از حضرت امام صادق علیه السلام روایت مىکند: رسول خدا صلى الله علیه و آله همواره مانند عبد و بنده غذا مىخورد و مانند عبد و بنده روى زمین مىنشست و دانا به این حقیقت بود که عبد و بنده است «1».
درمان و علاج همیشگى
حضرت امام صادق علیه السلام فرمود: زنى بدوى و بیابان نشین بر رسول خدا صلى الله علیه و آله گذشت در حالى که حضرت روى خاک زمین نشسته، غذا مىخورد! [خطاب به پیامبر صلى الله علیه و آله]: اى محمّد! به خدا قسم مانند عبد و بنده غذا مىخورى و مانند عبد و بنده مىنشینى؟!
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: واى بر تو! چه بندهاى بندهتر از من است؟ زن گفت:
لقمهاى از غذایت را به من بده! حضرت لقمهاى به او داد، زن گفت: نه، به خدا سوگند [قبول نمىکنم] مگر آنکه لقمهاى که در دهان دارى به من عطا کنى! حضرت لقمه دهانش را بیرون آورده، و به او داد، او هم لقمه را خورد. امام صادق علیه السلام مىفرماید آن زن تا از دنیا رفت دردى به او نرسید «2».
احترام ویژه به بزرگ زاده
حاتم طایى از بزرگان عرب و مردى بسیار با سخاوت و بلند نظر و با مردم مهربان بود.
او روزى یک شتر طبخ مىکرد تا هر کس از هر کجا برسد از سفره کریمانهاش بهرهمند شود. این کار را از صمیم قلب و نیتى خالصانه انجام مىداد. حاتم پیش از آنکه محضر نورانى و پربرکت پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله را درک کند از دنیا رفت.
پس از او ریاست قبیله و عشیرهاش به فرزندش، عدى رسید. عدى در بذل و بخشش و سخاوت آیینه پدر بود.
مىگویند: روزى شخصى از او صد درهم خواست، گفت: به خدا سوگند! این مقدار درهم بسیار ناچیز است تا بیشتر نخواهى نمىپردازم!
وقتى شاعرى به او گفت: تو را مدح گفتهام، گفت: صبر کن آنچه مىخواهى به تو بپردازم سپس مدیحه را بخوان.
سال نهم هجرت، پیامبر صلى الله علیه و آله گروهى را به سرپرستى امیرمؤمنان علیه السلام به قبیله طى فرستاد تا آنان را به اسلام دعوت کند. آنان بدون تحقیق از فرستادگان پیامبر صلى الله علیه و آله که براى چه هدفى آمدهاند با مؤمنان جنگیدند و در آن جنگ شکست خوردند.
بسیارى از افراد قبیله همراه با غنائم قابل توجهى به اسارت در آمدند.
عدى که کیش نصرانى داشت به شام گریخت ولى خواهرش به نام سَفّانه اسیر شد.
پیامبر صلى الله علیه و آله براى تعیین تکلیف اسیران به مسجد آمد. دختر حاتم از جاى برخاسته، گفت: یا رسول اللّه! پدرم از دنیا رفته، سرپرستم که برادر من است به شام گریخته، بر من به آزادى من منت گذار. حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمان داد لباس قابل توجهى به او دادند و وى را با احترام به شام فرستاد.
عدى از دیدن خواهر با آن همه عزت و احترام شگفت زده شد. جریان کار را از او جویا گردید، خواهر هنگامى که برخورد کریمانه پیامبر صلى الله علیه و آله را به عدى گفت، عدى پرسید: تکلیف ما با او چیست؟ پاسخ داد: صلاح در این است که هرچه زودتر نزد او بروى، اگر پیامبر باشد، افتخار، در ایمان آوردن به اوست و اگر پادشاه باشد به عزت مىرسى.
عدى به سرعت حرکت کرد و در مدینه در میان مسجد، خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله معرفى نمود، حضرت او را به خانه دعوت کرد.
در هنگام عبور به سوى خانه پیرزنى به پیامبر صلى الله علیه و آله رسیده، حاجت خود را اظهار داشت و با زیادهگویى و پُر حرفى پیامبر صلى الله علیه و آله را ایستاده نگاه داشت، پیامبر صلى الله علیه و آله هم با کمال حوصله و بردبارى به همه سخنان او گوش داد! عدى نزد خود گفت: این راه و رسم پادشاهان نیست که با حاجتمندى به این صورت برخورد کنند.
هنگامى که به خانه رسیدند، حضرت عدى را روى گلیم نشانید و خود در برابرش روى زمین نشست، عدى گفت: براى من ناگوار است که من روى گلیم بنشینم و شما روى زمین باشید، حضرت فرمود: تو میهمان مایى! سپس فرمود: از اینکه مؤمن به اسلام نمىشوى آیا به خاطر فقر و تهى دستى ما و دشمنان فراوان ماست؟ بىتردید دنیا این گونه نمىماند. عدى با کمال رغبت ایمان آورد، و پس از پیامبر صلى الله علیه و آله از اهل بیت علیهم السلام دفاع کرد و تا پایان عمر ثابت قدم ماند.
او در جنگ جمل و صفین و نهروان در رکاب امیرالمؤمنین علیه السلام براى خدا شمشیر زد، در جنگ جمل یک چشم خود را از دست داد و سه فرزندش (طریف و طارف و طرفه) در نبرد جبهه حق علیه باطل به شرف شهادت رسیدند «3».
بردبارى شگفت انگیز
انس بن مالک مىگوید: مردى بیابانى به محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله آمده، رداى پیامبر را با دست گرفت و چنان کشید که کناره ردا بر گردن مبارک رسول خدا نقش انداخت، سپس گفت: فرمان بده از مال خدا که نزد توست به من ببخشند! حضرت به او توجه فرمود و تبسّم کرد و فرمان داد آنچه را لازم دارد به او ببخشند!! «4»
نرمى و مداراى با امت
وجود مبارک رسول خدا صلى الله علیه و آله هرگاه یکى از برادران دینى را سه روز نمىدید احوالش را مىپرسید، چنانچه در منطقه نبود به او دعا مىکرد و اگر بود به دیدارش مىشتافت و اگر بیمار بود عیادتش مىکرد «5».
احترام به میهمان
روزى رسول خدا صلى الله علیه و آله به خانهاش در آمد که به دنبال آن خانه پر از جمعیت شد، جریر بن عبداللّه جا براى نشستن پیدا نکرد، به ناچار بیرون خانه نشست.
