به طور کلی می توان به مباحث عرفانی به دوگونه نگریست: 1 . نگاه مسئله ای: دراین نگاه مابحثی عرفانی را به عنوان یک مسئله درنظر گرفته، دیدگاه ها، استدلال ها، مبانی و نتایج آن را بررسی می کنیم . آنچه در بحث آثار رایج و معمولی است این نگرش و طرز تلقی است . این نگاه هر چند خوب و مفید است، اما کامل نیست; زیرا مسائل تصوف و عرفان یکباره و به طور دفعی پدید نیامده اند; بلکه گذر زمان و مرور ایام مسائل عرفانی را به شکل کنونی در اختیار ما قرار داده است . مسائل نظری عرفان، همانند آداب و رسوم صوفی، به تدریج و در طی قرون متمادی و متوالی شکل گرفته اند; چنانکه هر علم، مکتب و متفکری تاریخی دارد، هر یک از مسائل علم نیز تاریخمند است .
2 . نگاه تاریخی: نکته مهم آن است که بدانیم درک صحیح مسئله جز با نگاه تاریخی به آن، کامل نخواهد بود و این نگاه دومی است که به مباحث و مسائل تصوف و عرفانی می توان داشت . بدین رو اگر ما به بحث به صورت بریده نگاه کنیم، نگاه نخست را در پیش گرفته ایم و اگر آن را به صورت حلقه ای از یک زنجیر و به صورت طولی، مد نظر قرار دهیم، نگاه تاریخمند را اختیار کرده ایم . البته این دو نگاه مکمل یکدیگر بوده، در کنار هم هویت واقعی مسئله علمی را برملا و آشکار خواهد کرد . مسئله مکاشفه نیز از این قاعده مستثنا نیست . از این رو لازم است در ابتدا نظری تاریخی به آن افکنده، از آغاز پیدایش آن سخن بگوییم . بدین منظور برای بررسی دقیق تر مراحل و دوره هایی را مشخص و مطرح نموده ایم .
دوره یکم: قرآن
به نظر می رسد ریشه مسئله مکاشفه، همانند اکثر مسائل دیگر عرفانی یا کلامی به قرآن و تفسیر آیات آن باز گردد . در قرآن شریف به آیاتی برمی خوریم که در آنها سخن از «رؤیت خدا» مطرح است و همین کافی است تا یک سلسله مباحث کلامی و عرفانی را به دنبال خود بیاورد . بهترین نمونه آیات موجود در این باره، مربوط به تقاضای حضرت موسی (ع) از خداست که در میقات و هنگام مکالمه با پروردگارش گفت: «رب ارنی انظر الیک » (اعراف، آیه 143/) «خدایا، خود را به من آشکار بنمای [تا] جمال تو را مشاهده کنم .»
برخی از متکلمان معتقدند از آنجا که موسی (ع) پیامبر خدا بود و پیامبران معصومند، اگر خدا دیدنی نبود، او هرگز چنین درخواستی از خدا نمی کرد .
البته در قرآن آمده است که خدا در جواب موسی (ع) گفت: لن ترانی «مرا تا ابد نخواهی دید .»
و از همین جا بعضی دیگر از متکلمان معتقد شده اند که خدا قابل رؤیت نیست . چون به موسی (ع) فرمود: هرگز مرا نخواهی دید . اما برخی از اهل سنت گفته اند مراد نفی رؤیت خدا در دنیا است، ولی در آخرت او را می توان دید .
همین گفتگو و مکالمه ای که میان موسی (ع) و خدا روی داد، بیانگر آن است که بالاخره موضوع رؤیت خدا می توانست به صورت مسئله ای در آید .
آیه دیگری که با صراحت سخن از رؤیت خدا در قیامت به میان آورده، آیه سوره قیامت است: «وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره .» (قیامت/22 - 23) «آن روز رخسار طایفه ای از شادی برافروخته و نورانی است و به چشم قلب جمال حق را مشاهده می کنند [و در بهشت به دیدار دوست متنعمند]» .
آنان که بر مشاهده خدا در قیامت تاکید دارند، به این آیه تمسک جسته و دیدن خدا را در قیامت با چشم سر، ممکن و جایز دانسته اند .
آیه دیگری که در این زمینه مورد بحث قرار گرفته است، آیه ای است که بر محجوب بودن کفار در قیامت دلالت دارد: «کلا انهم عن ربهم یومئذ لمحجوبون » . (مطففین/15) «چنین نیست که می پندارند، بلکه آنها از معرفت پروردگارشان [در پرده جهل] محجوب و محرومند .»
برخی چنین استدلال می کردند که اگر کفار در حجابند، پس مؤمنین و متقین محجوب نیستند و آنکه در حجاب نیست، می تواند خدا را ببیند . بر این اساس رؤیت خدا در قیامت را مجاز می دانند .
آیات معراج نیز در این رابطه قابل طرح است که می فرماید: «ما کذب الفواد ما رای افتمرونه علی ما یری و لقد رءاه نزلة اخری عند سدرة المنتهی عندها جنة الماوی اذ یغشی السدرة مایغشی ما زاغ البصر و ما طغی (نجم/11 - 17) «آنچه [در غیبت عالم] دید دلش هم حقیقت یافت و کذب و خیال نپنداشت . آیا کافران آنچه را رسول در شب معراج به چشم مشاهده کرد، انکار می کنند؟ و یک بار دیگر هم او (جبرئیل) را مشاهده کرد; در نزد [مقام] سدرة المنتهی; بهشتی که منزل متقیان است، همان جایگاه سدرة المنتهی است . چون سدرة می پوشاند آنچه را که احدی از آن آگاه نیست . [چشم محمد] از حقایق آن عالم، آنچه را باید بنگرد، بی هیچ کم و بیش مشاهده کرد .»
نکته مهم در آیات معراج این است که اگر پیامبر در معراج به رؤیت خدا نائل شده باشد، این امر در دنیا تحقق یافته است . پس به طور کلی می توان گفت که رؤیت خدا در دنیا ممکن و مجاز است .
از جمله آیاتی که می توان برای مسئله رؤیت خدا بدان استشهاد کرد، آیه «ذر» است . خداوند در عالم ذر، به تمام بنی آدم بار داد و حقیقت آنها را که عین فقر است - به آنها نمایاند . در این لحظه از آنها سؤال کرد: الست بربکم . (اعراف/172) «آیا من پروردگار شما نیستم؟»
تمام فرزندان آدم بی آنکه حتی یک نفر تخلف یا اشتباه کند، گفتند: قالوا بلی شهدنا; «بلی ما به خدایی تو گواهی می دهیم .»
همه به شهود خدا نائل شدند و او را دیدند . لذا همه بر این امر که او رب است، اعتراف نمودند . این آیه به وضوح مسئله شهود حق را مطرح می کند . البته این سؤال قابل طرح است که عالم «ذر» چگونه عالمی است .
غیر از پنج آیه مذکور آیات دیگری نیز در قرآن وجود دارد که می تواند به مسئله رؤیت خدا ربط پیدا کند; از قبیل و کذالک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض و لیکون من الموقنین . (انعام/75) «و همچنین ما به ابراهیم ملکوت و باطن آسمان ها و زمین را ارائه دادیم تا به مقام اهل یقین برسد .» و اذ قلتم یا موسی لن نؤمن لک حتی نری الله جهرة . (بقره/55) «به یاد آرید وقتی که گفتند ای موسی! ما به تو ایمان نمی آوریم مگر آنکه خدا را آشکار ببینیم .»
بر این دسته از آیات می توان آیات دیگری را نیز افزود که هر چند ارتباط مستقیمی با مسئله رؤیت خدا ندارند، اما علوم و ادراکاتی را برای انسان مطرح می کنند که از سنخ علوم ظاهری (چه حسی و چه عقلی) نیستند .
از قبیل: کلا لو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم . (تکاثر/5 - 6) «حقا اگر به طور یقین می دانستید; البته دوزخ را مشاهده خواهید کرد .»
فکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید . (ق/22) «ما پرده از کارت برانداختیم و چشم بصیرتت بیناتر گردید .»
مجموعه آیات مذکور برای تحریک و برانگیختن ذهن برخی از مسلمانان صدر اسلام پرسش آنان از مسئله دیدن خدا و علم غیر عادی کافی بود . البته در تفسیر این قبیل آیات، میان مسلمین و علمای مذاهب مختلف اختلاف نظرهایی وجود دارد; اما آنچه اهمیت دارد این است که بدانیم قرآن برای نخستین بار ذهن مسلمین را برانگیخت و مسئله رؤیت خدا را مطرح فرمود .
مسئله رؤیت در دیگر ادیان
نکته قابل ذکر این است که مسئله رؤیت خدا، قبل از اسلام نیز مطرح بود . در یهودیت در سفر خروج از کتاب تورات موسی (ع) از خدا تقاضا می کند و می گوید: «قال ارنی مجدک » . (1)
این قسمت شباهتی کامل با آنچه در قرآن آمده است، دارد . آنجا که فرمود: رب ارنی انظر الیک . (اعراف/143) «خدایا، خود را بر من آشکار بنما که [بی حجاب] جمال تو را مشاهده کنم .»
با این تفاوت که در تورات، موسی (ع) خواهان رؤیت مجد اوست، اما در قرآن، تقاضای رؤیت نفس او را دارد . در تورات، پاسخ خدا این است که «روی مرا نمی توانی ببینی » ; زیرا نمی توانی مرا ببینی و همچنان زنده بمانی . این جواب نیز شبیه «لن ترانی » است و برخی از علمای اهل سنت، نظیر علمای حنبلی و متکلمان اشعری به همین آیه استناد کرده و گفته اند که انسان در دنیا به ؤیت خدانائل می شود . در تورات آمده است که خداوند بر موسی (ع) تجلی کرد و به او اجازه داد تا وی را از قفا ببیند; به گونه ای که برخی متکلمان یهودی نظیر یوسف البصیر (قرن پنجم هجری) در کتاب «المحتوی » و موسی بن میمون (602 - 530 هجری قمری) در کتاب «دلالة الحائرین » در زمینه مسئله رؤیت خدا، مسائلی را پیش کشیده اند، و به خصوص با تاثیری که از معتزله گرفته اند، در ادامه دادن به این مباحث، نقش مهمی ایفا کرده اند . (2)
مسئله رؤیت خدا در مسیحیت نیز مطرح بوده است . در باب اول انجیل یوحنا آمده است که: «هرگز کسی خدا را ندیده است » (3)
در میان متفکران مسیحی، آگوستین (354 - 430 م) در مورد دیدن پروردگار مباحثی را مطرح کرده است . وی بخشی از کتاب «شهر خدا» را به این مسئله اختصاص داده است . (4)
به طور کلی از نظر یهودیت و مسیحیت، رؤیت خدا در دنیا منتفی است، اما در آخرت امکان دارد . بنابراین یکی از مباحث مسیحیت در قرن وسطی، بحث رؤیت خدا در بهشت (Visiobeatifica) بوده است . البته آگوستین وعده دیدار خدا را به آخرت موکول کرده است، اما در دنیا نیز مشاهده خدا را به صورت مجمل و مبهم ممکن می داند .
مسئله رؤیت خدا در آیین زرتشتیان نیز مطرح بوده است و می توان تاثیرات آن را در سؤالاتی که در «داستان رینیک » از منوچهر فرزندان جوان جم، موبد موبدان کرمان، مطرح کرده است، به وضوح دید . (5)
این مباحث هر چند در ادیان قبل از اسلام مطرح بوده است، اما بدین معنا نیست که بحث های کلامی مطرح شده در اسلام درباره مسئله رؤیت خدا، تحت تاثیر آنها بوده است . آیات قرآن کریم و روایات متعددی که در این باره وجود دارد، برای تحریک ذهن مسلمین و سوق دادن آنان به مسئله دیدار خدا، کافی بوده است .
دوره دوم: حدیث
مسئله رؤیت به جز قرآن، بر محور احادیث متعددی می چرخد . اولین حدیث از آن پیامبر اکرم (ص) است . شخصی از پیامبر اکرم (ص) سئوال می کند که آیا خدا را می توان دید; پیامبر پاسخ مثبت می دهند . البته در این زمینه ظاهرا دو گونه نقل وجود دارد:
الف . عن جریرابن عبدالله البجلی قال: کنا جلوسا عندالنبی (ص) فنظر الی القمر لیلة البدر فقال: انکم ستعرضون علی ربکم فترونه کما ترون هذاالقمر لاتضامون فی رؤیته . (6)
«جریرابن عبدالله البجلی روایت می کند که ما در شب چهاردم ماه در خدمت پیامبر (ص) نشسته بودیم، پیامبر (ص) به ماه نگاه کرد و فرمود شما بدون شک با خدای خود دیدار خواهید کرد; همچنان که این ماه را می بینید; بدون آنکه در رؤیت او سستی روا بدارید .»
کلمه «تضامون » اگر با تشدید میم باشد از ریشه ضمم است یعنی به هنگام رؤیت به یکدیگر فشار نمی آورید . ولی اگر به تخفیف میم باشد، از ریشه ضمیم و به معنای ظلم است; یعنی هنگام رؤیت به یکدیگر ستم نمی کنید، به طوری که بعضی ببینند و بعضی دیگر نبینند . (7)
در این نقل، سؤالی از پیامبر نشده است . ایشان در شب بدر زیر آسمان صاف نشسته بودند و به ماه می نگریستند . در این حال فرمودند شما پروردگار خویش را خواهید دید; چنانکه هم اینک ماه را در شب بدر می بینید .
ب . عن ابی هریرة قال: قال رسول الله (ص) اتضامون فی رویة القمر لیلة البدر و تضمامون فی رؤیة الشمس؟ قالوا لا . قال فانکم سترون ربکم کما ترون القمر الیلة البدر لا تضمامون فی رؤیته . (8)
«ابوهریره می گوید که پیامبر (ص) از اصحاب خویش پرسید که آیا در رؤیت ماه در شب بدر شک دارید؟ اصحاب پاسخ منفی دادند . پیامبر (ص) مجددا فرمود: پروردگار خویش را خواهید دید; چنانکه ماه را در شب بدر می بینید .»
به هر حال حدیث «رؤیت ماه در شب بدر» به همراه آیات قرآن کریم، افق های تازه ای را پیش روی مسلمین گشود و مباحثی را درباره رؤیت خدا در طی قرون متمادی پدید آورد .
در این زمینه احادیث بسیاری در جوامع روایی سنی و شیعه نقل شده است . از جمله در «توحید شیخ صدوق » اخبار متعددی دال بر جواز رؤیت خدا در دنیا مذکور است که نشان می دهد این مسئله از زمان پیامبر اکرم (ص) و نیز ائمه معصومین (ع) کاملا مطرح بوده است .
یکی از روایات «باب رؤیت خدا» در توحید صدوق چنین است: «ابوالحسن موصلی از امام صادق (ع) نقل می کند که ایشان فرمود که یکی از علمای یهود به خدمت امیرالمؤمنین (ع) آمد و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! آیا پروردگار را دیده ای، هنگامی که او را پرستیده ای؟ حضرت فرمود که وای بر تو! عادت من این نبوده که پروردگاری رابپرستم که او را ندیده باشم . سائل عرض کرد او را چگونه و با چه کیفیتی دیده ای؟ حضرت فرمود که وای بر تو! چشم ها نمی توانند او را با مشاهده دیدها ببینند و لیکن دل ها می توانند او را به حقایق ایمان ببینند .» (9)
امام جعفر صادق (ع) پیشوای عظیم الشان، ضمن تفسیری که از برخی آیات قرآن کریم کرده اند، مسئله رؤیت را از دیدگاه عرفانی مطرح نموده اند . در تفسیری که منسوب به ایشان است، (10) در مسئله توحید، به تاویل های عرفانی پرداخته اند که می توان به نمونه هایی از آن اشاره کرد . (11)
امام (ع) درباره این آیه که: فانزل الله سکینته علیه و ایده بجنود لم تروها . (توبه/40) اشاره ای به نزول فرشتگان در غزوه بدر نمی کنند، بلکه آیه را به لشکرهای یقین و ایمان به خدا و توکل بر او منطبق می نمایند .
ایشان همچنین در آیه ان الملوک اذا ادخلوا قریة افسدوها . (نمل/34) به دل مؤمنان اشاره کرده، می فرمایند: «چون معرفت به دل آنان راه یابد، آرزوهای باطل و خواهش های جزئی را از آن می راند; تا دیگر در دل ، جز برای خدای تعالی جای نباشد .»
در این تفسیر نیز می بینیم که امام در تفسیر آیه: امن جعل الارض قرارا (نمل/61) می فرماید: کسی که دل اولیای خود را قرارگاهی برای معرفت خودسازد و در هر نفس رودهای فیاض احسان خود را روان کند وآن را با کوه های توکل استوار دارد ...»
همچنین در تفسیر آیه: فیها فاکهة و النخل ذات الاکمام . (الرحمن/11) می بینیم که امام صادق (ع) زمین را به دل اولیای خدا تاویل نموده، اظهار می دارند که خدا دل اولیای خود را باغ انس خود کرده و در آن درخت های معرفت نشانده است که ریشه هاشان استوار در سر آنها و شاخه هاشان برافراشته در حضرت الهی است . آنها در هرزمان از این درختان میوه های انس الهی می چینند و چنان که می فرماید: فیها فاکهة والنخل ذات الاکمام . یعنی ذات الالوان یا به انواع مختلف، که هر کس نوعی از آنها را به قدر سعی خود و آنچه از مبادی معرفت و آثار ولایت بر او آشکار شده است، می چیند .
به هر تقدیر، امام (ع) در این تفسیر، از تاویل بهره فراوان برده اند و با ذوق عرفانی، غنای گسترده ای به قرآن بخشیده اند .
در این تفسیر، درباره مسئله رؤیت به مباحث بسیار جالبی بر می خوریم . امام (ع) خدا را، چنین وصف می کند: ... منزه عن کل درک ماهیته و الاحاطة بکیفیته و هو المستور عن الابصار و الاوهام و المحتجب بجلاله عن الادراک; «خداوند برتر و پاک تر از آن است که بتوان ماهیت او را درک کرد و بر کیفیت وجودش احاطه پیدا نمود . او از دیدگان و اوهام پنهان است و به جلای خود، از ادراک پوشیده و نهان است .»
