هرگونه تعصب، ممنوع! همه اعضای خانواده من مسئولیتهایی در تشکیلات داشتند برادر دومم به همراه همسرش فعالیتهای زیادی داشتند که هرکدام عضو چند هیئت و چند لجنه بودند از این رو بیشتر از بقیه مورد قبول بودند طوری که در خانه ما حرف اول را برادرم می زد و هیچ کس به خودش حق نمی داد که غیر از خواسته و رأی او عمل کند و در هر موردی هم اول با او مشورت می شد و در نهایت تصمیم و رأی او جامه عمل می پوشید البته نا گفته نماند خصوصیات اخلاقی او طوری بودکه مردم خارج از جامعه بهائیت هم روی او حساب می کردند و او راقبول داشتند اما در خانه این مسئله شدت داشت چرا که او و همسرش از همه تشکیلاتی تر بودند و به اصطلاح از همه با ایما ن تر محسوب می شدند این برادرم نامش سلیم بود و همسرش سودابه نام داشت. بعد از دقایقی که در باره کار و مسائل روزمره صحبت شد سلیم رو به من کرد و گفت: آقای پارسا پیغام داده بود که با تو حرف بزنم. گفتم: راجع به چه؟ گفت راجع به تسجیل شدنت. باز هم تکرار قضیه ای که حدود دو سال مرا در تنگنا و فشار روحی قرار داده بود. گفتم: بازهم شروع شد؟ گفت: یعنی چه؟ تو باید تکلیفت را روشن کنی. اینطور که نمی شود بالأخره باید تسجیل بشوی یا نه؟ گفتم: دیر نمی شود تسجیل می شوم. گفت: خب هر چه زودتر بهتر. گفتم: فعلاً قصد دارم بیشتر مطالعه کنم. سودابه گفت: مگر شما شک داری؟ گفتم: نه، اصلاً. فقط باید با اطلاعات کامل تسجیل شوم. هر دو گفتند این بهانه خوبی نیست تو اگر می خواهی اطلاعات بیشتری داشته باشی بعد از تسجیل شدنت هم می توانی. مامان گفت: اصلاً خجالت نمی کشی؟ببین دربین هم سن و سالهای خودت کسی هست که تسجیل نشده باشد؟گفتم: به من چه مربوط است من اختیار خودم را دارم. مادرم گفت: خجالت بکش دهن به دهن نذار.
زندگی را با تمام این پستی و بلندیها دوست داشتم برای رسیدن به خواسته ها و برای رسیدن به ایده آل ها و برای رسیدن به کمال حقیقی و ارتقای روح انسانی باتمام کمبودها و دشواری ها می جنگیدم. تنها چیزی که مرا در زندگی می آزرد ندانستن بود و نتوانستن که برای رفع هر دو تمام تلاش خود را می کردم هنوز اول راه بودم و تازه از ایام نوجوانی خارج شده بودم و به همه چیز باشور و شوق خاصی برخورد می کردم و همه چیز برایم جذاب و زیبا بود و زیبا جلوه می کرد و برای هر لحظه از زندگی معنی و مفهوم زیبائی می ساختم با هیجانات روحی خویش به همه لحظاتم بهاء می دادم و برایش ارزش قائل بودم.
فرهاد دامادمان گفت: رها در حال پرواز است توی این دنیا که نیست با هیچ کس هم کار ندارد. او عادت داشت همیشه با کنایه حرفهایش را بزند خصوصاً که با من خیلی اختلاف نظر داشت .گفتم: من نمی فهمم تسجیل شدن من به دیگران چه ربطی دارد؟ یا می شوم یا نمی شوم. برادر بزرگم گفت: ها. . . پس بگو فکرهایی توی سر داری؟ گفتم: چه فکری؟ زن برادر بزرگم از ترس اینکه برادرم چیزی بگوید که من ناراحت شوم و اختلافی پیش آید گفت: هیچی بابا شوخی می کند. تحمل آن همه حمله همه جانبه برایم سنگین بود . گفتم: به آقای پارسا بگو اگر حرفی دارد با خود من بزند و برخاستم و به اتاقم رفتم. مامان فوری صدایم کرد، کجا رها؟ بیا پذیرائی کن. با صدای تقریباً بلندی گفتم: خوابم میاد مامان، بگو بچه ها پذیرائی کنن. تکیه کلام مامان (دیوانه ) بود شنیدم که این کلمه را به زبان آورد ولی دیگر نخواستم چیزی بشنوم. اصلاً حالش را نداشتم. اما بعد از دقایقی متوجه شدم در باره پیک نیک دسته جمعی حرف می زنند. زود برخاستم و به داخل حال رفتم. سودابه گفت: هیئت جوانان یک برنامه تفریحی برای جوانان گذاشته، اینجا که دیگر می روی؟ گفتم: آره حتماً، کجا؟ و کی؟ گفت قرار شده همه جوانها دو هفته بعد روز جمعه از کلاس درس اخلاق که آمدند به کوه بروندگفتم: درس اخلاق که نزدیک ظهر تمام می شود. صبح زود برای کوه رفتن مناسب تر است. سودابه گفت: به هر حال این طوری تصویب شده نهار و عصرانه و هله هوله باید باخودت ببری. گفتم: زحمت کشیده هیئت جوانان. با این حال اشتیاق خوبی داشتم و خوشحال شدم. می دانستم خوش می گذرد اما دوهفته بعد که رفتیم چون نسبت به گذشته آگاه تر شده و متوجه خیلی از مسائل بودم عذاب می کشیدم و لحظات خیلی برایم قابل تحمل نبود.
معجزه
در پیک نیک قبلی که یک تفریحگاه در چند کیلومتری شهر بود و همه بهائیان آمده بودند خطر بزرگی از سرم گذشت زن و مرد همه باهم در رودخانه ای که خیلی عمیق نبود شنا می کردند این رودخانه در کنار یک کوه بلند و کاملاً عمودی با شیبی بسیار تند قرار داشت من با نسیم و یک دختر و دو پسر دیگر تصمیم گرفتیم رکورد بشکنیم و من که از همه بی کله تر و پر شهامت تر بودم به قسمتی رفتم که دیگر نمی شد نام آن را شیب گذاشت کاملاً عمودی بود برای یک لحظه به حدی ترسیدم که مرگ را جلوی چشمم دیدم به نقطه ای رسیدم که نه راه پس داشتم نه راه پیش اگر کوچکترین حرکتی می کردم ممکن بود به طرز وحشتناکی سقوط کنم فقط به التماس خدا افتادم و آنقدر دعا کردم که خطر از سرم گذشت و به طور معجزه آسائی نجات پیدا کردم . یک بار هم در همان محل از روی یک صخره بزرگی شیرجه رفتم و خود را به عمیق ترین قسمت رودخانه انداختم اما با این حال سرم محکم به کف رودخانه خورد و صدای این برخورد داخل آب به حدی شدید بود که فکر کردم حتماً سرم از هم شکافته اما وقتی شنا کنان به قسمت کم عمق رسیدم متوجه شدم فقط کمی ورم کرده، البته من با لباسهای پوشیده شنا می کردم چون علاوه بر اینکه خودم نسبت به خودم خیلی حساس و متعصب بودم برادرانم هم متعصب بودند و این اخلاقشان کاملاً با حکم عدم تعصب در بهائیت مغایرت داشت و مثل اینکه سیادتشان آنها را به این شکل با غیرت و با تعصب کرده بود، در بهائیت هر گونه تعصبی ممنوع است و این ریشه در سیاست استعمار دارد که با ترویج این اعتقاد تعصب ملی، تعصب دینی، تعصب وطنی وهر عرق و علاقه وغیرتی را از انسان می گیرد تا به راحتی بتواند بهره کشی کند. خانواده من برخلاف این اعتقاد متعصب وباغیرت بودند اما خیلی از خانمها بودند که لباسهای نازکی می پوشیدند و منظره بسیار کریه و زشتی بوجود می آوردند و رؤسای تشکیلات چیزی به آنها نمی گفتند و آزادی مطلق داده بودند دیگر کسی حق اعتراض نداشت در ضمن در بین بهائیان اعتراض کردن به طور کلی ممنوع است. حتی اعتراض پدر و مادر به فرزندان، یعنی لغو حکم امر به معروف و نهی از منکر در اسلام. فرهاد گفت: ای« قز اوغلان» از کوه سالم بر نمی گرده ها! یک دفعه دیدی عمودی رفت افقی برگشت، منظور از این کلمه ترکی یعنی (دختر پسر ) این اصطلاح را برای دخترانی به کار می برند که حرکات دخترانه ندارند و شیطنت های پسرانه از آنها سر می زند، خیلی از حرفش رنجیدم اما به روی خودم نیاوردم. برای لحظاتی یادم رفته بود که سخت نگران پرویزم. به حدی عاشق طبیعت بودم و به حدی پدیده های بکر طبیعی برایم جذاب بود که هیچ چیز نمی توانست این عشق و اشتیاق را در من بکاهد.