پیامبر صلى الله علیه و آله وقتى او را دید پیراهن خود را برداشته، به هم پیچید و به سوى او انداخت و فرمود: روى آن بنشین، جریر پیراهن را گرفت، بر صورت گذاشت و آن را بوسید.
و نیز سلمان مىگوید: بر پیامبر وارد شدم در حالى که بر بالشى تکیه داشت، بالش را براى من انداخته، فرمود: اى سلمان! هیچ مسلمانى بر برادر مسلمانش وارد نمىشود در حالى که به خاطر بزرگداشت او بالش براى او مىگذارد مگر اینکه خدا او را مورد آمرزش قرار دهد «6».
احترام بیشتر به خاطر نیکى بیشتر
حضرت امام صادق علیه السلام فرمود: خواهرى رضاعى براى پیامبر صلى الله علیه و آله نزد آن بزرگوار آمد، چون او را دید خوشحال شد و عبایش را براى او انداخت و وى را بر عبایش نشانید سپس به گفت و شنود به او رو کرد و در چهرهاش تبسم مىفرمود.
وى پس از پایان دیدار برخاست و از نزد حضرت رفت سپس برادر او آمد ولى پیامبر صلى الله علیه و آله رفتارى دیگر با او داشت، به پیامبر صلى الله علیه و آله گفتند: اى رسول خدا! چرا رفتارى که با خواهر داشتى با برادر او نداشتى؟ فرمود: احترام بیشترى که به خواهر گذاشتم به خاطر این بود که خواهر بیش از برادرش به پدرش نیکى مىکرد «7».
گذشت و عفو از دشمنان
هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله با دوازده هزار نیروى مسلح بدون اینکه مردم مکّه از ورودش به مکه آگاه شوند آن ناحیه باعظمت را فتح کرد چنان با مردم با مهربانى و بردبارى رفتار کرد که تاریخ را به شگفتى انداخت! براى یک نفر قابل باور نبود که سردارى پیروز با طرف شکست خورده خود این گونه رفتار کند!!
مردم مکه در مسجد الحرام به صف ایستاده بودند تا رهبر اسلام و مسلمانان که از قدرت نظامى شگرفى برخوردار شده بود، از درون کعبه درآید و حکم لازم را نسبت به مردم مکه که سیزده سال انواع آزارها را به او روا داشته بودند به آن دوازده هزار سپاه تا دندان مسلح اعلام کند.
چون از درون کعبه پس از شکستن بتها درآمد به اهل مکه خطاب کرد:
هان اى مردم! بد عشیره و همسایگانى براى من بودید، مرا از این دیار راندید و پس از آن در تعقیب من لشکر کشیدید و بر من تاختید و ناجوانمردانه هجوم آوردید، از آزردن من و اذیت و تبعید و کشتن دوستانم و یارانم فروگذار نکردید، عمویم حمزه را کشتید. شما که در حق من که فرستاده خدا بودم چنین کردید بىتردید برایم حق قصاص و انتقام است و برابر این حق باید مردانتان کشته شوند و زن و فرزندانتان اسیر گردند و خانههایتان خراب شود و اموالتان نصیب نیروى فاتح گردد ولى من حکم و نظر نسبت به شما را به خودتان وا مىگذارم! شما چه مىگویید و چه گمان مىبرید؟
مَاذَا تَقُولُونَ؟ وَمَاذَا تَظُنُّونَ؟
سهیل بن عمرو به نمایندگى از همه مردم مکه گفت:
نَقُولُ خَیراً وَنَظُنُّ خَیراً؟ أخٌ کَرِیمٌ وَابنُ أخٍ کَریمٍ؟ وَقَد قَدَرتَ
. سخن به خیر مىگوییم و گمان به خیر مىبریم، تو برادر بزرگوار و کریم و فرزند برادر بزرگوار و کریمى و اکنون بر ما قدرت یافتهاى.
پیامبر بزرگوار اسلام صلى الله علیه و آله را از این سخن رقّتى در قلب حاصل شد و اشک در دیدهاش نشست. مردم مکه چون حال او را دیدند بانگ به زارى و گریه برداشتند، آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
فَإنّى أقُولُ کَما قَال أخِى یُوسُفُ:
«... لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ» «8». «9» من همان را مىگویم که برادرم یوسف گفت: امروز گناهى بر شما نیست، خدا شما را مىآمرزد و او مهربانترین مهربانان است.
بخششى کریمانه
سهل بن سعد ساعدى مىگوید: جبّهاى از پشم سیاه و سپید براى پیامبر بزرگوار اسلام دوختم که حضرت از دیدن آن به شگفت آمد و با دست مبارکش آن را لمس کرده، فرمود: نیکو جبّهاى است. مردى اعرابى که آنجا حاضر بود گفت: این جبّه را به من عطا کن! حضرت بىدرنگ آن را از تن مبارک برداشت و به او بخشید «10».
مواسات با برادر دینى
ابوسعید خرگوشى در کتاب شرف النبى مىنویسد: یکى از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله در حال نیازمندى ازدواج کرد و از آن حضرت چیزى خواست، پیامبر صلى الله علیه و آله به خانه عایشه رفت و فرمود: چیزى داریم که این صحابى را با آن مواسات کنیم؟ عایشه گفت: در خانه ما زنبیلى است که مقدارى آرد داخل آن است، پیامبر صلى الله علیه و آله آن زنبیل را با آرد به آن صحابى داد در حالى که براى خود چیزى نداشتند «11».
گذشت از مردى بد زبان
کعب بن زهیر، بت پرستى بود که تا زمان فتح مکه بر آیین جاهلیت قدمى ثابت داشت و از کارهاى بسیار زشت و ناروایش هجو و بدگویى از رسول خدا صلى الله علیه و آله به زبان شعر بود.
او بدگویى و سخن به زشتى گفتن را درباره رسول اسلام صلى الله علیه و آله به جایى رسانید که پیامبر بزرگ در فتح مکه خون او و چند مشرک دیگر را که در شرکورزى تعصّبى شدید داشتند و جنایات هولناکى را بر ضد دین و پیامبر صلى الله علیه و آله مرتکب شده بودند مهدور نموده، مسلمانان را موظف به کشتن آنان کرد.
کعب بن زهیر هنگامى که دانست رسول خدا صلى الله علیه و آله خونش را هدر ساخته و به هر جا بگریزد از شمشیر مسلمانان در امان نخواهد بود، با توانایى بالایى که در سرودن شعر داشت قصیدهاى در مدح پیامبر صلى الله علیه و آله گفت و روانه مدینه شد.
