کتابهاى توضیح دهنده اوضاع اعجابانگیز بدن که محصول تحقیقات و زحمات بسیارى از دانشمندان تاریخ و به خصوص روزگار فعلى است، درباره زبان و اهمیت این عضو در ارتباط با مسئله چشایى، خوردن غذا، گویایى، مسائلى را یادآورى مىکنند که انسان با توجه به آن مسائل به عظمت دستگاه آفرینش پى برده و با تمام وجود، خود را براى تواضع و خضوع در برابر صاحب خلقت و به وجود آورنده هستى، آماده مىکند و روى گردانى از آن پیشگاه مبارک را، کمال بىانصافى و عین ظلم مىداند.
از جمله وظایف مهم زبان، حسّ چشایى آن است که اگر نبود، موجود زنده از درک انواع مزهها محروم بود.
گیرندههاى حس چشایى، جوانههاى چشایى هستند که بر روى زبان، کام، ستونهاى قدامى حلق و اپیگلوت قرار گرفتهاند.
جوانههاى چشایى شامل سلولهاى نگاهدارنده و سلولهاى عصبى پوششى هستند که مانند یک پیاز بر هم منطبقند، هر جوانه یک فرورفتگى یا حفره مرکزى موسوم به منفذ چشایى دارد.
رشتههاى عصبى وارد انتهاى عمقى جوانه شده و در مجاورت سلولهاى چشایى نور و اپیتلیال ختم مىشوند.
ممکن است تعداد زیادى گیرنده در یک پاپى وجود داشته باشد، محلولها وارد منفذ مىشوند تا گیرندهها را تحریک کرده و امواج عصبى تولید کنند.
چهار طعم اصلى وجود دارند:
1- شیرینى
2- ترشى
3- تلخى
4- شورى
بعضى مواد، گیرندههاى لمس و حرارت و درد را در عصب سه قلو در زبان تحریک کرده و به این ترتیب بر روى طعم تأثیر مىگذارد.
مواد باید به حالت محلول باشند تا طعم آنها احساس گردد، یکى از اعمال بزاق حل کردن مواد است، تا بتوانند جوانههاى چشایى را تحریک کنند.
زبان، به طور یکسان در تمام نواحى خود به چهار طعم اصلى حساس نیست، عقب زبان به تلخى، نوک زبان به شیرینى، کنارههاى زبان به ترشى و نوک و دو طرف زبان به شورى حساسترند «1».
خلقت زبان
در عظمت خلقت زبان، کتاب «کالبدشناسى توصیفى» عجایب و آثار قابل توجه و مسائل مهمّى به توضیح زیر نشان مىدهد:
زبان، عضوى است متحرک و مخروطى شکل از بالا به پایین مسطح و قاعده آن در عقب و نسبتاً غیر متحرک مىباشد و رأس آن در جلو و کاملًا متحرک است.
این عضو داراى دو سطح فوقانى و تحتانى و دو کنار جانبى و یک رأس و یک قاعده است و روى هم رفته مىتوان براى آن دو قسمت قائل شد: یکى قسمت قدامى یا قسمت دهانى که به طور افقى قرار گرفته است و دیگرى قسمت خلفى یا حلقى که به طور عمودى در عقب قسمت اولى واقع است.
سطح فوقانى زبان
این سطح مانند تمام زبان داراى دو قسمت افقى و عمودى است، قسمت افقیش در دهان واقع و متوجّه سقف آن مىباشد و قسمت عمودیش در عقب و مواجه با حلق است.
در حدّ فاصل این دو قسمت، خط فرورفتگى است به نام شیار انتهایى که محل تقاطع دو شاخه مشکله آن، عمیقتر و خلفىتر از سایر قسمتهاى آن است و به سوراخ اعور، یا روزنه کور موسوم مىباشد.
در روى قسمت افقى این سطح اجزاى زیر دیده مىشود:
1- در خط وسط، شیار قدامى خلفى که از نوک زبان شروع و به سوراخ اعور ختم مىگردد، به اسم شیار میانى.
2- چینهایى که عرضاً قرار گرفته و عده آنها زیاد است.
3- برآمدگىهایى که در تمام این سطح پراکنده بوده و از متفرعات مخاط زبانى است به نام حبّههاى زبانى که عدهاى از آنها نسبتاً بزرگ و در جلوى شیار انتهایى واقع و روى هم رفته تشکیل زاویه حاده را مىدهند که فرجه آن به طرف جلو است و به هشت زبانى موسوم مىباشد و بالاخره پارهاى از حبهها که کوچکترند، در روىتمام قسمت افقى سطح فوقانى موجود مىباشد و ما در موقع شرح مخاط زبان به ذکر آنها خواهیم پرداخت.
قسمت عمودى سطح فوقانى که متوجه به حلق است، غیر منظم و داراى غددى است که مجموع آنها را لوزه زبانى مىنامند، بین انتهاى تحتانى این قسمت و غضروف مکبى که در عقب آن قرار دارد، سه چین مخاطى موجود مىباشد که زبان را به غضروف مکبى متصل نموده و به چینهاى زبانى مکبى میانى و طرفى موسومند، بین چینهاى طرفى دو فرورفتگى است به نام حفرههاى زبانى مکبى.
سطح تحتانى زبان
وسعت آن از سطح فوقانى کمتر و متوجه به کف دهان مىباشد، این سطح توسط مخاط پوشیده شده و در روى آن قسمتهاى زیر دیده مىشود:
1- در وسط آن چین مخاطى برجستهاى است که از جلو به عقب کشیده شده و مهار زبان نامیده مىشود.
2- در جلو و در امتداد مهار، شیار نسبتاً عمیق قدامى خلفى وجود دارد که تقریباً تا نوک زبان ادامه پیدا مىکند.
3- انتهاى خلفى مهار، به برآمدگیى ختم مىگردد که در روى آن دو سوراخ مشاهده مىشود که منافذ مجارى وارتون مىباشند.
4- در طرفین مهار دو برآمدگى است که مربوط به وجود غدد زیر زبانى بوده و در روى هر یک، سوراخهاى متعددى وجود دارد که منافذ مجارى مترشحه این غدد مىباشند.
5- بالاخره اورده نوک زبان که یکى در طرف راست و دیگرى در طرف چپ خط وسط از جلو به عقب کشیده شده و باعث برآمدگى مخاط سطح تحتانى زبان مىگردند.
کنارهها
گرد و مجاور دندانها مىباشند و هر قدر از عقب به جلو نزدیکتر مىشویم نازکتر مىگردند.
قاعده
پهن و ضحیم بوده و به ترتیب از جلو به عقب با اجزاى زیر مجاور مىباشند:
1- عضلات فکى لامى و زنخى لامى.
2- استخوان لامى.
3- غضروف مکبى.
رأس
که از بالا به پایین پهن و در این شیارهاى سطوح فوقانى و تحتانى زبان، به یک دیگر منتهى مىگردند.
قسمت دوم ساختمان زبان
زبان از سه قسمت مختلف تشکیل شده است:
اول: اسکلت استخوانى لیفى
دوم: عضلات
سوم: مخاط
اسکلت استخوانى لیفى
این اسکلت شامل استخوان لامى و دو تیغه لیفى به نام غشاى لامى زبانى و غشاى میانى است.
غشاى لامى زبانى
تیغه لیفى است که عرضاً در ضخامت قسمت خلفى زبان قرار گرفته است.
این تیغه روى کنار فوقانى تنه استخوان لامى «در فاصله بین شاخهاى کوچک» چسبیده و سپس به طرف بالا و کمى به جلو متوجه شده و در ضخامت زبان قرار مىگیرد، طول این غشا در خط وسط، تقریباً یک سانتى متر است.
غشاى میانى یا غشاى زبانى
تیغه لیفى است که در خط وسط و در سطح سهمى، عمود بر غشاى لامى زبان قرار دارد.
این تیغه بین دو عضله زنخى زبانى واقع است و به شکل داس کوچکى است که قاعده آن در روى وسط سطح قدامى غشاى لامى زبانى و روى کنار فوقانى استخوان لامى چسبیده است.
رأس آن تقریباً در حدود نوک زبان، بین عضلات مختلفه این عضو قرار دارد، کنار فوقانیش محدب و به موازات سطح فوقانى زبان مىباشد و از آن بیش از سه الى چهار میلى متر فاصله ندارد، کنار تحتانیش مقعر و مجاور الیاف عضله زنخى لامى است.
عضلات زبان
زبان داراى هفت عضله است، یکى از آنها که به نام زبان فوقانى است فرد و بقیه زوج و هشت جفت مىباشند.
به استثناى عضلات عرضى زبان که کاملًا در داخل این عضو هستند، سایر عضلات زبان، به یکى از استخوانها و یا اعضاى مجاور نیز چسبندگى دارند و از این جهت آنها را مىتوان به سه دسته تقسیم کرد:
دسته اول: آنهایى که مبدأشان به یکى از استخوانهاى مجاور متصل است، این سه دسته شامل سه زوج عضله مىباشند از این قرار:
1- زنخى زبانى
2- نیزه زبانى
3- لامى زبانى
دسته دوم: عضلاتى که مبدأشان در روى اعضاى مجاور، چسبندگى دارند و عبارتند از:
1- کامى زبانى
2- حلقى زبانى
3- لوزه زبانى
دسته سوم: عدهاى که مبدأشان هم در روى اعضا و هم در روى استخوانهاى مجاور مىباشند، این دسته شامل عضله زبانى تحتانى و عضله زبانى فوقانى است.
1- زنخى زبانى
عضلهاى است ضخیم و مثلثى شکل که رأس آن در جلو و قاعدهاش مانند بادبزنى در داخل زبان پخش مىشود.
مبدأ: به توسط الیاف کوتاه وترى در روى زائده زنخى فوقانى استخوان فک اسفل مىچسبد.
مسیر: الیاف عضلانى از یکدیگر جدا شده و مانند بادبزنى به طرف سطح فوقانى زبان استخوان لامى متوجه مىگردند.
انتها:
1- الیاف قدامى یا فوقانى، قوسى را تشکیل مىدهند که به طرف جلو مقعر است و به رأس زبان منتهى مىگردند.
2- الیاف میانى که همه به مخاط سطح فوقانى و به غشاى لامى زبانى متصل مىگردند.
3- الیاف تحتانى یا خلفى در روى کنار فوقانى تنه استخوانى لامى مىچسبند.
مجاورات: سطح داخلى آن، مجاور عضله همنام طرف مقابل است و بین آنها در طرف بالا، غشاى میانى و در طرف پایین نسج سلولى قرار دارد، سطح خارجى آن مجاور با غده تحت زبانى و مجراى وارتن و شریان زبانى عصب زیر زبانى و عضلات لامى زبانى و نیزه زبانى تحتانى مىباشند، کنار قدامىاش مقعر و مجاور با مخاط سطح تحتانى زبان است، کنار تحتانى آن روى عضله زنخى لامى تکیه مىکنند.
عمل: الیاف قدامى نوک زبان را به طرف پایین و عقب مىکشانند، الیاف میانى زبان را به جلو مىبرند، الیاف خلفى یا تحتانى زبان و استخوان لامى را به بالا و جلو مىکشانند و در صورتى که کلیه الیاف این عضله بالاتفاق منقبض گردند، زبان را به طرف کف دهان مىگسترانند!!
عصب: شاخههایى است از عصب زیر زبانى.
2- نیزه زبانى
عضلهاى است طویل و نازک که از زائده نیزه به قسمت طرفى زبان کشیده شده است.
مبدأ: در روى نقاط ذیل مىچسبد:
1- روى قسمت قدامى خارجى نوک زائده نیزه استخوان گیجگاه.
2- روى رباط نیزه فکى.
3- در بعضى موارد روى زاویه فک اسفل و مجاور آن، روى کنار خلفى این استخوان.
مسیر: عضله به طرف پایین و جلو و خارج متوجه شده در حدود انتهاى خلفى کنار طرفى زبان به دو دسته الیاف فوقانى و تحتانى تقسیم مىگردد.
انتها:
1- الیاف فوقانى به شکل بادبزنى در روى سطح فوقانى زبان پخش مىگردند، این الیاف در طرف عقب عرضاً قرار دارند و هر چه به طرف نوک زبان نزدیکتر شوند، بیشتر به طرف داخل و جلو متمایل مىگردند و بالاخره، کلیه آنها روى غشاى میانى منتهى مىشوند، باید دانست که خارجىترین این دسته در امتداد کنار طرفى زبان تا نوک این عضو کشیده مىشوند.
2- الیاف تحتانى از میان رشتههاى عضلات لامى زبان و زبانى تحتانى عبور نموده و به غشاى میانى اتصال مىیابند.
مجاورات: این عضله از طرف خارج با غدّه بنا گوشى و عضله رجلى داخلى و مخاط زبانى و عصب زبانى مجاور است و از طرف داخل با رباط نیزه لامى و عضله تنگ کننده فوقانى حلق و عضله لامى زبانى مجاورت دارند.
عمل: زبان را به طرف بالا و عقب مىکشانند.
عصب:
1- شعبهاى از عصب زیر زبانى.
2- شعبهاى از عصب صورتى.
3- لامى زبانى
عضلهاى است پهن و نازک و چهار گوش که در قسمت طرفى و تحتانى زبان قرار دارد.
مبدأ: در روى نقاط زیر مىچسبد:
1- روى تنه استخوان لامى مجاور شاخ کوچک آن.
2- روى سطح فوقانى شاخ بزرگ و در طول کنار خارجى آن.
مسیر: الیاف عضلانى به طرف بالا و کمى به جلو متوجه شده و وقتى که به کنار طرفى زبان رسیدند تغییر جهت داده و تقریباً افقاً به طرف داخل و جلو متوجه شده و از یک دیگر دور مىشوند.
انتها: این الیاف در ضخامت زبان با رشتههاى فوقانى عضله نیزه زبانى مخلوط شده و به اتفاق آنها در روى غشاى میانى متصل مىگردند.
باید دانست که در بعضى اوقات این عضله، شامل دو دسته الیاف مجزا از یکدیگر مىباشند، یکى: به نام قاعده زبانى که از تنه استخوان لامى مجزا مىگردد و دیگرى: شاخى زبانى که مبدأ آن در روى شاخ بزرگ استخوان لامى است و اغلب در بین این دو دسته فاصلهاى موجود است که در صورت تشریح دقیق، ممکن است شریان را نیز در این فاصله مشاهده کرد.
مجاورات: سطح عمقى آن با عضلات تنگ کننده میانى حلق و زبانى تحتانى و زنخى زبانى و شریان زبانى مجاور است و شریان به طور مایل از عقب به جلو و از پایین به بالا کشیده شده است، اما سطحاً این عضله با عضلات فکى لامى و نیزه لامى و دو بطنى و غده تحت فکى و مجراى وارتن و اعصاب زبانى و زیر زبانى مجاور است.
عمل: عضلات لامى زبانى چپ و راست، بالاتفاق زبان را به طرف پایین مىکشانند.
عصب: شاخهاى از عصب زیر زبانى.
4- کامى زبانى
عضلهاى است نازک و طویل که در ضخامت ستون قدامى لوزه قرار دارد.
مبدأ: روى سطح تحتانى شراع الحنک، یعنى در روى سطح تحتانى نیام کامى مىچسبد.
مسیر: الیاف عضلانى به طرف پایین و جلو ممتد گشته و قوسى را تشکیل مىدهند که تقعّر آن به جلو و بالاست.
انتها: الیاف این عضله در حدود قاعده زبان از یکدیگر دور شده عدهاى عرضاً و پارهاى طولًا پیش رفته و با الیاف عضله نیزه زبانى، یکى مىگردند.
مجاورات: قسمت عمده این عضله، مجاور مخاط است و چنان که مىدانید قسمتى از تنه آن در جلو لوزه قرار دارد.
عمل: زبان را به بالا و عقب مىکشانند.
عصب: شعبهاى است از عصب صورتى، ولى در حقیقت، عصب این عضله، شاخهاى است از عصب ریوى معدى که به توسط عصب پیوندى حفره و لامى آن داخل در عصب صورتى مىگردد.
5- حلقى زبانى
عضلهاى است نازک که در حقیقت از متفرعات عضله تنگکننده فوقانى حلق مىباشد.
مبدأ: چنان که گفته شد الیاف آن جزئى از عضله تنگ کننده فوقانى است.
انتها: الیاف فوقانى با رشتههایى از عضلات کامى زبانى و نیزه زبانى در ضخامت زبان مختلف مىگردند، ولى الیاف تحتانى آن پس از آن که از زیر عضله لامى زبان عبور کردند با رشتههایى از عضله زبانى تحتانى یکى مىشوند.
مجاورات: قسمتى از این عضله در زیر عضله لامى زبانى قرار دارد.
عمل: زبان را به عقب و بالا مىکشانند.
عصب: شعبهایست از عصب زیر زبانى.
6- لوزه زبانى
عضلهاى است پهن و بسیار نازک که همیشه نیز موجود نیست.
مبدأ: روى سطح خارجى پوشه لوزه اتصال مىیابد.
مسیر: الیاف آن به طرف جلو و پایین متوجه مىشوند.
انتها: عضله در ضخامت قاعده زبان تغییر جهت داده و عرضاً متوجه خط وسط گردیده و در این نقطه با الیاف عضله طرف مقابل، متقاطع مىگردند.
مجاورات: این عضله ابتدا در سطح خارجى لوزه قرار دارد، ولى در ضخامت زبان در زیر عضله زبانى فوقانى واقع است.
عمل: بالا برنده قاعده زبان مىباشد.
عصب: شعبهاى از عصب سه زیر زبانى است.
7- زبانى فوقانى
تنها عضله فرد زبان است که به شکل تیغه نازکى در زیر مخاط سطح فوقانى زبان از قاعده تا رأس این عضو کشیده شده است:
مبدأ: این عضله از سه دسته الیاف میانى و طرفى تشکیل شده است از این قرار:
1- دسته میانى که در روى غضروف مکبى و چین زبانى مکبى میانى مىچسبد.
2- دستههاى طرفى که در روى دو شاخ کوچک استخوان لامى اتصال مىیابند.
مسیر: دستههاى نامبرده به طرف جلو و بالا و داخل متوجه شده و کمى نیز به عرض آنها افزوده مىگردد و بالاخره با یک دیگر مخلوط گشته و تشکیل تیغه واحدى را مىدهند.
مجاورات: سطحاً با مخاط زبان و عمقاً با سایر عضلات زبان که در زیر آن قرار دارند، مجاور است و در طرفین آن عضلات کامى زبانى و حلقى زبانى و نیزه زبانى واقعاند.
عمل: نوک زبان را به بالا و عقب مىکشانند و در نتیجه این عضو را کوتاه مىنمایند.
عصب: شعبهاى است از عصب زیر زبانى.
8- زبانى تحتانى
عضلهاى است نازک و مسطح و طویل که در سطح تحتانى زبان قرار دارد.
مبدأ: روى شاخ کوچک استخوان لامى مىچسبد و نیز عدهاى از الیاف حلقى زبانى و نیزهاى زبانى به آن ملحق مىگردند.
مسیر: عضله به طرف جلو و بالا متوجه شده و قوسى را مىپیماید که تقعر آن به طرف پایین و جلو است.
انتها: در روى سطح عمقى مخاط نوک زبان اتصال مىیابد.
مجاورات: این عضله در زیر عضله نیزه زبانى و بین عضلات زنخى زبانى «در طرف داخل» و لامى زبانى «در طرف خارج» قرار دارد.
عمل: زبانى را پایین آورده و به عقب مىکشاند و در نتیجه آن را کوتاه مىنماید.
عصب: شعبهاى از عصب زیر زبانى.
9- عرضى
عضلهاى است نازک که عرضاً از خط وسط تا کنار زبان کشیده شده است.
شخص چند ساعتى غذا نخورده باشد سفید یا سفید زرد رنگ است.
