رحلت امام (ره) و اوهام محفل
آقای قادری از من تشکر کرد و گفت که حالا هر چه سریعتر برو و بقیه کارها را به من بسپار و در عین حال فردا که دوستت را دیدی بگو مثل همیشه به مأموریتش عمل کند و همچنان با آن خانواده در ارتباط باشد و از هیچ چیز نترسد مطمئن باش برای اینکه شما حقیقت را گفته و از مرگ یک شخص یا یک خانواده جلوگیری کرده اید از طرف خدا اجر و پاداش بزرگی خواهید داشت. با حرفهای آقای قادری آرام گرفتم و با خیالی آسوده به خانه بر گشتم صبح فردا وقتی قضیه را برای آزیتا گفتم او از ترس مثل بید می لرزید و گریه می کرد و می گفت:
دیر یا زود به سراغم می آیند و مرا می برند و تو مقصری، گفتم: آزیتا جان به خدا این آقا دروغ نمی گفت تو از این کار صرف نظر کرده ای و پشیمان شده ای دلیلی ندارد تو را اذیت کنند، اما او همچنان اشک می ریخت و زندگی اش را در خطر می دید، او دختر شجاعی بود اما سازمان به اندازه ای علیه دولت در گوشش خوانده بود که او را به وحشت می انداخت. فردای آن روز تعطیل بودیم و روز بعد توانستم دوباره آزیتا را ببینم اما او روحیه خوبی داشت و دیگر از چیزی نمی ترسید چند روز که گذشت من خوابی دیدم که مرا سخت در فکر فروبرد و تعبیر آن را نمی دانستم در خواب دیدم مثل همیشه اجتماع مردم پای سخنان امام خمینی(رض) نشسته اند در این میان بهائیان هم بودند امام خمینی(ره) در بین آن همه جمعیت مرا به نام صدا کرد و من با تعجب برخاستم اشاره کردند که به طرف ایشان بروم، رفتم، به ایشان که رسیدم نورانیت عجیبی در چهره ایشان دیدم که قابل وصف نبود به من گفتند می خواهم خبر خوشی به شما بدهم اما از گفتن آن به دیگران باید امتناع کنی گفتم: چشم آقا، گفتند: همین الان که رفتی داخل جمعیت نشستی ممکن است مادر و خواهرت از تو بپرسند که امام چه گفت؟ به هیچ وجه نباید چیزی بگوئی، من هم قول دادم سپس ایشان چیزی به من گفتند که اگر همان لحظه بالی داشتم به پرواز درمی آمدم، بی نهایت آن خبر برایم خوشایند و لذتبخش بود، به میان جمع برگشتم و از خوشحالی آرام و قرار نداشتم. مادر و خواهرم اصرار کردند که امام چه گفت؟ من جوابی ندادم، در اوج نشاط معنوی بودم که از خواب بیدار شدم و یک لحظه به اندازه ای آن خبر برایم مسرت بخش بود که طاقت پنهان کردنش را نداشتم و با سرعت به سمت آشپزخانه رفتم که برای مادرم آن مسئله شادی آفرین را تعریف کنم اما در همان فاصله کوتاه آن مسئله مسرت بخش و جان فزا را فراموش کردم و هر چه به مغزم فشار آوردم چیزی به خاطرم نرسید خوابم را برای مادرم تعریف کردم گفت: خوش بحالت دخترم شخص نورانی که دیدی امام خمینی(ره) نبوده بلکه حضرت عبد البهاء بوده و تو را نوید داده که دعاهایت مستجاب شده و در درگاه خدا عزت داری، قوه تشخیصم قدرت هضم آن همه تبلیغات سوء را نداشت برای همین سر در گم و معلق مانده بودم مطمئن بودم که امام خمینی بود اما به حدی درباره این مرد بزرگ ناروا شنیده بودم که نمی توانستم باور کنم آن همه نورانیت چهره و آن همه لذت معنوی حاصل وجود ایشان است گاهی فکر می کردم شاید به خاطر اخراج شدنم از مدرسه و سختی امتحانم مورد لطف و تفقد خدا واقع شدم، گاهی فکر می کردم دعاهایم در این چند روز مورد قبول واقع شده و این مسئله بغرنج با پیروزی بر طرف خواهد شد.
رحلت امام(ره) و اوهام محفل
چند روز بعد از رادیو شنیدم که امام بیمار است، پدرم گفت: دیگر امام رفتنی است، پیش بینی های جمال مبارک تحقق می یابد گفتم: مگر با فوت امام(ره) چه اتفاقی می افتد؟ پدر گفت: برای اینکه نمی توانند جانشین مناسبی برایش پیدا کنند و همه تشنه قدرتند اوضاع بهم می خورد و رژیم ساقط می شود و ما در ایران آزاد می شویم و به رسمیت شناخته می شویم. اینها حرفهای پدرم نبود، او این حرفها را از سران تشکیلات می شنید و جالب بود که به ما می گفتند در سیاست دخالت نکنید و یکی از احکام مکتب ما به دستور عبدالبهاء عدم دخالت در سیاست بود اما همه افراد بهائی به محض اینکه به هم می رسیدند تمام مسائل سیاسی روز را باهم تحلیل می کردند و به طرفداری از آمریکا و اسرائیل و به واژگون جلوه دادن تمام اتفاقات روز مره و بحث های جاری می پرداختند و ذهن جوانان و نوجوانان را نسبت به نظام شستشو می دادند. نیمه های شب بود که از خواب برخاستم، پدرم رادیو را روشن گذاشته بود و صدایش را خیلی کم کرده بود، صبح سنگینی بود، رادیو قرآن پخش می کرد و مجریان به حدی آرام و متین و غمگین به اجرای برنامه می پرداختند که از کلماتشان غم و اندوهی بزرگ منتقل می شد، پدرم برای نماز صبح بیدار شد و بعد از خواندن نماز گفت: امام از دنیا رفت. گفتم: راست می گوئید؟ از کجا می دانید؟ گفت: مگر نمی بینی فقط قرآن پخش می شود قبلاً همیشه موسیقی پخش می کردند. تا طلوع آفتاب خوابم نبرد افکارم به هم ریخته بود به خدا التماس می کردم که آگاهی عطا کند و مرا هدایت نماید تا از برزخ سردرگمی و تعلیق نجات یابم و بالأخره صبح سیاهی که قلب عاشقان امام را پاره پاره کرد و جانشان را به آتش کشید از راه رسید و خبر رحلت امام(ره) از اخبار رادیو پخش شد، چه روز غم انگیز و طاقت فرسائی بود، عزای عزاداران و برسر و سینه کوفتن مردم قابل پیش بینی نبود فوج عظیم سوگوار که قیامت را در خاطر مجسم می کرد مجال خاکسپاری جسم مطهر ایشان را نمی داد و ازدحام جمعیت دل سوخته و آن نمایش حقیقی مراسم عزاداری در باورنمی گنجید آن همه ایمان و اعتقاد، آن همه عشق و علاقه و آن همه التهاب انسان را وادار به حسرت و غبطه می کرد، سنگ در آن روز می گریست و من شاهد اشک بچه های برادرم بودم که قلبشان رئوف تر و پاک تر بود، قلب خودم از جا کنده می شد و ناخود آگاه غم بزرگی سینه ام را می فشرد اما بهائیان وقتی به هم می رسیدند این خبر ناگوار واین مصیبت گران مردم دل سوخته را به هم تبریک می گفتند و اگر جشن و پایکوبی نمی کردند از ترس مردم بود. دو روز بعد که آزیتا را در مدرسه دیدم شنیدم که می گفت خانواده محمد صالحی داخل خانه خود آنچنان عزاداری کردند که گویا یکی از عزیز ترین فرد خانواده را از دست داده اند، آنقدر در حیاط خانه خودشان بر سر و صورت خود می زدند که از حال می رفتند، آزیتا می گفت که محمد صالحی مرد متین و صبوری است اما در فراق امام(ره) صبر و تحمل از کف داده و لحظه ای آرام نمی گیرد آنها برای مراسم خاکسپاری به تهران رفته بودند، آن روز ها گذشت و امتحانات ما هم به پایان رسید پرویز هر چه کتاب و خبر و نامه برایم می آورد کمتر می پذیرفتم و دیگر حرفهایش را باور نداشتم و از او فاصله گرفته بودم دیگر وقتی می گفت می خواهد به کوه برود هیچ احساس مسئولیتی نمی کردم و زیاد برایم مهم نبود چرا که می دیدم آگاهانه خود را به سیاست مبتلا کرده و هر چقدر که من سعی می کردم او را متوجه اشتباهاتش کنم در گوشش فرو نمی رفت.
