یک روز به یکی از رفقا که سرشار وجد و حال بود و واردات معنویه اش جالب بود ، چون از ایشان ( آقای حداد ) تقاضائی نمود ، با تبسم ملیحی به او فرمود :
یک کاسه حلیمی در دست یک یتیمی
میخورد و ناله میکرد : ای وای روغنش کو ؟!
و میفرمودند : هیچکس را از رحمت خدا نباید محروم کرد ، چرا که کار به دست ما نیست ؛ به دست اوست سبحانه و تعالی . اگر کسی به شما التماس دعا گفت ، بگو : دعا می کنم . اگر گفت : آیا خدا گناه مرا می آمرزد ، بگو : می آمرزد . وقس علیه فَعلَلَ و تَفَعلَلَ . وقتی کار به دست اوست چرا انسان از دعا کردن بخل بورزد؟ چرا زبان به خیر و سعه نگشاید ؟ چرا مردم را از رحمت خدا نومید کند ؟
همیشه باید انسان مثل پدر باشد که به اطفال گرسنه و پریشان خود نوید میداد ، نه مثل آن مادر که بر وعده و نوید هم بخل می ورزید .
پدری در کربـلا بچه های بسیار داشت ، و در نهایت فـقر و پریـشانی زیست مینمودند در اطاقشان یک حصیر خرمائی بود و بس . نه لحافی ، نه تشکی و نه متکائی . پیوسته ایشان در عسرت و تنگدستی و گرسنگی روزگار میگذراندند ، و هر چند ماه یکبار هم نمی توانستند آبگوشتی بخورند .
باری ، یک شب که پدر به منزل آمد و اطفال را گرسنه یافت شروع کرد به نوید دادن که ای بچه های من غصه نخورید ، صبر کنید تابستان که بشود من سر کار میروم و پول فراوانی به دست می آورم ، آنوقت شما را سوار عَرَبانَه (درشکه) می کنم و برای مادرتان با بقیه اهـل منزل یک عربانه علیحده می گیرم و همه را سوار میکنم . اول میبرم به زیارت سید الشهـداء علیه السلام ، بعد با همان عربانه میبرم به زیارت أباالفضل العباس علیه السلام . بعد سوار عربانه می شویم و می آئیم در فندق ... برای هر یک از شما جداگانه یک بشقاب چلو کباب میخرم و میگویم برای شما هر یک ، یک کاسه ترشی هم بیاورد . بعد از اینکه اینها را صرف کردید ، باز با عربانه میبرم شما را به محل پرتقال فروشی و هر چه بخواهید پرتقال میخرم ، و سپس پرتقالها را در عربانه گذارده با شما به منزل بر می گردیم .
به اینجا که رسید، زن به او هِی زد که چه خبرت است ؟! تمام پولها را که تمام کردی ! چقدر خرج میکنی ؟! مرد گفت : چکار داری تو ؟ ! بگذار بچه هایم بخورند !
قضیه ما و انفاق ما عیناً مانند انفاق همان مرد است که در اصلش و مغزش چیزی نیست ، پوک است و خالی ؛ اما آن زن به این انفاق وعده ای هم بخل می ورزد ،ولی مرد با همین وعده ها بچه ها را شاد و دلگرم نگه می دارد .
وقتی برای انسان مسلم شد که : لا نافِعَ وَ لا ضارَ و لا رازقَ إلا الله ، چرا ما از کیسه خرج کنیم و یا در انفاق خدا و گسترش رحمتش بخل بورزیم ؟ما هم وعده میدهیم ، و خداوند هم رحیم است و کریم ؛ اعطا کننده و احسان کننده اوست .
(روح مجرد ص ۵۵۸ و ۵۸۹ )
شرح (۲)
تتمه ی کلام حضرت سجاد علیه السلام ، استداراک از ما قبل است یعنی چون فرزند ایشان موضع العلم و باقر (شکافنده ) علوم است اشبه به رسول الله صلی الله علیه و آله است. پس "وجه شبه " جسدانی نبوده بلکه ربانی است. شاهد این نکته آنست که در اوصاف ظاهری حضرت باقر علیه السلام ثمین (تنومند) بودن ذکر شده که این وصف در باره ی رسول الله صلی الله علیه و آله ذکر شده که این وصف در باره ی ظاهر رسول الله ذکر نشده و عدم این خصوصیت در باره ی رسول الله صلی الله علیه و آله اشبهیت را از جنبه ی ملکی آنحضرت به شان ملکوتی ایشان منصرف می نمایدو جنبه ی ملکوتی رسول الله مظهر اسم المهیمن است که این اسم تحت اسم الصمد است وبه همین خاطر رسول الله صلی الله علیه و آله بر سایر انبیاء علیهم السلام هیمنه دارد همانطور که کتاب او نیز بر سایر کتب اینچنین است و این هیمنه بخاطر همان مفاد نکته ی "ا" است.
