بىتردید انسان از خط بندگى نمىتواند گریز داشته باشد، و در هیچ لحظه اى از لحظات زندگى، از مسئله بندگى و عبودیت آزاد نیست. چیزى که هست این است که بندگى انسان ممکن است به دو صورت شکل بگیرد: یکى بندگى صحیح و دیگر بندگى و عبادت غلط.
در صورتى که عبودیت انسان صحیح صورت بگیرد، یعنى انسان به حقیقت، تابع برنامههاى سعادت بخش پروردگار مهربان عالم باشد، تمام استعدادها، هنرها و مایه هاى اصالت و معرفت انسان شکوفا خواهد شد، و از این موجود محدود خاکى، وجودى الهى و ملکوتى و بندهاى متصل به خداى متعال که صفاتش نامحدود است ساخته خواهد گشت.
از جمله مسائلى که قرآن مجید، انسان را به اندیشه در آن دعوت مىکند اندیشه در خود قرآن عظیم است، شما با مطالعه یک تفسیر زنده و جامع، یا با اتصال به اهل قرآن به قرآن راه پیدا کرده و از این طریق به باز کردن درهاى رحمت حق به سوى خود موفق خواهید شد.
قرآن مجید، از تمام مردم دعوت مىکند در عاقبت نیکان و ناپاکان امم گذشته با چشم دل بنگرند و در داستان آنان اندیشه کنند، به صورتى که واقعیتهاى حیات پاکان را در خود تحقق داده و از پلیدى پلیدان بپرهیزند، در این زمینه صحیحترین و سودمندترین داستانها، داستانهایى است که قرآن مجید نقل مىکند و انسان خردمند و متفکر مىتواند با مطالعه دقیق آن داستانها، در دریایى از معارف قرار گرفته و از این رهگذر به بهرههاى عالى دنیایى و آخرتى برسد.
من در این زمینه شما را به تفاسیر قرآن و کتبى که در توضیح حیات انبیا و امم به عنوان قصص یا داستانهاى قرآن نوشته شده، راهنمایى مىکنم و از شرح مفصل این حقیقت چشم مىپوشم.
در اینجا به ترجمه جملات اول حدیث باب تفکر اشاره کرده و دنباله حدیث را ادامه مىدهم:
امام صادق علیه السلام مىفرماید:
به آنچه از دنیا و آنچه از نعمت و مصیبت و حادثه و تلخىها و خوشىها گذشته، به نظر عبرت بنگر، ببین آیا از براى کسى از آنچه مربوط به دنیا بوده، چیزى باقى مانده؟
و آیا کسى را از بزرگ و کوچک، غنى و فقیر، دوست و دشمن، شاه و گدا مىیابى که شربت مرگ را نچشیده باشد؟
اى عزیز! آینده را نیز همانند گذشته بدان، آنچه بر گذشته بر همگان رفت، بر آینده و آیندگان هم خواهد رفت، چنانچه آب به آب شبیه است، در این گذرگاه فقط، خوشا به حال کسى که به هر چیز و به هر کس به دیده عبرت بنگرد و از این رهگذر به تصفیه وجود خویش از رذایل و آراستن درون و برون خویش به حسنات، اقدام نماید.
پیش گفتار
حضرت امام حسن عسکری علیه السلام یازدهمین پیشوای شیعه است، رهبری که در تمام عمر کوتاه خویش (28 سال) مدّتی را در پادگانی در سامرّا، به همراه پدرش امام هادی علیه السلام ،تحت مراقبت بسیار شدید دستگاه استبدادی خلفای بنی عبّاس قرار داشت،و بعد از شهادت پدر بزرگوارش، این حالت استمرار یافت و نیز بارها به زندان جبّاران زمان، گرفتار شد.
دوران امامت آن رهبر بزرگ الهی بیش از شش سال به درازا نکشید.
آن بزرگوار، همانند پدرانش به همه فضائل و خوبی ها آراسته و از همه بدی ها پیراسته بود. او آن چنان در قلّه شکوهمند کمال و فضیلت قرار داشت که نه تنها دوستان و پیروانش او را ستوده اند بلکه دشمنانِ کینه ورز و سرسخت، به مدح و ستایش او پرداخته اند. برای نشان دادن این حقیقت، به چند نمونه اشاره می شود.
تجلّی فضائل
احمد بن عبیداللّه بن خاقان ـ که پدرش از مهره های مهمّ دستگاه خلافتِ ستم پیشه بنی عبّاس و از وزیران آن به شمار می رفت و خود نیز از مخالفان و معاندانِ سرسخت امامان علیهم السلام بود و که در برهه ای، از طرف حکومت، مسئولیت گرفتن مالیات را در قم، به عهده داشت ـ می گوید:
من در سامرّا ندیدم و نشناختم مردی را در میان علویّان، همانند حسن بن علی.
وی از جهت وقار، عفاف، بزرگواری و بخشندگی، در میان علویّان، فرماندهان ارشد نظامی، وزراء و همه مردم، «نمونه و الگو» بود. و با هر کس سخن می گفتی، او را می ستود و به نیکی یاد می کرد.*
روزی ابو محمّد بر پدرم عبید اللّه بن خاقان وارد شد، من او را نگریستم؛ آثار بزرگی و عزّت و جلالت از سیمای او پیدا بود. پدرم، مقدم او را گرامی داشت و او را بسیار تکریم کرد. من از این روش پدرم، ناراحت و عصبانی شدم، از او سبب این بزرگداشت را پرسیدم، و خواستم که آن شخصیّت را به من معرّفی کند، پدرم گفت:
«او پیشوای شیعیان و بزرگ خاندان بنی هاشم است. او کسی است که شایستگی پیشوایی امّت را دارد، چون خصلت های برجسته ای دارد؛ همچون: فضیلت، پاکی، وقار و متانت، صیانت نفس، زهد و بی رغبتی به دنیا، عبادت، اخلاق نیکو، صلاح و تقوا.»
آنگاه احمد بن عبیداللّه می افزاید:
ابومحمّد ابن الرّضا، در نهایت بزرگی و والائی بود.»1
اخلاق وتحوّل آفرینی
حکومت ستمگر بنی عبّاس، امام عسکری علیه السلام را نزد شخصی به نام: علی بن نارمش ـ که یکی از عناصر جنایتکار و از دشمنان سرسخت آل ابوطالب بود ـ زندانی کرد. سران بنی عبّاس به او گفتند: ابومحمّد ابن الرّضاء را تا توان داری، آزار و اذیّت ده و او را به قتل برسان.
از زندان نمودن حضرت، چند روزی نگذشت، تا اینکه دیدند علی بن نارمش با آن همه دشمنی و عداوت، در برابر امام سر به زیر افکنده و آن چنان جذبه و عظمت و خُلق و خوی حضرت عسکری در او تأثیر نهاده که به حضرت نگاه نمی کند.
