ایشان بعد از تکمیل دروس، در سال 1363 ه.ق. موافق با 1324 ه.ش. به ایران مراجعت کرده و چند ماهی در موطن خود فومن اقامت گزید و بعداً در حالی که آماده بازگشت به حوزه علمیه نجف اشرف بود، قصد زیارت حرم مطهر حضرت معصومه علیها السلام و اطّلاع یافتن از وضعیت حوزه قم را کرد، ولی در طول چند ماهی که در قم توقف کرده بود، خبر رحلت استادان بزرگ نجف، یکی پس از دیگری شنیده می شد، لذا ایشان تصمیم گرفت که در شهر مقدس قم اقامت کند.
در قم از محضر آیت الله العضمی حجت کوه کمره ای استفاده کرده و در بین شاگردان آن فقید سعید درخشید. چند ماهی از اقامت حضرت آیه الله العظمی بروجردی در قم نگذشته بود که آیت الله بهجت وارد قم شد، و همچون حضرات آیات عظام امام خمینی، گلپایگانی و ... به درس فقید سعید مرحوم بروجردی حاضر شد.
آیت الله مصباح در این باره می گوید:
« آیت الله بهجت از همان زمانی که مرحوم آیت الله بروجردی(ره) در قم درس شروع کرده بودند از شاگردان برجسته واز مُستَشکِلین معروف و مبرّز درس ایشان بودند. معمولاً استادانی که درس خارج می گویند، در میان شاگردانشان یکی دو سه نفر هستند که ضمن اینکه بیش از همه مطالب را ضبط می کنند احیاناً اشکالاتی به نظرشان می رسد که مطرح و پی گیری می کنند تا مسائل کاملاً حل شود، اینان از دیگران دقیق ترند، و اشکالاتشان علمی تر و نیاز به غور و بررسی بیشتری دارد، و ایشان در آن زمان چنین موقعیتی را در درس مرحوم آیت الله بروجردی داشتند. »
آیت الله بهجت در همان ایام که در درس آیات عظام اصفهانی، کمپانی و شیرازی حضور می یافت، ضمن تهذیب نفس و تعلم، به تعلیم هم می پرداخت و سطوح عالیه را در نجف اشرف تدریس می کرد. پس از هجرت به قم نیز پیوسته این روال را ادامه می دادند. در رابطه با تدریس خارج فقه توسط ایشان نیز در مجموع می توا ن گفت که ایشان بیش از چهل سال است که به تدریس خارج فقه و اصول اشتغال دارند و به واسطه شهرت گریزی غالباً در منزل تدریس کرده است، و فضلای گرانقدری سالیان دراز از محضر پر فیض ایشان بهره برده اند.
شیوه تدریس
آیت الله مصباح در مورد روش تدریس ایشان می گوید: « ایشان در بیان مطالب سعی می کردند ابتدا مسأله را از روی کتاب شیخ انصاری قدس سره مطرح کنند، و بعد هر کجا مطلب قابل توجهی از دیگران مخصوصاً از صاحب جواهر قدس سره در طهارت، و از مرحوم حاج آقا رضا همدانی و دیگران مطالب برجسته ای داشتند آن را نقل می کردند، و بعد هر جا خود ایشان نظر خاصی داشتند آن را بیان می کردند. این شیوه از یک طرف باعث این می شد که انسان از نظر استادان بزرگ در یک موضوع آگاه بشود و در عین حال صرفه جویی در وقت می شد. استادان دیگر هم برای تدریس شیوه های جالبی داشتند که شاید برای مبتدی مفیدتر بود که هر مطلب را از هر استاد جداگانه طرح می کردند، ولی خوب این باعث می شد که وقت بیشتری گرفته بشود و احیاناً مطالبی تکرار بشود.
در ضمن تدریس، در میان نکته هایی که از خود ایشان ما استفاده می کردیم و طبعاً بعضی از این نکته ها چیزهایی بود که ایشان از استادانشان شفاهاً دریافت کرده بودند، به مطالب بسیار ارزنده و عمیق و دارای دقتهای کم نظیری بر می خوردیم. »
آیت الله مسعودی که خود سالها از درس آیت الله العظمی بهجت بهره برده اند درباره ویژگی تدریس ایشان می گوید: « سبک درس ایشان سبک خاصی است. معمولاً آقایان مراجع و بزرگان در درس خارج یک مسأله ای را مطرح می کنند و اقوال دیگران را یکی یکی ذکر می کنند، سپس یکی را نقد می کنند و دیگری را تأیید، و سرانجام یکی از آن نظرات را می پذیرند، یا نظریه دیگری را انتخاب می کنند. ولی ایشان بر خلاف همه، نقل اقوال نمی کنند بلکه ابتدا مسأله را مطرح می کنند و بعد روند استدلالش را بیان می کنند. اگر شاگرد آراء علماء را دیده و مطالعه کرده باشد، می فهمد که دلیلی را که استاد ذکر می کند چه کسی گفته است، و اشکال یا تأییدی را که می کند می فهمد به سخن چه کسی اشکال یا قول چه کسی را تأیید می کند. لذا هر کس بخواهد در درس ایشان شرکت کند باید مبانی و نظرات آقایان دیگر را دیده باشد. »
آیت الله محمد حسین احمدی فقیه یزدی درباره شیوه درس ایشان می گوید:« نوعاً ایشان چند مسئله اصلی یا فرعی را که عنوان می فرمودند بعد از توجه به ظرافتهای حدیث و روایت و یا آیه شریفه ای که دلالت بر موضوع بحث داشت، مقایسه ای بین موضوع بحث و سایر بحثهای مشابه می نمودند و دقت عقلی و فکری خاصی در تعادل آن دو انجام می دادند، آنگاه نتیجه می گرفتند که انصافاً نتیجه علمی و جدید بود. و حقیقتاً مطلبی را که ذکر می کردند ناشی از اوج و عظمت دید و فکرشان بود که از ائمه علیهم السلام و اسلام گرفته بود و اجتهاد صحیح نیز هم این گونه بحث و تجزیه و تحلیل کردن است. »
