| ||||||||||||||
| ||||||||||||||
|
خواستم بمناسبت ?? رجب متنی بنویسم نتوانستم ..
چه می توان گفت از بهترین روزهای خدا ... ؟
هیچ.. باور کنید هیچ
خدا با خلقت علی .. دیگر حرفی برای گفتن نگذاشته است
باور کنید زبانم قاصر است ..
هیچ چیز ندارم جز.. تبریک
فقط همین یک بیت شعر تقدیمتان باد ...
دوباره مثل علی زاده می شود.. اما
مگر دو مرتبه .... کعبه شکاف بردارد
فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولئک الذین هدیهم الله و اولئک هم اولو الالباب.
(سوره زمر آیه 18)
ما در این فصل از برادران محترم اهل سنت تقاضا مینمائیم که ذهن خود را از هر گونه اندیشه و ایدهاى خالى ساخته و سپس بحکم عقل و منطق مانند شخص بى طرفى به نحوه استدلالات ما که در فصول مختلفه کتاب بدانها اشاره شده است توجه نموده و از روى عقل سلیم در اینمورد قضاوت فرمایند و چنانکه آیه شریفه فرماید (فیتبعون احسنه) اگر سخنان ما مورد پسند آنان واقع گردید آنها را بدون اعمال تعصب بپذیرند و یقینا میتوان گفت که چنانچه حضرات سنیان تعصب خشگ و تقلید بیجا را کنار گذاشته و در رد و قبول مطالب عقل و منطق را جایگزین آن گردانند بطور حتم از مندرجات این کتاب با حسن نیت استقبال کرده و در افکار و عقاید خود تجدید نظر خواهند نمود و منظور نگارنده از شرح عقاید فریقین تشدید اختلاف و یا ایجاد تفرقه و پراکندگى میان مسلمین نیست بلکه هدف و مقصود اصلى توضیح و بیان حقیقت امر و راهنمائى و نصیحت برادران محترم است و در هر حال فریقین باید وحدت خود را در برابر ملل غیر اسلامى و غیر مذهبى کاملا حفظ نمایند که از وصایاى پیغمبر اکرم حفظ و نگهدارى کلمة التوحید و توحید الکلمة است.
در اینکه هر کسى باید معتقدات خود را محترم شمارد شکى نیست ولى باید دانست که چه بسا برخى از معتقدات پایه علمى و منطقى نداشته و از دوران کودکىدر اثر تربیت محیط خانواده و اجتماع در مغز اشخاص جایگزین میگردد و مسلما تغییر چنین افکارى در اثر عادت و استمرار که براى انسان طبیعت ثانوى میباشد بآسانى صورت نگرفته بلکه مستلزم جهد و کوشش در کشف حقیقت و تحقیق و تتبع در ماهیت ایدئولوژىهاى مختلف و انتخاب منطقىترین نظریات خواهد بود و در این راه باید هر گونه تعصب خشگ و غیر منطقى که آدمى را از رسیدن بحقایق و واقعیات باز میدارد کنار گذارده شود.
بحث و تحقیق در باره امامت و خلافت اسلامى در این کتاب مخصوصا در فصول گذشته این بخش بقدرى که کسالت آور نباشد بعمل آمد و تمام مطالب آن که مورد استدلال ما بود از کتب معتبره اهل سنت روایت شد و از منابع تشیع چیزى نقل نگردید اکنون نیز بدون حب و بغض از شما مىپرسیم که اگر بعقیده شما خلافت باید بشورا و اجماع گذارده شود پس چرا عمر را اجماع مسلمین خلیفه نکرد بلکه او بوصیت ابو بکر خلیفه شد؟
شما میفرمائید پیغمبر خلیفهاى تعیین نکرده بود و ابو بکر را اجماع مسلمین خلیفه نمود ما مىپرسیم چرا ابو بکر از پیغمبر تبعیت نکرد و خلافت را پس از خود بشورا واگذار ننمود؟
ابو بکر در نامههاى خود مىنوشت از جانب ابو بکر خلیفه رسول خدا پس اگر پیغمبر خلیفه معین نکرده بود ابو بکر چرا خلافت خود را منسوب به پیغمبر میدانست؟
جریان انتخاب خلیفه پس از عمر بشکل تازهاى در آمد او خلافت را در شوراى شش نفرى محدود نمود و مخالفین از آنها را محکوم بقتل دانست.
اگر خلافت باجماع و شورا حاصل میشود باید همه مردم در آن شرکت کنند تشکیل شوراى شش نفرى چه معنى داشت؟گذشته از این آراء اکثریت در هر شورائى معتبر و قابل اجراء است دیگر کشتن اقلیت و مخالفین یعنى چه؟
در فصول پیشین ثابت شد که امامت منصب الهى است و امام را نمیتوان از طریق اجماع و شورا انتخاب نمود و چنانچه این امر باجماع هم واگذار میشد اجماعحقیقى فقط در باره خلافت على علیه السلام بوقوع پیوست که عموم مردم برضایت و میل خود بخانه وى هجوم کرده و باصرار زیاد با آنحضرت بیعت نمودند چنانکه خودش فرماید:انبوه مردم چون یال کفتار بود و از فشار آنها دو طرف جامه و رداى من پاره شد.
رسول اکرم صلى الله علیه و آله موقع رحلت کاغذ و دواتى میخواست تا چیزى بنویسد عمر ضمن اهانت بآنحضرت گفت احتیاجى بوصیت نیست کتاب خدا ما را کافى است!
ما مىپرسیم اگر وصیت لازم نبود و کتاب خدا کافى بود پس وصیت ابو بکر و عمر در موقع وفاتشان بر خلاف این قول بود و معنى قرآن و علم آنرا کسى بهتر از على علیه السلام نمیدانست زیرا قرآن به پیغمبر نازل شده و آنحضرت نیز فرموده بود:انا مدینة العلم و على بابها فمن اراد العلم فلیات الباب (1) .
و باز از برادران محترم سنى مىپرسیم اگر شما براى امامت و خلافت منشاء الهى قائل نبوده و جانشین پیغمبر را معصوم و مؤید از جانب خدا نمیدانید در اینصورت خلفاى ثلاثه چه امتیازى بصحابه و مردم دیگر داشتهاند که اکنون نیز شما در صدد دفاع از آنها هستید و چه بسا علماى عامه از نظر سواد و معلومات بر خلفاء ترجیح دارند و یقینا سواد و معلومات فخر رازى و زمخشرى و ابن ابى الحدید و امثالهم در امور دینى خیلى بیشتر از عثمان و خلفاى دیگر بوده است و بطوریکه در فصل یکم این بخش گفته شد امام و جانشین پیغمبر رهبرى ملت اسلامى را باید در سه جهت«از لحاظ حکومتـبیان معارف و احکامـارشاد حیات معنوى) بعهده بگیرد و اگر کسى از جانب خدا پشتیبانى نشود و معصوم نباشد از انجام چنین مأموریتى عاجز و در مانده خواهد شد حتى صرف نظر از بیان معارف و احکام،و ارشاد حیات معنوى از نظر حکومت ظاهرى و حل و فصل اختلافات مردم نیز نخواهد توانست وظیفهاش را انجام دهد همچنانکه خلفاء نتوانستند و دست نیاز بدامن حلالمشکلات مرتضى على زدند و در هر مطلب بغرنج و معضلى از نظر صائب و واقع بین او استفاده کردند و بنا بنقل علماء و مورخین عامه عمر در 26 مورد گفت لو لا على لهلک عمر و همچنین در جنگهاى ایران و روم که مضطرب و درمانده شده بود از على علیه السلام جویاى راه حل منطقى شد و آنحضرت او را ارشاد و هدایت نمود و بهمین سبب است که خداوند فرماید:افمن یهدى الى الحق احق ان یتبع امن لا یهدى الا ان یهدى (2) ؟آیا کسى که بسوى حق هدایت میکند براى متابعت سزاوار است یا آنکه خود راه را نمیداند تا اینکه هدایت شود؟
و جاى تعجب است که ابن ابى الحدید با آنهمه تحقیق و تتبع،در مقدمه شرح نهج البلاغه گوید :الحمد لله الذى قدم المفضول على الافضل.سپاس خدایرا که مفضول را بر افضل (ابو بکر را بر على) ترجیح داد و مقدم شمرد.در صورتیکه پاسخ این سخن در آیه مزبور داده شده است که خداوند افضل را براى متابعت و پیروى سزاوار میداند نه مفضول را و این کلام ابن ابى الحدید نسبت ناروائى است که او بساحت قدس حضرت احدیت داده است زیرا ترجیح و تقدم مفضول بر فاضل (چه رسد بر افضل) نه تنها بر خلاف حکمت الهى است حتى در میان مردم نیز چنین ترجیحى بر خلاف عقل و منطق شمرده میشود و این حزب سقیفه بود که چنین تصمیمى را اتخاذ کرد و مفضول را بر افضل مقدم شمرد!
برادران سنى ما ملاحظه میفرمایند که استدلالات ما همگى متکى بعقل و منطق بوده و مدارکى هم که براى اثبات مطالب خود در تمام فصول این کتاب ارائه میدهیم عموما مستند بکتب معتبره عامه میباشد و با اینکه در اینمورد کتب امامیه پر از دلائل محکم و متقن است مع الوصف براى جلوگیرى از هر گونه عذر و بهانهاى از نقل آنها صرف نظر نمودیم.البته حقیقت امر نزد محققین معلوم است و امروز حفظ صورت ظاهر براى صلاح اسلام و مسلمین است و رفتار خود على علیه السلام نیز با خلفاء بهمین نظر بوده است.
اگر خلافت ظاهرى باجتماع چند قبیله در سقیفه تحقق یافت باید دانست کهخلافت حقیقى الهیه یعنى ولایت منصب الهى است و على علیه السلام بولایت منصوب شده و باتفاق کل فرق اسلامى افضل و اعلم و اعدل و اشجع و اقضى و اتقاى کل صحابه بوده است همچنانکه شاعر گوید:
هو فى الکل امام الکل
من ابو بکر،و من کان عمر؟
پس لازم و واجب است که عموم فرقههاى اسلامى وصیت رسول اکرم صلى الله علیه و آله را در مورد قرآن و عترت خود که فرمود:انى تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتى (3) جامه عمل بپوشانند و از تفرقه و پراکندگى در راههاى مختلف خود دارى نموده و همگى بیک شاهراه اصلى و مستقیم که ولایت ائمه معصومین علیهم السلام است قدم گذارند تا بسعادت دارین نائل گردند همچنانکه گفتار خداى تعالى شاهد و مؤید این مطلب است که فرماید:و ان هذا صراطى مستقیما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله ذلکم وصیکم به لعلکم تتقون (4) .
و البته اینست راه راست من پس شما از آن متابعت کنید و راههاى دیگر را پیروى مکنید که آن راهها شما را از راه حق متفرق سازد خداوند شما را براه خود سفارش کرد تا شاید پرهیزکار باشید.
نگارنده نیز در پایان این فصل به برادران اهل سنت گوید برادر جان:
من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم
تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال.
پىنوشتها:
(1) جامع الصیغر سیوطى جلد 1 ص 374ـمناقب ابن مغازلى ص 83ـفصول المهمه و کتب دیگر.
(2) سوره یونس آیه 35
(3) مستدرک صحیحین جلد 3 ص 109ـمناقب ابن مغازلى ص 234
(4) سوره انعام آیه 153
قل هذه سبیلى ادعو الى الله على بصیرة انا و من اتبعنى.
(سوره یوسف آیه 108)
در این فصل صرف نظر از کلیه مباحث گذشته در باره ولایت على علیه السلام و بدون استناد بآیات و روایات وارده فقط به بحث عقلى و استدلالى پرداخته و نتیجه را بمعرض قضاوت بى طرفانه میگذاریم؟
در اینکه خود پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله صاحب وحى و قرآن بوده و عالم برموز آفرینش و اولین شخصیت بشرى از نظر کمال و اخلاق بود میان تشیع و تسنن اختلافى نیست.
اکنون میگوئیم جانشین پیغمبر صلى الله علیه و آله پس از آنحضرت هر کسى باشد لا اقل باید آدم درستکارى باشد.براى اینکه بنفع حریف سخن گفته باشیم از کلیه شرایط لازمه امامت صرف نظر کرده و فقط درستکارى را ملاک عمل قرار میدهیم زیرا کسى که درستکار هم نباشد اصلا شایستگى دخالت در هیچ کار مردم را ندارد چه رسد باینکه در مسند پیغمبر بنشیند و البته این سخن مورد قبول تمام مردم روى زمین خواهد بود بدلیل اینکه اصل بر اینست که همه مردم درستکار باشند حال اشخاص عادى فاقد صفت مزبور شدند چندان مهم نیست اما بر خلیفه مسلمین یعنى بر کسى که ادعاى جانشینى پیغمبر را داشته و مسند آنحضرت را اشغال کرده است فرض و حتم است که امین و درستکار باشد و این امانت و درستکارى تنها در مورد خلیفه بلا فصل نیست بلکه شرط دائمى و اصلى خلافت است که تمام جانشینان پیغمبرباید صدیق و امین باشند،از نشانهها و علائم درستکارى اینست که شخص امین بحق خود قانع بوده و بحقوق دیگران تجاوز نمیکند.از طرفى اگر چیزى یا مقام و عنوانى تماما و فى نفسه مورد ادعا و تصاحب دو نفر قرار گیرد نظر بمحال بودن اجتماع ضدین نمیتوان ادعاى هر دو نفر را صحیح دانست.
مثلا اگر دو نفر (در زمان واحد) هر یک جداگانه ادعاى مالکیت ششدانگ خانهاى را داشته باشند و یا ادعاى ریاست یک کارخانه و یا مدیریت شرکتى را بکنند نمیتوان سخن هر دو را صحیح دانست زیرا ششدانگ خانه یا مال اولى است و یا متعلق بدومى است و رئیس کارخانه و مدیر شرکت نیز یکى از آندو تن خواهد بود و هر دو نفر در ادعاى خود صادق نمیباشند (1) .
اکنون پس از تمهید این مقدمات به بیان مطلب مىپردازیم.
اختلافى که پس از رحلت رسول اکرم در میان امت اسلام بوجود آمد (اگر چه این اختلاف در زمان حیات آنحضرت نیز بالقوه وجود داشته است) مسأله خلافت و جانشینى پیغمبر صلى الله علیه و آله بود بعقیده تشیع خلیفه بلا فصل على علیه السلام است و بعقیده تسنن ابو بکر اولین جانشین پیغمبر است یعنى على علیه السلام مدعى بود که مقام امامت منصب الهى است و رسول اکرم صلى الله علیه و آله بامر الهى مرا بجانشینى خود تعیین و معرفى نموده است ابو بکر نیز بنا بعقیده خود و بحکم اجماع سقیفه این مقام را حق خود میدانست!و ما قبلا ضمن تمهید مقدمات ثابت کردیم که بنا بمحال بودن اجتماع ضدین نمیشود ادعاى هر دو نفر صحیح باشد و ناچار یکى از آن دو در ادعاى خود کاذب بوده و در نتیجه خلافت بلا فصل حق او نخواهد بود و این مسأله مانند یک مسأله ریاضى حل شده است که دو جواب مختلف پیدا کرده است یعنى بعقیده تشیع خلیفه بلا فصل على علیه السلام بوده و ابو بکر در دعوى خود کاذب است و بعقیده تسنن ابو بکر بحکم اجماع خلیفه اول میباشد.آنانکه اندک اطلاعى از ریاضیات مقدماتى دارند میدانند که در حل مسائل ریاضى براى حصول اطمینان از صحت حل آن پس از بدست آوردن جواب مسأله آنرا با مفروضات مسأله تطبیق و عمل میکنند اگر درست در آمد حل آن مسأله صحیح بوده و الا غلط میباشد.
براى روشن شدن مطلب یک مسأله ساده اعمال اربعه را ذیلا حل نموده و سپس بتوضیح مىپردازیم .
مسأله:
بزازى 50 متر پارچه خرید از قرار مترى 40 ریال،موقع فروش 20 متر آنرا مترى 45 ریال فروخت تعیین کنید بقیه پارچه را مترى چند بفروشد تا جمعا 340 ریال سود برد؟
حال فرض کنید دو نفر محصل این مسأله را حل کرده و جواب آنرا یکى 48 ریال و دیگرى 60 ریال در آورده است و چنانکه گفته شده مسلما نمیشود هر دو صحیح باشد و حتما یکى از این دو جواب غلط است و براى تعیین صحت و سقم آنها باید هر دو جواب را با مفروضات مسأله آزمایش کنیم تا هر کدام از آندو با مفروضات مزبور وفق داد صحیح بوده و الا آن جواب غلط خواهد بود.
اگر جواب اولى یعنى 48 ریال را آزمایش کنیم با مفروضات مسأله وفق میدهد زیرا بزاز 50 متر پارچه خریده و هر مترى 40 ریال پول داده پس جمع پرداختى بزاز دو هزار ریال (40 2000*50) میباشد و چون قرار است 340 ریال هم سود برد پس باید تمام پارچه را بمبلغ دو هزار و سیصد و چهل ریال (340 2340+2000) بفروشد.
از طرفى 20 متر از آن پارچه را مترى 45 ریال فروخته است پس پولى که از این بابت گرفته نهصد ریال (45 900*20) میباشد حال بقیه پول را که یکهزار و چهار صد و چهل ریال است (900 1440ـ2340) باید از بقیه پارچه که 30 متر (20 30ـ50) است بدست آورد در اینصورت باید مترى 48 ریال بفروشد زیرا (30 48:1440) پس این جواب کاملا درست است.اما اگر جواب دومى مسأله یعنى 60 ریال را حساب کنیم پول فروش بقیه پارچه یکهزار و هشتصد ریال (60 1800*30) میشود که با پول فروش 20 متر اولى دو هزار و هفتصد ریال (900 2700+1800) میشود و چون پرداختى بزاز را از آن کم کنیم سود بزاز بدست میآید که هفتصد ریال (2000 700ـ2700) میشود و این جواب دومى یعنى 60 ریال غلط است زیرا فرض بر این بود که بزاز 340 ریال سود کند نه 700 ریال.
اکنون جواب تشیع و تسنن را در حل مسأله خلافت بلا فصل که مانند مسأله ریاضى حل شده است با مفروضات آن مسأله که در مقدمه این فصل گفته شد آزمایش میکنیم تا ببینیم کدامیک از این دو جواب صحیح میباشد.
اگر عقیده تشیع را بپذیریم با مفروضات مسأله وفق میدهد زیرا بعقیده تشیع از دو نفر مدعى خلافت (على و ابو بکر) على علیه السلام راست میگفت و خلافت حق او بود و ابو بکر اجحاف میکرد و در نتیجه آدم درستکارى نبود که جانشین پیغمبر باشد لذا تشیع على علیه السلام را بخلافت بلا فصل پذیرفته و ابو بکر را در ادعاى خود کاذب و او را غاصب میداند.
اما چنانچه عقیده تسنن را که جواب دوم مسأله است بپذیریم با مفروضات آن وفق نمیدهد زیرا بعقیده اهل سنت اگر ابو بکر در ادعاى خود راستگو و صدیق بود در اینصورت باید بگویند على علیه السلام دروغ میگفت و میخواست بحق ابو بکر تجاوز کند در نتیجه على علیه السلام آدم درست کار و امین نبود که جانشین پیغمبر باشد.
ما از اهل سنت مىپرسیم در صورتیکه على علیه السلام درستکار و امین نبود و میخواست بحق ابو بکر تجاوز کند چرا پس از خلفاى ثلاثه بسراغ او رفتند و با هزار لابه و التماس او را خلیفه کردند؟
مگر در مقدمه نگفتیم که جانشین پیغمبر باید درستکار باشد و چنین جانشینى باید همیشه و در هر مقام درستکار باشد چه خلیفه اول شود چه خلیفه چهارم چه خلیفه دهم.پس مىبینیم که جواب اهل سنت با مفروضات مسأله جانشینى وفق نمیدهد و از طرفى چون على علیه السلام را بدرستکارى و در نتیجه بخلافت پذیرفتهاند و در اینمورد با شیعه اشتراک نظر دارند لذا ابو بکر خواه نا خواه از امر خلافت مردود و بر کنار خواهد بود.