وقتی امام عسکری علیه السلام از این زندان خلاص شد، علی بن نارمش آن چنان دچار تحوّل روحی و معنوی گردید که دیدگاهش درباره حضرت، تغییر یافت و در گروه شایستگان زمان قرار گرفت.2
بار دیگر امام حسن عسکری علیه السلام را نزد صالح بن وصیف زندانی کردند، او نیز شخصی پلید و بی رحم بود. گروهی از جنایت پیشگان بنی عبّاس نزد صالح بن وصیف رفتند و درباره امام به گفت و گو پرداختند. زندانبان به آنان گفت: آخر من چه کار کنم؟ دو نفر از بدترین افراد را بر او گماشتم، بعد از گذشت چند روز، باشگفتی دیدم آن دو به نماز، عبادت و روزه روی آورده اند، به آنان گفتم: چه چیز اتفاق افتاده است؟ گفتند:
«ما چه گوییم در پیرامون مردی که روزها روزه و شب ها تا سحر نماز می خواند، کمتر سخن می گوید و به کارهای غیر ضروری نمی پردازد! ما هنگامی که به او می نگریستیم، بدنمان به لرزه می افتاد و توان استقامت در خود نمی دیدیم.»3
سخاوت و بخشندگی
امام حسن عسکری علیه السلام بسان اجداد بزرگوارش در بخشندگی و کمک به مردم یگانه روزگار بود. شخصی به نام محمد بن علی همراه پدرش ـ که از خاندان علویان بودند؛ ولی از گروه واقفیّه به شمار می رفتند ـ در زندگی دچار بحران شدند و در مضیقه مالی سختی قرار گرفتند.
وی می گوید: پدرم گفت: برویم نزد این مرد ـ امام حسن عسکری ـ چون خصلت «بخشندگی» او را زیاد شنیده بودیم. در راه که می رفتیم، پدرم گفت: ای کاش آن حضرت برای برآورده شدن سه نیاز من، کمکم کند! من هم با خود گفتم: ای کاش به سه نیاز من توجّه و عنایت کند!
نزد آن حضرت رفتیم، از حال ما پرسید، پاسخ دادیم. هنگامی که با امام خداحافظی کرده و از خانه خارج شدیم، خادم حضرت آمد و به اندازه ای که نیاز داشتیم و آرزو کرده بودیم، کیسه هایی از اشرفی به ما داد.
آنان با آنکه از امام عسکری علیه السلام کرامت دیدند؛ ولی دست از مرام خود برنداشتند.4
پاسداشتِ نماز
امام عسکری علیه السلام به نماز اوّل وقت بسیار اهتمام می داد و نماز را بزرگ می داشت. ابوهاشم جعفری که یکی از یاران خاصّ و ویژه آن بزرگوار بود، می گوید:
نزد آن امام معصوم بودم. حضرت در حال نوشتن نامه بود که وقت اداء نماز فرا رسید، آن بزرگوار نامه را به سوئی نهاد و برای خواندن نماز حرکت کرد. از نماز که فارغ شد، دوباره تشریف آورد و قلم را برداشت و شروع کرد به نوشتن نامه.5
ترغیب به خدمت رسانی
ابوهاشم می گوید:
روزی در محضر امام عسکری علیه السلام بودم، آن حضرت فرمود:
«یکی از درهای بهشت، «بابُ المعروف» است. از آن در کسی داخل بهشت نمی شود مگر اینکه در دنیا کارهای نیک انجام داده و به مردم کمک و خدمت نماید.»
تا این را از حضرت شنیدم، خدا را سپاس گفتم و بسی خشنود گردیدم؛ زیرا یکی از برنامه های زندگی من، خدمت رسانی به مردم و رفع نیاز پا برهنگان و محرومان بود. تا این مطلب در دلم گذشت، حضرت به من نگاه کرد و فرمود:
«بله، کسانی که در این جهان به مردم کمک می کنند، در جهان دیگر نیز سر بلند و جایگاه آنان برجسته است. ای ابوهاشم! خدا تو را از این گروه قرار دهد، خدای تو را رحمت کند.»6
پی نوشت ها:
* ما رأیتُ و لا عرفتُ بسرّمن رأی، رجلاً من العلویة مثل الحسن بن علی فی هدیه و سکونه و عفافه و نبله و کرمه عند اهل بیته و بنی هاشم...
1.اصول کافی،ج1، ص 503؛ مناقب آل ابی طالب(ع)،
مقدّمه
همین موضوع بعد از اسلام نیز در بین مسلمانان استمرار داشته و دارد و به مناسبت های مختلف برای افراد کنیه یا لقب هایی انتخاب می کردند. انتخاب این کنیه ها و القاب، گاهی به مناسبت شُهرت شخص در قبیله خود بوده است، مثل «شیخ الطّائفه»؛ یعنی بزرگ قبیله و یا به سبب زیبایی فرد، شغل، زادگاه، انتساب به قوم و خاندانی، واقعه تاریخی و گاهی نیز انتخاب لقب، برای تحقیر و اهانت به آنهاست. اما در مورد «کُنیه» باید گفت اصل آن از «کنایه» است و کنایه این است که کلمه ای گفته شود و از آن چیز دیگری اراده شود و غالباً انتخاب کنیه به سبب ارتباط پدری، مادری، پسری و دختری است که در این راستا، از واژگان: ابو، امّ، ابن و بنت استفاده می شود.
کنیه های امام حسن عسکری علیه السلام
ابن الرّضا؛ امام حسن عسکری علیه السلام ، پدر و جدّش به ابن الرضا مشهور بودند.1
ابوالخلف نیز کنیه امام حسن عسکری علیه السلام است.2
ابوعبداللّه؛ کنیه سه امام است: امام حسین، امام صادق و امام حسن عسکری علیهم السلام .3
ابومحمّد4؛ ابومحمّد الحسن الخالص5؛ ابومحمّدالعسکری6؛ ابوالحسن7 از دیگر کنیه های امام عسکری علیه السلام است.
القاب امام علیه السلام
اَلاَخیر8، التّقی9، الحسن الخالص10، الحسن العسکری11، الخالص12، الرّفیق13، الزّکی14، السّراج15، السّراج المضی ء16، الشّافی17، صاحب العسکر الآخر18، صاحب العسکر19، الصّامت20، الطّیّب21، العالم22.
لازم به یادآوری است که: محقّق خوانساری در کتاب «فقه الرّضا» گفته است: مراد از العالم و الفقیه در لسان ادلّه، یکی از عسکریین علیهماالسلام است.23
العسکری24، العلوی25، الفتّاح26، الفقیه27، الماضی28، المتوکّل29، المرتضی30، المرضیّ31، المؤدّی32، المضی ء33، النّاصح34، النّقی35، الهادی36، ولیّ المؤمنین37، التّقیان38، النّقیان39، العسکریان40، السّبطان41.
