در انتخابات دوره شانزدهم، مصدق به همراه دیگر همفکران خود بار دیگر برای کسب آزادی انتخابات در دربار متحصن شدند و این بار نتیجه این تحصن تشکیل حزبی به نام ” جبهه ملی“ و ابطال انتخابات تهران بود. دکتر مصدق در مجلس شانزدهم عضو کمیسیون مخصوص نفت بود و برای ملی شدن صنعت نفت به همراه دیگر نمایندگان جبهه ملی تلاش میکرد.
در 1329 سپهبد حاج علی رزمآرا نخستوزیر شد و نمایندگان جبهه ملی به شدت با وی مخالفت کردند چرا که او از مخالفان سرسخت ملی شدن صنعت نفت بود. ترور او راه را برای پیشبرد مقاصد ملیون باز کرد و در 29 اسفند 1329، مجلس صنعت نفت را ملی اعلام کرد.
دولت علاء که پس از رزمآرا روی کار آمده بود توان صدارت در آن اوضاع بحرانی را نداشت و به همین خاطر، نخستوزیری به دکتر مصدق واگذار شد و او در اردیبهشت 1330 دولت خود را بدون اطلاع قبلی اعضای جبهه ملی معرفی کرد و این خود موجب کدورت اعضای جبهه ملی شد.
از اولویتهای دولت دکتر مصدق ملی شدن صنعت نفت و قطع دست استعمار انگلستان از این صنعت بود و او موفق شد به رغم مشکلات فراوانی که بر سر راهش بود این طرح را اجرا کند و شیرهای نفت را بر روی انگلستان بست. دکتر مصدق در خرداد 1331 برای حضور در دادگاه لاهه که انگلستان شکایت خود را در مخالفت با ملی شدن نفت ایران به آن ارجاع داده بود راهی هلند شد. مصدق پس از بازگشت دولت جدید خود را به شاه معرفی کرد. در این دولت پست وزارت جنگ را نیز خود برعهده گرفته بود که با مخالفت شاه مواجه شد. شاه چندان تمایلی نداشت که کل قدرت را به وی واگذار کند. نتیجه این بحث و جدل، استعفا و خانهنشینی مصدق بود. اما رهبر روحانی نهضت ملی شدن نفت آیتالله کاشانی این بار زمام امور را در دست گرفت و قیام 30 تیر حاصل فراخوان وی بود. مصدق تنها 4 روز از نخستوزیری برکنار شد و قوامالسلطنه که چندان رقیب مناسبی برای او نبود دولتش در 30 تیر 1331 سقوط کرد. همزمان با این پیروزی، دیوان لاهه نیز رأی خود را به نفع ایران صادر کرد و عدم صلاحیت خود را در رسیدگی به شکایت دولت انگلستان اعلام نمود.
دکتر مصدق از روز 31 تیر 1331 تا 28 مرداد 1332 بار دیگر بر مسند نخستوزیری تکیه زد اما توطئههای مخالفان داخلی و خارجی و اختلافی که بین او و آیتالله کاشانی به وجود آمد، درها را برای رخنه نفوذ دشمنان بزرگی چون امریکا و انگلستان باز کرد و همدستی این دو استعمارگر به کودتای 28 مرداد و سقوط دولت وی انجامید. دکتر مصدق پس از کودتا محاکمه و به احمدآباد تبعید شد و در اسفند 1345 در بیمارستان نجمیه تهران درگذشت.
محمد مصدق فرزند میرزاهدایتالله وزیر دفتر در سال 1261ش در تهران متولد شد. نسبت او از سوی مادرش نجمالسلطنه به فتحعلی شاه میرسید. پس از پایان تحصیلات مرسوم زمان به دربار ناصری راه یافت و با فوت پدر از سوی ناصرالدین شاه ملقب به ” مصدقالسلطنه“ شد. در زمان مظفرالدین شاه مستوفی خراسان شد اما با تأسیس مدرسه علوم سیاسی در تهران، او که به فراگیری علم علاقه بیشتری داشت شغل دولتی را رها کرد و به تهران آمد تا به این مدرسه راه یابد.
پس از چندی با مشروطهخواهان همآوا شد. پس از پیروزی انقلاب مشروطه کاندیدای نمایندگی نخستین دوره مجلس شورای ملی بود اما کمی ِ سن باعث رد اعتبارنامهاش شد.
مصدق بار دیگر برای ادامه تحصیل راهی اروپا شد اما بیماری مانع تحصیل شد و به تهران بازگشت تا اینکه مجدداَ به همراه خانواده خود به اروپا رفت و موفق به اخذ مدرک دکترا در رشته حقوق شد. پس از بازگشت به موطن مدتی در مدرسه علوم سیاسی تدریس کرد و از پذیرش مشاغل دولتی سرباز زد. او که از مخالفان وثوقالدوله بود در زمان صدارت وی تهران را ترک کرد و به اروپا رفت و زمانی که مسئله انعقاد قرارداد 1919 مطرح شد مصدق در نشریات خارجی مقالات متعددی بر ضد این قرارداد منتشر کرد.
با سقوط وثوقالدوله و روی کار آمدن مشیرالدوله، دکتر مصدق به ایران بازگشت و مدتی نیز استاندار فارس بود. اما وقتی نوبت به صدارت سیدضیاءالدین طباطبایی رسید، مصدق به اعتراض از استانداری فارس استعفا کرد و احمدشاه نیز استعفای وی را پذیرفت.
دکتر مصدق پس از برکناری سیدضیاء در 1300، یک سال حکومت آذربایجان را عهدهدار بود که به خوبی نیز از عهده آن برآمد و پس از آن در دولت میرزاحسن خان مشیرالدوله به وزارت خارجه منصوب شد. اما دولت مشیرالدوله دیری نپایید و حال نوبت صدارت سردارسپه بود. مصدق در این دولت سمتی نداشت و خود را برای انتخابات دوره پنجم مجلس شورای ملی کاندیدا کرد و به مجلس راه یافت. مجلس پنجم، همان مجلسی بود که نمایندگان آن رأی به انحلال سلطنت قاجار دادند اما وکلایی چون دکتر مصدق، سیدحسن مدرس و چند نماینده دیگر با این طرح مخالفت کردند. دکتر مصدق در نطقی با ادله قانونی مخالفت خود را با واگذاری سلطنت به رضاخان چنین شرح داد و دیکتاتوری رضاخان را پیش بینی کرد:
در مملکت مشروطه رئیسالوزراء مهم است نه پادشاه. پادشاه فقط میتواند به واسطه رأی اعتماد مجلس یک رئیسالوزرایی را به کار بگمارد. خوب اگر ما قایل شویم که آقای رئیسالوزراء پادشاه بشوند آن وقت در کارهای مملکت هم دخالت میکنند و همین آثاری که امروز از ایشان ترشح میکند در زمان سلطنت هم ترشح خواهد کرد. شاه هستند، رئیسالوزراء هستند، فرمانده کل قوا هستند.
