به دلت خوب بفهمان
که نباید به دلی بسته شود
و اگر بسته شود
زود باید که از او کنده شود
به دلت خوب بفهمان
که بود عشق دروغ
و کمی نیست که این واژه زیبا
سبب خنده شود
من بگفتم این را
لیک دل از سر غفلت یا سهو
باز فریاد کشید:
« آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم»
دل ندانست این را:
از ازل تا به ابد فاصله بسیار است
امروز که داشتم شماره جدید مجله همشهری جوان رو می خوندم که متعلق به هفته اول مردادماهه، توی صفحه ۱۴ به مطلبی برخوردم که مطمئنم خیلی ها با خوندنش داغ دلشون تازه می شه و خیلی ها هم مثل من تنشون می لرزه که خدایا نکنه یک روز من هم به این درد مبتلا بشم و بعد دست به دعا برمی دارند که خدایا من رو از شر بلایای آخر الزمان نجات بده و چه و چه و چه... !
عنوان گزارش چاپ شده توی هفته نامه همشهری جوان این بود: به پایان رسیدیم و نکردیم آغاز
همین عنوان آدم رو یاد کسی میندازه که توی یک مسابقه دو در حالی که تا قبل از شروع مسابقه و هنگام آماده کردن خودش برای دویدن به کاپ قهرمانی فکر می کنه، یکهو به هنگام شروع مسابقه و برداشتن قدم اول به قصد دویدن یا حداکثر توی قدمهای سوم و چهارم کله پا می شه و با مخ میاد زمین، بعد هم یا به دلیل ضربه مغزی غزل خداحافظی رو سر میده و یا گنگ و بی ثمر روی تخت بیمارستان برای مدتهای طولانی ولو می شه تا کی بتونه مدال پرافتخار مرگ رو به گردنش بندازه.
شبهای استثنایی آینده در حال نزدیک شدن است و من از هم اکنون با افسوس تمام منتظر آن شبها هستم. شبهایی که همه می توانند به هنگامه رسیدنشان در مسجد بنشینند و به قولی از همه چیز و همه کس ببرند و خدا را به خاطر بیاورند اما من نمی توانم. حال این که به تنها چیزی که نیاز دارم همین است که در مسجد باشم از صبح تا شب و از شب تا صبح و می دانم اگر چنین فرصتی دست دهد ساعت ها هم گریه کنم اندوهم تمام نخواهد شد و باید سالها و سالها روبروی خدا بنشینم و او را صدا بزنم و با او درد دل کنم.
می دانم که خدا همه جا هست ولی نمی دانم چه سری است که هر وقت به مسجد می روم احساس می کنم خدا درهمین نزدیکی هاست نزدیک تر از آنچه سهراب گفته و نزدیک تر از حتی آنچه خود قرآن گفته. نزدیک نزدیک آنقدر نزدیک که شیطان همه فرصت های نزدیک شدن به تو را از دست می دهد. مسجد چهاردیواری زیبایی است که حتی اگر کل دنیا هم در آنجا دورت جمع باشند و همه حرکات تو را ببینند احساس می کنی که چهاردیواری اختیاری خودت است و کسی نیست جز تو و خدا و اختیاری که عین جبر است و جبری که عین اختیار است. گویا خودت انتخاب می کنی که لااقل دراین چهاردیواری آن را اختیار کنی که خدا می خواهد و گویا خدا ناخودآگاه راه را به تو نشان می دهد و تو می دانی که اینجا چگونه باید بنشینی چگونه برخیزی و چگونه رفتار کنی.
افسوس که امسال به دلیل آلودگی شغلی نمی توانم در مسجد حاضر شوم و روزهای تولد مولایی را که در خانه خدا متولد شد و هم در خانه خدا غزل فزت برب الکعبه را سر داد در محل رستگاری اش اعتکاف کنم. گویا از آن سال که فکر می کنم ۵ سال پیش بود و من توانستم ۳ روزی را در محل سجود اولوالباب کنج عزلتی اختیار کنم دیگر قرار نیست خداوند مرا چند روزی از آلودگی های دنیوی و شغلی فارغ ببیند. افسوس و صد افسوس.
من به سفر حج نرفته ام. عرفات و منا را حس نکرده ام. محرم نشده ام و لباس سفید بندگی را به تن نکرده ام. من تا کنون میان صفا و مروه هروله نکرده ام و سعی نرفته ام. من طعم شفابخش هیچ یک از این داروهای بیماری های مهلک دنیای امروز را نچشیده ام اما هرگز فراموش نمی کنم روزی را که برای اولین بار به سفر معنوی اعتکاف رفته بودم و روزی را که ۳ روز اعتکاف تمام شده بود و همه معتکفین پس از صرف افطار و اقامه نماز از مسجد خارج می شدند. خیلی ها گریه می کردند و خیلی ها گیج بودند خیلی ها که مکه رفته بودند می گفتند احساس می کنند از سفر مکه بازگشته اند. من هم که خانه خدا را ندیده ام و به چهارگوشه عظیمش چشم نرسانده ام وقتی داشتم از مسجد بیرون می آمدم تا پس از ۳ روز عبادت و تنها عبادت به خانه بازگردم حس می کردم به سفر حج رفته بودم و اکنون همه خانواده به استقبال من که حاجیه خانمی شده ام آمده اند. طعم آن روز هرگز فراموشم نمی شود طعم تلخ و شیرینی که هم دهان را و حلق را حلاوت می بخشید و هم می آزرد. حسی و طعامی متضاد که وصف کردنش آسان نیست.
هرگز یادم نمی رود گریه های آن روز بعضی از گوشه نشینان سه روزه آن سال را که وقتی داشتند از مسجد خداحافظی می کردند درست شبیه کودکی شده بودند که دارد به دنیا پا می گذارد. کودکی که پیش از این او را به دیدار مرده های زیادی برده اند و تجربیات آنها را از دنیا شنیده و بیش از هر کودک دیگری می داند و حس می کند که قرار است به چه جهنمی پا بگذارد و از ترس این جهنم گریان و نالان و جیغ کشان حاضر است به جهنم الهی پناه ببرد چرا که پیش از در آغوش خدا بوده و از عدل و مهر او به خوبی خبر دارد.
خدایا چقدر دلم می خواست امسال هم به اعتکاف بروم و میلاد علی را در مسجد جشن بگیرم اما حیف و صد حیف که تاکنون تنها یک بار این موهبت را نصیبم کرده ای. ای کاش که اولین بارم که چند سالی پیش بود آخرین بارم نباشد و تو دوباره مرا بخوانی و بخواهی. امسال که گذشت.
امروز دوستی برایم می گفت هربار خدا را صدا می زنی چند دقیقه ای پس از خواندن نامش سکوت کن. پرسیدم چرا؟
و او گفت: وقتی به کسی سلام می کنی یا او را صدا می کنی به رسم ادب یا حتی به رسم گفت و گو هم که شده جوابت را می دهد. چگونه ممکن است که خدایی که تمامی ادب و تمامی شنوایی است صدایت را بشنود و جوابت را ندهد؟! و باز گفت: و چگونه ممکن است که خدایی که تمامی عاشقی است و تو را آنچنان دوست می دارد که اگر بدانی در دم جان خواهی سپرد آن گاه تو بخوانی اش و او با قربان صدقه و با کلمات شیرین و حلاوت بار پاسخت را ندهد.
پس هر بار که خدا را خواندی پس از آن کمی آرام و ساکت بنشین و سراپا گوش شو و کف دستانت را باز بگذار و رو به سوی خدا گیر و به هیچ چیز نیندیش جز صدایی که از سوی خدایت به سوی تو بر می خیزد.
وقتی اسم عروس رو می شنوی یاد چی می افتی؟ تا حالا به این فکر کردی که چرا این کلمه این قدر توی ذهن آدم ایجاد آرامش می کنه و چرا این قدر زیبایی از سر و روی این چهار حرف به هم چسبیده می باره؟
من وقتی کلمه عروس رو می شنوم یاد یک لباس سفید توی تن یک دختر زیبای زیباتر شده با یک دسته گل سفید همرنگ لباس که هاله ای از برگهای تر و تازه اون رو در برگرفته و توی دست عروس می رقصه می افتم و این تصاویر ذهنی زیبا چنان آرامش و حس لطیفی در من ایجاد می کنه که چندان هم قابل وصف نیست.
نکته جالبتر در مورد این کلمه اعجاب آور اینه که لااقل در قند فارسی هر چیزی یا هر کسی رو که می خوان به زیبایی وصف کنن بهش لقب عروس می دن. می خواد اون چیز یک ماشین مدل بالا باشه یا هر چیز دیگه ای که توی نوع خودش بی نظیر یا کم نظیره. حتی می تونه یک کشور منحصر به فرد و کم نظیر به لحاظ ویژگی های جغرافیایی و تاریخی و تمدنی و... باشه.
حدس می زنم که تو هم با من هم عقیده باشی و مثل من فکر کنی. البته بهتره بگم که شک ندارم و مطمئنم که تو هم مثل من فکر می کنی. بعضی کلمات هستن که حس مشترکی رو در درون آدم ها ایجاد می کنن. تازه بعضی کلمات هستن که همه انسان های روی کره زمین نسبت به اون ها حس مشترک دارن و احساسات آدم ها نسبت به اون کلمات احساسات جهانی و فراملی است.
بی تردید عروس هم جزو این کلماته و همه آدم ها با شنیدن کلمه عروس یاد زیباترین زیبایی ها می افتن و بهتره بگم که یاد بهشت می افتن. گویا هر عروس در لباس سفید و زیبای عروسی تکه ای از بهشته که در سفر فرشته ها به زمین روی زمین جامونده.
اما من عروسی رو می شناسم که سالهاست جز آتش و خون چیزی به خود ندیده و هر بار که فرزندی به دنیا آورده اجل یکراست بالای سر بچه اش رسیده و اون رو غرق در خون کرده و به این عروس زیبا محاله که اجازه بده بزرگ شدن و قد کشیدن فرزندانش رو ببینه.
نمی دونم تونستی بشناسیش یانه؟! هر چند که زیاد هم فرقی نمی کنه. این عروس سالهاست که فراموش شده و لباس سفید و زیباش که پر از شکوفه های زیتون بوده سالهاست که پاره پاره شده.
درست فهمیدی! من از عروس خاورمیانه حرف می زنم. همون که چند وقتیه دوباره توی صفحه رنگی تلویزیون هامون صورت رنگ پریده اش رو که دیگه نشانی از بزک شب عروسی ندارهُ نشونمون می دن و ما هم وهم ورمون می داره که به یادش هستیم و فراموشش نکردیم!
راستی تا حالا هیچ عروسی رو دیدی که دامادش رو بکشن و ریخته شدن خون دامادش رو جلوی چشمانش ببینه؟!
فکر می کنی هیچ عروسی حاضر باشه قاتل دامادش رو که به زور می خواد اون رو به عقد خودش دربیاره با کمال میل بپذیره؟!
همه اش اضطراب است و اضطراب است و اضطراب.
هر لحظه یک قدم نزدیک تر ولی صد قدم دورتر می شوم و به عبارتی ۹۹ قدم عقب می افتم. امید هست ولی نیست. هوا هست ولی نمی توانم دمش کنم و فقط بازدم می کنم و در ریه هایم هیچ نمی ماند.
این روزها روزهای زیاد خوبی نیست. کاش همه چیز زود بگذرد. خیلی زودتر از آنچه که من تصور می کنم.
اقامتگاه جدید خوب است ولی نمی دانم چرا همه چیز به هم ریخته.
یکی برایم اول صبح نوشت: خدا همواره به یاد توست ولی نمی دانم چرا احساس می کنم خدا هم کاری به کارم ندارد و از این فکر و احساس بدجوری وحشت زده ام.
وقتی خدا به کسی پشت کند نوک بال یکی از نازلترین فرشته هایش هم کافیست که همه آنچه را به زحمت رشته ای پنبه کند و دیگر بی شک نیازی به ید قدرتش و دستان توانمندش نیست که دخالتی کند و کن فیکونی صورت گیرد.
ای کاش به من پشت نکرده باشد.
ای کاش...
ای کاش...
ای کاش...
از خیلی ها می ترسم. این صفحات صفحات کاغذ نیستند که بنویسم و پاره شان کنم. از خیلی ها می ترسم وگرنه خیلی چیزها می نوشتم. بی تردید کاغذی لازم است تا همه آنچه را در دل دارم بر تنش جاری کنم و به دست آب بسپارم تا کسی نبیند و نخواند.
گناهش این بود که خدا را در او دید.
گناهش این بود که خدا را معشوق، و در معشوق دید: «من خدا را در او دیدم». او همه حرفش از عشق بود،
و گناهش این بود که با همه علم ندانست که درچنان وانفسایی، معشوق که خود عاشق نباشد، قدر این عشق به جا نتواند آورد.
عشق چیره بر وجود عاشق است و نه الزاما بر معشوق.
تفریق میان معشوق و عشق و عاشق شدنی است، اما میان عاشق و عشق محال است.
معشوق می تواند عاشق باشد یا نباشد، می تواند حتی خبری اش از عاشق نباشد، اما نه در این عشق.
گناهش این بود که ندانست خدا معشوق نمی تواند بود. ندانست که منزلت عاشق بسی برتر از معشوق است و لذت عاشقی بسی بیش تر.
بسا معشوق ها که چون در سودای عشق نبودند، رنج ها دادند و هم کشیدند. لیک، این حال، هرگز بر هیچ عاشق نرفت.
خدا خود عشق است.
کدامین معشوق می تواند گفت «صد بار اگر توبه شکستی بازآ»؛ و مگر نه این فقط حرف عشق است و عاشقی که حسرت آن معشوق دارد که خود را در خورد چنین عاشقی بیاراسته است و راه را بر خود هموار کرده است؟
زنهار اما، که او مکار عاشقی ست از معشوق چهره می پوشاند تا بیازمایدش؛ آزمایشی سخت و تعقیبی بی امان.
خام بود آن که بازی عشق را ساده انگاشت. ابراهیم باید بود تا مکر وی تو را کارگر نیفتد. خاک بیابان های طلب را همه عمر در توبره می باید کرد تا مگر چشم - در واپسین لحظات – از جمال دوست منور شود. آن گاه است که تو به راستی عاشقی. آن جاست که تو عاشقی و او معشوق، و همانا تو معشوق و او عاشق.
زمین و زمان در هم می توفند تا تو و او در هم شوید و نعره برآوری که من اویم و او من.
لحظه وصل، لحظه وحدت عشق و عاشق و معشوق است.
اناالحق می گویی، مستانه بر سر دار می شوی و نه سر آن داری تا بدانی که آن دیگران در چه کارند. راه پربلایی است راه منصور، منصور باید بود. منصور باید شد. آرزویی محال نیست. یکی شدن در بستر عشق را با غلاف جان در زهدان مادر پیشکشمان کردند؛ کدامینِ ما، اما هدیه ای مستور در جان را دریافته است و به ابراهیم و منصور در آمده است؟
آیا این غفلت نیست که نمی بینیم و نه در می یابیم که او همه نور است و ما همه نور؟
همتی باید تا حجاب های چرکین از میان برداشته شوند و نورها در هم آمیزند.
سرّالاسرار خلقت این سخن است: فَاَحبَبتُ اَن اُعرَف.
اما طلعت شمس باید که از افق شب باشد،
و یوم الدین از افق لیله القدر،
و نور از افق ظلمت، و عشق از افق هجران، یعنی که موسی باید در عصری ظاهر شود که فرعون داعیه «اَنَا رَبُّکُمُ الاَعلی» سر داده باشد،
و محمد در عرصه ای که ابوجهل کلیددار خانه خدا باشد و کعبه، خانه توحید، درتملک بت ها.
آه از شفق... و سرخی شفق، آن گاه که روز به شب می رسد و خورشید حق در افق خونین عاشورا غروب می کند و ... شب آغاز می شود!
اما دل به تقدیر بسپار،
شب غشوه ای است که اختران امامت را ظاهر کند.
***
این سرّالاسرار خلقت است و گویی تقدیر این چنین رفته است که اسرار فاش شود، اگر چه به بهای سر باختن حسین علیه السلام.
***
بگذار فاش گفته شود که آن که مسجود ملائکه است، حسین است، و آدم را ملائک از آن حیث که واسطه خلقت حسین است سجده کردند؛
و این سجده ای ازلی است؛ میزان حق،
که ابلیس را از صف ملائکه طرد می کند.
یعنی که فطرت عالم بر حبّ حسین و ولایت او شهادت می دهد و آن پیمان ازلی – اَلَستُ بِرَبِّکُم قَالوُا بَلی – عهدی است
که خالق از بنی آدم بر حبّ حسین و یاری او ستانده است.
***
«خون» با حسین پیمان «ریختن» بسته است،
«سر» با حسین پیمان «باختن».
دل تو عرصه ازلی خلقت است.
گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن: حسین، حسین، حسین، حسین.
نمی تپد، بل «حسین حسین» می کند.
***
کجاست آن که زنجیر جاذبه خاک را از پای اراده اش بگشاید و هجرت کند،
از خود و بستگی هایش،
تا از زمان و مکان فراتر رود و خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برساند و در رکاب امام عشق به شهادت رسد؟
و از آن پس دیگر، این باد نیست که بر تو می وزد،
این تویی که بر باد می وزی.
و از آن پس دیگر، آن تویی که بر زمان می گذری،
و آن تویی که مکان را تشرّف حضور می بخشی.
یعنی نه این چنین است که کربلا شهری در میان شهرها باشد و عاشورا روزی در میان روزها؛
زمین سراسر پهندشت کربلاست و کربلا ما را به خود فرامی خواند.
کربلا ما را به خود فرامی خواند.
آری، کربلا ما را به خود فرامی خواند.
***
مگر کربلا از سیطره زمان و مکان خارج است که همه جا کربلا باشد و همه روزها عاشورا؟
مرا ببین که در پیشگاه ولایت سخن از زمان و مکان می گویم! زمان و مکان «نسبت» است و برای آن که از جوار مطلق، از بلندای اَعراف بر عالم وجود می نگرد، اینجا در پیشگاه ولایت، سخن از زمان و مکان گفتن نشان بی خردی است.
***
کربلا قلب زمین است و عاشورا قلب زمان. یعنی اصلا کربلا مطلق زمین است و عاشورا مطلق زمان، و راه های آسمان از اینجا آغاز می شود؛
از این جا دروازه ای به عالم مطلق گشوده اند.
***
می پرسی که از متناهی چگونه می توان راهی به سوی نامتناهی جست؟ این سرّالاسرار خلقت است و گویی تقدیر این چنین رفته است که اسرار، اگر چه به بهای سر باختن حسین علیه السلام، فاش شود.
***
طُرفه خراب آبادی است این سیاره زمین، که از آن دروازه هایی به سوی نامتناهی گشوده اند: بیت الله، حبل الله، کلام الله،... ثارالله.
اقمار منظومه شمس ایمان را ببین! آنجا، در طواف بیت الله که حصن ولایت است و حرم امن لااِلهَ الاَّ الله.
آنجا سایه بیت المعمور است و زمین و آسمان در این ناکجاآباد به هم می پیوندند؛
یعنی از آنجا، فراتر از نسبت ها،
دروازه ای به عالم اطلاق گشوده است و ولیّ مطلق باید از این باب پای به عالم خاک گذارد؛ یعنی علی علیه السلام باید در خانه کعبه متولد شود.
***
امام روح قبله و باطن بیت الله است، اما وااسفا که ظاهرگرایان از کعبه نیز تنها سنگ های آن را می پرستند.
***
طُرفه خراب آبادی است این سیاره زمین... که در طواف شمس به سفری آسمانی می رود. هیچ از خود پرسیده ای که مقصد این سفر آسمانی کجاست؟ زمین در طواف شمس است و شمس را نیز شمسی دیگر است که بر گرد آن طواف می کند و شمسِ شمس را نیز شمسی دیگر؛
و همه در طواف شمس عشق، مشکات نخستین، ولیّ مطلق.
***
آه... دریافتم؛ مقصد این سفر آسمانی تویی!
مقصد تویی و آنان تو را رها کرده اند و بر گرد دیوارهایی سنگی می چرخند!
***
ای همسفر! اینجا حیرتکده عقل است، بر گرده زمین،
در سفری آسمانی با کهکشان ها،
در سفری آسمانی که مقصدش با اوست؛
سفری از ظاهر به باطن، از بیرون به درون.
نمی دانم چرا گاهی میان راه و بیراه، بیراهه را انتخاب می کنم!
و چرا گاهی میان نور و تاریکی، تاریکی را برمی گزینم!
چرا گهگاه میان روشنایی و ظلمت، ظلمت را انتخاب می کنم!
و گاهی بین خوب و بد، بدی را برمی گزینم!
نمی دانم چرا گاهی میان راست و دروغ، دروغ را انتخاب می کنم!
و میان زیبایی و زشتی، زشتی را برمی گزینم!
نمی دانم چرا؟!
نمی دانم چرا گاهی خدا کناری می نشیند و به من اجازه انتخاب می دهد؟!
چقدر خوب می شد اگر همیشه مجبورم می کرد به آنچه خود خواسته است و پسندیده است.
نمی دانم به کدامین دیوار دست بزنم که فرو نریزد!
بر کدامین زمین پای نهم که فرو نرود!
و به کدامین نور دل خوش کنم که بی سو نگردد و خاموش نشود!
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
سلام
" و چون حسین منصور را، بکشتند شبلی گفت: من به سر گور او رفتم ، همه ی شب
نماز کردم، چون سحرگاه گشت مناجات کردم گفتم، الهی! این بنده ای بود مؤمن
و عارف و دوست تو و موحد، باید که بدانم این بلا بر وی چرا گماشتی؟
گفت خواب بر من غلبه کرد،
چنان دیدم که قیامتستی، و از حق تعالی، مرا فرمان آمدی که:
« یا ابابکر اکرمناه بسر من سرنا، فابداه لغیرنا، فنزلنا به ما تری.»
او را به سرّ خود راه دادیم ، دیگران را از سرّ ما خبر کرد ، این بلا بر وی
گماشتیم که می بینی.
-آنکه سرّ خلق بر خلق نگاه ندارد، خلق با وی صحبت نکند،
آن کس که سرّ حق را نگاه ندارد صحبت حق را کی شاید،
هر که یک سرّ آشکارا کرد از آن خلق، بیش خلق با وی سرّ نگویند،
هر که نیز سرّ حق آشکارا کند، بیش حق با وی سرّ نگوید.
گلشن احباب
به اهتمام :
دکتر سید جلال مروج
یا علی(ع) مددی
هو الحق
سلام...
بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست……
قطره قطره شراب ناب یادگار حاج اسماعیل دولابی
کتاب مصباح الهدی
...
مؤمن نزد خدا شریف است و یک موی او را در قبال همه ی زمین و آسمان نمی دهد.
- صاحب مال قیمت مال را می داند.خدا یک موی سر مؤمن را به همه ی عالم نمی فروشد.
شما قیمت خودتان را نمی دانید، لذا گاهی اوقات خودتان را ارزان می فروشید. بهلول الاغ
لنگی داشت. آن را به حراجی داد تا بفروشد. حراجی شروع به تبلیغات کرد که این الاغ
نیست بلکه براق است و همان مرکبی است که پیامبر اکرم (ص) با آن به معراج رفتند. آن
قدر از آن الاغ تعریف کرد که خود بهلول باورش شد و دید حیف است آن را بفروشد؛ لذا
فریاد زد نمی فروشم، نمی فروشم و حق الزحمه ی حراجی را داد و الاغ را پس گرفت. بدن
مؤمن براستی براق است و با آن عبادت می کند و به معراج می رود. هر چه خدا و اولیاء
خدا می گویند تو خوبی و با ارزشی، تو باور نمی کنی و خودت را بد و کم ارزش می دانی.
مشکل در باور خودت است. شخصی که خود را حقیر و بد می پندارد و لذا خود را ارزان
می فروشد، اگر کسی پیدا شود که بتواند برای او حق مطلب را در توصیف ارزش و بزرگی
یک دوست اهل بیت ادا کند و ان شخص هم آن را باور کند، دیگر حاضر نخواهد شد آن را
در قبال متاع کم ارزش دنیا بفروشد.
- ما مصنوع خدا و ائمه (علیهم السلام) هستیم. آنها به کار خودشان ایمان دارند. بیایید ما هم
به خودمان ایمان بیاوریم.
- شما خودتان را کوچک نشمارید. هر چه خود را کم ارزش دیدید، خدا قادر است شما را
قیمتی کند.
- وقتی ایمان می آید انسان بزرگ می شود و مثل کسی می شود که ار محل بلندی به محل
زندگی و رفت و آمد مورچه ها نگاه می کند و مبدأ و مقصد آنها را یکجا می بیند، او هم
خلایق را همین طور مشاهده می کند و گذشته و آینده ی آنها را مطلع است.
- مؤمن مثل عطر است، همچنان که عطر خودش را معرفی می کند، مؤمن هم با عمل و
اخلاقش معرف خود است.
- المؤمنون حلویّون، مؤمنان شیرینی شناس و شیرینی پسند و شیرینی خور و شیرینی ساز و
شیرینی فروشند و به دیگران هم شیرینی را می شناسانند و می خورانند. اخلاق خوب،
کارهای خوب، معرفت و عبادت و ذکر خدا، محبت خدا و اولیاء خدا، همه حلاوت دارند و
شیرینی اند. پیامبر اکرم(ص) با اخلاقشان به مردم شیرینی نشان می دادند.
...
یا علی مددی