گفتم که روی خوبت از ما چرا نهان است؟
گفتـا تـو خـود حجـابی ،ور نـه رخــم عیـان است
گفتم :فراق تا کی ؟گفتا که تا تو هستی
گفتم:نفس همین است ؟گفتا سخن همان است (1)
باران نبارید ، چشمه ها نجوشید ، سالها آمدند و رفتند، اما ابری نیامد
وبارانی نبارید ..در جستجوی آب گوشها تیز شده بود ..
به ناگاه صدائی شنیده شد:
( تا بارانی نشوید ، باران نمی بارد )..!
برخی گفتند : از بی حوصلگی است ،
برخی گفتند: هزیان تشنگی است ..
اما نباریدن باران و تشنگی ، نه هزیان گوئی بود
و نه از بی حوصلگی ..چاره ای نبود ،
باید بارانی می شدند ،تا باران ببارد..(2)
وقتی ابر های تیره ،چهره خورشید را پوشانده و دشت و دمن
از دست بوسی آفتاب محروم گردیده، وسبزه و گل از دوری
مهر عالم تاب پژمرده است ، چاره چیست ؟
زمانی که عصاره آفرینش وخلاصه خوبی ها و آیینه زیبائی ها
رخ در نقاب غیبت کشیده، و جهانیان از فیض حضور او
بی نصیب مانده اند چه می توان کرد؟
گل های باغ چشم به راهند تا سایه باغبان مهربان را بر سر خود ببینند
واز دستان پر مهر او آب حیات بنوشند ودلهای مشتاق ، بی تاب
چشم های اویند، تا عنایت شور آفرین او را لمس کنند،
و اینجاست که « انتظار »شکل می گیرد .
آری ، همه منتظرند تا او بیاید و سبزی و
نشاط را به ارمغان آورد.
انتظار ، چشم به راه بودن است واین چشم به راهی به تناسب بستر
و زمینه آن ارزش پیدا می کند و آثار و پیامد هایی دارد .
انتظار تنها یک حالت روحی ودرونی نیست بلکه از درون به بیرون
سرایت می کند و حرکت واقدام را می آفریند
به همین دلیل است که در روایات ،
انتظار به عنوان یک عمل و بلکه بهترین اعمال ،
معرفی شده است (3)
بنا بر این انتظار با نشستن و دست روی دست گذاشتن نمی سازد .
انتظار با چشم به در دوختن و حسرت خوردن ، تمام نمی شود ،
بلکه در حقیقت انتظار ، حرکت ونشاط و شور آفرینی نهفته است.
آنکه در انتظار عزیزی است، سر از پا نمی شناسد ودر تلاش است
تا خود ومحیط اطراف رابرای آمدن مهمان آماده کند
و موانع حضور او را بر طرف سازد.
اما چه باید کرد؟
برای اینکه ظهور نزدیک شود
چه کارهایی باید انجام داد؟
برخی از مفهوم انتظار چنین برداشت کرده اند که :
باید زمینه ظهور را مهیا کرد.
وچون در روایات آمده است که هر گاه جامعه پر از فساد و تباهی شده
باشد ،امام عصر (عج)به جهت اصلاح جامعه ظهور خواهد کرد ،
پس باید در ترویج تباهی وفساد در جامعه قدم برداشت ، تا با
شیوع فساد ،زمینه ظهور را فراهم سازیم !
وبر این باورند که نباید با فساد مبارزه و آن را منع کرد.بلکه باید کاری
کرد تا جهان پرازبی عدالتی ، فساد و گناه شود تا حضرت برای
پاکسازی دنیا از تباهی و برقراری عدالت به طور یکسان در تمام
جامعه قیام کنند.
اما اگر اندکی تأمل و تفکر در قرآن داشته باشیم ،
خواهیم دید که این اندیشه، درست در مقابل دیدگاه قرآن
واهل بیت(ع) است.آنجا که در قرآن و روایات امر به معروف و
نهی از منکر را از وظایف حتمی هر مسلمان می دانند.
و بنیانگذار جمهوری اسلامی چه زیبا این اندیشه را نقد نموده اند،
می فرماید:
« ما اگر دستمان می رسید ،اگر قدرت داشتیم ،باید برویم تمام
ظلمها و جور ها را از عالم برداریم تکلیف شرعی ماست،
منتها ما نمی توانیم . آیا ما بر خلاف آیات شریفه قرآن
دست از نهی از منکربر داریم؟ دست از امر به معروف بر داریم؟
و توسعه بدهیم گناهان خود را برای اینکه حضرت بیایند؟! » (4)
راستی پس وظیفه ما چیست؟
ادامه دارد...
منابع: 1- فیض کاشانی 2- اسماعیل شفیعی سزوستانی
3- بحار الانوار،ج 52 ،ص 122 4- صحیفه نور ،ج 20 ، ص 196
میگن حزب الله
میگم حالا کجا شو دیدی؟ اینه دیگه لطف خدا
میگن جند الله
میگم تازه چهار هزار تا شون دستی بروی اربابان دهکده کشیدند
میگن ای والله
میگم اینو نگی چی بگی جون آقا؟
میگن روح الله
میگم علی اکبرای سید علی هم لباس بپوشند چی میشه ای آقا
میگن ثار الله
میگم نوکرشیم به خدا
میگن یا الله
میگم اوّل و آخر همه کار ها، این دنیا و اون دنیا
میگن...
میگم خانمم صدام زد،تو که دوست نداری من رونه ی بیمارستان بشم ، پس فی امان الله
« دجال و سفیانى کیستند؟»
می پرسند: یکی از نشانه های ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف خروج دجّال و سفیانی است، و این دو به دست سپاه آن حضرت کشته می شوند، اینها چه کسانیند؟ و در کجایند و چگونه کشته می شوند؟
پاسخ:
مطابق پاره ای از روایات، در آستانه قیام حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف افرادی کذّاب و دروغگو پرچم مخالفت با آن حضرت را، بلند می کنند، دو نفر از آنها که از سرزمین شام و فلسطین بر می خیزند، دجال و سفیانی می باشند، این دو نفر در حقیقت دو طاغوت سرکشی هستند که با دار و دسته بسیار خود به عنوان ضد انقلاب، شورش می نمایند.
