سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ساکت باش نه از روی گنگی که سکوت زیور دانشمند و پوشش نادان است . [امام علی علیه السلام]
بشنو این نی چون حکایت می کند
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-17

تمام احکام بهائیت از اسرائیل می آید
آقای منصوری که نام دایی پویا بود دیگر مجال جواب دادن به من نداد چون از این جوابها زیاد شنیده بود قبل از اینکه من مترصد پاسخی باشم به پاسخ بهائیان اشاره می کرد و آن پاسخ را با پاسخ دندان شکنی رد میکرد حس کردم در یک فرصت کوتاه قصد دارد هر آنچه می داند به من بفهماند و گویا برای گفتن حرفهایش وقت زیادی نداشت همه چیز را با عجله می گفت، مدتی که صحبت کرد گفتم: آقای منصوری مسئله اصلی که شما را از بهائیت زده کرد چه بود؟

منتظر بودم بگوید از رفتارهای ناشایست بهائیان دلخور شده، همان چیزی که مدتی بود مرا آزار می داد و باعث تردید من شده بود و من می خواستم به او بگویم رفتار بهائیان را نباید به پای دین بنویسد اما او اساسی تر از این چیز ها حرف می زد و انتقاد او از ریشه بود صدای تأثیر گذار و پر جاذبه ای داشت و از چهره اش هیچ گونه کینه و عقده شخصی حس نمی کردم. او گفت: تو اصلاً تا بحال از خودت پرسیده ای چرا ظهور و نبوت باب فقط 9 سال طول کشید و به سرعت از بین رفت؟ مگر خود بهائیان نمی گویند که هر ظهوری که دروغ باشد دوام ندارد؟ گفتم: او مبشر ظهور حضرت بهاء ا. . . بوده و دلیلی نداشت که نبوتش زیاد طول بکشد. او گفت: اگر این طور است پس چرا در کتابش این همه احکام و تعالیم جدید صادر کرده؟ آیا فقط برای نه سال آن همه دستورات و احکام صادر شده؟ اشکال شما بهائیان این است که کتاب بیان عربی و حتی بیان فارسی باب و سایر کتابهایش را مطالعه نکرده اید یعنی سران تشکیلات به شما اجازه مطالعه آنها را نمی دهند چون در این صورت متوجه می شوید که اصلاً باب مبشر بهاء ا. . . نبوده بلکه خودش ادعای مهدویت و پیامبری کرد و گفت دو هزار سال دیگر من یظهرا. . . ظهور می کند و بهاء وقتی دید اگر پیروان باب این مسئله را بدانند به او شک می کنند تمام کتابها و نوشته جات باب را به دریا ریخت و گفت مردم هنوز قادر به درک این کتابها و دستورات الهی نیستند اما نوشته های باب دیگر در دست مردم افتاده بود وهنوز هم باقی است، اگر می خواهی حقیقت را درک کنی بیان عربی و بیان فارسی و سایر کتابهای باب را پیدا کن و بخوان و مطمئن باش از بهائیت خارج می شوی، گذشته از این که متوجه بطلان بهائیت می شوی بلکه متوجه می شوی خود باب هم دست نشانده ای بوده که فریب استعمار را خورده او به حدی هذیان گو بود که اگر آثار او به دست هر بهائی برسد خواهد گفت اگر بشارت دهنده بهاء این است پس خود بهاء هم کذب محض است. بعد گفت: تو فکر می کنی چرا در بین بهائیان کسانی که گفته ها و عملکردشان یکی باشد نادرند؟ البته به استثنای خانواده تو که خون سادات در رگهایشان است و از اغفال شدگانند. خیلی سریع گفتم: خوب در بین مسلمانان هم مسلمان واقعی نادر است و تازه مسلمانها اکثراً خلاف کارند. آقای منصوری گفت: مسلمانها اولاً تعدادشان خیلی زیاد است و یک اقلیت محدود نیستند ولی بهائیان با اینکه خیلی کم اند و تازه در بین آنها بیشتر تخلفات حلال است باز هم اکثر قریب به اتفاق آنها خلافکارند در ضمن در بین مسلمانها افراد مؤمن، علمأ و بزرگان اکثراً پاک و مبری از آلودگی ها و گناهانند و تعدادی که اهل مطالعه نیستند یا سواد و معلومات مذهبی شان کم است و پیرو هواهای نفسانی که توسط شیاطین انسی و جنی - از جمله همین فرقه های منحرف - در جامعه گسترش می یابد بیشتر دچار انحراف می شوند اما در بین بهائیان هر چه افراد مطالعات مذهبیشان بیشتر می شود انحراف اخلاقیشان بیشتر است و بر عکس مسلمانان، سران بهائی و تشکیلاتی ها بیشتر مرتکب گناه و آلودگی می شوند به خاطر اینکه این مکتب الهی نیست، انسان ساز نیست یک عده مفت خور دنیا پرست جاه طلب آن بالا نشسته اند و برای من و شما تعیین تکلیف می کنند پولی که اینها به جیب می زنند، هیچ کمپانی و هیچ سازمانی قادر به چنین در آمدی نیست برایشان می صرفد که این همه تشکیلات را راه انداخته، این همه امار برایشان مهم است این همه به افراد اجبار می کنند. با قلب و روح و فطرت ذاتی بشر بازی می کنند. انسان ذاتاً به دنبال معنویت و خدا جوئی است. اینها برای این بندگان ساده لوح خدا ساخته اند، بت ساخته اند و آنها را به استعمار کشیده اند. سعی کن کمی با هوش باشی. اگر کمی دقت کنی مثل مکتب شما هزاران هزار مکتب هست در کشور هائی مثل چین و ژاپن در آفریقا در هندوستان به تعداد بی شماری مکتبهای گوناگون هست که پیروانش همه عاشقانه از آن پیروی می کنند اما بدبختانه شما بهائیان به حدی اسیر تاری که تشکیلات به دورتان تنیده، هستید که مطالعه ای غیر از کتاب های دیکته شده از جانب تشکیلات بهائیان ندارید اگر کمی مطالعه داشتید از خودتان می پرسیدید که این دین که ادعا می کنند از طرف خدا آمده چه برتری نسبت به دین اسلام دارد؟ کدام یک از این احکام و تعالیمش بهتر از احکام اسلام است؟ اصلاً اسلام چه چیزی کم داشت که باید دین دیگری می آمد؟ من خودم یکی از مبلغان به نام این شهر بودم و هیچ کدام از این آقایان به اندازه من سواد و معلومات امری ندارد و فعالیتی که من داشتم هیچ کدام ندارند اما فهمیدم سخت در اشتباهم. کسی به نام بهاء را پیامبر خدا و خدای ما کرده اند و تمام احکام از اسرائیل می آید. پیامبری که در طول یک قرن همه احکام و تعالیمش توسط پسر و نوه و نتیجه اش کاملاً تغییر کند و دست آخر هم یک مرکزی به اسم بیت العدل دستور دهنده و صادر کننده احکام شود پیامبر نیست.
خود بهاء چهار زن داشته و گرفتن چهار زن را جائز دانسته اما عبد البهاء که خود چهار زن داشته فقط با گرفتن یک زن موافقت کرده و حکم پدر را لغو کرده، برای خودش هر چه حلال بوده برای پیروانش حرام کرده، بعد از عبد البهاء هم شوقی هر حکمی را که دوست داشته تغییر داده و بسیاری را لغو کرده و حالا هم اعضای بیت العدل که 9 نفر هستندبرای ما حکم صادر می کنند. فرق بهائی با مسلمان این است که مسلمانان به جز خدا و پیامبر و امامان کسی را مصون از خطا نمی دانند اما بهائیان آن 9 نفر را مصون از خطا می دانند و حکم آنها را حکم خدا می پندارند درحالی که آن 9 نفر خودشان فاسدند، هر روز تعالیم جدید صادر می کنند هیچ فکر کرده ای دلیل این همه تلاش تشکیلات برای سرگرم کردن جوانان چیست؟ و این همه هراس آنها از ارتباط گیری جوانان با مسلمانان برای چیست؟ برای اینکه نمی خواهند کسی به حقیقت پی ببرد. پیام جدید هم که از طرف بیت العدل رسیده حتماً شنیده ای در این پیام یاد گیری موسیقی و پرداختن به آن تأکید شده، احکام خدائی را ببین به جای اینکه تعالیم انسان ساز و جامعی که صلاح چند میلیارد انسان در آن باشد صادر شود آنها را به رقص و آواز فرا می خوانند ! چون تنها وسیله ای است که به تنهائی می تواند شما را از حقایق دور نگه دارد. بهترین سرگرمی ممکن که می تواند جوانان را به خود جذب کند و آنها را به جای خدمت به عالم بشریت به موسیقی عادت دهد تا به حقایق درون تشکیلات پی نبرند. اصلاً کدام دین مراسم و خدمات مذهبی اش اجباری است؟ این همه اجبار برای ارائه خدمت و عهده دار شدن مسئولیتهای گوناگون برای چیست؟ برای این است که نمی خواهند کسی فرصتی برای فکر کردن داشته باشد. رها خانم توصیه می کنم به تاریخ بیشتر مراجعه کنی، نه تاریخ دروغینی که اینها به خوردتان می دهند. تاریخ حقیقی پیدایش این مکتب را بخوان تا ببینی اینها ریشه در کجا دارند و اصلاً چگونه بوجود آمدند. کورکورانه یک مکتبی را نپذیر فرق تو با یک بت پرست چیست؟ امروزه دیگر بت پرستی از بین رفته اما مذهب شما از بت پرستی بدتر است کتابهای صبحی به نام خاطرات صبحی و کتاب کشف الحیل آقای آواره را بخوان تا بیشتر متوجه حرفهای من بشوی. همه مبادی و احکام بهائیت باهم تناقض دارد ابوالفضل گلپایگانی یک سری دلایل برای حقانیت بهاء آورده که پر از دروغ است. او حتی آیات قرآن را تغییر داده تا بنفع خودش بهره برداری کند اگر متوجه شوی که او آیات خدا را تحریف کرده و تغییر داده تا به مقصودش برسد باور میکنی که این فرقه یک فرقه دست ساز و از بیخ وبن دروغ است؟مثلاً در کجای قرآن آمده که در قیامت خدا رؤیت می شود که بها گفته من همان خدا هستم که اکنون قابل رؤیت شده؟ من کمی فکر کردم و گفتم: امکان ندارد چنین کاری کرده باشد. ما می دانیم که قرآن تحریف نشده و حقیقت قرآن همان است که امروز در دست مردم است. گفت: اما او بعضی از آیات را تغییر داده تا به نفع خودش بتواند از آن استفاده کند. یک بار با پویا به خانه ما بیا تا به تو ثابت کنم.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 89/8/29 :: ساعت 3:39 عصر )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-16