دکتر مصدق در دوره ششم نیز نماینده مجلس بود و به همراه سیدحسن مدرس با طرحهای رضاشاه مخالفت خود را ادامه داد و پس از پایان این دوره مجلس از سیاست کناره گرفت و گاه در احمدآباد و گاه در اروپا بود. اما شهربانی رضاخان مصدق را بی نصیب نگذاشت و در 1319 دستگیر و به بیرجند و احمدآباد تبعید شد. یک سال بعد، در شهریور 1320 پس از سقوط رضاخان، مصدق نیز آزاد شد و این بار به نمایندگی دوره 14 برگزیده شد. از اقدامات وی در این مجلس مخالفت با تصویب اعتبارنامه سیدضیاءالدین طباطبایی و برشمردن خیانتهای وی، مخالفت با واگذاری امتیاز نفت شمال به شوروی و ارائه طرح منع نخستوزیر، وزیر و اشخاص دیگر برای مذاکره درخصوص امتیاز نفت با نمایندگان کشورها یا شرکتهای خارجی بود که این طرح وی همان روز ارائه به تصویب رسید و عملاَ دولت را در واگذاری امتیاز نفت فلج کرد. از مخالفان این طرح نمایندگان تودهای مجلس چون ایرج اسکندری، رضا رادمنش و... بودند. مصدق در انتخابات دوره پانزدهم متوجه دخالت دولت قوام در انتخابات شد و به همراه همفکران خود 4 روز در دربار متحصن شد. اما این تحصن نتیجهای نداشت و قوامالسلطنه بر اریکه قدرت تکیه زد.
در انتخابات دوره شانزدهم، مصدق به همراه دیگر همفکران خود بار دیگر برای کسب آزادی انتخابات در دربار متحصن شدند و این بار نتیجه این تحصن تشکیل حزبی به نام ” جبهه ملی“ و ابطال انتخابات تهران بود. دکتر مصدق در مجلس شانزدهم عضو کمیسیون مخصوص نفت بود و برای ملی شدن صنعت نفت به همراه دیگر نمایندگان جبهه ملی تلاش میکرد.
در 1329 سپهبد حاج علی رزمآرا نخستوزیر شد و نمایندگان جبهه ملی به شدت با وی مخالفت کردند چرا که او از مخالفان سرسخت ملی شدن صنعت نفت بود. ترور او راه را برای پیشبرد مقاصد ملیون باز کرد و در 29 اسفند 1329، مجلس صنعت نفت را ملی اعلام کرد.
دولت علاء که پس از رزمآرا روی کار آمده بود توان صدارت در آن اوضاع بحرانی را نداشت و به همین خاطر، نخستوزیری به دکتر مصدق واگذار شد و او در اردیبهشت 1330 دولت خود را بدون اطلاع قبلی اعضای جبهه ملی معرفی کرد و این خود موجب کدورت اعضای جبهه ملی شد.
امام خمینی (ره) می فرمودند: « قاضی کوهی بود از عظمت و مقام توحید. »
مراتب توحیدی
از آیت الله نجابت نقل شده است که: « ایشان وقتی سخن از توحید می شد، به هیچ کس اعتنا نمی کرد. »
آیت الله نجابت می گوید: « بنده اول مجلسی که مفصل محضر آقای قاضی رسیدم، ایشان خیلی گرم گرفتند و آقایی فرمودند و ما هم که خوش بودیم، در اثر التفات زیاد ایشان زبانمان باز شد. گفتیم: آقا این وضعی که اهل معرفت دارند، به خیال است یا به حقیقت؟ـ رضوان خدا بر ایشان ـ چشمهایش را درشت کرد و فرمود: دیگر این سخن را نگو، اینها همه عاقل هستند، عمرشان را برای خیالی که هیچ ارزش ندارد تلف می کنند؟!
ارزش خیال به اندازه خود خیال است. یعنی توحید خیالی ارزش ندارد. تا شخصی یگانگی پروردگار عالم را به صرف روح، به صرف نور خدا، به صرف خود خدا، به صرف وجود حقیقی نشناسد، ارزش فوق العاده ای ندارد. »
فرزند ایشان می گوید: « خیلی از اوقاتشان را مشغول ذکر و عبادت بودند و من یادم هست همیشه می گفتند لا هو الا هو و ما صدایشان را از اتاقشان می شنیدیم.
آن موقع یک کبوترهایی در نجف مرسوم بود که به آن ها یاهو می گفتند، آقای قاضی از آن ها خیلی خوشش می آمد و آن ها را گذاشته بود در راهرو بین بیرونی و اندرونی. »
از آیت الله نجابت نقل شده است که: « در محضر آقای قاضی بودیم و ایشان صحبت از آقای انصاری کردند، سوال کردیم آیا ایشان خدمت شما مشرف شده اند؟ فرمودند:بله، وقت گرفتند که بیایند، بنده برای عصر سه شنبه وقت دادم. صبح سه شنبه که شد، تأملی کردم دیدم آقای انصاری اگر بخواهد بیاید با شخصی می آید که این شخص زیر بار توحید نرفته و خودش را همه کاره می داند، مؤمن است، متقی است و اولاد پیغمبر(ص) است، لیکن زیر بار توحید نرفته، از طرفی آقای انصاری هر جا برود راجع به معرفت خدا و وحدانیت سخن یا فهم و یا تذکر می خواهد و خلاصه غیر از توحید چیزی نمی خواهد و با بودن این شخص، من وقت این مرد محترم را ضایع می کنم. گفتم لازم نیست بیایی. این قصه را آقای قاضی برای بنده فرمودند. آقای قاضی وفات کردند و بعد از آن ما از محضر آقای انصاری محظوظ بودیم، یک بار به ایشان عرض کردم: آقا محضر آقای قاضی مشرف شده اید؟
ایشان آهی کشیدند و با نهایت تأثر فرمودند: رفتند برایم وقت گرفتند، من کوفه بودم با فلان سیّد، از کوفه ساعت 2 بعدازظهر راه افتادیم به طرف نجف اشرف تا رسیدیم به جدیده، یعنی شهر جدید که منزل آقای قاضی آنجا بود، در عرض این جاده که مثلاً دو هزار متر است کوچه های هفت متری، شش متری، چهار متری هست که به آن می گویند بن بست. سر کوچه بن بست منزل آقای قاضی که رسیدیم، دیدیم قلبم می گوید لازم نیست بیایی! ما هم برگشتیم و دیگر موفق نشدم خدمت ایشان بروم...»
باز آیت الله نجابت می گوید: « یک وقت پس از رحلت آیت الله قاضی (ره) مشرف بودم در محضر آیت الله سید جمال گلپایگانی (ره) مطالبی را خدمت ایشان عرض کردم و ایشان استبعاد می فرمودند( بعید می پنداشتند )، نام شریف آیت الله قاضی را به میان آوردم و ایشان را شاهد آوردم، فوراً آیت الله گلپایگانی که خود اهل معرفت و از علمای طراز اول نجف بود، فرمود: ایشان را شاهد نیاور، ایشان جانش را گذاشت روی خداپرستی. اصلاً جانش را داد یرای توحید. او داخل حساب نیست و فوق حساب است. »
علم توحید، بالا و والا ترین علم
و این توصیه استاد است که در حال نماز یا ذکر و عبادت، در برابر زیبایی مطلق و جمال جمیل الهی، هر چه دیدید و شنیدید شما را مشغول نکند و مبادا که به بهانه بهشت، از بهشت آفرین غافل شوید. و شاگردی چون علامه طباطبائی در این سیره توحیدی استاد پرورش می یابد که می فرماید: « روزی من در مسجد کوفه نشسته و مشغول ذکر بودم.