دجال یک نفر طاغوت فریبکار و حیله گری است، با ترفندهای خود، جمعیتی را به دور خود جمع می کند و به مخالفت برمی خیزد، بعید نیست که او یکی از طاغوتهای صهیونیست باشد.[1]
امیرمؤمنان علی علیه السلام در ضمن خطبه ای فرمود: حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف با یارانش از مکه به بیت المقدس می آیند و با دجال و ارتش او می جنگند، و آنها را تار و مار می کنند و خود دجال نیز به هلاکت می رسد.
و مطابق روایتی، دجال را دستگیر کرده و در محل کناسه کوفه به دار می زند.[2]
از روایات استفاده می شود، دجال مردی لوچ است، و ادعای پیامبری و خدایی از راه حلول می کند و با جادو و شعبده و تصرف در چشمها، مردم را به سوی خود جذب می نماید.
پیروان او بیشتر اراذل و اوباش و طبقات آلوده از یهود و زنهای ناپاک و فرزندان آنها می باشند.
حضرت عیسی علیه السلام به کمک حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف می آید، و در کشتن دجال شرکت می کند، و مردم و شهرها را از فتنه و آشوب او نجات می دهد.[3]
«سفیانی» طاغوت دیگری در چهره مقدس نماها ظاهر می گردد، از نسل عتبه بن ابوسفیان است، چهره اش سرخ مایل به زرد می باشد، ذکرش به:
یا ربّ یا ربّ یا ربّ
بلند است، و آنقدر بی رحم و پلید است که کنیزش را که از او بچه دار شده زنده به گور می نماید.[4]
جنایات، سفیانی و گسترش آن جنایات در خونریزی فساد، بسیار است.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: سفیانی از وادی یابس (اطراف دمشق) با سپاه خود، وارد دمشق می شود، دو لشکر تشکیل می دهد و یکی را به سوی مشرق (کوفه و اطراف آن) می فرستد و دیگری را به سوی مدینه حرکت می دهد، لشکر اول در کوفه و بغداد، به کشتار و جنایت عظیم دست می زنند.
لشکر دومش به سوی مدینه رهسپار می گردد، و سه شبانه روز در آنجا به قتل و غارت می پردازد، سپس برای جنگ با سپاه مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف به سوی مکه حرکت می نماید، در مسیر راه وقتی که به سرزمین « بیداء » می رسد، جبرئیل به فرمان خدا آن چنان به زمین ضربه می زند، که همه آنها جز دو مرد، در آن زمین فرو می روند و نابود می شوند.[5]
سرانجام حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف با سپاه خود از جانب کوفه به سوی سفیانی که در اطراف بیت المقدس، موضع گرفته، حرکت می کند، و پس از گفتگو و مذاکرات، سرانجام جنگ خونینی بین سپاه حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و سپاه سفیانی، رخ می دهد، و سپاهیان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف پیروز می شوند، و زمین از لوث وجود سفیانی و پیروان پلیدش، پاک می گردد.
و مطابق بعضی روایات، سفیانی به دست یاران حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف اسیر و دستگیر شده به فرمان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف گردنش را می زنند و روی سنگی که در محل ورود بیت المقدس قرار دارد، اعدام و کشته می شود.[6]
قابل ذکر است که یکی از سپاههای مخالف، سپاه «بتریه» است، که متشکل از ده هزار نفر، در مسیر کوفه به جنگ سپاه امام می آیند و هم آنها به دست پر توان یاران مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف به هلاکت می رسند.[7]
1- بحار الانوار، ج52 ، ص194.
2- اثبات الهدات،ج7،ص 176و 142.
3- امام مهدی از ولادت تا ظهور، ص560 و561.
4- اثبات الهدات،ج7،ص397 ـ بحار النوار، ج52، ص213 .
5- بحارلانوار، ج52، ص186.
6- عقد الدر، ص85.
پدر
در خیال کوچک و همیشه تنهایم در زیر سیلاب اشکهای همیشه جاری ام همیشه فقط یک لبخند باقی است ، فقط یک لبخند زود گذر
فقط یاد و خاطره تو در ذهنم باقیست ،فقط یک تصویر کوچک و به یادماندنی
پدر...کوتاه است تصویرت،اما برای من بسیار بزرگ است ،برای من رویایی است برای من همین تصویر کوتاه کافی است
اما!!... دروغ گفتم این تصویر کوچک برایم کافی نیست من هیچ یادگاری از تو ندارم ، همه چیزهایت باقی است ، اما هیچ کدام برای من یادآور تو نیست
زیرا خیلی زودتر از آن که فکرش را می کردم رفتی و من را تنها گذاشتی
وقتی که من کودکی بیش نبودم، کودکی که از پدر چیز زیادی نمی دانست
پدر برای من یک واژه نا مفهوم است ،پدر؟!...نمی توانم به درستی بفهمم که وجودت چقدر لازم است.
نمی توانم احساس آنهایی را که دست در دست پدر می گذارند و به آغوش گرمش پناه می برند به درستی درک کنم چون هیچ گاه در هق هق گریه هایم دستانی نبوده که نوازشم کند تا بگوید که پدر در کنارت هست و همیشه یارو یاور توست اما این را می فهمم که بدون تو رنج زیادی را تحمل می کنم.تو مرا تنها گذاشتی بسیار زود و حتی در رویاهایم هم مرا زود تنها می گذاری چرا؟!...
چرا گوشی شنوا و بینا نیست تا واقعیت ها را ببیند و آنچه را در دل دارم بتوانم برایش بگویم ای کاش تو نرفته بودی ، شاید می توانستم با تو درد دل کنم و مشکلاتم کمتر بود
اما با این حال منتظر لحظه ای هستم که یک بار دیگر با گامهای استوارت بیایی ودر چارچوب در خانه بایستی و من تو را در آغوش بگیرم و هر آنچ در دل دارم برایت بگویم
با این حال که می دانم انتظار بیهوده ای می کشم اما باز باخیال تو زندگی را ادامه می دهم.
