مذکور شد که: ضد حسد، نصیحت است.که عبارت است از: دوست داشتن خیر ونعمتى که صلاح بوده باشد از براى مسلمین.و خلاصه آن خیر خواهى ایشان است.و آناز «معالى» صفات، و «شرایف» ملکات است.و هر که طالب خیر و خوبى از براىمسلمانان بوده باشد، در هر خیرى که به ایشان برسد شریک است.یعنى ثواب او مثلثواب کسى است که: آن خیر را رسانیده است.
و از اخبار، ثابت مىشود که: «هر کس به سبب اعمال صالحه، به درجه نیکان نرسدو لیکن ایشان را دوست داشته باشد و در روز قیامتبا ایشان محشور خواهد شد» . (1)
همچنان که وارد شده است: «المرء یحشر مع من احب» یعنى: «هر کسى محشورخواهد شد با آنکه دوست دارد» . (2)
شخصى به حضرت پیغمبر - صلى الله علیه و آله - عرض کرد که: «قیامت چه وقتاست؟ حضرت فرمود: چه آماده کردهاى از براى آن؟ عرض کرد که: نماز و روزهبسیار مهیا نکردهام و لیکن خدا و رسول او را دوست مىدارم.حضرت فرمود: هر که رادوست دارى با او خواهى بود» . (3)
و اخبارى که در مدح خیر خواهى بندگان خدا رسیده، بسیار، و خارج از حیز شماراست. (4)
از حضرت رسول - صلى الله علیه و آله - مروى است که: عظیمترین مردم از جهتمنزلت در نزد خدا در روز قیامت، راه روترین ایشان است در زمین از جهتخیر خواهىخلق خدا» . (5)
و نیز آن حضرت فرمودند که: «باید هر یک از شما خیر خواه برادر دینى خود باشد،چنان که خیرخواه خود است» . (6)
و از حضرت امام جعفر صادق - علیه السلام - مروى است که: بر مؤمن واجب استخیر خواهى برادر مؤمن خود در حضور و غیاب او» . (7)
و حضرت پیغمبر - صلى الله علیه و آله - فرمود: «هر که سعى کند در حاجتبرادرمؤمن خود، و نصیحتخیر خواهى او را نکند به خدا و رسول او خیانت نموده است» . (8)
و در حدیثى دیگر از حضرت صادق - علیه السلام - وارد است که: «خدا خصم اوخواهد بود» . (9)
شخصى روایت مىکند که: «در خدمتحضرت رسالت پناه نشسته بودم، آن جنابفرمودند که: حال، شخصى بر شما وارد مىشود که از اهل بهشت است.پس مردى از انصار درآمد، که آب وضو از محاسنش مىچکید، سلام کرد و مشغول نماز شد.وفرداى آن روز نیز آن سرور، این سخن را فرمود.باز همان مرد درآمد.و روز سوم بازبه همین دستور.چون آن حضرت از مجلس برخاستند یکى از صحابه از دنبال آن مردانصارى رفته سه شب در نزد او به سربرد ولى از او بیدارى و عبادتى ندید جز آنکهچون به جامه خواب گردیدى ذکر خدا کردى، و همچنان خفته بود تا براى نماز صبحبرخاستى.و لیکن از وى جز سخن خیر نشنیدى.آن صحابه گوید: چون سه شب گذشتوى را گفتم که: من از پیغمبر - صلى الله علیه و آله - در حق تو چنین سخنى شنیدم،خواستم که: بر عمل و عبادت تو مطلع گردم، ولى از تو عمل بسیارى ندیدم، بگو ببینم:
چه چیز ترا به این مرتبه رسانیده و از اهل بهشت گردانیده است؟ انصارى گفت: غیر ازآنچه دیدى از من بندگى به تقدیم نمىرسد، جز آنکه بر احدى از مسلمانان در خودغشى نمىبینم، و بر خیر و خوبى که خداى - تعالى - به وى عطا کرده باشد حسدىنمىبرم. آن شخص گفت: این است که تو را به این مرتبه رسانیده است.و این صفتىاست که: تحصیل آن از ما بر نمىآید» . (10)
مروى است که: «حضرت موسى - على نبینا و علیه السلام - مردى را در زیر عرشدید، آرزوى مقام و مرتبه وى را نموده گفت: یا رب! چرا و به چه عمل بدین مرتبهرسیده که در سایه عرش تو آرمیده؟ خداى - تعالى - فرمود که: وى بر مردمان حسدنمىبرد» . (11)
و مخفى نماند که غایتخیر خواهى و نصیحت آن است که: آنچه از براى خوددوست داشته باشى از براى برادر دینى خود نیز همان را دوستبدارى.
همچنان که در احادیثبسیار به آن تصریح شده.
و شکى نیست که: این صفت مذمومه در شریعت مقدسه حرام، و موجب هلاکتصاحب آن است.
از حضرت پیغمبر - صلى الله علیه و آله - مروى است که: «خداى - تعالى - فرمود:
هر که اهانتبرساند به یکى از دوستان من، پس کمر محاربه با من بسته است» . (12)
و در حدیث دیگر از آن سرور منقول است که: «پروردگار عالم - جل شانه - فرمود: به تحقیق که با من حرب کرده است هر که ذلیل کند یکى از بندگان مؤمن مرا» . (13)
و از حضرت امام جعفر صادق - علیه السلام - مروى است که: «هر که پست و حقیرکند مؤمنى را - خواه مسکین باشد و خواه غیر مسکین - خداى - تعالى - باز نمىایستد ازپست کردن و دشمنى او، تا رجوع کند از آنچه با آن مؤمن کرده است» . (14)
و اخبار در این خصوص بسیار است.
و هر که نسبت میان خدا و بنده او را فى الجمله ادراک کند و ربط خاصى که میانخالق و مخلوق استبفهمد مىداند که هانتبنده، اهانت مولاى اوست.و تحقیرمخلوقى، فى الحقیقه تحقیر خالق اوست.و همین قدر در مذمت این عمل کافى است.
پس بر هر عاقلى واجب است که: دایم متذکر این معنى بوده باشد.و اخبار و آثارىرا که در مذمت اهانتبندگان خدا وارد شده در نظر داشته باشد.و آنچه در خصوصمدح و تعظیم ایشان رسیده است نصب العین خود نماید.و خود را از این فعل شنیعباز دارد تا موجب رسوائى او در دنیا و آخرت نگردد.
و مخفى نماند که: ضد این صفت، که اکرام و تعظیم و احترام داشتن بندگان خدا بودهباشد از شرایف اعمال، و فضایل افعال است.
و در حدیث قدسى وارد شده است که: «حق - سبحانه و تعالى - فرمود که: باید ایمنشود از غضب من هر که اکرام کند بنده مؤمن مرا» . (15)
و از حضرت رسول - صلى الله علیه و آله - مروى است که: «هیچ بندهاى از امت مننیست که ملاطفت کند با برادر مؤمن خود، به نوعى از ملاطفت، مگر اینکه خدا ازخدمه بهشتخدمتکار از براى او قرار مىفرماید» . (16)
و از حضرت صادق - علیه السلام - مروى است که: «هر که خوارى از روى برادرمؤمن خود بردارد خداى - تعالى - ده حسنه براى او مىنویسد.و هر که بر روى برادرمؤمن خود تبسم کند خداى - تعالى - از براى او حسنه ثابت کند» . (17)
و فرمود: «هر که برادر مؤمن خود را مرحبا گوید، خداى - تعالى - تا روز قیامت مرحبا از براى او مىنویسد» . (18)
و فرمود: «هر که نزد برادر مسلم خود آید و او را اکرام کند، خداى - تعالى - را اکرامکرده است» . (19)
روزى آن حضرت به اسحق بن عمار فرمود که: «اى اسحق! به دوستان من هر قدرتوانى احسان کن، که هیچ مؤمن احسان به مؤمنى نکرد و اعانت او ننمود مگر اینکهصورت ابلیس را خراشید.و دل او را مجروح ساخت» . (20)
و از جمله امورى که آدمى را به اکرام و تعظیم مردم وا مىدارد، آن است که: بهتجربه ثابتشده است که: هر که به هر نظرى مردم را مىبیند مردم نیز به آن نظر به اونگاه مىکنند و او را مىبینند.
آرى: هر کس هر چه مىکارد مىدرود.
همینت پسندست اگر بشنوى که گر خارکارى سمن (21) ندروى
و بدان که: - همچنان که مذکور شد - اکرام و اعزاز جمیع طبقات مردم، به قدرى کهسزاوار ایشان است از جمله اعمال محموده است.و سزاوار آن است که: انسان بعضى ازاصناف مردم را به زیادتى تعظیم و اکرام، اختصاص دهد، و از آن جمله اهل علم وفضل و صاحبان ورع و تقوى است.زیرا که در اخبار بسیار تاکید شدید در اکرام و تعظیماین دو طبقه جلیله وارد شده.
و از آن جمله پیران و ریش سفیدان اهل اسلام است، که زیادتى اکرام و احترام ایشانبر جوانان لازم و متحتم است.
و حضرت پیغمبر - صلى الله علیه و آله - فرمود که: «هر که مراعات کند فضل بزرگتراز خود را به جهت زیادتى سن او، و احترام کند او را، خداى - تعالى - او را از ترسروز قیامت ایمن مىگرداند» . (22)
و از حضرت صادق - علیه السلام - مروى است که: «بزرگ شمردن شیخ پیر، و تعظیماو، تعظیم و بزرگ شمردن خدا است» . (23)
و فرمود که: «از ما نیست هر که احترام نکند پیران ما را.و رحم نکند بر صغیران ما» . (24)
و از جمله کسانى که زیادتى احترام ایشان سزاوار است، بزرگ طایفه، و کریم قوم است.
و حضرت پیغمبر - صلى الله علیه و آله - فرمود که: «هر گاه کریم قوم، و بزرگ ایشانبر شما وارد شود اکرام او کنید» . (25)
و از جمله طوایفى که زیادتى تعظیم و اکرام ایشان لازم، و احترام ایشان متحتماست، سلسله جلیله سادات علویه است، که مودت و محبت ایشان، اجر رسالت، و مزدنبوت است.
و از حضرت رسالت پناهى - صلى الله علیه و آله - مروى است که: «شفاعت من ثابتاست از براى هر که اعانت کند ذریه مرا به دست، یا زبان، یا با مال خود» . (26)
و فرمود: «چهار نفر را من شفاعتخواهم نمود در روز قیامت، اگر چه به قدر گناهتمام اهل دنیا را آورده باشند:
یکى: آنکه اکرام کند ذریه مرا.
دوم: آنکه حاجت ایشان را بر آورد.
3- سیم: آنکه سعى نماید از براى ایشان در وقتى که مضطر باشند.
چهارم: آنکه به دل و زبان، با ایشان دوستى و محبت کند» . (27)
و فرمود: «اکرام کنید خوبان ذریه مرا از براى خدا.و بدان ایشان را از براى من» . (28)
و احادیث در فضیلتسادات، و اجر اکرام و تعظیم ایشان بىنهایت است.و آنچهمذکور شد از براى اهل ایمان کافى است.
پىنوشتها:
1. رک: بحار الانوار، ج 68، ص 70، ح 127 و 128.
2. بحار الانوار، ج 68، ص 70، ح 128.
3. احیاء العلوم، ج 3، ص 172، ح 1.
4. رک: بحار الانوار، ج 74، ص 357، ح 4.و ص 358، احادیث 9- 5.
5. بحار الانوار، ج 74، ص 358، ح 8.
6. کافى، ج 2، ص 208، ح 4.و بحار الانوار، ج 74، ص 358، ح 7.
7. بحار الانوار، ج 74، ص 358، ح 5.
8. کافى، ج 2، ص 362، ح 1.
9. کافى، ج 2، ص 363، ح 4
10. محجة البیضاء، ج 5، ص 325.و الترغیب و الترهیب، ج 3، ص 548، ح 10 (با اندک تفاوتى) .
11. احیاء العلوم، ج 3، ص 163.و محجة البیضاء، ج 5، ص 326.
12. بحار الانوار، ج 75، ص 155، ح 25 و کافى، ج 2، ص 352، ح 7
13. بحار الانوار، ج 75، ص 158، ح 28 و کافى، ج 2، ص 352، ح 6.
14. کافى، ج 2، ص 351، ح 4.
15. بحار الانوار، ج 67، ص 71، ح 36.
16. کافى، ج 2، ص 206، ح 4.و بحار الانوار، ج 74، ص 298، ح 33.
17. بحار الانوار، ج 74، ص 297، ح 30 و کافى، ج 2، ص 205، ح 1
18. بحار الانوار، ج 74، ص 298، ح 31 و کافى، ج 2، ص 206، ح 2.
19. بحار الانوار، ج 74، ص 298، ح 32 و کافى، ج 2، ص 206، ح 3.
20. کافى، ج 2، ص 207، ح 9 و بحار الانوار، ج 74، ص 301، ح 38.
21. مخفف یاسمن، اسم گل خوشبوئى است.
22. بحار الانوار، ج 75، ص 137، ذیل ح 5.
23. کافى، ج 2، ص 165
24. کافى، ج 2، ص 165، ح 2.
25. محجة البیضاء، ج 3، ص 372.
26. جامع الاخبار، ص 140.
27. خصال شیخ صدوق باب الاربعة، ص 196، ح 1.
28. جامع الاخبار، ص 140
و آن مباهات کردن استبه زبان به واسطه چیزى که آن را کمال خود توهم کند.وفى الحقیقه این نیز بعضى از اقسام تکبر است. پس آنچه دلالتبر مذمت تکبر مىکنددلالتبر مذمت آن نیز مىکند.و آنچه به آن، علاج تکبر مىشود، علاج آن نیزمىشود.و آن نیز مانند تکبر، ناشى از محض جهل و سفاهت است.