بهاء را با خدا اشتباه گرفته ای!
گوش من به حدی از حرفهای تشکیلات پر بود که دیگر هیچ حرفی را نمی شنیدم و بدون تکیه بر هیچ عقل و منطقی در مقابل آنها ایستادم و حتی گاهی اوقات به اسلام خرده می گرفتم و می گفتم اسلام شما مسلمانها را خشن و جنگجو تربیت کرده اما بهائیت فقط برای صلح و دوستی تلاش می کند و شعار بهائیت صلح است، شعارهای به ظاهر زیبائی را که فراگرفته بودم طوطی وار تکرار می کردم تا اینکه جسارت من بحدی رسید که به جای مناظره، منازعه می کردم و به جای ابراز تأسف از بلوائی که در مدرسه به راه انداخته بودم و به جای عذرخواهی، به هر نوع اهانتی علیه اسلام دست زدم تا اینکه رئیس آموزش و پرورش عصبانی شد و گفت: فردا بیا پرونده ات را بگیر! تو اخراجی. با افتخار تمام اتفاقات پیش آمده را که چند نفر از دانش آموزان بهائی هم شاهد آن بودند برای خانواده و تشکیلات تعریف کردم. آنها به تشویق من پرداختند و کوچکترین اهمیتی به اینکه من از درس و تحصیل عقب مانده و ممکن است دیگر هرگز قادر به ادامه تحصیل نباشم نمی دادند و تمام مدت به خاطر حرکات شجاعانه و جسارت آمیزم تشویق و تحسین می کردند. آنها دائماً به من می گفتند خوشابه سعادت تو که مورد توجه خاص جمال مبارک قرار گرفته ای و برگزیده شدی تا مدرسه را فدای درگاهش کنی تو تحصیل دنیوی را فدای تحصیل معنوی کردی و این رحمتی است که شامل حال هر کسی نمی شود و هر کسی چنین افتخاری نصیبش نمی شود. همه بخاطر چنین از خود گذشتگی و شجاعتی به من تبریک می گفتند و من غافل از اینکه در چه راهی چنین فدا می شوم و با چه حقیقت بزرگی در افتاده ام با غروری مضاعف در تقویت عقایدم می کوشیدم. فردای آن روز با سینه ای سپرکرده و اعتماد به نفسی قوی به مدرسه رفتم. مرا دوباره به اداره فرستادند، به اداره مراجعه کردم و رئیس آموزش و پرورش گفت: نیاز به فرصت داری شاید پشیمان شدی و از حرفهائی که در باره اسلام زدی اظهار ندامت کردی. گفتم: هیچ شکی ندارم و حتی برای شهادت در این راه آماده ام. او که متوجه بود من تحت تأثیر ترغیبهای بزرگان بهائیت آینده تحصیلی خود را به خطر انداخته ام گفت باز هم می گویم تو به فرصت احتیاج داری برو سر کلاست و سعی کن دیگر تکرار نشود من آن روز به مدرسه رفتم اما تحت تأثیر تشویق و ترغیبهای روسای تشکیلات دست از تبلیغ و تخریب اذهان عمومی برنمی داشتم چندین بار به من تذکر دادند دو بار دیگر به اداره خوانده شدم اما هر بار با حدت و شدت بیشتری از بهائیت و اعمال نابجای خودم در ارتباط با تبلیغ دانش آموزان دفاع کردم رئیس آموزش و پرورش هم به تنگ آمده و بر خلاف میل باطنی پرونده مرا به دستم داد و مرا از مدرسه اخراج کرد. اولین ضربه دنیوی را رؤسای تشکیلات با تلقینات غلط و تشویقهای پی در پی بر من وارد آوردند و من این کینه را از مسلمانها بر دل گرفتم و در جهت تلافی این ضربه بر آمدم و از آن پس فعالیتم بیشتر شد طوری که دیگر زبانزد همه بهائیان شدم حتی به شهرهای دیگر فرستاده می شدم تا موجب تقویت اعتقادی جوانان دیگر باشم. با تمام وجود به ارتقای مکتب بهاء می اندیشیدم و تمام تلاش خود را می کردم. من دیگر به مدرسه نمی رفتم و نامه هائی به عنوان احقاق حق برای مسئولین کشور می نوشتم اما چه احقاق حقی؟! من که می دانستم مسئولیت تمام این مسائل به خودم بر می گردد و اگر من این همه روی حرفهائی که می زدم پافشاری نمی کردم و یا اگر این همه در کشوری که باید طبق عقاید خود بهائیان تابع قانون آن باشم ارکان اعتقادی و اساسی آن را زیر سؤال نمی بردم و به تبلیغ افکار غلط خویش نمی پرداختم این اتفاق نمی افتاد، اما نامه هائی را که تشکیلات دیکته می کرد می نوشتم و به آدرسهائی که آنها در اختیارم می گذاشتند می فرستادم به امام جمعه شهر، به دفتر نخست وزیری، دفتر ریاست جمهوری و برای مجلس شورای اسلامی نامه نوشتم اما پاسخی نیامد چرا که هر مرجعی به رئیس آموزش و پرورش مراجعه می کرد و حقیقت را جویا می شد. دیگر پاسخی برای من باقی نمی گذاشت. یک روز اعضای محفل باز مرا فراخواندندو گفتند: امروز دیگر وقت آن رسیده که نامه ای برای امام خمینی فرستاده و اگر جوابی نیامد به سازمان بین المللی شکایت کنی و از ظلمی که در حق تو شده تظلم خواهی نمائی، پذیرفتم اما در نوشتن نامه تعلل کردم. هر چه بیشتر می گذشت من با اتفاقات عجیبی در بین بهائیان روبه رو می شدم که باعث تعجبم می شد از اعضای محافل گرفته تا سایر عناصر تشکیلاتی همه به نوعی آلوده بودند و من که چشمان تیز بینی داشتم همه این چیز ها را می دیدم و به شدت ناراحت بودم با خودم گفتم مشکلات من صد چندان شده و باید تحصیل خود را در خانه ادامه و متفرقه امتحان بدهم درحالی که اینها سرگرم شهوات و خود پرستی و پول پرستی اند از انسانیت بوئی نبرده و خوی حیوانی دارند. از دست بیشتر افراد دلخور بودم و از اینکه بهائیت یک بهانه شده بود تا آنها به آمال و امیال نفسانی خویش برسند و بتوانند آزادانه به اعمالی که در سایر جوامع ممنوع بود برسند زجر می کشیدم. یک روز در کنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسی بودم، یک پیکان سفید ترمز کرده و عقب عقب به سمت من آمد، مردی حدودا چهل و پنج ساله با کت و شلوار کرم رنگ، مرتب و متشخص از من خواست که سوار شوم مسیرم را گفتم. او گفت: سوار شو حق داری مرا نشناسی. مگر تو رها نیستی؟ با تعجب سوار شدم لبخندی محبت آمیز گوشه لبش بود حال پدر و مادرم را پرسید و گفت: از درس اخلاق بر می گردی؟ گفتم: شما از احباء هستید؟گفت: من دائی پویا هستم، به خاطرم رسید که یکبار سلیم برادرم از او بد گوئی می کرد و می گفت دنیا پرست و جاه طلب بود و از بهائیت خارج شد. پرسید: این همه زحمت برای چیست؟ گفتم: در راه عشق بهاء. گفت: تو اصلاً می دانی بهاء کیست؟ یا فقط به خاطر تعریفهای دروغینی که درباره او شده همه زندگیت را وقف او کردی؟ گفتم: من او را نخواهم شناخت و هیچ کس به معرفت او نخواهد رسید، او فرا تر از ذهن کوچک ماست. گفت: تو او را با خدا اشتباه گرفته ای. این چیزها را درباره خدا می گویند گفتم: او با خدا فرقی نمی کند. گفت: اگر فرقی نمی کند بگو ببینم چه خصائلی داردکه فکر می کنی او با خدا فرقی نمی کند؟ یکباره به خود آمدم. واقعاً من بهاء را نمی شناختم او را به حدی از ذهن من دور نگه داشته بودند که لحظه ای حس کردم بت پرستم، من حتی عکس او را ندیده بودم، یعنی کسی اجازه نداشت عکس او را ببیند، او را می پرستیدم بدون اینکه بدانم چرا؟ فقط شنیده بودم که در قرآن آمده یک روز که قیامت است خدا برای رستگاران قابل رؤیت خواهد شد، خدا خواهد آمد. پس خدا به شکل انسانی به نام بهاء ظهور کرده و بهاء در واقع وجود مادی خداست. با جمله اول او به فکر فرو رفته بودم اما سعی کردم همچنان در جبهه مخالف باشم تا چیزهای بیشتری دستگیرم شود.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 89/8/29 :: ساعت 3:38 عصر )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-15

بالاخره تسجیل شدم
وقتی به خانه رسیدم خواهر ها و برادرها آمده بودند آنها بیش از همه به من احترام می گذاشتند و می گفتند با حضور در جلسه محفل نورانی تر شده ام و من که فرزند آخر این خانواده بزرگ بودم و همیشه مورد توجه همه بودم مثل همه آدمهای دیگر دلم می خواست در نزد اعضای خانواده از ارزش زیادی برخوردار باشم؛ دوست داشتم روی من حساب کنند، دوستم بدارند و برایشان اهمیت و احترام بیشتری داشته باشم.

آن شب تا نیمه های شب فکر می کردم بالأخره با خود کنار آمده و با خدای خود عهد بستم که انسان بزرگی باشم و برای همنوعانم از هیچ خدمتی فرو گذار نکنم و تنها راه خدمت را در این می دیدم که اولا خانواده خودم را راضی و خوشنود کنم. می دانستم که اگر تسجیل نشوم مثل دو تا از خاله هایم که اصلاً تسجیل نشدند و با مسلمان ازدواج کردند و خانواده با آنها قطع رابطه کرده و دائم پشت سرشان حرف می زنند من هم تنها می شوم و باعث عذاب خانواده ام خواهم بود. تصمیم گرفتم یک بهائی کامل و فعال باشم و از تمام تعلقات دنیوی دست شسته و همه اوقاتم را در راه خدا صرف کرده و خود را غرق معنویات کنم. من که عاشق خدمت به پدر و مادرم بودم هیچ خدمتی بالاتر از این نبود که آنها ببینند که من یک عنصر فعال تشکیلاتی هستم و به من افتخار کنند. این تنها انگیزه من بود که به تسجیل شدن تن دادم. از طرفی هم راه دیگری را برای درست زندگی کردن نمی شناختم. تبلیغات علیه مسلمانها به حدی بود که در آن حقیقتی حس نمی کردم. خصوصاً که در بین جماعت سنی زندگی می کردم و از آنها می شنیدم که شیعه بدترین مذهب روی زمین است و از بیانات بهاء هم شنیده بودم که شیعه را شنیعه خوانده بود. همسایه هایم نیز اکثراً سنی مذهب بودند و تلاشی برای آشنا کردن من با اسلام به عمل نمی آوردند. البته من عده ای از عوام مردم را می دیدم و با مومنین آنها بر خوردی نداشتم. با خدا عهد و پیمان عاشقانه بستم و با سوز و گداز بر او التماس کردم که مرا از حقیقت انسانی یک انسان واقعی دور ننموده و لحظه ای مرا به خود واگذار نکند. تصمیم گرفتم تسجیل شوم و مسئولیتهای زیادی در حد توانم برعهده گرفته و یک هدف رادنبال کنم و کمتر نکته سنج و ریز بین باشم و به مسائل جامعه ام با خوش بینی بیشتری نگاه کنم تا کمتر دچار تزلزل و تردید شوم. تصمیم گرفتم وقتی به نام بهائیت مسجل شدم آلوده به تظاهرو تملق نگردم و با اینکه در اعماق قلبم حس می کردم به پرویز علاقه مند شده ام تصمیم گرفتم او را از فکر کردن به خود منصرف کنم و خود نیز کم کم فکر او را از سر بیرون کنم.
فردای آن شب نامه ای برایش نوشتم و در این نامه او را از تصمیم جدید خود آگاه کردم اما او را آنچنان ناامید نکردم که از تلاش برای برگشتن منصرف شود. برایش نوشته بودم دین ما بر پایه الفت و دوستی بنا نهاده شده و من اگر دوست او باشم نه تنها کاری بر خلاف خواست خدا نکرده ام بلکه اگر نیتم پاک باشد که هست این دوستی منتج به نتیجه ای پسندیده و با ارزش خواهد شد و اشاره کرده بودم که آینده را هیچ کس نمی تواند پیش بینی کند برای همین به او قول ازدواج نمی دهم. چند روز بعد اعضای محفل باز به سراغم آمدند و خود را آماده کرده بودند که طور دیگری با من رفتار کنند. آقای صمیمی و آقای پارسا کم کم مرا تهدید می کردند و می گفتند اگر تو نخواهی که تسجیل شوی دیگر نمی توانی در این خانه زندگی کنی چون همه اعضای این خانواده از بهائیان فعال این جامعه هستند و تو اگر نخواهی مثل آنها باشی نمی توانی با آنها زندگی کنی یعنی برای خودت سخت می شود و من با اینکه به شدت از این تهدیدها و این رفتارهای کودک فریبانه متنفر بودم و این سیاست ابلهانه را که آنها اتخاذ کرده بودند بسیار احمقانه می دانستم تصمیم خود را به آنها گفتم و آنها با خوشحالی فرم مخصوص تسجیلی را به من دادند و من آن را پر کرده و امضای کردم. آنها به من تبریک گفتند و به پدر و مادرم هم تبریک گفته و رفتند. شب همان روز برادرم همه را دعوت کرده بود، در آنجا همه مرا تحسین کرده و تبریک می گفتند و تشویق می کردند که در این عرصه خودی نشان دهم و آنچنان از استعدادها و قابلیت هایم استفاده کنم که همه را مدهوش خود کرده و غبطه دیگران را برانگیزم. ایام به همین منوال می گذشت و من از همان روزها مسئولیتهائی را برعهده گرفتم، مسئول و مربی مهد کودک، عضو هیئت موسیقی و عضو کمیسیون نوجوانان شدم که هرکدام از اینها احتیاج به فعالیتهای جانبی زیادی داشت و تقریباً همه اوقاتم پر شده بود.
برخورد من و مربی پرورشی
چند ماه بعد حدود اواخر سال بود کسانی به معلم پرورشی مدرسه گزارش داده بودند که رها بچه ها را به بهائیت تبلیغ می کند. زنگ تفریح معلم پرورشی پیشم آمد و گفت: شنیدم که بچه ها را تبلیغ می کنی، تو حق نداری که ذهن بچه ها را مغشوش کنی و برای آنها از بهائیت حرف بزنی و رو به دوستانم کرده و گفت: بهائیت یک مکتب دست ساز است که توسط روس و انگلیس برای تفرقه میان مسلمین و اختلال در اتحاد مسلمین بنیان نهاده شد و اضافه کرد: این مکتب دین نیست بلکه برای اغفال دیگران آن را به نام دین نام گذاری کرده اند. من به شدت از این نوع مخدوش شدن ذهن دوستانم ناراحت شده و به دفاع از بهائیت پرداختم و در حقیقت فرصتی دست داده بود که علناً به تبلیغ بیشتری بپردازم، چیزی نگذشت که دور ما را افراد زیادی از دانش آموزان مدرسه احاطه کرده و سراپا گوش بودند و باهم بحث می کردیم. معلم پرورشی گفت: مااطلاع داریم که شما پول این مملکت را هر نوزده روز یکبار جمع کرده و به اسرائیل می فرستید و این یعنی خیانت به مملکت، شما در واقع با دشمن ملت ومملکت ما دوست هستید، شما دشمن دین و دیانت و حق و حقیقت هستید و من می گفتم: دین ما دین آمده از سوی خداست و اگر ما پول جمع می کنیم برای امور مذهبی مصرف می شود که همه در راه خداست. بحث ما بطول انجامید طوری که زنگ خورده بود اما هیچ کس حاضر نبود دور ما را خلوت کند و به کلاس برود بحث ما به حدی داغ بود که همه می خواستند ببینند نتیجه چه خواهد شد؟ من تمام چیزهائی را که آموخته بودم به زبان می آوردم و سعی می کردم همه را به بهائیت فرابخوانم و علناً قرار دادی را که سران تشکیلات با جمهوری اسلامی بسته بودند و در آن متعهد شده بودند که به تبلیغ افراد نپردازند زیر پا گذاشته بودم. ساعتی بعد ناظم مدرسه به من اطلاع داد که از طرف اداره آموزش و پرورش احضار شده ای و برای این بلوائی که در مدرسه ایجاد کرده ای باید پاسخگو باشی. وقتی به اداره رفتم رئیس آموزش و پرورش از من سؤالاتی کردو از من پرسید که چرا بچه ها را تبلیغ می کنی؟ من به اتفاقات پیش آمده اشاره کردم و همه چیز را تعریف کردم رئیس آموزش و پرورش و معاون او گفتند تو علناً تبلیغ کرده ای درحالی که تبلیغ کردن شما تخلف آشکار محسوب می شود و مرا به اخراج از مدرسه تهدید کرد من از این تهدید ترسی به دل راه ندادم و گفتم: ما افتخار می کنیم که در راه دین هر گونه مشکلی را متحمل باشیم تحت تأثیر تبلیغات کاذب تشکیلات به شدت حاضر جوابی کردم و هر چه رئیس آموزش و پرورش سعی کرد که مرا آرام کند که ضرری متوجه من و موقعیت تحصیلی ام نباشد من بی توجه به خیرخواهی او خصمانه او را به بحث و مناظره دعوت می کردم او گفت: تو الان ما را هم تبلیغ می کنی با این سر پر شوری که داری و با این همه حس تنفر که نسبت به مسلمانان داری مثل اینکه نصایح ما کارگر نخواهد بود. متأسفانه شما از طریق آمریکا کنترل از راه دور می شوید و ندانسته به جای خدمت در راه خدا برای شیطان بزرگ کارمی کنید. من همه اینها را توهین تلقی کردم و با او مخالفت کردم و بحث در اداره هم طولانی شد.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 89/8/29 :: ساعت 3:37 عصر )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-14

