أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ الدُّعَاءِ وَ أَبْخَلَ النَّاسِ مَنْ بَخِلَ بِالسَّلَامِ وَ أَجْوَدَ النَّاسِ مَنْ جَادَ بِنَفْسِهِ وَ مَالِهِ فِی سَبِیلِ اللَّهِ تَعَالَى
عاجز ترین مردمان کسی است که دعا نمی کند و بخیل ترین مردمان کسی است که در سلام دادن بخل می ورزد و بخشنده ترین مردمان کسی است که از جان و مال خود در راه خداوند بخشش می کند
رسول مکرم اسلام (ص)
زندگینامه
فریدالدین ابو حامد محمد بن ابوبکر ابراهیم بن اسحاق عطار نیشابوری، یکی از شعرا و عارفان نام آور ایران در اواخر قرن ششم و اویل قرن هفتم هجری قمری است. بنا بر آنچه که تاریخ نویسان گفته اند بعضی از آنها سال ولادت او را 513 و بعضی سال ولادتش را 537 هجری.ق، می دانند. او در قریه کدکن یا شادیاخ که در آن زمان از توابع شهر نیشابور بوده به دنیا آمد. از دوران کودکی او اطلاعی در دست نیست جز اینکه پدرش در شهر شادیاخ به شغل عطاری که همان دارو فروشی بود مشغول بوده که بسیار هم در این کار ماهر بود و بعد از وفات پدر، فریدالدین کار پدر را ادامه می دهد و به شغل عطاری مشغول می شود. او در این هنگام نیز طبابت می کرده و اطلاعی در دست نمی باشد که نزد چه کسی طبابت را فرا گرفته، او به شغل عطاری و طبابت مشغول بوده تا زمانی که آن انقلاب روحی در وی به وجود آمد و در این مورد داستانهای مختلفی بیان شده که معروفترین آن این است که:
"روزی عطار در دکان خود مشغول به معامله بود که درویشی به آنجا رسید و چند بار با گفتن جمله چیزی برای خدا بدهید از عطار کمک خواست ولی او به درویش چیزی نداد. درویش به او گفت: ای خواجه تو چگونه می خواهی از دنیا بروی؟ عطار گفت: همانگونه که تو از دنیا می روی. درویش گفت: تو مانند من می توانی بمیری؟ عطار گفت: بله، درویش کاسه چوبی خود را زیر سر نهاد و با گفتن کلمه الله از دنیا برفت. عطار چون این را دید شدیداً متغیر شد و از دکان خارج شد و راه زندگی خود را برای همیشه تغییر داد."
او بعد از مشاهده حال درویش دست از کسب و کار کشید و به خدمت شیخ الشیوخ عارف رکن الدین اکاف رفت که در آن زمان عارف معروفی بود و به دست او توبه کرد و به ریاضت و مجاهدت با نفس مشغول شد و چند سال در خدمت این عارف بود. عطار سپس قسمتی از عمر خود را به رسم سالکان طریقت در سفر گذراند و از مکه تا ماوراءالنهر به مسافرت پرداخت و در این سفرها بسیاری از مشایخ و بزرگان زمان خود را زیارت کرد و در همین سفرها بود که به خدمت مجدالدین بغدادی رسید. گفته شده در هنگامی که شیخ به سن پیری رسیده بود بهاءالدین محمد پدر جلال الدین بلخی با پسر خود به عراق سفر می کرد که در مسیر خود به نیشابور رسید و توانست به زیارت شیخ عطار برود، شیخ نسخه ای از اسرار نامه خود را به جلال الدین که در آن زمان کودکی خردسال بود داد. عطار مردی پر کار و فعال بوده چه در آن زمان که به شغل عطاری و طبابت اشتغال داشته و چه در دوران پیری خود که به گوشه گیری از خلق زمانه پرداخته و به سرودن و نوشتن آثار منظوم و منثور خود مشغول بوده است. در مورد وفات او نیز گفته های مختلفی بیان شده و برخی از تاریخ نویسان سال وفات او را 627 هجری .ق، دانسته اند و برخی دیگر سال وفات او را 632 و 616 دانسته اند ولی بنا بر تحقیقاتی که انجام گرفته بیشتر محققان سال وفات او را 627 هجری .ق دانسته اند و در مورد چگونگی مرگ او نیز گفته شده که او در هنگام یورش مغولان به شهر نیشابور توسط یک سرباز مغول به شهادت رسیده که شیخ بهاءالدین در کتاب معروف خود کشکول این واقعه را چنین تعریف می کند که وقتی لشکر تاتار به نیشابور رسید اهالی نیشابور را قتل عام کردند و ضربت شمشیری توسط یکی از مغولان بر دوش شیخ خورد که شیخ با همان ضربت از دنیا رفت و نقل کرده اند که چون خون از زخمش جاری شد شیخ بزرگ دانست که مرگش نزدیک است. با خون خود بر دیوار این رباعی را نوشت:
در کوی تو رسم سرفرازی این است مستان تو را کمینه بازی این است
با این همه رتبه هیچ نتوانم گفت شاید که تو را بنده نوازی این است
مقبره شیخ عطار در نزدیکی شهر نیشابور قرار دارد و چون در عهد تیموریان مقبره او خراب شده بود به فرمان امیر علیشیر نوایی وزیر سلطان حسین بایقرا مرمت و تعمیر شد.