هنگامى که به مدینه رسید خود را به ابوبکر معرفى کرد و از او ملتمسانه خواست که او را نزد پیامبر صلى الله علیه و آله ببرد شاید حضرت رحمة للعالمین از او گذشت کند.
ابوبکر درخواست او را پذیرفت و وى را در حالى که صورتش را به دامن عمامهاش پوشانیده بود تا کسى او را نشناسد و پیش از ایمان آوردن خونش را بریزد نزد پیامبر صلى الله علیه و آله برد و گفت: یا رسول اللّه! مردى است عرب و مىخواهد به شرط اسلام با تو بیعت کند. پیامبر صلى الله علیه و آله دست پیش برد و کعب با اسلام آوردن بیعت کرد و گفت:
بِأَبى أَنْتَ وَأُمِّى یا رَسُولَ اللّهِ، هذا مَقامُ العائذِ بِکَ، أَنا کَعَبُ بنُ زُهَیْرِ
. پدر و مادرم فدایت باد اى رسول خدا! این جایگاه پناهنده به توست، من کعب بن زهیر هستم.
و قصیدهاى را که در مدح پیامبر صلى الله علیه و آله سروده بود بىدرنگ خواند، چون به پایان قصیده رسید حضرت بُردى یمانى به او جایزه داد و اسلامش را پذیرفت و از او گذشت کرد «12».
رفتارى شگفت آور با رئیس منافقان
عبداللّه بن ابَى که ریاست منافقان مدینه را به عهده داشت خود و یارانش از هیچ گونه آزارى نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله و مسلمانان فروگذارى نکردند و پیوسته بر ضد اسلام و مسلمانان به نفع دشمنان جاسوسى و خبرچینى مىکردند و بر نفاق خود آن چنان اصرار و پافشارى مىورزیدند که بارها آیاتى در قرآن مجید درباره وضع ناهنجار آنان و محرومیتشان از رحمت حق و کیفیت عذابشان در قیامت نازل شد ولى آن بىخبران غافل و بىدردان جاهل، دست از نفاق برنداشتند و تن به توبه و انابه ندادند.
عبداللّه بن ابى پس از بازگشت رسول خدا صلى الله علیه و آله از تبوک در دهه سوم ماه شوال به سختى بیمار شد و در مسیر مرگ قرار گرفت.
بر پایه «یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ» «13»، فرزندش، مؤمنى صادق و مسلمانى پاک دل و جوانى شایسته و لایق و مورد محبت پیامبر صلى الله علیه و آله و مسلمانان بود.
او از باب «وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً» «14» به عنوان فریضه دینى و تکلیف ایمانى همه روزه به عیادت پدر مىآمد و به جان به او خدمت مىکرد و به پرستارىاش چون پروانه به دور شمع، دور وجود پدر مىگشت.
این فرزند فرزانه از پیامبر خدا صلى الله علیه و آله درخواست کرد تا از پدرش عیادت کند مبادا آنکه از عیادت نکردن پیامبر صلى الله علیه و آله از پدرش به منزلت و مرتبه خانوادگىاش زیان رساند و لکه ننگى و خفّت و عارى بر دامن اهلش بنشیند!
پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله حفظ منزلت آن پسر را که از مؤمنان حقیقى بود لازم شمرده، براى عیادت بر بالین پدرش حاضر شدند!
حضرت با کمال محبت و از روى دلسوزى به عبداللّه بن ابى فرمودند:
چندان که تو را از دوستى و رابطه با یهودیان معاند و جهودان نابکار منع کردم نپذیرفتى، آیا اکنون وقت آن رسیده که ریشه مهر و محبت دشمنان خدا را از صفحه دل برکنى یا مىخواهى بر همان عقیده سخیف و محبت باطل و رابطه شیطانى خیمه از دنیا بیرون زنى و به سوى آخرت رهسپار گردى؟
در پاسخ پیامبر صلى الله علیه و آله گفت: اسعد بن زراره دشمن جهودان و خصم یهودان بود و هنگام مردن این دشمنى و خصومت سودى براى او نداشت! سپس گفت: اکنون وقت سرزنش و ملامت من نیست، اینک من در ورطه مرگ قرار دارم، از تو مىخواهم که بر جنازهام حاضر شوى و بر من نماز گذارى و پیراهنت را به من عطا کنى تا مرا با آن دفن کنند.
پیامبر صلى الله علیه و آله با کمال بزرگوارى و کرامت از دو پیراهنى که به تن داشتند پیراهن زبرین را به او عطا کردند. عبداللّه گفت: آن پیراهن را مىخواهم که با بدن مبارکت تماس داشته. پیامبر صلى الله علیه و آله درخواستش را اجابت فرمود و پیراهن زیرین خود را به او بخشید.
رسول خدا صلى الله علیه و آله پس از مرگ او به فرزندش تسلیت گفت و بر جنازهاش حاضر شد و بر او نماز خواند و در پاسخ اعتراض مردم فرمود: پیراهن و نماز و استغفار من سودى براى او ندارد.
از پى این کرامت و خوش رویى و نرمى و بزرگوارى و فتوّت و جوانمردى رسول خدا صلى الله علیه و آله، هزار تن از قبیله خزرج به شرف مسلمانى سرافراز شدند و به دست پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله ایمان آوردند «15».
پی نوشت ها:
(1)- المحاسن: 2/ 456، باب 51، حدیث 386؛ بحار الأنوار: 16/ 225، باب 9، حدیث 29.
(2)- المحاسن: 2/ 457، باب 51، حدیث 388؛ بحار الأنوار: 16/ 225، باب 9، حدیث 31.
(3)- طبقات، ابن سعد: 1؛ السیرة النبویة: 4؛ البدایة والنهایة: 5 و تاریخ الطبرى.
(4)- مکارم الأخلاق: 17؛ بحار الأنوار: 16/ 230، باب 9، حدیث 35.
(5)- مکارم الأخلاق: 19؛ بحار الأنوار: 16/ 233، باب 9، حدیث 35.
(6)- مکارم الأخلاق: 21؛ بحار الأنوار: 16/ 235، باب 9، حدیث 35.
(7)- الزهد: 34، باب 5، حدیث 88؛ بحار الأنوار: 16/ 281، حدیث 126.
(8)- یوسف (12): 92.
(9)- الکافى: 4/ 225، باب أن اللّه حرم مکة حین خلق السموات والأرض، حدیث 3؛ ناسخ التواریخ: 433، حالات پیامبر.
(10)- ناسخ التواریخ: 2/ 584، حالات پیامبر.