تشکیلات، حقایق را از ما پنهان می کرد
اعضای تشکیلات مرا احضار کرده بودند، اعضای تشکیلات در هر شهری متشکل از9 نفر بودند که بعد از انقلاب به سه نفر تبدیل شد. بدون اینکه ترسی به دل راه دهم وارد جلسه شدم خانم و آقای پارسا که زن و شوهر چاق و مسنی بودند و آقای صمیمی که مرد چهل و پنج ساله ای بود وباابروان بالا رفته اش چهره بسیار مغروری داشت منتظر ورود من بودند جلسه کاملاً رسمی بود. از من خواستند توضیح دهم که چرا برای تسجیل شدن هنوز اقدامی نکرده ام. از آنها خواستم که تسجیل شدن را برایم دوباره معنی کنند.

آقای صمیمی گفت: تودر درس اخلاق با این مسئله کاملاً آشنا شده ای دیگر چه دلیلی دارد ما برایت معنی کنیم؟ گفتم در کلاسهای درس اخلاق به ما گفتند ما بهائیان در پانزده سالگی راه خودمان را انتخاب می کنیم و این برتری ما نسبت به سایر ادیان است و تسجیل شدن یعنی انتخاب راه بهاء و مسجل شدن به نام بهائی. گفتند: بله کاملاً درست است، پس تو که خودت خوب می دانی، گفتم: آیا تسجیل شدن و انتخاب راه بهاء اجباری است؟ گفتند: نه هرکس مختار است که هر راهی را که دوست دارد انتخاب کند. گفتم: پس من فعلاً نمی خواهم تسجیل شوم. خانم پارسا گفت: توکلاسهای درس اخلاق را هم مرتب شرکت نمی کنی. گفتم: چون درسهائی را که باید در طول هفته حفظ کنیم آنقدر زیاد است که از درسهای مدرسه عقب می افتم. آقای صمیمی گفت: هرکس عاشق بهاء باشد درس های درس اخلاق را به مدرسه ترجیح می دهد جرأت نداشتم بگویم عاشق بهاء نیستم این عشق از کودکی در گوشت و پوست و خون ما تزریق شده بود گفتم: من عاشق بهاء هستم اما حجم درسها خیلی زیاد است گفت اگر نیاز باشد برایت معلم خصوصی می فرستیم تا تقویت شوی. گفتم: نه احتیاجی نیست سعی می کنم بعد از این بیشتر برای درس اخلاق وقت بگذارم. از کلاس درس اخلاق متنفر بودم درست مثل بچه ها با ما رفتار می شد ناخن های ما را چک می کردند که کوتاه شده یا نه؟ و یک سری مسائل مذهبی را که از کودکی آموزش داده بودند دائماً تکرار می کردند، خسته کننده بود حرف تازه ای نداشت دقیقاً القائاتی بود که تشکیلات برای شستشوی مغز ما بکار می برد. من دوست داشتم بزرگ شوم و این مطالب تکراری روح مرا سیراب نمی کرد و مناجاتها و بیانات بهاء و پسرش عبد البهاء را باید حفظ می کردیم. حفظ کردن این بیانات چه دردی از دردهای جامعه می کاست؟ من که به چشم خود شاهد فاصله طبقاتی زیادی در بین بهائیان بودم، من که دردمندان زیادی را می دیدم که با وجود فشار های شدید اقتصادی به اجبار تشکیلات باید در ضیافت نوزده روزه و سایر جلسات تشکیلات شرکت می کردند من با افکار کوچک ومحدود کودکانه خود کاملاً حس می کردم که تشکیلات حقایقی را از ما پنهان می کند و می دیدم که به طور علنی هیچ کس حق شنیدن گفتگو های اعضای محفل را ندارد. می دانستم در پشت پرده مسائلی هست و می دانستم آنچه به من و ما گفته می شود تمام حقیقت نیست، سیاست تشکیلات تقریباً برای من رو شده بود به خیلی از پیامها که دقت می کردم متوجه می شدم که قصد تشکیلات از این همه تشکیل جلسات پی در پی و کلاسهای متفرقه سرگرم کردن اذهان بهائیان و دور نمودن آنان از حقایق جوامع دیگر است. من آزاد و مستقل بار آمده بودم و تشکیلات با همه توانی که داشت قادر نبود مرا اسیر چنگ خود کند. هنوز در جلسه نشسته بودم و می دانستم علت این احضار نمی تواند فقط منحصر به این سؤالات باشد. منتظر بودم به قضایای دیگری اشاره کنند فقط می ترسیدم که کسی به من تهمتی زده باشد. آقای پارسا گفت: ما فکر می کنیم علت اقدام نکردن شما برای تسجیل شدن این است که قصد داری با فرد مسلمانی ازدواج کنی. گفتم: نه واقعاً اینطور نیست، من دوست دارم هر راهی را که انتخاب می کنم کاملاً از روی عقل و منطق باشد نمی خواهم از روی احساس عمل کنم و یا به خاطر اینکه پدر و مادرم بهائی هستند بهائی شوم. می خواهم تحقیقات وسیعتری داشته باشم. چهره آقای پارسا کاملاً به سرخی گرائید و گوئی از عصبانیت فشار خونش بالا رفت اما سعی کرد خودش را کنترل کند با این حال تقریباً با ناراحتی گفت چه تحقیقی؟ بعد از این همه سال که در دامن یک چنین خانواده ای بوده ای و بعد از این همه افتخارکه نصیب بعضی از افراد خانواده تو شده تازه می خواهی تحقیق کنی؟ این حرف را کسی به تو یاد داده، تو هیچ می فهمی چه می گوئی؟گفتم من غیر از آنچه در کلاسها فراگرفته ام چیزی نمی گویم مگر تسجیل شدن اجباری است؟ خانم پارسا سرفه ای کرد، صدای خانم پارسا خیلی سخت از گلو خارج می شد همیشه گرفتگی صدا داشت و مثل کسی که آسم دارد خس خس سینه اش شنیده می شد، سرش تقریباً می لرزید و وقتی حرف می زد دهانش کمی از حالت طبیعی خارج شده و کج می شد، دامن تقریباً کوتاهی داشت که پاهای واریسی اش از پشت جوراب رنگ پای نازک او دیده می شد و رگهای آبی ورم کرده در آن کاملاً پیدا بود. یک بلوز آستین کوتاه پوشیده و موهای مجعد و رنگ کرده اش را پوش داده بود. او پس از سرفه کوتاهی گفت: تو دیگر احتیاجی به تحقیق نداری مگر خدای ناکرده حضرت بهاء را قبول نداری؟ گفتم: خب حضرت بهاء را قبول دارم ولی احساس می کنم خیلی چیزها هست که هنوز نمی دانم. آقای صمیمی گفت: عجله نکن من به تو خیلی امیدوارم تو از آن دسته افرادی هستی که بعد از تسجیل شدن یکی از بهترین خادمین بهأ خواهد شد. تو استعداد فوق العاده ای داری، خیلی با هوشی و خوب حرف می زنی شاید یکی از مبلغان بزرگ جامعه بهائی در جهان شوی. تو تسجیل شو بعد برای تأیید معلوماتت مطالعه بیشتری کن. به آنها قول دادم که در اسرع وقت تصمیم خود را بگیرم. یکی از آنها حدود یک ساعت صحبت کرد تا مرا نسبت به آئین بهاء شیفته تر از پیش کند او از خدمات بزرگی که افراد بزرگ در این جامعه کرده اند و به گفته خودشان جانشان را در این راه قربانی کرده اند گفت، از تاریخ پیدایش این ظهور می گفت که عده زیادی در اثر شکنجه های مسلمانان یا کشته شده و یا تا آخر عمر عذاب کشیده اند. او به پدر بزرگ خود من اشاره کرد و گفت: پدر بزرگت یکی از شهدای خوب ماست او وقتی بهائی شد و مثل سابق که مسلمان بود دیگر در ماه رمضان روزه نمی گرفت مسلمانان او را شکنجه کردند و در ایام روزه داری ما سیر زیادی به خورد او دادند و او را کشتند! او در حال صحبت از تمام توان خود استفاده کرد تا مرا تحت تأثیر قرار دهد و با مظلوم نمائی، بهائیان را برای من عده ای ستم دیده و مورد ظلم واقع شده معرفی نماید. گرچه شنیدن این صحبتها برایم تکراری بود اما ناخودآگاه تحت تأثیر قرار می گرفتم و از مسلمانان برای آن همه بی رحمی و شقاوت دلگیر و دل زده می شدم. بدون اینکه فکر کنم ممکن است همه این حرفها کاملاً خلاف واقع و بر عکس بازگو شود و دروغی بیش نباشد.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 89/8/29 :: ساعت 3:36 عصر )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-13

تسجیل اجباری!!
نامه ای دیگر
وقت زیادی نداشتم حتماً باید این نامه را می نوشتم و به دست آقای قادری می رساندم اما چه باید می نوشتم؟ چگونه او را برای برگشتن تشویق می کردم؟ تصمیم داشتم حس واقعی ام رانسبت به او بیان کنم. و ازاو خواهش کنم که برگردد. دو روز دیگر به باز شدن مدرسه ها مانده بود فکر می کردم من با آن همه ادعائی که دارم و با آن همه مراقبت از خودم باعث شدم پسربا استعداد و درسخوانی مثل پرویز که همیشه معدلش بیست بود تر ک تحصیل کند آن هم به این طریق که حتی جانش در خطر باشد.