بعضى از اهل سنت براى رهائى از این بن بست گفتهاند که خود على علیه السلام بخلافت ابو بکر راضى شد و با او بیعت نمود!
ما در پاسخ آنان گوئیم که اولا بطلان این سخن بسیار واضح و آشکار است زیرا برابر اخبار وارده از اهل سنت على علیه السلام را چند مرتبه اجبارا نزد ابو بکر بردند و حتى مدتى که حضرت زهرا علیها السلام در قید حیات بود آنجناب بیعت نکرد.
ثانیا بیعت باجبار دلیل رضایت نمیشود و از کلام آنحضرت معلوم میشود که این بیعت باجبار بوده و چارهاى جز این نداشته است چنانکه سابقا در خطبه شقشقیه بیان گردید که چگونه از خلفاى ثلاثه شکایت و تظلم نموده است و همچنین در خطبههاى دیگر نیز نا رضایتى خود را از آنها اظهار داشته است کما اینکه در خطبه 215 فرماید:اللهم انى استعدیک على قریش فانهم قد قطعوا رحمى و اکفؤا انائى و اجمعوا على منازعتى حقا کنت اولى به من غیرى.یعنى خدایا از تو یارى میطلبم بر قریش که رحم مرا قطع کردند و اساس خلافتم را بر هم زدند و براى منازعه با من اجماع نمودند و حقى را که من از دیگران بآن سزاوارتر بودم بردند .
و باز در خطبهاى که پس از بیعت با آنحضرت بالاى منبر ایراد کرده است فرماید:لا یقاس بال محمد صلى الله علیه و آله من هذه الامة احد و لا یسوى بهم من جرت نعمتهم علیه ابدا،هم اساس الدین و عماد الیقین،الیهم یفىء الغالى و بهم یلحق التالى،و لهم خصائص حق الولایة و فیهم الوصیة و الوراثة،الآن اذ رجع الحق الى اهله و نقل الى منتقله.یعنى کسى از این امت بآل محمد علیهم السلام مقایسه نمیشود و آنانکه پیوسته از نعمت (علم و هدایت) آنها بهرهمند میشوند با آنان برابرى نمیکنند،آنها اساس و پایه دین و ستون ایمان و یقین مىباشند،افراط گران باید بسوى آنها برگردند و عقب ماندگان و وا ماندگان بدانها ملحق شوند،خصایص امامت حق ایشان است و وصیت و وراثت پیغمبر در باره آنها است،الان (که من بخلافت رسیدهام) حق بسوى اهلش برگشته و بمحل خود نقل گردیده است. (خطبه 2)
فرض کنیم بنا بعقیده اهل سنت امامت موهبت و منصب الهى نیست پیغمبر صلى الله علیه و آله هم براى ملت اسلام جانشینى معین نکرده بود لذا انتخاب خلیفه باجماع مسلمین در سقیفه بنى ساعده واگذار شده بود.
اولا چون انتخاب جانشین پیغمبر مربوط بکلیه مسلمین بود بایستى تمام قبائل مسلمان عرب در آن شورى شرکت میکردند تا عقیده و نظریه اکثریت معلوم میگردید در صورتیکه قبیله خزرج و بنى هاشم و مسلمین سایر شهرهاى اسلامى مانند مکه و نجران و یمن و غیره از آن بى خبر بودند و گروهى از صحابه نیز با ابو بکر بیعت نکردند چنانکه یعقوبى در تاریخ خود مینویسد :قد تخلف عن بیعة ابى بکر قوم من المهاجرین و الانصار و مالوا مع على بن ابیطالب (2) .خود حضرت امیر علیه السلام در اینمورد بابو بکر خطاب کرده و فرماید:
فان کنت فى الشورا ملکت امورهم
فکیف بهذا و المشیرون غیب
یعنى اگر تو در شوراى سقیفه صاحب امور مردم شدى این چه جور شورائى بود که مشورت کنندگان غایب بودند.
جریان امور در سقیفه به بلوا و توطئه و تبانى بیشتر شبیه بود تا بیک شوراى حقیقى زیرا ابو بکر و عمر و ابو عبیده قبلا نقشه آنرا طرح کرده بودند که خلافت را از دست بنى هاشم خارج سازند و به ترتیب آنرا تصاحب نمایند چنانکه عمر هنگامیکهشوراى شش نفرى را تشکیل میداد گفت اگر ابو عبیده زنده بود خلافت حق او بود و این قول تنها از محققین شیعه نیست بلکه علماى معتزله مخصوصا ابن ابى الحدید بدین مطلب اشاره کرده حتى پرفسور لامیس مستشرق معروف نیز پس از تحقیقات زیاد وجود چنین قرار داد محرمانه قبلى را تأیید کرده است بنا بر این اسم این اجماع را که دستاویز اهل سنت است نمیتوان شورا گذاشت که عده معدودى در یک محل سر پوشیده جمع شوند و با جدال و هیاهو یکى را بخلافت انتخاب کنند در صورتیکه اگر هم واقعا میخواستند بوسیله آراء مردم کسى را انتخاب نمایند لازم بود همچنانکه در عصر حاضر در کشورهاى جهان مرسوم است قبلا روز تشکیل شورا را باطلاع همگان میرسانیدند اگر چه اصل موضوع یعنى انتخاب امام از اختیار و صلاحیت شوراى حقیقى هم خارج است.
ثانیا فرض کنیم که این اجتماع،شوراى حقیقى بود و واقعا هم بارى انتخاب خلیفه تشکیل شده بود!
آیا کسى که براى این امر خطیر و مهم انتخاب میشود نبایستى نسبت بسایر مسلمین از نظر صفات روحى و ملکات نفسانى و سجایاى اخلاقى امتیاز و فضیلتى داشته باشد؟
ما از اهل سنت مىپرسیم چه کسى افضل و بهتر امت بود؟
آیا در شجاعت و سخاوت و قضاوت و حکمت و علم و عدل و تقوى و سایر صفات عالیه مقدم بر على علیه السلام کسى وجود داشت؟مگر مورخین و محدثین عامه نقل نمیکنند که پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود:اعلمکم على،افضلکم على،اعدلکم على،اقضاکم على،اتقیکم على و هکذا ...پس با بودن تمام این صفات در وجود على علیه السلام چرا دیگرى را انتخاب کردند؟مگر خود ابو بکر بروایت غزالى و ابن ابى الحدید و دیگران بالاى منبر نگفت:اقیلونى و لست بخیرکم و على فیکم.یعنى مرا رها کنید در حالیکه على در میان شما است من بهترین شما نیستم . (3) بفرض اینکه براى جانشینى آنحضرت نصى هم وجود نداشت افضلیت او بر تمام مسلمین کافى بود که از طریق شورا هم که باشد او را براى خلافت انتخاب کنند چنانکه ابن ابى الحدید گوید :انه (على علیه السلام) کان اولى بالامر و احق لا على وجه النص بل على وجه الافضلیة فانه افضل البشر بعد رسول الله و احق بالخلافة من جمیع المسلمین (4) .
یعنى على علیه السلام بامر خلافت سزاوارتر و احق بود نه از جهت نص بلکه از نظر افضلیت زیرا او پس از رسول خدا صلى الله علیه و آله افضل تمام بشر بوده و بمقام خلافت از تمام مسلمین احق بود.
حال در این قضیه عقل سلیم چه حکم میکند؟آیا کسى را باید انتخاب کرد (ابو بکر) که میگوید اگر در گفتار و کردارم خطا کردم مرا رهنمائى کنید یا على علیه السلام را که میفرماید من در میان شما باحکام قرآن فتوا میدهم و در میان مسیحیان باحکام انجیل و در بین یهود باحکام توراة بطوریکه اگر خداوند این کتابها را بنطق آورد حکم و فتواى مرا تصدیق میکنند (5) .
خلیفه مسلمین باید در درجه اول یک رهبر و فرمانده خوبى باشد و عجز و ترس و لرز در دل و قلب او وجود نداشته باشد در اینصورت آیا ابو بکر و عمر را باید انتخاب کرد که بقول ابن ابى الحدید و سایر علماى عامه در احد و خیبر و حنین و سایر جنگها فرار کردند یا على علیه السلام را که یکتنه در برابر سیل دشمن ایستادگى کرده و صدها قهرمان رزمنده را بخاک و خون کشید و با شمشیر آتشبار خود دین اسلام را بر پا نمود و مسلما اگر آنحضرت نبود اسلام با شکست قطعى مواجه میشد چنانکه ابن ابى الحدید گوید:
الا انما الاسلام لو لا حسامه
کعفطة عنز او قلامة حافر (6)
در غزوه خندق عمر اصرار داشت که پیغمبر صلى الله علیه و آله با مشرکینمکه صلح کند و میگفت عمرو بن عبدود فارس یلیل است و با او نمیتوان جنگید و بجاى اینکه در صدد دفع دشمن باشد از ترس عمرو بمدح او مىپرداخت و روحیه مسلمین را ضعیف میکرد امام على علیه السلام نه تنها آن فارس یلیل را بخاک هلاکت افکند بلکه خلوص نیتى از خود نشان داد که پیغمبر فرمود پاداش ضربت على در روز خندق از اجر عبادت ثقلین افضل است.
و عجب اینکه خود عمر به ترسوئى خود و شجاعت على علیه السلام اقرار کرده و در حضور چند نفر به سعید بن عاص که پدرش در جنگ بدر بدست حضرت امیر کشته شده بود اعتراف میکند که من در آنروز میخواستم پدرت را بکشم ولى دیدم او چنان براى قتل و کشتار تلاش میکند مثل اینکه گاوى با شاخش حمله مىنماید و از شدت خشم دو طرف دهانش مانند قورباغه کف کرده بود چون او را بدینحال دیدم ترسیدم و از پیش او گریختم و او بمن گفت اى پسر خطاب کجا میگریزى؟در اینحال على بر او حمله کرد و بخدا سوگند هنوز از جایم تکان نخورده بودم که او را بقتل رسانید (7) .باز هم از اهل تسنن مىپرسیم که آیا براى جانشینى پیغمبر کسیکه مثل عمر بیسواد است (و میگوید همه شما از من داناترید حتى زنهاى پرده نشین) باید انتخاب شود یا،على علیه السلام که میفرماید:سلونى قبل ان تفقدونىـان ههنا لعلما جما. (8) در سایر صفات و شرایط لازمه نیز احدى را با آنحضرت یاراى مقایسه و برابرى نیست و این خود دلیل بر خلافت و ولایت اوست چنانکه خلیل بن احمد بصرى گوید:احتیاج الکل الیه و استغنائه عن الکل دلیل على انه امام الکل.یعنى نیازمندى همگان باو و بى نیازى او از همه،دلیل بر اینست که او امام و پیشواى همه مردم است.
اهل سنت در اینجا از پاسخ در مانده شده و هیچگونه راه فرارى ندارند جز اینکه میگویند على علیه السلام جوان بود و چون عده زیادى را در غزوات کشته بود لذا افکار عمومى آنزمان مخالف با خلافت او بود اما ابو بکر مرد مسنى بوده و مردم نیز از او راضى بودند.حقیقة چه سخن مضحکى است؟
اولا کثرت سن که دلیل امتیاز نیست ثانیا اگر زیادى سن را ملاک خلافت بدانیم اشخاص دیگرى هم بودند که از ابو بکر مسنتر بودند حتى پدر ابو بکر ابو قحافه در قید حیات بود و نوشتهاند که وقتى خلافت ابو بکر را بابى قحافه تبریک گفتند گفت چگونه پسر من از میان همه صحابه پیغمبر خلیفه شده است؟گفتند براى اینکه سنش بیشتر از دیگران بود گفت با این حساب من که پدر او هستم بدینکار از او سزاوارترم!
بعضى از مورخین نوشتهاند که خود ابو بکر بپدرش که در آنموقع در مکه بود نامهاى باین عنوان نوشت که از ابى بکر خلیفه رسول خدا بسوى پدرش ابى قحافه بدان که مردم جمع شدند و مرا بعلت زیادى سن بخلافت برگزیدند!!
ابو قحافه در جواب نوشت پسرم تو در این یک سطر نامه سه جا لغزش پیدا کردهاى اول اینکه نوشتهاى خلیفه رسول خدا در حالیکه رسول خدا ترا خلیفه نکرده است.دوم نوشتهاى مردم مرا بخلافت برگزیدند و این سخن با گفتار اولى تو تناقض دارد،سوم نوشتهاى که این انتخاب بجهت زیادى سن من بوده است در اینصورت من بخلافت از تو سزاوارترم چون از نظر سن پدر تو هستم (9) .
ثالثا شخص جوان براى این مورد توجه براى خلافت نیست که در اثر کمى سن و عدم تجربه ترسو میشود،خام و ناپخته است،حریص مال و نادان است،گرم و سرد روزگار را نچشیده و آن تجربه و دانائى پیر را ندارد.
اما در صورتیکه خود اهل سنت اقرار میکنند که على اعلم و اشجع و اسخىو اتقى است دیگر چه جاى نقص باقى میماند؟در اینصورت جوانى نه تنها براى على علیه السلام نقص نبود بلکه موجب اولویت خلافت وى هم میباشد زیرا آنحضرت جوان بود انرژى و نیروى بیشترى داشت و میتوانست فعالیت زیادترى بکند یعنى اگر همان صفاتى را که على علیه السلام داشت بفرض محال ابو بکر هم دارا بود باز حق تقدم با على علیه السلام بود زیرا فعالیت و مبارزه و پشتکار او بعلت جوانى بیشتر بود و امت اسلامى را بهتر میتوانست رهبرى کند.
رابعا این سخن که افکار عمومى بعلت قتل و کشتار على علیه السلام در جنگها موافق با خلافت او نبود حرفى است بسیار پوچ و بى منطق زیرا آنحضرت کسى را بخاطر اغراض شخصى نکشته بود بلکه قتل و کشتار او در غزوات صرفا در راه خدا و براى پیشرفت دین و اعلاى کلمه توحید بود.
خامسا علت انتخاب ابو بکر را بخلافت در آن شوراى کذائى پس از گفتگو و بحث و جدال قرابت و مصاحبت پیغمبر صلى الله علیه و آله دانستند و مهاجرین با این استدلال انصار را پاسخ گفتند اگر ملاک خلافت قرابت پیغمبر بود باز جاى این سؤال است که چرا على علیه السلام را انتخاب نکردند که هم جزو صحابه بود هم قرابت سببى داشت و هم نسبى و هم بحکم آیه السابقون السابقون اولئک المقربون اول کسى است که دعوت پیغمبر را پذیرفته و باسلام گرویده است چنانکه خود آنجناب فرماید:سبحان الله اتکون الخلافة بالصحابة و لا تکون بالصحابة و القرابة .آنگاه بابو بکر خطاب کرده و فرماید:
و ان کنت فى القربى حججت خصیمهم
فغیرک اولى بالنبى و اقرب.
پىنوشتها:
(1) ممکن است هر دو نفر در ادعاى خود دروغگو باشند یعنى خانه بهیچیک تعلق نداشته و رئیس و مدیر کارخانه و شرکت هیچیک از آنها نباشد بلکه شخص ثالثى باشد اما صادق بودن هر دو محال است و این همان ضدین است که از نظر منطق اجتماعشان محال و ارتفاعشان امکان پذیر میباشد.
(2) گروهى از مهاجرین و انصار از بیعت ابوبکر تخلف کردند و بعلى علیه السلام رو آوردند،آنگاه از عدهاى مانند سلمان و زبیر و عمار و اباذر و مقداد و عباس بن عبد المطلب و دیگران نام مىبرد.
(3) امام من سلونى گفت امام تو اقیلونى دو لفظ است این و زین منطق توان بشناخت هر یک را
(4) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد اول.
(5) ینابیع المودة ص 74
(6) ترجمه این بیت و ابیات دیگرى از قصیده خامسه در صفحات قبلى نگاشته شده است
(7) ارشاد مفید جلد 1 باب 2 فصل 20 حدیث 4
(8) علماء و مفسرین عامه مانند زمخشرى و سیوطى و دیگران نوشتهاند که روزى عمر گفت هر کس مهر زنان را زیادتر از چهار صد درهم بکند آن زیادتى را میگیرم و به بیت المال میدهم زنى از پشت پرده صدا زد اى عمر سخن تو خلاف قول خداست که(در سوره نساء) فرماید و ان اردتم استبدال زوج مکان زوج و اتیتم احدیهن قنطارا فلا تأخذوا منه شیئا.عمر درمانده و مبهوت شد و گفت کلکم افقه من عمر حتى المخدرات فى الحجال.
(9) پیغمبر شناخته شده جلد 1 ص 110 نقل بمعنى.
اسحاق مدتى سر بزیر افکند و سپس همان آیه ثانى اثنین اذ هما فى الغار اذ یقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا (15) را پیش کشید و از اینکه خدا ابو بکر را رفیق و همصحبت پیغمبر خوانده است خواست فضیلتى براى ابو بکر بتراشد.
مأمون با چهره تعجب آمیز گفت سبحان الله تا چه اندازه پایه دانش و اطلاع تو بلغت،سست و ضعیف است؟مگر حتما صاحب بکسى گفته میشود که در ردیف هم صحبت خود یا همعقیده با او یا از نظر شخصیت از سنخ او باشد؟مگر قرآن از رفاقت یک نفر کافر با مؤمن خبر نمیدهد آنجا که فرماید:
قال له صاحبه و هو یحاوره اکفرت بالذى خلقک من تراب (16) مصاحب او در حالیکه با او محاوره و جدال میکرد گفت آیا کافر شدى بآنکسى که ترا از خاک آفرید؟)
سپس گفت:اما جمله ان الله معنا که براى دلدارى ابو بکر گفته شده استدر اثر حزن و اندوه او بوده است اکنون بگو ببینم این حزن و پریشانى ابو بکر عمل خوب و طاعت بود یا عمل بدو معصیت؟
اگر طاعت و خوب بود چرا پیغمبر صلى الله علیه و آله از آن ممانعت میکرد و اگر معصیت و بد بود پس چه فضیلتى در این مصاحبت براى ابو بکر میتوان قائل شد؟گذشته از این خداوند در غار آرامش خود را بر که فرستاد؟اسحاق گفت بر ابو بکر زیرا پیغمبر صلى الله علیه و آله از آن بى نیاز بود.
مأمون گفت بگو ببینم آنجا که خداوند فرماید:و یوم حنین اذ اعجبتکم کثرتکم فلم تغن عنکم شیئا و ضاقت علیکم الارض بما رحبت ثم ولیتم مدبرین،ثم انزل الله سکینته على رسوله و على المؤمنین (17) .
(روز حنین وقتى که از زیادى عده خودتان خوشتان آمد ولى آن زیادى هیچ سودى بشما نبخشید و زمین با آن پهناورى بر شما تنگ شد و شما از پیش دشمن فرار کردید و بعد از آن خدا آرامش خود را برسول خود و بر مؤمنین فرو فرستاد.) اولا فراریها چه کسانى بودند و باز ماندگان چه کسانى،ثانیا سکون و آرامش بر چه اشخاصى نازل شد؟
مگر نه اینست که ابو بکر و عمر جزو فراریها و على و عباس و پنج نفر دیگر با پیغمبر صلى الله علیه و آله باز مانده بودند و على علیه السلام به تنهائى شمشیر میزد و عباس هم مهار مرکب رسول خدا را گرفته و آن پنج نفر نیز اطراف پیغمبر پروانه وار دور میزدند؟مگر نه اینست که خداوند میفرماید آرامش خود را به پیغمبر و مؤمنین که همین هفت نفر بودند فرو فرستادم پس چطور رسول خدا صلى الله علیه و آله در آنجا از سکون و آرامش الهى بى نیاز نبود و چرا ابو بکر شایستگى این آرامش را پیدا نکرد؟اکنون بگو ببینم کسى که در چنان معرکهاى بدون کمترین ترس و لرزى یکتنه با آن گروه انبوه بجنگد و لطف و آرامش الهى شامل حالش شود افضل است یا کسیکه در غار با وجود پیغمبر شایستگى بهرهمند شدن از آرامشى که بآنحضرت نازل شده است نداشته باشد؟
آیا کسى که شب هجرت را در بستر پیغمبر خوابید و با کمال میل و اخلاصجان خود را براى سلامت و نجات آنحضرت بخطر انداخت افضل است یا کسى که در غار با وجود اینکه رسول خدا در کنارش بود میترسید و اندوهگین بود؟
باز مأمون گفت اى اسحاق آیا حدیث ولایت را (من کنت مولاه فعلى مولاه) قبول دارى؟
اسحاق گفت بلى!مأمون پرسید در اینصورت على علیه السلام بر ابو بکر و عمر اولویت پیدا نمیکند؟
اسحق گفت مردم میگویند این جمله بوسیله زید بن حارثه گفته شده است!