و حضرت سید الساجدین - علیه السلام - فرموده است: «عجب از متکبر افتخارکننده، که دیروز نطفه بود و فردا مردارى مىشود» . (1)
و از حضرت امام محمد باقر - علیه السلام - مروى است که: «در روز فتح مکهحضرت پیغمبر - صلى الله علیه و آله - بر بالاى منبر آمد و فرمود: اى مردمان! بهدرستى که خداى - تعالى - نخوت جاهلیت، و تفاخر کردن به پدران را از شما برداشت،آگاه باشید که شما همه از آدم هستید و آدم از خاک است، به درستى که بهترین بندهخدا بندهاى است که تقوى را شعار خود سازد» . (2)
منقول است که: «روزى قریش تفاخر بر یکدیگر مىکردند و سلمان در آنجا حاضربود، گفت: اما من خلق شدهام از نطفهاى نجس، و مردار گندیده خواهم شد پس به نزدمیزان اعمال خواهم رفت اگر ترازوى عملم سنگین باشد من کریم خواهم بود و اگرسبک باشد لئیم خواهم بود» . (3)
و ضد این صفت، آن است که: به زبان و قول، خود را حقیر شمارى و دیگران را برخود ترجیح دهى.
که عبارت است از: گردن کشى و سرکشى از فرمان کسى که اطاعت او لازم است.واین بدترین نوع از انواع کبر است، زیرا که اطاعت نکردن کسى که اطاعت او لازم است،مانند: پیغمبران و اوصیاى ایشان، منجر به کفر مىشود.و بیشتر طوایف کفار به اینجهتبر کفر باقى ماندند و هلاک شدند، چون: یهود و نصارى و کفار قریش و غیر ایشان.و غالب آن است که: ظلم و تعدى بر مسلمین، و مقهور کردن ایشان و امثال آنبه سبب این صفت مىشود.و شکى نیست که اینها همه از مهلکات عظیمه هستند.
و از این جهتحضرت پیغمبر - صلى الله علیه و آله - فرمود که: «عقوبتبغى، زودتراز عقوبت هر بدى دیگر به او مىرسد» . (4)
و حضرت امیر المؤمنین - علیه السلام - فرمودند که: «اى مردمان، به درستى که بغى،مىکشد اصحاب خود را به آتش، و اول کسى که بر خدا بغى و گردنکشى کرد «عناق» ،دختر آدم بود.و اول کسى که خدا او را کشت عناق بود، و مکان نشستن او یک جریبدر یک جریب بود، و از براى او بیست انگشتبود که هر انگشتى دو ناخن داشت ماننددو غربال، پس خدا بر او مسلط کرد شیرى را که به قدر فیل بود، و گرگى که به قدر شتربود و بازى که به قدر استر بود و او را کشتند.به درستى که خدا جباران را کشت درحالتى که در بهترین حالاتشان بودند و در نهایت امن و آرام قرار داشتند» . (5)
و علاج این صفت، آن است که: بدى آن را ملاحظه کند.و آنچه در مدح ضد آن،که صفت تسلیم و انقیاد است از براى کسانى که اطاعتشان واجب است رسیده مطالعهنماید.و آیات و اخبارى را که در وجوب اطاعتخدا و پیغمبر و ائمه و اولو الامر،مىباشند و همینطور غیر ایشان، از: علما و فقهائى که در زمان غیبت امام، نایبان اویندمتذکر شود و خود را خواهى نخواهى بر اطاعت آنانى که اطاعتشان واجب استبدارد،و از براى ایشان قولا و فعلا خضوع و خشوع کند تا ملکه او گردد.
و آن عبارت از این است که: آدمى در مقام اثبات کمال و نفى نقص از خود برآید.
و این از نتایج عجب است.و قبح آن ظاهر و مبین است، زیرا که: هر که حقیقتخود راشناخت و به قصور و نقصانى که لازم ذات انسانى استبرخورد، دیگر زبان به مدحخود نمىگشاید.علاوه بر اینکه این امرى است در نظر همه مردم قبیح، و هر کهخودستائى نماید در نظرها بىوقع و بىمقدار و پست و بىاعتبار مىگردد.
و از این جهت امیر المؤمنین - علیه السلام - فرمود که: «تزکیه المرء لنفسه قبیحة» یعنى: «ستایش مرد، خود را قبیح است» .
و آنچه گذشت در بیان حقارت انسان و پستى او کافى است از براى بیان قبحخودستائى.پس سزاوار از براى هر کس آن است که: از این صفت قبیحه کناره کند، و هر سخنى مىخواهد بگوید در آن تامل کند، که متضمن خودستائى نباشد.
به چشم کسان در نیاید کسى که از خود بزرگى نماید بسى
مگو تا بگویند مدحت هزار چو خود گفتى از کس توقع مدار
تو آنگه شوى پیش مردم عزیز که مر خویشتن را نگیرى به چیز
و آن عبارت است از: سعى نمودن در حمایتخود یا چیزى که به خود نسبت دارد،از: دین و مال و قبیله و عشیره و اهل شهر یا اهل صنعتخود و امثال اینها، به قول یافعل.و این بر دو قسم است، زیرا که: آن را که حمایت مىکند و سعى در دفع بدى ازآن مىکند اگر چیزى است که حفظ و حمایت آن لازم است و در حمایت کردن، ازحق تجاوز نمىکند و انصاف را از دست نمىدهد این قسم ممدوح و پسندیده، و ازصفات فاضله است.و آن را غیرت گویند، چنانکه گذشت.
و اگر چیزى را که حمایت مىکند، چیزى است که حمایت آن شرعا خوب نیست، یادر حمایت، از حق و انصاف تجاوز مىکند و به باطل داخل مىشود، این قسم عصبیتمذموم است و از رذایل صفات متعلقه به قوه غضبیه است.
و به این اشاره فرمودند حضرت سید الساجدین - علیه السلام - وقتى که از عصبیت ازاو پرسیدند.پس فرمود: «عصبیتى که صاحب آن گناهکار است آن است که: آدمى بدانقبیله خود را بهتر از نیکان قبیله دیگر ببیند.و عصبیت، آن نیست که: کسى قبیله خود رادوست داشته باشد، ولیکن آن است که: آدمى اعانتبکند قبیله خود را بر ظلم» . (6)
و عصبیت را که در اخبار و احادیث اطلاق مىکنند این قسم را مذموم مىخوانند وآن از صفات مهلکه و آدمى را به شقاوت ابدى گرفتار مىکند.
حضرت رسول - صلى الله علیه و آله - فرمود که: «هر که تعصب بکشد یا تعصب ازبراى او بکشند رشته اسلام از گردن او جدا مىشود» . (7)
و فرمود که: «هر که به قدر حبه خردلى عصبیت در دل او باشد خدا در روز قیامتاو را با اعراب جاهلیتبرخواهد انگیخت» . (8)
و از حضرت سید الساجدین - علیه السلام - مروى است که: «هیچ حمیتى داخلبهشت نمىشود مگر حمیتحمزة بن عبد المطلب در آن وقت که مشرکین بچهدان شتر را در حالتسجود معبود همایون بر سر سید کاینات افکندند غضب و حمیت، حمزه رابر آن داشت که دین اسلام را قبول نمود» . (9)
و حضرت امام جعفر صادق - علیه السلام - فرمود که: «فرشتگان چنان پنداشتند کهابلیس از ایشان است - و خداى مىدانست که از ایشان نیست - پس حمیت و غضب، اورا بر آن داشت که حقیقتخود را ظاهر کرده گفت: مرا از آتش خلق کردى و آدم رااز خاک» . (10)
و باعث این، یا عصبیت استیا جبن، و گاه باشد که سبب آن طمع باشد، و در اینصورت هم باز منشا آن ضعف نفس و خمود قوه غضبیه است.پس به هر حال اینصفت از رذایل متعلق به قوه غضبیه است، یا از جانب افراط یا از طرف تفریط و در ضمناین فتخبیثه، صفات خبیثه بسیار است چون: میل به یک طرف در حکم میانمردمان، و کتمان شهادت، و شهادت ناحق دادن، و تصدیق اهل باطل را نمودن، وتکذیب حق را کردن و غیر اینها.
و هلاکت آدمى به سبب هر یک از اینها ظاهر و روشن است و از بیان مستغنى.و برحرمت هر یک، اجماع امت منعقد و آیات و اخبار بر مذمت آنها متعدد است.پس برهر یک از اهل اسلام محافظتخود از آنها لازم، و اجتناب از آنها متحتم است.و هرکسى که به یکى از اینها مبتلا باشد باید سوء عاقبت آن را متذکر شود و فواید ضد آن را،که انصاف و استقامتبر حق است ملاحظه نماید، و خود را بر آن بدارد.و در امور،انصاف را مراعات نماید.و در جمیع احوال، متوجه خود باشد، تا خلاف آن از او سرنزند تا از عصبیت و کتمان حق خلاص گردد، و ملکه انصاف از براى او حاصل شود.
ضد عصبیت و کتمان حق، انصاف و ایستادن بر حق است.و این دو، از صفاتکمالیهاند.و صاحب آنها در دنیا و آخرت عزیز و محترم، و در نزد خالق و خلق،مقبول و مکرم است.
و حضرت پیغمبر - صلى الله علیه و آله - فرمودند که: «ایمان بنده، کامل نیست تا در او سه خصلتبوده باشد: انفاق در راه خدا با وجود تنگدستى.و انصاف دادن از خود.وسلام کردن» . (11)
و فرمود که: «سید و آقاى جمیع اعمال، انصاف دادن از خود است» . (12)
و فرمود که: «هر که مواسات کند فقیرى را از مال خود، و انصاف دهد مردمان را،پس حقا که آن مؤمن است» . (13)
و از حضرت امیر المؤمنین - علیه السلام - مروى است که: «آیا هر که انصاف بدهد، وآنچه حق استبگوید خدا زیاد نکند از براى او مگر عزت را» . (14)
و همین حدیث، کافى است از براى کسانى که از براى توهمات فاسده چشم از حقمىپوشند.
حضرت صادق - علیه السلام - فرمود که: «خبر دهم شما را از اشد چیزهائى که خدابر خلقش واجب کرده است.پس سه چیز را ذکر کردند که: اول آنها انصاف بود» . (15)
و فرمود که: «هر که انصاف بدهد مردم را از خود، مىپسندند او را که از براىدیگران حکم باشد» . (16)
و نیز فرمود که: «هرگز دو نفر در امرى نزاع نکردند که یکى از آنها انصاف بدهد ازبراى آن دیگرى و آن قبول نکند مگر اینکه آن دیگرى مغلوب مىگردد» . (17)
و فرمود که: «از براى خدا بهشتى است که داخل آن نمىشود مگر سه نفر: یکى ازآنها کسى است که: در حق خود حکم به حق نماید» . (18)
و آن حالتى است که آدمى به سبب آن از آلامى که به دیگران مىرسد و به مصایبىکه به ایشان روى مىدهد متاثر نمىگردد.و شکى نیست که منشا این صفت، غلبه سبعیتاست.و بسیارى از افعال ذمیمه، چون: ظلم و ایذاء کردن و به فریاد مظلومان نرسیدن ودستگیرى فقرا و محتاجان را نکردن، از این صفت ناشى مىشود.و ضد این صفت، رقت قلب و رحیم دل بودن است، و بر آن آثار حسنه و صفات قدسیه مترتب مىگردد.و ازاین جهت اخبار بسیار در فضیلت آن وارد شده است. (19)
و از حضرت پیغمبر - صلى الله علیه و آله - مروى است که: «خداى - تعالى - فرمودکه: نیکى را از مهربانان از بندگان من بطلبید و در پناه ایشان زندگانى کنید، به درستى کهمن رحمتخود را در ایشان قرار دادهام» . (20)
و اخبار و احادیث در مذمت قساوت قلب، و مدح رقت آن بىشمار و مستغنى ازشرح و اظهار است. (21)
و علاج این صفت، و ازاله قساوت، و کسب رحمت، در نهایت صعوبت است، زیراکه: قساوت، صفتى است راسخه در نفس، که ترک آن به آسانى میسر نگردد.و کسى کهبه آن مبتلا باشد باید به تدریجخود را از اعمالى که نتیجه قساوت است نگاه دارد ومواظبتبر آنچه آثار رحیم دلى و رقت قلب است نماید تا نفس مستعد آن گردد، که ازمبدا فیاض افاضه صفت رقتشده، ضد آن را که قساوت استبرطرف سازد.
پىنوشتها:
1. در نهج البلاغه فیض الاسلام، حکمت 121 این چنین آمده: «عجبت للمتکبر الذى کان بالامس نطفة،و یکون غدا جیفة» .
2. کافى، ج 8، ص 246، ح 342.
3. در بحار الانوار، ج 73، ص 231
4. بحار الانوار، ج 75، ص 275، ح 11.
5. کافى، ج 2، ص 327، ح 4
6. کافى، ج 2، ص 308، ح 7.
7. کافى، ج 2، ص 308 ح 2.و بحار الانوار، ج 73، ص 283، ح 1.
8. کافى، ج 2، ص 308، ح 3
9. کافى، ج 2، ص 308، ح 5.
10. کافى، ج 2، ص 308 ح 6
11. کنز العمال، ج 1، ص 43، ح 107.
12. کافى، ج 2، ص 145، ح 7.
13. کافى، ج 2، ص 147، ح 17.
14. کافى، ج 2، ص 144، ح 4.
15. کافى، ج 2، ص 145، ح 6.
16. کافى، ج 2، ص 146، ح 12.
17. کافى، ج 2، ص 147، ح 18.
18. کافى، ج 2، ص 148، ح 19
19. رک: بحار الانوار، ج 73، ص 396- 409.و کافى، ج 2، ص 329.
20. اتحاف السادة المتقین، ج 8، ص 172.
21. رک: بحار الانوار، ج 70، ص 27، باب 44.و مستدرک الوسائل، ج 2، ص 341، باب 76.