به محض اینکه خلوتی دست می داد به التماس خدا می افتادم که خطری او را تهدید نکند و دائم می گفتم: خدایا مگر چه گناهی مرتکب شده ام که وجودم منجر به کشته شدن انسانی گردد؟ با لاخره نزدیک صبح بود که پویا و بهمن خوابیدند، من به اتاق پذیرائی رفته و مشغول نوشتن نامه شدم.
سلام پرویز
از تراکم اندیشه های گنگ سنگین شده ام گوئی سهره قلبم در میان دستان انسانی بزرگ پرپر می زند گوئی از هراس هوائی مه آلود و سرد چون بید می لرزم شاید جادو شده ام شاید کسی بی آنکه بدانم در من حلول کرده است آری قلب سرما زده ام امروز بی تاب اوست. اما این اندیشه های گنگ مرا به هزار سو می خواند و به هرسو می راند، سرزمین تندیس غرور کجاست؟ سرزمینی که بی خورشید است، سرزمینی که بی گرماست اینک رفته ای و من سخت در انتظار آمدنت هستم، رفتنت به کوه غافلگیرم کرد بعد از اینکه رفتی فهمیدم که وجودت چقدر با ارزش بوده پرویز بیا خواهش می کنم برگرد، به یاریت سخت نیازمندم، مرا رها نکن تا طعمه روبه صفتان زمان نگردم منتظرت هستم، خواهش می کنم برگرد.
دوستدار تو رها
آدرس منزل نسیم را دادم که برایم نامه بنویسد. فردای آن روز فرصتی دست داد و توانستم بعد از یک قرار تلفنی با آقای قادری نامه را به او برسانم و خیلی اصرار کردم که به هر شکل این نامه به دست پرویز برسد و از او نیز برای من خبری بیاورد، قرار شد چند روز دیگر تماس بگیرم و از نتیجه مطلع شوم. چند روز دیگر تماس گرفتم آقای قادری گفت دوستم دو روز است که رفته و هنوز بر نگشته دو روز بعد دوباره تماس گرفتم و باز چیزی عایدم نشد و با لاخره بعد از چند روز فهمیدم که دوست آقای قادری پرویز را پیدا کرده و نامه را به او رسانده حالش هم کاملاً خوب بوده بعد از خواندن نامه گفته بود که به او بگوئید برایش نامه می نویسم. به نسیم اطلاع دادم که قرار است نامه ای برایم برسد و اگر آدرس خانه خودمان را می دادم ممکن بود کسی متوجه شود بالاخره روز موعود رسید و نسیم به من اطلاع داد که نامه ای برایت آمده، نفهمیدم که چطور خودم را به آنجا رساندم خیلی دوست داشتم بدانم تصمیم پرویز چیست و حال که من چنین نامه ای را برایش نوشتم عکس العملش چیست؟ پاکت را باز کردم مثل اینکه نامه را با عجله نوشته بودخیلی کمتر از آن چیزی بود که فکرش را می کردم.
سلام رها
مثل همیشه پر از تازگی، پر از شور و شوق و شروعی، وقتی نامه ات را در بدترین شرایط روحی و روانی دریافت کردم باورم نمی شد شگفت زده شدم، درست است که سرزمین من بی آفتاب است اما من تندیس غرور نیستم و تو تنها کسی هستی که من در مقابلت تسلیمم، از من خواسته بودی که برگردم. اما ای کاش بیشتر می نوشتی و سرزمین سرد و بی روح مرا پر نور می کردی، تابش تو در این بی رنگ مهتاب کویر در این کوه و دشت بی آب و علف به همه چیز زندگی داد اماآیا تو خواهی توانست مشکل بزرگ اختلاف مذهب را حل کنی و با یک تشکیلات عظیم در افتی؟ در اراده تو که شکی ندارم اما هرگز فکر نمی کردم در قلب تو کمترین جائی داشته باشم، مرا به زندگی بازگرداندی از تو واقعاً متشکرم، من اینجا تعهد داده ام و فعلاً حق برگشتن ندارم اما سعی می کنم در اولین فرصت برگردم، پس منتظرم باش.
آدرس خانه دائی اش را در مریوان داده بود که برایش نامه بنویسم حال مادرش و خانواده مرا پرسیده بود. از من خیلی تعریف کرده بود و با اشاره به خاطرات گذشته دلتنگی اش را ابراز کرده بود و یک طراحی زیبا از چشمانی زیبا برایم کشیده بود نامه را که خواندم حس کردم دوستش دارم حس می کردم چیزی در قلبم زنده شد، امیدی پدید آمد هیجان و التهاب خاصی داشتم نمی دانستم خوشحالم یا ناراحت اما گوئی تپش قلبم شدید تر و جریان خون در رگهایم بیشتر شده بود به نسیم گفتم: فکر کنم گرفتار شدم. نسیم گفت: تو که می گفتی خیلی محکمی مثل اینکه به فوتی بند بودی، گفتم: حالا هنوز هم مطمئن نیستم من که به او قول ازدواج ندادم فقط به او اظهار محبت کردم و گفتم بر گردد، وقتی برگردد و ببیند چه مشکلاتی دارم خودش می فهمد ولی حداقل او را از مرگ نجات داده ام. چند روز بعد وقتی سخت سرگرم درسهای مدرسه بودم از طرف تشکیلات احضار شدم، باید به محفل مراجعه می کردم فوری فهمیدم بحث همیشگی است و مرا خواسته اند تا علت تسجیل نشدنم را بدانند با خود گفتم چرا این همه اجبار می کنند مگر نمی گویند کاملاً مختارید؟ این چه اختیاری است؟ به محض اینکه پانزده سالم شد به سراغم آمدند و ساعتها در گوش من خواندند علاوه بر اینکه در کلاسهای درس اخلاق مرتباً توسط مربیان به تسجیل شدن تشویق می شدم. وقتی پانزده سالم بود در مدرسه نماز مسلمانان را یاد گرفتم و با خود گفتم حال که انتخاب دین کاملاً اختیاری است مدتی مسلمان می شوم تا در باره اسلام به اندازه کافی اطلاعات کسب کنم. اما هرگاه که در خانه برای نماز می ایستادم و یا قرآن می خواندم توسط شراره یکی از خواهرانم که ازدواج کرده و به تهران رفته یا سایر اعضا ی خانواده سخت تمسخر می شدم وقتی با صوت قرآن می خواندم به حدی مسخره ام می کردند که واقعاً برای همیشه به من تلقین شده بود که ازعهده تلاوت قرآن یا قرائت برنمی آیم درحالی که در مدرسه از نحوه تلاوت قرآن من بیش از همه تعریف می کردند و کم کم تبلیغات علیه اسلام و مسلمین آنقدر زیاد شد آنقدر درباره آنها ناسزا شنیدم که ممکن بود به مسیحیت فکر کنم اما به اسلام هرگز. . . اما تصمیم گرفته بودم هر دینی را که قبول می کنم از آنجائی که فکر می کردم دین یک رسالت الهی است، یک عطیه معنوی و پیمان ناگسستنی بین خلق و خداست دلم می خواست بهترین و کاملترین دین را بپذیرم و تصمیم داشتم هیچ راهی را بدون دلیل نپذیرم بلکه حتی اگر هم قرار بود تسجیل شوم آن را با تحقیق و تفحص بیشتری بپذیرم و با اطمینان قلبی یک مومن واقعی شوم. یکی از دستورات تبلیغ در بهائیت این بود که مردم را به تحقیق و تفحص تشویق کنید و به آنها بگوئید ذهنتان را از هر چه تا کنون آموخته اید پاک کنید تا آماده شنیدن حقیقت باشد و این حکم تحری حقیقت نام داشت، اما گویا تحری حقیقت را فقط برای دیگران توصیه می کردند و اگر فردی از بهائیان قصد تحری حقیقت می کرد به شدیدترین وجه او را بازخواست و تنبیه می کردند.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 89/8/29 :: ساعت 3:35 عصر )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-12

اولین زنی که بهاء را تکذیب کرد
در بین جمع چند نفری هم بودند که از لحاظ مادی در سطح بسیاربدی به سرمی بردند یعنی از بهائیان فقیر شهر ما محسوب می شدند بارها پای درد دل آنها نشسته بودم آنها به شدت از سران تشکیلات متنفر بودند از همه بهائیانی که وضع مالی خوبی داشتند نفرت داشتند آنها می گفتند: همه فقط شعار می دهند و هیچ کس برای ما کوچکترین ارزشی قائل نیست با ما مثل سایرین رفتار نمی شود بین ما و سایرین خیلی تفرقه می اندازند و ما در جمع همیشه سرافکنده وخجل هستیم

چون مثل آنها نمی توانیم لباس بپوشیم مثل آنهانمی توانیم در جلسات پذیرائی کنیم، هیچ کس به ما محل نمی گذارد و کسی با ما رفت و آمد نمی کند. اصلاً به حساب نمی آئیم همه حرفهایشان فقط شعار است این همه که در ضیافت پول جمع می کنند این همه که در آمد دارند چرا به کسانی مثل ما رسیدگی نمی کنند؟ کسی که این حرفها را به من زده بود به همراه خواهر ودختر عمویش در کنار من نشسته بودند این خانواده سرپرست نداشتند و مادرشان با پولک دوزی لباسهای کردی مخارجشان را تأمین می کرد یک بار که با مادرم به خانه آنها رفته بودیم شنیدم که مادرشان با یکی از دخترها بلند بلند جرو بحث می کرد و می گفت اگر جمال مبارک راست بود می زد به کمر این دروغگوی فلان فلان شده که هی بین مردم نگوید که ما به این خانواده رسیدگی می کنیم شما ها که می دانید باز همسایه هابه ما رسیدگی می کنند اما این نامرد که همه پولهای ضیافت را بالا می کشد یک ریال تا بحال به ما کمک نکرده، جما ل مبارک کجا بود؟ اگر او هم مثل اعضای محفل بوده دروغ بوده، اولین بار بود که می شنیدم زنی به راحتی بهاء را درکنار بچه هایش تکذیب می کرد معمولاً زنها خصوصاً زنهای بی سواد درجامعه بهائی در اثر ترس و واهمه ای که تشکیلات از این مسئله در دل مردم انداخته بود اگر هم پی به بطالت این حضرات می بردند از ترس چیزی نمی گفتند. اما این زن بخاطر شهامتی که داشت و حرف دلش را بی هیچ ترس و ابائی به زبان می آورد شایعه کرده بودند که او کمی خل وضع است و روانی شده در حالی که من هیچ گاه حالتی در او مشاهده نکردم که اثبات کننده چنین تهمتی باشد. وقتی نوبت معرفی این دو خواهر رسید از طرز صحبت کردنشان بهنام متوجه شد که نخواهند توانست پاسخ گوی او باشند اصولاً کسانی که گریبانگیر فقرند از اعتماد به نفس خوبی بهره مند نیستند ازاین جهت بهنام با آنان زیاد صحبت نکرد و خیلی سریع از آنان گذشت و این باعث ناراحتی آنها شد وچند دقیقه بعد هر سه با ناراحتی برخاستند و از جلسه خارج شدند. دقایقی بعد که مرحله معرفی افراد به اتمام رسید بهنام یک بازی دسته جمعی پیشنهاد کرد و چیزی نگذشت که دختران مجلس برای اینکه توجه بهنام را به خود جلب کنند به بهانه بازی از سرو کول او بالا می رفتند و جلسه به حدی شلوغ شده بود که هیچ شباهتی به جلسه مذهبی و رسمی نداشت. بهنام را تشکیلات تهران برای سرکشی به جوانان شهرستان فرستاده بود و قرار بود چند روز در شهر ما بماند و هر روز جلسه ای به مناسبت حضور او برگزار شود اما من حس می کردم او فقط از این فرصت استفاده کرده و از وجود دختران سوءاستفاده می کند و لذت می برد و پیام خاصی برای آنها ندارد بعد از اینکه رفت شنیدم با یکی از دختران جوان که بیست و چهار ساله بود طرح دوستی ریخته و این دختر که نسرین نام داشت یکی از عناصر بسیار فعال تشکیلات بود. او به یکی از زن برادرهای نسیم گفته بود که: از بهنام پرسیدم چرا تا بحال ازدواج نکردی؟ گفت: هیچ وقت ازدواج نمی کنم چون در این صورت باید دور دختران زیبائی مثل تو را برای همیشه خط بکشم. شلوغی آن جلسه و سر و دست شکستن برای مردی این چنین به حدی از نظر من زشت و سخیف می آمد و به حدی برای آن دختران تأسف می خوردم که گوئی چهل سال داشتم و می توانستم تشخیص بدهم که این جلسه فقط محض سرگرم کردن جوانان برپا شده و از بی محتوا بودنشان به شدت منزجر بودم گرچه این همه تجربه را برادرانم به من می آموختند همان برادرم که به آلمان رفته بود ساعتها برایم حرف می زد و خلقیات یک به یک افراد دور و برم را برایم تشریح می کرد و از ناپاکی و بد ذاتی مردان و پسرانی که به ظاهر مدعی ایمان و اخلاق بهایی بودند برایم می گفت. او خیلی روشن فکر بود. او وبسیاری از اقوام و آشنایان وقتی با من صحبت می کردند می فهمیدم که پی به بطالت این کیش و آئین برده اند اما از روی ناچاری سکوت کرده اند و چیزی نمی گویند مثلاً همان برادرم وقتی از ناپاکی پسرا ن می گفت من از او پرسیدم پس چرا محفل اجازه می دهد با این وضعیت دخترو پسر در کنار هم باشند و آنها به بهانه خدمت از وجود دختران سوءاستفاده کنند؟ او در جواب گفت: فکر می کنی اعضای محفل چه کسانی هستند؟ آنها خودشان از همه بدترند. اما من آن زمان کوچکتر بودم یعنی چهارده ساله بودم. فقط می دانستم اگر کسی به محفل توهین کند کفر کرده است و به او می گفتم کفر نکن. اما بعدها متوجه شدم فقط او نیست که همه چیز را می داند بلکه بیشتر افراد با اندک تفکر پی به حقیقت می برند اما ترجیح می دهند سکوت کنند وبه درد سر نیفتند خصوصاً که خارج شدن از بهائیت مسئله ای بود و پیدا کردن راه راست راهی که بتواند آنها را مقاوم و استوار نگه دارد تا دوباره به مسیر غلط نیفتند مسئله دیگری. که متأسفانه در اثر تبلیغات نا بجای تشکیلات کمتر کسی با راه راست آشنائی پیدا می کرد. نظم جلسه بهم ریخت و خوشبختانه نوبت به اجرای سرود نرسید اما ما را برای غروب روز بعد که با کلاسهای دیگرمان تداخل نداشته باشد دعوت کردند از همان جا تصمیم گرفتم که دیگر در این جلسه شرکت نکنم و از این که وقتم بیهوده تلف شده بود سخت ناراحت بودم، دوست نداشتم مثل بسیاری از دختران بازیچه شوم خصوصا از اینکه این تدابیر را تشکیلات می اندیشید و دختر و پسر ها را این چنین با یکدیگر سرگرم می کرد در تعجب بودم. نسیم با من موافق بود و می گفت: دخترها دیگر شورش را در آورده بودند به نسیم گفتم: احساس می کنم تشکیلات از برگزاری این جلسه منظوری دارد. گفت: منظور تشکیلات کاملاً واضح است فکر کردی خیلی احساست قوی است؟ منظورش این است که در بین ما جوان ها همبستگی بیشتری ایجاد کند که یک زمان با مسلمان ها دمخور نشویم و به فساداخلاقی مبتلا نگردیم. گفتم: نه، مگر چه فرقی می کند در همین جلسات هم فساد اخلاقی غوغا می کند. نسیم گفت: نه می خواهند یک زمان با اغیار ازدواج نکنیم. گفتم: اما با این وضعیت هم جوانا ن اصلاً باهم ازدواج نمی کنند در همین شهر ما کدام پسر از دختری خواستگاری کرده؟ از بس که باهم بودند دیگر هیچ کششی نسبت به هم ندارند بیشتر جوانان با جوانان شهرهای دیگر ازدواج می کنند. نسیم گفت: این فکر به مغزشان خطور نکرده این مسئله را تو می دانی آنها که نمی دانند. گفتم: امکان ندارد به این مسئله پی نبرده باشند. گفت: اگر هم پی برده باشند کاری از دستشان ساخته نیست، نمی شود که همه را به حال خود رها کنند. اما من قانع نمی شدم و حس می کردم تشکیلات هدف بزرگتری را ازاین جلسات و از این گردهمائی ها دنبال می کند، از راه که رسیدم همه چیز را برای مامان و بهمن تعریف کردم. پویا بیشتر کلاسها را شرکت نمی کرد و می گفت: پدرم اجازه نمی دهد. اما هر وقت در خانه ما جلسه ای بر پا می شد او هم حضور داشت بهمن هم از بیشتر جلسات گریزان بود و همیشه بازخواست می شد که چرا شرکت نمی کند؟ شب من و بهمن و پویا تقریباً تا صبح بیدار بودیم و ساعات خوشی را باهم داشتیم پویا قیافه خیلی با مزه ای داشت مثل هندی ها بود صورت گرد و سبزه ای داشت. اوائل که کوچکتر بود باهم همبازی بودیم اما بزرگتر که شد شب های تابستان زیر نور ماه ساعتها می نشستیم و باهم حرف می زدیم در باره اشعار شعرای معروف درباره وجود خدا و عمده صحبتمان را زیبائی طبیعت پر می کرد. همانطور که گفتم علاقه وافری به طبیعت داشتم، قطعات ادبی زیادی در وصف طبیعت می نوشتم و او تنها کسی بود که به همه این نوشته ها و احساسات من در خلوت شب های پر ستاره تابستان با اشتیاق گوش می کرد و مرا تحسین می نمود. پویا واقعاً پسر سر به راه و مؤدبی بود و بی نهایت به خانواده ما دلبستگی داشت ما هم او را عضو خانواده خود می دانستیم و گاهی که به خانه خودشان یا به خانه فامیل های خود می رفت ما حسابی دلمان برایش تنگ می شد. بهمن هم از پسرهای زیبای شهر بود به اضافه اینکه صدای خیلی جذاب و گیرائی داشت. یکی از شنونده های خوب ترانه های بهمن من بودم و شبهائی که اودر خانه بود بیچاره پدر و مادرم تا صبح باید سروصدای ما را تحمل می کردند و حتی یک بار به ما اعتراض نمی کردند. ما تا صبح به تمرین ترانه های جدید مشغول می شدیم یا اینکه لطیفه می گفتیم و با صدای بلند می خندیدیم من وقت نوشتن نامه را نداشتم چون بهمن مرا تنها نمی گذاشت در طول روز هم که کلاس ها و جلسات مجال نمی دادند.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 89/8/29 :: ساعت 3:33 عصر )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-11