کمکهای مالی در ضیافت نوزده روزه بهائیان از روی ضدیتی که با اسلام دارند همه احکام و تعالیم اسلامی را به باد تمسخر می گیرند در صورتی که خود آنها هم ممکن است چنین تعلیماتی را داشته باشند وقتی مادرم نماز جماعت مسلمان ها را تظاهر تلقی کرد گویا فراموش کرده بود که دعاهای دسته جمعی در بهائیت آنهم با صوت و صلای بلند بیشتر به تظاهر شبیه است خصوصا که هیچ معنویتی در آن نهفته نیست و هیچ آرامشی نمی بخشد. البته یکی از این دعاهای دسته جمعی دعای حضرت امام صادق علیه السلام است که می فرماید: اللهم یا سبوح یا قدوس ربنا و رب الملائکه و الروح این دعا را باید 9 بار به صوت و موسیقی خاصی همگی باهم می خواندیم این دعا و بیشتر دعاهای دسته جمعی ما که بر دل می نشست از ائمه اطهار بود اما بهاء و عبدالبهاء آنها را به نام خود ثبت کرده بودند و ما این قضیه را نمی دانستیم. ما نه تنها وقت زیادی برای مطالعه کتابهای اسلامی نداشتیم بلکه آنقدر تبلیغات تشکیلات بر ضد کتب اسلامی و جماعت مسلمان زیاد بود که هیچ اشتیاقی هم به این کار نداشتیم. ما حتی از شدت بی اطلاعی از دنیای دیگران و عقاید دیگران که آنها را اغیار می خواندیم فکر می کردیم فقط در بهائیت است که افراد را از مسائل ضداخلاقی نهی کرده و به اعمال نیک امر می کنند. مثل همیشه صندوقی روی میز وسط اتاق گذاشتند که پول جمع کنند. این قسمت یکی از مهمترین قسمتهای ضیافت نوزده روزه است. این پولها را در سراسر دنیا خصوصاً ایرانی ها جمع می کنند و به اسرائیل می فرستند تا صرف مسائل تشکیلاتی شود همیشه از اسرائیل یعنی بیت العدل که مرکز امور اداری و تشکیلاتی بود پیام می آمد که بهائیان ایران بیشتر از همه کشور ها پول می دهند و از آنها تشکر می کردند و وعده بهشت و تقرب به بهاء را می دادند. وقتی هرکس به اندازه وسع خویش داخل صندوق اسکناس انداخت و پولها جمع شد و به دست صندوق دار یا امانت دار ضیافت داده شد فهمیدم که توجه ناظم جلسه که دختر خانم نسبتاً جوان بیست و نه ساله ای بود و تمام زندگی اش را وقف فعالیتهای تشکیلاتی کرده بود به من جلب شده است. به بهانه خوش صدائی بیشتر اوقات در جلسات مناجات شروع یا خاتمه برعهده من بود و یا اینکه در قسمت پذیرائی از مهمانها باید ترانه، سرود و یا آوازی سر می دادم و از این قضیه هم ناراحت بودم چرا که حتی اگر دوست نداشتم چیزی بخوانم در بین جمع به حدی اصرار می کردند که کاملاً چوب اجبار را بر سرم حس می کردم و راهی به جز اطاعتم نبود. کاملاً درست فکر کرده بودم. زهرا خانم نگاهی به من کرد و گفت: حالا رها خانم با لحن خوش و صوت زیبای خود مناجات خاتمه را می خوانند، از اینکه مثل بچه ها به تشویق من می پرداختند خیلی عصبی می شدم تعریف های تملق آمیز آنها هیچ گاه مرا خوشحال نمی کرد به هر صورت راهی نداشتم یکی از مناجاتهای کوچک را که حفظ بودم با صوت تلاوت کردم و خوشبختانه جلسه به اتمام رسید. آخر جلسه همه خوابشان می گرفت و خمیازه می کشیدند به محض اینکه مناجات خاتمه خوانده می شد همه بر می خاستند و خداحافظی می کردند و می رفتند.
مادرم می فهمید که کلاسها و جلسات «امری» که یک اصطلاح در بین خود بهائیان بود، مرا جذب نمی کند و می دانست که از این کلاسها و مراسم گریزانم اما سعی می کرد مرا تشویق کند تا باعث سر بلندیش باشم. جلسه طبق معمول با یک مناجات از مناجاتهای عبدالبهاء شروع شد و صفحاتی چند از کتابهای این حضرات توسط افراد خوانده شد. دعای دسته جمعی را همگی باهم قرائت کردیم من در هنگامی که دعای دسته جمعی خوانده می شد به یاد حرف مادرم افتادم که گفت: نماز جماعت یعنی تظاهر به نماز؛ با خودم گفتم: پس دعاهای دسته جمعی ما هم یعنی تظاهر به دعا؟
یاد پرویز
بعد از رفتن مهمانها و بعد از جمع آوری و شستشوی پیش دستی های میوه و استکان های چائی به اتاقم رفتم، لحظه ای از یاد پرویز غافل نمی شدم. این اولین باری نبود که از کسی نامه می گرفتم در راه مدرسه پسری که هوشنگ نام داشت مرتب مزاحم می شد و روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نامه می گذاشت و من به خاطر اینکه کسی آنرا بر ندارد مجبور می شدم نامه را بردارم اما هیچ وقت با او صحبت نکردم و اجازه ندادم که حتی یک بار به خود اجازه دهد و با من روبه رو شده و راحت حرفهایش را بزند. از دوست شدن ونامه پراکنی و اسیرهوس شدن متنفر بودم. درحالی که در مدرسه در بین هم کلاسی ها و دوستانم داشتن دوستهای پنهانی باب شده بود و من واقعاً از این کار بیزار بودم عقیده ام بر این بود تا هنگامی که وقت ازدواجم نشده دلیلی ندارد که به کسی قول بدهم. خصوصا که به طور کلی به ازدواج فکرنمی کردم و چنین قصدی نداشتم و این کارها را به طور قطع نوعی اتلاف وقت و زیر پا نهادن ارزشهای انسانی می دانستم. تا نیمه های شب به پرویز فکر کردم و از اینکه باعث شده بودم محل زندگی اش و مسیر زندگی اش را به خاطر من تغییر دهد احساس گناه می کردم. شاید مقصر من بودم شاید اگر آنهمه با او با صمیمیت رفتار نمی کردم این اتفاق نمی افتاد و این چه حسی بود که آرام و قرار از من گرفته بود چرا عشق او را باور کردم؟ ! چرا حرفهایش به دلم نشست؟! چرا به جای عصبانیت و کوچک فرض کردن او تا این حد افکارم بر او متمرکز شده بود؟
صبح که شد آماده شدم تا برای خرید لوازم التحریر سال تحصیلی به بازار بروم اما قصدم این بود که سری به خانه پرویز بزنم و از او خبری بگیرم، با یکی از دوستانم که باهم خیلی صمیمی بودیم قرار گذاشتیم. اسم او نسیم بود و هم کیش و هم مسلک بودیم و چند سال بود که باهم در یک کلاس درس می خواندیم قبل از رفتن سر قرار، زنگ خانه پرویز را که سر راهم بود زدم مادر پرویز در را باز کرد مرا دید و مثل همیشه با مهربانی احوالپرسی کرد. خیلی تعارف کرد که به خانه بروم اما قبول نکردم از طلیعه خانم مادر پرویز پرسیدم: پرویز رفت؟ گفت: آره رفت. گفتم: جایش خالی نباشه. گفت: خیلی ممنون عزیز دلم تو را به خدا بیا داخل بنشین، گفتم: نه باید بروم، حالا کی بر می گرده؟ گفت: حالاها برنمی گرده مگر به شماها نگفت؟ گفتم: چرا گفت که قرار است به تهران برود، مادر پرویز سری تکان داد و با تعجب گفت: کجا؟ تهران؟ گفتم: آره پیش عمویش مگر نه؟ گفت: چی بگم والا، گفتم: مگر نرفته تهران؟ طلیعه خانم آهی کشید و گفت: ای کاش رفته بود تهران. گفتم: پس کجا رفته؟ شما را به خدا بگوئید. گفت: من فکر کردم به شما گفته چون به خیلی ها گفته، شما که غریبه نبودید. گفتم: نه چیزی به ما نگفته مگر کجا رفته؟ گفت: بیا تو تا بگم. گفتم: آخر قرار دارم باید بروم باید برای مدرسه لوازم التحریر بخرم همین جا بگوئید. کمی روسری اش را سفت کردو گفت: خدا بگم چکارش کند پسر برادرم از کوه برگشته بود این را هم تشویق کرد که برود کوه. گفتم: کوه؟ یعنی به ضد انقلابها ملحق شده؟ گفت: آره بد بختی، ما هم دلمان به این یک پسر خوش بود که او هم همه چیز را ول کرد و رفت. تقریباً با صدای بلندگفتم: خدای من چرا اجازه دادید؟ گفت: اجازه بچه های امروزی که دست پدرومادر نیست او هم دیگر بچه نیست که به حرف ما گوش کند او حالا نزدیک بیست سالش است. گفتم: خیلی اشتباه کرده رفته خدای نا کرده اگر برایش اتفاقی بیفتد چه؟ گفت: سپردمش دست حضرت غوث گیلانی. گفتم: ان شاءالله که چیزی نمی شود حالا به او دسترسی دارید؟ گفت: ما که نمی دانیم کجا هستند فقط می دانیم توی کوههای اطراف مریوانند. گفتم: نگفت کی بر می گردد یا کی برایتان نامه می فرستد؟ گفت: نه اصلاً چیزی نگفت. گفتم: از برادرتان می توانید آدرس بگیرید؟ گفت: داداشم می داند جایشان کجاست یک بار رفته به محمود سر زده. گفتم: پس از او بخواهید برایتان از پرویز خبر بیاورد یا برود با او صحبت کند شاید بتواند او را برگرداند. گفت: حتماً ما را بی خبر نمی گذارد، آنها چون خودشان در مریوان زندگی می کنند به هم نزدیک هستند. گنگ و مبهوت از طلیعه خانم خداحافظی کرده و رفتم. افکارم پریشان شد. احساس مسئولیتی که می کردم صد چندان شد اگر خدای نا کرده بلائی سر او می آمد و دردرگیری ها کشته می شد و یا دستگیر می شد چه؟ به چه قیمت تا این حد سرنوشت خودرا به خطر انداخت؟ چرا به چنین کار احمقانه ای دست زد؟ این کا ر یعنی خود کشی، این کار یعنی به پوچی رسیدن، یعنی به پیشواز مرگ رفتن، خدایا چه باید می کردم؟.