و آن مباهات کردن استبه زبان به واسطه چیزى که آن را کمال خود توهم کند.وفى الحقیقه این نیز بعضى از اقسام تکبر است. پس آنچه دلالتبر مذمت تکبر مىکنددلالتبر مذمت آن نیز مىکند.و آنچه به آن، علاج تکبر مىشود، علاج آن نیزمىشود.و آن نیز مانند تکبر، ناشى از محض جهل و سفاهت است.
و حضرت سید الساجدین - علیه السلام - فرموده است: «عجب از متکبر افتخارکننده، که دیروز نطفه بود و فردا مردارى مىشود» . (1)
و از حضرت امام محمد باقر - علیه السلام - مروى است که: «در روز فتح مکهحضرت پیغمبر - صلى الله علیه و آله - بر بالاى منبر آمد و فرمود: اى مردمان! بهدرستى که خداى - تعالى - نخوت جاهلیت، و تفاخر کردن به پدران را از شما برداشت،آگاه باشید که شما همه از آدم هستید و آدم از خاک است، به درستى که بهترین بندهخدا بندهاى است که تقوى را شعار خود سازد» . (2)
منقول است که: «روزى قریش تفاخر بر یکدیگر مىکردند و سلمان در آنجا حاضربود، گفت: اما من خلق شدهام از نطفهاى نجس، و مردار گندیده خواهم شد پس به نزدمیزان اعمال خواهم رفت اگر ترازوى عملم سنگین باشد من کریم خواهم بود و اگرسبک باشد لئیم خواهم بود» . (3)
و ضد این صفت، آن است که: به زبان و قول، خود را حقیر شمارى و دیگران را برخود ترجیح دهى.
که عبارت است از: گردن کشى و سرکشى از فرمان کسى که اطاعت او لازم است.واین بدترین نوع از انواع کبر است، زیرا که اطاعت نکردن کسى که اطاعت او لازم است،مانند: پیغمبران و اوصیاى ایشان، منجر به کفر مىشود.و بیشتر طوایف کفار به اینجهتبر کفر باقى ماندند و هلاک شدند، چون: یهود و نصارى و کفار قریش و غیر ایشان.و غالب آن است که: ظلم و تعدى بر مسلمین، و مقهور کردن ایشان و امثال آنبه سبب این صفت مىشود.و شکى نیست که اینها همه از مهلکات عظیمه هستند.
و از این جهتحضرت پیغمبر - صلى الله علیه و آله - فرمود که: «عقوبتبغى، زودتراز عقوبت هر بدى دیگر به او مىرسد» . (4)
و حضرت امیر المؤمنین - علیه السلام - فرمودند که: «اى مردمان، به درستى که بغى،مىکشد اصحاب خود را به آتش، و اول کسى که بر خدا بغى و گردنکشى کرد «عناق» ،دختر آدم بود.و اول کسى که خدا او را کشت عناق بود، و مکان نشستن او یک جریبدر یک جریب بود، و از براى او بیست انگشتبود که هر انگشتى دو ناخن داشت ماننددو غربال، پس خدا بر او مسلط کرد شیرى را که به قدر فیل بود، و گرگى که به قدر شتربود و بازى که به قدر استر بود و او را کشتند.به درستى که خدا جباران را کشت درحالتى که در بهترین حالاتشان بودند و در نهایت امن و آرام قرار داشتند» . (5)
و علاج این صفت، آن است که: بدى آن را ملاحظه کند.و آنچه در مدح ضد آن،که صفت تسلیم و انقیاد است از براى کسانى که اطاعتشان واجب است رسیده مطالعهنماید.و آیات و اخبارى را که در وجوب اطاعتخدا و پیغمبر و ائمه و اولو الامر،مىباشند و همینطور غیر ایشان، از: علما و فقهائى که در زمان غیبت امام، نایبان اویندمتذکر شود و خود را خواهى نخواهى بر اطاعت آنانى که اطاعتشان واجب استبدارد،و از براى ایشان قولا و فعلا خضوع و خشوع کند تا ملکه او گردد.
و آن عبارت از این است که: آدمى در مقام اثبات کمال و نفى نقص از خود برآید.
و این از نتایج عجب است.و قبح آن ظاهر و مبین است، زیرا که: هر که حقیقتخود راشناخت و به قصور و نقصانى که لازم ذات انسانى استبرخورد، دیگر زبان به مدحخود نمىگشاید.علاوه بر اینکه این امرى است در نظر همه مردم قبیح، و هر کهخودستائى نماید در نظرها بىوقع و بىمقدار و پست و بىاعتبار مىگردد.
و از این جهت امیر المؤمنین - علیه السلام - فرمود که: «تزکیه المرء لنفسه قبیحة» یعنى: «ستایش مرد، خود را قبیح است» .
و آنچه گذشت در بیان حقارت انسان و پستى او کافى است از براى بیان قبحخودستائى.پس سزاوار از براى هر کس آن است که: از این صفت قبیحه کناره کند، و هر سخنى مىخواهد بگوید در آن تامل کند، که متضمن خودستائى نباشد.
به چشم کسان در نیاید کسى که از خود بزرگى نماید بسى
مگو تا بگویند مدحت هزار چو خود گفتى از کس توقع مدار
تو آنگه شوى پیش مردم عزیز که مر خویشتن را نگیرى به چیز
و آن عبارت است از: سعى نمودن در حمایتخود یا چیزى که به خود نسبت دارد،از: دین و مال و قبیله و عشیره و اهل شهر یا اهل صنعتخود و امثال اینها، به قول یافعل.و این بر دو قسم است، زیرا که: آن را که حمایت مىکند و سعى در دفع بدى ازآن مىکند اگر چیزى است که حفظ و حمایت آن لازم است و در حمایت کردن، ازحق تجاوز نمىکند و انصاف را از دست نمىدهد این قسم ممدوح و پسندیده، و ازصفات فاضله است.و آن را غیرت گویند، چنانکه گذشت.
و اگر چیزى را که حمایت مىکند، چیزى است که حمایت آن شرعا خوب نیست، یادر حمایت، از حق و انصاف تجاوز مىکند و به باطل داخل مىشود، این قسم عصبیتمذموم است و از رذایل صفات متعلقه به قوه غضبیه است.
و به این اشاره فرمودند حضرت سید الساجدین - علیه السلام - وقتى که از عصبیت ازاو پرسیدند.پس فرمود: «عصبیتى که صاحب آن گناهکار است آن است که: آدمى بدانقبیله خود را بهتر از نیکان قبیله دیگر ببیند.و عصبیت، آن نیست که: کسى قبیله خود رادوست داشته باشد، ولیکن آن است که: آدمى اعانتبکند قبیله خود را بر ظلم» . (6)
و عصبیت را که در اخبار و احادیث اطلاق مىکنند این قسم را مذموم مىخوانند وآن از صفات مهلکه و آدمى را به شقاوت ابدى گرفتار مىکند.
حضرت رسول - صلى الله علیه و آله - فرمود که: «هر که تعصب بکشد یا تعصب ازبراى او بکشند رشته اسلام از گردن او جدا مىشود» . (7)
و فرمود که: «هر که به قدر حبه خردلى عصبیت در دل او باشد خدا در روز قیامتاو را با اعراب جاهلیتبرخواهد انگیخت» . (8)
و از حضرت سید الساجدین - علیه السلام - مروى است که: «هیچ حمیتى داخلبهشت نمىشود مگر حمیتحمزة بن عبد المطلب در آن وقت که مشرکین بچهدان شتر را در حالتسجود معبود همایون بر سر سید کاینات افکندند غضب و حمیت، حمزه رابر آن داشت که دین اسلام را قبول نمود» . (9)
و حضرت امام جعفر صادق - علیه السلام - فرمود که: «فرشتگان چنان پنداشتند کهابلیس از ایشان است - و خداى مىدانست که از ایشان نیست - پس حمیت و غضب، اورا بر آن داشت که حقیقتخود را ظاهر کرده گفت: مرا از آتش خلق کردى و آدم رااز خاک» . (10)
و باعث این، یا عصبیت استیا جبن، و گاه باشد که سبب آن طمع باشد، و در اینصورت هم باز منشا آن ضعف نفس و خمود قوه غضبیه است.پس به هر حال اینصفت از رذایل متعلق به قوه غضبیه است، یا از جانب افراط یا از طرف تفریط و در ضمناین فتخبیثه، صفات خبیثه بسیار است چون: میل به یک طرف در حکم میانمردمان، و کتمان شهادت، و شهادت ناحق دادن، و تصدیق اهل باطل را نمودن، وتکذیب حق را کردن و غیر اینها.
و هلاکت آدمى به سبب هر یک از اینها ظاهر و روشن است و از بیان مستغنى.و برحرمت هر یک، اجماع امت منعقد و آیات و اخبار بر مذمت آنها متعدد است.پس برهر یک از اهل اسلام محافظتخود از آنها لازم، و اجتناب از آنها متحتم است.و هرکسى که به یکى از اینها مبتلا باشد باید سوء عاقبت آن را متذکر شود و فواید ضد آن را،که انصاف و استقامتبر حق است ملاحظه نماید، و خود را بر آن بدارد.و در امور،انصاف را مراعات نماید.و در جمیع احوال، متوجه خود باشد، تا خلاف آن از او سرنزند تا از عصبیت و کتمان حق خلاص گردد، و ملکه انصاف از براى او حاصل شود.
ضد عصبیت و کتمان حق، انصاف و ایستادن بر حق است.و این دو، از صفاتکمالیهاند.و صاحب آنها در دنیا و آخرت عزیز و محترم، و در نزد خالق و خلق،مقبول و مکرم است.
و حضرت پیغمبر - صلى الله علیه و آله - فرمودند که: «ایمان بنده، کامل نیست تا در او سه خصلتبوده باشد: انفاق در راه خدا با وجود تنگدستى.و انصاف دادن از خود.وسلام کردن» . (11)
و فرمود که: «سید و آقاى جمیع اعمال، انصاف دادن از خود است» . (12)
و فرمود که: «هر که مواسات کند فقیرى را از مال خود، و انصاف دهد مردمان را،پس حقا که آن مؤمن است» . (13)
و از حضرت امیر المؤمنین - علیه السلام - مروى است که: «آیا هر که انصاف بدهد، وآنچه حق استبگوید خدا زیاد نکند از براى او مگر عزت را» . (14)
و همین حدیث، کافى است از براى کسانى که از براى توهمات فاسده چشم از حقمىپوشند.
حضرت صادق - علیه السلام - فرمود که: «خبر دهم شما را از اشد چیزهائى که خدابر خلقش واجب کرده است.پس سه چیز را ذکر کردند که: اول آنها انصاف بود» . (15)
و فرمود که: «هر که انصاف بدهد مردم را از خود، مىپسندند او را که از براىدیگران حکم باشد» . (16)
و نیز فرمود که: «هرگز دو نفر در امرى نزاع نکردند که یکى از آنها انصاف بدهد ازبراى آن دیگرى و آن قبول نکند مگر اینکه آن دیگرى مغلوب مىگردد» . (17)
و فرمود که: «از براى خدا بهشتى است که داخل آن نمىشود مگر سه نفر: یکى ازآنها کسى است که: در حق خود حکم به حق نماید» . (18)
و آن حالتى است که آدمى به سبب آن از آلامى که به دیگران مىرسد و به مصایبىکه به ایشان روى مىدهد متاثر نمىگردد.و شکى نیست که منشا این صفت، غلبه سبعیتاست.و بسیارى از افعال ذمیمه، چون: ظلم و ایذاء کردن و به فریاد مظلومان نرسیدن ودستگیرى فقرا و محتاجان را نکردن، از این صفت ناشى مىشود.و ضد این صفت، رقت قلب و رحیم دل بودن است، و بر آن آثار حسنه و صفات قدسیه مترتب مىگردد.و ازاین جهت اخبار بسیار در فضیلت آن وارد شده است. (19)
و از حضرت پیغمبر - صلى الله علیه و آله - مروى است که: «خداى - تعالى - فرمودکه: نیکى را از مهربانان از بندگان من بطلبید و در پناه ایشان زندگانى کنید، به درستى کهمن رحمتخود را در ایشان قرار دادهام» . (20)
و اخبار و احادیث در مذمت قساوت قلب، و مدح رقت آن بىشمار و مستغنى ازشرح و اظهار است. (21)
و علاج این صفت، و ازاله قساوت، و کسب رحمت، در نهایت صعوبت است، زیراکه: قساوت، صفتى است راسخه در نفس، که ترک آن به آسانى میسر نگردد.و کسى کهبه آن مبتلا باشد باید به تدریجخود را از اعمالى که نتیجه قساوت است نگاه دارد ومواظبتبر آنچه آثار رحیم دلى و رقت قلب است نماید تا نفس مستعد آن گردد، که ازمبدا فیاض افاضه صفت رقتشده، ضد آن را که قساوت استبرطرف سازد.
پىنوشتها:
1. در نهج البلاغه فیض الاسلام، حکمت 121 این چنین آمده: «عجبت للمتکبر الذى کان بالامس نطفة،و یکون غدا جیفة» .
2. کافى، ج 8، ص 246، ح 342.
3. در بحار الانوار، ج 73، ص 231
4. بحار الانوار، ج 75، ص 275، ح 11.
5. کافى، ج 2، ص 327، ح 4
6. کافى، ج 2، ص 308، ح 7.
7. کافى، ج 2، ص 308 ح 2.و بحار الانوار، ج 73، ص 283، ح 1.
8. کافى، ج 2، ص 308، ح 3
9. کافى، ج 2، ص 308، ح 5.
10. کافى، ج 2، ص 308 ح 6
11. کنز العمال، ج 1، ص 43، ح 107.
12. کافى، ج 2، ص 145، ح 7.
13. کافى، ج 2، ص 147، ح 17.
14. کافى، ج 2، ص 144، ح 4.
15. کافى، ج 2، ص 145، ح 6.
16. کافى، ج 2، ص 146، ح 12.