خیر و صلاح شما دست عبدالبهاء است!
آقای سفری یکی از بهائیان خیلی فعال تشکیلات بود، قد بلندی داشت و قبلاً چندین سال عضو محفل یعنی بالاترین رتبه تشکیلات در شهر بودچهره کاملاً خف و پوست تیره اش حکایت از مسائلی می کرد. همه می دانستند که اهل مشروب و تریاک است و من یک بار که به برادر بزرگم گفتم: چرا وقتی همه می دانند که این آقا اهل خلاف است او را طرد نمی کنند گفت: بارها بدون خبر به خانه اش رفته اند، همسرش به او کمک می کند او را پنهان می کند و به دروغ می گوید در منزل نیست اما یک بار فرهاد می گفت:

اگر آقای سفری نباشد اعضای محفل اینجا هیچ کاری از دستشان ساخته نیست در باره همه چیز از او خط می گیرند. فورمالیته از عضویت محفل خارج شده و همه چیز به دست او می چرخد همیشه به ما توصیه می کند که عزیزان من نگذارید بچه هایتان به خارج بروند ایران وطن جمال مبارک است ولی با آن دستان درازش همینطور که برای ما خط سیر تعیین می کند به پسر های خودش می گوید: از این زیر بیائید بروید پسران من و همگی ما خندیدیم. با بی حوصلگی و اجبار برخاستم حاضر شدم و راه خانه آقای شهیدی را پیش گرفتم. وقتی رسیدیم چند نفر دیگر تازه رسیده بودند همه باهم وارد شدیم کفش زیادی در قسمت ورودی خانه دیده می شد معلوم بود جمعیت زیادی آمده بودند. وارد که شدم دنبال دوستانم گشتم که جای مناسبی بنشینم اما ناظم جلسه که سهیلا خانم بود و فقط سه سال از من بزرگتر بود به سمت من آمد و گفت خوب شد رسیدی مناجات شروع با شماست. در ضمن با چند تا از بچه ها یک سرود آماده کنید که حتماً بخوانید، پرسیدم همه بچه های سرود آمده اند؟ گفت: آره و آنها را نشان داد. آنها تا مرا دیدند مرا به جمع خود خواندند به آنها پیوستم و در کنارشان به زحمت نشستم بچه های سرود ندا و نسیم و نوید و شمیم و شیرین و فرزین و سپهر و عندلیب بودند و من سر گروه آنان بودم. در کلاس سرود به اندازه کافی تمرین کرده بودیم فقط باهم مشورت کردیم که کدام یک از سرودها را اجرا کنیم یکی از سرودها انتخاب شد که بعضی از قسمتهایش تک خوانی داشت که برعهده من بود، به سهیلا گفتم: اگر ممکن است فقط یکی از برنامه ها را من اجرا کنم یا مناجات شروع یا سرود. قبول نکرد اصرار کردم نپذیرفت. مجبور شدم بپذیرم اما از این مسئله همیشه در عذاب بودم که هیچ وقت نمی توانستم در جلسات راحت باشم همه تنگ هم نشسته بودند زن و مرد، پسر و دختر حدود صد نفری بودند اما بیشتر جوانان بودند و این جلسه را هیئت جوانان ترتیب داده بود. به اشاره سهیلا کتاب مناجاتی را از روی میز برداشتم و شروع به خواندن یکی از مناجات های آن نمودم فردی که به عنوان مهمان از تهران آمده بود در بین جمع حضور داشت او مرد سی ساله ای به نظر می رسید که گویا خیلی خوش خنده و بشاش بود. دندانهای بر آمده و لبهای کلفتی داشت اما چشم و ابروی کشیده و مو های لختش به او گیرائی خاصی داده بود. بعد از مناجات شروع و اجرای چند برنامه کوتاه سهیلا به معرفی مهمان پرداخت و به او خیر مقدم گفت و از او درخواست کرد که برای جوانان سخنرانی کند آقای بهنام شروع به سخنرانی نمود و پس از یک مقدمه کوتاه گفت: اتفاقاً قرار نیست من زیاد حرف بزنم دوست دارم بیشتر با شما جوانان عزیز این دیار آشنا بشوم پس بهتر است از همین ردیف شروع کنیم ولی خواهش می کنم باهم راحت و صمیمی باشیم در ضمن از حالا بگویم کسی از سؤالات من ناراحت نشود، شما هم اگر سؤالی داشتید بپرسید اعم از خصوصی و غیر خصوصی از ردیفی که شروع شده بود خانم دکتر ثنائی از جا برخاست و به معرفی خود پرداخت، این خانم صورت سفید و اندام ریز نقشی داشت همیشه آراسته بود و دائماً موهایش شنیون و میزامپیلی شده بود، موهای خوش رنگ و روشنی داشت و همسرش که دکتر زنان بود به این زن با تمام زیبائی ها و برتری هائی که برهمسرش داشت اکتفا نمی کرد و بسیار هوسران و چشم چران بود، همیشه بین زنان صحبت از شهوترانی این مرد می شد. آقای بهنام با صمیمیت به خانم دکتر گفت: خانم ثنائی چند سال داری؟ خانم دکتر خندید و گفت: می دانید که خانمها دوست ندارند از سن صحبتی بشود اما من سی و دو سال دارم بهنام پرسید: بجز بچه داری چه مسئولیتهائی داری؟ خانم ثنائی گفت: من چون دو تا پسر کوچک و شیطان دارم مسئولین لطف کرده مسئولیتهای زیادی به من نداده اند فقط عضو هیئت تقویت دروس و معلم درس اخلاق کلاس پنجم هستم عضو لجنه نوجوانان هم هستم. گفت: آفرین، آفرین باداشتن دو بچه کوچک شیطان از عهده این خدمات هم بر می آئی، خانم ثنائی چه آرزوئی داری؟ راستش را بگو البته بجز آرزوهای عمومی. خانم ثنائی کمی فکر کرد و گفت: خیلی آرزوها، گفت: نه منظورم یک آرزوی کاملاً شخصی است. خانم دکتر خندید و گفت: جلسه تست روانشناسی است؟ بهنام گفت: نه باور کنید، فقط می خواهم این جمع را به هم نزدیکتر کنم فقط می خواهم باهم دوست باشیم. جمع ما بیش از همه چیز به الفت و دوستی تکیه می کند. خانم دکتر گفت: آرزو دارم به تهران برگردم و آنجا زندگی کنم. بهنام بنای شوخی را با خانم دکتر گذاشت و گفت: تنها یا با آقای دکتر؟خانم دکتر تقریباً سرخ شده و با خنده گفت: نه بابا خدانکند گفت: راستش را بگو، گفت: ای بابا آقای بهنام ! خلاصه به همین ترتیب هرکدام از جوانها بر می خاستند و خود را معرفی می کردند و آقای بهنام باشگرد مخصوص به خود از همه سؤالات تکراری نمی پرسید مثلاً از بعضی ها می پرسید چه رنگی را دوست داری؟ یا چرا این لباس را پوشیدی؟ یا راستش را بگو احساست نسبت به من چیه؟ از چه چیزی خیلی عصبانی می شوی؟ و از این نوع سؤالات اما یک سؤال را از همه می پرسید و آن این بود که چه خدماتی انجام می دهی؟ وچه مسئولیتهائی داری؟ وقتی نوبت به من رسید گفت: به به خانم خوش صدا ؛گفتم! رها رستگار هستم هفده ساله بهائی زاده محصل و اهل سنندج باشوخی پرسید: شنیدم خیلی پرحرفی فوری گفتم: نه به اندازه شما گفت: یک جوک بگو گفتم: آخر اگر جمع بخندند ناراحت می شوم ها. . . همه خندیدند گفت: دوست داری درباره چه حرف بزنیم؟ با اعتماد به نفس و هیچ ابائی گفتم «عشق» همه هو کشیدند بهنام همه را ساکت کرد و تحسین آمیز گفت: به به باور کنید به همه شما قول می دهم این خط و این نشان این رها یک چیزی می شود خیلی جسور و با شهامت است من مطمئن هستم که آخر این رها موفقیتهای زیادی کسب می کند. گفتم حالا کی در باره عشق حرف می زنیم؟ گفت: در اولین فرصت و بعد پرسید: اگر توی یک جمعی بیفتی چکار می کنی؟ خجالت می کشی؟ گفتم: نه اگردردم بگیرد گریه ام می گیرد و اگر دردم نگیرد خنده ام می گیرد. همه خندیدند، پرسید: چه مسئولیتهائی داری؟گفتم: مگر نگفتم بهائی زاده هستم یعنی هنوز بهائی نیستم و تسجیل نشدم یکباره از آن همه شوخی و خنده و شلوغی خارج شد و با ناراحتی پرسید چرا؟ مشکلی می بینی یا عاشقی؟ گفتم هنوز وقت نکردم، گفت: تسجیل شدن وقت نمی خواهد اسم شما را بنویسم سفارشت را به بزرگان بکنم تو حیفی خیلی حیفی هم خوشگلی هم خوش صدائی هم زرنگی باید مال خودمان باشی یک وقت مسلمانها زرنگی نکنند بدزدنت. گفتم: از من نپرسیدی چه آرزوئی داری؟ گفت: باشه بگو چه آرزوئی داری؟ گفتم آرزو دارم هر وقت خودم دوست داشتم تسجیل شوم. گفت: این آرزوی خوبی نیست حضرت عبد البهاء فرمودند: گمان نکنید هر آنچه آرزوی شماست خیر شماست خیر و صلاح شما را ما بهتر می دانیم.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 89/8/29 :: ساعت 3:32 عصر )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-10