جایی که پشیمانی سودی ندارد
من چه اشتباه بزرگی کردم، چرا برای حل این مشکل به این جاآمدم؟ من که شاهد بی رحمی ها و بی دردیهای بهائیان درزمان جنگ بودم چرا فکر کردم ممکن است گره از این مشکل بزرگ بگشایند من هم فریب شعارهای تو خالی بهائیان را خوردم آنها که دائماً در کلاسها و مجالس از عشق به عالم بشریت دم می زدند، آنان که از الفت و محبت طوری سخن سرائی می کردند که گوئی برتر و مهربانتر از همه اقشار عالمند در عمل نه تنها بوئی از انسانیت و محبت نبرده بلکه درنده خوئی شان گل می کند و از خبر شهادت جوانان عزیز این مرز و بوم اظهار خوشحالی و مسرت می کنندظاهراً به خلوصی قول دادم که به هیچ وجه در این مسئله دخالت نکنم می دانستم که اگر کوچکترین مخالفتی در مقابل عقایدش از من سر می زد مرا از رفت و آمد با دوستانم محروم می کردند و بیشتر روابطم با خارج از خانه محدود می شد، با دلی آکنده از رنج و اندوهی عمیق با ناامیدی از خانه خلوصی خارج شدم از این که این همه دعا کردم و نتیجه ای از دعا هایم نگرفتم سخت غمگین شدم و در حیرت بودم که این همه ناامیدی چه حکمتی دارد، به خانه برگشتم، پرویز تماس گرفت که ببیند امتحانم را خوب دادم یا نه؟ خیلی بی حوصله جوابش را دادم . پرسید چه اتفاقی افتاده؟ حرفی نزدم هر چه اصرار کرد چیزی عایدش نشد صبح فردا بدون اینکه خود را برای امتحان بعدی آماده کرده باشم به مدرسه رفتم و به آزیتا گفتم: جان این خانواده سخت در خطراست و من و تو اگر دست روی دست بگذاریم مسئول مرگشان خواهیم بود. از او خواهش کردم که اجازه دهد هر کاری که به ذهنم می رسد انجام دهم. آزیتا به اجبار و با ترس زیاد پذیرفت. امتحانم را که دادم به طرف بازار و آدرسی که گرفته بودم راه افتادم در راسته پارچه فروشان اولین پارچه فروشی بزرگی که بعد از یک ساعت فروشی قرار داشت متعلق به همان مرد بود وقتی به آنجا رسیدم و طبق آدرسی که داشتم مطابقت کردم متوجه شدم روی تابلوی این مغازه نوشته پارچه سرای محمد صالحی، خدای من این همان کسی است که آقای قادری به عنوان یک انسان وارسته و بزرگ از او نام برد و خانواده او را برای آشنائی بیشتر به من معرفی کرد. قدمهایم را آرام تر کردم جلوی اکثر پارچه فروشی ها می ایستادم و پارچه ها را وارسی می کردم راه رفته را برگشتم و مقابل مغازه او ایستادم و به جای پارچه محو خودش شدم، مردی حدوداً پنجاه و پنج ساله با موهای سفید که بیشتر آن ریخته بود، محاسنی سفید و چشمانی نافذ داشت قیافه اش طوری بود که اگر تعریفش راهم نشنیده بودم مجذوبش می شدم یک پارچه باریک سبز دور گردنش انداخته بود که حدس زدم ممکن است سید باشد یک لحظه مرا نگاه کرد، در جای خودم خشکم زد از سنگینی نگاهش قدرت حرکت نداشتم احساس کردم فقط با یک نگاه همه چیز را فهمید و به تمام مطالب درون من پی برد آرام و با وقار پرسید بفرما دخترم به جای اینکه نام پارچه ای را ببرم و یا قیمت پارچه ای را بپرسم گفتم خیلی ممنون و از آنجا دور شدم حدود صد متری که دور شدم یک مغازه عسل فروشی در آنجا بود که همیشه مادرم از او خرید می کرد به او سلام داده و گفتم مادرم قرار بود به اینجا بیاید و از شما عسل بخرد، نیامد؟ گفت: همان خانم خوش لهجه و خوش زبان را می گوئی گفتم بله همان که گاهی باهم می آئیم از شما خرید می کنیم. گفت: نه نیامده، گفتم: اگر اینجا چند دقیقه منتظرش باشم اشکالی ندارد؟ گفت: نه اصلاً، منتظرش باش می خواهی بیا داخل مغازه بنشین. گفتم: نه همین جا می ایستم بعد از دقایقی از فرصت استفاده کردم وگفتم یکی از دوستانم قرار است به زودی عروسی کند از این پارچه فروشها کدام یک منصف ترند؟ گفت: یکی از دوستانت یا خودت به سلامتی؟ گفتم نه بخدا یکی از دوستانم، ما اصالتاً کرد نیستیم و پارچه های کردی به درد ما نمی خورد، گفت: اکثر این پارچه فروشی ها چون اجناسشان مثل هم است نمی توانند خیلی قیمتهای متفاوتی بدهند ولی دو نفر هستند که خیلی منصفند یکی حاجی علی یاوری و یکی هم حاج آقا محمد صالحی. من که منتظر این اسم بودم گفتم بله شنیدم که این آقای محمد صالحی خیلی با انصاف است. شنیدم شیعه است؟ گفت: شیعه و سنی چه فرقی می کند؟ انسان است. خیلی انسان بزرگوار و مردم داری است همه او را می شناسند کمی فکر کرد و گفت: تو گفتی کرد نیستید؟ گفتم: بله اصالتاً کرد نیستیم، گفت: تو چی شیعه ای یا سنی؟ گفتم هیچ کدام، خندید وگفت: حتماً دو رگه ای؟ به مادرت که می آید شیعه باشد حتماً پدرت سنی است؟ اصلاً دوست نداشتم که به اوبگویم چه آئینی دارم حرف را عوض کردم و گفتم فکر کنم مادرم نیامد باید بروم، گفت: حالا کمی بایست شاید بیاید گفتم: اگر آمد بفرمائید که من رفتم منزل از آن مغازه هم فاصله گرفتم دلهره ام بیشتر شده بود خدایا چطور ممکن است کسی را که این همه به حسن اخلاق شهرت دارد بخواهند از بین ببرند و اصلاً دلیل این همه دشمنی چیست؟ با عجله به سمت یک باجه تلفن راه افتادم و به خانه آقای قادری زنگ زدم مادرش گفت: یک ساعت دیگر به خانه می آید در آن یک ساعت خود را منزل یکی از برادرانم رساندم یک ساعتی نشستم، نزدیک ظهر بود که برخاستم هر چه زن برادرم اصرار کرد بمانم قبول نکردم، به خیابان آمدم و باز با منزل آقای قادری تماس گرفتم دعا می کردم که آقای قادری در منزل باشد، خودش گوشی را برداشت، از او خواهش کردم که در یک مکان مناسب او را ببینم هر چه اصرار کرد بداند در باره چه مسئله ای است فقط خواهش کردم که یک قرار بگذارد، قرار شد در یکی از پارکهای شهر همدیگر را ببینیم، آن روز ها دختر و پسرهائی را که باهم نامحرم بودند و باهم به گردش می پرداختند می گرفتند من در دلم به التماس افتاده بودم که خداوند کمک کند تا اتفاقی برایمان نیفتد و من بتوانم کار مثبتی انجام دهم وقتی بالأخره آقای قادری را سر قرار دیدم از او به خاطر اینکه به زحمت افتاده بود عذر خواهی و هم تشکر کردم و گفتم: این بار قضیه خیلی مهمی اتفاق افتاده که می خواهم به من قول بدهید که هیچ مشکلی پیش نیاید و به هیچ درد سری نیفتم شاید باید می رفتم و به پلیس اطلاع می دادم اما به پلیس اعتماد ندارم می ترسم باعث درد سر و گرفتاری خودم و دوستم شود. آقای قادری با اشتیاق گوش می کرد ادامه دادم خواهش می کنم قول بدهید هیچ اتفاقی برایم نیفتد، گفت: مگر چه مسئله ای پیش آمده، شما از چه می ترسی؟ گفتم موضوع ترور یک یا چند نفر است که من می خواهم از آن جلوگیری شود. با شنیدن این حرف آقای قادری به اطراف نگاهی کرد و گفت: شما از چه حرف می زنید، ترور؟ گفتم: مثل اینکه قرار است اتفاق بدی بیفتد. آقای قادری سعی کرد آرامم کند، از شدت هیجان و ترس دستانم می لرزید، آقای قادری گفت: همه چیز را از اول بگوئید، سعی کنید آرام باشید، گفتم: ضد انقلابها تصمیم گرفته اند بلائی سر خانواده آقای محمد صالحی بیاورند، گفت: از کجا می دانید؟ گفتم: خبر دارم اما قول داده ام که چیزی نگویم، گفت: اگر می خواهی به آنها کمک کنی باید همه حقیقت را بگوئی وگرنه ممکن است نتیجه عکس بدهد و کار از کار بگذرد، در این شهر خیلی ترور می شود اگر از قبل کسانی که اطلاع داشتند مثل تو پنهان کاری نمی کردند هیچ اتفاقی نمی افتاد گفتم: آخر می ترسم کسی را که مأمور انجام این کار است معرفی کنم او را بگیرند و اذیتش کنند، او به اندازه کافی بد بختی دارد گفت: تو کاملاً در اشتباهی این موضوعی نیست که نصفه نیمه گفته شود باید همه چیز تمام و کمال گفته شود تا فکری برای آن بشود وگرنه ممکن است همان شخص به یک بدبختی بزرگتری دچار شود آن وقت دیگر پشیمانی سودی ندارد، به هر حال مجبور شدم همه چیز را برایش تعریف کنم اما از او قول گرفتم که برای آزیتا اتفاقی پیش نیاید.
هر چه مسلمان کشته شود باز هم کم است!
خیلی ترسیدم و کمی آزیتا را سرزنش کردم و پرسیدم آیا افراد این خانواده همه تحت تعقیب هستند؟ گفت: فکر نمی کنم این طور باشد ولی من تحت نظرم .گفتم: نمی شود طوری به آنها خبر داد که تو ندانسته وارد چه مخمصه ای شده ای؟ گفت: نه رها در این صورت آنها همه چیز را به پلیس می گویند و پلیس مرا دستگیر می کند. گفتم: با اوصافی که از این خانواده گفتی هر کاری می کنند که تو به درد سر نیفتی بهتر است به آنها اطمینان کنی و حقیقت را به آنها بگوئی .
گفت: اما اگر بفهمند که جانشان در خطر است حتماً دست به کارهائی می زنند و اگر سازمان بو ببرد که به آنها گفته ام کلک من کنده است و سپس آهی کشید و گفت ای کاش می دانستند چه کسانی را می خواهند بکشند و بعد گفت: اگر متوجه شده باشی از روزی که امتحانات شروع شده و من دوباره تو را دیدم حتی یکبار با تو به خانه نرفتم فقط برای اینکه فکر می کردم تو می توانی کمکم کنی. من با رفت و آمد با تو باعث شناسائی تو می شوم حالا هم سعی می کنم از تو فاصله بگیرم فقط بگو چکار کنم؟ از طرفی هم رفتن به خارج و آزادی از دست پدر بدجنس و بد اخلاقم برایم به آرزوئی دست نیافتنی تبدیل شده تو قلب پاکی داری رها برایم دعا کن و اگر فکری هم به ذهنت رسید فردا به من بگو . التماسم کرد که بدون مشورت با او دست به هیچ کاری نزنم بالأخره آدرس آن مرد پارچه فروش را از او گرفتم و به او گفتم که فقط می خواهم او را از دور ببینم مثل یک رهگذر، بالأخره ما از هم جدا شده و از مدرسه خارج شدیم. چه مسئولیتی؟ چرا چنین اتفاق مهم و بغرنجی را خدا پیش پای من گذاشته بود من چه باید می کردم؟ باید به خدا پناه می بردم و از او درخواست کمک می کردم در بین راه هر چه دعا حفظ بودم خواندم، به خانه رسیدم و بعد از خوردن غذا تا غروب در اتاق پذیرائی به دعا و راز و نیاز پرداختم آرام و قرار از کف داده بودم به حدی هیجان و اضطراب داشتم که گوئی به همین سرعت قرار است اتفاق وحشتناکی بیفتد به سختی می توانستم نفس بکشم غروب که شد فکری به سرم زد و با توکل بر خدا و مشورت با او برخاستم و به دیدن یکی از اعضای محفل رفتم . با خودمی گفتم شعار ما نوع دوستی و محبت و صلح و وحدت عالم انسانی است و چه کسی بهتر از بزرگان ما می تواند در رفع این اقدام وحشتناک به من یاری دهد در بین راه فقط دعا می کردم که مشکلی پیش نیاید و من وضعیت را خطرناک تر از سابق نکنم اما هیچ راهی به ذهنم نمی رسید نیاز به مشورت با بزرگان به من حکم می کرد که اعضای محفل را حلال این مشکل دانسته و به آنها مراجعه کنم. حرفهای آقای منصوری را ناشنیده گرفتم و سیاستهای نابخردانه وغیر انسانی فساد و مسائل غیر اخلاقی در بین جوانان را نادیده گرفتم و با قلبی مالامال از هیجان جلوی درب منزل یکی از به اصطلاح بزرگان تشکیلات حاضر شدم، زنگ زدم و پس از باز شدن در وارد شدم ساختمان دو طبقه ای بود که یک خانواده بهائی دیگر نیز در آنجا زندگی می کردند از داخل پارکینگ عبور کرده و درحالی که پاهایم قدرت حرکت از دست داده بود از پله ها بالا رفتم. در بین اعضای تشکیلات به این شخص که امروز با ترس و هیجان به منزلش می رفتم بیش از همه اعتماد داشتم بالأخره هم آقای خلوصی در را برایم باز کرد و من وارد شدم، مثل همیشه با برخوردی گرم و صمیمی و محترمانه ای واقع شدم اما صحبتی که نسبت به من ابراز می شد اغراق آمیز بود و از آن بوی تملق و خودخواهی شدیدی به مشام می رسید به این قضیه عادت کرده بودم ومی دانستم که بهائیان خصوصاً کسانی که مقام و منسب تشکیلاتی مهمی داشته باشند خود را برتر و بالاتر از هر کسی می دانند و علناً به این غرور و بالندگی اعتراف و افتخار می کردند. خانم خلوصی درحالی که با من احوالپرسی می کرد بی جهت می خندید، باهم وارد اتاق پذیرائی شده و روی مبلها نشستیم، پس از کمی احوال پرسی خانم خلوصی مرا تنها گذاشت و دقایقی بعد با یک شربت آلبالو وارد شد. به او گفتم با آقای خلوصی کار خیلی مهمی دارم گفت: ایشان رفتند سرکوچه خرید کنند چند دقیقه دیگر می آیند. خانم خلوصی که فضولی اش گل کرده بود کمی به من نگاه کردو گفت: مثل اینکه ناراحتی حتماً از کسی شکایت داری. گفتم: نه اصلاً، موضوعی پیش آمده که باید با خود ایشان صحبت کنم طولی نکشید که آقای خلوصی هم رسید و با خوش آمد گوئی روی مبلی روبه روی من نشست و خانم خلوصی از اتاق خارج شد و من با دستپاچگی گفتم: موضوعی پیش آمده که خیلی برای من حیاتی است اما اول شما را به کتاب مستطاب اقدس قسم می دهم که طوری کمک کنید که مشکل بزرگتری پیش نیاید و در ضمن طوری مرا از این همه دلهره و اضطراب خارج سازید تا قلبم آرام گیرد و از این احساس مسئولیت عجیب نجات یابم. آقای خلوصی برای اینکه مرا آرام کند تا به راحتی بتوانم از عهده بازگوئی قضیه برآیم گفت: احتیاجی به قسم نیست عزیزم شما سعی کنید آرامش خود را حفظ کنید و بدانید که هیچ مشکلی نیست که با مشورت حل نشود، گفتم: من جرأت بازگوئی آن را ندارم خیلی می ترسم، بالأخره توانستم دل را به دریا زده و مسئله را بدون اینکه اسمی از دوستم و یا از وضعیت شغلی، مکانی آن خانواده ببرم بیان کنم. آقای خلوصی گفت: ببین عزیزم ما وظیفه نداریم در سیاست دخالت کنیم وظیفه ما چیز دیگری است. سیاست مسئله بسیار کثیفی است و ما نباید خود را آلوده کنیم. گفتم اما جان یک خانواده بی گناه در خطر است وظیفه ما در این میان به عنوان کسی که از قضیه مطلع هستیم چیست؟ آقای خلوصی به حدی با این مسئله بی تفاوت بر خورد کرد که گوئی اصلاً چیزی نشنیده با حالت تمسخرآمیزی گفت: اینها که عاشق شهادتند چرا ناراحتی؟ بگذار بمیرند هم خودشان راحت شوند هم ما را راحت کنند به اجبار لبخندی زدم اما از این که به آنجا رفته بودم و گول شعارهای پوچشان را خورده بودم سخت پشیمان شدم و با خود گفتم چطور فراموش کردم که دشمنان واقعی شیعیان خود بهائیان هستند و چرا برای نجات جان آنان به دشمنان آنان مراجعه کردم گفتم: اما دوستم می گوید آنان خیلی انسانهای خوب و با خدائی هستند گذشته از این انسانند و ما باید به طریقی از این فاجعه جلوگیری کنیم. خلوصی گفت: نه دلیلی ندارد خودت را نگران کنی شاید جانشان در خطر نباشد شاید مسئله چیز دیگری باشد شاید می خواهند از آنها اطلاعاتی بگیرند و شاید هم می خواهند با گروگان گیری و یا آتو گیری با آنها معامله کنند. این مسائل به ما مربوط نمی شود و ما دستور نداریم در این مسائل دخالت کنیم جنگی میان دو گروه جدا از ماست دلیلی ندارد خودتان را به درد سر بیندازید، توصیه می کنم کوچکترین مداخله ای در این رابطه نکنی در این صورت خارج از دستورات الهی عمل کرده ای. به خاطرم رسید در زمان جنگ وقتی جنگنده های عراقی بر سر مردم بمب می ریختند و دسته دسته از مردم کشته می شدند بهائیان با بی رحمی تمام می گفتند از این مسلمانان هر چه کشته شود کم است خصوصاً وقتی رادیو های خارجی آمار شهادت رزمندگان را در جبهه ها به اطلاع مردم می رساندند با خوشحالی به یکدیگر خبر می دادند و با ناسزاگوئی به رزمندگان ابراز مسرت و خشنودی می کردند. بهائیان در زمان جنگ با کناره جوئی از شرکت در جبهه ها اعلام کردند که مخالف جنگ هستند و به بهانه عدم دخالت در سیاست از به دست گرفتن سلاح امتناع کردند وکوچکترین فعالیتی برای دفاع از کشور از خود نشان ندادند و این درحالی بود که جنگ با عراق یک جنگ تحمیلی بود و همه و همه در دفاع از کشور تلاش می کردند، پدر و مادران زیادی داغ فرزند بر سینه گذاشتند و فرزندان زیادی از گرمی وجود پدر محروم گشتند و در این بین تنها قشری که به طرفداری از دشمن دم می زد و مثل زالو از مکیدن خون هم وطن لذت می برد بهائیان بودند، گل دسته های جوان پرپر شدند و بهائیان در آغوش امن و آرام این سرزمین به فعالیتهای تشکیلاتی خود پرداختند و همیشه در آرزوی واژگونی نظام جمهوری اسلامی ماندند و به وعده و وعید سران تشکیلات دل خوش کردند.
همکلاسی من در دام یک سازمان سیاسی و ضدانقلابی یکی از دوستانم در مدرسه که نامش آزیتا بود و از صمیمی ترین دوستان من بود مشکلات وحشتناکی داشت، وضع مالی فوق العاده بدی داشتند، پدرش الکلی بود و خانواده را شکنجه می کرد، خودش درس خوان بود و توانائی زیادی داشت اما در آن خانواده همه استعدادهایش تحلیل می رفت. یک روز در حیاط مدرسه سراسیمه و پریشان به من گفت برای من اتفاقی رخ داده می توانی به من کمک کنی؟ تو تنها کسی هستی که می توانم به او اعتماد کنم و حقیقت را برایش بگویم. باهم به خلوتی رفتیم و گفت: من می خواستم به خارج از کشور فرار کنم می دانی که تحمل این وضعیت برایم غیر قابل تحمل است از این رو یک روز که داشتم در خیابان راه می رفتم مرد قد بلندی با هیکل نتراشیده و بزرگ دنبال من راه افتاد من هم که به شدت از خانه گریزان بودم گفتم شاید او بتواند دست مرا بگیرد و به طریقی مرا کمک کند که از ایران خارج شوم برای همین به او اجازه دادم به من نزدیک شود و هر تقاضائی که دارد بکند او به من گفت که از من خوشش آمده و می خواهد بیشتر با من آشنا شود به او گفتم من مشکلات وحشتناکی دارم و همه وضعیت زندگی ام را برایش گفتم او گفت من می توانم کمکت کنم به شرط آنکه به من اعتماد کنی و هر چه که می گویم قبول کنی، د ر قرار های بعدی که با او گذاشتم به من فهماندکه خارج رفتن بدون پول امکان پذیر نیست اماتنها یک راه دارد که فقط در صورتی آن راه را به من نشان می دهد که به او اطمینان بدهم هر کاری برای رسیدن به هدفم می کنم. آزیتا گفت: به او قول دادم که از هیچ کاری دریغ نخواهم کرد و بعد متوجه شدم که مدتی است از طرف آدمهای ناشناس درمورد ما تحقیق می شود و همینکه خیال او کاملاً از طرف من راحت شد به من گفت تو باید برای خارج شدن از ایران از طرف یک سازمان سیاسی معرفی نامه داشته باشی تا بتوانی اقامت بگیری در غیر این صورت هیچ راهی نداری و من هم که سخت از وضعیت خانوادگی ام به تنگ آمده بودم پذیرفتم. یک روز به دیدنم آمد و باهم به گردش رفتیم، در آنجا به من گفت تو اگر بخواهی از طرف سازمان ما که یک سازمان سیاسی و ضد انقلابی است معرفی شوی باید یک کاری برای ما انجام دهی تا شایسته این حمایت باشی من هم پذیرفتم و او هم از من قول گرفت که هر کاری بود جانزنم من هم تعهد دادم چون خودم هم در اثر تبلیغات به شدت از جمهوری اسلامی متنفر بودم حالا کاری از من خواسته که مرا در عمل انجام شده گذاشته، نه راه پس دارم نه راه پیش اگر پاپس بکشم ممکن است از طرف خود آنها که به من اعتماد کرده و مرا برای این کار انتخاب کرده اند تهدید شوم اگر هم نپذیرم ممکن است اتفاق ناگواری رخ دهد. گفتم: چه کاری از تو خواسته اند؟ گفت: آدرس مردی که داخل بازار پارچه فروشی دارد را به من داده اند که برو و باخانواده او به هر بهانه ممکن رابطه برقرار کن، با دخترش که هم سن و سال توست دوست شو و کاری کن که به تو اعتماد کند مدتی فقط همین مأموریت را داشتم آنها از این مرد برای من یک هیولا ساخته بودند و به من گفتند: او یکی از افرادی است که حتماً باید کشته شود او مدتی بازپرس زندانهای سیاسی بوده و تا می توانسته جوانان ما را شکنجه کرده و به کشتن داده من هم با نفرت تمام این مأموریت را انجام دادم، با دخترش و همسرش رابطه خیلی نزدیکی ایجاد کردم و مدتی است که با آنها خیلی رفت و آمد دارم اما این مردفقط یک پاسدار افتخاری بوده که به خاطر کهولت سن باز نشسته شده به حدی انسان وارسته و بزرگی است که به محض اینکه فهمید وضع مالی ما خوب نیست بدون اینکه من از او تقاضای کمک کنم کارهایی برای ما انجام داد. می دانی که خانه ما، گاز نداشت کسانی را فرستاد که برایمان لوله کشی گاز کردند مرتب به مشکلات ما رسیدگی می کند و هر بار که مرا می بیند به اصرار پولی به من می دهد و من همه آن پولها را خرج قبض آب و برق عقب مانده کردم کرایه خانه را دادم، فکر می کردم این مرد خیلی پولدار است اما بعدها متوجه شدم هنوز آنقدر پولی ندارد که برای دخترش جهیزیه تهیه کند همه اموالش را اینطور صرف دیگران می کند، همسرش یک پارچه خانم است شب و روز در حال عبادت است و فکر نمی کنم تا بحال آزارش به مورچه ای رسیده باشد، خوابهایش هم تعبیر می شود و کلاً خانواده متدین و پاکی هستند دخترش بااینکه هم سن و سال ماست مثل ما دنبال خوش گذرانی و تفریح نیست، هدف او درس خواندن و پاک بودن است من واقعاً در این مدت محدود مدهوش اخلاق این خانواده شده ام پسربزرگی دارد که بسیجی است اگر او را داخل یک کاباره بیندازند سرش را بلند نمی کند و هیچکس را نمی بیند این همه من به خانه آنها رفت و آمد کردم تا بحال حرکتی از او ندیدم که حس کنم حتی درباره من کنجکاوی می کند حالا با اینکه دلم می خواهد از ایران خارج شوم و از دست پدر م و این اوضاعی که آزار دهنده است خلاصی یابم ولی حاضر نیستم به هر قیمت این اتفاق رخ دهد نمی دانم اینها بعد از این مأموریت از من چه خواهند خواست اما سخت پشیمانم. آزیتا دختر زیبائی بود یعنی در مدرسه کمتر کسی به زیبائی او پیدا می شد از او پرسیدم آیاآن مرد فقط همین را از تو خواسته یا اینکه. . . ؟
روزهای امتحان فرارسید و من شب و روز به خواندن درسهائی مشغول بودم که دوستانم سر کلاس از حضور معلمهای مجرب استفاده کرده و برایشان آسان شده بود. بعد از مدتها به مدرسه رفته بودم و دوباره روی نیمکت ها نشستم همکلاسی هایم را دیدم و فضای خوب مدرسه برایم یاد آور بهترین دوران زندگی بود دلم برای خودم می سوخت، همه با ترحم به من نگاه می کردند و بعضاً پیش می آمد که عده ای مرا به بلبل زبانی و حاضر جوابی متهم می کردند
کمی اشک ریخت و گفت: این مسئله را وقتی خواست که دیگر من خودم را در اختیار او گذاشته بودم فکر می کردم به همین قضیه بسنده می کند اما مرا وارد کارزار کثیف سیاست کرد، تو را به هرکس که می پرستی رها، کمکم کن تو تنها کسی هستی که از لحاظ عقلی قبولش دارم تو خیلی بهتر و عاقلانه تر تصمیم می گیری بگو چکار کنم؟ همه جا تحت تعقیبم، سخت تحت نظرم. گفتم با این خانواده که معاشرت می کردی فهمیدی که اصلاً در سنندج چکار می کنند؟ و اگراین مرد بازپرس زندانهای سیاسی بود چرا در بازارپارچه فروش است؟ آزیتا گفت: من که هر چه تحقیق کردم فهمیدم که بازنشسته سپاه است و قبلاً در شهر میاندوآب ساکن بودند و بعد از بازنشستگی به مهاباد می رود و تجارت پارچه می کند و حالا هم چون کار پارچه در سنندج بهتر است اینجا مانده اند. گفتم: از او شکنجه کردن بر می آید؟ لبخندی زد و گفت: این وصله ها به او نمی چسبد، تازمانی که با این مرد روبه رو نشوی هر چه تعریف کنم نمی توانی بفهمی، او به حدی مهربان و دلسوز است که هرگز او را مثل سایر آدمها نخواهی دید یکپارچه نور است. گفتم فکر می کنی از تو چه درخواستی بکند؟ گفت: از وقت زیادی که صرف این خانواده می کنند حتماً نقشه هایی برایشان دارند، هیچ بعید نیست که یک زمان از من بخواهند در خانه آنها بمب گذاری کنم. گفتم: نه چنین چیزی امکان ندارد چون می دانند که انگیزه تو برای انجام چنین کاری خیلی قوی نیست و در ضمن اگر می خواستند تا بحال این کار را کرده بودند. گفت: نه اشتباه نکن برای اینکه کاملاً به من اعتماد کنند ومرا از خودشان بدانند و امکانات بهتری در اختیارم بگذارند که وقتی از ایران خارج شدم دچار مشکلی نباشم خودم را خیلی با انگیزه نشان دادم و گذشته از اینها من از روز اول به آنها تعهد هرکاری را داده ام ومی دانم به محض اینکه کنار بکشم ممکن است بلایی سرم بیاورند.