بدین ترتیب امام (ع) با صراحت، درک ماهیت و احاطه به او را ناممکن می داند . همچنین ضمن اشاره به عجز انسان از دیدن او با چشم، می گویند: انسان هرگز خدا را با چشم سر نمی تواند ببیند . چنانکه خداوند به همین مطلب در پاسخ به تقاضای موسی (ع) اشاره کرد و فرمود: فکیف له برویة ربه عیانا; (12) «پس او چگونه می تواند خدای خود را آشکار رؤیت کند .»
امام (ع) در تفسیر آیه فیها ما تشتهیه الانفس و تلذالاعین، (زخرف/71) به این نکته اشاره می فرمایند که میان آنچه نفوس آرزو کنند و آنچه چشم ها از آن لذت می برند، مانند تر کردن انگشت در دریاست . در حقیقت، لذات بهشت دارای حد و نهایتی است; چرا که مخلوق است . حال آنکه چشم ها در سرای باقی تنها آنگاه لذت می برند که در حضرت باقی - جل و علا - نظر کنند; اما این لذت نه حدی دارد، نه نهایتی و نه قابل توصیف است . میان رؤیت خدا ولذات مخلوق موجود در بهشت، تفاوت از خدا تا نعمت های اوست و اگر آدم مرتکب گناه شد، تنها به سبب ترجیح دادن نعمت بر ولی نعمت بود . (13)
تفسیر امام (ع) درباره آیه ان المتقین عند ربهم جنات النعیم، (قلم/34) این است که «کسی که از گناه پرهیز کند، جایش در بهشت نعمت ها است و هر آنکه از خدا بترسد، پرده از برابر دیدگانش برداشته می شود و او حق را در همه احوال مشاهده می کند .» (14)
امام (ع) درباره آیه و انی لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا، (طه/82) تعبیر «آمن » را به معنای «شاهد» دانسته و فرموده اند: «من می آمرزم کسی که جز من را مشاهده نکند .» (15)
امام آیه الم نشرح لک صدرک، (الشرح/1) را چنین تاویل فرموده اند: «لمشاهدتی و مطالعتی » . (16) در تفسیر این آیه، با صراحت از تعبیر «مشاهده و لقاء» استفاده کرده اند . اینها و ده نمونه مشابه، نشان می دهند که رؤیت خدا در احادیث، دیدن با چشم سر نیست، بلکه «رؤیت قلبی » ، «مشاهده درونی » و «لقاءالله » است که از آن در لسان عرفان به مکاشفه یا کشف و شهود تعبیر می شود . امام صادق (ع) با اشاره مکرر به حصول این گونه رؤیت در قیامت، نظر کردن به خدا را در بهشت، عطا و جزای مؤمنان و اهل تقوا می دانند .
رؤیت قلبی و شهود باطنی در آخرت، موضوعی است که علمای شیعه بر آن اتفاق نظر دارند; چنان که نفس رؤیت با چشم سر، مورد وفاق آنان است . شیخ صدوق در کتاب «توحید» ، احادیث فراوانی را در این زمینه، از پیامبر اکرم (ص) و ائمه اطهار (ع) نقل می کند .
واقعیت آن است که آراء و نظریات امام صادق (ع) منشا و بذر تمام دیدگاه ها و اعتقادات اصیلی شد که در تصوف و عرفان اسلامی شکل گرفت . «معرفت » در تفکر امام (ع) جایگاهی اساسی دارد; همان که به عنوان «کلید تصوف » در دوره ذوالنون مصری رواج یافت .
امام (ع) بر اساس آیه تبارک الذی جعل فی السماء بروجا (فرقان/61) میان جهان هستی و دل آدمی، مطابقت و تناظر می افکند . خدا آسمان را به سبب بلند آن «سماء» نامید و دل انسان نیز «سماء» است; زیرا با ایمان و معرفت بالا می رود و والا می شود . (17)
امام (ع) میان دوازده برج آسمان و دوازده برج دل، مشابهتی برقرار می فرمایند و چنانکه مسئله «مقامات و منازل » را پی ریزی فرموده اند، به طبقه بندی مؤمنان بر اساس مراتب معرفت های باطنی دست زده اند . (18)
امام (ع) حتی به مسئله شطح در کلمات موسی (ع) اشاره دارند و فرموده اند: از موسی (ع) پرسیدند که از کجا دانستی که آن ندا، ندای حق است؟ گفت از اینجا که ندا مرا فانی کرد و در خود فرو برد; چنانکه گویی هر مویی از تنم از جمیع جهات مخاطب ندا است و گویی خود به ندا جواب می دهد . پس هنگامی که انوار هیبت خدا، مرا در خود فرو برد و انوار عزت و جبروتش مرا احاطه کرد، دانستم که از جانب حق، مخاطب شده ام و چون نخستین کلمه خطاب «انی » و در پی آن «انا» بود، دانستم که به احدی جز حق نمی سزد که از خود با دو لفظ متتابع خبر دهد . پس در دهشت افتادم و این محل فنا بود . آن گاه گفتم: «تو! تو آنی که جاودانی و جاودان خواهی ماند . و موسی (ع) را نه مقام آن است که با تو سخن بگوید و ... . نه جرات آن، مگر آنکه تو با بقای خود او را بقا دهی و با صفت خود او را صفتی دهی . تو هم مخاطبی و هم مخاطب، پس گفت: جز من کسی نمی تواند حامل خطاب من باشد و جز من کسی نمی تواند به من پاسخ دهد . من هم متکلم و هم مکلم، و تو در این میانه، شبحی بیش نیستی که خطاب در تو واقع می شود .» (19) این تحلیل آنچنان از نظر عرفانی غنی است که اسرار آن بر هیچ متخصص عرفان اسلامی پوشیده نیست .
نتیجه آنکه امام جعفر صادق (ع) پیشوای عظیم الشان عالم تشیع، شیوه جدیدی را در تفسیر و تعبیر آیات قرآن کریم پیش رو نهاد که عبارت از اتکا بر یافته های درونی مقام عصمت در تفسیر آیات قرآن کریم است . می توان گفت «قرائت عرفانی » از قرآن، ریشه در سخنان و تفسیر ایشان دارد .
امام صادق (ع) مسئله رؤیت را از دیدگاه کاملا معنوی و عرفانی، هم در ضمن احادیثی که از اجداد بزرگوار خویش نقل فرموده اند و هم در ضمن تفاسیری که خود آن بزرگوار ارائه داده اند، مورد عنایت قرار داده اند . آراء و نظریات آن بزرگوار در واقع بذر و ریشه تمام اندیشه ها و دیدگاه های اصیل و سالم اسلامی، از جمله مسئله رؤیت خدا است که بعد از ایشان در عرفان اسلامی بر سر زبان ها افتاد .
ادامه دارد
پی نوشت ها:
1) سفر خروج 23/18
2) ر، ک: دلالة الحائرین ، ج 1 ، فصل 4 - 5
3) سنت آگوستین: شهر خدا، کتاب بیست و دوم، فصل 29
4. Lang, Heaven, A Agustine: city of God. Tran by Henry Bettenson (penguin History, Yale university press, 1990). book, London, 1972). and coleen medanel Bernird.
5) پورجوادی، نصرالله، رؤیت ماه در آسمان، ص 45 .
6) سنن الترمذی، تحقیق احمدمحمدشاکرج 4، ص 687 .
7) ابن اثیر; نهایه، ج 3، ص 101
8) سنن الترمذی: همان ، ص 688
9) توحید صدوق، ص 99
10) سلمی، ابو عبدالرحمن: مجموعه آثار، ج 1، (تفسیر جعفرالصادق)، تصحیح بولس نویا، مرکز نشر دانشگاهی ، تهران، 1369 .
11) نویا، پل ; تفسیر قرآنی و زبان عرفانی، ترجمه اسماعیل سعادت ، ص 128 - 151 ; پورجوادی ، نصرالله: همان، ص 63 - 68 ; شیمل ، آن ماری: ابعاد عرفانی اسلام ، ترجمه عبدالرحیم گواهی، ص 98 - 99 .
12) سلمی، ابوعبدالرحمن، همان ، ص 196
13) همان، ص 59
14) همان، ص 58
15) همان، ص 46
16) همان، ص 229
17) سلمی، ابوعبدالرحمن، همان، ص 46
18) همان .
19) دایرة المعارف اسلام، تحریر دوم، ج 3 ، ص 496 - 497، الفرقان، ص 128
از مسائلى که براى تمام اندیشمندان روشن شده اینستکه تمام موجودات جهان داراى نیروى اثرگذارى و اثرگیرى هستند، اگر بگوئیم خانه خلقت، کاخ آفرینش مرکز اثر و تأثر است سخنى بگزاف نگفته، زیرا فعل و انفعال و تأثیر و تأثر دو واقعیت است که در بافت وجودى تمام اجزاء عالم مشاهده میشود.
این دو برنامه در موجودات زنده آشکارتر است، باین خاطر کوشش روانشناسان بیشتر متوجه باوضاع موجودات زنده است.
روانشناسان عاملى که موجود زنده را تحت تأثیر قرار میدهد نامگذارى بمحرک و عکسالعمل موجود زنده را در برابر محرک پاسخ و از موجود زنده بهر نامى که مشهور است یاد میکنند.
روانشناسان براى هریک از موجود زنده و محرک و پاسخ یک علامت اختصارى انتخاب کرده که در مقالات یا سخنرانیها بآن علائم اشاره میکنند.
پاسخ/ موجود زنده/ محرک
// تردید نیست که هر موجود زندهاى?O در برابر محرک?S داراى پاسخ است?R روانشناسان تمام محرکها را بر دو دسته تقسیم کردهاند محرک داخلى، محرک خارجى و بتناسب این تقسیم باید گفت پاسخ موجود زنده هم بر دو نوع است پاسخ داخلى، پاسخ خارجى.
در مثل، کسیکه دچار مرض قند است، بدستور طبیب باید از آمپولى بنام انسولین که از لوزالمعده حیوانات گرفته شده و براى کم کردن قند خون مصرف میکنند تزریق کند.
هنگامیکه مواد انسولین وارد بدن میشود، قند بمرحله طبیعى برگشته و بیمار را از عوارض آن راحت میکند در اینجا بیمار موجود زنده انسولین محرک و برگشت قند بحد طبیعى پاسخ موجود زنده است و انسولین از محرکهاى داخلى است.
و در قسمت محرکهاى خارجى به نور و صوت مثل میزنند و عکسالعمل چشم یا گوش موجود زنده را پاسخ میگویند.
روانشناسان میگویند: همیشه باید نیروى ما متمرکز در توجه بمحرک باشد زیرا موجود زنده جز عکسالعمل در برابر محرک کار دیگرى ندارد و پاسخ موجود زنه بطور جدى به تناسب عامل تحریک است. این مائیم که باید تمام دقت را بکار برده محرک داخلى یا خارجى را در وضعى عادلانهتر قرار دهیم تا پاسخ موجود زنده در برابر آن عادلانه باشد، بدون تردید محرک اگر خارج از حدود باشد، موجود زنده چارهاى جز پاسخ خارج از قانون ندارد و در این زمینه زیان متوجه انسان است، فرض کنید انسولین بیش از حد ببدن تزریق شود، یا نور و صوت بیش از اندازه بچشم و گوش برسد چه خواهد شد؟ آنچه مهم است تنظیم محرک بتناسب موجود زنده است، این بود نظر روانشناسان که براى تنظیم کردن این مسائل سالها مطالعه و آزمایش و تجربه کردهاند، و از این راه به بشر خدمتى درخور ستایش نمودهاند.
نظر اسلام
از مطالعه دقیق آیات قرآن و روایات و اخبار رسیده از پیامبر و ائمه طاهرین استفاده میشود، که اسلام در برنامه تربیت و تعلیم مسئله محرکها و پاسخها و موجود زنده را بصورت گسترده و جامعى توضیح داده، و بدون شک اگر مرد و زن با الهام گرفتن از قواعد اسلام در مسئله تربیت و سایر برنامهها زندگى کنند، بتماشاى سعادت نائل آمده و در هیچ برنامهاى دچار ذلت و زبونى نخواهند شد.
اسلام در برنامههاى تربیت قائل بدو نوع محرک است، محرک درونى مثبت و محرک درونى منفى.
1- محرک درونى مثبت: عبارتست از عقل، اراده، وجدان، عشق و ایمان و تمام حسنات اخلاقى، که انسان خواه ناخواه در برابر هریک از این محرکهاى مثبت پاسخهائى مثبت دارد، اگر این محرکها در درون انسان با تکیه ببرنامههاى الهى رشد پیدا کنند، بناچار موجود زنده را وادار بپاسخ میکنند، و میدانندن که پاسخ در برابر هریک از این محرکهاى مثبت چه خلاءهائى را در زندگى فردى و خانوادگى پر میکند.
2- محرک خارجى مثبت: قرآن، پیامبر، امام، رفیق خوب و شایسته، معلم صالح، پدر و مادر آگاه، محیط اسلامى، که پاسخ انسان در برابر هریک از این محرکهاى مثبت خارجى پر کننده خلاء است، و اگر انسان از نیروى اراده و اختیار خویش استفاده کند و خود را در برابر محرکهاى مثبت درونى و برونى قرار دهد انسان ایدهآل خواهد شد و مجتمع تشکیل یافته از این انسانها جامعه اسلامى و توحیدى خواهد بود، جامعهاى که هریک از افرادش بحقوق طبیعى، اجتماعى، اقتصادى و اخلاقى خود خواهد رسید، و نشانى از کمترین ظلم و تجاوز در آن جامعه یافت نخواهد شد.
3- محرک درونى منفى: هواى نفس، طول امل، خواسته غلط، مجموع رذائل اخلاقى که انسان را سخت تحت تأثیر قرار داده، و راه ذلت و زبونى و شقاوت را بروى انسان میگشاید و تأثیرات سوئى بر جسم و جان و بر اوضاع خانه وجامعه میگذارد.
4- محرک خارجى منفى: محیط آلوده، فرهنگ استعمارى، پدر و مادر بىتربیت، معلم خائن، کارگردانان دولتى ستمگر، رفیق ناباب، عوامل تحریک شهوت و غریزه. م
انسان برترین موجود زنده روى زمین است و خواه ناخواه در برابر این چهار نوع محرک قرار دارد و در برابر هریک از این محرکها ناچار بپاسخ است و پاسخ او در برابر هریک از محرکها عبارتست از احوال درون و اعمال بیرون او، اینجاست که موقعیت محرکها و نقش آنها در زندگى انسان و بالاتر در سعادت و شقاوت او روشن میشود، و اسلام در این زمینه بالاترین مسئولیتها را نسبت ببشر بعهده گرفته و آن آگاهى دادن بمردم است که محرکهاى مثبت درونى و برونى، و محرکهاى منفى درونى و برونى چیست و کدام است، و چه تأثیراتى در حیات انسان و جسم و جانش میگذارد و پاسخهاى انسان در برابر محرکها بچه کیفیت است، و اینهک این محرکها و پاسخها اگر مثبت باشد پدیدآرنده حیات اسلامى و تربیت خدائى در دنیا، و آفریننده بهشت در جهان بعد است و بر عکس اگر انسان خویش را در برابر محرکهاى منفى درونى و برونى قرار دهد، نظام زندگى دنیایش آشفته شده، و در تمام زوایاى حیات دچار ظلم و تجاوز گشته، دنیاى آخرتش بقول قرآن درهم ریخته و جز عذاب الیم برایش باقى نخواهد ماند.
اسلام در این زمینه از نشان دادن هیچ راه قانونى فروگذار نکرده وتمام مقرراتش بر پایه جلب منفعت براى بشر، و دفع ضرر از زندگى آدمیان قرار دارد.
نظام بندگى و عبادت، نظام اخلاق و معنویت، نظام اقتصادى و مادیت نظام اجتماعى و سیاست و خلاصه کلیه نظامات اسلام بر اساس آبادى دنیا و آخرت ناس قرار دارد، و پیامبر بزرگ در ابتداى بعثت باین حقیقت اشاره کردند انّى قد جئتکم بخیر الدّنیا و الآخرة.
در فرهنگ مقررات اسلام، انسان بپاکترین زندگى دلالت میگردد، و در جهت قانون بتمام نیازهاى او پاسخ گفته میشود.
اسلام بر خلاف تمام فرهنگها، که در موضع قانونگذارى سعى دارند بتمام تمایلات و خواستهها و غرائز غیر قانونى جواب مثبت بدهند، و هر رنگیکه بشر دلش بخواهد به بشر بدهد، اراده دارد که بشر را رنگ حقیقت و واقعیت دهد، و میکوشد که مقام خلافت ازخ دا را در انسان متبلور کند و خلاصه باو رنگ خدائى بدهد صبغة اللّه و من احسن من اللّه صبغة «1».
اسلام مقرراتش بوسیله اللّه و بصلاحدید پیامبران و ائمه تنظیم شده و از جامعه دعوت میکند: بر خدا تکیه کرده، و حق را وکیل خویش گرفته، و از اجراى دستورانش کراهت نداشته باشند، زیرا فرامین او آفریننده خیر دنیا و آخرت بشر است و چه رنگى از رنگ اسلام بهتر است؟.
در سطور قبل خواندید، هیچ مسئلهاى در اسلام فروگذار نشده، و آنچه براى دنیا و آخرت انسان لازم بوده بیان گردیده، پیامبر بزرگ فرمود: بخدا قسم هیچ برنامهاى نبود که شما را بجهنم نزدیک کند مگر اینکه من شما را بآن آگاه و از آن نهى کردم، و هیچ مسئلهاى نبود که شما را ببهشت برساند مگر اینکه من براى شما بازگو کردم و اجرایش را از شما خواستم. آرى در ارائه قرآن، و مقررات لازم و اینکه پس از پیامبر بایدب ائمه رجوع شود برنامهاى فروگذار نشده و حجت الهى بر تمام بندگان تمام است.