17. کافى، ج 2، ص 147، ح 18.
18. کافى، ج 2، ص 148، ح 19
19. رک: بحار الانوار، ج 73، ص 396- 409.و کافى، ج 2، ص 329.
20. اتحاف السادة المتقین، ج 8، ص 172.
21. رک: بحار الانوار، ج 70، ص 27، باب 44.و مستدرک الوسائل، ج 2، ص 341، باب 76.
پس هر که را از اندکهوشى بوده باشد، و دشمن نفس خود نباشد، بر او لازم استسعى در استیلاى قوه عقلیه، و جد و جهد در «استیفاى» (20) سعادت ابدیه، و صرف وقتدر تحصیل صفات جمیله، و دفع اخلاق رذیله.و پیرامون شهوات نفسانیه و لذاتجسمانیه نگردد مگر به قدر ضرورت.
پس، از غذا«اقتصار» کند به آنچه در صحتبدن به آن احتیاج، و به جهتبقاىحیات از آن لابد و «لا علاج» (21) است.و روزگار خود را در تحصیل الوان طعامها و اقسامغذاها ضایع و تلف نکند.و اگر هم از این تجاوز کند، این قدر طلبد که موجب ذلت درنزد اهل و عیال نباشد، و زیاده از این«وبال» ، (22) و باعثخسران «مآل» (23) است.
و از جامه و لباس، اقتصار کند بر آنچه بدن را بپوشاند، و دفع سرما و گرما کند.و اگراز این مرتبه درگذرد به قدرى جوید که در نظرها خوار، و در برابر همگان بىاعتبارنگردد.
و از مجامعت، نخواهد مگر آنچه به آن حفظ نوع و بقاى نفس و نسل متحقق شود.
و بپرهیزد از اینکه غریق لجه شهوات نفسانیه و گرفتار قیود و علائق دنیویه شود، و ازاین جهتبه شقاوت ابد و هلاکتسرمد رسد.
پس اى معشر اخوان و گروه برادران! از براى خدا بر خود رحمت آرید، و بر نفسخود ترحم کنید، بیدار شوید پیش از آنکه همه راهها بر شما بسته شود.و راهى طىکنید قبل از آنکه پاى شما شکسته گردد.و دریابید خود را که وقت در گذر است.غافلننشینید که عمر کوتاه و مختصر است.چاره بسازید پیش از آنکه ریشه اخلاق رذیله مستحکم شود، و صفات ردیه عادت گردد، و لشکر شیطان مملکت دل را تسخیر کند، و تختگاه دل، مقر سلطان شیطان شود، و جوانى تو که وقت قوت و توانائى استسپرىگردد. بلى«آنا فآنا» (24) تو روى به ضعف و پیرى و ناتوانى مىروى، و صفاتى که درنفس تو هست محکم و قوى مىگردد.
خاربن در قوت و برخاستن خارکن در سستى و در کاستن
تو که در جوانى مقابله با حزب شیطان نکردى، که هنوز احاطه بر ملک دلت نکردهبودند، چگونه در پیرى با ایشان مجاهده کنى؟!
«و لا تیاسوا من روح الله»
یعنى:
«اما در هیچ حال نومیدى از رحمتخدا روا نیست (25) و در هر وقتى باید به قدر قوه سعى و اجتهاد نمود)» .
منقول است از شیخ کامل فاضل احمد بن محمد بن یعقوب مسکویه، (26) که استاداست در علم اخلاق، و اول کسى است که از اهل اسلام که در این فن شریف تصنیف وتالیف نمود که گفته: «من در وقتى از مستى طبیعت هشیار، و از خواب غفلتبیدارشدم که مایه جوانى بر باد رفته بود، و پیرى مرا فرا گرفته و عادات و رسوم در منمستحکم گشته، و صفات و ملکات در نفس من رسوخ کرده بود، در آن وقت دامناجتهاد بر میان زدم، و به مجاهدات عظیمه و ریاضات شاقه، نفس خود را ازخواهشهاى آن باز داشتم، تا آنکه خداوند عالم مرا توفیق کرامت فرموده و خلاصى ازمهلکات حاصل شد» .
پس اى جان برادر! مایوس مباش و بدان که درهاى فیض الهى گشاده است، و امیدنجات از براى هر کسى هست.و لیکن چنان نپندارى که صفا و نورانیتى که از نفس فوتمىشود به جهت کدورت و تیرگى که از معصیت در حالتى حاصل مىشود، تدارک آنممکن باشد، و توان نوعى نمود که صفایى که اگر معصیتى صادر نشده بود حاصلمىشد توان تحصیل نمود، زنهار، این اندیشهاى است محال، و خیالى است فاسد، زیراکه نهایت امر آن است که: آثار این معصیت را به افعال حسنه محو نمایى، در این وقتنفس مثل حالتى مىشود که آن معصیت را نکرده بود.
پس به این حسنات روشنایى و سعادتى حاصل نمىگردد و اگر معصیت را نکرده بودو این حسنات از او صادر مىشد، از براى او در دنیا صفا و بهجتى، و در عقبى درجهاى هم مىرسید، و چون ابتدا معصیت کرده بود این صفا و درجه از دست او رفت، و فایدهحسنه، محو آثار معصیتشد و بس.
از آنچه گذشت روشن شد که: از براى انسان اگر چه قوى و جوارح بسیار است،و لیکن همه آنها به غیر از چهار قهرمان، مطیع و فرمانبردارند، و ایشان را مدخلیتى درتغییر و تبدیل احوال مملکت نفس نیست، و آنچه منشا اثر و باعث نیک و بد صفات، وخیر و شر ملکات هستند از این چهار قوهاند.پس همه اخلاق نیک و بد از این چهارپدید آید، و منشا صفات خیر و شر اینها هستند.
و لیکن، خیرات و نیکیهاى قوه عاقله در حال تسلط و غلبه آن است، و بدیها و شرورآن در حالت زبونى و عجز آن در تحتسایر قوا، و آن سه قوه دیگر بر عکس ایناند،زیرا که: آثار خیر و نیکوئیهاى آنها در حالت ذلت و انکسار و عجز ایشان در نزد عقلاست، و شرور و آفات ایشان در وقت غلبه و استیلاى آنها استبر عقل.
بدان که: شان قوه عقلیه وهمیه، ادراک امور است.و لیکن اولى ادراک کلیات راکند و دومى تصور جزئیات را.و چون هر فعلى که از بدن صادر مىشود، افعال جزئیهاست، پس مبدا تحریک بدن در جزئیات افعال به تفکر و رویه قوه وهمیه است، و از اینجهت آن را «عقل عملى» و «قوه عامله» مىنامند، و اولى را «عقل نظرى» و «قوه عاقله» .
و شان قوه غضبیه و شهویه تحریک بدن است، و این دو مبدا تحریکاند.اما غضبیه،مبدا حرکتبدن استبه سوى دفع امور «غیر ملائمه» (27) از بدن، و شهویه، مبدا حرکتآن استبه سوى تحصیل امور ملائمه.
پس اگر قوه عاقله بر سایر قوا غالب شود، و همه را مقهور و مطیع خود گرداند، البتهتصرف و افعال جمیع قوا بر وجه صلاح و صواب خواهد بود، و انتظام در امر مملکتنفس و نشاه انسانیتحاصل خواهد گردید.و از براى هر یک از قوا، تهذیب و پاکیزگىبه هم خواهد رسید.و هر یک را فضیلتى که مخصوص به آن استحاصل خواهد شد.
پس، از تهذیب و پاکیزگى قوه عاقله، صفت «حکمت» حاصل مىشود، و از تهذیب قوه عامله، ملکه «عدالت» ظاهر مىگردد، و از تهذیب غضبیه، صفت «شجاعت» به هممىرسد، و از تهذیب شهویه، خلق «عفت» پیدا مىشود.و این چهار صفت، اجناساخلاق فاضلهاند، و سایر صفات حسنه مندرج در تحت این چهار، یعنى: از این چهارصفت ناشى مىشوند، و این چهار صفت مصدر هستند. همچنان که: «حکمت» ، مصدر «فطنت» «فراست» ، (28) حسن تدبیر و توحید و امثال آن مىشود، و «شجاعت» ، منشا صبر،علو همت، حلم، و قار و نحو اینها مىگردد، و «عفت» ، سبب سخاوت، حیا، امانت،گشادهرویى و مانند اینها مىشود.
پس، سر همه اخلاق حسنه این چهار فضیلت است:
اول «حکمت» : و آن عبارت است از: شناختن حقایق موجودات به طریقى کههستند، و آن بر دو قسم است: «حکمت نظرى» ، و آن علم به حقایق موجوداتى استکه وجود آنها به قدرت و اختیار ما نیست.و «حکمت عملى» ، و آن علم به حقایقموجوداتى است که وجود آنها به قدرت و اختیار ماست، مانند افعالى که از ما صادرمىشود.
دوم «عفت» : و آن عبارت است از: مطیع بودن قوه شهویه از براى قوه عاقله، وسرکشى نکردن از امر و نهى عاقله تا آنکه صاحب آن از جمله آزادگان گردد، و ازبندگى و عبودیت هوا و هوس خلاصى یابد.
سیم «شجاعت» : و آن عبارت است از: انقیاد و فرمانبردارى قوه غضبیه از براى عاقله، تا آنکه آدمى نیفکند خود را در مهالکى که عقل حکم به احتراز از آنها کند، ومضطرب نشود از آنچه عقل حکم به عدم اضطراب از آنها مىکند.
چهارم «عدالت» : و آن عبارت است از: مطیع بودن قوه عامله از براى قوه عاقله، ومتابعت آن عاقله را در جمیع تصرفاتى که در مملکتبدن مىکند، یا در خصوصبازداشتن آن غضب و شهوت را در تحت اقتدار و فرمان عقل و شرع.
و بعضى عدالت را تفسیر نمودهاند به اجتماع جمیع قوا، و اتفاقشان بر فرمانبردارى عاقله، و امتثال اوامر و نواهى آن به نحوى که هیچ گونه مخالفتى از ایشان سر نزند.ووالد ماجد حقیر طاب ثراه در کتاب «جامع السعادات» ، تفسیر اول را اختیار کرده وفرمودهاند که: «تفسیر ثانى و سایر تفاسیر دیگر، که بعضى از علماى علم اخلاق از براىعدالت کردهاند، از لوازم آن است نه عین آن» . (29)
چون دانستى که: جنس همه فضایل چهار فضیلت مذکوره است، که هر یک ازتهذیب و پاکى یکى از قواى اربع حاصل مىشود، و سایر فضایل و اخلاق حسنهمندرجاند در تحت این فضایل، بدان که بسیارى از علماى اخلاق از براى هر یک از اینچهار فضیلت انواعى ذکر کردهاند که مندرجاند در تحت آنها.
و لیکن والد ماجد حقیر - قدس سره - در «جامع السعادات» (30) فرمودهاند که: اینخلاف مقتضاى نظر است، زیرا که بعد از آنکه معلوم شد که عدالت، انقیاد قوه عاملهاست از براى قوه عاقله در کار فرمودن خود قوه عاقله و قوه غضبیه و شهویه، ظاهرمىشود که: جمیع صفات فضایل و اخلاق حسنه به سبب کارفرمائى قوه عامله مىشودآن سه قواى دیگر را.پس حقیقت هر صفت نیکى از یکى از این سه قوه و منسوب بهآن است، که حصول آن فضیلت از آن قوا به واسطه قوه عامله، و ضبط و ربط وکارفرمائى آن باشد.و لیکن، مجرد این، باعث نمىشود که آن فضیلت را نسبتبه قوهعامله دهند، با وجود اینکه حقیقت مصدر آن، قوهاى دیگر است.همچنان که هر گاهقوه عامله مطیع عاقله نشده باشد رذایل سایر قوا را نسبتبه آن نمىدهند.پس امرى ازبراى قوه عامله باقى نمىماند مگر محض اطاعت و انقیاد از براى عاقله.و ظاهر استکه: این خود اگر چه فضیلتى است در غایت کمال، و عدم آن رذیله است موجب «نکال» ، (31) بلکه همه فضایل و رذایل از لوازم این دو است، ولیکن موجب فضیلتى دیگرشود و عدمش باعث رذیلتى دیگر گردد، که تعلق به یکى از این سه قوه دیگر نداشتهباشد نمىشود، بلکه هر صفتى از فضایل یا رذایل متعلق استبه قوه عاقله یا غضبیه یاشهویه به توسط قوه عامله.و از براى عامله - بنفسها - فضیلت و رذیلتى دیگر نمىشودمگر محض کارفرمائى، و اگر این موجب استناد هر فضیلتى که به آن سبب حاصلمىشود به قوه عامله بودى، بایستى جمیع فضایل مستند به قوه عامله باشد، و همهمندرج در تحت عدالتبوده باشند.و شمردن بعضى از فضایل را از انواع عدالت: بدونبعضى دیگر، صحیح نخواهد بود.
پس مقتضاى نظر صحیح آن است که گفته شود: همه فضایل مندرجاند در تحت آنسه فضیلت دیگر، که «حکمت» «شجاعت» و «عفت» بوده باشد، و اضداد آنها متعلقاند به قواى ثلاث «عاقله» «غضبیه» و «شهویه» .
و از این، ظاهر مىشود که: جمیع اخلاق حسنه و صفات ذمیمه، انواعى هستندمندرجه در تحتسه صفت مذکوره، و اضداد آنها متعلقاند به یکى از قواى عاقله،غضبیه و شهویه، یا به دو قوه از آنها یا به سه قوه از آنها، که به کارفرمایى قوه عالمهباشد.
مثال آنکه متعلق به یکى از آنها است: مثل «علم و جهل» ، که متعلقاند به قوه عاقله،و «حلم و غضب» ، که متعلقاند به قوه غضبیه، و «حرص و قناعت» ، که متعلقاند به قوهشهویه.
