استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
«هارون الرشید روزى به یکى از خدمتکاران خود گفت که چون شب درآید به فلان حجره رو و در بگشا و آن کس که در آن جا یابى بگیر و به فلان صحرا رو و در فلان موضع قرار بگیر که آن جا چاهى است آماده، او را زنده در آن چاه افکن و چاه را به خاک انباشته کن و باید که فلان حاجب با تو باشد.
آن شخص به موجب فرمان، آن حجره بگشاد، در آن جا نوجوانى دید در غایت جمال و لیاقت و ظرافت و لطافت که آفتاب از نور روى او خجل شدى. او را بگرفت و به جبر هر چه تمامتر وى را به طرف محل مقصود حرکت داد. جوان گفت: از خداى بترس که من فرزند رسول خدایم، اللَّه اللَّه که فرداى قیامت جدّ مرا بینى و خون من در گردن تو باشد!
مأمور هارون سخن وى را هیچ التفات نکرد و آن جوان را کشان کشان در آن موضع برد که هارون دستور داده بود. جوان چون هلاک خود معاینه دید، از جان نومید گشت و گفت: اى فلان در هلاک من تعجیل مکن که هر گه که خواهى توانى، مرا چندان امان ده که دو رکعت نماز بگزارم، بعد از آن تو دانى بدانچه تو را فرمودهاند. برخاست و دو رکعت نماز بگزارد و آن موکّلان شنیدند که در نماز مىگفت:
یا خَفِىَّ اللُّطْفِ أعِنّى فى وَقْتى هذا، وَ الْطُفْ بى لُطْفَکَ الْخَفِىَّ.
اى آن که لطف پنهان دارى، مرا در این گاه یارى رسان و با لطف پنهان خویش مورد نوازشم قرار ده.
گفتند: دعا هنوز تمام نشده بود که بادى سخت برخاست و غبار تیره پدید آمد چنانکه یکدیگر را نتوانستیم دید و از صعوبت آن حال به روى درافتادیم و به خویشتن چنان مشغول شدیم که پرواى آن جوان نبود. بعد از آن غبار نشست و باد ساکن گشت، جوان را طلب کردیم، نیافتیم و آن بندها را دیدیم که در وى بود آن جا افتاده. با یکدیگر گفتیم نباید که امیر را گمان افتد که ما او را آزاد کردیم و اگر دروغ گوییم تواند بود که خبر آن جوان بعد از این به وى رسد و اگر راست گوییم باشد که باور ندارد و ما را هلاک کند.
بعد از این با یکدیگر گفتیم که دروغ ما را از بلا نخواهد رهانید، راستى بهتر خواهد بود. چون نزدیک هارون درآمدیم صورت حال را به راستى با وى حکایت کردیم. رشید گفت: خفىّ اللّطف او را از هلاک برهانید، بروید به سلامت و این سخن به هیچکس نگویید.»
در هر دو جهان غیر توأم یار نباشد |
جز عشق جمال تو مرا کار نباشد |
|
کردیم به عالم نظر از دیده تحقیق |
در دار جهان غیر تو دیّار نباشد |
|
اشیاى جهان جمله چو آیینه و در آن |
جز روى نکوى تو پدیدار نباشد |
|
بى پرده چو خورشید جمال تو بتابد |
خفّاش ولى لایق دیدار نباشد |
|
دشوار بود گر چه ره عشق ولیکن |
با بدرقه لطف تو دشوار نباشد |
ابوسعید بقّال حکایت کند که من و ابراهیم تیمى در حبس حجّاج بودیم. یک شب به وقت نماز مغرب با هم سخن مىگفتیم که شخصى را درآوردند. گفتم:
یا عَبْدَاللَّهِ ما قَضِیَّتُکَ؟
از حال او و سبب حبس او سؤال کردیم، گفت: هیچ موجب دیگر نمىدانم الّا آن که رئیس محل از من بدینگونه سعایت کرده که او نماز بسیار مىخواند و روزه بسیار مىگیرد، همانا که مذهب خوارج دارد. بدین تهمت مرا گرفته و محبوس کردهاند؛ به خدا قسم این مذهبى است که هرگز نپسندیدهام و هواى آن بر دل من نگذشته است و دوست نداشتهام آن مذهب را و اهل آن مذهب را. بعد از آن گفت: بفرمایید تا مرا آب وضو دهند. التماس کردیم تا به جهت او آب وضو آوردند، وضو ساخت و چهار رکعت نماز بگزارد و بعد از آن بگفت:
اللّهُمَّ أنْتَ تَعْلَمُ إساءَتى وَ ظُلْمى وَ إسْرافى، لَمْ اجْعَلْ لَکَ وَلَداً وَ لا نِدّاً وَ لا صاحِبَةً وَ لا کُفْواً، فَإنْ تُعَذِّبْنى فَبِعَدْلِکَ، وَ إنْ تَعْفُ عَنّى فَإنَّکَ أنْتَ الْغَفُورُالرَّحیمُ الْعَزیزُ الْحَکیمُ. اللَّهُمَّ إنّى أسْألُکَ یَا مَنْ لایُغْلِطُهُ الْمَسائِلُ، وَ یا مَنْ لا یَشْغَلُهُ سَمْعٌ عَنْ سَمْعٍ، وَ یا مَنْ لایُبْرِمُهُ إلْحاحُ الْمُلِحّینَ، أنْ تَجْعَلَ لى فى ساعَتى هذِهِ فَرَجاً وَ مَخْرَجاً مِنْ حَیْثُ أرْجُو ...
خداوندا، تو کردار زشت و ستم و اسراف مرا مىدانى، براى تو فرزند و همتا و همسر و شریکى ننهادهام، پس اگر عذابم کنى از روى عدالت توست و اگر از من درگذرى تو را سزد که تو بسیار بخشنده و مهربان و عزیز و حکیمى.
خداوندا! اى که درخواستهاى گوناگون او را به اشتباه نیفکند، اى که هیچ شنیدنى او را از شنیدنى دیگر سرگرم نسازد، اى که پافشارى اهل اصرار او را دلتنگ نکند، از تو مىخواهم که در همین ساعت براى من فرج و راه گریزى از آن جا که امید دارم قرار دهى ...
چند نوبت همین بگفت. بدان خدایى که جز او خدایى نیست، هنوز دعا تمام نکرده بود که درِ زندان بگشادند و او را آواز دادند. برخاست و گفت: اگر عافیت باشد به خدا که شما را در دعا فراموش نکنم و اگر حالى دیگر بود خداى در دنیا به رحمت و ثواب در آخرت جمع گرداند. روز دیگر شنیدیم که دست تعرض از او کوتاه کردند و او را مطلق العنان گردانیدند، به برکت اخلاص این دعا.»
«ابوالحسن بن ابى طاهر مىگوید:
ابوجعفر محمد بن ابى القاسم در آن وقتى که برار یکه قدرت و در منصب وزارت القاهر بود، بر من و پدرم خشم گرفت، در جایى به غایت تنگ و تاریک ما دو نفر را حبس کرد، هر روز ما را به محاکمه کشیده و پدرم و مرا به مال مصادره و مطالبه مىکردند و در برابر چشم پدر مرا به شکنجه و آزار دچار مىساختند.
در آن حبس شداید و مشقّات بسیار کشیدیم، تا روزى پدرم مرا گفت که ما را با این نگاهبانان زندان آشنایى حاصل شده، لازم است به مراعات حال اینان برخاست؛ به فلان صرّاف که دوست من است کاغذى بنویس تا سه هزار درهم به نزد ما فرستد و ما در بین این زندانبانان تقسیم کنیم.
من آنچه فرموده بود بجاى آوردم. چون سه هزار درهم برسید خواستم تسلیم مأموران کنم، هر چند کوشیدم قبول نیفتاد. از امتناع ایشان تفحّص کردم و در کشف حقیقت پافشارى نمودم، عاقبت به من گفتند: وزیر امشب بر قتل شما عزم بسته است و حکم جزم کرده که شما را از بین ببرد؛ در چنین حالتى قبیح است ما چیزى از شما قبول کنیم.
من از شنیدن این خبر بىآرام گشتم و اضطرابى هر چند تمامتر در من پدید آمد و رنگ صورتم برگشت. چون پدر را از آن حال آگاهى دادم گفت: درهم برگردان. چنان کردم.
پدرم در آن ایّام که در حبس بود، پیوسته صائم بودى، چون شب مىرسید غسل مىکرد و به نماز و دعا و خضوع و خشوع مداومت مىنمود و من با او موافقت مىکردم، تا آن که آن شب نماز خفتن بگزارد و به زانو درآمد و مرا گفت: تو نیز اینچنین حالت بر خود بگیر. من نیز همانند پدر به حال خضوع در برابر حریم حضرت محبوب برآمدم. پدر روى به جانب حق کرد و عرضه داشت: یارب، وزیر القاهر بر من ستم روا داشت، مرا چنانکه مىبینى به حبس انداخت و قصد جان من و پسرم نمود.
فَانَا بَیْنَ یَدَیْکَ قَدِ اسْتَعْدَیْتُ إلَیْکَ وَ أنْتَ أحْکَمُ الْحاکِمینَ، فَاحْکُمْ بَیْنَنا.
من پیش روى تو هستم و از تو کمک خواستم و تو حاکمترین داوران هستى، پس بین ما داورى کن.
و بر این دعا هیچ اضافه نکرد و بعد از آن آوازى نیک بلند برداشت و این جمله را تکرار کرد:
«فَاحْکُمْ بَیْنَنا.»
تا آن که چهار ساعت از شب بگذشت، واللَّه که هنوز گفتن فاحکم بیننا قطع نکرده بود که آواز در شنودم. شک نکردم که جهت اعدام ما آمدهاند. از غایت هول و سختى آن حال بترسیدم و بیهوش گشتم. چون نیک بنگریستم خادم القاهر با شمعها و مشعلها به زندان آمده بود، آواز داد که ابن ابى طاهر کدام است؟ پدرم برخاست و گفت: اینک منم. گفت: پسرت کجاست؟ گفت:
این است پسرم. گفت: بسماللَّه، بازگردید به سلامت و عافیت و مکرّم و محترم.