(11)- شرف النبى: 69.
(12)- ناسخ التواریخ: 3/ 79، حالات پیامبر صلى الله علیه و آله.
(13)- انعام (6): 95.
(14)- بقره (2): 83.
(15)- ناسخ التواریخ: 3/ 234، حالات پیامبر صلى الله علیه و آله.
پیامبر بزرگوار اسلام صلى الله علیه و آله از یاران و اصحابش عیادت مىکرد و جویاى احوال آنان بود چنان که آنان او را عیادت مىکردند و جویاى حال او بودند.
او هنگام جدا شدن از آنان وداعشان مىکرد چنان که آنان او را وداع مىکردند و هنگام برخورد با آنان به آغوششان مىگرفت چنان که آنان او را به آغوش مىگرفتند و رویشان را بوسه مىداد چنان که رویش را بوسه مىدادند و به آنان مىگفت: پدر و مادرم فدایتان! چنان که آنان به او مىگفتند پدران و مادرانمان فدایت.
اگر او را نیمه شب به میهمانى مىخواندند اجابت مىکرد. چون بر مرکب مىنشست نمىگذاشت کسى پیاده در خدمتش باشد، اگر مىتوانست او را در ردیف خود سوار مىکرد و اگر نمىتوانست به او مىگفت: تو پیشتر به فلان موضع که وعدهگاه ماست برو من هم به دنبال مىرسم. چون بر کودکان مىگذشت به آنان سلام مىکرد «1».
رفع مشکل فراق
در روایت است که بردگانى از بحرین به محضر پیامبر صلى الله علیه و آله آمده، در مقابل او صف کشیده بودند. پیامبر در میانشان زنى را دید که مىگریست. فرمود:
چرا گریه مىکنى؟ گفت: پسرى داشتم که به بنىعبس فروختند، پیامبر صلى الله علیه و آله گفت: چه کسى او را فروخته؟ زن گفت: ابو أُسید انصارى.
پیامبر صلى الله علیه و آله به خشم آمده، [به ابو أُسید انصارى] گفت: سواره مىروى و چنانکه او را فروختى، باز مىگردانى! ابو أُسید به مرکب سوار شد و او را باز آورد «2».
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: هر که میان مادر و فرزند جدایى اندازد، خداى تعالى در بهشت او را از دوستانش جدا کند «3».
باز فرموده بود: شب بر سر مرغان نروید و آنها را از آشیانه مرانید که شب براى آنها وقت امان و استراحت است.
اوج نرمى و خوش خلقى
ابن عباس مىگوید: اخلاق خوش پیامبر صلى الله علیه و آله در مرتبهاى قرار داشت که روزى در مسجد نشسته بود و اصحاب و یاران آماده به خدمت در حضورش بودند.
در این هنگام مردى بیابانى از در مسجد در آمد در حالى که شمشیرى حمایل داشت و سوسمارى در دامن، فریاد زد: اى محمّد! تو جادوگرى دروغگو! یاران در صدد برآمدند که او را به قتل رسانند. حضرت آنان را از این کار باز داشت و به آن بیابانى فرمود: برادر عرب که را مىخواهى؟ گفت:
محمّد جادوگر و دروغگو را! فرمود: محمّد منم ولى نه جادوگرم نه دروغگو بلکه فرستاده خدایم.
عرب گفت: سوگند به بت که اگر مسأله شخصیت و منزلتت در کار نبود این شمشیر را از خونت سیراب مىکردم و سوگند به لات تا این سوسمار به تو ایمان نیاورد، من به تو ایمان نمىآورم! آنگاه سوسمار را رها کرد.
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: اى سوسمار! پاسخ داد: لبیک! فرمود: من کیستم؟ گفت: تو فرستاده خدایى.
با این پیش آمد دل مرد بیابانى به نور معرفت گشاده شد و با نیتى صادقانه به وحدانیت خدا و رسالت پیامبر صلى الله علیه و آله اقرار کرده، گفت: یا رسول اللّه! از در این مسجد درآمدم در حالى که در همه جهان هیچ کس نسبت به تو دشمنتر از من نبود، اکنون مىروم در حالى که هیچ کس را از خود به تو عاشقتر نمىیابم «4».
تحمل مشقت و کشیدن بار امت
در روایت است: روزى پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله با یکى از یارانش به صحراى مدینه مىگذشت، دید پیرزنى بر سر چاه آبى آمده، مىخواهد آب بردارد ولى نمىتواند، حضرت نزد وى رفته، فرمود: پیرزن مىخواهى برایت از این چاه آب بکشم؟ پاسخ داد:
«إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِکُمْ...» «5».
اگر نیکى کنید به خود نیکى کردهاید...
پیامبر صلى الله علیه و آله بر سر چاه آمد، دلو را کشید، مشک او را پر کرده، بر دوش خود نهاد و به پیرزن فرمود: پیش برو و راه خیمهات را به من بنماى.
شخصى که همراه حضرت بود هرچه خواست مشک سنگین پر آب را از حضرت بگیرد و تا خیمه پیرزن بیاورد، حضرت نپذیرفت و فرمود: من به کشیدن بار امت و تحمل مشقت سزاوارترم.
پیرزن از پیش مىرفت و پیامبر صلى الله علیه و آله به دنبالش مشک آب را بر دوش مىکشید و به سوى خیمه مىآورد تا به در خیمه رسیدند، مشک را بر زمین نهاد و راه مدینه را در پیش گرفت.
پیرزن وارد خیمه شد و به فرزندانش گفت: برخیزید و این مشک را به درون خیمه آورید، گفتند: مادر! این مشک سنگین را چگونه به اینجا آوردى؟ گفت: جوانمردى شیرین سخن، زیباروى، خوش خوى، نسبت به من بسیار مهربانى فرمود و این مشک را به دوش گرفت و به اینجا آورد.
گفتند: کجا رفت؟ گفت: همان است که در آن راه مىرود.
فرزندان دنبال آن بزرگوار رفتند، چون حضرت را شناختند به سوى خیمه دویده، گفتند: اى مادر! این جوانمرد همان کسى است که تو به او ایمان آوردهاى و شب و روز مشتاق دیدار او هستى و پیوسته لاف محبّتش را مىزنى!!
پیرزن از خیمه بیرون دوید و فرزندانش نیز از پى او دویدند تا به حضرت رسیدند، به دست و پاى آن بزرگوار افتادند، پیرزن در حالى که به شدّت مىگریست گفت: یا رسول اللّه! تو را نشناختم که گستاخى کردم و نسبت به تو جسارت روا داشتم! چگونه از عهده این عذر برآیم؟ حضرت او را دلدارى داد و درباره او و فرزندانش دعاى خیر کرد و آنان را به مهربانى باز گرداند «6»!