و آنکه متعلق به دو قوه یا سه قوه استبه این نحو است که: از براى آن، اصنافىچندند که بعضى متعلق به قوهاى و بعضى متعلق به قوهاى دیگر است، مثل «حب جاه» ،که اگر مقصود از آن برترى بر مردم و تسلط بر خلق باشد از مقتضیات قوه غضبیه است.
و اگر مطلوب از آن جمع مال و «تنقیح» (32) امر اکل و جماع باشد از متعلقات قوه شهویهاست.و همچنین «حسد» ، اگر باعث آن عداوت باشد از دمائم قوه غضبیه است، و اگرسبب آن خواهش نعمت محسود باشد از رذائل قوه شهویه است.
یا به این نحو است که: از براى آن، دو یا سه بالاشتراک مدخلیتى است در نوع آنصفت فضیلتیا رذیلت، یا در صنفى از اصناف آن، مانند: حسدى که منشا آن،عداوت، یا توقع وصول آن نعمتبه حاسند، بعد از زوال آن از محسود باشد.و مثلغرور، چنان که آدمى بالطبع مایل به چیزى باشد که خیر او نباشد و از راه جهل آن راخیر پندارد.
پس اگر آن چیز از مقتضیات قوه شهویه است، این صفت رذیله خواهد بود و متعلقبه قوه عاقله و شهویه، و اگر مقتضاى قوه غضبیه باشد این صفت رذیله متعلق خواهد بودبه قوه عاقله و غضبیه، و اگر از مقتضیات غضبیه و شهویه باشد، این صفت رذیله متعلقخواهد بود به سه قوه عاقله، غضبیه و شهویه.
و مراد از تعلق صفتى به قواى متعدده و بودن از رذائل یا فضائل آنها، این است که:
از براى هر یک از آن قوا اثرى در حدوث و حصول آن صفتبوده باشد، به این معنىکه: از جمله علل فاعلیه آن باشد.پس، اگر مدخلیت قوه در صفتى مجرد باعثیتباشد،به این معنى که: آن قوه باعثشده باشد که آن قوه دیگر آن صفت را ایجاد کند کهموجد صفت آن قوه ثانیه باشد که اولى باعثباشد، آن صفت از جمله متعلقات قوهثانیه شمرده خواهد شد نه اول، مانند غضبى که حاصل شود از تلف گردیدن یکى از ملایمات قوه شهویه، که در حقیقت متعلق به قوه غضبیه است، اگر باعث ایجاد قوهغضبیه این غضب را، قوه شهویه شده باشد.
و چون دانستى که جمیع فضایل و رذائل متعلقاند به یکى از قوه عاقله یا غضبیه یاشهویه، یا به دو قوه از آنها یا به سه قوه، بدان که ما در این کتاب چنان که والد ماجد در «جامع السعادات» ذکر کردهاند، اول اوصاف حسنه و صفات رذیله را که متعلقاند بهقوه عاقله بیان مىکنیم، و سپس آنچه را که متعلق استبه قوه غضبیه ذکر مىنمائیم.وپس از آن اوصافى را که منسوب استبه قوه شهویه شرح مىدهیم، بعد از آن صفاتى راکه متعلقاند به دو یا سه قوه از این قوا، بیان مىنمائیم.
شکى نیست که: در مقابل هر صفت نیکى خلق بدى است که ضد آن است.و چوندانستى که اجناس همه فضایل چهارند، پس معلوم مىشود که اجناس صفات رذایل نیزچهارند:
اول: جهل، که ضد حکمت است.
دوم: جبن، که ضد شجاعت است.
سوم: شره، که ضد عفت است.
چهارم: جور، که ضد عدالت است.
ولیکن این به حسب «مؤداى نظر» (33) است، اما تحقیق مطلب آن است که: از براى هرفضیلتى حدى است مضبوط و معین، که به منزله وسط است، و تجاوز از آن خواه بهجانب افراط و خواه به طرف تفریط مؤدى استبه رذیله.
پس هر صفت فضیلتى که وسط استبه جاى مرکز دایره است، و اوصاف رذایل بهمنزله سایر نقطههایى است که در میان مرکز یا محیط فرض شود.و شکى نیست کهمرکز، نقطهاى است معین و سایر نقاط متصوره در اطراف و جوانبش غیر متناهیهاند.
پس بنابر این، در مقابل هر صفت فضیلتى، اوصاف رذیله غیر متناهیه خواهد بود، ومجرد انحراف از صفت فضیلتى از هر طرفى موجب افتادن در رذیله خواهد بود.واستقامت در سلوک طریقه اوصاف حمیده به منزله حرکت در خط مستقیم، و ارتکابرذایل به جاى انحراف از آن است.و چون خط مستقیم در میان دو نقطه نیست مگریکى، و خطوط منحنیه میان آنها لا محاله غیر متناهیه است، پس استقامتبر صفات نیک نیست مگر بر یک نهج، و از براى انحراف از آن مناهجبىشمارى است.
و این استسبب در اینکه اسباب بدى و شر بیشتر است از اسباب و بواعثخیر ونیکى.و از آنجا که پیدا کردن یک چیز معین در میان امور غیر متناهیه مشکل، و وسطرا یافتن فیما بین اطراف متکثره مشکلتر است، پس استقامتبر آن و ثبات در آن «اصعب» (34) از هر دو است، و لهذا جستن وسط از میان اخلاق، که آن حد اعتدال است واستقامتبر آن، در غایت صعوبت است.و از این جهت است که: بعد از آنکه سوره «هود» به برگزیده معبود نازل شد، و در آنجا امر به آن بزرگوار شد که:
«فاستقم کما امرت»
یعنى: «بایست و ثابتباش همچنانکه ترا امر فرمودهایم» . (35)
فرمود: «شیبتنى سورة هود» یعنى: «پیر کرد مرا سوره هود» . (36)
و مخفى نماند که وسط بر دو قسم است: حقیقى و اضافى.حقیقى آن است کهنسبتبه آن، طرفین حقیقتا مساوى بوده باشد.مثل نسبت چهار به دو و شش.و وسطاضافى آن است که نزدیک به حقیقى باشد عرفا.و بعضى تفسیر نمودهاند به اینکهنزدیکتر چیزى استبه وسط حقیقى که ممکن است از براى نوع یا شخص.و وسطى کهدر علم اخلاق معتبر است و امر به استقامت و ثبات بر آن شده آن وسط اضافى است،زیرا که یافتن وسط حقیقى و رسیدن به آن متعذر، و استقامت و ثبات بر آن غیر میسراست.و چون معتبر، وسط اضافى است و اختلاف آن ممکن است، به این جهت استکه: اوصاف حمیده گاه به اختلاف اشخاص و احوال و اوقات مختلف مىشود.پس بساباشد مرتبهاى از مراتب وسط اضافى فضیلتباشد به نظر شخصى یا حالى و وقتى، ورذیله باشد نسبتبه غیر آن.
بدان که: - همچنان که گذشت - تن، مملکتى است که خداوند عالم آن را به اقطاعروح مجرد مقرر فرموده، و از براى روح در این مملکت، از اعضاء و جوارح و حواسو قواى ظاهریه و باطنیه، لشکر و خدم بسیار قرار داده، که بعد از این شمهاى از آنهامذکور خواهد شد، و
«ما یعلم جنود ربک الا هو». (1)
و هر یک را خدمتى معین و شغلى مقرر تعیین داده، و از میان ایشان قواى اربع که:
«عقل» «شهوت» «غضب» و «وهم» باشد، حکم کارفرمایان و سران لشکر و عمالمملکت دارند، و سایر قوا، زیردستان و فرمان برانند.
و شان «عقل» ، ادراک حقایق امور، و تمیز میان خیرات و شرور، و امر به افعال جمیله و نهى از صفات ذمیمه است.
و فایده ایجاد «قوه شهویه» ، بقاى بدن است، که آلت تحصیل کمال نفس است، زیراکه: زیستبدن چند روزى در این دنیا، موقوف استبه تناول غذا، شراب، تناکح وتناسل.و احتیاج آنها به قوه شهویه روشن و ظاهر است.
و ثمره «قوه وهمیه» فهمیدن امور جزئیه است، و دانستن دقایق امورى که به وسیلهآنها به مقاصد صحیحه مىرسند.
و شغل «قوه غضبیه» آن است که: دفع مضرتهاى خارجیه را از بدن نموده، و نیز اگرقوه شهویه یا وهمیه اراده سرکشى و خودسرى کرده، و قدم از جاده اطاعت عقل بیروننهند، ایشان را مقهور نموده، به راه راست آورد، و در تحت اقتدار و تسلط عقل بازدارد.
و بدان که هیچ یک از قواى ظاهریه و باطنیه را به غیر از این چهار قهرمان، در هیچوقتى خیال فرمانروایى و اندیشه سرورى نیست، بلکه هر یک محکوم حکم حاکم خطهبدناند.
یکى از آنها که عقل است، وزیر پادشاه است که روح باشد، و هماره در تدبیر آناست که روح از مقتضاى صوابدید او تجاوز ننموده، و انقیاد اوامر و نواهى آن را نماید، تا به حسن کفایت و تدبیر آن، امر مملکت را «منسق» (2) و مضبوط کند و پادشاه راتهیه اسباب سفر عالم قرب، سهل و آسان باشد.
و دوم که شهوت است، مانند عامل خراج است، و طماع، دروغزن، فضول و «تخلیطگر» (3) است، و هر چه وزیر که عقل است گوید، شهوت، هواى مخالفت آن کند،و همیشه طالب آن است که راه روح را زده و او را محکوم حکم خود نماید.و مانندبهایم و چهارپایان غرق لجه شهوات نموده، و به هر چه او را امر نماید از مشتهیات «اکل» «شرب» «جماع» «مرکب» «لباس» «مسکن» و امثال آن، روح بدون آنکه درارتکاب آن با وزیر مشورت نموده و صواب و فساد آن را فهمیده باشد، متابعت نماید.
و سوم که غضب است، به «شحنگى» (4) آن شهر منصوب است، و تند و تیز و بىباکو شریر است، همه کشتن و بستن و زدن و شکستن و ظلم و ایذاء و عداوت و بغض راطالب است.و در صدد آن است که: پادشاه را که روح است فریب دهد، تا به آنچه اواشاره نماید، عمل کند، و فرمان عقل را اطاعت ننماید، و او را چون سباع درنده، همهشغل، دریدن و ایذاء بوده باشد.
و چهارم که وهم است، شغل آن مکر، خدعه«تلبیس»، (5) خیانت و فتنه است، ومىخواهد که سلطان مملکتبدن، مطیع و منقاد او شود تا به هر چه فرمان دهد ازفریفتن و شیطنت و افساد و مکر، اطاعت نموده تجاوز نکند.
و به سبب اختلاف هواهاى این قواى اربع، و تفاوت آراى این چهار سرهنگ استکه پیوسته مملکتبدن میدان محار به آنها و معرکه تنازع ایشان است.گاهى در آنجاآثار فرشتگان و اعمال قدسیان ظاهر مىشود، و زمانى که افعال بهایم و چهارپایان از آنهویدا مىگردد، و ساعتى مشغول شغل سباع و درندگان است، و لحظهاى مظهر آثارشیطان مىشود.و همیشه چنین است تا اینکه غلبه کلیه از براى یکى از این قوا حاصلشود، و دیگران مقهور حکم او گردند.در این هنگام پیوسته آثار آن یک از نفس سرمىزند و صاحب آن داخل در عالم آن مىشود.
پس اگر سلطنت از براى قهرمان عقل باشد، در مملکت نفس آثار ملائکه ظاهرمىگردد، و احوال مملکت انتظام به هم مىرساند، و صاحب آن داخل در صنففرشتگان مىشود، و همیشه چنین است.و اگر غلبه از براى دیگران باشد، آثار آنها درآنجا پیدا مىشود و مملکتخراب و ویران گشته، و امر معاش و معاد اختلال به هممىرساند، و صاحب آن داخل در حزب بهایم یا سباع یا شیاطین مىشود، نعوذ بالله من ذلک.
و مخفى نماند که: منشا نزاع و سبب جدال در مملکت نفس، قوه عاقله است، زیرا کهآن، مانع سایر قوا مىشود از اینکه آثار خود را به ظهور رسانند، و نمىگذارد که نفسرا مطیع و منقاد خود سازند، چون که اعمال و افعال آنها خلاف صوابدید عقل ومخالف مقتضاى آن است.
اما آن سه قوه دیگر را با یکدیگر نزاعى نیست، از این جهت که: هیچ یک به خودىخود منکر فعل دیگرى نیستند، و ممانعت از اعمال دیگرى نمىنمایند مگر به اشارهعقل تواند شد که: بالذات یا به جهتبعضى عوارض خارجیه، بعضى از این قوا راضعفى، و بعضى را غلبه و قوتى باشد، و لیکن این نه به جهت معاندتى است که فیما بینایشان باشد، بلکه به این سبب است که: در نفوس سایر حیوانات که از قوه عاقله خالىاندمنازعه نیست، اگر چه مختلفاند در قوهاى که در آنها غلبه و تسلط دارد.همچنان کهغلبه در جند شیاطین از براى قوه واهمه است، و در خیل سباع از براى قوه غضبیه است،و در حزب بهایم از براى شهویه.و همچنین در نفوس ملائکه نیز منازعه نیست ومجادله راه ندارد، زیرا که قوه ایشان منحصر است در عاقله، و از آن سه قوه دیگر خالىهستند، پس ممانعت و تدافع در آنها نیست.
و از اینجا روشن مىشود که: جامع همه عوالم و محل جمیع آثار، انسان است که ازمیان جمیع مخلوقات، مخصوص شده استبه قواى متخالفه و صفات متقابله، و از اینجهت است که مظهریت اسماء «متقابله الهیه» (6) به او اختصاص دارد.و مرتبه قابلیت «خلافت ربانیه» (7) به او تعلق گرفته، و عمارت عالم «صورت و معنى» (8) در خور اوست.وخلعتسلطنت اقلیم غیب و شهود برازنده قامت او.و طایفه ملائکه اگر چه مخصوصاندبه رتبه روحانیت و مبتهج و مسرورند به لذات عقلیه و انوار علمیه، و لیکن در عالمجسمانیت که یکى از عوالم پروردگار است ایشان را تسلطى نیست.