پایان این داستان به کجا می انجامد؟
با تعجب به فکر فرو رفتم، این چیزها از زبان پدر جاری بود!؟ اگر پدر قبول دارد که ممکن است سیاستهایی در پشت پرده باشند که جنگ و جدالی راه اندازند و برای رسیدن به اهداف سیاسی خود عده زیادی را به کشتن دهند چگونه تمام هستی و عمر خود را فدای تشکیلاتی کرده که هرگز به این مسئله فکر نمی کند که شاید این تشکیلات هم ساخته دست سیاستمدارانی است که برای چپاول مال و اموال مردم و یا برای تفرقه بین مسلمین و ایجاد بلوا و آشوب چنین مکتبی را بنیان نهاده باشند. پرویز سراپاگوش بود و گویا دوست نداشت با پدر و مادرم که برایشان احترام زیادی قائل بود بحث کند، چیزی نگذشته بود که داداش سلیم هم آمد پرویز با او احوال پرسی کرد، سلیم با اینکه از قضیه پرویز نسبت به عضو شدن او در گروهکهای ضد انقلابی مطلع بود چیزی نگفت و دخالتی نکرد، سلیم معمولاً کم حرف بود و بیشتر گوش می کرد و اخلاقش طوری بود که همه دوست داشتند با او حرف بزنند. او معتمد همه بود، پرویز هم مثل دیگران سر صحبت را با او باز کرد و در باره اتفاقات سیاسی روز صحبتهایی کرد، در همه جلسات به ما توصیه می کردند که در سیاست دخالت نکنید اما در هر جمعی بهائیان وارد بحث می شدند علیه جمهوری اسلامی حرفهائی می زدند، تقریباً نیم ساعت صحبتهای پرویز و سلیم طول کشید. سلیم بالاخره خداحافظی کرد و رفت بعد از رفتن او پرویز کلاسورش را باز کرد و طراحی هایی که آنجا کشیده بود به من نشان داد، نقاشی ها به حدی طبیعی بود که همه حال و هوای آنجا را برای من مجسم می کرد، طراحی هایش فوق العاده بود و هرکدام روح خاصی داشت او واقعاً هنرمند بود. سنگری را که روی کوه برای دیده بانی ساخته بودند و همینطور فردی را که با ضدهوائی پشت این سنگر ایستاده بود طراحی کرده و به طرز خیره کننده ای حتی هوای سرد آنجا را به تصویر کشیده بود. طراحی های بعدی او سرگردانی افراد را نشان می داد که در آن حوالی پرسه می زدند. طراحی بعدی عده ای را نشان می داد که گرد یک آتش حلقه زده بودند و بالأخره چشم اندازی که هر صبح و غروب او را مجذوب و مدهوش می کرد به روی کاغذ آورده بود. سرگردانی، سرسپردگی، گریز و بی کسی مفاهیمی بود که در آن تصاویر مشهود بود. پرویز بعد از نشان دادن طراحی ها گفت: امتحانات نزدیک است درسهایت را خوانده ای یا نه؟ گفتم: اصلاً حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم. فکر می کنم به من و تو ظلم شد. گفت: چه ظلمی؟گفتم: حس می کنم بی جهت برای اهداف تشکیلاتی که حقانیت و بطلانش برایمان روشن نشده خود را فدا کردیم. پرویز گفت: من فدای اهداف خودم شدم اما تو را نمی دانم، حالا مگر چیزی شده؟ گفتم: تو به میل خودت و برای رسیدن به اهداف خودت به آنها نپیوستی. تو در نامه اول نوشته بودی که به خاطر من اینجا را ترک می کنی، مراهم به زور تسجیل کردند هر دو درسمان را رها کردیم برای اینکه نردبان ترقی آنها باشیم.پرویز گفت: قبل از اینکه بروم هدف معینی نداشتم اما در آنجا فرا گرفتم که هدف چقدر با ارزش است و برای رسیدن به آن تا سر حد جان باید تلاش کرد. من همان کسی هستم که رفتم تا حرف دلم را که عشق تو بود بیان نکنم چون فکر می کردم به تو نخواهم رسید اما حالا برگشتم و با اعتقادی محکم و قوی حتم دارم که اگر بخواهیم می توانیم به هم برسیم و هیچ چیز نمی تواند مانع ما باشد. درباره اهداف سیاسی هم دیگر آن پرویز بی تفاوت سابق نیستم هدف من مبارزه با کسانی است که مرا از حق خود محروم کرده اند. این طراحی ها را برایت آوردم که ببینی کسانی هستند که معنی زندگی را در فدا کردن جان و مال خود برای آسایش و آزادی دیگران می دانند و از تمام دلخوشی های کاذب و لذتهای دنیوی گذشته اند تا به مقصود برسند آنها زندگی را برای خودشان نمی خواهند. گفتم: تو تحت تأثیر تبلیغات آنها قرار گرفته ای من فکر می کنم بیشتر کسانی که به آنجا رفته اند برای فرار از مشکلات می روند و انگیزه مبارزه ندارند اما در آنجا تحت تأثیر قرار می گیرند. پرویز گفت: مشکلات آنجا خیلی بیشتر از مشکلات داخل شهر است و مقاومت مردم در آنجا نشان می دهد که آگاهی یافته و مشکلات آنجا را که بزرگتر از مشکلات خودشان است برای هدف بزرگتری به جان خریده اند. دقایقی به این بحث ها گذشت متوجه شدم او کاملاً تبدیل به یک مبارز شده اما حرفهایش وجه تشابه زیادی با حرفهای بهائیان داشت. از او پرسیدم با این اوصاف چرا برگشتی؟ می ماندی و به مبارزه ات ادامه می دادی .گفت: آمدم که امتحانات متفرقه را بدهم و دوباره برگردم من نمی توانم بیهوده باشم و نسبت به این همه ظلم و تعدی بی تفاوت باشم. پرویز خیلی حرفها زد اما من زیاد متوجه نمی شدم اما می دانستم تشکیلاتی که او را رهبری می کند یک سری اهداف مشترک با بهائیان دارد از داخل ساک دستی اش یک قوطی خارج کرد و به دست من داد و گفت: از دشتهای پهناوری که تنها دارائیش برف بود و سنگ فقط توانستم اینها را برایت بیاورم امیدوارم خوشت بیاید. خواستم قوطی را باز کنم گفت: نه، الان باز نکن بگذار هر وقت که من رفتم. مامان برایمان میوه آورد اما او دیگر از جا برخاست و گفت باید برود. من هم همراه او رفتم. داخل حیاط به درختان پر بار آلبالو و گیلاس نگاهی کرد و گفت: احساسم نسبت به همه چیز تغییر کرده حتی این درختان، گفتم: بهتر شده یا بد تر. گفت: زندگی با هدف زیباست و این زیبائی برای من خیلی عمیق و پر معناست. گفتم: خوش به حالت من برعکس توام هدف داشتم اما مدتی است که همه افکارم به هم ریخته گفت: نه اینجا را اشتباه کردی منظورم از این هدف توئی. . .
سکوتی در پس این حرف کوتاهش حکم فرما شد و شعرگونه ادامه داد: از زمانی که میدانم کسی را دارم که احساسم را، اندیشه و رؤیایم را با او قسمت کنم حال و هوای دیگری دارم تو باعث شدی در همه احوال پیشرفت کنم تو موجب ترقی و تعالی من هستی .گفتم: اما پرویز زیاد به من دل نبند هنوز هیچ چیز معلوم نیست. پرویز گفت: هیچ وقت آینده را نمی شود پیش بینی کرد اما برای بدست آوردن چیزهائی که دوست داریم باید تلاش کنیم ومن تمام توانم را برای بدست آوردن تو خواهم گذاشت.