هرگز سبب کدورت میان مردم نشوید
در روایت است که: روزى بدن مبارک پیامبر صلى الله علیه و آله را تب گرفت و آن روز نوبت قرار داشتن آن حضرت نزد حفصه بود.
عایشه قدحى از آش جو به کنیزکى داد و براى آن حضرت فرستاد. کنیزک هنگامى که قدح را به خانه حفصه آورد حفصه پرسید چیست؟ کنیزک گفت: آش جوى است که عایشه براى پیامبر صلى الله علیه و آله فرستاده است. حفصه به شدّت برآشفت و گفت عایشه به حق من تجاوز کرده است مگر پختن آش جو از من برنمىآید؟ یا محبت من نسبت به پیامبر کمتر از اوست؟
سپس قدح را از کنیزک گرفته، بر زمین زد به طورى که قدح شکست و آش بر زمین ریخت.
پیامبر صلى الله علیه و آله پارهاى از قدح را که اندکى از آش جو در آن بود برداشت و تناول فرمود و به دنبال کنیزک آمد و گفت: اى کنیز! اگر عایشه پرسید پیامبر از این آش خورد بگو آرى و آنچه از حفصه دیدى و شنیدى به او مگو که سبب نزاع شود و کدورتى میان آن دو پدید آید که من دوست ندارم غبار ملالى به خاطر کسى بنشیند.
و بعد از این حادثه بود که آیه شریفه.
«وَ إِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِیمٍ» «7».
«و یقیناً تو بر بلنداى سجایاى اخلاقى عظیمى قرار دارى».
نازل شد «8».
بزرگوارى و کرامت
روایت است که عکرمه فرزند ابوجهل روز فتح مکه به سوى یمن گریخت. جماعتى او را از کرم و بزرگوارى رسول خدا صلى الله علیه و آله و اینکه حضرت کسى را بر گذشتهاش سرزنش نمىکند و نیز بر گناه و جرم گذشته کسى مؤاخذه نمىنماید خبر دادند؛ عکرمه بازگشت و ترسان به مسجد الحرام آمد.
پیامبر صلى الله علیه و آله چون او را دید از جاى برخاست و رداى مبارکش را براى او انداخت و میان دو چشمش را بوسه داد.
عکرمه گفت از نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله بیرون نرفتم مگر اینکه او را از خود و پدر و فرزندم دوستتر داشتم. عکرمه به دست پیامبر صلى الله علیه و آله مسلمان شد و اسلامش صادقانه بود و در یکى از جنگها شهید شد «9».
درخواست قیمت عادلانه
مردى بادیهنشین خدمت رسول اسلام صلى الله علیه و آله آمده، عرضه داشت که:
شترى چند آوردهام و مىخواهم به فروش رسانم ولى از نرخ آن در بازار مدینه بىخبرم، مىترسم خریداران مرا بفریبند. چه مىشد اگر با من مىآمدى تا این شتران را در سایه بصیرت و آگاهى تو مىفروختم؟
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود شتران را نزدیک من آر و یک یک را بر من عرضه کن، او چنین کرد و رسول خدا صلى الله علیه و آله هر یک را قیمت گذارى فرمود.
بادیهنشین به بازار رفت و هر شترى را به قیمتى که پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده بود فروخت و باز آمد، به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت: مرا راهنمایى کردى و بیش از آنچه توقع داشتم سود بردم، اکنون چیزى از من قبول کن و آنچه مىخواهى از این مال من که از فروش شتران است برگیر، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: من چیزى نمىخواهم، بادیهنشین گفت: هدیهاى از من بپذیر، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
نیازى ندارم، بادیهنشین اصرار ورزید، حضرت فرمود: اکنون که اصرار مىورزى ناقهاى براى من بیاور که شیر دهد به شرطى که او را از بچهاش جدا نکرده باشى «10».
جمع کردن هیزم با من
پیامبر صلى الله علیه و آله با اصحاب در سفرى به سر مىبردند، به آنان فرمود که: براى غذا خوردن بزى را بکشند. مردى گفت: کشتن بز با من، یکى گفت: پوست کندنش با من، دیگرى گفت: پختنش با من، پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله فرمود: هیزم جمع کردنش با من.
یاران گفتند: یا رسول اللّه! شما به خود زحمت ندهید و رنج بر خود روا مدارید، ما هیزم را جمع مىکنیم، حضرت فرمود: مىدانم که شما در کار کردن کوتاهى نمىورزید ولى خداى تعالى از اینکه بندهاش با جمعى باشد و با آنان در کار و فعالیت همراهى ننماید کراهت دارد «11».
جود و سخاوتى کریمانه
در روایت است: روزى رسول خدا صلى الله علیه و آله با جابر بن عبداللّه سوار بر شتر جابر به جایى مىرفتند. رسول خدا صلى الله علیه و آله به جابر فرمود: این شتر را به من بفروش، جابر گفت: پدر و مادرم فدایت شتر از شما، حضرت فرمود: نه، بفروش! جابر گفت: فروختم، رسول خدا صلى الله علیه و آله به بلال فرمود: بهاى شتر را به جابر بپرداز، جابر گفت: یا رسول اللّه! شتر را به که بسپارم؟ حضرت فرمود: شتر و بهایش هر دو ارزانى تو باد و خدا این داد و ستد را بر تو مبارک گرداند «12».
پی نوشت ها:
(1)- شرف النبى: 67.
(2)- دعائم الاسلام: 2/ 60، باب 14، حدیث 162؛ مستدرک الوسائل: 13/ 374، باب 10، حدیث 15639؛ شرف النبى: 68.
(3)- عوالى اللئالى: 2/ 249، باب 20، حدیث 20؛ مستدرک الوسائل: 13/ 375، باب 10، حدیث 15642.
(4)- منهج الصادقین: 9/ 370.
(5)- اسراء (17): 7.
(6)- منهج الصادقین 9/ 370، ذیل آیه شریفه «وَ إِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِیمٍ» قلم (68): 4.
(7)- قلم (68): 4.
(8)- منهج الصادقین: 9/ 371.
(9)- شرف النبى: 74.
(10)- شرف النبى: 75.
(11)- شرف النبى: 79.
(21)- شرف النبى: 68.
چند سال قبل در یکى از شهرهاى ایران مرد شریف و با ایمانى زندگى مىکرد.