و اجسام فلکیه اگر چه بنابر قواعد حکماء، صاحب نفوس مجرده هستند، (9) اما آنها را از اوصاف متضاده و طبایع مختلفه خبرى نیست، منازل هولناک و راههاى خطرناکىطى نکردهاند، و سنگلاخهاى نزاع و جدال قوا را از پیش برنداشتهاند، و بار گران تقلبدر «اطوار» (10) نقص و کمال را بر دوش نکشیدهاند، و زهر جانگزاى انقلاب صفات واحوال را نچشیدهاند، و بر خلاف انساناند که چون به مرتبه کمال رسد احاطه به جمیعمراتب نموده، و سیر در طورهاى مختلفه، کرده و عالم جماد و نبات و حیوان و ملائکهرا در نور دیده، و به مرتبه «مشاهده وحدت» (11) برسد.
پس انسان نسخهاى است جامع ملک و ملکوت، و معجونى است مرکب از عالم امرو خلق.
حضرت امیر المؤمنین - علیه السلام - مىفرماید که: «حق - سبحانه و تعالى - مخصوص گردانید ملائکه را به عقل، و ایشان را بهره از شهوت و غضب نداد.ومخصوص ساختحیوانات را به شهوت و غضب، و آنها را از عقل بىنصیب کرد.ومشرف گردانید انسان را به همه اینها، پس اگر شهوت و غضب را مطیع و منقاد عقلگرداند افضل از ملائکه خواهد بود، زیرا که خود را به این مرتبه رسانیده و با وجود منازع،و ملائکه را منازع و مزاحمى نیست» . (12)
و از این معلوم مىشود که: اگر مطیع شهوت و غضب شود پستتر از حیواناتخواهد بود، زیرا که اطاعت آنها را نموده با وجود معین و یاورى مثل عقل، و سایرحیوانات را معینى نیست.
چون شناختى که آدمى را چهار قوه است که حکم سرهنگان دارند: نظریه عقلیه،وهمیه خیالیه، سبعیه غضبیه، و بهیمیه شهویه. بدان که به ازاى هر یک از اینها لذتى استو المى، و لذت هر یک در چیزى است که مقتضاى طبیعت و مناسب جبلت آن است کهبه جهت آن خلق شدهاند، و المش در خلاف آن است.
پس، چون مقتضاى عقل و سبب ایجاد آن، معرفتحقایق اشیاء است، لذت آن درعلم و معرفت، و الم آن در جهل و حیرت است.
و مقتضاى غضب، چون قهر است و انتقام، لذتش در غلبه و تسلط است، و المش درمغلوبیت.
و شهوت، چون مخلوق است از براى تحصیل غذا و سایر آنچه قوام بدن به آناست، لذتش در رسیدن به آنها، و المش در حرمان و ممنوعیت از آنها است.و همچنیناست در وهمیه.
پس همچنان که قوا در آدمى چهارند، همچنین هر یک از لذت و الم نیز بر چهارقسماند: عقلیه، خیالیه، غضبیه و شهویه.و بالاترین لذتها، لذت عقلیه است که بهاختلاف «احوال» ، (13) مختلف نمىشود و سایر لذات در جنب آنها قدر و مقدارى نداردو ابتداى امر آدمى میل او به سایر لذات است، و هر چند جنبه حیوانیت قوت مىگیرداین لذات نیز قوىتر مىگردد.و چندان که ضعف در قوه حیوانیتحاصل گردد اینلذات نیز ضعیفتر مىگردند.و در بدو امر لذات عقلیه از براى آدمى نیست، زیرا کهآنها حاصل نمىشوند مگر از براى نفوس مطهره از رذایل، و «متحلیه» (14) به فضایل.
و بعد از آنکه آدمى به مرتبه درک لذات عقلیه رسید، هر چند قوه عقلیه زیادمىشود و تسلط عقل بر سایر قوا زیاد مىگردد، لذات آن هم اتم مىشود، و همه روزهدر قوت و شدت است، و نقص و زوالى از براى آن نیست.
و عجب از کسانى که چنان پندارند که: لذات منحصر است در لذات جسمیه، وغایت کمال انسان را در رسیدن به لذت «اکل» و «شرب» و «نکاح» و «جماع» و امثالاینها مىدانند، و نهایتسعادت آن را در التذاذ به این لذات گمان مىکنند.
اینان لذات نشاه (15) آخرت و منتهاى مرتبه انسانیت را نمىدانند، مگر در رسیدن بهوصال غلمان و حور، و خوردن انار و سیب و انگور، و کباب و شراب.و المها وعقابهاى آن عالم را منحصر مىکنند در آتش سوزنده و عقرب گزنده، و «گرز» (16) گران و «سرابیل قطران» . (17)
و از عبادات و طاعات و ترک دنیا و بیدارى شبها نمىطلبند مگر رسیدن به آنها و نجات از اینها را.آیا اینان نمىدانند که چنین عباداتى عبادت مزدورانو بندگان است، و امثال این کسان، ترک کردهاند لذات جسمیه کم را که به بیشتر آنبرسند، و گذاردهاند اندک آن را که زیادت را دریابند؟ و غافلاند از اینکه: امثال اینچیزها چگونه کمال حقیقى انسان، و باعث قرب به پروردگار ایشان است، و کسى کهگریهاش از ترس سوختن آتش، یا عبادتش از شوق وصال حوران دلکش است، مقصوداز روزهاش طعامهاى الوان، و از نمازش امید لقاى حور و غلمان باشد، چگونه او را ازاهل بساط قرب خداى - تعالى - مىتوان شمرد، و به چه کمال استحقاق تعظیم و توقیردارد؟ ! آرى نیست اینها مگر از غفلت از ابتهاجات روحانیه و لذات عقلیه، و منحصردانستن لذت و الم در جسمیه. گویا به گوش ایشان نرسیده که سید اولیاء - علیه السلام - مىفرماید:
«الهى ما عبدتک خوفا من نارک، و لا طمعا فى جنتک، و لکن وجدتک اهلا للعبادةفعبدتک» یعنى: «خداوندا! من عبادت ترا نمىکنم به جهت ترس از آتش دوزخت، یا ازطمع شوق در نعیم بهشتت، و لکن ترا سزاوار پرستش یافته، پس بندگى ترا مىکنم» . (18)
و بالجمله لذتهاى جسمانیه را اعتبارى، و در نظر اهل بصیرت قدر و مقدارى نیست،در این لذات انسان با بهایم و حشرات و سایر حیوانات شریکاند، و چه کمال است درآنچه انسان در آن مشارکتحیوانات عجم باشد، و در استیفاى آنها نفس ناطقه مجرده، خادم قوه بهیمیه گردد.
و عجبتر آنکه: طایفهاى که لذات را منحصر در اکل، شرب، جماع، مسکن، لباس،حشم، مرکب، و جاه و منصب مىدانند، و کسانى را که از اینها بىنصیباند محروممىشمارند، و بر آنها افتخار مىکنند و بزرگى به آنها مىفروشند، هرگاه به کسىبرخورند که ترک شهوات کرده و پشت پا بر لذات دنیویه زده، در خدمت و نهایتتواضع و فروتنى و مذلت و شکستگى مىنمایند و خود را در جنب ایشان از زمره اشقیامىدانند.
و چگونه نیل به لذات جسمیه کمال باشد، و حال اینکه همگى دامن کبریاى خالقعالم را از لوث این لذات پاک مىکنند، و مىگویند که: اگر نه چنین باشد نقص لازم خواهد آمد.پس اگر اینها کمال بودى بایستى که از براى مبدا کل نیز ثابتباشد.و اگرنه این است که این لذات قبیح هستند، چرا صاحب آنها شرم از اظهار آنها دارد، و سعىدر پوشیدن آنها مىکند؟ و چرا اگر کسى را پرخواره و شکم پرستخوانند تغییر درحالش به هم مىرسد و حال اینکه هر کسى طالب نشر در کمال خود است.بلکهفى الحقیقه لذات جسمانیه لذت نیستند، بلکه دفع آلامى چندند که از براى بدن حاصلمىشوند.
پس آنچه را در وقت «اکل» ، لذت مىدانى نیست مگر دفع الم «گرسنگى» .و آنچهرا در وقت «مجامعت» ، لذت مىشمارى نیست مگر ازاله کردن «منى» .و از این جهتاست که: سیر را لذتى از اکل نیست، و این خود ظاهر است که خلاصى از الم، غیر ازمرتبه کمال است.
و چون این معلوم شد و دانستى که: در لذات جسمیه کمالى نیست، و شناختى کهانسان در قوه عاقله و لذات عقلیه شریک ملائکه قدسیه است، و در قواى غضبیه، شهویه،بهیمیه و لذات جسمیه، شبیه سباع و بهائم و شیاطین است، بر تو معلوم مىشود که هریکى از این قوا در آن غالب و طالب لذات آن مىشود، شریک مىشود با طایفهاى کهاین قوه منسوب به آن است تا آنکه غلبه به سرحد کمال رسد، در این وقتخود آنمىشود، و داخل در آن حزب مىگردد.
پس، اى جان برادر! چشم بصیرت بگشا و باهوش باش، و ببین که خود را در کجاداشته و مرتبه خود را به کجا رسانیدهاى.
و بدان که: اگر قوه شهویه تو بر سایر قوا مسلط شده تا اینکه اکثر شوق تو، و بیشترفکر تو در کار اکل و شرب و جماع و سایر لذات شهویه است، و اکثر اوقات در آراستنطعامهاى لذیذه، و یا خواستن زنهاى جمیله است، خود را یکى از بهایم بدان و نام انسانبر خود منه.
و اگر تسلط و غلبه در تو از براى قوه غضبیه است، و پیوسته خود را مایل منصب وجاه، و برترى بر عباد الله مىبینى، و طالب زدن، بستن، انداختن، شکستن، فحش، دشنامو اذیت «انام» (19) هستى، خویش را سگى گزنده و یا گرگى درنده مىدان، و خود را اززمره انسان مشمار.
و اگر استیلا و قهر از براى قوه شیطانیه است، و همیشه در فکر مکر و حیله و تزویر وخدعه و بستن راههاى مخفیه از براى رسیدن به مقتضاى غضب و شهوت است، خود راشیطانى دان مجسم و خارج از حزب بنىآدم.
زنهار اى جان برادر! تا حدیثبیمارى روح را سهل نگیرى، و معالجه آن را بازیچهنشمارى، و مفاسد اخلاق رذیله را اندک ندانى، و صحت روح را به صحتبدن قیاسنکنى.و چگونه عاقل چنین قیاس کند، و حال آنکه مقصود از صحتبدن از براىکسانى که از روح و صلاح و فساد آن فراموش کردهاند، نیست مگر زندگانى پنج روزهدنیا، و زیست کردن در این عاریتسرا.و بر مرض آن مفسدهاى مترتب نمىشود مگربازماندن از لذات خسیسه جماع و غذا و امثال اینها.و اما اخلاق ذمیمه که بیمارى روحاز آنها است، باز مىدارد آدمى را از رسیدن به لذت سعادت ابد، و پادشاهى سرمد.وهر یک از آنها پردهاى است ظلمانى، که مانع «اشراقات» (35) انوار الهیه، و عایق فیوضات «نفحات» (36) رحمانیه است، و مسامحه در معالجات آنها آدمى را به هلاکت دائمه وشقاوت ابدیه مىرساند.و صحت روح و اتصاف آن به محاسن اخلاق باعث زندگانىابدى و حیات حقیقى است.
و بعد از آنکه ساحت نفس انسان از اخلاق ناپسند، پاک، و به صفات ارجمند بهترتیب مقرر آراسته گردد، مستعد قبول فیضهاى غیر متناهیه «رب الارباب» ، (37) بلکه بهسبب آن رفع حجاب مىشود.و صور جمیع موجودات در آئینه دلش ظاهر مىشود،و در این هنگام موجودى مىشود تام الوجود، ابدى الحیات، «سرمدى البقا» ، (38) قامتشسزاوار خلعتخلافت الهیه، و «تارکش» (39) لایق تاج سلطنت و ریاست معنویه.و مىرسدبه بهجتها و لذتهائى که هیچ دیده مانند آن ندیده، و به خاطر هیچ آفریده نگذشته.
و از این رواست که سید رسل - صلى الله علیه و آله و سلم - فرموده:
«لو لا ان الشیاطین یحومون على قلوب بنى آدم لنظروا الى ملکوت السموات و الارض»
یعنى:
«اگرنه این مىبود که لشکر شیاطین اطراف دلهاى بنى آدم را فرا گرفتهاند، هر آئینه مشاهده مىکردند حقایق موجودات «عوالم علویه و سفلیه» (40) را، و مطلع مىشدند بر آثار قدرت کامله حق - سبحانه و تعالى - در آنها» . (41)
همچنان که تطهیر نفس از جمیع صفات خبیثه، مورث رفع جمیع «پردههاى ظلمانیه» ، (42) و کشف حقایق جمیع موجودات امکانیه مىگردد.و همچنین ازاله بعضى ازآنها نیز باعث صفائى و روشنایى در نفس مىشود.و بالجمله به قدرى که آئینه نفس اززنگ کدورات عالم طبیعت پاک مىشود صور موجودات عوالم قدس در آن ظاهرمىگردد، و به همان مقدار سزاوار بساط قرب پروردگار مىشود.