او رفت ومن با عجله برگشتم که قوطی را باز کنم و هر چه زودتر سوغاتی اش را ببینم به بالا که رسیدم قوطی را برداشتم و به اتاقم رفتم آن را که باز کردم یک دستمال ابریشمی و چندین صفحه کاغذ را مشاهده کردم داخل دستمال ابریشمی چیزهای سنگینی حس می شد، گره خورده بود گره اش را باز کردم و دیدم حدود چهل پنجاه عدد گلوله سربی است گلوله ها را روی زمین ریخته و کاغذها را وارسی کردم دیدم همه آنها که کم هم نبودند نامه است کمی که دقت کردم دیدم خط خود پرویز است اما آن را ماهرانه تغییر داده حدس زدم برای این است که بین راه اگر اتفاقی افتاد بتواند از خودش دفاع کند. نامه ها کاملاً سیاسی بود قبل از خواندن نامه ها گلوله ها را در مشتم گرفتم و به آنها خیره شدم اولین بار نبود که گلوله ای می دیدم اما آن زمان از زاویه چشم کودکی به آنها نگاه کرده بودم و امروز دید دیگری داشتم تجسم می کردم هنگامی که با کشیدن ماشه جرقه ای باعث می شود که این گلوله سرخ و آتشین به سوی قلبی نشانه رود و با سرعتی که دارد قلب انسانی را سوراخ کرده و یا مغزی را متلاشی نماید. به علت ساخته شدن این شیء بی رحم می اندیشیدم ودر این فکر بودم که تشکیلاتی که پرویز به آن وابسته است قلب خاکی جسم فانی انسانها را نشانه می رود و تشکیلاتی که من به آن وابسته بودم، روح و روان و جان و فکر و ایمان انسانها را هدف می گرفت. سر نوشت من و پرویز چقدر به هم شبیه بود، خدایا پایان این داستان به کجا می انجامید؟
دنبال حقیقت می گشتم
در جامعه بهائی از مسلمانان بد گویی می شد و من شاهد بودم این جامعه با وجود محدودیتی که داشت و در اقلیت بود و افرادش این همه تحت نظر بودند و به طرد شدن از خانواده و جلسات مفرح تهدید می شدند، ارتکاب جرم و بزهکاری و خلاف به مراتب بیشتر از سایر جوامع بود و با اینکه هر نوع عیاشی و خوش گذرانی بطور علنی صورت می گرفت در پنهان نیز استعمال مواد مخدر و شرب مشروبات الکلی و هر نوع عمل غیر اخلاقی از آنان سر می زد.خواهر زن برادرم که درکرمانشاه زندگی می کرد وقتی برای مدتی به منزل آنها رفته بودم که حال و هوایی عوض کنم چیزی برایم تعریف کرد که در آن روزها برایم غیر قابل هضم بود. دکتری که هم از لحاظ موقعیت اجتماعی و هم از لحاظ مالی و جایگاه تشکیلاتی تقریباً در رأس جامعه قرار داشت و همسر بسیار زیبائی داشت که به مینیاتور معروف بودیک روز در غیاب همسر و دو فرزندش برادر یازده ساله یکی از آشنایان را که او هم بهائی بود به بهانه درمان زگیل به منزل برده و او را مورد آزار جنسی قرار داده بود، کسی که در جلسات سخنرانی می کرد از صلح عمومی و وحدت عالم انسانی و عشق به جمال مبارک دم می زد این چنین بود. هر آنچه که می شنیدم تا از موثق بودنش اطمینان حاصل نمی کردم باورم نمی شد از خواهر این بچه مسئله را جویا شدم او هم به شدت از بهائیان ناراحت و عصبانی بود و به همه رؤسای تشکیلات بد و بیراه می گفت، می گفت: برادرم هنوز نمی داند که ما این قضیه را می دانیم او همه چیز را به دوست خود گفته و قسم خورده وقتی بزرگ شد دکتر را بکشد. در پاسخ به اینکه چرا به محفل شکایت نکردیدگفت: فکر می کنی اگر محفل این قضیه را بداند چه می کند حتماً خواهد گفت شما مهاجر الی ا. . . هستیدو هر مشکلی را به لطف بها تعمیم خواهند داد. سفر به کرمانشاه که فعالیت تشکیلاتی در آن کمتر بود و فساد غوغا می کرد، اعتقاد مرا بیشتر تضعیف کرد. یک روز نسیم تلفن زد و گفت بیا امانتی ات را ببر برایت نامه امده است. دو سه ماهی بود که از پرویز بی خبر بودم با وجودیکه هنوز کاملاً از مکتب خود دست نشسته و هنوز تعصبی نسبت به آن در وجودم بود اما دلم می خواست کسی بود که درد دلم را برایش بگویم دلم می خواست کسی آن همه راز درد آور را که در سینه پنهان کرده بودم می شنید تا سبک می شدم اما هیچ کس قابل اعتماد نبود برادرم هم که جواب قانع کننده ای به من نداد، او به دنبال حقیقت نبود بلکه به دنبال چیزی بود که حتی اگر مثل بت فاقد روح و توان واندیشه بود تکیه گاه صوری او باشد و من دنبال چیزی بودم که وجود کوچکم را بزرگ کند و روحم را سیراب گرداند، حقیقتی که می دانستم هست و تنها و مطلق است. حقیقتی که مرا به کمال حقیقی برساند و آرامشم دهد.
با آن همه شلوغی دور و برم، آن همه برو بیا، مسافرت و تفریح همیشه احساس تنهائی و گمگشتگی می کردم. با خوشحالی رفتم ونامه را گرفتم روی پله های خانه نسیم نشستم و همانجا نامه را خواندم .نوشته بود قرار است برگردد و به زودی باید منتظر او باشم، عجیب بود خبر آمدن پرویز هم خوشحالم نکرد. یعنی آمدن او دردی از من دوا نمی کرد من از کارهای پنهانی متنفر بودم و هیچ چیز به اندازه آبرو در دنیا برایم ارزش نداشت و معتقد بودم اگر باعث شوم که مردم روی من اندیشه بدی داشته باشند مقصر منم، از این بابت سعی می کردم در بین مردم به چیزی که نیستم متهم نشوم. تصمیم گرفتم وقتی آمد به مادرم بگویم اجازه دهد او را در خانه ملاقات کنم و مطمئن بودم اجازه می دهد.
برگشت پرویز از کوه
یک هفته بعد طبق معمول در هوای بهاری اردیبهشت موکتی داخل حیاط انداخته و نشسته بودم که زنگ زدند پسر کوچک سلیم در را باز کرد، از دور پرویز را شناختم خیلی تغییر کرده بود سبیل نازک و کشیده ای داشت گویا قدش بلندتر و قیافه اش مثل هنرپیشه ی نقش زورو شده بود و لباسهای کردی قهوه ای رنگش به اصالت او می افزود. او هم مرا دید و کمی مکث کرد، برخاستم و به سمتش رفتم همچنان در چهارچوب در ایستاده بود نزدیک شدم و با او مردانه و محکم دست دادم و به احوال پرسی پرداختم حس کردم این حرکت من در چهره اش تغییر رنگ شدیدی ایجاد کرد و به شدت خجالت کشید شاید اولین بار بود که با زن نامحرمی دست می داد اما در جامعه ما این کار، امری کاملاً عادی و نشانه شخصیت ما بود و من در آن لحظه فقط به یک چیز فکر کردم او را در مقایسه با پسران بهائی که هیچ هویتی وهیچ شخصیتی نداشتند و هرگونه سوءنیتی نیز در اعماق وجودشان زبانه می زد برای دست دادن ارجح دیدم. پرویز مبهوت بود و با اینکه او سر زده آمده بود گوئی خود او غافلگیر شده بود. من مثل همیشه با شلوغی مخصوص خودم به او خوش آمد گفتم: تعارف کردم و او وارد شد، و درحالی که من درست مثل سابق رفتار می کردم و نقش یک عاشق دلباخته چشم به راه را بازی نمی کردم اما او تبسم آرام بخشی گوشه لبانش نقش بسته بود و نگاهش خسته به نظر می رسید، نگاهش هرگاه که با نگاه من در هم می آمیخت یک دنیا محبت هدیه می کرد. از نگاهش نامه ها خواندم و تبسمش همه حرفهای ناگفته را بازگو می کرد طوری به اطراف می نگریست که گویی همه آن درختان و آن محیط و آن فضا را می خواهد در آغوش گرفته و شادی بازگشتش را جشن بگیرد. یک ساک دستی کوچک در دستش بودو یک کاسه سبز رنگ زیر بغلش، حال همه اعضای خانواده را پرسید و گفت: دلم برای پدر و مادرت یک ذره شده کجا هستند؟ گفتم: بالا هستند و مثل همیشه در این ساعت خوابند. گفت: پس مزاحمشان نمی شوم می روم داخل کارگاه حتماً آقا سلیم اینجاست ماشینش را دم در دیدم. گفتم: بابا و مامان دیگر وقت بیدار شدنشان است الان بیدار می شوند .گفت: پس شما زودتر برو اگر بیدار بودند من هم می آیم زود رفتم به محض اینکه در هال را بازکردم مامان پرسید کی بود زنگ زد؟ گفتم: پرویز آمده، خوشحال شد و گفت: بگو بیاد داخل، پرویز را صدا کردم او هم آمد، بابا هنوز خواب بود. همینکه وارد شد نمی دانم چرا مامان هم با صمیمیت با او دست داد و او را خیلی تحویل گرفت من هم تعجب کردم چون ما معمولاً با مسلمانها دست نمی دادیم، نشستیم و من چند دقیقه بعد به آشپزخانه رفتم تا چای و وسائل پذیرائی را آماده کنم پرویز در کنار پای پدرم که خوابیده بود و یک پتو روی خود کشیده بود نشسته و کاملاً مشخص بود که مضطرب و نا آرام است. مامان کمی به او پرخاش کرد برای رفتنش به کوه، به او اعتراض می کرد، من چای آوردم باباهم کم کم بیدار شد و عینک خود را روی چشم گذاشت پرویز پس از سلام به سمت او خم شد و با او دیده بوسی کرد بعد از مدتی پدر چشمان درشت خود را به او دوخت و با حالتی معترضانه به او گفت: آفرین، آفرین پدر و مادرت چشم امیدشان به تو بود، از کوه چرا سر در آوردی؟ پرویز از فشار نگاههای پدر سرش را پائین انداخت و گفت بی هدف نمی شود زندگی کرد. بابا گفت: بی هدف نمی شود زندگی کرد اما برای داشتن هدف غلط هم نباید زندگی را تباه کرد. مامان گفت: حیف از جوانانی مثل تو که خودشان را فدای خواسته های بی جای تشکیلاتی می کنند که نه تنها هیچ کاری نمی تواند بکند بلکه خودش سراپا اشکال است. پدر گفت: گروهکها هیچوقت موفق نمی شوند هیچوقت به خود مختاری نمی رسند، در تمام طول تاریخ کردها دنبال این قضیه بودند اما به جز اینکه در هر زمان عده ای جوان ناپخته و خام را به کشتن دهند کاری از دستشان ساخته نبود تمام این مبارزات و جنگهای داخلی را سیاستهای بزرگی مثل آمریکا و انگلیس راه می اندازند. گفتم چه چیزی به امریکا و انگلیس می رسد؟ پدر لبخندی زد و گفت: خیلی چیزها دخترم منافع سیاسی، منافع مادی.
نقاب از چهره خواهم شست چرا سعی نمی کنی مثل همه جوانها با نشاط و سر حال باشی از لحظاتت استفاده کنی لذت ببری؟ تو که این همه با استعدادی، تو که این همه طرفدار داری به چه چیزی فکر می کنی که زندگی را دوست نداری؟ گفتم: داداش اگر چیزی به تو بگویم قول می دهی به کسی نگویی؟ گفت: قول می دهم. گفتم: من به دینمان شک دارم، به تصمیمات غلطی که محفل می گیرد، به اعضای محفل که خود سرگرم فسادند. به اعضای تشکیلات که به اسم خدمت غرق منجلابند، دیگر به هیچ کس اعتماد ندارم، ما به چه چیزی دلمان را خوش کرده ایم؟ داداش ساعتها برایم حرف زد و گفت تمام این چیزها که تو می گوئی من بیشترو بدترش را دیده ام مدتی آنقدر ناراحت بودم که خدا را هم دیگر نمی پرستیدم ولی هیچ چاره ای نیست. عملکرد افراد نباید تو را از دین زده کند، همه نباید خوب باشند. گفتم: اما ما دستور محفل را دستور خدا می دانیم همین حکم دینی ما سراپا اشکال است. گفت خب هر دینی مسائلی دارد که برای انسان قابل هضم نیست اعضای محفل تک تک و به صورت انفرادی ممکن است افراد گناهکاری باشند اما وقتی 9 نفر می شوند ملهم به الهامات غیبی می شوند و دستوری که می دهند دستوری است که خدا به آنها الهام می کند، گذشته از این ما اگر بهائی نباشیم پس چه باشیم؟ انسان به خدا و پیغمبر احتیاج دارد، خود من در آن زمان که دیگر از بهائیت زده شده بودم و خدا را هم نمی پرستیدم خیلی تنها و بیچاره بودم، در مواقع تنگی و ناراحتی انسان به یک نیروی ماورایی احتیاج پیدا می کند.
چند روز بعد دنبالم آمد و دوتایی با پیکان صفرکیلومتری که تازه خریده بود، به طرف تهران حرکت کردیم در طول راه من که دل پری داشتم و از دیدن طبیعت هم غرق احساس شده بودم مثل یک ضبط صوت فقط آواز می خواندم و داداش از آن همه استعداد و آن همه هوش و حواس در تعجب بود و می گفت: این همه ترانه را چطور توانستی حفظ کنی؟ و از هر ترانه ای که لذت می برد به به و چه چه می کرد و کمی که ساکت می شدم داداش مرا نصیحت می کرد و می گفت چرا خودت را این همه اذیت می کنی؟
من و داداش مدتی باهم در این موارد صحبت کردیم اما آنقدر در باره اسلام و مسلمانان حرفهای نامربوطی شنیده بودیم که به ذهنمان نمی رسید که اگر بهائی نباشیم می توانیم مسلمان باشیم. بالأخره داداش خیلی نصیحت کرد و گفت: خود آزاری نکن و فقط با نیت خالص به خدمت بپرداز و مطمئن باش افرادی که هدفمند هستند موفق می شوند و انسانهای بی هدف به جائی نمی رسند سعی کن کمتر به مسائل منفی فکر کنی، بدبینی را کنار بگذار و آرام باش.
در تهران در منزل یکی از دختر عمو ها بودیم، نوه عمویم از وضعیت بدی که بهائیان تهران داشتند برایم گفت و تازه فهمیدم که چیزی که من دیده و شنیده ام قابل مقایسه با تهران نیست از وضعیت پوشش زنان و دختران در جلسات و ارتکاب اعمال زشت آنان گرفته تا رسوائی هایی که سران تشکیلات در کشورهای مجاور به بار آورده اند و به گوش مردم رسیده بود، همه و همه را برایم تعریف کرد و خودش را توجیه می کرد که هر روز با کسی به سینما می رفت و با سرگرمی های کاذبی مشغول بود. در تهران هم دائم تنها می نشستم و مشغول نوشتن قطعات ادبی بودم فکر می کردم زندگی ام را باخته ام حس می کردم بی جهت خود را فدای تشکیلاتی کرده ام که در پرورش صحیح افرادش ناموفق است. در تهران به چند جلسه دعوت شدم و به عنوان یک قهرمان از من ستایش شد قهرمانی که در مدرسه شجاعانه از مکتب خود دفاع کرده و نهایتاً کسب تحصیل را فدای اعتقادش نموده. همه به من تبریک می گفتند، حس خوبی نداشتم حس می کردم من هم مثل همه آنها فریب کارانه عمل می کنم و حقیقت را نمی گویم، ای کاش جرأت داشتم و می گفتم اشتباه کردم اشتباه محض، همیشه شعارهای بزرگی سر می دادم در قطعاتی که می نوشتم از صراحت، صداقت و شجاعت ، از یک رنگی و خلوص، از نداشتن نقاب بر چهره سخن سرائی می کردم اما گویا فاصله شعار تا عمل به اندازه خود حقیقت بزرگ و دست نیافتنی بود و من به خود وعده می دادم که اینگونه نخواهم ماند، «نقاب از چهره خواهم شست»، به محض اینکه حقیقت را بیابم، اما خوشحال بودم که جامعه آلوده ای که من هم جزء آن بودم نتوانسته بود مرا در کام خود فرو بلعد و در منجلاب فساد و فحشا غرق سازد. شنیده بودم همه انسانهای بزرگ مادران بزرگی داشته اند و من گرچه بزرگ نبودم اما مادرم طوری تربیتم کرده بود که قدرو قیمت خود را می دانستم و هرگز ارزش انسانی خویش را فدای هواهای نفسانی نمی کردم، هیچ چیز به اندازه رضایت خدا برایم ارزش نداشت. او عشق من و معشوق واقعی من بود وقتی به سنندج برگشتیم روحیه ام را بیش از پیش از دست داده بودم و داداش خوب می فهمیدکه این مسافرت خیلی برای من مفید نبود. من مشغول خواندن نوشته هایم بودم داداش اصرار کرد که آنها را برایش بخوانم و من هم برایش خواندم هر آنچه نوشته بودم فریاد از پوچی داشت و گم گشتگی و هیچ چیز به اندازه بی هدفی و بی هویتی آزارم نمی داد. یادداشت های پراکنده ام را که در آن روزهای تلخ که در معرض تغییر و تحولی بزرگ بودم برای برادرم این چنین خواندم:
بسان آتشی زبانه می کشیدم روزی، آخرین آذوقه هایم نیز سوخت امروز یک انفجار، انهدام و سقوط تمامی روح مرا به تاریک نابودی کشانده است گوئی رخسارم نیز جرم گرفته است، همچو کرم شب تاب تاریک پرست، روشنائی آزارم می دهد، بی گمان آشوب درونم ازدحام کوچه بیهودگی است. خوشبختی مثل نوشیدن تشنه ای از آب لحظه ای بیش نیست. من گم شده ام در کویری بی انتها، من نیستم کجا هستم.
تا فراسوی ریشخند من، تا مرز انهدام، تا تحقیر و ترحم فاصله ای نیست.
فریب، واژه ای آشناست، از سالیان دوری همراه من است و دروغ آغاز هر قصه خواب. . .
ای تمام پوچیها، ای نفسهای آلوده، ای همه تفریحهای ناسالم ای هرزه ها، دل من سخت شکست، دل من سخت شکست و افسوس که هنوز بیگانه پرستم. دل من سخت شکست و بر این بی رنگ مهتاب صبور، غبطه می خورم، ای ستاره های ساده مسکوت، ای بی دردهای بالغ مغرور، من درد می کشم، به اندازه قطره قطره باران اشک می ریزم و سینه ام معبد مهربان غمها شده است، کاش می دانستید اینجا هرزگی معمولی است، عاشقی یک بازی است، معصومیت مرده است، معصیت پا گرفته است، دل من معبر بی عبور خالی است و اینک منگ و مبهوت پیراهن بی نقش سیاهش را به تن خواهد کرد تا برای همیشه به حال خویش به سوگ بنشیند و کسی نمی داند چه معراجی دارد به سوی نیستی دل بیچاره ام و چه آسان برمزار پوچی خویش می گرید.
قبله ای به رنگ ظلمت و سجاده ای شب گون، رود جاری اشکهایم را به مسیری نا فرجام هدایت می کند. قبله ای به رنگ شب، نور چشمانم را به سیاهی برده است، سوی نگاهم به تاریکی نشسته است و دلم قبله گم کرده ای تنهاست.
انسان هایی که خویشتن خویش را گم کرده اند
وقتی رفت از شدت ناراحتی داشتم دیوانه می شدم. اگر چیزی که به آن می اندیشیدم حقیقت می داشت زندگی ام را باخته بودم. برای چندمین بار به محفل بی اعتماد شده بودم و بی اعتمادی به محفل یعنی تردید به بنیان این اعتقاد. دلم نمی خواست چنین تفکری در من تقویت شود سعی می کردم از آن فرار کنم چرا که رسیدن به این حقیقت تلخ مرا تا مرز نابودی و فنا می کشید .روزها از پی هم می گذشت و من هر روز غمگین تر و افسرده تر از پیش بودم.هنوز مسئولیتهای تشکیلاتی را داشتم اما افکارم از حرفهایی که آقای منصوری زده بود و موافقت محفل با طرح احمقانه مهران و رفتار ناشایستی که از مدعیان کمالات انسانی رخ می داد انگیزه فعالیت را در من کم کرده بود ولی با این حال فکر کردن به این قضیه به حدی برایم مشکل بود که دلم می خواست خداوند به من هوشیاری عطا نمی کرد تا هرگز متوجه مسائلی که ممکن بود اعتقاد مرا ضعیف کند نشوم. « نسیم» تقریباً هر روز با من تماس داشت و بیشتر اوقات خودم به دیدنش می رفتم او هم این اواخر با پسری به اسم سیامک دوست شده بود و تا جائی که برای من تعریف کرده بود به شدت همدیگر را دوست داشتند و قصدشان ازدواج بود، سیامک هم مسلمان بود و ترم سوم را در رشته زبان انگلیسی می گذراند، نسیم سه برادر بیشتر نداشت و خودش تنها دختر خانواده بود. زن برادرهایش دو سه سالی از خودش بزرگتر بودند. به همین دلیل باهم خیلی صمیمی بودند. آنها از اینکه نسیم با یک پسر مسلمان رابطه داشت اطلاع داشتندو نسیم همه چیز را برای آنها تعریف می کرد. به نسیم می گفتم: این کار خیلی اشتباه است نباید به زن برادرهایت این همه اعتماد کنی شاید یک روز همه چیز را به برادرانت گفتند. ولی نسیم خیالش راحت بود، بعضی اوقات که همه باهم بودیم احساس می کردم که نسیم و زن برادرهایش چیزهائی را از من پنهان می کنند. از نسیم خیلی ناراحت شدم و گفتم: فکر می کردم چیزی وجود نداشته باشد که من و تو از هم پنهان کنیم من چقدر ساده بودم که فکر می کردم تو دوست واقعی من هستی اما حالا می بینم که مسائلی داری که من نباید از آنها مطلع باشم برای خودم متأسفم که نتوانستم تا امروز اعتماد تو را جلب کنم. او سعی کرد به من بفهماند اینطور نیست و بالأخره گفت: این چیزها اصلاً مربوط به من نیست وگرنه برایت می گفتم فکر کردم درباره خواهر زن برادر اوست اما بالأخره حقیقت را به من گفت و متوجه شدم که زن برادر ها هم روابط نامشروعی با دو نفر از مسلمانان داشتند این فاجعه به حدی برایم تکان دهنده بود که گویی پتکی بر سرم فرود آمد زن برادرهای نسیم هم فعالیتهای تشکیلاتی زیادی داشتند پس دیگر به چه کسی می توانستم اعتماد کنم؟ شنیدن این قضیه بی نهایت مرا در خود فرو برد اصلاً باورم نمی شد نسیم چطوری می توانست به برادرهای خودش اینطور خیانت کند واقعاً این همه سرگرمی این همه بند و بساط تشکیلاتی نتوانسته بود هواهای حیوانی این افراد را تقلیل دهد. نسیم متوجه شد که بی نهایت ناراحت شدم و از اینکه به من گفته بود سخت پشیمان شد. گفتم: نسیم جداً از تو انتظار نداشتم چطور اجازه می دهی زن برادرهایت هم در این مسائل باشند و به برادرانت خیانت کنند. نسیم گفت: به نظر من ازدواج در بین بهائیان امر اشتباهی است بعد از مدتی زن ومرد نسبت به هم سرد می شوند و همه چیز عادی می شود.بالأخره آن روز فهمیدم که این سه نفر که در یک خانه سه طبقه زندگی میکردند برای اینکه بتوانند راحت باشند به همدیگر اعتماد کرده اند و به محض اینکه مادر نسیم به جلسه اماءالرحمن و یا به کلاس نهضت سواد آموزی می رفت از خلوت خانه استفاده کرده و دوستان خود را به خانه دعوت می کردند. من با نسیم حرفم شد و با عصبانیت به او گفتم تو خدا را فراموش کرده ای مگر نمی دانی که او ناظر اعمال ماست؟ گفت: فکر کرده ای خودت فرشته ای؟ تو هم با پرویز دوستی. گفتم: دوستم اما هیچ وقت با او خلوت نمی کنم و تازه خودت می دانی که من به خاطر اینکه او کشته نشود برایش نامه نوشتم و ارتباط ما بصورت مکاتبه است. گفت: هر کسی برای خودش توجیهی دارد. دیگر چیزی نگفتم اما غرق غصه بودم از اینکه هر روز کشف تازه ای می کردم و متوجه می شدم اکثر مؤمنین بهائی تن به کارهایی می دهند که در شأن انسانیت نیست و این دو زن اولین کسانی نبودند که من مسائل پنهانی شان را فهمیده بودم. زن جوان دیگری از بهائیان که او هم در محل ما زندگی می کرد و اسم شو هرش فرشاد بود یک شب که به طور اتفاقی در منزل آنها مهمان بودم و در واقع جلسه صعود بود و باید تا صبح بیدار می ماندیم متوجه شدم نیمه شب با یکی از پسرانی که از تبریز آمده بود بطور پنهانی قرار گذاشتند و به حیاط رفتند من که خیلی کنجکاو شده بودم و برایم خیلی عجیب بود از خواهرش که فهمیدم او هم در جریان است مسئله را جویا شدم او گفت خواهرم قبل از اینکه با فرشاد عروسی کند قرار بود با این پسر ازدواج کند اما خانواده من بخاطر اینکه پدرش مسلمان بود مخالفت کردند و به اجبار او را شوهر دادند ولی این دو نفر همچنان همدیگر را دوست دارند و رابطه شان قطع نشده .زن دیگری را که از حرکاتش متوجه شدم در تفریحگاهها و جلسات سرگرم خوش گذرانی با دیگران است به نوعی کنکاش کردم او گفت: من می دانم که شوهرم به من خیانت می کند چرا بسوزم و بسازم من هم مثل او خوش می گذرانم. از پرداختن به این مسائل و نوشتن این مطالب هنوز به حدی متنفرم که حالم بد می شود و دائم از خود می پرسم چرا انسانها خویشتن خویش را گم کرده اند و چه چیز موجب این همه کوته فکری و این همه بی محتوایی و فساد اخلاقی است؟ از آن به بعد نسیم هم دیگر به سراغم نمی آمد خود من هم رغبتی نداشتم، تنهاتر شدم و روحیه ام به شدت تضعیف شد بابا و مامان نگرانم بودند.