فرزند اکبر و ارشد او همانند پدر بزرگوارش از پاکى و تقوا برخوردار بود. پدر و پسر از نظر مالى ضعیف بودند و هر دو در یک خانه متوسّطى زندگى مىکردند. براى آن که آبرو و احترامشان محفوظ باشد و به مردم اظهار احتیاج نکنند تا جائى که ممکن بود در مصارف مالى صرفهجویى مىنمودند. از جمله موارد صرفهجویى آنها این بود که آب لوله کشى شهر را فقط براى نوشیدن و تهیّه غذا مصرف مىنمودند و براى شستشوى لباس، پرکردن حوض و مشروب ساختن چند درختى که در منزل داشتند از آب چاه استفاده مىکردند.
روى چاه، اطاق کوچکى ساخته بودند که چاه را از فضولات خارج مصون دارد، به علاوه براى کسى که مىخواهد از چاه آب بکشد سرپناه باشد تا درزمستان و تابستان او را از سرما و گرما و برف و باران محافظت نماید. این پدر و پسر براى کشیدن آب از چاه کارگر نمىآوردند و خودشان به طور تناوب این وظیفه را انجام مىدادند.
روزى پدر و پسر با هم گفتگو کردند که کاهگل سقف اطاقک روى چاه تبله کرده و ممکن است ناگهان از سقف جدا شود یا در چاه بریزد یا بر سر کسى که از چاه آب مىکشد فرود آید و باید آن را تعمیر کنیم و چون براى آوردن بنّا و کارگر تمکّن مالى نداشتند با هم قرار گذاشتند در یکى از روزهاى تعطیل با کمک یکدیگر کاهگل تبله شده را از سقف جدا کنند، آنگاه گل ساخته سقف را تعمیر نمایند.
روز موعود فرا رسید، سر چاه را با تخته و گلیم پوشاندند، کاهگلها را از سقف کندند و در صحن خانه گل ساختند، پدر به جاى بنّا داخل اتاقک ایستاد و پسر به جاى کارگر به پدر گل مىداد تا کار تعمیر سقف پایان پذیرفت. ساعت آخر روز، پدر متوجّه شد که انگشترش در انگشت نیست، تصوّر کرد موقع شستن دست کنار حوض جا گذاشته است، آمد با دقّت گشت ولى آن را نیافت. دو روز هر نقطهاى را که احتمال مىداد انگشتر آن جا باشد جستجو نمود و نیافت. از گم شدن انگشتر سخت متأثّر شد و از این که آن را بیابد مأیوس گردید تا مدّتى با اهل خانه از گم شدن انگشتر، سخن مىگفت و افسوس مىخورد. پس از گذشت چندین سال از تعمیر سقف و گم شدن انگشتر آن پدر بزرگوار بر اثر سکته قلبى از دنیا رفت.
پسر با ایمان گفت: مدّتى از مرگ پدرم گذشته بود، شبى او را در خواب دیدم، مىدانستم مرده، نزدیک من آمد، پس از سلام و علیک به من گفت،: فرزندم! من به فلانى پانصد تومان بدهکارم، مرا نجات بده و از گرفتارى خلاصم کن. پسر بیدار شد، این خواب را با بىتفاوتى تلقّى نمود و اقدامى نکرد. پس از چندى دوباره به خواب پسر آمد و خواسته خود را تکرار نمود و از پسر گله کرد که چرا به گفتهام ترتیب اثرى ندادى. پسر که در عالم رؤیا مىدانست پدرش مرده است به او گفت:
براى آن که مطمئن شوم این تو هستى که با من سخن مىگوئى، یک علامت براى من بگو. پدر گفت: یاد دارى چند سال قبل سقف اتاقک روى چاه را کاهگل کردیم پس از آن انگشترم مفقود شد و هر قدر تفحّص کردیم نیافتیم؟ گفت: آرى، به یاد دارم، گفت: پس از آن که آدمى مىمیرد بسیارى از مسائل ناشناخته و مجهول براى او روشن مىشود، من بعد از مرگ فهمیدم انگشترم لاى کاهگلهاى سقف اتاقک مانده است، چون موقع کار ماله در دست چپم بود و کاهگل را به دست راست مىگرفتم، در یکى از دفعات که به من گل دادى وقتى خواستم آن را با ماله از کف دستم جدا کنم و به سقف بزنم انگشترم با فشار لب ماله از انگشتم بیرون آمده و با گلها، آن را به سقف زدهام و در آن موقع متوجّه خارج شدن انگشتر نشده بودم، براى آن که مطمئن شوى این منم که با تو سخن مىگویم هر چه زودتر کاهگلها را از سقف جدا کن و آنها را نرم کن انگشترم را مىیابى!
پسر بدون این که خواب را براى کسى بگوید صبح همان شب در اوّلین فرصت اقدام نمود، مىگوید: روى چاه را پوشانده، کاهگلها را از سقف جدا کردم، در حیاط منزل روى هم انباشتم، سپس آنها را نرم کرده و انگشتر را یافتم!
مبلغى که پدرم در خواب گفته بود آماده نمودم به بازار آمدم و نزد مردى که پدرم گفته بود رفتم، پس از سلام و احوالپرسى سؤال کردم، آیا شما از مرحوم پدرم طلبى دارید؟ صاحب مغازه گفت: براى چه مىپرسى؟
گفتم: مىخواهم بدانم، صاحب مغازه گفت: پانصد تومان طلب دارم، سؤال کردم: پدر من چگونه به شما مقروض شد؟ جواب داد: روزى به حجره من آمد و پانصد تومان از من قرض خواست، من مبلغ را به او دادم بدون آن که از وى سفته و یا لااقل یادداشتى بگیرم، رفت، طولى نکشید که بر اثر سکته قلبى از دنیا رفت! پسر گفت: چرا براى وصول طلبت مراجعه نکردى؟ جواب داد: سندى در دست نداشتم و شایسته ندیدم مراجعه کنم؛ زیرا ممکن بود گفتهام مورد قبول واقع نشود.
پسر متوفى مبلغ را به صاحب مغازه داد و جریان امر را براى او نقل کرد!
کاروان قریش مسیر معیّن خود را مىپیمود تا از دور سایه شهر بُصْرى با جلال و عظمتش آشکار شد، ولى براى کاروان مکّه این دور نما و حتّى خود بصرى چیزى دیدنى نبود. مصلحت دیدند که در کنار دهکده «بَحیرا» یک فرسنگ دور از شهر در همان جا بارانداز کنند.