و چون علم مساوق وجود است ، علم مطلق مساوق وجود مطلق است و شهود وجود مطلق ، ملازم با ابهت و هیمان میگردد ، قتاده ، فقیه اهل بصره به آنحضرت عرض کرد که : به خدا قسم ، هم مقابل فقهاء نشسته ام هم پیش روی ابن عباس قرار گرفته ام ، در برابر هیچکدام قلب دچار اضطراب و پریشانی مانند اضطرابی که در حضور شما پیدا میکنم ، نشد. حضرت به او فرمودند:
اتدری این انت؟ انت بین یدی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه (3)
این که حضرت فرمودند :فی بیوت (به صیغه ی جمع) و با قرینه ی حالیه خود را قصد نمودند ، اشاره به اتحاد وجودی بین ائمه علیهم السلام است.
ترفیع اسم (ان ترفع) اشاره به جامعیت مراتب وجود و ظهور در حضرت دارد ضمن این که "رفعت" کنایه به بلندی مقام و عظمت و استیلاء به ماسوی است.
اسمیکه در آن آیه به آن اشاره شده یا : "الصمد " است یا به آن باز میگردد که هنگام ملاقات قتاده با آنحضرت ، به اقتضای نفس قتاده از آنحضرت جلوه میکرده . گویا قتاده در علوم شانیتی برای خودش قائل بوده و خود را هم عرض حضرت توّهم میکرده که اینگونه حس میکرده.
از عکرمه نیز مطلبی شبیه قتاده نقل شده.
جابر ابن عبد الله انصاری نیز وقتی با حضرت باقر علیه السلام روبرو شد بندهای بدنش به لرزه در آمد و موهای او از ترس راست شد، و این کیفیت در حالی به جابر عارض میشود که حامل سلام معنوی بود و از زمان رسول الله صلی الله علیه و آله تا هنگام ملاقات و تحویل سلام نبوی به امام باقر علیه السلام ، در حد ظرف ، از سلام نبوی بهره برده بود. و از اینجا یکی دیگر از اسرار فرستادن سلام از جانب رسول الله بوسیله جابر روشن میشود زیرا با حمل این سلام ، جابر از نواقصی که موجب بروز ضعف ایمانش در برابر حضرت باقر علیه السلام و خروجش از حد ایمان میشده مصون مانده و با این بیان روشن میشود که جابر واسطه بوده نه آلت آن ، همانطور که همین سلام علت مدارا کردن حضرت مجتبی علیه السلام با جابر ، هنگام اعتراض جابر به ایشان شد و همین سلام موجب فراهم آمدن استعدادی در جابر شد که حضرت مجتبی علیه السلام در او تصرف ولایی نمود و در باره ی مصالحه اش با معاویه علیه اللعنه ، کشفی را موجب شد.
نیز همین سلام بود که موجب اغماض حضرت سیدالشهداء از خطاء مکرر اوهنگام خروج حضرت از مکه به عراق گردیده.
یکی ازاسمائیکه تحت اسم "الصمد " است اسم "العظیم " میباشد. چون عالم ملکوت به فیض اقدس که تعین علمی اشیاء عندالله تعالی است تناسب بیشتری دارد مظهر این اسم است .
کریمه ی : اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا(4) اشاره به ظهور اسم "العلیم" در ملکوت دارد.
این ظهور در ملکوت بحسب اندکاک فیض مقدس در فیض اقدس است. امیر المومنین علیه السلام این اسم را در خویش جلوه میدادند حتی قبل از تولد. در امالی شیخ طوسی از فاطمه بنت اسد قبل از ورود در کعبه دعایی نقل شده به این صورت که :
...وبهذا المولود الذی فی احشایی الذی یکلمنی و یونسنی بحدیثه و انا موقنه انه احدی آیاتک و دلائلک لما یسرت علی ولادتی...
در این عبارت دو حالت متضاد جمع شده است : یکی انس به کلام امیرالمومنین علیه السلام و دیگری ترس از سختی ولادت که به خاطر این سختی به کعبه پناه آورده و این ترس نه بخاطر تازه کار بودن فاطمه بنت اسد سلام الله علیها در امر وضع حمل بوده بلکه تجلی اسم "العظیم "از ناحیه ی حضرت امیر المومنین علیه السلام بوده که بر مادر شریف شان قبل از ولادت میشده. زیرا انسان کامل اوصاف حق را بنحو عینیت اظهار میکند یعنی انس با این مقام عینا احساس هیبت و عظمت از اوست و بالعکس.
نمونه ی دیگر از تجلی اسم الصمد را میتوان در خطبه خواندن حضرت زینب سلام الله علیها در دروازه ی کوفه مشاهده نمود.
آنچه که مرحوم سید محمد حسین حسینی طهرانی در باره ی حالتهای فناییه ی مرحوم آقا سید هاشم موسوی حداد قدس الله روحه نقل کرده :
دیدم خودبخود وضو آمد ، بدون اختیار و علم.....ص70 یا در ص141 :ایشان (آقای حداد) در ذو الحجه الحرام 1384 حج نموده بودند و بنده در شهر رجب و شعبان 1385 به اعتاب مبارکه مشرف بودم ، لهذا درباره سفرشان سوالاتی از طرف حقیر بود ، و یا اقتراحا خود ایشان بیان می فرمودند.
از جمله آنکه بنده از ایشان پرسیدم : شما با این حال و ضعی که دارید بطوریکه بعضی از ضروریات زندگی فراموش می شود ، و حساب و عدد از دست می رود ، و دست راست را از چپ نمی شناسید ، چگونه اعمال را انجام داده اید ؟ ! چگون طواف کرده اید ؟ ! چگونه از حجرالأسود شروع نموده ، و حساب هفت شوط را داشته اید ؟ ! و هکذ الأمر در بقیه اعمال !
فرمودند : خود به خود برایم معلوم می شد و عملم طبق آن قرار می گرفت .
مثلا در مسجد الحرام که وارد شدیم ، بدون معرفی احدی رکن حجر الأسود را شناختم ، و دانستم از اینجا باید طواف نمایم . از آنجا شروع نمودم و بدون حساب هفت شوط ، هر شوط برایم مشخص بود ، و در آخرین شوط خود به خود طواف تمام شد و از مطاف خارج گشتیم ،و یا محل نماز خلف مقام حضرت ابراهیم علی نبینا و آله و علیه السلام ، و هکذ الأمر فی السعی و التقصیر .
حاکی از تجلی اسم الصمد برای ایشان است بنحو ظهور علم اجمالی به احکام شریعت از نفس ایشان.
این ظهور مطابق حال ایشان صورت گرفته زیرا ایشان در احکام مقلد بوده نه مجتهد لذا این جلوه ، اجمالیست نه تفصیلی.
شاگرد مرحوم حداد میگوید: روزی در دکان مشغول درست کردن نعل مرکبی بودیم ، سید هاشم آهن را از کوره در آورد و من به آن ضرباتی با چکش میزدم ، دوباره آهن را در کوره گذاشت و اینبار با دستش آهن را از کوره در آورد ، من همینکه خواستم به آن ضربه ای بزنم متوجه دست سید هاشم شدم که کاملا سرخ شده بود ولی خود سید هاشم فارغ از دنیا مشغول تفکر بود و حرارت آهن را حس نمیکرد ، من که از دیدن این صحنه ترسیده بودم به او گفتم : دستت را بکش که الآن میسوزد .
سید هاشم از حالت خود خارج شد و متوجه خودش شد و آهن را از دستش انداخت ، بعد از این جریان من را مجبور کرد که سوگند یاد کنم که از آنچه دیده ام به هیچکسی سخن نگویم تا وقتی که او زنده است و گفت از امروز دیگر کار تعطیل است و من کار نمیکنم ، پس از گذشت مدتی از این جریان سید هاشم میگفت : شایسته نیست که با این اوضاع روحیی که دارم کار کنم زیرا اگر از من چیزی از این امور ظاهر شود بین مردم پخش میگردد .