دانشمندان ربانى در هر عصرى مردم را به پیروى از قرآن و رسول الهى و ائمه بزرگوار دعوت کرده و عهدهدار بیان فرامین الهى در جامعه بودند اینان با زبان و قلم نگذاشتند رابطه ناس با نبوت و امامت قطع گردد، آیا باز هم براى کسى عذرى باقى است؟
برنامه بازشناساندن محرکها در اسلام از اهمیت ویژهاى برخوردار است در این جزوه اگر بنا باشد بتمام محرکهاى مثبت و منفى اشاره شود مثنوى هفتاد من گردد، از اینجهت از هریک از محرکهاى مثبت و منفى یک یا دو نمونه یاد خواهد شد، تا زمینهاى براى شناخت انواع محرکها چه درونى و چه برونى در اختیار دوستداران تربیت قرار بگیرد در اینجا تذکر این نکته ضرورى است که در قرآن و روایات از عوامل تحریک مثبت و منفى تحت کلمه محرک یاد نشده، بلکه عنوان اصلى مسئله مورد توجه قرار گرفته و پاسخ انسان در برابر هریک توضیح داده شده و از مردم مسلمان دعوت شده بسوى محرکهاى مثبت درونى و برونى روى آرند، و از عواملى که پاسخ انسان در برابر آن جز زیان و خسارت بحوزه زندگى چیزى نیست بپرهیزند، مثلا عقل یکى از محرکهاى مثبت درونى است و قرآن محرک مثبت برونى، پاسخ انسان در برابر این عامل مثبت باور کردن خدا، شناختن حقایق، شناخت زبانها، تصدیق پیامبر، ارزیابى عاقبت برنامهها و از این نوع امور است، در قرآن مجید نزدیک به هزار آیه درباره این محرک مثبت ذکر شده اما با عنوان اصلى مسئله که عبارت است از تعقل، تفکر، تفقّه و از این قبیل، و حسد یکى از محرکهاى منفى درونى است که عکسالعمل انسان در برابر آن غصه، رنج، ناراحتى، لاغرى، زخم معده و عاقبت خودکشى است، از این محرک هم تحت عنوان خود حسد یاد شده و دنیائى که هدف است نه وسیله یکى از محرکهاى منفى برونى و اینکه در این مقالات از برنامههاى مثبت و منفى یا واجب و حرام در اسلام بعنوان محرکها یاد شده بپیروى از اصطلاح روانشناسان است و نحوه تقسیم و توضیح و تشریح هریک از محرکها از نویسنه این جزوه است.
جهل
جهل از محرکهاى منفى درونى است، تمام بدبختیهائیکه در جوانب حیات انسان دچار آن میگردد، پاسخ آدمى در برابر این محرک است، نمیتوان انکار کرد، که نادانى و ندانستن از خطرناکترین دشمنان است، که انسان در دوره تاریخ حیات با آن روبرو بوده.
جهل مبدأ شرور، مفاسد، پلیدیها، بدبختیها، آوارگیها، اسارتها و فروافتادن در کام اژدهاى استعمار و استثمار و استحمار است.
مبارزه با این محرک، و عواملى که آن را تقویت میکنند، از اهم واجبات و فرائض اسلامى است، و براى بیرون راندنا ین دشمن پرخطر تنها سلاحى که باید بکار برد سلاح علم و دانش است.
تقویت خرد و اندیشه بوسیله دانش، اعم از دانشى که انسان از طریق دین اسلام میآموزد، و در سایه آن باصول زندگى و قواعد انسانى آشنا میگردد، یا دانشى که در کلاس کسب میکند، یا علمى که از راه مطالعه کتب پرثمر بدست میآورد، این دشمن درونى را ضعیف کرده و ننگ بودنش را از دامن حیات و هستى انسان میزداید.
در اینجا باید توجه داشت که معلم غذائى که بعنوان علم بمغز انسان میدهد باید از هر جهت با رشد و تکامل انسان تناسب داشته داشته باشد، زیرا استعمارگران و نوکران کثیف آنان خصوصا در جوامع شرقى، گاهى و یا همیشه سعى دارند از طریق فرهنگ و باستخدام گرفتن پارهاى از برنامهها بعنوان دانش، مانند هنر و هنرپیشگى، شعر و موسیقى، فیلم و فیلمدارى، مجله و سینما، بر جهل مردم بیفزایند، آنان را از منابع زرخیز فکرى و مادیشان غافل کنند، تا بتوانند به دزدىها و یغماگریها و جنایتهاى خویش ادامه دهند، در اینجاست که قرآن مجید بطور قاطع از انسان دعوت میکند در معلم و غذایش دقت نماید فَلْیَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ «2». مفسرین شیعه به پیروى از امام باقر علیه السلام جهتى از این آیه را تفسیر به غذاى روح و فکر کردهاند، و اینکه بر هر مسلمانى واجب است از افراد شایسته و صالح و شناخته شده و متخلق باخلاق الهى علم فراگیرند.
در زیرنویس این آیه شریفه محدث بزرگ و جامع فضائل مرحوم فیض کاشانى در تفسیر صافى مقالهاى دارد، که من برگردان فارسى آن را از پاورقى تفسیر نوین ص 58 نقل میکنم.
«همچنان که آدمى روح و بدن دارد، طعام نیز جسمانى و روحانى میباشد، و همانطور که مأمور است به غذاى جسمش بنگرد تا ببیند که منشأش آبى است که از آسمان نازل میشود و زمین شکافته میگردد، لازم است بغذاى روحانیش نیز بیندیشد تا بداند که آنهم از آسمان از جانب خدا نازل میگردد، بدین طریق که باران وحى بر زمین نبوت و شجره رسالت و سرچشمه حکمت میبارد، تا از آنها حبوب حقایق و میوههاى معارف بیرون آمده، و ارواح آنانکه قابل تهذیب و تربیت هستند از آنها تغذیه مینماید پس اینکه امام باقر میفرماید باید آدمى بعلمش بنگرد که از چه کسى فرا میگیرد، یعنى شایسته است دانش خود را از اهل بیت نبوت بگیرد، که مهابط وحى و سرچشمههاى حکمت میباشند، و علومشان از جانب پروردگار است، چنین علومى است که صلاحیت دارد غذاى روح شود، بر خلاف کسانیکه رابطهاى میان آنها و خداوند از حیث وحى و الهام نیست، که دانش آنان یا حفظ اقوال مردمى است که در اقوالشان حجتى نیست، یا ابزار جدالى است که دخالتى در حقانیت و رسیدن به راه راست ندارد، پس از خدا نیست بلکه چنین علمى از شیطان است و نمیتواند غذاى روح باشد».
در زمینه علوم مادى که در برنامههاى روزمره بکار میرود چنانچه در فصل علم و دانش توضیح داده شد، مردم وظیفه یادگیرى دارند، و تعلیم و فراگرفتنش واجب کفائى است، فراگرفتن علوم مادى از معلم شایسته و علوم معنوى از انبیاء و ائمه و علماى ربانى انسان را از جهل جدا کرده و زمینه رشد و تکامل مادى و معنوى را براى جامعه فراهم میآورد.
پس از اینکه شایستگى علم و معلم احراز شد، و معلوم گشت آنچه در اختیار انسان قرار میدهد، در راه صلاح و سداد انسان است و درمانکننده درد خطرناک نفهمى و جهل میباشد، باید تمام هوش و گوش و مشاعر آدمى براى دریافت نور دانش مصرف گردد و تا حصول پیروزى و غلبه بر جهل این راه را ادامه دهد.
امام حضرت موسى بن جعفر علیه السلام چنانچه کتاب کافى و وافى، و بحار و تحف العقول نقل میکنند خطرات جهل را براى هشام بن حکم شاگرد بزرگوارشان نقل میکنند و در حقیقت امام علیه السلام جهل را یک محرک منفى و درونى دانسته و نزدیک به هفتاد برنامه را بعنوان پاسخ انسان در برابر آن بیان میدارد، و از آن برنامهها تحت جمله ارتش جهل یاد میکند، و اگر انسان بمعالجه جهل برنخیزد در برابر آن چارهاى جز پاسخ گفتن در نزدیک به هفتاد مورد ندارد، که همه موارد ایجادکننده خسارت در زندگى دنیا و آخرت آدمى است.
پاسخ/ انسان/ جهل
// پاسخ موجود زنده، محرک
کفر، نومیدى، ناسپاسى، دلسختى، رغبت خارج از حد بمادیگرى، تکبر، تکذیب حق، جور، طمع، نفهمى، تندخوئى، شتاب، دوروئى، ناخشنودى، حرص، پردهدرى، شکمپرستى، غدر، مرض درشتى، بدکارى، افشاء سر، پلیدى، رنج، فزونطلبى، شقاوت، گردنفرازى، سختدلى، انتقام، فراموشى، دریغ داشتن از خیر، نافرمانى از حق، کودنى، نیرنگ، تأخیر در نیکى، ستم، بىشرمى، درشتى، هوس، اصرار بر گناه، عدم پذیرش حق، شک، دریوزگى، قطع رابطه، دشمنى سربلندى بیجا، انکار، راز گشودن، زشتى، حسادت، زیادهروى، بلاء، سبکى، سهلانگارى، دورى از دعا، جدائى، سخنچینى، کسالت، بخل، فریفتگى، اندوه، خودبینى، حماقت. «3»
اینست ضربههاى هولناک جهل، آیا مبارزه با این محرک خطرناک درونى نباید از مهمترین برنامههاى انسان باشد؟
بر مردما ست که بعلاج این مرض بوسیله کسب دانش برخیزند، و مبارزه با جهل را بوسیله رجوع به دانایان و تقویت خود و معرفت و نیرو بخشیدن بتوان خویشتندارى تقوا تا بکمال رساندن قوه اندیشه و بهرهگیرى از آن ادامه دهند.
سوءخلق
سوءخلق به مجموعه سیئات اخلاقى و رذائل روانى اطلاق میشود، انسان در برابر هریک از رذائل اخلاقى که خود یک محرک خطرناک درونى است پاسخ یا پاسخهائى دارد.
مبارزه با فقر حسن خلق برتمام مرد و زن مسلمان واجب است، و اصولا اسلام از سه رکن اعتقاد و عمل و اخلاق تشکیل شده، و فاقد اخلاق فاقدى ک سوم از مسلمانى است.
کسى نباید اجازه دهد ظرف هستى و وجودش پایگاه برنامههاى ابلیسى و ضد خدائى شود، من اگر بخواهم تمام برنامههاى حسن خلق و سوءخلق را که قواعد هر کدامش اولى از محرکهاى مثبت درونى و دومى از محرکهاى منفى درونى است توضیح دهم بایدب تمام آیات و روایات باب اخلاق اشاره کنم، و این بر خوانندگانست که بکتب اخلاقى اسلامى مراجعه کنند، در این بخش بیکى از محرکهاى منفى درونى باب اخلاقى که شاید بیشتر مردم گرفتار آنند، و پاسخهاى آنان در برابر آن زیانهاى زیادى نصیب ایشان کرده بسنده کرده.
حسد
حسد در میان رذائل اخلاقى از محرکهاى زیانبار درونى است، که آدمى را در دام خطرهاى فراوان جسمى و روحى گرفتار میکند.
غصه، رنج، اندوه، پریدگى رنگ، بهم خوردن ضربان قلب، لاغرى، زخم معده، تشنج، ضعف اعصاب، کشتن، خودکشى و ... پاسخهائیست که انسان در برابر این محرک از خود بروز میدهد.
رشک و حسد بردن بدیگرى که چرا نعمت، زیبائى، مقام، شخصیت، و مال دارد، انسان را دچار اضطراب و ناامنى روحى میکند، و مسیر زندگى را بسوى بدبختى تغییر جهت میدهد.
زیبائى ظاهرى دیرى نمىپاید که از بین میرود، مال دست بدست میگردد، و یا با یک حادثه نابود میشود، مقام و موقعیت هیچ پایدارى ندارد، هر نوع نعمت مادى در معرض زوال و نیستى است، پس چه معنا دارد عاقل و مسلمان باوصاف عارضى و به نعمتهاى از دست رفتنى که در اختیار دیگران است حسد بورزد؟!
دنیا آنقدر ندارد که بر او رشک برند |
اى برادر که نه محسود بماند نه حسود |
|
حسد گاهى ویرانگر وجود خود حسود، گاهى متلاشىکننده زندگى یک خانواده، و زمانى بدبختکننده یک ملت، و چهبسا قوه تخریبش ویرانکننده تاریخ درخشان یک جامعه میباشد، و یا تغییردهنده تاریخ یک است.
از امام ششم پرسیدند، آیا مردم موقعیت علمى، اخلاقى، سیاسى، و شخصیت والاى على علیه السلام را در همه شئون حیات آگاه نبودند؟
فرمود چرا، عرضه داشتند بکدام علت پس از درگذشت پیامبر با او مخالفت کردند و تا آخر عمر لحظهاى او را از آزردن خاطر آزاد نگذاشتند؟! امام فرمود بخاطر حسد.
آرى بمقام و موقعیت بىنظیر او رشک بردند، بهمین خاطر بخیال خود میخواستند نعمتهاى معنوى و انسانیش راکه از راه بندگى بدست آوره بود از او بگیرند، یا او را همانند عادىترین فرد جامعه تنها گذاشته، تا از پیشرفت برنامههاى خدائىاش که مایه حیات اسلام و تاریخ بشر بود جلوگیرى کنند، و این حسدى بود که تاریخ یک جامعه را تا روز واپسین تغییر جهت داد، و علت ستمهاى فراوان بر پیکر اسلام و اجتماع شد و راستى حسابرسى به میوههاى تلخ این نوع حسد از طاقت تمام انسانها خارج است جدا گاهى پاسخ انسان در برابر این محرک درونى ویرانگر تمام ویژهگیهاى مثبت یک جامعه تاریخى است، ذکر قسمتى از روایات باب حسد، شاید لازم باشد، تا هرکس آلوده به این درد خطرناک است با توجه بگفتار معصوم خود را معالجه کند.
عن ابى عبد اللّه قال: انّ الحسد یأکل الایمان کما تأکل النّار الحطب: «4»
حسد ویرانگر ایمان است، چنانچه آتش خورنده و از بین برنده هیزم است.
علامه مجلسى در زیرنویس روایات حسد در بحار مقاله جالبى دارد، که فرازهائى از این مقاله چنین است: حسد از نظر عقل زشت است، زیرا حسد عبارت از بدخواهى نسبت به دگران و خشم بردن بر احسان الله به بندگان است، کدام گناه بدتر از ناگوار داشتن آسایش مسلمان است، مگر نعمت دست مردم براى تو چه زیانى دارد که بر آن رشک میبرى؟!
علل حسد زیاد است مهمترین آنها هفت عدد است: کینه، عزتخواهى، تکبر، عجب، وحشت، ترس از فوت مقاصد خویش، حب ریاست، بدذاتى و بخل، علامه بزرگوار حضرت مجلسى که در خدمت بشیعه کمنظیر است و دفاع مرجع عالیقدر شیعه حضرت امام خمینى در اولین سخنرانى پس از مرگ پسرش بعنوان گلایه از روشنفکرانیکه از تاریخ حیات دانشمندان کم اطلاعند و باین سبب در ارزیابى خود نسبت بدانشمندان شیعه دچار اشتباه شدهاند و دفاع امام نمایشگر واقعیت بر ارزش مجلسى است، مقاله خویش را در بحار درباره حسد باینصورت ادامه میدهد: حسد از بیماریهاى بزرگ دل است و امراض دل جز با عمل و عامل قابل درمان نیست.
براى رفع بیمارى حسد باید بدانى که اولا رشک بردن و حسد ورزیدن بایمان و بدنیاى تو ضرر میزند بخاطر اینکه حسد تو بمعناى خشم بردن نسبت بر مقدرات حق بیکى از بندگانش، و اینکه چرا خداوند بفلانى نعمت عنایت کرده؟!
و اما بدنیایت زیان وارد میسازد زیرا بخاطر اینکه آدمى در زیر فشار حسد دچار هرگونه بدبختى و رنج و پستى شده و از زندگى آرام محروم و ممنوع خواهد شد.
در مقاله مجلسى دقت کنید و در جملاتش بخصوص قسمتهاى آخرش بیندیشید خواهید دانست که از فرازهاى بیان شده مجلسى بطور صریح استفاده میشود که حسد یک محرک داخلى است و آدمى در زیر فشار این محرک دچار مصائب گوناگونى میگردد، و تکتک برنامههائیکه در قرآن یا کتب اخلاقى از آن تعبیر بسوءخلق شده بمانند حسد یک محرک خطرناک درونى است.
عن ابى عبد اللّه قال: قال رسول اللّه صلى الله علیه و آله: کاد الفقران یکون کفرا، و کاد الحسد ان یغلب القدر: «5»
امام ششم از قول پیامبر میفرماید: بین فقر و کفر فاصلهاى نیست، آدم فقیر در پرتگاه کفر قرار دارد، و حسد محرکیست که نعمت الهى را از کف انسان میرباید.
قال ابو عبد اللّه علیه السلام: آفة الدین الحسد، و العجب، و الفخر: «6» امام ششم فرمود: رشک، خودبینى، فخرفروشى براى دین آفت است.
قال رسول اللّه صلى الله علیه و آله اقلّ الناس لذّة الحسود: «7» حسود در زندگى از همه کمتر لذت میبرد.
عارفى فرموده: الحسد یأکل الجسد: «8» رشک درندهایست که جسم را نابود میکند.
قال علّى علیه السلام صحّة الجسد من قلّة الحسد: «9» امام على علیه السلام حسد را محرکى میداند که پاسخ انسان در برابر این محرک از دست دادن سلامتى جسم است، بهمین خاطر میفرماید سلامت جسم از کمى حسد است.
منفى درونى را که همانند زیانبارترین زهر در وجود انسان است در طول آیات و روایات بیان داشته و راه درمان این درد را تعلیم داده، و از مردم مسلمان خواسته با توجه بفرامین الهى و با تقویت نیروى خودنگهدارى بمبارزه با این خطر اقدام کنند، و خویش را از سیئات اخلاقى پاک کرده به حسنات اخلاقى بیارایند.
در باب حسن خلق که تأمینکننده قسمتى از خیر دنیا و آخرت انسان است، روایتى رسیده که دانستن آن براى همه مفید است.
قال ابن لقمانا لحکیم لابیه: یا ابة ایّ الخصال من الانسان خیر؟ قال الدّین قال: فاذا کانتا اثنتین قال: الدّین و المال قال: فاذا کانت ثلاثا قال: الدّین والمال و الحیاء و قال: فاذا کانت اربعاء قال الدّین و المال والحیاء و حسن الخلق، قال: فاذا کانت خمسا قال: الدّین و المال و الحیاء و حسن الخلق و السّخاء قال: فاذا کانت ستّا قال: یا بنّىّ اذا جتمعت فیه هذه الخمس فهو تقىّ نقىّ و للّه ولىّ و من الشیطان برى.
فرزند با تربیت لقمان از پدر پرسید چه برنامههائى از انسان نیکوست؟ پاسخ داد آراسته بودن به دین آرى دین که مجموعه از مقررات الهى است و بنابر مصلحت انسان بوسیله الله وضع شده و در قسمتهائى از اوامر نواهى و عقاید و اخلاق بفرزندان آدم ارائه گشته.
اجراى فرامینالهى و دورى از آنچه ممنوع شده سعادتآفرین، و سر باززدن از نقشههاى جامع الهى برابر با بدبختى و شقاوت انسان است.
قال لقمان لابنه للحاسد ثلث علامات: یغتاب اذا غاب، و یتملّق اذا شهد، و یشمت بالمصیبة: «10» لقمان فرمود پسرم براى حسود سه نشان است. غیبت بهنگامیکه طرفش غائب است، چاپلوسى بهنگاى که حاضر است، زخم زبان زدن بهنگامیکه کسى ببلائى دچار است. عن الصّادق علیه السلام کان رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله یتعّوذ کلّ یوم من ستّ، من الشّک و المشرک و الحمیّة و الغضب و البغى و الحسد. «11»
امام ششم فرمود: پیامبر بزرگ هر روز از شش برنامه بخداوند پناه میبرد شک، شرک، بىپروائى، خشم، تجاوز، حسد.
فى وصیّة الصّادق علیه السلام لا بیجعفر النعمان الأحول: انّ ابغضکم الىّ المتراسون، المشاون بالنمائم، الحسدة لاخوانهم، لیسوا منّى و لا انا منهم، انّما اولیائى الّذین سلّموا لامرنا، و اتّبعوا آثارنا، و اقتدو ابنا فى کل امور: «12»
امام ششم در سفارشاتش باو جعفرا لنعمان الاحول فرمود: مبغوضترین شما پیش من سه گروهاند، ریاستخواهان، سخنچینان، حسودان، اینان از من نیستند من از آنان بیزارم تنها عاشقان و دوستان من آن مردمى هستند که تسلیم فرمان ما و پیرو خطوط حیات ما و تابع برنامههاى ما در همه امور زندگى هستند. این محرک درونى که فشارش بر موجود زندهاى چون انسان، یا تأثیرش بر روان آدمى علت اینهمه پاسخ زیانبار از طرف انسان است نیاز بیشترى به توضیح ندارد، اسلام در یک حد عالى خطرات و ضربههاى هولناک این محرک پرسید پدر اگر بنا باشد انسان از دو برنامه بهرهور شود باید چه کند؟ پاسخ داد تولید مال از طریق مشروع و قرار دادن آن در گردونه برنامههاى سازنده، و بنا بقول قرآن از راه مال میتوان در برابر هریک درهم هفتصد برابر براى بپا داشتن کیان انسانیت استفاده کرد. «13» و مقصود از دین و مال در پاسخ لقمان همین واقعیت است.
میپرسد اگر آدمى خواسته باشد از سه برنامه استفاده کند چه راهى دارد؟ جواب میگوید پس از آراسته بودن بواقعیات دین و تولید و صرف مال در راه الهى، حیاء، حقیقت اینستکه نیروى حیا آدمى را از برنامههاى ناشایسته و کردار ناپسند و اخلاق حیوانى دور نگاهداشته و از گرفتار آمدن بدام خطرناک شیطان حفظ میکند.
میپرسد در صورتیکه آدمى بخواهد از چهار رشته فیض ببرد چه کند؟ پاسخ میدهد پس از دین و مال و حیاء «حسن خلق» اگر به بخش تهذیب نفس مراجعه کرده در آنجا سرفصل ابواب اخلاق پسندیده را ملاحظه میکنید، و براى دریافت مسائل اخلاقى به باب عشره بحار و وسائل و به کتاب با برکت محجة البیضاء مراجعه کنید.
عرضه میدارد اگر بخواهم از پنج برنامه سود ببرم باید چه کنم پاسخ میدهد سخاوت و هنر گشادهدستى، و این صفتى است که باید در همه دارندگان مال جلوه داشته باشد اعم از دارندگان مال یا علم یا هنر یا قدرت.
میپرسد اگر بخواهم از نیر وى ششم بهره بگیرم چه راهى دارد جواب میگوید:
پسرم این پنج برنامه در هر انسانى متبلور شود باید گفت او انسانى است خودنگهدار و اهل تقوا و تصفیه شده از رذائل و عاشق الله و دور از دام شیطان.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- بقره 132
(2)- عبس 25
(3)- تحف العقول ص 422
(4)- کافى ج 2 ص 231
(5) کافى ج 2 ص 232
(6) کافى ج 2 ص 232
(7) سفینة البحار ج 1 ص 251
(8) سفینة البحار ج 1 ص 251
(9) سفینة البحار ج 1 ص 251
(10) سفینة البحار ج 1 ص 251 و 252
(11) سفینة البحار ج 1 ص 251 و 252
(12) سفینة البحار ج 1 ص 251 و 252
در این حال نجمه گفت: بسیار خوب، برو خدا به همراهت.
حنظله، پس از این کلام در حالى که چند دقیقه بود موضوع غسل را فراموش کرده بود به محض شنیدن رخصت همسرش به یاد غسل افتاد و با حالتى زار و پریش گفت:
اى نجمه زیبا! با این چند دقیقه حرف زدن فرصت احتمال غسل کردن را از من سلب کردى خداوند تو را ببخشد، ولى چه باید کرد قسمت این بود و با تقدیر چارهسازى نتوان کرد، من همین الان مىروم شاید رسول خدا صلى الله علیه و آله را دیدم و عذر خود را به او گفتم از او طلب چاره کردم و شاید براى من دعایى کند که خداوند از این گناه من درگذرد.
در حالى که این سخن را گفت قدمى جلو گذارد که نجمه را براى آخرین بار در آغوش گرفته و با او خداحافظى کند که ناگاه نجمه گفت: اى حنظله! اى شوهر مهربان من! آیا حاضر هستى نام من به بدنامى شهره شود؟!
البته نه نجمه عزیزم این چه سؤالى است که مىکنى؟ هیچ مىدانى اگر بر نگردى کسى از من باور نخواهد کرد که در همین چند ساعت زن تو شده و گوهر دوشیزگى را از دست دادهام، مردم بعد از این به من چه خواهند گفت، آیا در معرض تیر ملامت واقع نخواهم شد.
نجمه ممکن است ولى چاره چیست و چه فکرى به نظرت مىرسد؟ تو را به خدا قسم زود بگو که وقت مىگذرد و مىترسم که ارتش حرکت کند!! نجمه به عجله لباسش را پوشید و در حالى که قصد خود را به حنظله مىگفت، شتابان از خانه بیرون رفت و در خانه چند همسایه را کوفت و پس از چند دقیقه، چهار نفر زن را در اطاق حاضر کرد، آن گاه در برابر آنان روى به حنظله نمود و گفت:
اى شوهر عزیز من! آیا اقرار دارى که دیشب عمل زفاف واقع شد و من زن شرعى تو شدهام؟
حنظله پاسخ داد: بلى، اى نجمه عفیفه و پاک!
آن گاه نجمه روى به طرف شاهدان کرده و گفت:
گواه باشید و این سخن را به یاد داشته باشید؛ زیرا من خوابى دیدهام و پیش خود تعبیر آن را به شهید شدن حنظله و برنگشتن او از جبهه دانستهام، پس اگر روزى طعنه زنان و بدگویان، تیر زبان آلوده خود را متوجه من کردند، شما شاهد و گواه و مدافع من باشید.
هر چهار نفر با نهایت صداقت و لحنى که همراه با تحسین بود، حمل شهادت را قبول کردند و در حالى که به شجاعت و جوانمردى و ایمان حنظله و عفت دوستى و پاکى و مآلاندیشى نجمه، آفرین گفتند از در خارج شدند.
پس از خروج آنها حنظله جلو رفت و سر نجمه را در سینه گرفته در حالى که آن را به خود مىفشرد گفت:
اى بنت سعد! اى محبوبه عزیز! اى معشوقه گرامى و اى همسر ارجمند! خداحافظ، درباره من دعا کن و مرا هرگز فراموش مکن و از یاد مبر که من تو را از دل و جان دوست دارم، گرچه اسلام را بر تو مقدم داشتهام، ولى مىدانم که مرا ملامت نخواهى کرد و از این که رضاى خدا را بر خشنودى تو اختیار کردم، ناراضى نخواهى بود.
اگر از من گله دارى مرا ببخش، از این که نتوانستم کام دل تو را چنان که معمول است برآورم، مرا عفو کن، اى عزیز! اگر پیروز برگشتم تو براى همیشه از آن من خواهى بود و تا آخر عمر با لذت و سعادت زندگى خواهیم کرد و اگر به فیض شهادت رسیدم در آن دنیا مراقب تو خواهم بود و براى تو پیش خداى خود دعا خواهم کرد و طلب مغفرت خواهم نمود، صبر داشته باش شکیبا باش، عزم و اراده به خرج بده، چرا گریه مىکنى، یک مسلمان باید بیشتر از اینها مقاومت داشته باشد، همسر عزیزم! مگر فراموش کردهاى که تو هم امت رسول خدا صلى الله علیه و آله هستى؟
پس گریه نکن اگر به گریه ادامه دهى مرا هم گریه مىاندازى، آن وقت ممکن است در من سستى راه پیدا کند و این سستى دل در من باقى بماند و رشادت لازم در مقابل دشمن خدا، از من ظهور نکند.
نجمه که مثل ابر بهار مىگریست چون سخن اخیر را از دهان حنظله شنید خوددارى کرد و با صدایى که نیمه بریده بود و درست از گلو در نمىآمد و گاهى با ترکیدن بغض قطع مىشد، گفت:
برو عزیزم! خدا همراه تو باشد، از این که گریه مىکنم مرا ببخش، زنم و زن رقیق القلب است، به علاوه مىدانى که تو را بسیار دوست دارم از جان خودم بیشتر، پس حق دارم که با از دست دادن تو، این طور بىتابى کنم.
در اینجا حنظله خود را از آغوش نجمه خارج کرده در حالى که از او جدا مىشد، گفت:
بس است عزیزم! اگر این طور بخواهیم پیش هم باشیم فرصت از دست مىرود، خدا حافظ.
تا پاى خود را از آستان در بیرون گذاشت، نجمه به دنبال او دویده گفت: حنظله یک کلمه دیگر با تو دارم، آیا راهى هست که در صورت شهادت تو من هم به تو بپیوندم؛ زیرا پس از تو زندگى بر من حرام است! حنظله ندانست در مقابل این کلام که از دل صادقى بیرون مىآید چه بکند پس روى خود را برگرداند و در حالى که اشکى از شوق در گوشه چشمش پیدا شده بود، گفت:
الحق که لایق حنظله هستى، خداوند تو را جزاى خیر دهد، پاداش دهنده ما اوست و ان شاء اللّه پاداشى که در انتظار دارى خواهى گرفت، پس از آن بدون این که بیش از این خود را تسلیم احساسات کند دوان دوان شروع به رفتن کرد.
دلش مىخواست بال درآورد و به فاصله چند لحظه به لشکر اسلام برسد.
در حالى که دیوانهوار بر سرعت قدم هاى خود مىافزود و هر لحظه نزدیک بود پایش به سنگ خورده و بر زمین افتد و چند مرتبه نیز سکندرى خورد، سرعت حرکت، مجال تفکر را از او سلب کرده بود، فقط مانند گرسنهاى که تنها فکرش به سفره طعام است اندیشهاى، جز رسیدن به اردوگاه نداشت و چون چراغى که در انتهاى بیابانى دیده شود مشتاقانه فقط آن را مىدید، به سوى آن مىرفت.
او که در لحظات جدایى از محبوبه، خود را نگهداشته و ابداً نگریسته بود، اکنون مانند سیل، اشک از چشمش جارى بود.
هاىهاى مىگریست، به طورى که اگر کسى در راه به او برمىخورد و حوصله نگاه کردن به این جوان را داشت، منظره عجیب وى- در حالى که عرق سراپایش را فراگرفته بود و به سرعت مىدوید و صورتش از اشک شسته شده و بغض گلویش چنان بلند بود که به گوش دیگران مىرسید- او را مبهوت مىکرد.
چرا گریه مىکرد؟ آیا حالا به یاد معشوقه و جدا شدن از او افتاده بود، آیا به خاطر نجمه عزیز مىگریست؟ نه، علت گریه او این نبود.
این چشمان التماسآمیز آغشته به اشک که هر لحظه به سوى آسمان دوخته مىشد و با تضرع و لابه به مبدأ مىگردید، از عشق مجازى چنین گریان شده بود؟!
گریهاش از این بود که مىترسد مبادا فرصت از دست رفته باشد و به موقع به میدان نرسد، مىترسید وقتى آنجا برسد که قشون رفته باشد، آن وقت جواب خدا را چه خواهد داد، به رسول خدا صلى الله علیه و آله چه خواهد گفت!!
علت دیگر گریهاش وضع ناپاکى بدن که بالاخره از حل کردن آن عاجز مانده بود که چه خواهد شد، اگر چنان که نجمه خواب دیده و گفته بود، کشته مىشود، تکلیف او با این تن غسل نکرده، چیست؟ چطور اذن دخول به ملکوت معنوى خواهد یافت، آیا او را مانند موجود پلیدى طرد نخواهند کرد، آیا با بدن ناپاکش چه معامله مىکنند؟
این افکار هر لحظه شدت مىگرفت و از یک طرف به سرعت پاهایش مىافزود که زودتر به اضطرابش خاتمه داده شود و از جانب دیگر صداى گریهاش را بلندتر مىکرد.
بالاخره، از دور صداى اذان صبح به گوشش خورد، دریافت که صدا از لشکر اسلام است، چون این حالت را دید سر را به علامت شکر به سوى آسمان بلند کرد، گریهاش قطع شد و پا را آهستهتر کرد و بالاخره آن قدر از حالت دویدن کاست تا به راه رفتن معمولى رسید، عرق بدن او سرازیر بود، اما کم کم خشک مىشد، چون به اردوگاه رسید صف نماز بسته شده بود، مسلمانان پشت سر رسول خدا صلى الله علیه و آله ایستاده، مىخواستند عبادت خدا را به جا آورند.
حنظله، به عجله تیمم کرد و در صف آخر قرار گرفت و نماز را با خلوص کامل بجاى آورد.
پس از خاتمه نماز که به واسطه جنگ به سرعت برگزار شد، حنظله صفوف برادران را آهسته شکافت و به سوى خیمه رسول خدا صلى الله علیه و آله شتافته بالاخره به حضرت رسید، در برابر حضرت سیل اشک از چشمش ریخت، حضرت با ملاطفت و نهایت مهربانى دست خود را روى پیشانى او گذارد و سرش را بلند کرد و فرمود:
حنظله تویى، خدا تو را اجر دهد بالاخره آمدى، من حدس مىزدم که ایمان عظیم تو، تو را راحت نخواهد گذارد و بالاخره تو هم به جبهه حق علیه باطل، خواهى آمد!
اى رسول اللّه! آمدم ولى چه آمدنى... بسیار پریشان و ملول و افسردهام و نمىدانم تکلیفم چیست؟ شرم دارم از این که در مقابل خدا ایستادهام و خجلم از آن که اکنون این طور در حضور توام.
چرا؟ علت خجلت تو چیست؟
اى رسول خدا! مىدانى که دیشب، شب زفاف من بود و من آب نیافتم که غسل کنم و اکنون با این بدن ناپاک، چگونه به جهاد روم؟
حضرت فرمود: بر خیز، مگر نمىدانى که تکلیف به قدر وسع است، چون آب نیافتهاى بر تو باکى نیست و دل چرکین مکن.
پس اى رسول خدا! آیا به من اطمینان مىدهى، اگر به فیض شهادت برسم از ناپاکى بدن پیش خدا مسئول نیستم؟ فرمود: برو اطمینان داشته باش، خدا تو را بیامرزد!
مقدمات جنگ فراهم شد، برنامه در ابتداى کار به نفع مسلمانان بود، نزدیک بود وضع دشمن به هم به پاشد، نسیم پیروزى به مشام مىخورد، در این وقت نیروى جناح چپ که به فرمان مؤکد رسول خدا صلى الله علیه و آله، حافظ گردنه عنین بودند به اشتباه بزرگى دچار شدند که باعث تغییر سرنوشت جنگ شد!!
ابن جبیر رئیس این قسمت به خیال این که دیگر پیروزى اسلام کامل شده و کفار شکست خوردهاند، براى استفاده از غنیمت، تصمیم گرفت به داخل میدان بیاید و با دشمنان بجنگد و سفارش اکید رسول اللّه صلى الله علیه و آله را دایر به ماندن در آنجا، فراموش کرد و به داخل میدان آمد.
این اشتباه که اشتباه عمدى بود به ضرر مسلمانان تمام شد، خالد جنگجوى متهور قریشى، متوجه خالى شدن جناح چپ شد، به باقى ماندگان نیروى جبیر که به سفارش پیامبر مانده بودند تاخت و پس از قتل عام آنان از پشت به مسلمانان حمله کرد، در این حال یک زن کافر به نام عمره بنت علقمه، پرچمى را که مدتها بود از ترس بر زمین مانده بود برداشت و کفار را مخاطب قرار داده، آنها را از ترس و بزدلى سرزنش کرد و با این کار جسارت مکیّون را تحریک نمود، از طرف دیگر خبر شوم قتل پیامبر که همه جا منتشر شده بود به درهم ریخته شدن وضع مسلمانان، کمک کرد، به طورى که عدهاى از آنان به طرف مدینه گریختند. عدهاى از جنگجویان نجیب و فعال و مؤمن که از آن جمله حنظله بود در بحبوحه جنگ به زمین افتاده، شربت شهادت نوشیدند.
حنظله در لحظات آخر به محبوب ابدى روى کرد و عرضه داشت:
اى خداوند قادر متعال و اى بخشنده مهربان! با بدن پاره پاره و خونین به سوى تو مىآیم در حالى که تن، ناپاک است، ولى رسول تو گفت: مرا از این حالت خواهى بخشید.
اى خداى مهربان! مرا ببخش... نتوانستم آب بیابم تا خود را پاکیزه کنم و به این ضیافت عظیمى که مرا به سوى آن مىخوانى بیایم، تقصیر از من نبود و اگر بود از رحمت بىپایان و لا یتناهى تو امید عفو دارم.
مرا ببخش و از رحمت خود مأیوس مساز... این شهادت را که با رضایت کامل و اشتیاق انجام گرفته، قبول کن و مرا از لطف و عنایت خویش محروم مفرما.
خداى من! خانواده خود و این تازه عروس را که دیشب با یک دنیا امید و آرزو جا گذاشتم به تو سپردم، تو براى روزى دادن و نگاهداریش شایستهترى.
اى خدا! آمدم مرا از خود مران که درى دیگر جز این نمىشناسم، این بگفت و چشم بر هم گذاشت، تا از هر چه غیر اوست، چشم پوشیده باشد و تنها به وجه او نظر داشته باشد.
آرى، حنظله تازه داماد که با این اشتیاق به جانب شهادت شتافته بود، بالاخره به آرزوى خودش رسید و خواب تازه عروس او به حقیقت پیوست.
در این حال نبى اسلام صلى الله علیه و آله به دیدار جنازه پاک شهدا شتافت، پس از عبور از جلوى چند نفر چشمش به حنظله افتاد، نگاهى بر او انداخته مدتى بر بدن خونین آن جوان رشید خیره شد، پس از آن رو به طرف مؤمنان که در اطراف حلقه زده بودند کرده فرمود:
این همان جوانى است که دیشب عروسى کرد و از بستر زفاف مستقیماً به میدان جنگ شتافت و امروز او را در این حال مىبینید، این جوان از شدت ورع و تقوا، مدتها در تب و تاب و التهاب گذراند که مبادا با بدن غسل نکرده کشته شود، اما اکنون دیدم که ملائکه بین زمین و آسمان او را غسل مىدهند!!
در این وقت نجمه که او هم مانند اهل مدینه مىخواست خبرى از محبوب خود بگیرد جلو رسید و چون بدن خونین آن شهید عزیز را نگریست، زانویش تاب مقاومت نیاورد، به زمین نشست و نگاهى به روى او افکند و در حالى که مىگریست گفت:
اى حنظله! محبوب من! خدا تو را بیامرزد، چه خوب شجاعانه جان سپردى، چه ایمان بزرگى از خود نشان دادى.
گویى مرگ را چون هدف روشنى در مقابل خود مىدیدى و رقصکنان به سوى آن شتافتى.
اى نجمه به فداى تو باد، برو که سعادتمند رفتى، ولى فراموش نکن که به من وعده کردى که در آن دنیا مرا از یاد نبرى و همان طور که حین وداع با تو گفتم، دعا کن که من هم به زودى به دنبال تو بیایم تا جشن عروسى خود را آنجا یعنى در عالم پاک و بىآلایش تکمیل کنیم.
حضار از این سخنرانى عالى، تعجب کرده و از جهتى متأثر شدند و بر شجاعت و محبت این زن به دیده احترام نگریستند.
اسلام، تا به امروز از این فداکاران زیاد داشته، فداکاران جانباز و به فرموده پیامبر، تقواداران با ورع که همه خصلتهاى الهى آنان از زهد قلبى و معنویشان سرچشمه مىگرفت، اگر جانفشانى اینان نبود، درخت دین تا به امروز با این همه ثمر بر جاى نبود.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- ملا محسن فیض کاشانى.
(2)- فیض کاشانى.
(3)- صفا اصفهانى.
ماه شوال سال سوم هجرت، در شهر مدینه در میان مسلمانان رفت و آمدهاى غیر عادى دیده مىشود؛ زیرا همه احساس مىکنند که به همین زودى جنگى در شرف اتفاق است، ولى در انجام آن تردید دارند، هر وقت به همدیگر مىرسند، درباره جنگ احتمالى سخن مىگویند و از همه خبر مىگیرند، ولى جواب اکثریت معمولًا این است «خدا و رسولش بهتر مىدانند» و این حرف کافى است که مسلمانان را قانع و آرام کند.
بالاخره تصمیم اهل مکه براى جنگ با مسلمانان در تمام شهر مدینه پیچید و این همان چیزى بود که مردم مؤمن مدتها انتظارش را مىکشیدند.
شکستى که کفار در جنگ بدر خورده بودند، نه تنها حسّ حماسى آنها را جریحه دار ساخته بود، بلکه راه کاروان و تجارت را بر آنها بسته، از این طریق ضربههاى مادى غیر قابل جبرانى به آنها وارد مىآمد.
آنها مىخواستند با شروع یک جنگ جدید، از کشتگان خود در بدر انتقام کشیده و منافع بازرگانى خویش را تأمین کنند و در اثر تطمیع و وعده غنایم بسیار، عده کثیرى از بدویان را که مدتها بود در اثر اشعار شاعرانى چون کعب بن اشرف تحریک شده بودند با خود همراه نمودند.
نیمه شوال فرا رسید، روزى به اهالى مدینه خبر دادند که عده کثیرى مرکب از سه هزار نفر مسلح با تجهیزات کامل به سرپرستى ابوسفیان به سوى مدینه مىآیند و چیزى به مدینه راه ندارند.
در میان این عده مردان شجاعى بودند که حس انتقامجویى آنها را همچون درنده کرده بود، از قبیل صفوان پسر امیه و عکرمه پسر ابو جهل که از گذشتگان کفار در بدر بودند، به علاوه عدهاى زن براى تحریک و تشویق سربازان به سرپرستى هند زن ابوسفیان با ارتش کفر پیش مىآمدند.
مؤمنان که در اثر فتح بدر تشویق به مبارزه شده و تعلیمات اسلام آنها را تشنه شهادت کرده بود، به قدرى از خود اشتیاق و تمایل نشان دادند که حضرت به درخواست آنان براى کشاندن جنگ به بیرون مدینه پاسخ مثبت دادند، گرچه خود حضرت از نظر نظامى صلاح را در این مىدانستند که تمام دروازههاى مدینه را بسته، دشمن را از محاصره شهر خسته کنند و نومیدانه آنان را به پراکندگى بکشند و از این طریق به آنان ضربه کارى بزنند.
در همین حال که آمد و رفت و تکاپو به خاطر این اتفاق بزرگ در مدینه جارى بود، در یک خانه از اهالى همین شهر، جشن و سرور بر پا گشته و تعدادى در آن مجلس شرکت کرده بودند.
این خانه در حقیقت، خانه ابو عامر راهب است که اخیراً از مخالفان خدا و رسول شده و همان کسى است که به حضرت رسول نفرین کرد که در غربت بمیرد، ولى حضرت فرمود:
عرفان اسلامى، ج8، ص: 151
خداوند، نسبت به مردم دروغگو چنین جزا مىدهد و بالاخره خود او در یکى از شهرهاى روم، بىکس و تنها جان داد.
این شخص بدبخت و منافق و جاسوس زودتر و بیشتر از همه اهالى مدینه از وضع کفار نسبت به جنگ با مسلمانان آگاه شد و براى این که دشمنى خود را با رسول حق و راه الهى به نهایت برساند، پنجاه تن از کسان خود را اغوا کرد و به همراه خود برداشت و به ارتش کفر پیوست، بنا بر این در مجلس جشنى که امشب در خانه او برپاست خود او حضور ندارد.
این جشن براى کیست و به خاطر چیست؟ براى پسر ابو عامر حنظله و به خاطر عروسى این جوان پاک و برومند!!
در مقابل، چنین پدرى که دشمن رسول خداست و خود را براى نابودى دین اسلام آماده کرده، این پسر جزء مؤمنان و از فدائیان و مشتاقان جانباز در راه خداست.
این پسر خلف صالح، بیدار بینا، مؤمن واقعى، دارنده یقین و عاشق خدا و رسول و شیفته خدمت و علاقمند به جهاد و شهادت در راه محبوب حقیقى عالم است!!
من مبتلاى عشق و دلم دردمند توست |
از پاى تا سرم همه صید کمند توست |
|
زلف بلند توست که افتاده تا به ساق |
یا ساق فتنه از سر زلف بلند توست |
|
اى شهسوار عرصه سرمد رکاب زن |
ملک وجود نعل بهاى سمند توست |
|
گفتى زعشق ره به سلامت برى زدرد |
عشق تو در دل است و دلم دردمند توست |
|
حنظله، جوانى است هیجده ساله، زیبا، ورزیده، صادق، مؤمن، پاک و بىنهایت مورد لطف و مهر حضرت رسول.
نبى بزرگ اسلام صلى الله علیه و آله این جوان دلیر و آراسته را که پدرش جزء دشمنان سرسخت اسلام است، ولى خود او با چنین صداقت و مشتاقى به اسلام خدمت مىکند دوست دارد.
مدتى است گفتگوى ازدواج حنظله در افواه است و اقدامات جهت این امر به عمل مىآید، نامزد او نجمة الصباح دختر سعد بن معاذ که از برزگان اصحاب و از چهرههاى سرشناس مدینه است مىباشد، اقدامات به نتیجه رسیده به طورى که قبلًا چنین شبى را براى عروسى و زفاف تعیین کرده بودند، بدون این که خبر شوند که فرداى این شب، جنگ بین مسلمانان و کفار درخواهد گرفت.
حنظله، نسبت به نجمه علاقه و عشق شدیدى مىورزد و مدتها صحبت و آمد و رفت و اقدامات نسبت به قبول پدر او و خود نجمه به برگزیدن وى به همسرى، آتش اشتیاق او را تیزتر کرده است.
روزهاى مدیدى است که انتظار شب عروسى را مىکشد و چشم به راه دقیقهاى است که از وصل محبوبه سیراب شود.
نجمه هم چنین است، علاقه شدیدى به جوان شجاع و با صداقتى چون حنظله پیدا کرده، دقایقى را که به طور قطع حنظله متعلق به او خواهد شد انتظار مىبرد، خانواده طرفین نیز که تاریخ عروسى را تعیین کردهاند، اصرارى دارند که حتماً در شب معین، این امر مهم انجام پذیرد.
اما تاریخى که معین شده، مصادف با شب جنگ است، دو نیروى بسیار قوى در درون قلب حنظله در مبارزهاند:
از طرفى عشق به همسر زیبا و ارضاى غریزه و از طرف دیگر شدت ایمان و علاقه به اسلام و مانعى که از برگزارى عروسى در شبى که باید فرداى آن تمام مردان مؤمن به جنگ روند، در پیش دارد.
این دو فکر متضاد، چنان مغز و قلبش را در معرض تهاجم قرار داده بود که وجودش سخت گرفتار شده و انگار قوه اخذ تصمیم از وى سلب گردیده بود.
از یک طرف، گاهى تسلیم عشق و علاقه به هواى نفس شده، مىخواهد قبول کند که عروسى سر بگیرد و از جانب دیگر حس ایمان آتشین او پشت پا به تمام علایق دنیایى زده، مىخواهد براى ظهور اوج زهد، همه را رها کند و خود را به دامان رسول خدا صلى الله علیه و آله انداخته تا فردا از او جدا نگردد، مبادا کشش، جسم او را از آن چنان عظیمى بازدارد.
هر چند از پدر اجازه عروسى گرفته، ولى مىخواهد مطمئن شود در این شبى که فرداى آن باید به جنگ روند، صبح عروسى او چه خواهد شد؟!
بالاخره، کشمکش این دو نیرو چنان او را در عذاب گذاشت که کسى را خدمت رسول اسلام صلى الله علیه و آله فرستاد که براى عروسیش از حضرت اجازه مخصوص دریافت کند!
نبى عزیز صلى الله علیه و آله، آن فرشته رحمت الهى، اجاز داد، از شنیدن خبر اجازه برقى از شعف در چشمان حنظله درخشید و این بار از شدت شعف مىلرزید، در حالى که روحش از دستورى که آمده بود به خشنودى نشست و دیگر مىتوانست هماهنگ با جسم باشد و با آن مبارزه نکند.
نجمه را به منزل او آوردند، جشن مختصرى که قبلًا به آن اشاره رفت تمام شد، مدعوین یکى یکى به خانه خود بازگشتند.
شب زفاف تمام شد، دو دلداده از هم کام گرفتند، هر لحظه که مىخواهد به وضع حال دل خوش شود، ناگهان جمال فردا و وصال محبوب ابدى و تصمیمى که نسبت به رفتن جنگ باید بگیرد در نظرش مجسم مىشود.
او با زبان حال به معشوق واقعى مىگوید:
افلاک را جلالت تو پست مىکند |
املاک را مهابت تو پست مىکند |
|
هر جا دلى که عشق تو در وى کند نزول |
هوشش رباید و خردش مست مىکند |
|
مر پست را عبادت تو مىکند بلند |
مر نیست را ارادت تو هست مىکند «1» |
|
حنظله، از بیان فکر خود به نجمه احتراز مىکند، مبادا عیش او منغص شود، او عزم دارد که تا آخرین لحظه، به نجمه چیزى نگوید!
لحظات خوشى و کامرانى مثل برق مىگذرد، آن چنان سریع که عشّاق، ناگهان متوجه مىشوند که دو ساعت از نیمه شب گذشته و هنوز به راز و نیاز و گفتگوى آینده، مشغولند.
بالاخره، خستگى چیره مىشود و ابتدا چشمان نجمه و بعد دیدگان حنظله را به هم مىدوزد.
آرامش شب، به علت وجود حالت جنگ در شهر نیست، به این لحاظ هنوز یک ساعت از خواب این دو دلداده تازه به هم رسیده نگذشته که صداى همهمهاى که پشت در منزل برخاسته بود، حنظله را سراسیمه از خواب بیدار کرد، فوراً به یاد ما وقع افتاد، از بستر برخاست و خود را به پنجره رسانید و شخصى را که به شتاب عبور مىکرد صدا زد: چه خبر است و رو به کجا مىروید؟!
مگر از جریان جنگ بىخبر هستى؟
چرا خبر دارم ولى مىپرسم وضع چگونه است و قشون کجا باید بروند و شما به کجا رهسپارید؟
مقصودت از این سؤال چیست؟ من هم مسلمانم و مىخواهم به ارتش اسلام ملحق شوم.
چطور، هنوز از منزل بیرون نیامدهاى، همه حرکت کرده و رفتهاند و من آخرین آنها هستم که باید به سرعت حرکت کنم، مبادا عقب بمانم.
خدا تو را اجر دهد، من هم عازم آمدنم، ولى شب گذشته به اجازه رسول اللّه صلى الله علیه و آله جریان زفاف خود را طى کردم و حالا از تو خواهش مىکنم وضع را برایم تشریح کنى، تا من هم به شما ملحق شوم.
به به! عجب همتى، بسیار خوب، حالا که تو این قدر مؤمن هستى به تو مىگویم و از خدا خواهانم تو را توفیق جهاد مرحمت کند.
دیشب، ارتش اسلام به سرپرستى حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله در حالى که به سه دسته مهاجر و اوس و خزرجى قسمت شده بودند به شکل ستون به طرف شمال حومه شهر رفته، آنجا را دور زدهاند و چند نفرى که عقب ماندهاند در ساعات مختلف شب به آنها پیوستهاند.
در موقع خروج از دیوارهاى شهر، عبداللّه بن ابى سلول آن رئیس منافقان با ششصد نفر یهودى در حین خروج از شهر، خدمت رسول اسلام صلى الله علیه و آله رسید و پیشنهاد کرد به همراهى مسلمانان به جنگ بیاید، ولى حضرت از آنها تشکر کرد و فرمود: کمک خدا براى من کافى است.
عجب!! آرى، خداوند به رسول خود وحى کرده بود که اینان به قصد تخریب و خیانت این پیشنهاد را کردهاند و حضرت نیز خوب جلوى آنان را گرفت.
اما رئیس منافقان از این مسئله که آن را توهینى تلقى کرد، برآشفت و به طرف سربازان مسلمان رفته، در بین آنان تخم اضطراب و نگرانى پاشید و گفت:
من به محمد گفتم که از مدینه خارج مشو، ولى او به حرف اشخاص بىفکر و کم ظرفیت از مدینه بیرون شد، چرا شما خود را به دهان یک مرگ حتمى مىاندازید و به این ترتیب توانست یک ثلث از ارتش را از رفتن بازدارد و ارتش اسلام تقریباً به هفتصد تن رسید و رئیس منافقان هم با فراریان از جنگ، راه مدینه را پیش گرفت.
خوب بعد چه شد؟
دیگر چه مىخواهى بشود، به قدرى مؤمنان و مجاهدان الهى، این گروه پست و منافق ترسو را، مسخره کردند که رسول اسلام صلى الله علیه و آله فرمود: بس است.
خداوند اجر نیکوکاران را بهتر مىداند و از حال کسانى که از زیر بار وظیفه، شانه خالى مىکنند بهتر مىداند و اینها خیال مىکنند با فرار از جنگ در امن خواهند بود ولى از راه سعادت برگشته، به سوى تاریکى مىروند.
اى برادر اسلامى! گفتى که اکنون ارتش اسلام در شمال شهر خیمه زدهاند، چه وقت حرکت خواهند کرد؟
این طور مذاکره شده که قبل از سحر حرکت کنند، بنا بر این جز چند دقیقه وقت نیست، باید هر چه زودتر حرکت کرد، مبادا عقب بمانیم.
مردى که این گونه با حنظله صحبت کرد با عجله خداحافظى نمود و دوان دوان به سوى جبهه حرکت کرد.
حنظله حالتى پیدا کرد که قلم از شرح آن عاجز است، او مانند مرغ سرکنده که در میان خون خود دست و پا مىزند به جوش و خروش افتاد!
نمىگویم که تردید داشت آیا بماند یا به جنگ برود؟ خیر، تصمیم خود را از همان لحظه اول گرفته بود، از همان ساعتى که از رسول خدا صلى الله علیه و آله اجازه گرفت، لحظهاى تردید به او دست نداد اما اکنون اضطرابش از دو چیز است:
اولًا فرصت از دست مىرود و چون چند دقیقه دیگر، قشون حرکت مىکند، ممکن است عقب بماند و هرگز به فیض عظیم همراهى با ارتش اسلام نرسد.
از جانب دیگر بدنش با یک عمل حیوانى مشروع کثیف شده و احتیاج به غسل دارد، چگونه غسل نکرده به جنگ برود؟ نماز خود را چگونه بخواند؟ اگر هم تیمّم کند، اما چگونه روح و فکرش راحت است و از کثافت تن، در عذاب نیست، چطور محضر رسول اکرم صلى الله علیه و آله را با این حالت درک نماید، اگر به فیض بزرگ شهادت برسد، تکلیف او با این بدن ناپاک چیست؟
این افکار بود که او را سخت عذاب مىداد و از طرفى به علت نبودن آب و کمى وقت، نمىتوانست راه حلى پیدا کند.
در این چند لحظه مغزش مانند ساعتى که چرخهایش در رفته باشد و به سرعت کار کند، هر آن، یک نوع مىاندیشید و از این فکر به فکر دیگر مىجهید، چه کند؟
از عمر بسى نماند ما را |
در سر هوسى نماند ما را |
|
رُفتیم زدل غبار اغیار |
جز دوست کسى نماند ما را «2» |
|
خیر، حتماً باید غسل کند، آرى، ولى با چه، وقت کجاست، آب کجاست، پس غسل چطور مىشود، چگونه برود؟!
خلاصه روحیه او در این لحظه به قدرى شگفت آور بود که قابل شرح و بیان نیست و اگر یک روانشناسى بخواهد نهایت درجه اضطراب را به صورت تجسم درآورد، باید حالت حنظله را در این چند دقیقه شرح بدهد!
فکر را با عمل توام کرد، دوان دوان این طرف و آن طرف منزل مىدوید، یک جا کوزه آبى دید برداشت و خواست آن را بر سر خود بریزد، ترسید لباسهایش هم ناپاک شود و بد از بدتر گردد، در را باز کرده هراسان بیرون رفت؛ ولى هنوز چند قدم نرفته برگشت؛ زیرا مىدانست که در این حوالى نه آب هست و نه حمام و اگر هم حمام در فاصله دورى هست با این وقت کم به درد او نمىخورد، بدون قصد مانند دیوانگان این طرف و آن طرف مىرفت و هر جا مىرسید، لحظهاى ایستاده نمىتوانست تصمیمى بگیرد و باز آنجا را ترک مىگفت.
بالاخره، در اثر رفت و آمد او نجمه از خواب بیدار شد و چشمانش را باز کرده، به محض این که حنظله را دید، یک مرتبه حدقه از هم گشود و نگاهى به سر تا پاى او انداخته گفت:
عزیزم! چرا از جا برخاستهاى، بیا بنشین تا خوابى که درباره تو دیدهام تعریف کنم، نمىدانى چه خوابى است، ولى نه مىترسم بگویم، نخواهم گفت، ممکن است خواب شومى باشد، نه نه باور نمىکنم، اى شوهر مهربان! چرا از جاى برخاستهاى؟
نجمه عزیز! نگران مباش، من براى انجام وظیفهاى برخاستهام.
بالاخره، باید به تو بگویم، آیا مىدانى که ارتش اسلام براى جنگ با دشمن از شهر بیرون رفته؟ بسیار خوب... من هم باید بروم و به آنها ملحق شوم.
در این میان نجمه سخن او را بریده، گفت: مگر دیوانه شدهاى چطور ممکن است بروى، کسى که دیشب عروسى کرده، چطور در سحر زفاف خود به جنگ مىرود، بیا و به جایت بخواب و این افکار را از سرت بیرون کن.
نجمه، بیهوده اصرار مکن، من خودم هم مىدانم که چقدر این رفتن من بر تو سخت است، بر من هم فراق تو بسیار گران است و تاکنون سابقه ندارد که دامادى از حجله دامادى به صحنه جنگ برود، اما چه باید کرد، اسلام از همه اینها عزیزتر و نیکوتر است، جان همه ما فداى اسلام باد، خود را راضى کن که بروم و ان شاء اللّه به زودى ارتش اسلام با فتح و ظفر بازمىگردد و من هم دوان دوان به خانه معشوق عزیز خود مىآیم و تو را در آغوش گرفته، در سایه پیروزى دین، عمرى را در خوشى و رفاه به سر خواهیم برد، کمى فکر کن، ثواب من از این جهاد چقدر زیاد خواهد بود، خود رسول اللّه صلى الله علیه و آله با دهان مبارکش مژده ثواب چند برابر فرمود، پس براى خاطر من و بهرهاى که از این اقدام مىبرم، دست از اصرار باز دار.
عزیزم! اینها که تو گفتى صحیح است و جانب اسلام از هر چیز گرامىتر، سر و جان من و همه کسانم فداى اسلام باد، ولى با نرفتن تو لطمه به اسلام نمىخورد و قریب هزار تن در این جنگ شرکت مىکنند، بگذار تو یک نفر کم باشى به علاوه شاید جنگ چندین روز طول بکشد و تو همیشه فرصت آن را خواهى داشت که به ارتش اسلام بپیوندى.
نه، نجمه مرا منصرف مکن، اگر اکنون نروم، دیگر فرصت از دست مىرود و ممکن است ارتباط ارتش با شهر قطع گردد، به علاوه نرفتن فورى موجب دلسردى و انصراف کلى خواهد شد، درست است که من یک نفر در برابر هفتصد نفرى که اکنون به جنگ مىروند چیزى نیستم، ولى نسبت به وظیفه خودم چه باید بکنم، آیا حاضرى در پیش خدا و رسول او شرمنده باشم؟
شرمنده نیستى، عذر خوبى دارى و خواهى گفت: شب زفاف من بوده و حق داشتهام چند روزى با تازه عروس خود بمانم.
نه، نه این حرف را نزن، حق ندارم، حق اسلام و دفاع از آن بالاتر و بهتر است، به علاوه اى محبوبه عزیز! دیشب که رسول اسلام صلى الله علیه و آله اجازه عروسى به من عطا فرمود، با خود عهد کردم که به جنگ بروم و این امر بستگى به ایمان من دارد، چه شده که من ایمانم از دیگران کمتر باشد نه، نه دیگر حرفى نزن و مرا منصرف مکن، حتماً خواهم رفت و چنان که گفتم، به خواست خدا با روى سفید و دلى خوشحال به سوى تو بازگشت خواهم نمود!
نجمه چند دقیقه دیگر اصرار کرد و هر چه گفت با عزم آهنین و اراده خللناپذیر حنظله مواجه شد، بالاخره چون از انصراف او مأیوس گردید، گفت:
حالا که مىروى پس بگذار خوابى را که دیدهام برایت تعریف کنم، براى خاطر همین خواب بود که نمىخواستم حرکت کنى.
آرى، همین خواب مرا مضطرب و پریشان کرده است، اما حالا که مىروى خداوند بهتر به کار خود بیناست.
دیشب در خواب دیدم شکافى در آسمان پیدا شد و تو از روى زمین بالا رفتى که به شکاف رسیدى و داخل آن شدى و از آن هم گذشتى و به درون آسمان وارد گشتى و پس از رفتن تو، شکاف بسته شد.
اکنون بر تو مىترسم، مبادا این خواب تعبیرى داشته باشد و تعبیر آن شهید شدن تو باشد و هنوز کام از حیات برنگرفته از آن بگریزى!
در حالى که کلمات نجمه راجع به خواب از دهانش بیرون مىآمد، حنظله سراپا گوش بود و هر سخنى که از دهان نو عروس به او مىرسید وى را چنان تکان مىداد که اعصابش مثل کسى که در زمستان آب یخ بر تن ریزد کشیده مىشد و بالاخره چون کلام معشوقه به پایان رسید رنگ حنظله برافروخته بود، اما لحظهاى بیش نگذشت که تبسمى بر لبان او ظاهر شد و روى به طرف نجمه کرده و خنده کنان گفت:
عزیزم! اگر خواب تو راست باشد و من این طور به داخل آسمانها روم چه سعادتى بالاتر از این است، مگر نه ما همه مسلمانان باور داریم که شهادت، بزرگترین کامیابى جهان است، پس مژدهاى که تو به من دادى بالاترین مژدههاست، چرا نگرانى؟!
گر عشق رفیق راه من گردد |
خار ره من گل و سمن گردد |
|
هر گوشه ز ریگزار گل روید |
هر شاخه ز خار منچمن گردد |
|
گنجینه روح را شود گوهر |
سنگى که عقیق این یمن گردد «3» |
|
پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله امت را به معاشرت با چنین انسانهاى بزرگوارى- که به تعبیر حضرتش خیر عظیم الهى است-، ترغیب و تشویق نموده است و در روایتى به ارزش چنین رفاقتى اشاره کرده است:
«مَن آخى أخاً فِى اللَّهِ رَفَعَ اللَّهُ لَهُ دَرَجَةً فِى الجَنَّةِ لَایَنَالُهَا بِشَىءٍ مِنْ عَمَلِهِ».
کسى که معاشر و دوستى را براى خدا برگزیند، و براى جلب خوشنودى خدا با برادر مؤمنش به رفاقت و دوستى برخیزد، خدا در بهشت ترفیع مقامى به او عنایت مىکند که به چیزى از عملش به آن مقام نمىرسد.
دوستى و معاشرت در راه خدا و براى خدا و به خاطر به دست آوردن خوشنودى خدا با کسانى که واجد شرایط دوستى اند از چنان ارزشى برخوردار است که رسول خدا صلى الله علیه و آله درباره آن مى فرماید:
«یُنْصَبُ لِطَائِفَةٍ مِنَ النّاسِ کَراسىَ حَوْلَ العَرْشِ یَوْمَ القِیَامَةِ، وُجُوهُهُمْ کَالقَمَرِ لَیْلَةَ البَدْرِ یَفْزَعُ النّاس وَلَا یَفْزَعُونَ وَیَخَافُ النّاس وَلَا یَخَافُونَ، هُم أولیاءُ اللَّهِ لَاخَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَاهُمْ یَحْزَنُونَ، فَقِیْلَ مَنْ هُمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ؟
قَالَ هُمُ المُتَحَابُّونَ فِى اللَّهِ».
در قیامت براى گروهى از مردم تختهایى در اطراف عرش نهاده مىشود، چهره آن گروه چون ماه شب چهارده است، مردم در هراسند و آنان نمىهراسند، مردم دچار ترساند و آنان نمىترسند، اینان دوستان خدایند که ترس و غمى بر آنان نیست، گفتند: اى پیامبر خدا! اینان چه کسانى هستند؟ فرمود: کسانى هستند که براى خدا و در راه خدا با یکدیگر دوستى و رفاقت کردند.
در روایت بسیار مهمى از رسول خدا صلى الله علیه و آله در این زمینه آمده است:
«انَّ اللَّهَ تَعَالى یَقُولُ: حَقَّتْ مَحَبَّتى لِلَّذِینَ یَتَزَاوَرُونَ مِنْ أجْلِى، وَحَقّت مَحَبَّتى لِلَّذِینَ یَتَناصَرونَ مِنْ أجْلِى، وَحَقّت مَحَبَّتِى لِلَّذِینَ یَتَحَابُّونَ مِن أجْلِى، وَحَقَّت مَحَبَّتِى لِلَّذِینَ یَتَبَاذَلُونَ مِن أجلِى».
خداى بزرگ مىفرماید: محبتم ویژه کسانى است که یکدیگر را به خاطر من ملاقات مىکنند و محبتم سزاوار کسانى است که یکدیگر را به خاطر من یارى مىکنند و محبتم شایسته کسانى است که براى من با یکدیگر دوستى مىنمایند و محبتم براى کسانى است که به خاطر من به یکدیگر بذل و بخشش دارند.
ارزش این گونه رفاقتها و دوستى ها به اندازه اى است که فرشتگان حق از پروردگار درخواست تحقق چنین رفاقتى را میان بندگان شایسته مىکنند.
رسول خدا صلى الله علیه و آله مىفرماید:
«إنَّ للَّهِ مَلَکاً نِصْفُهُ مِنَ النّارِ وَنِصْفُهُ مِنَ الثَّلِجِ یَقُولُ: اللّهُمَّ کَمَا ألَّفْتَ بَیْنَ الثَّلجِ وَالنّارِ ألِّفْ بَیْنَ عِبَادِکَ الصّالِحِینَ».
براى خدا فرشته اى است که نیمى از وجودش آتش و نیمى یخ است، پیوسته مى گوید: خدایا چنانکه میان یخ و آتش الفت قرار داده اى میان بندگان شایسته ات الفت برقرار کن.
امیرالمؤمنین على علیه السلام در زمینه انتخاب این گونه دوستان- که جداً منبعى براى خیر دنیا و آخرت انسان اند- مى فرماید:
عَلَیْکُمْ بِالإخوَانِ فَانَّهُمْ عُدّةٌ فِى الدُّنیَا وَالآخِرَةِ، أَلا تَسْمَع إلى قَولِ أهْلِ النّارِ فَمَا لَنَا مِن شَافِعِینَ* وَلَا صَدِیقٍ حَمِیمٍ.
به انتخاب دوستان مثبت و برادران مؤمن برخیزید زیرا این گونه دوستان توشه عظیمى در دنیا و آخرتاند، آیا گفتار اهل آتش را نشینده اى: در نتیجه براى ما نه شفیعانى است،* و نه یک دوست نزدیک و صمیمى.
انتخاب معاشر با ارزش و رفیق مثبت به اندازهاى مهم است که در روایات باب ازدواج آمده، کسى که با زنى شایسته و همسرى صالح ازدواج کند جزء کسانى است که در راه خدا و براى خدا محبت و عشق ورزیده است، چنانچه در این روایت است:
مَنْ نَکَحَ إمْرَأَةٍ صَالِحَةٍ لِیَتَحَصَّنَ بِهَا عَنْ وَسواسِ الشَّیطَانِ وَیَصُونُ بِهَا دِینَهُ أو لِیُولَدَ لَهُ وَلَدٌ صَالِحٌ یَدعُو لَهُ وأحبَّ زَوْجَتَهُ لأنَّهَا آلَتَهُ فِى هِذِهِ المَقَاصِدِ الدینِیَّةِ فَهُوَ مُحبٌّ فِى اللَّهِ تَعَالى
کسى که با زنى شایسته ازدواج کند تا به وسیله او پاکدامنى اش را از وسوسه شیطان حفظ کند و دینش را نگاه دارد یا فرزند صالحى براى او بزاید که برایش دعا کند و به همسرش به خاطر اینکه وسیله اى براى این امور با ارزش است عشق ورزد، بى تردید از کسانى است که در راه خدا و براى خدا دوستى ورزیده است.
مولا محمد تقى بن مقصود على مجلسى از اعاظم علما و داراى کرامات و خوارق عادات بوده است و استجابت دعایش درباره فرزندش ملا محمد باقر مجلسى که در تاریخ بشر موجودى کمنظیر بوده مشهور آفاق است.
مرحوم میرزا محمد تنکابنى مىنویسد:
شیخ اسداللّه کاظمینى در مقدمه «مقابیس» نوشته است:
آن بزرگوار را کرامات باهره است، آن گاه شرح حالى از خود ایشان حکایت مىکند که در شرح فقیه فرموده است و حاصلش این که:
چون خداوند مهربان توفیق زیارت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را به من عنایت فرمود، از برکات آن حضرت مکاشفات بسیارى مرا روى داد که عقول ضعیفه را تحمّل آن نیست و اگر بخواهم توضیح دهم باید بگویم: بین خواب و بیدارى بود، ناگاه دیدم که در سامرّا هستم و بارگاه عسگریین در نهایت عظمت و زینت است و بر روى قبر عسگریین علیهما السلام پارچه سبزى از پارچههاى بهشتى انداخته شده بود که در دنیا مثل آن را ندیده بودم، در آن حال مولایم حضرت صاحبالامر را دیدم که روى بر جانب در نشسته و بر قبر تکیه زده است، پس چون چشمم بر آن حضرت افتاد با صداى بلند، مانند مدّاحان به خواندن زیارت جامعه شروع کردم، چون تمام کردم آن حضرت فرمود: خوب زیارتى است، عرض کردم مولاى من! جانم به فدایت، زیارت جدّ شماست و اشاره به سوى قبر کردم، آن حضرت فرمود: بلى داخل شو، چون داخل شدم نزدیک در ایستادم، حضرت فرمود:
پیش بیا، عرضه داشتم: ترس آن دارم که ترک ادب شود و به خاطر ترک ادب کافر شوم!! آن جناب فرمود: چون ما اذن دهیم ترک ادب نیست، پس اندکى پیش رفتم در حالى که از شدت ترس و هیبت بر خود مىلرزیدم.
باز آن جناب فرمود: پیش بیا و من پیش رفتم تا نزدیک آن حضرت رسیدم. فرمود:
بنشین. عرض کردم: مىترسم، فرمود: مترس بنشین، من هم چون غلامى که در مقابل مولایش بنشیند نشستم، آن بزرگوار فرمود: راحت باش و چهار زانو بنشین که تو زحمت کشیدهاى و پیاده و پاى برهنه آمدهاى و بالجمله از آن جناب نسبت به این بنده الطاف عظیمه و مکالمات لطیفه واقع شد که اکثر آنرا فراموش نمودم، چون از آن حالت به خود آمدم همان روز اسباب زیارت و تشرّف به سامرّا فراهم شد با آن که مدّتى بود که راه مسدود بود، پس من با پاى برهنه و پیاده به زیارت آن جناب مشرف شدم و شبى در روضه مقدّسه مکرر زیارت جامعه را خواندم و در اثناى راه کرامتهاى عظیمه و معجزات غریبه ظاهر شد!!
راستى، مگر بدون اداى واجبات و به خصوص ترک محرّمات و منهاى تزکیه نفس و تجلیه وجود، مىتوان به مقام قرب رسید و شیرینى وصال را چشید؟
مفضل بن عمر از امام صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود:
اگر کسى راجع به مؤمن مطالبى را بازگو کند که بدان وسیله آبروى او را از میان ببرد و حیثیت او را لکه دار سازد تا آن که از دیدگاه مردم سقوط کند، خداوند متعال وى را از حدود مرزهاى ولایت و دوستى خود بیرون مىراند و در حوزه ولایت و دوستى شیطان وارد مىسازد و شیطان هم از او استقبال نمىکند
نقش مغفول مرد در احیای سبک زندگی اسلامی در خانواده
از آنجا که مقوله ی حجاب و عفاف متأسفانه به اشتباه با بحث زن درآمیخته شده است، نقش و جایگاه مردان در بحث حجاب و عفاف آن طور که بایسته، شایسته و مهم تر از همه عملیاتی است مورد پردازش قرار نگرفته است در صورتی که تکالیف و مسئولیت های مردان در اداره ی خانواده بر اساس آیه ی شریفه ی «الرجال قوامون علی النساء» بیش از زنان تعریف گردیده است و حتی در جمع های مردانه نیز مردان بیش از این که به بحث و تبادل نظر در خصوص نقش و تکالیف خود در احیای یک خانواده اسلامی بپردازند به بحث و نظر در خصوص نقش زنان در رونق معضلات فرهنگی به خصوص بی حجابی و بی عفتی و. .. می پردازند، در صورتی که مردان تکالیف و ابزارهایی دارند که با استفاده ی صحیح از آن ها می توانند بخش زیادی از شرایط تشکیل یک خانواده اسلامی را تأمین نمایند که در ادامه به برخی از مهم ترین آن ها اشاره می نمایم:
محبت:
اگر زن به عنوان چشمه ی محبت و عطوفت در خانواده وظیفه ی سیراب کردن کانون خانواده را دارد، این مرد است که باید این چشمه را تغذیه و حفظ و حراست کند، چشمه ی محبت زن از عمق وجود مرد است که می جوشد و راه به خانواده می یابد و اگر زنی قادر به سیراب کردن عاطفه ی خانواده نباشد، این مرد است که ابتدا باید به خودش بنگرد که آیا چیزی برای جوشش به این چشمه داده است!؟ به راستی تا کسی نازکش نداشته باشد چگونه می تواند اهل ناز و محبت گردد!؟ مرد اگر چه باید به فرزندانش نیز محبت ورزد اما باید این محبت را به درستی بین همسر و فرزندانش توزیع کند و نیاز محبتی هر یک را به درستی درک و تأمین نماید و البته همین محبت نیز باید در خانواده مدیریت شود، یک مرد می تواند بدون تنبیه و تشر و تنها با شدت و ضعف در محبت موجب تنبه و توجه و تربیت خانواده اش گردد.
روزی حلال:
یک مرد وظیفه دارد در راه تأمین درآمد حلال برای خانواده تلاش کند و تا به آنجا که در شأن همسر و خانواده اش است ایشان را به لحاظ خوراک و مسکن و درمان و آموزش و سایر نیازها تأمین نماید، تأمین درآمد حلال و آبرومندانه برای همسر و فرزندان از عوامل افتخار و تکیه کردن یک زن به شوهرش است، مردی که وظیفه ی تأمین درآمد را به همسرش بسپارد و یا بدون یاری او به این مهم قادر نباشد، عملاً موجب کاهش اتکا و افتخار همسرش به او می گردد؛ و اما مهم تر از کسب درآمد، حلال بودن آن است؛ مال حرام، هرچند که خورنده اش نداند، اثرات وضعی خود را می گذارد و موجب از بین رفتن حس و حال عبادت و کم سو شدن نور معنویت در خانواده می گردد، به راستی جز به سیب حلال بهشتی می توان منتظر رویش کوثری عالمتاب بود!؟ درآمد حلال در رشد و تربیت تمام اعضای خانواده نقش به سزایی دارد و درآمدی که حق الناس و حق الله به آن آمیخته شده باشد، نمی تواند بستری برای تربیت و تکامل در خانواده بگستراند.
مدیریت و تدبیر:
خانواده محتاج تدبیر است و در کنار کسب درآمد چگونگی مصرف آن در مدیریت متعادل یک خانواده اهمیت به سزایی دارد، مرد با تدبیر بین تغذیه ی مادی و معنوی، آموزش و تربیت، تفریح و کار، شوخی و جدی، تشویق و تنبیه و. .. تعادل برقرار می کند و این چنین است که با وجود یک مرد مدبر، زن با آرامش خاطر در سایه ی اتکا و اطمینانی که به شوهرش دارد به جوشش محبت در خانواده می پردازد. مرد با تدبیر حتی اگر چندان هم تمکن مالی نداشته باشد می تواند آرامش را به همسرش تقدیم کند و اولین نیاز یک زن برای جوشش محبت در خانواده همین آرامش و دوری از تنش ها و استرس هاست. خانواده به مدیریت نیاز دارد و در یک خانواده ی سالم، نیازها اهم فی الاهم می شوند، نباید طوری بشود که در نهایت خانواده به منظور تأمین نیازهای غیرضروری فرزندان دچار سوء تغذیه و تنگدستی گردد. از موارد بسیار مهم دیگری که به مدیریت نیاز دارند مدیریت رفت و آمد و مدیریت فرهنگی در کانون خانواده است که شامل حوزه ی وسیعی از رفتارهای سلبی و ایجابی توأمان می گردد، در برابر هر منعی به راهکاری نیاز است و هر خانواده ای به خانواده های مناسب جهت تعامل و دوستی و به تفریحات سالم به جای تفریحات ناسالم نیاز دارد و این مقولات نیز به مدیریت نیاز دارد.
مهارت آموزی:
زندگی به مهارت هایی نیاز دارد که مرد و زن مکلف به آموختن این مهارت ها هستند و متأسفانه این مسئله بسیار مغفول واقع می شود؛ مهارت های زندگی از مسائل زناشویی تا مسائل تربیتی، گفتاری، ارتباطی، مدیریت خانه، هزینه و. .. را در بر می گیرد و نقش بسیار مهمی را در ایجاد سبک زندگی اسلامی ایفا می کند، لیکن آموختن در خصوص این مهارت ها بعضاً بدون مطالعه و توجه به آثار اندیشمندان و دانشمندان معاصر اسلامی و حتی غربی میسر نمی شود و به همین لحاظ نمی توان بدون مهارت آموزی توقع داشت که انسان صاحب مهارت گردد، با نگاهی به آثار معاصری مانند آثار دکتر جان گری (مثل کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی) به این نتیجه می رسیم که مهارت های زندگی تنها آن چیزهایی نیستند که دانشمندان اسلامی از متون اسلامی استخراج کرده اند، بلکه آن مهارت هایی که موجب می شوند تا کانون خانواده به محیطی امن و آرام (که برای تربیت مناسب و اسلامی لازم است)، بدل شود را نیز شامل می شود.
صبر و گذشت:
زن ماهیتی عاطفی و احساسی دارد و این مسئله باعث می شود تا زنان خیلی سریع تر از مردان برانگیخته، عصبانی یا ناراحت شوند و شاید به همین دلیل است که شرع مقدس حق طلاق را به زن نداده و یا شرط ولی را برای ازدواج لازم کرده است و اما مردان به واسطه ی منطقی که غالباً بر عواطفشان چیرگی دارد، بیش از زنان می توانند احساسات و عواطفشان را مدیریت و کنترل کنند و این مسئله موجب افزایش صبر و تحمل ایشان گردیده و به همین دلیل تکلیف ایشان به صبر، تحمل، انعطاف و گذشت در برابر مسائل، مشکلات، سختی ها و اشتباهات همسر و فرزندان بیشتر است و نه تنها باید بتوانند، با صبر و گذشت از کنار مسائل بگذرند، بلکه باید بتوانند در جای خود، با تغافل (خود را به غفلت زدن) موجب گردند تا پرده های حیا در خانواده دریده نشود و در مواقع مناسب به صورت غیر مستقیم نسبت به خطاها و اشتباهات آموزش و یا هشدار دهد. این چنین است که سعدی علی الرحمه، مرد را در کشاکش درد، سنگ زیرین آسیاب می داند، چرا که این سنگ است که با سختی و تحمل خود باعث می شود تا پویایی آسیاب حفظ گردد.
غیرت:
کمتر مردی وجود دارد که هیچ غیرتی نداشته باشد که اگر چنین باشد، کسی او را مرد نخواهد دانست و اگر چه غیرت مردان معمولاً با محدودیت زنان همراه می شود، اما هیچ زن عفیفه ای وجود ندارد که از مرد بی غیرت متنفر نباشد و همین مسئله باعث می شود تا در منظر روشن فکرترین افراد هم بی غیرتی بدترین فحش ها تلقی گردد و باز هم، همین مسئله موجب می شود تا زنان، غیرتِ مردان را تاب آورند و حتی از وجود آن احساس رضایت کنند و البته همان طور که در اسلام به زنان توصیه به تحمل غیرت مردان شده است، مردان نیز به افراط نکردن در غیرت سفارش شده اند به نحوی که این مسئله در وصیت نامه حضرت امیرالمؤمنین به فرزندشان نیز مشاهده می شود. باید مردان بدانند که غیرت متعادل و صحیح موجب افزایش عفت خانواده می گردد و البته افراط و تفریط در آن می تواند موجب بی حجابی سهل انگارانه و یا بی عفتی لجبازانه گردد.
عفاف:
اگر چه غالباً عفاف و حجاب را به اشتباه برای زنان به کار می برند، اما همان نقش برای مردان نیز وجود دارد و مردان نیز باید عفیف و پاک دامن و پاک نظر باشند و در پوشش خود رعایت حدود شرعی و حتی اخلاقی را بنمایند و این عفت و حجاب مطمئناً در افزایش عفاف خانواده تأثیر بسزایی خواهد داشت، همسر و فرزندان در برابر توصیه های غیرتمندانه ی مردی که خودش اولین عامل به حجاب و عفاف است، کمترین مقاومت را نیز جایز نخواهند دانست و حال این که متأسفانه بسیاری از مردان ما بدون این که خودشان نسبت به پوشش و نگاه خود حراستی داشته باشند به حجاب خانواده حساسیت شدید نشان می دهند و این مسئله نه تنها اثربخشی مناسبی ندارد بلکه در نهایت موجب لجاجت و تأثیر عکس نیز می گردد.
هدایت و تربیت:
آموختن روش های هدایت، تربیت، امر به معروف و نهی از منکر از تکالیف یک مرد است تا بتواند با مؤثرترین و کم هزینه ترین راه، همسر و خانواده اش را به نیکی هدایت و از بدی بازدارد و البته بالاترین و برترین روش هدایت طبق آموزه های اسلامی، آن روشی است که به غیر زبان و با استفاده از رفتار رخ دهد. اگر مرد در خانواده به صداقت، عدالت، محبت، عبادت، گذشت، صبر، مطالعه و. .. شناخته شود، همسر و فرزندانش هم یقیناً تحت تأثیر قرار خواهند گرفت.
جبر و اختیار دو مسئله بسیار مهمى است، که از دیرباز توجه دانشمندان بزرگ را بخود مشغول کرده، و هزاران کتاب براى حل مشکلات هر دو مسئله برشته تحریر کشیده شده.
شاید بتوان گفت شروع بحث جبر و اختیار در امت اسلام از زمان ترجمه کتب یونانى بعربى بوده و در مرحله اول حزب ننگین اموى و سپس بنى عباس خائن و کثیف براى پیشبرد مقاصد ضد خدائى خود و درست جلوه دادن اعمال خطرناکشان از این بحث سوء استفاده کردهاند.
امام صادق علیه السلام که عصرش همزمان هجوم مکتبهاى غیر اسلامى بحیات مسلمین بود، براى رد فرآوردههاى غلط بشرى و برنامههاى گمراه و سرگرمکننده، و ایجادکننده غفلت در مردم نسبت بتجاوز بنى امیه و بنى عباس با بینشى که خاص امام بود بمبارزهاى سرسخت و درهم شکننده آراء و علوم ضد حق دست زد، و در آن میدان پیروزى درخشان و چشمگیرى را نصیب مکتب اسلام کرد.
ورود علوم بیگانه آنچنان مردم را تحت تأثیر قرار داد که مردم تصور کردند قواعد و مسائل آن علوم از اصول ثابت و پابرجاست، و میتوان آن قواعد را معیار شناخت حق از باطل قرار داد!
قسمتى از مسائل اعتقادى و علمى قرآن با آن قواعد موافقت نداشت دانشمندان جیرهخوار دربار اموى و عباسى براى موافقت دادن برنامههاى اسلام با علوم بیگانه دست بکار تأویل شدند، بیچارگان خودفروخته بجاى اینکه برنامههاى وارداتى را با قرآن بسنجند و حق و باطل آن را از هم باز شناسند، عکس این برنامه را عمل کردند، یعنى قرآن و برنامههاى اسلامى را با علوم بیگانه سنجیدند، و مکتبهاى وارداتى را معیار شناخت کتاب و سنت قرار دادند، و چون دیدند بسیارى از مسائل قرآن و اسلام قابل انطباق با آنها نیست و نمیتوانستند بگویند قرآن یا قواعد اسلامى باطل است، ناچار بتأویل و توجیه دست زدند و میرفتند که خطرناکترین ضربهها را بآئین الهى وارد کنند، و اسلام و قرآن را از اعتبار بیاندازند، و هدفى که حزب ننگین اموى و دار و دسته پلید عباسى داشتند پیاه کنند در این زمان عجیب و پرخطر بود که امام ششم شاگردانى برجسته و بزرگ و آگاهانى سترک و پهلوانانى بىنظیر در مسائل علمى اعم از اعتقادى، اخلاقى، طبیعى، طبى و ...
تربیت کرد و در مدار اجتماع قرار داد، اینان نزدیک بچهار هزار نفر بودند که میتوان گفت در حساسترین زمان و خطرناکترین دوران بفرمان حضرت صادق علیه السلام در مرز توحید و قرآن و نبوت و امامت و معاد و سائر برنامههاى اسلامى مستقر شدند و از پیروزى و پیشروى بیگانگان و عمال خطرناکشان جلوگیرى نمودند، و اسلام را از سقوط حتمى نجات دادند.
آنچه ایراد و اشکال در کتب کلامى و فلسفى گرد آمده محصول همان دوران است. دورانى که حکمت یونانى و سایر علوم آن بخصوص علم هیئت رواج گرفت، در صورتیکه قبل از ورود آن مکاتب از آنگونه ایرادات و اشکالات و تأویلها و توجیهها خبرى نبود.
بعنوان مثال: تا قبل از ورود هیئت یونان که از هیئت بطلمیوسى چاشنى داشت تمام مسلمانان اعم از شیعه و سنى معراج پیامبر را با بدن که صریح قرآن مجید است بآسانى باور داشتند، و براى هیچ مسلمانى در این زمینه اشکالى نبود. ولى پس از ترجمه هیئت یونانى که سراسر افکار و نظریات خارج از تجربه بود، و عقیده داشت آسمانها همچون پوست پیاز طبقهاى روى طبقهاى قرار داد البته بین هر طبقه با طبقه دیگر فاصله است، و عبور از آسمان مستلزم شکافتن آنست و سپس مستلزم بهم پیوستن آن و چون شکافته شدن آسمان (خرق) محال است پیوستنش محالتر (التیام) بتدریج ملت اسلام نسبت بمعراج دچار اشکالات سخت شدند رد معراج براى هیچ مسلمانى امکان نداشت، چون صریح قرآن بود، باورش با توجه به هیئت بطلمیوسى فوقالعاده سخت مینمود، براى اینکه قرآن را رد نکره باشند، و از طرفى هیئت را پذیرفته باشند دست بکار تأویل شدند.
گروهى معراج را روحانى دانستند، و گفتند بدن روى زمین ماند و روح باسمانها صعود کرد و عبور روح بخاطر لطافتش مستلزم خرق و التیام نیست، گروهى معراج را در عالم خواب پنداشتند، و عدهاى معراج را تفسیر به سفر فکرى بعالم بالا انگاشتند.
اما امام و شاگردانش که هیئت بطلمیوس را مخالف قرآن میدانستند بر عقیده خود نسبت بمعراج جسمانى باقى ماندند، و قرآن مجید را از هجوم تأویلات نسبت بمعراج و سایر مسائل اعتقادى و حکمى و اخلاقیش حفظ کردند، و اصالتها را به نسلهاى آینده منتقل نمودند، و هم امروز مىبینید که دانشمندان هیئت جدید خط بطلان بر هیئت قدیم کشیدهاند و آن را از اصل و بنیان غلط و بىپایه قلمداد کردهاند، و با کوششهائیکه اینان داشتند آسمان را تودهاى عظیم از جهانهاى بالا میدانند و عبور از جاذبه و مدار زمین و فرود آمدن بکرات دیگر را عملا ثابت کردهاند و براى نمونه براى چندین بار انسان بکره ماه فرستادند و نمونهاى از خاک و سنگ آن سیاره را بزمین آوردند، بنابر نظریات امروز معراج جسمانى قابل امکان، و عروج پیامبر با بدنش بآسمانها طبق قرآن امریست حتمى.
قصد توضیح اوضاع زمان اموى و عباسى را در سوء استفاده کردن از مکتبهاى وارداتى ندارم، زیرا این برنامه مستلزم وقت زیاد و مطالعه دقیق و بتحریر کشیدن مسائل است. و امید است بیداران امت در پى تحقیق این مهم برآمده و با کمک مکتب اهل بیت که در لابلاى کتب گرانبهاى شیعه در حال خاک خوردن است اسلام واقعى را بتوه مسلمان اعم از شیعه و غیر شیعه بشناسانند.
مسئله جبر و اختیار و قضا و قدر هم از سرى مسائلى بود که مترجمین مزدور در اختیار امت قرار داد، و از ایجاد جار و جنجال نسبت بآن بهرههاى کلانى نصیب سردمداران حکومت اموى و عباسى کرد.
ملت آن روز تمام اعمال بنى امیه و بنى عباس را با تکیه بر این قبیل مسائل قضا و قدر الهى میدانستند، و براى خود حق هیچگونه ایراد و اشکال قائل نبودند بلکه صبر و حوصله در برابر برنامههاى این دو حزب را علت اجر و جاذب ثواب اخروى میدانستند!!
ترجمه آن کتب، و تشویق مردم به بحث در اطراف اینگونه مسائل بخصوص جبر و اختیار و قضا و قدر گروهى را عقیدهمند به جبر محض و برخى را معتقد به تفویض و اختیار محض بار آورد، و از این راه زیانهاى فوقالعاده اعتقادى و عملى و اخلاقى نصیب ملت شد، و اگر امام و شاگردانش نبودند امروز از اسلام سالم و صحیح خبرى در دست ما نبود.
امام علیه السلام در برابر هجوم افکار یونانیان بسرزمین اسلامى در قبال پرسش دانشمندان و مردم درباره جبر و اختیار پاسخ میگفتند:
لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین «1». این جمله که ترجمه معمولىاش میشود: نه جبر است نه اختیار بلکه برنامهایست بین این دو کلید حل تمام مشکلات این دو مسئله و توابع آن شد، توضیح مفصل این مسئله را در کتبى چون مکاتیب الائمه ج 2 در فصل فرمایشات حضرت هادى و بحار الانوار جلد عدل و معاد و رسالههاى جداگانهاى که با تکیه بر معارف ائمه طاهرین نوشته شده ملاحظه کنید.
ولى مختصر مسئله را در ضمن یک مقدمه و بیان یک حدیث بسنده کرده و بقیه برنامههاى لازم را با خواست الهى دنبال میکنیم.
این را میدانیم که بوجود آمدن تمام اجزاء هستى، و نظام حیرتآوریکه بکوچکترین جزء این جهان اتم تا عظیمترین تودههاى عالم بالا حکمفرماست، در حوزهاى از جبر قرار دارد، و نیز میدانیم که قسمتى از برنامههاى انسان از قبیل ولادت، اصل مرگ، گردش خون، ضربان قلب، اثرگیریهاى طبیعى، هضم و جذب مواد در سیطره قانون جبر است.
و این را نیز میدانیم که تمام نیروهاى ما بدون خواست ما در اختیار ما نهاده شده و بر ما معلوم است که استخدام نیروها و طرح نقشهها، و باجرا گذاشتن آنها، یا باز ایستادن نیروها و دست برداشتن از فعالیتها همه در اراده و اختیار ماست، و به تعبیر روشنتر اصل قدرت و حقیقت اراده و نیروى فکر و اعضاء و جوارح بدون دخالت و خواست ما بما واگذار شده، ولى استفاده کردن از این نیروها با راهنمائى خداوند و انبیاء و عقل بخود ما واگذار شده است این مائیم که اگر بخواهیم انجام میدهیم، اگر نخواهیم انجام نمیدهیم نه در انجام کارى مجبوریم، و نه در انجام کارى بتمام معنى بخود واگذاشتهایم، نیروها بالاجبار بما داده شده، استعمالش با راهنمائى خدا در اختیار ماست، و بمقتضاى همین اراده و اختیار است که امر و نهى، قانون و مقررات، نظم و انضباط، جرم و جریمه، کار و مزد، تشویق و سرزنش، بیم و امید، حساب و کتاب، معلم و درس، نبوت و امامت، هدایت و ضلالت، بهشت و جهنم وجود دارد اگر اراده و اختیارى نداشتیم هیچیک از این واقعیات مفهوم نداشت اگر عمل نیک ما بجبر است و فاعل حقیقى خداست، و اگر عمل بد ما بجبر است و کننده اصلى خداست، مزد در برابر نیکى و عقاب در برابر بدى معنى نداشت، بچه علت ازا نسان بپرسند چرا کار بد کردى، چرا در مقابل عمل نیک بانسان مزد بدهند، جائیکه انسان هیچ اختیارى از خود ندارد مزد و جریمه چه معنا دارد.
و اگر برنامهها بتمام حیثیت بما واگذارا ست پس کتاب آسمانى و مسئله هدایت، و بعثت انبیاء یعنى چه، اگر ما بتمام معنى بخود واگذاریم معنا ندارد دیگرى در راهنمائى ما و برنامههاى حیاتى ما دخالت کند راستى ما در همه افعال مجبوریم، بحقیقت ما در تمام برنامهها بخود واگذاریم قضاوت را از عقل و وجدان خود بخواهید، و نیز بروایت زیر که یکى از بهترین روایات این باب است دقت کنید.
یزید بن عمیر بن معاویة الشامى میگوید: در شهر مرو بخدمت امام هشتم علیه السلام مشرف شدم، عرضه داشتم از قول امام ششم روایتى را بدین مضمون نقل میکنند لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین. ترجمه این روایت و تفسیرش چیست؟ امام فرمود: آنان که عقیده دارند انسان هرچه انجام میدهد در حقیقت انجامدهنده خداست و در عینحال که خداوند انجامدهنده است انسان را باعمال بد عذاب میکند جبرى مسلکند، و آنان که تصور میکنند تمام برنامه بخود انسان واگذار است و روزىدهنده بندگان امامان هستند عقیدهمند باختیار محض و تفویضند، اما دسته اول که جبرى مذهبند کافرند، و دسته دوم که قائل بتفویض مشرکند.
گفتم: پسر پیامبر معنى امر بین الامرین چیست؟ فرمود اراده داشتن و بودن راهى که انسان بسبب آن انجام اوامر خداوند و ترک منهیات برایش سهل و آسان است، گفتم در انجام امر و ترک نهى که باید بوسیله انسان پیاده شود خداوند خواست و ارادهاى دارد؟ فرمود اصل عبادات و طاعات اراده حق است و امر بآنها و خشنودى از انجامش و کمکى که در پیاده کردنش بانسان میکند مشیت اوست (کمک الهى به عبد عبارتست از نیروهائیکه درا ختیار انسان گذاشته و عبارتست از هدایت و دلالتى که نسبت براه مستقیم بانسان نموده) و اراده و مشیت خداوند در گناهان عبارتست از نهى بشر از گناه و خشمش بانجام آن و سرشکستگى انسان که بسبب گناه برایش حاصل میگردد.
پرسیدم در این زمینهها قضاى خداوند کدام است، فرمود: آرى هیچ کار خوب و بدى نیست مگر اینکه خداوند در آن قضا دارد، گفتم معناى قضا چیست فرمود ثواب و مزد در برابر کار نیک، و عقاب و زجر در برابر کار بد، مزدیکه واقعا نیکوکار مستحق آنست، و عقابى که حق مردم بدکار است «2». قضاى خدا در عمل یعنى بهشت براى عبد، جهنم براى نافرمان، باین معنا نیست که این کار نیک باید حتما از من صادر میشد، و قضاى من درا ین قرار داشت!
بر سر دوراهى
اسلام با معتقدین به جبر محض و تفویض محض مخالف است و هر دو مسلک را جوشیده از افکار شیطان دانسته، و مبدأ تولدش را نارسائى فکر بشر و عدم تعمق او در برنامههاى هستى میداند.
اسلام عقیده به اراده و اختیار دارد اراده و اختیارى که مقتضاى جلب هدایت و منشأ ثواب و عقاب و امر و نهى است، و میگوید هر انسانى در ابتداى تکلیف بر سر دوراهى سعادت و شقاوت است.
اگر با ارادهایکه دارد از هدایت خداوند در قرآن، و نبوت انبیاء و امامت ائمه براى تنظیم زندگى درس بگیرد، در مسیر سعادت قرار گرفته و اگر نسبت ببرنامههاى الهى سستى ورزد و بدنبال هوا و هوس و غرائز و تمایلات فزون از حد برود باختیار خود راه شقاوت در پیش گرفته.
بنیادهاى سعادت و شقاوت در سایه هدایت الهى قابل درک است، و این خود انسان است که باید به نسخه الهى عمل کرده از فیوضات خداوندى بهره گیرد، و خویش را از ضربههاى ناجوانمردانه شیاطین و بتهاى درون در امان نگاهدارد.
دقت در آیه 256 سوره البقره نمایشگر کلیه مسائلیا ست که در این بخش و فصل قبل یعنى فصل جبر و اختیار بیان شد.
لا إِکْراهَ فِی الدِّینِ، قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى لَا انْفِصامَ لَها وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ:
در برنامه دین اجبار و اکراهى نیست خداوند راه هدایت و رشد را از گمراه یو ضلالت بازشناسانده، آنکس که بعوامل زیانآور کفر بورزد و روابط خود را با هر منبع شرى قطع کند، و ایمان به اللّه آورد، بریسمان یغر قابل گسستن چنگ زده و خداوند شنوا و داناست.
آنانکه بر سر دوراهى سعادت و شقاوت و اسلام و کفر از اراده و اختیار خود حسن استفاده کنند، سلامت خود را تأمین کرده و بسعادت ابدى نائل خواهند شد، و آنان که بخاطر لذتهاى زودگذر و دورنماهاى مانند سراب و عیش و نوش چند روزه بعوامل سعادت پشت پا زده و چون پشه هوا بهرجا که شکم و شهوت اقتضا کند میل میکنند و از مقررات سعادتآفرین اللّه و نیروهاى خداداد روى میگردانند بشقاوت و بدبختى ابدى مبتلا شده و خزى دنیا و عذاب آخرت را براى خویش خریدهاند.
پی نوشت ها:
______________________________
(1) بحار ابواب معاد
(2) بحار ابواب معاد
امام على علیه السلام در «نهج البلاغة» به زهد چند نفر از انبیا بدین قرار اشاره دارند:
اگر خواهى از موسى کلیم اللّه سخن بگو که به پروردگار عرضه داشت:
[رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ] «1».
پروردگارا! به آنچه از خیر بر من نازل مىکنى، نیازمندم.
به خدا قسم به وسیله این دعا قرص نانى از خدا مىخواست؛ زیرا خوراکش سبزى و گیاه زمین بود و به علّت لاغرى و کمى گوشت بدن، سبزى گیاه از نازکى پوست درونى شکمش، دیده مىشد.
و اگر خواهى از داود سخن به میان آر که داراى مزامیر و زبور بود و خواننده اهل بهشت است، به دست خود از لیف خرما زنبیلها مىبافت و به همنشینان خود مىگفت: کدامتان در فروختن این زنبیلها به من کمک مىکنید، از بهاى فروش آنها خوراکش یک عدد نان جو بود.
و اگر خواهى داستان زندگى عیسى بن مریم علیه السلام را به میان آر که سنگ را زیر سر خود بالش قرار مىداد و جامه زبر مىپوشید و طعام خشن مىخورد و خورش او گرسنگى بود و چراغ شب او ماه بود و سایهبان او در زمستان جایى بود که آفتاب مىتابید یا فرو مىرفت و میوه و سبزى خوشبوى او گیاهى بود که زمین براى چهارپایان مىرویانید، نه زنى داشت که او را به فتنه و تباهکارى افکند و نه فرزندى که او را اندوهگین سازد و نه دارایى که او را از توجه به حق برگرداند و نه طمعى که او را خوار کند، مرکب او دو پایش بود و خدمتکار او دو دستش.
بیا و در مسئله زهد به پیامبر خود که از همه نیکوتر و پاکیزهتر است، اقتدا نموده، از آن بزرگوار پیروى کن؛ زیرا آن حضرت براى کسىکه بخواهد پیروى کند، سزاوار پیروى کردن است و انتساب شایسته اوست براى کسىکه بخواهد به او نسبت داشته باشد و محبوبترین بندگان نزد خداوند کسى است که پیرو پیغمبر خود بوده و دنبال نشانه او برود.
لقمه دنیا را زیادتر از آنچه لازم نداشت نمىخورد، به دنیا به هیچ عنوان دل نبسته بود، از جهت پهلو لاغرتر و از جهت شکم گرسنهترین اهل دنیا بود.
دنیا، با همه محتویاتش به او پیشنهاد شد، از قبول آن امتناع کرد، دانست خداوند مهربان از باب مصلحت انسان، علاقه و دل بستن به دنیا را دشمن داشته، او هم به پیروى از مولایش علاقه به دنیا را دشمن مىداشت. و مىدانست حق تعالى دنیا را خوار دانسته او هم خوار مىدانست و آن را کوچک قرار داده، او هم کوچک شمرد.
اگر نبود در وجود ما، مگر دوستى آنچه که خدا و رسول دشمن داشته و بزرگ شمردن آن را که خدا و رسول کوچک شمرده، همین مقدار براى سرکشى از خدا و مخالفت فرمان او بس بود.
پیامبر صلى الله علیه و آله، به روى زمین طعام مىخورد و مانند بنده مىنشست و به دست خود پارگى کفشش را دوخته و جامهاش را وصله مىکرد و بر خر برهنه سوار مىشد و دیگرى را هم سوار مىکرد.
بر در خانهاش پردهاى که در آن نقشهاى نقش شده آویخته بود، پس به یکى از زنهایش فرمود: این پرده را از نظر من پنهان کن؛ زیرا وقتى به آن چشم مىاندازم دنیا و آرایشهاى آن را به یاد مىآورم، پس از روى دل از دنیا دورى گزیده، یاد آن را از خود دور مىساخت و دوست داشت که آرایش آن از جلوى چشمش پنهان باشد، تا از آن جامه زیبا فرا نگرفته باور نکند که آنجا جاى آرمیدن است و امیدوارى و درنگ کردن در آنجا را نداشته باشد، پس علاقه و بستگى به این دنیاى از دست رفتنى را از خود بیرون و از دل دور کرده و آرایشهاى آن را از جلوى چشم پنهان گردانید و چنین است کسى که چیزى را دشمن مىدارد و بدش مىآید، به آن چشم اندازد و نام آن در حضورش برده شود! «2»!
زهد، مورث معنویت، آزادگى و ایثار و خصایل دیگر انسانى و الهى است، زاهد به حقیقت اهل معناست و از قید تعلقات مادى و شیطانى با تمام وجود آزاد است و پیش انداختن محرومان و مستمندان و دردمندان را نسبت به خودش، کار بسیار آسانى است.
شدت زهد پیامبر صلى الله علیه و آله و حضرت على و خاندانش و ائمه طاهرین علیهم السلام و پس از آنان یاران و اصحاب خالص آن بزرگواران چیزى نیست که نیاز به شرح داشته باشد.
سالکان راه با عظمت زهد
سخن گفتن از شخصیتهایى که در راه زهد اسلامى، سیر و سلوک خالص داشتند، کارى بس مشکل و امرى بس سخت است.
آنان که در راه خدا از همه چیز و از خود گذشتند و خود را و آنچه داشتند، عاشقانه با خدا معامله کردند، زاهد حقیقىاند.
خود و آنچه در دست است، با کمال رغبت و در عین شوق با حضرت رب العزه معامله کردن، اوج زهد است.
زاهد واقعى کسى است که نسبت به خود و به چیزى قایل به ملکیت نیست و خود و آنچه را در اختیار دارد، مملوک واقعى مالک حقیقى مىداند و خود و آنچه را موجود دارد، فقط مىخواهد در راه عشق او مصرف کند و بس.
در این زمینه براى نمونه به یکى از شخصیتهاى صدر اسلام به نام حنظله که حرکتش از بستر عروسى به بستر شهادت بیش از چند ساعت طول نکشید و این حرکت نشان دهنده کمال زهد و ایثار بود و نیز به شهداى گرانقدر و بىنظیر عاشوراى شصت و یک که در کنار امام عاشقان حضرت سیدالشهدا از همه چیز خود گذشتند و به زهد، آبرو دادند اشاره مىکنم.
اشاره به چهرههایى که جز به حق فکر نمىکردند و جز براى حق نبودند و جز به حق تکیه نداشتند.
اشاره به آن انسانهاى والایى که در تمام تاریخ حیات بىنظیرند.
اشاره به آن چهرههایى که آبروى انسان و انسانیتاند و حقیقت به وجود آنان مفتخر است.
اشاره به آن مردان با فضیلتى که روى تاریخ را سپید کردند و محرک تمام حرکت کنندگان در راه خدا شدند.
اشاره به آن عاشقانى که جز حضرت محبوب را نخواستند و غیر او را ندیدند و از غیر او نگفتند و جز در عشق او فانى نشدند و به لطف و کرم و رحمت او به بقا و ابدیت رسیدند.
اینان جداً تشنه وصال بودند و خود و آنچه داشتند براى رسیدن به مقام قرب و وصل جانان، در طبق اخلاص گذاشتند.
دل زجان بر گیر تا راهت دهند |
ملک دو عالم به یک آهت دهند |
|
چون تو برگیرى دل از جان مردوار |
آنچه مىجویى هم آنگاهت دهند |
|
گر بسوزى تا سحر هر شب چو شمع |
تحفه از نقد سحرگاهت دهند |
|
تا نگردى بىنشان از هر دو کون |
کى نشان آن حرمگاهت دهند «3» |
|
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- قصص (28): 24.
(2)- نهج البلاغة: خطبه 160.
(3)- عطار نیشابورى.