ماجرای آن نامه پنهان
چند ماه گذشت چند روز قبل از آغاز سال تحصیلی پرویز جلوی خانه ما ظاهر شد و من که طبق معمول در حیاط نشسته و مشغول مطالعه کتاب بودم دویدم و تعارف کردم که به داخل بیاید او وارد شد، درحالی که هر دو دستش داخل جیب کاپشن اش بود آرام آرام خود را به پدرم نزدیک کرده و با او سرگرم سلام و احوال پرسی شد متوجه شدم حالش گرفته، خیلی غمگین به نظر می رسید حس کردم چیزی می خواهد بگوید، گفتم: چیزی شده؟ پرویز گفت: نه چطور مگه؟ گفتم: خیلی گرفته ای، گفت دارم از اینجا می روم. با تعجب پرسیدم کجا؟ گفت می خواهم بروم تهران خانه عموم، قرار است در آنجا هم کار کنم هم درس بخوانم، منم کمی حالم گرفت ولی خیلی برایم مهم نبود، گفتم، خوب حالا چرا ناراحتی؟ مگر قرار است که دیگر بر نگردی؟ گفت، نه ناراحت نیستم ولی به این زودی نمی توانم برگردم. گفتم: ای بابا مگر تهران کجاست؟ می توانی روزهای پنجشنبه بیائی و جمعه برگردی. گفت: نه تا آخر سال بر نمی گردم باید کار کنم (باز هم برای من خیلی مهم نبود) پرسیدم: حالا چه کاری هست؟ گفت: عمویم کارخانه تولید شامپو دارد قرار است بروم پیش او، گفتم: اگر حقوق خوبی داشته باشد می ارزد فقط به درست لطمه نزنی. پدرم گفت: تا جوانی کار کن پسرم ولی درس هم بخوان درس خیلی مهم است. پرویز با احترام گفت: چشم آقا. پرویز کتابی را که در دست من بود از من گرفت و پشت جلدش را نگاه کرد و گفت: چه کتابی است؟ گفتم: رمانه، داستان زندگی ون گوگ نوشته رومن رولان، خواندیش؟ پرویز گفت: نه نخواندم کتاب خوبی است؟ گفتم خیلی عالی است محشر است واقعاً به آدم شور زندگی می دهد، سراغ مادر و برادرم را گرفت گفتم: مامان خوابیده بهمن هم هنوز نیامده گفت: پس من می روم دوباره بر می گردم آمده بودم خداحافظی کنم. از پدر خدا حافظی کرد و از او فاصله گرفت و چند برگ زرد و نارنجی کند و به آنها خیره شد و بعد از کمی مکث به من گفت: من ممکنه خیلی دیر برگردم گفتم چرا؟ مگه داری میری خارج؟ آهی کشید و از درب حیاط خارج شد دوباره برگشت و برای اولین بار نگاه عمیقی به من کرد و گفت: فردا که رفتم یک چیزی لای آجرهای کارگاه برایت گذاشتم بگرد و پیدایش کن، فهمیدم این مطلب فقط به من و او مربوط می شود گفتم: چرا آنجا؟ به خودم نمی دهی؟ گفت: نمی شود گفتم: از لای کدام آجر؟ دیوار باغ که دیوار کارخانه هم بود تقریباً خیلی طویل بود اشاره ای به سمت دروازه بزرگ کارخانه کرد و گفت: همین سمت و بعد رفت. برگشتم و با خود گفتم بالأخره اتفاقی که نباید بیفتد افتاد، ای کاش آنقدر بزرگ و فهمیده بود که می توانست حرف دلش را پنهان کند او که می داند امکان ازدواج با من نیست. با این حال باز هم برایم زیاد اهمیت نداشت. با این که سن زیادی نداشتم مسائلی که مربوط به عشق و عاشقی و روابط پنهان دختر و پسر می شد برایم بچگانه و کوچک جلوه می کرد. کتابهائی که در این باره خوانده بودم به من آموخته بود که نباید سرنوشت خود را با افکار کوچک و محدود تغییر دهم به دنبال چیز دیگری بودم چیزی که روحم را ارضأ کند و از کوته فکری و ساده اندیشی برهاند، چیزی که به من عزت دهد، اوجم دهد ومرا از خود و خدا را از من راضی کند. در آن طبیعت زیبای عاشقانه فقط به خدا می اندیشیدم و یقین داشتم که وجود عظیمش، وجود مقدس و مهربانش از من چیزی می خواهد، می دانستم که در این دنیا مأموریتی دارم و سخت در پی آن مأموریت بودم. این فکر مختص خودم نبود، فکر می کردم هر شخص عاطل و باطلی هم در این دنیا وظیفه ای دارد که شاید کوتاهی کرده و به وظیفه اش عمل نمی نماید. اما حتم داشتم که بیهوده به دنیا نیامده ام.
نامه پنهان
حرفی که پرویز زد کمی افکارم را به هم ریخت و در مطالعه ام خلل ایجاد کرد کتاب را بستم و به خانه رفتم. مادرم از خواب بیدار شده بود و چای دم می کرد با اینکه رو به پیری می رفت اما به حدی با بچه ها صمیمی بود که هیچ کدام چیزی از او پنهان نمی کردیم. خودش همیشه با دست به قفسه سینه اش می زد و می گفت اینجا مخزن رازهاست. به او گفتم: مامان پرویز آمده بود و می گفت می خواهم بروم تهران کار کنم. گفت: پس درسش چی؟ گفتم، درس هم می خواند. عمویش کارخانه شامپو دارد. گفت: موفق باشد. گفتم: آمده بود خداحافظی کند شما خواب بودی بهمن هم نبود قرار شد شب دوباره برگردد بعد از کمی مکث دوباره گفتم: مامان! پرویز یه جوری بود، خیلی حالش گرفته بود انگار به اجبار می رفت انگار می رود که دیگر بر نگردد. مامان فوری گفت: وای خدا نکنه. گفتم: موقع رفتن به من گفت یه چیزی لابلای آجرهای دیوار کارگاه برایت گذاشته ام بعد از رفتنم برش دار، مامان کمی فکر کرد و گفت: چرا لای آجرها؟ لای آجر که چیزی جا نمی شود، گفتم: نمی دانم حتماً نامه است. خندید و گفت: حتماً عاشق شده و درحالی که با یک سینی کوچک برای پدرم چای می برد از اتاق خارج شد و به مسخره گفت دیوانه ها، از پنجره اتاق، خانه پرویز دیده می شد رفتم سمت پنجره بعد از اینکه پرده کرکره را بالا زدم کنار پنجره نشستم و به خانه کوچک آنها خیره شدم، هیچ هیجانی نداشت چون مطمئن بودم بین من و او هر چه باشد در همین حد باقی می ماند او مسلمان است و من بهائی در ضمن من هیچ علاقه ای نداشتم که با او ازدواج کنم. مرد رؤیاهای من کسی بود که از لحاظ علم و دانش خیلی برتر از من باشد تا بتوانم به کمک او پیشرفت کنم، معلومات بیشتری کسب کنم و به موفقیتهای بیشتری برسم. بالأخره شب شد و پرویز به خانه ما آمد پویا خیلی با او شوخی می کرد مرتب با او کشتی می گرفت تا او را سر حال بیاورد او خیلی ساکت تر از قبل شده بود. چای و میوه آوردم فقط یک قاچ سیب خورد و انگار که فضای خانه برایش تنگ باشد تحمل نشستن نداشت با همگی ما خدا حافظی کرد و رفت. اشتیاق زیادی برای خواندن نامه اش نداشتم شاید هم نامه نبود و مثلاً یک یادگاری کوچک یا چیزی از زمان کودکی که یاد آور گذشته هاست. اما بیشتر فکر می کردم که نامه ای پر از الفاظ عاشقانه باشد با این حال فردای آن شب نزدیک ظهر بود رفتم سمت دروازه کارگاه اما در بین آن همه آجر من کجا را باید می گشتم و چطور چیزی را که او پنهان کرده بود پیدا می کردم؟ مدتی گشتم و دیگر داشتم کلافه می شدم، از دست پرویز عصبانی بودم این چه کاری بود؟ چقدر بچگانه و احمقانه، اگر کسی مرا می دید که لابه لای آجرها را می گردم چه می گفت؟ تقریباً سر تا سر دیوار را تا جائی که قدم می رسید نگاه کردم. بالاخره متوجه شدم کاغذ سفیدی دقیقاً زیر یکی از آجر های سر نبش دیوار دیده می شود به زحمت آن را خارج کردم و برای اینکه راحت تر بتوانم آن را بخوانم به داخل حیاط آمدم روی تاب نشستم و کاغد تا شده را باز کردم با خط زیبای شکسته نوشته بود:
سلام
در ورای قلبم همواره زمزمه شگفتی به خود می خواندم و حیرت و ناباوری بر جانم مستولی است من نه آن درخت تنومندم که توان استقامتم باشد و نه آن نیلو فر پاک که از رواق بلند عشق بالا بتواند رفت، می روم تا عدم وجودم را هرگز واقف نشوم، می روم تا خورشید بتابد و در پشت سیاهی ابر خود خواهی من به اسارت نماند، رها باشد و بتابد به هر آنجا که دوست می دارد و هر آنجا که باید با او گرم و روشن شود رها باش رها. . . مثل پرنده ای در دور دست افق دور از دسترس در پهنه بلند آسمان، پرواز کن در اوج، که زمین از آن تو نیست ندای قلبم مرا به سوی تو می خواند افسوس که آسمان رقیب سرسختی است. می دانم که به تو نخواهم رسید پس می روم تا کسی به اشفتگی درونم پی نبرد می روم تا رسوا نشوم و غرورم زیر لگدهای بی رحم سایه بان تو که روزی خواهد آمد و تو را با خود خواهد برد، له نشود. می روم تا شرمنده محبتهای پدر خوب و مادر مهربان و بهمن عزیز نباشم می روم که حق نمک به جا آورده باشم. رها خواهش می کنم قدر خودت را بدان، تو پر از شور و شوق زندگی هستی تو فوق العاده ای، مگذار حوادث کور زمان تو را ببلعد. مرا ببخش که نامه را به خودت ندادم می دانم که از نظر تو این حرفها به دردلای جرز دیوار می خورد، همیشه محکم باش.
اسرائیل قبله بهائیان
خدا حافظ برای همیشه
می دانستم انشای پرویز خوب است، او در کلاس، انشاهای خیلی خوبی می نوشت اما فکر نمی کردم به این زیبائی از ادای مطلب برآید، کاملاً در فکر فرو رفتم و روی جمله به جمله نامه اوفکر کردم او از کجا اینقدر مطمئن بود که به من نخواهد رسید؟ فقط به خاطر اینکه می دانست ما با مسلمان ها وصلت نمی کنیم؟ یا اینکه فکر می کرد در قلب من جائی ندارد؟ اما چرا سعی خودش را نکرد؟ چرا هیچ وقت احساسات خود را بروز نداد؟
آفتاب به شدت می تابید دیگر نمی توانستم بیشتر از آن در حیاط بمانم به داخل خانه رفتم، بوی کباب تمام فضای اتاق را فراگرفته بود مامان طبق معمول چند چنجه کباب را داخل یک لقمه گذاشت و به دستم داد. اما سیخهای پر از کباب را که روی کباب پز به آرامی سرخ می شد برای بابا آماده می کرد. پدر و مادرم عاشق هم بودند و عشقشان را همیشه به هم ابراز می کردند به اتاق خودم رفتم و سخت در فکر بودم. نمی توانستم کاملاً متوجه منظور پرویز شوم اما حس می کردم کار او نه تنها بچگانه نبود بلکه احساسم نسبت به او تغییر کرد و هیچ وقت فکر نمی کردم تحت تأثیر ابراز محبت کسی قرار بگیرم معنی عشق را نمی فهمیدم و تا زمانی که مفهوم این واژه را با تمام وجود درک نمی کردم نه آن را از کسی می پذیرفتم و نه آنکه نام عاشق روی خود می نهادم. اما بعد از خواندن این نامه افکارم به هم ریخته بود آرزو می کردم او هنوز نرفته باشد تا یکبار دیگر او را ببینم و در باره مکنونات قلبی اش با او صحبت کنم دلم می خواست این خدا حافظی یک بازی بچگانه باشد. ای کاش او بر می گشت. مامان برای نهار صدایم کرد بعد از خوردن نهار باز هم به اتاقم رفتم. آرامشم بهم ریخته بود حتی خوابم نمی برد. من که هر بعد از ظهر راحت می خوابیدم و یا اینقدر مطالعه می کردم که پلکهایم سنگین می شد و نمی فهمیدم کی خوابم برد دیگر نمی توانستم کتاب بخوانم آنقدر نشستم و دیده به نامه دوختم که پدر و مادرم از خواب بیدار شدند و مامان برایم میوه آورد نامه را دستم دید برایش گفتم: این همان چیزی است که پرویز داده ولی اگر برایت بخوانم باورت نمی شود. مامان گفت: می دانم حتماً نوشته دوستت دارم و بی تو نمی توانم زندگی کنم. گفتم: نه مامان گفته به خاطر اینکه می دانم نمی توانم به تو برسم از اینجا می روم. مامان گفت: راست می گوئی اینقدر فهمیده اس؟ گفتم: خیلی با غیرت بود و ما نمی دانستیم از شما تشکر کرده و گفته نمی خواستم با ماندنم نمک نشناسی کنم، مامان لبخندی زد و گفت: خدا کند حالا هرجا که هست موفق باشد. حالا تو چرا اینقدر توی فکری؟ گفتم: هیچی فقط اصلاً فکر نمی کردم باعث شوم کسی به خاطر من نقل مکان کند، مگر چه می شد که می ماند؟ اگر قبلاً به من گفته بود نمی گذاشتم که برود. گفت: آخر هنوز هیچی نشده بعضی ها می گویند پرویز رها را می خواهد اگر اینجا می ماند شاید حرفها بیشترمی شد. او حرمت ما را گرفته که رفته. گفتم: من که اصلاً برایم مهم نیست مردم هر چه می خواهند بگویند. مامان گفت: حالا داری می گوئی اگر به تو چیزی می گفت با او دعوا می کردی و می گفتی از اعتماد ما سوء استفاده کردی. حالا که رفته می گوئی. گفتم: آره راست می گوئی، مامان گفت: میوه بخور پاشو باید خانه را جمع و جور کنی امشب ضیافت داریم، حسابی حالم گرفت هر نوزده روز ضیافت داشتیم و همیشه همان آدمها و همیشه همان مطالب تکرار می شد به حدی خسته کننده بود که دلم می خواست مریض شوم و در ضیافت شرکت نکنم تا عذرم موجه باشد، شرکت در ضیافت برای همه بهائیان اجباری بود. یعنی همه مراسم بهائیان اجباری بود اگر کسی شرکت نمی کرد این را به حساب بی ایمانی او می گذاشتند و کسی که در بین بهائیان به بی ایمانی معروف شود هر تهمت و افترائی به او می چسبد و به حدی او را محاکمه می کنند که توان مقاومت از دست داده و حاضر می شود اجبارا جلسات را شرکت کند به شرطی که از هجوم سؤالات تشکیلات نجات یابد. با بی حوصلگی برخاستم و مشغول گرد گیری خانه شدم قبل از انقلاب جلسات ومراسم خاص بهائیان در اماکنی به نام حضیره القدس بر گزار می شد اما بعد از انقلاب همه آن اماکن بسته شد و دیگر مراسم را در خانه ها بر گزار می کردند و آن شب پذیرائی از مهمانان ضیافت نوبت ما بود. البته فقط در منزل ما نبود بلکه افراد تقسیم شده و در چند منزل میهمانی نوزده روزه را برگزار می کردند، حدود بیست و پنج نفر به خانه ما آمدند اعضای ضیافت ما اعم از پیر و جوان بود یعنی هفت الی هشت خانواده کم جمعیت بودند، روی مبل ها و صندلی های اتاق پذیرائی که گوشه گوشه آن را مادرم با گلدانهای بزرگ پر از گلهای طبیعی تزئین کرده بود نشستند در وسط دیوار عکس عبدالبهاء پسر بهاء دیده می شد که همگی ما در مواقع عبادت در مقابل این عکس و رو به قبله بهائیان که در اسرائیل است به نماز می ایستادیم و سجده می کردیم البته او را خدا نمی دانستیم ولی جدا از خدا هم نمی دانستیم چون بهائیت یک فرقه سیاسی است ودر واقع از فرق دیگر هم تعلیماتی برگرفته مثل فرقه ای از اهل تصوف رنگ خدا را کمرنگ کرده و معتقدند بها و عبدالبها وسیله ارتباطی انسان با خدا هستند و دلیلی ندارد که افراد مستقیماً با خدا ارتباط بگیرند و با این سیاست کم کم بها و عبدالبها جای خدا را برای بهائیان گرفتند و در واقع شرک مسلم این حزب را نشان می دهد از این رو ما بهاء را به اندازه خدا و گاهی بیشتر می پرستیدیم و حکم او را حکم خدا می پنداشتیم بعد از مرگ عبدالبهاء، اعضای تشکیلات جانشین اصلی بودند که متشکل از9 نفر اعضای محفل که در اسرائیل مستقر بوده و در رأس همه قرارداشتند و بعد نه نفر در پایتخت هر کشور و سپس نه نفر در هر شهر که انتخاب شده خود بهائیان آن شهر و آن کشور بودند این افراد را جانشین بهاء و در واقع جانشین خدا و مصون از خطا می پنداشتیم. حکم آنان حکم خدا بود و ما می بایست بی چون و چرا به دستوراتشان عمل می کردیم و این دستور بهاءبود که احکام مرا بدون لم و بم یعنی بدون چون و چرا باید بپذیرید. و بعد از مرگش اعضای تشکیلات اداره امر را برعهده داشتند و افراد بهائی را اسیر چنگ خود نموده بودند. تا زمانی که کسی بهائی است آنقدر به او مسئولیت می دهند و آنقدر او را سرگرم می کنند که مجال اندیشه نمی یابد. در بین بهائیان هرکس که مسئولیت بیشتری داشته باشد اگر کثیف ترین افراد روی زمین هم باشد برای همه قابل احترام و ارزش است اما اگر کسی پاک ترین و بی آزارترین فرد باشد اما در جلسات کمتر شرکت کند و یا مسئولیتهائی را که تشکیلات به ا و می سپارد نپذیرد و یا به خاطر سیر کردن شکم خانواده اش به اجبار بیشتر به فکر امرار معاش باشد هیچ ارزش و احترامی نخواهد داشت. از این رو همه خصوصاً جوانان و نوجوانان سعی می کنند بیانات بیشتری از بیانات باب و بهاء و عبدالبهاء و وشوقی افندی را که مؤسسان این فرقه هستند حفظ کنند و یا بیشتر در جلسات و کلاسها شرکت کنند تا از اهمیت و ارزش بیشتری برخوردار باشند اما من برایم مهم نبود که جامعه در باره ام چگونه فکر می کند برای اینکه به چشم می دیدم کسانی که فقط به این دلیل مورد احترامند چقدر از نظر انسانی در سطح پائین هستند و من ترجیح می دادم انسان درست و کامل و آزادی باشم تا آنکه یک تشکیلاتی خوب و فعال.
دشمنی تشکیلات بهائیان با مسلمانان
تاب بزرگی در قسمتی از حیاط داشتیم رفتم و طبق معمول روی تاب نشستم و با سرعت به تاب دادن خود پرداختم. وقتی اوج می گرفتم گوئی آسمان را حس می کردم و دیگر باره که باز می گشتم تا اوجی بالاتر و بهتر را امتحان کنم در اندیشه پرواز واقعی بودم پروازی که مرا بالاتر از دنیای دور و برم ببرد و هیچ نقطه مجهولی ذهنم را مغشوش نکند. به همه چیز اشراف داشته باشم و هیچ چیز برایم مبهم و غیر قابل حل نباشد لحظه ای بعد که پدرم نزدیکم آمد و به چیدن شاخ و برگ اضافی موهای این قسمت حیاط مشغول شد پرسیدم بابا اسرائیل چرا فلسطین را آزاد نمی کند؟
چرا اصلاً آنجا را اشغال کرده؟ بابا گفت: آخر فلسطینی ها حکومت داری نمی دانند یعنی از برقراری یک حکومت مستقل عاجزند. گفتم: چرا؟ گفت: چون مسلمانند. گفتم: مگر حکومت کشور ما اسلامی نیست؟ گفت: برای همین برقرار نمی ماند و بزودی از هم می پاشد. گفتم: بابا اینها را از کجا می دانید؟ گفت: از پیش گوئی های حضرت بهاءاله است. فهمیدم طبق معمول تشکیلات یک سری حرفها را به خورد جامعه خود داده و پدرم هم طوطی وار به تکرار آنها پرداخته است. نمی دانستم علت این همه تنفر و این همه دشمنی تشکیلات با اسلام چه بود؟ و چرا حکومتهای یهودی و مسیحی را قبول داشتند. با خودم گفتم درحالی که ما معتقدیم که اسلام دین جامع و کاملی است که پس از مسیحیت آمده و حال هم وقت آن به پایان رسیده و منسوخ شده پس چرا اسلام هم مثل سایر ادیان گذشته برایمان قابل احترام نیست و حتی می گویند مسلمان ها قادر به حکومت داری نیستند؟! اما یهودی ها و مسیحی ها که زمان بیشتری از ظهور نبوتشان می گذرد قادر به چنین کاری هستند؟ دوچرخه ام را سوار شدم و بعد از چند دور زدن دور حیاط از حیاط خارج شده و راه طولانی یک جاده خاکی را که به باغهای یکی از همسایه ها می رسید طی کردم. نزدیک غروب بود و هوا کم کم خنک می شد. یعنی نزدیک غروب بود از نظر همسایه ها دوچرخه سواری برای دختری که دیگر بالغ شده بود کار زیاد درستی نبود اما همه می دانستند که من از بچگی شباهتی به دختر ها نداشتم و همیشه از درختان توت و زالزالک بالا می رفتم و همراه برادرهایم و دوستان آنها همیشه به تیر اندازی و ماهی گیری و شکار مشغول بودم. هیچ چیز نمی توانست آزادی مرا از من بگیرد و من هر کاری را که فکر می کردم درست است انجام می دادم و از اینکه دیگران در باره ام چه قضاوتی می کنند هراسی نداشتم. نرسیده به باغ دخترهای همسایه که دوستانم بودند برایم دست تکان می دادند بالأخره به آنها رسیدم و دوچرخه را به درختی تکیه دادم و به کنار آنها رفتم. آنها مشغول چیدن زرد آلو بودند و جعبه های زرد آلو را پر می کردند و رویش برگ می ریختند و برای فروش آماده می کردند به آنها خسته نباشید گفتم. کمی با دخترها شوخی کردم و زردآلوهای له شده را به سمتشان پرتاب کرده بعد مشغول کمک کردن شدم. مادر بچه ها گفت شوهرم گفته اگه رها دو چرخه سواری نمی کرد او را برای نریمان می گرفتم. گفتم من که وقت ازدواجم نیست گفت چرا مگه چند سالته؟ گفتم هر چند سال که باشم از نشمین و نقشین که کوچکترم چرا اینها راشوهر نمی دهید؟ نشمین گفت ما اگر زندان نیافتاده بودیم تا بحال بچه دار هم شده بودیم. این دو خواهر تحت تأثیر تبلیغات غلط گروهکهای ضدانقلاب داخل جریانهای سیاسی شده و به دو سال حبس محکوم شده بودند. نقشین گفت تو به ما چه کار داری زن نریمان می شوی؟ گفتم: ما بهائی هستیم شما که می دانید با مسلمانها ازدواج نمی کنیم، نقشین گفت: مگر بهائی با مسلمان چه فرقی دارد و من که طبق دستور تشکیلات یاد گرفته بودم چطور به تبلیغ بپردازم کلمه به کلمه حرفهائی را که از 6 سالگی تا آن روز یاد گرفته بودم به زبان آوردم و بهائیت را یک دین آمده از سوی خدا معرفی کردم اینجا دیگر نمی گفتم تفتیش عقاید ممنوع ! چون خطری مرا تهدید نمی کرد و این دقیقاً سیاست تشکیلات بود. نشمین آهی کشید و گفت شما هم مثل ما اسیر یک عده سیاستمدار قدرت طلب شده اید. (منظورش گروهک های ضدانقلاب بود) کدام دین؟ مگر در قرآن نیامده که پیامبر اسلام آخرین پیامبر خداست؟ چند دقیقه بعد نریمان و پدرش که بالاتر کار می کردند به ما پیوستند. به آنها سلام کردم، پدر بچه ها خیلی خوش برخورد و مهربان بود مرد چهل و پنج ساله ای که همیشه چهره اش متبسم بود با لبخند همیشگی خود با من احوال پرسی کرد و گفت تو باز با دوچرخه امدی؟ گفتم: پس این همه راه را پیاده می آمدم؟ گفت: پس ما آدم نیستیم این همه راه را پیاده می آئیم و پیاده بر می گردیم؟ گفتم: اگر دوچرخه داشتید که پیاده نمی آمدید. همه خندیدند. چند سال پیش نریمان هم کلاس من بود در مدرسه ما دختر و پسر باهم بودند. نریمان درسش نسبت به من ضعیف تر بود اما من و پرویز شاگرد اول کلاسمان بودیم و او با پرویز رقابت می کرد. من و پرویز همه نمراتمان مثل هم بود و جوایزی که می گرفتیم مثل هم بود. نریمان پرسید پرویز را ندیدی؟ گفتم: نه، امروز خبری از او نبود. پدر بچه ها گفت: بابا دختر تو دیگر بزرگ شدی گذشت آن وقت ها که هم کلاس بودید، پرویز دیگر برای چه به خانه شما می آید؟ گفتم: می آید با پویا و بهمن پینگ پنگ بازی می کند، نریمان گفت: پرویز که خودش نمی رود خودشان می روند دنبالش، گفتم: پرویز پسر خوبی است او جای برادر من است، نریمان سرش را پائین انداخت و گفت: کدام برادر به خواهرش نظر دارد؟ در جا خشکم زد از نریمان گفتن این حرف خیلی بعید بود و از پرویز هم چنین جسارتی خیلی بعید به نظر می رسید. گفتم: چه نظری؟ نریمان دیگر حرفی نزد و خودش را با کار سرگرم نمود. آن روز گذشت ومن دیگر نسبت به حرکات پرویز حساس شده بودم من دقیقاً مثل یک دوست پسر با او رفتار می کردم و واقعاً گاهی فراموش می کردم که دخترم. صمیمیتی که با او داشتم مثل صمیمیتم با برادرم بود. او چهار شانه و قد بلند بود و هیچ کس باورش نمی شد که همکلاس من باشد. اما یک سال از من بزرگتر بود و یک سال دیر تر به مدرسه رفته بود خیلی فهمیده، مؤدب و تقریباً خجالتی بود. بیشتر اوقات درب حیاط ما باز بود و هرکس که ما را می شناخت خیلی راحت وارد باغ می شد اما به قول نریمان او هیچ وقت نمی آمد تا اینکه برادرم به دنبالش می رفت و او را می آورد. دائم در این فکر بودم آیا پرویز حرفی به نریمان زده است؟ از رفتارش که نمی شد چیزی فهمید. مطمئن بودم نریمان بی جهت این حرف را نزده اما این افکار باعث نمی شد که تغییری در رفتارم دهم. مثل سابق با او رفتار می کردم و دلم نمی خواست حرکتی از او سر بزند که مجبور شوم با او طور دیگری رفتار کنم و این رابطه دوستانه از بین برود. او پسر متفکری بود و مطمئن بودم موفقیتهای زیادی در زندگی کسب می کند من هم مرتب مشغول مطالعه رمانهای خارجی بودم و هر مطلبی که برایم جالب بود برای او هم می گفتم.
من در آینه ای زنگاربسته
ما بهائی بودیم. در ابتدا بگویم که بهائیان دو دسته اند: دسته ای انسان های فریب خورده و ناآگاه که به دام افتاده و غافلند و بهائیت یا به صورت موروثی به آنان رسیده و یا به علت عدم دانش کافی از دین و دیانت در دام آن افتاده و بهائیت را به عنوان دینی آمده از سوی خدا پذیرفته اند این گروه مثل سایر پیروان ادیان دیگر خدا را پرستش می کنند و بعضاً اعمال نیک و حسنه ای نیز دارند و به دعا و راز و نیاز با خدا می پردازند
اما غافلان فریب خورده ای هستند که بدون کوچکترین دلیل قانع کننده ای ادعای اربابان بهائیت را پذیرفته اند و باب و بها را پیامبران خدا و صاحب زمان می دانند و بها را به اندازه خدا و گاهی فراتر از او پرستش می کنند و به دستور خود بها با خدا ارتباط برقرار نمی کنند و نام بها را جایگزین کرده و از او طلب مغفرت می کنند و همه دعا ونیایش و راز و نیازشان خطاب به بها و پسرش عبدالبهاست روزه و نمازی را که آنها برایشان تعیین کرده اند به عنوان اعمال عبادی بجا می آورند و دسته دوم کسانی هستند که در رأس تشکیلات بهائی قرار دارند و از سیاسی بودن این فرقه آگاهی کامل دارند اما برای حفظ موقعیت های دنیوی وریاست و حاکمیت بر یک عده ناآگاه حاضر به اعتراف نیستند و تا می توانند از وجود پیروان فریب خورده سوءاستفاده کرده و از آنان هرگونه بهره ای بالأخص سیاسی و اقتصادی می برند و خانواده من از دسته اول یعنی از فریب خوردگان بودند. پدر و مادرم از سادات و بسیار آرام و مهربان بودند، هرگز کلمه ای زشت بر زبانشان جاری نمی شد، آنان متأسفانه همیشه در حال عبادتهای مخصوص بهائیان بودند واین عشق کور به آنها مجال تفکر نمی داد همیشه برای برگزاری جلسات تشکیلاتی در منزل به زحمت می افتادند، آنهابا اینکه در چنین فضای فکری آلوده ای زندگی کرده بودند پاکتر از سایر همکیشان خود بودند و ده فرزند خویش را از آلایش دنیا بر حذر می داشتند، ده فرزندی که همه مردم شهر کوچکمان سنندج از آنان به نیکی یاد می کردند و آبرومند و شریف و بی آزار در کنار مردم زندگی می کردند. خانواده پرجمعیتی بودیم. پسرها و دختر ها ازدواج کرده و رفته بودند ومن که به اصطلاح ته تغاری بودم با یکی از برادرانم که دو سال از من بزرگتر بود و به سربازی می رفت در خانه بودیم، پویا پسر همسایه ما که چهار سال از من کوچکتر بود به خاطر جدائی پدر و مادرش با ما زندگی می کرد. پدر و مادر پویا بهائی بودند اما پدرش به قول و گفته خودش در اثر مطالعه کتابهای اسلامی و اندکی تفکر به بطالت بهائیت پی برده بود و با اعلام تبری طرد شده بود، مادر پویا هم که بهائی فریب خورده ای بود از پدر پویا جدا شد و به قزوین رفت، پدرش هم با زن مسلمانی ازدواج کرد. پویا پدرو مادرم را خیلی دوست داشت و از اینکه با ما زندگی می کرد احساس بدی نداشت، پدر و مادرم دیگر داشتند پیر می شدند، وجودشان را غنیمت می دانستم و از صمیم قلب آنها را می پرستیدم و همه آرزوی من خدمت کردن به این دو وجود نازنین بود. دلم می خواست تمام زحمات گذشته آنها را جبران کنم. دلم می خواست هر آرزویی که دارند برآورده کنم، با پدرم ساعتها زیر درختان باغ حیاط می نشستیم و در باره مسائل مبهم افکارم گفتگو می کردیم، مادرم دائم در حال کار کردن بود. نان می پخت، غذا می پخت و در فصلهای مختلف مشغولیتهای گوناگونی داشت. روزی نبود که استراحت او را ببینم. به محض اینکه از کار فارغ می شد به دیدن مریض ها می رفت. از خانه میوه و سیب زمینی و نان و غذا برمیداشت و سراغ فقرا می رفت همه دوستش داشتند، وضع مالی ما بد نبود یعنی من هیچ وقت طعم فقر را نچشیدم و ایام پر نشاط و پر از صمیمیتی را با خانواده گذراندم. در بین هیچ کدام از اهل فامیل اختلافی نبود. وقتی همه در خانه ما جمع می شدند همسایه ها فکر می کردند عروسی است. خیلی شلوغ می شد و همه باهم قرار میگذاشتند و باهم به خانه ما می آمدند. پدرو مادرم هر دو سید بودند و ما بچه ها سید طباطبائی به حساب می آمدیم. اما از زمانی که پدر بزرگ هایم بهائی شده بودند و بالطبع پدرو مادرم بهائی زاده محسوب می شدند در واقع از این افتخار بی نصیب بودند و این نام گرانبها از آنان سلب شده بود. اما طبق عادت مادرم، پدرم را سید صدا می کرد. خانه ما پنج کیلومتر از شهر فاصله داشت، دور و بر خانه پر از تپه و باغهای سرسبز بود دشت روبه روی خانه هر سال در فصل بهار پر از شقایق می شد و رودخانه ای که از جلوی خانه ما می گذشت به حدی از آب پر می شد که رفت و آمد به سختی انجام می گرفت، خانه بزرگ ما دو حیاط نسبتاً بزرگ داشت در یکی از آنها کارگاه تأسیساتی داشتیم و کارگر ها همیشه مشغول کار بودند، یک اتاق برای استراحت کارگرها داشت و یک باغ انگور و چندین درخت سیب و زردآلو که صبح قبل از طلوع آفتاب پدرم در آن مشغول کار می شد و از چاهی که در همان حیاط بود و موتور آبی داشت برای آبیاری باغ و درختان حیاط استفاده می کرد در قسمتی از این باغ برادرم یک استخر ساخته بود که تقریباً سر پوشیده بود و تابستانها همه ما از آن استفاده می کردیم. در حیاط بعدی ساختمان مسکونی در وسط حیاط واقع بود که با روکار سیمان سفید خودنمائی می کرد کوچکتر که بودم این خانه دوطبقه را بلندترین خانه می دانستم. دور تا دور خانه پر از بوته های انگور بود که بروی سقف آلاچیق ریخته شده بود و سرتاسر دور حیاط را فراگرفته بود یک حوض کوچک در وسط حیاط بود که گاهی ماهی های قرمز به زیبائی آن می افزودند و چهار گوشه این حوض را درختان پر شاخ و برگ گیلاس و آلبالو گردو و زرد آلو حلقه زده بود. کف این حیاط موزائیک بودو گلهای همیشه بهاری هم داشتیم که به زینت حیاط خانه ما افزوده بود. انگورهای آویخته از درختان مو و گیلاسهای پیوندی سرخ و آلبالوهای رسیده، آن خانه را به بهشتی تبدیل کرده بود که هرلحظه اش برای من الهام بخش و روح افزا بود. دور تادور خانه پر از پنجره بود. دلباز و روشن از هر پنجره ای که بیرون را نگاه می کردیم با چشم انداز زیبائی مواجه می شدیم دقیقاً مثل تابلوهای نقاشی. سگ دست آموزی داشتیم که برای غریبه ها پارس می کرد اما دوست تک تک اعضأ خانواده و فامیل بود او از بچگی مرا تا مدرسه بدرقه می کرد و برمی گشت، اهلی بود و حرف ما را می فهمید. وقتی مرد همه گریه کردیم و او را در کنار تپه ای به خاک سپردیم. بیشتر حیوانات را در حیاط خانه داشتیم از خرگوش و گربه و مرغ و خروس های شاخ دار و چینی گرفته تا اسب و روباه که برای مدتی از آنها نگه داری می کردیم. هر جمعه همه باهم به صحراهای اطراف خانه می رفتیم و اکثر مواقع همراه مهمانهایمان برای چیدن توت فرنگی و زالزالک و تمشک به باغهای اطراف خانه می رفتیم. مردم با ما مهربان بودند و همه از ما با روی باز استقبال می کردند. میز پینگ پنگی در یکی از اتاقهای طبقه پائین قرارداده بودیم که گاهی همسایه ها و دوست و آشنا می آمدند و به بازی می پرداختند، خانه پررفت و آمدی داشتیم.
در چنین خانه ای و با چنین فضائی وقتی هنوز هر واژه معنی همان واژه را برایم داشت و هر پدیده ای به همان اندازه برایم جالب و جذاب بود که حقیقت درونش را بروز می داد وقتی هنوز زمستان، زمستان بود و تابستان، تابستان شانزده بهار را پشت سر گذاشته بودم از مدرسه برگشتم و طبق معمول روی زیبای مادرم را بوسیدم و از اینکه تغذیه خوبی برای زنگ تفریحم گذاشته بود از او تشکر کردم. پنیرهائی که او درست می کرد زبانزد بود گاهی در مدرسه روی لقمه های مادرم قیمت می گذاشتند، مامان گفت چه خبر از مدرسه؟ گفتم هیچی مامان طبق معمول همه رفتند برای نماز جماعت ولی من نرفتم. راستی مامان چرا ما نماز جماعت نداریم؟ مامان طبق آموخته های طوطی وار خود گفت نماز جماعت یعنی تظاهر به نماز ما نیازی به تظاهر نداریم. شعار قشنگی بود، رفتم توی اتاقم و بعد از عوض کردن لباسها دویدم توی حیاط، پدرم شاخه های اضافی موها را می چید گفتم سلام بابا خسته نباشی، گفت: سلامت باشی دخترم آمدی؟ آره آمدم، بابا میشه بگید چطور شد پدربزرگم بهائی شد؟ چرا نمی شه بابا، حالا چی شده مگه؟ هیچی معلم پرورشی پرسید چطور شد که شما بهائی شدید؟ گفتم پدر بزرگم بهائی شد. گفت: چرا پدربزرگت بهائی شد؟ بابا گفت: اصلاً باهاش حرف نزن، بحث نکن، بگو تفتیش عقاید ممنوع! نمی دانستم تفتیش عقاید یعنی چه؟! گفتم تفتیش عقاید یعنی چه بابا؟ گفت: یعنی پرس وجو کردن از عقاید دیگران ممنوع. گفتم: خوب چرا؟ مگه چه اشکالی دارد که پرس وجو کند؟ گفت دستور تشکیلاته، ما نباید حرفی راجع به دین بزنیم. گفتم ولی قبل از انقلاب خیلی تبلیغ می کردیم حالا چرا باید بگوئیم تفتیش عقاید ممنوع؟ گفت: آخر قبل از انقلاب از طرف دولت اجازه هرگونه فعالیت و تبلیغی را داشتیم ولی حالا دولت اجازه نمی دهد. گفتم مگر دین ما باید تابع دولت باشد؟ مگر ما دین مستقلی نداریم؟ پس در هر زمان باید طبق دستورات دین عمل کنیم نه دستورات دولت. گفت: یکی از دستورات دین ما تابعیت قانون است ما باید تابع قانون باشیم. گفتم: پس دیگر چرا اینجا ماندیم برویم تهران زندگی کنیم مگر تشکیلات ما را برای تبلیغات به اینجا نفرستاده؟ گفت: فرستاده ما در اینجا مهاجر باشیم تا همه با بهائیت آشنائی پیدا کنند. دیگر با او بحث نکردم حس کردم خسته شده با اینکه ضد و نقیض حرف میزد اگر می خواستم خیلی سؤال کنم جواب درستی نمی شنیدم. اما با خود گفتم در هر حال ما مخفیانه مشغول تبلیغ هستیم اگر تابع دولت بودن جزو دستورات دینی ماست باید واقعاً دیگر تبلیغ نمی کردیم نه اینکه در خفا به تبلیغ بپردازیم و اظهار وجود کنیم.
پیشگفتار
کتاب سایه شوم حکایت مهمترین حوادث زندگی کسی است که بهترین سالهای عمر و جوانی اش تحت اختیار ضدانسانی ترین سازمان فرقه ای وسیاسی به نام تشکیلات بهائیت گذشته است. سایه شوم توانسته حقایق تلخی را به تصویر بکشد که در آن ابتدائی ترین حقوق انسان لگدمال شده و نادیده انگاشته می شود، در این کتاب با زندگی بهائیان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران آشنا می شویم بهائیانی که همه اوقات شبانه روز خود را ناخواسته وقف تشکیلات بهائیت کرده اند و ندانسته به ظلم و جبر و خیانت صاحبان خویش تن داده و اسارت را در وعده و وعید پوشالی آنها به جان خریده اند.
این کتاب سرگذشت کسی است که بر دست و دل و زبان او هم مثل سایر هم مسلک های فریب خورده اش طنابی بسته و قدرت هرگونه ابراز عقیده و هرگونه شهامت و شجاعت و مبارزه را از او سلب نموده اند. اما معجزه ای رخ می دهد و او را به دنیای دیگری می افکند دنیائی آزاد و رها، بی طناب و تازیانه، بی امر و بی فرمان و او تازه به مفهوم حقیقی آزادی، عشق و ایمان، معرفت و عرفان دست می یابد و تفاوت از زمین تا آسمان دین را با یک فرقه سیاسی به خوبی درک می کند.
سایه شوم داستان زندگی کسی است که از همه لذائذ دنیوی و سرگرمی های مهیج و عیش و عشرت چشم می پوشد و برای رسیدن به تعالی و کمال حقیقی از تمامی تعلقات مادی گذشته و همه سختی های راه را متحمل شده و تغییر روش و منش می دهد. او در جامعه کوچک بهائی متوجه تخلفات بزرگی می شود !!! او شاهد اعمال غیر انسانی و ضد اخلاقی بزرگان و سران تشکیلات بهائی بوده و از آنان اعراض می کند و پس از پی بردن به بطالت بهائیت و عدم روح معنویت در این فرقه کذایی در صدد یافتن هویت واقعی خویش بر می آید و اصالت انسانی و جوهر حقیقی وجود خویش را درسایه حقیقت بزرگ و بی نظیری چون دین مقدس اسلام معنی می دهد. او از بهائیت خارج شده و اسلام که سرمنشأ همه پاکی ها و زیبائی ها و کامل ترین و آخرین دین آمده از سوی خداست به عنوان آخرین دین آمده از سوی خدا می پذیرد و به سعادت و رستگاری نائل شده و سزاوار بهترین دستاوردهای زندگی می شود. این داستان داستانی خیالی و غیر واقعی نیست بلکه بازگوی خاطرات واقعی و فردی کاملاً معمولی از اعضای فریب خورده بهائی است که به حقیقت پی برده ومسلمان می شودو تنها اسامی اشخاص در این داستان واقعی تغییر کرده و جالب ترین قضیه نهفته در این کتاب این است که این اتفاقات و حوادث برای صدها تن از افراد بهائی رخ داده و در واقع پرداختن به زندگی بسیاری از بهائیان است که عده ای توانسته اند ازاین دام رسته و نجات یابند و عده ای برای فرار از مشکلاتی که تشکیلات بعد از ابراز عقیده آنان برای آنها بوجود می آورد سکوت اختیار کرده و نسبت به بطالت بهائیت بی تفاوت مانده و طوق بندگی و بردگی رادر مقابل عده ای منفعت طلب و زورگو به گردن انداخته و از عزت و افتخار اسلام بی بهره و نصیب مانده اند. خاطرات زندگی ام را بی کم و کاست با همه فراز و نشیب های آن به رشته تحریر درآوردم، باشد که فریب خوردگان را به خود آورده و برایشان قوت قلبی شوم تا صدای بلند آخرین دین خدا را به گوش جان بشنوند و از حقارت و دنائت به در آمده و از شفاعت مولای جهان امام عصر و زمان حضرت حجت ابن العسکری علیه السلام بهره مند گردند.
و من الله التوفیق
مهناز رئوفی -تابستان 1384
پشت پنجره تنهایی
مثل پرنده ای شکسته بال، لحظه ای آرام و قرارم نبود، لحظه ای از اندیشه دست نمی شستم و لحظه ای راز و نیازم با خدا متوقف نمی شد، از او یاری می جستم برای برخاستن، برای درست زیستن برای تعلق به دیگران داشتن برای آزادی. . . از او می خواستم مرا به خود وانگذارد از او می خواستم مرا از قالب دنیای کوچک دور و برم برهاند و به خود نزدیکم سازد، از او فقط او را می خواستم و خدمت کردن به مردم را، از او فقط عشق و عرفان حقیقی را طلب می کردم و رسیدن به کمال حقیقی را، اتفاقات روز مره مرا سرگرم نمی کرد و از اندیشه ام باز نمی داشت، گوئی در کهکشان به دنبال چیزی می گشتم که حس می کردم دور نیست و زمین را بسیار کوچکتر از آنچه در پی اش بودم می دیدم، در جست و خیز کودکانه ام از تغییر دم می زدم و از ماندن و پوسیدن سخت گریزان بودم، بزرگتر که شدم آنچه مرا به دنبال خود می کشید به من هشدار می داد که توان استقامت را در خود تقویت کن، به من هشدار می داد که تحولی در راه است، تحولی بزرگ، روحت را بساز، تمرین عشقبازی کن، تمرین تنهائی کن، به ظواهر دنیا دل مبند، از آسایش تن بیرون بیا و از فرسایش جان بکاه، کسی گوئی به من می گفت از درختان سیب، سیبهای گندیده را بچین، درختان را آفت زدائی کن، لک لک ها روی بام خانه بلند تو اشیانه ساخته اند، مراقب آنها باش. روز را به عشق غروب طی می کردم. آفتاب که پشت کوهها پنهان می شد به پشت بام می رفتم و از فضای دل انگیز طبیعت دور و بر خانه غرق لذت می شدم. آسمان کم کم از ستاره ها پر می شد آنقدر که شگفتی آفرین بود و حیرت برانگیز، خدائی که جهان را به این زیبائی آفریده از آفرینش ما که اشرف مخلوقات اوئیم چه می خواست؟ از ما چه کاری بر می آمد و اگر قرار است حرکتی از ما سر بزند آیا ایستادن خیانت به عالم بشریت نبود؟ شبهای زیبای پر ستاره به من الهام می داد که تو خواهی رسید به هر آنچه که تو را به حقیقت تو نزدیک کند. به هر آنچه تو را به آدمیت بازگرداند.
کلمه تحری مصدر است و به معنای جست و جو کردن می اید.در زبان عرب گویند : التحری :طلب ما هو اخری.
یعنی :تحری جستجوی چیزی است که سزاوار تر باشد.
تحری حقیقت هموارهبا همواره با ترک تعصب پیوند دارد و کسی که گرفتار طرفداری جاهلانه و سخت از عقیده ای یا شخصی باشد نمی تواند رای مخالفت را بپذیرد و ره به سوی حقیقت برد زیرا او را بت درونی گرفتار ساخته است.!
تحری حقیقت ،تعبیری است که از قدیم میان اهل معرفت متداول بوده و اخیرا فرقه بهائی ان را بازگو می کنند.عباس پسر بزرگ بهاالله که غالبا خود را عبد البها می خواند در گتاب خطابات گفته است:
«اول تعلیم بهاالله،تحری حقیقت است و باید انسان تحری حقیقت کند و از تقلید دست بکشد» کتاب خطابات مبارکه جلد دوم ص144 (127بدیع)متاسفانه این سخن در ایین بهایی تنها صورت شعار به خود گرفته و در مقام عمل ،کمتر خبری از ان می توان بدست اورد زیرا در درجه نخست ،خود بها و سپس پسرش عبالبها بدان عمل نکرده اند و بر سخن باطل تعصب ورزیده اند!گواه این امر،ماجرای ذیل است:علی محمد باب شیرازی در یکی از اثار خود به نام دلائل السیعة که پیروانش ان را اثر الهام خداوند می شمرند ،دچار غلط بس روشنی شده است. وی پنداشته است که داوود پیامبر (ع)مدتی مدید پیش از موسی کلیم الله می زیسته است در حالیکه داوود (ع)از پادشاهان و پیامبران بنی اسرائیل شمرده می شود و به تصریح قران مجید و تورات قوم یهود پس از موسی (ع)زندگی می کرده است.علی محمد در این باره می نویسد:
«نظر کن در امت داود ،پانصد سال در زبور تربیت شدند تا انکه به کمال رسیدند .بعد که موسی ظاهر شد ،قلیلی که از اهل بصیرت و حکمت زبور بودند،ایمان اوردند،مابقی ماندند.»کتاب الاسرا الاثار اثر اسدالله مازندرانی مبلغ بهایی حرف ر-ق-ص109(129بدیع)این سخن بر پیروان باب گران امد اما در دوران حیاتش از وی چیزی نپرسیدند .پس از مرگ باب ،مکرر از بهاالله سوال می نمودند که مگر ممکن است داود پیش از موسی ظهور کرده باشد؟
بهاالله بجای انکه راه انصاف را پوید و به خطای باب اذعان کند ،در دفاع از وی تعصب ورزیده و در کتاب اشراقات چنین نوشت:
«الی حین چند کره اهل باین سوال نموده اند که حضرت داود صاحب زبور بعد از حضرت کلیم –علیه بهاالله الابهی-بوده لکن نقطه اولی –روح ما سوی فداه-(منظور علی محمد باب است)ان حضرت را قبل از موسی ذکر فرموده و این فقره ،مخالف کتب و ما عند الرسل است»کتاب اشراقات اثر بهاالله ص18
سپس بدین اشکال چنین پاسخ داده است:
«سزاوار عباد ان که مشرق امر اللهی(مقصود علی محمد باب است)را تصدیق نماید و در انچه از او ظاهر شود چه که به مقتضیات حکمت بالغه ،احدی جز حق اگاه نه.»ایا بهاالله نمی دانست که ان خطای تاریخی قابل انکار نیست و با مقتضیات حکمت بالغه تفاوت دارد؟اری،او بدین امر واقف بود ولی ترک تعصب و تحری حقیقت را به فراموشی سپرده بود!اما عباس عبدالبها چون این غلط اشکار را در اثار باب دید،به جای انکه دیده انصاف گشاید و تسلیم حقیقت شود،او نیز در مقام توجیه برامده و نوشت:
«در لوح حضرت اعلی،ذکر داودی است که پی از حضرت موسی بود،بعضی را گمان چنان است که مقصود داودبن یسا است و حال انکه حضرت داود بن یسا بعد از حضرت موسی بود.لهذا مغلین و معرضین که در کمین اند این بهانه را نمودند و بر سر منابر –استغفر الله ذکر جهل و نادانی کردند.اما حقیقت حال این است که دو داود است، یکی پیش از حضرت موسی دیگری بعد از حضرت موسی»اسرار الاثار ص110
این توضیح خود تعصب و غفلت عبدالبها را می رساند زیرا در سخن باب و نیز در گفتار بها ذکر داودی رفته است که صاحب زبور بوده است و این همان داود بن یسا است که مدتت ها بعد از موسی زندگی می کرد و از انبایا بنی اسرائیل به شمار می امد نه داودی که پانصد سال قبل از موسی می زیسته و دارای امتی بوده است اما هیچ نام و نشانی از او در میان نیست!چنین داودی جز در تخیلات متعصبانه عبدالبها ان هم در تنگنای جدل-یافت نمی شود!متاسفانه بهائیان نیز به پیروی از روسای خود،به راه توجیه و تاویل گرائیده اند و از شدت تعصب تحری حقیقت را فراموش کرده اند.
بهائیان همواره وانمود می کنند که ائین بهایی با چند همسری مخالف است!هنگامی که به ایشان گفته می شود:بهاالله ،خود بیش از یک همسر داشت،شما چگونه ادعا می کنید که ائین او با چند همسری مخالفت دارد؟پاسخ می دهند:بهاالله بدین کار پیش از بعثت و رسالتش اقدام نموده است!در حالی که بها الله ضمن کتاب اقدس که پیروانش ان را کتاب اسمانی می دانند ،سفارش نموده که بهاییان بیش از دو همسر نگیزیینند و می گوید:ایاکم ان تجاوز عن اثنتین(بپرهیزید که از دو زن تجاوز نکنید)خود وی نیز چنانکه گذشت،چند همسر گرفته است ولی پیروانش دست از تعصب و انکار بر نمی دارند!در اسلام،رعایت دقیق عدالت برای چند همسری شرط لازم است(نسا ایه 3) و اجرای ان کار هر کس نیست و همینقدر خوف عدم عدالت،مانع از چند همسری می شود به دلیل ایه : فان خفتم ان لا تعدلوا فواحده.ما مسلمانان دستور به تحری حقیقت را در قران کریم یافته ایم انجا که می فرماید:فبشر عبادی الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولئک الذین هداهم الله و اولئک هم الوالباب.(زمر/18)از سوی دیگر قران مجید حمین و نعصب جاهلانه را به کافرین نسبت می دهند و می فرمایند:اذ جعل الذین کفروا فی قلوبهم الحمیة،حمیة الجاهلیه...(فتح26)از پیامبر بزرگ اسلام نیز پرسیده اند:ایا این از تعصب است که کسی وابستگانش را دوست داشته باشد؟
پیامبر(ع) فرموده:نه!ولی این امر نمونه تعصب است که کسی وابستگانش خود را در ستمگری یاری دهد.)سنن این ماجه کتاب 36 باب 7اینک باید پرسید:کدام تعصب و ستمگری بدتر از این است که انسان ،دیگران را در ایین باطلشان یاری دهد؟سزاوار است که بهائیان انصاف روا دارند و کجروی روسای خود را انکار نکنند و انان را در راه باطل یاری نر سانند.همچنانکه توده مسلمانان نیز باید به پیروی از کتاب خدا و سنت رسولش ،ترک تعصب کنند و چون به ایشان اندرز دهند که از پیرایه های مذهبی دوری گزینند و دین خالص خدا را بجویند،لجاجت نشان ندهند.
جناب بهاء در کتاب اقدس صفحه 15 سطر 12 می گوید :
خداوند حکم کرده است که هریکی از مرد و زن زنا کنند میباید دیه بر بیت العدل تسلیم کند.
و مقدار آن دیه را نه مثقال طلا تعیین نموده است که اگر دو مرتبه زناکردند لازمست دومثقال آن دیه پرداخت کنند و این حکمیست از جانب مالک السماء .
که با این حساب اگر کسی دست به عمل خلاف در فرقه بهائیت بزند باید جرائم ذیل را به بیت العدل بپردازد :
مرتبه اول 9 مثقال طلا
مرتبه دوم 18 مثقال طلا
مرتبه سوم 36 مثقال طلا
مرتبه چهارم 4.5 سیر طلا
مرتبه پنجم 9 سیر طلا
مرتبه ششم 18 سیر طلا
مرتبه هفتم 36 سیر طلا
مرتبه هشتم 1 من و 32 سیر طلا
مرتبه نهم 3 من و 24 سیر طلا
مرتبه دهم 7 من و هشت سیر طلا
مرتبه بیستم 32 سیر و 72 من و 73 خروار
مرتبه سی ام 1510 ماشین 15 تنی
مرتبه چهلم 1546240 ماشین 15 تنی
مرتبه پنجاهم 1583349760 ماشین 15 تنی
مرتبه پنجاه و یکم 3166699520 ماشین 15 تنی
مرتبه پنجاه و دوم 6333399040 ماشین 15 تنی
مرتبه پنجاه و سوم 12666798080 ماشین 15 تنی
مرتبه پنجاه و چهارم 25333596160 ماشین 15 تنی
مرتبه پنجاه و پنجم 50667192320 ماشین 15 تنی
مرتبه پنجاه و ششم 101334384640 ماشین 15 تنی
مرتبه پنجاه و هفتم 202668769280 ماشین 15 تنی
مرتبه پنجاه و هشتم 405337538560 ماشین 15 تنی
مرتبه پنجاه و نهم 810675077120 ماشین 15 تنی
مرتبه شصتم 1621350154240 ماشین 15 تنی
و بالاخره برای بار شصت وسوم آنقدر ماشین 15 تنی طلا خواهیم داشت که اگر این ماشین ها را در روی تمام خشکی های کره زمین قرار دهیم( مساحت تمام خشکی های کره زمین روی هم بالغ بر 148600000000 ) باز هم تمام آنها جا نمی گیرند، البته اگر مساحت هر ماشین را 15 متر مربع در نظر گرفت. برای بار صدم نیز 5955000000000000000000 می باشد که هم وزن کره زمین است. اگر بیشتر هم شود باید از کرات دیگر وام گرفت.
تا آنجایی که بنده متوجه شدم فرمول این مبلغ به صورت زیر است:
2 به توان مرتبه منهای یک ضرب در 9 مثقال (2^(n-1)*9) که این فرمول به صورت نمایی رشد کرده و نمودار آن دارای مجانب قائم بوده و به سمت بی نهایت میل می کند.
خودتان قضاوت کنید!
اسلام عزیز میگوید : به هر یک از مرد و زن زناکار می باید صد تازیانه بزنید ، و در این جهت فرقی در میان ثروتمند و فقیر قائل نشده و همه بطور مساوی از این جزاء متاذی و در عذاب می شوند . ولی جناب میرزا بهاء بخاطر تامین تمایلات مردم قرن خودش و این قرن می گوید : جزای زناء کردن نه مثقلا طلا دادن است ، آنهم به بیت العدل .
اما در بررسی مبانی فرقه بهایی، انقدر تناقضات روشن و شفاف هست که ما رو از جستجوی روابط ریاضی بی نیاز می کند .
به عنوان مثال بهاء الله در کتاب اقدس خود جمله 144 اینگونه می گوید : کسی که خانه ای را آتش زند لازم است که او را آتش زنند.
حال کسانی که مدعی عشق ورزیدن به انسان هستند چرا قدری از این حس انسان دوستی خود را نتوانسته اند در منطقه ای که مرکز بهاییت در آن قرار دارند، منتشر کنند و حتی به اندازه سر سوزن به رژیم اسرائیل انسان دوستی را آموزش دهند؟
تفو بر این جهالت که خیلی ها بهائیت را واقعیت و نوآوری می پندارند .
مهم ترین کتاب حسین علی نوری کتاب اقدس و ایقان است و در هر دو کتاب در میان بهائیان دارای احترام ویژه ای است. کتاب ایقان که چندین بار توسط لجنه نشر آثار بهائی تصحیح شده است حاوی مطالبی است که بخشی از آن در ارتباط با اثبات قائمیت علی محمدی شیرازی است.این کتاب درآخرین سالهای اقامت وی در بغداد نگاشته شده است.این بحث برای حسین علی نوری ومبلغین بهائی حائز اهمیت بوده است که بتوانند اثبات کنند علی محمدشیراز آخرین اما شیعیان یعنی حجت بن احسن مهدی است. کسی که با آمدنش جهان را از عدل داد پر خواهد کرد.
مبلغین بهائی این اصل مهم شیعی را به دیده تحقیر نگریسته و با کنایه و ریشخند در کتابهای مختلفی نوشته و سخنرانی ها متفاوتی ایراد کرده اند. هم اکنون هم در مناظرات و گفتگوهای چهرهای و جلسات خانگی این بحث با آب و تاب مطرح می شود و چنین وانمود می کنند که این اصل امری موهوم در جهان تشیع است.
بحث مهدویت امری کلی و همه ادیان و آئین ها چنین حقیقتی مورد آرزو بوده است هر کدام از دین مسیح و یهود و زردشت و حتی آئین های شرقی منتظرمصلحی هستند که خواهد آمد و هزاران سال است که به این امید موهوم زندگی کرده اند. ولی بهائی ها می گویند این شخص که همان علی محمد شیرازی است در سال 1260ظهور کرد و پس از چندی مرده است بنابراین دین اسلام با آمدن منجی اش به نهایت خود رسیده است و دین جدید ظهور کرده است.
این دین جدید به نبوت حسینعلی نوری در عصر روشنگری و دنیالی مدرن و با بیانی متناسب با اندیشه بشر معاصر ظهور کرده است و قرار است که خود زمینه ساز عدل و انصاف و پیشرفت باشد.البته می توان عین سخرانی ها و گفتگو ها و نوشته های بهائی را به عینه در همین سالها دید.
حسینعلی نوری پیامبر است اگر طومار اسلام با ظهور آخرین حجتش که به گفته بهائی ها امری موهوم است پیچیده شود بنابراین امر مهمی است.
علی محمد شیرازی از خطه فارس و پدر و مادری معروف و مشغول به کاسبی و تجارت پارچه است د رعین حال در مکتب یک شیخی مسلک درس میس می خواند و پس از عزیمت به نجف با همراهی ملاحسین بشروئی در کلاس کاظم رشتی شرکت می کند و پس از مدتی دعوی بابیت و سپس قائمیت می کند. البته این گفته توسط خود او در چند جا ذکر شده و در چند جا مردود شده و حتی مدعی آن کافر شمرده شده است. کتاب صحیفه عدلیه نوشته علی محمد شیرازی است که بهترین سندی است که در رد این ادعا و گفته توسط خود وی نوشته شده است. ولی حسینعلی نوری تاکید دارد که وی همان قائم است. پس طرح این مباحث وی از شیراز با ارائه یک توبه نامه رانده و به اصفهان عزیمت کرد و تحت حمایت دفتر کنسول روس در اصفهان قرار می گیرد. گرجی خان روسی پس تدارک اقامتگاه برای وی مقادیر قابل توجهی پول به وی اعطاء کرد و از او در مقابل شاه قاجار حمایت نمود. ولی سزانجام وی زندان تبریز و ارائه توبه نامه مشهوری است که توسط وی نگاشته و هم اکنون در مجلس شورای اسلامی موجود است.
البته بهائی با همین ادعا راه خود را ادامه می دهد و هم چنان می پندارد که علی محمد شیرازی امام زمان مسلمین است غافل از این که هیچ سندی نه چندان محکمی به جز نوشته هایی از برخی از مبلغین بهائی و ادعاهای واهی حسینعلی نوری در دست ندارند.
چگونه ممکن است که ادامه دهنده راه حضرت نبی اکرم اسلام و امیرالمومنین علی مردی بی هویت با اندکی دانش بی تقوا باشد.در حایب که قرار است منتهای راهی قرار بگیرد که قرآن کریم محور آن است. نتیجه این قیام نامیون دشت بدشت بود که حتی بابیان از آن بیزاری جستند ولی حقیتا چنین رخ داد ننگی که به هیچ وجه در تاریخ پاک نگردید.
اولین باری است که با آمدن شریعیتی نو از سوی خدا احد و واحد همه مباحث و تعالیم انبیاء گذشته به طرز چشمگیری دچار تحول و دگرگونی می شود و حتی خود مباحث مربوط به خود حقیقت خدا نسخ می شود. خدا این بار در قامت یک آدم معلوم الحال ظهور می کند و مورد پرستش عدای نادان قرار می گیرد.