سالها بود که در کنار دهکده بَحیرا، در پناه صومعهاى دور افتاده پیرى روشن ضمیر به عبادت خدا سرگرم بود. این مرد یک روحانى مسیحى بود که نه تنها مردى زاهد و وارسته و از دنیا گریخته بود، بلکه مردى دانشمند و عمیق و هنرمند هم بود.
این مرد از ادیان مختلف، از ملل و نحل، از تحوّلات اجتماعى خبر داشت، حتّى مىگفتند که: این راهب نصرانى در سایه ریاضتها و زحمتهایى که کشیده از گذشته و آینده مردم خبر مىداد.
آنچه محقّق بود این بود که «سرجیوس» یعنى همین راهب که در کنار دهکده بحیرا صومعه نشین و گوشهگیر، بود هم بسیار پارسا و هم بسیار دانشمند بود.
خدا مىداند که در شب گذشته به کجا فکر مىکرد و در رؤیاى شبانه چه دیده بود و چه شنیده بود؛ زیرا وقتى که به هنگام سحر، سر از بالین برداشت آدمى غیر از آدم دیروزى بود.
مطلقاً فکر مىکرد و گاه و بیگاه به در صومعه مىآمد و چشم به چشم اندازهاى دور مىانداخت، مثل این که از مسافرى انتظار مىکشید، نگاهش به روى جاده پهن شده بود.
تقریباً روز از نیمه گذشته بود که از انتهاى جنوبى جادّه، گرد ضعیفى به هوا برخاست، پیدا بود که قافلهاى از حجاز به شام مىآید، امّا سرجیوس راهب، روشنفکرِ بحیرا، به جاى این که زمین را نگاه کند آسمان را نگاه مىکرد، چشمش به تماشاى یک اعجوبه آسمانى محو شده بود.
قافله دم به دم نزدیکتر مىشد و گرد راهش غلیظتر و تیرهتر به هوا بر مىخاست تا کم کم نزدیک شد و به سمت بارانداز خود که در سبزه زارى دور از جاده قرار داشت پیچید.
نگاه راهب از بالاى سر آن کاروان به دنبال آن یک لکّه ابر که همه جا سایبان کاروان بود، به سمت راست جاده به همان جا که بارانداز قافله قریش بود چرخ زد.
[مهمانى بحیراى راهب]
سرجیوس چنان در این تماشا مست بود که نمىدانست خدمتکارش هم ساعتها پهلوى وى دم پنجره ایستاده است، در این هنگام چشمش به وى افتاد.
- اوه ... تو هستى!
- آرى، اى عالى جناب.
- قافله قریش را تماشا کردهاى؟
- قافله بزرگى است.
- لب سرجیوس به سبکى لرزید و گفت:
- آرى، خیلى بزرگ، بزرگتر از همیشه.
و پس از لحظهاى مکث گفت:
- از قول من به سادات عرب بگو: که امشب مهمان ما خواهند بود.
خدمتکار صومعه به قافله نزدیک شد و در برابر بازرگانان قریش احترام گذاشت.
سپس پیام راهب را با این بیان به تجّار مکّه رسانید.
امشب سادات عرب در صومعه مهمان ما هستند.
تا کنون چنین مهمانى سابقه نداشت از سادات عرب!
این بازرگانان که هر کدام بیش از بیست بار از مکّه به شام و از شام به مکّه رفته بودند، هرگز از دهان کسى به یک چنین عنوان افتخار نیافته بودند.
یعنى چه؟ سادات عرب عنوان کیست؟
آن کبریا و خود پرستى که با خون این نژاد آمیخته است در این هنگام به جوش و جنبش در آمد. هر کدام پیش خود به اعتبار خویش آفرین گفتند و بعد از راهب تشکّر کردند و دعوتش را پذیرفتند.
باید دسته جمعى به مهمانى بروند همه و همه؛ زیرا هیچ کس رضا نمىدهد که سیّد عرب نباشد.
راهب از سادات عرب دعوت کرد و آن کس که به این مهمانى پا نگذارد سیّد عرب نیست، پس در اینجا صحبت از این نیست که شبى را باید بر سر سفره یک مسیحى دست و دل باز و کریم، خوردنى مطبوع خورد و نوشیدنىهاى گوارا نوشید، بلکه صحبت از کلمه سیادت است آنهم سیادت بر عرب.
همه باید به مهمانى بروند، ولى باید این بارهاى گران قیمت و این کالاهاى هندى و یمنى را در این صحرا به دست یک عدّه غلام سیاه و ساربان بیابانى بسپارند، آیا این کار، کارى خردمندانه است؟
پس چه باید کرد؟ آن کس که گذشت دارد مىتواند از لقب سیادت عرب بگذرد و چشم از این مهمانى بپوشد و پهلوى بارها بماند کیست؟
ابتدا به یکدیگر نگاه کردند امّا هیچ کس جرأت نکرد از دیگرى تمنّا کند که دعوت راهب را ندیده بگیرد و پهلوى مال التجاره بماند.
نگاهها چند لحظه به هم افتاد و سرانجام نومیدانه از هم گذشتند و بعد یکباره نگاهشان به چهره گل افکنده محمّد صلى الله علیه و آله خیره شد:
امین، امین!
این نخستین بار بود که به محمّد لقب» امین» داده شد. امین پهلوى مال التجاره خواهد ماند.
ابوطالب با صداى نعره مانندى گفت: برادر زاده من سیّد السادات است، او باید در مهمانى سرجیوس حضور داشته باشد.
امّا محمّد خودش گفت: نه، عمو جان من ترجیح مىدهم که پهلوى بارها بمانم.
چشمها و دهانها ازفرط حیرت چاک خوردند. آیا باور شدنى است که یک جوان قرشى آنهم هاشمى آنهم پرورش یافته بر دامان عبدالمطّلب سیّد العرب تا این اندازه بتواند گذشت نشان بدهد.
سرجیوس از سادات عرب مهمانى کرده و براى یک پسر جوان که تازه پا به اجتماع گذاشته این فرصت بى نظیر است، اگر اکنون براى خود این افتخار را دست و پا نکند دیگر چنین فرصتى به چنگش نخواهد آمد، دیگر چه وقت مىتواند مقام سیادت را براى خود به دست بیاورد.
چرا اى عزیز من! نمىخواهى به مهمانى این راهب مسیحى قدم رنجه فرمایى؟
بگذارید تنها بمانم تا هم مال التجاره شما را نگاه بدارم و هم کمى فکر کنم.