( کتاب عارف فی الرحاب القدسیه بقلم السید علی الموسوی الحداد )
دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
خدا را ای نصیحت گو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما ازین خوشتر نمیگیرد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ما ازین بهتر نمیگیرد
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر میفروشانش بجامی بر نمیگیرد
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد
سر و چشمی به این دلکش تو گوئی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمیگیرد
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگست
دلش بس تنگ می بینم مگر ساغر نمیگیرد
میان گریه میخندم که چون شمع اندرین مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرم
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را ازین خوشتر نمیگیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوقست
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد
من آن آئینه را روزی بدست آرم سکندروار
اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بُنیاد مکن تا نکَنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طرّره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رُخ بر افروز که فارغ کنی از برگ گُلم
قد بر افراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و بفریادم رس
تا بخاک درِ آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توأم آزادم
ای تیر غمت را دل عشّاق نشانه
عالم به تو مشغول و تو غائب ز میانه
مقصود من از کعبه و بتخانه توئی تو
مقصود توئی کعبه و بتخانه بهانه
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
چون در همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به نواخانی و قمری به ترانه
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه
روز دوازدهم شهر رمضان قریب سه ساعت به غروب مانده ، ایشان می فرمایند :
مرا مرخص کنید به منزل بروم ، سادات در آنجا تشریف آورده و منتظر من میباشند !
دکتر می گوید : ابداً امکان ندارد که شما به خانه بروید ، ایشان به دکتر می گوید :
ترا به جدّه ام فاطمه زهرا سلام الله علیها قسم میدهم که بگذار من بروم !
سادات مجتمعند و منتظر مَنَند ، من یکساعت دیگر از دنیا می روم !
دکتر که سوگند اکید ایشان و اسم فاطمه زهرا سلام الله علیها را می شنود اجازه می هد ،
و به اطرافیان ایشان می گوید : فعلا حالشان رضایت بخش است و ارتحالشان به این زودیها نمی شود .
ایشان در همان لحظه به منزل می آیند ، و اتفاقا پسران حاج صمد دلّال (باجناقشان) که خاله زاده گان
فرزندانشان هستند در منزل بوده اند و از ایشان درباره این آیه مبارکه : إنَّا سَنُلقِی عَلَیْکَ قَولَاً ثَقِیلًا
( ما تحقیقا ای پیغمبر بر تو کلام سنگین را القاء خواهیم نمود.) می پرسند که :
مقصود از قول ثقیل در این آیه چیست ؟! آیا مراد و منظور هبوت جبرائیل است ؟!
ایشان در جواب می فرمایند : جبرائیل در برابر عظمت رسول الله ثقلی ندارد تا از آن تعبیر به قول ثقیل گردد .
مراد از قول ثقیل ، اوست ، لا هُوَ إلّا هُو است !
در این حال حنای خمیر کرده می طلبند و بر رسم دامادی جوانان عرب که هنگام دامادی دست و پاهایشان را حنا می بندند و مراسم حنابندان دارند ، ایشان نیز ناخنها و انگشتان پاهای خود را حنا می بندند و می فرمایند : اطاق را خلوت کنید !
در این حال رو به قبله می خوابند ، لحظاتی که می گذرد و در اطاق وارد می شوند ،
می بینند ایشان جان تسلیم نموده اند .
دکتر سید محمد شُروفی می گوید : من بر اساس کلام سیّد که گفت : من تا یکساعت دیگر از اینجا میروم ، در همان دقائق به منزلشان رفتم تا ببینم مطلب از چه منوال است ؟!
دیدم سیّد رو به قبله خوابیده است ، چون گوشی را بر قلب او نهادم دیدم از کار افتاده است .
آقازادگان ایشان می گویند : در این حال دکتر برخاست و گوشی خود را محکم زمین کوفت و های های گریه کرد ، و خودش در تکفین و تشییع شرکت کرد .
بدن ایشان را شبانه غسل دادند و کفن نمودند و جمعیت انبوهی غیر مترقّب چه از اهل کربلا و چه ار نواحی دیگر که شناخته نشدند گرد آمدند و با چراغهای زنبوری فراوان به حرمین مطّهرین حضرت أباعبدلله الحسین و حضرت أباالفضل العباس علیهما السلام برده ، و پس از طواف بر گرد آن مراقد شریفه ، در وادی الصّفای کربلا در مقبره شخصی ای که آقا سیّد حسن برای ایشان تهیه کرده بود به خاک سپردند .
(روح مجرد ص 662)
قَلبی یُحَدِّثُنی بِأ نَّکَ مُتلِفی روحی فِداکَ عَرَفتَ أمْ لَمْ تَعرِفِ
(دل من با من میگوید که تو تلف کننده من هستی ، روحم به فدایت ، بفهمی یا نفهمی ؟!
لَمْ أقْضِ حَقَّ هَواکَ إنْ کُنْتُ الَّذی لَمْ أقضِ فیهِ أسًی وَ مِثلی مَن یَفی
(من حق عشق و هوای تو را وفا نکرده ام اگر از شدّت حزن و تأسف نمرده باشم ،
در حالی که من از زمره وفا کنندگان می باشم .)
ما لی سِوَی روحی وَ باذِلُ نَفْسِهِ فی حُبِّ مَن یَهْواهُ لَیْسَ بِمُسْرِفِ
(من به جز روحم چیزی ندارم که فدا نمایم ، و کسیکه جان خود را در راه محبوبش بذل و ایثار کند ،
اسراف ننموده است.)
فَلَئِنْ رَضیتَ بِها فَقَد أسْعَفْتَنی یا خَیبَةَ الْمَسعَی إذا لَمْ تُسْعِفِ
( بنابر این اگر به فدا شدن روحم راضی شدی حقا حاجت مرا برآورده ای ،
و ای وای بر خسران و زیانِ سعی و کوشش من اگر حاجتم را برنیاوری ! )
یا مَانِعی طیبَ المَنامِ وَ مانِحی ثَوْبَ الْسَّقامِ بِهِ وَ وَجْدِی الْمُتْلِفِ
(ای آنکه به واسطه وجودت ، خواب آرام و خوش را از من ربودی و
لباس مرض و عشق جانگداز مهلک به من دادی ! )
عَطْفًا عَلَی رَمَقی وَ ما أبْقَیْتَ لی مِنْ جِسْمیَ الْمُضْنَی وَ قَلبِی الْمُدْنَفِ
( بر این رمق و بقیه حیات باقیمانده ، و بر آنچه را که برای من از جسم مریضم
و از قلب بسیار بیمارم جای گذارده ای ، تلطّفی کن و نظری نما ! )
فَلْوَجْدُ باقٍ وَ الْوِصالُ مُماطِلی وَالصَّبْرُ فانٍ وَ اللِقآءُ مُسَوِّفی
( زیرا که عشق سوزان من باقی است و در وصال کوتاهی میکنی ،
و صبر و تحمل من فانی شده است و در لقاء به تأخیر حواله میدهی ! )
«إبن فارض»
همه هست آرزویم که ببینم از تو روئی
چه زیان ترا که من هم برسم به آرزوئی
به کسی جمال خود را ننمودهای و بینم
همه جا به هر زبانی بُوَد از تو گفتگوئی
به ره تو بسکه نالم ز غم تو بسکه مویم
شدهام ز ناله نالی شدهام ز مویه موئی
همه را خوش آنکه مطرب بزند به تار چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار موئی
چه شود که راه یابد سوی آب تشنه کامی
چه شود که کام جوید ز لب تو کامجوئی
شود اینکه از ترحم دمی ای سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلوئی
بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت
سر خمّ می سلامت شکند اگر سبوئی
همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه بنشین کنار جوئی
نه به باغ ره دهندم که گلی به کام بویم
نه دماغ آنکه از گل شنوم به کام بوئی
نه وطن پرستی از من به وطن نموده یادی
نه زمن کسی به غربت بنموده جستجوئی
ز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم نخواند
رخ شیخ و سجده گاهی سر ما و خاک کوئی
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
خیال آب خضر بست و جام اسنکدر
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
چو زر عزیر وجود است نظم من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
مرحوم آیة الله حاج سید علی شوشتری پس از تکمیل مراتب علمی از نجف اشرف به شوشتر وطن
خویش بازگشته مشغول تدریس و امر قضاوت گردید .
در اواخر یکی از شبها در خانه او را کوبیدند ، نام کوبنده در را پرسید ، گفت : ملا قلی جولا هستم.