چون بیرون آمدیم معلوم شد که وزیر را گرفتهاند و قاهر بر او به شدت غضبناک شده و خداوند مهربان بر ما لطف و رحمت آورده. وزیر بیچاره سه روز در قید و بند و در تنگناى زندان زیست تا ملک الموت او را از رنج دنیا خلاص و به عذاب آخرت دچار ساخت.»
بدان اى دل اگر هستى تو عاقل |
که یکدم مىنشاید بود غافل |
|
به روز و شب عبادت کرد باید |
دل و جانت قرینِ درد باید |
|
از آن بخشیدت اى جان زندگى را |
که تا بندى کمر مر بندگى را |
|
به راه بندگى چون اندر آیى |
به قدر وسع خود جهدى نمایى |
|
کلید معرفت آمد عبادت |
به شرط آن که گویى ترک عادت |
|
عبادت را اساس راه دین دان |
عبادت بود مقصودش یقین دان |
|
چو مرد از اصل فطرت مستعدّ است |
همه کار وى اندر دین مجدّ است |
|
چو گشتى مستعدّ این سعادت |
مکن تقصیر در عین عبادت |
|
عبادت چون کنى از علم باید |
که تا کارى تو را زانجا گشاید |
|
اگر بى علم باشد کار و بارت |
یقین بر هیچ پاید روزگارت |
|
(عطّار نیشابورى)
خداوند در قرآن مجید در هفده آیه، وجود مقدّس خود را حمید خوانده است:
بقره «3» (267)، هود «4» (73)، ابراهیم «5» (8 و 1)، حج «6» (64 و 24)، لقمان «7» (26 و 12)، سبأ «8» (6)، فاطر «9» (15)، فصّلت «10» (42)، شورى «11» (28)، حدید «12» (24)، ممتحنه «13» (6)، تغابن «14» (6)، بروج «15» (8)، نساء «16» (131).
و در هفده مرحله کلمه الحمدُ للّه را ذکر کرده:
أنعام «17» (1)، أعراف «18» (43)، ابراهیم «19» (39)، نحل «20» (75)، إسراء «21» (111)، کهف «22» (1)، مؤمنون «23» (28)، نمل «24» (15 و 59 و 93)، عنکبوت «25» (63)، لقمان «26» (25)، سبأ «27» (1)، فاطر «28» (1 و 34)، زمر «29» (29 و 74).
و در شش آیه جمله شریفه الحَمد لِلّه رَبّ العالَمینَ آمده:
فاتحه (2)، أنعام (45)، یونس (10)، صافّات (182)، زمر (75)، غافر (65).
توضیح هر یک از آیات بالا از نظر تفسیرى و عرفانى و فلسفى احتیاج به داستانى مفصّل و حکایتى بس عجیب دارد که از عهده فقیر و مستمند و محتاج و نیازمند و جاهلى دردمند چون من ساخته نیست؛ دراین زمینه لازم است به کتب مربوطه مراجعه کنید و از انوار این آیات کریمه باطن خود را آراسته نموده، به طىّ منازل عرفان و مقامات عشق نایل شوید.
به قول عارف شیراز، شیخ مصلح الدین سعدى:
من بى مایه که باشم که خریدار تو باشم |
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم |
|
تو مگر سایه لطفى به سر وقت من آرى |
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم |
|
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم |
که تو هرگز گل من باشى و من خار تو باشم |
|
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد |
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم |
|
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبى |
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم |
|
خاک بادا تن سعدى اگرش مىنپسندى |
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم |
|
(سعدى شیرازى)
تفسیرى دیگر بر «الحمد للّه
تفسیر «کشف الأسرار» در جلد اوّل در نوبت سوّم ترجمه حمد گوید:
الحمد للّه: ستایش خداى مهربان، کردگار روزى رسان، یکتا در نام و نشان، خداوندى که ناجسته یابند و نادریافته شناسند و نادیده دوست دارند، قادر است بى احتیال، قیّوم است بى گشتن حال، در ملک ایمن از زوال، در ذات و نَعت متعال، لم یزل و لا یزال، موصوف به وصف جلال و نعت جمال، عجز بندگان دید در شناختن قدر خود و دانست که اگر چند کوشند نرسند و هر چه بپویند نشناسند و عزّت قرآن به عجز ایشان گواهى داد:
وَما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ» «30»
[یهودیان بر ضد پیامبر اسلام به سفسطهگرى پرداختند چون] آنان خدا را آن گونه که سزاوار اوست نشناختند،
به کمال تعزّز و جلال و تقدّس، ایشان را نیابت داشت و خود را ثنا گفت و ستایش خود، ایشان را درآموخت و به آن دستوى داد، ورنه که یارستى به خواب اندر بدیدن اگر نه خود گفتى خود را که الحمد للّه و در کلّ عالم که زهره آن داشتى که گفتى الحمد للّه».
تو را که داند که تو را تو دانى، تو را نداند کس، تو را تو دانى بس، اى سزاوار ثناى خویش، واى شکر کننده عطاى خویش؛ کریما! گرفتار آن دردم که تو درمان آنى، بنده آن ثنایم که تو سزاى آنى، من در تو چه دانم تو دانى، تو آنى که گفتى که من آنم- آنى.
حمد در دیدار نعمت و منعم
بدان که حمد بر دو وجه است:
یکى بر دیدار نعمت، دیگر بر دیدار منعم. آنچه بر دیدار نعمت است: از وى آزادى کردن و نعمت وى به طاعت وى به کار بردن و شکر وى را میان در بستن، تا امروز در نعمت بیفزاید و فردا به بهشت رساند، به قول رسول اللَّه صلى الله علیه و آله:
أوَّلُ مَنْ یُدْعى الَى الْجَنَّةِ الْحَمّادُونَ ألَّذینَ یَحْمَدُونَ اللَّهَ فىِ السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ. «31»
نخستین کسانى که به سوى بهشت فراخوانده مىشوند، کسانى هستند که کارشان در هر حال، خوشبختى و سختى، سپاس خداوند بوده است.
این عاقبت آن کس که حمد وى بر دیدار نعمت بود.
امّا آن کس که حمد وى بر دیدار منعم بود به زبان حال گوید:
صنما! ما نه به دیدار جهان آمدهایم.
این جوانمرد را شراب شوق دادند و با شرم هام دیدار کردند تا از خود فانى شد، یکى شنید و یکى دید، به یکى رسید؛ چه شنید و چه دید و به چه رسید؟
ذکر حقّ شنید، چراغ آشنایى دید و با روز نخستین رسید، اجابت لطف شنید، توقیع دوستى بدید و به دوستى لم یزل رسید.
این جوانمرد، اوّل نشانى یافت بى دل شد، پس بار یافت همه دل شد، پس دوست دید و در سرِ دل شد، دو گیتى در سر دوستى شد و دوستى در سر دوست». «32» فیض، چه زیبا سروده است:
نشود کام بر دل ما رام |
پس به ناکام بگذریم از کام |
|
چون که آرام مىبرند آخر |
ما نگیریم از نخست آرام |
|
عیش بى غشّ به کام دل چون نیست |
ما بسازیم با بلا ناکام |
|
آن که را نیست پختگى روزى |
گر بسوزد که ماند آخر خام |
|
جاهلان نامها بر آورده |
عاقلان کرده خویش را گمنام |
|
عاقلان را چه کار با نام است |
چکند جاهل ار ندارد نام |
|
کورى چشم جاهلان ساقى! |
باده جهل سوز ده دوسه جام |
|
تا چو سر خوش شویم از آن باده |
بر سر خود نهیم اوّل گام |
|
بگذریم از سر هوا و هوس |
عیش بر خویشتن کنیم حرام |
|
(فیض کاشانى)
[الْأَوَّلِ بِلَا أَوَّلٍ کَانَ قَبْلَهُ و الآخِرِ بِلَا آخِرٍ یَکُونُ بَعْدَهُ]
آن وجود مبارکى که اول است، بىآن که که اوّلى پیش از او باشد و آخر است، بىآن که آخرى پس از او باشد.
پی نوشت ها:
(3)- «أَنَّ اللَّهَ غَنِیٌّ حَمِیدٌ».
(4)- «إِنَّهُ حَمِیدٌ مَجِیدٌ».
(5)- «رَبِّهِمْ إِلَى صِرَاطِ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ» و «فَإِنَّ اللَّهَ لَغَنِیٌّ حَمِیدٌ».
(6)- «وَإِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ» و «إِلَى صِرَاطِ الْحَمِیدِ».
(7)- «فَإِنَّ اللَّهَ غَنِیٌّ حَمِیدٌ» و «إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ».
(8)- «إِلَى صِرَاطِ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ».
(9)- «وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ».
(10)- «تَنزِیلٌ مِنْ حَکِیمٍ حَمِیدٍ».
(11)- «وَهُوَ الْوَلِیُّ الْحَمِیدُ».
(12)- «فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ».
(13)- «فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ».
(14)- «وَاللَّهُ غَنِیٌّ حمِیدٌ».
(15)- «بِاللَّهَ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ».
(16)- «وَکَانَ اللَّهُ غَنِیّاً حَمِیداً».
(17)- «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِی خَلَقَ السَّمواتِ وَالْأَرْضَ».
(18)- «وَقَالُوا الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِی».
(19)- «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِی وَهَبَ لِی».
(20)- «الْحَمْدُ للَّهَ بَلْ أَکْثَرُهُمْ لَا یَعْلَمُونَ».
(21)- «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ».
(22)- «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِی أَنزَلَ عَلَى عَبْدِهِ».
(23)- «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِی نَجَّانَا مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ».
