اخلاق وافکار مولانا:
در اینجا سخن از پارسای عاشق پیشه و پاکباز ؛ مجذووب و سرانداز و سوخته بلخ است که سالها اسیر بی دلان بود و به برکت عشق ترک اختیار کرد و سوزش جان را نه از طریق کلام بلکه بوسیله نغمه های نی بگوش جهانیان رسانید؛ نوای بی نوایی سر داد و بلاجویان را به دنیای پرجاذبه و عطرانگیز عشق دعوت کرد و در گوش هوششان خواند که در این وادی مقدس ؛عقل ودانش را باعشق سودای برابری نیست.جلال الدین محمد مولوی ،جان باخته دلبسته محتشمی است که بی پروا جام جهان نما ی عشق را از محبوبی بنام شمسملک داد تبریز در دست گرفت و تا آخرین قطره آن را مشتاقانه نوشید و سپس گرم شد ،روحش بپرواز در آمد بروی بالهای گسترده آواهای دل انگیز موسیقی نشست وصلا در داد :
جان من کوره است و با آتش خوش است
کوره راه این یبس که خانه آتش است
خوش بسوز این خانه را ای شیر مست
خانه عاشق چنین اولی تر است
اوست که در عرصه الهام و اشراق پرو بال گشود مفهوم عشق را به شیوهای نظری و عملی برای صاحبدلان توجیه کرد وخواننده کنجکاو اشعارش را از محدود به نامحدود سیر داد او از خود واراسته و بروح ازلی پیوسته بود موج گرم و خروشان عشق پسر بهاء ولد صاحب تعینات خاص را پریشان و آشفته کرد خرقه و تسبیح رابسویی گذاشت و گفت:
آن شد که می نشستم چون زاهدان به خلوت
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه
منبعد با حریفان دور مدام دارم
در گوشه خرابات با زخمه چغانه
مولانا در لحظات و آنات شور و شیدایی که با عتراف خودش «رندان همه جمعند در این دیر مغانه» چه زیبا آتش سوزان را برابر دیدگان وارستگان بکمک کلمات موزون الهامی مجسم می کند بطوریکه خواننده صاحبدل لهیب این اسطر لاب اسرار حقایق را در جان عاشق پیش خود احساس می نماید شمس تبریزی که بود که چنین آتشی در تار و پود فقیه بلخ افروخته بود که وادارش کرد مانند چنگ . رباب مترنم شود و بگوید:
همچو پروانه شرر را نور دید
احمقانه در فتاد از جان برید
لیک شمع عشق آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنی است
او به عکس شمعهای آتشی است
می نماید آتش و جمله خوشی است
جلال الدین محمد مدیحه سرای صفا وفا وانسانیت توجیه تازه ظریف و دقیقی از عشق دارد که تا کنون در فرهنگنامه های دارالعلم جهانی عشق درباره آن چنین سخنی نیامده و توجیه نشده است مکالمه و مناظره عقل با عشق در دیوان کبیر و دیوان معرفت «مثنوی» بحث انگیز و خواندنی است مولانای عاشق بلاکشان صبور آتش خواری را در وادی عشق می طلبد و وارستگانی را دعوت می کند که در برابر ناملایمات ناشی از مهجوری و مشتاقی دامن تحمل و توکل از دست ندهد و سوز طلب را از بلا باز شناسد.
بیقراری نا آرامی جلال الدین محمد مولود حدت . شدت . غیرت و صداقت در عشق شمس اسیت که همه کاینات را دروجود معشوق می دید و خود را دیوانه عشق می دانست چه بسیار روزان و سرشبانی سرکشتگی و آشفتگیش را در سماع و پایکوبی می گذرانید واستمرار در چرخندگی بیانگر طبیعت نا آرامش بود ظاهر بیان قونیه می گفتند مدرس بلامنازع روم شرقی را از درد عشق دیوانه شده است .
مولانا با اینکه در سی و پنجمین بهار زندگیش بود عشق شمس کهنسال طوفانی در روح و جانش برانگیخت ولی جلاالدین محمد از این طوفان که چون نیزک یا شهاب تاقب در آسمان دلش جهید و سراسر پیکرش یکباره گرم کرد شادمان بود و رندانه می گفت :
من ذوق و نور شده ام این پیکر مجسم نیستم
برای درک عظمت منشور عرفان ویژه جلال الدین محمد که در آثارش پنهانست باید شناگر باد تجربه ای بود از دریاهای مواج و سهمگین دیوان کبیر شش دفتر مثنوی و رساله مافیه نهراسید و شناوری کرد تا صدفهای حامل درهای یتیم را فراچنگ آورد. بمراتب درین سیر و سلوک که هفت وادی یا هفت منزل و بقولی هفت خوان نصوف است توجهی نداشته فقط مداح عظمت و مقام و مرتب انسان و حضورش در کاینات بوده و معرفت صوفیانه را از خویشتن شناسی آغاز کرده و معتقد است هر سالک مومنی وقتیکه صفحات کتابی وجود تکوینی خود را با خلوص نیت مطالعه و محتوای آنرا بخوبی درک نمود بی شک پروردگار خود را بهتر شناخته است پس مفاتح عرفان جلال الدین محمد خود شناسی است .
اخلاق ،افکار وعقاید مولوی دریایی بس عطیم و پهناور است که در این گفتار بیش از یک قطره آن ر ا نمی توان ارائه داد،باید سالها در عرفان غور کرد تا توفیق درک مطالب اثر عظیم مولانا را به دست آورد و توانست پیرامون افکار او شرح و تعلیق نوشت.مولانا جلال الدین رومی یا مولانا محمد بلخی خراسانی در بیان اطوار عشق ، زبان خاص خود را دارد . مولانا دارای بیانی گرم و نغمانی خسته و در مقام بیان تحقیقات عرفانی مطالب را تنزل می دهد تا به فهم نزدیک شود و در عذوبت بیان و گرمی سخن آدمی را جذب می کند و شور و حالی خاص می بخشد.مولانا نیک آگاه بود که همه مظاهر جز اسطرلابهای ضعیفی که راه به سوی آفتاب الهی را نشان میدهند ،نیستند .اما اگر غباری بر نمی خاست و یا برگهای باغ به رقص در نمی آمد ند ،جنبش نسیم پنهان که جهان را زنده میدارد گچونه قابل رءیت می شد ؟هیچ چیز بیرون از این رقص نیست:
عالم همه مظهر تجلی حق است
مولوی مردی پخته و عارفی جامع و در عین شوریدگی دارای متانت و از لحاظ جامعیت و تبحر در علوم ادبی ،عربی و فارسی و احاطه به دواین شعرا و تسلط به حدیث و قران و علم کلام و تحصیل عرفان و تصوف به نحو عمیق ،و افزون بر همه فضائل دارای هوش و استعداد حیرت آور است مولانا عارف کاملی بود که با شمس الدین تبریزی بر سبیل اتفاق مواجه شد و آنچنان استعداد ذاتی ومقام و حال او مستعد از برای جهش و جذبه آماده از برای جرقه ای بود که خرمن وجود او را بسوزاند و تبدیل به شعله تابناک کرد .و چه بسا نزد مولانا نیز حقایقی بود که شمس بعد از انقلاب احوال دوست ومرید حود می توانست از آن تاثیر پذیرد .
زهی خورشید بی پایان که ذراتت سخن گویان
تو نور ذات الهی ،تو الهی ،نمی دانم
آنچه را مولوی می ستاید ،تنها خورشید درخشان وفیض بخش نیست ،بلکه آن نور مشفقی است که ثمره به بار می آورد و عالم را سرشار می سازد.
نردبان روحانی:
مولوی حیات را حرکت بی وقفه به سوی تعالی می داند .استکمال تمامی آفرینش از فروترین تظاهر تا برترین تجلی ،و سیر تکاملی فرد ،هردو را می توان در رتو این نور لحاظ کرد.نردبانی که انسان را رو به آسمان می برد پیر راشد در مراحل منظم ،مرد سفر را به سوی حقایق عالی تر ارشاد می کندتا آنکه درهای حق گشوده می شود و دیگر در عشق نیاز به نردبان نیست ،سماع نیز نردبانی به سوی آسمان است سلامت نفس و صفا وصمیمیت دمیدن حیات و روحیه نشاط وامید در ارواح و نفوس از خواص بارز مولاناست.
روحیه مریدداری و جلب نفوس و تزریق عبودیت نسبت به او در مریدان در روح بلند آن رادمرد وجود نداشته است .مطالعه آثار مولانا و پژوهش در افکار او از موجبات عدم ابتلاء انسانها به الحاد و بد آموزی و سبب درک مبانی و عقاید دینی و ارجاع نفوس به توحید و ایجاد شوق در پی گیری مباحث اصول وعقاید است.او در نتزل دادن مبانی صعب عرفانی و القاء آن به صاحبان ذوق بی اندازه ماهر و موفق بوده است و در کلمات او شطحیات دیده نمی شود.مولانا در جنب بیان حقایق با بیانی جذاب به ادبیات فارسی خدمت وصف ناپذیر کرده است .
تواضع و مردم آمیزی مولانا در میان بازاریان و بازرگانان و حتی رنود عیاران شهر هم علاقه مندان بسیار برای او فراهم آورده بود.وی که در موکب مریدان خاص و طالب علمان مشتاق با هیبت و جلال عالمانه به محل درس یا وعظ میرفت در کوی وبازار با شرم وفروتنی انسانی حرکت می کرد ،با طبقات گونه گون مردم از مسلمان ونصارا ،سلوک دوستانه داشت .عبوس رویی زهد فروشان وخودنگری عالم نمایان بین او وکسانی که مجذوب احوال و اقوالش می شدند فاصله به وجود نمی آورد .در برخورد با آنها تواضع میکرد ،به دکان آنها می رفت ،دعوت آنها را می پذیرفت ،واز عیادت بیمارانشان غافل نمی ماند .حتی از صحبت رندان وعیاران هم عار نداشت و نسبت به نصارای شهر نیز با لطف و رفق برخورد می کرد و به کشیشان آنها تواضع می کرد و اگر گه گاه با طنز ومزاح سر بسرشان می گذاشت ناظر به تحقیر آنها نبود نظر به تنبیه و ارشاد آنها داشت.
از کثرت مریدان زیاده مغرور نمی شد و اگر از تحسین و تملق آنها لذت می برد ، از اینکه آن گونه سخنان را در حق خود باور کند پرهیز داشت و اگر گه گاه سخنانش از دعوی خالی به نظر نمی آمد ناظر به تقریر حال اولیا بود ،در مورد خود چنان دعویها را جدی نمی گرفت .با این مریدان ،هرگز از روی ترفع و استعلا سخن نمی گفت ،نسبت به آنها مهر و دوستی بی شائبه می ورزید و از تحقیر و ایذای آنها ، که رسم بعضی مشایخ عصر بود ،خودداری داشت.در خلوت و جلوت به سوالهاشان جوابهای ساده ،روشنگر وعاری از ابهام می داد .آنها را در مقابل تجاوز و تعدی ظالمان حمایت می کرد ، در مواردی که خطاهاشان خشم ارباب قدرت را بیش از د استحقاق بی می انگیخت از آنها شفاعت می نمود .درباره آنها هر جا ضرورت می دید نامه توصیه به ارباب می نوشت و هر جا میان آنها با عمال سلطان مشکلی پیش می آمد در رفع آن اهتمام و عنایت خاص می ورزید. او هیچ اصراری در جلب عوام نداشت ،خواص شهر هم مثل عوام مجذوب او می شدند و در بین طبقات امرا و اعیان هم مثل طبقات محترقه و اصناف دوستداران بسیار داشت .در عبور از کوی وبازار حتی منسوبان درگاه سلطان وقار و استغنای محجوبانه او را با نظر توفیر می دیدند و در ادای احترام به وی از مریدان و طالب علمانی که در رکابش حرکت می کردند واپس نمی ماندند .در تمام مسیر او هر کس فتوایی شرعی می خواست ،هر کس مشکلی در شریعت یا طریقت برایش پیش می آمد ،وحتی هر کس مورد تعقیب یا آزار حاکمی یا ظالمی بود عنان او را می گرفت ،از او سوال می کرد ، با او می گفت و می شنید ،و از او یاری وراهنمائی می جست .