داستان بسیار غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند ، بلکه این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند
.شکست چیزی نیست جز دست کشیدن از تلاش
ما بدون آگاهی از عشق قدم به این جهان می گذاریم و بعضی از ما با همان حال این جهان را ترک می کنیم.
خوشبختی واقعی هنگامی حاصل می شود که تنها خود را وقف رسیدن به هدفی کنیم.
دوست بدارید ودوست داشتنی باشید اگر می خواهید دوستتان بدارند .
هرگز از گفتن دوستت دارم خسته نشوید
تو حرم امام رضا(ع)نشستیم و سرگرم بحث درسی شدیم
اوّل فکر می کردم دارند با هم شوخی میکنند
امّا یه کم که بیشتر از بحث خارج شدم دیدیم نه بابا بقول آقا سید قضیه خیلی از این حرفا پیچیده ترِ
سریع خودمونو رسوندیم
حاجی آقا! کوتا بیا به لباست رحم کن.
هر کس بطریقی دل ما می شکند
آمریکا جدا، حاج آقا جدا می شکند
تا شروع به صحبت کرد فهمیدم از روحانیون پاکستانیه
روحانی دیگه هم که طرف دیگر دعوا بود حرف منو با تمام ابهت حاکی از متانت و وقار تأیید فرمودند
امّا روحانی ی پاکستانی کوتا بیا نبود هی داد می زد آقا این دزده!؟ این فلانه!؟ این چنانه!؟
گفتم لب بگشا ای عزیز دور از وطن
ای که هستی بهر ما ......... حافظا
لب گشود و غم گشود
کم کم داشت دو هزاریه جا می افتاد
امّا تو نمیری یه باره دلم گرفت انگار تموم زمینووووو رو سرم خراب کردند
حالا دیگه اگه حاجی آقای پاکستونی هم کوتا می اومد بنده شرمنده نمی تونم
برا اوّلین بار تو عمرم
از دستگیر شدن یک روحانی یک ذره هم دلم احساس ناراحتی به خود راه نمی داد
تازه خودم بعنوان یه ساواکی از فرار یک روحانی ممانعت می کردم تا پشت میله های زندان ببینمش و لذّت ببرم
بگذریم بردیمش آگاهی حرم
نرسیده و آش نخورده انگار با همه پسر خاله شده
یه لحظه فکر کردم از بر و بچ اطلاعاته که الحمدالله معرّفِ حضورِ آقایانه
چشمت روز بد نبینه البته بعضی وقتا زیادم بد نیست که ببینه
تا مسئول بازجویی از راه رسید از عصبانیت نتونست جلوی خودشو بگیره
یه دادی زد که جون کامبیز یه لحظه می خواستم کفشامو در بیارم و الفرآااااااااار
بازم تو،خجالت نمی کشی فلان فلان شده
اینبار دیگه آشی برات بپزم که صد مَن روغن ناب حیونی روش باشه
کم کم داشت بهم بر میخورد که یک آقا با این سن و سال به یک روحانیه معمّم اهانت می کنه
داد زد عمامه تو بردار عبا رو هم بردار خلاصه بدست خودت خودتو خلع لباس کن
مسئول بازجوئی که از نگاه ماها چیزایی دسگیرش شده بود گفت:
این آقا روحانی نیست!؟ دزده!!!!!
یه لحظه تصوّر کردم این آقا مدافع حقوق پاکستانیهای مقیم ایرانه
آخه حرفهای روحانی پاکستونی رو داشت تکرار می کرد
آقا این دزده!؟ این فلانه!؟ این چنانه!؟
کار نداریم ، مامور حرم قبل از اینکه بنده بگویم :
لب بگشا ای عزیز هموطن
ای فلان و ای چنانِ بی مهن
لب گشود و غم گشود و کوله ای از تجربه اهداء نمود و ...
راستشو بخوای دلم خیلی برا خودم و امثال خودم می سوخت امّا بیشتر دلم برا امام زمانم...
عجب دنیایی شده آقا می خواه دزدی کنه لباس روحانیت رو می پوشه که راحتر کار جلو بره
آخه ای بی انصاف نمی گی با این کارت چقدر مردم رو از دین و روحانیت جدا می کنی
مردم ما هم که دور از جون شما هر چی که سر کوچه و بازار می شنوند اونو بعنوان وحی مُنزَل در دل جای می دند و از این گوش به اون گوش ایمیل میکنند
امّا خیلی چیزا دستم اومد
اوّل اینکه به چشام بسپارم که هر سیاهی ی که پارسی کولا نمی شه
بابا هر کی که لباس روحانی تنشه که روحانی نیست
یادت میاد اون روزا وقتی که به اون عالم بزرگ گفتند آقا جان! فلان روحانی دزدی کرده!؟
اون مرد الهی گفتند: آره تازه یه لباسم از ما دزدیده
روحانی دزدی نکرده بلکه دزد لباس روحانی رو قبل از سرقت دزدیده و تنش کرده
دوّم: همون حرفایی که همه می دونند و عمل نمی کنند آقا خیلی غریبه نگذارید خوارج زمان با همرنگی و قرآن و لباس های بر سر نیزه ...