در آن بین یک حوریه بهشتی از طرف راست من آمد و یک جام شراب بهشتی در دست داشت و برای من آورده بود و خود را به من ارائه می نمود. همین که خواستم به او توجه کنم ناگهان یاد حرف استاد افتادم و لذا چشم پوشیده و توجهی نکردم آن حوریه برخاست و از طرف چپ من آمد و آن جام را تعارف کرد من نیز توجهی ننمودم و روی خود را برگرداندم و آن حوریه رنجیده شد و رفت. »
آقای قوچانی هم یکی از شاگردان مبرز آقای قاضی است. بعد از وفات استاد، شخصی به جلسات آقای قوچانی آمده و شیفته ایشان می شود. آن شخص دارای علوم غریبه بود از جمله علم جفر، رمل اسطرلاب و ... و بعد یک شب خدمت آقای قوچانی عرض می کند که من مدت هاست دنبال کسی می گردم که این علوم را به او واگذار کنم و الآن شما را دیدم و می خواهم این علوم را به شما بدهم؛ آقای قوچانی می فرمایند من هیچ کدام از این ها را نمی خواهم، هیچکدام را نمی خواهم. آن مرد خیلی جا می خورد گویی که آب سردی روی سرش ریخته باشند، که چطور ممکن است این مسائل به این مهمی آنقدر برای ایشان بی ارزش باشد. و این ها نشان دهنده این است که آقای قاضی و شاگردانش به خیلی بالاتر از این حرف ها رسیده بودند که این عوالم و علومی که آب دهان خیلی از بزرگان را راه می اندازد در چشمشان خار و بی مقدار است.
ما از تو بغیر از تو نداریم تمنا...
مشابه این ماجرا در سرگذشت مرحوم انصار همدانی هم هست، که بزرگی می خواهد به ایشان طیّ الارض یاد دهد و ایشان می فرمایند: « ما بالاتر از این ها داریم، ما علم توحید داریم. »
علامه طهرانی (ره) می فرماید: « یکی از دوستان ما که از طلاب نجف بود و سالیانی ادراک محضر مرحوم قاضی (ره) را نموده بود؛ برای حقیر می گفت: قبل از اینکه با ایشان آشنا شوم، هر وقت ایشان را می دیدم، خیلی دوست می داشتم؛ و چون در سلوک و رسیدن به لقاء الله و کشف وحدت حضرت حقّ شک داشتم؛ لهذا از رفتن به محضر ایشان کوتاه می آمدم.
تا وقتی یکی از دوستان شیرازی ما از شیراز دو دینار فرستاد، تا من خدمت ایشان تقدیم کنم. مرحوم قاضی نمازهای جماعت خود را در منزل خودشان با بعضی از رفقا و دوستان سلوکی به جماعت می خواندند. من در موقع غروب به منزل ایشان رفتم تا هم نماز را به جماعت با ایشان ادا کنم و هم آن وجه را به محضرشان تقدیم کنم. مرحوم قاضی نماز مغرب را در اول غروب آفتاب یعنی به مجرد استتار قرص خورشید، طبق نظر و فتوای خودشان به جماعت خواندند. و الحق نماز عجیبی و باحال و توجهی بود. بعداً نوافل و تعقیبات را به جای آوردند؛ و آن قدر صبر کردند، تا زمان عشاء رسید. آنگاه نماز عشاء را نیز با توجهی تامّ و طمأنینه و آداب خاص خود به جای آوردند، که حقاً در من موثر واقع شد. پس از نماز عشاء من جلو رفتم و در حضورشان نشستم و سلام کردم و دست ایشان را بوسیدم و آن دو دینار را تقدیم کردم؛ و در ضمن عرض کردم: آقا، من می خواهم سؤالی از شما بکنم؛ آیا اجازه می فرمایید؟!
مرحوم قاضی(ره) فرمود: بگو، فرزندم! عرض کردم: می خواهم ببینم آیا ادراک توحید و لقاء الله و سیری که شما در وحدت حق دارید؛ حقیقت است، یا امر تخیلی و پنداری؟! مرحوم قاضی رنگش سرخ شد؛ و دستی به محاسنش کشید؛ و گفت: « ای فرزندم! من چهل سال است با حضرت حقّ هستم و دم از او می زنم؛ این پندار است؟! » من خیلی خجالت کشیدم و شرمنده شدم؛ و فوراً خداحافظی کردم و بیرون آمدم. »
علامه طهرانی(ره) می فرماید: چندین نفر از رفقا و دوستان نجفی ام از یکی از بزرگان علمی و مدرسین نجف اشرف نقل کردند که او می گفت: « من درباره مرحوم استاد العلماء العاملین حاج سید علی آقا قاضی طباطبائی(ره) و مطالبی که از ایشان احیاناً نقل می شد و احوالاتی که به گوش می رسید در شک بودم. با خود می گفتم آیا این مطالبی که اینها دارند درست است یا نه؟ این شاگردانی که تربیت می کنند و دارای چنین و چنان از حالات و ملکات و کمالاتی می گردند راست است یا تخیل؟
مدتها با خود در این موضوع حدیث نفس می کردم و کسی هم از نیّت من خبری نداشت. تا یک روز رفتم برای مسجد کوفه برای نماز و عبادت و به جای آوردن بعضی از اعمالی که برای آن مسجد وارد شده است.
مرحوم قاضی(ره) به مسجد کوفه زیاد می رفتند و برای عبادت در آنجا حجره خاصی داشتند، و زیاد به این مسجد و مسجد سهله علاقه مند بودند و بسیاری از شبها را به عبادت و بیداری در آنها به روز می آوردند. ایشان می گوید: در بیرون مسجد به مرحوم قاضی برخورد کردم و سلام کردیم و احوالپرسی از یکدیگر نمودیم و قدری با یکدیگر سخن گفتیم تا رسیدیم پشت مسجد. در این حال، در پای آن دیوار های بلندی که دیوارهای مسجد را تشکیل می دهد در طرف قبله در خارج مسجد در بیابان هر دو با هم روی زمین نشستیم تا قدری رفع خستگی کرده و سپس به مسجد برویم. با هم گرم صحبت شدیم، و مرحوم قاضی از اسرار و آیات الهیه برای ما داستانها بیان می فرمود و از مقام اجلال و عظمت توحید و قدم گذاردن در این راه، و در اینکه یگانه هدف خلقت انسان است مطالبی را بیان مینمود و شواهدی اقامه می نمود. من در دل خود با خود حدیث نفس کرده و گفتم: که واقعاً، در شک و شبهه هستیم و نمی دانیم چه خبر است؟ اگر عمر ما به همین منوال بگذرد وای بر ما؛ اگر حقیقتی باشد به ما نرسد وای بر ما! و از طرفی هم نمی دانیم که واقعاً راست است تا دنبال کنیم. در این حال، مار بزرگی از سوراخ بیرون آمد و در جلوی ما خزیده به موازات دیوار مسجد حرکت کرد. چون در آن نواحی مار بسیار است و غالباً مردم آنها را می بینند ولی تا به حال شنیده نشده است که کسی را گزیده باشند. همین که مار در مقابل ما رسید و من فی الجمله وحشتی کردم، مرحوم قاضی (ره) اشاره ای به مار کرده و فرمود: مت بإذن الله! « بمیر به اذن خدا!»
مار فوراً در جای خود خشک شد. مرحوم قاضی بدون آنکه اعتنایی کند شروع کرد به دنباله صحبت که با هم داشتیم و سپس برخاستیم رفتیم داخل مسجد؛ مرحوم قاضی اول دو رکعت نماز در میان مسجد گزارده و پس از آن به حجره خود رفتند. و من هم مقداری از اعمال مسجد را به جای می آوردم، و در نظر داشتم که بعد از به جا آوردن آن اعمال به نجف اشرف مراجعت کنم. در بین اعمال ناگاه به خاطرم گذشت که آیا این کاری که این مرد کرد واقعیت داشت یا چشم بندی بود مانند سحری که ساحران می کنند؟ خوب است بروم ببینم مار مرده است یا زنده شده و فرار کرده است؟! این خاطره سخت به من فشار می آورد تا اعمالی که در نظر داشتم به اتمام رسانیدم و فوراً بیرون مسجد در همان محلی که با مرحوم قاضی(ره) نشسته بودیم، دیدم مار خشک شده و به روی زمین افتاده است؛ پا زدم به آن دیدم ابداً حرکتی ندارد. بسیار منقلب و شرمنده شدم برگشتم به مسجد که چند رکعتی دیگر نماز گزارم، نتوانستم؛ و این فکر مرا گرفته بود که واقعاً اگر این مسائل حق است، پس چرا ما ابداً بدانها توجهی نداریم.
مرحوم قاضی(ره) مدتی در حجره خود بود و به عبادت مشغول، بعد که بیرون آمد و از مسجد خارج شد برای نجف، من نیز خارج شدم. در مسجد کوفه باز به هم برخورد کردیم، آن مرحوم لبخندی به من زد و فرمود: « خوب آقا جان! امتحان هم کردی، امتحان هم کردی؟ » باری، این عمل به واسطه اسم "الممیت" پروردگار صورت تحقق پذیرفته است و بدان قبض روح انجام گرفته است. »
بیائید، ای موحدین توحید افعالی
علامه طباطبائی می فرماید: قضیه دیگری در نزد مرحوم قاضی پیش آمد که ما خود حاضر و ناظر بر آن بودیم و آن این است که: « یکی از دوستان مرحوم قاضی حجره ای در مدرسه هندی بخارائی معروف در نجف داشت و چون ایشان به مسافرت رفته بود حجره را به مرحوم قاضی واگذار نموده بود که ایشان برای نشستن و خوابیدن و سائر احتیاجاتی که دارند از آن استفاده کنند.
مرحوم قاضی هم روزها نزدیک مغرب می آمدند در آن حجره و رفقای ایشان می آمدند و نماز جماعتی بر پا می کردند؛ و مجموع شاگردان هفت هشت ده نفر بودند. و بعداً مرحوم قاضی تا دو ساعت از شب گذشته می نشستند و مذاکراتی می شد و سؤالاتی شاگردان می نمودند و استفاده می کردند.
یک روز در داخل حجره نشسته بودیم، مرحوم قاضی هم نشسته و شروع کردند به صحبت کردن درباره توحید افعالی. ایشان گرم سخن گفتن درباره توحید افعالی و توجیه کردن آن بودند که در این اثناء مثل اینکه سقف آمد پائین؛ یک طرف اطاق راه بخاری بود، از آنجا مثل صدای هار هاری شروع کرد به ریختن و سر و صدا و گرد و غبار فضای حجره را گرفت. جماعت شاگردان و آقایان همه برخاستند و من هم برخاستم و رفتیم تا دم حجره که رسیدیم دیدم شاگردان دم در ازدحام کرده و برای بیرون رفتن همدیگر را عقب می زدند. در این حال معلوم شد که اینجورها نیست و سقف خراب نشده است؛ برگشتیم و نشستیم؛ همه در سر جاهای خود نشستیم و مرحوم آقا ( قاضی) هم هیچ حرکتی نکرده و بر سر جای خود نشسته بودند و اتفاقاً آن خرابی از بالا سر ایشان شروع شد. ما آمدیم دوباره نشستیم. آقا فرمود: بیائید ای موحدین توحید افعالی!
مدتی نشستیم و ایشان نیز دنبال فرمایشاتشان را درباره همان توحید افعالی به پایان رساندند. آری! آن روز چنین امتحانی داده شد. چون مرحوم آقا در این باره مذاکره داشتند و این امتحان درباره همین موضوع پیش آمد و ایشان فرمودند: بیائید ای موحدین افعالی!
بعداً چون تحقیق به عمل آمد معلوم شد که این مدرسه متصل است به مدرسه دیگر، به طوری که اطاق های این مدرسه تقریباً متصل و جفت اطاقهای آن مدرسه بود و بین اطاق این مدرسه و آن مدرسه فقط یک دیواری در بین فاصله بود. قرینه اطاقی که ما در آن نشسته بودیم، در آن مدرسه، سقف بخاریش ریخته بود و خراب شده بود. و چون اطاق این مدرسه از راه بخاری به بخاری اطاق آن مدرسه راه داشت، لذا این سرو صدا پیدا شد و این گردو غبار از محل بخاری وارد اطاق شد. بلی، اینجور بود یک امتحانی دادیم. »
آیت الله سعادت پرور می فرمود: « در زمان مرحوم آیه الله الحق و العرفان آقا سید علی قاضی، سیدی عارف و موحد به نام آقا سیّد درچه ای در نجف اقامت داشت؛ وی هر روز به ایوان بزرگ صحن امیرالمؤمنین علیه السلام می رفت و در حالی که عبایش را بر سر خود می کشید به مردم و رفت و آمدهای آنها و حالاتشان نگاه می کرد. وقتی خبر او را به مرحوم آقای قاضی می دهند می فرماید: « آن سید از دیدن اجتماع و ازدحام و شلوغی مردم، مشاهدات توحیدی می کند و به حقایق بزرگ و معارف الهی می رسد. »
ناقل این مطلب در توضیح فرمودند: کسانی که اهل معرفت نیستند از خلوت و تنهایی بیزار و هراسانند و دوست دارند همیشه در میان مردم و جمعیت باشند، بر خلاف اهل سلوک که به خلوت و عزلت رغبت بسیار نشان می دهند، کسانی که به مرحله عالی سلوک معنوی برسند وقتی به میان جمعیت و مردم می رسند و میانشان اقامت می کنند از اجتماع و ازدحام آنها معارف و مشاهدات توحیدی دریافت می کنند.
....:::۱)نفرین::::....
خدا کنه که حسرت عیدی به قلبت بمونه
یه بی وفامثل خودت نمره بهت دیگه نده
یکی باشه که هرکلاس آتیش به جونت بزنه
بهت پلان بده ازت نقـــــــــشه بخـــــــــــــواد
آهای استاد نیمه راه.ای تو که نمره نمیدی
فقط یه نفرین میکنم شهرداری اخراجت کنه
.:این شعر رو برای آقای شفیعی استاد درس مقدمات طراحی که برای عید خیلی اذ یت مون کرد گفتم:.
....:::۲)نمره::::....
دوباره دل هوایAگرفتن کـــــــــــــرده
نگو این دل دوری نمره هاتو باور کرده
دست من خسته از این دست به پالان ها بردن
همه ی مو هام با تکلیفات ریختن
واسه نمره گرفتن از تو تن به دل صحرا میدم
آخه تو اسکیسات هیبت طر حهات رو دیدم
.:این شعر رو هم برای آقای باقری استاد درس هندسه کاربردی گفتم.آخه اصلا نمره نمیداد:.
....:::۳)مشروطی::::....
روبروم شیت وطراحی
بی کسی پشت سرم
نمی تونم که بکشم
باید از Aبگــــــــــــذرم
دارم از کلاس می مونم
تو هجوم تکلیف ها
کاشکی بگذره دوباره
ساعت این کلاس ها
اونکه میشکنه تو دستای تو نمره ی منه
رد شدن تو ایندرس پکیده تقدیر منــــــــه
.:این شعر رو هم از سر بیکاری گفتم:.
خیلی بی مزه بود نه؟؟؟؟؟؟
زندگی اجتماعی در زمره نیازهای اساسی بشر است؛ نیایش جمعی، مبارزه، جشن و سرور، سوگواری و کار، بازتاب این نیاز اساسی است که بصورت قدرت جمعی، پناه بردن به دیگران و همدلی تبلور می یابد.
در موسیقی، اجرای آوازهای گروهی ابزار پاسخ دادن به این نیاز اساسی است که در فرهنگ های گوناگون بنا به شرایط تاریخی، اقلیمی و مذهبی به صورت های مختلف شکل می گیرد. در ایران آوازهای گروهی به دو گونه رواج دارد:
1- آوازهای گروهی که از درون فرهنگ کهن سنت ها و آیین های این سرزمین شکل گرفته اند، مانند سرودهای مذهبی زرتشتی، نوحه خوانی، آوازهای جمعی تعزیه و یا آهنگهای کار، جشن و سرور و سوگواری و ...
2- نوع چهار صدایی که از فرهنگ کلیسایی غرب تاثیر گرفته است.
آوازهای جمعی ایرانی در شکل اصیل خود (استفاده از فواصل و ریتمهای مخصوص) نوع دیگری از ترکیب موسیقیایی را طلب می کند که با شکل غربی آن متفاوت است. در موسیقی ایرانی اندازه فواصل و تداخل آن به صورت عمودی و افقی نیازمند قاعده ای است که در واقع در بطن این موسیقی وجود دارد، زیرا در موسیقی غرب نیز این قاعده از جوهر اصلی ملودی های آن به وجود آمده است. آواز در موسیقی سنتی ایران معمولاً به صورت تک خوانی اجرا می شود اما نوعی از هم خوانی یا هم خوانیِ تک خوان ها در تعزیه دیده می شود که از دوران صفویه به بعد متداول شده است.
آواز جمعی در این اجرا با الهام از شیوه های تعزیه، زورخانه، آواز سنتی و خانقاهی به شکل بدیعی ترکیب شده است.
شیبه خوانی (تعزیه) و تاثیر آن در حفظ و اشاعه موسیقی ایرانی
نمایش مذهبی و یا در اصطلاح، شبیه خوانی و تعزیه تا عصر صفویه (905-1135 هـ. ق) هنوز در ایران مرسوم نشده بود، زیرا هیچ یک از مورخان و نویسندگان ایران در آثار خود از آن سخنی به میان نیاورده اند و جهانگردان و مسافران و نویسندگان خارجی که از ایران دیدن کرده اند، در سفرنامه های خویش نامی از آن نبرده اند.
برپا داشتن نمایش مذهبی یا تعزیه، ظاهراً از زمان پادشاهی کریم خان زند در ایران معمول شده است. نوشته اند: «در عهد وی سفیری از فرنگستان یه ایران آمد و در خدمت آن پادشاه، شرحی در تعریف تئاترهای حزن انگیز بیان کرد و کریم خان پس از شنیدن بیانات وی دستور داد که صحنه هایی از وقایع کربلا و هفتاد و دوتن ساختند و از این حوادث غم انگیز مذهبی نمایش هایی ترتیب دادند که به تعزیه معروف گشت.»
شبیه خوانی یا تعزیه به درستی معلوم نیست از چه تاریخ در ایران مرسوم شده است. این نوع عزاداری که بیش تر جنبه عامیانه داشته و رواج آن در شهرهای کوچک قریه ها و قصبه های ایران بیش تر از شهرهای بزرگ بوده است، چنین به نظر می رسد که صورت سادۀ آن (شبیه سازی) که عنوانی نداشته در عهد صفویه معمول بوده و پس از سلسله صفویه، به صورت نمایش مذهبی روی صحنه آمده است.
گروهی معتقدند که در زمان فتح علی شاه روابط ایران با کشورهای خارجی، به ویژه روسیه تزاری، گسترش یافت و مأموران و سران دولت ایران در روسیه، با دیدن مجالس نمایش و تئاتر و اپرا، پس از مراجعت با ایران در صدد بر آمدند که آن را بصورت نمایش مذهبی درآورند و از این زمان شبیه سازی واقعه کربلا را مخالف و موءالف هر یک را برای اجرای نقشی مهیا ساخته، نمایش را معمول داشتند.
به هر حال، نمایش مذهبی از اوایل قاجاریه (1264-1344 هـ.ق) در ایران پای گرفت و نقش این هنر در حفظ و اشاعه موسیقی ملی ایران بسیار قابل ملاحضه است.
از خصوصیات تعزیه این بود که هر یک از بازیگران نقش خود را با خواندن شعرهای مذهبی در یکی از دستگاهها و آوازها و گوشه های موسیقی اجرا می کردند و هیچ گاه از زمینه آن دستگاه و آواز و گوشه خارج نمی شدند و مخالفان در جواب و سئوال با موافقان، در خواندن شعرها نیز رعایت بحر و قافیه را می کردند تا شعرها با هم جور و هم وزن و قافیه باشند- و در سئوال و جواب موفقان نیز این مسأله رعایت می شد. مثلاً اگر امام با یکی از اتباع و نزدیکان خود سوال و جواب می کرد، سئوال جواب در یک بحر و قافیه و در زمینه یک دستگاه یا آواز بود. خواندن شعرهای مذهبی با نواهای متنوع موسیقی در تمام ایران، در هر کوی و برزن، در بیشتر ایام سال و به وسیله مداحان و درویشان در تمام ایام سال معمول بودو در آشنا کردن عامه مردم با لحن ها و نواهای موسیقی ایران طبعاً بسیار موثر می افتاد. می توان گفت آوازهای مذهبی چون مناجات و اذان و نوحه و سینه زنی و روضه و مرثیه در حفظ و اشاعه لحن ها و نغمه های موسیقی ملی ایران نقشی تاریخی ایفا کرده اند. از میان، تعزیه یا شبیه خوانی که پس از روضه خوانی در ایران معمول شده نیز در حفظ و اشاعه و تکامل این موسیقی اثری غیر قابل انکار داشته است و ایرانیان که در حفظ آداب و رسوم سنن و هنر ملی خود کوشا بوده اند، از همین زهگذر موسیقی ملی را از دستبرد حوادث محفوظ داشته و از زوال آن جلوگیری کرده اند. «محشون، حسن. موسیقی مذهبی ایران. انتشارات سازمان جشن و هنر. شیراز 1350.»
بررسی اختصاری موسیقی و ریتم در زورخانه
زورخانه چنین جایی است؛ جایی مقدس که سعدی علیه الرحمه از آن به این گونه یاد می کند؛ جایی که جز پاکان و پرهیزگاران در آن راه ندارند. «گود مقدس» نام شایسته ی آن است.
نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک
من «آلوده» بودم در آن جای پاک
گرفتم قدم لاجــــــــــَـــرَم، باز پس
که پاکیزه به، مسجد از خار وخس
بوستان سعدی
از بررسی های تاریخ گذشته ی ایران بر می آید که زورخانه نمادی است از نیایشگاههای مهری که نیاکان پاک ما در دور دست تاریخ، در گود هشت گوشه آن به نیایش خورشید (میترا یا مهر) که بنیاد هستی این جهان فانی از گرمای آن نیرو می گیرد، می نشسته اند و بَغِ مهر را نماد آن می دانسته اند. بعد از اسلام، گودهای مقدس به جایگاه ورزیدن و تربیت جوانمردان بدل شد و آنان در گودهای مقدس با نمادهای آلات و ابزار جنگ و نبرد آن روز، تمرین می کردند و ورزیده می شدند.
بطور معمول تمام حرکات و سخنانی که در زورخانه انجام و یا گفته می شود همراه با ریتم موسیقی و تمبک مخصوص زورخانه است (بجز در موارد دعا).
مرشد پاک و مطهر بر سرِ دَم می نشیند و پیشِ پایش آتشدانی است که در آن زغال افروخته شعله ور است - هم به یادگار مهر (میترا) و هم برای گرم نگه داشتن پوست ضرب که از کوک نیفتد -.
ضرب آهنگها و مقامهای آوازی که به هنگام اجرای «یک دست» ( یک دورۀ کامل) ورزش باستانی در زورخانه اجرا می شود به شرح زیر است:
1- شروع ورزش در گود مقدس با «سر نوازی»، که نوعی گرم کردنِ بدن و گردن است.