موعظه در درس
حجة السلام والمسلمین قدس، امام جمعه کلاچای که خود سالها در درس ایشان حضور داشته است می گوید: « روال آیت الله العظمی بهجت این بود که پیش از شروعِ درس، حدود ده دقیقه موعظه می کرد، ولی نه به عنوان موعظه بلکه به عنوان حکایت حال بزرگان گذشته. و معلوم بود که منظور اصلی آیت الله مصباح یزدی که سالها در درس خارج فقه ایشان شرکت می کردند (15سال)، علاوه بر استفاده علمی، استفاده از روحیه ملکوتی آقا بوده است. »
آیت الله مصباح در این باره می گوید: « آیت الله بهجت گاهی داستانی را یا حدیثی را نقل می کردند که برای ما تعجب آور بود ایشان چه اصراری دارند که بر مطالب معلوم و روشن تکیه می کنند، از جمله مطلبی که ایشان در تذکّرات پیش از درس اصرار می کردند امامت امیر المؤمنین علیه السلام بود، ما تعجب می کردیم که ما مگر در آن حضرت شک داریم که ایشان این قدر اصرار دارند که دلائل امامت حضرت علی علیه السلام را برای ما بیان کنند. یک خورده ته دلمان گله مند بودیم که چرا به جای این مطالب یک چیز هایی که بیشتر حاجت ماست ( در امور اخلاقی و معنوی ) مطالبی را نمی گویند. اما بعد از این که به پنجاه- شصت سالگی رسیدیم، در بسیاری از مباحث دیدیم که آن نکته هایی که ایشان چهل سال پیشتر در درسشان درباره امامت علی علیه السلام می فرمودند به دردمان می خورد. گویا ایشان آن روز می دید که یک مسائلی بناست در آینده مورد غفلت و تشکیک قرار بگیرد.
شاید اگر توجه های ایشان نبود ما انگیزه ای نداشتیم درباره این مسائل مطالعه ای داشته باشیم، حتی از نکته هایی که ایشان چهل سال پیش بیان می کردند امروز بنده در نوشته هایم در مورد مسائل اعتقادی یا جاهای دیگر استفاده کردهام. »
جایگاه علمی
گواهی استادان و هم دوره ایها و نیز شاگردان برجسته که بخشی از آن در ذیل می آید نمایانگر دقت نظر و نبوغ برجستگی علمی ایشان است:
از آن جمله گویند:روزی ایشان در درس کفایه یکی از شاگردانِ مرحوم آخوند خراسانی به نحوه تقریر مطالب آخوند خراسانی توسط استاد اعتراض می کند، ولی با توجه به اینکه از همه طلاب شرکت کننده در درس کم سنّ و سال تر بوده در جلسه بعدی پیش از حضور استاد مورد اعتراض و انتقاد شدید شاگردان دیگر قرار می گیرد، ولی در آن هنگام ناگهان استاد وارد می شود و متوجه اعتراض شاگردان به ایشان می گردد. سپس خطاب به آنان می فرماید: « با آقای بهجت کاری نداشته باشید. » همه ساکت می شوند آنگاه استاد ادامه می دهد: « دیشب که تقریرات درس مرحوم آخوند را مطالعه می کردم متوجه شدم که حقّ با ایشان است » و پس از این سخن، از جدیت و نبوغ آیت الله بهجت تمجید می نماید.
یکی از دانشمندان نجف می گوید: « ایشان در درس، به مرحوم آیت الله کمپانی امان نمی داد، و پیوسته بحثها را مورد نقد قرار می داد. »
مرحوم آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری نیز می گوید: « ایشان با اظهار نظرهای دقیق و اشکالات مهمّ، چنان نظر استاد را جلب کرده بود که چند روزی مجلسِ درس از حالت درس خارج شده بود، آن ایرادها برای ما هم مفید بود؛ ولی آقای بهجت برای گریز از شهرت دیگر به انتقاد نپرداختند و اگر ادامه می دادند معلوم می شد اگر بالاتر از دیگران نباشند بی شک کمتر از آنان نیستند. »
مرحوم علامه محمد تقی جعفری می گوید: « آن هنگام که در خدمت آقا شیخ کاظم شیرازی مکاسب می خواندیم، آیت الله بهجت نیز که اینک در قم اقامت دارند، در درس ایشان شرکت می نمودند، خوب یادم هست که وقتی ایشان اشکال می کردند آقا شیخ کاظم با تمام قوا متوجه می شد، یعنی خیلی دقیق و عمیق به اشکالات آقای بهجت توجه می کرد، و همان موقع ایشان در نجف به فضل و عرفان شناخته شده بود. »
آیت الله سید محمد حسین طهرانی در کتاب انوارالملکوت می نویسد: « آیت الله حاج شیخ عباس قوچانی، وصیّ سید علی آقای قاضی می فرمودند: آیت الله العظمی حاج شیخ محمد تقی بهجت در فقه و اصول به درس مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ محمد حسین غروی اصفهانی حاضر می شدند و چون به حجره خود در مدرسه مرحوم سیّد باز می گشتند بعضی از طلابی که در درس برای آنها اشکالاتی باقی مانده بود به حجره ایشان می رفتند و اشکالشان را رفع می نمودند. و چه بسا ایشان در حجره خواب بودند و در حال خواب از ایشان می پرسیدند و ایشان هم مانند بیداری جواب می دادند جواب کافی وشافی، و چون از خواب بر می خاستند و از قضایا و پرسشهای در حال خواب با ایشان سخن به میان می آمد ابداً اطلاع نداشتند و می گفتند: هیچ به نظرم نمی رسد و از آنچه می گویید در خاطرم چیزی نیست. »
آیت الله مشکینی می گوید: « ایشان از جهت علمی ( هم در فقه و هم در اصول ) در یک مرتبه خیلی بالایی در میان فقهای شیعه قرار دارند. »
حجة السلام و المسلمین امجد می گوید: « ایشان در علمیت در افق اعلی است. فقیهی است بسیار بزرگ، و معتقدم که باید مجتهدین پای درسشان باشند تا نکته بگیرند و بفهمند، و حق این است که درس خارج را باید امثال آیت الله بهجت بگویند نه آنهایی که به نقل اقوال بسنده می کنند. »
تشویق بزرگان به شرکت در درس ایشان
آیت الله مصباح می گوید: « اولین چیزی که ما را جذب کرد آن جاذبه معنوی و روحانی ایشان بود. ولی تدریجاً متوجه شدیم که ایشان از لحاظ مقامات علمی و فقاهت هم در درجه بسیار عالی قرار دارد. این بود که سعی کردیم خدمت ایشان درسی داشته باشیم تا وسیله ای باشد هم از معلومات ایشان بهره ای ببریم، و هم بهانه ای باشد که هر روز خدمت ایشان برسیم و از کمالات روحی و معنوی آقا بهره مند شویم. کتاب طهارت را در خدمت ایشان شروع کردیم، ابتدا در یکی از حجرات مدرسه فیضیه چند نفر از دوستان شرکت می کردند، و بعد از گذشت یک سال، یکی دو سالی هم در حجره ای در مدرسه خان (مدرسه مرحوم آیت الله بروجردی) خدمت ایشان درس داشتیم، و بعدها که ضعف مزاج ایشان بیشتر شد از آن به بعد در منزل، خدمتشان می رفتیم که یک دوره طهارت را خدمت ایشان خواندیم، و بعد یک دوره هم مکاسب و خیارات را که تقریباً حدود 15 سال ادامه پیدا کرد. ما در درس ایشان استفاده هایی می بردیم که در بسیاری از درسها کمتر یافت می شد. »
شهید بزرگوار استاد مطهری(ره) نیز به درس ایشان عنایت خاصّی داشتند. آیت الله محمد حسین احمدی یزدی در این رابطه می گوید: « آیت الله شهید مطهری درباره درس آیت الله بهجت به ما خیلی سفارش می کرد و می فرمود: حتماً در درس ایشان شرکت کنید مخصوصاً در اصول، چون آقای بهجت درس آقا شیخ محمد حسین اصفهانی را دیده حتماً در درس ایشان شرکت کنید.»
استاد خسرو شاهی می گوید: « بنده در درس فقه خارج خیارات آیت الله العظمی شیخ مرتضی حائری شرکت می کردم. ایشان اواخر عمر مریض بودند و درسشان تعطیل شد. یک روز وقتی که آیت الله حایری از حرم بیرون می آمدند، به خدمتشان رفتم و پس از سلام عرض کردم: ان شاء الله درس را شروع می فرمایید؟ فرمودند: نه. بعد فرمودند: « شما که جوان هستید من یک ضابطه ای را در اختیار شما قرار بدهم، و آن اینکه درس کسانی شرکت بکنید که فقط نقل اقوال نکنند، بلکه اقوال را بررسی کرده و نکاتی را در درس بیان کنند که در فعلیت رساندن ملکه اجتهاد خیلی سودمند باشد. چون درسی برای شما مفید است که این ملکه اجتهاد را از قوه به فعلیت برساند، و تنها به نقل اقوال کفایت نکند. »
من همان جا به ایشان عرض کردم: جناب عالی کسی را با اسم برای ما معرفی بفرمایید. فرمودند: « من از اسم بردن معذورم. » عرض کردم: من در درس آیت الله العظمی بهجت شرکت می کنم. ایشان اظهار رضایت نمود و تبسم کردند و فرمودند: « درس ایشان از نظر دقت و محتوا همین قاعده و ضابطه ای را که به شما گفتم دارد، خوب است که در درس ایشان شرکت می کنید. درس ایشان از هر جهت سازنده است هم از جهت علمی هم از جهت اخلاقی، این درس را ادامه بدهید. »
تا اینکه با آن حالت خوابش می برد و مادرش که در بالین او نشسته بود گمان می کند وی از دنیا رفته، اما بعد از مدتی پدر آقای بهجت از خواب بیدار می شود و حالش رو به بهبودی می رود و بالاخره کاملاً شفا می یابد. چند سال پس از این ماجرا تصمیم به ازدواج می گیرد و سخنی را که در حال بیماری به او گفته شده بود کاملاً از یاد می برد. بعد از ازدواج نام اولین فرزند خود را به نام پدرش مهدی می گذارد، فرزند دومی دختر بوده، وقتی فرزند سومین را خدا به او می دهد، اسمش را « محمد حسین» می گذارد، و هنگامی که خداوند چهارمین فرزند را به او عنایت می کند به یاد آن سخن که در دوران بیماری اش شنیده بود می افتد، و وی را « محمد تقی » نام می نهد، ولی وی در کودکی در حوض آب می افتد و از دنیا می رود، تا اینکه سرانجام پنجمین فرزند را دوباره « محمد تقی » نام می گذارد، و بدینسان نام آیت الله بهجت مشخص می گردد.
کربلایی محمود بهجت، پدر آیت الله بهجت از مردان مورد اعتماد شهر فومن بود و در ضمن اشتغال به کسب و کار، به رتق و فتق امور مردم می پرداخت و اسناد مهم و قباله ها به گواهی ایشان می رسید. وی اهل ادب و از ذوق سرشاری برخوردار بوده و مشتاقانه در مراثی اهل بیت علیهم السلام به ویژه حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام شعر می سرود، مرثیه های جانگدازی که اکنون پس از نیم قرن هنوز زبانزد مداحان آن سامان است.
باری آیت الله بهجت در کودکی تحت تربیت پدری چنین که دلسوخته اهل بیت علیهم السلام به ویژه سید الشهداء علیه السلام بود، و نیز با شرکت در مجالس حسینی و بهره مندی از انوار آن بار آمد. از همان کودکی از بازیهای کودکانه پرهیز می کرد و آثار نبوغ و انوار ایمان در چهره اش نمایان بود، و عشق فوق العاده به کسب علم و دانش در رفتارش جلوه گر. تحصیلات ابتدایی را در مکتب خانه فومن به پایان برد، و پس از آن در همان شهر به تحصیل علوم دینی پرداخت. به هر حال، روح کمال جو و جان تشنه او تاب نیآ ورد و پس از طی دوران مقدماتی تحصیلات دینی در شهر فومن، به سال 1348 ه.ق. هنگامی که تقریباً 14 سال از عمر شریفش می گذشت به عراق مشرّف شد و در کربلای معلّی اقامت گزید.
بنا به گفته یکی از شاگردان نزدیک ایشان، معظّم له خود به مناسبتی فرمودند:« بیش از یک سال از اقامتم در کربلا گذشته بود که مکلّف شدم. »
آری، دست تربیت حضرت ربّ سبحانه هماره بندگان شایسته را از اوان کودکی و نوجوانی تحت نظر جهان بین خود گرفته و فیوضاتش را شامل حال آنان گردانیده و پیوسته می پاید، تا در بزرگی مشعل راهبری راه پویان طریق الی الله را به دستشان بسپارد.
بدین سان، آیت الله بهجت حدود چهار سال در کربلای معلّی می ماند و از فیوضات سید الشهداء علیه السلام استفاده نموده و به تهذیب نفس می پردازد و در طی این مدت بخش معظمی از کتابهای فقه و اصول را در محضر استادان بزرگ آن دیار مطهّر میخواند.
در سال 1352ه.ق. برای ادامه تحصیل به نجف اشرف مشرّف می گردد و قسمتهای پایانی سطح را در محضر آیات عظام از آن جمله مرحوم آیت الله آقا شیخ مرتضی طالقانی به پایان می رساند. با این همه، همّت او تنها مصروف علوم دینی نبوده، بلکه عشق به کمالات والای انسانی هماره جان ناآرام او را به جستجوی مردان الهی و اولیاء برجسته وا می داشته است.
یکی از شاگردان آیت الله بهجت می گوید: در سالهای متمادی که در درس ایشان شرکت می جویم هرگز نشنیده ام که جز در موارد نادر درباره خود مطلبی فرموده باشد. از جمله سخنانی که از زبان مبارکش درباره خود فرمود، این است که در ضمن سخنی به مناسبت تجلیل از مقام معنوی استاد خود حضرت آیت الله نائینی(ره) فرمود: « من در ایام نوجانی در نماز جماعت ایشان شرکت می نمودم، و از حالات ایشان چیزهایی را درک می کردم. »
استادان بر جسته فقه و اصول
آیت الله بهجت پس از اتمام دوره سطح، و درک محضر استادان بزرگی چون آیات عظام: آقا سید ابوالحسن اصفهانی(ره)، آقا ضیاء عراقی(ره)، و میرزای نائینی(ره)، به حوزه گرانقدر و پر محتوای آیتِ حقّ حاج شیخ محمد حسین غروی اصفهانی (ره)، معروف به کمپانی وارد شد و در محضر آن علامه کبیر به تکمیل نظریات فقهی و اصولی خویش پرداخت، و به یاری استعداد درخشان و تأییدات الهی از تفکرات عمیق و ظریف و دقیق مرحوم علامه کمپانی، که دارای فکری سریع و جوّال و متحرک و همراه با تیز بینی بوده، بهره ها برد.
آیت الله محمد تقی مصباح درباره استفاده آیت الله بهجت از استادان خود می گوید:
« در فقه بیشتر از مرحوم آقا شیخ محمد کاظم شیرازی- که شاگردان مرحوم میرزا محمد تقی شیرازی و از استادان بسیار برجسته نجف اشرف بود- استفاده کرده، و در اصول از مرحوم آقای نائینی، و سپس بیشتر از مرحوم آقا شیخ محمد حسین کمپانی اصفهانی فایده برده بودند، هم مدّت استفاده شان از مرحوم اصفهانی بیشتر بود و هم استفاده های جنبی دیگر. »
سیر و سلوک وعرفان
آیت الله بهجت، در ضمن تحصیل و پیش از دوران بلوغ، به تهذیب نفس و استکما ل معنوی همّت گمارده، و در کربلا در تفحّص استاد و مربی اخلاقی بر آمده و به وجود آقای قاضی که در نجف بوده پی می برد. و پس از مشرف شدن به نجف اشرف از استاد برجسته خویش آیت الله شیخ محمد حسین اصفهانی کمپانی استفاده های اخلاقی می نماید.
آیت الله مصباح در این باره می گوید:
« پیدا بود که از نظر رفتار هم خیلی تحت تأثیر مرحوم آقا شیخ محمد حسین اصفهانی بودند، چون گاهی مطالبی را از ایشان با اعجابی خاص نقل می کردند، و بعد نمونه هایش را ما در رفتار خود ایشان می دیدیم. پیدا بود که این استاد در شکل گرفتن شخصیت معنوی ایشان تأثیر بسزایی داشته است. »
همچنین در درسهای اخلاقی آقا سید عبدالغفار در نجف اشرف شرکت جسته و از آن استفاده می نموده، تا اینکه در سلک شاگردان حضرت آیت الله سید علی قاضی(ره) در آمده و در صدد کسب معرفت از ایشان بر می آید، و در سن 18 سالگی به محضر پر فیض عارف کامل حضرت آیت الله سید علی آقای قاضی بار می یابد، و مورد ملاطفت و عنایات ویژه آن استاد معظّم قرار می گیرد و در عنفوان جوانی چندان مراحل عرفان را سپری می کند که غبطه دیگران را بر می انگیزد.