مفاسد بیمارى نفس و فوائد صحت آن و به این سبب خاتم انبیاء - صلى الله علیه و آلهو سلم - فرمودهاند:
«ان لى مع الله حالات لا یحتملها ملک مقرب و لا نبى مرسل» . (43)
یعنى:
«مرا با خداى حالاتى چند است که هیچ ملک مقربى و پیغمبر مرسلى طاقت و توانائى آن را ندارد» .
و هر کسى که در مقام سلوک راه سعادت باشد، و مراقبت از احوالات خود نماید،به قدر استعداد و قابلیتخود بر مىخورد به آنچه مىرسد به او از الطاف ربانیه وفیوضات رحمانیه، و لیکن فهم ما ادراک فوق رتبه خود را نمىکند اگر چه باید از بابتایمان به بعثت، تصدیق و اقرار به آن نماید.همچنان که ما ایمان داریم به نبوت و خواصپیغمبرى و لیکن حقیقت آنها را نمىشناسیم.و عقول قاصره ما احاطه به کنه آنهانمىکند، چنانچه احاطه ندارد جنین به عالم طفل، و طفل نمىداند عالم ممیز را، و ممیزعامى نمىفهمد عالم علماء را، و علماء نمىشناسند عالم انبیاء و اولیاء را.
و به حکم عنایت ازلیه درهاى رحمتهاى غیر متناهیه الهیه بر روى هر کسى گشاده، وبخل و «ضنت» (44) از براى احدى نشده، و لیکن رسیدن به آنها موقوف استبه اینکه آئینهدل صیقل داده شود، و از کدورات عالم طبیعت پاک شود، و زنگ اخلاق ذمیمه از آنزدوده گردد.پس حرمان از انوار فیوضات الهیه، و دورى از اسرار ربوبیه، نه از بخلمبدا فیاض است، «تعالى شانه عن ذلک» (45) بلکه از پردههاى ظلمانیه ذمایم صفات وعوایق جسمانیه است که بدن آدمى را احاطه نموده است.
هر چه هست از قامت ناساز بىاندام ماستورنه تشریف تو بر بالاى کس کوتاه نیستو مخفى نماند که آنچه از علوم و معارف و اسرار که آدمى به واسطه تطهیر نفس وتصفیه آن مىفهمد، نه مانند این علومى است که از «مزاوله» (46) کتب رسمیه و ادله عقلیهگرفتاران عالم طبیعت و محبوسان زندان و هم و شهوت مىفهمند، بلکه آنها علومحقیقیه نورانیهاند که از انوار الهیه و الهامات حقه ربانیه مستفاد شدهاند.و چندان ظهورو جلا و نورانیت و صفا از براى آنها هست که قابل شک و شبهه نیستند، و این علمىاست که حضرت فرمودند:
«انما هو نور یقذفه الله فى قلب من یرید» . (47)
«یعنى: علم، نورى است که حق - تعالى - مىافکند آن را در هر دلى که مىخواهد».
و حضرت امیر مؤمنان - علیه السلام - درکلمات بسیار، اشاره به این علم فرمودهاند، و از آن جمله در وصف راستین از علمامىفرمایند:
«هجم بهم العلم على حقیقة البصیرة، و باشروا روح الیقین، و استلانوا ما استوعره المترفون، و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى» (48) .
یعنى:
«علم به ایشان هجوم آورده است، ایشان به بصیرت و بینائى و بهحقیقت روح و یقین رسیدهاند.و نرم و آسان شده است از براى ایشان، آنچه سخت ومشکل استبر دیگران از اهل عیش و تنعم در دنیا، و یار و انیس شدهاند، آنچهوحشت مىکنند از آن جاهلان، و زندگانى مىنمایند در دنیا به بدنهایى که روح آنهاتعلق به عالم اعلى دارد» .
و در مکان دیگر مىفرماید:
«قد احیى عقله، و امات نفسه، حتى دق جلیله، و لطف غلیظه، و برق له لامع کثیر البرق، فابان له الطریق، و سلک به السبیل» . (49)
یعنى:
«زنده کرد دل خود را و میرانید نفس خود را، تا آنکه ناهموارى و درشتى او لطیف و هموار شد. و درخشید از براى او نورى درخشنده.پس ظاهر و هویدا کرد از براى او راه حق را، وبرد او را در راه، تا رسانید او را به مطلوب» .
ولیکن، مادامى که صفحه دل از نقوش اخلاق ذمیمه پاک نگردد، این قسم علم ومعرفت در آن مرتسم نشود، زیرا که علوم و معارف، عبادت باطنى است، همچنان کهنماز، طاعت ظاهر است.و همچنان که تا ظاهر از جمیع نجاسات ظاهر، پاک نباشد نمازصحیح متحقق نمىشود، همچنین تا از باطن، جمیع نجاسات باطنیه را که صفات خبیثهاست زایل نکنى، نور علم صحیح مبرا از شوائب شبهات بر آن نمىتابد.و چگونهمىتواند شد که دل ناپاک، منزل علوم حقه شود، و حال اینکه افاضه علوم بر دلها ازعالم «لوح محفوظ» (50) به وساطت ملائکه مقدسه است که وسائط فیض الهى هستند.
و پیغمبر - صلى الله علیه و آله و سلم - فرمود:
«و لا تدخل الملائکة بیتا فیه کلب» .
یعنى:
«ملائکه داخل نمىشود بر خانهاى که در آن سگ باشد» . (51)
پس، هرگاه خانه دل مملو از صفات رذیله که سگان درنده هستند باشد، چگونه. ملائکه که حمله علوم و معارفاند داخل مىشوند؟ و از اینجا معلوم مىشود که کسانىکه عمر خود را صرف تحصیل علم از طریق مجادلات کلامیه و استدلالات فکریهنمودهاند، و از تزکیه نفس از صفات ذمیمه غافل ماندهاند، بلکه دلهاى ایشان متعلق به «قاذورات» (52) دنیاى دنیه، و نفوس ایشان منقاد قوه غضبیه و شهویه است، از حقیقت علمبىخبر، و سعى ایشان بىثمر است.و آنچه را تحصیل کردهاند و علم پندارند، بر خلافواقع است، زیرا که علم حقیقى را بهجت و سرور و صفا و نورى است، و دلى را که نورعلم واقعى در آن داخل شد مستغرق لجه عظمتخداوند جلیل، و محو مشاهده جمالجمیل مىشود، و التفات به غیر او نمىکند.و غایت همت اکثر این اشخاص تحصیلزخارف دنیا، و حصول منصب و جاه و شهرت در بلاد، و تسخیر قلوب عباد است.و نههمین است که صفات خبیثه و اخلاق رذیله، مانع از طلوع انوار علوم حقیقیه از مطلعفیوضات الهیه باشد و بس، بلکه بدون تزکیه نفس و تصفیه قلب، عبادات ظاهریه رااثرى، و طاعات بدنیه را ثمرى نیست.و چه فایده مترتب مىشود بر آراستن ظاهر وکاستن باطن.
قال الله - سبحانه - :
«ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنکر»
یعنى:
«نماز، باز مىدارد نمازگزاران را از اعمال زشت و منکر» . (53)
اگر نماز با خباثتباطن و اخلاق سیئه مقبول خداوند بىنیاز بودى، پس چرا مىبینىاکثر مردم را که هر روز نماز پنجگانه به جا مىآورند، و هر ساعت چندین منکر ومعصیت از ایشان صادر مىشود؟!
و حضرت فرمودند:
«الصلوة معراج المومن»
یعنى:
«به واسطه نماز مؤمن عروج مىکند به معارج قرب پروردگار» . (54)
پس اگر آنچه مىکنیم نماز باشد چرا بجز تنزل و هبوط از خود نمىیابیم؟!
گرنه موش دزد در انبان ماست گندم اعمال چل ساله کجاست؟
اول اى جان دفع شر موش کن بعد از آن در جمع گندم جوش کن
چون که دانستى که: هر کسى مرکب است از نفس و بدن، پس بدان که حقیقتآدمى و آنچه به سبب آن بر سایر حیوانات ترجیح دارد همان «نفس» است که از جنسملائکه مقدسه است.و «بدن» امرى است عاریت، و حکم مرکب از براى نفس دارد،که بدان مرکب سوار شده و از عالم اصلى و موطن حقیقى به این دنیا آمده، تا از براىخود تجارتى کند و سودى اندوزد، و خود را به انواع کمالات بیاراید، و اکتسابصفات حمیده و اخلاق پسندیده نماید، و باز مراجعتبه وطن خود نماید.یا هر بدنىحکم شهرى را دارد آفرینش، که پادشاه کشور هستى که حضرتآفریدگار است، هر بدنى را «اقطاع» (25) روحى که از زادگاه عالم تجرد است مقرر فرمودهتا از منافع و مداخل آن شهر تهیه خود را دیده، و مسافرت به عالم قدس کند و سزاوارخلوتخانه انس گردد. و در این بدن شریک استبا سایر حیوانات، زیرا که هر حیوانى رانیز بدنى است محسوس و مشاهد، مرکب از دست، پا، چشم، گوش، سر، سینه و سایراعضاء.به این سبب بر هیچ حیوانى فضیلتى ندارد، و آنچه باعث افضلیت آدمى بر سایرحیوانات مىشود آن جزء دیگر است، که «نفس ناطقه» باشد که حیوانات دیگر را اینجزء نیست.
و بدان که بدن، امرى است فانى و بىبقاء که بعد از مردن از هم ریخته مىشود، واجزاى آن از یکدیگر متفرق مىگردد و خراب مىشود، تا باز وقتى که به امر پروردگار - تعالى - اجزاء آن مجتمع شود، و به جهت ثواب و حساب و عقاب زنده کرده شود.
اما «نفس» ، امرى استباقى، که اصلا و مطلقا از براى آن فنائى نیست، و بعد ازمفارقت آن از این بدن و خرابى تن، از براى آن خرابى و فنائى نیست و نخواهد بود.واز این روست که خداوند - سبحانه - مىفرماید:
«و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» (26)
یعنى:
«گمان نکنى که آن کسانى که در راه خدا کشته شدند و جان خود را درباختند مردههستند، بلکه ایشان زندهاند نزد پروردگارشان و روزى داده مىشوند» .
و دیگر مىفرماید:
«ارجعى الى ربک». (27)
یعنى: «اى نفس، رجوع و بازگشت کن بهنزد پروردگار خود همچنانکه در اول از نزد او - سبحانه - آمدى» .
و نیز از این روست که پیغمبر خدا - صلى الله علیه و آله و سلم - در روز بدر به شهداى بدر ندا مىفرمود:
«هل وجدتم ما وعد ربکم حقا»
یعنى: «اى کشته شدگان در راهخدا! آیا آنچه را که پروردگار شما به شما وعده داده بود حق و راستیافتید؟».
آنگاهبعضى از اصحاب عرض کردند: یا رسول الله ایشان مردهاند چگونه آواز مىدهى ایشانرا؟
حضرت فرمود: «انهم اسمع منکم».
یعنى: «ایشان از شما شنواترند و فهم و ادراک ایشان الآن از شما بیشتر است» . (28)
و ظاهر است که شنیدن ایشان در آن وقت نه به همان بدنى بود که در صحراى بدرافتاده بود، بلکه به نفس مجرده باقیه بود.
از آنچه مذکور شد دانسته شد که: از براى انسان دو جنبه است: یکى جنبه «روحانیت» ، که مناسبت دارد به سبب آن با ارواح طیبه و ملائکه مقدسه.و دیگرىجنبه «جسمانیت» که مشابهت دارد به جهت آن با حیوانات، از بهائم و سباع.و بهواسطه آن جزء جسمانى چند روزى در این عالم هستى زیست مىنماید و مقام مىکند.
سپس به واسطه جزء روحانى مسافرت به عالم اعلى مىکند و در آنجا همیشه مقاممىسازد و مصاحبت مىکند با ساکنان عالم قدس، به شرطى که در مدت اقامت در دنیا میل به آن عالم نموده همه روزه در ترقى باشد، تا جانب جزء روحانى بر جسمانىغالب شود، و کدورات عالم طبیعت را از خود بیفشاند و در او آثار روحانیت پیداگردد.
و چون چنین باشد مىرسد به جائى که با وجود اینکه در این دنیا هست، هر لحظه ازسیر به عالم بالا با جنبه روحانى «مبادى فیاضه» (29) کسب فیوضات مىکند، و دل او به نورالهى روشن مىشود.و هر چه علاقه او از جسم و جسمانیات کمتر مىگردد، روشنائىدل و صفاى خاطرش زیاد مىشود، تا زمان مفارقت از این دنیا رسد تمامى پردههاىظلمانى طبیعت از پیش دیده بصیرتش برداشته مىشود، و حجابهاى «عوایق هیولانیه» (30) از چهره نفسش دور مىگردد، و در آن وقت از دل او جمیع اندوهها و المها بیرونمىرود، و از همه حسرتها و محنتها فارغ مىشود، و مىرسد به سرور ابدى و راحتسرمدى.هر لحظه او را از اشعه جمال ازل نورى تازه، و هر دم او را از «مواید» (31) احسان «لم یزل» (32) فیضى بىاندازه حاصل مىگردد.و باشد که با وجود بقاى در دنیا، هرگاه ریشهجمیع علایق دنیویه را از زمین دل برکند، پیش از ارتحال به عالم بقاء، این حالات ازبراى او حاصل شود، و در این هنگام مال و عیال بر خود «کل» (33) و وبال مىبیند، مگر بهقدر ضرورت.بلکه از تن و بدن خود دلگیر مىشود و طالب سفر آخرت مىگردد، و بهزبان حال مىگوید:
حجاب چهره جان مىشود غبار تنم
خوشا دمى که از این چهره پرده برفکنم
بدن او مقیم خطه خاک، و دل او مصاحب سکان عالم افلاک، بجز مراد خدا رانجوید و سخنى که نه از براى اوست نگوید، و راهى که نه به سوى اوست نپوید، تا برسدبه مجاورت ملا اعلا، و محرم گردد در محفل قرب مولى.و بیابد آنچه را که هیچچشمى ندیده و هیچ گوشى نشنیده و به هیچ خاطرى خطور نکرده.و ببیند آنچه را کهدر کتاب الهى اشاره به آن شده که:
«فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعین». (34)
یعنى: «هیچ کس نمىداند آنچه ذخیره شده است از براى ایشان از چیزهائى که دیدهها را روشن مىکند» .