اعیان عرب از این که دیدند مسئله نگهبانى از مال التجاره حل شده، سخت خندان و خوشحال شدند، برخاستند و جامههاى فاخر پوشیدند و پیش و دنبال به سمت صومعه راهب به راه افتادند.
هنوز آفتاب آن روز از سراشیبى افق به آبهاى مدیترانه فرو نغلتیده بود، هنوز راهب دم دریچه صومعه ایستاده بود، شاید از مهمانان تازه رسیدهاش انتظار مىکشید. چشمش به بازرگانان قریش افتاد، بى اختیار نگاهش به بالاى سرشان توى هوا غلتید، یک برودت مرموز که جز نومیدى مایهاى ندارد به خونش افتاد، آهسته از خود پرسید: پس کو آن یک قطعه ابر؟ همچنان ایستاده بود، مثل این که سراپا خشکش زده بود.
مهمانان از راه رسیدند و به رسم جاهلیّت سلامش دادند. به سلامشان جواب داد و به مقدمشان تهنیت گفت و آن وقت پرسید: مگر خدمتکار من تقاضاى مرا به عرض سادات عظام نرسانیده؟
- چرا از ما دعوت کرده که از نعمت شما بهرهمند شویم.
- مگر از قول من تقاضا نکرده که بزرگان عرب همگان مهمان من هستند؟
- البته این طور گفته بود.
سرجیوس در اینجا با لحن اسفناکى گفت: مثل این که همگان قدم رنجه نفرمودهاند.
یک عرب بى تربیت که حتماً از قریش بود غرغر کرد: فقط یک پسر یتیم که او هم نگهبان مال التجاره است، فقط او نیامده.
دست ابوطالب بى اختیار به سمت قبضه شمشیرش چسبید: فرومایه! من این یاوهگویىها را تحمّل نخواهم کرد، محمّد یتیم نیست بلکه امین است.
راهب دست پاچه شد، دیگران پا به میان گذاشتند و میان ابوطالب با آن یاوه گوى بى ادب فاصله گرفتند و براى راهب توضیح دادند که یک نوجوان نو سال با ما همراه است و چون این جوان به صفت امانت و نجابت مشهور است بجا مانده تا کالاى ما را از دستبرد ساربانان و حوادث دیگر ایمن بدارد.
راهب خوشحال شد و گفت: آیا به ضمانت من اعتماد دارید؟ البتّه.
- من به عهده مىگیرم که اگر نقیصهاى به اموال شما راه یابد هر چه باشد جبران کنم، بنابر این او را هم به همراه بیاورید.
تازه به پاى سفره نشسته بودند که ناگهان چشم سرجیوس به آن پاره ابر افتاد، دید آن چتر آسمانى در فضا به حرکت در آمده و دارد به سوى صومعه مىآید و پس از چند لحظه محمّد از راه رسید.
راهب که همچون مردم آشفته، چشم از سیمایش برنمىداشت و مبهوتانه نگاهش مىکرد بالأخره به زبان آمد و گفت: جلوتر بیا، جلوتر بیا تا تو را بهتر ببینم.
عربها با اشتهاى شعله کشیدهاى نان و گوشت مىخوردند، فقط ابوطالب سراپا گوش شده بود تا حرفهاى راهب را بشنود، البتّه دیگران هم مىتوانستند به این گفتگوها گوش کنند.
- اسم تو چیست؟
- محمّد!
روى این اسم مکث کوتاهى افتاد، سرجیوس زیر لب چند بار این اسم را تکرار کرد: محمّد، محمّد! و بعد پرسید:
از کدام قبیله!؟
- از قریش.
- از کدام دودمان؟
- از آل هاشم بن عبد مناف.
- چرا به مهمانى من نیامدى؟
قبول کرده بودم که از مال التجاره نگهبانى کنم، به علاوه دوست مىداشتم تنها بمانم.
- در تنهایى چه کنى؟
فکر کنم، آسمانها را، ستارهها را، دنیا را تماشاکنم.
- در این تماشا به چه فکر مىکنى؟
محمّد خاموش ماند. راهب دوباره پرسید. سپس گفت: دلم مىخواهد تو را ببینم.
- در برابرت ایستادهام مرا ببین.
-/ مىخواهم میان دو شانهات را ببینم.
- اجازه مىدهم.
راهب به پشت سر محمّد پیچید. بازرگانان قافله لقمه را از دست گذاشتند و با حیرت به کارهاى این ترساى پیر نگاه مىکردند، مىخواهد چه چیز را ببیند؟
سرجیوس پیراهن پیغمبر را از پشت سر به پایین کشید و تا چند دقیقه آن طور که گویى کتاب مقدّسى را تلاوت مىکند، در میان شانههاى محمّد به مطالعه پرداخت و بعد به خودش گفت: اوست، اوست.
ابوطالب که تا این لحظه خاموش ایستاده بود پرسید: این کیست؟
راهب آهى کشید و گفت: آن کس که مسیح از وى یاد کرده و به مقدمش بشارت داده است.
این سخن را گفته و نگفته به سمت ابوطالب برگشت.
- با این جوان چه نسبتى دارید؟
- پسر من است.
- هرگز چنین چیزى نیست، نه این طور نیست.
ابوطالب با تبسّم گفت: چطور این طور نیست؟
- این جوان باید یتیم باشد.
خنده بر لبهاى ابوطالب خشکید: ازکجا دریافتهاى که او یتیم است، آرى، یتیم است و برادرزاده من است.
- بنابر این احتیاط کن که او را نشاسند، مىفهمى اى سیّد عرب؟!
احتیاط کن که یهودىها به این اسرار پى نبرند مبادا نابودش کنند.
- چرا مگر چه گناهى کرده که مىترسید نابودش کنند؟
راهب به ابوطالب جواب داد، امّا مثل این که با خودش حرف مىزند، آواى مرموزى داشت:
- آتیه او، آینده او، آنچه او خواهد کرد، آنچه با دست او به وجود خواهد آمد، آن حوادث و ملاحم که در انتظار اوست و آن حوادث و ملاحم که به انتظار ظهور وى در ابهام آینده غنودهاند.
ابوطالب پرسید: شما مىدانید که در آیندهاش حوادث و ملاحم پنهان است؟
- در این خطّ مقدس که میان شانههایش نوشته شده، آنچه خواندنى بود خواندهام و از آن ابر سفید که بر بالاى سرش چتر زده آنچه شنیدنى است شنیدهام، دیگر چه بگویم؟
پس از چند لحظه سکوت: بنشینیم و نان و گوشت بخوریم.»