معهذا خار اندیشه ای مبهم و نامحسوس این غرو ر وناخرسندی او را منغض می کرد .بیحاصلی علم ،بیحاصلی جاه فقیهانه و بی حاصلی شهرت عام هر روز بیش از پیش در خاطرش روشن می شد .درس ،فتوا و تمام آنچه وی آن را به قول مریدان برای نیل به اکملیت جستجو کرده بود هر روز بیش از پیش نمود سراب ونقش بر آب به نظرش می رسید .کدامیک از اینها بودکه انسان را از حقیقت ،از انسانیت و از خدا دور نمی ساخت ؟
با این مایه شهرت و این اندازه حیثیت انسان می توانست قاضی و حاکم شود،مستوفی و کاتب شود ،والی ووزیر شود ،در اموال یتیمان و املاک محرومان به هر بهانه ای تصرف نماید ،اوقاف و وصایا و حسبت و مظالم را قبضه کند ،امابا آنچه از این همه برایش حاصل میشد جز آنکه هر روز بیش از پیش در حیات بهیمی مستغرق گردد و هر روز بیش از پیش از حقیقت انسانی ،از کمال نفس و از راه خدا فاصله پیدا کند چه حاصل دیگر عایدش میشد. به اعتقاد وی تا آنجا که سلوک روحانی سیر الی الله بود ضرورت پیروی از شریعت را از سالک را از هر گونه بدعتگرایی و انحراف پذیری باز می داشت .مولانا که هر گونه تجاوز و عدول از احکام شریعت را در این سلوک از جانب سالک موجب ضلال و در خور تقبیح می دانست رعایت این احکام را نه فقط لازمه تسلیم به حکم حق بلکه در عین حال متضمن مصلحت خلق نیز تلقی می کرد .از جمله یک جا که برای علمای اهل دیانات به تقریر علل غایی اجکام شریعت می پرداخت خاطر نشان کرد که ایمان ناظر به تطهیراز شرک بود،نماز توجه به تنزیه از کبر ،زکات برای تسبیب رزق منظور شد،جنانکه هدف از منکر به جهت تقویت دین بود،امر به معروف به رعایت مصلحت عام بود و نهی از منکر به جهت بازداشت بی خردان از نارواییها ضرورت داشت.بدین گونه حکم شریعت را هم مشتمل بر ضرورت و هم متضمن مصلت نشان می داد ..
جوانی مولانا:
پس از مرگ بهاءالدین ولد، جلالالدین محمدکه درآن هنگام بیست و چهار سال داشت بنا به وصیت پدرش و یا به خواهش سلطان علاءالدین کیقباد بر جای پدر بر مسند ارشاد بنشست و متصدی شغل فتوی و امور شریعت گردید. یکسال بعدبرهانالدین محقق ترمذی که از مریدان پدرش بود به وی پیوست. جلالالدین دست ارادت به وی داد و اسرار تصوف وعرفان را ازاوفرا گرفت. سپس اشارت اوبه جانب شام وحلب عزیمت کردتا در علوم ظاهر ممارست نماید. گویند که برهانالدین به حلب رفت وبه تعلیم علوم ظاهر پرداخت و در مدرسه حلاویه مشغول تحصیل شد. در آن هنگام تدریس آن مدرسه بر عهده کمالالدین ابوالقاسم عمربن احمد معروف به ابنالعدیم قرار داشت و چون کمالالدین از فقهای مذهبی حنفی بودناچاربایستی مولانا درنزد او به تحصیل فقه آن مذهب مشغول شده باشد. پس از مدتی تحصیل در حلب مولانا سفردمشق کردواز چهار تا هفت سال در آن ناحیه اقامت داشت و به اندوختن علم ودانش مشغول بودوهمه علوماسلامی زمان خودرا فرا گرفت. مولانادرهمین شهربهخدمت شیخ محییالدین محمدبن علی معروف به ابنالعربی (560ـ638)که ازبزرگان صوفیه اسلام وصاحب کتاب معروف فصوصالحکم است رسید. ظاهرا توقف مولانا در دمشق بیش از چار سال به طول نیانجامیده است، زیرا وی در هنگام مرگ برهانالدین محقق ترمذی که در سال 638 روی داده در حلب حضور داشته است.
مولانا پس از گذراندن مدتی درحلب وشام که گویامجموع آن به هفت سال نمیرسد به اقامتگاه خود، قونیه رهسپار شد. چون بهشهرقیصریه رسیدصاحب شمسالدین اصفهانیمیخواست که مولانارابه خانه خودبرداماسید برهانالدین ترمذی که همراه او بود نپذیرفت و گفت سنت مولای بزرگ آن بوده که در سفرهای خود، در مدرسه منزل میکرده است.
سیدبرهانالدیندرقیصریه درگذشت وصاحب شمسالدین اصفهانی مولاناراازاین حادثه آگاه ساخت ووی به قیصریه رفت و کتب و مرده ریگ او را بر گرفت و بعضی را به یادگار به صاحب اصفهانی داد و به قونیه باز آمد.
پس ازمرگ سیدبرهانالدین مولانا بالاستقلال برمسندارشادو تدریس بنشست و از 638 تا 642 هجری که قریب پنج سال میشود به سنت پدر و نیاکان خود به تدریس علم فقه و علوم دین میپرداخت.
..
اوضاع اجتماع و حکومت در دوره مولانا
مولانا در عصر سلطان محمد خوارزمشاه به دنیا آمد . خوارزمشاه در سال 3(-602ق) موطن جلال الدین را که در تصرف غوریان بود تسخیر کرد .مولوی خود در اشعارش ،آنجا که کوشیده است شرح دهد که هجران چگونه او را غرقه در خون ساخته است ...به خونریزی جنگ میان خوارزمشاهیان و غوریان اشاره می کند. در آن هنگام که خداوندگار خاندان بهاء ولد هفت ساله شد (611-604) خراسان وماوراء النهر از بلخ تا سمرقند و از خوارزم تا نیشابور عرصه کروفر سلطان محمد خوارزم شاه بود .ایلک خان در ماوراءالنهر وشنسبیان در ولایت غور با اعتلای او محکوم به انقراض شدند.اتابکان در عراق و فارس در مقابل قدرت وی سر تسلیم فر.د آوردند .در قلمرو زبان فارسی که از کاشغر تا شیراز و از خوارزم تا همدان و ان سو تر امتداد داشت جز محروسه سلجوقیان روم تقریباً هیچ جا از نفوذ فزاینده او بر کنار نمانده بود . حتی خلیفه بغداد الناصرین الله برای آنکه از تهدید وی در امان ماند ناچار شد دایم پنهان و آشکار بر ضد او به تجریک و توطئه بپردازد . توسعه روز افزون قلمرو او خشونت و استبدادش را همراه ترکان و خوارزمیانش همه جا برد.
یک لشکر کشی او بر ضد خلیفه تا همدان و حتی تا نواحی مجاور قلمرو بغداد پیش رفت فقط حوادث نا بیوسیده و حساب نشده اورا به عقب نشینی واداشت .لشکر کشی های دیگرش در ماوراء النهر وترکستان در اندک مدت تمام ماوراءالنهر وترکستان در اندک مدت تمام اوراءالنهر و ترکستان را تا آنجا که به سرزمین تاتار می پیوست مقهور قدرت فزاینده او کرد .قدرت او در تمام این ولایات مخرب ومخوف بود و ترکان فنقلی که خویشان مادرش بودند ستیزه خویی وبی رحمی و جنگاوری خود را پشتیبان آن کرده بودند .مادرش ترکان خاتون ،ملکه مخوف خوارزمیان ،این فرزند مستبد اما عشرتجوی ووحشی خوی خویش را همچون بازیچه یی در دست خود می گردانید .خاندان خوارزمشاه در طی چندین نسل فرمانروایی ،خوارزم و توابع را که از جانب سلجوقیان بزرگ به آنها واگذار شده بود به یک قدرت بزرگ تبدیل کرده بود نیای قدیم خاندان قطب الدین طشت دار سنجر که خوارزم را به عنوان اقطاع به دست آورده بود ،برده ایی ترک بود و در دستگاه سلجوقیان خدمات خود را از مراتب بسیار نازل آغاز کرده بود .در مدت چند نسل اجداد جنگجوی سلطان اقطاع کوچک این نیای بی نام و نشان را توسعه تمام بخشیدند و قبل از سلطان محمد پدرش علاءالدین تکش قدرت پرورندگان خود ـسلجوقیان ـرا در خراسان و عراق پایان داده بود .خود شاه با پادشاه غور و پادشاه سمرقند جنگیده بود.حتی با قراختائیان که یک چند حامی و متحد خود وپدرش در مقابل غوریان بودند نیز کارش به جنگ کشیده بود.
تختگاه او محل نشو ونمای فرقه های گوناگون ومهد پیدایش مذاهب متنازع بود. معتزله که اهل تنزیه بودند در یک گوشه این قلمرو وسیع با کرامیه که اهل تجسیم بودند در گوشه دیگر ،دایم درگیری داشتند .صوفیه هم بازارشان گرم بود و از جمله در بین آنها پیروان شیخ کبری نفوذشان در بین عامه موجب توهم و نا خرسندی سلطان بود .اشعریان که به علت اشتغال به ریزه کاریهای مباحث مربوط به الهیات کلام به عنوان فلاسفه خوانده می شدند هم نزد معتزله و کرامیه و هم نزد اکثریت اهل سنت که در این نواحی غالباًحنفی مذهب بودند و همچنین نزد صوفیه نیز که طرح این گونه مسائل را در مباحث الهی مایه بروز شک و گمراهی تلقی می کردند مورد انتقاد شدید بودند .وعاظ صوفی و فقهای حنفی که متکلمان اشعری و ائمه معتزلی را موجب انحراف و تشویش اذهان عام می دیدند از علاقه ای که سلطان به چنین مباحثی نشان میداد نا خرسند بودند و گه گاه به تصریح یا کنایه نا خرسندی خود را آشکار می کردند.