عطار روح بود و سنایی دو چشم او ما از پی سنایی و عطار آمدیم
آثار شیخ به دو دسته منظوم و منثور تقسیم می شود. آثار منظوم او عبارت است از: 1- دیوان اشعار که شامل غزلیات و قصاید و رباعیات است. 2- مثنویات او عبارت است از: الهی نامه، اسرار نامه، مصیبت نامه، وصلت نامه، بلبل نامه، بی سر نامه، منطق الطیر، جواهر الذات، حیدر نامه، مختار نامه، خسرو نامه، اشتر نامه و مظهر العجایب. از میان این مثنویهای عرفانی بهترین و شیواترین آنها که به نام تاج مثنویهای او به شمار می آید منطق الطیر است که موضوع آن بحث پرندگان از یک پرنده داستانی به نام سیمرغ است که منظور از پرندگان سالکان راه حق و مراد از سیمرغ وجود حق است که عطار در این منظومه با نیروی تخیل خود و به کار بردن رمزهای عرفانی به زیباترین وجه سخن می گوید که این منظومه یکی از شاهکارهای زبان فارسی است و منظومه مظهر العجایب و لسان الغیب است که برخی از ادبا آنها را به عطار نسبت داده اند و برخی دیگر معتقدند که این دو کتاب منسوب به عطار نیست.
آثار منثور:
یکی از معروفترین اثر منثور عطار تذکرة الاولیاست که در این کتاب عطار به معرفی 96 تن از اولیا و مشایخ و عرفای صوفیه پرداخته است.
در عشق تو نیم ذره حسرت خوشتر ز وصال جاودانی
بی یاد حضور تو زمانی کفرست حدیث زندگانی
صد جان و هزار دل نثارت آن لحظه که از درم برانی
کار دو جهان من برآید گر یک نفسم به خویش خوانی
با خواندن و راندم چه کار است؟ خواه این کن خواه آن، تو دانی
گر قهر کنی سزای آنم ور لطف کنی سزای آنی
صد دل باید به هر زمانم تا تو ببری به دلستانی
گر بر فکنی نقاب از روی جبریل شود به جان فشانی
کس نتواند جمال تو دید زیرا که ز دیده بس نهانی
نه نه، که به جز تو کس نبیند چون جمله تویی بدین عیانی
در عشق تو گر بمرد عطار شد زنده دایم از معانی
***
گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم
سایه ای بودم ز اول بر زمین افتاده خوار راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم
ز آمدن بس بی نشان و ز شدن بی خبر گو بیا یک دم برآمد کامدم من یا شدم
نه، مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه ای در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم
در ره عشقش قدم در نِه، اگر با دانشی لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن می بایست بود و کور گشت این عجایب بین که چون بینای نابینا شدم
خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی تا کجاست آنجا که من سرگشته دل آنجا شدم
چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان من ز تأثیر دل او بیدل و شیدا شدم
افضل الدین محمد پسر حسن پسر حسین پسر محمد خوزه مرقی کاشانی معروف به بابا افضل از عارفان دانشمند قرن هفتم هجری است. وی در زمان خویش شهرت بسیار داشته و همواره مورد احترام و تکریم فاضلان و دانشمندان عصر بوده است. بابا افضل کاشانی در تمام مدت عمر خود در کاشان ساکن بوده و اوقات خود را به تدریس و تألیف و تحقیق و مباحثه گذرانده است.
وی مؤلف چند رساله در تصوف و سلوک و حکمت به زبان پارسی است که در منتهای فصاحت و شیوایی نوشته شده. بهمین جهت در زبان پارسی نویسنده ای بسیار زبردست بوده است. رساله های عمده او به شرح زیر است:
المفید للمستفید، ساز و پیرایه شاهان پرمایه، منهاج المبین در منطق، مدارج الکمال، عرض نامه، جاودان نامه، راه انجام نامه، مبادی موجودات، ترجمه رساله نفس ارسطو، ترجمه رساله تفاحه ارسطو و رساله زجرالنفس یا ترجمه رساله ینبوع الحیات ادریس که هر سه را ترجمه کرده است، رساله سؤال و جواب، رساله چهار عنوان، شرح فصوص الحکم، آیات الصنعه به عربی، مجموعه رباعیات و یک عده مکاتیب و تقریرات. وفات او به اختلاف در سالهای 604، 605، 641 و رجب سال 666 و 667 و 707 نوشته اند.
دیوان اشعارش که بیشتر شامل رباعی است در سال 1351 خورشیدی در 260 صفحه به قطع وزیری منتشر شده است. نمونه اشعار اوست:
گفتم همه ملک حسن سرمایه تست خورشید فلک چو ذره در سایه تست
گفتا غلطی ز ما نشان نتوان یافت از ما تو هر آنچه دیده ای مایه تست
تازه دارم کمی با کبوتر... کمی با کلمه... کمی با آسمان ِ بی اسم آشنا می شوم!... می گویند من آدم خوبی نبوده ام!... راست می گویند!... اول که بی بوریا بار آمدم... بعد گهواره به دوشی خاموش... حالا هم که تنها... چراغم اینجا و خیالم... جایی دور!... می گویند من آدم خوبی نبوده ام!... راست می گویند... من بارها به بعضی آدمها...کبوترها و شبگردها و کوچه نشین ها سلام کرده ام!... حتی گاهی بدون یک سلام خالی... از خواب انار خسته... چیزی نچیدم!... و بارها بی آنکه به شب شک کنم ،آهسته از چراغ خانه پرسیده ام که چرا از سکوت سنگ می ترسد!................
راست می گویند...من آدم خوبی نبوده ام!... سالها پیش از این... روزی دور از اندوه دی و دلگیری آذر... کبوتری نابلد... از حدس عطسه ی آسمان... به ایوان خانه ی ما آمد!... پنجره بسته بود!...من خانه نبودم!... و تمام شب باران آمده بود !... من آدم خوبی نبوده ام!... حالا می فهمی این همه هق هق ِ تاریک... تاوان کدام کلمه... کدام کبوتر ِ مُرده... و کدام آسمان ِ بی اسم است؟!…
یا صاحب کل نجوی ...یا منتهی کل شکوی....یا خیرالفاصلین...یا اول الاولین و یا اخر الاخرین...
اگر به نام تو تمام شود آغاز ترین آغازها خواهد بود...آغاز ترین آغازها...
یا خیر الفاصلین....
همانکه مرگ و زندگى را پدید آورد تا شما را بیازماید که کدامتان نیکوکارترید، و اوست ارجمند آمرزنده. |
Who hath created life and death that He may try you, which of you is best in conduct; and He is the Mighty, Forgiving, |
همان که هفت آسمان را طبقه طبقه بیافرید .در آفرینش آن[ خداى ]بخشایشگر هیچ گونه اختلاف[ و تفاوتى ]نمى بینى .بازبنگر، آیا خلل[ و نقصانى ]مى بینى ؟ |
Who hath created seven heavens in harmony. Thou (Muhammad) canst see no fault in the Beneficent One"s creation; then look again: Canst thou see any rifts? |
باز دوباره بنگر تا نگاهت زبون و درمانده به سویت بازگردد. |
Then look again and yet again, thy sight will return unto thee weakened and made dim. |
و در حقیقت ، آسمان دنیا را با چراغهایى زینت دادیم و آن را مایه طرد شیاطین [ قواى مزاحم ]گردانیدیم و براى آنها عذاب آتش فروزان آماده کرده ایم. |
And verily We have beatified the world"s heaven with lamps, and We have made them missiles for the devils, and for them We have prepared the doom of flame. |
یادش بخیر روز اولی که با هم آشنا شدیم .
چقدر زود گذشت ؛ خاطراتش هیچ وقت از یادم نمیره . من و تو ... . خیلی خوشحال بودم که تو رو دارم و شاید تو هم ! ... .
هر روز بیشتر باهات مانوس می شدم . علاقم بهت به شکل یک عادت در اومده بود ؛ نمی تونستم حتی یه لحظه کوچیک تو رو از خودم دور کنم .
چه خاطراتی با هم داشتیم ، هیچ وقت اولین خاطره آشناییمون از یادم نمیره ؛ توی یه پارک سرسبز ، یه روز گرم تابستون باهات آشنا شدم. فکر می کردم تو با همه فرق داری ، یه جور دیگه ای !
وقتی برای اولین با دیدمت چه حس عجیبی داشتم ، هنوزم نمیتونم توصیفش کنم اولش تپش قلب ... .نفسم با نگاه اول به شماره افتاد ؛ تموم بدنم یخ کرد ... ؛
نمی دونستم نظر خانواده نسبت به تو چیه ؟ برای همینم تا مدتها باهاشون مطرح نکردم ، بعدشم خودشون فهمیدن !، چون خیلی فرق کرده بودم ؛ چه از نظر ظاهر ، چه از نظر خلق و خو . آره ! بالاخره فهمیدن ! ولی همونطور که فکر می کردم هیچکدوم ازت استقبال نکردن ، اصلا برام مهم نبود ؛ چون تو رو دیگه جدی جدی وارد زندگیم کرده بودم .
چه روزای خوبی که با هم نداشتیم ؛ چه جاها که با هم نرفتیم ؛ به خاطر تو با چه کسایی که آشنا نشدم ؛ ولی زود زود همه چی تموم شد . شاید رابطمون چشم خورده بود ، ولی نه ! تو عوض شده بودی . دیگه اون احساس اولیه رو بهت نداشتم ، دیگه حتی وقتی باهات بودم حالم بد میشد . سردرد و سر گیجه و چه و چه ... . همش به خاطر این بود که دیگه به دردم نمی خوردی ، با روح و جسمم تناقض پیدا کرده بودی . می خوام بگم دیگه حالمو بهم می زدی ، ولی لذت اولین آشناییمون نمی ذاشت ولت کنم ، نمی تونستم ترکت کنم . می گفتم شاید دوباره مثل اولش بشه جوریکه سردرد وخستگی نبودتو به بی رمقی وجودت تبدیل کنه ولی نمیشد که نمیشد . انگار خودتم دیگه نمی خواستی بهم محبت کنی . اصلا سوهان روحم شده بودی . فشار خانواده از یه طرف ، انگشت اشاره اطرافیان از طرف دیگه و دل خسته ی خودم از طرف سوم ، همه باعث شد دیگه تصمیم خودمو بگیرم . آره ! تصمیم گرفتم ترکت کنم . سخت بود ولی شدنی . می خواستم نفس بکشم ، می خواستم زندگی کنم ؛ اما تو منو بی نفس می خواستی .
الان دیگه مدتهاست نمی بینمت . وقتی که به گذشته فکر می کنم می گم کاش اون روز از خونه بیرون نمی رفتم ؛ کاش تو اون پارک نمی دیدمت ؛ کاش دوستام منو با تو آشنا نمی کردن ؛ کاش سایه تو هیچ وقت تو زندگیم نمی افتاد ؛ کاش با تو نصف عمرمو هدر نمی دادم ؛ کاش خواب تو رو هم نمی دیدم ؛
کاش هیچ وقت سیگاری نمی شدم !!!