پی نوشت ها:
1. اعلام الوری، ج 2، ص 131، مؤسّسه آل البیت؛ مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 421.
2. مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 421.
3. جامع المقال، ص 184.
4. کشف الغمّه، ج 3، ص 271؛ مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 421؛ بحارالانوار، ج 50، ص 236.
5. رشفة الصّادی، حضرمی، ص 283.
6. تاریخ بغداد، ج 7، ص 366.
7. دلائل الامامه، ص 424.
8. جامع المقال، ص 185؛ زاد المجتهدین، (مقدمه).
9. تاریخ اهل البیت(ع)، ص 131.
10. کشف الغمّه، ج 3، ص 271.
11. مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 421، (چاپ بیروت، ج 4، ص 455).
12. کشف الغمّه، ج 3، ص 271؛ بحارالانوار، ج 50، ص 236؛ فوائد تنقیح المقال، ج 1، ص 189.
13. مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 421؛ بحارالانوار، ج 50، ص 236.
14. همان؛ جامع المقال، ص 185؛ مجمع الرجال، ج 7، ص 194.
15. اعلام الوری، ص 349؛ مناقب آل ابی طالب، ج ، ص 421؛ تنقیح المقال، ج 1، ص 88، چاپ سنگی.
16. مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 421.
17. همان؛ بحارالانوار، ج 50، ص 236.
18. بحارالانوار، ج84، ص 27، ح 21؛ فلاح السّائل، ص 183.
19. جامع المقال، ص 185؛ مجمع الرّجال، ج 7، ص 194؛ الاحتجاج، ص 275؛ اصول کافی، ج 7، ص 59.
20. مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 421.
21. التوحید، ص 101، ح 11.
22. اعلام الوری، ص 339؛ کشف الغمّه، ج 3، ص 263؛ مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 401؛ دلائل الامامه، ص 217.
23. فقه الرّضا، ص 17.
24.اعلام الوری،ص349؛مناقب آل ابی طالب،ج4،ص421؛ الدروس، ج 2، ص 15؛ کشف الغمّه، ج 3، ص 273.
25. جمال الاسبوع، ص 40.
26. کشف الغمه، ج 3، ص 230.
27 و 28. جامع المقال، ص 185.
29. کشف الغمّه، ج 3، ص 230.
30. همان و ص 245.
31. مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 421؛ بحارالانوار، ج 50، ص 237.
32. جمال الاسبوع، ص 40.
33. مناقب آل ابی طالب، ج 4، ص 421 و 379؛ بحارالانوار، ج 50، ص 236.
34.کشف الغمّه،ج3،ص230؛تاریخ اربلی،ج3،ص245.
35. تاریخ اهل البیت(ع)، ص 132؛ الدروس، ج 2، ص 15؛ کشف الغمّه، ج 3، ص 230.
36. اعلام الوری، ص 349؛ مناقب آل ابی طالب، ج4، ص 421؛ الدروس، ج 2، ص 15.
37. الدروس، ج 2، ص 14.
38ـ40. جامع المقال، ص 185؛ مجمع الرّجال، ج7،
سعید الدین فرغانى در «شرح تائیّه ابن فارض» مىگوید:
«مقدمه اول: بباید دانست که هر چند در طریق حق و وصول به وى مقامات و درجات بسیار است، لکن اصول و کلّیات آن سه مقام است: اول سلام و دوم ایمان و سوم احسان؛ زیرا که چون آن سرّ وجودى [انسان] از مراتب استیداع افلاک و عناصر و مولّدات و مرتبه استقرار که رحم مادر است تجاوز کرد و به صورت این نفس و مزاج انسانى ظاهر شد، به سبب ملابست احکام کثرت عناصر و مولّدات، حکم وحدت و طهارت و بساطتش در این آثار کثرت حرکات و سکَنات طبیعى و احکام انحرافات او مغلوب گشت و به آن سبب از مبدأ وحدت خود و لا بدّى رجوع به وى و طرق ظاهر و باطن آن رجوع، به یکبارگى محجوب ماند.
پس اگر به واسطه تقلید پدر و مادر و مربّى، یا دعوت رسولى و امامى از آن آگاهى مىیابد، نخست اثر آن آگاهى به ظاهر نفس و جهت تدبیرى او مر مزاج و قوا و اعضاى او را مىرسد و از او به قوا و اعضا سرایت مىکند تا از کثرت و نامضبوطى حرکات و سکنات قولًا و فعلًا و ظهور به صور انحرافات اعراض مىکنند و به وحدت و عدالتى که در احکام شرع مندرج است روى مىآرند و آن را انقیاد مىنماید و آن زمان، دخول ایشان در دایره مقام اسلام که انقیاد اوامر و زواجر شرع است درست مىشود.
و آنگاه ارتباط این شخص انسانى که به مسلمانى درآمده است، با حق و اسما و صفات مقدس او به طریق تعلّق ثابت مىافتد؛ زیرا که مربوب را به اسم رب و صفت ربوبیت و مخلوق را به اسم خالق و صفت خلق و مهدى را به اسم هادى و صفت هدایت و توبه کننده را به اسم توّاب و قابلالتَّوب و مغفور را با اسم غفّار و صفت مغفرت و هَلُمَجَرّاً، تعلّق ضرورى است و همچنین در مقام اسلام که تقیّد است به عالم حکمت، تعلّق به اسباب و علل و اضافت هر چیزى به سببى و علّتى ظاهراً و رؤیت اشیا مضاف به این اسباب و علل ضرورى است که فى الحقیقه آن اسباب و علل هم مظاهر آثار این اسمایند.
و تا دایره اسلام درنیامده است تعلّقش با بعضى اسما و صفات است دون البعض و چون به حقایق مقام اسلام متحقّق شد حینئذ تعلّقش با همه اسما و صفات تمام مىگردد و بعد از آن، اثر آن آگاهى از مبدأ و معاد و طریق عود به قواى باطنى و حواس نفس مىرسد تا به تکلّف و تلطّف جهد مىکند و خود را از مضیق:
صُمٌّ بُکْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لایَرْجِعُونَ»
کر و لال و کورند، به این سبب آنان [از گمراهى و ضلالت به سوى هدایت و حقیقت] بازنمىگردند.
مىرهاند و نطق و سمع و بصر و فکرت و وهمش را که به فضول و مالایُعْنى از ذکر و فکر و آثار و عبر، به کلّى محجوب بود درکار مىآرد و خویشتن را به اسم سمیع و بصیر و عالم و قائل متخلّق مىگرداند.