دربار سلطان عرصه بازیهای سیاسی قدرتجویان لشکری از یک سو و صحنه رقابت ارباب مذاهب کلامی از سوی دیگر بود .در زمان نیاکان او وجود این منازعات بین روسای عوام در دسته بندی های سیاسی هم تاثیر گذاشته بود چنانکه خوارزمشاهان نخستین ظاهراً کوشیده بودند از طریق وصلت با خانواده های متنفذ مذهبی احساسات عوام را پشتیبان خود سازند ونسبت خویشی که بعدها بین خاندان بهاء ولد با سلاله خوارزمشاهیان ادعا شد ظاهراً از همین طریق بوجود آمده بود .با آنکه صحت این ادعا هرگز ازلحاظ تاریخ مسلم نشد احتمال آنکه کثرت مریدان بهاءولد ؛موجب توهم سلطان و داعی الزام غیر مستقیم او به ترک قلمرو سلطان شده باشد هست .
معهذا غیر از سلطان تعدادی از فقها ئ قضات و حکام ولایات هم ؛ به سبب طعنهایی که بهاءولد در مجالس خویش در حق آنها اظهار می کرد بدون شک در تهیه موجبات نارضایتی او از اقامت در قلمرو سلطان عامل موثر بود.
در قلمرو سلطان محمد خوارزمشاه که بلخ هم کوته زمانی قبل از ولادت خداوندگار به آن پیوسته بود (603) تعداد واعظان بسیار بود .و بهاءولد از واعظانی بود که از ارتباط با حکام و فرمانروایان عصر ترفع می ورزید و حتی قرابت سببی را که بر موجب بعضی از روایات با خاندان سلطان داشت _اگر داشت-وسیله ای برای تقرب به سلطان نمی کرد .از سلطان به سبب گرایشهای فلسفی وی ناخرسند بود .فلسفه بدان سبب که با چون و چرا سر وکار داشت با ایمان که تسلیم و قبول را الزام می کرد مغایر می دید .لشکر کشی سلطان بر ضد خلیفه بغداد بی اعتنایی او در حق شیخ الشیوخ شهاب الدین عمر سهروردی که از جانب خلیفه به سفارت نزد او آمده بود ؛ و اقدام او به قتل شیخ الشیوخ شهاب الدین عمر سهروردی که از جانب خلیفه به سفارت نزد او آمده بود ؛ و اقدام او به قتل شیخ مجد الدین بغدادی صوفی محبوب خوارزم که حتی مادر سلطان را ناخرسند کرد ؛ در نظر وی انعکاس همین مشرب فلسفی و بی اعتقادی او در حق اهل زهد و طریقت بود . در آن زمان بلخ یکی از مراکز علمی اسلامی بود .این شهر باستانی در دوره پیدایش تصوف شرق سهم مهمی را ایفا کرده ،موطن بسیاری از علمای مسلمان در نخستین سده های هجری بوده است .ازآنجائیکه این شهر پیش از این مرکز آیین بودا بوده است احتمال دارد ساکنانش _یا جوش_واسطه انتقال پاره ای از عقاید بودایی که در افکار صوفیان اولیه منعکس است قرار گرفته باشد:مگر ابراهیم بن ادهم ((شاهزاده فقیر روحانی))از ساکنان پاکژاد بلخ نبوده که داستان تغییر کیش او در هیأت افسانه بودا نقل شده است ؟
فخر الدین رازی فیلسوف و مفسر قرآن که نزد محمد خوارزمشاه محبوبیتی عظیم داشت ،در دوران کودکی جلال الدین یکی از علمای عمده شهر بود.گفته می شد که او حکمران را علیه صوفیان تحریک کرد و سبب شد که مجد الدین عراقی عارف را در آمودریا (سبیحون)غرق کنند (616ق/1219م)بهاءالدین ولد نیز همان گونه که از نوشته هایش بر می آید ظاهراً با فخرالدین رازی مناسبات دوستانه نداشته است:این متکلم الهی پرهیزگار و عارف که (..از کثرت تجلیات جلالی ،مزاج مبارکش تند و باهیبت شده بود...)قلباً با فلسفه و نزدیکی معقولات با دین مخالف بود این نگرش را که پیش از این ،در یک سده قبل ،در اشعار سنایی آشکارگشته بود ، جلال الدین هم به ارث برد . دوستش شمس الدین رازی را ((کافر سرخ))می خواند ،این طرز فکر را قویتر ساخت .نیم سده بعد از مرگ رازی مولانا جلال الدین از سرودن این بیت پرهیز نکرد که:
اندر این بحث ار خرد ره بین بدی
فخر رازی راز دار دین بدی
به هر تقدیر تعریض و انتقاد بهاءولد در حق فخر رازی(تعرضهای گزنده وانتقادهای تندی که او در مجالس وعظ از فخررازی و حامیان تاجدار او می کرد البته خصومت انان را بر می انگیخت) و اصحاب وی شامل سرزنش سلطان در حمایت آنها نیز بود .از این رو مخالفان از ناخرسندیی که سلطان از وی داشت استفاده کردند و با انواع تحریک و ایذا ؛زندگی در بلخ ؛ در وخش ؛در سمرقند و تقریباً در سراسر قلمرو سلطان را برای وی دشوار کردند.بدین سان توقف او در قلمرو سلطان موجب خطر و خروج وی را از بلخ و خوارزم متضمن مصلحت ملک نشان دادنددر آن زمان تهدید مغولان در آسیای مرکزی احساس می شده است خوارزمشاه خود با کتن چند تاجر مغول مهلک ترین نقش را در داستان غم انگیزی که در خلال سالهای بعد ،به تمام خاور نزدیک .و دور کشیده شد ،بازی کرد .دلایل سفر بهاءالدین به سرزمینهای بیگانه هر چه بود او همراه مریدانش (که سپهسالار ،تعداد سان را 300نفر می گوید)در زمانی که مغولان شهر را غارت کردند ،از موطن خود بسیار فاصله گرفته بودند.بلخ در سال 617ق/1220م به ویرانه هایی بدل شد و هزاران نفر به قتل رسیدند .
چون تو در بلخی روان شو سوی بغداد ای پدر
تا به هردم دورتر باشی ز مرو و ازهری
مقارن این احوال قلمرو سلطان خاصه در حدود سمرقند و بخارا و نواحی مجاور سیحون بشدت دستخوش تزلزل و بی ثباتی وبود .از وقتی قراختائیان و سلطان سمرقند ؛قدرت و نفوذ خود را در این نواحی از دست داده بودند .اهالی بسیاری از شهرهای آن حدود به الزام عمال خوارزم شاه شهر ودیار خود را رها کرده بودند و خانه های خود را به دست ویرانی سپرده بودند.در چنین احوالی شایعه احتمال یا احساس قریب الوقوع یک هجوم مخرب و خونین از جانب اقوام تاتار اذهان عامه را به شدت مظطرب می کرد .بهاءولد که سالها در اکثر بلاد ماوراءالنهر و ترکستان شاهد ناخرسندی عامه از غلبه مهاجمان بود و سقوط آن بلاد را در مقابل هجوم احتمالی تاتار امری محقق می یافت خروج از قلمرو خوارزمشاه را برای خود و یاران مقرون به مصلحت و موجب نیل به امنیت تلقی می کرد .در آن ایام بلخ یکی از چهار شهر بزرگ خراسان محسوب می شد که مثل سه شهر دیگر آن مرو و هرات و نیشابور بارها تختگاه فرمانروایان ولایت گشته بود .با آنکه طی نیم قرن در آن ایام ؛ معروض ویرانیهای بسیار شده بود در این سالها هنوز از بهترین شهرهای خراسان و آبادترین پرآوازه ترین آنها به شمار می آمد غله آن چندان زیاد بود که از آنجا به تمام خراسان و حتی خوارزم غله می بردند .مساجد و خانقاهها ی متعدد در انجا جلب نظر می کرد .مجالس وعظ وحدیث در آنجا رونق داشت وشهر به سبب کثرت مدارس و علما وزهاد ((قبة الاسلام ))خوانده می شد .از وقتی بلخ به دست غوریان افتاد و سپس به قلمرو خوارزمشاهیان الحاق گشت شدت این تحریکات عامل عمده ای در ناخرسندی بهاء ولد از این زاد بوم دیرینه نیاکان خویش بود.در قلمرو خوارزمشاه که مولانا آن راپشت سر گذاشت همه جا از جنگ سخن در میان بود .از جنگهای سلطان با ختائیان ،از جنگهای سلطان با خلیفه و از جنگهای سلطان در بلاد ترک و کاشغر .تختها می لرزید و سلاله هایی فرمانروایی منقرض میگشت .آوازه هجوم قریب الوقوع تاتار همه جا وحشت می پراکند و شبح خان جهانگشای از افقهای دور دست شرق پیش می آمد و رفته رفته خوازمشاه جنگجوی مهیب را هم به وحشت می انداخت .از وقی غلبه بر گور خان ختایی (607)قلمرو وی را با سرزمینهای تحت فرمان چگیز خان مغول همسایه کرده بود وحشت از این طوایف وحشی و کافر در اذهان عا مه خلق خاصه در نواحی شرقی ماوراء النهر احساس می شد .حتی در نیشابور که از غریبترین ولایات خراسا ن محسوب میشد در این اوقات دلنگرانی های پیش از وقت بود که بعدها از جانب مدعیان اشراف بر آینده به صورت یک پیشگوئی شاعرانه به وجود آمد و به سالها ی قبل از وقوع حادثه منسوب گشت.آوازه خا ن جهانگشای ،چنگیز خان مغول تمام ماوراءالنهر وخراسان را به طور مبهم و مرموزی در آن ایام غرق وحشت می داشت . جنگهای خوارزمشاه هم تمام ترکستان وماوراءالنهر را در آن ایام در خون و وحشت فرو می برد .مدتها بعد جاده ها آکنده از خون وغبار بود و سواران ترک و تاجیک مانند اشباح سرگردان در میانه این خون وغبار دایم جابه جا می شدند.خشم وناخرسندی که مردم اطراف از همه جا از خوارزمیان غارتگر و ناپروای سلطان داشتند از نفرت و وحشتی که آوازه حرکت تاتار یا وصول طلایه مغول به نواحی مجاور به ایشان القا میکرد کمتر نبود .این جنگجویان سلطانی که بیشتر ترکان فنقلی واز منسوبان مادر سلطان بودند در کرو فر دایم خویش ، کوله بار ها و فتراکهاشان همواره از ذخیره ناچیز سیاه چادر ها ی بین راه یا پس انداز محقر آنها در جاده ها و حوالی مرزها آؤامس روستاها ، امنیت شهر ها و حتی آرامش شبانان بیابانها را به شدت متزلزل می ساخت .تمام قلمرو سلطان طی سالها تاخت وتاز خوارزمیان و ترکان فنقلی در چنگال بیرحمی و نا امنی و جنگ و غارت دست وپا میزد . در خوارزم نفوذ ترکان خاتون مادر سلطان و مداخله دایم اودر کارها مردم را دستخوش تعدی ترکان فنقلی می داشت .خود سلطان جنون جنگ داشت و جز جنگ که هوس شخصی او بود تقریبا تمام کارهای ملک را به دست مادرش ترکان خاتون و اطرافیان نا لایق سپرده بود . در سالهایی که خانواده بهاء ولد به سبب ناخرسندی از سلطان خوارزم یا به ضرورت تشویش از هجوم تاتار ،در دنبال خروج از خراسان مراحل یک مهاجرت ناگزیر را در نواحی شام وروم طی می کرد خانواده سلطان خوارزم هم سالهای محنت و اضطراب دشواری را پشت سر می گذاشت .
علاء الدین محمد خوارزمشاه بزرگ و سلطان مقتر عصر آخر ین سالهای سلطنت پرماجرای خویش را در کشمکش روحی بین حالتی از جنگبارگی لجاجت آمیز و جنگ ترسی بیمارگونه و مالیخولیایی سر میکرد.بیست ویک سال فرمانرایی او از مرده ریگ پدرش علاء الدین تکش تدریجا یک امپراطوری فوق العاده وسیع را بوجود آورد پس از او پسرش جلال الدین مینکبرنی که برای نجات ملک از دست رفته پدرش طی سالها همچنان دربدر با مغول میجنگید موفق به اعاده سلطنت از دست رفته نشد .عادت به عیش ومستی او را از تامل در کارها مانع می امد .بدین سان از سی سال جنگهای او وپدرش جز بدبختی پدر و قتل یا درویشی پسر چیزی حاصل نشد .دروازه روم هم که با شکست یاسی چمن بر روی خوارزمشاه بسته ماند بر روی واعظ بلخ که با حسرت قلمرو پادشاه خوارزم را ترک کرده بودگشوده ماند .در همان اوقات که خوارزمشاه جوان در آنسوی مرزهای روم طعمه گرگ شد یا به درویشی گمنام تبدیل گشت مولانای جوان که او هم مثل شاهزاده خوارزم جلال الدین خوانده می شد ، در دنبال مرگ پدر در تمام قلمرو روم به عنوان مفتی و واعظ نام آوری مورد تعظیم و قبول عام واقع بود و بعدها نیز که طریقه صوفیه را پیش گرفت درویشی پر آوازه شد ووقتی سلاله سلطان محمد خوارزم شاه در غبار حوادث ایام محو شد سلاله بهاء ولد در روشنی تاریخ با چهره نورانی مجال جلوه یافت.
زادگاه مولانا:
جلالالدین محمد درششم ربیعالاول سال604 هجری درشهربلخ تولد یافت. سبب شهرت او به رومی ومولانای روم، طول اقامتش و وفاتش درشهرقونیه ازبلاد روم بوده است. بنابه نوشته تذکرهنویسان وی درهنگامی که پدرش بهاءالدین از بلخ هجرت میکرد پنجساله بود. اگر تاریخ عزیمت بهاءالدین رااز بلخ در سال 617 هجری بدانیم، سن جلالالدین محمد درآن هنگام قریب سیزده سال بوده است. جلالالدین در بین راه در نیشابور به خدمت شیخ عطار رسید و مدت کوتاهی درک محضر آن عارف بزرگ را کرد.
چون بهاءالدین به بغدادرسیدبیش ازسه روزدرآن شهراقامت نکرد و روز چهارم بار سفر به عزم زیارت بیتاللهالحرام بر بست. پس از بازگشت ازخانه خدا به سوی شام روان شد و مدت نامعلومی درآن نواحی بسر برد و سپس به ارزنجان رفت. ملک ارزنجان آن زمان امیری ازخاندان منکوجک بودوفخرالدین بهرامشاهنام داشت، واو همان پادشاهی است حکیم نظامی گنجوی کتاب مخزنالاسرار را به نام وی به نظم آورده است. مدت توقف مولانا در ارزنجان قریب یکسال بود.
بازبه قول افلاکی، جلالالدین محمددرهفده سالگی درشهرلارنده بهامرپدر، گوهرخاتون دخترخواجه لالای سمرقندی را که مردی محترم و معتبر بود به زنی گرفت و این واقعه بایستی در سال 622 هجری اتفاق افتاده باشد و بهاءالدین محمد به سلطان ولد و علاءالدین محمد دو پسر مولانا از این زن تولد یافتهاند.
مولانا و خانواده او
مولانا جلال الدین محمد مولوی در سال 604 روز ششم ریبع الاول هجری قمری متولد شد.هر چند او در اثر خود فیه مافیه اشاره به زمان پیش تری می کند ؛ یعنی در مقام شاهدی عینی از محاصره و فتح سمرقند به دست خوارزمشاه سخن می گوید .در شهر بلخ زادگاه او بود و خانه آنها مثل یک معبد کهنه آکنده از روح ،انباشته از فرشته سر شار از تقدس بود .کودک خاندان خطیبان محمد نام داشت اما در خانه با محبت و علاقه ای آمیخته به تکریم و اعتقاد او را جلال الدین می خواندند –جلال الدین محمد .پدرش بهاء ولد که یک خطیب بزرگ بلخ ویک واعظ و مدرس پر آوازه بود از روی دوستی و بزرگی او را ((خداوندگار)) می خواند خداوندگار برای او همه امیدها و تمام آرزوهایش را تجسم می داد .با آنکه از یک زن دیگر ـدختر قاضی شرف – پسری بزرگتر به نام حسین داشت ،به این کودک نو رسیده که مادرش مومنه خاتون از خاندان فقیهان وسادات سرخس بود ـ ودر خانه بی بی علوی نام داشت- به چشم دیگری می دید.خداوندگار خردسال برای بهاءولد که در این سالها از تمام دردهای کلانسالی رنج می برد عبارت از تجسم جمیع شادیها و آرزوها بود .سایر اهل خانه هم مثل خطیب سالخورده بلخ ،به این کودک هشیار ،اندیشه ور و نرم و نزار با دیده علاقه می نگریستند .حتی خاتون مهیمنه مادربهاء ولد که در خانه ((مامی)) خوانده می شد و زنی تند خوی،بد زبان وناسازگار بود ،در مورد این نواده خردسال نازک اندام و خوش زبان نفرت وکینه ای که نسبت به مادر او داشت از یاد می برد. شوق پرواز در ماورای ابرها از نخستین سالهای کودکی در خاطر این کودک خاندان خطیبان شکفته بود .عروج روحانی او از همان سالهای کودکی آغاز شد –از پرواز در دنیای فرشته ها ،دنیای ارواح ،و دنیای ستاره ها که سالهای کودکی او را گرم وشاداب و پر جاذبه می کرد . در آن سالها رؤیاهایی که جان کودک را تا آستانه عرش خدا عروج می داد ،چشمهای کنجکاوش را در نوری وصف ناپذیر که اندام اثیری فرشتگان را در هاله خیره کننده ای غرق می کرد می گشود .بر روی درختهای در شکوفه نشسته خانه فرشته ها را به صورت گلهای خندان می دید . در پرواز پروانه های بی آرام که بر فراز سبزه های مواج باغچه یکدیگر را دنبال می کردند آنچه را بزرگترها در خانه به نام روح می خواندند به صورت ستاره های از آسمان چکیده می یافت .فرشته ها ،که از ستاره ها پائین می مدند با روحها که در اطراف خانه بودند از بام خانه به آسمان بالا می رفتند طی روزها وشبها با نجوایی که در گوش او می کردند او را برای سرنوشت عالی خویش ،پرواز به آسمانها ،آماده می کردند –پرواز به سوی خدا .
سلام
ازابراهیم ادهم نقل شده که وقتی چند نفر از ابدال بر من مهمان شدند، به ایشان گفتم
مرا وصیّت بالغه فرمائید تا از خدا بترسم چنانچه شما از خدا ترس دارید.
گفتند: تو را شش چیز یاد می دهیم.
اول آنکه
کسی که بسیار شد کلامش پس طمع نکند در رقّت قلب خود.
دوم
کسی که بسیار شد خواب او پس طمع نداشته باشد در بیداری شب و قیام در لیل.
سوم
کسی که آمیزش او با مردم بسیار شد پس طمع نکند در حلاوت عبادت.
چهارم
کسی که اختیار کرد ظالمین را پس طمع نداشته باشد در استقامت دین.
پنجم
کسی که غیبت و دروغ عادت او گشت پس طمع نکند که با ایمان از دنیا رود.
ششم
کسی که طالب رضا و خشنودی مردم است پس طمع نکند در رضا و خشنودی خدای تعالی.
ابراهیم گفت:
چون تأمّل کردم در این موعظه، یافتم در آن علم اولین و آخرین را!
یا علی مددی
هو المقصود
.
سلام...
بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست...
قطره قطره شراب ناب یادگار حاج اسماعیل دولابی
کتاب مصباح الهدی
...
زیارت یعنی حضور زائر نزد مزور.
هنگامی که زائر در وطنش قصد عزیمت به سوی مرقد هر یک از اهل بیت می کند
صاحب آن مرقد ملائکه ای را به وطن آن زائر می فرستد تا او را همراهی کنند.
آن ملائکه همراه با آن زائر به زیارت می آیند و بعد از اینکه قصد بازگشت نمود
همراه او می آیند و او را به وطنش می رسانند و به خدمت صاحب مرقد باز
می گردند و ایشان به آنها دستور می دهند که در حرم بمانید
واز طرف آن زائر به عبادت بپردازید.
حرم اهل بیت بوی وطن می دهد و زائر در آن احساس راحتی می کند؛
همان طور که وقتی مهمان و زائری تازه از راه می رسد و به حرم ائمه (علیهم السلام)
مشرف می شود، ائمه (علیهم السلام) دستی به سرش می کشند و او خوابش می گیرد
و در حرم چرتی می زند، که در واقع خود امام او را خوابانده است تا خستگی راه
از بدنش بیرون رود و برای ملاقات و گفتگو با امام آمادگی پیدا کند، در برزخ
هم ما می خوابیم تا خستگیمان برطرف شود و برای وارد شدن به
بهشت آماده شویم. در بهشت خواب وجود ندارد.
وقتی به حرم ائمه (علیهم السلام) مشرف می شوید زود داخل نشوید. دم در توقف
کنید و اذن دخول بخوانید تا رغبتتان طلوع کند و قطره ی اشکی بر چشمتان بنشیند.
اشک نشانه ی این است که اجازه ی ورود داده اند. بعد وارد شوید و همان طور که
افرادی در زمان حیات ظاهری امام خدمت ایشان می رسیدند سلام می کردند
به ایشان سلام کنید. زیارتنامه های طولانی گاهی اوقات انسان را از امامی
که در محضرش ایستاده است غافل می کند. در داخل صحن و حرم
ائمه هم احترام زائران و خدّام را نگه دارید، هر کس چیزی به شما گفت
آن را از جانب امام بدانید و ادب کنید و بپذیرید. صدای همهمه ای که بالای
صدای تک تک زائران به گوش می رسد صدای ملائکه را همراه دارد.
در حرم ائمه (علیهم السلام) سرت را پایین بینداز و خوب گوش بده. خواهی دید
که ملائکه، انبیاء، اولیاء و زائرین، همه سلام ، سلام می گویند. الّا قیلاً سلاماً
سلاماً: در آنجا هیچ سخنی جز گفتن سلام ، سلام نمی شنوند.
جمله هایی را که در حرم ائمه (علیهم السلام) گیرت می آید حفظ کن و روی
آنها کار کن.
در حرم ائمه (علیهم السلام) به زائران خدمت کن. دو سه قلم خدمت، ممکن است کار هفتاد
سال عبادت را بکند.
حلال کنید...
یا علی مددی
امام خمینی (ره) می فرمودند: « قاضی کوهی بود از عظمت و مقام توحید. »
مراتب توحیدی
از آیت الله نجابت نقل شده است که: « ایشان وقتی سخن از توحید می شد، به هیچ کس اعتنا نمی کرد. »
آیت الله نجابت می گوید: « بنده اول مجلسی که مفصل محضر آقای قاضی رسیدم، ایشان خیلی گرم گرفتند و آقایی فرمودند و ما هم که خوش بودیم، در اثر التفات زیاد ایشان زبانمان باز شد. گفتیم: آقا این وضعی که اهل معرفت دارند، به خیال است یا به حقیقت؟ـ رضوان خدا بر ایشان ـ چشمهایش را درشت کرد و فرمود: دیگر این سخن را نگو، اینها همه عاقل هستند، عمرشان را برای خیالی که هیچ ارزش ندارد تلف می کنند؟!
ارزش خیال به اندازه خود خیال است. یعنی توحید خیالی ارزش ندارد. تا شخصی یگانگی پروردگار عالم را به صرف روح، به صرف نور خدا، به صرف خود خدا، به صرف وجود حقیقی نشناسد، ارزش فوق العاده ای ندارد. »
فرزند ایشان می گوید: « خیلی از اوقاتشان را مشغول ذکر و عبادت بودند و من یادم هست همیشه می گفتند لا هو الا هو و ما صدایشان را از اتاقشان می شنیدیم.
آن موقع یک کبوترهایی در نجف مرسوم بود که به آن ها یاهو می گفتند، آقای قاضی از آن ها خیلی خوشش می آمد و آن ها را گذاشته بود در راهرو بین بیرونی و اندرونی. »
از آیت الله نجابت نقل شده است که: « در محضر آقای قاضی بودیم و ایشان صحبت از آقای انصاری کردند، سوال کردیم آیا ایشان خدمت شما مشرف شده اند؟ فرمودند:بله، وقت گرفتند که بیایند، بنده برای عصر سه شنبه وقت دادم. صبح سه شنبه که شد، تأملی کردم دیدم آقای انصاری اگر بخواهد بیاید با شخصی می آید که این شخص زیر بار توحید نرفته و خودش را همه کاره می داند، مؤمن است، متقی است و اولاد پیغمبر(ص) است، لیکن زیر بار توحید نرفته، از طرفی آقای انصاری هر جا برود راجع به معرفت خدا و وحدانیت سخن یا فهم و یا تذکر می خواهد و خلاصه غیر از توحید چیزی نمی خواهد و با بودن این شخص، من وقت این مرد محترم را ضایع می کنم. گفتم لازم نیست بیایی. این قصه را آقای قاضی برای بنده فرمودند. آقای قاضی وفات کردند و بعد از آن ما از محضر آقای انصاری محظوظ بودیم، یک بار به ایشان عرض کردم: آقا محضر آقای قاضی مشرف شده اید؟
ایشان آهی کشیدند و با نهایت تأثر فرمودند: رفتند برایم وقت گرفتند، من کوفه بودم با فلان سیّد، از کوفه ساعت 2 بعدازظهر راه افتادیم به طرف نجف اشرف تا رسیدیم به جدیده، یعنی شهر جدید که منزل آقای قاضی آنجا بود، در عرض این جاده که مثلاً دو هزار متر است کوچه های هفت متری، شش متری، چهار متری هست که به آن می گویند بن بست. سر کوچه بن بست منزل آقای قاضی که رسیدیم، دیدیم قلبم می گوید لازم نیست بیایی! ما هم برگشتیم و دیگر موفق نشدم خدمت ایشان بروم...»
باز آیت الله نجابت می گوید: « یک وقت پس از رحلت آیت الله قاضی (ره) مشرف بودم در محضر آیت الله سید جمال گلپایگانی (ره) مطالبی را خدمت ایشان عرض کردم و ایشان استبعاد می فرمودند( بعید می پنداشتند )، نام شریف آیت الله قاضی را به میان آوردم و ایشان را شاهد آوردم، فوراً آیت الله گلپایگانی که خود اهل معرفت و از علمای طراز اول نجف بود، فرمود: ایشان را شاهد نیاور، ایشان جانش را گذاشت روی خداپرستی. اصلاً جانش را داد یرای توحید. او داخل حساب نیست و فوق حساب است. »
علم توحید، بالا و والا ترین علم
و این توصیه استاد است که در حال نماز یا ذکر و عبادت، در برابر زیبایی مطلق و جمال جمیل الهی، هر چه دیدید و شنیدید شما را مشغول نکند و مبادا که به بهانه بهشت، از بهشت آفرین غافل شوید. و شاگردی چون علامه طباطبائی در این سیره توحیدی استاد پرورش می یابد که می فرماید: « روزی من در مسجد کوفه نشسته و مشغول ذکر بودم.
در آن بین یک حوریه بهشتی از طرف راست من آمد و یک جام شراب بهشتی در دست داشت و برای من آورده بود و خود را به من ارائه می نمود. همین که خواستم به او توجه کنم ناگهان یاد حرف استاد افتادم و لذا چشم پوشیده و توجهی نکردم آن حوریه برخاست و از طرف چپ من آمد و آن جام را تعارف کرد من نیز توجهی ننمودم و روی خود را برگرداندم و آن حوریه رنجیده شد و رفت. »
آقای قوچانی هم یکی از شاگردان مبرز آقای قاضی است. بعد از وفات استاد، شخصی به جلسات آقای قوچانی آمده و شیفته ایشان می شود. آن شخص دارای علوم غریبه بود از جمله علم جفر، رمل اسطرلاب و ... و بعد یک شب خدمت آقای قوچانی عرض می کند که من مدت هاست دنبال کسی می گردم که این علوم را به او واگذار کنم و الآن شما را دیدم و می خواهم این علوم را به شما بدهم؛ آقای قوچانی می فرمایند من هیچ کدام از این ها را نمی خواهم، هیچکدام را نمی خواهم. آن مرد خیلی جا می خورد گویی که آب سردی روی سرش ریخته باشند، که چطور ممکن است این مسائل به این مهمی آنقدر برای ایشان بی ارزش باشد. و این ها نشان دهنده این است که آقای قاضی و شاگردانش به خیلی بالاتر از این حرف ها رسیده بودند که این عوالم و علومی که آب دهان خیلی از بزرگان را راه می اندازد در چشمشان خار و بی مقدار است.
ما از تو بغیر از تو نداریم تمنا...
مشابه این ماجرا در سرگذشت مرحوم انصار همدانی هم هست، که بزرگی می خواهد به ایشان طیّ الارض یاد دهد و ایشان می فرمایند: « ما بالاتر از این ها داریم، ما علم توحید داریم. »
علامه طهرانی (ره) می فرماید: « یکی از دوستان ما که از طلاب نجف بود و سالیانی ادراک محضر مرحوم قاضی (ره) را نموده بود؛ برای حقیر می گفت: قبل از اینکه با ایشان آشنا شوم، هر وقت ایشان را می دیدم، خیلی دوست می داشتم؛ و چون در سلوک و رسیدن به لقاء الله و کشف وحدت حضرت حقّ شک داشتم؛ لهذا از رفتن به محضر ایشان کوتاه می آمدم.
تا وقتی یکی از دوستان شیرازی ما از شیراز دو دینار فرستاد، تا من خدمت ایشان تقدیم کنم. مرحوم قاضی نمازهای جماعت خود را در منزل خودشان با بعضی از رفقا و دوستان سلوکی به جماعت می خواندند. من در موقع غروب به منزل ایشان رفتم تا هم نماز را به جماعت با ایشان ادا کنم و هم آن وجه را به محضرشان تقدیم کنم. مرحوم قاضی نماز مغرب را در اول غروب آفتاب یعنی به مجرد استتار قرص خورشید، طبق نظر و فتوای خودشان به جماعت خواندند. و الحق نماز عجیبی و باحال و توجهی بود. بعداً نوافل و تعقیبات را به جای آوردند؛ و آن قدر صبر کردند، تا زمان عشاء رسید. آنگاه نماز عشاء را نیز با توجهی تامّ و طمأنینه و آداب خاص خود به جای آوردند، که حقاً در من موثر واقع شد. پس از نماز عشاء من جلو رفتم و در حضورشان نشستم و سلام کردم و دست ایشان را بوسیدم و آن دو دینار را تقدیم کردم؛ و در ضمن عرض کردم: آقا، من می خواهم سؤالی از شما بکنم؛ آیا اجازه می فرمایید؟!
مرحوم قاضی(ره) فرمود: بگو، فرزندم! عرض کردم: می خواهم ببینم آیا ادراک توحید و لقاء الله و سیری که شما در وحدت حق دارید؛ حقیقت است، یا امر تخیلی و پنداری؟! مرحوم قاضی رنگش سرخ شد؛ و دستی به محاسنش کشید؛ و گفت: « ای فرزندم! من چهل سال است با حضرت حقّ هستم و دم از او می زنم؛ این پندار است؟! » من خیلی خجالت کشیدم و شرمنده شدم؛ و فوراً خداحافظی کردم و بیرون آمدم. »
علامه طهرانی(ره) می فرماید: چندین نفر از رفقا و دوستان نجفی ام از یکی از بزرگان علمی و مدرسین نجف اشرف نقل کردند که او می گفت: « من درباره مرحوم استاد العلماء العاملین حاج سید علی آقا قاضی طباطبائی(ره) و مطالبی که از ایشان احیاناً نقل می شد و احوالاتی که به گوش می رسید در شک بودم. با خود می گفتم آیا این مطالبی که اینها دارند درست است یا نه؟ این شاگردانی که تربیت می کنند و دارای چنین و چنان از حالات و ملکات و کمالاتی می گردند راست است یا تخیل؟
مدتها با خود در این موضوع حدیث نفس می کردم و کسی هم از نیّت من خبری نداشت. تا یک روز رفتم برای مسجد کوفه برای نماز و عبادت و به جای آوردن بعضی از اعمالی که برای آن مسجد وارد شده است.
مرحوم قاضی(ره) به مسجد کوفه زیاد می رفتند و برای عبادت در آنجا حجره خاصی داشتند، و زیاد به این مسجد و مسجد سهله علاقه مند بودند و بسیاری از شبها را به عبادت و بیداری در آنها به روز می آوردند. ایشان می گوید: در بیرون مسجد به مرحوم قاضی برخورد کردم و سلام کردیم و احوالپرسی از یکدیگر نمودیم و قدری با یکدیگر سخن گفتیم تا رسیدیم پشت مسجد. در این حال، در پای آن دیوار های بلندی که دیوارهای مسجد را تشکیل می دهد در طرف قبله در خارج مسجد در بیابان هر دو با هم روی زمین نشستیم تا قدری رفع خستگی کرده و سپس به مسجد برویم. با هم گرم صحبت شدیم، و مرحوم قاضی از اسرار و آیات الهیه برای ما داستانها بیان می فرمود و از مقام اجلال و عظمت توحید و قدم گذاردن در این راه، و در اینکه یگانه هدف خلقت انسان است مطالبی را بیان مینمود و شواهدی اقامه می نمود. من در دل خود با خود حدیث نفس کرده و گفتم: که واقعاً، در شک و شبهه هستیم و نمی دانیم چه خبر است؟ اگر عمر ما به همین منوال بگذرد وای بر ما؛ اگر حقیقتی باشد به ما نرسد وای بر ما! و از طرفی هم نمی دانیم که واقعاً راست است تا دنبال کنیم. در این حال، مار بزرگی از سوراخ بیرون آمد و در جلوی ما خزیده به موازات دیوار مسجد حرکت کرد. چون در آن نواحی مار بسیار است و غالباً مردم آنها را می بینند ولی تا به حال شنیده نشده است که کسی را گزیده باشند. همین که مار در مقابل ما رسید و من فی الجمله وحشتی کردم، مرحوم قاضی (ره) اشاره ای به مار کرده و فرمود: مت بإذن الله! « بمیر به اذن خدا!»
مار فوراً در جای خود خشک شد. مرحوم قاضی بدون آنکه اعتنایی کند شروع کرد به دنباله صحبت که با هم داشتیم و سپس برخاستیم رفتیم داخل مسجد؛ مرحوم قاضی اول دو رکعت نماز در میان مسجد گزارده و پس از آن به حجره خود رفتند. و من هم مقداری از اعمال مسجد را به جای می آوردم، و در نظر داشتم که بعد از به جا آوردن آن اعمال به نجف اشرف مراجعت کنم. در بین اعمال ناگاه به خاطرم گذشت که آیا این کاری که این مرد کرد واقعیت داشت یا چشم بندی بود مانند سحری که ساحران می کنند؟ خوب است بروم ببینم مار مرده است یا زنده شده و فرار کرده است؟! این خاطره سخت به من فشار می آورد تا اعمالی که در نظر داشتم به اتمام رسانیدم و فوراً بیرون مسجد در همان محلی که با مرحوم قاضی(ره) نشسته بودیم، دیدم مار خشک شده و به روی زمین افتاده است؛ پا زدم به آن دیدم ابداً حرکتی ندارد. بسیار منقلب و شرمنده شدم برگشتم به مسجد که چند رکعتی دیگر نماز گزارم، نتوانستم؛ و این فکر مرا گرفته بود که واقعاً اگر این مسائل حق است، پس چرا ما ابداً بدانها توجهی نداریم.
مرحوم قاضی(ره) مدتی در حجره خود بود و به عبادت مشغول، بعد که بیرون آمد و از مسجد خارج شد برای نجف، من نیز خارج شدم. در مسجد کوفه باز به هم برخورد کردیم، آن مرحوم لبخندی به من زد و فرمود: « خوب آقا جان! امتحان هم کردی، امتحان هم کردی؟ » باری، این عمل به واسطه اسم "الممیت" پروردگار صورت تحقق پذیرفته است و بدان قبض روح انجام گرفته است. »
بیائید، ای موحدین توحید افعالی
علامه طباطبائی می فرماید: قضیه دیگری در نزد مرحوم قاضی پیش آمد که ما خود حاضر و ناظر بر آن بودیم و آن این است که: « یکی از دوستان مرحوم قاضی حجره ای در مدرسه هندی بخارائی معروف در نجف داشت و چون ایشان به مسافرت رفته بود حجره را به مرحوم قاضی واگذار نموده بود که ایشان برای نشستن و خوابیدن و سائر احتیاجاتی که دارند از آن استفاده کنند.
مرحوم قاضی هم روزها نزدیک مغرب می آمدند در آن حجره و رفقای ایشان می آمدند و نماز جماعتی بر پا می کردند؛ و مجموع شاگردان هفت هشت ده نفر بودند. و بعداً مرحوم قاضی تا دو ساعت از شب گذشته می نشستند و مذاکراتی می شد و سؤالاتی شاگردان می نمودند و استفاده می کردند.
یک روز در داخل حجره نشسته بودیم، مرحوم قاضی هم نشسته و شروع کردند به صحبت کردن درباره توحید افعالی. ایشان گرم سخن گفتن درباره توحید افعالی و توجیه کردن آن بودند که در این اثناء مثل اینکه سقف آمد پائین؛ یک طرف اطاق راه بخاری بود، از آنجا مثل صدای هار هاری شروع کرد به ریختن و سر و صدا و گرد و غبار فضای حجره را گرفت. جماعت شاگردان و آقایان همه برخاستند و من هم برخاستم و رفتیم تا دم حجره که رسیدیم دیدم شاگردان دم در ازدحام کرده و برای بیرون رفتن همدیگر را عقب می زدند. در این حال معلوم شد که اینجورها نیست و سقف خراب نشده است؛ برگشتیم و نشستیم؛ همه در سر جاهای خود نشستیم و مرحوم آقا ( قاضی) هم هیچ حرکتی نکرده و بر سر جای خود نشسته بودند و اتفاقاً آن خرابی از بالا سر ایشان شروع شد. ما آمدیم دوباره نشستیم. آقا فرمود: بیائید ای موحدین توحید افعالی!
مدتی نشستیم و ایشان نیز دنبال فرمایشاتشان را درباره همان توحید افعالی به پایان رساندند. آری! آن روز چنین امتحانی داده شد. چون مرحوم آقا در این باره مذاکره داشتند و این امتحان درباره همین موضوع پیش آمد و ایشان فرمودند: بیائید ای موحدین افعالی!
بعداً چون تحقیق به عمل آمد معلوم شد که این مدرسه متصل است به مدرسه دیگر، به طوری که اطاق های این مدرسه تقریباً متصل و جفت اطاقهای آن مدرسه بود و بین اطاق این مدرسه و آن مدرسه فقط یک دیواری در بین فاصله بود. قرینه اطاقی که ما در آن نشسته بودیم، در آن مدرسه، سقف بخاریش ریخته بود و خراب شده بود. و چون اطاق این مدرسه از راه بخاری به بخاری اطاق آن مدرسه راه داشت، لذا این سرو صدا پیدا شد و این گردو غبار از محل بخاری وارد اطاق شد. بلی، اینجور بود یک امتحانی دادیم. »
آیت الله سعادت پرور می فرمود: « در زمان مرحوم آیه الله الحق و العرفان آقا سید علی قاضی، سیدی عارف و موحد به نام آقا سیّد درچه ای در نجف اقامت داشت؛ وی هر روز به ایوان بزرگ صحن امیرالمؤمنین علیه السلام می رفت و در حالی که عبایش را بر سر خود می کشید به مردم و رفت و آمدهای آنها و حالاتشان نگاه می کرد. وقتی خبر او را به مرحوم آقای قاضی می دهند می فرماید: « آن سید از دیدن اجتماع و ازدحام و شلوغی مردم، مشاهدات توحیدی می کند و به حقایق بزرگ و معارف الهی می رسد. »
ناقل این مطلب در توضیح فرمودند: کسانی که اهل معرفت نیستند از خلوت و تنهایی بیزار و هراسانند و دوست دارند همیشه در میان مردم و جمعیت باشند، بر خلاف اهل سلوک که به خلوت و عزلت رغبت بسیار نشان می دهند، کسانی که به مرحله عالی سلوک معنوی برسند وقتی به میان جمعیت و مردم می رسند و میانشان اقامت می کنند از اجتماع و ازدحام آنها معارف و مشاهدات توحیدی دریافت می کنند.
آقای قاضی بر انس با قرآن تأکید بسیار داشتند، از جمله در نامه ای به یکی از شاگردانشان این چنین می فرمایند: « علیکم بقراءة القران الکریم فی اللیل بالصوت الحسن الحزین فهو شراب المؤمنین: بر شما باد به قرائت قران کریم در شب، با صدای زیبا و غم انگیز، پس آن شراب مؤمنین است. »
و می فرمودند: « و آن قرة العیون مخلصین را همیشه در چشم داشته باشید و با آن هادی طریق مقیم و صراط مستقیم سیر نمایید و از جمله سیرهای شریف آن قرائت است به حسن صوت و آداب دیگر، خصوص در بطون لیالی ».
و نیز می فرمودند:« بر شما باد به قرائت قرآن کریم در شب با صدای زیبا و غم انگیز، پس آن نوشیدنی و شراب مؤمنان است. تلاوت قرآن کمتر از یک جزء نباشد. »
نظر ایشان در مورد نماز این بود که:« اگر نماز را تحفظ کردید همه چیزتان می ماند. »ایشان به نماز اول وقت بسیار تأکید داشتند.
آیت الله مصباح در این مورد می فرمودند: « مرحوم علامه [طباطبائی] و [ آیت الله العظمی] آقای بهجت از مرحوم آقای قاضی (ره) نقل می کردند که ایشان می فرمودند: « اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد، مرا لعن کند! ( و یا فرمودند: به صورت من تف بیاندازد! ) »
نیز می فرمود: « دو سه روز است در این فکرم که اگر در بهشت نگذارند ما نماز بخوانیم چه بکنیم؟! » و او نه تنها از دنیا و مردم آن منقطع است که از آخرت هم چشم پوشیده و به شاگردان خود نیز می گوید: « در حال نماز یا ذکر و عبادت در برابر زیبای مطلق و جمال جمیل الهی هر چه دیدید و شنیدید، شما را مشغول نکند و مبادا به بهانه بهشت از بهشت آفرین غافل شوید. »
در مورد نماز شب توصیه ایشان به علامه طباطبائی معروف است که:« دنیا می خواهی نماز شب بخوان، آخرت می خواهی نماز شب بخوان. »
« آقای قاضی سجده های طولانی داشت و معمولاً قبل از خواب، « مسبّحات» را تلاوت می فرمود و برای روشنایی قلب، هفتاد مرتبه استغفار بعد از نماز ظهر و عصر را تجویز می کرد. »
آقای سید محمد حسن قاضی می فرمایند: « ایشان خصوصاً سفارش می کردند که دعای کمیل را در شب های جمعه بخوانید و خواندن زیارت جامعه ( در اواخر مفاتیح الجنان مذکور است ) را در روزهای جمعه تأکید داشتند. »
و سیره او نهی شاگردان از کرامات است و به شاگردانش نیز همین را توصیه می کند که: « شما نمی خواهد چیزی از خودتان بروز دهید، بگذارید اگر دیگران شما را می شناسند، از رفتار و اعمالتان بشناسند. »
به شاگردش می گوید رعایت حلال و حرام خود کرامت است، چنان که از آیت الله سید عبدالکریم کشمیری نقل شده: « یک بار از مرحوم آقای قاضی درخواست کیمیا و راهنمایی رسیدن به آن را کردم. ایشان فرمودند این ذکر را بسیار بگو که خود کیمیاست: « اللهم اغننی بحلالک عن حرامک و بفضلک عمن سواک. » و به سید هاشم حداد می گوید: « سید هاشم! روزی شود که مردم بیایند عتبه درت را ببوسند اما تو سرّ را فاش مکن. »
آقای سید حسن قاضی می گوید: « آقای حداد نعل اسب و استر و ... درست می کرد.
یک شاگردی داشت که در آمدش را با او نصف می کرد، یک روز وقتی می خواست این نعل داغ شده را از آتش دربیاورد انبر دستش نبود، دست برد و از آتش درآورد این شاگرد دیوانه و وحشت زده شد و فرار کرد. بعد از این که سید هاشم به نجف آمد، آقای قاضی خیلی به ایشان تندی کردند که چرا فلان کار را کردی! نباید می کردی.
آقای قاضی می فرمودند: « من در تمام مدت عمر یک بار، آن هم در حقیقت به واسطه محذور و حیا، سری را فاش کردم و تا به حال که دهها سال است از آن می گذرد گرفتار آنم!»
آقای سید حسن قاضی می افزاید: « شخصی بود که می آمد خدمت آقای قاضی و دستورالعمل می گرفت. آن شخص می گفت یکی از روزهایی که آقای قاضی از مسجد سهله برمی گشتند با هم قدم زنان رفتیم طرف شط فرات. ایشان می گفتند یک مقامی پیدا کرده بودم که هر چه می خواستم برایم حاضر می شد. و حتی یک مادر پیری داشتم که یک بار از من ماهی خواست و من هیچ پولی نداشتم. اما همان طور که از کنار نهر فرات رد می شدم یک ماهی از آب بیرون پرید و جلوی پایم افتاد و خلاصه وضعیتم طوری بود که هر چه می خواستم برایم فراهم بود.
آن روز آقای قاضی از من سؤال کردند که شغل و کارت چیست؟ من جواب ندادم. چند بار این سؤال را کردند و من فهمیدم منظوری دارند و جواب دادم شغلی ندارم و هر چه می خواهم برایم فراهم می شود و همان موقع ایشان این حال را از من گرفتند و من از آن موقع رفتم به دنبال شغل و کار. »
آیت الله شیخ عباس قوچانی هم یکی از شاگردان مبرز آقای قاضی است. بعد از وفات استاد، شخصی به جلسات آقای قوچانی آمده و شیفته ایشان می شود. او دارای علوم غریبه بود از قبیل علم جفر، رمل، اسطرلاب و ... و بعد یک شب خدمت آقای قوچانی عرض می کند که: من مدت هاست دنبال کسی می گردم که این علوم را به او واگذار کنم و الان شما را دیدم و می خواهم این علوم را به شما بدهم، آقای قوچانی می فرمایند: « من هیچ کدام از این ها را نمی خواهم، هیچ کدام را نمی خواهم. آن مرد خیلی جا می خورد گویی که آب سردی روی سرش ریخته باشند که چه طور ممکن است این مسائل به این مهمی آن قدر برای ایشان بی ارزش باشد. »
از آیت الله نجابت نقل شده است که: « بعضی ها می آمدند مثلاً می نشستند نیم ساعت مکاشفاتشان را نقل می کردند برای آقای قاضی، مکاشفات دراز مثل روزنامه، آقای قاضی هم هیچ صحبتی نمی کردند.باری مکاشفه حقیقی، که اهمیت دارد این است که شخص بتواند این اضافات را عقب بزند، با فهم و شعور این کار را بکند، یعنی ترقی کند، عقلش را به خدای جلیل بسپارد و از آن ربطی که موجودات به خدا دارند آگاه شود: رند یعنی کسی که کشف می کند ربط شما را به خالق شما، یعنی سبحات جمال و جلال خدا را در موجودات کشف می کند و مشاهده می کندـ ما عدم هاییم هستی نماـ عدم بنده را می فهمد، عدم شما را می فهمد، عدم همه را می فهمد پس چی به دست می آورد؟ خدای جلیلی که همراه این هاست...»
ایشان اضافه می کند که:« گاهی وقت ها هر که نزد ایشان می آمد و هر چه می گفت، می فرمودند: بله! و هیچ نمی گفتند. یعنی می فرمودند: آدم از دست این ها بیچاره می شود، یعنی چاره ای ندارد، می آید و می گوید: لا اله الا الله، لا حول و لا قوه الا بالله، ظاهر سخنش درست است، اما هیچ نمی فهمد.
اگر صد درصد تأییدش کنی، خیال می کند فهمش درست است. اگر صد درصد ردش کنی گمان می کند، ظاهر آن سخن هم مردود واقع شده یا اصل مطلب هم مردود است.در حالی که فهم کج او مردود است. لذا این موارد و این گونه موضوعات را باید تصدیق کرد، اما به نحو ایجاب جزئی، نه به نحو ایجاب کلی. و اگر آن ها اصرار می کردند و تأیید از آقای قاضی می خواستند، ایشان می فرمودند: « بله کارهایت درست است، همه چیزت درست است ولی باید مواظب باشی و بدانی که محبوب و معبود تو اجل از این حرف های تو است. » باید که ارزان نفروشیم خود را، نه به مقامات دنیا و نه به مقامات اخری. بهای ما خود خداوند است، باید غلام ملک عشق بی زوال بود.
آیت الله قاضی به لزوم وجود استاد بسیار تأکید می کرد و می فرمود: « کسی که طالب سیر و سلوک شد، اگر برای پیدا کردن استاد نصف عمر خود را در جستجو بگذراند ارزش دارد. و آن که به استاد رسیده نصف راه را طی کرده است. »
مرحوم قاضی (ره) می فرموده است: « اهّم از آنچه در این راه لازم است، استاد خبیر و بصیر و از هوا بیرون آمده و به معرفت الهیه رسیده و انسان کامل است، که علاوه بر سیر الی الله، سه سفر دیگر را طی نموده و گردش و تماشای او در عالم خلق بالحق بوده باشد.»
آیت الله نجابت می فرماید: « بعضی ها سالک خود، واصل خود هستند، یعنی کسی که زندگی و سیر عرفانی اش بسته به خودش است، حتی عادات و کردار نیک هم پیدا می کند و در وجودش ریشه می دواند و عادت می شود اما تکیه گاهش هنوز خودش است و کنترلش هنوز دست خودش. هنوز از خود منقطع نشده و خود را به دست خدا نسپرده است. »
از آیت الله نجابت نقل شده: « یک نفر نامه ای فرستاده بود خدمت آقای قاضی و از ایشان سؤالی کرده بود، نوشته بود من مدتی به ریاضت های مثل فلان و فلان مشغول بودم. پس از مدتی حال تجردی برایم پیش آمد که مشاهده کردم از بدن خویش بیرون آمدم. در همین حال چند فرشته آمدند اطراف من را گرفتند یکی گفت باید گوشش را برید، دیگری گفت باید دستش را برید، بعدی گفت باید پایش را برید و مطالبی از این قبیل. فی الجمله شرح مفصلی از حالی که برایش رخ داده بود در آن مکتوب نوشته بود. بعد از محضر آقای قاضی سؤال کرده بود که چون ساعاتی در این حال بودم و هوش ظاهری نداشتم، نسبت به نمازهایی که از من فوت شده چه تکلیفی دارم؟
آقای قاضی فرمودند: این شخص ریاضت های باطل و غلط انجام داده و بسیار نادان است. و آن چه در آن حال به او گفتند برای این بوده که به او بفهمانند نادان است و خطا کرده است و شاهد بر نادانی او همین بس که چنین سؤالی از من پرسیده، به جای این که سؤال کند که این حال چه بوده است و معنای سخنان مأموران الهی چه بوده، سؤال از فوت نماز در بی هوشی کرده که از هر کس دیگری هم می توانست بپرسد...»
از آیت الله کشمیری نیز نقل شده است که: « می گفتند این طور نیست که استاد فقط ذکر بدهد، آقای قاضی همیشه به ما می گفتند اذکار و ادعیه با شرایط تأثیر می کند و مراقبه حرف اول را می زند. ایشان هم چنین نوع اذکار را از نظر کمیّ و کیفی برای خواصّ متذکر می شدند و می گفتند کار آسانی نیست که کسی بتواند این کار را بکند مگر خود هم راه رفته باشد و هم حاذق باشد.بعضی اوراد برای قوی شدن اراده، بعضی برای تقویت روح و عده ای برای رزق و دسته ای برای توحید و فنای فی الله و تعدادی برای محبت است. بعضی اذکار توحیدی فقر می آورد و ممکن است شخص نتواند تحمل کند و لذا حرمت ذکر ضایع می شود. ایشان هم چنین میان افراد مجذوب و غیر مجذوب فرق می گذاشتند چون بین میل کلی و جزیی فاصله و ثمره بسیار است و ثمرات روحی و مزاجی با هم متفاوت است. »
آری تشخیص ظرفیت، تشخیص روحیه شاگرد، تشخیص آثار ذکر روی شاگرد، تشخیص افراد مجذوب و غیر مجذوب، تمام به عهده عارف سالک و واصل، طبیب حاذق و استاد راه رفته است.
و قاضی ابرمردی است که هر کسی توان شاگردی او را ندارد و آن ها که با او بودند و ماندند و شاگردش شدند، آن ها بودند که ظرفیت داشتند، بزرگ و کامل بودند و توانستند قاضی را درک کنند. چنان که یکی از شاگردان ایشان در تشییع جنازه ای پشت سر ایشان بود و هنگام نماز جمله ای شگفت از او شنید که ترسید و تمام وسایلش را جمع کرده و از نجف به ایران بازگشت و طریق توحید و معرفت را رها کرد.
و بالاخره این استاد است که از لحن کلام به قعر و باطن وجود شاگرد پی می برد، درون شاگرد را خوب می بیند و طالب حقیقی را از شخص دروغگو، راه را از چاه و درست را از نادرست تشخیص می دهد و این ها همه کار اوست.
آیت الله نجابت می گفتند: « یک نفر از نزدیکان آقای قاضی پیش ایشان آمد و 500 دینار تقدیم کرد آقای قاضی بلافاصله آن پول را طرف ایشان پرت کرد گفت ما تجرّد نمی فروشیم. »
و در جای دیگری نقل می کند: « یک روز من و آیت الله عباس قوچانی نزد آقای قاضی بودیم که یک نفر وارد شد.
آقای قاضی پرسید چه کسی تو را راهنمایی کرده است؟گفت: مولا! آقا پرسید چه کسی تو را آدرس داد؟ گفت: مولا! باز پرسید چه کسی منزل را به تو نشان داد؟ گفت: مولا! در همان حال آقای قاضی عبا را روی سرشان کشیدند و خوابیدند آن شخص هم بعد از کمی تأمل رفت. » این کار استاد است که از لحن طرف شخص را می شناسد و به صادق بودن و کاذب بودن ادعای وی پی می برد. خود ایشان در نامه ای به مرحوم الهی مرقوم می دارند: « ... حرف را بر خود راه ندهید، عجله نکنید، رفق را شعار خود نمایید و از اوراد دادن به غیر مضایقه نیست الا این که محل را ملاحظه نمایید، تا طلب صادق ندیدید ندهید، اذاعه اسرار، حرام است. »
قاضی استاد الاساتید است و چگونه استادی که آقای حداد می گوید: « از صدر اسلام تا کنون به جامعیت قاضی عارفی نیامده است. » و علامه نام استاد را تنها برای او سزاوار می داند و می گوید: « ما هر چه داریم از قاضی داریم. »
علامه طهرانی می فرماید: « ایشان [یعنی علامه طباطبائی] نام «استاد» را فقط بر او می بردند و هر وقت «استاد» به طور اطلاق می گفتند، مراد مرحوم قاضی بود؛ و گویا در مقابل قاضی تمام اساتید دیگر با وجود آن مقام و عظمت علمی، کوچک جلوه می کردند. لیکن در مجالس عمومی اگر مثلاً سخن از اساتید ایشان به میان می آمد، از فرط احترام، نام «قاضی» را نمی بردند و او را همردیف سائر اساتید نمی شمردند. باز ایشان نقل می کردند:« جناب علامه طباطبائی در ابتدای ورودشان به قم، به «قاضی» معروف بودند، چون از سلسه سادات قاضی مشهور در آذربایجان هستند؛ لیکن از نقطه نظر آنکه ایشان از سادات طباطبائی هستند، خود ایشان ترجیح دادند که به طباطبائی معروف شوند. و اخیراً برای حقیر چنین منکشف شده است که شاید ایشان خواسته اند لقب قاضی منحصراً به یگانه استاد ارجمند شان مرحوم حاج سید علی آقای قاضی منحصر گردد؛ و ایشان از جهت تکریم و تجلیل از مقام استاد، در شهرت و معروفیت، با وی شریک نباشند! »
یک از مسائل بسیار مهم در سیر وسلوک، استقامت و پایداری در این راه است.