ملاقات برادرم
یک روز برادر بزرگم به دیدنم آمد و گفت: چی شده رها !؟ چرا اینطور می کنی چرا اینقدر خودت را آزار می دهی؟ اگر به خاطر اخراج شدنت ناراحتی بدان که اصولاً ثوابی که تو از این عمل بردی به مراتب بیشتر از آن چیزی است که در این دنیا عایدت می شد ثانیاً تو می توانی متفرقه امتحان بدهی و این دو سال را هم تمام کنی دیگر چه غمی داری؟ گفتم: نه این چیزها نیست. گفت: پس چیست؟ به من اعتماد کن به من بگو، کسی را دوست داری که مسلمان است؟ گفتم: فرض کنیم اینطور باشد گفت: به جمال مبارک قسم، خودم می برمت محضر با او عقدت می کنم فقط بگو او کیست؟ گفتم: نه خواستم ببینم شما چه می گوئی. گفت: پس چی شده احتیاج به مسافرت داری؟ گفتم: نمی دانم چه مرگم شده فقط دیگر زندگی را دوست ندارم. گفت: افسرده شدی چند روز دیگر حاضر شو می برمت تهران هوائی عوض کن شاید روحیه ات بهتر شود. این برادرم خیلی مظلوم بود زیاد تشکیلاتی نبود و اعتقادات مخصوص به خودش را داشت با این حال جلسات را شرکت می کرد و در گذشته فعالیت زیادی داشت اما کم کم فعالیت هایش را تقلیل داده بود و گاهی می شنیدم که با محفل مخالفت می کرد.
مأموریت مهران در خانه ما
چند روز بعد متوجه شدم تشکیلات تصمیم جدیدی درباره من گرفته. پسر جوانی به نام مهران را به خانه ما فرستاده بودند که بنای دوستی را با من بگذارد و مرا از این حال و هوا خارج کند. من اهل سرودن شعر نو بودم. مهران ناشیانه چشم و ابرویی تکان می داد و خماری مخصوصی به چشمان بی حالتش می داد و قیافه اش را مضحکه می کرد. شاید بتواند از این دستور شیرین هم به اندازه کافی کامجوئی کند و هم مأموریتش را خوب به پایان برد. مهران گفت: پاشو بریم به اتاق خودت. دوست دارم تنها باشیم. گفتم: من حال و حوصله ندارم، مهران دست از سرم بردار. مهران به مادرم گفت: من طرح جدیدی به محفل داده بودم و بالأخره بعد از مدتها این طرح مورد قبول واقع شده و با آن موافقت کردند نمی خواهم در این طرح شکست بخورم. طرح من برای حل این معضل این بود که: دخترها و پسرهای ما می روند با جوانان مسلمان طرح دوستی و محبت می بندند. چون ما نیاز جوانان را نمی توانیم کنترل کنیم! بیائیم آن را منتقل کنیم و زمینه ای ایجاد کنیم که این نیاز در بین جوانان خودمان برآورده شود و اگر عشقی هم می خواهد شکل بگیرد در بین جوانان بهائی شکل بگیرد. این حرفها را می زد و من که روی تاقچه کوتاه جلوی پنجره هال نشسته و محو شکوفه های زیبای درختان و طراوت و شادابی اطراف خانه شده بودم گاهی به حالت تمسخر به مهران نگاه می کردم و از این همه حماقت و نا پختگی تشکیلات برای موافقت با این طرح احمقانه در تعجب بودم. ما با خانواده مهران دوستان خیلی قدیمی بودیم و رفت و آمد ما باهم نسبت به سایر بهائیان خیلی بیشتر بود. من مهران را همیشه مثل برادرانم نگاه می کردم او حدود سه سال از من بزرگتر بود، یکی از خواهرهای او در بمباران کشته شده بود و ما که با این خانواده سالها بود رفت و آمد نزدیکی داشتیم احساس می کردیم یکی از خواهرها را از دست داده ایم. من هر از گاهی به سر مزار خواهرش شهین خانم می رفتم و برای آمرزش روحش دعا می کردم، مهران با من و بهمن همبازی بود و به اندازه کافی باهم بر سر مسائل کودکانه لجبازی کرده بودیم، اصلاً به هم فکر نمی کردیم دقیقاً مثل یک خواهر و برادر که هرگز به هم به عنوان یک معشوق نمی توانند نگاه کنند حتی لحظه ای نمی توانستیم به هم عاشقانه نگاه کنیم اما حالا می دیدم که به دستور تشکیلات مهران چشمهایش را برایم خمار می کند و سعی می کند نمایش وار دلبری کند و مرا مجذوب و معطوف خود نماید. به نظرم فوق العاده چندش آور و تمسخر آمیز بود. مهران گفت: شنیدم شعرهای خوبی گفته ای میشه برویم توی اتاق خودت شعرهایت را برایم بخوانی. عصبانی شدم و گفتم: مهران تو فکر می کنی با بچه طرفی؟ این دان پاشی ها و این ای خروس سحری خواندن ها مال دوران بچگی من بود منظورت از این ادا و اطوارها چیست؟ تو که می دانی من اگر عاشق یک رفتگر مسلمان شده باشم نمی آیم تو را جایگزین او کنم. این چه مسخره بازی است که محفل راه انداخته؟ پدرم در همین حین با دستان گلی وارد هال شد و معلوم بود خسته است و باز باغبانی و کارهای سخت روزمره اش شروع شده بود. به محض اینکه دید من با مهران با عصبانیت حرف می زنم نگاه تندی به من کرد و گفت: چی شده؟ چرا با مهمانت این طور رفتار می کنی؟ گفتم: شما در جریان نیستی بابا. گفت: خب بگو در جریان باشم، به مهران نگاهی کردم و گفتم: به بابام هم بگو اگر خجالت نمی کشی. مهران چیزی نگفت. مامان از داخل آشپزخانه آمد و ظرف میوه را جلوی مهران گذاشت و گفت: شما را محفل فرستاده یا هیئت جوانان؟ مهران گفت: خود محفل. پدرم این را که شنید بدون هیچ آگاهی و اطلاعی رو به من کرد و گفت : تو هم شورش را در آوردی تازگی ها با خدا هم می جنگی تو که توان مقاومت نداشتی بیخود کردی که با مسئولان مدرسه جروبحث کردی که حالا زمین و زمان را مقصر می دانی و با همه سر جنگ داری. تا بحال پدرم با من اینطور صحبت نکرده بود غرورم شکست و به شدت دلم شکسته شد بغض کردم و به اتاقم رفتم، اشکهایم مثل باران فرومی چکید دیگر برای پدرم توضیح ندادم که این طرح جدید که از طرف خدای او صادر شده چقدر احمقانه و ابلهانه و کثیف است دقایقی بعد مهران به اتاقم آمد کنارم نشست و گفت: تو چرا با من مثل دشمن رفتار می کنی؟ من که قصد بدی ندارم. گفتم: قصد مسخره ای داری مثل خاله بازی بچه ها برای پیر مردها ست. این حرفها را برای یک نوجوان تازه به دوران رسیده بگو که لااقل نفهمد او را احمق فرض کرده ای. مهران مصرانه به کارش ادامه داد و گفت: درست است که تو عاشق من نمی شوی و می دانم که برا ی تو پشیزی ارزش ندارم ولی دلیل نمی شود که حرفهای مرا گوش نکنی از زمانی که تو را در عروسی خواهرت دیدم اینقدر زیبا و جذاب شده بودی که از آن به بعد طور دیگری تو را دوست داشتم درست است که الان از طرف محفل آمده ام ولی دارم حرفهای دل خودم را می زنم من عاشق تو بودم و سالهاست که این عشق را در دلم حفظ کردم اما فهمیدم که داداش می خواهد به خواستگاریت بیاید و می دانستم تو هم کوچکترین علاقه ای به من نداری تصمیم گرفتم که دیگر برای همیشه شعله این عشق را خاموش کنم باور کن اینها واقعیت است. وقتی از مدرسه بر می گشتی معمولاً سر مسیر من بودی منم از هنرستان بر می گشتم تو را می دیدم که در ایستگاه منتظر آمدن اتوبوسی، درحالی که خیلی از دخترها حتی از بچه های خودمان با دوست پسرشان می رفتند، به بهمن حسودیم می شد که چنین خواهر با وقار و متینی دارد. دلم می خواست تو هم مرا دوست داشتی اما هیچ وقت به خودم جرأت ندادم چیزی بگویم. لبخند تحقیرآمیزی زدم و گفتم: تااینکه محفل تو را مأمور خر کردن من کردو تو هم تصمیم گرفتی بگوئی؟ مهران گفت: به خودت توهین نکن من تحمل ندارم، من دوستت دارم می خواهی باور کن می خواهی باور نکن حالا افتخار می دهی باهم به باغهای اطراف برویم و کمی قدم بزنیم؟ گفتم: شرمنده من اینجا در این محل آبرو دارم. درست است که در جامعه خودمان آزادی مطلق داریم اما مثل اینکه بین مردم متعصب و با غیرتی زندگی می کنیم. گفت: این طور حرف نزن مگر ما بی غیرتیم؟ گفتم: نمی دانم فقط این حرکت محفل اگر اسمش بی غیرتی نباشد چه می تواند باشد؟ گفت: استغفرا. . . رها تو داری کافر می شوی، محفل که خطا نمی کند. گفتم: نه خطا نمی کند فقط مورد اغفال طرح تو قرار می گیرد. خندید و گفت راستش مدتهاست که التماس می کنم با این طرح موافقت کنند و مثل اینکه بالأخره مجاب شدند. گفتم: حالا تو چرا این همه اصرار داشتی؟ قرار است سراغ همه دختر ها بروی؟ گفت: تو اولی هستی گفتم: بخدا این حرکت بیشتر به طنز شباهت دارد این خیلی مسخره است که تو راه بیفتی و دختر ها را به خودت جذب کنی تا منحرف نشوند و دل به جوانان و اغیار نبندند. خندید و گفت: نه قرار نیست که با همه از عشق و عاشقی حرف بزنم فقط قرار شده با همه یک دوستی سالم برقرار کنم تا اگر نیازی دارند مثل درد دل کردن یا به تفریح رفتن و تخلیه روحی و روانی نیازهایشان برآورده شود تا دیگر به پسر های مسلمان که قصدشان فقط سوءاستفاده است رو نیاورند. گفتم: یک وقت برایت بد نباشد، سخت نگذرد، اگر سخت گذشت به محفل بگو دو جین دیگر دختر برایت حواله کند مثل اینکه برای محفل این کارها ساده است. گفت: تو که می دانی هیچ کدام از دخترهای این شهر مرا جذب نمی کند تو هم استثنا بودی. صدای قشنگت مرا از خود بی خود می کند لرزشی که در صدایت هست فکر نکردن به تو را برایم غیر ممکن می کند. گفتم مگر نمی گوئی داداش می خواهد بیاید به خواستگاری من، خجالت نمی کشی با زن داداش آینده ات اینطور حرف می زنی؟ گفت: یعنی تو جوابت مثبت است. گفتم: انصافاً مهرداد در این شهر تک است. داداش سهیل هم از آلمان چندی پیش نامه ای برایم نوشته بود و از مهرداد خیلی تعریف کرده بود. او پسر سالم و سر به راهی است اما من واقعاً قصد ازدواج ندارم. گفت: من در این باره اصراری نمی کنم این وظیفه من نیست. فقط خوب فکر کن داداش عاشق تو نیست او تو را برای زندگی انتخاب کرده یک زندگی عادی بشور و بپزو بخور و بخواب، اما من تو را دوست دارم و می دانم هر طور دوست داشته باشی با تو خواهم بود. حتی اگر بخواهی باهم به خارج می رویم من با همسرم دوست خواهم بود اگر به تو نرسم ادامه زندگی برایم سخت خواهد شد. گفتم: خدا بده برکت به دختر ها حالا هم که از طرف تشکیلات اجازه نامه داری با هرکدام دوست داشتی خوش بگذرانی اما دور مرا خط بکش. حالا هم حرفهایت تمام شد؟ گفت: چطور مگه؟ گفتم: راحتم بگذار، شنیدن این حرفها برایم به اندازه سر سوزنی ارزش ندارد. گفت: ولی من دوستت د ارم. گفتم: منم باور کردم، بهتره تمامش کنی. درب اتاق را باز کردم تا از اتاقم خارج شود. از وجود بی هویت و کوچکش حالم به هم می خورد وقتی می گفت: دوستت دارم دلم می خواست خفه اش کنم او به طور علنی از طرح هوسبازانه خود حرف می زد و از طرفی با من از عشق و عاشقی می گفت. بدون شک هوس را با دوست داشتن اشتباه گرفته بود.
نمی دانم چرا خام تشکیلات شدم
دیگر داشتیم به خانه می رسیدیم او باز هم مرا به تفکر توصیه کرد وگفت: سعی کن انسان آزاد و رهائی باشی. مثل اسمت، حیف از تو و خانواده تو که اسیر این تشکیلات هستید درضمن به کسی نگو که با من حرف زدی می دانی که من طرد روحانی شده ام، دیگر نمی گذارند که با من ارتباط بگیری . ناگهان مثل برق زده ها خشکم زد، من با کسی که طرد روحانی شده حرف می زدم. به دستور بهاء و عبد البهاء با کسی که طرد روحانی شده حق یک کلمه صحبت کردن نداشتیم حتی جواب سلامش را نباید می دادیم چون در این صورت خود ما هم طرد روحانی می شدیم،یادم آمد وقتی آقای منصوری برای عرض تسلیت و ادای احترام به منزل یکی از بهائیان می رود تا در تشییع جنازه یکی از افراد بهائی شرکت کند هیچ کس پاسخ سلام او را نمی دهد و آنقدر به او بی محلی می کنند تا بر می خیزد و از آنجا خارج می شود این حرکت از قومی است که خود را منادی صلح و دوستی می دانند و ادعای انسانیتشان به آسمان سر می زند، قومی که یکی از احکامدوازده گانه شان این است که دین باید سبب الفت و محبت باشد، حال چگونه همین دین انسانها را به خاطر عقایدشان به جان هم می اندازد و فرزند را از پدر ومادرو خانواده اش می گیرد و همسران را با سنگدلی تمام از یکدیگر جدا می کند؟ درحالی که یکی دیگر از احکام دوازده گانه شان که در درس اخلاق آموزش می دهند این است که دین باید مطابق علم و عقل باشد اگر کسی عقل و منطقش بر مبنای این مکتب نبود باید با او حرف نزنند و او را از خانه و کاشانه اش بیرون کنند؟! از ماشین پیاده شدم درحالی که گیج و مبهوت بودم آقای منصوری با مهربانی از من خداحافظی کرد و رفت، بهت زده به خانه رفتم کمی که فکر می کردم کاملاً به او حق می دادم. مسائلی که او عنوان می کرد بارها به ذهن خودم رسیده بود اما به افکارم انسجام نداده بودم و نمی توانستم همه چیز را در کنار هم قرار دهم و ذهنم را متمرکز کنم احتیاج به مطالعه بیشتری داشتم، حس می کردم حقایقی در پشت پرده هست که من از آنها غافلم، هیچ دست آویزی جز درگاه خدا نداشتم - اگرچه هنوز خدایم بهاء بود اما در ضمیر ناخودآگاهم حقیقتاً خدای فطرتم را می خواندم که هادی است - مطمئن بودم یاری جستن از او حقایق را بر من روشن می سازد و مرا از این همه شک و تردید رهائی می بخشد باز به او پناه بردم و التماسش کردم که مرا از این همه دو دلی و تردید رهائی داده و به حقیقت برساند به خانه که رسیدم به پدر و مادرم گفتم آقای منصوری مرا رسانده، به اندازه ای ناراحت شدند که گوئی بزرگترین خطا از من سر زده است و از من قول گرفتند که دیگر هیچ وقت با او حرف نزنم و قرار شد این مسئله بین خودمان بماند و به کسی هم نگویم. به پدر و مادرم گفتم: مگر آقای منصوری چه کار کرده که طرد روحانی شده؟ گفتند: او دشمن خداست یک روز در بین جمع پشت تریبون حضیره القدس رفت و با صدای بلند حرفهای خیلی خیلی نابجائی زد. از حضرت بهاء اله تا حضرت ولی امر اله را به باد ناسزا گرفت و همه چیز را تکذیب نمود به همین دلیل از طرف بیت العدل حکم طردش اعلام شد. حالا هم او خیلی خطرناک است هرگز به او نزدیک نشو و. . .
با پرویز کم و بیش مکاتبه داشتم برای هم از وضعیت دور و برمان می گفتیم و عقایدمان را به هم انتقال می دادیم پرویز با اینکه فقط یک سال از من بزرگتر بود آنقدر سطح معلومات و سطح فکری اش بزرگتر می نمود که هر چه می گذشت بیشتر مجذوب او می شدم وقتی جریان اخراج شدنم را برایش نوشتم بی نهایت ناراحت شد و توصیه کرد که حتماً خودم را برای امتحانات متفرقه آماده کنم. خودش هم درس می خواند و قرار بود متفرقه امتحان بدهد. از روزی که رفته بود او را ندیده بودم اما از نامه هایش پیدا بود که خیلی بزرگتر از قبل شده، نامه ها را خیلی کوتاه و مختصر می نوشت و دائم به من قول می داد که در اولین دیدار همه قضایای آنجا را برایم تعریف کند. فعالیتهای او در بین ضد انقلابها هنوز برایم معلوم نبود و خیلی دلم می خواست بدانم مشغول چه نوع فعالیتهائی است. اما از آنجا که نامه ها دیر به دیر به دستم می رسید مشخص بود که وقت زیادی ندارد.
تشکیلات لحظه ای مرا به حال خود رها نمی کرد دائم فرا خوانده می شدم و اگر مراجعه نمی کردم به دیدنم می آمدند و اصرار می کردند که نامه هایی را که باید برای رهبرانقلاب بنویسی و شکایت نامه ای را که باید برای سازمان بین المللی آماده کنی زودتر تنظیم کن. هر بار به آنها قول می دادم اما صحبتهایی که با آقای منصوری داشتم مرا نسبت به دستورات تشکیلات کمی بی تفاوت کرده بود باز هم هجوم افکاری که مرا مردد می کرد روحیه مطیع محض بودن را در من می کاست. از طرفی هم به مدرسه نمی رفتم و خانه نشین شده بودم و همکلاسی ها و دوستانم را می دیدم که همه چگونه به مدرسه می روند و چه لذتی از این روند زندگی می برند دائم از خود می پرسیدم چرا از مدرسه محروم شدم؟ و دلیل این همه پافشاری من روی عقایدم چه بود؟ چرا خام تشکیلات شده بودم؟ و چرا باید تحت تأثیر تشویقها و تحسینهای بی جای آنها قرار می گرفتم اگر فردای آن روز عذر خواهی می کردم و تعهد می دادم که دیگر هرگز در مدرسه تبلیغ نخواهم کرد اتفاقی نمی افتاد اما من خود را فدای خواسته های تشکیلات کرده بودم. آنها از من که داوطلبانه طوق اطاعت و فرمانبرداری به گردن انداخته بودم نردبانی ساخته بودند که حرفهایشان را از طریق من منتقل کنند و من بی آنکه بدانم بازیچه قرار گرفته بودم، این افکار به حدی مرا دل تنگ و افسرده کرده بود که شب و روز گریه می کردم از یک طرف تنهائی و از طرف دیگر رها کردن درس و تحصیل مرا به تنگ آورده بود. زمستان گذشته بود وبهار درحالی فرا رسید که من حس می کردم یک بازنده شکست خورده ام با وعده و وعیدهایی که از لطف بهاء به من می دادند هیچ دردی از دردهای من دوا نمی شد، به قول مادرم با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمی شود. از نوشتن نامه برای رهبر انقلاب و سازمان بین الملل خودداری کردم و افسردگی روحی را بهانه قرار دادم، چند بار به سراغم آمدند اما دیگر اطاعت نکردم مادرم به آنها گفت که شب و روز در گوشه ای می خوابد و روحیه اش را کاملاً از دست داده.