حبّههاى زبان
سطح مخاط زبان صاف و هموار نیست، بلکه داراى برآمدگىهایى است به نام حبّه زبانى که بر حسب شکلشان به چند دسته تقسیم مىشوند از این قرار:
1- حبّههاى کاسى شکل که حجمشان از سایر حبهها بزرگتر و در وسط هر یک، برآمدگى مدورى است که دور آن را نیز شیارى احاطه نموده است، عدّه آنها معمولًا نُه است و در جلوى شیار انتهایى و محاذات آن قرار گرفتهاند و تشکیل هشت زبانى را مىدهند.
2- حبّههاى قارچى شکل که مانند قارچ است که از سر حجیم و یک پایه باریکى تشکیل شده است، عدّه آنها یکصد و پنجاه الى دویست عدد است که بیشترشان روى سطح فوقانى زبان در جلوى هشت زبانى پراکندهاند.
3- حبههاى نخى شکل، برآمدگىهاى استوانه یا مخروطى شکل فوق العاده کوچکى هستند که از رأس آنها استطاله نخى شکل متنوع مىگردد، این حبهها نیز در جلوى هشت زبانى واقعند.
4- حبههاى نیم کروى- بسیار کوچک و در تمام مخاط زبان پخش مىباشند.
ساختمان مخاط زبان
این مخاط علاوه بر عروق و اعصاب که بعداً ذکر مىشود داراى قسمتهاى ذیل است:
الف: مخاط به طور کلى که مانند کلیه مخاطهاى بدن از دو طبقه عمقى کوریون و سطحى «پوششى» تشکیل شده است.
ب- غدد، که خود به دو نوعند: یکى غدد فولیکولر و دیگر غدد مخاطى.
1- غدد فولیکولر که چنان که در شکل خارجى زبان ذکر شد، در عقب هشت زبانى قرار گرفته و مجموعشان را لوزه زبانى مىنامند.
2- غدد مخاطى که غدد خوشهاى هستند و مانند سایر غدد خوشهاى دهان مىباشند.
روى هم رفته مجموعه این غدد شبیه به نعل اسبى است که قسمت میانى آن روى ثلث خلفى سطح فوقانى زبان قرار گرفته و شاخههاى این نعل در امتداد کنارههاى زبان واقع است.
انتهاى شاخه در روى سطح تحتانى زبان و مجاور رأس آن مىباشد و بدین ترتیب مىتوان آنها را به سه دسته تقسیم کرد: یکى: دسته خلفى که فرد و میانى است و در عقب هشت زبانى قرار دارد و دیگرى: دسته طرفى که به موازات دو کنار زبان از حبههاى کاسهاى شکل تا نوک زبان کشیده شده است، سوم: دسته قدامى تحتانى یا دسته نوک زبان که در سطح تحتانى این عضو و در طرفین خط وسط واقع مىباشند. این دسته را به اسم غده بلانده یا غده نون نیز مىنامند.
ج- جوانههاى ذائقه، این جوانهها مخصوص مخاط زباناند و در ضخامت طبقه پوششى آن قرار گرفته و در حقیقت عضو اصلى ذائقه مىباشند.
هر یک از این جوانهها به شکل بطرىاى است که ته آن روى کورین قرار گرفته و گلوى آن عموداً از طبقههاى مختلفه سطحى پوششى عبور نموده و بالاخره، دهانه آن در روى سطح آزاد مخاط قرار دارد، از این دهانه چندین استطاله نخى
شکل خارج مىگردد به نام مژگان ذائقه.
این جوانهها فقط در دو نقطه یافت مىشوند:
اول: روى حبههاى کاسى شکل.
دوم: روى حبههاى قارچى شکل.
و بدین ترتیب محل آنها در روى کنارههاى زبان و دو سوم قدامى کاسى سطح فوقانى این عضو و به خصوص در حدود هشت زبانى است.
اگر قطع عمودى از یک حبه شکل ملاحظه مىشود که جوانههاى نامبرده به خصوص در سطوح طرفى حبهها قرار دارند، ولى مکان آنها در روى جعبههاى قارچى شکل فقط در حدود انتهاى آزاد یا رأسشان مىباشند.
عروق و اعصاب زبان
اول، شرائین: شریان عمده این عضو شریان زبانى مىباشد (شاخهاى از شریان سبات خارجى) که در زیر عضله لامى زبانى قرار دارد و از آن دو شاخه عمده مجزا مىگردد که در ضخامت عضلات زبان پخش مىشوند، یکى به نام شاخه پشتى زبان و دیگرى موسوم به شاخه نوک زبان.
شرایین فرعى عبارتند از: شاخههایى از شرایین کامى تحتانى (شعبهاى از شریان صورتى) و حلقى صعودى (شعبهاى از شریان سبات خارجى).
دوم، آورده: بیشتر وریدهاى زبان در سطح خارجى عضله لامى زبان قرار گرفته و بعضى نیز در سطح داخلى این عضله واقعاند، با این آورده با یکدیگر جمع شده، ورید زبانى را تشکیل مىدهند که معمولًا با واسطه تنه وریدى درقى زبانى صورتى، به ورید وداج داخلى منتهى مىگردند.
سوم، عروق لنفاوى: عروق لنفاوى نوک زبان، به غدد لنفاوى زیر چانه منتهى مىگردند، ولى عروق لنفاوى سایر قسمتهاى این عضو به غدد لنفاوى تحت فکى و غدد قدامى زنجیر وداج داخلى منتهى مىگردند.
چهارم، اعصاب: اعصاب زبانى دو نوع تقسیم مىشوند از این قرار:
یک: اعصاب محرکه که شعبى از اعصاب صورتى و زیر زبانى مىباشند.
اعصاب عضلات نیزه زبانى و کامى زبانى و گاهى نیزه زبان تحتانى، شاخههایى از عصب صورتى هستند و به علاوه کلیه عضلات زبان از عصب زیر زبانى، عصب مىگیرند.
دو اعصاب حسى که شاخههایى از اعصاب زبانى و زبانى حلقى و ریوى معدى مىباشند.
1- عصب زبانى «شاخه عصب فک اسفل» قسمتى از مخاط را که در جلوى هشت زبانى است عصب مىدهد.
2- عصب زبانى حلقى در ناحیه حبههاى کاسى شکل و قسمتى از مخاط زبان که در عقب هشت زبانى قرار دارد پخش مىشود.
3- عصب ریوى معدى با واسطه عصب حنجره فوقانى مخاط، چینها و حفرههاى زبانى مکبى را عصب مىدهد.
باید دانست که عموم این اعصاب در ناحیه زبان داراى خاصیّت حس عمومى «حسى» و خصوصى «حساسه» مىباشند و در سه نقطه مختلف مخاط زبان پخش مىشوند:
1- در روى حبههاى کاسى شکل.
2- در داخل جوانههاى ذائقه.
3- در داخل غدد زبانى «2».
عزیزانى که در جستجوى حق و حقیقت هستید و مىخواهید به خیر دنیا و آخرت برسید و هماى سعادت و خوشبختى را براى ابد در آغوش جان بگیرید، در صفحات گذشته، عظمت خلقت زبان را یافتید و دانستید که خداى عزوجل چه قدرتى در آفرینش زبان تجلّى داده، بجاست که از این نعمت بسیار مهم الهى به طور صحیح استفاده شود و از خرج کردن آن در مواضعى که حضرت او نمىپسندد جداً خوددارى کرد.
بنده، اگر بخواهد شکر این نعمت بىنظیر را به پیشگاه حضرت حق ادا کند، در درجه اوّل باید از گناهان مربوط به این عضو و حتى از سخنان بىفایده و بیهوده سکوت کند و در درجه بعد به بیان حق در تمام زمینههاى لازم اقدام نماید، چنانچه حضرت صادق علیه السلام در ابتداى روایت مىفرمایند:
سکوت و حرف نزدن، شعار زندگى آن کسانى است که در حقایق ثابت و محقق، بررسى و رسیدگى کامل کردهاند.
آرى، صمت و خاموشى طریقه اهل تحقیق است و شعار کسانى است که به چشم بصیرت در احوال گذشتهها نظر کنند و تغییرات و تبدیلات که بر انبیا و ملوک و اشقیا و سعدا واقع شده تفکّر نمایند، چه معلوم است که این چنین نظر، موجب حیرت است و حیرت و تعجب موجب صمت و سکوت، سکوت از شکوه، سکوت از یاوهگویى، سکوت از هر نوع دروغ و غیبت و تهمت و باطلگویى و از همه مهمتر سکوت در برابر قضا و قدر الهى.
البته، سکوت و صمت زائد بر این از طاقت عموم بیرون است، به همین خاطر فرمود: وجَفَّ الْقَلَمُ بِهِ.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- فیزیولوژى انسان: 174.
(2)- کالبدشناسى توصیفى نوشته استادان دانشکده پزشکى، کتاب ششم ص 103 تا 116 به نقل از لغت زبان «لغت نامه دهخدا».
آدمى بموازات تمام خطوط حیاتش دشمن دارد، و دشمنان هریک بصورتى جلوه کرده، و هدفى جز بخطر انداختن انسان ندارند.
دشمن گاهى بصورت طاغوت زنده، همچون فرعون، نمرود ابو سفیان، ابو جهل، معاویه، هرون، مأمون، حکام ستمگر و ستمپیشه و متجاوزین بحقوق انسان هستند، مقصد اینان استثمار انسان و تبدیل بشر به نیروى کمکدهنده بشکم و شهوت ایشان است، بنابراین اینان بیدارى هیچیک از افراد جامعه را نپسندیده، و با تمام قوا با شکوفا شدن استعدادهاى انسانى مخالفت دارند.
و گاهى بصورت مظاهر فریباى طبیعى جلوه کرده، در نفس ایجاد آرزوهاى طولانى و بیهوده و غیر قابل دسترس نموده، و تمام همت انسان را باستخدام امور مادى صرف میکشد.
و زمانى بصورت اشتداد غرائز و احساسات درآمه که از مجموع آن تعبیر بهواى نفس شده، و در صورت غلبه بر انسان آدمى را تا بقعر جهنم خواهد کشید.
و وقتى در لباس حب جاه و مقام جلوه کرده، آدمى را وادار میکند همچون نادر دو چشم پسر خویش را کور کرده، و همانند عباس صفوى و آقا محمد خان قاجار تمام فامیل دست اول و دوم خود را قتلعام کند، و انواع مظلمههاى ویرانکننده دنیا و آخرت را براى دو روز دنیا بگردن بگیرد!!
در هر صورت برشمردن تعداد دشمنان درونى و برونى، ضرورت ندارد با تطبیق بهمین کلیاتى که در بالا گفته شد، شناخت دشمنان کاریست ساده و آسان.
انسان اگر بخواهد، با از پا نشستن، سستى، تنبلى، آرزوى پیروزى در میدان زندگى داشته باشد، کمال نادانى است و عین بىدانشى.
فرزند آدم اصولا مانند همه موجودات، موجودى مبارز آفریده شده و باید براى کسب موفقیت، و بهرهگیرى از عوامل مادى و معنوى به میدان جهاد قدم بگذارد، و تا واپسین حیات با دشمنانش، بخصوص طاغوت جاندار که بنیانگذار تمام مفاسد، و نیرودهنده بتمام دشمنان و مولد انواع خطرهاست بجنگد، و براى حصول پیروزى از ایمان به اللّه و اخلاق حسنه، و عمل صالح مدد گرفته، و بر عنایت خداى جهانآفرین که بمردم مؤمن و مبارز وعده پیروزى داده تکیه کند و عَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ. باید توجه داشت که خداى قادر براى جنگ با هر دشمنى، نیروى مخصوص و اسلحه جنگ و مبارزه علیه آن دشمن را بآدمى عنایت فرموده و در این زمینه از هیچ کمکى براى بشر فروگذار نکرده است.
انسان داراى نیروهاى ظاهرى و باطنى فوقالعادهایست که با تکیه بر آن نیروها، بر دشمنان ظاهر و باطن خویش صددرصد پیروز شده و به رستگارى خواهد رسید.
نیروهاى باطنى عبارتند از: قوه تفکر، فطرت، وجدان، صفات عالى روحى که در روزگار کودکى بصورت مجموعهاى از استعدادات در انسان قرار دارد، و با کمکگیرى از توحید، نبوت، امامت، کتب تربیتى و در رأس همه قرآن مجید، تبدیل به نیروهاى فعال شده، و در همه صحنههاى پیکار البته با استخدام عوامل مادى براى ورود بقسمتى از جنگها مانند، جنگ با کفار و طاغوت، بانسان غلبه و پیروزى میدهد.
بىتفاوت زیستن در برابر نیروهاى خداداد، آدمى را تبدیل بعنصر فاسدى کرده و به بینهایت ذلت خواهد رساند، تاریخ جهانگویاى زندگى مردان و زنانى است، که عمر خویش را بعیش و نوش گذراندند، و در برابر نیروهاى خداداده بىتوجهع زیستند، و در نتیجه در تمام جوانب حیات محکوم دشمنان بوده، زیر دست و پاى آنان، که رقصکنان بر جنازه ایشان حرکت کرده دست و پا میزدند، و در آلودگى و بدبختى غوطهور بودند، و در برابر تاریخ عالم نشانگر چهره مردان و زنانى است که استعدادهاى خویش را شکوفا کرده، و با تکیه بر عوامل مادى و معنوى و با استفاده از نیروهاى خداداد، گاهى تک و تنها بر دشمنان درون و برون پیروز شدند، از میان مردانى که تنها بر همه دشمنان پیروز شد باید ابراهیم را نام برد و از میان زنان آسیه همسر فرعون را که قرآن مجید از هر دوى آنان بعنوان دو چهره پیروز در برابر دشمنان یاد میکند.
اى بسته بند هوا و هوس |
جهدى تا هست این نیم نفس |
|
اى طوطى شکر خا تاکى |
با زاغ و زغن باشى بقفس |
|
از شاخه گل پوشیده نظر |
سودا زده هر خارى و خس |
|
هر لاشه نباشد طعمه شیر |
عنقا نرود بشکار مگس |
|
دولت در سایه شاهین نیست |
سلطان هما را زیبد و بس |
|
کارى ز تو هیچ نرفت از پیش |
رحمى بر خویش بکن زین پس |
|
گر خود نکنى بر خود رحمى |
امید مدار ز دیگر کس |
|
ایدوست ندارد مفتقرت |
فریاد رسى تو بفریادش رس |
|
انسان براى پیشبرد در هر برنامهاى، باید از نیروى مخصوص و کمکدهنده بانسان در آن برنامه استفاده کند، و از این نکته غافل نماند که استعداد رسیدن بهر مقصد مثبتى در نهادش قرار داده شده، قرآن در سوره الرحمن آیه 23 میفرماید:
یا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ فَانْفُذُوا لا تَنْفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطانٍ: اى گروه جن و انس اگر میتوانید در مدار عالم بالا و ستارگان و زمین قرار بگیرید و بآن سامان نفوذ کنید، ولى نمیتوانید مگر با فراهم آوردن نیروئى که با شرایط عالم بالا موافق باشد.
گذشته از اینکه جمله الا بسلطان از معجزات قرآن مجید است. آیه شریفه به نکته مهمى توجه میدهد و آن اینکه انسان با تکیه کردن بر نیروهاى لازم و مطابق با شرایط بالا، استعداد پرواز باعماق جو و آسمانها را دارد، و میتواند براى بهرهگیرى از منابع عالم بالا در مدار ستارگان حداقل ستارگان منظومه شمسى قرار بگیرد ولى بدون نیرو دو مترهم نمیتواند ببالاتر از زیرپاى خویش بپرد، در تمام برنامههاى حیات مسئله از همین قرار است، رسیدن بهدف نیرو لازم دارد، و نیروى رسیدن بتمام اهداف عالیه چه بصورت عوامل طبیعى و چه بصورت نیروهاى معنوى و فکرى در اختیار انسان است.
دشمنان پیروز
بموازات نیروهائیکه براى مبارزه باه دشمنان، در اختیار بشر قرار دارد، دشمنان انسان، براى تسخیر بشر، و صید فرزندان آدم و نابود کردن فضائل روحى ومحصولات فکرى نیروهائى در اختیار دارند.
ممکن است کسى بگوید، اگر انسان با هیچ دشمنى روبرو نبود، چه زندگى راحت و آرامى داشت، اصولا اینهمه دشمن براى چه؟! مگر خداوند نمیشد در برابر خطوط حیات انسان دشمن قرار ندهد. باید گفت پاسخ این مسئله درخور توضیح مفصلى است، ولى در یک جمله کوتاه میتوان جواب داد و آن اینکه اصولا تضاد باعث رشد و تکامل است، اگر تضاد نبود در هیچ مرحلهاى از مراحل آفرینش حرکت بسوى کمال یافت نمیشد، اینجاست که باید گفت از اعظم نعمتهاى الهى بانسان نیروهاى ظاهرى و باطنى است که در برابر دشمنان غلبه و فتح هستند.
آنچه یادآوریش فوقالعاده مهم بنظر میرسد، و نباید از آن غفلت داشت اینست که اگر انسان از نیروهاى خدادادش تنها بماند بدون شک در برابر هجوم دشمن چه ظاهرى چه باطنى از پاى درآمده، و سرمایههاى انسانیش از کف خواهد رفت.
گروهى میگویند: اگر اسلام آئین کاملى بود، آدمى را در برابر هر نوع دشمنى بپیروزى میرساند، باید پاسخ گفت، نسخه خدادادى کامل است، مریض اگر آن را عمل نکرد، چطور باید به شفا و تندرستى برسد؟!
باسم مسلمان زیستن، از مسلمانى ظاهرى داشتن، و خلاصه اسلام منهاى عمل، بدون ایمان و حرارت باطن، بدون قواعد وحقایق اخلاقى، یا اجراى مشتى برنامههاى بیروح، ضامن پیروزى نیست و علت تکامل و غلبه بر دشمنان نمیباشد.
ملت اسلام بدون نیروهاى معنوى و مادى صددرصد در برابر دشمنان داخلى و خارجى محکوم است و تاریخ پس از مرگ پیامبر تا بامروز گویاترین دلیل بر این مطلب است.
سیادت و برترى از آن ملتى است، که از قرآن و قواعد اسلامى الهام گرفته، و فکر و اخلاق و عمل آنان اسلامى باشد، و از آداب قرآن بهرهور بوده و خلاصه مصداق عینى قرآن مجید شناخته شوند چنانچه قرآن پیروزى چنین جامعهاى را تضمین نموده، آنجا که در سوره آل عمران آیه 139 میفرماید: وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ.
چنانچه شرایط ایمان در شما جلوهگر باشد پس چرا سستى ورزید و دچار اندوه گردید، شما با داشتن ایمان و شئون آن ملت برتر و جامعه برین هستید.
پیروزى دشمن، اعم از دشمنان ظاهرى و باطنى، بر جامعهاى که از اسلام جز اسمى و از قرآن جز خطى ندارند حتمى است، على علیه السلام در یکى از خطبههاى پرقیمت نهج البلاغه باین واقعیت اشاره دارند، آنجا که میفرماید:
ما هى الّا الکوفة اقبضها و ابسطها، ان لم تکونى الّا انت تهب اعاصیرک فقبّحّک اللّه.
«و تمثّل بقول الشاعر»
لعمر ابیک الخیر یا عمرو انّنى |
على و ضر من ذالأناء قلیل |
|
ثم قال علیه السّلام: انبئت بسرا قد اطلع الیمن و انّى و اللّه لاظن ان هولاء القوم سیدا لون منکم، باجتماعهم على باطلهم و تفرقکم عن حقّکم، و بمعصیتکم امامکم فى الحقّ، و طاعتهم امامهم فى الباطل، و بادائهم الامانة الى صاحبهم، و بصلاحهم فى بلادهم و فسادکم، فلو ائتمنت احدکم على قعب لخشیت ان یذهب بعلاقته. اللّهم انّى قد مللتهم و ملّونى، و سئمتهم و سئمونى، فابدلنى بهم خیرا منهم و ابدلهم بى شرا منّى.
اللّهم مث قلوبهم کما یماث الملح ف یالماء، اما و اللّه لوددت انّ لى بکم الف فارس من بنى فراس بن غنم.