خسته شدم از این همه کلاس!
با تاکسی خیلی زود خود را به آنجا رساندم یک مانتوی مشکی با یک کاپشن کیمونوی سفید که بیشتر شبیه لباس کاراته بازها بود پوشیده بودم روسری شاد و خوش رنگی هم داشتم که اکثر دوست و آشنا از دور مرا با آن می شناختند به محض اینکه جلوی خانه آنها رسیدم قبل از اینکه زنگ بزنم یک مرد جوان با صورت پر ازریش و ابرو ها و مژه های پر پشت و چشمانی درشت از خانه خارج شد باهم رو به رو شدیم سلام کردم گفت:

بفرمائید داخل گفتم: نه مزاحم نمی شوم گفت: مادرم هست بفرمائید. گفتم: خیلی ممنون شنیدم شما از کوه برگشته اید. گفت: بله ولی شما از کجا شنیدید؟ گفتم: خوب شهر کوچکی است همه همدیگر را می شناسند. گفت: خب خیلی ها از کوه برگشتند چرا سراغ آنها نرفتید؟ گفتم: من کسی رانمی شناسم یک نفر که شما را می شناخت معرفی کرد. گفت: خب حالا مشکل چیست؟ قضیه را سر بسته برایش گفتم. گفت: من می توانم کمک کنم فقط باید چند روزی صبر کنی. گفتم: چرا؟ گفت: کسی هست که می رود و برادرش را می بیند اتفاقا قرار است این بار برود و او راراضی کند که برگردد. بهش می گویم هر طور شده همسایه شما را هم پیدا کند اگر پیغامی داشته باشی می توانی بگوئی بهش برساند. گفتم: پس من فردا مزاحمتان می شوم یک نامه می نویسم که باید حتماً به دستش برسد اگر این کار را برایم انجام بدهید خیلی ممنون می شوم. گفت: هر کاری که ازدستم بر بیاید انجام می دهم ولی شما نگفتید چه کسی شماره منو به شما داده؟گفتم: خواهش کرده چیزی به شما نگویم گفت: باشد پس من منتظر نامه شما هستم.همینکه خواستم بروم گفت: اسمتان را نگفتید. گفتم: من رها هستم و خدا حافظی کردم. با خوشحالی به طرف خانه حرکت کردم بین راه احساس می کردم راه مناسبی پیدا کردم و بالأخره از آن همه بلاتکلیفی خارج شدم اما حالا باید برای پرویز چه می نوشتم؟ چه حرفی برایش دارم؟ نباید او را نصیحت می کردم چون حتماً فکر همه چیز را کرده که این راه را انتخاب کرده، بالأخره بعد از کلی فکر کردن به نتایجی رسیدم و تصمیم گرفتم به محض اینکه به خانه رسیدم به اتاقم بروم و شروع به نوشتن نامه بکنم، وقتی رسیدم کمی از ظهر گذشته بود باد شدیدی می وزید وهوای اطراف خانه تقریباً طوفانی بود. گرد و غبار زیادی در هوا پراکنده شده بود و من برای مراقبت از آسیب چشم هر دو ساعدم را روی صورتم گرفته بودم و به زحمت راه می رفتم مامان از پنجره نگاه می کرد فهمیدم منتظر من است. زنگ زدم درب حیاط را باز کرد وارد حیاط شدم. شاخه های درختان به شدت به هم می خورد کف حیاط پر از برگ های زرد و خشک بود. مرغ و خروسها داخل لانه ای که برایشان ساخته بودیم بهم چسبیده بودند سریع رفتم و از انباری داخل حیاط یک پارچه ضخیم و بزرگ که معمولاً دیده بودم مادر آن را روی لانه مرغ و خروسها می اندازد، برداشتم و روی لانه آنها کشیدم و یک کارتن هم روی آن گذاشتم وچهار طرفش را آجر گذاشتم. به داخل که رفتم دیدم بهمن آمده . بهمن پرسید: کجا بودی؟ گفتم: کلاس داشتم گفت: تا این ساعت؟ گفتم: چی شده سین جین می کنی؟ گفت: آخر خوابهای بدی برایت می بینم. گفتم: شوخی می کنی، چه خوابی؟ گفت: بماند ولی مواظب خودت باش. اصلاً حرفش را جدی نگرفتم. من و مامان خوابهایمان صادقه بود و همه می دانستند اگر خوابی ببینیم تعبیر می شود. اما بهمن سابقه نداشت خوابهایش تعبیری داشته باشد. بهمن خیلی شوخ بود کلی سر به سرم گذاشت و کلی خاطرات شاد و بامزه برایم تعریف کرد بعد از نهار من و بهمن طبق معمول به اتاق من رفتیم و بابا و مامان خوابیدند قضیه پرویز را برای بهمن گفتم و او خیلی تعجب کرد و گفت: او خیلی پسر با استعداد و زرنگی است خدا کند درس را رها نکند. مدتی باهم درباره همه چیز صحبت کردیم که مامان صدا کرد و گفت فراموش کرده بودم بگویم سهیلا خانم زنگ زد و گفت: ساعت پنج عصر باید بروی خانه آقای شهیدی، گفتم: چرا؟ گفت: مثل اینکه از تهران مهمان آمده، گفتم: ای بابا وقت نفس کشیدن نداریم. مامان در همان لحظه وارد شد با سینی چای و اخم وحشتناکی به من کرد دیگر ادامه ندادم. اصلاً دوست نداشتم از بهمن که تازه برگشته بود جدا شوم گفتم: بهمن تو هم می آئی؟ گفت: نه بابا حوصله داری. گفتم: آخر اگر تو نیائی من حوصله ندارم بروم. مامان گفت: غلط می کنی. بهمن گفت: حالا که عذرم موجه است مگر مرض دارم بیایم. به مامان گفتم اگر من نباشم مگر چه اتفاقی می افتد؟ گفت: مهمان آمده برای تو مگر می شود تو نباشی خجالت بکش، آدم شو. آدم شدن از نظر مامان و سایر بهائیان کناره جوئی نکردن از کلاسها و مجالس تشکیلاتی بود اماکمی که فکر کردم دیگر عصبانی شدم گفتم: آخر بابا شما بگوئید ما دیگر هیچ کار دیگری به جز کلاسها و جلسات نداریم؟ روزهای شنبه صبح کلاس گنجینه حدود و احکام داریم، بعد از ظهر کلاس انجمن هنر مندان، یکشنبه صبح تعلیم و تربیت بعد از ظهر امأ الرحمن، دوشنبه صبح کلاس عربی، بعد از ظهر. . . همینطور که داشتم می گفتم صدای بابا آمد که گفت: خوب عزیزم مگر بد است؟ ناراحتی تشکیلات این همه به فکر شماست نمی خواهد شما آلوده شوید، نمی خواد خدای ناکرده منحرف شوید؟ در راه خدا و جمال مبارک هر چقدر که خدمت کنید، تلاش کنید به نفع خود شماست. گفتم: خوش بحال شما بابا. زمان شما این همه لجنه و جلسه نبود، راحت بودید. بابا گفت: اختیار داری دخترم ما آن وقت ها مثل شما راحت نبودیم که برویم توی یک خانه ای و همه جور پذیرائی شویم. زمستانها باید چند فرسخ راه را پیاده طی می کردیم تا به حضیره القدس می رسیدیم شما تبلیغ ندارید ما کلاسهای تبلیغی را باید شرکت می کردیم و بعد تمام اوقاتمان را شب و روز برای تبلیغ می گذاشتیم گفتم: پس چطور امرار معاش می کردید؟ گفت: یک مقدار کمی تشکیلات کمک می کرد هم برای خرج سفر و هم برای خرج و مخارج منزل، ما قانع بودیم، عاشق بودیم، انتظارات بی خود نداشتیم. حالا شما فقط یاد می گیرید تا یک زمان که رژیم عوض شد و تبلیغ کردن آزاد شد چیزی در چنته داشته باشید. ما باید به سرعت حفظ می کردیم و سریعاً با مردم متعصب سرو کله می زدیم برای تبلیغ به روستاهای دور افتاده ای اعزام می شدیم هزاران خطر ما را تهدید می کرد. اما همه اینها را به جان می خریدیم، مثل شماها غر نمی زدیم. گفتم: آخر بابا ما اصلاً فرصت سر خاراندن نداریم من دیگر خسته شدم مثلاً تابستان بود اصلاً نفهمیدم تابستان چطور گذشت صبح کلاس، بعد از ظهر کلاس، عصر جلسات غیر مترقبه و شب هم یا ضیافت داریم یا جلسه دعا یا جلسه صعود. یک روز راحت نیستیم تعطیلی هم نداریم مسلمانها یک جمعه تعطیل هستند اگر به نماز جمعه هم بروند اجباری نیست هرکس دوست داشته باشد می رود اما ما جمعه هم احتفال جوانان و درس اخلاق داریم دوستانم همیشه به من می گویند تو کجائی که هیچ وقت نیستی؟ وقتی به آنها می گویم کلاس مذهبی دارم می گویند این همه که می روی چه چیزی بیشتر از ما یاد گرفتی؟ چقدر معلوماتت بهتر و بیشتر از ما شده؟ چقدر این کلاسها به دردت خورده؟ وقتی به آنها می گفتم چه چیزهائی یاد می گیرم و یا وقتی کتاب درس اخلاقم را به آنها نشان می دادم فقط می خندیدند و گفتند ما هم همه اینها را می دانیم دروغ نگوئیم، غیبت نکنیم، مال حرام نخوریم، به فقرا کمک کنیم، ناخن ها را هفته ای یک بار بگیریم در تابستان هفته ای دو بار و در زمستان هفته ای یک بار به حمام برویم اینها را هر بچه ای می فهمد. می گفتند: یک مطلبی یاد بگیر که چیزی عایدت کند و برتر از سایرین باشی. بابا گفت: تو اصلاً نباید در باره چیزهائی که در کلاس یاد می گیری با آنها حرف بزنی آنها نمی فهمند روح کلاسها و جلسات ما یک حالت معنوی دارد. هرکس آن را نمی فهمد نور جمال مبارک در این کلاسها هست که به انسان زندگی می دهد، بهمن با شوخی و مسخره گفت: مثلاً ببین آقای سفری چه نوری دارد، از بس که در این کلاسها شرکت کرده و من با صدای بلند خندیدم مامان با اخم تندی گفت: زهر ما ر پاشو حاضر شو ببینم.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 89/8/29 :: ساعت 3:32 عصر )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-9

تقویت عشق برای هیچ!
پرسش های بی پاسخ
متوجه شدم هیچ دلیل قانع کننده ای برای سؤالات ما نمی آورند و بیشترین مانور آنها تقویت عشق ما بود، ما را به اندازه کافی عاشق کرده بودند واقعا ً بهاء و عبدالبهاء معشوق ما بودند و ما چشم بسته اگر هر دستوری از تشکیلات را می پذیرفتیم فقط بخاطر این بود که عاشق بودیم نه عاقل و هر خدمت و زحمتی را تقبل می کردیم تا امر بهاء پیش رود. من در آن زمان از بیشتر بهائیان متنفر بودم حس می کردم هیچ کدام صادق نیستند