(24)- «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِی فَضَّلَنَا عَلَى کَثِیرٍ مِنْ عِبَادِهِ الْمُؤْمِنِینَ» «قُلِ الْحَمْدُ للَّهِ وَسَلَامٌ عَلَى عِبَادِهِ» «وَقُلِ الْحَمْدُ للَّهِ سَیُرِیکُمْ».
(25)- «قُلِ الْحَمْدُ للَّهِ بَلْ أَکْثَرُهُمْ».
(26)- «قُلِ الْحَمْدُ للَّهِ بَلْ أَکْثَرُهُمْ لَا یَعْلَمُونَ».
(27)- «الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِی لَهُ مَا فِی السَّمواتِ».
(28)- «الْحَمْدُ للَّهِ فَاطِرِ السَّمواتِ وَالْأَرْضِ» و «وَقَالُوا الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِی».
(29)- «الْحَمْدُ للَّهِ بَلْ أَکْثَرُهُمْ» و «وَقَالُوا الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِی صَدَقَنَا».
(30)- انعام (6): 91.
(31)- مستدرک الوسائل: 5/ 312، باب 20، حدیث 5954؛ بحار الأنوار: 90/ 215، باب 7، حدیث 18.
(32)- تفسیر کشف الاسرار: 1/ 29- 31.
در بدو امر به نظر مىرسد که تعبیر زنندهاى است: از بندگى تا خدایى!! مگر ممکن است بندهاى از مرز بندگى خارج گردد و پا در مرز خدایى بگذارد؟ «أَیْنَ التُّرابُ وَرَبّ الأَرْبابِ» «1».
به قول عارف شبسترى:
سیه رویى زممکن در دو عالم |
جدا هرگز نشد واللّه اعلم |
|
راست است، ولى مقصود از ربوبیّت خدایى نیست، ربوبیّت یعنى خداوندگارى نه خدایى.
هر صاحب قدرتى خداوندگار آن چیزهایى است که تحت نفوذ و تصرّف اوست.
جناب عبدالمطّلب به ابرهه که به قصد خراب کردن کعبه آمده بود گفت: «إِنّى رَبُّ الإِبِلِ وَإِنَّ لِلْبَیْتِ رَبّاً» «2».
مىدانیم که بشر طالب قدرت است، همواره در تلاش بوده و هست که راهى پیدا کند بر خود و بر جهان تسلّط پیدا کند. فعلًا درباره این که چه راههایى را براى این هدف برگزیده و در آن راه کامیاب و یا ناکام شده است کارى نداریم.
در میان آن راهها یک راه است که وضع عجیبى دارد، از این نظر که انسان تنها وقتى از این راه استفاده مىکند که چنان هدفى نداشته باشد، یعنى هدفش کسب قدرت و تسلّط بر جهان نباشد، بلکه هدفش در نقطه مقابل این هدف باشد، یعنى هدفش تذلّل، خضوع و فنا و نیستى از خود باشد. آن راه عجیب راه عبودیّت است.
مراحل ربوبیّت
کمال و قدرتى که در اثر عبودیّت و اخلاص و پرستش واقعى نصیب بشر مىگردد، منازل و مراحلى دارد.
اوّلین مرحله:
الهامبخش و تسلّطبخش انسان به نفس خویشتن است. به عبارت دیگر کمترین نشانه قبولى عمل انسان نزد پروردگار این است که بینشى نافذ پیدا مىکند، روشن و بیناى خود مىگردد:
[إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ یَجْعَلْ لَکُمْ فُرْقاناً] «3».
اگر [در همه امورتان] از خدا پروا کنید، براى شما [بینایى و بصیرتى ویژه] براى تشخیص حق از باطل قرار مىدهد.
و نیز مىفرماید:
[وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا] «4».
و کسانى که براى [به دست آوردن خشنودى] ما [با جان و مال] کوشیدند، بىتردید آنان را به راههاى خود [راه رشد، سعادت، کمال، کرامت، بهشت و مقام قرب] راهنمایى مىکنیم.
دیگر این که آدمى به نفس و قواى نفسانى خویش غالب و قاهر مىگردد، اراده انسان در برابر خواهشهاى نفسانى و حیوانى نیرومند مىگردد، آدمى حاکم وجود خویش مىشود مدیریّت لایقى نسبت به دایره وجود خودش کسب مىکند. قرآن کریم درباره نماز مىفرماید:
[إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ] «5».
یقیناً نماز از کارهاى زشت، و کارهاى ناپسند باز مىدارد.
و درباره روزه مىفرماید:
[کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ کَما کُتِبَ عَلَى الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ] «6».
اى اهل ایمان! روزه بر شما مقرّر و لازم شده، همان گونه که بر پیشینیان شما مقرّر و لازم شد، تا پرهیزکار شوید.
و درباره هر دو عبادت مىفرماید:
[یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ] «7».
اى کسانى که ایمان آوردهاید! از صبر و نماز [در همه امور زندگى] یارى جویید.
در این مرحله از عبودیّت آن چیزى که نصیب انسان مىشود این است که خواهشها و تمایلات نفسانى انسان مسخّر وى مىگردد. به عبارت دیگر اوّلین اثر عبودیّت، ربوبیّت و ولایت بر نفس امّاره است و در اثر این تسلّط، صفا و روشنایى و روشنبینى نیز پیدا مىشود.
مرحله دوم:
تسلّط و ولایت بر اندیشههاى پراکنده، یعنى تسلّط بر نیروى متخیّله است. این قوّه در اختیار ما نیست، بلکه ما در اختیار این قوّه عجیب هستیم، ولهذا هرچه بخواهیم ذهن خود را در یک موضوع معیّن متمرکز کنیم که متوجّه چیز دیگر نشود براى ما میسّر نیست، بىاختیار قوّه خیالْ ما را به این سو و آن سو مىکشاند. مثلًا هرچه مىخواهیم در نماز حضور قلب داشته باشیم، یعنى هرچه مىخواهیم این شاگرد را بر سر کلاس نماز حاضر نگه داریم نمىتوانیم، یک وقت متوجّه مىشویم که نماز به پایان رسیده و این شاگرد در سراسر این مدّت غایب بوده.
در حدیث آمده:
لِقَلْبِ ابْنِ آدَمَ أَشَدُّ إِنْقِلاباً مِنَ القدْرِ إِذَا اجْتَمَعَتْ غَلَیا «8».
همانا قلب فرزند آدم از دیگ در حال جوشیدن بیشتر زیر و رو مىشود.
ولى آیا انسان جبراً و اضطراراً محکوم است که همواره محکوم اندیشه باشد و این نیروى مرموز که مانند گنجشکى همواره از شاخى به شاخى مىپرد حاکم مطلق وجود او باشد، یا این که محکومیّت در برابر قوّه متخیّله از خامى و ناپختگى است و کاملان و اهل ولایت قادرند این نیروى خودسر را مطیع خود گردانند؟
شقّ دوم صحیح است، یکى از وظایف بشر تسلّط بر هوسبازى خیال است، وگرنه این قوّه شیطان صفت مجالى براى تعالى و پیمودن صراط قرب نمىدهد.
براى کسب این پیروزى هیچ چیزى مانند عبادت که اساسش توجّه به خداست نمىباشد. ریاضتکشان از راههاى دیگر وارد مىشوند، ولى اسلام از راه عبادت بدون این که نیازى به آن کارهاى ناروا باشد این نتیجه را تأمین مىکند. توجّه دل به خدا و تذکّر این که در برابر ربّ الارباب و خالق و مدبّر کل قرار گرفته است، زمینه تجمّع خاطر و تمرکز ذهن را فراهم مىکند.
ابن سینا در نمط نهم «اشارات» پس از تشریح عبادات عوامانه که تنها براى مزد است و ارزش زیادى ندارد، به عبادتهاى مقرون به معرفت مىپردازد و مىگوید:
بندگى از نظر عارف و اهل معرفت، ورزش همتها و قواى همّیه و خیالیّه است که در اثر تکرار و عادت دادن به حضور در محضر حق، همواره آنها را از توجّه به مسائل مربوط به طبیعت و مادّه به سوى تصوّرات ملکوتى بکشاند و در نتیجه این قوا تسلیم سرّ ضمیر و فطرت خداجویى انسان گردند و مطیع او شوند، به حدّى که هر وقت اراده کند که در پى جلب جلوه حق برآید، این قوا در جهت خلاف فعّالیت نکنند و کشمکش درونى میان دو میل علوى و سفلى ایجاد نشود و سرّ باطن بدون مزاحمت اینها از باطن کسب اشراق نماید «9».
مرحله سوّم:
روح در مراحل قوّت و قدرت و ربوبیّت و ولایت خود به مرحلهاى مىرسد که در بسیارى از چیزها از بدن بىنیاز مىگردد، در حالى که بدن صددرصد نیازمند به روح است.
مرحله چهارم:
خود بدن از هر لحاظ تحت فرمان و اراده شخص درمىآید به طورى که در حوزه بدن خود شخص اعمال خارقالعاده سر مىزند. این مطلب دامنه بحث زیادى دارد، حضرت صادق علیه السلام مىفرماید:
ما ضَعُفَ بَدَنٌ عَمّا قَوِیَتْ عَلَیْهِ النِیَّةُ «10».
آنچه که همت و اراده نفس در آن نیرومند گردد و جداً مورد توجّه نفس واقع شود بدن از انجام آن ناتوانى نشان نمىدهد.
مرحله پنجم:
بالاترین مراحل است، این است که حتّى طبیعت خارجى نیز تحت نفوذ اراده انسان قرار مىگیرد و مطیع انسان مىشود. معجزات و کرامات انبیا و اولیاى حق از این مقوله است.