هنالک لو دعوت اتاک منهم |
فوارس مثل ارمیة الحمیم «1» |
|
ترجمه و توضیح: سرداران پسر ابو سفیان که سخت بفرمانده خویش معاویه دلبستگى داشتند، و این دلبستگى بخاطر آن بود که معاویه بهر صورت که فرماندهان و سرداران کشورش میخواستند سفره عیش و نوش و شهوترانى براى آنان گسترده بود، باشاره پسر هند جگرخوار مرتب بمرزها و شهرهاى مرزى مملکت على علیه السلام میتاختند و با کشتن مردم، و غارت اموال بىپناهان، در ملت على ایجاد رعب و ترس مىکردند، آنان شدت حملات ناجوانمردانه خود را بپایه رسانده بودند، که اکثر شهرها از یورش خائنانه آنان ضربههاى سهمگین و سخت دیده بود، این جنایتکاران چشم و گوش بسته از ارباب طاغوتى خویش فرمان میبردند، و دستوراتش را بهر کیفیتى که صادر میشد اجرا میکردند!!
حملات یکى از فرماندهان ارتش کثیف معاویه بنام بسر بن ارطاة سخت کوبنده بود، اما بهیچ برنامهاى رحم نمیکرد، بهنگام حمله همچون آتشى بود که با هزاران درجه از حرارت بجان و مال مردم میافتاد.
این جانى بینظیر از طرف معاویه بسرپرستى چهار هزار سوار که مامور حمله بیمن شد، بآنها مأموریت دادند که نخست بمدینه روند، و آن شهر را از تصرف پیروان على خارج کنند. و مردم را باطاعت از فرزند پلید ابو سفیان مجبور نمایند، نمایندگان و کارکنان على را از مدینه و سپس از مکه اخراج کنند، بآنان که به بیعت حکومت طاغوتى گردن نهند بذل و بخشش کرده، و مخالفان را بسختى سرکوب نمایند، بسر در مدینه تمام منویات جهنمى معاویه را پیاده کرد، ارباب شیطانى خویش را از خود دلخوش نمود!
تطمیع بپول و مقام از یکسر، فشار و تهدید بقتل و غارت از سوى دیگر، وسائل کار و پیشرفت برنامه معاویه و نوکران او بود.
بسر در مدینه دستور داد منادیان و جارچیانش اینچنین ندا دهند: نماینده خلیفه با آنان که با على و یاران او همکارى کردهاند، بنظر عفو و اغماص مینگرد، بشرطى که از على بیزارى جویند، ولى اگر بار دیگر از على فرمان برند، و بر ضد معاویه از خود حرکتینشان بدهند، همه را قتلعام کرده و اموالشان را بغارت میبرد.
بسر پس از این اخطار، ابو هریره شکمپرست و هشوتران را جانشین خود کرده، و بمردم دستور دادا ز او فرمان ببرند، آنگاه این چهره هولناک و قاتل و غارتگر بىنظیر بسوى مکه حرکت کرد.
بسر بن ارطاة در مکّه
مکه نیز مانند مدینه زیر لواى على بود، نماینده امیر المؤمنین علیه السلام همینکه شنید، بسر با سواران بیباک و خونخوار خود روى باین شهر آورده، شهر را ترک گفت و باطراف پناهنده شد، بسر بهنگامیکه نزدیک مکه رسید، و تمام بزرگان و اعیان مکه از او استقبال کردند، در نخستین برخوردیکه با اهالى شهر داشت، خشونت و سختى نشان داد، بآنان فحش و ناسزا گفت، و سپس بمردم خطاب کرد: اگر معاویه دستور نداده بود که با اهالى شهر بملایمت و حسن اخلاق رفتار کنم، اکنون سر از تن همه شما برمیداشتم، و بفجیعترین صورت شما را گوشمالى میدادم! بسر با همین شدت و گفتار بیرحمانه، و قیافه خشمگین، و سخنان پر از تهدید، حرکت کرد، در سر راهش هرکه بود و هرچه بود نابود میکرد و مردم که نمیخواستند با این کوره آتش و دژخیم ترسناک روبرو شوند، پا بفرار مینهادند، سواران سردار معاویه آنها را تعقیب میکردند اتفاقا در بین فراریان دو کودک بودند که بدست سواران گرفتار شدند، سربازان هر دو را بنزد فرمانده خود بردند، بسر نام هر دو را پرسید معلوم شد فرزندان عبید الله بن عباس بن عبد المطلب هستند، بسر ناگهان فریاد کشید، شکار را بچنگم میدهند، این دو کودک از آنهائى هستند که با ریختن خونشان خوشنودى خدا را جلب میکنم!! بیدرنگ دستور داد آن دو طفل مظلوم و بیگناه را سر بریدند.
سپس وارد مکه شد، نخست بطواف خانه حق رفت، بعد دو رکعت نماز بجاى آورد «2» آنگاه بمنبر رفت و گفت: خدا را شکر که معاویه را بر دشمنانش پیروز کرد و مخالفان را مخذول و منکوب داشت و آنان که با معاویه ستیزه داشتند دربدر بیابانها ساخت. سپس آن جنایتکار خائن سخنانش را بدین شرح ادامه داد: على در ناحیهاى از نواحى عراق است، که فقر و ذلت او را احاطه کرده، و از نعمتها و عنایتهاى الهى محروم است، اکنون دور، دور معاویه، و زمان زمان درخشان پسر ابو سفیان است.
همه از لطف و محبت، و از بخشش و عنایت او برخوردارند معاویه عدالت اجتماعى و انصاف و حق و نعمت را براى همه مردم برقرار ساخته و قاتلان عثمان را تعقیب میکند، پس با چنین مردم با تدبیرى، که نمونه راستى و درستى، و صداقت و دیانت است باید همه شما بیعت کنید، و صلاح شما و فرزندان و زنان وخانمان شما در فرمانبردارى از اوست!
در پایان سخنرانى مفصل خود از مردم تصدیق خواست، صداى اطاعت از همه حاضران برخاست، صدائیکه بر خلاف میل قلبى و بر خلاف صداى وجدانشان بود.
آنگاه شید بن عثمان العبدى را بفرماندهى مکه گذاشت، و خود بسوى طائف حرکت کرد، تا از نزدیک وضع مردم آنجا را بررسى کند، لانه و کاشانه یاران و عاشقان و دوستداران على را در هم بکوبد.
بسر بن ارطاة در شهرهاى دیگر
بسر رفته رفته بواسطه بگو مگوهائیکه در اطراف او و شدت و خشونت او بر سر زبانها افتاد، در نظر مردم وجود فوقالعاده و مهیبى نمودار گشته بود، همه ازا و سخن میگفتند، و اراده و تصمیم او را درهم شکننده آزادهها میدانستند، مردم طائف خبر آمدنش را شنیده بودند، بسرپرستى مغیرة بن شعبه باستقبال او آمدند، مغیرة ورود او را تبریک گفت و از آمدنش اظهار شادمانى کرده و در پایان اظهار داشت، خبر بیرون آمدنت را از شام شنیدیم، از برنامه و نیت تو آگاه شدیم، دانستیم که خونخواهى عثمان جزء نقشه تو است، خوشحال شدیم، برایت دعا کردیم تو کسى هستى که میخواهى با دوستان نیکى کنى، و با مخالفان سر ستیز و دشمنى بردارى!
بسر پس از سخنان مغیره بحرکت ادامه داد، و هرچه بیشتر میراند جمعیت زیادترى باستقبال او میآمد، تا وسط میدان بزرگى که میدان میوهفروشان بود رسید، و آنجا یکى از لشکریان خود را که به قساوت و بیرحمى مشهور بود فراخواند و باو گفت:
جمعى را با خود همراه کن و بسوى «بثاله» برو شنیدهام در آنجا لانه و کاشانههائى از مخالفان بنام شیعیان على ساخته شده، همه آنها را ویران کن، و افرادش را دستگیر کرده، چنانچه جزئى سرسختى نشان دادند جملگى آنان را بقتل برسان، زیرا نباید به پیروان على رحم کرد.
مأمور با عدهاى سوار بدانسو رفتند، و جمع بسیارى از مرد و زن و کودک را ببهانه دوستى با على دستگیر کردند، و بآنان آسیب فراوان رساندند. بسر از آنجا بناحیه نجران رفت، و همین قساوت و سنگدلى را در آنجا پیاده کرد، شخصى از بزرگان اصحاب رسول الله را که بوسیله آن حضرت عبد الله خوانده شده بود، با پسرش فراخواند، و دستور داد هر دو را روبروى مردم سر بریدند، سپس فریاد کشید، هرکس بعلى اظهار دوستى کند بچنین عاقبتى دچار خواهد شد.
این درنده لجام گسیخته از نجران به همران رفت، زیرا شنیده بود طایفهاى از بنى ارحب از دوستداران مولى الموحدین هستند، همه آنان را خواست، گروهى فرار کردند، و بقیه را از کوچک و بزرگ از دم شمشیر گذراند، از آنجا بشهر خشنان و از آن منقه بسوى صفا رفت و همان رفتار وحشیانه را با عاشقان على انجام داد.
او در هر شهر و قریهاى که از حال مردم و رفتار گذشته آنان جویا میشد، و در آنان اثرى از محبت على مىیافت، زیر سختترین شکنجه و زجر آن بیگناهان را از بین میبرد.
در منطقه صفا بدنبال یکى از برجستگان از امت که به پیروى از على علیه السلام مشهور بود فرستاد، او در حصارى پنهان شده بود، دسترسى باو امکان نداشت، بسر بناچار باوامان داد، و سوگند یاد کرد که اگر از حصار بیرون آید آسیب نبیند، چندان عهد کرد و باو اطمینان داد، تا آن مرد سنگر خویش را ترک کرد، بمحض بیرون آمدن دستگیر شد، و فرمان آمد که سر از تنش جدا کنند!!
پرسید طبق کدام آئین، پس از اینهمه عهد و پیمان که بستى مرا میکشى؟ بسر جواب داد، براى اینکه مؤمن بعلى بن ابیطالب نباید از نعمت حیات بهرهمند باشد، این اراده معاویه خلیفه مسلمانان و اراده ما افرادى است که ازا و فرمان برده و از خوان نعمتش بهرهمند هستیم.
آن مرد گفت پس مجال بده دو رکعت نماز بجاى آورم، و عمر را با آن پایان دهم، گفت بگذارید نماز بخواند، اما از نماز فارغ نگشته بود که او را باشاره بسر قطعه قطعه کردند.
این بیعدالتیها، و حقکشیها، و وحشیگریها و تجاوزات، بوسیله معاویه و یارانش، در تمام مرزها و شهرهائیکه در قلمرو حکومت على علیه السلام بود اما از کوفه فاصله داشت اعمال میشد.
خبر این برنامهها با تمام جزئیاتش بکوفه میرسید، موجى از اندوه، و تأسف جان على را فرامیگرفت، و از دست مردم بىهنر کوفه، و ارتش که هر وقت از آنان براى دفع دشمن دعوت میکرد میگفتند: زمستان است، تابستن است، هنگام برچیدن محصول است، خستهایم، خون میخورد اخبار حملات بسر عجیب امیر المؤمنین را رنجیده خاطر کرده بود، دستور داد مردم در مسجد کوفه اجتماع کنند، بمنبر رفت و مطالبى را که در صفحات قبل عین جملاتش را بعنوان خطبه 25 نهج البلاغه نقل کردم و برگردان فارسىاش را هم اکنون میخوانید در برابر مردم ایراد کرد: تنها جائیکه در اختیارم مانده کوفه است، اى کوفه در صورتیکه فتنه و فساد، و دوروئى و نفاق مردم تو هم چون گردباد برخیزد تو هم از دست خواهى رفت.
آه که دگرگون شوى، و ویران گردى که دلى بسویت متوجه نشود، سپس بر سبیل مثال شعر شاعر را خواند که مضمونش چنین است: اى عمر سوگند بجان پدرت، از این ظرف طعامى که باقیمانده، چیزى براى من جز چربى کمى نصیب نمانده.
برایم خبر آوردهاند که بسر وارد یمن شده، بخداى عزیز سوگند معاویه و اطرافیانش بهمین زودى بر شما مسلط و پیروز گشته و صاحب حکومت خواهد شد، زیرا اینان در راه باطلشان، از اتحاد و همبستگى و وحدت برخوردارند، ولى شما در برابر حق اهل دوروئى و نفاق و پراکندگى هستید.
شما اى ملت من، در مسیر حقیقت از امام و رهبر خویش فرمان نمیبرید، و آنان در برنامههاى شیطانى و خلافشان از پیشواى خود پیروى میکنند آنها بر بیعت پسر ابو سفیان پایدار و استوارند، و شما به پیمان و عهد خویش نسبت بمن خیانتکار! آنان در سایه اتحاد، بآبادى شهرهاى خویش برخاسته و شما بر اثر حقد و کینه و حسد و تفرقه باعث فساد و خرابى شدید چه توقعى از شما داشته باشم، باید چه بکنم؟
آنقدر امیدم از شما بریه که اگر یکى از شما را بر قدح چوبى بگمارم میترسم بند و چنگک آنرا برداشته و با خود ببرید.
خداوندا من از ایشان بیزار و دلتنگم، و اینان از من ملول و افسرده، قومى بهتر از ایشان بمن عنایت فرماى، و بجاى من شرى نصیب ایشان کن، خداوندا دل این مردم را مانند نمک در آب ذوب کن.
هان اى مردم کوفه بخدا سوگند دوست داشتم، بجاى شما هزار سوار از فرزندان فراس بن غنم براى من بود، سپس بر سبیل مثال شعرى را شاهد آورد، که بر گردان فارسىاش چنین است: اگر آنان را بطلبى سوارانى مانند ابرهاى تابستان که بر اثر کمآبى تندرو هستند بسوى تو شتاب میکنند.
گلایه و درد دل على علیه السلام از مردم بظاهر مسلمان کوفه نشان میدهد، که اگر جامعه و ملت از نیروى خداداد چه مادى و چه معنوى بهره نگیرند و بسلاحهاى لام براى مبارزه با هر دشمنى مسلح نباشند، بهنگام حمله دشمن، هر دشمنى که باشد از پاى درآمده و مغلوب و منکوب خواهند شد، و این سنتى است تخلفناپذیر و تاریخ جهان هم بخوبى این معنا را نشان میدهد.
دلگرمى بعنوان مسلمانى، پشت گرمى بمحبت و اعتقاد تنها عامل پیروزى بر دشمن نیست، علت فتح و غلبه را باید در آگاهى براه مبارزه و مسلح بودن در برابر دشمن، و اجراى نقشههاى جنگى و تاکتیکى دانست.
آنچه مهم است اینستکه باید جواب تمام اشکالات و پاسخ تمام پرسشها را نسبت بزندگى مسلمانان از خطبه على علیه السلام دریافت کرد، و از طریق کلام مولا درد را فهمید و بدرمانش اقدام کرد.
پی نوشت ها:
______________________________
(1) نهج البلاغه خطبه 25
(2)- در این عصر هم افرادى یافت میشوند، که از نظر عمل کمتر از بسر نیستند و شاید صدها مرتبه از بسر جلوتر باشند، در عینحال بزیارت مکه و امامان رفته. و گاهى هم بساختمان مرقد ایشان کمک نموده. و در برابر قبرشان بدعا و زیارت و نماز میایستند!! مانند شاه و دستیارانش که در طول یکسال 80 هزار نفر را بجرم آزادیخواهى کشتند ولى در عین این عمل بزیارت امام رضا و تعمیر قبور میپرداختند.
بزرگان عالم، فکر و اندیشه را مبدأ به دست آوردن سعادت دانسته و در این زمینه جملاتى بسیار زیبا به شرح زیر دارند:
«التَّفَکُّرُ عَلى خَمْسَةِ أوْجُهٍ:
فِکْرَةٌ فی آیاتِ اللّهِ یَتَوَلَّدُ مِنْها التَّوْحیدُ وَالْیَقینُ وَفِکْرَةٌ فی نِعْمَةِ اللّهِ یَتَوَلَّدُ مِنْها الشُّکْرُ وَالَمحَبَّةُ؛ وَفِکْرَةٌ فی وَعیدِ اللّهِ یَتَوَلَّدُ مِنْها الرَّهْبَةُ؛ وَفِکْرَةٌ فی وَعْدِ اللّهِ یَتَوَلَّدُ مِنْها الرَّغْبَةُ؛ وَفِکْرَةٌ فی تَقْصیرِ النَّفْسِ عَنِ الطّاعَةِ مَعَ إحْسانِ اللّهِ یَتَوَلَّدُ مِنْها الْحَیاءُ» «1».
اندیشه بر پنج جهت است:
1- اندیشه در آیات و نشانههاى آفاقى و انفسى حق که نتیجه آن رسیدن به توحید و یقین است.
2- اندیشه در نعمتهاى ظاهرى و باطنى الهى که ثمره آن شکر و عشق به حضرت مولاست.
3- اندیشه در آیات عذاب که میوه آن ترس از گناه و خوف از مقام حق است.
4- اندیشه در وعدههاى الهى نسبت به نیکوکاران که عاقبت آن رغبت و شوق به اعمال صالحه است.
5- اندیشه در تقصیر خویش از طاعت حق، با آن همه احسان الهى به عبد که نتیجه آن شرم و حیا از خداست.
اندیشه در آفرینش آسمان و زمین
عطاء مىگوید:
همراه عبید بن عمیر به نزد عایشه رفتیم، در حالى که بین ما و او پردهاى افکنده بود... ابن عمیر به عایشه گفت: عجیبترین چیزى که از رسول اکرم صلى الله علیه و آله دیدى براى ما بگو، عایشه گریه کرد و گفت: تمام زندگى پیامبر صلى الله علیه و آله عجیب بود، شبى نزد من آمد، کنارش قرار گرفتم، فرمود: رهایم کن تا مولایم را عبادت کنم، برخاست به طرف آب رفت، وضو گرفت، سپس به نماز ایستاد، نماز مىخواند و گریه مىکرد، در حدى که محاسن مبارکش از آب چشم تر شد. آن گاه به سجده رفت و از اشک دیده، زمین را تر کرد، سپس به پهلو قرار گرفت، تا بلال آمد و او را به نماز صبح خبر کرد، بلال به حضرت عرضه داشت، گریه شما از چیست؟ در حالى که گذشته و آیندهات را، خداى مهربان غرق در غفران قرار داده.
فرمود: بلال! واى بر تو، چرا گریه نکنم در حالى که در امشب این آیه نازل شده:
[إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ لَآیاتٍ لِأُولِی الْأَلْبابِ] «2».
یقیناً در آفرینش آسمانها و زمین، و آمد و رفت شب و روز، نشانههایى [بر توحید، ربوبیّت و قدرت خدا] براى خردمندان است.
سپس فرمود: واى بر کسى که این آیه را بخواند و به راه اندیشه در آسمانها و زمین و رفت و آمد شب و روز قرار نگیرد «3».
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلى الله علیه و آله: أُعْطُوا أَعْیُنَکُمْ حَظَّها مِنَ الْعِبادَةِ قالُوا: وَما حَظُّها مِنَ الْعِبادَةِ یا رَسُولَ اللّهِ؟ قالَ: النَّظَرُ فی الْمُصْحَفِ وَالتَّفَکُّرُ فیهِ وَالْإعْتِبارُ عِنْدَ عَجائِبِهِ «4».
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: نصیب و بهره عبادت را به چشم خود ببخشید، عرضه داشتند: بهره چشم از عبادت چیست؟ فرمود: نظر کردن به قرآن و اندیشه در آیات آن و پند گرفتن از عجایبش.
اندیشه، روشنى دل
قلب، این مهمترین عضو آدمى که خانه انعکاس حقایق و مشرق انوار الهیه و جایگاه معرفت و عشق است، گاهى در سیطره جواذب مادى و هواهاى نفسانى و غرایز سرکش حیوانى، به تاریکى خطرناک حرص و بخل، حسد و کینه، شرک و نفاق، عجب و ریا و... آلوده گردد و صاحبش را از پى این آلودگى، به خزى دنیا و عذاب آخرت دراندازد، طبیبان الهى اندیشه در امور و فکر در عاقبت و توجه به احوال نیکان و بدان را، سبب زایل شدن این تاریکى مىدانند، چنان که تاریخ حیات ثابت کرده، هر تاریک دلى با نور اندیشه، روشن دل گشت.