احساس می کردم همه ظاهر سازی می کنند همه فقط به فکر منافع تشکیلاتی و جاه طلبی هستند. می دانستم که یک جای کار می لنگد اما فکر می کردم چون بهائیان آدمهای خوبی نیستند برای همین است که من دوست ندارم تسجیل شوم و در ضمن می خواستم مثل افراد تشکیلاتی و مسئولین کلاسها نباشم و آنقدر معلومات و اطلاعاتم از دینم کامل باشد که با اطمینان آن را بپذیرم و با خیالی آسوده و آرامش خاطر به تبلیغ آن بپردازم و خود نیز هرگز به آن شک نکنم خیلی از اوقات که با خدا رازو نیاز می کردم به او التماس می کردم که حقیقت را به من بنمایاند طوری که از صمیم قلب برای آن حقیقت جانفشانی کنم. آرزوی شهادت در راه حقیقت می کردم و این شیرین ترین آرزوی قلبی من بود کلاس مفاوضات حدود دو ساعت طول کشید هرکدام از ما صفحاتی از کتاب مفاوضات را می خواندیم و آقا کمال به توضیح آن صفحات می پرداخت از همه آن توضیحا ت هم سؤالات زیادی برای من پیش می آمد اما مثل همیشه سر حال نبودم که به سؤال پیچ کردن مربی بپردازم دعای دسته جمعی و مناجات خاتمه که خوانده شد وقت آزاد شد. در هنگام پذیرائی پسرها سر به سر دخترها می گذاشتند نوید خیلی شیطنت می کرد. شنیده بودم تازگی نوید و ندا باهم دوست شدند و باهم روابط پنهانی دارند البته ندا دوستهای پسر زیادی داشت من و نسیم همیشه می دیدیم که او وقتی از مدرسه بر می گشت هر چند وقت یک بار پسری منتظر او بود و ندا با خنده به آنها نزدیک شده و همراه آنها می رفت اما معمولاً جوانهای بهائی بیشتر عیش و نوش های پنهانی را با جوانهای غیر بهائی داشتند و اگر باهم مسلک خود دوست می شدند در اکثر مواقع قصدشان ازدواج بود چون سعی می کردند در بین بهائیان به هوسران معروف نشوند از این رو در خارج از جامعه بهائی مرتکب هرخلافی می شدند دخترها به دروغ به پسرهای مسلمان قول ازدواج می دادند و هنگام خواستگاری به بهانه اینکه خانواده با ازدواج آنها مخالفند به قضیه فیصله می دادند و آسیبهای روحی - روانی پسرهای مسلمان برایشان اصلاً اهمیتی نداشت. من از این مسائل غیراخلاقی و غیرانسانی به شدت تنفر داشتم. نوید پسر خوش قیافه ای بود و چون پدرش خیلی پولدار بود احتمالاً ندا او را برای ازدواج انتخاب کرده بود اما نوید که ماهیت ندا را می شناخت چطور به او دل بسته بود؟ اینها حرفهائی بود که همیشه بین من و نسیم رد و بدل می شد و ما معمولاً به تحلیل رفتار هم کلاسی ها و هم مسلکی های خود می پرداختیم، نوید کمی که با سایرین شوخی کرد به من بند کرد و گفت: اگر گفتی قابلمه چرا گوده؟ گفتم: ولم کن نوید حوصله ندارم. نوید گفت: آخ اینقدر کیف می کنم دختر ها رو اذیت می کنم جوش می زنند جوش زدن دخترها خیلی بهم می چسبه. من بی توجه به او رو به نسیم کردم و آرام گفتم: کم بخور زود پاشو بریم. نسیم گفت: کجا بابا با این عجله؟ وایسا حالا. نوید دوباره مرا نشانه گرفت، عجب جورابهائی داری می دی منم یه عکس باهاش بندازم؟ و خودش با صدای بلند خندید و بقیه هم خندیدند. من هم با شوخی گفتم: هه هه هه چقدر خندیدم تو خودت شکل جورابی جوراب منو می خوای چیکار؟ نوید گفت: آخ جون حرف زد. الان جوش می زنه نگاش کنید، نه جدی از کدام جوراب فروشی این جورابها را می خری؟ گفتم: از همان جوراب فروشی که تو می خری. گفت: من از یک دوره گرد خریدم، گفتم: آره به من گفت که به تو هم جوراب فروخته جلو خانه ما هم آمده بود. نوید گفت: نگاش کنید جوشاش زد بیرون، داره حرص می خوره به مسخره گفتم: نه چرا حرص بخورم پسر خوشمزه ای مثل تو که هست، چرا حرص بخورم؟ گفت: یعنی منو می توانی بخوری؟ گفتم: مگه من آشغال خورم؟ گفت: تو رو خدا نگاش کنید صورتش پر از جوش شده، آقا کمال که حس کرد این یک نوع دعواست نه شوخی سرش را بطرف ما چرخاند و گفت: بس کنید بچه ها. ندا با حرفهای نوید با صدای بلند می خندید احساس می کردم برای اذیت کردن من باهم تبانی کرده اند گفتم: چیه ندا خیلی خوشحالی حلقه تازه خریدی؟ مبارکه! با خنده گفت: آره حلقه قبلی رو می فروشم می خری؟ گفتم: ارزونی خودت. ندا هم قیافه با مزه ای داشت مو های زبر و مجعدش را اجباراً همیشه می بست تا صاف دیده شود خیلی هم خوب می رقصید در بیشتر پیک نیک ها و بیشتر تفریح های دسته جمعی ندا رقاص مجلس بود یکی از آقایان هم که حدوداً چهل سال سن داشت هم زمان که ندا می رقصید نمی توانست آرام بنشیند برمی خاست و با او می رقصید و به نمایش حرکات با مزه ای می پرداخت که همه می خندیدند. من و بهمن هم خواننده مجالس بودیم اما هیچ وقت ترانه های کوچه بازاری نمی خواندیم همیشه ترانه های اصیل ایرانی یا سرودهای مذهبی را می خواندیم خانواده ما اکثراً خوش صدا بودند و این نعمت را هم از پدر و هم از مادر به ارث برده بودیم. پذیرائی که تمام شد از صاحب خانه که خانم و آقای جوانی بودند و تازه ازدواج کرده بودند تشکر کرده و خدا حافظی کردیم. نسیم از پشت سر ندا و نوید را نشان داد و گفت خوش بحال ندا الان نوید چند تا آدامس و شکلات خارجی برای او می خره. منم با ناراحتی گفتم: به چه قیمتی می خره؟حالا اگر خیلی دلت می خواد بیا منم برای تو بخرم و قدم زنان راه افتادیم به نسیم گفتم از دوست داداشت چه خبر؟ گفت: فکر هاتو کردی؟ می خواهی بروی پیش او؟ گفتم: آره حتماً باید یه کاری بکنیم، خدا ی ناکرده اگر کشته بشود تا قیامت خودم را نمی بخشم. نسیم گفت: مثل اینکه یادت رفته ما بهائی هستیم؟ گفتم: حالا کی گفته می خواهم با او ازدواج کنم؟ گفت: این را که نگفتم تو می گوئی قیامت، قیامت که بر پا شده. گفتم: آره راست می گوئی قیامت با ظهور جمال مبارک بر پا شد خب حالا تا ابد خودم را نمی بخشم. نسیم گفت شماره تلفنش را برایت آوردم. زیپ کیف اسپرتش را باز کرد و از داخل آن یک کاغذ درآورد و به دستم داد روی آن یک شماره تلفن بود که زیرش خط کشیده و نوشته بود آقای قادری. گفتم: پشت تلفن نمی شود با او حرف زد چون باور نمی کند، گفت: نه بهتر است با او قرار بگذاری. به او نگو که من معرفی اش کردم. گفتم: خب پس چه بگویم؟ گفت: چیزی نگو فقط از او راهنمائی بگیر. با نسیم به طرف باجه تلفن راه افتادیم تماس که بر قرار شد به خانمی که گوشی را برداشته بود با زبان کردی گفتم: آقای قادری هستند؟ گفت: بله گوشی و لحظه ای بعد صدای پخته یک جوان بیست و پنجساله به گوش رسید گفت: بفرمائید؛ هول شدم و خیلی بچگانه گفتم: آقای قادری برای من مشکلی پیش آمده که باید شما را ببینم. او با تعجب پرسید: شما؟ گفتم: ببخشید شما منو نمی شناسید. اما شما رو کسی به من معرفی کرده و گفته که می توانم با شما مشورت کنم. اولش فکر کرد که مزاحم هستم اما بالأخره او را راضی کردم و او گفت: تشریف بیاورید جلوی منزل و آدرس داد.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 89/8/29 :: ساعت 3:31 عصر )
»» خاطرات یک نجات یافته از بهائیت-8

کاتب وحی و مبلّغ ارشد علیه بهائیت دست به قلم شدند
من و تضادها
آن شب گذشت روز بعد کلاس مفاوضات داشتیم. این کتاب یکی از تالیفات عبدالبهاء بود که با اینکه با یک بار خواندن می شد مطالبش را به طور کامل فهمید اما تشکیلات چنین کلاسی را هم ترتیب داده بود. آقا کمال برادر زهرا خانم، جوان کم سن و سال مربی این کلاس بود. وقتی رسیدم کلاس شروع شده بود نسیم و نوا و نوید و نداو حمید و شمیم و آرمان و سپیده هم کسانی بودند که در این کلاس حضور داشتند، آقا کمال به من خوش آمد گفت و به ادامه تدریس خود پرداخت صحبت از دشمنان عبد البهاء بود او گفت همیشه در پای نور تاریکی هست و نور دور تر از محیط خود را روشن می کند در پای این خورشید پر نور هم کسانی بودند که با حضرت دشمنی داشتند و به حضرت حسادت می کردند و دلشان می خواست به جای آن حضرت باشند و آن همه طرفدار و آن همه عاشق و دل باخته داشته باشند اینها چون لیاقت این امر مقدس را نداشتند از امر مقدس خارج شده و طرد روحانی شدند اینها نفرین شدگان درگاه الهی هستند مثل برادر حضرت بهاءالله و فرزندان او و برادر حضرت عبد البهاء که پسر حضرت بهاء بود مثل آواره که همچنان که از اسمش پیداست آواره شد و مثل فضل اله مهتدی که به خاطر مخالفتشان با امر مبارک به بلاهای آسمانی دچار شدند و به شدت تنبیه شدند. من فورا فهمیدم منظورش دو نفر نزدیکان عبد البهأ است که از بزرگترین مبلغان بهائیت بودند یکی از آنها کاتب وحی بود که هر چه عبد البهاء می گفت و ادعا می کرد به او وحی می شود باید می نوشت و سایه به سایه با عبد البهاء و نوه اش شوقی افندی که به ولی امر الله ملقب بود زندگی می کرد و نامش فضل اله مهتدی ملقب به صبحی بود که الواح بسیار زیادی از سوی عبد البهاء در مدح او و تائید او صادر شده بود اما او یکباره از بهائیت کناره گیری کرده و در مخالفت این فرقه کتابهائی می نویسد و به افشای مسائلی که در درون خانواده و عائله بهاء و عبد البهاء رخ داده می پردازد و به همین دلیل او را طرد روحانی می کنند و دیگری هم آقای عبد الحسین آیتی ملقب به آواره بود که به حدی برای تبلیغ بهائیت به کشورهای مختلف اعزام می شد لقب آواره را عبد البهاء به او داده بود و در لوحی در سطر اول این نام گذاری گفته بود: تو آواره ای من آواره، این شخص هم یکی از نزدیکان بهاء و عبد البهاء بود که الواح زیادی برای او صادر کرده بودند و خود عبد البهاء به حدی به او ارزش و اهمیت داده بود که بهائیان او را به اندازه خود عبد البهاء قبول داشتند، اما آواره وقتی پی به بطالت بهائیت برده بود تبری کرده و چند جلد کتاب بسیار تند و افشاگرانه علیه این فرقه نوشته بود. به بهائیان دستور قطعی رسید که به هیچ وجه کتابهای این دو نفر و هر کسی که نسبت به بهائیت اعتراض کرده است نباید خوانده شود و من یکی از آن افرادی بودم که زیر بار چنین دستوری نمی رفتم و همیشه دلم می خواست که یک روز کتابهای این دو نفر به دستم برسد و با اشتیاق به مطالعه آنها بپردازم دلم می خواست حرف دلشان را بدانم و به تبلیغات بهائیان اکتفا نمی کردم. آقا کمال هم مثل سایر مربیان و سایر تشکیلاتی ها از این دو شخص بدگوئی می کرد و عبد البهاء را مظلوم دو عالم معرفی می کرد از آقا کمال پرسیدم ببخشید من شنیدم این دشمنان علیه دین ما کتابهائی نوشتند ولی ما حق مطالعه آنها را نداریم می شود توضیح دهید چرا؟ آقا کمال گفت: برای اینکه همه حرفهائی که آنها زدند کاملاً دروغ است. گفتم: خوب دروغ باشد. گفت: چه دلیلی دارد ما دروغهای آنها را بخوانیم؟ خصوصاً که توهین به جمال مبارک و حضرت عبد البهاء کرده اند که ما نمی توانیم تحمل کنیم. گفتم: این افراد برای کناره جوئی خود از دین حتماً دلایلی دارند که در کتابهایشان به آن اشاره کرده اند من دوست دارم این دلائل را بشنوم، آقا کمال گفت: اینها دلیل ندارند، فقط خود را تبرئه کرده اند بهتر است به جای خواندن اراجیف آنها از کتب گرانبهای خودمان بخوانیم و وقتمان را تلف نکنیم .گفتم اما ما طبق حکم تحری حقیقت باید بتوانیم هر کتابی را مطالعه کنیم و آقا کمال جواب درستی به این سؤال نداد دیگر اصرار نکردم. واقعاً دلیل قانع کننده ای نداشت، نوید گفت: یک سری کتابها هم از نویسندگان دیگر غیر از بهائیان مسلمان شده در رد دیانت ما به چاپ رسیده آنها را هم نباید بخوانیم؟ آقا کمال گفت: نه، اصلاً اجازه نداریم برای اینکه اینها فقط توهین کرده اند و دلیلی برای رد دیانت مقدس نیاورده اند در ضمن اگر کتابهای آنها را خریداری کنیم چاپ این کتابها بیشتر می شود. ندا پرسید: اگر از کتابخانه های عمومی بیاوریم و بخوانیم و خریداری نکنیم چه؟ چنین اجازه ای داریم؟ آقا کمال گفت نه بچه ها در این کتابها توهین های مزخرفی به ما کرده اند مثلاً گفته اند بهائیان با محارم خود ازدواج می کنند (یعنی با پدر و برادر خود) و یا گفته اند که بهائیان نجس هستند و یا مثلاً گفته اند چون حضرت محمد(ص) آخرین پیغمبر است پیامبر بهائیان دروغگو است. دلیلی ندارد این چیزها را بخوانیم بزرگان ما حتماً اینها را خوانده اند و صلاح ندیدند که ما آنها را مطالعه کنیم اگر لازم نبود منع نمی کردند. سپیده گفت: پارسال یکی از بچه های کلاس ما به من گفت: آخرین پیامبر خدا رسول اکرم(ص) است، همین یک دلیل برای بطلان راه شما کافی است من هم از روی کتابهای درس اخلاق جوابش را دادم به او گفتم معنی خاتم الانبیاء آخرین پیامبر نیست بلکه معنای آن نگین انگشتر است. یعنی پیامبر در بین پیامبران مثل نگینی است که خیلی با ارزش است و به او گفتم امکان ندارد یک دین برای تمام زمانها بیاید و دیگر خدا دینی نفرستد. آرمان که پسر جوان مو فرفری و چاقی بود و حدوداً بیست و دو ساله گفت: این دلیل را من هم برای چند تا از دوستانم آورده ام کلی به من خندیدند، می گفتند این حرف تو مثل این است که بگوئی اسم رسول اکرم(ص) اصلاً محمد نبوده چون در هزاران روایت و هزاران حدیث از ائمه اطهار و سایر بزرگان اسلام چه سنی چه شیعه به آخرین پیامبر بودن حضرت محمد(ص) اشاره شده دلیلی بیاور که لااقل به راحتی نشود آن را رد کرد. آقا کمال عینکی بود کمی عینکش را عقب کشید و سعی کرد کسی متوجه بهم ریختگی روح و روانش نشود و گفت: ما برای حقانیت دین خودمان فقط کافی است جمال مبارک را بشناسیم و از عشق او سر مست شویم. آفتاب آمد دلیل آفتاب چه دلیلی بهتر از این؟