آره این آقا لباس روحانی می پوشید و سراغ طلبه ها می رفت و می گفت حاجی آقا من از قم اومدم پولامو زدند خجالت می کشم از مردم کمک بگیرم ، گفتم از هم لباسای خودم بخوام، البته قم که رسیدم براتون پست می کنم
روحانیون هم که طاقت دیدن این گون صحنه ها را از جانب هیچ قشری ندارن براش سنگ تموم می گذاشتند
تا اینکه چوب خدا که دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره برا چندمین بار بسراغش اومد آقا نمی دونست که از این روحانی پاکستانی همین چند وقت پیش پول با این حقه گرفته بود البته که این دزد نوین چند بار دیگه هم گیر افتاده بود امّا با عنایت غیبیِ ساده اندیشی و سهل انگاری برخی از مسئولین اداره آگاهی حرم با یک تعهد پر و پا قرص عفو شده بودند
خاطرات یک روحانی
نه که در دوران دبیرستان از زرنگی برای خودش رو دست نداشت
لذا سعی می کرد تا کلاسی بپاست و او حاضر است به عنوان قدرت اوّل در زمینه ی مورد تخصصش خود نمایی کند
اومد دید یکی جایش نشسته، تو دلش عزاخانه ی بپا شد
امّا کم نیوورد رفت مثل بچه مثبت های خفن ردیف اوّل کلاس نشست
استاد وارد کلاس شد به رسم هر روز طلبه ها به احترامش پا شدند و بعد دعای فرج آقا امام زمان را قرائت کردند
همین که صلوات بعد از دعا را فرستادند سعید برا اینکه ثابت کنه بیدی نیست که به این بادها بلرزه، ردیف اوّل و آخر کلاس براش فرقی نداره،او در هر شرایطی آماده برای هنرنمایی و مهارتهای خودش هست قربتاً الی الله دستشو زیر شونه اش گذاشت و خوابید
استاد برای اینکه جو کلاس از دستش خارج نشه و به عبارتی حال بعضی رو بگیره تن صداشو بالا برد امّا آقا سعید کم بیار که نیست خلاصه استاد نتونست تحمل کنه خواست از طریق سئوال پرسیدن از سعید مانع از خوابش بشه امّا این وسط تنها خودشو ضایع کرد کار نداریم استاد که حوصله اش سر رفته بود درس رو تعطیل کرد و شروع کرد به توصیه های اخلاقی
عزیزان نماز شب مستحب است برای سنین شما نیاز نیست با همه مستحباتش انجام بشه که مجبور باشید کسری خواب رو سر کلاس جبران کنید
همه دست گذاشته بودند جلوی دهنشون و به زور جلوی خندهاشونو به حساب می گرفتند ای کاش سعید بیدار بود و می شنفت که اسمش در لیست نماز شب خونای درگاه الهی قرار گرفته و چه تمجیدی داره ازش می شه ولی خوب حیف شد
به هر حال همه تو کفش موندند وقتیکه دیدند با خوردن زنگ کلاس سعید آقا از خواب بیدار شد و مثل یک بچه مثبت ردیف اوّلی انگار نه انگار که خواب بوده با ابهت خاص خودش از کلاس زد بیرون البته که اینبار بعنوان یک نماز شب خونه با همه مستحبات داره تو حیاط قدم می زنه
جاتون خالی بود ملائکه بودند که از خاک پایش برای تبرک به عرش می بردند
خاطرات یک روحانی
« ولا یکون حسن الخلق إلا فی کل ولیّ و صفی لأن الله تعالی ابی ان یترک الطافه و حسن الخلق الا فی مطایا نوره الا علی و جماله الا زکی: و نمی باشد خلق نیکو مگر در دوستان خدا و برگزیدگان پروردگار عالم، چرا که حضرت حق نخواسته است که در روز ازل الطاف خود را و خلق نیکو را در همه کس بگذارد مگر در کسانی که متحمل نور او باشند و دل خود را به نور الهی مصفی نموده باشند. »
آیت الله قاضی از کملین است، او عالم و مجتهد است، فقیه و اصولی است، فیلسوف است، ادیب و ریاضی دان است. عارف است، کوه است و لطیف و مهربان، راستی مگر کوه هم لطیف می شود؟ او می خواهد در تمام زمینه ها محبوبِ محبوبِ خود باشد.
و تجلی عرفانی او باید در اخلاقش نمود داشته باشد و اخلاقش باید زینت عرفانش باشد. می داند برای جامع و کامل شدن باید تمام زیبایی ها را در روح خود یک جا جمع کند که، یار مشکل پسند است و تحلیه نشده محل تجلی قرار نمی گیرد. و می داند که هر چه معرفت بیشتر، حسن خلق تمام تر و هر چه حسن خلق بیشتر، معرفت کامل تر.
وی می خواهد شبیه ترین ها به مولایش باشد که پیامبر اکرم(ص) فرموده است: « وإن أشبهکم بی أحسنکم خلقا: شبیه ترین شما به من خوش خلق ترین شماست. بحارالانوار ج70، ص 296»
و اگر او آینه تمام نمای تواضع نبود، شاگرد او علامه طباطبائی تندیس تواضع نمی شد که این سیرت پارسایان است: « و مشیهم التواضع »
یکی از بزرگان می فرمود: آیت الله حسینقلی همدانی را در خواب دیدم پرسیدم آیا استاد ما سید علی آقا قاضی انسان کامل است؟ ایشان فرمود: آن انسان کامل که تو در نظر داری نیست.
این مسأله را به خود مرحوم قاضی عرض کردم. ایشان در جلسه درس این رؤیا را نقل کردند، ایشان با آن همه مقامات به شاگردانش می گوید: « من لنگه کفش انسانهای کامل هم نمی شوم! »
تا آخر عمرشان کلمه ای از ایشان صادر نشد که صراحت در هیچ مقام و منزلی داشته باشد.
خانم سیده فاطمه قاضی در این باره می گوید:ایشان خودشان را خیلی کم می گرفت خیلی می گفتند: « من چیزی بلد نیستم، حتی وقتی بچه ها یا نوه ها به ایشان می گفتند آیت الله، می گفت: نه نه من آیت الله نیستم. »
خیلی خودش را پایین می دانست. اصلاً عجیب بود، بیشتر هم مشغول نماز و دعا و راهنمایی شاگردانش بود. و به ما می گفت همین ها برای آدم می ماند، چیز دیگری نمی ماند یا اگر کسی برای ایشان هدیه و پیش کشی می فرستاد می گفت: « ببر بده به فلانی، به من نده! » اصلاً دنبال هیچ چیز نبود. او تا آخر عمر خود را هیچ می دانست و همیشه می فرمود: « من هیچی ندارم »
و آن قدر متواضع است و خود را کم و دست خالی می داند که به سید هاشم که به ایشان عشق و ارادت می ورزد می گوید: « من به تو و همه شماهایی که می آیید این جا می گویم که من هم یکی هستم مثل شما. از کجا معلوم شما چند نفر در کار من مبالغه نمی کنید! و روز قیامت اون جاسم جاروکش کوچه ها رد شود و به بهشت برود و من هنوز در آفتاب قیامت ایستاده باشم. »
در مجلس روضه ابا عبدالله علیه السلام خودش کفش های مهمانان امام حسین علیه السلام را جفت کرده و آن ها را تمیز می کند بدون توجه به آن ها که خرده می گیرند که آدم بزرگ نباید چنین کاری بکند.
آیت الله سید ابوالقاسم خوئی می فرمود: « من هر وقت می رفتم مجلس آقای قاضی، کفش هایم را می گذاشتم زیر بغلم که مبادا کفشم آن جا باشد و آقای قاضی بیاید آن را تمیز یا جفت کند. »
در خاطره ای دیگر، سید عبدالحسین قاضی( نوه ایشان) نقل می کند:« یکی از خویشاوندان مرحوم قاضی و سید محسن حکیم فوت می کند. جنازه او را وارد صحن مطهر امام می کنند تا بر آن نماز بخوانند. در نجف مرسوم است که از بزرگی که در تشییع جنازه حضور دارد می خواهند که بر جنازه نماز بخواند. در آن زمان آیت الله حکیم جوان بودند و مرحوم قاضی چه از نظر سن و چه از نظر مقام بالاتر بودند.
خانواده شخصی که فوت شده بود رو به مرحوم قاضی می کنند و از ایشان درخواست می کنند که بر جنازه نماز بخوانند اما مرحوم قاضی رو به آقای حکیم می کنند و می گویند: « شما بفرمایید نماز را بخوانید. اگر من نماز بخوانم کسی من را نمی شناسد و به من اقتدا نمی کند و ثوابی که قرار است به این شخص که مرحوم شده برسد، کم می شود، اما اگر شما نماز بخوانید. مردم شما را می شناسند و افراد بیشتری به شما اقتدا می کنند و ثواب بیشتری به این فرد می رسد. »
باز تأکید می کنم که این اتفاق زمانی افتاده که آقای حکیم خیلی جوان بوده و مرحوم قاضی در اواخر سن شریفشان بوده اند و پدربزرگم آقای سید محمد علی حکیم این ماجرا را که خود شاهد آن بوده است برای ما نقل کرده اند. روزی صاحب خانه وسائلش را از خانه بیرون می ریزد می گوید: « خدا گمان کرده ما هم آدمیم! » او آن قدر در نفی خود و انانیتش کوشیده و از جلب نظر و توجه دیگران دور شده که از چشم خود نیز پنهان مانده!
دخترش در مورد او چنین می گوید: « پدر ما خودش را خیلی پایین می دانست و وقتی شاگردانشان می آمدند می گفتند: من خوشم نمی آید بگویید من شاگرد فلانی هستم. در مجالسی که در منزل می گرفتند بالای مجلس نمی نشستند و می گفتند آن جا جای مهمانان است و وقتی با شاگردانشان راه می رفتند، پدرم عقب همه آنها راه می رفت و هر چه می گفتند: آقا شما جلو باشید، می گفتند: نه من عقب می آیم، شما جلو بروید. »
آیت الله کاشانی نقل کردند:زمانی که عده ای از ایران خدمتشان می رسند و می گویند که ما از شما مطالبی شنیدیم و تقلید می کنیم، گریه می کنند، دستشان را بالا می برند و می فرمایند: « خدایا تو می دانی که من آن نیستم که این ها می گویند و بعد می فرمایند که شما بروید از آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی تقلید کنید. »
و این همان اوصافی است که امیرالمؤمنین علیه السلام در وصف عارفان مکتبش می فرماید: لا یرضون من اعمالهم القلیل و لا یستکثرون الکثیر فهم لا نفسهم متهمون و من أعمالهم مشفقون إذا زکی احدهم خاف مما یقال له فیقول: أنا أعلم بنفسی من غیری، و ربی اعلم بی من نفسی، اللهم لا تؤاخذنی بما یقولون، واجعلنی أفضل مما یظنون، واغفرلی مما لا یعلمون.
از کردار اندک خود خرسندی ندارند، و طاعت های فراوان را بسیار نشمارند، پس آنان خود را متهم شمارند و از کرده های خویش بیم دارند. و اگر یکی از ایشان را بستایید، از آن چه ـ درباره او ـ گویند بترسد، و گوید: من خود را بهتر از دیگران می شناسم و خدای من مرا از خودم بهتر می شناسد، بار خدایا! مرا مگیر بدان چه بر زبان می آورند، و بهتر از آنم کن که می پندارند و بر من ببخشای آن را که نمی دانند. »
از دیگر نشانه های تواضع و فروتنی مرحوم قاضی قضیه اقتدای ایشان به شاگرد خود یعنی آیت الله بهجت(حفظه الله) می باشد که آقازاده مرحوم آیت الله آقا ضیاء الدین آملی این جریان را این گونه نقل کردند: « روزی من و پدرم به محضر آیت الله العظمی بهجت رسیدیم و جمعی در آنجا حاضر بودند، پدرم در آنجا گفتند که قضیه ای را نقل می کنم و می خواهم که از زبان خودم بشنوید و بعد از آن نگوئید که از خودش نشنیدیم، و آن اینکه:« من با چشم خودم دیدم که در مسجد سهله یا کوفه( تردید از ناقل است) مرحوم قاضی به ایشان اقتدا نموده بودند. »
و با توجه به اینکه تولد معظم له سال 1334 هجری قمری است و سال 1348 هـ ق به کربلای معلی مشرف و در سال 1352 هـ ق به نجف اشرف مشرف شدند و سال رجعت ایشان به ایران سال 1364 هـ ق بوده است، پس سن ایشان در آن هنگام حدود سی سال بوده است. »
هیچ گاه در صدر مجلس نمی نشست و با شاگردانش هم که بیرون می رفت جلو راه نمی رفت، و آن گاه که در منزل، شاگردان و مهمانان سراغشان می آمدند برای همه به احترام می ایستاد.
آیت الله سید عباس کاشانی در این باره می فرماید: من آن موقع سن کمی داشتم، ولی ایشان اهل این حرف ها نبود. بچه های کم سن و سال هم که به مجلسشان می آمدند بلند می شدند و هر چه به ایشان می گفتند اینها بچه هستند، می فرمودند: « خوب است بگذارید این ها هم یاد بگیرند. »
آیت الله نجابت نقل می کردند:« او آن قدر مبادی آداب است که وقتی در منزل مهمان دارد برای خواندن نماز اول وقتش از او اجازه می گیرد. »
آیت الله محسنی ملایری ( متوفی 1416ق ) نقل می کرد:« مرحوم پدرم آیت الله میرزا ابوالقاسم ملایری با مرحوم آیت الله میرزا علی آقای قاضی ملازم بود و وقتی به نجف رفته بودم مرحوم آقای قاضی فرمودند: « پدر شما به ما خیلی نزدیک بود، ما برای همدیگر غذا می بردیم و لباس همدیگر را می شستیم؛ حالا آن حق بر گردن ما باقی است و تا شما در نجف هستید غذای ظهرتان به عهده من است. »
از فردا دیدم ایشان در حالی که دو قرص نان و قدری آبگوشت پخته در میان سفره ای با خود آورد و پس از آن اصرار و الحاح از من خواستند لباسهایی را که نیاز به شستشو دارد به او داده تا معظم له آن را بشوید! من ابتدا ابا کردم ولی اطرافیان فهماندند که حداقل یک دستمال کوچک هم که شده بدهید ایشان بشویند والا آقای قاضی ناراحت می شوند. من ناچار شدم چند قطعه لباس خود را برای شستشو به او بدهم.
آن گاه که به مغازه می رود تا کاهو یا میوه بخرد از کاهوهای پلاسیده برمی دارد و میوه های لک دار را انتخاب می کند.
یکی از اعلام نجف نقل می کرد:« من یک روز به دکان سبزی فروشی رفته بودم دیدم مرحوم قاضی خم شده و مشغول کاهو سواکردن است و به عکس معمول، کاهوهای پلاسیده و آن هایی را که دارای برگ های خشن و بزرگ هستند را بر میدارد.
من کاملاً متوجه بودم تا مرحوم قاضی کاهو ها را به صاحب دکان داد و ترازو کرد و مرحوم قاضی آن ها را زیر عبا گرفت و روانه شد. من که در آن وقت طلبه جوانی بودم و مرحوم قاضی مسن و پیرمردی بود به دنبالش رفتم و عرض کردم آقا سؤالی دارم، چرا شما به عکس همه، این کاهوهای غیر مرغوب را سوا کردید؟
مرحوم قاضی فرمود: آقا جان من! این مرد فروشنده شخص بی بضاعت و فقیری است و من گاهگاهی به او مساعدت می کنم و نمی خواهم چیزی به او داده باشم تا اولاً آن عزت و شرف و آبرو از بین برود و ثانیاً خدای نخواسته عادت کند به مجانی گرفتن و در کسب هم ضعیف شود. برای ما فرقی ندارد کاهوهای لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها و من می دانستم که این ها بالاخره خریداری ندارد و ظهر که دکان را ببند آن ها را به بیرون خواهد ریخت لذا برای عدم تضرر او مبادرت به خریدن کردم. »
به شاگردان که درباره استادانشان از ایشان سؤال می کنند با تندی می گوید: « برای من سلسله درست نکنید. » و در یکی از جلساتش یکی از حاضران را کنار می کشد و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر می شود می گوید: « فلانی شنیده ام نام مرا در منبر می بری، اگر به حلال و حرام معتقدی من راضی نیستم، نه بالای منبر نه زیر منبر اسم مرا بیاوری. می گوید هر که به درس من می آید در حق من، مبالغه، حرام است. »
در حالی که شاگردان می گویند ما هنوز هم هر چه از بزرگان می خوانیم و می شنویم در برابر ایشان ضعیف است.
او دائم السکوت است و بعضی وقت ها از جواب دادن طفره می رود. شاگردانش می گویند حتی گاهی به نظرمان می آمد ایشان نصف حرف ها را نمی زنند که مبادا حمل بر غلوّ و اغراق شود.
آیت الله سید عباس کاشانی نقل کردند که ایشان به ارادتمندانشان می فرمودند: « بینی و بین الله راضی نیستم درباره من مجلس درست کنید. »
و حال آن که چیزهایی را که نقل می کنند شاید ثلث حقایق و داشته های ایشان هم نیست.
مرحوم آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی در مجالس روضه هفتگی آقای قاضی شرکت می کرد، ولی در آن عصر هنوز معروف نشده و به عنوان مرجع مطرح نبودند. این دو بزرگوار با هم خیلی دوست و رفیق بودند، و در فقه هم مباحثه بودند.
در آن موقع آقای قاضی در خواب یا مکاشفه می بیند که بعد از اسم مرحوم آیت الله سید محمد کاظم یزدی نام آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی نوشته شده و متوجه مرجعیتشان شده و این مطلب را به ایشان می گویند. بعد ها گاهی ایشان از آقای قاضی درباره زمان این مرجعیت سؤال می کردند و آقای قاضی می فرمودند:هنوز وقتش نرسیده.تا آن که بعد از وفات مراجع عصر به مرجعیت می رسند و هم چون آیت الله سید محمد کاظم یزدی، مرجعیتشان گسترده و تام می گردد. در زمان مرجعیت ایشان به خاطر جو عمومی حوزه که آن زمان مخالف عرفا بود و نیز سعایت هایی که از روش آقای قاضی و شاگردان نزد ایشان می شود، شهریه شاگردان آقای قاضی قطع می شود و بعضی از آن ها تبعید می شوند.
آقای سید محمد حسن قاضی در این باره می فرماید:« بله، شهریه علامه طباطبایی و بقیه شاگردان را قطع کردند. علاوه بر این، کارهای دیگری هم کردند، یک مسجدی در نجف بود به نام مسجد طریحی که یک اتاق هم داشت. یک عده آمدند خدمت آقا- علامه طباطبایی با چند نفر دیگر- که ما وقتی می آییم منزل شما چون آن جا یک اتاق هست بچه ها باید بیرون روند و این باعث اذیت است شما بیایید این مسجد نماز بخوانید و بعد از آن هم می توانیم در اتاق بنشینم و جلسلت و صحبت هایمان را داشته باشیم. ایشان قبول کردند و آقای قاضی می رفتند آن جا، بعد از مدتی عده ای از همسایه ها جمع شدند که آقای قاضی این جا می آید یک چراغی برای مسجد بگذاریم و یک مقداری رسیدگی کنیم. آن عده ای هم که می آمدند مسجد پیش آقا 12-10 نفر بیشتر نبودند. اما عده ای از طلبه های آن زمان خبردار شدند و ریختند آن جا و چراغهایش را شکستند، سجاده زیر پای آقا را کشیدند و سنگ باران کردند، بله همان طلبه های آن زمان...»
همچنین نقل شده است که: « آیت الله نجابت از نظر اقتصادی بسیار در تنگنا بود زیرا در نجف اشرف شهریه ایشان به خاطر شرکت در درس آقای قاضی قطع شده بود. »
و علت قطع شدن شهریه را این چنین می گویند: « آسید ابوالحسن، فقیه و مرجع تقلید بودند و بعد هم این نظر را داشتند که کسانی که در غیر از فقه جعفری(ع) فعالیت داشته باشند، این شهریه برایشان جایز نیست و وقتی این نظر اعلام شد شاگردان آقای قاضی متفرق شدند. »
آقای سید محمد حسن قاضی در ادامه می فرماید: شیخ حسین محدث خراسانی می فرمود: من از نجف بیرون آمدم به علت ناراحتی از وضع زندگی استادم مرحوم قاضی، که خود در برابر افرادی که با روش عرفانی او مخالفت می ورزیدند، سکوت می کرد و رفقای خود را هم امر به آرامش می نمود و این عمل برای من غیر قابل تحمل بود.
و ( پدرم) مکرر می فرمود: « نمی خواهم در تاریخ نوشته شود که قاضی به علت مخالفت با فقهای روزگار خود به قتل رسید. » من به پدرم گفتم: مهاجرت کن، « الم تکن ارض الله واسعه فتهاجروا فیها: آیا زمین خدا پهناور نبود تا در آن هجرت کنید؟ سوره نسا آیه97 »
فرمودند: من با زحمت فراوان خودم را به این شهر مقدس رساندم و هیچ حاضر نیستم که از آن دست بکشم و عمرم هم به سر آمده است و خیلی راضی هستم. ولی شما باید مهیا باشید چه این که اگر به اختیار هم بیرون نروید شما را به زور و اکراه بیرون می کنند و شما باید هر جا که باشید مرا از یاد نبرید و از برای من طلب مغفرت کنید. »
در جای دیگر به نقل از آیت الله کشمیری این طور آمده که: « حتی بعضی از اهل دانش، سنگ جمع کرده بودند و به در خانه آقای قاضی می زدند! در مدرسه جدّ ما هم یک نفر از اهل دانش با صدای بلند گفت: بعضی ها پیش صوفی می روند ( و منظورش من بودم )، شکم قاضی را می درم. »
در کتاب فریادگر توحید آمده :« چون حضرت آیت الله بهجت به خدمت آقای قاضی می رسد، عده ای از فضلای نجف به پدر آیت الله بهجت نامه می نویسدند که پسرت دارد گمراه می شود و نزد فلان شخص (آقای قاضی) می رود. پدر ایشان نیز برایش نامه ای می نویسد که راضی نیستم بجز واجبات عمل دیگری انجام دهی و راضی نیستم درس فلانی بروی، ایشان نامه پدرش را خدمت آقای قاضی می آورد و می گوید پدرم چنین نوشته است و در این حال تکلیف من چیست؟ آقای قاضی می گوید: مقلد چه کسی هستی؟
می گوید: آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی، مرحوم قاضی به ایشان می گوید:« بروید و از مرجع تقلیدتان سؤال کنید.»
ایشان نیز به محضر آسید ابوالحسن اصفهانی می رود و کسب تکلیف می کند، سید می گوید اطاعت پدر واجب است. از آن پس آیت الله بهجت سکوت اختیار می کند و دیگر هیچ نمی گوید و این رویه ایشان امتداد پیدا می کند و در همان ایام درهایی از ملکوت به روی ایشان باز می شود. »
به نقل از آیت الله نجابت آمده است که: « کسی چندین نوبت قصد سوء قصد به جان آقای قاضی کرد اما موفق نشد. یک وقت پیغام فرستاد که دیگر امشب حتماً تو را خواهم کشت. آقای قاضی آن شب تنها در اتاق خوابیدند و فرمودند: درب خانه را هم باز بگذارید تا راحت و بدون مانع وارد شود.
پس نیمه های شب آن بدبخت نادان بی هیچ مانعی وارد منزل آقای قاضی شد (خودش از این که در را برایش باز گذاشته بودند متعجب شده بود.) به هر حال فوراً به طرف اتاق آقای قاضی حرکت می کند اما در آن جا با صحنه غیر منتظره ای روبرو می شود و می بیند از اتاق آقای قاضی دود بیرون می آید. اندکی درب اتاق را باز می کند و مشاهده می کند که اتاق آتش گرفته و دود همه جا را فراگرفته، آقای قاضی هم در گوشه اتاق افتاده اند به هر حال پیش خودش فکر می کند که این طور بهتر شد، چون ایشان در این سانحه آتش سوزی وفات می کند و مسئولیتی هم متوجه ام نخواهد شد.
پس به سرعت منزل ایشان را ترک می کند. از طرف دیگر آقای قاضی می فرمودند: نیمه های شب دیدم احساس خفگی می کنم، بیدار شدم دیدم بخاری به روی زمین افتاده و فرش آتش گرفته و دود همه جا را فرا گرفته، فوراً آتش را خاموش کردم، درها و پنجره ها را باز نمودم و دوباره خوابیدم....»