بهاءالدین ولد، از پى راهنمایى گمراهان و تحقق روشنى در فضاى قلب تاریک دلان، در مقالهاى مىگوید:
گفتم: اى اللّه! چنان که نظر مرا بدین اسباب جهان گشاده کردى، تا چست شدم در نگاه داشتن احوال خود، هم چنان نظرم را گشاده به اسباب آخرت کن، تا احتراز کنم از این جهان.
هم چنان که در حسن صور خوبان این جهانى، چشم دادى تا این ها را مىبینم، هم چنان چشم دلم را به جمال خوبان آن جهانى، گشاده کن تا منجذب به خدمتت، چشمههاى علم هر دو جهانى را، از عرصههاى عدم، تو گشاده مىکنى.
اى اللّه! انبیا را بر سر کدام چشمه سار، در عرصه عدم فرو آوردهاى، یا رب! مرا از آن چشمه، آب بده، گفتم: ثنا باید گفتن اللّه را، تا مرا این عطا به ارزانى دارد، فاتحه را آغاز کردم:
[الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ].
همه ستایشها، ویژه خدا، مالک و مربّى جهانیان است.
گفتم: اى اللّه و اى پروردگار! تربیت هر دو جهانى را تو توانى کردن، تربیت چه باشد که علم آن جهانى را به من تو کرامت کن.
[الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ].
رحمتش بىاندازه و مهربانىاش همیشگى است.
اى رحمان! شیر مهربانى این جهان را تو گشاده کردهاى، تا دل نمىدهد که از سر این شیر مهر برخیزند، اى رحیم! هم چنان شیر مهربانى آن جهانى را در سینهام تو روان کن، تا عاشق آن جاى باشم.
[مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ إِیَّاکَ نَعْبُدُ].
مالک و فرمانرواى روز پاداش و کیفر است [پروردگارا!] تنها تو را مىپرستیم.
اى مالک یوم دین! آرزویم هماره عبادت توست.
[وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ].
وتنها از تو کمک مىخواهیم.
استعانت از تو مىطلبم که بگشایى در نظرم را به روح آن جهانى و به تو عاشق ضرورى باشم نه عاشق به تکلیف.
[اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ].
ما را به راهِ راست راهنمایى کن.
راه چشمهاى نما، از چشمه سارهایى که در عدم است که راست به ملک آن جهانى مىرساند.
[صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ].
راه کسانى [چون پیامبران، صدّیقان، شهیدان و صالحان که به خاطر لیاقتشان] به آنان نعمتِ [ایمان، عمل شایسته و اخلاق حسنه] عطاکردى.
آن چشمه سار دانش که انبیا علیهم السلام در آن چشمه رفتهاند و از آن نوشیدهاند، مرا نیز هم از آن چشمه کرامت کن.
شما «بعضى از مردم» صواب را نمىدانید، چو شما خود را آکندهاید، صواب کجا راه یابد در شما، چشم را به خواب آکندهاید و سر را به سوداى فاسد آکندهاید و شکم را به نان آکندهاید و دل را به حرص آکندهاید و تن را به کاهلى آکندهاید، اى بیچارگان! همهتان در زنگار عصیان ماندهاید، چنان که مرغان در دام مانند.
اکنون جهد کنید تا هر یک گره از پاى یکدیگر بگشایید و رهایى یابید «5».
تا به کى اى دل به اسباب جهان پرداختن |
آتشى باید در این آلودگى انداختن |
|
تن بینداز و روان شو سوى دارالملک جان |
خویش را از اصل خود تا چند دور انداختن |
|
عشق و سوز و درد جو آتش بزن در گفتگو |
تا به کى خودکامى و خودبینى و خودساختن |
|
چیست دانى شرط عاشق زیر تیغ عشق دوست |
رخ چو گل افروختن گردن چو سرو افراختن |
|
کار مردان است جان دادن بدشت کربلا |
زورق همت به طوفان بلا انداختن |
|
از حسینآموز رسم عاشقى گر عاشقى |
چیست رسم عاشقان سر دادن و جان باختن |
|
چیست دانى رسم درویشى هما گر رهروى |
مشکلات راه را بر خویش آسان ساختن |
|
اندیشه موجب فسحت خلق
در قطعهاى از روایت خواندید که:
اندیشه باعث فسحت خُلق است، نفس چون بر اثر جواذب مادى و شهوانى اسیر شود، منبع رذایل و آلودگىها گردد.
در اسارت نفس در بند هوا، حرص، حسد، بخل، کینه، سوء ظن و انواع رذایل بر انسان غلبه کند و هریک از این امور فاسده، براى لغزاندن قدم به چاه بدبختى و گودال سقوط و تنور جهنم کافى است.
انسان، وقتى- با بهرهگیرى از قرآن و معارف الهى- در خسارتهایى که از ناحیه رذایل اخلاقى- چه در دنیا و چه در آخرت- به انسان مىرسد، اندیشه کند و به این معنى واقف گردد که رذایل، موجب تنگى دل و تاریکى جان و ضیق صدر و محدودیت نفس است، بدون شک به علاج اقدام مىکند و راه فضاى با عظمت و جهان بىکران اخلاق ملکوتى را به روى نفس باز نماید.
این گونه اندیشه پاک و با معنى، بهترین علت براى اصلاح وضع معاد و اطلاع بر عواقب کار و اضافه نمودن معرفت در کانون جان است.
[وَهیَ خِصْلَةٌ لا یُعْبَدُ اللّهُ بِمِثْلِها، قالَ رَسُولُ اللّهِ صلى الله علیه و آله: فِکْرَةُ ساعَةٍ خَیْرٌ مِنْ عِبادَةِ سَنَةٍ وَلا یَنالُ مَنْزِلَةَ التَّفَکُّرِ إلّامَنْ خَصَّهُ اللّهُ بِنُورِ الْمَعْرِفَةِ وَالتَّوحیدِ]
تفکر بهترین عبادت
امام صادق علیه السلام در پایان روایت باب اندیشه مىفرماید:
فکر و اندیشه و تفکر و دوراندیشى حقیقتى است که در تمام دوره خلقت، به مانند آن خداوند بزرگ عبادت نشده که فکر، اصل بندگى و ریشه عبادت و نور هر واقعیت و جان هر حقیقتى است.
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: یکساعت اندیشه در وضع ظاهر و باطن خود، در دنیا و احوالات و انقلابهاى آن در آسمان و زمین، در موجودات و قرآن و معارف الهیه از یکسال عبادت بهتر است و این منزلت بزرگ و مقام با عظمت براى کسى حاصل نمىشود، مگر این که حضرت حق او را به نور معرفت و توحید برگزیده باشد.
در لحظه پایان این جلد، این فقیر دل شکسته و مسکین بال و پر بسته، پس از اداى شکر حق از اتمام این نوشتار، دست گدایى به سوى آن بىنیاز برآورد و به محضر مقدس حضرت حق عرضه داشت:
اى همه عالم زغمت سوخته |
چشم به لطف و کرمت دوخته |
|
جمله رهین تو و انعام تو |
در گرو رحمت و اکرام تو |
|
نام تو هر درد شفا مىدهد |
یاد تو بر قلب صفا مىدهد |
|
آن که تو را یافت دلش شاد شد |
یافت نجات از غم و آزاد شد |
|
مهر تو را هر که خرید اى حبیب |
جنت عشق تواش آمد نصیب |
|
آن که به درگاه تو آرد نیاز |
مىشود او در دو جهان سرفراز |
|
آن که تو را خواند و زارى کند |
لطف تواش یکسره یارى کند |
|
مرهم دلهاى پریشان تویى |
محور جان گرمى ایمان تویى |
|
راحت جانهاى بلا دیدهاى |
مرهم هر زخم جفا دیدهاى |
|
اى غم تو داغ دل زار من |
لطف تو اى نور جهان یار من |
|
گر چه خطاکار و دل آلودهام |
از گنه و جرم نیالودهام |
|
لیک به غفران تو رو کردهام |
خود گل احسان تو بو کردهام |
|
روى سپیدم زکرامات کن |
بنده خود غرق عنایات کن |
|
دیده مسکین به رخت باز کن |
جان و دلش محرم هر راز کن |
|
الهى! دلم را به نور معرفت روشن کن، جانم را به آتش عشقت برافروز، دستم را بگیر، از مهالکم برهان و توفیق ادامه خدمت در راهت را از گداى پیشگاهت دریغ مدار، آمین یا رب العالمین.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- مواعظ العددیه: 277، باب 5، فصل 8.
(2)- آل عمران (3): 190.
(3)- محجة البیضاء: 8/ 194، کتاب التفکّر.
(4)- مجموعة ورّام: 1/ 250؛ محجة البیضاء: 8/ 195، کتاب التفکّر.
(5)- معارف بهاء الدین ولد: 76.
علاوه بر زکاتى که به اموال در صورت وجود داشتن شرایط تعلق میگیرد، یک منبع ساده و عادى نیز براى رفع نیازهاى فردى و اجتماعى در نظر گرفته شده است که آن را زکات فطرة میگویند.
زکات فطرة این است که هر فرد مسلمان که توانائى اداره کردن زندگى خود و اشخاص تحت اداره خود را داشته باشد و براى تأمین نیازهاى سالانه خویش نیازى به غیر ندارد، مکلف است بابت خود و هر کس دیگرى که مخارج آنان را به عهده دارد، از افراد خانواده و غیر آنان مقدارى از خوراک معمولى یا معادل آن را از نظر قیمت بپردازد.
این مقدار بابت هر یک نفر حدود سه کیلوگرم است، و راه مصرف آن همان راه مصرف زکات مال است.
خصوصیتى که این منبع دارد این است که اگر چه بنظر ناچیز میرسد اولًا مشقتى در آن احساس نمیشود، و ثانیاً مقرر است که در روز معینى از سال یکجا جمع آورى شده و پرداخت گردد، تا در رفع نیازمندیهاى متناسب در هر جامعه و محیط و زمان نقش مؤثرى داشته باشد.
پس از تمام شدن ماه رمضان هر سال در شب اول ماه شوال همه کسانى که تمکن پرداخت این مقدار ناچیز از ارزاق عامه یا بهاى آن را دارند، آن را حاضر کرده و اول صبح روز اول ماه شوال که روز عید فطر است، پیش از اداى نماز عید آن را پرداخت خواهند کرد.
این نکته را باید در نظر گرفت که: چنانچه با نظم صحیحى در هر محیط از محل کار و قصبه و شهر و کشورى این منابع جمع آورى شود، و با مطالعات قبلى که در راه سازندگى و تأمین نیازهاى اساسى مورد استفاده شایسته قرار گیرد، چه نقش سازنده و مؤثرى در بهبود وضع جامعه خواهد داشت، مثلًا در شهرى مانند تهران که امروز که این سطور نوشته میشود داراى بیش از 12 میلیون جمعیت است، و قوت اغلب آنان برنج یا نان است قیمت سه کیلو برنج که اکنون نزدیک به هفت هزار تومان پول رایج کشور است یا قیمت سه کیلو نان که قابل توجه است با احتساب ضربدر در دوازده میلیون در یک روز جمع شود چه مشکلى را از جامعه نمیتواند حل کند، و چه دردى و نیازى را برطرف نماید؟! «1»
زکات در روایات
روایات عذاب مانع زکات را که در قرآن مجید کلى بیان شده است توضیح میدهد، و نوع عذاب توضیح داده شده نشان دهنده جایگاه باعظمت زکات و گناه عظیم بخیل از پرداخت این حقوق واجب مالى است.
از حضرت صادق (ع) در روایتى با سند صحیح نقل شده است:
«ما من ذى مال ذهب اوفضة یمنع زکاة مال الاحبه الله یوم القیامة بقاع قرقر، وسلط علیه شجاعا اقرع، یریده وهو یحید عنه، فاذا رأى انه لایتخلص منه امکنه من یده فقضمها کما یقضم الفحل، ثم یصیر طوقا فى عنقه وذلک قول الله عزوجل: سیطوقون ما بخلوا به یوم القیامة.
وما من ذى مال ابل او بقر اوغنم یمنع زکاة ماله الاحبه الله یوم القیامة بقاع قرقرتطؤه کل ذات ظلف بظلفها، وتنهشه کل ذى ناب بنابها.
وما من ذى مال نخل او کُرم اوزرع یمنع زکاته الاطوقه الله عزوجل ریعة ارضه الى السبع ارضین الى یوم القیامة:» «2»
صاحب طلا و نقرهاى زکاتش را نمیپذیرد مگر این که خداوند او را در قیامت در زمینى صاف حبس میکند، و مار پرسمّى را بر او مسلط مینماید، که دائم به او حمله میکند و او به هر طرف فرار میکند، چون رهائى از او میسر نمیبیند با دستش او را پس میزند ولى او دستش را چون شتر قدرتمند میشکند، سپس آن را چنان که در قرآن در سوره آل عمران آیه 180 فرموده طوق گردنش میکند.
و صاحب شتر و گار و گوسپندى زکاتش را نمیپردازد مگر این که خداوند او را در زمینى هموار حبس میکند و هر صاحب سُمى با سمش او را لگدمال مینماید، و هر نیش دارى با نیشش او را میزند.
و صاحب کشمش یا زراعتى زکاتش را نمیدهد مگر این که زمین کشتش را تا طبقه هفتم زمین تا روز قیامت برگردنش به صورت طوق میآویزد!
و نیز از آن حضرت روایت شده است:
«اذا منعت الزکاة منعت الارض برکاتها:» «3»
هنگامى که زکات پرداخته نشود، زمین برکاتش را از مردم باز میدارد.
از حضرت صادق (ع) روایت شده است:
براى هر جزئى از اجزاء وجودت بخاطر خداوند زکاتى واجب است، بلکه بر هر مویت و هر نگاهت زکاتى مقرر است.
زکات چشم نگاه به عبرت، و فروبستن آن از نگاه حرام و مشابه آن است.
زکات گوش شنیدن دانش و حکمت و قرآن و موعظه و نصیحت است، و اعراض از امورى که مانند دروغ و غیبت و تهمت و ... راه نجات را به رویت میبندد.
زکات زبان خیرخواهى براى مسلمانان، و بیدار نمودن غافلان، و فراوان ذکر و تسبیح گفتن است.
زکات دست: بذل و بخشش، عطا و سخا به مردم با نعمتهاى عنایت شده حق است، و بکارگیرى آن براى تألیف کتابهاى علمى و اسلامى، و منافعى است که مسلمانان از آنان بهرهمند شوند، و از همه مهمتر باز داشتن دست از شر و ایذاء و اذیت به مردم است.
زکات قدم کوشش در اداى حقوق حق، زیارت صالحان، شرکت در مجالس علم و ذکر، و حرکت براى اصلاح میان مردم، و رفتن به صله رحم و جهاد در راه خداست، و خلاصه شرکت نمودن در هر کارى و هر مجلسى که صلاح قلب و دینت در آن است. «4» امام صادق (ع) از پدرانش از رسول خدا روایت میکند که آن حضرت فرمود:
«اسخى الناس من ادى زکاة ماله، وابخل الناس من بخل بما افترض الله علیه:» «5»
سخیترین مردم کسى است که زکات مالش را بپردازد، و بخیلترین مردم کسى است که از اداى واجبات الهى بخل ورزد.
حضرت صادق (ع) در روایت بسیار بسیار مهمى میفرماید:
«السراق ثلاثة: مانع الزکاة، و مستحل مهور النساء، وکذلک من استدان ولم ینوقضاءه:» «6»
دزدان سه نفرند: آن که از پرداختن زکات امتناع کند، آن که مهریه زن را حلال خود دانسته و نپردازد، آن که از مردم وام گیرد و نیت بازگرداندنش را نداشته باشد.
از حضرت رضا (ع) روایت شده:
«ان الله عزوجل امر بثلاثة مقرون بها ثلاثة اخرى: امر بالصلاة والزکاة فمن صلى ولم یزک لم تُقبل منه صلاته، وامر بالشکر له وللوالدین فمن لم یشکر والدیه لم یشکرلله، وامر باتقاء الله وصلة الرحم، فمن لم یصل رحمه لم یتق الله عزوجل:» «7»
خداوند عزوجل به سه چیز فرمان داده که سه چیز دیگر را مقرون به آن نموده است: به نماز و زکات فرمان داده، پس کسى که زکات نپردازد، نماز او پذیرفته نخواهد شد، به شکر خود و پدر و مادر دستور داده، پس کسى که از پدر و مادر شکر نکند خدا را شکر نکرده است، و به تقوا و صله رحم فرمان داده پس کسى که صله رحم نکند تقواى الهى را رعایت ننموده است.
از حضرت رضا از پدرانش از رسول خدا روایت شده:
«اول من یدخل النار امیر متسلّط لم یعدل، و ذو ثروة من المال لم یعط المال حقه وفقیر فخور:» «8»
اول کسى که وارد آتش دوزخ میشود حکمرانى است که در حکومتش عدالت نورزد، و ثروتمندى است که حقوق مالیاش را نپردازد، و تهیدستى است که دچار ناز و فخر است.
و نیز از آن حضرت روایت شده
«لاتزال امتى بخیر ماتحابوا وادّو الامانة، وآتوا الزکاة فاذا لم یفعلوا ذلک ابتلو بالقحط والسنین:» «9»
پیوسته امتم به خیر و خوبى هستند، تا به یکدیگر محبت ورزند، و امانت را ادا کنند، و زکات بپردازند، چون از این امور دست بردارند، مبتلاى به قحطى و خشکسالى میشوند.
از حضرت ابوالحسن اوّل (ع) روایت است:
«من اخرج زکاة ماله تا ما فوضعها فى موضعها لم یسأل من این اکتسب ماله:» «10»
کسى که زکات مالش را تمام و کامل از دارائیاش جدا کند و آن را در جایگاههاى خودش قرار دهد، در قیامت از او نمیپرسند که ثروتش را از کجا آورده.
راوى میگوید: از حضرت صادق (ع) شنیدم که میفرمود:
«حصنوا اموالکم بالزکاة، و دارو مرضاکم بالصدقه، وماتلف مال فى بر ولابحر الابمنع الزکاة:» «11»
ثروت خود را با پرداخت زکات از نابود شدن حفظ کنید، و بیماران خود را با صدقه مداوا نمائید، و مالى در زمین و دریا از بین نمیرود مگر به امتناع از زکات.
از امام ششم (ع) روایت شده:
«من منع قیراطا من الزکاة فلیمت ان شاء یهودیا وان شاء نصرانیا:» «12»
کسى که از پرداخت قیراطى از زکات امتناع ورزد، مرگش به دلخواه خودش یا بر فرهنگ یهودیت یا مسیحیت است.
از حضرت باقر (ع) روایت شده:
«ان الله عزوجل یبعث یوم القیامة ناسا من قبورهم مشدودة ایدیهم الى اعناقهم، لایستطیعون ان یتناولوبها قیس انملة، معهم ملائکة بعیرونهم تعییرا شدیدا یقولون: هؤلاء الذین منعوا خیراً قلیلًا من خیرکثیر، هؤلاء الذین اعطاهم الله عزوجل فمنعوا حق الله عزوجل فى اموالهم:» «13»
خداوند عزوجل گروهى از مردم را در قیامت از قبورشان برانگیخته مینماید، درحالى که دستانشان به گردنهایشان بسته شده، به اندازه سرانگشت قدرت حرکتى براى آنان نیست، فرشتگانى همراه آنان است که آنان را به شدت سرزنش میکنند، میگویند: اینانند که از خیر کثیر و نعمت فراوان خیر کمى را منع کردند، اینانند که خداوند عزوجل به آنان عطا کرد ولى از پرداخت حق خدا در اموالشان امتناع ورزیدند!
سود یارى رسانیدن به مردم با مال خویش
از حضرت باقر (ع) روایت شده:
در بنى اسرائیل مردى ثروتمند میزیست که جز یک فرزند به او عنایت نشده بود، عاشق فرزند بود و نسبت به او مهربانى شدید داشت، چون سن پسر به زمان ازدواج رسید، پدر دختر عموى پسر را به همسرى او درآورد، کسى به خواب پدر آمد و به او گفت: فرزندت امشب وارد بر عروس میشود و میمیرد، غم شدید و غصه جانکاهى پدر را فرا گرفت ولى خوابش را پنهان کرد، پدر شب عروسى در وارد شدن فرزندش به حجله عروس طفره میرفت تا جائى که همسرش و کسانش و خانواده عروس براى ورود داماد به حجله پافشارى میکردند، وقتى چارهاى ندید از خدا طلب خیر و خوبى و سلامت فرزندش را نمود و گفت شاید آن خواب شیطانى باشد، اجازه وارد شدن داماد را بر عروس داد.
شب را به عبادت گذرانید و به انتظار حادثه ماند، چون صبح شد فرزندش را به نیکوترین حال دید، خدا را بر این نعمت حمد و ثنا کرد، شب آن روز دوباره آن شخص را در خواب دید که به او گفت: خداوند عزوجل حادثه را از پسرت دفع کرد، و مرگش را به خاطر کارى که براى سائل تهیدست انجام داد به تأخیر انداخت.
فرداى آن شب به فرزندش گفت پسرم شب عروسى براى سائل و تهیدست کارى انجام داده اى، به پدر گفت از این پرسش چه قصدى دارى، پدر گفت: فرزندم مرا به کار خود خبرده، فرزند از گفتن کارش شرم میکرد ولى پدر به او اصرار کرد، فرزند به ناچار گفت: پدر زمانى که از دادن ولیمه عروسى به مهمانان فارغ شدیم براى ما طعام فراوانى به خاطر اضافه آمدن غذا بجا ماند، مهمانان رفتند، عروس را به من سپردند، چون به خلوت حجله رفتم و به او نزدیک شدم سائلى کنار درب خانه ایستاد و ناله زد اى اهل خانه از آنچه خدا به شما روزى داده به من کمک کنید، من در هیجان حال خود نسبت به عروس از جا برخاستم، در را باز کردم، دست سائل را گرفته به خانه آوردم و بر سفره نشاندم و گفتم: بخور، خورد تا سیر شد به او گفتم: اهل و عیال دارى، گفت: آرى به او گفتم آنچه میخواهى براى اهل و عیالت غذا ببر، او هم تا جائى که توان داشت با خود غذا برد و من هم به سوى عروس بازگشتم، پدر خدا را سپاس گفت و فرزندش را از خواب خود در دو شب خبر داد. «14»
اثر کمک به نیازمندان
حضرت سجاد در سفرى به مکه به کبوتران حرم چشم دوخت و فرمود: اى مردم علت بودن این کبوتران را در حرم میدانید چیست؟ گفتند: پسر رسول خدا علت چیست؟ حضرت فرمود ابتدائى که اینجا به وجود آمد مردى خانهاى داشت که در آن درخت خرمائى بود، کبوترى در سوراخ یکى از شاخههاى آن نخل پناه گرفت و مشغول زندگى شد، وقتى از آن کبوتر جوجه به عمل آمد، آن مرد بالاى درخت رفت و جوجه کبوتر را گرفت و آن را ذبح کرد! زمان طولانى گذشت و براى کبوتر نسلى نبود تا به خداوند از عمل ظالمانه آن مرد شکایت کرد، به او گفته شد اگر این بار پس از جوجه دار شدنت این مرد بالاى درخت آمد و نسبت به جوجهات دست اندازى کرد، از درخت میافتد و میمیرد.
چون جوجه کبوتر بزرگ شد، مرد بالاى درخت رفت، کبوتر ماده به نظاره نشست که چه وضعى براى آن مرد پیش میآید، چون شاخه را گرفت، گدائى درب خانه آمد و اظهار حاجت کرد، مرد از درخت پائین آمد و چیزى به گدا داد و دوباره به بالاى درخت رفت و جوجه را گرفت و ذبح کرد و حادثهاى هم متوجه او نشد.
کبوتر که دوباره جوجهاش را از دست داده به پروردگار نالید که این چه مسئلهاى است؟ به کبوتر گفته شد: این مرد حادثه مرگش را با صدقه تلافى کرد لذا مرگ از او برطرف شد، ولى تلافى حادثه تو به این است که خداوند در آینده نسلت را زیاد خواهد کرد، و تو و نسلت را در جایگاهى قرار خواهد داد که تا قیامت کسى از آدمیان حق برانگیختن شما را نخواهد داشت، و این کبوتران حلیف حرم شدند و تا قیامت در امن و امانند.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- خطوط اصلى در نظام اقتصادى اسلام 132.
(2)- من لایحضره الفقیه، ج، ص 151.
(3)- کافى، ج 1، ص 505.
(4)- مصباح الشریعه 17- 18.
(5)- امالى صدوق 14.
(6)- خصال، ج 1، ص 55.
(7)- خصال، ج 1، ص 70.
(8)- بحار، ج 96، ص 13.
(9)- ثواب الاعمال ص 225.
(10)- ثواب الاعمال 42.
(11)- ثواب الاعمال 210.
(12)- بحار، ج 96، ص 20.
(13)- ثواب الاعمال 210.
(14)- بحار، ج 96، ص 24.
بهلول آن داناى آگاه و حکیم بزرگ چون از طرف هارون عباسى به منصب قضا دعوت شد و وى را براى پذیرفتن این شغل خطیر در فشار قرار داد ناگزیر خود را به دیوانگى زد و بر نى پارهاى سوار شد تا کودکان در پى او افتادند.
مصادف با همین ایام مردى قسم یاد کرده بود که ازدواج نکند مگر آن که با نخستین کسى که در راه ببیند در این باره مشورت نماید. اتفاقاً نخستین کسى که در راه با او مواجه شد همان خردمند دیوانه نما بود.
مرد به حکم سوگندى که یاد کرده بود قضیه خود را با او در میان نهاد نظرش را در کار خویش بخواست، خردمند دیوانه نما گفت: اگر دوشیزه اى را به همسرى بر گزینى سراسر سود است و هیچ گونه زیانى ببار نخواهد آورد و اگر بیوهاى را اختیار کنى نیمى سود و نیمى زیان است، لکن اگر زن بچّه دارى به همسرى بردارى سراسر زیان است و هیچ گونه سودى در بر نخواهد داشت.
آن گاه مرکب چوبین را به جنبش آورد و گفت: از سر راه اسب من به یک سو شو که لگد بر تو ننوازد.
مرد از مقایسه آن گفتار حکیمانه با رفتار جنونآمیز در حیرت شد و از داستان او جویا گشت.
خردمند دیوانه نما گفت: این گروه مى خواستند تا دین مرا تباه کنند امّا من تباهى عقل خویش را بهانه کردم تا دین خود را محفوظ دارم
عاقبة بن یزید که در عصر مهدى عبّاسى عهدهدار قضاى بغداد بود، یک روز به هنگام ظهر نزد خلیفه شد و تقاضا کرد که دیگرى را به جاى او در منصب قضا بگمارد تا بىدرنگ صندوق اسناد و محفظه مدارک مربوطه به ارباب دعوى و دفاع را به او تسلیم کند.
مهدى چون سخن او بشنید، پنداشت که یکى از رجال دولت با وى به معارضه برخاسته و او را آزرده خاطر و خشمگین ساخته.
از اینرو علّت استعفایش را بخواست و گفت: اگر علّت آزردگیت این است که کسى با تو معارضه کرده بازگوى تا هم اکنون به تأدیبش فرمان دهم، قاضى گفت: چنین اتفاقى نیفتاده است.
مهدى گفت: در این صورت علت استعفا چیست؟
قاضى گفت: یک ماه پیش از این، دو تن از مراجعان در خصوص قضیّهاى دشوار به محضر قضا حاضر شدند و هر یک ادّله و شهودى بر صدق اظهارات خود در مورد نزاع اقامه کرد و حجّتها آورد که جاى تأمّل و درخور مطالعه و تحقیق بود.
من در برابر این قضیه دشوار فرو ماندم و چندین بار تجدید جلسه کردم و امید داشتم که آن قضیه را به اصلاح میان طرفین پایان بخشم، یا به وسیله تحقیق بیشترى حقیقت امر را دریابم.
قضا را در این میان یکى از طرفین دعوى خبر یافته بود که من رطب دوست دارم، از اینرو براى جلب عواطف من در چنین موسم که فصل نوبر رطب است، مقدارى از بهترین قسم آن را که من هرگز نظیرش را ندیده بودم و حتّى براى خلیفه نیز در چنین فصلى میسور نیست فراهم ساخت و با پرداختن چند درهم رشوه، دربان سراى را بر آن داشت که طبق رطب را نزد من آورد، در این هنگام دربان طبق را در برابر من بر زمین نهاد و گفت: این هدیه فلان است، من از مشاهده آن وضع سخت آزردهخاطر و خشمگین شدم، چندان که دربان را از خدمت براندم و ظرف رطب را به آورنده آن بازگرداندم ولى روز دیگر چون متداعیان محضر قضا در آمدند نتوانستم آن دو را به یک چشم بنگرم و در دل خود به یک منزلت قرار دهم؛ زیرا طبق رطب، هر چند که من آن را مسترد داشته بودم اثر خود را در نفس من باقى گذاشته بود.
اکنون بیندیش تا اگر آن را پذیرفته بودم و کام خویش را با آن شیرین ساخته بودم حال من بر چه منوال بود؟!
سپس قاضى با لحنى حاکى از خشم و تأثّر گفت: در چنین روزگارى که خلق آن بر این گونه دستخوش فساد شده اند من بر دین خود مى ترسم و بیم آن دارم که از سر غفلت به دام حیله ایشان در افتم و نقد ایمان و سرمایه تقواى خود را بر سر کار قضا نهم.
آن گاه قاضى از سر تضرّع گفت: مرا از بند این مسئولیت برهان که خداى تو را از هر بند برهاند و از ادامه این خدمت معذور دار که خداى عذرهاى تو را بپذیرد.
پیامبر صلى الله علیه و آله مردى به نام ابن اللُّتْبیَّه از طایفه «ازْد» را به جمعآورى زکات فرستاد و چون آن مرد از مأموریت خود بازگشت مبلغى از اموال را که همراه آورده بود تسلیم پیغمبر صلى الله علیه و آله کرد و مبلغى را براى خود برداشت و گفت: آن قسمت مال شما و این قسمت هدیهاى است که مردم به من اهدا کردهاند.
پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود: چرا در خانه پدر و مادرت ننشستى تا ببینى هدیه برایت مى آورند یا نه؟!
سپس به سخن برخاست و فرمود:
چگونه است که ما مردمانى را مأمور جمع آورى زکات مى سازیم پس مى گویند: این قسمت مال شما و این قسمت هدیهاى است که به ما اهدا شده، چرا چنین مأمور در خانه پدر و مادرش نمى نشیند تا ببیند هدیه برایش مى برند یا نه.
گاهى نفس انسانى در اثر جنبش و هیجان حرص و طمع دستخوش نوع خاصى از وسوسه مىشود که تحت تأثیر آن مىخواهد میان گرفتن رشوه و رعایت جانب حق جمع کند، در صورتى که چنین امرى هیچگاه میسّر نیست؛ زیرا وقتى شخص پذیراى رشوه شد دیگر عقل او در اثر مداخله هواى نفس، قدرت حکومت را از دست خواهد داد و قادر به تمیز حق از باطل نخواهد بود، چنان که پیامبر صلى الله علیه و آله در مقام اشاره به همین حقیقت فرمود:
اللَّهُمَّ لاتَجْعَلْ لِفاجِرٍ عَلَیَّ یَداً وَلا مِنَّةً.
بار خدایا! براى فاجرى حقى و منتى بر ذمّه من احراز مکن
در غرب معمولاً چنین شایع است که در قرآن هیچ مطلب صوفیانه و فلسفی موجود نیست و فیلسوفان و صوفیان چیزی از آن اقتباس نکرده اند. اما مسأله ی مورد بحث ما این نیست که مردم مغرب زمین در قرآن چه یافته اند یا چه نیافته اند بلکه می خواهیم آنچه را مسلمانان در حقیقت از قرآن فهمیده اند بدانیم.
فلسفه ی اسلامی در بادی نظر به مثابه ی آثار متفکران امتی دینی که آن امت در اصطلاح قرآن بعنوان « اهل کتاب» توصیف شده است به نظر می آید: اهل الکتاب یعنی قومی که دارای کتاب مقدس باشد، یعنی قومی که مبنای دینش کتابی باشد که « از آسمان نازل شده است»، کتابی که بر پیمبری وحی شده و هم بوسیله ی آن پیمبر به آن قوم تعلیم گردیده باشد. اقوام « اهل کتاب» بالاخص عبارتند از: یهودیان، مسیحیان، و مسلمانان (1). زرتشتیان در سایه ی اوستا، کم و بیش از این امتیاز برخوردارند. اما آنان که صابئین حران نامیده شده اند از این امتیاز کم نصیب ترند.
همه ی این فرقه ها در یک مسأله متفقند، و پایه ی آن پدیده ای است که اساسی دینی دارد و مقبول همه ی آنان است و آن عبارت است از کتاب آسمانی که گویای راه و رسم و قاعده ی زندگانی در دنیا، و راهنمای سعادت به جهان دیگر است. اولین و آخرین فریضه، فهم « معنای حقیقی» این کتاب آسمانی می باشد. اما چگونگی فهم آن معنی، مشروط به چگونگی وجود کسی است که آن را ادراک می کند، و متقابلا، سیر درونی مؤمن، یکسره از چگونگی فهم آن مشتق و منبعث می گردد.
اساساً حالتی که به مؤمن دست می دهد حالتی است که از تفسیر و توضیح قرآن ناشی می شود، یعنی حالتی است که در آن حال، معنای حقیقت بر او آشکار می گردد و در حال، وجودش را با حقیقت مقرون می سازد.
این حقیقت معنی که با حقیقت وجود لازم و ملزوم است، حقیقتی واقعی و واقعیتی حقیقی است. کلیه ی این مفاهیم در اصطلاح زبان فلسفی به کلمه ی «حقیقت» تعبیر می شود.
اصطلاح «حقیقت»، معانی گوناگون دارد، از جمله و بخصوص، مبین معنای حقیقی « وحی الهی» است، یعنی معنایی که حقیقت مفهوم وحی است و در عین حال معنای ماهیت آن و بالنتیجه معنای روحانی آن می باشد. از این رو می توان گفت واقعه ی « کتاب آسمانی منزل» مشتمل بر شناختی ویژه از آغاز تا انجام سرگذشت بشر است (2) یعنی متضمن گونه ای فرهنگ مشخص روحانی است. از آن رهگذر، در عین حال که برانگیزنده و راهنماست، مستلزم نوعی فلسفه نیز هست. در تفسیر انجیل و تورات و در تفسیر قرآن، راجع به تحقیق ( معنی حقیقت) از حیث معنای روحانی، مسائلی مطرح شده است که در اسلام و مسیحیت، از یک نظر دارای وجوه اشتراک است و از یک نظر دارای وجوه افتراق.
تشابهات و اختلافات را باید به اعتبار نظام هر یک از این دو آیین تحلیل و بیان کرد. اگر هدف اصلی از تفسیر، وصول به معنای روحانی باشد، تلویحاً این معنی از آن مستفاد می گردد که در کتب آسمانی علاوه بر معنای روحانی معنایی دیگر نیز موجود است و بسا که بین معنی روحانی و معنی غیر روحانی، سلسله مراتب و درجات متفاوت وجود دارد که به تعدد معانی روحانی منجر می گردد. پس، همه ی امور به عمل نخستین و اصلی ضمیر که افق دید را منور می سازد وابستگی دارد و این روشنگری تحت قوانینی صورت می پذیرد که مخصوص این افق می باشد. این عمل، افق دید تفسیر را بر ضمیر مکشوف می نماید. جهانی بر او آشکار می سازد که ضمیر باید هم آن را سازمان دهد، هم برای آن سلسله مراتبی تأسیس کند. از این دیدگاه، پدیده ی کتاب آسمانی در مسیحیت و در اسلام ترکیبات متشابهی ایجاد کرده است. اما در مقابل، در مقیاسی که چگونگی برخورد با «معنی حقیقی» تفاوت می یابد، کیفیات و دشواریهای هر یک از این دو آیین نیز متفاوت می گردد.
نخست باید دانست که در اسلام پدیده ی کلیسا وجود ندارد، همچنین، هیأت روحانی کلیسا (3) که «وسایل رستگاری» را در اختیار خود بداند، یا مقامی روحانی که اصول دینی وضع کند، یا انجمن اسقفان که اصول عقاید را تأسیس و مقررات دینی را تنظیم نماید موجود نیست.
در مسیحیت، از سده ی دوم میلادی به بعد، پس از سرکوبی نهضت مونتانیسم مقام روحانیت کلیسا که جزمیات دین را تعیین می کرد جانشین وحی نبوی و بطور کلی جانشین آزادی تفسیر کتاب آسمانی گردید. از طرف دیگر شکفتگی وجدان و جهش شعور مسیحیت اصولا بیداری وجدان و رشد شعور تاریخی را ندا در داد. افکار مسیحیت در عملی تمرکز یافت که به سال اول میلادی اتفاق افتاد و آن عبارت بود از عقیده به حلول خدا در کالبد بشر. عقیده به تجسد، ورود خدا را در تاریخ مشخص نمود. بالنتیجه، امری را که ضمیر و شعور دینی با دقتی روز افزون موضوعیت داد معنای تاریخی بود که با معنای لفظی مشابهت داشت و معنای حقیقی تورات و انجیل تلقی گردید. آری، بعدها دیده شد که نظریه ی معروف « معانی اربعه» که قاعده ی مدرسی آن عبارت است از:
Littera (Sensus historicus) gesta docet: quid Credas, allegoria: moralis, quid agas; quid speras, anagogia.(4)
گسترش یافت. با اینهمه، امروز برای اینکه بتوان نتایج حاصل از شواهد و مسلمیات باستانشناسی و تاریخی را به نام تفسیر روحانی باطل دانست جرأت بسیار لازم است. مسأله ای که اینک گفتیم مسأله ای پیچیده است. این اندیشه بر خاطر می گذرد که پدیده ی کلیسا، دست کم در صور و اشکال رسمی آن، تا چه اندازه وابسته به تفوق معنای لفظی و تسلط معنای تاریخی شد. و در صورتی که کلیسا مرتبط به این تسلط و تفوق شده باشد این مسأله مطرح می شود که کدام ناهماهنگی و انحطاط چنان به اختلاط رمز و تمثیل کنایی منجر گردید که گویی تحقیق در معنای روحانی همانا تحقیق در معنای رمز و کنایه بوده است، حال آنکه جستار معنای روحانی، بکلی مربوط به امری دیگر بوده است. کنایه امری بی ضرر بود، اما معنای روحانی بسا که مفاهیم انقلابی داشت. از این رو، روحانیت، بیرون از قلمرو کلیسا شکل گرفت و تفسیر روحانی مفاهیم، در لوای آن امر ادامه یافت و تجدید گردید. در نحوه ی ادراک بویمه (5) و یا سودنبرگ (6) از سفر تکوین (7) و از سفر خروج (8) یا از رؤیای یوحنای مقدس (9) و در چگونگی ادراک شیعیان یعنی اسماعیلیان و اثناعشریان یا آن زمره از متألهان صوفی که پیروان مکتب ابن عربی می باشند از قرآن و از مجموعه ی احادیثی که مفسر قرآن است امر مشترکی وجود دارد.