معجزه بدان جهت صورت مىگیرد که به صاحب آن از طرف خداوند نوعى قدرت و اراده داده شده که مىتواند به اذن و امر پروردگار در کائنات تصرّف کند، عصایى را اژدها نماید، کورى را بینا سازد، حتّى مردهاى را زنده کند، از نهان آگاه سازد. این قدرت و آگاهى براى او تنها از طریق پیمودن صراط قرب و نزدیک شدن به کانون هستى پیدا مىشود و ولایت و تصرّف جز این چیزى نیست.
همه این مراحل نتیجه قرب به خداست و قرب به حق یک حقیقت واقعى است نه یک تعبیر مجازى و اعتبارى.
عبادت موجب تقرّب و تقرّب موجب محبوبیّت نزد خداست، یعنى با عبادت انسان نزدیک به خدا مىشود و در اثر این نزدیکى قابلیّت عنایت خاص مىیابد و در اثر آن عنایتها گوش و چشم و زبان و دست او حقّانى مىگردد، با قدرت الهى مىشنود و مىبیند و مىگوید و حمله مىکند، دعایش مستجاب و خواستهاش برآورده مىگردد.
طبق بینش مذهب تشیّع، عبودیّت یگانه وسیله وصول به مقامات انسانى است و طىّ طریق عبودیّت به صورت کامل و تمام، جز با عنایت معنوى و قافلهسالارى انسان کامل که ولىّ و حجّت خداست میسّر نیست «11».
بُنِىَ الإِسْلامُ عَلى خَمْسٍ: عَلَى الصَّلاةِ وَالزَّکاةِ وَالصَّوْمِ وَالْحَجِّ وَالْوِلایَةِ وَلَمْ یُنادَ بِشَىْءٍ کَما نُودِىَ بِالْوِلایَةِ «12».
اسلام بر پنج پایه بنا شده: نماز، زکات، روزه، حج، رهبرى انسان کامل و حجّت خدا و چیزى به اهمیّت رهبرى معصوم و انسان کامل نیست.
آرى، نفس و قواى آن با عبادت خالصانه، آن هم تحت سرپرستى انسان کامل، در اختیار حق قرار مىگیرد و از این طریق انسان تبدیل به یک موجود الهى و با کرامت مىگردد.
من در این قسمت لازم مىبینم بحثى کوتاه از آیات و روایات و کتابهاى قابل توجّه اخلاقى و عرفانى و تربیتى درباره نفس به محضر عزیزان تقدیم کنم، باشد که درى دیگر از معرفت و بینش به روى ما باز شود.
پی نوشت ها:
(1)- خاک کجا رب الارباب کجا.
(2)- من صاحب شترانم و خانه صاحب خود را دارد.
(3)- انفال (8): 29.
(4)- عنکبوت (29): 69.
(5)- عنکبوت (29): 45.
(6)- بقره (2): 183.
(7)- بقره (2): 153.
(8)- مسند احمد: 6/ 4.
(9)- اشارات، نمط نهم.
(10)- من لا یحضره الفقیه: 4/ 400، حدیث 5859؛ وسائل الشیعة: 1/ 53، باب استحباب نیة الخیر..، حدیث 106.
(11)- خلافت و ولایت: 381 چاپ اوّل.
(12)- وسائل الشیعة: 1/ 4.
هُوَ الْأوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظاهِرُ و الْباطِنُ وَهُوَ بِکُلِّ شَىْءٍ عَلیمٌ» «1»
اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و او به همه چیز داناست.
لفظ اوّل و آخر در این دعاى عظیم که همچون دریایى موّاج است، از قرآن مجید گرفته شده است.
قرآن مجید که هر آیهاش، ظاهرى و باطنى دارد و هر بطنى داراى هفت بطن دیگر است «2» با تمام معانى و حقایق و مفاهیم آسمانى و ملکوتیش بر خزانه بى نمونه حضرت حقّ، یعنى قلب پاک و دریاى بى ساحل دلِ پیامبر تجلّى کرد و به همان صورت و سیرت به دوازده امام معصوم: منتقل شد که در این زمینه در دعاى چهل و دوم «صحیفه سجادیه» به خواست حضرت دوست شرحى خواهد آمد.
ائمّه طاهرین علیهم السلام که جامع علوم الهى اوّلین و آخرین و واجد تمام کمالات انسانى و هر یک دریایى موّاج از علوم ملکوتى و ملکى بودند، با دعاها و روایات و اخلاق و اعمال و اطوار قدسیّه خود به شرح و تفسیر آیات کتاب برخاستند و مدرسهاى کامل و جامع که در هر عصرى پاسخگوى نیازهاى دنیایى و آخرتى مردم باشد، از خود بجاى گذاشتند.
در سوره مبارکه حدید که مفاهیم آیاتش اعجابانگیز و تکمیل کننده نفس، روشنگر قلب و جلا دهنده روح و آباد کننده دنیا و آخرت انسان است، مىخوانیم:
هُوَ الْأوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ و الْباطِنُ وَهُوَ بِکُلِّ شَىْءٍ عَلیمٌ» «3»
اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و او به همه چیز داناست.
در توضیح کلمه اوّل و آخر، نتیجه و محصولى از آیات قرآن و دعاها و روایات و مباحث ارزنده حکماى بزرگ الهى و بیداران راه حقّ و عاشقان حضرت محبوب را در اختیار مىگذارم، باشد که از این رهگذر بر نور معرفت ما و روشنى قلب و جانمان اضافه شود.
قبلًا باید دو مسأله زمان و مکان را در توجّه به جناب او، از ذهن پاک خود خالى کنید؛ زیرا:
زمان، پدیدهاى است که همراه با اوّلین مخلوق ظهور کرده و چیزى جز حرکت قوّه به فعل و تبدیل واقعیّتى به واقعیّت برتر و امتدادى که داراى غایت و نهایت است نیست و این حرکت و امتداد، در پیشگاه حضرت او راه نداشته و ندارد.
و مکان عبارت است از جا و ظرف که تمام عناصر در آن جاى گرفته یا از آن جا به جا مىشوند. و این دو کلمه مبارکه از این دو حیثیّت خارج است؛ زیرا مفهوم هر دو بالاتر و برتر و جداى از هر چیزى است.
اوّل و آخر همانند ظاهر و باطن و همانند تمام اسما و صفات، دلالت بر ذات دارند؛ ذاتى که مستجمع جمیع صفات کمال است و در حقیقت صفاتى که عین ذات است؛ چرا که در آن جا ذات همراه با صفات نیست؛ صفت همان ذات و ذات همان صفت است. این همه سخن براى باز شدن گل معرفت و نزدیک کردن حقیقت به ذهن است که گفتهاند: «که در وحدت، دوئى عین ضلال است.»
وصف هر شیئى غیر از وصف دیگر اوست، مثلًا صفت علم در عالم یا صفت قدرت یا عدالت یا کرامت در همان شخص با یکدیگر متفاوت است، امّا در آن پیشگاه مبارک، جز وحدت حقّه حقیقیه چیز دیگرى نیست، به قول بزرگترین عارف خانه خلقت بعد از پیامبر صلى الله علیه و آله، یعنى على علیه السلام:
وَکَمالُ الْإخلاصِ لَهُ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ. «4»
و کمال اخلاص براى او منفى دانستن صفاتِ زاید بر ذات از اوست.
و به عبارت فارسى: صفات حضرت او همانند صفات موجودات که با موصوف خود ترکّب دارند نیست که صفت چیزى و موصوف چیز دیگر باشد. ذات او اوّل است، آخر است، علیم و حکیم و سمیع و بصیر و شاهد و خالق و رازق و ... است و این همه همان حقیقت حقّه واحد است.
«نفى الصفات عنه» به این معنى است که: آن ذات مقدّس را چیزى و صفاتش را چیز دیگر ندانید که آن جا ترکیبى از موصوف و صفت نیست، بلکه ذات بسیط و هستى بى قید و شرط و نور بى نهایت در بى نهایت است و هر وصفى خود اوست نه صفتى عارض بر ذات.
اوّل است نه اوّلى که ما فرض مىکنیم، آخر است نه آخرى که ما تصوّر مىنماییم. این اوّلیّت و آخریّت هیچ ارتباطى به زمان و مکان و سایر مسائل و برنامههایى که در رابطه با موجودات است ندارد.
اوّل است، یعنى مبدأ تمام آثار ظاهرى و باطنى است. و آخر است، یعنى مرجع و منتهاى همه آثار ظاهرى و باطنى است، در حالى که اوّلى است ازلى و آخرى است سرمدى؛ نه اوّلى که مسبوق به مبدئى باشد و نه آخرى که متّصل به پایانى!
به قول حضرت صادق علیه السلام در جواب کسى که معناى آیه شریفه هُوَ الْأوَّلُ والْآخِرُ» «5» را از آن منبع فیض پرسید:
الأوَّلُ لا عَنْ أوَّلٍ قَبْلَهُ، وَلا عَنْ بَدْءٍ سَبَقَهُ و آخِرٌ لا عَنْ نِهایَةٍ کَما یُعْقَلُ مِنْ صِفاتِ الْمَخْلُوقینَ، وَلکِنْ قدیمٌ أوَّلٌ و آخِرٌ لَمْ یَزَلْ و لایَزالُ بِلا بَدْءٍ وَلا نِهایَةٍ، لا یَقَعُ عَلَیْهِ الْحُدُوثُ، و لایَحُولُ مِنْ حالٍ إلى حالٍ، خالِقُ کُلِّ شَىْءٍ. «6»
اوّل است نه از اوّلى قبل از خود ونه از مبتدایى پیش از وجودش و آخر است نه از منتهایى، چنانکه درباره مخلوفات فرض مىشود، بدون مبدأ و منتها ازلًا و ابداً اوّل و آخر است، جایى براى حوادث و تحوّل از حالى به حالى در آن جا نیست؛ وجود مقدّسش آفریننده هر چیزى است.