مأمون پرسید پیغمبر صلى الله علیه و آله کجا این خبر را گفته است؟اسحاق پاسخ داد در حجة الوداع.
مأمون پرسید زید کجا کشته شده است؟اسحاق گفت سال هشتم هجرى در جنگ موته.
مأمون پرسید مگر جنگ موته پیش از حجة الوداع نبود؟اسحاق گفت چرا.
مأمون گفت پس چگونه ممکن است این جمله بوسیله زید بن حارثه گفته شود؟
سپس مأمون گفت اى اسحاق آیا حدیث منزلت (انت منى بمنزلة هارون من موسى...) را صحیح میدانى؟اسحاق گفت بلى!
مأمون گفت آیا هارون برادر پدر و مادرى موسى نبود؟اسحاق گفت چرا!
مأمون گفت على هم همینطور بود؟
اسحاق گفت نه زیرا پدر على علیه السلام ابو طالب و مادرش فاطمه بنت اسد بود یعنى پدر و مادرش غیر از پدر و مادر پیغمبر بود.
مأمون گفت هارون پیغمبر هم بود آیا على علیه السلام نیز پیغمبر بود؟اسحاق گفت نه.
مأمون گفت در اینصورت على از چه راهى مانند هارون بود آیا هارون خصوصیت دیگرى هم داشته است؟
اسحاق گفت موسى هارون را در زمان حیات خود یعنى همان وقتى که بمیقات میرفت بر تمام پیروان خود جانشین نمود ولى پیغمبر در جنگ تبوک على علیه السلامرا فقط بر عدهاى از ناتوانان و زنان و کودکان که در مدینه مانده بودند جانشین خود نمود!
مأمون گفت آیا موسى هنگام رفتن بمیقات گروهى را نیز همراه خود برد یا نه؟
اسحاق گفت بلى عدهاى را برد.
مأمون گفت مگر موسى هارون را براى تمام پیروان خود حتى بآنها که برده بود جانشین قرار نداده بود؟اسحاق گفت چرا.
مأمون گفت همین مسأله در باره على علیه السلام نیز صادق است او جانشین پیغمبر براى همه مسلمین بود چه نزد عدهاى که در مدینه بودند مانده باشد و چه دور از عدهاى که همراه رسول خدا بودند قرار گیرد.
اسحاق عاجز و درمانده شد و مأمون تا اینجا تمام فقها و علماى حدیث را از هر دلیلى تهیدست نمود و اشتباه آنانرا از مغز و ذهنشان بیرون آورد آنگاه با دانشمندان کلام وارد گفتگو شد و در اینجا نیز اختیار پرسش را بدست آنها داد یکى از آنها پرسید:آیا امامت على علیه السلام مانند سایر واجبات بما نرسیده است؟
مأمون گفت چرا آنشخص پرسید پس چرا اختلاف فقط در امامت على است و در سایر واجبات اختلافى مشاهده نمیشود؟
مأمون گفت براى اینکه هیچیک از واجبات مثل خلافت مورد توجه و رغبت نبوده و بود نبود سایر واجبات بسود و زیان کسى تمام نمیشود اما خلافت ریاست و فرمانروائى است و هر نفسى طالب آنست و بسیار فرق است بین نماز گزاردن و رئیس قومى بودن.
دیگرى گفت از رسول اکرم صلى الله علیه و آله روایت شده است که فرمود:اجماع مسلمین هر چه را نیک بدانند نزد خدا نیک است و هر چه را بد و زشت بدانند نزد خدا زشت است!
مأمون گفت مقصود پیغمبر در این حدیث باید یکى از دو احتمال زیر باشد.
منظور از اجماع یا اتفاق کل مسلمانان است که البته چنین امرى غیر ممکن است زیرا هر کسى باختلاف ذات خود با دیگرى یکنوع سلیقه و فکرى دارد و یا مراد عقیده گروهى از مسلمین است در اینصورت اختلاف میان گروههاى مختلفهوجود خواهد داشت چنانکه شیعه على علیه السلام را مولا و مقتدا میداند و شما دیگران را (18) .
دیگرى گفت اى خلیفه آیا میتوان معتقد بود باینکه اصحاب محمد صلى الله علیه و آله همگى خطا کرده باشند؟
مأمون گفت اینجا محل خطا نیست چون بعقیده شما آنها امامت را نه از جانب خدا میدانستند و نه از جانب پیغمبر در اینصورت امامت نه واجب خواهد بود (زیرا حکم خدا نیست) و نه سنت (زیرا پیغمبر هم که خلیفه معین نکرده) پس چیزى که نه واجب است و نه سنت آنرا جز بدعت نمیتوان نامید که بدتر از خطا است زیرا در خطا جاى عفو است ولى در بدعت جاى عفو نیست .
یکى دیگر از اصحاب کلام گفت اگر تو مدعى امامت على هستى شاهد بیاور چون مدعى باید گواه و بینه داشته باشد.
مأمون گفت من مدعى نیستم بلکه مقر و معترف بامامت على علیه السلام هستم مدعى کسانى هستند که خود را در نصب و عزل خلیفه صاحب اختیار میدیدهاند آنها باید شاهد بیاورند ولى چون بعقیده شما همه صاحب اختیار و در نتیجه همه مدعى بودهاند و از طرفى شاهد باید غیر از مدعى باشد از اینرو باید از غیر امت پیغمبر صلى الله علیه و آله شاهد بیاورند و متأسفانه این کار عملى نیست.
مباحثات دیگرى نیز میان مأمون و دانشمندان کلام واقع شده است که مأمون همه را پاسخ داده و بالاخره همه علماى حدیث و کلام را مجاب و محکوم ساخته است (19) .
دانشمند معتزلى ابى عثمان عمرو بن بحر الجاحظ که از علماء و محققین اهل سنت است اگر چه در پاره موارد مانند ابن ابى الحدید طرفدارى از شیخین نموده است ولى رساله جداگانهاى نوشته و دلائلى آورده است که پس از رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله جانشین او على بن ابیطالب است نه ابو بکر،و على بن عیسى اربلى آنرا در کتاب خود (کشف الغمه) آورده است و ما براى تکمیل مباحث این فصل ذیلا بطور اختصار آنرا مینگاریم
خلاصه سخنان جاحظ چنین است که میگوید دو فرقه اسلام (سنى و شیعه) با هم اختلاف داشته یکى از آنها میگوید چون پیغمبر صلى الله علیه و آله رحلت فرمود جانشینى براى خود تعیین نکرد و امت را اختیار داد که هر که را خواستند براى جانشینى انتخاب کنند و مردم هم ابو بکر را انتخاب کردند و گروه دیگر معتقدند که رسول اکرم صلى الله علیه و آله على را بجانشینى خود تعیین کرد و او را براى پس از خود پیشواى مسلمین قرار داد و هر یک از این دو گروه ادعاى حقانیت خود را میکنند و چون ما چنین دیدیم هر دو فرقه را نگهداشتیم تا با آنها بحث کنیم و حق را از باطل باز یابیم و از همه آنها پرسیدیم آیا مردم از داشتن یک والى براى اداره کردن امورشان و جمع آورى زکوة اموال و تقسیم آن میان مستحقین و همچنین براى قضاوت میان آنها و استرداد حق مظلوم از ظالم و اقامه حدود و بطور کلى براى حفظ دین ناچارند یا خیر؟همه گفتند بلى ناچارند.
باز از آنها پرسیدیم که آیا مردم مجازند که بدون نظر و توجه بکتاب خدا و سنت پیغمبرشان کسى را براى خود والى کنند؟گفتند خیر مجاز نیستند.
آنگاه از همه آنها پرسیدیم آن اسلامى که خداى تعالى بقبول آن دستور داده است کدام است؟
گفتند اسلام اداى شهادتین است و اقرار بدانچه از جانب خدا به پیغمبر آمده و نماز و روزه و حج بشرط استطاعت و عمل بقرآن و حرام دانستن حرام آن و حلال دانستن حلال آن.
باز از آنها پرسیدیم آیا خدا را بندگان نیکى در میان مخلوقاتش هست که آنها را برگزیند و اختیار کند؟
گفتند بلى.پرسیدیم بچه دلیل؟گفتند خداوند در قرآن فرماید:و ربک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة من امرهم.سپس از آنها پرسیدیم نیکانچه کسانىاند؟گفتند پرهیزکارانند .گفتم بچه دلیل؟گفتند فرمایش خداوند است که:ان اکرمکم عند الله اتقیکم.
گفتیم آیا خدا را میرسد که از میان پرهیزکاران هم بهترین آنها را برگزیند؟گفتند بلى مجاهدین را که با مال و جانشان جهاد میکنند بدلیل قول خداوند تعالى که فرماید:فضل الله المجاهدین باموالهم و انفسهم على القاعدین درجة.
سپس گفتیم آیا خدا را نیکانى از مجاهدین هم هست؟همه گفتند بلى کسانى از مجاهدین که بجهاد سبقت گیرند از بقیه برترند بدلیل آیه:لا یستوى منکم من انفق من قبل الفتح و قاتل.
ما این سخنان را از آنها قبول کردیم زیرا هر دو گروه در آنها وحدت نظر داشتند و تا اینجا دانستیم که بهترین مردم سبقت کنندگان در جهادند.
باز از آنها پرسیدیم که آیا خدا را فرقهاى هم هست که بهتر از آنها باشد؟
گفتند بلى آنهائى که در جهاد رنج و تعب زیاد تحمل کردند و طعن و ضرب و قتلشان در راه خدا بیشتر از دیگران بود بدلیل آیه فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره.
ما هم این سخن را از آنها قبول کردیم و دانستیم و شناختیم که بهترین نیکان کسانىاند که رنج و تعب آنها در جهاد فزونتر و جانفشانیشان در راه خدا بیشتر و از دشمنان زیاد کشنده باشند. (این مطلب که معلوم شد) از آنها در باره این دو مرد یعنى على بن ابى طالب و ابو بکر پرسیدیم که کدامیک از آندو تن رنج و تعبش در جنگ بیشتر و بلاء و گرفتاریش در راه خدا فزونتر بود؟هر دو فرقه اجماع کردند که على بن ابیطالب طعن و ضربش بیشتر و جنگش شدیدتر بود و او همیشه از دین خدا و از پیغمبر دفاع میکرد بنا بر این از آنچه گفتیم ثابت شد که باجماع هر دو گروه و بدلالت کتاب و سنت على علیه السلام افضل است.
باز از آنها سؤال کردیم که از متقین کدام بهتراند؟گفتند آنها که از پروردگارشان میترسند چنانکه خداوند فرماید:اعدت للمتقین الذین یخشون ربهم سپس از آنها پرسیدیم چه کسانى از خدا میترسند؟
گفتند علماء بدلیل آیه:انما یخشى الله من عباده العلماء.باز از آنهاپرسیدیم که داناترین مردم کیانند؟گفتند آنکه داناتر باشد بعدل،و هدایت کنندهتر باشد بسوى حق و سزاوارتر باشد باینکه متبوع باشد نه تابع بدلیل فرمایش خداى تعالى:یحکم به ذوا عدل منکم که حکومت را بصاحبان عدل قرار داده است.
ما این سخن را نیز از آنها قبول کردیم و سپس پرسیدیم که داناترین مردم بعدل کیست؟گفتند آنکه بیشتر دلالت کند بعدل.پرسیدیم چه کسى از مردم بعدل بیشتر دلالت میکند گفتند آنکه بیشتر بحق هدایت میکند و شایستهتر باشد که متبوع گردد نه تابع بدلیل قول خداى تعالى :افمن یهدى الى الحق احق ان یتبع امن لا یهدى الا ان یهدى. (آیا آنکه بسوى حق هدایت میکند براى متابعت سزاوارتر است یا آنکه خود راه را نمیداند مگر اینکه هدایت شود) .
بنا بر این کتاب خدا و سنت پیغمبر و اجماع هر دو فرقه دلالت میکنند بر اینکه افضل امت پس از پیغمبر صلى الله علیه و آله على بن ابیطالب است زیرا که جهادش از همه بیشتر است در نتیجه از همه اتقى است و چون اتقى است پس اخشى است و چون اخشى است لذا از همه اعلم است و چون اعلم است پس،از همه بیشتر بعدل دلالت میکند و چون اعدل است پس بیشتر از همه،امت را بسوى حق دعوت مینماید و در نتیجه سزاوارتر است که متبوع و حاکم باشد نه تابع و محکوم . (20)
پىنوشتها:
یعنى على علیه السلام مانند ابوبکر نبود که در غار دلش بلرزد از ترس(مشرکین مکه) و روز بدر در سایبان پنهان شود و جنگ نکند.
(11) سوره نساء آیه 95
(12 و 13) سوره هل اتى آیه 8 و 9
(14) حدیث مرغ بریان در کتب عامه من جمله در مناقب ابن مغازلى ص 156ـو ینابیع المودة ص 56 نقل شده است.
(15) سوره توبه آیه 40
(16) سوره کهف آیه 37
(17) سوره برائت آیه 25 و 26
(18) باز هم حقانیت و استحقاق على علیه السلام براى جانشینى پیغمبر صلى الله علیه و آله از سخن آنان اثبات میشود زیرا تنها کسى که تمام مسلمین(اعم از شیعه و سنى) بر او اتفاق کردهاند على علیه السلام است ولى دیگران فقط مورد قبول اهل سنت بوده و شیعیان آنها را قبول ندارند.
(19) عیون اخبار الرضا باب 44ـعقد الفرید جلد 2 ص 125
(20) کشف الغمه ص 12ـ 13
أفمن یهدى الى الحق احق ان یتبع امن لا یهدى الا ان یهدى فما لکم کیف تحکمون؟
(سوره یونس آیه 35)
اگر چه هر یک از استدلالات گذشته در فصول پیشین براى اثبات خلافت بلا فصل على علیه السلام کافى بنظر میرسد ولى براى اتمام حجت و تکمیل مباحث قبلى در این فصل نیز برد پارهاى از دلائل اهل سنت که سستتر از تار عنکبوت است اشاره میشود تا حقیقت امر براى طالبان حق روشن گردد.
دلیل یکمـچون ابو بکر نسبت برسول خدا فداکارى کرده و هنگام هجرت با او سفر کرده و مصاحب او و رفیق غار بود لذا از روى در قرآن نام برده شده و این فضیلت دلیل شایستگى او بر خلافت میباشد.
رد دلیل فوقـاولا چنانکه در فصل یکم این بخش بثبوت رسید امامت و جانشینى رسول خدا منشأ الهى دارد و امام باید از جانب خدا تعیین شده و بوسیله پیغمبر بمردم ابلاغ گردد همانطوریکه برابر آیه تبلیغ در غدیر خم تعیین و ابلاغ گردیده است.
ثانیا مسافرت ابو بکر با آنحضرت طبق قرار قبلى نبوده بلکه تصادفا در راه باو برخورد کرده بود و طبرى در جزء سیم تاریخ خود مینویسد که ابو بکر از عزیمت پیغمبر اطلاعى نداشت .
ثالثا نفس مصاحبت دلیل فضیلت نمیشود زیرا حضرت یوسف نیز در زندان عزیز مصر با دو نفر کافر که بارباب انواع قائل بودند مصاحب بود که در اینمورد خداوند از قول او فرماید:یا صاحبى السجن ءارباب متفرقون خیر ام اللهالواحد القهار؟ (1) اى دو مصاحب و رفیق من آیا خدایان متفرق (که شما قائلید) بهترند یا خداى یکتاى قاهر؟) پس ممکن است دو نفر هم که با هم تضاد عقیده دارند با هم یار و مصاحب شوند.
رابعا این سخن که از ابو بکر در قرآن یاد شده دلیل بر مذمت و طعن او است نه دلیل بر فضیلت او زیرا آیه شریفه چنین است:فقد نصره الله اذ اخرجه الذین کفروا ثانى اثنین اذ هما فى الغار اذ یقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا (2) یعنى خداوند پیغمبرش را موقعیکه کافران او را (از مکه) بیرون میکردند یارى نمود و یکى از آندو تن (رسول خدا) که در غار بودند برفیق و همسفر خود (بابو بکر که از ترس مشرکین مکه پریشان و مضطرب بود) گفت اندوهگین مباش که خدا با ما است.
از بیان آیه معلوم میشود که ابو بکر از این مصاحبت و مرافقت اتفاقى پشیمان بوده با اظهار عجز و بیم پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله را ناراحت مینمود و آنحضرت او را دلدارى میداد.و اینجا سؤالى پیش میآید که آیا حزن و اندوه ابو بکر براى خدا بوده و عمل نیکى محسوب میشد یا بر عکس صرفا از ترس جان خود اندوهگین بود؟
اگر حزن او در راه خدا بود چرا پیغمبر او را از عمل نیک منصرف میکرد و اگر از ترس جان خود بود در اینصورت این آیه نه تنها بر فضیلت او دلالت ندارد بلکه بز دلى و ترسوئى او را میرساند که در نتیجه این جبن و ضعف پیغمبر را نیز ناراحت میکرده است و خداوند هم در آن غار مخوف پیغمبر را مورد لطف و توجه قرار داده و هیچگونه ارزشى بمصاحبت ابو بکر قائل نشده است زیرا در دنباله آیه مزبور فرماید:فانزل الله سکینته علیه و ایده بجنود لم تروها.پس خداوند آرامش خاطر بر پیغمبرش نازل فرمود و او را با سپاههاى غیبى که شما ندیدهاید تأیید نمود.طرفداران ابو بکر میگویند خداوند آرامش و سکون خاطر را بابو بکر فرستاد نه برسولش زیرا آنحضرت احتیاجى بآرامش نداشت در پاسخ میگوئیم دنباله آیه میفرماید و او را بلشگرهاى غیبى تأیید کرد و چون مؤید بلشگرهاى غیبى پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله است بنا بر این نزول سکینه هم در باره آنحضرت است چنانکه در اول آیه هم میفرماید فقد نصره الله یعنى موقع خروج از مکه هم فقط پیغمبر مورد نصرت خدا بوده نه ابو بکر.
اما اینکه میگویند پیغمبر احتیاجى بآرامش نداشت خداوند در همان سوره صریحا نزول سکینه را در جنگ حنین به پیغمبر بیان فرموده است آنجا که فرماید:ثم انزل الله سکینته على رسوله و على المؤمنین (3) آنگاه خداوند سکون و آرامش را بر رسول خود و مؤمنین نازل فرمود.) پس همچنانکه در این آیه علاوه بر رسول خدا بر مؤمنین هم سکینه نازل شده است در آنجا نیز اگر ابو بکر هم مشمول مفاد آن آیه بود از او هم نام برده میشد و آیه چنین نازل میگشت:
فانزل الله سکینته علیه و على صاحبه و یا فانزل الله سکینته علیهما و ایدهما...ولى مىبینیم ضمیر تثنیه در کار نیست در نتیجه نزول سکینه و آرامش،و تأیید بوسیله لشگرهاى غیبى فقط در باره رسول اکرم است و ابو بکر هم با همان حالت ترس و لرز در غار باقى مانده است و ما از برادران سنى مىپرسیم این چه فضیلتى است که شما براى ابو بکر تراشیدهاید و اگر هم فضیلت را ملاک خلافت میدانید باز هم در داستان هجرت قهرمان این صحنه پر آشوب على علیه السلام بوده است که در همان شب مرگ حتمى را از جان و دل استقبال کرد و در فراش پیغمبر بیتوته نمود و بنا بگفته ابن ابى الحدید و سایر علماى بزرگ عامه آیه و من الناس من یشرى نفسه ابتغاء مرضاة الله (4) در شأن او نازل گشت.فتدبروا یا اولى الابصار!