2- ضرب شنا که با انواع مدح و ثنا (در نعت حضرت رسول «ص» و امیر مؤمنان «ع») نیز همراه است و در انواع آن ریتم های 4/4، 2/4، 6/8، 6/12، و 6/16 اجرا می شود.
3- میل گردانی که در آن ریتم های 3/4، 3/8، 6/8 و 6/4 اجرا می شود.
4- سرنوازی و پا زدن که شامل پیش درآمد با کلام (در مایه ی همایون، شوشتری و دشتی) میانکوب و پای تبریزی است.
5- چرخ، شامل پیش درآمد (سه تایی و چهارتایی) و چرخ تک پر، سه پر و چرخ جنگی است.
6- پای آخر در وزن 6/8 و 6/16 با سرعت تند.
7- کباده گیری که نمادی از کمانگیری است و انواع مختلف آن با ذکر یاحیدر و ریتم های 6/16، 3/4، 2/4، 6/8 و 3/8 اجرا می شود.
مقامهایی که مرشد می خواند:
همایون یا شور با تاکید بر حجاز عرب است با اشعاری متناسب با مورد. مرشد ضمن اشعار، شمارش را نیز فراموش نمی کند. «علی بوستان»
ربنا لا تزع قلوبنا بعد اذ هدیتنا وهب لنا من لدنک رحمه انک انت الوهاب
" آل عمران 8"
پروردگارا دلهای ما را میل به باطل مده ، پس از آنکه هدایت کردی و به ما از لطف خود رحمتی کن که تو بخشنده بی منت هستی .
ربنا آمنا فاغفرلنا و ارحمنا و انت خیر الراحمین
"مومنون 109"
پروردگارا ما به تو ایمان آوردیم تو از گناهان ما درگذر و در حق ما مهربانی کن که تو بهترین مهربانانی .
ربنا آتنا من لدنک رحمه و هیی لنا من امرنا رشدا
" کهف 10"
پروردگارا تو در حق ما لطف کن و بر ما وسیله رشد را فراهم کن .
ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین
" بقره 250"
پروردگارا به ما شکیبایی بده و ما را ثابت قدم گردان و بر شکست کافران یاری فرمای .
ایشان می گوید: « من هر چه دارم از زیارت سیدالشهداء(ع) و قرآن دارم. » او که خود توسط امام حسین علیه السلام پرده های عالم غیب و ملکوت از پیش چشمانش برچیده شده و در توحید به آن قله های منیع دست یافته است می گوید:« ولایت مندک در توحید است و اصلاً وصول به مقام توحید و سیر صحیح الی الله و عرفان ذات احدیت بدون ولایت امامان(ع) و خلفای به حق از امیرالمؤمنین علیه السلام و فرزندانش از بتول صلوات الله علیها محال است.»
در زیارت جامعه آمده است که: « ... من أراد الله بدأ بکم و من وحده قبل عنکم... : ... آن که خدا را بخواهد باید از شما شروع کند و آن که بخواهد به وحدانیت خدای متعال دست یابد باید از قبل شما دست یابد... »
طریقه خود او نیز در وصول به کمال، توسل به ائمه اطهار(ع) و توجه تام به مبدأ است، می گوید:« دیگرانی هم که در میان مردم به عارف منسوب شده اند محال است بدون ولایت به جایی رسیده باشند و یا اگر هم بدون ولایت باشد اصلاً وصل نیستند و یا به حسب شرایط زمان تقیه می کردند. »
و نیز در زیارت جامعه آمده است که: « ... و الحق معکم و فیکم و منکم و إلیکم... : ... و حق با علی است و به دور علی می گردد و از آن اوست، و محال است با علی نبودن و دنبال حقیقت گشتن... »
او به نجف آمده و هنگامی که چشمانش به حرم آن امام العارفین و قطب الموحدین افتاده، عزم رحیلش به اقامت بدل شده است و اینک هر روز در گرمای بعدازظهر نجف، هنگامی که دیگران به سرداب ها پناه می برند او را می بینی که تنها به حرم می رود، آن وقت روز را انتخاب می کند تا کسی مزاحمش نشود و او به زیارتش بپردازد. روزهای عید غدیر سر از پا نمی شناسد و در خانه اش جشن و سرور برپاست و خود از مهمانان پذیرایی می کند، خطبه غدیریه را می خواند و خود قصیده فارسی از حفظ می خواند و اشعار دیگری هم فی البداهه در مدح و مقام و منزلت علی علیه السلام می سراید و زمانی که در قضیه ای دچار مشکل می شود و به هر دری می زند جواب نمی گیرد، برای امیرالمؤمنین علی علیه السلام قصیده ای عالی می گوید و برایش فتح باب کامل در مورد آن قضیه بوجود می آید و مشکلش حل می شود، آری او قدم به قدم با ولایت به توحید نزدیک می شود.
برای ائمه شعر می گوید و برای حضرت ولی عصر (عج) هر سال!
بمولد الحجة و ابن الحسنی
بشر ذهاب همنا والحزنی
فرزندانش را توصیه می کند که آن شعرها را بخوانند تا ولایت در گوشت و پوستشان مانند خون جریان بیابد و با آن بزرگ شوند.
نظرش در مورد ولایت و برائت صریح است! ولایت بدون برائت اصلا برایش معنا ندارد و حتی هنگامی که فرزندش آقا سید محمد حسن می خواهد برای تحصیل به مصر برود می گوید: « به مصر چرا می روی، مصری ها ولایت دارند اما برائت ندارند به جایی برو که هم ولایت داشته باشند هم برائت! » « ... من أحبّکم فقد أحب الله، و من أبغضکم فقد أبغض الله... : ...هر کس شما را دوست بدارد خدا را دوست داشته و هر کس با شما دشمنی کند با خدا دشمنی کرده است... زیارت جامعه کبیره، مفاتیح الجنان »
نقش ولایت در عرفان
آیت الله سید علی آقای قاضی(ره) در مورد نقش ولایت در عرفان و معنویت می فرموده است: « محال است کسی به درجه توحید و عرفان برسد و مقامات و کمالات توحیدی را پیدا نماید و قضیه ولایت بر او منکشف نگردد.
ایشان معتقد بوده اند که بزرگانی را که نامشان در کتب عرفان ثبت است؛ و آنها را واصل فانی می شمرند؛ و از اهل ولایت نبوده اند؛ بلکه از عامه به شمار می آیند؛ یا واصل نبوده اند و ادعای این معنی را می نموده اند، یا تحقیقاً ولایت را ادراک کرده اند؛ ولی بر حسب مصلحت زمانهای شدّت و حکام و سلاطین جور که از عامه بوده اند تقیه می کرده و ابراز نمی نموده اند. »
فرزند ایشان نقل می کند: ایشان خودش را برای این روز بزرگ آماده می کرد و بهترین لباسهایش را در آن روز می پوشید و ولیمه و شیرینی و میوه تهیه می کرد و از آشنایان و دوستان و قوم و خویش دعوت به عمل می آورد
از یکی از آنها می خواست تا خطبه رسول اعظم صلی الله علیه و آله و سلم را که در روز غدیر خم فرموده، با صدای بلند و گیرا قرائت نماید و این خطبه یکی از برجسته ترین و بهترین خطبه هاست، و یا می خواست مقداری از آن خطبه را که امکان دارد خوانده شود و نشاط و خوشحالی و ابتهاج و انبساط از ایشان ظاهر می شد و نکته های گوناگون و دلنشین و شیرین بسیار ایراد می فرمود و ادخال سرور و شادی بر دلهای حاظرین در مجلس عنایت می فرمود چه بسا نکته های کمیاب که از شعر و نثر که در حفظ داشت بیان می کرد.
غدیریه
این شعر را سید علی آقا قاضی بالبداهه سروده است و در شعر تخلص به «مسکین» کرده است:
آیت الله شیخ حسنعلی نجابت می فرمود: « آقای قاضی زمانی طالب مطلب خاصی بودند، اما آن چنان که می خواستند فتح باب برایشان حاصل نمی شد، از هر دری وارد می شدند نتیجه نمی گرفتند، تا اینکه برای برآورده شدن آن خواسته، قصیده بلند و بسیار عالی در مدح امیرالمؤمنین علی علیه السلام انشاء فرمودند و به تمام معنا در آن مطلب خاص که می خواستند فتح باب برایشان رخ داد. »
آیت الله حسن زاده آملی می نویسد: « جناب استاد ما علامه طباطبائی(ره) صاحب تفسیر قیّم و عظیم «المیزان» فرموده است که: « استاد ما مرحوم آقا سید علی قاضی حکایت کرد که کسی از جنّ پرسیده است ( و فرموده است شاید آن کس خود مرحوم قاضی بوده است ): طائفه جن به چه مذاهب اند؟
آن جن در جواب گفت: « طائفه جنّ مانند إنس دارای مذاهب گوناگون اند، جز اینکه "سنی" ندارند برای اینکه در میان ما کسانی هستند که در واقعه غدیر خم حضور داشتند و شاهد ماجرا بوده اند. »
و قاضی در عشق امام حسین علیه السلام تمام است و درس توحید را از او می آموزد. ببین خود از این بارگاه چه گوهرها ربوده است که می فرماید: « محال است انسانی به جز از راه سیدالشهداء(ع) به مقام توحید برسد. »
می گویند:« آیت الله قاضی شب های جمعه تا صبح در حرم سیدالشهداء(ع) می ایستاد و هیچ چیز نمی گفت، نه زیارتی و نه ... تنها تماشا می کرد. »
او شرابی از دست مولایش نوشیده که بدان پرده ها را شکافت و محرم در حریم حرم شد، می فرمود: « ابن فارض یک قصیده تائیه برای استادش گفته من هم یک قصیده تائیه نمره یک گفتم برای حضرت اباعبدالله الحسین که کارم را درست کرد و در غیب را به نحو اتم برایم باز کرد. »
و فتح باب آقای قاضی به دست حضرت اباعبدالله است و افتخار او تا آخر عمر، غلامی این خاندان است. در تمام آن سال ها آن چه او از امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل علیه السلام گرفته است تا به آن قله های منیع عرفان دست یابد برای ما معلوم نیست. تنها می گوید: « ثواب رفت و آمد بین حرم شریف حضرت اباعبدالله و حضرت اباالفضل از سعی بین صفا و مروه بیشتر است. »
آیت الله نجابت می گفت: « ایام زیارتی که می شود حالش دگرگون است آن قدر که اگر نتواند زیارت برود آرام ندارد به نحوی که خانواده ایشان می گویند وقت زیارتی شما دیوانه می شوید و به همین خاطر نمی گذارند در آن ایام در نجف بماند پولی برای خوراکش تهیه می کنند و او را روانه کربلای معلا می کنند و او پیاده به حرم می رود و پیاده برمی گردد. » کمتر کسی ایشان را در سواری های بین راه می بیند و کسی هم کنجکاوی نمی کند که این سید چگونه به کربلا می رود و برمی گردد. او به سوی مولایش با عشق بال و پر می گشاید و به پابوسی حریمش مشرف می شود. و می گویند: « آن جا در حریم دوست از کثرت ادب مانند چوب خشک می گردد. »
در خانه مجلس روضه هفتگی به پا می کند که عامه مردم در آن حضور دارند و خودش عقیده اش این است که: « من باید برای حضرت ابا عبدالله کار کنم، چه عالم باشم چه عامی. »
کفش های مردم را جلوی در جفت می کند. عده ای هم بر او خرده می گیرند که این آقا اهل علم است و این کوچک کردن خود اوست نباید از این کارها بکند، اما ایشان گوشش به این حرف ها بدهکار نیست. و اواخر عمر، آب را که می بیند بی اختیار اشک می ریزد و عجب ماجرای غریبی است این داستان عطش!
از آیت الله سید عبدالکریم کشمیری نقل شده که: « آقای قاضی تمام مکاشفه بود و در اواخر عمر بسیار لطیف و رقیق شده بود و با دیدن آب به یاد امام حسین علیه السلام می گریست. » کافی بود که شخصی که به منبر رود جمله اولش با « صلی الله علیک یا ابا عبدالله » شروع شود تا اشک های قاضی دیگر بند نیاید و تا آخر مجلس اصلاً نشنود که قصه می خوانند یا روضه!
برای تربت امام حسین علیه السلام آن قدر احترام قائل است که شبی تسبیح تربتش به زمین می افتد و چشم هایش دیگر قادر به یافتن آن نیست ترس آن که مبادا پاهایش را به طرف تربت دراز کند تا صبح نمی تواند بخوابد، امام حسین علیه السلام در آغاز راه دستگیری اش نموده و او تا آخر عمر شاکر آن نعمت است.
شریعت، تنها راه وصول به توحید
ایشان می گوید شریعت، راه وصول به حقایق عرفانی و توحیدی است و طریقت، باطن آن است و امام رضا علیه السلام اولین نفری است که طریقت را باطن شریعت اعلام کرد.
این مطلب را در نامه ای که به یکی از شاگردانش می نویسد، چنین بیان می کند: « ... و اگر در ارض مقدس قدری ماندید کما هوالمظنون؛ البته متوقع است که به فیوض عظیمه برسید. تمام اهل طریقت یا اغلب آن ها حسب خود را به امام رضا علیه السلام منتهی می سازند و حرفشان بر این است که در دولت هاشمیه که تقیه کم شد و اول تنفس شیعه بود، آن بزرگوار طریقت را که باطن شریعت است، راهنما شد و علناً به مسلمین رسانید که راه همین است و ظاهر آن است و آن مخصوص وجود امیرالمؤمنین و اولاد کرام او بود و فلان فلان خبر نداشتند، نامحرم بودند... »
می گویند که امام رضا علیه السلام سه حاجت را برای هر که اولین بار ایشان را زیارت می کند برآورده می سازند و آقای قاضی این نکته را به کسانی که سفر اولشان به مشهد است، تذکر می دهد، فرزند ایشان ضمن نقل این مطلب می فرمودند: من یک بار از خدمت ایشان سؤال نمودم، آیا خود حضرت عالی در اولین بار مشرف شدن به زیارت امام رضا علیه السلام تفضلی از آن امام بزرگوار مشاهده نموده اید یا نه؟ مرحوم والد با حالت خاص انگشتانشان را به نوک بینی من زد و مطالب پر معنی عرفانی را بیان نمود و بعد از سکوت و تفکر فرمود: « من زمانی که به زیارت ثامن الائمه امام رضا علیه السلام مشرف شدم، مبتلا به بیماری نقرس بودم، بطوری که راه رفتن برای من خیلی دشوار شده بود و با تکیه بر عصا می توانستم راه بروم . این بیماری به مدت ده سال امان راه رفتن را از من گرفته بود و نزدیک بود که زمین گیر شوم، هنگام ورود به این شهر مقدس، جهت استحمام و تعویض ضماد پا، به حرم رفتم، هنگام ضماد کشیدن دور جراحت، متوجه چیز سیاه رنگی مثل ذغال شدم و این همان چیزی بود که عامل اصلی درد پاها بود و جدایی آن باعث بهبودی می شد، پس پاهایم را تکان دادم و ملاحظه کردم که درد در پاهای من به هیچ وجه نیست و پاهایم سالم هستند و احتیاج نیست که با عصا راه بروم، خیلی خوشحال شدم و این را از توجه و کرامات امام رضا علیه السلام دانستم. »
مرحوم سید هاشم حداد می گفت: « در قیام و قعود، در تغییر از حالتی به حالت دیگر، خیلی کلمه یا صاحب الزمان را بر زبانشان جاری می کردند. » سال ها برای رسیدن به محضر آن دلارام زحمت کشیده است تا حس لطیف حضور در محضر آن زلال ترین را یافته و به لحظات وصل رسیده و مقام تشرف یافته است. اینک مولای او ظهور و غیبت ندارد که او همیشه در محضر مولا حاضر است و وقتی شاگردانش از او می پرسند آیا شما خدمت حضرت ولی عصر (عج) شرفیاب شده اید می گوید: « کور است چشمی که صبح از خواب بیدار شود و در اولین نظر نگاهش به امام زمان (عج) نیافتد. »
جواز حضورو ما از تشرفات آقای قاضی به محضر آن بزرگوار، خبر نداریم. اما گویی انس و قرابتی نزدیک با حضرت داشتند که شاگردانشان وقتی درخواست تشرف می کردند، اذکاری را به آنها تعلیم می دادند و موعد دیدار تعیین می کردند.
در ماجرایی که سید محمد حسن قاضی ( فرزند ایشان) نقل می کند می گوید: « روزی من پشت سر ایشان در حال حرکت بودم که شیخی آمد جلو ایشان را گرفت و گفت از کجا معلوم این حرف های تو راست باشد؟ من می خواهم از خود حضرت ولی عصر(عج) این ها را بشنوم و آیت الله قاضی تنها در جواب گفتند: خوب بیا برویم تا بشنوی!
در همان هنگام دیدم اثری از آثار شهر نیست و ما در بیابانی قدم می زنیم و از دور بلندی معلوم می شود که مردمان در حال رفت و آمد در آن جا هستند تا به آن جا نزدیک شدیم آن شیخ پشیمان شد و گفت نه من نمی خواهم، مرا برگردان! آقای قاضی گفت: تو خودت اصرار داشتی برویم و ببینیم! گفت: نه!. و ما برگشتیم و من دوباره دیدم در همان کوچه و همان شهر هستیم.» وقتی یکی از بزرگان طلب تشرف می کند و از آقای قاضی می خواهد که برای او هم اجازه ورود بگیرد، آیت الله قاضی در پاسخ به تندی او با خانواده اش اشاره می کنند و می فرمایند: « با آن اخلاق تند و رسیدن به این مرتبه و مقام؟! »
آن قدر نزدیک است که به اندرونی راه پیدا کرده، می گوید: « من آن عبارتی که حضرت هنگام ظهورشان می فرمایند و اصحاب پراکنده می شوند را می دانم. »
آری! حضرت به هنگام ظهور عبارتی به اصحاب می گویند که آنان پراکنده شده و به قدرت طیّ الارض در تمام عالم می گردند و جز مهدی(عج)، کسی را صاحب ولایت مطلقه نمی یابند و بر می گردند.
امام صادق علیه السلام می فرمود: « من آن را می دانم » و قاضی محرم آن راز شده است. می گوید: « حضرت زندگی طبیعی «عیشه طبیعیه» دارند. یعنی زندگی عادی و طبیعی،می پرسند چگونه؟ می گوید: دیگر این ها را از من نپرسید، می گوید از آیه کهیعص زمان ظهور حضرت را می شود درآورد و باز...
میخواهم شما را با مردی بزرگ از دنیای ادب و هنر اشنا کنم او کسی نیست به جز عطار نیشابوری .محمد ابو حامد ملقب به فرید الدین در حدود 540 هجری در نیشابوور به دنیا آمد و در سال 618 در قتل عام مغول به شهادت رسید . علت اصلی شهرت عطار آثار منظوم اوست مانند الهی نامه اسرار نامه جواهر نامه خسرو نامه شرح القلب مصیبت نامه منطق الطیر است .در این میان تذکره اولیا که تنها اثر منثور عطار به شمار میرودکه به دست ما رسیده است.مهمترین ویژگی آثار عطار آن است که برای هدایت و راهنمایی بشربه سوی حق و حقیقت نوشته شده است آن هم در روزگاری که بیشتر شاعران فکر و ذوق خود را برای مدح سلاطین یا برای تمسخر و سر گرمی به کار می بردند. عطار مسلمانی راستین و شیفته وجود پیامبر اکرم محمد (ص)بود.او مذهب اهل سنت داشت اما به امیر مومنان علی (ع)و به خاندان پاک او عاشقانه عشق میورزید.از همین روست که برای نوشتن تذکره اولیا به رسم تبرک از امام جعفر صادق (ع)شروع میکندوبه روایتی از امام محمد باقر (ع)نیز مجموعه گرانبهای خود رابه پایان میرساند.تذکره اولیا مجموعه ای از سرگذشتها کرامت ها اندیشه ها و سخنان 72تن ازعارفان بزرگ و اولیای بر گزیده الهی است.شاید این سرگذشت ها گاه اغراق آمیزبه نظر برسند و گاه به افسانه شبیه باشند.اما باید توجه کرد انچه در هر ماجرا اهمیت بیشتری دارد نوع کرامت یا حوادث خارق العاده نیست بلکه روح و جوهر عرفانی آن است.در واقع عارفان و صوفیانی که عطار شرح حال آنان را در این کتاب می آورد آیینه هایی برای دیدن حد پرواز و استعداد بی کران روح آدمی است.ما قصد داریم در این قسمت برای شما 7 داستان برگزیده از تذکره اولیا را بیان کنیم
قندیلی از نور
شرح احوال رابعه
رابعه دختر اسماعیل عدوی القیسی مشهور به ام الخیر بود .وی در سال 135قمری در بیت المقدس در گذشت.رابعه به معنی چهارمین است و چون دختر چهارم این خانواده بود این نام را بر او گذاشتند.پدر و مادر رابعه به قدری فقیر بودند که در شب تولد او جامه ای نداشتند تا او را در آن بپیچند قطره ای روغن نداشتند تا ناف نوزاد را با او چرب کنندو چراغی هم در خانه نبود. مادر رابعه از شوهرش خواست تا به خانه همسایه برود و چراغی بگیرد پدر رابعه با خود عهد کرده بود که هیچ وقت از مخلوق خدا چیزی نخواهد اما با دیدن اوضاع به در خانه همسایه رفت اما هر چه کرد نتوانست در را بکوبد و سر افکنده به خانه اش بازگشت و به همسر خود گفت که همسایه ها خواب بودند.مادر رابعه غمگین شد و پدر با دلی شکسته به خواب رفت.در خواب پیامبر اکرم (ص)را دید که به او فرمود ای مرد غمگین مباش.این دختر بانوی بزرگواری خواهد شدکه هفتاد هزار تن از امت من در شفاعت او خواهند بود!اکنون به خانه امیر بصره عیسی رادان برو و از قول من به آن بگو به آن نشان که هر شب صد صلوات بر من میفرستی و شبهای جمعه چهارصد صلوات این شب جمعه نظر خود را فراموش کرده ای و کفاره این گناه را به حامل پیغام من بده.وقتی پدر رابعه بیدار شد با چشم گریان ماجرای خواب خود را بر کاغذ نوشت و آن را به در خانه عیسی رادان برد و نامه را به کسی داد تا به امیر برساند امیره بصره نامه را خواند اشکهایش سرازیر شد و به شکرانه آن که پیامبر اکرم از او یاد کرده است و............ ......