رسول الهى به پیشگاهش عرضه مىداشت:
اللّهُمَّ أنْتَ الْأوَّلُ فَلَیْسَ قَبْلَکَ شَىْءٌ، وَأنْتَ الْآخِرُ فَلَیْسَ بَعْدَکَ شَىْءٌ. «7»
بار پروردگارا! تو اوّلى هستى که قبل از تو چیزى نیست و آخرى هستى که بعد از تو چیزى وجود ندارد.
مولاى عارفان و مؤمنان فرمود:
لَیْسَ لِاوَّلِیَّتِهِ ابْتِداءٌ وَلا لِأزَلِیَّتِهِ انْقِضاءٌ، هُوَ الْأوَّلُ لَمْ یَزَلْ، وَالْباقى بِلإ؛ أجَلٍ. «8»
براى اوّلیت آن ذات مقدّس ابتدایى نیست و براى ازلیّت آن جناب پایانى نمىباشد، اوّلى است که همواره بوده و وجودى دائمى است که انتها ندارد.
امام مجتبى علیه السلام مىفرماید:
الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى لَمْ یَکُنْ لَهُ أوَّلٌ مَعْلُومٌ، وَلا آخِرٌ مُتَناهٍ. «9»
سپاس آن ذاتى را که سرآغاز معلومى ندارد و وجودى را که براى او پایانى نیست. [بوده و خواهد بود].
عاشقان گر به دل از دوست غبارى دارند |
گریه روز نما در شب تارى دارند |
|
آب حیوان ببر اى خضر که ارباب نیاز |
چشم امّید به فتراک سوارى دارند |
|
ره ارباب محبّت به فنا نزدیک است |
سوزنى در کف و در پا دو سه خارى دارند |
|
جان حقیر است مبر نام نثار اى محرم |
تو همین گوى که احباب، نثارى دارند |
|
بنده خلوتیان دل خاکم کایشان |
به شهیدان غمت قرب جوارى دارند |
|
هر که را مىنگرم سوخته یا مىسوزد |
شمع و پروانه از این بزم کنارى دارند |
|
عرفى از صیدگه اهل نظر دور مشو |
که گهى گوشه چشمى به شکارى دارند |
|
(عرفى شیرازى)
توحید در نهج البلاغه
امام على علیه السلام در خطبه اوّل «نهج البلاغه» مىفرماید:
اوَّلَ الدِّینِ مَعْرِفَتُهُ، وَ کَمالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدیقُ بِهِ، وَ کَمالُ التَّصْدیقِ بِهِ تَوْحیدُهُ، وَ کَمالُ تَوْحیدِهِ الْاخْلاصُ لَهُ، وَ کَمالُ الْاخْلاصِ لَهُ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ، لِشَهادَةِ کُلِّ صِفَةٍ انَّها غَیْرُ الْمَوصُوفِ، وَ شَهادَةِ کُلِّ مَوْصُوفٍ انَّهُ غَیْرُ الصِّفَةِ. فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ، وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنّاهُ، وَ مَنْ ثَنّاهُ فَقَدْ جَزَّاهُ، وَ مَنْ جَزَّاهُ فَقَدْ جَهِلَهُ، وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ اشارَ الَیْهِ، وَ مَنْ اشارَ الَیْهِ فَقَدْ حَدَّهُ، وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ.
آغاز دین شناخت اوست و کمال شناختنش باور کردن او و نهایت از باور کردنش یگانه دانستن او و غایت یگانه دانستنش اخلاص به او و حدّ اعلاى اخلاص به او نفى صفات (زاید بر ذات) از اوست، چه این که هر صفتى گواه این است که غیر موصوف است و هر موصوفى شاهد بر این است که غیر صفت است. پس هر کس خداى سبحان را با صفتى وصف کند او را با قرینى پیوند داده و هر که او را با قرینى پیوند دهد دوتایش انگاشته و هر که دوتایش انگارد داراى اجزایش دانسته و هر که او را داراى اجزاء بداند حقیقت او را نفهمیده و هر که حقیقت او را نفهمید برایش جهت اشاره پنداشته و هر که براى او جهت اشاره پندارد محدودش به حساب آورده و هر که محدودش بداند چون معدود به شمارهاش آورده.
من تصوّر نمىکنم که درک و فهم علمِ باطن که در رأس آن توحید و خداشناسى است بدون مقدّمات لازم چنانکه به دورنمایى از آن در سطور قبل اشاره رفت میسّر باشد. رسیدن به حقایق الهیّه، به خصوص فهمیدن عمق مفاهیم و معانى بلند ملکوتى و از همه مهمتر صفات و اسماى حضرت محبوب، لازمهاش آراسته شدن به مسائل و برنامه هایى است که سالکان این طریق در کتب و مقالات خود بیان کردهاند که این حقایق چشیدنى است و هر کس لذّت آن را بیابد از خود فانى مىشود و به بقاى دوست اتّصال پیدا مىکند و تا موانع و حجب از قلب و جان برداشته نشود و انسان با چشم دل به مشاهده جمال نایل نگردد، به آنچه و به آن که باید برسد، نمىرسد.
بسیارى از مردم دنیا را مىبینید که دل به زخارف دنیا خوش کرده و جز شکم و شهوت و سرازیر و سر بالا رفتن و تمام وقت را صرف خانه و مغازه و مال و ثروت و خوردن و خوابیدن و شهوترانى کردن، اهتمام و کارى ندارند و این عمر گرانمایه را با برنامههایى معامله مىکنند که سودى چشمگیر براى آنها ندارد، و اگر داشته باشد باید به وقت مردن بگذارند و بروند؛ یا دنبال حقیقت نمىروند، یا اگر بروند چون حقیقت را نمىچشند و از آن لذّت نمىبرند، خسته مىشوند و به سرعت آن را رها کرده، به کارهاى مادّى باز مىگردند. این همه نیست مگر بر اثر حجابهاى خطرناکى که از امور محرّمه، چه مالى و چه اخلاقى و چه عملى، چهره قلب و باطن و جانشان را پوشانده و این معنى نه تنها در مردم عادى به چشم مىخورد، بلکه بعضى از طالبان علم و دانشجویان حوزههاى علمیّه هم به آن حجابها دچارند. به همین خاطر مىبینید که این گونه مردم به جایى نرسیدند و چون به مال و مسند و مقام دست یافتند ثروتمندشان قارون و حاکمشان فرعون، و عالم و فقیهشان بلعم باعورا شد.
عارف نامدار، ملّا مهدى نراقى، خطاب به ارواح و قلوبى که از چشیدن لذّت حقایق بازماندهاند، مىگوید:
چرا آخر اى مرغ قدسى مکان |
جدا ماندى از مجمع قدسیان |
|
چرا ماندهاى دور از اصل خویش |
چرا نیستى طالب وصل خویش |
|
چرا آخر اى بلبل خوش نوا |
به زاغان شدى همسر و هم صدا |
|
غریب از دیار حقیقت شدى |
گرفتار دام طبیعت شدى |
|
به قید طبیعت شدى پاى بست |
فراموش کردى تو عهد الست |
|
نبودى تو آن شاهباز جهان |
که در اوج وحدت بُدت آشیان |
|
نبودى تو آن طایر لا مکان |
که در صُقْع «10»، لاهوت بودت مکان |
|
تو را بود پرواز در اوج عرش |
مقیّد چرایى به زندان فرش |
|
(ملامهدى نراقى)
علم باطن
ملا نعیما طالقانى که از فلاسفه بزرگ اسلام است، در اواخر کتاب پرقیمت «اصل الاصول» مىگوید:
«تحصیل دانشِ باطن بر اساس استعداد هر مکلّف و طاقتش، واجب عینى است.
دانشِ باطن، محض آراسته شدن درون به فضایل و پیراسته شدنش از رذایل است. البتّه مقدّمه این حرکت باطنى، نورانیّت ظاهر به آداب و رسوم و اصول و فروع شریعت و پاک بودن تمام اعضا و حرکات و افعال انسان از محرّمات شرعیّه است».
مبنا و ریشه این دانش، تحصیل اخلاق و فضایل و ملکاتى است که از اخبار و احادیث امامان معصوم و روش و سیره آنان استفاده مىشود. گر چه عقل در تحصیل و حصول معارف و عمل و کوشش، و به عبارت دیگر: حکمت عملیّه مدخلیّت دارد، ولى راه عقل راه تمام و برنامه جامع نیست؛ براى رشد و کمال و رسیدن به واقعیّات علمیّه و عملیّه باید عقل را با چراغ وجود اهل بیت عصمت:
نور و حرارت داد که در آن منابع الهیّه در هیچ زمینهاى هیچ گونه خطا و اشتباهى نیست و در این جهت لازم است به باب ایمان و کفر کتاب با عظمت «کافى» مراجعه کرد که در آن جا ائمّه طاهرین علیهم السلام هر چه خیر مىباشد از هر چه شرّ است باز شناساندهاند.
مبنا و ریشه دیگر این علم، بر ریاضتهاى قانونى و خلوت شب و سحر و مجاهدات شرعیّه استوار است.
با این شرایط که نتیجه و ثمرهاش پاکى باطن و ظاهر است، براى عارف سالک در سبیل حقّ، ترقّى به معارج ملأ اعلى و رهایى از مدارج ادنى حاصل مىشود. در چنینن وضعى است که سالک آگاه، انس با معنویّت و قرب به مقرّبان پیدا مىکند؛ اراده و همّتش از زینت حیات دنیا به عالم ملکوت رخ مىکشد و عقلش به جاى مصرف شدن در زخارف مادى به گرفتن فیوضات اخروى برمىخیزد.
خواستههایش از اتّصال به علایق پست، قطع مىگردد و خاطرش از تعلّق به امور دنیویّه آسوده مىشود.
حالات دنیایى و مادّى حواسّ و قوایش ضعیف و براى گرفتن فیوضات ربّانیّه قوى مىگردد.
با ریاضت و مجاهدت، شرّ نفس امّارهاى که او را به سوى خیالات واهیه مىکشید از سر او برداشته مىشود، تمام همّتش متوجّه عالم قدس و تمام شراشر وجود به جهان روح و انس متوجّه مىگردد.
با خضوع و زارى، از حضرت ذوالجود و الفضل و واهب متعال درخواست مىکند که تمام درهاى رحمت را به روى دلش باز کند و قلب و سینهاش را به نور هدایت خاصّ که حضرتش به عنوان مزد ریاضت و جهاد وعده داده، روشن نماید، تا به مشاهده اسرار ملکوت و آثار جبروت نایل آید و در باطنش حقایق عینیّه و دقایق فیضیّه به صورت کشف و شهود تجلّى نماید.
چون بعد از آن مقدّمات به این کشف پر فیض برسد، از عنایت و رحمت او به مقام انکشاف قوّه عاقله و سپس کشف قلبى، و آنگاه کشف روحى واصل شود». «11» و در این مقام است که آراسته به مفاهیم اسما و صفات حضرت محبوب شده و به درک لذّت آن حقایق رسیده و با چشم دل به تماشاى جمال موفّق شده است. در این وقت است که قرآن و روایات و معارف را آن چنانکه باید مىفهمد و مصادیق آیات و روایات و معارف را آن طور که باید مىبیند و به عین الیقینى که مطلوب همه عاشقان و عارفان بوده، مىرسد.
در آخر این مقال دست نیاز به درگاه بى نیاز برداشته و به پیشگاه مقدّسش مناجات عرفى را زمزمه مىکنم:
اى تو به آمرزش و آلوده ما |
وى تو به غم خوارى و آسوده ما |
|
رحمت تو کعبه طاعت نواز |
عدل تو مشّاطه عصیان طراز |
|
لطف تو دلّالِ متاع گناه |
حلم تو بنشانده غضب را پناه |
|
منفعلیم از عمل ناسزا |
گر همه نیک است بپوشان ز ما |
|
عرفى از این نغمه زنى شرم دار |
عهد طلب بشکن و دل گرمدار |
|
مصلحت کار چه دانیم ما |
بذر تمنّا چه فشانیم ما |
|
(عرفى شیرازى)
[ «2» الَّذِی قَصُرَتْ عَنْ رُؤْیَتِهِ أَبْصَارُ النَّاظِرِینَ و عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أَوْهَامُ الْوَاصِفِینَ]
دیده بینندگان از دیدنش ناتوان، و گمان وصف کنندگان از ستودنش عاجز است.
دیده قاصر و فهم عاجز
مىدانیم که رؤیت، رو به رو شدن چشم با شىء است، آنهم با شرایطى معیّن.
آنچه قابل رؤیت است، جسم و عنصر محدود به زمان و مکان و آراسته به دیگر شرایط مادّى است. در صورت فقد شرایط، مشروط هم که عبارت از رؤیت باشد ازدایره تحقّق بیرون خواهد بود.
از طرفى این معنا بر همه کس روشن است که اعضا و جوارح ما در افعال و حرکات، مقیّد به قیود و محدود به حدودند. قدرت بدن یا قوّت روح یا مسأله زبان ویا نیروى شنوایى و یا بینایى و نیز قوّت فکر و قدرت عقل، همه و همه محدود و داراى اندازه معیّن و خلاصه داراى آغاز و انجام و عرصه خاصّى است.
از جهتى قدرت چشم و رؤیت آن بسیار محدود است، تا جایى که مىدانیم اکثر مخلوقات، حتّى بعضى از آنها که مادّى هستند از دسترس رؤیت و تماشاى او خارجند.
نفس، روح، جنّ، ملائکه، هوا، درد، نترون، الکترون، انواعى از میکربها و ویروسها و ... در عین این که موجودند و عقلاى تاریخ به وجود آنها یقین دارند، قابل رؤیت نیستند.
و از جهتى حضرت حقّ که شبیه چیزى در این دار وجود نیست و وجود مقدّسش در ذات و اسما و صفات بى نهایت در بىنهایت است، ما فوق همه چیز و خارج از شرایط رؤیت است.
بنابراین چشم از هر جهت محدود و وجود محبوب از هر حیث نامحدود، پس رؤیت او با دیده سر تا ابد غیر میسور است.
به چند روایت مهم در این زمینه دقّت کنید:
عاصم بن حمید مىگوید:
نظر حضرت صادق علیه السلام را درباره طایفهاى از اهل سنّت که قائل به رؤیت حضرت او، حدّاقل در فرداى قیامتند خواستم، حضرت فرمود:
خورشید (که حرارت خارجى اش تقریباً بیست میلیون درجه است و پارهاى از شعله هایش تا شانزده هزار کیلومتر ارتفاع دارد) جزئى از هفتاد جزء نور کرسى است و کرسى جزئى از هفتاد جزء نور عرش است و عرش جزئى از هفتاد جزء نور حجاب است و حجاب جزئى از هفتاد جزء نور پرده است؛ اگر این طایفه در گفتار خود راستگویند، بگو یک بار دیده خود را در حالى که ابر نباشد، از نور خورشید پر کنند!! «12» عبداللَّه بن سنان از امام صادق علیه السلام روایت مىکند:
خداوند، بزرگ و بلند مرتبه است؛ بندگان از وصفش عاجزند و راه به کنه عظمتش ندارند. دیدهها او را درک نمىکنند، ولى حضرت او مدرک دیدههاست. جنابش لطیف و خبیر است. به کیفیّت و مکان و زمان وصف نمىشود. چگونه به مسأله کیفیّت وصفش کنم که کیفیّت را او لباسى هستى پوشاند تا کیفیّت شد؛ کیف را به آنچه او کیفیّت داد شناختم! یا چگونه به محل توصیفش کنم و حال این که او خالق محلّ است تا محل، محل شد و من محل را به محلّیّت دادن او شناختم! یا به چه صورت حضرتش را به جهت وصف نمایم و به حیثیّت تعریف کنم، در حالى که حیث را او حیثیّت داد و من با حیثیّت بخشى به حیث از جانب او حیث را شناختم! او داخل هر مکان است و خارج از هر چیزى؛ دیدهها از دیدنش عاجزند و او دیدهها را مىبیند؛ خدایى جز او نیست که او علىّ و عظیم است و لطیف و خبیر. «13»
پی نوشت ها:
(1)- حدید (57): 3.
(2)- عوالى اللآلى: 4/ 107، حدیث 159؛ إنَّ لِلْقُرآنِ ظَهْراً وَ بَطْناً وَ لِبَطْنِهِ بَطْنٌ إِلى سَبْعَةِ أَبطُنٍ.
(3)- حدید (57): 3.
(4)- نهج البلاغه: خطبه 1.
(5)- حدید (57): 3.
(6)- بحار الأنوار: 4/ 182، باب 2، حدیث 8؛ معانى الأخبار: 12، حدیث 1.
(7)- بحار الأنوار: 90/ 317، باب 17؛ مکارم الأخلاق: 308.
(8)- نهج البلاغه: خطبه 162؛ بحار الأنوار: 74/ 308، باب 14، حدیث 11.
(9)- بحار الأنوار: 4/ 289، باب 4، حدیث 20؛ التوحید، شیخ صدوق: 45، باب 2، حدیث 5.
(10)- صُقع: کرانه، گوشه، کناره.
(11)- اصل الاصول: 175- 176.
(12)- التوحید، شیخ صدوق: 108، حدیث 3.
(13)- الکافى: 1/ 103، حدیث 12؛ التوحید، شیخ صدوق: 115، حدیث 14.
حقیقت انسان
انسانى که خود را شناخته باشد و به موقعیت، مسئولیت و تکلیف خود آشنا شده باشد و رابطه بین خود و خدا و جهان را یافته باشد، در مسیر رشد و کمال قرار مىگیرد.
همچنین با تکیه بر عقل تنها، انسان قدرت شناخت خویش را ندارد؛ بلکه لازم است با مراجعه به منطق وحى و سنّت پیامبران و امامان معصوم علیهم السلام، به شناخت خود اقدام کند.
نظریه مکتبهاى بشرى
بدون شک فرهنگى که از انسان شناخت ندارد، قدرت راهنمایى او را نداشته و نمىتواند او را به آنچه خیر اوست، و به آنچه به ضرر و زیان اوست آگاه کند.
گرچه فرهنگهاى مادّىِ تاریخ، ادعاى شناخت انسان را داشتند و مىگفتند: ما بشر را به آنچه خیر اوست هدایت کرده و از آنچه به ضرر اوست آگاه مىکنیم؛ اما گذر زمان ثابت کرد که ادعاى آنان پوچ و فرهنگ آنان جز خسارت و ضرر براى بشر سودى ندارند.
اینان با جهل و عدم شناخت بشر و ندانستن جایگاه و موقعیت حقیقى او، دست به باز کردن راهى براى درمان دردهاى روحى و روانى انسان زدند، و هر کس را در آن راه قرار دادند، غرق در گمراهى و بدبختى نمودند «1».
این نکته را نباید فراموش کرد که فرهنگهاى زمینى به بُعد معنوى انسان یا اصلًا توجه نداشتند و یا اگر داشتند بسیار کم بوده و نظر آنان به بعد مادى انسان نیز نظر صحیحى نبوده است؛ زیرا از میلیونها سال قبل تاکنون نتوانستهاند به حل مشکلات دنیایى انسان موفق شوند.
دستورالعملهاى باطل
1- مکتبهاى روحى ایران، یونان قدیم و هندوستان، به خیال خود، براى رشد بعد معنوى، انسان را به اعمال و ریاضتهایى دعوت کردند که منطبق با فطرتطبیعت این موجود پرقیمت نبوده و نیست، آنان مىگفتند: ترک ازدواج، دشمنى با زن، نخوردن گوشت، معاشرت نداشتن با مردم، ترک آرایش زندگى، ترک کار و فعالیت، گوشه نشینى، چله گرفتن، روزههاى طولانى داشتن و...
همه باعث رشد جنبه معنوى انسان است؛ امّا نه تنها این دستورات نتیجه مثبتى نداشت؛ بلکه بشر را از مواهب الهى که علت رشد و کمال او در صورت صحیح به کار گرفتن آن مواهب بود، محروم مىنمود.
این مکتبهاى به اصطلاح معنوى و عرفانى، نه اینکه براى انسان به طور صحیح و منطقى کارى صورت نداد؛ بلکه او را از خطوط روشن آدمیّت جدا کرده و به عضو فلج و بیکار و سربار تبدیل نمود.
با توجه به اینکه دستورات این گونه مکاتب، رابطهاى با فطرتطبیعت انسان نداشت، اکثریت قریب به اتفاق انسانها از پاسخ گفتن به دعوت اینان خوددارى کردند؛ امّا خود به خود این گونه تعلیمات در معدودى از افراد نفوذ کرده و پس از مدتى از ادامه راه باز مىماند و مجبور به عدم تسلیم نسبت به فرهنگها مىشد.
2- در برابر اینان مکتبهاى مادى بودند که براى بشر در امور اقتصادى مانند درآمد، خرج، معاشرت، معامله، سیاست و ریاست، حکم به اباحه مطلق دادند، و حلال و حرامى براى بشر باقى نگذاشتند. قبول کنندگان این گونه مکاتب در نتیجه، سر از فساد و آلودگى درآوردند و از قدیم تاکنون لکّههاى ننگى بر صفحات تاریخ بشر به جاى گذاشتند.
آثار شوم این فرهنگ
خونریزىها، تجاوزات، مظالم، جنایات، خودکشىها، دزدىها، غصب کردنها، کژ خلقىها، جنگهاى خانمان سوز، به خصوص جنگهاى اول و دوم جهانى در قرن اخیر، و از همه بدتر پیدایش استعمار و استثمار، محصول مکتبهاى مادى قدیم و جدید است، که حتّى با به کار گرفتن تمام ماشین حسابهاى جهان، نمىتوان جنایات و مظالم هولناک شاگردان مکتبهاى مادى را برشمرد.
کدام شخص مىتواند حدود فساد در تصور، فساد در عقل، فساد در علم، فساد در سیاست، فساد در نظام خانواده، فساد در اجتماع و فساد در اخلاق را اندازهگیرى کند؟
چه کسى مىتواند جنایات بلژیک، پرتقال، هلند و فرانسه استعمارگر را از سیصد سال قبل تاکنون، نسبت به ملتهاى مظلومى که دچار چنگال این گرگان مادى گرا بودند، برشمارد؟
شما قدرت دارید مفاسد و مظالم گرگ پیر استعمار، انگلستان دزد و غارتگر و خائن را نسبت به صدها کشور در طول پنج قرن گذشته بازگو کنید؟
شما توان دارید ضربهها، ضررها، مفاسد، جنایات و خونریزىهاى آمریکاى جهان خوار، این شیطان بزرگ را به ملل مسلمان، کشورهاى خاورمیانه، آمریکاى لاتین و آفریقاى مظلوم محاسبه کنید؟
شما مىتوانید مظالم شصت ساله حزب کمونیست شوروى (سابق) و شاگردان درندهخوى مکتب مادى ماتریالیستى را نسبت به کل جهان، عموماً و نسبت به کشورهایى که این هیولاى خطرناک آنان را به بند استعمار کشیده، خصوصاً بازگو کنید؟ شوروى با تکیه بر مکتب مادى، ادعا مىکند حامى کارگر، کشاورز و تکیه گاه انسان گرسنه و مستضعف است و با فئودال و سرمایه دار دشمن خونى است.
سؤال بىپاسخ
از این دیو بد سیرت بپرسید: از سال 1357 شمسى تا کنون که سال 1360 است در مدت این سه سال که یک میلیون از برادران مسلمان افغانى ما را به خاک و خون کشیده، برادرانى که با پاى برهنه و شکم گرسنه و مشت خالى از دین و مکتبشان دفاع مىکنند، دفاع از مستضعف و کارگر و کشاورز است؟ زهى بىشرمى. از این یک میلیون کشته کدام یک فئودال و زمین خوار و سرمایه دار بودند؟
در این پنج قرنى که ما در ارتباط با شاگردان مکتبهاى مادى و زمینى در شرق و غرب بودهایم، براى نمونه یک حرف راست و یک پیمان و قرارداد با منفعت و یک وعده اجرا شده از این خائنان به انسان و انسانیت ندیدهایم.
انتظار مکتبهاى باطل
مکتبهاى روحى ساخته بشر، و مکتبهاى مادى قدیم و دو مکتب «کمونیسم» و «امپریالیسم» فعلى به خاطر جهلى که به جایگاه انسان دارند، از انسان وابسته به خود، حیوانى شرور و درندهاى خطرناک و موجودى ضد حقیقت و دشمن واقعیت ساختهاند.
مکتبهاى روحى در خط تفریط و مکتبهاى مادى در خط افراط، انسان را به بلاهاى خانمان سوز و ریشه کن دچار کردند.
در این مکتبها، انسان و علم و صنعت و تمدن و مدرسه و دانشگاه و کتاب و کتابخانه و سازمانهاى عریض و طویل از قبیل حقوق بشر و عفو بین الملل و... همه و همه ابزار حیات و وسیله پیشبرد اهداف شیطانى سردمداران این مکاتب است.
عقیده دانشمند مصرى
دانشمند شهید مصرى در کتاب «الاسلام و مشکلات الحضاره» که تحت عنوان «فاجعه تمدن» ترجمه شده است مىنویسد:
«عوامل مهم و اساسى انحراف بشر، و نابودى ویژگىهاى انسانى او، و دچار آمدنش به انواع مشکلات را باید در مسائل زیر جستجو کرد:
1- جهل و غفلت
به رغم گسترش علوم مادى و صنایعى که بر اساس اصول فنى پیشرفته استوار است، جهل ما نسبت به انسان فوق العاده مىباشد، و به همین علت هنوز نتوانستهایم از پیش خود، نظامى که شامل همه جوانب زندگى انسان و متناسب با طبیعت و فطرت وى باشد ترسیم کنیم. بدون شک در آینده نیز از وضع چنین نظام متقن و بر اساس فطرت و طبیعت عاجز خواهیم بود.
البتّه نیاز به وضع چنین نظامى نداریم؛ زیرا خالق انسان چنین نظام حکیمانهاى را تحت عنوان دین اسلام، براى هدایت همه جانبه انسان وضع کرده است.
«إِنَّ الدِّینَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ» «2».
«مسلماً دینِ [واقعى که همه پیامبرانْ مُبلّغ آن بودند] نزد خدا اسلام است».
الْاسْلامُ یَعْلُوا وَلا یُعْلى عَلَیْهِ «3».
«اسلام (دین) برتر است و هیچ (دینى) بر او برترى ندارد».
2- اشتباهات
اشتباهات در زندگى انسان، با توجه به اطلاعات محدود و نادانى فوق العاده وى، از آن وقت شروع شده است که راه خود را از راهى که پروردگار حکیم و داناى به فطرت و طبیعت انسان به او نشان داده بود جدا کرد. راهى که جوابگوى همه نیازمندىهاى فطرى و واقعى انسان است. راهى که ویژگىهاى خاص وى را مىپروراند و به ثمر مىرساند. و بالاخره راهى که انسان براى مقام خلیفة اللهى آماده مىکند و استعدادهاى درونى او را بارور مىسازد.
3- عدم تناسب تمدن مادى با انسان
کاخ تمدن مادى بر اساس نیازمندىهاى واقعى انسان، بالا نرفته است و از این نظر به خصایص انسانى، ارزشى قائل نیست و انسان و همه چیزِ او را با معیارهاى ماشینى و حیوانى مىسنجد.
ظهور نتایج ناگوارى از تمدن مادى، در میان ملتهایى که به آخرین درجه تمدن رسیدهاند، آثار و نتایج شومى که از عدم توجه به انسانیت انسان، آغاز شده است، و جامعه بشریت رادر پرتگاه سقوط و نابودى قرار داده نیز بر مشکلات افزوده است».
آرى! اینها همه از نتایج حکومت شوم مکتبهاى مادیگرى بر انسان است.
بدون شک، جز بابرگشت انسان به راهى که از همه جهت موافق با فطرت و نیازمندىهاى اوست، مشکلات انسان حل نخواهد شد و به خیر دنیا و خیر آخرت نخواهد رسید.
عقیده کارل
«کارل» که از دانشمندان بزرگ این قرن است، در کتاب «انسان موجود ناشناخته» عقیده دارد:
علم انسان درباره انسان بسیار ناچیز، و تقریباً مساوى با صفر است.
با این عقل محدود و دانش بسیار ناچیز، چگونه انسان مىتواند پایه گذار مکتبى باشد که در آن مکتب، بُعْد روحى و مادى انسان، آنچنان که شایسته اوست، رشد کند و به تمام نیازمندىهاى روحى و جسمى او پاسخ گوید.
اسلام آگاه به انسان
تنها مکتبى که به تمام زوایاى حیات انسانى آگاه است، مکتب سعادت بخش اسلام است.
اسلام، در بعد معنوى اجازه تحمل ریاضتهاى غیر منطقى و سختگیرىهاى زیان بخش را نمىدهد.
اسلام، براى رشد بعد معنوى، سلسله مسائلى را به عنوان عبادات، و سلسله برنامههایى را که تحت عنوان حسنات اخلاقى براى تزکیه نفس، ارائه کرده و در بعد مادى، انسان را به هر کار با منفعتى تشویق کرده است.
اسلام، در تمام امور مربوط به ترقّى و رشد انسان، از نظر شخصى و اجتماعى سخن دارد، به عنوان نمونه در فصل مسائل اقتصادى، ابوابى تحت عناوین باب الصناعة، باب التجارة، باب المزارعة دارد.
اسلام، به مسئله کشاورزى در درجه اول، و صنعت و تجارت در درجه بعد اهمیت داده است، و پیامبر بزرگ اسلام به نشانه احترام عمیقش به مسئله کار و کارگر، در بازگشت از یک سفر، دست کشاورزى را بوسید.
اسلام، طلب هر علمى که در جهت رشد معنویت و مادیّت انسان نقشى ایفا مىکند را به عنوان فریضه اعلام کرده است.
اسلام، دست انسان را در آبادکردن زمین و استخدام نیروهاى طبیعت و ذخایر آن باز گذاشته، و از طرفى در راه انتخاب چگونگى زندگى انسانى، او را به خود وانگذاشته؛ بلکه در این مرحله او را مقیّد به پیمودن راه و روش معیّنى نموده است. راه و روشى که در آن انسان به خود حق هیچ گونه تجاوزى به حق انسان دیگر را نمىدهد.
اسلام، پیمودن راه معنویت بر اساس راهنمایىهاى وحى، و تلاش براى به دست آوردن روزى، و ازدواج و تشکیل خانواده جهت به دست آوردن آرامش و تولید نسل، و بهرهگیرى از زندگى را بر انسان واجب نموده است.
روى گرداندن از ازدواج را روى گرداندن از هدف نبوت دانسته و فرموده:
النِّکاحُ سُنَّتِى فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِى فَلَیْسَ مِنِّى «4».
«ازدواج سنّت من است؛ کسىکه از سنّت من سرپیچى کند از من نیست».
و محبت کردن به همسر و فرزندان را از بهترین عبادات به حساب آورده است.
دنبال زراعت و صنعت و تجارت رفتن را مطابق با جهاد فى سبیلاللَّه دانسته، و براى کار و کارگر ارزشى بس والا قائل شده است.
اسلام، بدخلق و کسى که دچار سیّئات اخلاقى است را از خود ندانسته، و معاشرت با آلودگان به رذائل را به خاطر حفظ حدود انسانیت انسان، ممنوع اعلام کرده است.
اسلام، براى بُعْد تفکّر و تعقّل آنچنان ارزش قائل شده که در قرآن مجید نزدیک به هزار آیه در این زمینه نازل کرده و بابى در کتابهاى روایى مستقل تحت عنوان «باب العقل و الجهل» که مستند بر هزاران روایت است را تنظیم نموده است.
اسلام مىگوید:
تَفَکُّرُ ساعَةٍ خَیْرٌ مِنْ عِبادةِ سِتِّینَ سِنَةٍ «5».
اندیشه در کار، دوربینى و تعقل، ارزشش با شصت سال یا بنا بر نقل روایات دیگر با یک سال عبادت برابر است.
اسلام، در بُعْد اخلاق، سفارش به عفو و گذشت از برادران دینى، رعایت توجه به یتیمان، دستگیرى از مستمندان، رسیدگى به درد دردمندان، حفظ آبروى مسلمانان، رعایت حقوق پدر و مادر و همسایگان نموده است، و در این زمینهها به خوشبختى خانواده و جامعه کمک شایانى کرده است.
و در بعد اندیشه و روح و جسم، انسان را از راهنمایى تنها نگذاشته، و همه جا به دنبال ایجاد سعادت براى انسان است.
اسلام، براى تأمین خیر دنیا و آخرت مردم آمده، و به طور مکرر پیامبر عزیز اسلام صلى الله علیه و آله هدف از رسالت خود را چنین بیان مىکند:
انّى قَدْ جِئْتُکُمْ بِخَیْرِ الْدُّنْیا وَالْاخِرَةِ «6».
«من براى تأمین خیر دنیا و آخرت شما مبعوث به رسالت شدهام».
توجه فراگیر اسلام
کوتاه سخن اینکه: اسلام براى تأمین نیازهاى انسان، چه در زمینه مادى و چه در زمینه معنوى، وظایف و مسئولیتهاى مهمى را معین کرده که با به کار گرفتن آن، مشکلات شخصى و اجتماعى قابل حل و در پرتو عمل به آن، سعادت نصیب انسان خواهد شد.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- نمونه بارز تأسیس یکى از راههایى که به شکست انجامید، تئورى «فروید» بود که تنها راه درمان دردهاى روانى را در عدم سرکوب کردن غریزه جنسى دانست که سرانجام پس از جلب توجه بسیارى از شهوترانهاى هرزه، تمام سردمداران فرهنگ فرویدیسمى آثار مخرّب این نظریّه حیوانى را درک کردند و به بنبست عجیبى گرفتار آمدند و خود اعتراف کردند که:
اکنون که 20 سال از طرح نظریّه فروید مىگذرد آنقدر اوضاع زندگى ملتهاى عامل به این فرضیّه، نابسامان است که اگر بخواهیم به وضع 20 سال قبل برگردیم حداقل باید 40 سال زحمت بکشیم وتلاش مستمرى در برگرداندن روح انسانى مبذول داریم (گفتار فلسفى).
(2)- آل عمران (3): 19.
(3)- من لا یحضره الفقیه: 4/ 334، باب میراث اهل الملل، حدیث 5719؛ وسائل الشیعه: 26/ 14 باب 1، حدیث 32383.
(4)- بحار الانوار: 100/ 220، باب 1، حدیث 23؛ جامع الاخبار: 101، فصل 85.
(5)- بحار الانوار: 66/ 292، باب 37.
(6)- بحار الانوار: 18/ 191، باب 1، حدیث 27؛ شرح نهج البلاغه: 13/ 210.
«چون معتصم بر سریر حکومت نشست، ابوجعفر همدانى را به منادمت خویش مخصوص ساخت. شبى به او گفت: داستانى بگو تا لحظهاى خاطرم مشغول گردد.
ابوجعفر گوید: گفتم: اگر فرمان باشد قصهاى که در جوانى به من گذشت عرض کنم، گفت: بگوى.
بر زبان آوردم که روزگارى به واسطه بیکارى، تنگدستى عظیم پیش من آمد و چون مدتى در محنت فقر و فاقه گذرانیدم درهمى چند قرض کردم و به خدمت ابودُلَف خزرجى پیوستم و به حبل دولت او تمسّک جستم. روزى ابودلف گفت:
جمعى حسودان و اضداد، بهتانى بر محمّد مُغیث حاکم ارمنیّه بسته بودند و خلیفه را در آن باب چنان گرم ساخته که به اخذ و قید او فرمان داده بود و چون او را به بغداد آوردند، خلیفه از او استفسار نموده و پس از تفحصّ بلیغ، برائت ساحت او وضوح یافت؛ فرمان واجب الاذعان نفاذ یافت که محمد بن مغیث نوبتى دیگر به سر عمل خود رود. و چون میان من و او محبت قدیم بود گفت: مىخواهم کسى را به ارمنیّه فرستم تا زبان به تهنیت او بگشاید، اگر رغبت کنى تو را بدین مهم نامزد کنم. گفتم: فرمانبردارم. و ابودلف هزار درهم به من داد تا به اخراجات ضروریّه خود مصروف دارم و من به ارمنیّه رفته رسوم تهنیت و سفارت به تقدیم رسانم.
محمد بن مغیث در شأن من التفات موفور نموده پیوسته مرا به مجلس خود مىطلبید و من همیشه نُقلى سواى گوشت قدید آهو نمىدیدم و به سبب اکل آن، طبیعت من نیز مایل به گوشت قدید شده، روزى محمد بن مغیث به جهت من آهویى فرستاد، غلام را گفتم این آهو را ذبح کن و گوشت آن را قدید ساز.
در این اثنا که غلام به ترتیب گوشتهاى او مىپرداخت و آن را ریزه ریزه مىساخت، زاغى به طمع گوشت از هوا درآمده، عِقد مروارید که در منقار داشت بیفکند و قدرى گوشت در ربود. من چون آن عِقد مروارید را دیدم که در منقار داشت در لطافت و قیمت آن حیران بماندم.
چون محمدبن مغیث مرا رخصت مراجعت داد هزار دینار به نزد من فرستاد و من با حصول مطالب و مآرب به بغداد رفتم و آن عِقد مروارید را به صرّافى فروختم به پانزده هزار درم و به خدمت ابودلف رفته تشریفى و انعامى لایق به من داد و چون مبلغى خطیر به دست من درآمده بود ترک ملازمت کرده به مصر رفتم و با خواجه صاحب ثروت و نعمت از قبیله همدان که ساکن آن دیار بود آشنایى پیدا کردم و میان ما قواعد محبت و داد استحکام یافته، به مصاهرت انجامیده، دختر خود را در حباله نکاح من درآورده، میان ما و آن دختر موافقت و الفتى عظیم روى نمود.
روزى غلام من بر بام خانه نشسته گوشت قدید مىکرد بر همان امید که مگر بار دیگر زاغ عقد مرواریدى بیاورد، ناگاه لقلقى مارى در منقار داشت، چون به سر غلام رسید مار از منقار او جدا شده در کنار غلام افتاد و آن بیچاره را زخمى زده هلاک گردانید. زن گفت: لعنت بر لقلق و زاغ باد. من گفتم: خیانت لقلق معلوم است اما جرم زاغ چیست که لعنت بر او مىکنى؟ دختر گفت: روزى بر بام خانه خود نشسته بودم و عقد مروارید قیمتى پیش خود نهاده ناگاه به سخنى مشغول شدم، زاغى بیامد و آن را در ربود، پدرم جمعى در عقب او فرستاد و از آن اثرى نیافتند. آخرالامر آن را در بازار بغداد در دکان صرّافى دیدم، به پانزده هزار درم خریده به نزد من آوردند. من تبسّم کردم و صورت حال بیان نمودم و این معنى از نوادر اتفاقات است.»