آری! و با تمام این ها ببینیم آقای قاضی در برابر تمام این سعایت ها، بدگویی ها، مخالفت ها، بی احترامی ها چگونه برخورد می کند. او عظیم است، دریا دل است، خم به ابرو نمی آورد و نه تنها تکفیر و تفسیق نمی کند بلکه هم چنان به ادب در برابر مرجع تقلید می نشیند و به شاگرد عزیزش می فرماید: « به حرف سیّد گوش کن و از شهر خارج شو. »
و با تمام این مشکلات حتی کسانی را که خدمت ایشان می رسند، برای تقلید خدمت آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی می فرستد و می فرماید: « بروید و از ایشان تقلید کنید. »
آیت الله سید عبدالکریم کشمیری می فرمود: « به خاطر جو حوزه نجف، آن روزها به اهل عرفان و به ایشان به دیده بی احترامی نگاه می کردند و ایشان هیچ ناراحت نمی شد و توجه نداشت، گر چه در اعلمیت او حرفی نبود و احاطه قوی به روایات داشت و به اخبار کاملاً مطلع بود. »
و فرزندش آقای سید محمد علی قاضی نیا می فرماید: « بله همین کار را می کردند. به شاگردانشان می گفتند، شما بروید فعلاً صلاح نیست این جا بمانید، یعنی عکس العمل شدیدی نشان ندادند و تصمیم گرفتند که تجمعشان با شاگردانشان به گونه ای باشد که خیلی به چشم نخورد. یعنی برخوردشان مسالمت آمیز بود، حرفشان را قبول کرده و پذیرفتند و برای جلساتشان این راه حل را پیدا کردند. » و این ویژگی روح های بزرگ است که چون دریا همه چیز را در خود حل می کنند و دم برنمی آورند.
و زیبایی عرفان قاضی به همین اثباتی بودن آن است. یعنی به راحتی دیگران را انکار نمی کرد و با همه، مثبت برخورد می کردند در حالی که بسیاری از بزرگان و فقهای عصر با ایشان مخالف بودند، شهریه او و شاگردانشان را قطع کرده و اتهامات درویشی گری و صوفی گری به او می زدند، اما آقای قاضی با آن ها دریا دلانه روبرو می شدند.
مثلاً در عین اینکه آقا میرزا عبدالغفار جواب سلام آقای قاضی را نمی دادند به شاگردان شان توصیه می کردند که: « بروید پشت سر آمیرزا عبدالغفار نماز بخوانید، ایشان نمازهای خوبی دارند. »
و اینک کرامت و عظمت آقای قاضی را در این ماجرا ببینید: آقای قاضی احترام آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی و اطاعت از ایشان را واجب می دانستند و می فرمودند: « علم و پرچم اسلام اکنون بدست ایشان است و همه وظیفه دارند که ایشان را به هر نحو ممکن یاری کنند. همیشه با احترام و تجلیل از ایشان نام می بردند اما از تلاقی با ایشان پرهیز داشتند و علت آن هم این بود که خیلی مراقب نفس بودند که مبادا کاری کنند که از هواپرستی ناشی بشود. چون ریاست و مرجعیت بدست آیت الله اصفهانی بود. ایشان می ترسید که مبادا با آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی مثلاً یک دفعه تواضعی بکند که شبهه نفسانی داشته باشد... »
و قاضی،استاد چنین کراماتی است، و همین است که آخرین کلام ایشان در وصیت نامه اش این است که می فرماید: « الله الله که دل هیچ کس را نرنجانید. »
حجت الاسلام سید عبد الحسین قاضی نوه مرحوم قاضی می گوید: « ... بله، مسئله کرامت آن قدر اهمیت ندارد و حتی برخی عرفا گفته اند می تواند بعضی از قدرت ها از شیطان باشد نه از خداوند متعال. به این معنا که اگر خداوند متعال نخواهد بنده ای را ببیند، به او قدرتی می دهد تا آن بنده با آن کرامت سرگرم شود. کودک اگر بخواهد سراغ یک کتابی بیاید، شکلاتی به او می دهیم تا با آن مشغول شود و کتاب را فراموش کند و توجهش به همان شکلات باشد و شخصی که کرامت دارد دیگر به مرتبه های بالاتر نمی اندیشد در حالی که کرامات در حقیقت راهی به سوی خداوند متعال است. »
یکی از فرزندان مرحوم قاضی نقل می کند:یک بار همراه ایشان به حرم مطهر امام علی علیه السلام رفتم و روش مرحوم قاضی به گونه ای بود که هنگامی که وارد حرم مطهر می شدند حتما زیارت می خواندند و سپس خارج می شدند. آن روز تا وارد حرم شدند، بدون خواندن زیارت از حرم خارج شدند. فرزندشان پرسیدند که چه شده این کار غیر طبیعی بود که بدون خواندن زیارت نامه خارج شدید. مرحوم قاضی به او می گویند که: در حرم کسی را دیدم که می دانم نسبت به من بغض و کینه ای در دل دارد، ترسیدم که مرا ببیند و این بغض و کینه دوباره در دلش زنده شود و به این دلیل اعمالش از بین برود! این کرامت واقعی است، نه آن که کسی فرشته ها را ببیند، کرامت حقیقی آن است که انسان در کنار خدا، برای خود چیزی را نبیند. »
ادامه دارد.............
جناب آقای پاپ لطفا یک مقدار درباره توحش مسلمانان توضیح دهید؟
شاید از اینکه شبها راحت می خوابم در حالی برادران و خواهرانم در لبنان شبها قبل از خواب با یکدیگر خداحافظی می کنند .خجالت می کشم
درحالی که مادران نمی دانند فردا فرزندشان یتیم می شود یا خودشان بی فرزند! خجالت می کشم!
یابن الحسن !
دعا می کنم خداوند رحمت و محبت به دل بی قرار شما برای این کودکان مظلوم لبنان صبر عنایت فرماید.
ولی آقا جان !
فراق جانسوز شما روز به روز عطش وصال را بیشتر می کند .
بخدا قسم ما را تاب و تحمل فراق و تماشاچی و بودن در صحنه هتک حرمت به عاشقان شما نیست!
انتظار ما برای شنیدن صدای یاری خواستن شما به سر آمده اما چه کنیم به توصیه به صبر کرده اید.
یابن الحسن !
حال که به اجبار در برابر این همه ظلم ظالم جهانی صهیونیسم سکوت می کنیم با تمام وجود سختی های صبر علی(ع) در برابر آن همه ظلم را درک می نمائیم.
براستی علی (ع)چگونه این همه صبر نمود!؟
مرا دردی است اندر دل اگر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد