سفر ایستگاه
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
سطرهای سپید
واژه واژه
سطر سطر
صفحه صفحه
فصل فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنان که سطر سطر
صفحه های دفترم سیاه می شوند
خواستی که به تمام حوصله
تارهای روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دست های مهربانی ات
در ابتدای راه
خسته می شوند
گفتمت که راه دیگری
انتخاب کن:
دفتر مرا ورق بزن!
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطر سطر
شعرهای دفتر مرا
مو به مو حساب کن!
روز مبادا
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !
* * *
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...
هر روز بی تو
روز مبادا است !
گروه حوادث ـ محمد غمخوار، خبرنگار اعزامى «ایران»: مرد غارنشین که ?? سال قبل به خاطر ناکامى در عشق، سر به جنگل گذاشته همچنان ادامه زندگى در غار تاریک را به حضور در خانه روستایى و میان مردم ترجیح مى دهد. ?? سال بیشتر نداشت. با این حال هر روز در مسیر رفت و آمد دختر مورد علاقه اش مى نشست تا لحظه اى او را ببیند.اگر یک روز او را نمى دید تا فردا خوابش نمى برد. چند بار از او خواستگارى کرد اما هر بار خانواده «نگار» به او جواب رد دادند.
با این حال «عزیز» با دیدن دختر جوان ضربان قلبش تندتر مى شد و پاهایش قدرت حرکت نداشت. اما یک روز هر چه منتظر ماند از او خبرى نشد. همزمان با غروب خورشید، غمزده و بى روحیه به خانه برگشت. صبح به محض طلوع آفتاب سریع خود را به نزدیک خانه آنها رساند. ساعت ها گذشت اما باز هم از «نگار» خبرى نشد. دلشوره و اضطراب یک لحظه هم رهایش نمى کرد. تمام آبادى را به دنبالش گشت. اما هیچ کس جرأت بیان حقیقت به عزیز را نداشت. همه خود را از موضوع بى اطلاع نشان مى دادند.پسر جوان هر روز افسرده تر و گوشه گیرتر مى شد. یکى از دوستان «عزیز» که طاقت دیدن غم و انتظار بیهوده او را نداشت سرانجام حقیقت را به او گفت: «عزیزجان، دختر مورد علاقه ات از اسب افتاد و مرد»! باور موضوع برایش امکان نداشت اما عصر چند روز بعد در پى اطمینان از مرگ دختر مورد علاقه اش دیوانه وار برآشفت و راهى جنگل شد.بلافاصله جست وجو ها براى یافتن جوان عاشق پیشه آغاز شد. اما هیچ ردى از او به دست نیامد. در پى ناپدید شدن جوان عاشق هر کس حرفى مى زد. یکى مى گفت عزیز به خاطر ناکامى در عشق خودکشى کرده. دیگرى مى گفت حیوانات وحشى او را دریده اند و... سال ها گذشت و کم کم ماجراى عاشق گمشده به فراموشى سپرده شد. اما چندى قبل و صبح یک روز بهارى که اهالى روستاى «جیرده» فومن سرگرم کار روزانه بودند ناگهان مردى را دیدند که با موهاى بلند، ظاهرى ژولیده و لباس هاى پاره وارد روستا شد. مرد غریبه با تعجب و حیرت به اهالى و خانه هاى روستا خیره مانده بود. کودکان با دیدن او از ترس به خانه ها دویده ویا کنار والدین شان پناه مى گرفتند. مرد غریبه شبیه مردهاى جنگلى کتاب هاى قصه و فیلم ها بود. او زیر سایه درختى نشست و ناگهان مشغول شعر خواندن شد. یکى از اهالى برایش غذا برد اما او فقط مقدارى نان و ماست خورد. پس از خوردن غذا، بدون این که حرفى بزند دوباره راهى جنگل شد. از آن روز به بعد مرد جنگلى هر چند روز یک بار به روستا مى آمد و از اهالى نان و ماست مى گرفت. سرانجام او یک روز مهر سکوتش را شکست و سرگذشت تلخ زندگى اش را بازگو کرد. او عزیز بود. جوانى که در ?? سالگى به خاطر ناکامى در عشق، دل از خانه و خانواده کنده و راهى جنگل شده بود. عزیز هم اکنون ?? پائیز از عمرش را پشت سر گذاشته و در غارى میان جنگل هاى انبوه روستاى جیرده از توابع دهستان «آلیان» فومن زندگى مى کند.یکى از دوستانش وقتى متوجه شد دوستش هنوز زنده است در ??? مترى غار براى او کلبه اى چوبى ساخت. اما او علاقه اى به زندگى در روستا ندارد و همچنان اصرار دارد در غار کوچکش زندگى کند.عزیز علاقه زیادى به عکس گرفتن دارد اما نمى تواند چند دقیقه یک جا ثابت بایستد. روزها در جنگل و روستاهاى اطراف گشت مى زند اما با غروب آفتاب هر جا که باشد به غار بازمى گردد.او مى گوید: «?? سال است که در غار زندگى مى کنم. دیگر به آنجا عادت کرده ام و دل کندن از غار تاریک برایم سخت است. تنهایى را دوست دارم و زندگى در میان مردم آزارم مى دهد. در این ?? سال هرگز غذاى گرم نخورده ام. روزها را با خوردن آب و میوه ها و گیاهان جنگلى به شب مى رسانم.»اما یک روز هنگامى که عزیز در حال عبور از کوچه اى در روستا بود با یک موتوسیکلت تصادف کرد. بنابراین اهالى او را به درمانگاه بردند. در آنجا مرد جنگلى مجبور شد پس از ?? سال حمام کند. عزیز در مدت ?? سال غارنشینى فقط یک بار به حمام رفته است. او چند روز قبل، پس از پنج سال سرانجام راضى شد موهایش را کوتاه کند. ظاهر ژولیده او و غده اى که پشت گردنش قرار دارد، باعث ترس کودکان مى شد که با اصرار اهالى سرانجام رضایت داد سرو وضعش را مرتب کند. «دوست نداشتم موهایم را کوتاه کنم اما اهالى روستا مجبورم کردند برخلاف خواسته ام عمل کنم.» عزیز که در بین اهالى به «عزیز غارنشین» شهرت یافته حافظه خوبى هم دارد. تا کلاس چهارم دبستان درس خوانده و هنوز چند بیتى از شعرهاى کتاب هاى درسى سال هاى تحصیل مقطع ابتدایى آن موقع را حفظ است.عزیز همچنین یک بیت شعر درباره عشق خود سروده است که هر وقت دلگیر مى شود آن را زمزمه مى کند.او درباره سرگذشتش مى گوید: «تا ??سالگى مثل بقیه اهالى در روستا زندگى مى کردم. اما مرگ ناگهانى دختر مورد علاقه ام زندگى ام را عوض کرد. به همین خاطر در سوگ یگانه نگارم آواره کوه و جنگل شدم.»اهالى روستا به زندگى با مرد غارنشین عادت کرده اند. او به کسى آسیب نمى رساند. تنها مشکل اهالى، نوع رفتار عزیز است. یکى از اهالى مى گوید: او همانند ?? سال قبل رفتار مى کند و رفتارهایش انسان را به یاد انسان هاى عصر حجر مى اندازد. خورشید کم کم خود را از سینه کش کوه پائین مى کشد. عزیز در سیاهى جنگل ناپدید مى شود. او در غار سکویى درست کرده که تختخوابش است. گفت وگوى خبرنگار اعزامى «ایران» با اهالى روستا و مرد غارنشین در شماره بعد چاپ خواهد شد.
روزنامه ایران 24 آذر
قورباغه ها
Once upon a time there was a bunch of tiny frogs.... Who arranged a running competition.
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با
هم مسابقه ی دو بدند .
The goal was to reach the top of a very high tower.
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .
A big crowd had gathered around the tower to see the race and cheer on the contestants. ...
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...
The race began....
و مسابقه شروع شد ....
Honestly,no one in crowd really believed that the tiny frogs would reach the top of the tower.
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند .
You heard statements such as:
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :
"Oh, WAY too difficult!!"
" اوه,عجب کار مشکلی !!"
"They will NEVER make it to the top."
"اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند ."
or:
یا :
"Not a chance that they will succeed. The tower is too high!"
"هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !"
The tiny frogs began collapsing. One by one....
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ...
Except for those, who in a fresh tempo, were climbing higher and higher....
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ...
The crowd continued to yell, "It is too difficult!!! No one will make it!"
جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !"
More tiny frogs got tired and gave up....
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف
...
But ONE continued higher and higher and higher....
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....
This one wouldn"t give up!
این یکی نمی خواست منصرف بشه !
At the end everyone else had given up climbing the
tower. Except for the one tiny frog who, after a big effort, was the only one who reached the top!
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !
THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to
know how this one frog managed to do it?
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو
انجام داده؟
A contestant asked the tiny frog how he had found the strength to succeed and reach the goal?
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
It turned out....
و مشخص شد که ...
That the winner was DEAF!!!!
برنده ی مسابقه کر بوده !!!
The wisdom of this story is:
Never listen to other people"s tendencies to be negative or pessimistic. ... because they take your most wonderful dreams and wishes away from you -- the ones you have in
your heart!
Always think of the power words have.
Because everything you hear and read will affect your actions!
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون
اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید !
هیشه به قدرت کلمات فکر کنید .
چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
Therefore:
پس :
ALWAYS be....
همیشه ....
POSITIVE!
مثبت فکر کنید !
And above all:
و بالاتر از اون
Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill your dreams!
کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید
رسید !
Always think:
و هیشه باور داشته باشید :
God and I can do this!
من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم
Pass this message on to 5 "tiny frogs" you care about.
این متن رو به 5 تا "قورباغه کوچولو" که براتون اهمیت دارند بفرستید .
Give them some motivation!! !
به اون ها کمی امید بدید !!
Most people walk in and out of your life......but FRIENDS Leave footprints in your heart
آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی
دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت
*موفق باشی
آفرینش مورچه
سخن امام درباره آفرینش مورچه: اگر در بزرگى آفرینش بیندیشید و نعمتهاى فراوان خلقت را بدیده آرید براه هدایت باز میگردید و از شکنجه آتش آخرت به هراس مىافتید ولى در دلها بیمار و چشمها نابیناست آیا به آفریدههاى کوچک نمىنگرید که چگونه آفرینش آنها استوار و ترکیبشان منظم است و خداوند براى آنها چشم و گوش آفریده و پوست و استخوانشان را آراسته است ؟
بمورچه و کوچکى پیکر و نازکى اندامش نگاه کنید که بگوشه چشم نمیآید و اندیشه به آفرینش آن راه نمىیابد ، چگونه بروى زمین راه مىرود و براى بدست آوردن روزیش مىجنبد و دانه را به لانهاش میبرد و انبار مىکند و در تابستان براى زمستانش فراهم مىآورد و بگاه گرما براى سختى سرمایش ذخیره مىکند ، خداوند روزى او را کفالت مىفرماید و به تناسب نیازش روزیش مىدهد ، خداى منت گزار از او بىخبر نیست و پروردگار پاداش بخش بىبهرهاش نمیگذارد هر چند در شکاف سنگهاى صاف و سخت باشد و اگر در اندامهاى گوارش و در پائین و بالاى آن و سازمان هاضمه آن و چشم و گوشى که در سر دارد بیندیشى بشگفتى مىافتى و از بیان شگفتیهاى پیکرش ناتوان میمانى .
پس بلند مرتبه است خداوندى که پیکرش را بپا داشت و ساختمان اندامش را بر بنیان هندسهاش بنا کرد و هیچکس را در آفرینش او شریک نگرفت و از یاورى یارى نخواست و اگر درست بیندیشى در مىیابى که آفریدگار مورچه همان آفریدگار درخت خرما است که با وجود امتیاز پدیدهها و اختلاف جنبندگان دقتى یگانه بکار برده است و موجودات ریز و درشت و سنگین و سبک و توانا و ناتوان را یکسان آفریده است ، همچنین است آفرینش آسمان و هوا و باد و آب ، پس به آفرینش خورشید و ماه و گیاه و درخت و آب و سنگ و آمد و شد شبانهروز و جوش و خروش دریاها و فراوانى کوهسارها و بلندى تیغها و گونهگونى واژهها و زبانهاى مختلف بژرفى نگاه کن و بیندیش ، پس واى بر آنکس که خداى اندازهگیر و پر تدبیر را انکار کند ، آنها چنین مىپندارند که در دنیا بمانند گیاهى بدون کشاورز روئیدهاند و با اینکه چهرهاى گونهگون بدون سازندهاند ولى در گفتار و اندیشه خویش برهانى ندارند آیا ممکن است که ساختمانى بدون سازنده پدید آید و یا کارى بدون کارگرى انجام پذیرد ؟
آفرینش ملخ
گفتارى از امام درباره خلقت ملخ: و نیز اگر خواهى درباره آفرینش ملخ بیندیش که خدایش دو چشم سرخ بخشید و آنرا چون چراغى در حدقهاى درخشنده جا داد و گوشى پنهان برایش قرار داد و دهانى مناسب در سرش باز گشود و احساسى نیرومند به او بخشید و دندانهائى که با آن گیاه را خورد میکند و داسهائى که با آن مىدرود ، کشاورزان از هجوم او بهراس مىافتند و اگر همهشان فراهم آیند توان بیرون راندنش را ندارند ، تا اینکه بکشتزارها درآید و بهرهاش را برگیرد با اینکه تمام پیکرش از یک انگشت نازک ، کوچکتر است .
پس خجسته است پروردگارى که همه آفریدهها خواه و ناخواه بدرگاهش سجده میبرند و پیشانىها و رخهایشان را به آستانش مىسایند و در برابرش ابراز ناتوانى و فرمانبرى مىکنند و از بیم حشمتش به اظهار بندگى میپردازند ، پرندگان در گرو فرمان اویند دریا اندامشان را مىآراید و روزیشان میدهد و گروههایشان را به آمار مىآورد ، پس این کلاغ است و این عقاب و این کبوتر است و این شتر مرغ ، هر پرندهاى را بنامش میخواند و روزیش مىدهد ابرهاى پربار را پدید میآورد تا بارانهاى خود را ببارند و هر گروه از ابرها را بجائى میفرستد تا زمینهاى خشک را سیراب کنند و پس از مردگى با رویش گیاهان زنده شوند
آفرینش طاووس
سخنى از امام درباره شگفتىهاى آفرینش طاووس: پدیدههاى آفرینش را بشگفتى بیافرید ، برخى را جاندار و برخى را بیجان ، گروهى را بىجنبش و گروهى را در چرخش و با نازک کاریهاى آفرینش براهینى روشن بر توانائى بىپایانش بر پا داشت بدانسان که خردها بزرگیش را پذیرفتند و در برابر فرمانش تسلیم شدند ، دلایل یگانگیش در گوشها آواز میدهند و ما را به پذیرش یکتائیش میخوانند .
و پرندگان گوناگونى بیافرید که در شکافهاى زمین و درههاى ژرف و ستیغ کوهها آشیان گیرند با پرهاى رنگارنگ و اندامهاى گونهگون که مهار فرمان او را بگردن دارند و با پر و بالهاى خویش در هواى گشاده و فضاى گسترده پرواز مىکنند و آنها را با همه شگفتیهائى که در آفرینش خود دارند بدون نمونه و نقشه قبلى بیافرید و بر استخوانهایشان پردههائى از پوست و گوشت فرو کشید و برخى از آن پرندگان را بجهت سنگینى اندام از پرواز در اوج هوا باز داشت تا در نزدیکى زمین بپرواز آیند و پر و بال هر دسته را برنگى بیافرید و نگارهائى در آنها پدید آورد و با صنعت دقیق خویش هر یک را در قالب رنگى ریخت که رنگى دیگر در آن نیامیخت و طوقى رنگین بپرندهاى بخشید که از رنگهاى دیگر ممتاز گردید .