و همچنین قواى باطن را از حضیض نقایص و انحرافات جهل و بخل و طیش «2» و ظلم و قساوت، الى غیر ذلک، به اوج کمالات و صور اعتدالات عقل و کرم و حلم و رأفت خواهد که برساند.
حینئذ از مقام اسلام به مقام ایمان ترقّى کرده باشد و در اثناى سیر در کلیات مقاماتِ ایمانى چون توبه و زهد و ورع و توکل و رضا و جزئیات هر مقامى، خود را به اسماى حق چون کریم و حلیم و علّام و رؤوف و امثال آن بر وفق:
تَخَلَّفُوا بِأخْلاقِ اللَّهِ.
به اخلاق الهى آراسته شوید.
متخلّق مىکند و مقام ایمان را از این جهت مقام تخلّق گویند.
پس چون احکام انحرافات از ظاهر و باطن نفس منتفى گردد، صورت وحدت و عدالتى که در مشیمه نفس کامن بود متولد شود و نام آن صورت، دل است، پس این دل به حکم
«وَ وَسَعَنى قَلْبُ عَبْدى ...»
محلّ تجلّى اسمى شود از توابع اسم ظاهر حق که منشأ تعیّن نفس و مزاج این شخص بوده باشد و در وقت سقوط نطفه و نفخ روح و زمان ولادت، محکوم تأثیر و تربیت آن اسم افتاده و حینئذ به آن اسم متحقق شود، أعنى در وقت تجلّى آن اسم در دل او، اسم و رسم او به کلّى از میان برخیزد تا همه آن اسم باشد و آنگاه از مقام ایمان به مقام احسان ترقّیش محقّق شود و آن اسم که در دل او تجلّى کرده است و اثرى از آثار آن اسماى ذات مذکور است، حینئذ سمع و بصر و لسان و یَد و رِجلْ و عقل او گردد، تا از اخبارى که در حقیقت این مقام تحقّق وارد است لطایف آن را فهم کند.
پس در مراتب اسما، سیر کردن گیرد و تحقق به هر اسمى او را مستعد تحقق به اسمى دیگر مىگرداند تا به همگى اسما که اسم ظاهر، جامع ایشان است متحد شود.
آنگاه سیر در باطن روح آغازد تا به همه اسماى باطن تنزیهى تحقّق یابد، آنگاه به تجلّى جمعى کمالى رسد و این سیر مضاف به سایر کاملان است. اما سیر مصطفوى از این حضرت جمع قاب قَوْسَین است تا به مقام احدیت جمع أو أدْنى که لا أعلى و لا أَکْمَلَ مِنْهُ.
مقدمه دوم: آن است که از خصایص کامل، آن است که غالباً به باطن و سرّ خود مشاهد حضرت غیب باشد. و به روح و نفس، مطالع حضرت ارواح و علوم آن در مقام احسان. و به حواس ظاهر و باطن در مقام ایمان و مشغول آثار و عِبَر بود و مزاج و قواى او مقیّد باشد به مقام اسلام. و به عبادات بدنى و ملازمت همه انواع احکام ابتلائات شرعى، اوقات او معمور و مستغرق.
اما فایده تقیّد سرّ و نفس شریفش به حضرت غیب و مقام احسان، تجلّیات ذاتى و علوم حقیقى و مکاشفات صحیح است. و فایده تقیّد حواس و قواى ظاهر و باطنش به مقام ایمان، در این نشأت دنیا التذاذ اوست به ذکر و فکر و سماع و عبرتها و در نشأت آخرت به رؤیت دائم بالبصرو سماعِ کلام بى واسطه و غیر آن.
و فایده تقیّد مزاجش به مقام اسلام تحقق باشد به ابتلائات احکام شریعت در این نشأت و تلذّد بدان و کشف دقایق حکمت و در هر حکمى از احکام شرعى و علت تعیین و تحدید اعداد و اوقات و مقادیر در نماز و روزه و زکات و حج و غیر آن و کمال انبساط حقیقت او در جمیع عوالم و نشأت دنیوى و برزخى و حشرى و جنانى و کثیبى «2» و غیر آن به آن تقیّد مزاج به مقام اسلام باز بسته است و برخوردارى از صور و نتایج آن اعمال و عبادات شرعى در برزخ و حشر که جنّات و حور و قصور، عین آن صور است هم بدان متعلّق و هر چند اوقات باشد که نفس و حواس و مزاجش همرنگ سرّ گردد، اما به حکم نشئات و آن حکمتهاى مذکور آن را ثباتى و دوامى بیشتر نتواند بود.
مقدمه سوم: در بیان تحقیق تجسّد اعمال و اقوال در نشئات برزخى و حشرى و جنانى و جحیمى.
بدان وفّقک اللَّه که: همچنانکه افلاک و کواکب، صور و مظاهر حقایق و اسماى الهىاند و تشکّلات اتّصالات ایشان مظاهر توجّهات و اجتماعات حقایق و اسما؛ و از این جهت در این عالم مؤثّرند و صور نتایج آن تشکّلات و اتّصالات اینجا در این نشئات دنیا به صور امزجه و اشخاص و اقوال و اعمال و احوال ایشان متشخّص و متجسّد مىشوند، همچنین قوا و اعضاى این صورت انسانى که مجمل همه عالم است، مظاهر و صور همان حقایق و اسماى الهىاند و تشکّلات و اتّصالات این صور نیز که اعمال و اقوال عبارت از ایشان است هم مظاهر توجّهات و اجتماعات همان حقایق و اسما است، هر چند این صور انسانى را از آن مظهریت آگاهى نیست، لاجرم همچنانکه صور و نتایج آن تشکّلات و اتّصالات اگر چه اعراضند، اینجا ظاهر و متجسّد مىشوند، همچنین این صور اقوال و اعمال انسانى هر چند اعراضند اما در افلاک و اطباق متجسّد مىگردند و جمله صور برزخى و حشرى و جنانى و غیر آن عین آن هیئات متجسّدهاند و نفوس انسانى در برزخ به آن صور متعلّق مىشوند و نعمت و نقمت ایشان در برزخ از حیثیّت آن صور به ایشان مىرسد.
اما هر فعلى و عملى و قولى که به قصدى و نیّتى صحیح مقرون مىباشد به حسب قوّت نسبت آن نیّت به وحدت و اخلاص، تجسّد او در فلکى عالىتر مقدّر مىشود، تا اگر حکم وحدت و اخلاص بر قولى و عملى غالب آید به حکم:
إلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَالْعَمَلُ الصّالِحُ یَرْفَعُهُ»
حقایق پاک [چون عقاید و اندیشههاى صحیح] به سوى او بالا مىرود و عمل شایسته آن را بالا مىبرد.
