مطلب امروز در مورد طی الزمان و بسط الزمان است !
منبعی که امروز مورد استفاده قرار داده ام ، کتاب « روح مجرد » نوشته « علامه آیت الله سید محمد حسین طهرانی » است . این کتاب یادنامه و خاطرات علامه طهرانی از حاج سید هاشم موسوی حداد ، یکی از عرفای معاصر است . در این کتاب بسیاری از سخنان و گوشه هایی از زندگی این مرد خدا ، به تحریر کشیده شده است .
و اما آنچه می خوانیم ، مطلبی است در مورد قبض وطی زمان به نقل از کتاب فوق :
« در اوقاتی که در معیت ایشان ( سید هاشم حداد) در نجف اشرف بودیم ، یکی از شاگردان ایشان روزی برای این حقیر که با وی تنها به حرم مطهر امیرالمومنین (ع) مشرف می شدیم ، در ضمن بیان احوال خصوصی خود می گفت : دو قضیه برای من اتفاق افتاده که در آن زمان نفهمیدم و بعدها فهمیدم که غیر عادی بوده است :
اول آنکه : یک روز با جمیع فرزندان از پسر و دختر و عیال تصمیم گرفتیم از راه بیابان به مدینه برویم . حرکت کردیم و تا مرز سعودی از ناحیه رمل زار نجف رفتیم و چندین روز بطول انجامید تا بدانجا رسیدیم . در وقت عبور ، مرزداران از دادن اجازه عبور امتناع کردند، چون بدون گذرنامه بودیم و چندین روز همه ما را توقیف نمودند و سپس آزاد کردند و ناچار به نجف مراجعت نمودیم . چندین روز هم طول کشید تا به نجف و منزل خود رسیدیم و مجموع این ایام حدود چند هفته شد ، ولی وقتی به نجف رسیدیم دیدیم فقط یک روز گذشته است ! حرکت ما از نجف فلان روز بوده است و بر حسب تاریخ و تقویم بازگشتمان در فردای آن روز بوده است !
دوم آنکه : وقتی تنگی معیشت به قدری بر من غلبه کرد ، و شدت واردات حالی به طوری بود که ابدا قدرت بر حرکت و تنظیم امور منزل را نداشتم و چیزی از مایحتاج در منزل نبود و زوجه ما در آن روز فقط با آب گرم شده بر روی چراغ ، اطفال را نوید می داد و سعی می کرد تا ایشان را ساکت نگه دارد . احساس می کردم که برای آنها این مساله مشگل و دوامش غیر قابل تحمل است ، تا حال من افاقه حاصل نمود و به هوش و گوش باز آمدم و برای تهیه غذایی به بیرون ار خانه آمدم و معلوم شد که : این مدت ، یک ماه تمام به طول انجامیده است !
واقعه دوم طی الزمان است ، یعنی در هم پیچیدن و متراکم شدن زمان که یک ماه یا چند هفته را یک روز کرده است .
و واقعه اول برعکس آن ، بسط الزمان است . یعنی گستردن و وسعت بخشیدن زمان ، که یک روز را به چند هفته پهن و گسترش داده است .
این وقایع مسلما با قوانین طبیعی تطبیق ندارد ( بر حسب ظاهر وبه دلیل حدود اطلاع ما از این قوانین) و باید آن را از جهت سیطره نفس مجرد بر زمان توجیه کرد »
دوستان عزیز ، در مطلب بعدی باز هم در این باره خواهم نوشت .
« و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا»
« ... واما یک حکایت شنیدنی را در باره این موضوع ، سعید ابن فرقانی در کتاب مشارق الدراری ، که شرح تائیه ابن فارض است ، نقل کرده است .
... من که نویسنده این حروفم ، شنیدم از شیخ بزرگوار طلحه عراقی ، که گفت من از شیخ : شیخ زاده عمادالدین فرزند شیخ الشیوخ شهاب الدین سهروردی شنیدم که گفت :
وقتی در خدمت پدرم شیخ الشیوخ به حج رفتم . روزی در اثنای طواف ، شیخی دیدم که خلق در عین طواف بدو تقرب و تبرک می نمودند . اصحابنا مرا به نزد وی به فرزندی شیخ الشیوخ تعریف کردند و آن شیخ مرا ترحیب فرمود وبر سرم بوسه ای داد . و چون پس از اتمام مراسم به خدمت شیخ رجوع کردیم اصحابنا گفتند که : شیخ را به شیخ عیسی مغربی ، نمودیم و ترحیب عظیمش کرد و بر سرش بوسه داد . و شیخ الشیوخ عظیم بشاشت و استبشار فرمود .
آنگاه جماعت اصحابنا به ذکر شمایل این شیخ عیسی مشغول شدند و از آن جمله شنودیم که او را در شبانه روزی هفتاد هزار ختمه ورد است . پس از شیخ الشیوخ سوال کردند که این از چیست ؟
شیخ فرمود که از باب بسط زمان است . چه حق تعالی چنانکه به نسبت با بعضی اولیاء که اصحاب خطوه اند مکان را منقبض می گرداند تا راه یکساله را به روزی می روند ، همچنین به نسبت با بعضی که اصحاب لحظه و لمحه اند زمان را منبسط می کند تا عین زمانی که به نسبت با خلقی دیگر ، یک ساعت باشد ، به نسبت با ایشان پنج و ده سال ظاهر می شود .
پس شیخ الشیوخ بر صدق این قضیه حکایت زرگر صوفی که مشهور است از مریدان شیخ ابن سکینه و بستن او سجاده های صوفیان را روز جمعه در میزر ، برای ان که تا به جامع برد ، و رفتن او بر کنار دجله برای غسل جمعه ، و جامه ها بر کنار دجله نهادن ، و در دجله غوطه خوردن ، و در مصر ظاهر شدن ، و آنجا در مصر دختر زرگری را به زنی خواستن ، واز او فرزندان تولید کردن ، و بعد از هفت سال باز در نیل مصر غوطه خوردن ، و باز در بغداد بر سر جامه های خودش سر بر آوردن ، و جامه ها را به جای خود یافتن ، و رفتن به خانقاه ، و سجاده ها همچنان بسته به بند خودش دیدن ، و گفتن صوفیان که : زود سجاده ها به جامع ببر و بینداز که ما منتظر تو نشسته ایم ،، ایراد فرمود و فرمود که : این حال بر این صوفی زرگر طاری گشت که ساعتی به نسبت با او و اهل بیت او هفت سال زمانی ظاهر شد بعد از تفحص کردن و آن فرزندان او را که در آن هفت سال متولد شده بودند به بغداد نقل کردن ، بنا بر آن بود که آن صوفی زرگررا در معنی این آیت اشکالی در دل افتاده بود : ( فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه ) حق تعالی بر ای رفع اشکال او را این حال بر او ظاهر کرد تا ایمانش به حقیقت این آیت قوی شود . والله الهادی »
طریق زهد و ریا شیوه زمانه ماست
غم تو سوز دل و ناله شبانه ماست
مرا سلاله نیکان به هیچ انگارند
که تیغ طعنه و کین هرزمان روانه ماست
هزار شکر که ایشان ز ما شدند ایمن
اگرچه دور جهان سوخته زبانه ماست
« مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ »
که رنج و سوز نهان کاله خزانه ماست
چه جای غم که مرا سوی کعبه راهی نیست
که نور روی عزیزش روان به خانه ماست
به راه بادیه کس یار ما نشد اما
به جای جای زمین قصه و فسانه ماست
چو مرغ خسته و وحشی دلا ندانستم
که سینه همه یاران پناه و لانه ماست
اگرچه ما به جهان بند دام و دانه شدیم
هزار بام جهان بند دام و دانه ماست
به گوش زاهد بتخانه گفت محتسبی
که گوش پیر و جوان مدهش از ترانه ماست
مراد من ز می و مطربی تویی جانا
شراب و جام و می و مطربی بهانه ماست
دهان ببند و مکن ادعای لاغ و دروغ
همین بس است توراکه عشق تونشانه ماست
دل غمدیده ما درجهان غمخوار هم دارد
برای راز دل، دل محرم اسرار هم دارد
سخن بسیار دارد دل ز جور روزگار اما
اگر گوید سخن داند ضرر بسیار هم دارد
نمی گویم به غیر حق بعالم گرچه می دانم
که گوش از بهر بشنیدن در و دیوار هم دارد
سر سبزم زبان سرخ آخر میدهد بر باد
چرا چون حرف حق گفتن طناب دار هم دارد
هنوز ای مدعی اندر فراز دار درعالم
علی درمکتب خود میثم تمار هم دارد
بجای نوش دائم میزنی نیش ونمی دانی
که این راه و روش را عقرب جرار هم دارد
مکن ظلم و ستم ظالم بترس از آه مظلومان
که صبح روشن هر فرد شام تار هم دارد
به گرد هیچ بهرهیچ درعالم مپیچ ای هیچ
که این پیچیدگی را در طبیعت مارهم دارد
غنی حق ضعیفان را به غارت می برد اما
نمی داند جهان یک خالق جبار هم دارد
بترس از آتش قهر خدا کز بهر ما ایزد
اگر دارد بهشت و آب کوثر نارهم دارد
گنه کارم من ژولیده یارب خود تومی دانی
که گل باآنهمه حسن ولطافت خارهم دارد
آنچه امروز می خوانیم از مقدمه جلد اول این مجموعه انتخاب شده است :
.... دو طریق در باب سلوک به حق تعالی وجود دارد . یکی راه جذبه و رحمت حق است که در این راه بارقه ای از دوست به سالک می خورد و در واقع کشش دوست ، سالک را پیش می برد و این یک دعوت خصوصی برای اوست و از سالک این طریق به مجذوب سالک تعبیر می شود .
به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه
کشش چونبودازآن سوچه سود کوشیدن
راه دوم آن است که سالک باید آنقدر مجاهده کند و ریاضت بکشد تا به جذبه حق برسد و سالک این طریق را ، سالک مجذوب گویند . در حقیقت هردو طریق جذبه حق تعالی است که سالک را به مقصد می رساند .
بین این دو طریق تفاوتهای زیادی است که در صدد بیان آنها نیستیم و فقط به ذکر روایت مهمی که این دو طریق را بیان می کند بسنده می کنیم .
مرحوم مجلسی نیز این روایت در بحارالانوار ذکر کرده است . این حدیث مشتمل بر بسیاری از حقایق ربانی و اسرار الهی است .
و اکنون قسمتهایی از متن حدیث :
امام صادق (ع) در حدیثی به یونس بن ظیبان فرمودند :
« صاحبان خرد با تفکر عمل می کنند تا محبت خدا را به دست آورند . همانا وقتی که قلب ، محبت را تحصیل نماید و به آن نورانی گردد ، لطف سرازیر می شود . آن گاه او اهل فایده شده و بر اساس حکمت سخن خواهد گفت پس زیرک شده و با قدرت عمل می نماید و به طبقات هفتگانه آشنا می شود .
هنگامی که به این مرحله رسید ، بر اساس لطف و حکمت و بیان یک حرکت و دگرگونی در تفکرات او پدید می آید و خواست و محبت خویش را در راه خالقش صرف می نماید . به این ترتیب به مقام برتر دست پیدا کرده و خدا را با چشم دل مشاهده خواهد نمود و حکمت را به غیر روش حکما ، علم را به غیر راه علما و صدق را به غیر شیوه صدیقین به دست خواهد آورد ....
.... و کسانی که آن راه ( طریق ریاضت و خشوع و عبادت ) را می پیمایند ، یا موفق می شوند یا ناکام می مانند و اکثر آنها نا موفق خواهند بود ، چراکه حق خدا را رعایت ننموده و به اوامر وی ( به طور کامل) عمل نکرده اند . این صفت کسی است که حق شناخت و محبت او را بجا نیاورده است . پس مبادا فریب نماز و روزه و سخنان و علوم آنها را بخوری ! آنان درازگوشانی فراری هستند .... »
قصه خود را بگفتم دوش با فرزانه ای
گفت باور می ندارم من چنین افسانه ای
از درونم بر زبان راندم من اسرار مگوی
گفت یا مستی برادر جان و یا دیوانه ای
چون گرفتم دامنش را تا مرا چیزی دهد
گفت بگشا چشم تا بینی که خود شاهانه ای
گفتمش یک جرعه ام زآن می بده خندیدوگفت
جام بر کف داری و حیران پی میخانه ای
گرد او چرخی زدم تا ناگهان دستم گرفت
گفت من شمعم ولیکن تو مگر پروانه ای
گفتمش بیگانه ام آری ولی دیوانه ام
گرد خود چرخی زد و گفتا که کو بیگانه ای
گفتمش گر نیستم بیگانه آخر این ز چیست ؟
گفت گنجی در نهان داری ولی ویرانه ای
آهی از دل برکشیدم اشکم از دیده چکید
سیل اشک ازدیده اش بر خاک شد سیلانه ای
در میان موج و طوفان هستی ام بر باد رفت
تا که در آن بحر دیدم کشتی علیانه ای
چون درآن کشتی شدم درگوش من آهسته گفت
نیک بنگر تا ببینی با چه کس همخانه ای
من در آن کشتی ندیدم جز که نور ایزدی
« گشت این پس مانده اندرعشق او پیشانه ای»
سیل رفت وموج رفت ومرغ طوفان نیزرفت
یار رفت و یاد ماند و در دلم دردانه ای
داستانی از مثنوی با هم می خوانیم :
داستان موذنی بد صدا و مدعی بد آوایی که کافران را به اسلام می خواند ....
یک موذن داشت بس آواز بد / در میان کافرستان بانگ زد
چند گفتندش ، مگو بانگ نماز / که شود جنگ و عداوتها دراز
او ستیزه کرد و پس بی احتراز / گفت در کافرستان بانگ نماز
مولانا چنین ادامه می دهد که هنگامی که این موذن زشت آواز به نصیحت دوستان گوش نکرد و کار خویش به پیش برد ، کافری پرسان پرسان ، با حلوا و هدیه سراغ او آمد :
شمع و حلوا با چنان جامه لطیف / هدیه آورد و بیامد چون الیف
پرس پرسان کین موذن گو کجاست / که صلا و بانگ او راحت فزاست
و هنگامی که از او می پرسند که کجای آواز این موذن بد آوا راحت فزاست؟ چنین پاسخ می دهد که:
دختری دارم لطیف و بس سنی / آرزو می بود او را مومنی
هیچ این سودا نمی رفت از سرش / پندها می داد چندین کافرش
در دل او مهر ایمان رسته بود / همچو مجمر بود این غم ، من چو عود
هیچ چاره می ندانستم در آن / تا فرو خواند این موذن آن اذان
گفت دختر چیست این مکروه بانگ ؟ / که به گوشم آمد این دو چار دانگ؟
من همه عمر اینچنین آواز زشت / هیچ نشنیدم در این دیر و کنشت
خواهرش گفتش که این بانگ اذان / هست اعلام و شعار مومنان !
.... دختر باور نمی کند و از دیگران هم پرس و جو می کند که این آواز زشت چیست و چنین می شنود که این آواز مسلمانی است ....
چون یقین گشتش رخ او زرد شد / از مسلمانی دل او سرد شد
و مرد کافر شادی کنان می گوید که با این اذانی که تو دادی من از این پس با خیال راحت خواهم خفت ....
حالا حکایت ماست !
تومثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد
قسم به شب نمی دانم ...
تو مثل شمعدانی ها پر از راز و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریایی ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم...
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من،امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم...
هنوزم *دوستت دارم*
مرا در بیستون بر خاک بسپارید که تا شبها
غم بی هم زبانی را برای کوه کن گویم
بگویم عاشقم بی همدمم دیوانه ام مستم
نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم
از آن گمگشته ی من هم نشانی آور ای قاصد
که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم
تو می آیی به بالینم ولی آندم که در خاکم
خوشامد گویمت اما در آغوش کفن گویم
وقتی بارونیه چشمام تو کجایی؟
تک و تنها مونده دستام تو کجایی؟
وقتی پرپر می زنه این دل زارم
ساکت و خاموش لبهام تو کجایی؟
وقتی بی تو نازنین,بی هم نشینو
گوشه گیری تک و تنهام تو کجایی؟
وقتی بغض تو گلوم و گونه هام خیس
یه نوازشگرو می خوام تو کجایی؟
چشمای تو,یه فانوس همیشه روشن
وقتی سوت و کوره شبهام تو کجایی؟
وقتی من با هر نفس لحظه به لحظه
تورو عاشقونه می خوام تو کجایی؟