آیت الله نجابت از قول ایشان می گوید: « چهل سال است دم از پروردگار عالم زدم. چند مرتبه خواستند مرا بکشند، آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی نگذاشت و خدا هم کمکم کرد! در این مدت نه خوابی دیدم، نه مکاشفه ای، نه رفیقی، نه همدردی، چهل سال است که در را می کوبم و خبری نیست. »چه بسا افرادی مدتی به این وادی وارد شده اند ولی از آن دست کشیده و نتیجه ای هم عایدشان نشده است چرا که ره صد ساله را می خواستند یک شبه بپیمایند.
آیت الله مرندی می فرمودند: بعضی افراد بعد از هفت و هشت سال که در خدمت علی آقا قاضی بودند، ایشان را ول می کردند و می رفتند. زیرا که این راه شرح صدر و صبر و استقامت می خواهد.
آیت الله شیخ عباس قوچانی می فرمودند:« دو سال زندگی ما به این صورت که فقط روزی سه نان داشتیم، صبح ها نان را با چایی می خوردیم و عصر و شب با شربت سکنجبین، اما در این دو سال یک بار در ذهن ما خطور نکرد که این چه زندگیه؟! » و بعدها آیت الله قاضی که خود چهل سال پشت در مانده، و صادق بودن خود را در آن عشق و محبت به محبوب و معبود ازل ثابت کرده، درس استقامت و صبوری را به شاگردانش هم می آموزد و چنین می گوید:« اگر به جستجوی آب زمین را کندی، نباید خسته و ناامید شوی، اگر وقتش باشد به آب می رسی، وگرنه ناامید مشو که بالاخره به آب می رسی و حتی آب برایت فوران می کند. » و می گوید: « تازه وقتی هم به آب رسیدی و برایت در باز شد به همان کم بسنده نکن، بیشتر جستجو کن و بیشتر بخواه! »
مرحوم قاضی به شاگردانش می گوید:« استقامت بر وحدانیت خدا، اسم اعظم پروردگار است. آدمی در این استقامت باید طوری باشد که اگر دیگران خواستند دنیایش را از او بگیرند، خانه اش را، پولش را و ... حتی خواستند او را بکشند. بگوید من خدایم را می خواستم.»
آری و بالاخره درهای آسمان برایش گشوده و فتح باب می شود.
می گوید: « آن چه را می خواستم، تماماً بدست آوردم و امام حسین علیه السلام در را به رویم گشود.... » ، « او در اثر طلب حقیقی و صبر و استقامت به خانه که نه، به خود صاحبخانه رسیده است و یار او را به درون خانه راه داده؛ او از حصار تنگ دنیا که خیال و سرابی بیش نبوده و حقیقی ندارد، گذشته و به عالم روح و مجردات پیوسته است ..... »
آقا سید هاشم حداد می فرمود: « چندین بار خدمت آقای قاضی عرض کردم که اذیت های قولی و روحی، امّ الزوجه( مادر زن) من، به حد نهایت رسیده است و من حقاً دیگر تاب و صبر شکیبایی آن را ندارم و از شما می خواهم اجازه دهید زنم را طلاق دهم.» مرحوم قاضی فرمودند:
از این جریانات گذشته، تو زنت را دوست داری؟
عرض کردم: آری.
فرمودند: آیا زنت هم تو را دوست دارد؟
عرض کردم: آری.
فرمودند: ابداً راه طلاق نداری. برو صبر پیشه کن، تربیت تو به دست مادرزنت می باشد، با این طریق که می گویی خداوند چنین مقرر فرموده است که ادب تو به دست مادرزنت باشد. باید تحمل کنی و بسازی و شکیبایی پیشه کنی!
من هم از دستورات مرحوم آقای قاضی ابداً تخطی و تجاوز نمی کردم و آن چه این مادرزن بر مصایب ما می افزود تحمل می نمودم تا این که یک شب تابستانی خسته و گرسنه و تشنه به منزل آمدم، داخل اطاق بودم که مادرزنم تا فهمید من آمده ام شروع کرد به ناسزا گفتن و فحش دادن و همین طور به این کلمات مرا مخاطب قرار دادن، من هم داخل اتاق نرفتم، یکسره رفتم پشت بام تا در آن جا بیفتم ولی این زن صدای خود را بلند کرد به طوری که نه تنها من بلکه همسایگان هم می شنیدند و به من سبّ و شتم و ناسزا گفت، گفت و گفت و همین طور می گفت تا حوصله ام تمام شد ولی بدون این که به او پرخاش کنم و یا یک کلمه جواب بدهم از خانه بیرون رفتم و سر به بیابان نهادم.
بدون هدفی و مقصودی همین طور داشتم می رفتم، در این حال ناگهان دیدم من دو تا شدم، یکی سید هاشمی است که مادرزن به او تعدّی می کرده و سبّ و شتم می گفته و یکی، من هستم که بسیار عالی و مجرد و محیط می باشم و ابداً فحش های او به من نرسیده، و اصلاً به این سید هاشم، فحش نمی داده و مرا سبّ و شتم نمی نموده، در این حال برایم منکشف شد که این حال بسیار خوب و سرور آفرین و شادی زا فقط در اثر تحمل آن ناسزا ها و فحش هایی است که وی به من داده است و اطاعت از فرمان استاد مرحوم قاضی برای من فتح باب نموده است و اگر من اطاعت نکرده، تحمل اذیت های مادرزن را نمی نمودم تا ابد همان سید هاشم محزون و غمگین و پریشان و ضعیف و محدود بودم.
الحمدلله که الان این سید هاشم هستم که در مکانی رفیع و مقامی بس ارجمند و گرامی هستم، که گرد و خاک تمام غصه های عالم بر من نمی نشیند و نمی تواند بنشیند. فوراً از آن جا به خانه بازگشتم و به دست و پای مادرزنم افتادم و می بوسیدم و می گفتم: مبادا تو خیال کنی من الان از آن گفتارت ناراحتم از این پس هر چی می خواهی به من بگو که آن ها برای من فایده دارد. »
آقای قاضی می فرمودند:
آیت الله سید محمد حسینی همدانی صاحب تفسیر «انوار درخشان» می فرمود: « در مدرسه قوام حجره داشتم، مطلع شدم مرحوم آقای قاضی تبریزی در گوشه تنگ مدرسه حجره کوچکی اختیار کرده و من از این کار تعجب کردم، بعد معلوم شد ایشان به علت تنگ بودن منزلشان و نیز کثرت عیال و اولاد، فراغت بال برای تهجد و عبادت و خلوت نداشتند؛ در طول دوران تحصیل در مدرسه قوام، شبی را ندیدم که مرحوم قاضی به آرامش و خواب و استراحت بگذارند و شبی را بدون ناله و گریه به سر بیاورد. در این مدت نزدیکی با مرحوم قاضی، حالات و جریاناتی از ایشان می دیدم که در عمرم جز در مرحوم نائینی و اصفهانی، در شخص دیگری ندیده بودم. او را چنین یافتم که در تمام رفتار و اخلاق اجتماعی و خانوادگی و تحصیلی خود غیر از همه کسانی بود که من از نزدیک در درس آنها و یا در کنار آنان تحصیل می کردم. مخصوصاً او را دائم السکوت و الصمت می یافتم. احیاناً از دادن پاسخ نیز طفره می رفت و گاهی احساس می کردم که برای او پاسخ دادن بسیار سخت است تا اینکه تصادفاً به نکته ای برخوردم که بسیار توجه مرا جلب کرد و آن هم این بود که داخل دهان مرحوم قاضی کبود رنگ بود، از استاد پرسیدم علت چیست؟
ایشان مدتها پاسخم نداد بعدها که خیلی اصرار کردم و عرض کردم که به جهت تعلیم می پرسم و قصد دیگری ندارم،باز به من چیزی نفرمود تا اینکه روزی در جلسه خلوتی فرمودند: آقا سید محمد! برای طی مسیر طولانی سیر وسلوک، سختی های فراوانی را باید تحمل کرد و از مطالب زیادی نیز باید گذشت؛ آقا سید محمد! من در آغاز این راه در دوران جوانی برای اینکه جلوی افسار گسیختگی زبانم را بگیرم و توانائی بازداری آن را داشته باشم 26 سال ریگ در دهان گذارده بودم که از صحبت و سخن فرسایی خودداری کنم، اینها اثرات آن دوران است! »
یکی از مسائلی که مورد تأکید مرحوم آقای قاضی بود و به شاگردانشان می فرمودند این بود که: « شما باید آن قدر درس بخوانید تا به درجه اجتهاد برسید. علتش این بود که اگر در آینده درهایی بر روی شما باز شد، نیاز به تقلید نداشته باشید. ممکن است عوالمی را مشاهده کنید که در صورت تقلید دچار مشکل شوید. »
تدریس احادیث مربوط به امام زمان(عج)
آیت الله شیخ علی سعادت پرور می فرمود: « عادت و دأب مرحوم آقای قاضی در تربیت و سیر سالکان بر این استوار بود که در ابتدای امر، احادیث مربوط به غیبت و ظهور امام عصرـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ را به سالکان تدریس و تبیین می کرد. »
آیت الله سید محمد حسین حسینی تهرانی در کتاب روح مجرد می فرمایند: « آقای قاضی برای گذشتن از نفس اماره و خواهش های مادی و طبعی و شهوی و غضبی که غالباً از کینه و حرص و شهوت و غضب و زیاده روی در تلذذات بر می خیزد، روایت عنوان بصری را دستور می دادند به شاگردان و تلامذه و مریدان سیر و سلوک إلی الله، تا آن را بنویسند و بدان عمل کنند. یعنی یک دستور اساسی و مهم عمل طبق مضمون این روایت بود. و علاوه بر این می فرموده اند:باید آن را در جیب خود داشته باشید و هفته ای یکی دو بار آن را مطالعه نمایید. »
میزی برا ی کار ،کاری برا ی تخت،تختی برای خواب، خوابی برای جان، جانی برای مرگ،مرگی برای یاد ، یادی برای سنگ،وین بود زندگی
حسین پناهی
می دونم یه شب می آی خاکو چراغون می کنی
شیشه عمر شبو می شکنی داغون می کنی
شنیدم وقتی بیای از آسمون گل میریزه
کوچه باغا رو پر از بیدای مجنون می کنی
شنیدم وقتی بیای غصه هامون تموم می شه
قحطی گریه می آد ، خنده رو ارزون می کنی
آسمون به احترامت پا می شه به اون نشون
که تو سفره زمین خورشید و مهمون می کنی
دلامون خیلی گرفته اس ، شبامون خیلی سیاس
می دونم یه شب می آی خاکو چراغون می کنی