خادم به آقا گفت ، ایشان فرمود : حال دیروقت است فردا به مدرس بیاید ، عیال سید عرض کرد : این بیچاره شاید کار فوری دارد ، خوب است اجازه دهید بیاید حرفش را بزند ، آقا فرمود : حال که تو به زحمت خود راضی هستی برخیز برو اطاق دیگر تا او بیاید داخل ، ملا قلی آمد و گفت : آمده ام بگویم این راهی که می روی طریق جهنم است ، این را گفت و رفت ، عیال سید پرسید چه کار داشت ؟ سید گفت : گویا جنون پیدا کرده است .
هشت شب دیگر در همان وقت شب ، در کوبیده شد ، معلوم شد ملاقلی جولا است می خواهد خدمت آقا برسد ، آقا فرمود : این مرد هر وقت دیوانگیش گُل میکند سر وقت ما می آید ، ملاقلی وارد شد گفت : نگفتم این راه جهنم است ، حکم امروزت در ملکیت آن موضوع باطل است و سند صحیح وقف بودن آن که به مهر علما و معتبرین ممهور است در فلان مکان پنهان است ، این را گفت و رفت ، عیال سید وارد شد ، آقا را در فکر دید ، پرسید : ملاقلی چه گفت ؟
فرمود : حرفی بود ، چون صبح شد آقا به مدرس آمد و با بعضی از خواص به آن مکان رفت ، مکان را شکافتند و صندوقی بیرون آمد که وقف نامه ملک در آن بود ، سید حکم روز قبل را خواست و خط بطلان بر او کشیده و مدعیان مالکیت را خواست و سند را به آنها نشان داد ، همه متحیر شدند و مدعیان ملکیت آن ملک خجلت زده گردیدند .
هشت شب دیگر باز در همان ساعت در را کوبید ، معلوم شد ملاقلی است ، این دفعه خود آقا در را باز کرد و از وی استقبال نمود و مقدمش را گرامی داشت و فرمود : صدق قول شما معلوم شد ، حال تکلیف چیست ؟ ملاقلی گفت : چون معلوم شد که جنون ما گُل نمی کند آنچه داری بفروش و بعد از ادای دیون باقی مانده را بردار و برو نجف اشرف بمان و به این دستورالعمل مشغول باش ، آنجا باز به تو می رسم .
سید همان طور عمل نمود تا آنکه روزی در وادی السلام ملاقلی را دید دعا می خواند ، بعد از فراغ خدمتش رسید با وی به خلوتی رفتند ، ملاقلی گفت فردا من در شوشتر خواهم مُرد ، دستورالعمل تو این است و با سید وداع فرمود .
حضرت استاد (آیت الله کشمیری) در جلسه ای قبل از وفاتش در جواب سؤال از مقام
سید هاشم حداد فرمود : سید هاشم فانی فی الله بود .
فرمودند سید هاشم وقتی که در تاریکی راه می رفت ، حرفی از اسم اعظم را ذکر می کرد و پیشانیش در تاریکی روشن میشد .
به آیت الله کشمیری گفته شد : چرا سید هاشم را برای ما معرفی نمی کنید و حالات او را برای ما تبیین نمی کنید؟
فرمودند : سید هاشم بالاتر از آن است که در این عالم شناخته شود ، او از خلق زمان حیاتش بی نیاز بود پس چگونه بعد از وفاتش نیازمند شناخته شدن باشد؟
زیارت حضرت سلمان
حضرت استاد فرمودند : آقا سید هاشم حداد به همراه اصحابش به زیارت حضرت سلمان فارسی در مدائن رفتند یکی از آن همراهان گفت : همراه آقا به مرقد داخل شدیم و جناب سید در پائین پای قبر نشست.
بعد از اینکه نشست زود بلند شد و نزد بالاسر قبر نشست ، وقتی از مرقد سلمان خارج شدیم ،او را قسم دادم که به من بگویید چرا ابتدا پائین پا نشستید و زود به طرف بالا سر رفتید؟
فرمود : وقتی در پائین پای قبر نشستم ، حضرت سلمان را دیدم که از قبر بلند شد و فرمود تو سیدی و پسر رسول خدا هستی و با این حال در پائین پای من نشسته ای ، بلند شو و نزد سر من بنشین . پس خواسته هایش را اجابت کردم و نزد سر شریف نشستم !!