آیه الله مصباح می گوید:
« ایشان از مرحوم حاج میرزا علی آقای قاضی مستقیماً در جهت اخلاقی و معنوی بهره برده و سالها شاگردی ایشان را کرده بودند. آیت الله قاضی از کسانی بودند که مُمَحَّضِ در تربیت افراد از جهات معنوی و عرفانی بودند، مرحوم علامه طباطبایی و مرحوم آیت الله آقا شیخ محمد تقی آملی و مرحوم آقا شیخ علی محمد بروجردی و عده زیادی از بزرگان و حتی مراجع در جنبه های اخلاقی و عرفانی از وجود آقای قاضی بهره برده بودند. آیت الله بهجت از اشخاص دیگری نیز گهگاه نکاتی نقل می کردند مثل مرحوم آیت الله آقا شیخ مرتضی طالقانی و دیگران...
خود آقای بهجت نقل می کردند: شخصی در آن زمان در صدد بر آمده بود که ببیند چه کسانی سحر ماه مبارک رمضان در حرم حضرت امیر علیه السلام در قنوت نماز وترشان دعای ابو حمزه ثمالی می خوانند، آن طور که خاطرم هست اگر اشتباه نکنم کسانی را که مقید بودند این عمل را هر شب در حرم حضرت امیر علیه السلام انجام بدهند شمرده بود و بیش از هفتاد نفر شده بودند.
به هر حال، بزرگانی که تقید به جهات عبادی و معنوی داشتند در آن عصرها زیاد بودند. متأسفانه در عصر ما کمتر این نمونه ها را مشاهده می کنیم. البته علم غیب نداریم، شاید آن کسانی که پیشتر در حرمها این عبادتها را انجام می دادند حالا در خانه هایشان انجام می دهند، ولی می شود اطمینان پیدا کرد که تقید به اعمال عبادی و معنوی سیر نزولی داشته و این بسیار جای تأسف است. »
یکی دیگر از شاگردان آقا ( حجّة الاسلام و المسلمین آقای تهرانی ) جریان فوق را به صورت ذیل از حضرت آیت الله بهجت نقل میکند:
« شخصی در آن زمان شنیده بود که در گذشته هفتاد نفر در حرم حضرت امیر علیه السلام در قنوت نماز وترشان دعای ابو حمزه ثمالی را می خواندند، آن شخص تصمیم گرفته بود ببیند در زمان خودش چند نفر این کار را انجام می دهند، رفته بود و شمارش کرده و دیده بود تعداد افراد نسبت به زمان سابق تقلیل پیدا کرده و مجموعاً پنجاه نفر (آن طور که بنده «تهرانی» به یاد دارم) در حرم ( اعّم از نزدیک ضریح مطهّر، و رواقهای اطراف) دعای ابوحمزه را در دعای نماز وتر خود قرائت می کنند. »
فلسفه
آیت الله بهجت، اشارات ابن سینا و اسفار ملا صدرا را نزد مرحوم آیت الله سید حسن بادکوبه ای فرا گرفته است.
مرجعیت
با اینکه ایشان فقیهی شناخته شده اند و بیش از سی سال است که اشتغال به تدریس خارج فقه واصول دارند، ولی هماره از پذیرش مرجعیت سرباز زده اند.
آقای مصباح درباره علت پذیرش مرجعیت از سوی ایشان و نیز پیرامون عدم تغییر وضعیت آیت الله بهجت بعد از مرجعیت می گوید:
« بعد از مرجعیت منزل آایت الله بهجت هیچ تغییری نکرده است، ملاقات و پذیرایی از بازدید کنندگان در منزل امکان ندارد لذا در اعیاد و ایام سوگواری، در مسجد فاطمیه از ملاقات کنندگان پذیرایی می شود. اصولاً قبول مرجعیت ایشان به نظر من یکی از کرامات ایشان است، یعنی شرایط زندگی ایشان آن هم در سن هشتاد سالگی به هیچ وجه ایجاب نمی کرد که زیر بار چنین مسؤلیتی برود، و کسانی که با ایشان آشنایی داشتند هیچ وقت حدس نمی زدند که امکان داشته باشد آقا یک وقتی حاضر بشوند پرچم مرجعیت را به دوش بکشند و مسولیتش را قبول بکنند. و بدون شک جز احساس یک وظیفه متعین چیزی باعث نشد که ایشان این مسؤلیت را بپذیرند. و باید گفت که رفتار ایشان در این زمان با این وارستگی و پارسایی، حجت را بر دیگران تمام می کند که می شود در عین مرجعیت با سادگی زندگی کرد، بدون اینکه تغییری در لباس، خوراک، مسکن، خانه و شرایط زندگی پیش بیاید. »
تا اینکه بعد از فوت مرحوم آقای سید احمد خوانساری(ره) جلد اول و دوم کتاب «ذخیره العباد» (جامع المسائل کنونی) را به قلم خود تصحیح و در اختیار خواص گذاشتند، و پیش از فوت مرجع عالیقدر حضرت آیه الله العظمی اراکی(ره) اجازه نشر رساله عملیه خویش را دادند، سرانجام وقتی جامعه مدرسین با انتشار اطلاعیه ای هفت نفر از آن جمله حضرت آیه الله العظمی بهجت را به عنوان مرجع تقلید معرفی کرد و عده ای از علمای دیگر از جمله آیت الله مشکینی و آیت الله جوادی آملی و ... مرجعیت ایشان را اعلام کردند، به دنبال در خواستهای مصرانه و مکرر راضی شدند تا رساله عملیه ایشان در تیراژ وسیع به چاپ برسد، با این حال از نوشتن نام خویش بر روی جلد کتاب دریغ ورزیدند.
در همین ارتباط یکی از مرتبطین ایشان می گوید: ایشان پیش از در گذشت آیت الله العظمی اراکی چون مطلع شدند جامعه مدرسین نظر به معرفی ایشان را دارند پیغام دادند که راضی نیستم اسمی از بنده برده شود.
و بعد از فوت مرحوم اراکی و پیام جامعه مدرسین و اطلاع از انتشار اسمشان فرمودند: « فتاوای بنده را در اختیار کسی قرار ندهید. از ایشان توضیح خواسته شد فرمودند: صبر کنید، همه رساله خود را نشر دهند، بعدها اگر کسی ماند و از دیگران تقلید نکرد و فقط خواست از ما تقلید کند آن وقت فتاوی را منتشر کنید » چندین ماه پس از این رخداد رساله ایشان توسط بعضی از اهل لبنان به چاپ رسید
به نام خدا
جناب عالم زاهد، سید هاشم حائری، فرمود: من یکصد دینار (10 ریلا) از یک یهودی به عنوان قرض گرفته بودم که بعد از 20 روز به او رد کنم (= پس بدهم). نصف آن مبلغ را رد کرده بودم که دیگر او را ندیدم که باقی را بپردازم. هر چه گشتم، (او را) پیدا نکردم. گفتند: «او به بغداد رفته است.» چندی گذشت. شبی در خواب دیدم که قیامت برپا شد و همه در موقف (= ایستگاه) حساب ایستادهایم. خداوند با فضلش مرا اذن دخول بر بهشت داد. چون خواستم از صراط (= پلی بین قیامت و بهشت که از روی جهنم میگذرد) بگذرم، زفیر و شهیق (= شعلههای) آتش جهنم مرا به فزع (= بیتابی و ترس) انداخت. چون در صراط قرار گرفتم، ناگاه آن طلبکار یهودی از آتش چون شعلهای خارج شد و به طرف من آمد و راه عبور را بر من بست و گفت: «50 دینار مرا بده؛ بعد رد شو. تا ندهی، نمیگذارم (از صراط رد شوی)!» گریه و تضرع کردم و گفتم: «(من اینجا چیزی) ندارم که به تو بدهم.» گفت: «بگذار یک انگشت خودم را به یک عضو تو بگذارم!» راضی شدم تا از شرش خلاص شدم. او انگشت خود را بر سینهی من گذاشت. من از شدت سوزش، از خواب بیدار شدم. دیدم سینهام مجروح است و سخت میسوزد! سپس سینهاش را باز کرد. همهی حاضرین و شنوندگان دیدند که جراحت سختی بر سینهی او است و گفت: «تا به حال، هر چه دارو و دوا نهاده و معالجه کردم، هنوز هم خوب نشده است!» همهی بینندگان و شنوندگان، صدا به گریه بلند کردند و گریستند.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:36 صبح )
به نام خدا
در سال 474 هجری در شهر واسط، زنی مبتلا به مرض جذام (= خوره) گردید (و) کمکم لب و بینی و انگشتان آن زن ریخت تا این که شوهرش و فرزندانش از او متنفر شده، او را به بیرون شهر برده و به صحرا انداختند! یکی از پسرهایش هر روز مقداری نان برای او میبرد و از دور نانها را به سوی او میافکند و برمیگشت. روزی چند قرص نان برای او برد و نانها را به سوی او انداخت. آن زن با آه و ناله صدا میزد: «حسبنا الله؛ (خدا برای ما بس است.) پسرم! جرعهی آبی به من بده (تا) بنوشم. خیلی تشنهام.»؛ ولی پسر توجه به حرف او نکرده،... فرار کرد! چون تشنگی زیاد بر آن زن غلبه کرد، خود را در جوی آبی که در آن نزدیکی بود، افکند و به سختی از آن بیرون گشت و حالت بیهوشی بر وی عارض شد و به روی خاکها افتاد. در این حال، عنایت پروردگار که میفرماید: «انا عند المنکسرة قلوبهم و المندرسة قبورهم؛ من پیش قلبهای شکستهی آنها و قبرهای کهنه و فرسودهی آنها هستم.)» تجلی کرد و شامل حال آن زن دلشکسته شد. شاعری گفته: چو دلهای شکسته هست مهمانخانهی عزت خوشا حلوای نومیدی! زهی پالودهی حرمان! وقتی به هوش آمد، خود را صحیحالاعضاء و سالم یافت! چون مردم از موضوع اطلاع یافتند، به سوی او آمده، سبب سلامتیاش را پرسیدند. آن زن گفت: «وقتی از هوش رفتم، در حال بیهوشی، 2 مرد بزرگوار و 2 خانم مجلله (= باعظمت) را دیدم که به سوی من آمدند. در دستشان قدری نان و سبزی و کاسهی آب بود. آنها را به من دادند و گفتند: اینها را بخور. وقتی نان و سبزی را خوردم و از آن آب آشامیدم که هرگز مثل آن غذا و آب (را) نخورده بودم، احساس کردم که صحیح و سالم شدهام. از آنها پرسیدم که شما که هستید که دربارهی من لطف و احسان کرده و پیش من آمدید و برایم غذا و آب آوردید؟ چنان معلوم شد که آن 2 مرد بزرگوار، یکی امام حسن _ علیه السلام _ و دیگری امام حسین _ علیه السلام _بود و آن 2 بانوی مجلله، یکی فاطمهی زهرا و دیگر خدیجهی کبرا _ سلام الله علیهما _ بودند؛ چون من آنها را خیلی دوست داشتم. هست از آن معشری بلندآیین که گذشته ز اوج علیین ... بعد از این قضیه، مردم از شهرهای دور و نزدیک، فوجفوج (و) گروهگروه به سوی آن زن میآمدند و از (او) تبرک میجستند؛ چون «نظرشده» بود. آنان که خاک را به نظر، کیمیا کنند آیا شود که گوشهی چشمی به ما کنند؟
حب ایشان دلیل صدق و وفاق بغض ایشان دلیل کفر و نفاق
قربشان پایهی علو و جلال بعدشان مایهی عتو و ضلال
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:35 صبح )
به نام خدا
و انسان هر چه ایمان داشت، پای آب و نان گم شد شب میلاد بود و تا سحرگاه آسمان رقصید همان شب چنگ در چین زلفت چین و غرناطه از آن روزی که جانت را اذان جبرئیل آکند تو نوح نوحی، اما قصهات شوری دگر دارد شب معراج در چشم تو خورشیدی تبسم کرد ببخش ای محرمان در نقطهی خال لبت حیران!
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
به زیر دست و پای اختران، آن شب زمان گم شد
میان مردم چشم تو، یک هندوستان گم شد
خروش صور اسرافیل در گوش اذان گم شد
که در طوفان نامت کشتی پیغمبران گم شد
شب معراج زیر پای تو صد کهکشان گم شد
خیال از تو گفتن داشتم، اما زبان گم شد
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:33 صبح )
به نام خدا
خاتون صحرا، آفتاب، آهسته میپژمرد ماهی که بیایمان به آب شور دریا بود کاخ غرور مردها هر شب بنا میشد پیشانی دریا که آب چشم ماهیها است آمد کسی که دستهایش وقف مردم بود میگفت: «من خورشید را در آستین دارم» هان! ای شمایانی که سیمرغید و میبینم ای مردم؛ ای آوازهای منتشر در باد!
هر در به سمت گردبادی خسته وامیشد
هر روز صدها آفتاب نورس و نوپا
در خاک میخوابید و خرمایی خدا میشد
هر روز راه رود را میبست، سد میکرد
انسان تمام عمر خود را پشت بر خورشید
میرفت و دائم سایهی خود را لگد میکرد
بر استخوان کتف سوسنهای نابالغ
بر روی لبهای زمین، لبخند سرخی بود
از گیر و دار تیغ و گردنهای نابالغ
آخر، چروک افتاد و آخر، موج پیدا شد
دریا و ماهی بار دیگر آشتی کردند
هر برکه، هر گودال بیمقدار، دریا شد
آمد کسی که نسبتی با عشق و طوفان داشت
در سینهاش یک دل، ولی از جنس تابستان
در چشمهای بالغش پیغام باران داشت
میگفت: «من آیینهی اهل زمین هستم
ای دستهای سر به زیر و سرد؛ ای مردم!
من با زلالیهای دریا همنشین هستم
در بالهای بستهتان پرواز خوابیده!
ای مکه؛ ای دریای بیماهی؛ شب بیماه؛
آتشفشان با دهان باز خوابیده!
در دستهای من خدا لبخند خواهد زد
ای دشتهای تشنه و با آب، نامحرم!
یک گل، شما را با خدا پیوند خواهد زد»
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:32 صبح )
به نام خدا
آتش نمرود 38 روز بود که افروخته شده بود! هر روز هیزم بر آن افزوده می شد! ابراهیم خلیل الله را در منجنیق گذاشته، به وسط آن آتش انداختند. از بارگاه الاهی خطاب به آتش رسید: «یا نار! کونی بردا و سلاما علی ابراهیم؛ ای آتش! سرد و سلامت باش بر ابراهیم.» این ندا آن چنان بر ابراهیم _ علیه السلام _ خوش آمد که از شنیدن او گریه کرد. جبرئیل از او پرسید: «چرا گریه می کنی؟» گفت: «ای کاش هزاران بار مرا به آتش می انداختند (و) این ندا تکرار می شد. گریه ی من برای این است که آوای ندای حق تمام شد!» غلغله ای در صف فرشتگان افتاد. می گفتند: «بارخدایا! در روی زمین یک نفر تو را به یگانگی می شناسد و او هم در آتش بسوزد؟!» فرمان آمد: «آرام گیرید! این کار رازی دارد. او ندای ما را می طلبید.» از حضرت ابراهیم _ علیه السلام _ پرسیدند: «در زندگی، خوش ترین روز تو کدام روز بود؟» گفت: «آن روز که مرا به آتش نمرود می انداختند (که) از حق ندا آمد و نام من در آن ندا بود.» خوش به حال تو یا ابراهیم! از کوره ی امتحان، خالص بیرون آمدی. لباس خلت (= خلیل اللهی) بر تنت پوشانیدند و بر همه ی جهانیان فرمان دادند از تبعیت کنند. آری، آری، چون دوست، آن باشد نار نمرود، بوستان باشد (از: سنایی)
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:31 صبح )
به نام خدا
ابراهیم خواص گوید: عازم مکه بودم. راهم از روم افتاد. شنیدم دختر قیصر روم دیوانه شده و پدرش او را در خانهای محبوس نموده و پزشکان از معالجهی او عاجز ماندهاند. از حالش پرسیدم. گفتند: «نفس سرد برمیآورد و اشک میریزد. گهی میخندد و گهی گرید! همیشه سر بر آسمان است!» فهمیدم که بیماری او بیماری تن نیست. خود در سرای پادشاه رفته و خود را طبیب معرفی کردم. پادشاه مرا دید. گفت: «هان! به درمان دخترم آمدهای؟» جواب دادم: آری. گفت:«بر کنگرهی قصر ما بنگر و سرهای بریده را ببین! این است سزای طبیبانی که نتوانند دخترم را درمان کنند!» گفتم: میبینم. باکی نیست! اجازهی دخول بدهید. پادشاه که جرأت و شهامتم را دید، مرا بر خانهی دخترش اشارت فرمود. وقتی نزدیکی اتاق او رسیدم، هنوز داخل نشده بودم (که) این آواز را شنیدم: «بگو بر مؤمنان: چشمهای خود را بر هم نهند!» متغیرالحال و متحیرالاحوال شدم که این آواز چه بوده و از کجا بوده. دیگرباره از آن دختر صدا آمد. وارد شده و از دختر پادشاه پرسیدم: ای کنیز خدا! این چه حال است که در تو میبینم؟ جوابم را چنین داد: «ای پیر! میان ناز و نعمت، با کنیزکان و خاصان خود نشسته بودم. ناگاه دردی به دلم فرود آمد و اندوهی به جانم رسید. از خود بیرون گشته و واله شدم. چون از وجد و وله آسوده گشتم، خود را در بند زنجیر یافتم!؛ پس حکمش را پسندیدم و به قضایش رضا دادم! به خود آمده و دانستم که او دوستان خود را بد نخواهد تا سرانجام کار چه باشد. حیران او شدم. پردههای تاریک کفر را از دیدهی دل به کنار زدم. چون کفر رفت، اسلام آمد. در پس ظلمت، نور را به عیان دیدم. مسلمان شدم.» دلم به حالش سوخت که او در خانهی کفر باشد. گفتم: می خواهی تو را از اینجا نجات دهم و پیش مسلمانان ببرم؟ جواب داد: «در خانهی اسلام، اسلامپروردن، هنر نمیباشد؛ بلکه هنر این است که در خانهی کفر، اسلام بپرورانی! مگر آنجا چه هست که اینجا نیست؟» گفتم: کعبه. گفت: «آنجا را زیارت کردهای؟» گفتم: 70 بار! گفت:«بالا را نگاه کن.» نگریستم. کعبه را دیدم! گفت: «ای پیر طریقت! هر که با پای رود، کعبه را زیارت میکند و هر که با دل رود، کعبه به زیارت وی شود!» گفتم: تو را به خدا، چگونه به عز اسلام رسیدی و این منزلت (= مقام) را یافتی؟ گفت: «حکمش پسندیدم و به قضای او رضا دادم.» گفتم: الان من چگونه از اینجا بیرون روم تا در امان بمانم؟! گفت: «رو به کعبه کن. به مقصد می رسی!» دیدم راهی فراپدید آمد که در آن، مانع و حاجتی نبود. از سرای کفر بدر آمده، به خانهی اسلام (= مکه) رسیدم.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:29 صبح )
به نام خدا
گویند: پیغمبری از پیغمبران سلف (= گذشته) از بیابانی می گذشت. دید از سنگ کوچکی، آب زیادی بیرون می جهد که خیلی بیش از اندازه و تناسب آن سنگ است! متحیر و متعجب در کنار آن سنگ ایستاد و در سر (= راز) آن کار حیران مانده بود. خود، به خود می گفت: این آب به این زیادی چگونه از سنگ کوچکی بیرون می آید؟ خدای _ تبارک و تعالی _ آن سنگ را به حرف درآورد و او گفت: «ای پیغمبر خدا! این آب که می بینی از من ترشح می کند، آب گریه ی من است. از آن روزی که خداوند فرمود: دوزخ را با سنگ ها آتش می زنند و گرم می کنند. من از حسرت و ترس از آن روز می گریم.» وقتی آن پیغمبر آن کلمات را از آن سنگ استماع کرد و گفت: «خداوندا! این سنگ را از آتش ایمن گردان!»، ندا رسید: «ایمن کردیم.» پس از مدتی باز آن پیغمبر از آن جا رد می شد، دید باز از آن سنگ، آب بیرون می ریزد! تعجب کرده و گفت: «بارخدایا! او را از آتش ایمن گردانیدی. باز هم از آن، آب بیرون می آید!» سنگ به فرمان خداوند به صدا درآمد و گفت: «ای پیغمبر! آن گریستن از غم و حسرت بود و این گریستن از شادی و خوشحالی.»
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:28 صبح )
به نام خدا
در قوم بنیاسرائیل عابد متعبدی بود. شنید در آن نزدیکی، درختی است که مردم به سوی آن میروند و آن را میپرستند. عابد در خشم شد و از بهر خدا و تعصب در دین، تبری برداشت و رفت که آن درخت را از بیخ برکند. ابلیس به صورت آدمی بر او ظاهر گشت و پرسید: «کجا میروی؟» عابد گفت: «برای بریدن آن درخت لعنتی که مردم کنار آن رفته و آن را پرستش میکنند.» ابلیس گفت: «برو به کار عبادتت مشغول باش. تو را چه کار به این کار؟!» عابد از حرف او عصبانی شده و سخت بر او درآویخت و او را بر زمین زد و روی سینهاش نشست! ابلیس به او گفت: «دست از من بردار تا تو را سخنی نیکو گویم.» عابد دست از وی برداشت. ابلیس گفت: «این کار، کار پیغمبران است؛ نه تو!» عابد گفت: «من از این کار بازنمیگردم.» دوباره با ابلیس دست به یخه شد و او را بر زمین زد. سومین (بار) ابلیس گفت: «ای عابد! تو مردی هستی که مؤونه (= هزینه)ی زندگیات (توسط) مردمان اداره میشود. این کار (= بریدن درخت) را به عهدهی دیگران واگذار. من (هم) روزی 2 دینار (= سکهی طلا) بر زیر بالین تو میگذارم که هم هزینهی زندگی خود را تأمین کنی و هم به دیگرعابدان بدهی.» عابد پیش خود فکر کرد و گفت یک دینار آن را خود به کار میبرم و دینار دیگر را صدقه میدهم و این کار، بهتر از برکندن آن درخت است. من که پیغمبر نیستم و بدین کار مأمور نشدهام. دست از او برداشت. ابلیس چند روزی 2 دینار آورده و زیر بالین او میگذاشت. بعد از چند روز، دیگر نیامد. عابد عصبانی شد. دوباره تبر برداشت و عازم بریدن درخت گردید. باز ابلیس جلوش را گرفته و مانع از رفتن او شد. این دفعه هم، با هم درآویختند. ابلیس او را بر زمین زد و بر روی سینهاش نشست! عابد گفت: «چه شد که من دفعهی گذشته، 2 بار تو را بر زمین (زدم)؛ ولی این بار درمانده شدم (و) تو بر من غلبه کردی؟» ابلیس گفت: «آن 2 بار برای خدا بر این کار اقدام کرده بودی؛ (ولی) این بار برای دینار! آن 2 بار با اخلاص آمدی و به خاطر حفظ دین خدا خشم گرفتی و خداوند هم تو (را) نیرومند ساخت و مرا بر زمین زدی و اکنون بهر طمع خویش آمدی و از بهر دنیا خشم گرفتی و پیرو هوای نفس خود شدی؛ لذا شکست خوردی.»
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/3/8 :: ساعت 11:27 صبح )