این امر مشترک عبارت است از دورنمایی که آنجا جهان هستی به طبقات و مراتبی رده بندی می شود، جهانهای گوناگون که هر یک رمز دیگری است و هر جهانی جهان دیگر را ممثل می سازد. وجدان و شعور دینی اسلام در یک واقعیت تاریخی متمرکز نیست بلکه نقطه ی اصلی آن، امری وراء تاریخ است. منظور این است که آن امر بعد از پیدا شدن تاریخ (10) واقع نشده بلکه واقعه ای است که بر تاریخ بشر مقدم بوده است. (11) این امر اصلی که بر زمان تاریخ تجربی بشر سبقت داشته عبارت است از پرسش الهی از ارواح بنی آدم که پیش از خلقت جهان خاکی وجود داشته: [ الست بربکم] (12) ( سوره ی7- آیه ی 171). هلهله ی نشاطی که به این ندا لبیک گفت پیمان جاودانی ایمان را منعقد ساخت. پیمبران، عهد به عهد آمدند تا ایمان و وفای آدمیان را به آن عهد و پیمان یادآوری کنند و استوار سازند. توالی پیمبران، « دوره ی نبوت» را تشکیل می دهد. ظاهر ادیان واقعی، حاصل اعلامات پیمبران است و آن، قانون الهی یعنی شریعت می باشد. پس اینک این مسأله مطرح می شود که: آیا می توان در شریعت، به ظاهر لفظی قانون الهی اکتفا کرد؟ (فیلسوفان در این مورد موضعی اتخاذ نکرده اند) یا باید مفهوم حقیقی و معنای روحانی یعنی حقیقت را از آن فهمید؟
ناصر خسرو، فیلسوف معروف قرن پنجم هجری( یازدهم میلادی)، یکی از چهره های درخشان اسماعیلیان ایران، مطلب منظور را در چند جمله به بهترین وجه ممکن ادا کرده است: «شریعت»، سیمای ظاهری حقیقت است و حقیقت سیمای باطنی شریعت. شریعت مثال است (13) و حقیقت ممثول. (14) ظاهر پیوسته با دوره ها و مراحل جهان در تغییر و نوسان دائمی است اما باطن، قدرت الهی است که مطیع ایجاد و بود نمی باشد.
حقیقت بعنوان حقیقت از طرف یک پیشوای مذهبی بر وجه عقاید دینی قابل تعریف نیست اما وجود راهنمایان و رمز آموزانی را ایجاب می نماید که بشر را به سوی آن رهنمونی کنند. باری نبوت ختم گردید و دیگر هرگز پیمبری مبعوث نخواهد شد. پس این مسأله به میان می آید که آیا پس از «خاتم انبیاء» تاریخ دینی بشریت چگونه ادامه خواهد یافت؟ پرسش و پاسخ این مطلب اصولا پدیده ی تشیع را در اسلام تشکیل داد و آن پدیده بر معرفت نبوت مبتنی گردید و آنگاه با معرفت امامت بسط یافت. به این دلیل است که ما در این کتاب، سخن را با تکیه بر « فلسفه ی نبوی» تشیع، آغاز می کنیم. از جمله مقدمات و قضایای این فلسفه، وجود دو قطب است و آن دو، عبارت است از شریعت و حقیقت. وظیفه ی حقیقت محافظت معنای روحانی منزلات الهی یعنی معنای باطنی و مکتوم است. وجود اسلام روحانی وابسته به محافظت و حمایت این معنی است.
وگرنه اسلام بعلت اقوال گوناگون و تطوراتی که خاص آن بود، در مقابل حوادثی که نظیر آن در عالم مسیحیت نیز روی داد پایداری نمی توانست کرد. گسترشی که در جهان مسیحیت حاصل شد شیوه های الهیات را از محدوده ی کلیسا خارج کرد و به روشهای اجتماعی و سیاسی تبدیل ساخت. منجمله مسیحیتی را که بر علم الهی مبتنی بود، از دست کشیشان گرفت و به مسیحیت اجتماعی یعنی در دسترس عامه مبدل نمود. مسلم است که خطراتی که اسلام را تهدید کرده، در شرایط گوناگون ظاهر شده است اما تاکنون فیلسوفانی نبوده اند تا آن شرایط را تحقیق و بررسی کنند و تقریباً همه در رشته ی این تحقیقات عامل تشیع را از نظر دور داشته اند حال آنکه در اسلام نمی توان سرنوشت فلسفه، و بالملازمه مفهوم تصوف را، از مفهوم تشیع مستقل و جدا اندیشید. پیش از آنکه ابن سینای فیلسوف متولد شده باشد، عرفان اسلامی با مسائل عظیم و مجموع اصطلاحات و فرهنگش در جنب تشیع اسماعیلی تشکیل یافته بود.
در اسلام، تفکرات فلسفی با مسائلی ناشی از آنچه که ما آن را «وجدان و شعور تاریخی» می نامیم برخورد ندارد بلکه دارای دو مسیر مضاعف است: یکی حرکت صعودی از مبدأ، دیگری بازگشت به مبدأ که «معاد» نامیده می شود. در بعد طولی، این صور و هیأتها بیش از آنکه در زمان متصور شوند در مکان به فکر می آیند. متفکران اسلام، جهان را که در حال « تکامل» است در جهتی مستقیم الخط و عرضی مشاهده نمی کنند بلکه آن را در حال عروج و کمال می بینند. زمان گذشته پشت سر ما نیست بلکه تحت اقدام ما قرار دارد.
معانی وحی و الهام الهی بر این محور رده بندی می شود و این معنای با سلسله مراتب روحانی و درجات عوالمی که از آستانه ی وراء تاریخ آغاز می گردد منطبق است. اندیشه، در چنین عالم، بی آنکه مجبور باشد محرمات ملادی قشری را بحساب آورد و پایبند نواهی او باشد، آزادانه به جولان در می آید. اما در عوض، آنجا که شریعت حقیقت را نفی می کند اندیشه با آن روبرو می شود و به مقابله برمی خیزد. انکار وجود چنین دورنماها که پروازگاه اندیشه است، وجه مشخص اهل ظاهر (15) شریعت یعنی فقیهان است. اما این باب را فیلسوفان افتتاح نکردند بلکه واقعه از همان فردای رحلت پیمبر آغاز گردید.
تعالیم ائمه ی شیعه که در مجلدات متعدد و کتابهای فراوان در دسترس ما است مجال آن می دهد تا کیفیات مطلب را تعقیب کنیم و دریابیم چگونه و چرا فلسفه در قرن شانزدهم بهنگام حکومت صفویه در ایران، در محیط شیعه به نهضتی باشکوه موفق گردید. علت این بود که افکاری که راهنمای معرفت نبوت شیعه بود پیوسته در طی قرنها وجود داشت و مسائل بیشماری از این مطلب ناشی گردید که عبارت است از: اثبات اینکه ملک علم یا «عقل فعال» (16) همان ملک وحی یا روح القدس، جبرائیل می باشد؛ مسأله ی معرفت نبوی در عرفان فارابی و ابن سینا؛ این اندیشه، که حکمت حکیمان یونان نیز از سرچشمه ی «انوار نبوت» یا «منبع و مشکوة» نبوت مایه می گرفته است؛ مفهوم حکمت الهیه که از نظر ریشه ی لغت همان کلمه تئوسوفیا (17) می باشد و با مفهومی که ما امروز از کلمه ی فلسفه و فلسفه ی الهی (18) اراده می کنیم انطباق کامل ندارد. آغاز تفکیک حکمت الهی از فلسفه که در اروپا به اسکولاستیک لاتنی می رسد محققاً نخستین نشانه ی این امر است که مسائل ماوراء الطبیعه از انحصار کلیسا درآمد و عرفی گردید، و ایمان و معرفت دو موضوع جداگانه شناخته شد، و مسأله به مفهوم «حقیقت مزدوجه» منجر گردید که اگر هم ابن رشد آن را اظهار نکرده باشد دست کم بعضی از پیروان مکتب او این عقیده را ابراز نموده اند. اما این عقیده ی مکتب ابن رشد، از فلسفه ی نبوی اسلام بکلی برکنار ماند. از این رو، دوران عقیده ی مزبور خودبخود پایان یافت. نیز به همین دلیل مدتهای مدید چنین می پنداشتند که این عقیده آخرین عقیده ی مکتب فلسفی اسلام بوده است حال آنکه فقط بن بستی بشمار می رفت و در ضمن واقعه ای اصلی موضوعی فرعی محسوب می گردید که متفکران اسلام در مشرق زمین از آن آگاهی نداشتند.
پی نوشت ها :
1. در اصطلاح قرآن، یهود و نصاری، مکرر اهل الکتاب شمرده شده اند، مثلا در آیه ی مبارکه ی 59 سوره ی بقره، در سوره ی حج آیه ی 17، نیز صابئین و مجوس در ردیف باقی اهل الکتاب در مقابل مشرکان قرار گرفته اند، در این صورت از نظر اسلام، یکسان اهل کتابند. بنابر خبری متواتر، رسول مکرم درباره ی مجوس فرمان داد، سنوابهم کسنة اهل الکتاب.
2. Anthropologie.
3. Clerge.
4. علم ( به معنای تاریخی)، واقعیات و حقایق را می آموزد؛ آنچه باید به آن ایمان داشته باشی. تمثیل اخلاقی است؛ آنچه باید به آن عمل کنی امور اخلاقی است، آنچه باید به آن امیدوار باشی افکار آسمانی «تفسیر عرفانی» است.
5. Jacobe (Beume) Baohme.
متأله و عارف آلمانی (1624-1575).
6. Emmanuel) Swedenborg.
متأله و صاحب کشف و کرامات محسوب می شده است. او اهل سوئد متولد استکهلم (1772-1688) بوده و در کتابهای تفصیلی اصول عقاید خود را توضیح داده است. وی در انگلستان و ایالات متحده ی امریکا پیروان بسیار داشته است.
7. Genese.
8. Exode.
9. Apocalypse.
10. Post- historique.
11. Traxns-historique.
12. آیا من پروردگار شما نیستم؟
13. Symbole.
14. Symbolise.
15. Litteraliste را بعضی با کلمه ی «لفظیون» ترجمه کرده اند در صورتی که اهل ظاهر و باطن هر دو با الفاظ افاده و استفاده ی مقصود می کنند. لذا این کلمه وجه مشخص اهل ظاهر از اصحاب باطن نیست. بهرحال در اصطلاحات فرهنگ اسلامی چنین کلمه ای بکار نرفته است. در این اثر، کلمه ی مزبور، «اهل ظاهر» یا «قشری» ترجمه شده است.
16. Intelligence Agente.
17. Theosophia.
18. Theologie.
منبع: نویسنده: هانری کوربن با همکاری سید حسین نصر و عثمان یحیی مترجم: سید اسد الله مبشری
بشر برای پیمودن راه سعادت و گام نهادن در طریق عبودیت و پیشرفت معنوی و رسیدن به کمالات انسانی که مهم ترین هدف خلقت جنیان و انسان ها از نگاه قرآن است.(1) همیشه محتاج راهنمایان و پیشوایانی بوده اند تا آنان را در راه دستیابی به این هدف والای الهی یاری رسانند و آن چه موجب رشد و ترقی معنوی و رسیدن به این هدف است را به او تعلیم دهند و او را از آن چه سبب انحراف و گمراهی و سقوط می گردد بازدارند و در نهایت تشخیص راه حق از باطل و هدایت از ضلالت را به وی بشناسانند.
بر این اساس خداوند متعال از باب رحمت گسترده خویش بر بندگان و لطف بی کرانش بر آنان، از آغاز خلقت بشر، پیامبران و راهنمایانی همراه با تعالیم و دستورات حیاتبخش را به سوی بندگان فرو فرستاد تا آنان با ارشاد بشر و ابلاغ این تعالیم و معارف الهی، انسان ها را به سوی حق و راه هدایت رهنمون سازند و از انحراف و سقوط آنان در دام شیاطین جن و انس جلوگیری کنند.
لکن از آن جا که مدت حیات هر یک از این پیامبران الهی کوتاه و عصر رسالت و تبلیغ آنان محدود است خداوند متعال پس از سپری شدن عصر رسالت هر یک از انبیاء، جانشینانی را برای آنان برگزید تا رسالت و راه آنان را ادامه دهند و از دین و عقاید مؤمنان پاسداری نمایند. روی این جهت، مشاهده می کنیم که پس از وفات هر یک از انبیاء الهی جانشینان و حجت الهی دیگری رهبری و هدایت مؤمنان را به دست گرفته اند و به ارشاد و رهبری پیروان آن پیامبر الهی و دیگر بندگان خدا همت گماشته اند.
پس از وفات پیامبر خاتم(ص) نیز بشر از این لطف و رحمت الهی محروم نگردید و خداوند متعال برای پیامبر خاتم(ص) جانشین یا جانشینانی را برگزید تا این حجت های الهی و جانشینان آن حضرت رسالت پیامبر اسلام را ادامه دهند و از دین و عقاید مؤمنان حفاظت نمایند. ولکن برای این که مسلمانان و پیروان پیامبر خاتم با جانشینان آن حضرت آشنا گردند و خود را پس از وفات پیامبر اکرم ملزم به تبعیت و اطاعت از آنان بدانند خداوند متعال از همان آغاز بعثت پیامبر(ص) با نزول آیات متعدد و در مراحل و مواقع مختلف ویژگی های برجسته این حجت های الهی و جانشینان پیامبر را برای مسلمانان تبیین نمود و آنان را به عنوان ولی و سرپرست مسلمانان و کسانی که امت اسلامی می بایست از آنان پیروی نمایند معرفی کرد. افزون بر این به پیامبرش نیز فرمان داد تا با ابلاغ و تبیین این آیات برای مسلمانان،
شخصیت و جایگاه جانشینان خود را برای آنان بازگو نمایند تا بر همگان روشن گردد که پس از وفات آن حضرت مسلمانان باید آنان را به عنوان رهبر و راهنمای خود در امور دین و دنیا برگزینند و دین و عقاید خود را از آنان دریافت کنند که ما در ذیل به بخشی از عمده ترین آیاتی که در قرآن کریم در مورد ولایت و جانشینی امیرالمؤمنین علی(ع) نازل شده و نیز روایاتی که در تفسیر و تبیین این آیات از رسول خدا صادر گردیده است اشاره می نمائیم تا پیروان و رهروان راه ولایت و دیگر مسلمانان با حقیقت راه و مسیری که پیامبر اکرم پس از خود برای مسلمانان ترسیم نموده آشنا گردند.
1ـ آیه انذار:
در سال سوم بعثت آیه انذار عشیره نازل گردید و به پیامبر فرمان داد که خویشاوندان خود را دعوت به اسلام نماید. «وَ أَنذِرْ عَشِیرَتَکَ الاْءَقْرَبِینَ؛(2) [ای پیامبر [خویشاوندان نزدیکت را انذار کن»
در پی این فرمان الهی مبنی بر انذار و دعوت خویشاوندان به اسلام، پیامبر اکرم مجلسی تشکیل داد و حدود چهل نفر از بستگان نزدیک خود را به خانه ابوطالب دعوت نمود که از جمله آنان حمزه و ابولهب بودند، پس از صرف غذا و هنگامی که پیامبر قصد اعلام این مأموریت را داشت ابولهب با سخنان خود زمینه ابلاغ این پیام را از میان برد لذا پیامبر روز بعد غذایی تهیه کرد و آنان را دوباره به خانه ابوطالب دعوت نمود و پس از صرف غذا فرمود: ای فرزندان عبدالمطلب، به خدا سوگند هیچ جوانی را در عرب نمی شناسم که برای قومش چیزی بهتر از آن چه من آورده ام آورده باشد، من خیر دنیا و آخرت را برای شما آورده ام و خداوند به من دستور داده که شما را به آئین اسلام دعوت نمایم سپس فرمود: «ایکم یؤازرنی لیکون اخی و وارثی و وزیری و وصیّی و خلیفتی فیکم؟؛ کدام یک از شما مرا یاری می دهید تا پس از من برادر و وارث و وزیر و وصیّ و جانشین من در میان شما باشد.»(3)
جمعیت همگی از پاسخ دادن امتناع کردند جز علی(ع) که با وجود کمی سن از جا بپاخواست و عرض کرد: ای پیامبر من در این راه یار و یاور خواهم بود. پیامبر اکرم پس از تکرار این سخن و پاسخ نشنیدن از سوی دیگران دست به شانه علی(ع) نهاده و فرمود: «هذا أخی و وارثی و وزیری و وصیّی و خلیفتی فیکم بعدی فاسمعوا له و اطیعوه؛(4) این [علی] برادر من و وارث و وزیر و وصی و جانشین من در میان شما پس از من خواهد بود به امر او گوش فرا دهید و از او فرمان برید.»
و بدین ترتیب پیامبر اکرم(ص) در همان آغاز بعثت خویش علاوه بر دعوت دیگران به اسلام، علی(ع) را به عنوان وزیر و وصی و جانشین خود به مسلمانان معرفی کرد و همگان را به اطاعت و پیروی آن حضرت فراخواند. این حدیث را علاوه بر مفسران و محدثان شیعه، بسیاری از مورخان، مفسران و محدثان اهل سنت از جمله طبری، ابن اثیر، ابن ابی حاتم، ابن مردویه، ابی نعیم، بیهقی، ثعلبی و ابن ابی الحدید در کتب تاریخ، تفسیر و حدیث خود نقل کرده اند.(5)
2ـ آیه مودت:
قرآن کریم در آیه 23 شوری خطاب به پیامبر می گوید: «قُل لاَّآ أَسْـءَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی وَ مَن یَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَّزِدْ لَهُ فِیهَا حُسْنًا إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ شَکُورٌ؛ بگو من هیچ پاداشی از شما نمی خواهم جز دوست داشتن نزدیکانم و هر کس عمل نیکی انجام دهد به نیکی اش می افزاییم چرا که خداوند آمرزنده و شکرگزار است».
در شأن نزول آیه فوق روایت شده است: هنگامی که پیامبر اسلام وارد مدینه شد و پایه های اسلام مستحکم گردید انصار نزد پیامبر آمدند و به آن حضرت عرض کردند: اگر مشکلات مالی برای شما پیدا شد ما حاضر هستیم تمام اموالمان را بدون هیچ شرطی در اختیار شما قرار دهیم که در این هنگام آیه فوق نازل شد و مسلمانان را به دوست داشتن خویشاوندان پیامبر به جای مزد آن حضرت فرمان داد. در این که مراد از خویشاوندان پیامبر چه کسانی هستند اقوال مختلفی نقل گردیده است لکن نظریه ای که از همه معتبرتر بوده و مفسران شیعه و بسیاری از مفسران اهل سنت آنرا نقل کرده اند این است که مقصود از خویشاوندان پیامبر در آیه مذکور علی و فاطمه و حسن و حسین(علیهم السلام) هستند، زمخشری و قرطبی از مفسران اهل سنت در ذیل آیه چنین آورده اند: هنگامی که آیه «قُل لاَّآ أَسْـءَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی» نازل شد اصحاب پیامبر خطاب به آن حضرت عرض کردند: ای رسول خدا! خویشاوندان تو که محبت نمودن به آنان بر ما واجب است چه کسانی هستند؟ پیامبر در پاسخ فرمود: علی و فاطمه و دو فرزند آنان. و این سخن را سه مرتبه تکرار کرد.(6)
براساس این آیه و روایت فوق و روایات فراوان دیگری که در مورد محبت نمودن به اهل بیت از سوی پیامبر نقل گردیده است بر همه مسلمانان واجب است که اهل بیت پیامبر را دوست داشته باشند و به آنان محبت ورزند ولکن دوست داشتن و محبت نمودن به این خاندان تنها به علاقه قلبی محقق نمی شود بلکه علاوه بر آن، تبعیت عملی از آنان و پذیرش سخنان و پیمودن راه و عقیده آنان نیز لازم است زیرا نمی شود کسی ادعا کند من فردی را دوست دارم اما در عمل بر خلاف راه و عقیده او عمل نماید و اعمالی را انجام دهد که در نقطه مقابل راه و اعمال محبوب او قرار دارد و او از این اعمال تنفر دارد که چنین محبتی از دیدگاه قرآن محبت واقعی نبوده بلکه ادعای محبت است چنان که در صدر اسلام یهود ادعا می کردند که ما خداوند را دوست داریم ولی با این ادعا حاضر نبودند به پیامبر اسلام ایمان آورند و سخن و فرمان خدا را در این مورد بپذیرند که آیه نازل شد و به پیامبر خطاب نمود که: «قُلْ إِن کُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ؛(7) [ای رسول] بگو [به یهود] که اگر واقعاً خداوند را دوست دارید از من پیروی کنید تا خدا نیز شما را دوست داشته باشد.»
و اساساً فلسفه این که در آیه مودّت و روایات فراوان، محبت اهل بیت به عنوان یک تکلیف بر همه مسلمانان لازم شمرده شده جهت دادن به مسلمانان برای انتخاب راه و عقیده صحیح و عدم انحراف از خط رسالت پس از وفات پیامبر اسلام است و خداوند و رسول او با وجوب این تکلیف در پی آن بوده اند که مسلمانان پس از رحلت پیامبر اکرم به سوی این خاندان متمایل گردند و دین و عقاید خود را از آنان بگیرند تا بدین وسیله از مسیر حق و هدایت منحرف نگردند زیرا این خاندان از همگان نسبت به شریعت الهی و آن چه خداوند بر پیامبرش نازل کرد آگاه ترند و بهتر می توانند مسلمانان را با تعالیم الهی آشنا سازند. بر این اساس، این محبت، یک محبت شخصی که برخاسته از علایق خانوادگی که در هر پدر و فرزندی وجود دارد نیست بلکه یک محبت الهی است که نفع آن در نهایت به خود مسلمانان باز می گردد. چنان که قرآن در آیه ای دیگر در این باره می گوید: «قُلْ مَا سَأَلْتُکُم مِّنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَکُمْ؛(8) به مسلمانان بگو این مزدی که از شما طلب کردم [محبت خویشاوندانم] این به نفع خود شماست».
به توجه به مطالب فوق، هر چند ظاهر آیه مودّت و روایاتی که در مورد محبت نمودن به اهل بیت از پیامبر اکرم وارد شده این است که همه مسلمانان موظفند به این خاندان محبت نمایند و آنان را دوست بدارند ولکن پیام اصلی این آیات معرفی اهل بیت به عنوان جانشین و جایگزین پیامبر اکرم و رهبری مسلمانان پس از رسول خداست.
3ـ آیه مباهله:
مباهله به معنای نفرین کردن دو نفر به یکدیگر است به این معنی که دو نفر یا دو گروه که با یکدیگر به گفتگو می نشینند و سخن و عقیده یکدیگر را نمی پذیرند با یکدیگر قرار می گذارند که از خدا بخواهند شخص دروغگو و کسی که بر باطل قرار دارد را هلاک سازد. داستان مباهله صدر اسلام که آیه مباهله در مورد این قضیه نازل گردید بدین قرار است که گروهی از مسیحیان نجران که حدود 60 نفر بودند برای گفتگو و بحث با پیامبر اسلام وارد مدینه شدند ولکن پس از گفتگو درباره مسائلی از جمله ولادت عیسی، سخن و عقیده پیامبر را در این مورد نپذیرفتند که در پی این واقعه آیه 61 آل عمران که معروف به آیه «مباهله» است نازل شده و در آن به پیامبر اسلام خطاب کرد که: «فَمَنْ حَآجَّکَ فِیهِ مِن بَعْدِ مَا جَآءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَکُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَکُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَلَی الْکاذِبِینَ؛ هر گاه بعد از علم و دانشی که به تو رسیده باز کسانی با تو به محاجه و ستیز برخیزند به آنها بگو: بیائید ما فرزندان خود و شما هم فرزندان خود و ما زنان خویش و شما نیز زنان خویش و ما جان های خود و شما نیز جان های خود را دعوت کنید آنگاه مباهله کرده و لعنت خدا را به دروغگویان قرار دهیم»
در پی نزول این آیه و درخواست پیامبر از مسیحیان برای مباهله کردن آنان از پیامبر مهلت خواستند تا در این باره بیندیشند و با بزرگان خود به مشورت بنشینند. پس از مشورت تصمیم گرفتند با پیامبر مباهله کنند و لکن بزرگان آنان به مباهله کنندگان توصیه کردند که اگر مشاهده کردید پیامبر با جمعیت و سر و صدای فراوان به مباهله آمد با او مباهله کنید و نترسید زیرا حقیقتی در کار نیست اما اگر او با افراد خاص و اندک خود به میعادگاه آمد بدانید که او پیامبر خدا است و از مباهله با او بپرهیزید که نابود خواهید شد آنان وقتی طبق قرار قبلی به میعادگاه آمدند دیدند پیامبر فرزندش حسین را در آغوش دارد و دست حسن را در دست گرفته و علی و فاطمه(س) همراه او هستند و به آنان سفارش می کند که هرگاه من دعا کردم شما نیز آمین بگوئید. مسیحیان وقتی این صحنه را مشاهده کردند به وحشت افتادند و از اقدام به مباهله خودداری کردند و حاضر شدند با پیامبر مصالحه نموده و به آن حضرت جزیه پرداخت نمایند.(9)
این واقعه را بیشتر مفسران و محدثان اهل سنت در منابع تفسیر و حدیثی خود نقل کرده اند(10) و حتی صاحب تفسیر کشاف از مفسران اهل سنت پس از نقل این روایت می گوید: این آیه قوی ترین دلیلی است که فضیلت اصحاب کساء (پنج تن آل عبا) را ثابت می کند.(11) ولکن اگر به خوبی به محتوا و متن این آیه دقت شود می توان بالاتر از این امر یعنی موضوع ولایت و خلافت علی(ع) را از این آیه استفاده نمود با این توضیح که در این آیه خداوند از حسن و حسین(علیهما السلام) تعبیر به «ابناءنا» یعنی فرزندان پیامبر و از فاطمه(س) تعبیر به «نساءنا» یعنی زنانی که به پیامبر تعلق دارند و از علی(ع) تعبیر به «انفسنا» کرده و «انفسنا» یعنی نفس و جان پیامبر و از این تعبیر فهمیده می شود که علی(ع) مانند پیامبر و همچون پیامبر است لذا بعد از رحلت و رفتن پیامبر باید کسی در جای او بنشیند که همچون پیامبر و مانند اوست نه دیگران که مدت زیادی از عمر خود را در بت پرستی گذراندند.(12) و از جهات متعدد دارای نقص و عیب بودند از جمله این که از جهت علم و آگاهی نسبت به مسائل شریعت که شاخصه اصلی و اولیه جانشین پیامبر و خلیفه مسلمانان است در رتبه ای بسیار پائین قرار داشتند به گونه ای که بارها این سخنان را بر زبان جاری می کردند که اگر علی(ع)(13) یا معاذ(14) نبودند هلاک می شدیم یا می گفتند: همه مردم حتی زنان خانه نشین از ما داناتر هستند.(15)
بنابراین، آیه فوق نه تنها یکی از فضائل علی(ع) و فرزندانش به شمار می رود بلکه یکی از محکم ترین ادله بر ولایت و جانشینی علی(ع) پس از پیامبر و شایستگی آن حضرت برای احراز این مقام نیز خواهد بود لذا در مجلس بحثی که مأمون در دربار خود تشکیل داده بود از امام رضا(ع) سؤال کرد که چه دلیلی بر خلافت و جانشینی جدت علی ابن ابی طالب داری؟ آن حضرت در پاسخ فرمود: آیه «انفسنا»(16) یعنی آیه مباهله که در آن خداوند از امیرالمؤمنین(ع) به عنوان نفس و جان پیامبر(ص) یاد کرده است.
4ـ آیه ولایت:
قرآن در آیه 55 مائده خطاب به مسلمانان می گوید: «إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ ءَامَنُواْ الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلَوةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَوةَ وَهُمْ راکِعُونَ؛ سرپرست و ولیّ شما تنها خداست و پیامبر او و آنان که ایمان آورده اند و در حال رکوع انفاق می نمایند».
شیعه و اهل سنت در شأن نزول این آیه از ابوذر غفاری روایت کرده اند که وی می گوید: روزی با رسول خدا در مسجد نماز می خواندم، سائلی وارد شد و از مردم تقاضای کمک کرد ولی کسی پاسخ او را نداد در پی این امر سائل دست خود را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شاهد باش که من در مسجد رسول تو تقاضای
کمک کردم ولی کسی جواب مرا نداد که در همین هنگام علی(ع) که در حال رکوع نماز بود با انگشت دست راست خود به سائل اشاره کرد. سائل نزدیک آمد و انگشتر را از دست آن حضرت بیرون آورد. پیامبر اکرم(ص) که در مسجد حضور داشت پس از نماز سر را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: خداوندا، برادرم موسی از تو تقاضا کرد که سینه او را وسیع گردانی و کارها را بر او آسان نمایی و برادرش هارون را وزیر و یاورش قرار دهی. خداوندا، من محمد برگزیده و پیامبر توام، سینه ام را گشاد نما و کارها را بر من آسان ساز و از خاندانم علی را وزیر من گردان تا به وسیله او پشتم قوی و محکم گردد. هنوز دعای پیامبر به پایان نرسیده بود که جبرئیل نازل شد و آیه فوق را نازل نمود.(17)
این آیه با کلمه «انّما» که در لغت عرب به انحصار دلالت دارد آغاز گردیده است و معنای آیه این است که ولیّ و سرپرست شما تنها خداوند و رسول او و کسی است که در حال رکوع در راه خدا انفاق می نماید و طبق روایتی که ذکر گردیده است این شخص تنها علی ابن ابی طالب است بر این اساس مطالبی که برخی از مفسران اهل سنت بیان کرده اند و «ولی» در آیه فوق را به معنای دوست و یاور دانسته اند صحیح نیست زیرا ولایت به معنای دوستی و یاری کردن تنها اختصاص به کسانی که در حال رکوع انفاق می کنند ندارد بلکه یک حکم عمومی است و تمام مسلمانان را در بر می گیرد و همه موظف هستند با یکدیگر دوست بوده و همدیگر را یاری نمایند بلکه از این که قرآن این ولایت را منحصر به خدا و رسول انفاق کننده در حال رکوع نموده بدست می آید که این ولایت به معنای سرپرستی و صاحب اختیار و متصرف در امور بودن است و این که این ولایت در ردیف ولایت خداوند و پیامبر او قرار گرفته است و هر سه با یک جمله بیان گردیده خود مؤید دیگری است برای اثبات این معنی.
5ـ آیات تبلیغ و اکمال دین:
پیامبر اسلام در سال آخر عمر مبارک خود به همراه مردم مدینه و دیگر سرزمین های اسلامی که جمعیت آنان بالغ بر صد هزار نفر می گردید عازم حجة الوداع شدند پس از انجام مراسم حج و در بازگشت، هنگامی که به منطقه ای بنام «غدیر خم» رسیدند فرشته وحی بر آن حضرت نازل گردید و به پیامبر فرمان داد که آنچه قبلاً بر او نازل شده است را به مردم ابلاغ نماید.(18)
«یَـآأَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَیْکَ مِن رَّبِّکَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ؛(19) ای رسول، آن چه از طرف پروردگارت بر تو نازل گردیده را به مردم ابلاغ نما و اگر این کار را نکردی رسالتت را انجام نداده ای.»
ولی پیامبر از ابلاغ صریح این امر نگران بود و خوف آن را داشت که مردم نپذیرند و در برابر او به مخالفت برخیزند زیرا از یک طرف علی(ع) پسر عمو و داماد آن حضرت است و می ترسد مردم تهمت خویشاوند بودن علی را به پیامبر بزنند و بگویند پس از خود، پسر عمو و دامادش را بر ما مسلط ساخت و از طرف دیگر علی(ع) در جنگ های متعدد اجداد و بستگان کافر بسیاری از این مسلمانان را به قتل رسانده و آنان از او کینه شدیدی به دل دارند و از سویی دیگر افراد منافق فراوانی که در میان مسلمانان وجود داشتند مانع بسیار بزرگی برای خلافت و و لایت علی(ع) به شمار می رفت، چنانچه در روایتی که از پیامبر اکرم(ص) نقل گردیده به این موضوع اشاره شده است.(20) لکن خداوند در ادامه این آیه به پیامبرش اطمینان می دهد که از هیچ چیز و هیچ کس خوفی نداشته باشد زیرا خداوند او را از شر مردم نگه می دارد. «وَاللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَـفِرِینَ؛ خداوند تو را از خطرات مردم نگه می دارد و خداوند جمعیت کافران را هدایت نمی کند.»
در پی نزول این آیه پیامبر دستور توقف مسلمانان را صادر کرد و به آنان فرمان داد که صبر نمایند تا آنان که عقب هستند به جمعیت ملحق شوند و آنان که پیشاپیش قافله در حرکت بودند بازگردند پس از اجتماع مسلمانان نماز ظهر را به جماعت پیامبر اقامه کردند سپس آن حضرت فرمان داد تا از جهاز شتران منبری را برای آن حضرت تهیه نمایند سپس بر بالای منبر قرار گرفته و پس از حمد و سپاس الهی فرمود: من به همین زودی دعوت خدا را اجابت کرده و از میان شما می روم، من مسئول هستم و شما هم مسئولیه، شما در مورد من چگونه شهادت می دهید مردم با صدای بلند گفتند: ما گواهی می دهیم که تو وظیفه رسالت را ابلاغ کردی و شرط خیرخواهی را انجام دادی و آخرین تلاش خود را در راه هدایت ما انجام دادی، خداوند تو را جزای خیر دهد. سپس فرمود: آیا شما گواهی به یگانگی خدا و رسالت من و حقانیت روز رستاخیز می دهید؟ همگان گفتند آری، گواهی می دهیم، سپس فرمود: خدایا گواه باش. پس از بیان این سخنان و گرفتن اعتراف مبنی بر توحید و نبوت و معاد و صدق گفتار و کردارش در این مورد، دست علی را گرفت و بلند کرد و فرمود: ای مردم! چه کسی از همه مردم نسبت به مسلمانان از خود آنها سزاوارتر است، همه گفتند: خدا و پیامبر او داناتر هستند پیامبر فرمود: خداوند ولی و رهبر من است و من مولی و رهبر مؤمنان هستم و نسبت به آنان از خودشان سزاوارترم. سپس فرمود: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه؛(21) هر کس من مولاه و رهبر او هستم این علی نیز مولی و رهبر اوست.» و این سخن را سه بار تکرار کرد و بدنبال آن سر را به سوی آسمان برداشت و فرمود:
«اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و احب من احبه و ابغض من ابغضه و انصر من نصره و اخذل من خذله و أدر الحق معه حیث دار؛(22) خداوندا دوست بدار کسی که او را دوست بدارد و دشمن بدار کسی که او را دشمن بدارد و محبوب بدار کسی که او را محبوب بدارد و مبغوض بشمار کسی که او را مبغوض شمارد و یاری نما کسی که او را یاری نماید خوارگردان کسی که او را خوار گرداند و حق را به همراه او بدار به هر سویی که او رود.»
پس از پایان سخنان پیامبر و ابلاغ این پیام الهی آیه اکمال دین نازل شد و خطاب به همه مسلمانان گفت: «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمُ الاْءِسْلَـمَ دِینًا؛(23) امروز آئین شما را کامل و نعمت را به شما تمام کردم و اسلام را به عنوان آئین شما پذیرفتم.»
در روایات نقل گردیده است که پس از نزول این آیه پیامبر خود در خیمه ای نشستند و علی(ع) در خیمه ای دیگر و به مسلمانان فرمان دادند که این حادثه را به آن حضرت و علی(ع) تبریک بگویند و از جمله افرادی که به حضور پیامبر(ص) و علی (ع) رسیدند خلیفه دوم بود که با جملات ذیل به آن حضرت تبریک گفت: «بخٍ بخٍ یابن ابی طالب، اصبحت و امسیت مولای و مولا کلّ مؤمن و مؤمنة؛(24) مبارک باد بر تو ای فرزند ابوطالب که مولای من و تمام مردان و زنان با ایمان شدی.»
و بدین ترتیب بود که پیامبر اکرم(ص) به فرمان الهی ولایت و خلافت علی(ع) را به صراحت به مسلمانان اعلام کرد و مسلمانان را به پیروی از علی(ع) پس از خود توصیه نمود ولکن با تأسف فراوان عالمان و اهل سنت این آیه و روایات نقل شده در این مورد را همانند دلایل دیگری که در این مورد وجود دارد توجیه و تأویل نمودند و بدین وسیله حقیقت امر را به بسیاری از مسلمانان پوشیده داشتند و آنان را از این نعمت عظیم ولایت که موجب سعادت انسان در دنیا و آخرت می گردد محروم ساختند.
پی نوشت ها:ـــــــــــــــــــــــ
1. «مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاْءِنسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ»(ذاریات/ 56)
2. شعراء/ 214.
3. تفسیر تبیان، ج 8، ص 67 ؛ تاریخ طبری، ج 2، ص 63.
4. مجمع البیان، المیزان، درالمنثور، ذیل آیه 214 شعراء.
5. الغدیر، ج 2، ص 278 ؛ المراجعات، ص 130 به بعد.
6. تفاسیر الکشاف و الجامع لاحکام القرآن، ذیل آیه 23 شوری.
7. آل عمران/ 31.
8. سبأ/ 47.
9. مجمع البیان، ذیل آیه 61 آل عمران.
10. فضائل الخمسه فمن الصحاح السته، ج 1، ص 29.
11. تفسیر الکشاف، ذیل آیه 61 آل عمران.
12. تاریخ طبری، ج 2، ص 45؛ البدایة و النهایة، ج 2، ص 406.
13. کافی، ج 7، ص 424 ؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 18 و ج 12، ص 179.
14. السنن الکبری، ج 7، ص 443؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 12، ص 179 و 204.
15. المجموع، ج 16، ص 327 ؛ کنزالعمال، ج 16، ص 538.
16. المیزان، ج 3، ص 230 ؛ مستدرک سفینة البحار، ج 10، ص 118.
17. الغدیر، ج 2، ص 52 تا 54.
18. مجمع البیان، ذیل آیه 67 مائده؛ شواهد التنزیل، ج 1، ص 250.
19. مائده/ 67.
20. الاحتجاج، ج 1، ص 73؛ بحارالانوار، ج 37، ص 206.
21. مسند احمد، ج 1، ص 84 و 118 ؛ کافی، ج 1، ص 294 و 295.
22. دعائم الاسلام، ج 1، ص 16؛ مسند احمد، ج 1، ص 119.
23. مائده/ 3.
24. بحارالانوار، ج 37،ص 108 و 143 ؛ البدایة و النهایة، ج 7، ص 386.
اخلاص به معنای پاکی و صفا، در فرهنگ قرآنی به معنای رهایی از غیر خداست. انسان مخلص کسی است که از همه اسباب و علل بگذرد و تنها به خدا بپیوندد. رهایی انسان از غیر خدا بویژه امور مادی و اعتباری بسیار سخت و دشوار است؛ زیرا طبیعت انسانی به گونه ای است که به سادگی نمی تواند از تعلقات مادی و اعتباری چون نام و نان بگذرد و نیت خویش را خالص گرداند و به جای آنکه منظور نظر خویش را غیر خدا قرار دهد، تنها همانند سابقون و ابرار به خداوند نظر کند و به دور از هرگونه توقعات، خدا را علت العلل بشناسد و به او توکل کند و تنها خدا را مقصود و مقصد سیر حرکات و کمالات خویش قرار دهد.
نویسنده در این مطلب بر آن است تا با نگاهی به آموزه های قرآنی، موانع تحقق اخلاص در زندگی و انقطاع از خیر خدا و اتصال به او را شناسایی و تبیین کند. با هم این مطلب را از نظر می گذرانیم.
اخلاص، سرّ الهی
اخلاص واژه ای برگرفته از خلص به معنای پیراستن از آمیختگی است. (لسان العرب، ابن منظور، ذیل واژه) در فرهنگ قرآنی چنانکه راغب اصفهانی در کتاب ارزشمند مفردات الفاظ قرآن کریم، بیان کرده، حقیقت اخلاص همان بیزاری از غیر خداست.
شاید برای بسیاری این معنا دشوار باشد که از غیر خدا بیزاری جوید؛ زیرا انسان به طور فطری و طبیعی به زیبایی ها و کمالات گرایش دارد، پس چگونه می تواند نسبت به این امور بیزاری جوید؟
اما با تأمل در آموزه های قرآنی به سادگی می توان دریافت که مراد از کراهت و بیزاری نسبت به غیر خدا، بیزاری از زیبایی ها و کمالات حقیقی و واقعی نیست، زیرا همه زیبایی ها و کمالات حقیقی، تجلیات الهی در عالم هستند و گرایش به آنها در حقیقت چیزی جز گرایش به کمال مطلق یعنی خداوند نیست که منشا و خاستگاه همه کمالات است.
براساس آموزه های قرآنی، فلسفه و هدف آفرینش، رسیدن همه آفریده ها به کمالات بایسته و شایسته خودشان است. از آن جایی که گل سرسبد آفرینش، انسان است، خداوند از او می خواهد تا خود را به مقام متاله (خدایی) شدن برساند تا مظهر خداوند در ربوبیت شود و پروردگاری را در مقام خلافت الهی به نمایش گذارد. پس لازم است تا هر انسانی، کمالات را بشناسد و در پی تحقق آن در خود برآید، اما در این حرکت و سیر خود باید همواره هوشیار و بیدار باشد تا هدف و چکاد سیر خویش را از یاد نبرد؛ زیرا چکاد این حرکت و سیر صعودی انسان می بایست مطلق کمالات و کمال مطلق یعنی خداوند باشد و خدایی شدن را فراموش نکند.
این جاست که اخلاص معنای واقعی خود را به نمایش می گذارد؛ زیرا اخلاص به معنای پیراستن از هرگونه آمیختگی است و انسان مخلص کسی است که خود را از هرگونه شرک در مراتب برهاند و اجازه ندهد تا در هدف یا وسیله یا روش یا راه و مانند آن، غیر خدا را وارد و همراه کند. انسان مخلص سیر خود را از خدا به خدا و با توسل و توکل به خدا انجام می دهد و در هیچ مرتبه ای غیر را با خدا نمی آمیزد.
اخلاص به معنای حقیقی و واقعی آن، چنان ارزشمند، پیچیده و دشواریاب است که علامه طبرسی در کتاب ارزشمند مجمع البیان آن را سر الهی می شمارد که تنها در قلب بندگان محبوب خداوندی قرار می گیرد. (مجمع البیان، ج 1-2، ص 409) بنابراین، هر کسی بخواهد به مقام اخلاص واقعی برسد می بایست خدایش را محبوب خویش قرار دهد تا این گونه رضایت خداوندی جلب شود و شخص محبوب خداوند شود تا حقیقت اخلاص در جانش بروید، چرا که حب، باید دو سویه باشد تا محبت، واقعی باشد. (مائده، آیه 54) چنین افرادی از مصداق رضی الله عنهم و رضوا عنه می شوند و در جنت ذات به حکم متاله و فنا می نشینند.(بینه، آیات 8 و 9؛ نیز فجر، آیات 27 تا 29)
موانع تحقق اخلاص
اخلاص که به معنای پیراستن نیت و اعمال و اهداف از هرگونه آمیختگی با غیر خدا و بیزاری از آن است، به سادگی نمی تواند تحقق یابد؛ زیرا انسان موجودی پیچیده و شگفت است. روان و کالبد جسمانی، هر یک اقتضائاتی دارد که انسان به سادگی نمی تواند از زیر بار فشار آن رهایی یابد. مهم ترین خواسته های طبیعی بشر که پاسخ به غرایز اوست، گرایش به مادیات است. لذا مادیات به عنوان نخستین مانع در سر راه اخلاص آدمی سر برمی کشد.
از سوی دیگر، روان آدمی به سبب گرایش به علو و بزرگی و عزت و مجد، به مادیات بسنده نمی کند و خواسته هایی را دارد که می خواهد آن را ارضاء کند. این گونه است که امور اعتباری برای پاسخ گویی به این نیازها نیز خود را مطرح می کند و خواهان پاسخ های مناسب و شایسته می شود. بنابراین، دومین مانع در سر راه اخلاص و پیراستگی انسان از غیر خداوند خودنمایی و شهرت طلبی است که اجازه نمی دهد اخلاص تحقق یابد.
به سخن دیگر، نان و نام به عنوان دو نماد از خواسته های مادی و اعتباری، مهم ترین موانع در سر راه تحقق اخلاص هستند.
انسان به طور طبیعی در جهان مادی نیازمند پاسخ گویی به نیازهای جسمانی و مادی خود است و نمی تواند آن را به کنار نهد. فشاری که تشنگی و گرسنگی و شهوت های دیگر جنسی و غیرجنسی بر انسان وارد می سازد، چنان سنگین است که هیچ بشری نمی تواند به عنوان بشریت از زیر بار آن شانه خالی کند؛ زیرا شانه خالی کردن به معنای نیستی و نابودی و مرگ و هلاکت است. از این رو بیشترین تلاش آدمی در زندگی دنیوی در پاسخ گویی به نیازهای جسمانی و مادی از جمله نوشیدن و خوردن و خواب و شهوت جنسی و مانند آن است؛ زیرا جسم مادی انسان، در تفسیر آسایش و آرامش، معنایی دیگر جز ارضای آنها نمی یابد. بنابراین، در تعریف سعادت و خوشبختی، پاسخ گویی به لذت های مادی و شهوات را اصل اساسی برمی شمارد و به عنوان مؤلفه و عناصر قوام بخش سعادت معرفی می کند.
از سویی دیگر، روان آدمی نیز خواسته هایی دارد و به عنوان کمالات در پی پاسخ گویی به آنهاست، از این رو اموری به عنوان امور اعتباری که به شکل امور معنوی می باشد، خود را بر انسان تحمیل می کند. شهرت، اعتبار، نام و نشان، قدرت، حکومت، فرمانروایی و مانند آنها از اموری است که روان آدمی به شدت در پی آن است و آن را همه چیز خود می شمارد و خواهان پاسخ های کمال و تمام می باشد تا ارضا شود.
اگر به انسان های معمولی و عادی پیرامون خود بنگرید، همه این موارد را به خوبی می توانید شناسایی و ردگیری کنید. کسانی که همه همت و تلاش خویش را کسب مال و مادیات قرار داده و حتی اگر شده با ظلم و تجاوز به حقوق دیگران، آن را کسب می کنند و با شمارش آن خود را خوشبخت می شمارند، اهل کنز و گنج اندوختن هستند؛ چرا که آن را مایه خلود و جاودانگی می دانند. (همزه، آیات 2 و 3 و آیات دیگر)
از نظر قرآن این دسته از انسان ها، خدای خویش را نان و مادیات قرار داده اند و به جای اینکه متاله و خدایی شوند، مادی می شوند و حب و عشق آن به عنوان هدف کمالی تمام تن و روان ایشان را دربرمی گیرد: و تحبون المال حبا جما؛ و مال را دوست دارید، دوست داشتنی بسیار.» (فجر، آیه 20) این گونه است که دنیا پرستان، هر چیزی غیر از خداوند را همانند خدا، محبوب خویش قرار می دهند و حتی گاه غیر خدا را بیش از خدا محبوب می دارند: و من الناس من یتخذ من دون الله اندادا یحبونهم کحب الله؛ از مردمان کسانی است که غیر خدا را شریک خداوند قرار داده و آن غیر خدا را دوست می دارند، همانند دوستی خداوند. (بقره، آیه169)
اینان نسبت به خدا و آخرت اهل زهد هستند و به جای اینکه نسبت به دنیا و مادیات اهل زهد باشند، برعکس عمل می کنند و دنیا تمام عشق ایشان است. پیامبر(ص) فرمود: ای علی! چگونه ای هنگامی که زاهدترین مردمان را نسبت به آخرت می بینی؟! آنانی که به دنیا رغبت دارند و میراث را در هم می خورند و جمع کردن مال را دوست می دارند و دین خدا را ابزار دغل کاری خود قرار داده اند. (تفسیر فرات الکوفی، ص210 و نیز مجمع البحرین، طریحی، ج5، ص372)
محبت دنیا و مادیات در دل های ایشان چنان خانه کرده که اگر همه آن را پر نکرده باشد و جایی برای آخرت و خدا هم باقی گذاشته باشد، این خدا و آخرت در گوشه ای و در کنجی قرار گرفته که در بسیاری از اوقات دیده نمی شود و شخص یا این شریک را فراموش کرده یا از آن غفلت دارد؛ زیرا همه همت و تلاش خویش را مادیات و نان قرار داده است و خدا دیگر دیده نمی شود. بدین ترتیب دنیا برای ایشان زینت و آراسته می شود و مادیات و دنیا اصالت می یابد. خداوند درباره این گونه مردم می فرماید: «محبت امور مادی از زنان و پسران و اموال فراوان از زر و سیم و اسب های نشاندار و دامها و کشتزارها برای مردم زیبا جلوه داده شده اما اینها مایه تمتع زندگی دنیاست، و حال آنکه فرجام نیکو نزد خداست.» (آل عمران، آیه14)
دسته دیگر از مردم که کمی معنویت گرا هستند، می خواهند افزون بر غرایز و جسم خویش، روان خود را نیز ارضا کنند. این گونه است که دنیای اعتباریات برای ایشان ارزش می یابد و عناوین و اسم و نام برای آنان چنان جلوه گری می کند که گاه حتی نان و مادیات خویش را فدای آن می کنند. اینان چنان نام و نشان برایشان ارزش می یابد که چشم بر همه چیز می بندند تا به این خواسته روان و نفس خویش پاسخ گو باشند اینان، همان دولت مردان و صاحب منصبان و اشراف و ثروتمندانی هستند که با ماشین و کاخ و اسب و دیگر چیزهای مادی پز می دهند و عده ای را اجیر می کنند تا با آنان در خیابان و مجالس حرکت کنند و چشم مردم را از مقام و منصب خویش پر کنند. برای عبور و مرور ایشان می بایست خیابان ها بسته شود و همگی دست به سینه بایستند و برای نام و نشان آنان هورا بکشند تا این گونه ارضا شوند. خداوند درباره قارون می گوید: «قارون از قوم موسی بود و بر آنان ستم کرد و از گنجینه ها، آن قدر به او داده بودیم که کلیدهای آنها بر گروه نیرومندی سنگین می آمد، آن گاه که قوم وی بدو گفتند: «شادی مغرورانه مکن که خدا شادی کنندگان مغرور را دوست نمی دارد... پس قارون با کوکبه خود بر قومش نمایان شد، کسانی که خواستار زندگی دنیا بودند گفتند: «ای کاش مثل آنچه به قارون داده شده به ما هم داده می شد واقعا او بهره بزرگی از ثروت دارد.» (قصص، آیات76تا 79)
همین پز دادن های اهل نام و نشان موجبات گمراهی بسیاری از مردم را فراهم می آورد. از این رو برخی از مردم با دیدن شوکت کاروان حمال های گنج و نگهبانان قدرتمند و محافظان شخصی، آرزو کردند که مانند قارون شوند. (همان آیات و آیات دیگر)
ساخت کاخ های بزرگ و راه اندازی مهمانی های باشکوه و مانند آن، از مواردی است که اهل اعتبار به آن دل خوش داشته اند و می کوشند تا این گونه روان خویش را ارضا کنند.
خداوند در آیاتی از جمله22 و 23 سوره یونس و آیات65 و 66 سوره عنکبوت، از مهم ترین موانع اخلاص را رفاه طلبی و تمتع بسیار از نان و نام می داند و از مردم می خواهد تا همواره خود را فقیر ذاتی بدانند و هرگز فراموش نکنند که مضطر به سوی خداوند هستند؛ چرا که این اضطرار آگاهانه و عالمانه به انسان کمک می کند تا هدف، وسیله، بلکه همه چیزش را خدا قرار دهد و تنها به خداوند چشم داشته باشد و از غیر او چشم بپوشد.
حب به نام و نان، مانع اخلاص
از آنچه گفته شد به آسانی به دست می آید که آنچه مانع از تحقق اخلاص در انسان و پیراستن نیت و هدف از غیر خدا می شود، حب و دوستی به نان و نام یعنی مادیات محض و امور اعتباری چون شهرت است، اما باید توجه داشت که بهره مندی از مادیات و اعتباریات به قصد دست یابی به کمالات یعنی خدایی شدن هرگز به عنوان مانع مطرح نمی باشد؛ زیرا انسان موجودی است که به این امور نیازمند است و این ها ابزارها و بسترهای دست یابی به کمالات انسانی و خدایی شدن می باشد و لذا بهره مندی از مادیات غیر از دنبال آنها رفتن و هدف قراردادن آنها است.
بر این اساس، اگر کسی به قصد کسب روزی حلال تلاش کند و یا از نام خود برای رسیدن خود و دیگران به کمالات بهره گیرد، این همان عبادت محض است زیرا شخص، نیت خدایی شدن دارد و مقصود و مقصد عمل و کارش، خداست و در حقیقت ناظر به خدا عمل می کند.
این همان معنای انقطاع از غیر خدا و اتصال به خداوند است که برکات و آثار بیرونی و درونی بسیاری را به همراه خواهد داشت. اینکه خداوند می فرماید از غیرالله ببرید و به سوی خداوند بگریزید: ففر واالی الله (ذاریات، آیه50) به معنای بریدن از همه چیز از جمله نان و نام برای رسیدن به خداست.
برایم فرقی نمی کند
کسی که به دنبال کسب اخلاص است و دوست دارد کارهایش ذخیره ای برای او در آخرت باشد نباید درهرکاری که برای دیگران انجام می دهد خصوصا در امور خیر و معنوی و در امور غیرموظف قصد بدست آوردن پول و ثروت و یا شهرت و معروفیت و به عبارت دیگر نام و نان داشته باشد. چنین کسانی حتی اگر قصد و نیتشان برای خدا باشد اما ته دلشان اندکی تمایل به کسب نام و نان باشد باید بدانند عمل آنان، عمل خالص و مورد رضایت حضرت حق نیست، چرا که هنوز ناخالصی در آن وجود دارد. حجت الاسلام قرائتی دراین باره در جمله ای لطیف می فرمود: وقتی کاری انجام می دهید نیتتان برای خدا باشد و نیت بدست آوردن پول نکنید اما اگر برای آن کارتان پولی دادند، آن را بگیرید و حتی بشمارید و در جیبتان بگذارید!!
کسی که مثلا مقاله ای می نویسد، کتابی منتشر می کند، مسجد و مدرسه ای می سازد مداحی و سخنرانی می کند، مهمانی می دهد، کمک به بینوایان می کند و هزاران کار خیر دیگر انجام می دهد، اگر قصد و هدفش رسیدن به رضای خدا و در عین حال کسب مال و منال یا شهرت و اعتبار و نظایر آن باشد بداند که کارش برای خدا نیست و ذخیره ای در روز بازپسین برای او اندوخته نخواهد شد. حکایت زیر بسیار گویا و شنیدنی است:
علامه محمدتقی جعفری فرمود: «هرکاری که می کنید برای خدا بکنید نه برای خودتان و نه حتی برای آیندگان، کار باید برای خدا باشد و نیت باید خالصا لوجه الله باشد، آن گاه مثالی از زندگی خود ذکر کردند و فرمودند:
آن زمانی که من در نجف شروع کردم به شرح مثنوی مولوی، یکی از بزرگان اهل معرفت درنجف به بنده گفت: «فلانی اگر این چیزهایی که می نویسی، روزی به نام کس دیگری منتشر شد و یا اینکه گفتند مثلا از پشت کوه پیدا کرده ایم و نمی دانیم نویسنده اش کیست، شما در درون خودت ببین نارضایتی و یا چیزی احساس می کنی یا نه؟ اگر دیدی ناراضی و ناراحت بودی و علاقه مند بودی که به نام تو این کارها انجام شود پس بشوی این اوراق را و بریز دور آنها را که زحمت بیهوده است و فایده ای ندارد؛ ولی اگر دیدی برایت هیچ مسئله ای نیست که اینها به نام کس دیگری منتشر شود و یا بدون ذکر نام شما منتشر گردد، خوب، پس ادامه بده که برای خداست. و ایشان فرمود: من هم از همان ابتدا حقیقتاً نیتی اینچنین کردم که اگر این کتاب (شرح مثنوی) روزی به نام کس دیگر چاپ شد و یا اصلا نام مرا ذکر نکردند برایم هیچ فرقی نکند.»
(روزنامه اطلاعات، یادنامه نخستین سالگرد درگذشت علامه جعفری)
کسی که خالصاً لوجه الله کاری می کند آخرت خود را دارد و دنیایش هم امکان دارد تامین شود و به پول و شهرتی برسد اما اگر برای آخرت نباشد و برای دنیا کار کند، آخرت خود را از دست داده و برای دنیا هم معلوم نیست برسد یا نرسد.
تجربه نشان داده اگر انسان از نام و نشان خواهی بگریزد، خداوند نام و نشان او را بزرگ می کند و در مقابل، کسانی که به دنبال مشهورشدن و مطرح کردن خود هستند، به جایی نرسیده اند و اگر در ظاهر به مقصود خود برسند، فاقد بهره اخروی و اجر معنوی خواهند بود.
نیت اخلاص، بی پاداش و سپاس
اگر کسی می خواهد اهل اخلاص شود، می بایست تنها خداوند را منظور نظر خویش قرار دهد و هیچ کاری را برای مزد و مواجب انجام ندهد، بلکه اگر کار خیری را انجام می دهد حتی منتظر تشکر نباشد.
بسیاری از ما انسانها کاری را که برای دیگری انجام می دهیم هرچند در زبان می گوییم که برای خدا بوده اما در دل خود توقع جبران و پاداش و یا حداقل تشکر را داریم و این خود نشان از آن دارد که کار ما ناخالصی دارد و صددرصد برای خدا نیست.
براین اساس باید گفت معیار اینکه بدانیم کار ما خالصانه بوده یا نه این است که اگر پس از انجام کاری، انتظار تلافی کردن و جبران و یا تشکر و تقدیر داشتیم عمل ما به طور حتم برای خدا نبوده، اما اگر برای ما فرقی نکند که کسی از ما تشکر کند و یا جبران نماید یا نه، پس باید بدانیم عمل خالصانه به محضر خدا تقدیم نموده ایم.
خداوند در سوره انسان با اشاره به اهل بیت(ع) به عنوان الگوها و اسوه های کامل اخلاص می فرماید که ایشان در کارهای نیک خویش نیت خیر و خالصی داشته اند و کاری را برای مزد و تشکر انجام نمی دادند: انما نطعمکم لوجه الله لا نرید منکم جزاء و لاشکورا؛ «ما برای خشنودی خداست که به شما می خورانیم، توقع پاداش و تشکر از شما نداریم» (الانسان، آیه9)
اما اینکه نیت ایشان وجه الله بوده و پاداش و سپاسی را در کارهایشان نمی خواستند، به معنای این نیست که دیگرانی که برای ایشان کاری انجام شده پاداش ندهند و یا سپاس نگویند؛ زیرا می بایست از خداوند چنان که خود درهمین سوره گزارش داده یادگرفت؛ خداوند خود از اهل بیت(ع) ستایش کرده و پاداش بزرگ در دنیا و آخرت به ایشان عطا نموده و بهشت را به آنان بخشیده است. (انسان، آیات 11 تا 15)
به عبارت دیگر اهل بیت کارشان را بدون چشم داشت پاداش و تشکر و صرفا برای رضای خدا انجام می دادند: انما نطعمکم لوجه الله لانرید منکم جزاء ولاشکورا، و خداوند هم به بهترین نحو از آنان تشکر کرده و پاداش گرانقدر به آنها داد: «ان هذا کان لکم جزاء و کان سعیکم مشکورا».
پس، از آنچه گفته شد نتیجه گرفته می شود که انسان باید در همه کارها و نیات خویش، وجه الله و رضای خداوند را مدنظر قراردهد و اخلاص را تمام کند و بداند که قید و بند نام و نان، زائل کننده اخلاص و برباددهنده تمام زحمات و کارهای اوست.