چون که دانستى که: آدمى را روحى و بدنى است که هر کسى مرکب است از ایندو، باید بدانى که هر یک از این دو جزء را المى و لذتى و محنتى و راحتى و مرضى وصحتى است.
و آلام و محنتهاى بدن عبارت است از: امراض و بیماریها که عارض بدن مىگردد،و جسم را لاغر و نحیف مىکند، و آن را از درک لذات جسمانیه باز مىدارد، و بامسامحه در معالجه به هلاکت منجر مىشود.و «علم طب» موضوعى است از براى بیاناین امراض و معالجات آنها.
و آلام و بیماریهاى روح عبارت است از: اخلاق ذمیمه و صفات رذیله، که موجبهلاکت و بدبختى روح است، و باز مىدارد آن را از درک لذات روحانیه، و رسیدن بهسعادت ابدیه.و آن را محروم مىگرداند از مرافقت محرمان خلوتخانه انس، ومجاورت عالم قدس.
و صحت و راحت روح، عبارت است از: اتصاف به اوصاف قدسیه و ملکات ملکیه،که موجب قرب حضرت بارى، و باعث نجات و رستگارى است.و تفصیل این امراضو معالجات آنها در «علم اخلاق» است که در این کتاب بیان مىشود.
بدان که کلید سعادت دو جهانى، شناختن نفس خویشتن است، زیرا که شناختن آدمىخویش را اعانتبر شناختن آفریدگار خود مىنماید.چنانکه حق - تعالى - مىفرماید:
«سنریهم آیاتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى یتبین لهم انه الحق»
یعنى: «زود باشد کهبنمائیم به ایشان آثار قدرت کامله خود را در عالم و در نفسهاى ایشان، تا معلوم شودایشان را که اوست پروردگار حق ثابت» . (1)
و از حضرت رسول - صلى الله علیه و آله و سلم - منقول است که: «من عرف نفسه فقدعرف ربه» یعنى: «هر که بشناسد نفس خود را پس به تحقیق که بشناسد پروردگار خودرا» . (2)
و خود این ظاهر و روشن است که: هر که خود را نتواند بشناسد به شناخت دیگرى چون تواند رسید، زیرا که هیچ چیز به تو نزدیکتر از تو نیست، چون خود را نشناسى دیگرى را چون شناسى؟
تو که در علم خود زبون (3) باشى عارف کردگار چون باشى
و نیز شناختن خود، موجب شوق به تحصیل کمالات و تهذیب اخلاق و باعثسعى در دفع «رذائل» (4) مىگردد، زیرا که آدمى بعد از آنکه حقیقتخود را شناخت ودانست که: حقیقت او «جوهرى» (5) است از «عالم ملکوت» ، (6) که به این عالم جسمانىآمده باشد، که به این فکر افتد که: چنین جوهرى شریف را عبث و بىفایده به این عالمنفرستادهاند، واین گوهر قیمتى را به بازیچه در صندوقچه بدن ننهادهاند، و بدین سببدر صدد تحصیل فوائد تعلق نفس به بدن بر مىآید، و خود را به تدریجبه سر منزلشریفى که باید مىرساند.
و گاه است که گوئى: من خود را شناختهام، و به حقیقتخود رسیدهام.زنهار زنهار،که این نیست مگر از بىخبرى و بىخردى.عزیز من چنین شناختن را کلید سعادتنشاید، و این شناسائى ترا به جائى نرساند، که سایر حیوانات نیز با تو در این شناختنشریکاند، و آنها نیز خود را چنین شناسند.زیرا که: تو از ظاهر خود نشناسى مگر سر وروى و دست و پاى و چشم و گوش و پوست و گوشت، و از باطن خود ندانى مگر اینقدر که چون گرسنه شوى غذا طلبى، و چون بر کسى خشمناک شوى در صدد انتقامبرآئى، و چون شهوت بر تو غلبه کند مقاربتخواهش نمائى و امثال اینها، و همهحیوانات با تو در اینها برابرند.
پس هرگاه حقیقت تو همین باشد از چه راه بر «سباع» (7) و «بهائم» (8) ، مفاخرتمىکنى؟ و به چه سبب خود را نیز از آنها بهتر مىدانى؟ و اگر تو همین باشى به چه سببخداوند عالم ترا بر سایر مخلوقات ترجیح داده و فرموده:
«و فضلناهم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا»
یعنى: «ما تفضیل دادیم فرزندان آدم را بر بسیارى از مخلوقات خود» (9) .
و حال اینکه در این صفات و عوارض، بسیارى از حیوانات بر تو ترجیح دارند.
پس باید که: حقیقتخود را طلب کنى تا خود چه چیزى، و چه کسى، و از کجاآمدهاى، و به کجا خواهى رفت.و به این منزلگاه روزى چند به چه کار آمدهاى، تو رابراى چه آفریدهاند.و این اعضا و جوارح را به چه سبب به تو دادهاند، و زمام قدرت واختیار را به چه جهت در کف تو نهادهاند.
و بدانى که: سعادت تو چیست، و از چیست، و هلاکت تو چیست.
و بدانى که: این صفات و ملکاتى که در تو جمع شده استبعضى از آنها صفاتبهایماند، و برخى صفات سباع و درندگان، و بعضى صفات شیاطین، و پارهاى صفاتملائکه و فرشتگان.
و بشناسى که: کدام یک از این صفات، شایسته و سزاوار حقیقت تو است، و باعثنجات و سعادت تو، تا در استحکام آن بکوشى.و کدام یک عاریتاند و موجب خذلانو شقاوت، تا در ازاله آن سعى نمائى.
و بالجمله آنچه در آغاز کار و ابتداى طلب، بر طلب سعادت و رستگارى لازماست آن است که: سعى در شناختن خود، و پىبردن به حقیقتخود نماید، که بدون آنبه سر منزل مقصود نتوان رسید.
اگر خواهى خود را بشناسى، بدان که: هر کسى را از دو چیز آفریدهاند: یکى این بدنظاهر، که آن را تن گویند، و مرکب است از: گوشت و پوست و استخوان و رگ و پى وغیر اینها.و آن از جنس مخلوقات همین عالم محسوس است، که عالم جسمانیاتاست.و اصل آن مرکب از عناصر چهارگانه است که «خاک، آب، باد و آتش» است، وآن را به همین چشم ظاهرى مىتوان دید.
و یکى دیگر «نفس» است که آن را روح و جان و عقل و دل نیز گویند، و آنجوهرى است «مجرد» (10) از عالم ملکوت، و گوهرى ستبس عزیز از جنس فرشتگان و «عقول قادسیه» ، (11) و درى استبس گرانمایه از سنخ مجردات، که خداى - تعالى - بهجهت مصالحى چند - که شمهاى از آن مذکور خواهد شد - به قدرت کامله خود ربطىمیان آن و این بدن ظاهرى قرار داده و او را مقید به قید علاقه این بدن و محبوس درزندان تن نموده، تا وقتى معین و اجلى موعود، که قطع علاقه نفس از بدن مىشودرجوع به عالم خود مىکند.
و این نفس را به چشم ظاهر نتوان دید بلکه دیده نمىشود مگر به بصیرت باطنیه.وهر گاه حدیث نفس یا روح، یا جان، یا دل، یا عقل مذکور شد همین جزء اراده مىشود،بلکه هرگاه انسان و آدم نیز گفته شود، به غیر از این، چیز دیگر مراد نیست، زیرا - چنانکه مذکور خواهد شد - حقیقت انسان و آدمى همین است.
پس بدن، آلتى است از نفس که باید به آن حالتبه امورى چند که مامور است قیامنماید.
و بدان که: شناختن حقیقت «بدن» ، امرى استسهل و آسان، زیرا دانستى که آن ازجنس مادیات است و شناختحقایق مادیات، چندان صعوبتى ندارد.و اما «نفس» ، چون که از جنس مجردات استبه حقیقت او رسیدن و او را به کنه، شناختن در اینعالم میسر نیست، - رو مجرد شو مجرد را ببین - و از این جهتبود که بعد از آنکهحضرت رسول - صلى الله علیه و آله و سلم - شرح حقیقت او را خواستند حضرت بیاننفرمود، خطاب رسید که:
«و یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربى» (12)
یعنى: «از تو از حقیقت روح سئوالمىکنند، بگو که «روح» از امور پروردگار است و از عالم امر (13) است» .
و بیش از این رخصت نیافت که بیان کند.
بلى هر گاه نفس انسانى خود را کامل نموده باشد، بعد از قطع علاقه از بدن و حصول تجرد از براى آن مىتواند شد که آن را بشناسد.بلکه هر گاه در این عالم نیز کسى نفسخود را کامل نموده باشد و بخواهد به سر حد کمال برساند و علاقه او از بدن کم شود،دور نیست که تواند فى الجمله معرفتبه نفس بهم رساند.
بدان که: آنچه گفتم آدمى را غیر از همین بدن مادى و صورت حسى، جزوى دیگرهست مجرد، که آن را «نفس» مىگویند، اگر چه فهمیدن و دانستن آن صعوبت داردولیکن هر گاه کسى به نظر تحقیق، تامل کند این مطلب بر او ظاهر و روشن مىشود،زیرا که: هر که ساحت دل خود را از غبار عالم طبیعت پاک کند و علایق و شهواتحیوانیت را اندکى از خود دور نماید و آئینه دل را از زنگ کدورات این عالمفى الجمله جلائلى دهد و گاه گاهى در دل را بر روى اغیار نابکار ببندد و با محبوبحقیقى خلوتى نماید و با حضور قلب، متوجه به عالم انوار شود و با نیتخالص مشغولبه مناجات حضرت پروردگار گردد و گاهى تفکر در عجایب ملک و «ملکوت» (14) جمال و «جبروت» (16) قادر ذو الجلال کند، البته از براى او حالتى نورانى و «بهجتى» عقلى حاصل مىشود که به سبب آن یقین مىکند کهذات او از این عالم جسمانى نیست، بلکه از عالم دیگر است.
و راهى دیگر که به سبب آن بتوان دانست که آدمى را غیر از این بدن، جزئى دیگراست که از جنس بدن نیست، «خواب» است، که در خواب، راه حواس بسته شود و بدناز حرکتبازماند و چشم از دیدن، و گوش از شنیدن بسته، و تن در گوشهاى ساکن وبىحس شود و با وجود این، در آن وقت آدمى در آفاق و اطراف عالم مشغولسیر کردن باشد و با اصناف خلایق در گفتن و شنودن.بلکه اگر نفس را فى الجمله صفائىباشد در عالم ملکوت راه یابد، و از آنجا امور آینده را ببیند و بشناسد و بر مغیبات،مطلع شود، به نوعى که هرگز در بیدارى و در وقتى که این بدن در نهایت هوشیارى استنتواند بدان رسید.
و راه دیگر آنکه: آدمى را قوت معرفت همه علمها و صنعتها است، و با آنهاپى مىبرد به حقایق اشیاء و مىفهمد امورى چند را که نه از این عالم است و نه مىداندکه از کجا این امور داخل قلب او شده و از کجا فهمیده و دانسته.بلکه گاه است که: دریک لحظه، فکر او از مشرق به مغرب و از «ثرى» تا «ثریا» (17) رود، با آنکه تن او در عالمخاک محبوس و ایستاده.
و بالجمله این مطلب امرى است که بر هر که اندکى تامل نماید، مخفى و پوشیدهنمىماند.و در کتاب الهى و اخبار ائمه معصومین در مقامات متعدده اشاره به آن شده،مثل قول خداى - تعالى - که خطاب به سید رسل مىفرماید:
«قل الروح من امر ربى» (18)
یعنى: «بگو در جواب کسانى که سؤال مىکنند از تو ازحقیقت روح انسان، که: «روح» از جمله کارهاى الهى است و از عالم امر است» .
«الا له الخلق و الامر» (19)
«یعنى: عالم امر، خدا را است، و عالم خلق خدا را» .
هر چه به مساحت و «کمیت» در آید آن را «عالم خلق» گویند و روح انسانى چون مجرد است آن را مقدار و کمیت نباشد.
و دیگر مىفرماید:
«یا ایتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربک راضیة مرضیة». (20)
و دیگر مىفرماید:
«و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها». (21)
و از پیغمبر - صلى الله علیه و آله - مروى است که فرمودند:
«من عرف نفسه فقد عرف ربه»
یعنى: «هر که شناخت نفس خود را پس مىشناسد پروردگار خود را» . (22)
و معلوم است که: شناختن این بدن جسمانى که امرى استسهل و آسان، چندانمدخلیتى در معرفت پروردگار ندارد.
و از حضرت امیر المؤمنین - علیه السلام - مروى است که فرمودند:
«خلق الانسان ذا نفس ناطقه» (23)
یعنى: «انسان خلق کرده شد صاحب نفسى که به سبب آن ادراک معقولات مىکند» .
مشخصات انسان الهی
از مشخصات انسان الهی این است که دیدار او انسان را به یاد خدا، زیبایی و خوبی می اندازد و در مواقعی که دیگران عصبانی می شوند او نمی شود و جاهایی که دیگران بخاطر منافعشان شروع به غیبت می کنند او نمی کند و انسان الهی غیب است و به ظاهر در کنار ما نشسته ولی در واقع بر قله انسانیت تکیه زده والهی بودن انسان به ظاهر انسان نیست چون هر کسی می تواند ظاهرش را به آن شکل در بیارورد.
هدف
در زندگی مهم این نیست که به ایده آل زندگی تان برسید بلکه مهم این است که در مسیر رسیدن به ایده آل زندگی تان حرکت کنید.