دلیل دومـمیگویند چون پیغمبر در روزهاى آخر زندگانى خود که بحالت بیمارى در منزل عایشه بسترى بود ابو بکر را براى نماز خواندن با مسلمین بمسجدفرستاد بنا بر این در واقع با همین مأموریت پیشوائى او را بر مسلمین محرز و مسلم نمود!
رد دلیل فوقـاگر نماز خواندن کسى با مسلمین دلیل خلافت او باشد باید قبول کرد که شایستهتر از ابو بکر هم وجود داشته و او عتاب بن اسید بود که هنگام فتح مکه براى خواندن نماز صبح و عشاء و مغرب پیشنماز مسلمین بود در حالیکه براى پیغمبر هم هیچگونه رادع و مانعى وجود نداشت پس کسیکه در مکه یعنى در شریفترین مکانها با وجود خود پیغمبر صلى الله علیه و آله با مسلمین نماز بخواند شایستهتر از ابو بکر است که هنگام ضرورت و بیمارى رسول خدا بمنظور نماز خواندن بمسجد رفته باشد.
از طرفى ابو بکر را پیغمبر نفرستاده بود بلکه موقعى که بلال اذان گفت حال آنحضرت خوش نبود عایشه بمؤذن گفت که بپدرم بگو برود با مردم نماز بخواند و چون حال رسول اکرم صلى الله علیه و آله بجا آمد پرسید چه کسى براى نماز خواندن رفته است؟
عایشه گفت چون شما حال نداشتید من بمؤذن گفتم که ابو بکر با مردم نماز بخواند حضرت براى اینکه مبادا ابو بکر همین نماز خواندن را دستاویز خلافت خود کند با همان حالت بیمارى در حالیکه بعلى علیه السلام و فضل بن عباس تکیه داده بود وارد مسجد شد و در اینموقع فقط تکبیر اول نماز گفته شده بود که رسول خدا وارد محراب گردیده و ابو بکر را پشت سر گذاشت و خود مشغول نماز خواندن شد و باین قسمت اخیر که پیغمبر از نماز خواندن ابو بکر با جماعت ممانعت فرمود خود اهل تسنن اعتراف دارند چنانکه ابن ابى الحدید در قصائد سبعه خود گوید:
و لا کان معزولا غداة برائة
و لا عن صلوة ام فیها مؤخرا (5) .
یعنى على علیه السلام مثل ابو بکر نه از بردن سوره برائت معزول شد و نه از امامت نماز جماعت که قصد آنرا کرده بود بر کنار گردید.
نتیجه اینکه ابو بکر را عایشه براى نماز خواندن بمسجد فرستاده بود نه پیغمبرزیرا اگر آنحضرت چنین مأموریتى بابو بکر میداد دنبال او نمیشتافت و با حال بیمارى بمسجد نمیرفت و او را از اینکار بر کنار نمیکرد.
دلیل سیمـمیگویند رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرموده است.
اقتدوا باللذین من بعدى ابى بکر و عمر.یعنى پس از من باین دو نفر (ابو بکر و عمر) اقتداء کنید!
رد دلیل فوقـاگر خبر بالا صحیح باشد پس تکلیف اینهمه احادیث وارده در باره ولایت على علیه السلام از خود اهل سنت چیست؟مگر میشود هم ابو بکر و هم على علیه السلام پس از پیغمبر جانشین او شوند؟و اگر حضرت رسول صلى الله علیه و آله آندو تن را مقتداى مردم قرار داده پس غوغاى سقیفه که باسم شورا بوجود آمد چه صیغهاى بود و چرا گفتند پیغمبر براى خود جانشینى تعیین نکرده است و باید انتخاب خلیفه از طریق شوراى مسلمین انجام گیرد؟از طرفى اهل سنت حدیث دیگرى نقل میکنند که کار را بغرنجتر میکند و آن اینست که علاوه بر ابو بکر و عمر تمام صحابه را مقتداى مردم قرار میدهند و میگویند پیغمبر فرموده است:ان اصحابى کالنجوم بایهم اقتدیتم اهتدیتم.یعنى اصحاب من مانند ستارگان آسمان هستند که بهر کدامشان اقتداء کنید هدایت مىیابید.
اگر این حدیث صحیح باشد دیگر چه لزومى دارد که مردم بابو بکر بیعت کنند همه اصحاب قابل اقتداء بوده و همگى امام و جانشین پیغمبر میباشند و در اینصورت اصلا مأمومى وجود نخواهد داشت و مسلم است که چه هرج و مرجى بوجود خواهد آمد زیرا اصحاب از نظر مشى دینى با هم مخالف بودند سعد بن عباده با ابو بکر و عمر،طلحه و زبیر با آنان،على علیه السلام نیز در جبهه واحد بوده و با همه آنها مخالف بود و با این ترتیب تکلیف مسلمین سرگردان آنروز چه بوده است؟فساد این حدیث جعلى بقدرى آشکار است که بعضى از علماى اهل سنت نیز آنرا مجعول و ضعیف دانسته و دو تن از راویانش را مجهول الحال و کذاب گفتهاند.
دلائل دیگرى نیز از همین قماش در باره خلفاء گفته شده است که ذکر آنهاباعث کسالت خوانندگان و موجب اطناب کلام خواهد بود.
مباحثه مأمون الرشید با علماى کلام و فقهاى عامه در مورد خلافت و ولایت على علیه السلام مشهور است و تقریبا بتمام دلائل سست و بى اساس اهل سنت پاسخ داده شده است از نظر مزید اطلاع بخلاصه مباحثات مزبور ذیلا اشاره میشود تا حقیقت امر کاملا روشن و آشکار گردد .
مباحثه مأمون با دانشمندان عامه:
این مباحثه را شیخ صدوق در عیون اخبار الرضا و احمد بن عبد ربه که از علماى اهل سنت است در کتاب عقد الفرید حکایت کرده است که اسحاق بن حماد گفت یحیى بن اکثم ما را جمع نمود و گفت:مأمون دستور داده است که جمعى از اهل کلام و حدیث را نزد او ببرم و من در حدود چهل نفر از علماى هر دو صنف را جمع کردم و مأمون را نیز خبر دادم مأمون بر آنها وارد شد و گفت:
اى جماعت علماء من معتقدم که على علیه السلام پس از رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله جانشین وى بوده است اگر سخن و عقیده مرا قبول دارید و آنرا صحیح میدانید شما نیز اعتراف کنید و اگر بنظر شما این سخن من اشکال و ایرادى دارد با دلیل و برهان آنرا رد کنید ضمنا حشمت و مقام من بهیچوجه مانع حق گوئى شما نشود فقط تقوى را پیشه کنید و از عذاب خدا بترسید و سخن بحق گوئید.
اکنون میل شما است یا شما از من سؤال کنید و یا اجازه بدهید من از شما سؤال کنم.گفتند ما سؤال میکنیم.مأمون گفت شما یک نفر را انتخاب کنید که با من سخن گوید و چنانچه در جائى بخطا رفت شما کمک کنید و از او پشتیبانى نمائید پس یکى از آن گروه چهل نفرى بسخن در آمد و گفت:
اعتقاد ما اینست که پس از پیغمبر صلى الله علیه و آله ابو بکر بهترین مردم است زیرا روایتى هست که تمام صحابه آنرا نقل نمودهاند که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود پس از من باین دو نفر (ابو بکر و عمر) اقتداء کنید بنا بر این باید آن دو نفر بهترین خلق باشند تا مردم بآنها اقتداء کنند!
مأمون گفت روایات و احادیث زیاد است و همه آنها از سه صورت خارج نیستیا همه اخبار صحیح است،یا همه آنها جعلى و باطل است و یا بعضى صحیح و برخى باطل است.
اگر تمام اخبار و روایات صحیح باشد پس این اختلافات از کجا ناشى شده است و چرا بعضى اخبار ناقض بعضى دیگرند و اگر تمام آنها باطل باشد لازم میآید بطلان دین و کهنه شدن شریعت مطهره،پس بعضى از روایات و اخبار صحیح و پارهاى هم باطل است و آنکه صحیح است باید متکى بدلیل و برهان باشد و الا باطل و جعلى خواهد بود.
حال در مقام تجسس دلیل بر میآئیم و چون بمضمون این حدیثى که شما گفتید نگاه میکنیم مىبینیم صدور چنین خبرى از شخص پیغمبر صلى الله علیه و آله که اعقل عقلاء است شایسته نیست زیرا که اقتداء کردن بدو نفر در یکوقت محال است و آن دو نفر یا من جمیع الجهات متحد بودند و یا با هم اختلافاتى داشتند در صورت اول لازم میآید که آندو تن از نظر شکل و جسم و شعور و فکر یکى باشند که آنهم محال است و در صورت دوم اگر اقتداء بیکى شود بدیگرى نشده است و چگونه هر دو بر حق میباشند در حالیکه از نظر عقیده با هم اختلاف داشتند عمر بابو بکر گفت خالد بن ولید را بجهت قتل مالک بن نویره عزل کن و گردنش بزن ابو بکر قبول نکرد عمر متعه زن و حج را تحریم نمود و ابو بکر نکرد ابو بکر بعد از خود خلیفه معین کرد و عمر را بجا گذاشت ولى عمر خلافت را در شوراى شش نفرى محصور نمود و هکذا...دیگرى گفت از رسول خدا روایت شده است که فرمودند:لو کنت متخذا خلیلا لاتخذت ابا بکر خلیلا. (اگر براى خود دوستى اختیار میکردم یقینا ابو بکر را دوست خود قرار میدادم.) .
مأمون گفت این روایت نیز شایسته نیست که از رسول اکرم صلى الله علیه و آله صادر شده باشد زیرا مشهور بین الفریقین است که آنحضرت عقد اخوت و برادرى در میان صحابه انداخت و على علیه السلام را با خود برادر نمود و فرمود من ترا براى خود برادر نمودم،حالا ببین کدامیک از این دو روایت حق و کدامیک باطل است؟دیگرى از علماى حدیث گفت که على علیه السلام بالاى منبر گفت بهترین امت بعد از پیغمبر ابو بکر و عمر بودند؟
مأمون گفت محال است که آنحضرت چنین سخنى گفته باشد زیرا اگر این دو نفر از همه بهتر بودند چرا رسول خدا صلى الله علیه و آله عمرو عاص را امیر آنها کرد و اسامة بن زید را بر آندو فرمانده نمود و باز چرا على علیه السلام پس از پیغمبر میگفت من براى جانشینى پیغمبر بهتر و سزاوارترم و اگر بیم آن نبود که عده کثیرى از دین برگردند حق خود را از آنها میگرفتم و در جاى دیگر فرمود من باین امر احقم زیرا که خدا را بندگى و پرستش میکردم در حالیکه این دو نفر کافر و بت پرست بودند.دیگرى گفت:خبرى بما رسیده است که پیغمبر فرمود ابو بکر و عمر دو آقاى پیران بهشت هستند!!
مأمون گفت این حدیث از رسول خدا صلى الله علیه و آله نیست زیرا در بهشت پیرى وجود ندارد و پیغمبر با شجعیه که زن پیرى بود فرمود عجوزه داخل بهشت نمیشود بلکه پیران جوان میشوند و این آیات را تلاوت فرمود انا أنشاناهن انشاء،فجعلناهن ابکارا،عربا اترابا (6) .بنا بر این،حدیث در شأن حسنین علیهما السلام است که فریقین متفق بصحت آن هستند که پیغمبر فرمود:الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنة (7) .
دیگرى گفت پیغمبر فرموده است:اگر من مبعوث نمیشدم عمر به پیغمبرى مبعوث میشد!!
مأمون گفت این خبر کاملا ساختگى است و محال است که از پیغمبر باشد زیرا خداوند فرماید :و اذ اخذنا من النبیین میثاقهم و منک و من نوح و ابراهیم و موسى و عیسى بن مریم (8) .یعنى ما پیش از فرستادن هر پیغمبرى از او میثاق نبوت را گرفتهایم.در اینصورت چگونه کسى که از او میثاق نبوت گرفته نشده به پیغمبرى مبعوث میشد؟دیگرى گفت رسول خدا فرموده است اگر عذاب خدا نازل شود جز عمر بن خطاب کسى نجات نیابد!
مأمون گفت این خبر بر خلاف آیه قرآن است زیرا خداوند به پیغمبرش فرماید:
ما کان الله لیعذبهم و انت فیهم (9) .یعنى اى پیغمبر تا تو در میان امت هستى خداوند آنها را عذاب نمیکند و از مفاد آیه چنین نتیجه بدست میآید که وجود شریف پیغمبر صلى الله علیه و آله مانع نزول عذاب است در اینصورت بفرض اینکه عذاب نازل شود فقط خود آنحضرت نجات یابد و دیگران (من جمله عمر) دچار عذاب شوند.
دیگرى گفت رسول خدا صلى الله علیه و آله شهادت دادند که عمر جزو ده نفر صحابه میباشد که آنها اهل بهشتاند.
مأمون گفت اگر چنین باشد عمر چرا حذیفه را سوگند داد که آیا من هم جزو منافقین هستم؟اگر رسول خدا صلى الله علیه و آله عمر را تزکیه کرده و به بهشت شهادت داده باشد معلوم میشود که عمر بقول پیغمبر اعتماد نداشته است و این خود دلیل بر کفر عمر میباشد و کفر و بهشت با هم جمع نمیشوند.
دیگرى گفت پیغمبر فرمود که من در یک کفه ترازو قرار گرفتم و تمام امت در کفه دیگرش من از همه آنها سنگینتر بودم سپس ابو بکر بجاى من نشست او نیز مثل من از آنها سنگینتر بود بعد از او عمر قرار گرفت او نیز بهمین افتخار نائل گردید.
مأمون گفت یا از نظر وزن بدن سنگینتر بودند اینکه مسلم دروغ است و بفرض محال صحیح هم باشد فضیلت نیست و یا از نظر اعمال نیک بر تمام امت برترى داشتهاند اینهم بشهادت همگان از اولى دروغتر میباشد زیرا میزان برترى در اسلام اعمال نیک و صالحه است و بشهادت تمام علماء و مورخین هیچکس در زهد و ورع و تقوى و عبادت و اخلاص مانند على علیه السلام نبوده است بنا بر این افضل امت على علیه السلام خواهد بود نه ابو بکر و عمر.
دانشمندان عامه سر بزیر افکنده و سخنى نگفتند مأمون که آنها را بدین حالتدید گفت چرا ساکت شدید؟گفتند تا آنجا که توانائى داشتیم کوتاهى ننمودیم.
مأمون اگر چه آنها را ساکت دید ولى مطالبى را که احتمال میداد از نظر آنها رفته باشد پیش کشید و با سؤال و جوابهاى کوتاه مقصود خود را ثابت نمود.
مأمون پرسید پس از بعثت پیغمبر صلى الله علیه و آله نیکوترین اعمال چه بود؟گفتند پیشدستى و سبقت در ایمان مأمون گفت آیا کسى زودتر از على علیه السلام به پیغمبر ایمان آورده است؟
گفتند ابو بکر زیرا آنروزیکه على علیه السلام زودتر از ابو بکر ایمان آورد هنوز کودک و نا بالغ بود ولى ابو بکر در سن رشد و چهل سالگى ایمان آورده است و روى این حساب ابو بکر از نظر ایمان آوردن بر على سبقت دارد!
مأمون گفت على علیه السلام بنا بدعوت پیغمبر ایمان آورده است دعوت پیغمبر هم بنا بحکم قرآن ان هو الا وحى یوحى جز وحى الهى چیز دیگرى نبوده است و بطور حتم تا خداوند على را در خور این تکلیف نمیدید پیغمبر صلى الله علیه و آله را بدینکار مأمور نمىنمود و اسلام على هم در طفولیت یا بالهام خدا بود و یا بدعاى پیغمبر،اگر اسلام او بالهام بود پس على علیه السلام افضل از همه است که از همان سن کودکى شایسته الهام خداوند بوده است و اگر اسلام وى بدعاى پیغمبر صلى الله علیه و آله بود باز پیغمبر بنا بمضمون آیه فوق هر چه گوید از جانب خدا گوید و على علیه السلام برگزیده خدا و پیغمبر بوده است و رسول خدا اسلام على را بجهت وثوق و اعتمادى که باو داشت و میدانست که او مؤید من عند الله است پذیرفته است.
باز مأمون پرسید پس از ایمان افضل اعمال چیست؟گفتند جهاد در راه خدا.
مأمون گفت آیا از تمام امت جهاد کسى بپایه جانفشانى و فداکارى على علیه السلام در صحنههاى کارزار رسیده است؟آیا در جنگ بدر اغلب دشمنان را او از پاى در نیاورد؟
یکى از حاضرین گفت در جنگ بدر اگر على چنین بود در عوض ابو بکر هم پهلوى پیغمبر صلى الله علیه و آله نشسته و تدبیر مینمود!مأمون پرسید آیا ابو بکر بتنهائى تدبیر مینمود یا بشرکت پیغمبر و یا اینکه پیغمبر صلى الله علیه و آله بتدبیرات وى نیازمند بود؟آنشخص گفت من پناه مىبرم بخدا اگر یکى از این سه حالت را بپذیرم (10) !
مأمون گفت پس این کناره گرفتن ابو بکر از جنگ و نشستن او در سایبان چه فضیلتى دارد؟اگر تخلف از جنگ و گوشه نشستن موجب فضیلت و افتخار باشد پس خداوند چرا در قرآن از جانبازان و مجاهدین فى سبیل الله تمجید کرده و فرموده است و فضل الله المجاهدین على القاعدین اجرا عظیما (11) .
بعد مأمون باسحاق رو نمود و گفت اى اسحاق سوره هل اتى را قرائت کن اسحاق سوره را خواند تا رسید بآیه و یطعمون الطعام على حبه مسکینا و یتیما و اسیرا (12) .مأمون پرسید این آیات در تعریف کیست؟اسحاق گفت در حق على علیه السلام نازل شده است.مأمون گفت آیا على علیه السلام موقعیکه بمسکین و یتیم و اسیر اطعام مینمود بآنها گفته است که انما نطعمکم لوجه الله لا نرید منکم جزاء و لا شکورا (13) ؟
اسحاق گفت چنین خبرى بما نرسیده است مأمون گفت پس مىبینید که خداى تعالى به نیت و سریرت على علیه السلام آگاه بوده و بجهت شناساندن آنحضرت بمردم از یک امر پنهانى و فضیلت باطنى وى خبر میدهد.
مأمون گفت اى اسحاق آیا خبر مرغ بریان که براى پیغمبر صلى الله علیه و آله آورده بودند و آنحضرت بدرگاه خدا عرض کرد خدایا محبوبترین بندگان خود را پیش من بفرست تا در خوردن این مرغ با من شرکت کند و در اینوقت على علیهالسلام سر رسید صحیح است؟اسحق گفت بلى .مأمون گفت قضیه از چهار صورت خارج نیست:
1ـدعاى پیغمبر صلى الله علیه و آله مستجاب شد و على که محبوبتر از همه بوده بلا فاصله خداوند او را حاضر گردانید.
2ـدعاى پیغمبر مردود شد و على علیه السلام تصادفا آنجا آمد.
3ـخدا با اینکه کسانى را بهتر از على داشت مع الوصف على علیه السلام را فرستاد.
4ـخدا فاضل و مفضول نمىشناخت و همینطور بیحساب على علیه السلام را فرستاد.
اى اسحاق اگر احتمال اول را بپذیرى که مقصود ما حاصل است و از سه احتمال دیگر هر کدام را جرأت دارى و از کفر و گمراهى آن نمیترسى انتخاب کن (14) .
لیس من اذنب یوما بامام کیف من اشرک دهرا و کفر؟
(از قصیده ملا مهر على خویى)
چنانکه در فصل یکم این بخش بثبوت رسید موضوع امامت موهبت و منصب الهى است و این مقام بظالمین نمیرسد زیرا خداوند در برابر تقاضاى حضرت ابراهیم که عرض کرد از ذریه من هم امامانى قرار بده فرمود:لا ینال عهدى الظالمین (1) یعنى عهد من (امامت) بظالمین نمیرسد و منظور از ظلم در این آیه تنها ستم بدیگرى نیست بلکه ظلم در برابر عدل و بمعناى وسیع آن بکار رفته است همچنانکه در تعریف عدل میگویند قرار دادن هر چیزى در جاى خود او ظلم نیز قرار دادن هر چیزى در جاى غیر خود میباشد و بالاترین درجه آن شرک بت پرستى بجاى توحید و خدا پرستى است که خداوند فرماید:ان الشرک لظلم عظیم و همچنین فرماید:
الکافرون هم الظالمون.و چون خلفاى ثلاثه پیش از اسلام کافر و بت پرست بودند لذا جزو ظالمین محسوب شده و شایستگى امامت را نداشتهاند بر خلاف على علیه السلام که ایمان او از فطرت بوده و لحظهاى بت را سجده نکرده بود چنانکه شیخ سلیمان بلخى از ابن سعد روایت میکند که آنحضرت هرگز در کوچکى بتها را نپرستید و بهمین جهت در باره او گویند کرم الله وجههـلم یعبد الاوثان قط فى صغره و من ثمة یقال فیه کرم الله وجهه (2) .
همچنین ابن مغازلى شافعى بسند خود از عبد الله بن مسعود نقل میکند که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود دعاى ابراهیم که بخداوند عرض کرد:و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام (3) . (و من و فرزندانم را از بت پرستى دور گردان) شامل حال من و على شد که هیچیک از ما بت را سجده نکردیم در نتیجه خداوند مرا نبى و على را وصى قرار داد (4) .ممکن است اعتراض گردد و گفته شود که خلفا پس از تشرف بدین اسلام از کفر و شرک خارج شده و موحد گشتند و در اینصورت جزو ظالمین نمیباشند.
پاسخ اینست که اولا صیغه لا ینال در آیه لا ینال عهدى الظالمین فعل مستقبل منفى است و شامل تمام اوقات و ازمنه آینده است و اگر استثنائى در کار باشد دخول آن در حکم مستثنى منه واجب است چنانچه از کفر زمان پیش از اسلام خلفاء صرف نظر شود در اینصورت آیه مبارکه بدین ترتیب گفته میشد:لا ینال عهدى الظالمین الا بعد ترک الظلم.ولى چون استثنائى بر آن وارد نشده است بنا بر این کسى یک لحظه هم کافر و ظالم باشد عهد خدا (امامت) باو نمیرسد همچنانکه شاعر گوید:
لیس من اذنب یوما بامام
کیف من اشرک دهرا و کفر
ثانیا خلفاء پس از تشرف باسلام هم مرتکب ظلم بمعنى وسیع و عمومى آن شدند زیرا خداوند در سوره مائده فرماید:
و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الظالمون.همچنین در آیه قبل از این آیه مىفرماید :
و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الکافرون.و باز در همان سوره میفرماید:
و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الفاسقون (5) .
اگر چه این آیات در مورد یهود و نصارا نازل شده ولى چون تقییدى بکار نرفته لذا مطلقیت آنها براى همیشه محفوظ است و از مضمون آیات مزبور استنباط میشود که هر کس بر خلاف دستورات خدا حکم کند او ظالم و کافر و فاسق خواهدبود و در نتیجه با توجه بمفاد آیه لا ینال عهدى الظالمین شایستگى احراز مقام امامت یعنى خلافت الهیه را نخواهد داشت زیرا فاقد عصمت خواهد بود بعضى از علماى عامه نیز مانند بیضاوى و زمخشرى باین عقیده هستند که امامت بمشرک و فاسق نمیرسد.
خلفاى ثلاثه در زمان تصدى مقام خلافت علنا در مواردى بر خلاف آیات قرآن حکم کرده و عقیده و نظر خود را بر گفته خدا و پیغمبر مقدم داشتند و بعبارت دیگر اجتهاد در برابر نص نمودند که آنرا بدعت گویند.در صحیح مسلم و صحیح بخارى که از کتب معتبر اهل سنت است وارد شده است که پس از رحلت پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم دخترش فاطمه علیها السلام پیش ابو بکر رفت و مطالبه ارث پدرش را نمود (6) .
ابو بکر گفت پیغمبر فرموده است که:نحن معاشر الانبیاء لا نورث ما ترکنا فهو صدقة یعنى ما گروه پیغمبران ارث نمیگذاریم و هر چه از ما باقى بماند صدقه است.
از تجزیه و تحلیل مضمون این حدیث جعلى که سخن ابو بکر بود مخالفت او با قرآن و همچنین عدم شایستگى وى براى جانشینى پیغمبر اکرم واضح و آشکار میگردد زیرا:
اولا خداوند در قرآن کریم فرماید:و ورث سلیمان داود (7) . (سلیمان از پدرش داود ارث برد) و باز از قول زکریا فرماید:فهب لى من لدنک ولیا یرثنى و یرث من ال یعقوب (8) . (زکریا بخداوند عرض میکند که بمن فرزندى عطا کن که از من و آل یعقوب ارث برد) .اگر بقول ابو بکر پیغمبران ارث باقى نمیگذارند جواب این آیهها چیست؟اکنون میگوئیم مطلب از سه حال خارج نیست یا باید بگوئیم ابو بکر این حدیث را جعل نمود و عملا با قرآن مخالفت کرد در اینصورتباستناد مفاد آیات سوره مائده که گذشت ظالم و کافر محسوب شده و حق امامت را ندارد.یا باید بگوئیم ابو بکر حدیث را جعل نکرد و در قول خود صادق بود در اینصورت (نعوذ بالله) باید خود پیغمبر بر خلاف قرآنى که بر او وحى شده سخنى فرموده باشد و این هم که محال است.شق ثالث اینست که بگوئیم ابو بکر حدیث را جعل نمود ولى نمیدانست که این حدیث با آیات قرآن منافات دارد (یعنى عمدا مخالفت قرآن را ننمود) در اینصورت نیز ابو بکر هم تهمت و دروغ به پیغمبر بسته که حدیث جعلى را باو نسبت داده است و هم عدم شایستگى خود را براى جانشینى آنحضرت ثابت کرده است زیرا کسیکه از قرآن این قدر بى اطلاع باشد که چنین آیههائى را که در مورد پیغمبران است نداند چگونه چنین کسى در مسند پیغمبر نشسته و در کلیه احکام و مسائل شرعى حکومت میکند؟
ثانیا وقتى حضرت زهرا علیها السلام با احتجاج کوبنده خود او را محکوم و مجاب کرد که چرا به پدر من تهمت مىبندى ابو بکر از آن علیا مخدره براى اثبات دعوى خویش شاهد خواست این امر نیز دلیل دیگر بر مخالفت ابو بکر با قرآن است زیرا شاهد از کسى خواسته میشود که بصحت قول او اعتماد نشود در حالیکه فاطمه علیها السلام بحکم آیه تطهیر معصومه بوده و رد دعوى او رد قول خدا و تکذیب و انکار آیه تطهیر است.
ثالثا یکى از شهود فاطمه خود على علیه السلام بود ولى شهادت آنحضرت بعلت اینکه شوهر فاطمه است مورد قبول ابو بکر واقع نشد در اینجا نیز ابو بکر علاوه بر اینکه رد آیه تطهیر را نمود (چون على علیه السلام نیز مشمول مفاد آیه مزبور میباشد) با آیات دیگرى نیز مانند آیه 43 سوره رعد و آیه 17 سوره هود مخالفت کرده است زیرا همچنانکه در فصل دوم این بخش اشاره شد خداوند در آیات مزبور على علیه السلام را شاهد رسالت پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله معرفى نموده است که ما هم در نقل روایات مربوط بآن آیات بمنابع اهل سنت استناد کردهایم حالا علت این امر را که ابو بکر بچه جرأتى شاهدى را که از طرف خدا تعیین گردیده قبول نکرده است جز مخالفت با خدا و قرآن چیز دیگرى نمیتوان گفت!
یکى دیگر از مخالفتهاى ابو بکر با قرآن حذف المؤلفة قلوبهم در آیهـایست که براى محلهاى مصرفى زکوة تعیین شده است خداوند در قرآن کریم فرماید:
انما الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها و المؤلفة قلوبهم و فى الرقاب و الغارمین و فى سبیل الله و ابن السبیل فریضة من الله (9) .
یعنى زکوة را باید منحصرا براى فقرا و مساکین و جمع آورى کنندگان آن و براى کسانى که دلهایشان باسلام الفت گیرد (تا در نتیجه دلگرم شده و قبول اسلام نمایند) و براى آزاد کردن بندگان و براى قرض داران (که از اداى آن عاجزند) و براى هر کارى در راه خدا و براى ابن السبیل مصرف نمود و این فریضهاى است از جانب خدا.
در کتب عامه من جمله در کتاب الجوهرة النیرة که در فقه حنفى تدوین شده نقل گردیده است که ابو بکر برهنمائى عمر المؤلفة قلوبهم را کنار گذاشت و سنیان آنرا حکم اسقاط گویند یعنى اگر کسى زکوة را بدین مصرف رساند ذمهاش برى نمیشود!
خداوند عقد منقطع (صیغه) را طى آیه شریفه فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن فریضة (10) .
جائز و حلال فرموده است ولى عمر در دوران خلافت خویش متعه زن و متعه حج را با اینکه خود بوقوع آنها در زمان پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله اعتراف مینمود تحریم کرد و مرتکب را هم بکیفر و عقوبت تهدید نمود و این مطلب در کتب عامه با مختصر اختلافى در کلمات و الفاظ وارد گشته است در صحیح مسلم از جابر بن عبد الله نقل شده است که عمر بالاى منبر رفت و گفت:متعتان کانتا على عهد رسول الله محللتان فانا انهى عنهما و اعاقب علیهما متعة الحج و متعة النساء.یعنى دو متعه در زمان رسول خدا حلال بودند من از آندو ممانعت میکنم و مرتکبآنرا بکیفر میرسانم آندو،متعه حج و متعه زن است.
در سنن بیهقى از مسلم بن ابى نضره روایت شده است که بجابر گفتم ابن زبیر از متعه نهى میکند و ابن عباس امر مینماید جابر گفت ما با رسول خدا تمتع کردیم ابو بکر هم با ما بود عمر که بخلافت رسید گفت پیغمبر همین پیغمبر و قرآن همین قرآنست ولى دو متعه که در زمان پیغمبر بود من از آنها نهى میکنم و هر که مرتکب آنها شود مورد کیفر قرار میدهم یکى متعه زن است بر کسى که نکاح منقطع کند دست نیابم جز اینکه سنگسارش میکنم و دیگرى متعه حج.
در صحیح ترمذى نقل شده که کسى از پسر عمر متعه حج را پرسید پاسخ داد حلال است،سائل گفت پدرت از آن نهى کرده!گفت بگو ببینم اگر پدرم از چیزى نهى کرد ولى رسول خدا آنرا انجام داد تو از کدام آندو پیروى میکنى؟سائل گفت از رسول خدا صلى الله علیه و آله پسر عمر گفت پس رسول خدا صلى الله علیه و آله آنرا بجا آورده است (11) .
ما در اینجا از اهل سنت مىپرسیم مگر احکام شریعت مقدسه اسلام تا ابد پایدار نیست؟و مگر حلال و حرام پیغمبر تا روز قیامت حلال و حرام نیست؟مگر واضع قوانین در ادیان الهیه خود خداوند نیست؟
اهل تشیع که امام را معصوم و نماینده الهى میدانند چنین اختیارى را براى او قائل نیستند که احکام شرع را تغییر دهد و یا نسخ و جعل کند بلکه او را مبین و مفسر و مترجم احکام دین و آیات قرآن میدانند اما اهل سنت که بعصمت خلیفه هم معتقد نبوده و آنرا من در آورى و باجماع مشتى عوام الناس میدانند چگونه چنین اختیارى را براى او جائز میدانند که هر چه خاطر مبارکشان خواست در احکام شریعت دخل و تصرف کنند و حتى پارا فراتر گذاشته صراحة اقرار بمخالفت پیغمبر نمایند.؟
خداوند در قرآن کریم به پیغمبرش فرماید:قل ما یکون لى ان ابدله من تلقاء نفسى ان اتبع الا ما یوحى الى انى اخاف ان عصیت ربى عذاب یومعظیم (12) . (اى پیغمبر بآنها بگو من مجاز نیستم که از پیش خود قرآن را تبدیل کنم من پیروى نمیکنم مگر آنچه بمن وحى میشود و من از عذاب روز بزرگ میترسم که پروردگارم را نافرمانى کنم .) پس جائیکه خود پیغمبر نتواند وحى الهى را تغییر و تبدیل کند و در اینمورد از عذاب روز قیامت بترسد جناب خلیفه چگونه بخود این اجازه را داده است؟
از مخالفتهاى دیگر عمر با قرآن سه طلاقه کردن زن است در یک مجلس که گفت مردم استعجال دارند و خوبست فاصله میان آنها نباشد یعنى اگر مردى بزنش بگوید:طلقتک ثلاثا کافى است که او را سه طلاق داده باشد در صورتیکه اگر مردى هم بدانگونه گفته باشد این سخن یک طلاق بیشتر محسوب نمیشود چنانکه در تفسیر الدرـالمنثور است که رسول اکرم صلى الله علیه و آله از مردى که زنش را طلاق داده و محزون بود پرسید او را چگونه طلاق دادى؟عرض کرد او را در یک مجلس سه طلاق دادم فرمود این یک طلاق است اگر میخواهى باو رجوع کن.و آیه الطلاق مرتان فامساک بمعروف او تسریح باحسان (13) دلالت دارد که این طلاقها باید متفرق و از هم فاصله داشته باشند.
عمر در آیه مربوط بوضوء نیز مخالفت کرده و دستور داده است که بجاى مسح پا آنرا بشویند .
اما در باره مخالفتهاى عثمان با دستورات الهى و سنت پیغمبر صلى الله علیه و آله نیازى بتوضیح نیست و این مرد کار را بجائى رسانید که خود مسلمین بخانهاش ریخته و مقتولش ساختند .
مخالفتهاى خلفاء با احکام قرآن در کتب عامه و خاصه بطور تفصیل نوشته شده و ما فقط بذکر این چند فقره اکتفا کردیم و طالبین میتوانند بکتاب نفیس النص و الاجتهاد تألیف علامه سید شرف الدین مراجعه نمایند که در آنکتاب تمام مخالفتهاى اهل بدعت تفصیلا قید شده و تحت عنوان (اجتهاد در مقابل نص) بفارسى نیز ترجمه شده است.
بعضى از علماى تسنن را مانند ابن حجر عقیده بر اینست که چون صحابه پیغمبر من جمله خلفاء مجتهد بودهاند لذا این تغییر و تبدیل بمقتضاى شرایط اجتماعى بعمل آمده و بفرض اینکه اجتهاد آنان بر خلاف دستورات شرع باشد چون خطایشان عمدى نبوده معذور میباشند!!
پاسخ اینست که اولا هیچ دلیلى در دست نیست که همه صحابه مجتهد باشند و بفرض صحت مطلب آن صحابى مورد اکرام است که تابع دستورات پیغمبر باشد و الا منافقین نیز که در مذمتشان سورهاى نازل شده در میان صحابه بودهاند.ثانیا از شرایط اجتهاد داشتن ملکه عدالت است و آن با ظلمى که از ناحیه خلفاء سر زده است تناقض و منافات دارد.ثالثا اجتهاد در مواردى است که نصى نباشد و یا نص اجمال و اطلاق داشته و بر اساس قواعد مسلمه احتیاج باظهار نظر شود و این اجتهاد هم در صورتى صحیح است که بر وفق کتاب خدا و سنت پیغمبر بوده و در جهت مخالف نص صریح نباشد و منظور از نص در اصطلاح فقه گفتار صریح خدا (قرآن) و سنت سنیه و سخنان روشن پیغمبر است که توسط راویان احادیث بدست مردم رسیده است بنا بر این اجتهاد در مقابل نص مقدم داشتن نظر شخصى است بر فرمان خدا و دستور پیغمبر و این همان بدعت است که شرعا و عقلا بطلان آن روشن و چنین مجتهدى مشمول مفاد آیات 44 و 45 و 47 سوره مائده که در اول این فصل بدانها اشاره گردید خواهد بود.
نتیجهاى که از مباحث این فصل بدست میآید اینست که خلفاء چه در دوران جاهلیت بعلت بت پرستى و چه پس از تشرف باسلام بعلت نا فرمانى و مخالفت با دستورات خدا بمدلول آیه لا ینال عهدى الظالمین شایستگى مقام امامت را که یک موهبت الهى و توأم با عصمت و طهارت است نداشتهاند و خلافت آنان مانند حکومتهاى بشرى صورى و ظاهرى بوده است و چنین خلافتى ربطى بامامت که همان خلافت الهیه بوده و مخصوص ائمه اثنى عشر علیهم السلام است ندارد .
پىنوشتها:
(1) سوره بقره آیه .124
(2) ینابیع المودة ص .280
(3) سوره ابراهیم آیه .35
(4) مناقب ابن مغازلى ص .276
(5) سوره مائده آیه 45 و 44 و .47
(6) مقصود استرداد فدک بود که ابوبکر آنرا متصرف شده بود و ما در فصل سوم بخش دوم(خلافت ابوبکر) در اینمورد توضیحات لازمه را دادهایم.
(7) سوره نمل آیه 16
(8) سوره مریم آیه 6
(9) سوره توبه آیه 60
(10) سوره نساء آیه 24ـپس از آنکه از آنها تمتع بردید مزد آنها(مهرشان) را بدهید که واجب است.
(11) تفسیر المیزان جلد 2
(12) سوره یونس آیه 15
(13) سوره بقره آیه .229
لو ان المرتضى ابدى محله لخر الناس طرا سجدا له (شافعى)
در دو فصل گذشته آیات و احادیثى چند در مورد ولایت و فضیلت على علیه السلام از کتب معتبره عامه نقل گردید و هیچگونه استنادى بکتب و مدارک امامیه بعمل نیامد تا حقیقت امر بر همگان روشن شود و جاى مناقشه و مغالطه بر کسى باقى نماند در این فصل نیز بعقیده و نظر شخصى بعضى از رجال و علماى اهل سنت در باره على علیه السلام اشاره مینمائیم.
ابن ابى الحدید دانشمند بزرگ معتزلى در اوائل شرح نهج البلاغه چنین میگوید:
چه گویم در باره مردى که دشمنانش بفضل و برترى او اقرار کردند و نتوانستند فضائل او را کتمان کنند و کوشش کردند که بهر حیله و تدبیرى آن نور ایزدى را خاموش سازند لذا دست بتحریف حقائق زده و در صدد عیب جوئى در آمدند و در تمام منابر او را لعن کردند و مداحان آنحضرت را ارعاب نموده و بلکه محبوس و مقتول ساختند و از نقل هر گونه حدیث و روایتى که متضمن فضیلت و بلند آوازى او بود مانع شدند!اما هر کارى کردند بر عظمت و علو مقام او افزوده گشت همچنانکه مشک را هر قدر پوشیده دارند عطرش آشکار گردد و آفتاب را با کف دست نتوان مستور نمود و روز روشن را اگر چشمى (در اثر نابینائى) نبیند چشمهاى دیگر آنرا ادراک نمایند.و چه گویم در حق مردى که هر گونه فضیلتى بدو منسوب و او رئیس فضائل و چشمه جوشان آنها است و تمام مناقب را زینت و شرافت باو است و هر کس هر چه از علوم و دانشها اکتساب کرده باشد از خرمن علوم او خوشه چینىکرده است و معلوم است که اشرف علوم و دانشها علم الهى است زیرا شرف علم بشرف معلوم است و این علم الهى از کلمات حکیمانه آنحضرت اقتباس شده و نقل گردیده و ابتداء و انتهایش از او است.
گروه معتزله که اهل توحید و عدل و ارباب نظرند بزرگانشان مانند و اصل بن عطا شاگرد ابو هاشم است و ابو هاشم نیز شاگرد پدرش محمد حنفیه بوده و محمد نیز پسر على علیه السلام است که از دریاى بیکران علوم آنجناب استفاده کرده است.و اما طائفه اشعریه این گروه نیز در علوم خود منسوب به ابو الحسن اشعرى بوده و او هم شاگرد ابو على جبائى است که خود یکى از مشایخ معتزله است و در هر حال هر دو فرقه از آنحضرت کسب دانش کردهاند و امامیه و زیدیه هم که انتسابشان به آنحضرت ظاهر و آشکار است.
و از جمله علوم علم فقه است و هر فقیهى که در اسلام است خوشه چین خرمن فقاهت او است،فقهاى حنفى مانند ابو یوسف و محمد و غیر آنها از ابو حنیفه اخذ فقه کردهاند و اما شافعى که فقیه بزرگى است فقه را از محمد بن حسن آموخته و فقه او نیز بابو حنیفه برگشت میکند.
و اما احمد بن حنبل فقه را از شافعى آموخته و در اینصورت فقه او نیز بابو حنیفه بر میگردد و ابو حنیفه خود از شاگردان حضرت صادق علیه السلام است و فقه آنجناب نیز بوسیله پدرانش بعلى علیه السلام منتهى میشود.
و اما مالک بن انس از ربیعة الرأى و او نیز از عکرمه،عکرمه هم از عبد الله بن عباس اخذ فقه نموده است و ابن عباس خود در خدمت على علیه السلام تلمذ نموده است (که او را حبر امت گویند) و هنگامیکه باو گفتند علم تو نسبت بعلم پسر عمویت على علیه السلام بچه میزان است گفت کنسبة قطرة من المطر الى البحر المحیط.مانند قطره بارانى نسبت بدریاى بى پایان (1) !ابن ابى الحدید پس از مدح و توصیف فراوان على علیه السلام از نظر فضائل نفسانى چون شجاعت و سخاوت و عبادت و دیگر صفات عالیه انسانى و سجایاى اخلاقى مینویسد چه بگویم در باره مردى که بر تمام مردم بهدایت سبقت جست و بخدا ایمان آورده و او را پرستش نمود در حالیکه تمام مردم روى زمین سنگ را مىپرستیدند و منکر خالق بودند.هیچکس جز رسول اکرم صلى الله علیه و آله بر آنحضرت در توحید سبقت نگرفت و اکثر اهل حدیث معتقدند که او اول کسى است که از پیغمبر تبعیت کرده و ایمان آورده است و جز عده قلیلى در این امر اختلاف نکردهاند و او خود فرمود انا الصدیق الاکبر و انا الفاروق الاول اسلمت قبل اسلام الناس و صلیت قبل صلواتهم.یعنى من صدیق اکبر و فاروق اولم که پیش از اسلام مردم اسلام آوردم و پیش از نماز آنها نماز خواندم. (2)
ابن ابى الحدید چند صفحه پس از نوشتن این مطالب میگوید:فلا ریب عندنا ان علیا علیه السلام کان وصى رسول الله صلى الله علیه و آله و ان خالف فى ذلک من هو منسوب عندنا الى العناد (3) .یعنى در نزد ما شکى نیست که على علیه السلام وصى رسول خدا صلى الله علیه و آله بوده است اگر چه کسى که در نزد ما از اهل عناد باشد با این امر مخالف باشد.همچنین ابن ابى الحدید در مدح على علیه السلام هفت قصیده طولانى و غرا سروده است که به القصائد السبع العلویات معروف است در قصیده اولى که مربوط بفتح خیبر است ضمن مذمت شیخین چنین گوید :
و ما انس لا انس اللذین تقدما
و فرهما و الفرقد علما حوب
و للرایة العظمى و قد ذهبا بها
ملابس ذل فوقها و جلابیب
یشلهما من ال موسى شمر دل
طویل نجاد السیف اجید یعبوب
یمج منونا سیفه و سنانه
و یلهب نارا غمده و الانابیب
عذرتکما ان الحمام لمبغض
و ان بقاء النفس للنفس محبوب
لیکره طعم الموت و الموت طالب
فکیف یلذ الموت و الموت مطلوب
دعا قصب العلیا یملکها امروء
بغیر افاعیل الدنائة مقضوب
یرى ان طول الحرب و البؤس راحة
و ان دوام السلم و الخفض تعذیب
فلله عینا من راه مبارزا
و للحرب کأس بالمنیة مقطوب
جواد علا ظهر الجواد و اخشب
تزلزل منه فى النزال الاخاشیب
و اصلت فیها مرحب القوم مقضبا
جرازا به حبل الامانى مقضوب
فاشربه کأس المنیة احوس
من الدم طعیم و للدم.شریب (4) .
ترجمه ابیات:
ـو آنچه را که فراموش کنم فرار کردن این دو نفر را فراموش نمیکنم با اینکه میدانستند که فرار از جنگ گناه است.
ـپرچم بزرگ و با افتخار پیغمبر را با خود بردند ولى (در اثر گریختن) لباس ذلت و خوارى بدان پوشانیدند.
ـقهرمان قویدلى از آل موسى (مرحب) آندو را راند در حالیکه تیغ تیز و بلندى در دست داشت و بر اسبى چالاک سوار بود.
ـشمشیر و نیزه او مرگ میریخت و از غلاف تیغش آتش زبانه میکشید (آنها چون مرحب را چنین دیدند فرار کردند) .
ـمن عذر شما دو نفر را (که از ترس مرحب فرار کردید) مىپذیرم زیرا هر کسى مرگ را دشمن داشته و دوستدار زندگى است.
ـبا اینکه هر وقت مرگ بسراغ شما میآید آنرا دوست ندارید آنوقت چگونه ممکن است خود بسراغ مرگ روید و از آن لذت ببرید؟ـشما (دو تن مرد این میدان نیستید بهتر که) آنرا ترک گوئید و بگذارید راد مردى (على علیه السلام) آنرا مالک شود که هرگز گرد ننگ و مذلت بر دامن مردانگیش ننشسته است.
ـاو چنان کسى است که طول جنگ و سختى را راحتى میداند و دوام مسالمت و گوشه نشینى را رنج و عذاب میشمارد.
ـخوشا بحال چشمى که او را در حال جنگ و مبارزه بیند با اینکه در جنگ کاسه مرگ لبریز است.
ـبخشنده قویدلى که سوار بر اسب تیز دو بوده و بهنگام جنگ کوهها (از ترس او) بلرزه در آیند.
ـو مرحب در آنجنگ شمشیر برندهاى را کشیده بود که ریسمان آرزوها بوسیله آن (در اثر کشته شدن آرزو کنندگان) قطع میشد.
ـپس شجاع پر دلى (على علیه السلام) کاسه مرگ را باو نوشانید و او در جنگها (براى احیاى حق) بسیار رزمنده و کشنده بود.همچنین در قصیده خامسه که در وصف آنحضرت سروده چنین گوید :
هو النبأ المکنون و الجوهر الذى
تجسد من نور من القدس زاهر
و وارث علم المصطفى و شقیقه
اخا و نظیرا فى العلى و الاواصر
الا انما الاسلام لو لا حسامه
کعفطة عنز او قلامة حافر
الا انما التوحید لو لا علومه
کعرضة ضلیل و نهبة کافر
هو الایة العظمى و مستنبط الهدى
و حیرة ارباب النهى و البصائر
تعالیت عن مدح فابلغ خاطب
بمدحک بین الناس اقصر قاصر
اذا طاف قوم فى المشاعر و الصفا
فقبرک رکنى طائفا و مشاعرى
و ان ذخر الاقوام نسک عبادة
فحبک اوفى عدتى و ذخائرى
و ان صام ناس فى الهواجر حسبة
فمدحک اسنى من صیام الهواجر
نصرتک فى الدنیا بما استطیعه
فکن شافعى یوم المعاد و ناصرى (5) .
ترجمه ابیات:
ـاوست خبر مکنون (که جز خدا سر آنرا کس نداند) و چنان ذاتى که از نور تابان عالم قدس در این دنیا قبول تن نموده است.
و وارث علم پیغمبر صلى الله علیه و آله و برادر اوست و در علو مقام و اخلاق کریمه نظیر و مانند اوست.
ـبدانکه اگر شمشیر او نبود اسلام از بى ارزشى مانند آب بینى بز و یا مثل تراشیده سم بود (اگر جانفشانى او در غزوات نبود اسلام رواج نمیگرفت و در نظر مشرکین همچنان بى اهمیت و بى ارزش بود) .
ـبدانکه اگر علوم او نبود علم توحید در معرض شخص گمراه قرار گرفته و غارت شده کافر بود .
ـاو آیت بزرگ خدا و استنباط کننده هدایت است که صاحبان عقل و بصیرت در وجود او بحیرت افتادهاند.
ـتو از مدح و توصیف بالاترى و بلیغترین خطیب موقع مدح تو در میان مردم عاجزترین درماندگان است.
ـزمانیکه گروهى بهنگام حج در مشاعر و صفا طواف میکنند قبر تو هم رکن و مشاعر من است که آنجا طواف میکنم.
ـو اگر گروههائى از مردم براى آخرت خود عبادتى ذخیره میکنند پس بهترین و کافىترین توشه و ذخیره من محبت تست.
و اگر مردم در شدت گرما براى رضاى خدا روزه میگیرند پس مدح تو بالاتر از روزه روزهاى گرم است.
ـبآنچه استطاعت داشتم در دنیا ترا (با مدح و تمجید) یارى نمودم پس تو هم در روز رستخیز شفیع و کمک من باش.و باز در قصیده فتح مکه چنین گوید:
طلعت على البیت العتیق بعارض
یمج نجیعا من ظبى الهند احمرا
و اظهرت نور الله بین قبائل
من الناس لم یبرح بها الشرک نیرا
رقیت باسمى غارب احدقت به
ملائک یتلون الکتاب المسطرا
بغارب خیر المرسلین و اشرف
الانام و ازکى ناعل وطأ الثرى
فسبح جبریل و قدس هیبة
و هلل اسرافیل رعبا و کبرا
فتى لم یعرق فیه تیم بن مرة
و لا عبد اللات الخبیثة اعصرا
و لا کان معزولا غداة برائة
و لا عن صلوة ام فیها مؤخرا
و لا کان یوم الغار یهفو جنانه
حذارا و لا یوم العریش تسترا
حلفت بمثواه الشریف و تربة
احال ثراها طیب ریاه عنبرا
لاستنفدن العمر فى مدحى له
و ان لا منى فیه العذول فاکثرا (6)
ـبا لشگرى انبوه که از تیزى شمشیرهایشان خون میچکید (بدون اطلاع قبلى) وارد مکه گردیدى .
ـو در میان طوائفى از مردم که هنوز مشرک و بت پرست بودند نور (دین) خدا را ظاهر و آشکار نمودى.
ـبه بلندترین شانهاى (بدوش پیغمبر صلى الله علیه و آله براى شکستن هبل) بالا رفتى و در حالیکه فرشتگان کتاب مسطور را میخواندند نظاره میکردند.
ـبدوش بهترین پیغمبران و اشراف مردمان (کائنات) و پاکیزهترین کفش پوشى که راه رفته بر خاک.
ـپس (براى بت شکنى تو) جبرئیل از هیبت و شکوه تو تسبیح کرد و تقدیس نمود و اسرافیل هم از روى رعب تهلیل و تکبیر گفت.ـجوانمردى که در نسب او تیم بن مرة (قبیله ابو بکر) مدخلیت ندارد و هرگز در تمام روزگارش لات خبیثه را پرستش نکرده است.
ـو نه (مانند ابو بکر) از بردن سوره برائت معزول شد و نه از امامت نماز جماعت که قصد شروع آنرا کرده بود بر کنار گردید.
ـاو مانند ابو بکر نبود که در غار (با اینکه پیغمبر در کنارش بود از ترس مشرکین) دلش بلرزد و یا در سایبان بدر پنهان شود و جنگ نکند.
ـسوگند میخورم بجایگاه شریف آنحضرت و بخاکى که بوى خوش آن مثل عنبر است.
ـهر آینه عمر خود را در مدح آنحضرت تمام میکنم اگر چه مرا ملامت کند کسى که بسیار ملامت کننده باشد.
شافعى هم که یکى از پیشوایان چهار فرقه اهل سنت است در باره حضرت امیر علیه السلام چنین گوید:
قیل لى قل فى على مدحا
ذکره یخمد نارا مؤصده
قلت لا اقدر فى مدح امرء
ضل ذو اللب الى ان عبده
و النبى المصطفى قال لنا
لیلة المعراج لما صعده
و ضع الله بکتفى یده
فاحس القلب ان قد برده
و على واضع اقدامه
فى محل وضع الله یده.
ـبمن گفته شد که در باره على مدح بگو که ذکر او آتش شعلهور (دوزخ) را خاموش میکند.
ـگفتم توانائى مدح کسى را ندارم که در باره او شخص صاحب عقل بگمراهى افتاده تا جائیکه او را پرستش نموده است!
ـو پیغمبر برگزیده صلى الله علیه و آله بما فرمود که در شب معراج چونبالا رفت.
ـخداوند دست خود را بدوش او نهاد که قلب وى احساس آرامش نمود.
ـو على پاى خود را در محلى گذاشت که خداوند دست عنایتش را در آنجا نهاده بود (اشاره است ببالا رفتن على علیه السلام روى دوش پیغمبر صلى الله علیه و آله براى شکستن بت هبل) .
همچنین شافعى در باره آنحضرت گوید:
احب علیا لا ابالى و ان فشا
و ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء
انا عبد لفتى انزل فیه هل اتى
الى متى اکتمه،اکتمه الى متى.
ـعلى را دوست دارم (و از دشمنان) باک ندارم اگر چه آشکار شود و این دوستى فضل خدا است که بهر که خواست میدهد.
ـمن بنده آن جوانمردى هستم که سوره هل اتى در شأن او نازل شده تا کى آنرا پنهان کنم و تا کى آنرا بپوشانم.و باز در مدح خاندان پیغمبر صلى الله علیه و آله گوید:
اذا فى مجلس ذکروا علیا
و شبلیه و فاطمة الزکیة
یقال تجاوزوا یا قوم هذا
فهذا من حدیث الرافضیة
هربت الى المهیمن من اناس
یرون الرفض حب الفاطمیة
على ال الرسول صلوة ربى
و لعنته لتلک الجاهلیة
ـزمانیکه در مجلسى على و حسنین و فاطمه علیهم السلام ذکر میشوند.
ـگفته میشود که اى قوم از این سخنان بگذرید که اینها از سخنان رافضىها است.
ـبسوى خداوند مهیمن میگریزم از مردمى که دوستى اولاد فاطمه را رفض مىبینند.
ـدرود پروردگار من بر اولاد رسول صلى الله علیه و آله باد و لعنت او برچنین جاهلیتى .
عمرو عاص نیز در مدح على علیه السلام قصیدهاى دارد معروف بجلجلیه که در آن بماجراى روز غدیر اشاره کرده و ولایت آنحضرت را تصدیق و تأیید کرده است و جریان امر بدینقرار بوده که پس از آنکه عمرو عاص چنانکه سابقا اشاره شد از جانب معاویه بحکومت مصر منصوب گردید معاویه از او تقاضاى خراج مصر را نمود عمرو اعتنائى نکرد معاویه براى بار دوم و سیم قضیه را تعقیب کرد عمرو در پاسخ معاویه قصیده غرائى سروده و باو ارسال نمود علامه امینى آنرا در جلد دوم الغدیر آورده و دانشمند محترم محمد على انصارى نیز قصیده مزبور را بصورت نظم ترجمه کرده است و ما ذیلا همان ترجمه را مینگاریم:
معاویه هلا اى مرد جاهل
نقاب جهل را از رخ فرو هل
مگر کردى تو مکر من فراموش
بصفین در چنان غوغاى هائل
گروهى سوى تو از مردم شام
نهاده رو بدستور تو مایل
بدانها گفتمى هر فرض و واجب
بدون حب تو کارى است باطل
تمام،اینگفته را از من شنفتند
ز حق گرداند روى آن جیش غافل
ز من پرسان همه جهال شامى
که آیا ما ببریم از على دل؟
بگفتم باید آرى برگزیدن
چنان مفضول بر آن مرد فاضل
على چون خون عثمان ریخت بر خاک
از او ریزید خون چون دمع هاطل
چو جیش شام از من این شنیدند
بجنگ و کینه گردیدند شاغل
همه بند کمر را تنگ بستند
که جویند از غضنفر خون نعثل
على چون اژدهاى مردم او بار
چو دیدم پاره کرد از ما سلاسل
مصاحف بر سنان نیزه بستم
برایت کردم آسان کار مشکل
بلشگر کشف عورت یاد دادم
که چون باید عقب زد شیر مقبل
به پیش نیش تیغ شیر یزدان
بروى خاک،خود کردم شل و ول
معاویه مگر کردى فراموش
نمودم دومة الجندل چو منزل
چو عجل سامرى آن اشعرى مرد
ابو موسى سفیه و غیر عاقل
مرا دانست همچون خویش نادان
چنان گاوى مرا بد در مقابل
بنرمیها چنانش بردم از راه
که مقصودم همه زو گشت حاصل
على را از خلافت خلع کردم
بسان خلع خاتم از انامل
ترا پوشاندم آن جامه به پیکر
چنان نعلى که پوشانى بناعل
پس از مأیوسى از کار خلافت
شدى از من تو سر خیل قبائل
ترا من بر سر منبر نشاندم
همه رنج تو از من گشت زایل
ترا من کردهام مشهور آفاق
خر و بار است مشهور از اوائل
بدان اى زاده هند جگر خوار
اعالى نیز دانند و اسافل
اگر نیرنگ و مکر من نمىبود
نمىبودى خلافت را تو شامل
بدل کردم بدنیا دین خود را
فکندم خود بچاهى گود و هائل
مگر ما،در غدیر خم نبودیم
محمد نزد طفل و پیر و کامل
بفرمان خدا با ساربان گفت
الا یا ناقگى محمل فرو هل
سریرى از جهاز اشتران ساخت
که بینندش همه خیل و قوافل
کمرگاه على را چنگ بر زد
همه دیدیم از او دست و انامل
على را گفت میر مؤمنان است
بدان جبریل از عرش است نازل
هر آنکس را منم مولا و آقا
على مولا است گر دانا و جاهل
هر آنکس عهد ما را در شکسته است
خدا زو بشکند بند و مفاصل
عمر آن کوترا شیخ و دلیل است
به بخ بخ على را گشت قائل
بجان و دل على را دست بوسید
به بیعت او از اول گشت داخل
من و تو هر دو،با کارى که کردیم
بدوزخ هر دو خود کردیم داخل
کجا با خون عثمان میتوان رست
از آن موقف که بس سختست مخجل
على در حشر فردا دشمن ما است
ز ما کیفر کشد خلاق عادل
نمیدانم چه عذر آریم فردا
چه باید گفت پاسخ در مقابل
بمن بستى تو عهد اى زاده هند
که چون آن جنگ و کین گردید زایل
ز شیران حجازى بسته شد دست
کشیدى رخت از آن دریا بساحل
مرا بخشى تو استاندارى مصر
شوم سیراب از آن شیرین مناهل
ز دین بگذشته کوشیدم که تا آنک
ترا بر تخت بنشاندم بباطل
بتو گردید صافى عرصه ملک
همه شیران کشیدى در سلاسل
روان شد از تو فرمان در ممالک
بسویت آمد از هر سو قوافل
کنون از من خراج مصر خواهى؟
زهى سوداى خام و فکر باطل!
بیاد آور همان شب را که چون سگ
سپاهت میزدى فریاد هائل
ز دست حیدر صفدر فتاده
بچرخ چارمین بانگ زلازل
ز تیغ مالک اشتر طپیده
بخون سر لشگرانت همچو بسمل
ز ترس و بیم مردان عراقى
بگردت لشگرت نوح ثواکل
تو چون مرغى که سخت افتاده در دام
رهائى خواستى زان دام مشکل
بدان وسعت فضا بر سینهات تنگ
بچشمت کوه و تل چون حب فلفل
بذیل من زدى دست و من از مکر
از آن آشوب کردم راحتت دل
کنون یکسو نهى شرم و حیا را
دهى تشکیل دور از من محافل
شنیدستم که تا با عتبه گفتى
که بنماید بمصر و نیل منزل
بحق حق شنیدم گر که زین بعد
نشینى بین اقران و اماثل
چنان فرعون آرى یاد از مصر
چنان هامان ز تو کوبم کواهل
یکى لشگر روان سازم سوى شام
شرائینت بر آرند از مفاصل
ز او رنگ خلافت بر سر خاک
کشانندت نشانندت بمعزل
على شایسته او رنگ شاهى است
نه تو اى مرد رذل و پست و جاهل
کجا آنکرمک شب تاب و خورشید
بسیمرغى مگس کى شد معادل
معاویه است مرکز بر بدیها
على مجموعه و کان فضائل (7)
معاویه روزى از عقیل در باره على علیه السلام مطالبى مىپرسید عقیل جریان حدیده محماة را بمعاویه شرح داد معاویه گفت:رحم الله ابا حسن فلقد سبق من کان قبله و اعجز من یاتى بعده (8) . (خدا رحمت کند على را که برپیشینیانش سبقت گرفت و آیندگان را عاجز و در مانده نمود) .
جار الله زمخشرى که از فحول علماء و مفسرین اهل سنت بوده و به تعصب موصوف است میگوید در حدیث قدسى وارد است که خداى تعالى فرماید:
لا دخل الجنة من اطاع علیا و ان عصانى،و ادخل النار من عصاه و ان اطاعنى. (داخل بهشت میکنم آنکس را که اطاعت على را نماید اگر چه مرا نا فرمانى کند،و داخل دوزخ میکنم کسى را که على را نافرمانى کند اگر چه مرا اطاعت کرده باشد)
آنگاه زمخشرى میگوید این رمزى نیکو است چه دوستى و حب على علیه السلام ایمان کامل است و با وجود ایمان کامل اعمال سیئه بایمان زیان نمیرساند و اینکه خداوند میفرماید اگر چه بمن عصیان نماید او را میآمرزم براى اکرام مقام على علیه السلام است.و اینکه فرمود بآتش در افکنم آنکس را که با على عصیان ورزد اگر چه مرا اطاعت کند براى اینست که هر کس دوستدار على نباشد او را ایمانى نیست و طاعت دیگرش از راه مجاز است نه حقیقت زیرا که سایر اعمال وقتى حقیقى خواهند بود که بدوستى على علیه السلام مضاف گردد.پس هر کس دوست بدارد على را البته اطاعت کرده است خدا را و هر کس مطیع خدا باشد رستگار گردد بنا بر این حب على اصل ایمان و بغض على اصل کفر بوده و در روز قیامت جز حب و بغض نیست یعنى حال مردم از این دو بیرون نیست که یا دوستدار على هستند و یا دشمن او،دوستدار آنحضرت را سیئه و حسابى نیست و هر کس را حسابى نباشد بهشت منزل و سراى او است و دشمن او را ایمانى نیست و هر کس را ایمان نباشد خداوندش بنظر رحمت نگردد و طاعتش عین معصیت باشد و جایش در جهنم است.پس دشمن على را هرگز از گزند عذاب رهائى نیست و دوست او را در عرصه محشر توقف و درماندگى نباشد.فطوبى لاولیائه و سحقا لاعدائه.
خوشا بحال دوستانش و بدا براى دشمنانش (9) .
احمد بن حنبل که پیشواى فرقه حنبلى است گوید:ما جاء لاحد من اصحاب رسول الله من الفضائل ما جاء لعلى (10) .یعنى آنچه از فضائل براى على علیه السلامآمده بهیچیک از اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله نیامده است.
ابن جوزى در تذکره خود مینویسد فضائل امیر المؤمنین علیه السلام از آفتاب و ماه مشهورتر و از سنگریزه بیشتر است و آن بر دو قسم است یکقسم از قرآن استنباط شده و قسم دیگر از سنت طاهره مفهوم میشود (11) .بعضى از محققین خارجى و مستشرقین نیز ضمن اظهار نظر در باره شخصیت على علیه السلام بولایت و خلافت بلا فصل آنحضرت هم اشاره کردهاند چنانکه جان دیون پورت دانشمند انگلیسى در باره یوم الانذار (که شرحش سابقا گذشت) مینویسد که پیغمبر در پایان کلام این جملات را با فصاحت و بلاغت بیان کرد که از میان شما کدام کس مرا یار و یاور خواهد بود که این بار را بر دوش گذارد؟کیست آن مردى که خلیفه و وزیر من باشد همانطور که هارون براى موسى بود؟
افراد حاضر در آن مجلس همه در حال بهت و سکوت ماندند و هیچکدام جرأت نکردند این عطیه خطیر را بپذیرند تا اینکه على جوان و چالاک پسر عم پیغمبر برخاست و گفت من این دعوت را مىپذیرم و وزارت ترا بر عهده میگیرم.محمد صلى الله علیه و آله پس از شنیدن این بیانات،على جوان و جوانمرد را در آغوش گرفت و او را بسینهاش چسباند و (بحاضرین) گفت برادر و وزیر مرا ببینید (12) .
توماس کارلایل انگلیسى در کتاب الابطال که بعنوان قهرمانان بفارسى ترجمه شده است مینویسد ما چاره نداریم جز اینکه او را دوست داشته باشیم بلکه باو عشق بورزیم زیرا او جوانمردى شریف و بزرگوار بود دلش از مهر و عطوفت سرشار و در عین حال از شیر شجاعتر بود،او عادل بود و در این امر بقدرى افراط کرد که حتى جان خود را نیز در راه عدالت فدا نمود (13) .
شبلى شمیل با اینکه شخص مادى است میگوید امام على بن ابیطالب بزرگ بزرگان و تنها نسخه منحصر بفردى است که شرق و غرب،گذشته و آینده نتوانسته است صورتى که با این اصل تطبیق کند بیرون دهد.بارون کارادیفو دانشمند فرانسوى گوید:على مولود حوادث نبود بلکه حوادث را او بوجود آورده بود اعمال او مخلوق فکر و عاطفه و مخیله خود او است پهلوانى بود که در عین دلیرى دلسوز و رقیق القلب،و شهسوارى بود که در هنگام رزم آزمائى زاهد و از دنیا گذشته بود بمال و منصب دنیا اعتنائى نداشت و در راه حقیقت جان خود را فدا نمود روحى بسیار عمیق داشت که ریشه آن ناپیدا بود و در هر جا خوف الهى آنرا فرا گرفته بود.
بارى عظمت و حقانیت على علیه السلام بر تمام محققین و علماى جهان اعم از اهل سنت و دیگران ثابت و روشن است و ما براى نمونه بنگارش این مختصر اکتفا کردیم.
پىنوشتها:
(1) ابن ابى الحدید که خودش معتزلى است ضمن اینکه على علیه السلام را از نظر علم میستاید منشأ علوم فرقههاى معتزله و اشعریه و حنفیه و دیگران را نیز غیر مستقیم به آنحضرت نسبت میدهد و چنین وانمود میکند که آنها هم بر حق میباشند ولى باید دانست که این گروهها بعدا راه غیر مستقیم پیموده و از طریقه حقه امامیه خارج شدهاند.
(2) بحار الانوار جلد 41 نقل از شرح نهج البلاغه جلد 1 ص 7ـ .14
(3) شرح نهج البلاغه جلد 1 ص .26
(4) القصائد السبع العلویاتـالقصیدة الاولى.
(5) القصائد السبع العلویاتـالقصیدة الخامسة
(6) القصائد السبع العلویاتـالقصیدة الثانیة
(7) محمد صلى الله علیه و آله پیغمبر شناخته شده جلد اول ص .367
(8) بحار الانوار جلد 42 نقل از ابن ابى الحدید.
(9) نقل از ناسخ التواریخ امام باقر جلد 7 ص 127
(10) کشف الغمه ص 48
(11) ناسخ التواریخ امام باقر جلد 7 ص 134
(12) عذر تقصیر به پیشگاه محمد و قرآن جیبى ص 27
(13) الابطال ص 128
انت اخى و وزیرى و وارثى و خلیفتى من بعدى.
کفایة الطالب ص 205 (حدیث نبوى)
همچنانکه در فصل گذشته آیاتى که در باره ولایت و برترى على علیه السلام نازل شده از کتب عامه استخراج و ثبت گردید در این فصل نیز اغلب باحادیث نبوى از کتب معتبره اهل سنت اشاره میگردد تا هر گونه راه عذر و بهانهاى براى آنان مسدود باشد.
1ـحدیث غدیر:علماء و مفسرین از عامه و خاصه نوشتهاند که پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله موقع مراجعت از حجة الوداع در غدیر خم توقف نموده و پس از ایراد خطبه بمردم فرمود آیا من نسبت بشما اولى بتصرف نیستم؟عرض کردند چرا فرمود من کنت مولاه فهذا على مولاه .یعنى هر کس که من مولا و صاحب اختیار او هستم این على مولاى او خواهد بود و بدین ترتیب او را بولایت و پیشوائى مردم منصوب گردانید (1) .
2ـحدیث منزلت:احمد بن حنبل و شیخ سلیمان بلخى و ابن صباغ مالکى و دیگران نوشتهاند که پیغمبر صلى الله علیه و آله بعلى علیه السلام فرمود:انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى (2) .
یعنى تو از من بمنزله هارونى از موسى جز اینکه پس از من پیغمبرى نخواهد بود،بحرانى در کتاب غایة المرام یکصد حدیث از عامه و هفتاد حدیث از خاصه دراینمورد نقل کرده است (3) .
3ـحدیث یوم الانذار:رسول اکرم صلى الله علیه و آله در اوائل بعثت بفرمان خداى تعالى اقوام نزدیک خود را جمع نموده و رسالت خویش را بآنان ابلاغ فرمود و در همان مجلس اعلام نمود که هر کس از شما در پذیرفتن دعوت من سبقت جوید او پس از من جانشین من خواهد بود،از میان تمام آنان فقط على علیه السلام دعوت آنحضرت را پذیرفت و رسول اکرم صلى الله علیه و آله فرمود:انت اخى و وزیرى و وارثى و خلیفتى من بعدى (4) . (تو برادر و وزیر و وارث من و جانشین من پس از من هستى) این حدیث از مهمترین احادیثى است که در مورد خلافت على علیه السلام هر گونه عذر و بهانه را از میان بر میدارد زیرا پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله خلافت على علیه السلام را توأم با نبوت خود در همان موقع ابلاغ فرموده است و این مطلب تقریبا در تمام کتب تاریخ و تفسیر و حدیث اهل سنت ذکر شده است و در فصل سوم بخش یکم کتاب تا حدى در اینمورد توضیحات لازمه داده شده است .
4ـحدیث ثقلین:در کتب معتبره عامه و خاصه با اختلاف کوچکى در کلمات و الفاظ نقل شده است که هنگامیکه رحلت رسول اکرم نزدیک شد فرمود:انى تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتى اهل بیتى و انهما لمن یفترقا حتى یردا على الحوض (5) . (من در میان شما دو چیز بزرگ و وزین میگذارم کتاب خدا و عترتم را و آندو هرگز از یکدیگر جدا نشوند تا در کنار حوض بر من وارد گردند.)
حدیث ثقلین از احادیث مسلم و قطعى است که بسندهاى بسیار و عبارات مختلفى روایت شده و سنى و شیعه بصحتش اعتراف و اتفاق دارند و از این حدیثو امثال آن چند مطلب مهم استفاده میشود:
1ـهمچنانکه قرآن تا قیامت در بین مردم باقى میماند عترت پیغمبر نیز تا قیامت باقى خواهد ماند یعنى هیچ زمانى از وجود امام و رهبر حقیقى خالى نمیگردد.
2ـپیغمبر اسلام بوسیله این دو امانت بزرگ تمام احتیاجات علمى و دینى مسلمین را تأمین نموده و اهل بیتش را بعنوان مرجع علم و دانش بمسلمین معرفى کرده و اقوال و اعمالشان را معتبر دانسته است.
3ـقرآن و اهل بیت نباید از هم جدا شوند و هیچ مسلمانى حق ندارد از علوم اهل بیت اعراض کند و خودش را از تحت ارشاد و هدایت آنان بیرون نماید.
4ـمردم اگر از اهل بیت اطاعت کنند و باقوال آنها تمسک جویند گمراه نمیشوند و همیشه حق در نزد آنها است.
5ـجمیع علوم لازمه و احتیاجات دینى مردم در نزد اهل بیت موجود است و هر کس از آنها پیروى نماید در ضلالت واقع نمیشود و بسعادت حقیقى نائل میگردد یعنى اهل بیت از خطاء و اشتباه معصومند و بواسطه همین قرینه معلوم میشود که مراد از اهل بیت و عترت تمام خویشان و اولاد پیغمبر نیست بلکه افراد معینى میباشند که از جهت علوم دین کامل باشند و خطاء و عصیان در ساحت وجودشان راه نداشته باشد تا صلاحیت رهبرى داشته باشند و آنها عبارتند از على علیه السلام و یازده فرزندش که یکى پس از دیگرى بامامت منصوب شدهاند (6) .
5ـحدیث سفینة:از ابن عباس و دیگران نقل شده است که پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود:مثل اهل بیتى مثل سفینة نوح من رکبها نجا و من تخلف عنها غرق (7) .یعنى مثل خاندان من داستان کشتى نوح است هر که سوار آن شد نجات یافت و هر که تخلف نمود غرق گردید.
محمد بن ادریس شافعى ضمن اشعار خود باین حدیث اشاره کرده و گوید:
و لما رأیت الناس قد ذهبت بهم
مذاهبهم فى ابحر الغى و الجهل
رکبت على اسم الله فى سفن النجا
و هم اهل بیت المصطفى خاتم الرسل
و امسکت حبل الله و هو ولاءهم
کما قد امرنا بالتمسک بالحبل. (8)
یعنى چون مردم را غرق دریاهاى گمراهى و نادانى دیدم بنام خداى تعالى در کشتیهاى نجات که آنها خاندان رسالت و اهلبیت خاتم الانبیاء صلى الله علیه و آله هستند تمسک جستم و بحبل خدا که دوستى آن خاندان است تمسک جستم همچنانکه بما امر شده است که بآن حبل الله تمسک جوئیم.
6ـحدیث حق:علماى عامه و خاصه بطرق مختلفه نقل کردهاند که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:على مع الحق و الحق مع على. (على همیشه همراه با حق بوده و حق هم با على است) بحرانى در غایة المرام پانزده حدیث از عامه و یازده حدیث از خاصه در اینمورد نقل کرده است (9) .
7ـان علینا منى و انا منه و هو ولى کل مؤمن بعدى (10) على از من و من هم از او هستم و او ولى هر مؤمنى است) .
8ـلکل نبى وصى و وارث و ان علیا وصیى و وارثى (11) .
براى هر پیغمبرى جانشین و وارثى است و البته جانشین و وصى من هم على است.
9ـمن اطاعنى فقد اطاع الله و من عصانى فقد عصى الله،و من اطاع علیا فقد اطاعنى و من عصى علیا فقد عصانى (12) .
هر کس مرا اطاعت کند خدا را اطاعت کرده است و هر که مرا نافرمانى کندخدا را نافرمانى کرده است،و کسیکه على را اطاعت کند مرا اطاعت کرده و هر که على را نا فرمانى کند مرا نافرمانى کرده است.
10ـانا و على حجة الله على عباده (13) .
من و على حجة خداوندیم بر بندگانش.
11ـعلى مع القرآن و القران مع على لا یفترقان حتى یردا على الحوض (14) .
على با قرآن و قرآن با على است آندو از هم جدا نمیشوند تا کنار حوض کوثر بر من وارد شوند.
12ـما انا سددت ابوابکم و فتحت باب على و لکن الله فتح باب على و سد ابوابکم (15) .
(رسول اکرم فرمود درب خانههاى ابو بکر و عمر و عباس بن عبد المطلب و دیگران را که بمسجد باز میشد مسدود کردند و فقط درب خانه حضرت امیر را باز گذاشتند،عباس بن عبد المطلب علت این امر را از حضرتش پرسید پیغمبر صلى الله علیه و آله چنین فرمود) من درهاى خانههاى شما را نبستم و در خانه على را باز نگذاشتم و لکن خداوند درهاى شما را مسدود کرد و در خانه على را باز گذاشت.
13ـان الله جعل ذریة کل نبى فى صلبه و جعل ذریتى فى صلب على بن ابیطالب (16) .
خداوند نسل و اولاد هر پیغمبرى را در صلب او قرار داد و ذریه مرا در صلب على بن ابیطالب گذاشت.ـیا على انت اول المؤمنین ایمانا و اول المسلمین اسلاما و انت منى بمنزلة هارون من موسى (17) .
یا على تو اولین کسى هستى از مؤمنین که ایمان آوردى و اولین کسى از مسلمین هستى که اسلام آوردى و نسبت تو بمن بمنزله هارون است بموسى.
15ـانت اخى فى الدنیا و الآخرة (18) .
(رسول اکرم صلى الله علیه و آله میان هر دو نفر از اصحابش عقد اخوت بست على علیه السلام در حالیکه چشمانش اشگ آلود بود آمد و عرض کرد یا رسول الله میان اصحاب عقد اخوت برقرار کردى و مرا با کسى برادر ننمودى پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود) تو در دنیا و آخرت برادر منى.
16ـانا سید النبیین و على سید الوصیین و ان اوصیائى بعدى اثنى عشر اولهم على و آخرهم القائم المهدى علیه السلام (19) .
من سرور انبیاء و على سرور اوصیاء است و البته اوصیاى من پس از من دوازده نفرند که اولى آنها على و آخرشان قائم مهدى میباشد. (در این حدیث علاوه بر خلافت على علیه السلام بخلافت ائمه دیگر نیز اشاره شده است.)
17ـمن احب علیا فقد احبنى و من ابغض علیا فقد ابغضنى و من اذى علیا فقد اذانى و من اذانى فقد اذى الله (20) .
هر که على را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر که على را دشمن بدارد با من دشمنى کرده است و کسیکه على را اذیت کند مرا آزار رسانده و هر که مرا آزار رساند خدا را آزار نموده است.ـحب على بن ابیطالب یأکل السیئات کما تأکل النار الحطب (21) .
دوستى على بن ابى طالب بدیها را میخورد (از بین مىبرد) همچنانکه آتش هیزم را میخورد (میسوزاند) .
19ـانا مدینة العلم و على بابها فمن اراد العلم فلیأت الباب (22) .
من شهرستان علم هستم و على هم دروازه آنست پس هر که علم را بخواهد باید از در آن وارد شود.
20ـیا على خلقت انا و انت من شجرة،فانا اصلها و انت فرعها و الحسن و الحسین اغصانها فمن تعلق بغصن منها ادخله الله الجنة (23) .
رسول اکرم صلى الله علیه و آله بعلى علیه السلام فرمود من و تو از یکدرختى آفریده شدهایم که من ریشه آندرخت و تو فرع (تنه) آن هستى و حسن و حسین شاخههاى آن میباشند پس هر کس بیکى از آنشاخهها بیاویزد خداى تعالى او را داخل بهشت گرداند.
21ـانت سید فى الدنیا و سید فى الآخرة،من احبک فقد احبنى و حبیبى حبیب الله و عدوک عدوى و عدوى عدو الله عز و جل،ویل لمن ابغضک من بعدى (24) .
عبد الله بن عباس گوید نبى اکرم صلى الله علیه و آله بعلى بن ابى طالب نگاه کرد و فرمود :تو در دنیا سرورى و در آخرت سرورى،هر کس ترا دوست دارد مرا دوست داشته و دوست من دوست خداوند است و دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداوند عز و جل است،واى بحال آنکه پس از من ترا دشمن بدارد.
22ـعلى یوم القیامة على الحوض لا یدخل الجنة الا من جاء بجوازمن على بن ابى طالب (25) .
مجاهد از ابن عباس نقل میکند که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:على در روز قیامت کنار حوض است کسى به بهشت داخل نمیشود مگر اینکه از على بن ابى طالب جوازى آورده باشد .
23ـلا یجوز احد الصراط الا من کتب له على الجواز (26) .
قیس بن حازم گوید ابو بکر و على بن ابى طالب بهم برخورد کردند ابو بکر تبسم نمود على علیه السلام فرمود چه شده که تبسم کردى؟ابو بکر گفت از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که میفرمود:احدى از صراط نمیگذرد مگر کسى که على براى او جواز نوشته باشد.
24ـحبک ایمان و بغضک نفاق و اول من یدخل الجنة محبک و اول من یدخل النار مبغضک (27) .
ابو سعید خدرى گوید رسول خدا صلى الله علیه و آله بعلى علیه السلام فرمود دوستى تو ایمان و دشمنى تو نفاق است و اول کسیکه داخل بهشت میشود دوستدار تو و اول کسیکه داخل دوزخ گردد دشمن تست.
25ـستکون بعدى فتنة،فاذا کان ذلک فالزموا على بن ابى طالب فانه اول من امن بى و اول من یصافحنى یوم القیامة و هو الصدیق الاکبر و هو فاروق هذه الامة یفرق بین الحق و الباطل و هو یعسوب الدین (28) .
بزودى پس از من فتنهاى بر پا خواهد بود،پس زمانیکه چنین شد ملازم على بن ابى طالب باشید زیرا که او اول کسى است که بمن ایمان آورد و اول کسى است که در روز قیامت با من مصافحه میکند،او صدیق اکبر و فاروق (جدا کننده) این امت است که میان حق و باطل جدائى افکند و او بزرگ و پیشواى دین است.
26ـیا على انت قسیم الجنة و النار یوم القیامة (29) .
یا على توئى تقسیم کننده بهشت و دوزخ در روز قیامت.
شافعى در اینمورد چنین گوید:على حبه جنةـقسیم النار و الجنةـوصى المصطفى حقاـامام الانس و الجنة.همچنین در باره این روایت که على علیه السلام قسمت کننده بهشت و دوزخ است از احمد بن حنبل پرسیدند احمد گفت چرا منکر آن میشوید مگر از نبى اکرم صلى الله علیه و آله براى ما روایت نشده است که بعلى فرمود ترا دوست ندارد مگر مؤمن و دشمن ندارد مگر منافق؟گفتند چرا،احمد گفت مؤمن کجا است؟گفتند در بهشت،گفت منافق کجا است؟گفتند در دوزخ،قال احمد فعلى قسیم الجنة و النار (30) .
27ـان الله حرم الجنة على من ظلم اهل بیتى او قاتلهم او اغار علیهم او سبهم (31) .
خداوند بهشت را بر کسى که بخاندان من ستم کند یا با آنها مقاتله نماید یا بآنها هجوم بیاورد و یا دشنامشان دهد حرام کرده است.
28ـالنظر الى وجه على بن ابى طالب عبادة و ذکره عبادة و لا یقبل ایمان الا بولایته و البرائة من اعدائه (32) .
عمار و معاذ و عایشه از پیغمبر صلى الله علیه و آله نقل میکنند که فرمود:نگاه کردن بصورت على عبادت است و ذکر او عبادت است و ایمان کسى پذیرفته نمیشود مگر بولایت او و تبرى جستن از دشمنانش.
28ـعنوان صحیفة المؤمن حب على بن ابیطالب (33) .دیباچه و عنوان نامه عمل مؤمن حب على بن ابیطالب است.
30ـألا ادلکم على من اذا استرشد تموه لن تضلوا و لن تهلکوا؟قالوا بلى یا رسول الله،قال هو ذا و اشار الى على بن ابیطالب علیه السلام ثم قال و اخوه و ازروه و اصدقوه و انصحوه فان جبریل اخبرنى بما قلت لکم (34) .
زید بن ارقم گوید ما هنگامیکه در خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله نشسته بودیم فرمود :آیا شما را راهنمائى نکنم بکسى که چون از او استرشاد کنید هرگز گمراه نشوید و هرگز بهلاکت نیفتید؟گفتند چرا یا رسول الله!فرمود آنکس اینست و اشاره بعلى بن ابیطالب نمود و سپس فرمود با او برادرى کنید و یاریش نمائید و او را محب صادق و دوست راستین باشید زیرا آنچه را که (در باره وى) بشما گفتم جبرئیل بمن خبر داد.
31ـهذا على بن ابیطالب لحمه لحمى و دمه دمى و هو منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى یا ام سلمة هذا على امیر المؤمنین و سید المسلمین و وصیى و عیبة علمى و بابى الذى اوتى منه و معى فى السنام الا على یقتل القاسطین و الناکثین و المارقین (35) .
حموینى از ابن عباس نقل کرده است که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بام سلمه فرمود :این على بن ابیطالب است که گوشت او گوشت من و خون او خون من است و او از من مانند هارون از موسى است جز اینکه پس از من پیغمبرى نخواهد آمد،اى ام سلمه این على است که امیر مؤمنین و سرور مسلمین و وصى من بوده و گنجینه علم من و باب علم من است که کسى بمن نرسد مگر از آن باب و در درجات عالیه بهشت با من خواهد بود و با قاسطین و ناکثین و مارقین (معاویه و اصحاب جمل و خوارج) خواهد جنگید.ـقیل یا رسول الله من صاحب لواک فى الآخرة؟قال:صاحب لواى فى الدنیا على بن ابیطالب (36) .
جابر بن سمرة گوید گفته شد یا رسول الله صاحب پرچم تو در آخرت کیست؟فرمود على بن ابیطالب که در دنیا حامل لواى من است.
23ـحق على على المسلمین کحق الوالد على ولده (37) .
حق على علیه السلام بر مسلمین مانند حق پدر بر فرزندش است.
34ـعن ابى ایوب انصارى ان رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم قال لفاطمة:اما علمت ان الله اطلع الى اهل الارض فاختار منهم اباک فبعثه نبیا،ثم اطلع الثانیة فاختار بعلک فاوحى الى فانکحته و اتخذته وصیا (38) .
ابو ایوب انصارى گوید که رسول خدا صلى الله علیه و آله بفاطمه علیها السلام فرمود:آیا نمیدانى که خداوند بمردم روى زمین نگریست و از میان همه آنها پدرت را انتخاب کرده و به پیغمبرى مبعوث فرمود،آنگاه بار دوم نگریست شوهرت را اختیار کرد و بمن وحى فرستاد که ترا باو تزویج نموده و او را جانشین (خود) قرار دهم.
35ـان وصیى على بن ابیطالب و بعده سبطاى الحسن و الحسین تتلوه تسعة ائمة من صلب الحسین،قال یا محمد (صلى الله علیه و آله) فسمهم لى،قال اذا مضى الحسین فابنه على،فاذا مضى على فابنه محمد،فاذا مضى محمد فابنه جعفر فاذا مضى جعفر فابنه موسى،فاذا مضى موسى فابنه على،فاذا مضى على فابنه محمد فاذا مضى محمد فابنه على،فاذا مضى على فابنهالحسن،فاذا مضى الحسن فابنه الحجة محمد المهدى فهؤلاء اثنا عشر (39) .
شیخ سلیمان بلخى در کتاب ینابیع المودة از کتاب فرائد السمطین نقل میکند که یک یهودى خدمت رسول اکرم شرفیاب شد و ضمن سؤالاتى از اوصیاى آنحضرت پرسید پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود:وصى من على بن ابیطالب است و پس از او دو نواده من حسن و حسین و دنبال آن نه امام از صلب حسین هستند.
یهودى عرض کرد یا محمد (صلى الله علیه و آله) براى من آنها را نام ببر،فرمود چون حسین بگذرد پسرش على و چون على بگذرد پسرش محمد و چون محمد بگذرد پسرش جعفر و چون جعفر بگذرد پسرش موسى و چون موسى بگذرد پسرش على و چون على بگذرد پسرش محمد و چون محمد بگذرد پسرش على و چون على بگذرد پسرش حسن و چون حسن بگذرد پسرش حجت مهدى (علیهم السلامند) پس اوصیاى من این دوازده نفرند.در این حدیث علاوه بر تعداد أئمه اطهار علیهم السلام صریحا نام آنان نیز ذکر شده است.
بارى در اینمورد احادیث زیاد است که اگر بیش از این نوشته شود مثنوى هفتاد من کاغذ شود و ما بهمین مقدار از کتب معتبره عامه اکتفا کردیم در صورتیکه کتب حدیث و تاریخ امامیه پر از این قبیل احادیث است که ما چیزى از آنها ننوشتیم.
پىنوشتها:
(1) ذخائر العقبى ص 67ـمناقب ابن مغازلى ص 16ـ 26
(2) ینابیع المودة ص 50ـفصول المهمة ص 125
(3) غایة المرام باب 20 و .21
(4) تاریخ ابى الفداء جلد 1 ص 216ـکفایة الطالب ص 205ـتاریخ طبرى ج 2 ص .217
(5) مناقب ابن مغازلى ص 234ـمستدرک صحیحین جلد 3 ص 109
(6) شیعه در اسلام پاورقى ض 116 تألیف علامه طباطبائى.
(7) حلیة الاولیاء جلد 4 ص 306ـذخائر العقبى ص .20
(8) شبهاى پیشاور ص .227
(9) غایة المرام باب 360ـ .361
(10) کنوز الحقایق ص 37ـذخائر العقبى ص .68
(11) الریاض النضرة جلد 2 ص 178 نقل از فضائل الخمسه.
(12) مستدرک صحیحین جلد 3 ص .126
(13) کنوز الحقائق ص .43
(14) صواعق ابن حجر ص 74
(15) کنز العمال جلد 6 ص 408
(16) فیض القدیر جلد 2 ص 223ـمناقب ابن مغازلى ص 49
(17) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد 3 ص 258
(18) مناقب ابن مغازلى ص 37ـکفایة الطالب ص 194
(19) ینابیع الموده ص 445
(20) ریاض النضرة جلد 2 ص 166
(21) تاریخ بغداد جلد 4 ص 194
(22) مناقب ابن مغازلى ص 83ـجامع الصغیر سیوطى جلد 1 ص 374
(23) کفایة الطالب صفحه 318
(24) مناقب ابن مغازلى صفحه 103
(25) مناقب ابن مغازلى صفحه 119
(26) ریاض النضرة جلد 2 صفحه 177
(27) فصول المهمه صفحه 127
(28) اسد الغابة جلد 5 صفحه 287ـینابیع المودة صفحه .82
(29) صواعق ابن حجر صفحه 75ـینابیع المودة صفحه .86
(30) الامام الصادق و المذاهب الاربعة جلد 1 صفحه 327
(31) ذخائر العقبى صفحه 20
(32) مناقب ابن شهر آشوب جلد 2 صفحه 5
(33) جامع الصغیر جلد 2 صفحه 145ـمناقب ابن مغازلى صفحه .243
(34) مناقب ابن مغازلى صفحه 245
(35) غایة المرام باب 8 حدیث 6 و .38
(36) مناقب ابن مغازلى ص 200ـمناقب خوارزمى ص .250
(37) لسان المیزان جلد 5 ص 399ـمناقب ابن مغازلى ص .48
(38) کفایة الطالب ص .296
(39) ینابیع المودة ص 441
24ـ آیه ثم لتسألن یومئذ عن النعیم (54) .آنگاه در آنروز از نعمتها پرسیده شوند.
ابو نعیم و حاکم حسکانى بسند خود از حضرت صادق علیه السلام نقل کردهاند که فرمود مقصود از نعیم در این آیه ولایت امیر المؤمنین و ما است که از آن پرسیده خواهد شد (55) .
25ـ آیه سأل سائل بعذاب واقع (56) .خواست سؤال کنندهاى عذابى را که واقع شد.
ثعلبى و ابن صباغ و دیگران نوشتهاند که چون در روز 18 ذیحجه رسول خدا صلى الله علیه و آله على علیه السلام را بجانشینى خود منصوب نموده و فرمود من کنت مولاه فهذا على مولاه .حارث بن نعمان پس از شنیدن این خبر خدمت آنحضرت آمد و گفت ما را بشهادت یگانگى خدا و نبوت خود از جانب خدا امر کردى قبول نمودیم و سپس به نماز و زکوة و حج و جهاد و روزه دستور دادى پذیرفتیم باینها قناعت نکردى در آخر کار این جوان را که پسر عموى تست بولایت نصب کردى آیا این کار از جانب تست یا بدستور خدا است؟رسول اکرم فرمود قسم بخدائى که جز او خدائى نیست که این امر بدستور خدا است حارث بن نعمان در حالیکه بسوى ناقه خود میرفت گفت خدایا اگر این مطلب صحیح است بر ما از آسمان سنگ بفرست یا بعذابى دردناک معذب گردان هنوز بناقهاش نرسیده بود که سنگى از آسمان بر سرش افتاد و فورا هلاکش نمود آنگاه این آیه نازل شد کهسأل سائل بعذاب واقع (57) .
آیاتى که در باره ولایت و فضائل على علیه السلام نازل شده خیلى بیش از اینها است و ما براى نمونه فقط به 25 آیه از آنها اشاره نمودیم و بطوریکه مفسرین و محدثین نوشتهاند متجاوز از سیصد آیه در باره امامت و مناقب آنحضرت در قرآن وجود دارد چنانکه گنجى شافعى و ثعلبى بسند خود از ابن عباس نقل کردهاند که نزلت فى على بن ابى طالب اکثر من ثلاثمائة آیة (58) .
اکنون باید از آقایان (اهل سنت) پرسید با وجود اینهمه آیات که دلالت بر ولایت و برترى على علیه السلام دارد و خود شما در صورت مراجعه بکتب معتبرهـتان صحت این مطلب را خواهید پذیرفت چگونه ابو بکر را بجاى على علیه السلام خلیفه میدانید آیا سخن و عقیده شما در اینمورد موضوع کوسه و ریش پهن نیست؟
در خاتمه این فصل از تذکر این مطلب ناگزیر است که ممکن است بنظر بعضى چنین برسد که خداوند چرا صریحا نام على علیه السلام را در قرآن نیاورده که او جانشین پیغمبر است تا مسلمین دچار اختلافات نشوند؟
پاسخ این اشکال یا اعتراض اینست که اولا موضوع ولایت على علیه السلام مورد آزمایش است و بایستى مردم بوسیله آن آزمایش شوند چنانکه از جمله آیاتى که مؤید این مطلب است آیه شریفه الم أحسب الناس ان یترکوا ان یقولوا امنا و هم لا یفتنون (59) ؟ (آیا مردم چنین پندارند که با گفتن اینکه ایمان آوردیم رها کرده شوند و آنان آزمایش نخواهند شد؟) که بنا بنقل علماء و مفسرین عامه و خاصه ولایت على علیه السلام است که مورد آزمایش مسلمین قرار گرفته است (60) .
ثانیا بفرض اینکه نام على علیه السلام نیز در قرآن ذکر میشد باز مردم از روىحب جاه و طمع دنیوى با آن مخالفت میکردند همچنانکه با برخى از آیات قرآن مخالفت نمودند که در فصول آتى بدین مطلب اشاره خواهد شد.
ثالثا قرآن کریم شامل احکام کلى است و جزئیات آن بوسیله پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله توضیح داده شده است و اصل ولایت و امامت هم چنانکه در این فصل گذشت در چندین آیه با قرائن روشن گفته شده و نبى اکرم نیز طبق بیاناتى مضمون و مفاد آنها را که بر على علیه السلام تطبیق میکرد بمردم ابلاغ نموده است و این مطلب را علماء و مفسرین اهل سنت نیز قبول دارند ولى عملا با آن مخالفت میکنند.
پىنوشتها:
(1) شواهد التنزیل جلد 1 ص 189ـفصول المهمه ص 27
(2) سوره مائده آیه 55
(3) کفایة الطالب ص 250ـمناقب خوارزمى ص 178ـتفسیر طبرى جلد 6 ص 165ـتفسیر رازى جلد 3 ص 431 و کتب دیگر.
(4) کشف الغمه ص 88
(5) سوره نساء آیه 59
(6) ینابیع المودة ص 114ـشواهد التنزیل جلد 1 ص 149ـغایة المرام باب 58
(7) سوره شعراء آیه 151ـ 152
(8) ینابیع المودة ص 445
(9) سوره آل عمران آیه 61
(10) مناقب ابن مغازلى ص 263ـکفایة الخصام ص 309ـفصول المهمه ص 8
(11) سوره احزاب آیه 33ـاراده خدا است که از شما اهل بیت پلیدى را دور کند و شما را بتطهیر خاصى پاک گرداند.
(12) کفایة الطالب ص 372ـتفسیر فخر رازى جلد 6 ص 783
(13) شواهد التنزیل جلد 2 ص 11
(14) تفسیر ابن جریر طبرى جلد 22 ص 5
(15) قاموس الصحیفه ص 25ـاین کتاب اخیرا بوسیله جناب حجة الاسلام حاجى سید ابو الفضل حسینى بسبک جالب و زیبا در شرح لغات صحیفه سجادیه تألیف شده و تعلیقات او اضافاتى نیز از نظر نقل حدیث و مطالب سودمند با استفاده از منابع ارزنده در آن منظور گردیده است مطالعه این کتاب نفیس براى محققین و اهل علم توصیه میشود.
(16) ذخائر العقبى ص 69ـکفایة الطالب ص 242ـینابیع الموده ص 88ـارشاد مفید جلد 1 باب 2 فصل 17
(17) سوره شورى آیه 23
(18) کفایة الطالب ص 91ـتفسیر کشاف جلد 2 ص 339ـذخائر العقبى ص 25
(19) سوره رعد آیه 13
(20) غایة المرام باب 126
(21) شواهد التنزیل جلد 1 ص 307
(22) ینابیع المودة ص 104
(23) سوره هود آیه 17
(24) تفسیر ابو الفتوح رازىـینابیع المودة ص 99
(25) غایة المرام باب 128
(26) سوره بقره آیه 274
(27) مناقب ابن مغازلى ص 280ـذخائر العقبى ص 88
(28) سوره بقره آیه 207
(29) ینابیع المودة ص 92ـکفایة الطالب ص 239
(30) سوره بینة آیه 8
(31) غایة المرام باب 94 حدیث 9
(32) سوره و الصافات آیه 24
(33) شواهد التنزیل جلد 1 ص 107ـصواعق المحرقه ص 89
(34) سوره مریم آیه 96
(35) کفایة الطالب ص 249ـمناقب خوارزمى ص 188ـالغدیر جلد 2 ص 56
(36) سوره آل عمران آیه 103
(37) کفایة الخصام ص 343
(38) سوره رعد آیه 7
(39) فصول المهمه ص 122
(40) سوره ابراهیم آیه 35
(41) مناقب ابن مغازلى ص 276
(42) سوره تحریم آیه 4
(43) شواهد التنزیل جلد 2 ص 255ـصواعق محرقه ص 144
(44) سوره حشر آیه 20
(45) کفایة الخصام ص 422
(46) سوره الحاقة آیه 12
(47) مناقب ابن مغازلى ص 265
(48) سوره سجده آیه 18
(49) غایة المرام باب 152ـمناقب ابن مغازلى ص 324
(50) سوره ق آیه 24
(51) شواهد التنزیل جلد 2 ص 190
(52) سوره بقره آیه 43
(53) غایة المرام باب 176
(54) سوره تکاثر آیه 8
(55) غایة المرام باب 48ـشواهد التنزیل جلد 2 ص 368
(56) سوره معارج آیه 1
(57) فصول المهمه ص 26ـکفایة الخصام ص 488
(58) کفایة الطالب ص 231ـصواعق محرقه ص 76ـینابیع المودة ص 126
(59) سوره عنکبوت آیه 1
(60) شواهد التنزیل جلد 1 ص 438ـغایة المرام باب .125