آن به کلى به عالم وحدت مرتفع شود و در این افلاک هیچ صورت نپذیرد.
و إلیه الإشارة بقوله صلى الله علیه و آله فى جملة حدیث:
لاإلهَ إلّا اللَّهُ، لَیْسَ لَها دُونَ اللَّهِ حِجابٌ حَتَّى تَخْلُصَ إلَیْهِ.
ذکر لا اله الا الله نزد خداوند بدون هیچ مانعى منتهى به قبولى مىشود.
و بقوله علیه الصلاة و التحیّة:
ما قالَ عَبدٌ لا إلهَ إلَّا اللَّهُ قَطُّ مُخْلِصاً إلّا فُتِحَتْ لَهُ أبْوابُ السَّماء حَتّى یُفْضِىَ إلَى الْعَرْشِ.
بندهاى هرگز با اخلاص ذکر لا اله الا اللّه نگفت مگر این که درهاى آسمان به روى او گشوده شده تا به عرش برسد.
و اما هر فعلى و قولى که از نیّتى و قصدى صحیح خالى ماند یا به یکبارگى هَباءً منثوراً شود تا از این عالم خاک و آب و هوا و آتش تجاوز نکند و در نشأت آخرت منضمّ با صورت جسمانیش مصور گردد و در جسمش افزوده موجب شدت عذاب صاحبش شود، أعاذناللَّه من ذلک.
و الإشارة إلیه بقوله صلى الله علیه و آله:
إنَّ غِلْظَ جِلْدِ الْکافِرِ اثْنَیْنِ وَ أرْبَعینَ ذِراعاً وَ إنَّ ضِرْسَهُ مِثْلُ احُدٍ، وَ إنَ
مَجْلِسَهُ مِنْ جَهَنَّمَ ما بَیْنَ مَکَّةَ و الْمَدینَةِ.
ضخامت پوست کافر چهل و دو زرع و دندانش همانند احُد و جاى نشستنش چون در جهنّم بین مکّه تا مدینه است.
و دیگر اشارات نصوص قرآن و احادیث صحاح با نظر ارباب کشفِ صحیح مطابقند که سطح کرسى کریم، زمین بهشت است و سقفش عرش.
اما اشارت قرآن عزیز آن است که به چیزى که سعتِ کرسى را وصف فرموده است به عین همان چیز عرض بهشت را وصف کرده است، قوله تعالى:
وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّماواتِ وَ الأْرْضَ»
تخت [حکومت، قدرت و سلطنت] ش آسمانها و زمین را فرا گرفته است.
و قوله تعالى:
وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الأْرْضُ» «1»
و بهشتى که براى پرهیزکاران آماده شده است.
و اما دلالت حدیث، قوله صلى الله علیه و آله:
إنَّ فِى الْجَنَّةِ مِائَةَ دَرَجَةٍ، بَیْنَ کُلِّ دَرَجَتین مِنْها مِثْلُ ما بَیْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ، الفِرْدَوْسُ أَعْلاها دَرَجَةً وَ مِنْها تَفْجُرُ الأنهارُ الأربعةُ وَ مَنْ فَوْقِها یَکُونُ العَرْشُ. «2»
در بهشت صد درجه است، بین درجهاى تا درجه دیگر همچون بین آسمان و زمین است و فردوس بالاترین درجه آن است و از آن چهار نهر مشهور سرچشمه مىگیرد و فوق آن عرش است.
و از این اقوال و اعمال آنچه به مقاصد صحیح مؤیدتر باشد در این بهشت به صورت حدائق و اشجار و ثمار و انهار و حور و قصور متجسّد مىشود و الدلیل علیه قوله تعالى:
وَ أنْ لَیْسَ لِلإِنْسانِ إلّا ما سَعى* وَ أنَّ سَعْیَهُ سَوْفَ یُرى* ثُمَّ یُجْزهُ الْجَزاءَ الأْوْفى» «3»
و این که براى انسان جز آنچه تلاش کرده [هیچ نصیب و بهرهاى] نیست،* و این که تلاش او به زودى دیده خواهد شد؛* سپس به تلاشش پاداش کامل خواهند داد.
و قوله تعالى:
فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ» «1»
پس هرکس هموزن ذرّهاى نیکى کند، آن نیکى را ببیند.
و شک نیست که سعى و عمل عَرَضند
وَ الْعَرَض لا یبقى زَمَانَیْنَ على الصحیح، فکیف یُرى فى الزمان الثانى؟
و نصّ صریح، رؤیتِ عینِ سعى و عمل اثبات مىکند پس آن رؤیت جز به این طریقِ تجسّد نتواند بود. و قوله صلى الله علیه و آله:
رأیتُ ابراهیمَ علیه السلام لَیْلَةً اسْرِىَ بِى فَقالَ: یا مُحَمَّدُ، اقْرَأْ امَّتَکَ مِنِّى السَّلامَ وَ أَخْبِرْهُمْ أنَّ الْجَنَّةَ طَیِّبَةُ التُّرْبَةُ، عَذِبَةُ الْماءِ، وَ أنَّها قیعانٌ وَ غِراسَها سُبْحانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُللَّهِ وَ لا إلهَ إلَّا اللَّهُ وَ اللَّهُ أکْبَرُ. «2»
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: شب معراج ابراهیم را ملاقات کردم، به من گفت: از جانب من امّت خود را سلام برسان و بگو: بهشت را خاک پاک و آب شیرین است و اکنون دشت و هامون مىباشد، به حقیقت که نهالهاى آن سبحاناللَّه و الحمدللَّه و لاإله إلّا اللَّه واللَّه أکْبر است.
پس به واسطه این تجسّد مذکور، حقیقت کامل منبسط مىشود و بناى کمالش به آن انبساط محکم مىگردد.
مقدّمه چهارم: آن است که هر مرتبهاى و عالَمى و حضرتى را مبدئى و منتهائى و وسطى حقیقى است و کامل را در هر عالمى صورتى که مدد اهل آن عالم از حیثیت آن صورت مىدهد و آن وسط حقیقى هر عالمى و مرتبهاى از مُلک و ملکوت و جبروت محل آن صورت کامل است و هر عملى و معرفتى و حکمتى که از احکام و خواص هر مرتبهاى و عالمى ظاهر خواهد شد آن جمله نتیجه بیان آن کامل خواهد بود، از حیثیت آن صورت کمالیت که او راست در هر مرتبهاى و مقامى.
اما علوم حقیقت نتایج بیان اوست از حیثیت مقام احسان و تحقّق به اسما و صورتى که او راست در وسط حقیقى عالمِ ارواح و مثال و علوم شریعت و اسرار و دقایق حکمتهاى احکام شرعى مستنبط باشد از بیان او
«مِن حیثُ مقامِ الإسْلام و التعلّق بالأسْماء و خصایصِ أفعالِه وَ أقوالِه الْمُخْتَصَّة بِمِزاجِهِ الکامِلِ الواقِعِ فى حاقِّ الوَسَطِ وَ الْإعْتِدالِ.» «1»
از بیانات فوق استفاده مىشود که هر کس با سعى و کوشش و جدّ و جهد خویش به مرتبه اسلام و ایمان و احسان برسد:
اوّلًا: تمام مسائل مادّى و دنیایى به هر صورت که باشد در نظرش سهل و آسان و از دست رفتنى جلوه کند.
و ثانیاً: تمام همّت خود را بعد از معاش حلال، صرف رشد عقل و فکر و قلب و روح نماید، تا جایى که مظهر اسما و صفات شود.
ثالثاً: با فیوضات اخروى اتحاد پیدا کرده، در آن جا آثار وجودى خویش را که متولّد از اسلام و ایمان و احسان بوده به صورت فردوس و یا جنّت و رضا و خشنودى حق خواهد یافت.
اینچنین انسان در برابر حوادث و ابتلائات و فتنهها و آزمایشها، بىشکست است و بلکه تمام مکاره براى او زمینه تذکر و توجه نسبت به حضرت محبوب است و گشایش کار خویش را هم جز به دست رحمت و لطف دوست نخواهد دانست.
آرى، انسان عجیبترین موجود جهان از نظر باطن و ملکوت وجود است که با کمک اسلام یعنى عمل به شریعت و ایمان یعنى خلوص و اخلاص و احسان یعنى فناى در حق مىتواند به وصال محبوب واقعى یعنى حضرت ربّ العزّه برسد.
اى رونق هر گلشنى، وى روزن هر خانهاى |
هر ذرّه از خورشید تو، تابنده چون دُردانهاى |
|
اى غوث هر بیچارهاى، واگشت هر آوارهاى |
اصلاح هر مکّارهاى، مقصود هر افسانهاى |
|
اى حسرت سرو سهى، اى رونق شاهنشهى |
خواهم که یاران را دهى، یک یارِ بى یارانهاى |
|
در هر سرى سوداى تو، در هر لبى هیهاى تو |
بى فیض شربتهاى تو، عالم تهى پیمانهاى |
|
هر خسروى مسکین تو، صید کمین شاهین تو |
وى سلسله تقلیب تو، زنجیر هر دیوانهاى |
|
هر نور را نارى بود، با هر گلى خارى بود |
بهر حرس مارى بود، بر گنج هر ویرانهاى |
از سید ثَقَلَیْن و سرور خافِقَیْن، محمدّ رسول اللَّه صلى الله علیه و آله چنین روایت کردهاند که وى فرمود:
از نوادر اخبار بنى اسرائیل و عجایب امم سالفه که به الهام ربّانى و وحى آسمانى بر آن مطلع بود این است که: سه شخص از بنى اسرائیل در راهى با یکدیگر رفیق بودند و به مراقبت و موافقت یکدیگر مستظهر و مفتخر و راهى سخت و مقصدى دور فراپیش گرفته بودند و به همکلامى و مکالمت یکدیگر سختى و مشقّت سفر را تخفیفى مىنمودند و فایده
«الْرَّفیقَ ثُمَّ الطَّریقَ»
را محقّق مىگردانیدند که ناگاه ابرى چون روز عاشقان، سیاه و بادى چون دم مفلسان، سرد برخاست.
سحاب چون دست کریمان، عالم را مستغرق احسان خود گردانید، اما جهان بر آن مسافران چون سینه لئیمان تنگ و تاریک گشت، پناه به غارى بردند تا از خطر باد ایشان را حمایت کند ولى نمىدانستند که به سبک پایى از قضا نمىتوان گریخت و با این ضعفى که در انسان است با قَدَر نمىتوان آویخت و پناه جز به درگاه خدا نباشد و مرد زیرک اگر از قضا گریز جوید خود را باژگونه خواسته باشد که:
«لا مَرَدَّ لِقَضاءِ اللَّهِ، وَ لا مَفَرَّ مِنْ قَدَرِهِ.»
هنوز در آن غار ننشسته بودند که قیامت برخاست و هنوز از حرکت ساکن نشده بودند و از باران ایمن نگشته که کوه ثابت قدم از زلزله چون دل خائنان در اضطراب آمد. سنگى بزرگ همراه سیلاب باران در حرکت آمد و بر در غار نشست، آن چنانکه دهانه غار بسته شد و ایشان همچون مردگان در گور تاریکى غار به حبس دچار شدند.
جز به فضل حق دست آویزى و جز به رحمت ایزدى جاى گریزى نداشتند، گفتند: این آن ساعت است که جز اخلاص و دعا موجب خلاص نشود و جز صدق نیّت و خلوص عقیدت و طویّت، از این ورطه نرهاند، بیایید تا هر یک از ما خداى را به تضرّع و استکانت و خضوع و خشوع بخوانیم و فاضلترین طاعت و با اخلاصترین عملى که در مدت عمر بر آن اقدام نمودهایم وسیله استجابت دعا با خود سازیم.
پس یکى گفت که خداوندا، تو مىدانى که مرا دخت عمویى بود در غایت زیبایى و ملاحت و نهایت لطافت و ظرافت و مدتها عاشق جمال و شیفته حسن و کمال او بودم و بارها در طلب او به لطایف حیل و مکارم عمل، ریاضتها مىکشیدم و مجاهدهها مىنمودم، تا بعد از آن که مال بسیار بر آن کار صرف نمودم و روزگار دراز در آن مشقت بودم، روزى بر مراد خود قادر گشتم و او را تنها در موضعى بى زحمت اغیار بیافتم، خواستم که از آن گنج روان بهرهاى برگیرم و از آن چشمه حیوان که شکرستان لبش معدن نبات بود شربتى نوش کنم و مرادى که در چنان حالى مطلوب و از چنان محبوبى مرغوب باشد حاصل گردانم، آن دختر گفت:
اتَّقِ اللَّهَ یَابْنَ عَمِّ وَ لا تَنْقُضِ الْخاتَمَ.
اى پسر عم، تقواى خدا پیشه کن و دامن عفت و عصمت مرا به سرپنجه شهوت حیوانى آلوده مکن.
چون گفت از خداى بترس، از سر آن مراد برخاستم و پاى بر هواى نفس نهادم و دست از آن معصیت کوتاه گردانیدم. خدایا! اگر مىدانى که ترک آن معصیت محض جلب خشنودى و رضایت تو بود، ما را از این درماندگى فرج و از این ورطه سخت نجات ارزانى دار. هنوز این سخن در دهان داشت که ثلثى ازآن سنگ بیفتاد و منفذى در آن سنگ پدید آمد.
شخص دوم گفت: خداوندا، علم شامل تو بدین محیط است که مادرى و پدرى داشتم بسیار مسن، آن چنانکه پیرى قامت چون تیر ایشان را کمان گردانیده و مُشک عارضشان به کافور بدل شده بود، طراوت و شباب آنان را رها کرده و آثار خزان عمر بر سر و صورتشان دیده مىشد، از کسب بازمانده و از حرکت عاجز بودند، من به امتثال امر:
وَ بِالْوالِدَیْنِ إحْساناً وَ ذِى الْقُرْبَى وَ الْیَتمَى وَ الْمَسکِینِ»
و به پدر و مادر و خویشان ویتیمان ومستمندان نیکى کنید.
شب و روز به خدمت ایشان مشغول بودم و دائماً از آن خائف که مباد از برکات وجود ایشان محروم شوم.
شبى در تهیّه غذا وظیفه خود به انجام رساندم، چون به محضر آنان رفتم هر دو را در خواب ناز دیدم. بر بیدار کردن آنان جرأت نکردم که مبادا عیش خواب و لذت نیام بر آنان حرام گردد، دلم راضى نشد برگردم، چرا که ترسیدم از خواب برخیزند و طلب غذا کنند و من در خدمت آنان حاضر نباشم، آن شب را تا صبح در کنار بستر آنان بیدار ماندم. خداوندا، تو مىدانى که این خدمت خاص محض خشنودى تو انجام گرفت، اگر راست مىگویم درِ بسته بر ما گشاده گردان. در آن حال ثلثى دیگر از آن سنگ بیفتاد.
شخص سوم گفت: الهى! تو داناى اسرار و عالِم بر امور پنهانى و از سرایر و ضمایر کاینات مطّلعى و مىدانى که من در وقتى اجیرى داشتم، چون مدت آن سپرى شد اجرت بدو رساندم، گفت: اجرت کار من بیش از این است و آنچه مىدادم قبول نکرد، گفت: میان من و تو روزى خواهد بود که حق مظلوم از ظالم بستانند. از نزد من قهر کرد و آن اجرت به من گذاشت.
من از آن سخن سخت متأثر شدم و از تو که خداوند منى بترسیدم و به آن اجرت گوسپند خریدم و رعایت و محافظت بجاى آوردم تا در اندک مدت بسیار شد و بعد از زمانى آن اجیر بازآمد و گفت: از خداى بترس و آن حق من به من رسان. اشارت بدان گله گوسپند کردم و گفتم: حق تو این است، برو بردار. آن مرد سخن مرا مسخره و استهزا پنداشت، گفت: حقّم را نمىدهى کفایت نیست، مرا هم مسخره مىکنى؟
گفتم: گمان بد مبر که این گوسپندان تمام ملک توست و این همه از رعایت اجرت تو و محافظت مزدت پدید آمده.
الهى! اگر این سخن من بر صدق و راستى است ما را از این شدتْ فرجى و از این مشقتْ مَخرجى عنایت فرما. در حال تمامت آن سنگ از در غار کنار رفت و ایشان از آن ورطه هلاکت به دعا و خضوع و خشوع و عمل خالص نجات یافتند
«چون معتصم بر سریر حکومت نشست، ابوجعفر همدانى را به منادمت خویش مخصوص ساخت. شبى به او گفت: داستانى بگو تا لحظهاى خاطرم مشغول گردد.
ابوجعفر گوید: گفتم: اگر فرمان باشد قصهاى که در جوانى به من گذشت عرض کنم، گفت: بگوى.
بر زبان آوردم که روزگارى به واسطه بیکارى، تنگدستى عظیم پیش من آمد و چون مدتى در محنت فقر و فاقه گذرانیدم درهمى چند قرض کردم و به خدمت ابودُلَف خزرجى پیوستم و به حبل دولت او تمسّک جستم. روزى ابودلف گفت:
جمعى حسودان و اضداد، بهتانى بر محمّد مُغیث حاکم ارمنیّه بسته بودند و خلیفه را در آن باب چنان گرم ساخته که به اخذ و قید او فرمان داده بود و چون او را به بغداد آوردند، خلیفه از او استفسار نموده و پس از تفحصّ بلیغ، برائت ساحت او وضوح یافت؛ فرمان واجب الاذعان نفاذ یافت که محمد بن مغیث نوبتى دیگر به سر عمل خود رود. و چون میان من و او محبت قدیم بود گفت: مىخواهم کسى را به ارمنیّه فرستم تا زبان به تهنیت او بگشاید، اگر رغبت کنى تو را بدین مهم نامزد کنم. گفتم: فرمانبردارم. و ابودلف هزار درهم به من داد تا به اخراجات ضروریّه خود مصروف دارم و من به ارمنیّه رفته رسوم تهنیت و سفارت به تقدیم رسانم.
محمد بن مغیث در شأن من التفات موفور نموده پیوسته مرا به مجلس خود مىطلبید و من همیشه نُقلى سواى گوشت قدید آهو نمىدیدم و به سبب اکل آن، طبیعت من نیز مایل به گوشت قدید شده، روزى محمد بن مغیث به جهت من آهویى فرستاد، غلام را گفتم این آهو را ذبح کن و گوشت آن را قدید ساز.
در این اثنا که غلام به ترتیب گوشتهاى او مىپرداخت و آن را ریزه ریزه مىساخت، زاغى به طمع گوشت از هوا درآمده، عِقد مروارید که در منقار داشت بیفکند و قدرى گوشت در ربود. من چون آن عِقد مروارید را دیدم که در منقار داشت در لطافت و قیمت آن حیران بماندم.
چون محمدبن مغیث مرا رخصت مراجعت داد هزار دینار به نزد من فرستاد و من با حصول مطالب و مآرب به بغداد رفتم و آن عِقد مروارید را به صرّافى فروختم به پانزده هزار درم و به خدمت ابودلف رفته تشریفى و انعامى لایق به من داد و چون مبلغى خطیر به دست من درآمده بود ترک ملازمت کرده به مصر رفتم و با خواجه صاحب ثروت و نعمت از قبیله همدان که ساکن آن دیار بود آشنایى پیدا کردم و میان ما قواعد محبت و داد استحکام یافته، به مصاهرت انجامیده، دختر خود را در حباله نکاح من درآورده، میان ما و آن دختر موافقت و الفتى عظیم روى نمود.
روزى غلام من بر بام خانه نشسته گوشت قدید مىکرد بر همان امید که مگر بار دیگر زاغ عقد مرواریدى بیاورد، ناگاه لقلقى مارى در منقار داشت، چون به سر غلام رسید مار از منقار او جدا شده در کنار غلام افتاد و آن بیچاره را زخمى زده هلاک گردانید. زن گفت: لعنت بر لقلق و زاغ باد. من گفتم: خیانت لقلق معلوم است اما جرم زاغ چیست که لعنت بر او مىکنى؟ دختر گفت: روزى بر بام خانه خود نشسته بودم و عقد مروارید قیمتى پیش خود نهاده ناگاه به سخنى مشغول شدم، زاغى بیامد و آن را در ربود، پدرم جمعى در عقب او فرستاد و از آن اثرى نیافتند. آخرالامر آن را در بازار بغداد در دکان صرّافى دیدم، به پانزده هزار درم خریده به نزد من آوردند. من تبسّم کردم و صورت حال بیان نمودم و این معنى از نوادر اتفاقات است.»
شهید بزرگوار مرحوم دستغیب از جناب سید حسن بن سید على اصفهانى نقل مىکند که فرمود:
هنگام فوت پدرم در نجف اشرف مشغول تحصیل بودم و کارهاى پدرم بدست بعضى از برادرانم برگزار شده بود و مرا هیچ اطلاعى از گزارش آنها نبود. چون هفت ماه از فوت پدرم گذشت، مادرم در اصفهان درگذشت و جنازهاش را به نجف اشرف حمل کردند.
در آن اوقات، شبى پدرم را در خواب دیدم و گفتم: شما در اصفهان فوت کردید، اکنون در نجف هستید؟ فرمود: بلى، پس از فوت مرا اینجا جاى دادند.
پرسیدم: مادرم نزد شماست؟ فرمود: در نجف است اما در مکان دیگرىاست، دانستم که هم درجه پدرم نیست.
گفتم: پدر حال شما چگونه است؟ فرمود: در شدت و سختى بودم و الان بحمد اللّه راحتم.
تعجب کردم، گفتم: آیا مثل شما گرفتار بودید؟ فرمود: آرى، حاج رضا پسر آقا بابا مشهور به نعلبند از منطلبى داشت و مطالبه مىکرد به آن خاطر حالم بد بود.
از ترس بیدار شدم و به برادرم که وصى پدر بود صورت خواب را نوشتم و سفارش کردم تحقیق کند چنین شخصى از پدرم طلب داشته یا نه. در جواب نوشت: دفترها را تفتیش کردم، اسم حاج رضا جزء طلبکاران نبود.
دوباره نوشتم آن شخص را پیدا کن و از خودش سؤال نما آیا از پدرمطلبى داشته؟ در جواب نوشت: او را یافتم و از او پرسیدم، گفت: آرى، مبلغ هیجده تومان از پدر شما طلب داشتم و جز خداوند کسى را بر آن اطلاع نبود، پس از فوت آن مرحوم از شما سؤال کردم نام من جزء طلبکاران هست؟ شما گفتید: نه، من هم سندى براى اثبات نداشتم از این که چرا نام مرا در دفتر ننوشته دلتنگ شدم.
خواستم هیجده تومان را به او بدهم قبول نکرد، گفت: پدر شما را از بدهىاى که بمن داشت حلال کردم.
بیایید به این گفتار با عظمت حضرت صادق علیه السلام که ضامن نجات شماست و آن جناب در باب حج به آن سفارش فرموده عمل کنید:
[وَاخْرُجْ مِنْ حُقُوقٍ تَلْزَمُکَ مِنْ جَهَةِ الْمَخْلُوقینَ]
خود را با تمام وجود از حقوق مردم خلاص کن و از این بار سنگین خویش را در دنیا و آخرت راحت کن.
[وَلا تَعْتَمِدْ عَلى زادِکَ وَراحِلَتِکَ وَأصْحابِکَ وَقُوَّتِکَ وَشَبابِکَ وَمالِکَ مَخافَةَ أنْ یَصیرُوا لَکَ عُدُوّاً وَوَبالًا فَإنَّ مَنِ ادَّعى رِضا اللّهِ وَاعْتَمَدَ عَلى شَىءٍ صَیَّرَهُ عَلَیْهِ عَدُوّاً وَوَبالًا لِیَعْلَمَ أنَّهُ لَیْسَ لَهُ قُوَّةٌ وَلا حیلَةٌ وَلا لِأَحَدٍ إلّابِعِصْمَةِ اللّهِ وَتَوْفیقِهِ]
«قاضى برنى حکایت کرد که: زنى را دیدم در بادیه که سرما آمده بود و زراعت وى را به آسیب سخت دچار کرده بود، زراعتى که سبب معاش و مایه ارتزاق او بود.
مردمان او را در آن مصیبت تعزیت مىدادند و به صبر امر مىکردند که او در آن میان دست به دعا برداشت و روى به آسمان کرد و گفت:
اللّهُمَّ أنْتَ الْمَأْمُونُ لأِحْسَنِ الْخَلَفِ، وَ بِیَدِکَ التَّعْویضُ عَمّا تَلَفَ، فاْفْعَلْ ما أنْتَ أهْلُهُ، فَإنَّ أرْزاقَنا عَلَیکَ، وَ آمالَنا مَصْرُوفٌ إلَیْکَ.
الهى! تویى قابل اعتماد براى حفظ بهترین چیزى که بجا مانده و بر آنچه تلف شده تو بهترین جبران کنندهاى، به آن صورت که اهلیّت دارى نعمتت را بر من ارزانى دار و آن چنانکه لایق آنى از دستگیرى درماندگان و یارى بیچارگان از من دستگیرى کن که روزى ما بر عهده توست و امید ما به عنایت و لطف تو بسته است.
هنوز از آن محل فراتر نرفته بود که مردى ثروتمند بدان موضع رسید و آن حال با او حکایت کردند؛ فىالحال پانصد دینار زر به آن آسیب دیده بخشید.» «1» آرى، حضرت محبوب و ربّ مطلوب در نزدیکترین حال، دعاى دلسوخته را مستجاب و مکروه بیچارهاى با فرج قریب گشود.
با یکى غمزه مستانه خراب کردى |
چهره افروختى از ناز و کبابم کردى |
|
تا که زد چنگ غمت بر دلم اى آفت جان |
روز و شب همنَفَس چنگ و ربابم کردى |
|
خواستم ساغرى از دست تو نوشم جانا |
خون به ساغر صنما جاى شرابم کردى |
|
دیده بستم مگر اى فتنه به خوابت بینم |
زان دو چشمان سیه رخنه به خوابم کردى |
|
عقل و ایمان و دل و صبر و قرارم بردى |
خانه آباد! عجب خانه خرابم کردى |
|
عاشق روى تو و دست ز خود شسته منم |
از من اى دوست چه سر زد که جوابم کردى |
|
به سر کوى تو منصورى دیوانه منم |
خوشم از این که تو دیوانه خطابم کردى |