و از شگفتانگیزترین آفریدههاى او طاووس است که پیکرش را در نهایت اعتدال بیاراست و رنگهایش را به نیکوترین گونه ، بنگاشت بالهایش را بهم پیوست و دمش را بدرازى کشید که چون بسوى جفتش روى آورد آن دم را چون چترى بگشاید و از آن سایبانى بر سرش بسازد ، همچون کشتیبانى که بادبان کشتى را بهر سوى بگشاید ، حیوانک برنگهایش مینازد و به آهستگى و فخر میخرامد تیغ بالهایش گویا از سیم خام است و بر پرهایش دایرههائى رنگین از طلاى ناب و پارههاى زبرجد که اگر بالهایش را بگیاهان مانند کنى ، مثل دسته گلى رنگ برنگ است و اگر بجامهاى تشبیه کنى بمانند پارچههاى پرنگار و قماش رنگین یمنى است و اگر بزیورها مانند شود همچون نقرههاى سپید گونهاى است که گوهرها بر صفحه مرصعش بدرخشد ، مستانه و شادمان میخرامد و بر دم و بالهایش مىنگرد و از زیبائى پیراهنش بقهقهه مىافتد و از رنگهاى زیبایش به خنده میآید ولى چون بپاهایش نگاه میکند بناله مىافتد و بانگ برمىآورد و میگرید ، گویا فریاد رسى میجوید و براى نالههاى دردناکش گواهى میخواهد زیرا پاهایش باریک و زشت است مانند پاى خروسى که نه سپید و نه سیاه باشد و از ساقهایش خارهائى پنهان برآمده است .
افسرى سبز رنگ و پرنقش و نگار بر فراز یالش برخاسته و برآمدگى گردنش بمانند ابریقى است زیبا و کشیده و بلند که تا زیر شکمش با رنگى سبز و تند کشیده شد همچون حریرى رنگین که بمانند آینه صیقل یافته ، گویا خود را بچادرى سیاه پیچیده که از بسیارى شادابى و خرمى سبز گونه است و از شکاف گوشش خطى بباریکى سر قلم بدرخشش گلى سفید کشیده شده که در متنى سیاه میدرخشد و از هر رنگى در پیکر خود بهرهاى یافته و با شادابى به آن رنگها جلاء و درخشندگى داده است تا رنگها بهتر بجلوه افتد ، همچون شکوفههائى پراکنده بدون آنکه از قطره باران و تابش آفتاب پرورش یافته باشد و گاه پرهایش میریزد و جامهاش از تن مىافتد و پىدرپى پرهایش همچون برگهاى درخت مىریزد ولى بجایش پر هائى دیگر میروید و چندان بر مىآید که بچهره نخستین باز میگردد ، بدانسان که با رنگهاى پیش اختلافى ندارد و رنگى در غیر جاى خویش پدید نمىآید .
و اگر به یکى از موهاى نازک پرهایش نگاه کنى گاهى سرخ گلرنگ و گاهى سبز زبرجدى و زمانى زرد طلائى بنظر میآید ، پس چگونه دریافتهاى ژرف انسان را توان درک اینهمه شگفتىهاست و چگونه اندیشهها میتواند بعمق اینهمه زیبائى فرو رود ؟ و یا زبان ستایش گران بتوصیف نظمهاى دقیقش بپردازد ؟ خیالها از درک کوچکترین جزئى از اینهمه زیبائى ناتوانست و زبانها از بیان اینهمه هنر مندى الکن .
پس پاک است پروردگارى که خردها از ستایش یکى از آفریدگانش ناتوانند با اینکه این آفریدهاى که در برابر چشمها جلوه میکند پدیدهاى محدود است که از نقشها و نگارهائى ترکیب یافته و زبانها نتوانند بوصفش بپردازند و بشایستگى بشناختش نائل آیند .
پس پاک است پروردگارى که پیکر جانورانى کوچک همچون مورچه و پشه و حیواناتى بزرگ همچون فیل و نهنگ را بیاراست و مقرر فرمود که هر جنبدهاى که روحى در پیکر دارد بسرانجام مرگ رسد و نابودى فرجام کارش باشد
آفرینش شبپره
خطبهاى از امام درباره آفرینش شبپره: ستایش شایسته خداوندى است که زبان ستایشگران از دریافت ژرفاى شناختش بازماند و خردها را از درک بزرگیش باز داشت بدانسان که براى رسیدن به ملکوت نامتناهیش راهى نیافت اوست خداى حاکم و پایدار و آشکار ، پایدارتر و آشکارتر از آنچه بچشم آید خردها نتوانند ذات بىانتهایش را بمرزبندى کشانند تا نمونهاى براى او بنظر آورند ، آفریدگان را بدون نقشهاى قبلى بیافرید بىآنکه با کسى بمشورت پردازد و از یاورى یارى بخواهد پس آفریدگانش را بفرمان خود بیافرید و بفرمانبرى خویش واداشت آنها فرمانش را پذیرفتند و نافرمانى نکردند و امرش را گردن نهادند و به مخالفت برنخاستند .
از نازک کاریهاى آفرینش و شگفتىهاى حکمت او که در پیچیدگیهاى خلقتش مىنگریم ، آفرینش شبپرگان است که روشنى او را به تنگى مىکشاند و تاریکى متراکمى که همه زندهها را فرو میگیرد او را بجنبش و پرواز مىآورد ، چشمهایش بهنگام تابش خورشید در مسیر حرکت نابیناست و در پرتو آفتاب نمىتواند خود را بمقصدش برساند و درخشش خورشید او را از دیدهورى و پرواز باز میدارد و بناچار در آشیانه تاریک خود میماند و بیرون نمىآید و پلکها را در تمام روز بر هم میگذارد و تاریکى شب را براى بدست آوردن روزیش چراغ راهش میسازد و سیاهى شباهنگام ، دیدهاش را از بینائى باز نمىدارد ، تاریکى انباشته شب راه را بر پروازش نمىبندد و چون خورشید پرده از چهرهاش برمیدارد و روشنى روز همه جا را فرا میگیرد و نور آفتاب حتى سوراخ سوسمارها را روشن میکند ، شبپره دیده بر هم میگذارد و روزى خود را که در تاریکى شب بدست آورده بکام میگیرد .
پس پاک است خدائى که شب را براى او روز قرار داد تا به دنبال روزى رود و روز را براى او شب ساخت تا به خواب و آرامش پردازد و براى او بالهائى از گوشت بیافرید که بمانند لاله گوش انسان است که پر و استخوانى ندارد ولى شاه رگهاى این بالها بخوبى نمودار است ، دو بال او نازک نیست تا بهنگام پرواز پاره شود و کلفت و سخت نیست که سنگین باشد و از حرکتش باز دارد ، او بچهاش را بهنگام پرواز با خود دارد و کودکش به او پناه میبرد هر جا مادرش فرود آید او هم فرود مىآید و بهر جا پرواز کند به پرواز مىآید و هرگز از او جدا نمىشود تا آنکه اندامش استوار گردد و بالهایش براى پرواز ، توان یابد و راههاى حرکت و پیدا کردن روزى را باز یابد .
پس منزه است آفریدگارى که همه چیز را بدون نمونه و نقشهاى پیشین بیافرید
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
***
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.
من شدم نی و تو شدی نیزن، مرا گذاشتی روی لبهایت و دمیدی. نفست که توی تنم ریخت، هوا پر شد از موسیقی دوست.
فرشتهها به رقص آمدند و زمین دور خودش چرخید.
نواختن من، جشن ملکوت بود و پایکوبی هستی. دم تو آتش بود و نوای نی، عشق.
من شدم نی و تو شدی نیزن. اما فراموشم شد که نی اگر خالی نباشد، نی نیست. پر شدم. دیگر برای تو جایی نمانده بود. مرا گذاشتی روی لبهایت و باز هم دمیدی؛ اما دیگر صدایی نیامد. فرشتهها گریستند و شیطان دور نیات رقصید.
این روزها نسیم از سمت بهشت میوزد. این روزها هوا بوی تو را دارد. این روزها صدای ساز تو میآید و من دوباره به یاد میآورم که من نی بودم و تو نیزن.
آه، آی یگانه، ای نیزن! این نی، دلتنگِ دمِ توست. دلتنگِ نواختنت. نیِ کوچکت را بنواز.