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 89/8/29 :: ساعت 3:30 عصر )
<      1   2   3   4   5   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

مرنجان و مرنج
عزاداری از سنت های پیامبر اکرم (ص) است
سعادت ابدی در گرو اشک و عزاداری بر سیدالشهدا علیه السلام
سبک زندگی قرآنی امام حسین (علیه السلام)
یاران امام حسین (ع) الگوی یاران امام مهدی (عج)
آیا شیطان به دست حضرت مهدی علیه السلام کشته خواهد شد؟
ارزش اشک و عزا بر مصائب اهل بیت علیهم السلام
پیوستگان و رهاکنندگان امام حسین علیه السلام
امام حسین علیه السلام در آیینه زیارت
پیروان مسیح بر قوم یهود تا روز قیامت برترند!
نگاهی به شخصیت جهانی امام حسین «علیه السلام»
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 81
>> بازدید دیروز: 453
>> مجموع بازدیدها: 1359126
» درباره من

بشنو این نی چون حکایت می کند

» فهرست موضوعی یادداشت ها
دینی و مذهبی[871] . عشق[360] . آشنایی با عرفا[116] . جدایی از فرهنگ[114] . موسیقی[66] . داستانک[2] . موعود . واژگان کلیدی: بیت المال . صحابی . عدالت . جزیه . جنایات جنگ . حقوق بشردوستانه . حکومت . خراج . علی علیه‏السلام . لبنان . مالیات . مصرف . مقاله . منّ و فداء . ادیان . اسرای جنگی . اعلان جنگ . انصاری . ایران . تقریب مذاهب . جابر .
» آرشیو مطالب
نوشته های شهریور85
نوشته های مهر 85
نوشته زمستان85
نوشته های بهار 86
نوشته های تابستان 86
نوشته های پاییز 86
نوشته های زمستان 86
نوشته های بهار87
نوشته های تابستان 87
نوشته های پاییز 87
نوشته های زمستان87
نوشته های بهار88
نوشته های پاییز88
متفرقه
نوشته های بهار89
نوشته های تابستان 89
مرداد 1389
نوشته های شهریور 89
نوشته های مهر 89
آبان 89
آذر 89
نوشته های دی 89
نوشته های بهمن 89
نوشته های اسفند 89
نوشته های اردیبهشت 90
نوشته های خرداد90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد90
نوشته های شهریور90
نوشته های مهر 90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد 90
نوشته های مهر 90
نوشته های آبان 90
نوشته های آذر 90
نوشته های دی 90
نوشته های بهمن 90
نوشته های اسفند90
نوشته های فروردین 91
نوشته های اردیبهشت91
نوشته های خرداد91
نوشته های تیرماه 91
نوشته های مرداد ماه 91
نوشته های شهریور ماه91
نوشته های مهر91
نوشته های آبان 91
نوشته های آذرماه91
نوشته های دی ماه 91
نوشته های بهمن ماه91
نوشته های بهار92
نوشته های تیر92
نوشته های مرداد92
نوشته های شهریور92
نوشته های مهر92
نوشته های آبان92
نوشته های آذر92
نوشته های دی ماه92
نوشته های بهمن ماه92
نوشته های فروردین ماه 93
نوشته های اردیبهشت ماه 93
نوشته های خردادماه 93
نوشته های تیر ماه 93
نوشته های مرداد ماه 93
نوشته های شهریورماه93
نوشته های مهرماه 93
نوشته های آبان ماه 93
نوشته های آذرماه 93
نوشته های دیماه 93
نوشته های بهمن ماه 93
نوشته های اسفند ماه 93
نوشته های فروردین ماه 94
نوشته های اردیبهشت ماه94
نوشته های خرداد ماه 94
نوشته های تیرماه 94
نوشته های مرداد ماه 94
نوشته های شهریورماه94
نوشته های مهرماه94
نوشته های آبان ماه94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
کنج دل🩶
همراه با چهارده معصوم (علیهم السلام )ویاران-پارسی بلاگ
پیام شهید -وبگاه شهید سید علی سعادت میرقدیم
دانشجو
(( همیشه با تو ))
بر بلندای کوه بیل
گل رازقی
نقاشخونه
قعله
hamidsportcars
ir-software
آشفته حال
بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن
سرباز ولایت
مهندس محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
...عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
بهارانه
*تنهایی من*
بلوچستان
تیشرت و شلوارک لاغری
اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی
کشکول
قدم بر چشم
سه ثانیه سکوت
نگارستان خیال
گنجدونی
بهارانه
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
نگاهی نو به مشاوره
طب سنتی@
سرچشمـــه فضیـلـــت ها ؛ امـــام مهــدی علیــه السلام
اکبر پایندان
Mystery
ermia............
پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ...
اسیرعشق
چشمـــه ســـار رحمــت
||*^ــــ^*|| diafeh ||*^ــــ^ *||
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
جلال حاتمی - حسابداری و حسابرسی
بهانه
صراط مستقیم
تــپــش ِ یکــ رویا
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
سلحشوران
گیاه پزشکی 92
مقبلی جیرفتی
تنهایی افتاب
طراوت باران
تنهایی......!!!!!!
تنهای93
سارا احمدی
فروشگاه جهیزیه و لوازم آشپزخانه فدک1
.: شهر عشق :.
تا شقایق هست زندگی اجبار است .
ماتاآخرایستاده ایم
هدهد
گیسو کمند
.-~·*’?¨¯`·¸ دوازده امام طزرجان¸·`¯¨?’*·~-.
صحبت دل ودیده
دانلود فایل های فارسی
محقق دانشگاه
ارمغان تنهایی
* مالک *
******ali pishtaz******
فرشته پاک دل
شهیدباکری میاندوآب
محمدمبین احسانی نیا
کوثر ولایت
سرزمین رویا
دل نوشته
فرمانده آسمانی من
ایران
یاس دانلود
من.تو.خدا
محمدرضا جعفربگلو
سه قدم مانده به....
راز نوشته بی نشانه
یامهدی
#*ReZa GhOcCh AnN eJhAd*#(گوچـی جـــون )
امام خمینی(ره)وجوان امروز
فیلم و مردم
پیکو پیکس | منبع عکس
پلاک صفر
قـــ❤ــلـــــب هـــــای آبـــــی انــ❤ـــاری
اسیرعشق
دل پرخاطره
* عاشقانه ای برای تو *
farajbabaii
ارواحنا فداک یا زینب
مشکات نور الله
دار funny....
mystery
انجام پروژه های دانشجویی برای دانشجویان کنترل
گل یا پوچ؟2
پسران علوی - دختران فاطمی
تلخی روزگار....
اصلاحات
گل خشک
نت سرای الماس
دنیا
دل پر خاطره
عمو همه چی دان
هرکس منتظر است...
سلام محب برمحبان حسین (ع)
ادامس خسته من elahe
دهکده کوچک ما
love
تقدیم به کسی که باور نکرد دوستش دارم
گروه اینترنتی جرقه داتکو
مدوزیبایی
من،منم.من مثل هیچکس نیستم
Tarranome Ziba
پاتوق دختر و پسرای ایرونی
اسرا
راه زنده،راه عشق
وبلاگ رسمی محسن نصیری(هامون)(شاعر و نویسنده)
وب سایت شخصی یاسین گمرکی
حسام الدین شفیعیان
عکسهای سریال افسانه دونگ یی
ܓ✿ دنـیــــاﮮ مـــــــن
Hunter
حسام الدین شفیعیان
دهکده علم و فناوری
اسیرعشق
دختر باحال
*دلم برای چمران تنگ شده.*
♥تاریکی♡
به یادتم
باز باران با محرم
تنهایی ..............
دوستانه
هرچه می خواهد دل تنگم میذارم
زندگی
نیلوفر مرداب
فقط طنزوخنده
تینا!!!!
شیاطین سرخ
my love#me
سرزمین خنگا
احکام تقلید
•.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.•
فوتسال بخش جنت (جنت شهر )
حقیقت صراط
...دیگه حسی نمونده
زیر اسمان غربت
شهید علی محسنی وطن
سکوت(فریاد)
عاشقانه ها
خودمو خدا تنها
دانستنی های جالب
ermia............
حجاب ایرانی
عرفان وادب
دل خسته
عاشقانه های من ومحمد
هر چه میخواهد دله تنگت بگو . . .
sharareh atashin
mehrabani
khoshbakhti
______>>>>_____همیشگی هااا____»»»»»_____>>>>
دخترونه
قلبی خسته ازتپیدن
عشـ۩ـق یـ۩ـعنی یـ۩ـه پــ۩ـلاک......
تینا
مذهب عشق
مناجات با عشق
داستان زندگی من
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
عاشق فوتبال
کشکول
حاج آقا مسئلةٌ
صدا آشنا
کد بانوی ایرانی
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
« یا مهدی ادرکنی »
وبلاگ تخصصی کامپیوتر - شبکه - نرم افزار
::::: نـو ر و ز :::::
توکای شهر خاموش

.: اخـبـار فـنـاوری .:
Biology Home
شــــــــــــــهــــدای هــــــــــــــســـتــه ایـــــــــــــ
مثبت گرا
تک آندروید
امروز
دانستنی / سرگرمی / دانلود
°°FoReVEr••
مطلع الفجر
سنگر بندگی
تعصبی ام به نام علی .ع.
تنهایی.......
دلـــــــشــــــــکســـــته
عاشقانه
nilo
هر چی هر چی
vida
دلمه پیچ, دستگاه دلمه پیچ Dolmer
هسته گیر آلبالو
آرایشگری و زیبایی و بهداشت پوست
عکس های جالب و متحرک
مرکز استثنایی متوسطه حرفه ای تلاشگران بیرجند
دیجی بازار
نمونه سوالات متوسطه و پیش دانشگاهی و کارشناسی ارشد
bakhtiyari20
زنگ تفریح
گلچین اینترنتی
روستای اصفهانکلاته
پایه عکاسی مونوپاد و ریموت شاتر بلوتوث
سرور
عاطفانه
سلام
بخور زار
اشک شور
منتظران

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





































































































» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب