چکیده
نگارنده در این نوشتار ضمن اشاراتی کوتاه به دو عنصر عقل و استدلال فلسفی و فطرت و گرایش قلبی، به راه ساحتهای گوناگون روانی بشر پرداخت و با بیان این که اصولا غرب در مسائل خداشناسی عملا به عناصر روانی تکیه کرده است، با استناد به روایات، عناصر دخیل در راه روان شناختی را مطرح کرده است . در نهایت نیز با اشاره به سیر تکامل براهین اثبات خدا در فرهنگ اسلامی و سیر نزولی این براهین در فرهنگ غربی، تفاوتهای براهین را به بحث گذاشته است .
مقدمه
گر چه راه خداشناسی را در دو روش مطرح نموده اند: روش عقلی و استدلال فلسفی و کلامی و سپس روش دل و فطرت; یعنی بینش عقلی و گرایش قلبی و ذاتی، ولی شاید روا نباشد که راه ساحتهای گوناگون روانی بشر را به عنوان عنصر سوم بکلی نادیده بگیریم و مخصوصا نمودهای مختلف ذکر، یادآوری، تحبیب و تلطیف قلوب را نسبت به اعتقادات مذهبی از قلم بیندازیم و در حقیقت طرف دیگر تثبیت ایمان و خداباوری را در جان کسانی که خدا را در اصل منطقا یا بالفطره پذیرفته اند، یا راه های زمینه ساز قبول اعتقاد منطقی یا فطری را به فراموشی بسپاریم . بنابراین، در این مقاله مختصر به توضیحاتی در باره این سه راه خداشناسی و ذکر ادله ای که زیر مجموعه این سه روش می باشند می پردازیم:
انواع براهین اثبات خدا
در اینجا نخست، مهمترین انواع و اقسام براهینی را که درست یا نادرست در جهت اثبات خدا اقامه شده است، نام می بریم و سپس به طور اجمال به ذکر ویژگیها و تفاوتهایی که از جهات مختلف در میان عمده ترین این براهین به چشم می خورد می پردازیم .
همان طوری که گفته شد، راه خداشناسی سه عنصر دارد: 1 - راه عقل 2 - راه دل و فطرت 3 - راه روان شناختی، که هر یک شامل براهین مختلفی می باشند .
الف) راه عقل
ادله ای که از راه عقل برای اثبات خدا ذکر کرده اند به سه قسمت عمده تقسیم می شود:
1 - براهین وجودی
براهین وجودی، براهینی هستند که وجود خدا را از راه تصور خدا اثبات می کنند . در این گونه از براهین برای اثبات خداوند به عالم واقع رجوع نمی شود بلکه اگر عالم واقع هم وجود نداشت باز هم اثبات وجود خدا ممکن می بود; زیرا خدا تنها موجودی است که صرف تصور او مستلزم قبول و اعتراف به وجود اوست . برهانهایی که در این مجموعه قرار دارند عبارتند از:
1 - 1 - برهان آنسلم قدیس (2) که دو تقریر دارد .
1 - 2 - برهان دکارت (3)
1 - 3 - برهان مرحوم محمد حسین اصفهانی (کمپانی) (4)
2 - برهان صدیقین
این دسته، براهینی هستند که از راه اصل واقعیت، وجود خدا را اثبات می کنند; یعنی همین که معلوم شد واقعیتی هست اثبات می شود که خداوند باید موجود باشد . این دسته از براهین عبارتند از:
2 - 1 - برهان صدیقین ابن سینا .
2 - 2 - برهان صدیقین ملا صدرا .
2 - 3 - برهان صدیقین سبزواری .
2 - 4 - برهان صدیقین علامه طباطبایی .
3 - براهین جهان شناختی
این براهین، براهینی هستند که عمدتا از راه استناد به اصل علیت وجود خدا اثبات می شوند . به این صورت که یکی از خصوصیات بارز جهان خارج را مبدا قرار می دهند و اثبات می کنند چیزی در این جهان وجود دارد که نسبت به این خصوصیت بارز، حالت علی دارد که نامش خدا می باشد . این دسته از براهین عبارتند از: 1 - برهان حرکت 2 - برهان حدوث 3 - برهان امکان و وجوب 4 - برهان نفس 5 - برهان علیت 6 - برهان نظم 7 - برهان اخلاقی .
ب) راه دل یا راه فطرت
در توضیح این راه آمده است که خداشناسی در فطرت هر آدمی نهفته است; یعنی هر انسانی به مقتضای خلقت و ساختمان اصلی روحی خود خدا را می شناسد بدون این که نیازی به اکتساب و تحصیل علوم مقدماتی داشته باشد .
ج) راه روان شناختی
به جهت تازه بودن بحث این دسته از براهین توضیح مختصری در مورد آن داده و نمونه هایی از آن را ذکر می کنیم .
اصولا غرب در مسائل خداشناسی عمدتا به عناصر روانی تکیه کرده است و در کلام اسلامی (بویژه آثار قدما) صرفا به باحث خشک عقلی پرداخته شده است و اگر در آثار متاخرین موضوع فطرت و خداشناسی فطری نیز جایگاه خود را باز یافته است، صرفا در حد تحلیل و تفسیر بعد مذهبی انسان و بیان بینش شهودی و کشش درونی او نسبت به خدای متعال بوده است . ولی شیوه بیانی قرآن کریم یک شیوه جامع و کامل است و از هر گونه ویژگی وجودی انسان (چه عقلی و چه فطری و چه ساحتهای گوناگون روانی) در این راه بهره جسته و به گونه های مختلف عملا حقانیت خدا و ایمان را همواره در مرای و مسمع انسانها قرار داده و همواره بشر (این موجود سرکش و عاصی و سرگرم و لاهی و پا در گل و ناسی) را به طرق مختلف تسخیر کرده و به سوی خدا رهنمون کرده است .
با این توضیح معلوم می شود که در طریق خداباوری و توجه دادن انسانها به خدا و حقانیت ایمان، علاوه بر تکیه به عقل و فطرت، باید از عناصر دیگر روانی نیز بهره جست . عناصری که بعضی از آنها برای برخی از انسانها قویتر و نافعتر است و در جذب قلوب و تسخیر جانها و عمدتا در یاد آوری و تقویت ایمان و تلطیف شعور باطن، بسی مؤثرترند . هر چند این امور به گونه ای هستند که اگر در طریق اثبات خدا قرار بگیرند، از نظر منطقی در ردیف خطابات جای می گیرند و جز ظن و حداکثر یقین روان شناختی حاصلی ندارند . بعضی از این عناصر در مغرب زمین به گونه ای مطرح شده است که نمی تواند وافی به مقصود باشد، ولی ما با تصحیح روایت آنها و قرار دادن آنها در جایگاه دیگر سعی می کنیم از آنها در تثبیت حقانیت ایمان و خداباوری بهره جوییم .
برخی از این عناصر به این شرح هستند:
1 - مفید بودن بررسی روان شناسانه و جامعه شناسانه عنصر ایمان و تحلیل آثار و نتایج غیر قابل جایگزینی آن، به وضوح بر حقانیت خدا و اعتقاد مذهبی مهر تایید می زند . در این روش، خداشناسی و خداگرایی از عنصر مفید بودن الهام می گیرد و در عین اذعان به بطلان نظریه معرفت شناسی پراگماتیستی، با توجه به تاثیر شگرف آن در زندگی روانی و اجتماعی انسانها، به جان انسان می تابد و آدمی لزوما به عینیت داشتن متعلق ایمان; یعنی به وجود خدا باور پیدا می کند . (5)
در این روش، انسان با پی بردن به این نکته که اخلاق و انسانیت و نسج حیات فردی و جمعی بدون دخالت دادن خدا، امری غیر ممکن است و زیست روانی بدون ایمان تلخ و ناگوار می باشد (6) ، لزوما دل و اندیشه را مسخر مفهوم مقدسی به نام «خدا» و مقهور عناصر حیات بخش به نام ایمان می یابد و به وجود خدا و حقانیت ایمان معترف می گردد .
2 - تجربه دینی; یعنی احساس هویت والا و «من » مقدس و معنوی در شخصیت مذهبی انسان، به طوری که فرد در این احساس هویت، خود را مجذوب و مصاحب یک امر قدسی می نگرد و بوضوح در می یابد که بدون این تجربه دینی و بدون اذعان به ماورای طبیعت و التزام به بندگی خدا، آن را از دست می دهد وهویتش پوچ و تهی از هر گونه کرامت می گردد . (7) بدینسان اعتقاد به وجود خدا و حقانیت ایمان بر جان آدمی تابیده و ساحت وجود او را تسخیر می کند .
3 - وجدان اخلاقی و احساس یک ناظر درونی، به گونه ای که بدون فرض حقیقتی که عالم و آدم در محضر اوست، و مراقب رفتار انسان و حسابگر اعمال او می باشد، این وجدان اخلاقی و این احساس ناظر درونی بی معنا جلوه می کند و انسان بدون نام و یاد خدا، شخصیت اخلاقی خود را شخصیتی کاذب و هویت مسؤولیت پذیر خود را هویتی بی پایه و مجهول احساس می کند . در حالی که آدمی همچنان سنگینی این هویت مسؤولیت پذیر و این شخصیت اخلاقی را در جان خود احساس می کند و حتی با فرض کنار گذاشتن آن، خود را دچار بحران هویت و تیرگی و ابهام در شخصیت می یابد . بنابراین، نفس توجه کردن به وجدان اخلاقی و شخصیت اخلاقی و مسؤولیت پذیر و درک خوبیها و بدیها و متاثر شدن از هنجارها و ناهنجارهای رفتاری خویش، در کنارش، احساس وجود خدا و تعلق شخصیت انسان به یک مبدا قدسی را می پرورد و آدمی را لزوما به ایمان و اعتقاد به خدا خاضع می سازد . (8) البته عکس قضیه نیز صادق است; یعنی احساس وجود خدا هم وجدان اخلاقی را در انسان پرورش می دهد و رابطه متعاکس بین آن دو همانند رابطه متعاکس بین تقوی و هدایت خاص الهی است .
4 - امور خارق العاده; یعنی معجزات و کرامات با عنایت به پیوند آنها (9) با مسائلی که در کل متضمن دعوت به سوی خدا و ایمان و بندگی و اعتقاد مذهبی است . این امور با قید مذکور، انسان را در مقابل حقانیت ایمان و اعتقاد مذهبی به خضوع و تسلیم وامی دارد . پیوند یادشده می تواند در ارتباط معجزه با معجزه گر و باورهای ایمانی و دعوتهای الهی او و بویژه با توجه به عظمت، کرامت و فضیلت مشهود در شخصیت او نگریسته شود و نیز می تواند در نفس معجزه، اگر ناطق به خدا (10) و مسائل الهی باشد، ملحوظ گردد . شایان ذکر است که این قسم اخیر به طور ویژه بدون عنایت به فطرت و مخصوصا عقل و داده های عقلی بسیار رهزن و خطاپذیر است (نظیر آنچه در عجل سامری و رمان بحرینی اتفاق افتاده است) ولی با قرار گرفتن در کنار فطرت و عقل، بسیار پر جاذبه و گویا است . اساسا اگر در طول تاریخ بشر، پیامبران الهی و معجزات آنها و دعوتهای الهی آنان در کنار فطرت و عقل انسانها قرار نمی گرفت، معلوم نبود که چه به روزگار خداشناسی می آمد و چگونه یک خداشناس می توانست به شهود یا استدلال خود خاضع باشد و یا خیل عظیم انسانهای غافل را با استدلالهای عقلی قانع سازد . بنابراین، می بینیم که در خداشناسی و خدا باوری، مساله ذکر از اهمیت بسیاری برخوردار است و قرآن، «ذکر» و بند بند سخنانش «آیه » وپیامبر یا پیامبران الهی، «مذکر» و ائمه هدی علیه السلام، «آیات الهی » (11) و «اهل ذکر» نامیده می شوند و نماز (که نمود روشنی از تجربه دینی است)، «ذکر» خوانده می شود . «اقم الصلاة لذکری » (12) و با تلاوت آیات قرآنی، ایمان مؤمنان فزونی می یابد «و اذا تلیت علیهم آیاته زادتهم ایمانا» (13)
گفتنی است برخی از براهین فوق مانند برهان صدیقین ابن سینا، برهان صدیقین ملاصدرا، برهان وجودی، برهان اخلاقی، برهان حرکت، برهان نظم و برهان امکان و وجوب، دارای تقریرهای متفاوتی هستند و در سه برهان اخیر، هر تقریر به گونه ای است که ساختار برهان، متمایز از تقریر دیگر به نظر می آید .
نگاهی کلی و تحلیلی به مساله خداشناسی از راه برهان و فطرت
امکان تقریرات مختلف از یک برهان
مرحوم میرزا مهدی آشتیانی در تعلیقه بر بخش حکمت شرح منظومه، 19 تقریر از برهان صدیقین ارائه کرده است . (14) همچنین تقریرات بسیاری از برهان امکان و وجوب شده است . به طور مثال در شرح مواقف، ظاهرا پنج تقریر آمده است . از برهان صدیقین ابن سینا تقریرات مختلف، از برهان تجربه اخلاقی دو تقریر و از برهان فطرت سه تقریر صحیح و یک تقریر نادرست بیان شده است . (15)
سیر براهین اثبات خدا در فرهنگ اسلامی و غربی
سیر تکاملی براهین اثبات خدا در فرهنگ اسلامی و سیر نزولی این براهین در فرهنگ غربی یک مساله جالب توجه می باشد . توضیح این که در فرهنگ اسلامی هم از حیث زمانی و تطورات فکری و هم از جهت سطح اندیشه و مقدار ظرفیت مخاطبان، از باب «کلم الناس بقدر عقولهم » ، مشاهده می شود که برهان نظم، برهان حرکت، برهان حدوث و قدم، برهان امکان و وجوب و برهان صدیقین، یک نوع سیر اندیشه از ناقص به کامل و از سادگی به پیچیدگی و فنی تر شدن استدلال را در پی دارد . همچنین در براهین صدیقین که از برهان صدیقین ابن سینا به برهان صدیقین صدرا و سپس برهان صدیقین محقق سبزواری و در نهایت به برهان صدیقین علامه طباطبایی طی طریق می کنیم . در حالی که در فرهنگ فلسفه های رایج مغرب زمین و مسائل مربوط به معرفت شناسی و کلام مسیحی، یک نوع فرود اندیشه و تسلیم شدن به اشکالات مطرح شده پیرامون براهین مشاهده می گردد . به طوری که هر چه زمان می گذرد و روند اندیشه فلسفی و کلامی به ظاهر تکامل می یابد و مسائل مختلفی را طی می کند، انسان غربی از اندیشه ناب عقلی دور می شود و به سخنان خطابی روی می آورد و در نهایت راه اثبات خدای انسان و جهان، به تجربه دینی و معجزه و مفید بودن و احساس معنوی نه از باب فطرت و شهود، متکی می شود و آنان که در این مسیر غیرقابل اعتماد به نقد علمی و زیر ذره بین قرار دادن این نوع به اصطلاح براهین می پردازند، محصول اندیشه و فلسفه شان به انکار خدا و دین، وحی، رسالت و هر آنچه متضمن امور ماورای طبیعی است، می انجامد .
نگاهی تحلیلی به براهین
با نگاهی تحلیلی به انواع براهین اثبات خدا به طور کلی و تجزیه و تحلیل عناصر پیدا و ناپیدای آن براهین، می توان در کل به نوع خداشناسی، جهان شناسی، انسان شناسی و معرفت شناسی صاحبان آن براهین پی برد . به تعبیر دیگر، هر کدام از این براهین، آیینه ای است که در آن، مسائل خاصی از حوزه های یاد شده به صورت آشکار و پنهان جلوه نموده است و به بیان دیگر، یک انسان آگاه و هوشمند و یک انسان تحلیل گر و مطلع می تواند براحتی نوع نگرش به خدا، جهان، انسان و اصل معرفت را در آیینه هر یک از براهین به تماشا بنشیند .
گر چه این مقال گنجایش تفصیل بحث را ندارد، ولی می توان رشته اختلاف این نگرشها را در مباحث بعدی تا اندازه ای جستجو کرد .
تفاوتهای براهین
در انواع براهین اثبات خدا، تفاوتهایی اساسی در مبادی تصدیقی براهین و نیز در نتایج هر کدام به چشم می خورد که نمی توان از کنار آنها به سادگی گذشت . به طور مثال در مورد نتایج خاص هر یک از براهین که در حوزه اسلامی اقامه شده است، می توان به بعضی از براهین توجه ویژه نمود و این تفاوت را ملاحظه کرد:
1 - برهان نظم .
یک موجود ناظم، عالمی ماورای عالم طبیعت را اثبات می کند . ولی در مورد حدوث یا قدم و مادی یا مجرد بودن او همچنین ممکن یا واجب بودن او سخنی به میان نمی آورد . گو این که می توان مجرد بودن او را با توجه به عدم شعور ماده نتیجه گرفت .
2 - برهان فطرت از راه امید و برهان فطرت از راه محبت .
این دو برهان، علیم و قدیر و مشکل گشا بودن یا کمال مطلق و محبوب مطلق بودن خدا را نتیجه می بخشد ولی از اثبات ویژگی های او از حیث امکان یا وجوب، قدم یا حدوث او و نظایر آن، ناتوان و عاجز است .
3 - برهان حرکت .
نتیجه این برهان اصل وجود محرک ثابتی است که جهان متحرک را آفرید . ولی از ممکن یا واجب بودن و نیز حادث یا قدیم بودن آن سخن به میان نمی آورد . گو این که حدوث زمانی را به دلیل اختصاص آن به امر متحرک نفی خواهد کرد .
4 - برهان حدوث و قدم .
خدای قدیم را به اثبات می رساند، ولی از امکان یا وجوب آن سخن نمی راند .
5 - برهان امکان و وجوب .
این برهان (و نیز برهان صدیقین سینوی)، خدای واجب الوجود را اثبات می کند . قهرا قدم ذاتی او نیز به اثبات می رسد . حتی با توجه به ویژگیهای واجب الوجود، (همانگونه که مرحوم خواجه در شرح تجرید آورده و حکما نیز از آن بهره می جویند)، صفات ثبوتی و سلبی او را نیز به دنبال خود به اثبات می رساند . ولی از نشان دادن ذات او و چهره بی نشان او عاجز است . به طور مثال، این برهان نمی تواند بگوید آیا خدا ماهیت دارد یا ندارد و رابطه قیومیت او نسبت به ممکنات و رابطه عبودیت تکوینی و تقوم ذاتی اشیا با خدا در نهایت به چه نحو بوده و معیت حق تعالی نسبت به اشیا و تنور اشیا به نور الهی به چه صورت قابل تفسیر است؟!
6 - برهان فطرت از راه ظهور حق محض و نیز برهان صدیقین مرحوم ملا صدرا و محقق سبزواری و علامه طباطبایی
این براهین به وضوح ماهیت نداشتن ذات اقدس الهی و حق محض بودن او را در منظر مخاطب قرار داده و رابطه خدا و جهان و این که او حق بالذات است و همه با او حق نما بوده و بی او معدوم محض هستند و همه آیات او و آیینه صفات و اسماء حسنای اویند را پیش چشم هر ناقد بصیر قرار داده و در آیینه برهان هر آن گونه که هست و باید باشد را نشان می دهد .
مقدمات و مبادی تصدیقی براهین
1 - در برهان حرکت، باید همه ذرات عالم ماده، متحرک دانسته شود و حرکت جوهری به اثبات برسد تا همه این مجموعه به یک امر ماورای طبیعی استناد داده شود . از این رو، اگر در هر گوشه از جهان طبیعت حرکت به اثبات نرسد و متحرک بودن آن قطعی نگردد، نیاز او به محرک ثابت منتفی می گردد . البته اگر بتوان ثابت کرد که ماده یا جوهر یا هر چیزی که در جهان طبیعت است (ولو فرضا ثابت تلقی بشود)، نمی تواند منشا حرکت سایر اجزای عالم و مبدا به فعلیت رسیدن استعدادها و قوای موجود در اجزای جهان گردد، اصل موجود ماورای طبیعی که محرک این متحرکها باشد، به اثبات می رسد .
2 - در برهان حدوث و قدم، با توجه به این که مراد، حدوث زمانی است، باید حدوث زمانی همه اجزای عالم را (از افق تا افق و از گذشته تا حال) به اثبات رساند; وگرنه برهان ناتمام و نیازمند تغذیه از براهین دیگر خواهد بود .
3 - در برهان نظم، باید همانند برهان حدوث، نظم را در سراسر گیتی اثبات کرد و به مساله شرور و کاستیها و تزاحمها و تمانعها پاسخ داد .
4 - در برهان نفس، باید تجرد آن را اثبات کرد .
5 - در بسیاری از براهین، امتناع دور و تسلسل مساله مهمی است و باید آن را به عنوان مبادی تصدیقی، مستدل و مبرهن ساخت . گو این که برخی از براهین، خود گرچه در واقع به این مساله تکیه دارند ولی بنفسه متکفل این استحاله بوده و این امتناع را در درون خود می پرورانند و نیازی ندارند که مسبوق به برهان امتناع دور و تسلسل باشند .
6 - در اکثر این براهین، اصل علیت به عنوان یک مبدا تصدیقی و یک مقدمه ضروری نمایان و جلوه گر است و بدون پرداختن به این اصل اساسی و حیاتی، اساسا پرداختن به برهان اثبات خدا ناممکن است . ولی در برهان صدیقین مرحوم ملا صدرا و محقق سبزواری، علامه طباطبایی و نیز برهان فطرت، نیازی به اصل علیت نیست; چه آن که نیازی به ابطال دور و تسلسل نمی باشد . توضیح آن که گرچه به دلیل برهان و در ظرف استدلال بودن و با عنایت به «از مقدمه به نتیجه پی بردن » ، این نوع براهین هم در شکل و قالب خود از اصل علیت بی نیاز نبوده و در فضای استدلال به آن تکیه دارند ولی در متن دلیل و محتوای برهان و حقیقت آنچه محصول برهان است، هیچ نشانه ای از مساله علیت و معلولیت به چشم نمی خورد . به همین جهت، از اصل علیت بی نیاز بوده و در واقع، متکفل اولی بودن وجود خدای سبحان هستند، به طوری که بعد از اقامه برهان، معلوم می شود که: «الله موجود» قضیه اولی بوده و موضوع و محمول در خارج عین هم بوده اند .
خلاصه راه های مختلف خداشناسی
1 - راه فطرت که در اعماق وجود انسان به ودیعت نهاده شده است . می توان با اندکی توجه و تامل و نجوای درونی آن را بوضوح مشاهده کرد .
2 - راه شهود عرفانی که در مسیر تهذیب نفس و دوری از پلیدیهای ظاهری و باطنی و با تقویت ایمان و عمل صالح و اخلاص می توان به آن دست یافت .
3 - دلیل جهان شناختی و هر آنچه در آن به چشم می خورد . در این راه می توان با نظم، حرکت، حدوث، امکان و نفس به اثبات خدا پرداخت .
4 - دلیل وجود شناختی که با تکیه بر اصل واقعیت، وجود خداوند اثبات می شود .
5 - دلیل درونی و پی بردن از راه معرفت نفس و قوای آن و ملاحظه کردن فقر ذاتی نفس .
6 - دلیل عقل عملی که کانت آن راه را پیموده است . توجه شود که فعلا سخن در صحت یا سقم این راه ها نیست .
7 - تجربه دینی به معنای گسترده و فراگیر آن که به نوعی شامل مفیدیت پراگماتیسمی و وجدان اخلاقی و مسؤولیت پذیری و احساس هویت و کرامت انسانی و احساس معنویت و حضور و درک «امر مقدس » و نظایر اینها می شود همه این راهها را می توان در عنوان واحد «ساحتهای روانی و ادراک عاطفی » خلاصه نمود .
پی نوشت:
1) مدرس حوزه، فارغ التحصیل ممتاز رشته تخصصی کلام، محقق و نویسنده .
2) ملکیان، تاریخ فلسفه غرب، ج 2، ص 92 .
3) همان، ص 144 .
4) مرحوم اصفهانی، تحفة الحکیم، مؤسسه آل البیت، ص 71 .
5) در مکتب پراگماتیسم، «مفید بودن » با «حقیقت » یکی گرفته می شود . بنایراین، «مفید بودن در عمل » نه آن که علامت حقیقت و نشانه صدق یک گزاره و مطابقت آن با واقع تلقی بشود، بلکه اساسا عین حقیقت شناخته می شود . یعنی: حقیقت جز همین نیست و حقیقت چنین تعریف می شود: «چیزی که فایده عملی دارد» .
ولی بیانی که در متن آورده شد، روایت تصحیح شده ای از ارتباط عنصر «مفید بودن » با «حقانیت ایمان » است . بدین معنا که مفید بودن، علامت حقیقت و نشانه صدق اعتقاد و آیت درستی ایمان تلقی می شود . البته اگر این امر به صورت ارتکازی و در شکل یک احساس و انقیاد روانی مطرح بشود، نتیجه همان خواهد بود که در متن منظور شده است; یعنی یک راه مستقل تلقی گشته و در ساحت روانی تعبیر می شود، ولی اگر در قالب استدلال و هیات برهان مطرح شود، (چه درست و چه نادرست) در ردیف برهان کلاسی جای می گیرد و از انواع استدلالهای عقلی و کلامی به روش غربیان منظور خواهد شد .
6) رعد/28: «الا بذکر الله تطمئن القلوب » ; زخرف/36: «و من یعش عن ذکر الرحمن نقیض له شیطانا و هو له قرین » ; طه/124: «و من اعرض عن ذکری، فان له معیشة ضنکا» .
7) حجرات/13: «ان اکرمکم عند الله اتقیکم » . بدیهی است اگر کسی در پیشگاه الهی کرامت نداشته باشد، بدین معنا خواهد بود که اصلا کرامت ندارد و او در خویشتن خویش نیز شخصیت خود را از هرگونه کرامت تهی خواهد یافت .
8) کسانی مثل نیچه که منکر خدا هستند و به نتیجه قطعی آن نیز ملتزم شده و وجدان اخلاقی را امری موهوم و بی اساس می شمرند، نمی توانند در خویشتن خویش این احساس مسؤولیت و وجدان اخلاقی را نادیده بگیرند . «و للانسان علی نفسه بصیرة و لو القی معاذیره » (قیامت/15 - 14) .
9) در مغرب زمین وقتی برای اثبات خداوند برهان معجزه را طرح می کنند، اعجاز را فی حد نفسه و با صرف نظر از پیوند آن با دعوتهای الهی، حد وسط قیاس قرار می دهند و با این بیان که امور خارق العاده که گاه و بیگاه در زندگی انسانها رخ می دهد یا به دست مردان بزرگ صورت می پذیرد، نمی تواند بعد مادی داشته باشد و قهرا می بایست آنها را به یک مبدا غیبی و امر ماورای طبیعی مستند دانست، به اثبات خدا می پردازند . ولی بیانی که در متن آورده شد، مساله را به گونه ای قرار می دهد که اولا به احساس وجود خدا می انجامد و نه اثبات آن و ثانیا با پیوند دادن معجزه با دعوت مذهبی و فراخواندن به سوی فضایل و معنویات و بویژه با توجه به شخصیت بلندمرتبت و با فضیلت معجزه گر مدعی، نشات گرفتن این احساس را از جهل به علل مادی و عجز و ناتوانی در تحلیل مادی مساله و کشف روابط و ضوابط مادی به طور متعارف منتفی می سازد . با این بیان، انسان ظهور این قدرت خارق العاده را به دست یک انسان الهی و با فضیلت، ظهور قدرت خدا می بیند و در واقع از طریق قدرت خدا به وجود خدا معتقد می شود .
10) مانند قرآن کریم وقتی گفته می شود: «الحمد لله المتجلی لخلقه » (نهج البلاغه، خطبه 108)، در جای دیگر یک نمونه آن در قرآن معرفی شود که: «فتجلی لهم سبحانه فی کتابه » (نهج البلاغه، خطبه 147) و مثل سخن گفتن سوسمار و تسبیح سنگریزه هادر دست مبارک پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله، همچنین مانند خضوع و شهادت شجره در برابر رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله .
11) در زیارت امیر المؤمنین علیه السلام، به حضرتش آیة الله العظمی خطاب می کنیم . ر . ک: مفاتیح الجنان، زیارت دوم از زیارات مخصوصه، زیارت امیر المؤمنین در روز مولود . همچنین در جای دیگر درباره ایشان به خداوند عرض می کنیم: «و آیتک الکبری » . سایر ائمه علیهم السلام نیز چنین اند و آنان آیات الهی و اسمای خداوند هستند . آیت و نشانه بودن آنان برای خدا و اسم بودن آنها برای حق تعالی جهات گوناگونی دارد و می توان یکی از آن جهات را نشانه بودن آنان برای اصل وجود حق تعالی دانست . در واقع انسان در سیمای آن مردان الهی به وضوح تجلیات الهی را احساس می کند . شخصیت والای آن بزرگواران هرگز نمی تواند برای دهری و طبیعی قابل تفسیر باشد (به علی شناختم من به خدا قسم خدا را) .
12) طه/14 .
13) انفال/2 البته در باره مساله «ذکر» ، «آیه » و «تزیید ایمان » و مانند آن، می توان تحلیلهای گوناگونی ارائه کرد که متن اشاره شده، یکی از آنها می باشد .
14) ر . ک: آیة الله جوادی آملی، مبدا و معاد، ص 136 .
15) همان .
قرآن، کلام حق، اعجاز حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سرمایه معنوی مسلمانان است و همان گونه که امام خمینی؛ فرمود: «اگر قرآن نبود، باب معرفة اللّه بسته بود الی الابد.» آری! قرآن، بهترین وسیله شناخت خداوند است. قرآن، سخن آرامش بخش الهی در گستره هستی است. قرآن، منبع تمام دانش های بشری است. کتابی است که انسان را از خاک به افلاک می رساند و روح آدمی را به عالم قدس و ملکوت می برد؛ ولی ما از این ودیعه الهی، به شایستگی استفاده نمی کنیم.
شیخ عبدالکریم حائری یزدی؛، موسسه حوزه علمیه قم، می فرمود:
رسول خدا صلی الله علیه و آله برای ما دو چیز را به ودیعه گذاشت: قرآن و اهل بیت:؛ اما اهل تسنن، قرآن را گرفتند و اهل بیت: را رها کردند ما نیز اهل بیت: را گرفتیم و قرآن را رها کردیم.
آری، قرآن در میان ما مهجور گشته است، چنان که در قرآن کریم نیز از زبان رسول اکرم صلی الله علیه و آله می خوانیم:
یا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا.
پروردگارا! قوم من قرآن را کنار گذاشتند و از آن دوری جستند.
روزها، ماه ها و سال ها می گذرد و عده ای حتی آیه ای از قرآن را قرائت نمی کنند و کاربرد قرآن برای آنها منحصر است در: زینت بخشی سفره عقد، بدرقه مسافر، ورود به خانه جدید، بوسیدن و استخاره کردن، سوگند خوردن و به سر گرفتن قرآن در شب های احیاء. از سوی دیگر، بعضی افراد مقید به قرائت قرآن هستند و از این نظر، با قرآن در ارتباطند، ولی هیچ گاه در صدد درک مفاهیم آیات قرآن برنمی آیند. اینان که هدف اصلی شان کسب ثواب است، پیوسته الفاظ قرآن را به زبان می آورند، بدون آنکه معنای آنچه را می خوانند بفهمند. عده ای نیز قر ان را می خوانند و در فهم معانی آن می کوشند، ولی در عمل به آیات قرآن، سست و بی توفیقند و در این میان، تنها اندکی از انسان ها هستند که مفاهیم و معانی قرآن را درک و همواره آن را تلاوت می کنند و با عمل به آیه های آن، سرنوشت سعادت باری را برای دنیا و آخرت خود رقم می زنند.
1. قرآن کریم با همه عظمتی که دارد، میان پیروانش مهجور است.
2. هدف اصلی نزول قرآن، سعادت انسان هاست که این امر، تنها در سایه عمل به آیات آن به دست می آید.
در برخی از آیات قرآن کریم، پیروی از هوای نفس، در تعارض با هدایت در راه خدا معرفی می شود، از جمله این آیه که خداوند خود می فرماید:
وَلا تَتَّبِعِ الهَوی فَیُضِلَّکَ عَنْ سَبیلِ اللّه ِ.
و از هوای نفس پیروی نکن که تو را از راه خدا گمراه می کند.
قرآن، کتابی است که خداوند متعال آن را برای هدایت انسان به راه مستقیم نازل فرموده است. بدیهی است که بهره بردن از این هدایت الهی، در گرو تلاش خود فرد برای ایجاد شرایطی لازم است. یکی از این شرایط، پیروی نکردن از هواهای نفسانی است. بنابراین، کسی که پیروی از خواسته های نفسانی را مقصود خود قرار می دهد، ارتباط مؤثری با قرآن پیدا نخواهد کرد.
آن گاه که نفس پیروی می شود، قرآن مهجور می ماند.
جاذبه های مادی، همواره سرگرم کننده و مانعی بر سر راه سعادت و تعالی است. بدین ترتیب، شیرینی ذکر و یاد خدا از نظر پنهان می ماند و آدمی از امور معنوی روی گردان می شود و جاذبه های مادی، عاملی جدی برای مهجوریت قرآن به شمار می آیند. خداوند متعال در کلام وحی خویش، بارها با هشدار به انسان، می فرماید: نَلا تَغُرَّنَّکم الحیوةُ الدُّنیا؛ پس زندگی دنیا شما را فریب ندهد».
البته بسیاری مجذوب جلوه های دلفریب، ولی ناپایدار دنیا و ظواهر مادی آن می شوند و کتاب و سخن خدا را از یادها می برند. همان گونه که در قرآن کریم نیز بدان اشاره می شود که:
نَبَذَ فَریقٌ مِنَ الَّذینَ أُوتُوا الْکِتابَ کِتابَ اللّهِ وَراءَ ظُهُورِهِمْ... .
گروهی از کسانی که به آنها کتاب (آسمانی) داده شد، کتاب خدا را پشتشان افکندند.
کسی که مسحور جاذبه های مادی است، نمی تواند با قرآن ارتباط درستی برقرار سازد.
خداوند متعال در قرآن کریم می فرماید:
فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمِ.
هنگامی که قرآن می خوانی پس، از شیطان رانده شده به خداوند پناه ببر.
از این آیه درمی یابیم که شیطان، همواره درصدد است انسان را از تلاوت آیه های قرآن باز دارد. خداوند نیز به بندگانش هشدار می دهد که در این هنگام، به خدا پناه ببرید. البته منظور این آیه، این نیست که تنها به گفتن استعاذه بسنده کنیم، بلکه باید این ذکر را تبدیل به فکر و فکر را تبدیل به یک حالت درونی کنیم و به هنگام خواندن هر آیه، به خدا پناه ببریم، از اینکه وسوسه هیا شیطان، حجابی میان ما و کلام حیاتبخش او شود.
تا زمانی که شیطان از کنار انسان نگریخته است، قرآن همچنان مهجور است.
از عواملی که مردم را به قرآن بی رغبت می سازد، این است که ارزش و جایگاه قرآن نزد آنان ناشناخته است و از آثار شگرف آن بی خبرند.
آنها قرآن را تنها در حد کتابی آسمانی و مقدس می شناسند و در نتیجه، از محتوای متعالی آن ناآگاه و بی بهره اند.
از این رو، مبلغان موظفند در زمینه معرفی جایگاه قرآن و بازگویی اهمیت و آثار آن در زندگی، بیشتر بکوشند. در این میان، رسانه های جمعی به ویژه صدا و سیما نقش و رسالت بسیار موثری در این باره برعهده دارند. از دیگر نهادهای آگاه سازی افراد جامعه، مدارس و والدین هستند که با راهنمایی دقیق فرزندان خود، می توانند آنها را با قرآن آشنا و مأنوس سازند.
شناخت جایگاه قرآن گاهی مهم در راه بهره برداری از مضامین آسمانی آن است.
بی تردید آموزش و پرورش، نقش اساسی در ایجاد شناخت ها، باورها و گرایش ها در افراد دارد. چه بسا اشخاصی با تعلیم علوم در محیط آموزشی، نگرشی بر خلاف محیط خانوادگی خود می یابند که این امر، گویای تأثیر فراوان مواد درسی و معلمان بر دانش آموزان است.
اگر در نظام آموزشی ما، از دبستان گرفته تا حوزه و دانشگاه، به آموزش قرآن پیش از بعضی دروس مانند ریاضی، زبان انگلیسی و فقه و اصول بها داه می شد، مهجوریت نمی ماند و در اجتماع، حضور و نفوذ چشم گیری می یافت.
نظام آموزشی کشور با بها دادن لازم به قرآن، به منظور حاکمیت احکام قرآنی در میان جامعه، گامی موثر برمی دارد.
بیشتر ترجمه های قرآن به گونه ای است که مخاطب به فهم روشنی از معانی آیات نمی رسد و تنها دسته ای از کلمات در ذهن او نقش می بندد، در حالی که ارتباطی میان آنها نمی تواند برقرار کند. در زمینه تفسیر قرآن نیز بیشتر کتاب های تفسیر قرآن، در سطح بالایی از فهم قرآنی نگاشته شده و تنها اهل علم و خبر می توانند از آن بهره گیرند و عموم افراد از استفاده آنها بی نصیبند. بنابراین، فراگیر ساختن قرآن، اهتمام به ترجمه روشن و سلیس کلام وحی و نیز ارائه تفسیرهایی که در عین استواری و استحکام آن، عموم مرم از فهم و درک آن ناتوان باشند، لازم زندگی همه بشر است.
ترجمه درست و روان قرآن و تفسیر همه فهم آن، در معرفی جایگاه حقیقی قرآن، نقش تأثیرگذار و ارزنده ای دارد.
مقام معظم رهبری؛ در رهنمودی فرمود:
«اگر بخواهیم قرآن در خانه ها، بین بچه ها، بین بزرگ ها، بین زن و مردها رواج پیدا کند، بایستی قهرمانان قرآنی را احترام کنید».
بدین منظور، مسئولان مملکتی وظیفه دارند در زمینه گسترش و بالا بردن سطح کیفی مسابقات قرآنی، خالصانه بکوشند و ترویج مسائل کمال آفرین قرآن همت گمارند. برای مثال، از برترین های قرآنی به شایستگی قدردانی کنند. در این میان، صدا و سیما در زمینه اعلام برگزاری این گونه مسابقات و معرفی قهرمانان و چهره های قرآنی و میان و اهل تلاش و موفقیت آنان، نقشی بسزا دارد.
بزرگداشت قهرمانان قرآنی، احترام به قرآن و افزایش رغبت مردم به قرآن را سبب می شود.
قال السجاد علیه السلام: حَقُّ اللِّسانِ اکْرامُهُ عَنِ الْخَنا وَتَعْویدُهُ الْخَیْرَ وَتَرْکُ الْفُضُولِ الَّتى لافائدَةً لَها وَالْبِرُّ بالنَّاسِ وَحُسْنُ الْقَوْلِ فِیهِمْ «2». «حق زبان، منزّه داشتتن آن از زشتگویى و عادت دادنش به خوبى و هر فروگذاشتن زیادهگویىهاى بیهوده و نیکى به مردم و خوب گفتن درباره آنان است».
دانائى از دانایان به نام بکربن عبدالله مزنى مىگوید: باربرى را دیدم بار گرانى بر پشت دارد و به سوى مقصدى که باید بار را به آن برساند در حرکت است، در طور راه مىگفت: «الحمدلله، استغفرالله» به او گفتم: اى باربر تو چیز دیگرى جز این دو کلمه را نمیدانى؟ گفت: مىدانم و حتى همه قرآن را نیز مىدانم، گفتم چرا جز این دو کلمه را نمىگوئى؟ گفت: براى این که از دو حال خالى نیستم: به طور پیوسته نعمتى از سوى خدا به من مىرسد، و گناهى از سوى به عالم ملکوت بالا مىرود، سپاس آن نعمت را با حمد به جاى مىآورم، و جبران آن گناه را با استغفار به میان مىآورم تا شاید خداى متعال مرا از رحمتش بهرهمند سازد، گفتم: سبحان الله این حمال از بکربن عبدالله داناتر است! «1»
هنر توجه به منعم
در تفسیر ابوالفتوح رازى آمده: یکى از بزرگان در موسم حج کیسهاى زر به غلام خود داد و گفت: برو قافله را بنگر، چون مردى را بینى از قافله برکناره مىرود این کیسه زر را به او بده، غلام رفت و نظر کرد، مردى را دید به تنهائى بر طرفى گذر مىکرد، غلام آن کیسه زر به او داد، آن مرد کیسه را گرفت و سر به سوى آسمان برداشت و گفت:
«اللهم انک لاتنسى بحیراً فاجعل بحیراً لا ینساک:»
خدایا تو، بحیر را از یاد نمىبرى، چنان کن که بحیر هم تو را از یاد نبرد غلام بازگشت، خواجه به او گفت چه کردى؟ گفت مردى را یافتم چنانکه گفته بودى و زر به او دادم، پرسید او چه گفت؟ غلام گفت: چنین گفت، خواجه گفت: بسیار نکو گفت.
«ولى النعمة مولاها:»
نعمت را به منعم که از حضرتش به او رسیده بود نسبت داد و به درستى و حقیقت نسبت داد. «2» در هر صورت چون جهانها و جهانیان معلول اراده و قدرت و حکمت و ربوبیت حضرت حقاند، و جناب او علت پدید آمدن آنها و تداوم حیاتشان مىباشد، و هر زیبائى و کمال و سودى که جهانها و جهانیان دارند شعاعى از وجود مبارک اوست، پس همه محسنات و زیبائىها جامع و کاملش ویژه اوست، و از آنجا که حمد و ستایش در حقیقت به این معناست که معلول و موجود به وسیله وجود خویش کمالات و زیبائىهاى علت خود را به زبان و عمل و به اخلاق و حال بیان کند، و پر واضح است که چون اصل و ریشه و منبع همه محسنات و کمالات و زیبائىها وجود مبارک الله است، پس همه ثناها و ستایشها از هر کسى صادر شود به حضرت الله باز مىگردد. «3» بىتردید کسى که مورد ثنا و مدح تعظیم قرار مىگیرد به سبب یکى از چهار حقیقت است: یا براى این است که در ذات و صفاتش کامل و از همه نواقص و آفات سالم و پاک است، یا براى این است که نسبت به ثنا کننده احسان نموده و او را از نعمتهایش بهرهمند ساخته است، یا به خاطر این است که ثناکننده و مداح، لطف و احسان ممدوح را در آینده زمان امید مىبرد، یا به سبب این است که از قدرت و قهر و سطوت ثنا شده مىترسد، این جهات چهارگانه موجب ثنا و مدح و تعظیم و اجلال است، گویا خداى بزرگ در ابتداى فاتحة الکتاب به بندهاش مىگوید: اگر مىخواهید کمال ذاتم را تعظیم کنید، پس به ثنا و حمدم برخیزید که بىتردید من معبود جهانها و جهانیام و مرا از الحمدلله همین معناست که ثناى کمال ذات است، و اگر مىخواهید به بزرگداشت احسان و نیکى انجام گرفته اقدام نمائید بدانید که پرورش دهنده جهانها و جهانیان با انواع نعمتهایم منم: رَبِّ الْعالَمِینَ و اگر به احسانم در آینده امید دارید من رحمان و رحیم، و اگر به خاطر بیم و ترس تعظیم مىکنید من مالک یوم الدین هستم، پس باید از قهر و سطوت من در آن روز در بیم و هراس باشید. «4» یقیناً اگر کسى بخواهد جلوههاى تربیت و پرورش حق را فقط نسبت به انسان که یکى از مخلوقات است محاسبه کند، به خاک عجز مىنشیند، زیرا در این زمینه به حقایقى برخورد مىکند که بىنهایت و بىحد و مرز است، چه رسد به این که بخواهد جلوههاى تربیت و پرورش او را نسبت به همه جهانها و جهانیان محاسبه کند!!
در این مرحله به نمونههائى گرچه اندک و بدون شرح و توضیح توجه نمائید.
هنگامى که نطفه از صلب پدر در رحم مادر قرار مىگیرد با دقت عقلى و اندیشه دقیق بنگر که چگونه علقه وسپس مضغه مى شود، آنگاه اسکلت رخ مى نماید، و سپس بر استخوانها گوشت مىروید، و کمکم شکل لازم در حالى که رگها و ریشهها، و اعصاب و غضروفها و اتصالات رخ نشان مىدهد ظهور مىکند، سپس انواع قواها چون قدرت دیدن در چشم و شنیدن در گوش، و فهمیدن در قلب، و دریافت معلومات در عقل، و گویائى درزبان و لمس در پوست و بویائى در بینى و ..... پدید مىآید، نمونه دیگر دانه نباتى است که چون در دل خاک قرار مىگیرد، پوست مىاندازد سپس از بالا و پائین مىشکافد، از شکاف پائین ریشه در زمین مىدواند و در آب و املاح قرار مىگیرد و با قدرت هر چه تمامتر مواد لازم را براى رساندن به همه جهات گیاه فراهم مىآورد و گیاه را تغذیه مىکند!! و از شکاف بالا، به خلاف جاذبه زمین ساقه به سوى آسمان سر مىکشد، و بر ساقه و تنه شاخههاى متعدد مىروید و بر شاخهها برگهاى فراوانى سبز رنگ به وجود مىآید، و در میان برگها شکوفهها با رنگهاى متنوع چون عروس طناز مىنشیند، و از شکوفهها میوههاى سودمند به بار مىآید تا بخشى از خوردنى و آشامیدنى و داروى انسان تأمین شود!
نمونه دیگر افلاک و سیارات و ثوابت و کواکب است، که وسایلى مفید در جهت مصالح زندگى انسان است، با نظام دقیقى که میان خورشید و زمین حاکم است، پدیده شب براى استراحت و آرامش بشر و خواب راحت او رخ نشان مىدهد:
هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ اللَّیْلَ لِتَسْکُنُوا فِیهِ. «5»
و روز براى تأمین رزق و روزى و معاش به وجود مىآید:
وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً: «6»
و اگر مطالعه و دقت در شگفتىهاى معادن و عجایب عالم نبات و حیوان و آثار رحمتش را در خشکىها و دریاها و دلدرهها و اعماق زمین که همه و همه در خدمت به انساناند به نمونههائى که ذکر شد اضافه کنید، خواهید یافت که جلوههاى تربیت و پرورش او بىنهایت و بدون حد و مرز است و در این هنگام است که به دورنمائى از اسرار و رموزى که در آیه شریفه الحمدلله رَبِّ الْعالَمِینَ است آگاه مىشوید.
او در حصار پرورش و تربیتش تو را از جهت مادى و معنوى به گونهاى قرار مىدهد که از آفات و بلاهاى روز، و امور ترس آور و خطرزاى شب در امان بمانى، و از هجوم وسوسههاى شیاطین و فرهنگهاى مخرب و ضد حق محفوظ باشى، تا جسم و جانت در سلامت و آرامش باشد و به توانى به وظائف و مسئولیتهاى خود نسبت به او و نسبت به بندگانش با همت و عشق اقدام نمائى، آرى جلوه ربوبیت رب از تو بنائى احسن تقویمى ساخته که حفظ و نگهدارى این بنا با بهرهگیرى از تربیت تکوینى و تشریعى او بر تو از اعظم واجبات است.
پیامبر اسلام در حدیثى بسیار مهم فرموده است:
«الآدمى «الانسان» بنیان الرب ملعون من هدم بنیان الرب:» «7»
آدمى ساختمان بنا شده رب است، ملعون است کسى که ساختمان بنا شده رب را ویران کند.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- روح الجنان ج 1، ص 39.
(2)- ابوالفتوح رازى ج 1، ص 39.
(3)- المیزان ج 1، ص 27، با توضیح بیشتر.
(4)- تفسیر کبیر، ج 1، ص. 23.
(5)- یونس، 67.
(6)- نبأ- 11. (7)- تفسیر کبیر ج 1، ص 332.
درباره سبب لعن و نفرین پیامبر در مورد حکم نوشته اند: او علاوه بر جاسوسی و افشای اسرار سیاسی، همواره پیامبر را با حرکات نابهنجار تمسخر می کرد و گاه حرکات پیامبر را در هنگام راه رفتن ـ که به سبب کبر سن با سختی همراه بود تقلید می نمود و لنگان لنگان به دنبال پیامبر راه می رفت و در انظار موجب تمسخر آن حضرت می گردید. نوشته اند گاه که پیامبر در خانه یکی از زوجات خود خلوت داشت، از دیوار خانه بالا می رفت و سر می کشید و شکلک در می آورد. پیامبر فرمان تبعید او را صادر نمود و فرمود: «امیدوارم همواره نابهنجار و لنگان باشی.» حکم تا آخر عمر پلیدش قبیح المنظر و در راه رفتن همواره لرزان و مورد تمسخر دیگران بود.
در این باره عبدالرحمان بن حسان بن ثابت، در هجو عبد الرحمان بن الحکم بن ابی العاص می گوید:
أن اللعین أبوک فـــــــــارم عظامه إن ترم تــــرم مخلّجاَ مجنونا
یمسی خمیص البطن من عمل التقی و یظل من عمل الخبیث بطینا50
اینک آیا شرم آور نیست که این شخص پلید را جزء اصحاب پیامبر به شمار آوریم؟!
از این قبیل افراد ناشایست بسیارند که لقب صحابی بودن را یدک می کشند و شمه ای از خلق و خوی پیامبر یا پایبندی به اصول شریعت در آنان دیده نمی شود؛ کسانی همانند عمروبن العاص که ننگ آفرین ترین رجال آن عصر بود، و ابو موسی اشعری که خیانت بزرگ را در مورد بزرگ ترین مرد جهان اسلام مرتکب گردید و در اواخر عمر ننگینش آن اندازه پیر و خرفت گردیده بود که جملاتی را به عنوان آیه های افتاده از قرآن مطرح می کرد، و مروان بن الحکم که نشانه «الوزغ ابن الوزغ» را آذین سینه پر کینه خود نموده بود، و ولید بن عقبه و ابو الاعور سلمی و ضحاک بن قیس و مغیرة بن شعبه که در حمله به خانه دخت پیامبر اکرم و ضرب و ستم آن حضرت سهمی خطیر ایفا کرد، و همه کسانی که همواره مورد لعن و نفرین بزرگ مرد اسلام، مولای متقیان، قرار داشتند.51 آیا شایسته است که چنین افراد ناشایست را به لقب فخیم صحابی مفتخر کنند؟
آری، در میان صحابه افرادی بودند که این لقب رابه شایستگی به خود اختصاص داده بودند. هر آنچه مدح و ثنا یا تعریف و توصیف از لسان پیامبر اکرم و ائمه درباره صحابه آمده، مقصود همین گروه نخبه اند و به قول معروف: «ضمیر، مرجع خود را مشخص می کند.» اساساَ تناسب حکم و موضوع یکی از اصول بلاغت کلام است و شنونده باید عاقل باشد!
متقی هندی از طریق زاذان روایت می کند: موقعی که جمع کثیری پیروان مولا امیر مؤمنان گرد آمده بودند و در وی حالت خوشی یافتند، صمیمیت را غنیمت شمردند و از وی درخواست کردند راجع به صحابه خویش سخنی بگوید. حضرت فرمود از کدام گروه صحابه؟ گفتند: آنان که از صحابه پیامبر نیز شمرده می شوند. فرمود: همه صحابه پیامبر صحابه من اند. کدامین را خواستارید؟ گفتند: آنان که بیشتر مورد ستایش شمایند و بر آنان درود می فرستید، نه دیگران.
فرمود: کدامشان؟ گفتند: عبد الله بن مسعود؟ فرمود: سنت را دریافت و قرآن را به جان خرید. گفتند: حذیفة بن الیمان؟ فرمود: دانست و پرسید، و پی جوی کشف معضلات و حل مشکلات بود تا آنکه آن را دریافت. از او جویا شوید تا شما را به خوبی رهنمون باشد. گفتند: ابوذر غفاری؟ فرمود: علم فراوانی را فرا گرفت و سخت بر آنچه اندوخته بود پاسداری می کرد. او در دین خود و دستیابی به علوم و معارف در تلاش بود، همواره پرسشگر بود و دستاوردهای فراوان فراهم کرده بود. گاه به او ارزانی می شد و گاه مورد امتناع قرار می گرفت. سینه وی انباشته از علم و آگاهی بود، و ظرفیت علمی او لبریز شده بود. گفتند: سلمان فارسی؟ فرمود: مردی است از ما و به سوی ما اهل بیت پناه گرفته. چه کسی را همانند لقمان حکیم می توانید بیابید؟( یعنی: جز سلمان!) او علم اولین و آخرین را دریافته بود، کتابهای پیشین و پسین را خوانده بود و همچون دریایی متلاطم بود که هیچ گاه فرو نمی کشید.
گفتند: عمار بن یاسر؟ فرمود: او یگانه مردی است که خداوند ایمان را با گوشت و خون و استخوان و مو و پوست او مخلوط کرده و هیچ گاه لحظه ای از حق جدا نبوده و نخواهد بود. حق به سوی او باشد، او با آن همسوست. و هرگز آتش را نشاید که از بشره وی بچشد.
گفتند: ای مولای ما، ازخود بگو! فرمود: آرام باشید، خداوند از خود ستودن منع کرده! شخصی از حاضران گفت: ای مولای ما، مگر نه آن است که خداوند فرموده «و أما بنعمة ربک فحدّث»؟!52
فرمود: اکنون گوشه ای از نعمتهای الهی را که بر من ارزانی شده برایتان بازگو می کنم:
من، در محضر پیامبر اکرم(ص) هر آنچه می پرسیدم جواب کامل دریافت می کردم و هرگاه ساکت می شدم ـ و در برخی روایات آمده: هرگاه پرسشهایم به اتمام می رسیدـ خود حضرت شروع به سخن می کرد و بیان مطالب می نمود.... از این جهت است که در میان سینه ام انباشته ای از علم فراوان فراهم گشته. و در برخی روایات آمده است: از پیامبر درخواست کردم تا این همه دریافتیها فراموشم نشود! حضرت نیز دست خود را بر سینه ام نهاد و دعا فرمود، و تا به امروز، هیچ گونه دریافتی را فراموش نکرده ام.53
از این قبیل روایات که درباره نخبگان اصحاب رسیده فراوان است. مقصود آنها نیز همان قلیل افرادی است که همانند حواریون حضرت عیسی(ع) جنبه اختصاصی فراگیری علم و اخلاق کریمه آن حضرت را دارا بودند، نه هر که اندک ملاقاتی داشته و ایمان آورده باشد.
به این حدیث که ابو جعفر صدوق(ره) از امام علی بن موسی الرضا(ع) نقل می کند بنگرید که چگونه برخی از افرادـ که احیاناَ عنوان صحابی را یدک می کشندـ اساساَ ( و تخصصاً) از زمره صحابه بیرون اند:
از احمد بن محمد بن اسحاق طالقانی روایت می کند که پدرش گفته است: مردی در خراسان، سوگند خورد که چنانچه معاویه از صحابه شمرده شود، زوجه خود را طلاق دهد. این موقعی بود که حضرت رضا(ع) در آن سامان بود. فقهای موجود همگی فتوا داند که زوجه مرد مطلقه گردیده است. در ضمن از حضرت رضا(ع) استفتا گردید. حضرت جواب نوشت: طلاق، واقع نشده است. فقها از حضرتش در خواست توضیح کردند. حضرت، در جواب نوشت: در روایت شما هم آمده است که ابو سعید خُدری گفت: پیامبر اکرم(ص) در روز فتح مکه، به کسانی که (از روی ناچاری) در همان موقع اسلام آوردند و بسیار بودند و گرد حضرت را گرفتند و توقع داشتند که آنان را جزء صحابه خود بشمرد، فرمود: «انتم خیر، و أصحابی خیر، و لا هجرة بعد الفتح؛ شما جایگاه خود را دارید و اصحاب من جایگاه خود را، و هجرت ]که شرط نخست صحابی بودن است[54 پس از فتح مکه، برای مردم آن سامان موردی ندارد.»
حضرت رضا(ع) فرمود: ملاحظه می کنید که پیامبر(ص) چنین افرادی را که پس از فتح مکه اسلام آورده بودند، از صحابه خود جدا ساخت. فقها پس از شنیدن دلایل حضرت رضا(ع) آن را کامل دانستند و پذیرفتند.55
ملاحظه می فرمایید که حضرت با چه برداشت منطقی و ظریف و قابل قبولی برای همه، امثال معاویه را از جرگه صحابه بیرون خواند. علت اصلی نیز همان ناشایستگی این گونه افراد است که هرگز از علم و حکمت و اخلاق کریمه حضرت ختمی مرتب، چیزی فرا نگرفته اند. بلکه بالعکس همواره حرکتی بر خلاف جهت اسلام داشته اند.
این گونه افراد، گرچه به ظاهر اسلام آورده بودند، ولی همواره با همان عقاید و افکار جاهلی می زیستند، و احیاناً در جرگه منافقان بودند تا اصحاب کبار. اینجاست که مولا امیر مؤمنان(ع) در شرط صحابی بودن می فرماید: «ما لم یحدثوا بعده حدثاً و لم یأووا محدثاً.»56
آری، پس از پیامبر، دست به بدعتی نزده باشد یا بدعت گذاری را در کنف حمایت خود قرار نداشته باشد. امثال معاویه، درست بر خلاف این فرمایش، هم بدعتگذار در دین بودند و هم فضایی ایجاد کرده بودند که بدعتگذاران در آن فضای آلوده به هر ننگی و بدعتی دست می زدند و امثال سمره در کنف حمایت آنان، آزادانه با خدا و رسول و قرآن و اسلام، به جنگ و ستیز برمی خاستند. اینک چرا ابن حجر، این گونه افراد مضاد با دین و مضار در جامعه مسلمین را در عداد صحابه و الاتبار آورده است؟!
در صحیح بخاری و دیگر کتب معروف حدیثی و تاریخی آمده است که پیامبر اکرم از ارتداد و بازگشت به جاهلیت برخی از اطرافیان نزدیک خود خبر می دهد. پیامبر در خطبه ای فرمود:
ألا و إنه یجاء برجال من أمتی فیؤخذ بهم ذات الشمال.57 فاقول: یا رب، اُصَیْحابی؟! فیقول: إنک لا تدری ما أحدثوا بعدک؟! فأقول ـ کما قال العبد الصالح: «و کنت علیهم شهیداً ما دمت فیهم، فلما توفیتنی کنت أنت الرقیب علیهم»...58 فیقال: إن هؤلاء لم یزالوا مرتدین علی أعقابهم59 منذ فارقتهم.
بخاری از ابن ابی ملیکه روایت می کند که پس از استماع این حدیث گفت: «اللهم إنا نعوذبک أن نرجع علی أعقابنا أو نفتن عن دیننا.»60 این حدیث از متواترات است و تمامی اصحاب سنن آن را آورده اند.61
مرحوم فیروزآبادی در کتاب پرارج خود، کتاب السبقة، این حدیث را به گونه متواتر از منابعی معتبر آورده است وی این حدیث را علاوه بر صحیح بخاری و صحیح مسلم و صحیح ابن ماجه و مسند امام احمد، از صحیح ترمزی و صحیح نسائی و مستدرک حاکم نیشابوری و ابو داود طبالسی و استیعاب ابن عبدالبرّـ در شرح حال بسر بن ارطاة ـ و نیز از جلال الدین سیوطی در تفسیر الدرالمنثور و تفسیر طبری و کنز العمال نقل کرده و روایاتی را که شاهد مدعا یا مؤید مطلب است نیز به تفصیل آورده است. وی به خوبی حق مطلب را ادا کرده و به هر گونه توجیه ناروا یا تفسیر غلطی که برخی خواسته اند با آن پارگی را رفو کنند، جواب قاطع داده است. جزاه الله عن الاسلام و الدفاع عن حریم الرسالة و القرآن خیر جزاء الصالحین!62
برخی خواسته اند آیه «انقلبتم علی اعقابکم»63 و روایات یاد شده را ناظر به اعراب بادیه نشین و کسانی بدانند که در ابتدای خلافت ابی بکر از پرداخت زکات ـ تا روشن شدن اوضاع ـ امتناع ورزیدند؛ در صورتی که این آیه و روایات مربوط، خطاب به کسانی است که پیروان پیامبر را گرفته بودند و منافق گونه در طرح و تهیه نقشه برای آینده خویش بودند.
شاهد مطلب، گفتار ابن عبد البرّ در کتاب استیعاب، در شرح حال بسر بن ارطاة است که از شناعت و فضاحت کارهای او سخن می گوید و آن گاه روایت یاد شده را می آورد تا روشن کند که بسربن ارطاة، از نمونه های بارز این حدیث است.64
غرض آن است که در میان اطرافیان پیامبر ـ که به ناحق لقب صحابه یافته اندـ افراد فراوانی یافت می شوند که هرگز شایسته چنین لقب فخیمی نیستند و از نظر پیروان مکتب اهل بیت(ع) جنایتی بزرگ و هتک حرمت پیامبر عظیم الشأن است که از چنین افراد دون صفتی، در زمره صحابه جلیل نام برده شوند.
در حدیثی که امام رضا از پدرش و از جدش امام صادق(ع) نقل می کند آمده است: «اجتمع آل محمد(ص)... علی أن یقولوا فی أصحاب النبی ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ أحسن قول؛65 آل البیت(ع) اتفاق نظر دارند که همواره درباره صحابه، شایسته ترین عبارات را به کار برند.»
این حدیث و امثال آن، خود به خود ناظر به همان صحابه راستین است که رفتار و گفتارشان نمایانگر خلق و خوی پیامبر بوده است.
به گفته حافظ شیرازی:
نه هر که چهره برافروخت دلبــــری داند نه هر که آیه سازد سـکندری داند
نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند نشست کلاه داری و آیین ســــروری داند
غلام همت آن رنــــــــد عافیت سوزم که در گـدا صفتی کیمیا گری داند
هــــــزار نکته باریک تر زمــو اینجاست نه هرکه ســر بتراشد قلندری داند
ابوجعفر صدوق(ره) از محمد بن موسی بن نصر رازی، و او از پدر چنین روایت می کند: از امام رضا(ع) درباره فرموده پیامبر اکرم(ص) پرسیدند که فرموده: «أصحابی کالنجوم بأیهم اقتدیتم اهتدیتم؛... به هر یک از صحابه که روی آوری، تو را به خوبی هدایتگر خواهد بود.» حضرت رضا(ع) فرمود: حدیثی صحیح و درست است: البته مراد کسانی اند که پس از رحلت پیامبر دست به تغییر و تبدیل و تحریف دین نزدند.66
همچنین روایات فراوان دیگری که اصحاب را ستایش کرده اند، ناظر به همین گروه صادق القول و استوار در دین اند.
ابو جعفر کلینی به سند صحیح از منصور بن حازم روایت می کند که از امام صادق(ع) درباره صحابه پرسید: آیا آنچه از پیامبر نقل حدیث می کنند، راست می گویند یا به دروغ نسبت می دهند؟ حضرت فرمود: البته که صادق و راستگو هستند.67 این فرمایش که به طور عموم صحابه را تصدیق و ستایش کرده نیز بدون شک ناظر به صحابه ای است که از نظر اهل بیت صحابی شمرده می شوند، نه به تعریف ابن حجر!
سپس حضرت به سبب اختلاف در حدیث صحابه پرداخت و فرمود: این به سبب عدم هماهنگی در حاضر شدن به خدمت پیامبر بوده است. برخی در اول کلام حاضر بوده اند و برخی در آخرکلام، برخی عموم کلام را حضور داشته اند و برخی خصوص آن را، برخی ناسخ و برخی منسوخ را... و هر کس هر آنچه را شنیده و دریافت کرده بود، بعدها نقل می کرد. بدین سبب اختلاف در گفتار آنان پیدا شد. این اختلاف نیز نه مایه تضاد است، نه موجب تکذیب برخی و تصدیق برخی، بلکه همگی آنان صادق اند.68
مولا امیر مؤمنان(ع) آنجا که از شایستگان صحابه به طور گسترده سخن می گوید و جایگاه بلند آنان را از جرگه منافقان جدا می سازد، می فرماید: گفتار آن دسته از صحابه بلند پایه، جملگی صادق و مصدق است و هیچ گونه اختلافی میان آنان نیست جز به سبب اختلاف در حضور و تلقی، که هر یک از آنچه فرا گرفته سخن می گوید و راست می گوید.
آنگاه حضرت از خود سخن می گوید که هرگز از محضر پر فیض پیامبر غیبیت نداشته و هر آنچه را پیامبر بر صحابه عرضه داشته، همگی را بدون کم وکاست فرا گرفته و هرگز فراموشش نشده است.69
در اینجا مناسب است دعای حضرت زین العابدین امام سجاد را که درباره صحابه و نیز درباره تابعین ایراد فرموده است، از نظر خوانندگان بگذرانم. به خوبی روشن است که دعا تنها شامل شایستگان این لقب فخیم می گردد و همان گونه که عرض شد: ضمیر، مرجع خود را تشخیص می دهد. به علاوه، در ابتدای دعا عبارت «الذین احسنوا الصحبة» تقریباً تصریح به همین نکته است.
حضرت در دعای چهارم صحیفه چنین می فرماید:
اللهم و اصحاب محمد خاصة الذین احسنوا الصحابة و الذین ابلو البلاء الحسن فی نصره، و کانفوه، و اسرعوا الی وفادته، و سابقوا الی دعوته، و استجابوا له حیث اسمعهم حجة رسالاته، و فارقوا الازواج و الاولاد فی اظهار کلمته، و قاتلوا الاباء و الابناء فی تثبیت نبوته، و انتصروا به، و من کانوا منطوین علی محبته یرجون تجارة لن تبور فی مودّته، و الذین هجرتهم العشائر ان تعلقوا بعروته، و انتفت منهم القرابات اذ سکنوا فی ظل قرابته، فلا تنس لهم اللهم ما ترکوا لک و فیک، و ارضهم من رضوانک، و بما حاشوا الخلق علیک، و کانوا مع رسولک دعاة لک الیک، واشکرهم علی هجرهم فیک دیار قومهم، و خروجهم من سعة المعاش الی ضیقه، و من کثرت فی اعزاز دینک من مظلومهم،
اللهم و اوصل الی التابعین لهم باحسان، الذین یقولون: ربنا اغفرلنا و لاخواننا الذین سبقونا بالایمان خیر جزائک، الذین قصدوا سمتهم، و تحروا وجهتهم، و مضوا علی شاکلتهم، لم یئنهم ریب فی بصیرتهم، و لم یختلجهم شک فی قفواثارهم، و الایتمام بهدایه منارهم، مکانفین و موازرین لهم، یدینون بدینهم، و یهتدون بهدیهم، یتفقون علیهم، و لایتهمونهم فیما ادّوا الیهم، اللهم و صل علی التابعین من یومنا هذا الی یوم الدین و علی ازواجهم و علی ذریاتهم و علی من اطاعک منهم، صلوة تعصمهم بها من معصیتک، و تفسح لهم فی ریاض جنتک، و تمنعهم بها من کید الشیطان، و یعینهم بها علی ما استعانوک علیه من بر، و تقیهم طوارق اللیل و النهار الا طارقا یطرق بخیر، و تبعثهم بها علی اعتقاد حسن الرجاءلک، و الطمع فیما عندک، و ترک التهمه فیما تحویه ایدی العباد، لتردهم الی الرغبة الیک و الرهبة منک، و تزهدهم فی سعة العاجل، و تحبب الیهم العمل للأجل، و الاستعداد لما بعد الموت، و تهون علیهم کل کرب یحل بهم یوم خروج الانفس من ابدانها، و تعافیهم مما تقع به الفتنه من محذوراتها، و کبة النار و طول الخلود فیها، و تصبرهم الی امن من مقیل المتقین.
این بحث ادامه دارد و پس از این مباحثی را درباره برخی شبهات و نیز اعتبار قول صحابی در تفسیر و اصول معارف و احکام خواهیم آورد.
پی نوشتها:
1. توبه: آیه117.
2. توبه: آیه100.
3. فتح: آیه29.
4. کتاب النوادر، راوندی ص146، ح199؛ بحار، ج22، ص310، ح12؛ طرائف، ابن طاووس، ص428؛ صحیح مسلم، ح7، ص183.
5. امالی ابن الشیخ، 281 ـ 282؛ بحار، ج22، ص313، ح19.
6. الصواعق المحرقة، ص141، این روایت را محب الدین طبری در باب شرف النبوة آورده است.
7. همان، ص140. این حدیث را حاکم نیشابوری در مستدرک و متقی هندی در کنز العمال و محب الدین طبری با سندهای معتبر آورده اند. رجوع شود به: فضائل الخمسة، فیروز آبادی، ج2، ص59ـ60.
8. فلو: کره اسب؛ سباط: دست باز و بخشنده؛ سلاط: زبان گویا و برنده. نهج البلاغه، کلمات قصار:465.
9. ترجمه دکتر شهیدی، ص443.
10. توبه: آیه117.
11. فتح: آیه29.
12. آل عمران: آیه 195.
13. اعراف: آیه157.
14. بقره: آیه177.
15. امالی ابن الشیخ، ص332؛ بحار، ج22، ص 305ـ306، ح4.
16. دعای چهارم صحیفه سجادیه.
17. الاصابة فی معرفة الصحابة، مقدمه، ج1، ص7.
18. در روایت از عبدالله بن مسعود. رجوع شود به: تفسیر و مفسران، ج1، ص162ـ163.
19. رعد: آیه 17.
20. یوسف: آیه 76.
21. بقره:آیه 269.
22. آل عمران:آیه 163. رجوع شود به تاریخ دمشق، ابن عساکر، ج3، ص51، شرح حال مولا
امیر مؤمنان.
23. رجوع شود به:تفسیر و مفسران، ج1، ص162، 164، 187، 189، 195ـ200 و غیره.
24. در داستان مرد انصاری که سمره در خانه وی درختی داشت و بدون هشدار قبلی وارد منزل او می گردید، مرد انصاری شکایت او را نزد پیامبر برد. پیامبر هر آنچه توسط نمود تا شاید او را نرم کند، زیر بار نرفت تا آن گاه که پیامبر دستور داد درخت او را از بیخ بر کنند و به رویش بیفکنند. سپس پیامبر او را مورد خطاب قرار داد و فرمود: « انت رجل مضار؛ تو فردی هستی که همواره در صدد آزار و ایذای دیگران هستی.» این کلام خجسته، از آلودگی درونی سمره خبر می دهد. رجوع شود به: کافی شریف، ج 5، ص 294، ح 8، باب الضرار؛ من لا یحضره الفقیه، ج 3، ص59، ح9، باب حکم الحریم44: «ما أراک یاسمره إلا مضاراً»؛ سنن ابی داوود، ج3، ص315، ح3636:
«انت مضار.»؛ سنن بیهقی، ج6، ص157: «انت مضار».
25. تاریخ طبری، ج 5، ص236، حوادث سال50.
26. همان، ص237.
27. همان، ص292.
28. همان، ص291.
29. بقره: آیه 204ـ205.
30. بقره: آیه 207.
31. شرح نهج البلاغه، ج4، ص78.
32. تاریخ طبری، ج5، ص237.
33. شرح نهج، ج4، ص78.
34. «مات بالکوفه سنة بضع و سنین.» المعارف، ابن قتیبه، ص132.
35. روضه کافی، ج8، ص332، ح515.
36. الاصابه، ابن حجر، ج2، ص79. در معارف ابن قتیبه، ص132، آمده است که آن حضرت
خطاب به ده نفر فرمود: «آخرکم موتاً فی النار.»
37. انساب الاشراف، بلاذری، ج1، ص527.
38. ابن اثیر می نویسد: زمهریره مرضی است کشنده و فوق العاده دردناک که خداوند آن را برای شکنجه کافران در پایان کار آماده ساخته است. النهایة، ج2، ص314. ابن اثیر ـ صاحب اسد الغابةـ مرض او را به «کزاز شدید» تعبیر کرده است: ج2، ص355.
39. اسد الغابة، ابن اثیر، ج2، ص355.
40. تاریخ طبری، ج5، ص292.
41. امالی، طوسی، ص294؛ بحار، ج47، ص165، ح5.
42. قاموس الرجال، ج5، ص312ـ315، شماره 3429.
43. الاصابة، ج2، ص 78ـ79، شماره 3475، حرف سین، القسم الاول.
44. توبه: آیه 101.
45. رجوع شود به: نهایة اللارب فی أنساب العرب، قلفشندی، ص392؛ الاصابة، ابن حجر،
ج2، ص78؛ اسد الغابة، ابن اثیر، ج2، ص354.
46. ابن حجر از او در قسم اول حرف باء یاد کرده است: الاصابة، ج1، ص147،142.
47. شرح نهج البلاغه، ج2، ص18.
48. مروج الذهب، ج3، ص163.
49. قاموس الرجال، ج2، ص304ـ306، 1087.
50. الاصابة، ابن حجر، ج1، ص344، 1777؛ الاستیعاب، ابن عبد البرّ، حاشیه الاصابة،
ج1، ص317ـ318؛ أسد العابة، ابن اثیر، ج2، ص33ـ34.
51. شرح نهج البلاغه، ج4، ص79.
52. ضحی: آیه 11.
53. کنز العمال، متقی هندی، ج13، ص159ـ161، 36492؛ امالی، صدوق، مجلس43، ص324ـ325، 9؛ بحار، ج22، ص 318ـ319، 4.
54. بدین معنا که اسلام آوردن وی از روی انتخاب صحیح باشد، نه از روی ناچاری.
55. عیون اخبار الرضا، ج2، ص93، باب 32، ج 34.
56. بحار، ج22، ص305ـ306، ح 4.
57. اشاره به آیه 41ـ46 سوره واقعه: « و اصحاب الشمال، ما اصحاب الشمال فی سموم و حمیم، و ضل من یحموم، لا بارد و لا کریم. إنهم کانوا قبل ذلک مترفین. و کانوا یصرون علی الحنث العظیم».
58. مائده: آیه 117.
59. اشاره با آیه کریمه: «و ما محمد إلا رسول قد خلت من قبله الرسل، أفإن مات أو قتل انقلبتهم علی اعقابکم» (آل عمران: آیه 144)
60. صحیح مسلم، ج7، ص66، کتاب الفضائل، باب اثبات حوض؛ صحیح بخاری، ج9، ص58، کتاب الفتن.
61. رجوع شود به: صحیح بخاری، کتاب الفتن، ج9، ص58ـ59؛ تفسیر سورة الأنبیاء، ج6، ص122؛ تفسیر سوره مائده، ج6، ص70، کتاب الرقاق باب کیف الحشر، ج8، ص136؛ صحیح مسلم، ج7، ص66، دو حدیث. 1. اسماء بنت ابی بکر 2. باب «اثبات حوض نبینا» و ج8، ص157، باب« فنا الدنیا و بیان الحشر» (کتاب الجنة و صفة نعیمها)؛ مسند احمدبن حنبل، ج1، ص235 و 253 و ج3، ص28 و ج5، ص48.
62. رجوع شود به: کتاب السنة من السلف، ص24ـ34.
63. آل عمران: آیه 144.
64. الاستیعاب، حاشیه الاصابة، ج1، ص154ـ163.
65. ابوالفتوح رازی در تفسیر بسمله و جهر به آن، این حدیث را به گونه ارسال مسلم آورده است که همانند مرسلات صدوق(ره) واجد اعتبار استنادی است. تفسیر ابوالفتوح، ج1، ص49ـ50.
66. عیون اخبار الرضا، ج2، ص93، ح33، باب 32.
67. کافی، ج1، ص65، ح3، باب اختلاف الحدیث.
68. همان.
69.همان، ص62ـ64، ح1.
چکیده
صحابه یا صحابی عنوان فخیمی است که جز فرهیختگان مقام رسالت را نشاید. از این رو در توصیف و تعریف صحابه، چه از پیامبر اکرم و چه از ائمه اطهار، توصیه های اکید شده و حرمت آنان را واجب شمرده اند. عمده، تعریف اصطلاحی صحابی است که امثال ابن حجر عسقلانی آن را چنین تعریف کرده اند: هر که با حضرت کمترین ملاقاتی داشته باشد و ایمان بیاورد و مسلمان بمیرد، جزء صحابه شمرده می شود. این تعریف از دیدگاه مکتب اهل بیت قابل قبول و نیز معقول نیست، زیرا عنوان«صحابی» عنوان عرفی مورد اتفاق همگان است. حتی به اطرافیانی که همواره حضور خدمت دارند مانند خدمه، راننده و فانوس کش، هر چند به شخص مورد نظر علاقه مند و فرمانبردار او باشند، صحابه نمی گویند، مگر آنکه همه همت خویش را مصروف کسب علم و معرفت از محضر شخصیت مورد نظر کرده باشند و هر یک جلوه گاهی از صفات حمیده و اخلاق کریمه او باشند. اصحاب پیامبر اسلام مانند حواریون حضرت مسیح، کسانی هستند که از برکات وجودی آن حضرت در حد بالایی بهره ها برده و کسب فیض کرده باشند.
عنوان«صحابه» عنوان فخیمی است که تنها شایسته کسانی است که پروانه وار گرداگرد شمع وجود حضرت ختمی مرتبت را گرفته بودند و بر اثر ملازمت و مصاحبت پیوسته، از برکات وجودی آن حضرت بهره ها می بردند و هر یک همچون مظهری تابناک جلوه گر صفات و اخلاق کریمه آن وجود مبارک بودند.
پیامبر اکرم(ص) از روز نخست، نخبگانی از پیروان راستین خود را در پوشش عنایت خاص خود قرار داد و در فرصتهای مناسب و احیاناً روزانه در تعلیم و تربیت آنان کوشا بود، تا هر یک حامل رسالت جهانی اسلام بر جهانیان گردند و به مصداق آیه کریمه«و کذلک جعلناکم أمة وسطاً لتکونوا شهداء علی الناس و یکون الرسول علیکم شهیداً»(بقره: 143) وسائطی باشند تا پیام ناب اسلام را از منبع اصیل آن دریافت کنند و همواره به جویندگان و پویندگان راه حق و حقیقت ارائه دهند.
صحابه، یارانی بودندکه همواره پشتوانه مستحکمی برای تثبیت و پیشرفت اسلام به شمار می آمدند. آنان جان بر کف بودند و از هرگونه بذل جُهد و توان در راه تقویت و استحکام پایه اسلام دریغ نمی ورزیدند. همواره منتظر خدمت و دریافت دستور خاص سرورشان بودند تا از جان و دل در انجام آن بکوشند، هر چند دشوار و سنگین باشد، زیرا جان فشانی در راه دوست از هر سهلی سهل تر است و از هر شیرینی شیرین تر. آنان هرگز احساس دشواری یا سنگینی بار نمی کردند، و بی پروا در انجام خدمات کوشا بودند. و مصداق «الذین اتبعوه فی ساعة العسرة»1 را تحقق عینی بخشیدند.
خداوند درباره این فرهیختگان شایسته می فرماید: «والسابقون الأولون من المهاجرین و الأنصار، والذین اتبعوهم بإحسان، رضی الله عنهم و رضواعنه....» سپس در پایان آیه نشانه افتخار «ذلک الفوز العظیم»2 را نصیب آنان می گرداند.
خداوند در آیه دیگری می فرماید:
محمد رسول الله، و الذین معه أشداء علی الکفار رحماء بینهم، تراهم رکعاً سجداً، یبتغون فضلاً من الله و رضواناً، سیما هم فی وجوههم من أثر السجود، ذلک مثلهم فی التوراة و مثلهم فی الإنجیل کزرع أخرج شطأه فآزره فاستغلظ فاستوی علی سوقه یعجب الزراع، لیغیظ بهم الکفار. وعدالله الذین آمنوا و عملوا الصالحات منهم مغفرة و أجراً عظیماً3
راوندی از امام موسی بن جعفر(ع) روایت می کند، که به نقل از پدرانش پیامبر اکرم(ص) فرمود:
أنا أمنة لأصحابی، فإذا قبضت دنا من أصحابی ما یوعدون. و أصحابی أمنة لأمّتی، فإذا قبض أصحابی دنا من أمتی ما یوعدون. و لا یزال هذا الدین ظاهراً علی الأدیان کلها مادام فیکم من قد رآنی و من رآی من رآنی.4
در این حدیث شریف، پیامبر اکرم، خود را مأمن و ملجأ در کشف معضلات و حل مشکلات برای صحابه معرفی می کند. و می فرماید پس از وی، صحابه دارای سمت مرجعیت عموم هستند. سپس نوید می دهد که دین و آیین اسلام همواره شکوفایی و برتری دارد، مادام که در میان امت کسانی باشند که همچون صحابه، از نور علم و هدایت بهره مند باشند و در میان جمع امت به نورافشانی همت گمارند.
لذا در حدیثی از امیر مؤمنان(ع) آمده که پیامبر اکرم(ص) فرمود:
طوبی لمن رآنی، أو رآی من رآنی، أورآی من رآی من رآنی؛»5 خوشا به حال کسانی که شرف حضور مرا یافته، یا نزد حضور یافتگان حضور یافته، یا از حضور یافتگانِ حضور یافته بهره گرفته اند.
این حالت پیوسته و برای همیشه، در سلسله فرهیختگان امت ادامه دارد. لذا همواره امت، از این فرهیختگان که وارثان علم نبوت و دارندگان ودایع مقام رسالت اند بهره وافی می برند، و هیچ گاه زمین، از حجت حق خالی نخواهد بود.ائمه اطهار(ع) و تربیت یافتگان مکتب اهل بیت(ع) ادامه دهنده حلقات این سلسله مبارکه هستند.
ابن حجر هیثمی در ملحق کتاب الصواعق (باب أن اهل البیت أمان لأهل الأرض) حدیثی از پیامبر اکرم(ص) می آورد: «فی کل خلف من أمتی عدول من أهل بیتی، ینفون عن هذا الدین تحریف الغالین، و انتحال المبطلین، و تأویل الجاهلین.»6 بر طبق این حدیث، در هر دوره از زمان که بر امت می گذرد، شخصیتهای با کفایتی از سلاله طیبه وجود دارند که جلوی هر گونه انحرافات را می گیرند. در روایتی دیگر از امام احمد بن حنبل و غیره می آورد که پیامبر اکرم فرمود: «النجوم أمان لأهل السماء. و اهل بیتی آمان لأهل الأرض...» و در حدیثی دیگر نیز آمده است:«أمان لأمتی من الاختلاف.»7
مولا امیر مؤمنان(ع) در مدح انصار فرموده است:
هم ـ و الله ـ ربّوا الإسلام یُرَبَّی الفلِوْ مع غنائهم، بأیدیهم السِّباط و ألسنتهم السِّلاط؛8 آنان را پروراندند، چنان که کره اسب از شیر گرفته را پرورانند. با توانگری و دستهای بخشنده و زبانهای برنده. 9
از این قبیل توصیفات درباره اصحاب پیامبر اکرم در کلمات بزرگان اهل عصمت فراوان به چشم می خورد که از صحابه ستایش کرده و آنان را مورد دعای خیر قرار داده اند. چنان که در کلمات امام سجاد و امام صادق و امام رضا(ع) آمده و شمه ای از آن را به نظر دوستداران می رسانیم.
اکنون این پرسش مطرح است که این گونه تعاریف و ستایشها شامل تمامی اصحاب می گرددـ چنان که ظاهر اطلاق لفظ است ـ یا مربوط به عده مخصوصی است که به راستی حق صحبت پیامبر را ادا کرده و آنچه را لازمه صحابی بودن است در خود فراهم کرده اند. لذا باید تعریف جامع و مانعی از صحابه ارائه داد تا موضع گرانقدر این زمره از حاملان پیام رسالت از دیگران جدا شود و بی جهت کسانی را که شایستگی این لقب فخیم را ندارند، به معنای واقعی کلمه، صحابی ندانیم.
صحابه از نظر لغت به دو معنا آمده است:
1. مصدر «صَحِبَهُ صُحْبَةً و َصحابةً و صِحابةً» به معنای: «صاحبه مصاحبه أی لازمه و عاشره»؛ ملازم و معاشر کسی بودن.
2. جمع صاحب که به پنج گونه آمده است: صَحب، صُحبه، صُحبان، اصحاب، صحابه، به فتح و کسر صاد... جمع اصحاب: اصاحیب.
صَحَابه در اصطلاح به اصحاب و یاران پیامبر(ص) گفته می شود و مفرد آن صَحَابیّ، با یاء نسبت، به معنای منسوب به زمره اصحاب یا منسوب به صحبت و صحابت مصدری، به معنای فردی که شرف افتخار صحبت و مصاحبت پیامبر را یافته است. این تفسیر دوم شاید اوفق باشد و به هدف و مقصود این نسبت نزدیک تر.
لذا صَحَابه یا صَحَابیّ ـ با لحاظ یاء نسبت، که یک نوع وابستگی مستحکم را می رساند ـ به معنای مطلق مصاحب و ملازم رکاب نیست، بلکه شرایطی دارد که باید در او فراهم باشد. مقصود از رابطه مستحکم، رابطه وثیق فرهنگی و علمی است که این دسته از فرهیختگان را مظاهر تجلی خلق و خوی پیامبر گرامی نشان دهد.
در قرآن کریم، در نعت و توصیف صحابه، تعابیری به کار رفته است که موضع صحابی را در عین ضخامت و عظمت، سنگین و با شرایط دشوار، معرفی می کند:
«الذین اتبعوا فی ساعة العسرة»؛10
« أشداء علی الکفار رحماء بینهم. تراهم رکعاً سجداً. یبتغون فضلاً من الله و رضواناً. سیماهم فی وجوههم من اثر السجود»؛11
«و أوذوا فی سبیلی و قاتلوا و قتلوا»؛12
«فالذین آمنوا به و عزروه و نصروه و اتبعوا النور الذی أنزل معه، اولئک هم المفلحون»؛13
«و الموفون بعهدهم أذا عاهدوا، و الصابرین فی البأساء و الضرّاء و حین البأس. أولئک الذین صدقوا و أولئک هم المفلحون».14
این قبیل آیات، موضع صحابی بودن را سنگین ولی پربار معرفی می کند.
مولا امیر مؤمنان(ع) درباره صحابه می فرماید:
«أوصیکم بأصحاب نبیّکم... و هم الذین لم یحدثوا بعده حدثاً و لم یؤووا محدثاً؛ فإن رسول الله ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ أوصی بهم.»15 حضرت درباره صحابه سفارش می کنند، زیرا پیامبر سفارش آنان را نموده است، و در معرفی آنان می گوید: مشروط بر آنکه پس از رحلت پیامبر، بدعت گذار نبوده باشند، و نیز بدعت گذاری را در آستین خود پرورش نداده باشند.
و نیز امام سجاد(ع) آنجا که درباره صحابه دعا می کند، یاد آور می شود:
الذین أحسنوا الصحابة. و الذین أبلوا البلاء الحسن فی نصره و کانفوه...؛16
آنان که لازمه صحابی بودن را به خوبی رعایت کردند و در نصرت و یاری او با دشواریها پنجه نرم کردند و به خوبی از عهده نصرت برآمدند و همواره کمک یار او بودند...»
اینک به تعریف صحابه از منظر قرآن کریم و دیدگاه ائمه اطهار می پردازیم.
صحابه ـ جمع صحابی ـ فرهیختگانی از شیفتگان فخر رسالت بودند که پروانه وار گرد شمع وجود آن حضرت می گشتند و شبانه روز از فیض برکات آن جناب بهره وافر می بردند و در یاری و نصرت وی همواره کوشا بودند و تمام هستی خود را در طبق اخلاص، نثار مقدمش می نمودند و در پرورش شجره طیبه اسلام و نشر و پخش تعالیم عالیه قرآن، لحظه ای غفلت نمی ورزیدند. آنان همیشه بیدار و همیشه هوشیار بودند تا آسیبی به بدنه این درخت برومند وارد نیاید، و نفس و نفیس خود را بی دریغ در این راه، بذل و جانفشانی می کردند. هیچ گاه تعلل نمی ورزیدند و در سختیها و دشواریها عقبگرد نمی کردند و در تداوم و هر چه بارورتر شدن اسلام می کوشیدند و چون سپری آهنین جلوی بدعتها و نارواییها می ایستادند؛ گرچه به قیمت از دست دادن جان و هستی خویش باشد.
طبق این تعریف، صحابه کسانی بودندـ که بر اثر تربیت مستمر پیامبر اسلام ـ مظهریت خلق و خوی آن حضرت را یافتند و جلوه گاه علم و حکمت و حامل رسالت جهانی اسلام گردیدند. لذا صحابه پیامبر اسلام(ص) همانند حواریون حضرت مسیح(ع) گروه خاصی بودند، که جنبه اختصاصی به آن حضرت داشتند.
از این رو، همه اطرافیان و پیروان آن حضرت ـ چه در مکه و چه در مدینه ـ و حتی کسانی که برای خدمات معمولی در کنار حضرت بودند، صحابه شمرده نمی شوند؛ مگر آنکه جنبه اختصاصی آنان در جهت کسب معنویت باشد، و در این راه با تمام توان کوشیده باشند و بر همین حالت فرهیختگی تداوم یافته باشند. این تعریفی است که بزرگان شیعه، طبق تعالیم اهل بیت و صریح کتاب عزیز از صحابه و صحابی دارند. هر آنچه مدح و فضیلت برای صحابه در لسان پیامبر اکرم و دیگر معصومان رسیده، تنها شامل همین گروه خاص می گردد و لا غیر.
ولی ابن حجر عسقلانی، از صحابه تعریف دیگری دارد که شامل تمام اطرافیان، بلکه همه مسلمانان عصر رسالت می شود که صرفاً با حضرت ملاقاتی ـ هر چند کوتاه ـ داشته اند.
او همچنین می گوید:
الصحابی من لقی النبی(ص) مؤمناً به و مات علی الإسلام؛ صحابی کسی است که با پیامبر اندک ملاقاتی داشته باشد و به وی ایمان آورده و مسلمان بمیرد.
سپس در توضیح این تعریف می گوید: تفاوتی نمی کند که ملاقات وی با پیامبر اندک باشد یا طولانی، از وی حدیثی نقل کرده باشد یا نه، در جنگ در رکاب حضرت شرکت باشد یا نه... ابن حجر این تعریف را بهترین تعریف توصیف می کند.17
معلوم نیست ابن حجر این تعریف را بر چه مبنایی مطرح کرده، زیرا بنابراین تعریف، عنوان صحابی با واژه مشاهد (مطلق مشاهده و دیدار) یکسان خواهد بود، و این منطقی به نظر نمی رسد که هر که دیگری را دیدار کرد، یا اندکی با او گفت و گو کرد، و تا حدی شیفته وی گردید، او را صحابه وی به حساب بیاوریم.
اساساً، صحابه و اصحاب و صحابی، اصطلاحی عرفی است که در متداول عام به کار می رود، مثلاً: اصحاب امامین الباقر و الصادق(ع) یا اصحاب ابو حنیفه یا احمد بن حنبل، صرفاً به کسانی نمی گویند که آنان را مشاهده کرده و یا اندکی با آنان ملاقاتی داشته اند و یا به عنوان مقلد ملتزم دستورهای فقهی آنان شده اند؛ مگر آنکه مدتها ملتزم حضور گردند و از علم و فقاهت و درایت آنان بهره ها برده باشند و از کمالات معنوی و اخلاقی آنان اندوخته هایی در خود فراهم کرده باشند.
آیا فانوس کش یا دربان یا خدمه ـ که همواره حضور خدمت دارند ـ از اصحاب شمرده می شوند؟ در حالی که هیچ بهره ای از علم و کمالات آنان در وجودشان راه نیافته است و آنان نیز در صدد یافتن آن نبوده اند!
آیا شتربان یا انبار دار آن حضرت که هیچ گاه در صدد کسب معارف نبوی نبوده و یا شایستگی آن را نداشته است، می توان جزء صحابه جلیل شمرد؟
معاصران حضرت چند دسته اند:
1. افراد عادی کوچه و بازار که ایمان آورده بودند و در نماز و جماعات حضور می یافتند.
2. افراد آماده به خدمت به عنوان سرباز یا دیگر ماموران نظام اداری.
3. افراد خدمتگزار، در تأمین ما یحتاج زندگی شخصی حضرت و خانواده اش.
4. افراد ملازم حضور در مجلس و محفل برای کسب فیض و کمالات معنوی و اخلاقی و بالا بردن سطح معلومات از طریق پرسش یا استماع کلمات دُرَر بار آن حضرت.
حضرت عده ای را موظف کرده بود تا روزانه حضور یابند، و ده آیه، ده آیه مطرح می فرمود و تلاوت و تفسیر و نحوه استنباط فروع احکام از اصول و مبانی کتاب و سنت را به آنان می آموخت؛ یعنی همواره در تربیت این عده می کوشید تا افرادی شایسته و لایق، حافظ و قاری قرآن، مفسر و شارح آیات و فقهایی کامل، از میان آنان به وجود آورد، تا در آینده راهبران لایقی برای امت باشند، و هر یک به اندازه لیاقت و شایستگی خود بهره می برد.18
سرآمد همه اینان مولا امیر مؤمنان(ع) بود، زیرا پس از پیامبر، اعلم الناس بود و همگان به علم او نیازمند می شدند و او از همه مستغنی بود.
در قرآن کریم می خوانیم:
«أنزل من السماء ماء فسالت أودیة بقدرها»؛19 باران رحمت که فیض الهی است ریزش می کند و در پهنای دشت، هر جویباری به اندازه ظرفیت خود از آن بهره می گیرد.
«نرفع درجات من نشاء و فوق کل ذی علم علیم»؛20 شایستگان درجات متفاوتی دارند، و هر دانشوری، دانشور برتری بر او هست.
«یؤتی الحکمة من یشاء، و من یؤت الحکمة فقد اوتی خیراً کثیراً»؛21 حکمت، یعنی بینش و بصیرت دینی، تنها به شایستگان داده می شود، هر که مشمول این عنایت کبری گردید، از خیر و برکات عظیمی برخوردار است.
مسروق بن اجدع همدانی، از تابعان پارسا و از صحابه خاص مولا امیر مؤمنان، می گوید: من با فرهیختگانی از صحابه پیامبر اکرم(ص) نشسته و فیض برده ام، ولی آنان را همچون آبشخورهایی یافتم که برخی یک نفر را سیراب، و برخی دو نفر، و برخی ده نفر، و برخی صد نفر را سیراب می کردند، و برخی آن اندازه سرشار بود که اگر تمامی مردم جهان از آن می نوشیدند، جملگی را سیراب می نمود. مقصود وی از این آبشخور سرشار، مولا امیر مؤمنان است: «هم درجات عند الله»؛22 در این باره در کتاب تفسیر و مفسران به تفصیل سخن گفته ایم.23
از منظر پیروان اهل بیت(ع) تنها این گروه (کوشا در کسب فضایل و مکارم اخلاق نبوی) شایسته لقب فخیم «صحابه»اند و دیگران که این لقب را یدک می کشند، تنها اسم صوری دارند و هیچ گونه شایستگی این لقب را ندارند. پیروان مکتب تشیع بالاجماع، اینان را صحابه نمی دانند، گرچه مرافق یا ملازم یا مصاحب و همواره در رکاب بوده باشند، چون شرایط سنگین صحابی بودن را در خود فراهم نکرده بودند.
ولی تعریفی که ابن حجر بدون مبنا از صحابی کرده، شامل تمامی این افراد می گردد. حتی رهگذری که احیاناً پیامبر(ص) را مشاهده کرده، سخنانی از وی شنیده و به وی ایمان آورده باشد، و سپس راه خود را گرفته و دیگر خدمت آن حضرت نرسیده باشد، نیز مشمول تعریف ابن حجر می گردد.
این تعریف همچنین شامل کسانی می شود که در محضر پیامبر بوده اند، ولی رفتار و کردار آنان بر خلاف سنت و شریعت بوده است و شاید هم در دل بذر نفاق و حقد بر اسلام را می پروراندند؛ زیرا پس از رحلت پیامبر، خلاف کاری آنان برملا گردید و این امر بر صفحه تاریخ ثبت و ضبط شده است. آری، چگونه می توان این گونه افراد را صحابی شمرد؟!
مثلاً سمره بن جندب در زمان حیات پیامبر(ص) و پس از آن، پیوسته حرکاتی مضاد از خود نشان می داد و اساساً فردی معاند و لجوج شمرده می شد تا جایی که پیامبر او را مورد عتاب شدید قرار داد و عنوان: « إنک رجل مضار» را نصیب او نمود.24 سمره تا پایان عمر چنین بود، و به روش طاغوتیان از هر گونه تجاوز و ستمگری روی گردان نبود.
زیاد بن ابیه که از جانب معاویه والی بصره بود، گاه برای رسیدگی به امور کوفه نیز به آنجا می رفت و با دستور معاویه، سمره را جایگزین خود می کرد. سمره در این مدت کوتاه از ریختن خون ـ به بهانه های واهی ـ به حد افراط روی گردان نبود و بیش از هشت هزار نفر را سر برید. زیاد در موقع برگشت، او را مورد سرزنش قرار داد و گفت: آیا نمی هراسی تا مبادا میان کشته شدگان بی گناهی باشد؟! سمره گفت: اگر دو برابر این مقدار را می کشتم نیز هراسی نداشتم.25
ابو سّوار عدوی گوید در یک صبحگاهی، تنها از قبیله ما چهل و هشت نفر را سر برید که همگی حافظ قرآن بودند.26 سلمان عجلی گوید: حاضر بودم که افراد کثیری را به حضور سمره آورند که همگی به وحدانیت خدا و رسالت خاتم الانبیا شهادت می دادند و از هر گونه اندیشه و مکتب انحرافی تبری می جستند، ولی سمره بدون توجه به شهادت آنان، دستور داد تا همگی را سر ببرند. عجلی گوید: تا بیست و اندی را شاهد بودم که سر برید... دیگر تاب نیاوردم و بیرون رفتم.27
سمره آن اندازه در خونریزی و ستمگری بیداد می کرد که معاویه ای از کارهای او به وحشت افتاد و او را از ولایت موقت بصره به کلی معزول نمود. سمره گوید: خدا معاویه را لعنت کند: چنانچه به اندازه فرمانبرداری از وی از خدا فرمانبرداری کرده بودم، شاید خداوند مرا می آمرزید.28
آری، فرمانبرداری وی از معاویه، قابل بخشش پروردگار نبود و او خود به خوبی می دانست که جرائم و جنایات او قابل بخشش نیست!!
ابن ابی الحدید، داستان پیشنهاد معاویه به سمره را نقل می کند که از او خواست تا آیه «و من الناس من یعجبک قوله فی الدنیا و یشهد الله علی ما فی قلبه و هو الدّ الخصام. و اذا تولی سعی فی الأرض لیفسد فیها یهلک الحرث و النسل و الله لا یحب الفساد»29 را درباره مولای متقیان معرفی کند و آیه «و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رؤوف العباد»30 را درباره ابن ملجم، و البته در مقابل چهارصد هزار درهم دریافت کند. سمره چنین جنایت بزرگی را پذیرفت و لعنت ابدی را نصیب خود گردانید.31
سمره در مدت کوتاهی که ولایت بصره را بر عهده داشت، حرکاتی طاغوت منش از خود بروز می داد، مثلاً هنگام حرکت با سواران خود، چنان می تاخت که افراد و حیوانات و هر چه را در جلویش بود، زیر پا و زیر سم ستوران لگد مال می کرد و از این کار باکی نداشت. او از سفری بازگشته بود و بر محله ای که بنی اسد در آنجا سکونت داشتند به تاخت عبور کرد. مردی از یکی از کوچه ها بیرون آمد که یکی از پیش قراولان سمره با نیزه ای که در دست داشت ضربه ای به او زد و او را نقش زمین ساخت. در همین حال که مرد در خون خود می غلتید سمره سر رسید و پرسید: چه شده؟ به او گفتند که بر سر راه ما قرار داشت و او را با نیزه کنار زدیم. آنگاه سمره گفت: تا هشداری باشد که موقع حرکت کوکبه امیر، کسانی سر راه نباشند تا هدف نیزه های ما قرار نگیرند! و بی تفاوت گذشت.32
و عاقبت کار به آنجا انجامید که در واقعه دلخراش کربلا، ریاست پلیس ابن زیاد را بر عهده داشت و مردم را برای قتال با فرزند پیامبر تشویق و تحریک می کرد.33 ابن قتیبه نوشته است: او به سال شصت و اندی هلاکت یافت.34
اساساً عداوت و حقد او به پیامبر اسلام، از همان دوران عهد رسالت آشکار بود. از امام باقر(ع) روایت است که فرمود: گاه که حضرت رسول(ص) در منزلگاهی فرود می آمد، افسار شتر خود را بر گرده اش می افکند و آن را رها می نمود. شتر در خرگاهی آزادانه می چرید و گاه در مقابل خیمه یکی از صحابه می رسید. چون می دانستند شتر پیامبر است به او چیزی می دادند.
یک روز در همین حال، شتر به خیمه سمره رسید طبق معمول سرکشید، ولی سمره از روی حقد و کینه فراوان با چوب دستی ای که در دست داشت، چنان بر سر حیوان کوفت که سر حیوان شکافت و خون جاری گشت.35
آری، حالت نفاق و حقد درونی او به اسلام، همواره برابر همگان روشن بود و صفحات تاریخ از مساوئ گفتاری و رفتاری او چیزها نوشته که مایه شگفتی است. دشمنی او با مولا امیر مؤمنان(ع) نیز بسیار آشکار است. همین امر برای اثبات نفاق و حقد او بر اسلام، و در نهایت دوزخی بودن او کافی است.
محمد بن منصور گوید: نزد احمد حنبل بودیم که شخصی از وی درباره حدیث مروی از مولا امیر مؤمنان(ع) پرسید که فرموده: « انا قسیم النار.» احمد بن حنبل به او گفت: چه چیز این حدیث تو را در شگفتی وا داشته؟ آیا مگر روایت نکرده ایم که پیامبر اکرم(ص) به علی فرمود: «لا یحبک إلا مؤمن، و لا یبغضک إلا منافق»؟ تو را جز مؤمن دوست ندارد و جز منافق دشمن ندارد. محمد بن منصور و جماعت حاضر همگی گفتند: آری، حدیثی است صحیح و فرموده پیامبر اکرم است.
آن گاه احمد بن حنبل به آنان گفت، از شما می پرسم: جایگاه مؤمن کجاست؟ همگی گفتیم: بهشت. احمد گفت: جایگاه منافق کجاست؟ همگی گفتیم: دوزخ! سپس احمد گفت: بر این اساس، علی قسیم النار است! یعنی مولا امیر مؤمنان، معیار سنجش است تا بهشتیان از دوزخیان شناخته شوند. از پیامبر اکرم(ص) حدیث مشهوری روایت شده که به ابو هریره و ابو محذوره و سمره بن جندب فرمود: «آخرکم موتاً فی النار.»36
آخرین آنها تنها ابو محذوره و سمره بودند که هر یک انتظار مرگ دیگری را پیش از خود می کشید. در نهایت ابو محذوره پیش از سمره جان سپرد و این نشان نصیب سمره گردید.37
سمره با بدترین وضعی جان سپرد. او به مرض زمهریره مبتلا گردید. دستور داده بود تا دیگی از آب جوشان تهیه کنند و از شدت سرمازدگی، بر تخته پاره ای که روی دیگ جوشان بود می نشست که ناگاه تخته شکست و او در میان آب جوشان جان سپرد.39 طبری گوید: «فمات شّر میتة.»40 آری، داغی آتش را در دنیا پیش از ورود به آتش جاوید آخرت چشید، و علیه ما یستحق!
از مولا امیر مؤمنان(ع) پرسیدند: شقی ترین خلق چه کسی است، فرمود: «من باع دینه بدنیا غیره؛41 کسی که در دین و آیین و مقدسات خود را، به خواسته های دنیوی دیگران بفروشد.» البته این از باب «بیع مالا یملک» است! برای آگاهی بیشتر از زندگی سر تا پا ننگین سمره، به نوشته محقق علامه تستری رجوع شود.42
اینک چگونه است که ابن حجر، چنین فرد آلوده ای را جزء صحابه درجه یک43 به شمار می آورد؟! در صورتی که امثال سمره از چهره های چرکین شناخته شده منافقان بودند که خداوند در قرآن درباره آنان می فرماید: «و ممن حولکم من الأعراب منافقون و من اهل المدینه مردوا علی النفاق، لا تعلمهم نحن نعلمهم، سنعذبهم مرتین، ثم یردون الی عذاب عظیم».44
مقصود از «مردوا علی النفاق»، تجاوز بیش از اندازه و به نهایت رساندن صفت زشت نفاق است. سمره بن جندب، مصداق اتمّ این آیه مبارکه است.
سمره از قبیله بنی خزاره، از اعراب بادیه نشین، بود که در کودکی پدرش فوت نمود و مادرش او را به شهر مدینه آورد و با مردی به نام مریّ بن شیبان ازدواج نمود. سمره در دامان پدرخوانده اش تربیت یافت و از (حُلَفاء) همبستگان انصار به شمار می رفت.45 لذا او هم از«ممن حولک من الأعراب» و هم از«و من أهل المدینه مردوا علی النفاق» محسوب می شود.
فرد دیگری که از اصحاب شمرده شده و در ردیف درجه یک صحابه قرار گرفته46 و مانند سمره بن جندب از افرادی است که «باع دینه بدنیا غیره»، یعنی دین و شرف خود را در اختیار طاغوت زمان، یعنی معاویه قرار داد، بسر بن أرطاة است. او به دستور معاویه با گروهی به مدینه حمله برد و خانه هایی را خراب کرد و بزرگانی را شهید نمود. وی سپس حمله به یمن برد و دو فرزند عبیدالله بن عباس(قثم و عبدالرحمان) را در دامان مادرشان سر برید. بسر از هرگونه جنایت و هتک حرمت روی گردان نبود و هر آنچه معاویه دستور می داد، بی درنگ انجام می داد.
مولا امیر مؤمنان(ع) درباره او فرمود:« اللهم إن بسراً باع دینه بالدنیا، و انتهک حریمک، و کانت طاعة مخلوق فاجر آثر عنده من طاعتک....» سپس او را نفرین کرد: «اللهم فلاتمته حتی تسلبه عقله.» بسر پس از اندکی دچار وسواس و آشفتگی عقلی گردید و هر دم می گفت: شمشیر مرا بیاورید تا افراد را بکشم. بستگان او شمشیری از چوب به دست او می دادند و مشکی پر از آب در جلوی او می گذاردند، و او آن قدر می زد تا از حال می رفت. اگر مشک نیز پاره می شد مشکی دیگر می طلبید.47 کار او به جایی رسید که مدفوع خود را می خورد و هر دم می گفت: چه خوراک خوبی است که دو فرزند عبیدالله به من می خورانند!48 گاه دستهای او را از پشت می بستند، آن گاه با دهان به مدفوع خود حمله ور می شد و آن را می خورد. او در همین حال راه دوزخ را در پیش گرفت و به لعنت ابدی پیوست.49
عجیب تر آنکه ابن حجر، حکم بن ابی العاص(طرید رسول الله؛ تبعید شده پیامبر) را جزء صحابه درجه یک شمرده است. حکم کسی بود که پیامبر او را مورد نفرین و لعنت قرار داد و به طائف تبعید کرد و تا پیامبر حیات داشت، جرأت آمدن به مدینه را نداشت. سرانجام وقتی برادرزاده اش عثمان بر اریکه خلافت تکیه زد، او را باز گردانید و تا اندی به پایان خلافت عثمان در کمال احترام نزد اهل نفاق می زیست.
عایشه، خطاب به مروان ـ می گوید: «أمّا أنت یا مروان فأشهد أن رسول الله(ص) ـ لعن أباک و أنت فی صلبه.» از عبدالله بن عمرو بن العاص روایت است که می گوید: «نزد پیامبر بودم که فرمود: اکنون مرد لعینی وارد می شود... و آن مرد کسی جز حکم بن ابی العاص نبود که همان لحظه وارد شد.»
شکی نیست که عبادت یک نوع اظهار خضوع گفتاری و کرداری در برابر دیگری است، اما خضوع، بخشی از واقعیت عبادت را تشکیل می دهد، ولی در کنار این، عنصر دیگری نیز لازم است که از مقوله عقیده است و قلب و روان انسان تجلیگاه آن می باشد، و آن اینکه فرد خاضع درباره آن شخص اعتقاد خاصی داشته باشد، و خضوع وی از چنین اعتقادی سرچشمه بگیرد و تا این عنصر بر قلب و دل حاکم نباشد، بالاترین خضوعها و فروتنیها و تواضعها و ستایشها، رنگ عبادت به خود نمی گیرد. اکنون باید دید این عنصر چیست و آن مقومی که حتما در صدق عبادت لازم است، چگونه است.
راه دستیابی بر این مقوم و عنصر لازم، بررسی عقیده موحدان و مشرکان به هنگام خضوع در برابر خدا و بتهاست، چیزی که هست، یکی عبادت حق است و دیگری عبادت باطل.
در بررسی وضع اعتقادی موحدان، همگی بر این نکته اذعان داریم که یک موحد، پیش از قیام به عبادت، طرف را خدا می داند، و او را رب العالمین می اندیشد، و سرنوشت خود را در دست وی می داند. او با توجه به این امور، و توصیف طرف به الوهیت و ربوبیت، و اینکه سرنوشت من در دست اوست، به خضوع در برابر او و ستایش وی می پردازد.
از این تحلیل به دست می آید که در کنار خضوع، مقوم دیگری وجود دارد و آن اینکه خاضع و ستایشگر، طرف را«اله »«خدا»، «رب »و مدیر و مدبر جهان و سر رشته دار زندگی خویش می داند و از این جهت، در برابر او خضوع می کند و به ستایش لسانی او می پردازد، و در حد یکسان شدن با خاک، در پیشگاه او فروتنی می کند. اگر چنین اعتقادی را از موحد بگیریم، کارهای زبانی و عملی او رنگ پرستش به خود نمی گیرد.
درباره مشرکان عین همین نظر حاکم است. آنان در برابر بتها خضوع می کردند، ولی بتها را موجودی ساده نمی پنداشتند، بلکه معتقد بودند که آنها بهره ای از خدائی دارند، و به اصطلاح آنها را خدای کوچک می نامیدند و سرانجام همگی آنها را رب و کارگردان بخشی از امور جهان می انگاشتند و لااقل می گفتند که خشکسالی و فراوانی باران در دست آنهاست، و به گونه ای سر نوشت خود را و لو در یک محدوده کوچک از نظر مغفرت و شفاعت و سعادت اخروی در دست آنها می انگاشتند، و به دیگر سخن در پرتو عقیده به الوهیت و ربوبیت پنداری و اینکه سعادت و شقاوت زندگی آنها در دست آنهاست، به خضوع و فروتنی در برابر آنها می پرداختند.
البته الوهیتی که درباره بتان قائل بودند و یا ربوبیتی که به آنان نسبت می دادند با الوهیت واجب الوجود و ربوبیتی که برای او قائل بودند فرق روشنی داشت. خداوند واجب الوجود در نظر آنها رب الارباب و اله الالهه بود و به اصطلاح خدای بزرگ و رب کل بود، در حالی که اصنام و بتان، خدایان کوچک و ارباب نازلی بودند که خداوند بزرگ، بخشی از کارهای خود را به آنان واگذار کرده و از نظر آنان همگی متصرف در جهان یا بخشی از آن بودند، و اگر هم در میان برخی از طوایف از ربوبیت و تصرف اصنام و بتها سخنی در میان نبود، لااقل بت پرستان، سرنوشت خود را در دست آنان می دیدند و می گفتند:آنان بخشایشگر گناهان و شفیعان تام الاختیار هستند. بدون آنکه در کار خود به اذن و اجازه خدا نیازی داشته باشد.
قرآن، عقیده آنان را درباره بتها، در آیات متعددی حکایت میکند که صریحترین آنها را یادآور می شویم:
(و من الناس من یتخذ من دون الله اندادا یحبونهم کحب الله) (بقره/165)
«برخی از مردم هستند که برای خدا مثل و مانندی قائل می شوند، آنگاه آنها را مانند خدا دوست می دارند. »
و در آیه ای دیگر می فرماید:
(تا الله ان کنا لفی ضلال مبین اذ نسویکم برب العالمین) (شعراء/97 و 98)
«به خدا سوگند ما در گمراهی آشکاری بودیم که شما خدایان دروغین را با خدا یکسان قرار میدادیم »
این تسویه و برابر شمردن که در روز قیامت بدان اعتراف میکنند و از آن نادم می گردند، چیست؟
جز این نیست که خدا یکتا و بی نظیر و بی مثیل است و آنان برای خدا نظیر و مثیلی انگاشته و وحدانیت او را خدشه دار کرده بودند. درست است که آنان از نظر پرستش و عبادت نیز آنها را با خدا یکسان می شمردند، ولی یکسان شمردن در پرستش، معلول عقیده آنان بود که این بتان، به نوعی مانند خدا هستند و در حقیقت اله و رب می باشند، و در بخشی از امور با او شریکند، و همین اعتقاد به یکسانی بود که آنها را به عبادت و پرستش بت می کشانید و اگر یک نوع مماثلت و همسانی میان آلهه و اله واقعی نمی اندیشیدند، هرگز پیشانی در برابر آنها به خاک نمی سائیدند.
البته لازم نیست که همسانی از هر نظر حکم فرما باشد. مسلما قاطبه عرب و یا اکثریت آنان، معبودهای خود را آفریدگار جهان نمی اندیشیدند و آفریدگاری را از آن خدای واقعی می دانستند، ولی از نظر تدبیر و کارگردانی گروه کثیری مشرک بودند و تفویض تدبیر جهان و یا گوشه ای از آن، در میان آنان رائج بود، و در گذشته یاد آور شدیم که شرک برای نخستین بار، به صورت شرک در ربوبیت وارد مکه شد، و«هبل »را از آن نظر وارد مکه کردند که به نظر آنها می توانست خشکسالی را بر طرف کند و باران رحمت بفرستد، و اگر هم مساله شرک در ربوبیت و کارگردانی جهان مطرح نبود، مسلما بتها را موجوداتی سرنوشت ساز که قسمتی از کارهای خدا را انجام می دهد، می پنداشتند، و می گفتند:مغفرت و شفاعت و سعادت و شقاء از نظر آنان در دست آنها است.
و به دیگر سخن، مشرکان صدر رسالت، برای آنان در انجام اموری مانند:مغفرت، و شفاعت، نوعی استقلال قائل بودند که می توانند پرستندگان خود را به گونه ای کمک کنند و یا ذلت بخشند، و لذا قرآن در نقد این اندیشه می فرماید:
(این ما کنتم تعبدون من دون الله هل ینصرونکم او ینتصرون) (شعراء/92 - 93) .
«کجا هستند آنها که به جای خدا می پرستیدید. آیا شما را کمک می کنند یا خود بر دشمنانشان پیروز می شوند. »
و باز میفرماید: (ام لهم آلهة تمنعهم من دوننا لا یستطیعون نصر انفسهم و لا هم منا یصحبون) (انبیاء/42) .
«آیا برای آنان خدایانی هست که آنان را بدون اذن ما از عذاب باز دارند، آنها نمی توانند خود را کمک کنند و نه از عذاب ما در امانند. »
مجموع این آیات و آنچه که یادآور نشدیم، بالاخص آیاتی که درباره سود و زیان رساندن بتها و عجز و ناتوانی آنها در کمک کردن به افراد و فریادرسی نازل شده است، همگی حاکی از آن است که مشرکان درباره معبودها و ارباب و آلهه خود اعتقاد خاصی داشتند یعنی همان عقیده ای که درباره خدا و رب العالمین داشتند درباره بتها نیز اظهار می کردند چیزی که فکر می کردند این بود که دایره فیض رسانی و قدرت خدای واقعی وسیع، و دایره آن در آلهه پنداری و ارباب دروغین تنگتر است ولی همه معتقدند که سرنوشت آنها در دست بتهاست.
از این بیان نتیجه می گیریم که تعریف منطقی عبادت این است که بگوئیم «هر نوع خضوع و اظهار فروتنی به وسیله گفتار و کردار، در برابر شخصی که از اعتقاد به الوهیت و یا ربوبیت و یا در دست داشتن سر رشته زندگی انسان، سرچشمه بگیرد، عبادت است. »
چنین خضوعی و لو به صورت کم رنگ و کم سو، عبادت می باشد، ولی خضوع و فروتنی هر چند به عالیترین حد برسد اگر از چنین عقیده ای سرچشمه نگیرد، و تعظیم و تکریم است، نه عبادت و پرستش. و اگر بخواهیم این بیان را در یک قالب عربی تعریف کنیم، ناچاریم چنین بگوییم:
«العبادة خضوع امام من نعتبره الها او ربا او مصدرا للاعمال الالهیة »
عبادت فروتنی در برابر کسی است که او را خدا (اعم از واقعی و پنداری) یا پروردگار و کارگردان جهان (همه و یا بخشی از آن) و یا عهده دار کارهای خدایی بدانیم. »
در اینجا باید کارهای الهی به صورت صحیح روشن شود، و آن اینست که «فعل الهی، کاری است که از او سرچشمه می گیرد»، واو در انجام کار از هیچ مقامی استمداد نمی کند، و اگر هم برای انجام کاری اسبابی بر می انگیزد، در آن استقلال دارد، مساله استقلال، به معنی پیراستگی از برانگیختن اسباب و وسائل نیست. استقلال این است که فاعل در کار خود (به هر شکلی صورت بگیرد) ، نیازی به هیچ موجودی ندارد، خواه کار را بدون اسباب در جهان ایجاد کند، مثلا عصا را ناگهان به اژدها تبدیل کند و یا کارها را با برانگیختن اسباب طبیعی صورت بخشد. برای روشن شدن مطلب مثالی را می آوریم:
قرآن، احیا و اماته را فعل خدا می داند و می فرماید:(و هو الذی یحیی و یمیت) (مؤمنون/80)
«اوست که زندگی می بخشد و می میراند».
ولی در قرآن، «احیا»را به حضرت مسیح و«اماته »را به فرشتگان نیز نسبت داده است، چنانکه درباره مسیح می فرماید:
(و احیی الموتی باذن الله) (آل عمران/49)
«مردگان را به اذن خدا زنده میکنم »
و درباره فرشتگان می فرماید:
(حتی اذا جاء احدکم الموت توفته رسلنا و. . . ) (انعام/61)
«تا اینکه چون مرگ آنان رسد، فرستادگان ما آنان را می میرانند».
افراد نا وارد، در میان این دو دسته از آیات، به گونه ای تناقض می بینند، وی سرچشمه این پندار آن است که تصور می کنند که احیاء و اماته، بدون قید و شرط، فعل خداست، در حالی که این دو و غیر این دو، در صورتی فعل خدا به شمار می روند که فاعل، بدون شرط و بدون استمداد و کمک خواهی، به فعل خود جامه عمل بپوشانند، ولی فاعلانی که همین دو فعل و یا غیر این دو را به اذن و مشیت الهی انجام می دهند، کار خدا را صورت نمی دهند، بلکه به کار ویژه خود، جامه عمل می پوشانند و هر چند به نوعی میتوان آن را نیز کار تسبیبی خدا شمرد.
روی این اساس، باید دید که عقیده مشرکان درباره برخی از کارهای الهی چه بود؟ آنان در مساله باران رسانی و کارگردانی بخشی از جهان آفرینش، و یا لااقل در مسائل مربوط به مغفرت، و گناه بخشی و شفاعت و سعادت آفرینی، درباره بتها، نوعی استقلال قائل بودند و اندیشه تفویض بر آنها حاکم بود از این جهت، در اکثر آیات قرآن که پیرامون شفاعت وارد شده، مساله اذن الهی مطرح گردیده و با تاکید می فرماید:
(من ذا الذی یشفع عنده الا باذنه. . . ) (بقره/255)
«کیست که نزد او بدون اذن وی شفاعت کند. »
و در آیات گذشته، لفظ (من دوننا) یا (من دون الله) را به کار می برد و یادآور می شود:کیست که بدون استمداد از خدا، کسی را کمک کند.
نتیجه اینکه عنصر مقوم و لازم در عبادت، وجود چنین اعتقادی در پرستشگر است و وجود این عنصر به عمل، رنگ عبادت می بخشد و منهای آن، نام عبادت نخواهد داشت.
آری گاهی افراد از باب مبالغه به افرادی که نسبت به کاری و یا به شخصی و یا مقامی علاقه اکیدی دارند، کلمه پرستش به کار می برند و می گویند:مقام پرست، پول پرست، شهوت پرست، دنیا پرست، و این اصطلاح نوعی استعاره است که مجوز آن این است که فکر می کنند:این موضوعات برای آنان سعادت بخش بوده و سرنوشت زندگی و سعادت آنها در گروه اینهاست.
شما با توجه به این تعریف و اصل میتوانید بر بسیاری از مسائل مورد اختلاف میان وهابیان و مسلمانان خاتمه بخشید و داوری کنید که آیا قسمتی از اعمال و کارهای موحدان که از نظر وهابیان «شرک »و پرستش مرده است، واقعا عبادت است یا نام دیگری دارد، و برای اینکه از این بحث گسترده، نتایج درخشان و روشنی بگیریم، این ضابطه را بر موارد اختلاف تطبیق و میان آنها داوری می کنیم.
در پرتو ضابطه قرآنی در موارد اختلاف داوری کنیم
بررسی عقیده موحدان به هنگام پرستش خدای واقعی و عقیده مشرکان به هنگام پرستش خدایان پنداری، این مطلب را - روشن کرد که، گروه مشرک بسان موحد به هنگام عبادت، درباره معبودهای خود، اعتقاد خاصی داشتند و آنها را خدای جهان و یا کارگردان عالم آفرینش و یا لااقل، سر رشته دار سرنوشت انسانها می دانستند و با چنین اعتقادی در برابر آنها خضوع می کردند و به ستایش زبانی و عملی می پرداختند. و این ثابت میکند که در تحقق مفهوم عبادت وجود چنین عنصری در پرستشگر لازم است، و در غیر این صورت، لفظ عبادت بر آن، صدق نخواهد کرد - اکنون وقت آن رسیده که با در دست داشتن چنین ضابطه کلی به داوری در موارد مشکوک و مبهم بپردازیم، مواردی که وهابیان آنها را از جزئیات عبادت، و دیگر طوائف اسلامی همه را از مقوله دیگر می دانند، ولی پیش از آنکه به تبیین این بخش برسیم، در تایید ضابطه مزبور، یاد آور می شویم:
1 - نه تنها بررسی حالات موحدان و مشرکان، بر لزوم وجود چنین عنصری گواهی می دهد، بلکه از آیات قرآن نیز می توان بر وجود آن استدلال کرد. قرآن به هنگام فرمان پرستش خدا و نفی پرستش غیر او، روی این تکیه می کند که جز او«اله » (خدا) یی نیست، چنانکه می فرماید:
(یا قوم اعبدوا الله ما لکم من اله غیره) (اعراف/59) .
«ای قبیله من!خدا را عبادت کنید، برای شما جز او خدایی نیست » (8).
دقت در معنی این آیه حاکی است که آن کس مستحق و شایسته عبادت است که «اله »باشد، و به اصطلاح بتوان او را خدا نامید و این بتها و معبودهای آنان، سهمی از آن ندارند، و به دیگر سخن، این آیه می رساند که عبادت از شؤون «اله »است و آن کس که دارای الوهیت است شایسته چنین مقامی هست و چون چنین مقامی در خور شان غیر خدای آفریدگار نیست، غیر او شایسته پرستش نمی باشد.
2 - همچنین برخی از آیات دیگر گواهی می دهند که عبادت و پرستش، از شؤون ربوبیت است و تا فردی دارای چنین شان و مقامی نباشد، شایسته عبادت نیست، چنانکه می فرماید:
(یا ایها الناس اعبدوا ربکم الذی خلقکم و الذین من قبلکم. . . ) (بقره/21)
«ای مردم، پروردگار خود را که شما و پیشینیان شما را آفریده، بپرستید. »
و اگر بخواهیم شیوه استدلال با این دو آیه را (که یکی، عبادت را از ویژگیهای «الوهیت »و دیگری از ویژگیهای ربوبیت می داند) در قالب اصطلاح علمی بریزیم، باید بگوییم که این دو آیه از مصادیق قاعده معروف است که می گوید اگر عنوانی موضوع حکم قرار گرفت، این گواه بر علیت و دخالت آن عنوان در ثبوت حکم است (9) یعنی این الوهیت و ربوبیت است که انسانها را به پرستش دعوت می کند و چون بتها فاقد این عنوانند، طبعا فاقد چنین شایستگی می باشند و کسانی که به نوعی درباره آنان به الوهیت و ربوبیت و لو به صورت محدود، معتقدند، سخت در اشتباهند، زیرا الهی و ربی جز او نیست.
این حقیقت که عبادت از شؤون ربوبیت است، در آیات زیادی آمده است که برخی را یادآور می شویم:
(و قال المسح یا بنی اسرائیل اعبدو الله ربی و ربکم) (مائده/72)
«مسیح گفت:ای بنی اسرائیل خدا را که پروردگار من و پروردگار شماست، بپرستید. »(ان هذه امتکم امة واحدة و انا ربکم فاعبدون) (انبیاء/92)
«این، امت شماست که امت یکپارچه ای است و ما پروردگار شما هستیم، پس مرا بپرستید».
(ان الله ربی و ربکم فاعبدوه هذا صراط مستقیم) (آل عمران/51)
«الله، پروردگار من و پروردگار شماست و این راه مستقیم است. »
اگر یک فرد مفسر، با دقتی بیشتر در این نوع از آیات بنگرد;ضابطه ای را که یادآور شویم به روشنی استخراج می کند و آن اینکه در میان تمام ملل، عبادت، از اعتقاد انسانها به الوهیت و ربوبیت افراد سرچشمه می گرفت. چیزی که هست، بت پرستان از روی جهل و نادانی، معبودهای خود را الهه و ارباب می خواندند.
3 - در قسمتی از آیات، اصرار بر این است که شفاعت و مغفرت از آن خداست و هیچ کس بدون اذن او بهره ای از آن ندارد. چنانکه می فرماید:
(قل لله الشفاعة جمیعا) (زمر/44)
«بگو شفاعت، همگی از آن خداست. »
و نیز می فرماید:
(و من یغفر الذنوب الا الله) (آل عمران/135)
«کیست جز خدا که گناهان را ببخشد؟»
یکی از اهداف این اصرار آنست که مشرکان فکر می کردند که شفاعت و بخشایشگری که از افعال خداست دربست در اختیار معبودهای آنهاست. و از این جهت آنها را سررشته دار سرنوشت خود می دانستند و چنین عقیده ای آنها را به خضوع و تعظیم وا می داشت.
با توجه به این سه فراز از سخن، می توان به اصالت آن ضابطه، که از بررسی حالات موحدان و مشرکان به دست آمد، از نظر قرآن نیز به آن پی ببریم، از این بیان نتیجه می گیریم که خضوع و تواضع و فروتنی به صورت لفظی و عملی بر دو قسم است:
1 - تعظیمی که از اعتقاد ستایشگر به الوهیت و ربوبیت و سرنوشت ساز بودن او صورت می گیرد.
2 - تواضع و فروتنی که برای خود، مبادی و محرکهای دیگری دارد که مربوط به این عناوین سه گانه نیست. مانند مهر پدری و مادری و معلمی و یا داشتن موقعیت اجتماعی و عناوین دیگر.
قسم نخست را عبادت و پرستش و قسم دیگر را تکریم و احترام و تواضع و فروتنی می نامند (10).
با توجه به این ضابطه، اکنون وقت آن رسیده است که در پرتو آن، موارد اختلاف را از نظر شرک در عبادت یا تکریم و احترام، روشن سازیم، اینک مواردی را یادآور می شویم:
توسل به پیامبران و صالحان، به صورتهای مختلف انجام می گیرد. گاهی انسان از آنها درخواست دعا می نماید همچنانکه در حال حیات، در خواست دعا میکرد، و گاهی از آنها در خواست انجام عملی می کند و می گوید بچه مرا شفا ده و گمشده مرا باز گردان. هر دو قسم میتواند به دو صورت انجام بگیرد:
هر گاه متوسل به آنان، معتقد به الوهیت و ربوبیت و یا لااقل سررشته دار بودن آنان باشد (و گمان نمی کنم در میان مسلمانان چنین فردی پیدا شود) طبعا عمل آنها عبادت پیامبران بوده و جزء مشرکان خواهند بود، ولی آنچه که در میان همه متوسلان، مشهود و چشمگیر است اینست که همگی، آنان را بندگان بر گزیده و انسانهای وارسته ای می دانند که دعای آنها رد نمی شود و با این اعتقاد به آنها متوسل می شوند. در این صورت نمی توان، عمل آنان را جز توسل به اسباب چیزی نامید.
در اینجا ممکن است گفته شود که شفا دادن بیمار و باز گرداندن گمشده، فعل خداست و در خواست فعل خدا از غیر از شرک است. در پاسخ آن به گفتاری که در تعریف عبادت یادآور شدیم، باید توجه کرد، زیرا جداسازی فعل خدا از فعل بشر این نیست که کارهایی که سبب عادی دارند فعل بشر و کارهائی که علل غیبی دارند فعل خدا باشد، بلکه مقیاس، این است که فاعل در انجام فعل، مستقل باشد یا وابسته، و اگر کسی بگوید:ای پیامبر گرامی با قدرت وابسته خود، این دو کار را انجام ده;گام در دایره شرک ننهاده، بلکه متوسل به اسباب شده است - حالا آیا پیامبر در جهان برزخ، دارای چنین قدرت وابسته ای هست یا نه؟این مساله دیگری است و ارتباط به شرک و توحید ندارد.
اگر او در این حالت، دارای چنین قدرتی باشد، قطعا درخواست ما صحیح بوده و در غیر این صورت، درخواست نادرستی خواهد بود (و نه شرک) .
در تبیین حدود«فعل خدا»و«فعل بشر»باید بیش از این دقت کرد. در غالب اذهان افراد عادی این است که احیاء و اماته فعل خداست (ما هم می گوییم فعل خداست) اما کدام قسم؟کدام صورت؟آن قسم و آن صورتی که فاعل در انجام کار وابسته نباشد و الا غیر خدا اگر وابسته به او باشد و با کمک او، کار احیاء و اماته را انجام می دهد، همچنانکه درباره مسیح و فرشتگان مامور قبض ارواح، در گذشته یادآور شدیم، این کار بشری است نه الهی، هر چند از نظر دیگر که همه افعال به خدا منتهی می شود فعل تسبیبی خدا نیز به شمار میرود.
استمداد از پیامبران و صالحان و در خواست کمک و نجات در حال حیات آنها و چه پس از رحلت ایشان از این جهان، بسان توسل به آنان به دو صورت میتواند انجام گیرد، کسانی که می گویند«یا رسول الله اغثنا»«یا رسول الله اشفع لنا عند الله »از آنجا که او را بنده برگزیده و وارسته می دانند، نداها و دعوتها، رنگ عبادت به خود نمی گیرد، زیرا عنصر عبادت اعتقاد به ربوبیت و الوهیت و لو به صورت پنداری و در دائره محدود و یا اختیار دار بودن سرنوشت استمداد کنندگان است، حالا آنها در حیات برزخی نیز می توانند مدد برسانند و انسان را نجات دهند یا نه؟ یک بحث صغروی است که ارتباطی به مساله شرک و توحید ندارد.
اگر آیاتی می گوید:
(فلا تدعوا مع الله احدا) (11) یا اینکه می فرماید:(له دعوة الحق و الذین یدعون من دونه لا یستجیبون لهم بشی ء) (12) این آیات و نظائر آنها، مربوط به دعوت و خواندن مشرکان است که در مقام معبودهای خود، عناصر یاد شده را به همراه داشتند. از این جهت، خدا، در خواست آنان را ممنوع شمرده است، نه هر در خواستی را به گواه اینکه در حال حیات، درخواست حاجت، کوچکترین ایرادی ندارد.
گواهی بر اینکه آنها معبودهای خود را مالکان سرنوشت خود می دانستند، انتقادی است که قرآن از عقیده آنها می کند و می فرماید:
(و الذین تدعون من دونه ما یملکون من قطمیر) (فاطر/13)
«کسانی که به جز او می خوانید به اندازه رشته باریک میان هسته خرما نیز در قدرت ندارند»
به دیگر سخن، دعوتهای ممنوع در این آیات و آیات مشابه، کنایه از عبادت غیر خداست.
بنابراین، نمی توان هر دعوتی را ممنوع و شرک دانست.
گواه روشن بر اینکه بت پرستان، خدایان خود را مالکان شؤون الهی می دانستند، همان شعاری بود که به هنگام طواف سر می دادند و می گفتند:لبیک لا شریک لک، لبیک، الا شریک لک، تملکه و ما ملک (13).
در اینجا یادآور می شویم از مجموع نوشته های وهابیان استفاده می شود که مرز شرک و توحید امور یاد شده است:
1 - حیات و ممات.
2 - قدرت و عجز.
3 - درخواست اموری که سبب عادی دارند و درخواست امور خارق عادت.
یادآور می شویم:تعیین چنین مقیاسهایی، چیزی جز نوعی پیش داوری چیزی نیست.
چگونه می شود در خواست دعا از پیامبر که به نص قرآن، امر مطلوب و محبوبی است (14) ، در حال حیات، عین توحید و در حال ممات شرک باشد؟!
اگر در حال حیات پیامبر بگوییم:«استغفر لنا»این عین توحید است ولی اگر در حال حیات برزخی بگوییم:«استغفر لنا»این رنگ شرک به خود می گیرد. یک چنین داوری و مرزبندی کاملا بر خلاف عقل و کتاب الهی است.
موت و حیات می تواند مرز عقلائی و غیر عقلائی بودن کار باشد، و همچنین قدرت و عجز می تواند به کار، رنگ عقلایی یا رنگ خلاف آن بدهد، نه رنگ شرک.
درباره مقیاس سوم یادآور می شویم که اگر درخواست کارهای خارج از قلمرو قوانین عادی، رنگ شرک به خود بگیرد باید - نعوذ بالله - سلیمان نبی را در شمار غیر موحدان به شمار آورد، زیرا او از اطرافیان خود خواست که تخت بلقیس را از یمن به فلسطین بیاورند. گفت:
(یا ایها الملا ایکم یاتینی بعرشها قبل ان یاتونی مسلمین) (نمل/38)
«گفت ای گروه حاضر کدامیک می توانید تخت بلقیس را پیش از آنکه از در تسلیم پیش من آیند، برای من بیاورید؟)
و عجیب اینکه دو نفر اعلام آمادگی کردند، یکی گفت:قبل از آنکه مجلس تو به پایان برسد من حاضر می کنم. دیگری گفت در یک چشم به هم زدن، و دومی برنده شد و انجام داد (15).
با توجه به چنین آیاتی که نظائر آن در قرآن فراوان است، می توان گفت که هیچیک از این ضوابط که وهابیان روی آن تکیه می کنند، مقیاس شرک و توحید در عبادت نیست. اگر اینها را مقیاس بدانیم، اینها مقیاس مفید و غیر مفید بودن، عقلائی و غیر عقلائی بودن و نظائر اینهاست، نه مقیاس شرک و توحید، و متوسلان به پیامبران و صالحان، آنها را حی و زنده و به فرمان خدا قادر و توانا بسان حیات دنیوی می دانند. از این جهت به آنها متوسل می شوند و اگر در این عقیده، خطا کار باشند، توسل آنان سودی نخواهد داشت، نه اینکه مشرک باشند.
شما با توجه به این ضابطه، می توانید در بسیاری از موارد که وهابیان تاخت و تاز می کنند و اصیل ترین موحدان را در پرتو جمود و کم عمقی به شرک متهم می سازند، به صورت روشن داوری کنید و از خدا بخواهید که خدا به این گروه، بینایی و روشنی، درک و آگاهی، پیراستگی از تعصب و تقلید، آزادگی در فکر و اندیشه و وارستگی از علاقه به مناصب و مقامات عطا فرماید.
پی نوشت ها:
(1) اهل حدیث مانند احمد بن حنبل و پیرو راه او ابو الحسن اشعری اتحاد صفات را با ذات به صورت یاد شده تفسیر نموده و نتیجه گرفتند که این گروه منکر صفات خدا هستند و چون نمی توانند آشکارا بگویند خدا فاقد علم و قدرت و حیات است، ناچارند در لفافه سخن بگویند، و آن اینکه صفات او عین ذات اوست.
یک چنین داوری درباره قائلان به توحید در صفات، از بی اطلاعی عمیق سرچشمه می گیرد، تفصیل این مطالب در جلد دوم این کتاب «فرهنگ عقائد و مذاهب اسلامی »، گذشت.
(2) فتح المجید تالیف عبد الرحمان بن حسن بن محمد بن عبد الوهاب م/1285 ص 12 و 20.
(3) سیره ابن هشام:ج 1، ص 79.
(4) در صلح حدیبیه آنگاه که تشنگی و بی آبی بر یاران پیامبر چیره شد، سرانجام در پرتو دعای رسول گرامی باران منطقه را فرا گرفت و پیامبر دستور داد که نمازها را در محملها بخوانند و سپس فرمود:هر کسی بگوید در سایه رحمت و کرم خدا باران ما را فرا گرفت، او به خدا مؤمن، و هر کس بگوید در سایه ستاره، و یا غروب و طلوع ستاره ای باران فرود آمد، او به ستاره مؤمن و به من کفر ورزیده است و در همان واقعه منافقان گفتند در سایه ستاره «مشتری »باران آمده و از عبارات و سخنان رایج آنان این بود که «مطرنا بنوء کذا»:به سیره حلبی 3:25 مراجعه شود.
(5) و به همین مضمون است آیات 25 لقمان و 38 زمر.
(6) «العبادة نهایة الخضوع بین یدی من تدرک عظمته و کماله »
(7) برای آگاهی از مجموع تعریفهای نارسا به المنار، ج 1 ص 57 و تفسیر القرآن الکریم، نوشته شیخ شلتوت، ص 137 و العبودیة، ص 38 نگارش ابن تیمیه مراجعه شود.
(8) مضمون این آیه در موارد زیادی، در قرآن وارد شده است (اعراف/65 - 73، 85، هود/50، 61، 84 - و انبیاء/25 و مؤمنون/23، 32 و طه/12) .
(9) در اصطلاح علمی می گویند:«تعلیق الحکم بالوصف، مشعر بالعلیة ».
(10) از نظر علمی نباید گفت که اعتقاد به الوهیت یا ربوبیت یا سررشته دار بودن معبود، جزء معنی عبادت است به گونه ای دلالت لفظ عبادت، بر این قیود، از قبیل دلالت تضمنی باشد، بلکه مقصود این است که تعظیم در چنین شرایطی نام عبادت به خود می گیرد، و این نوع تعریفها از قبیل «زیادة الحد علی المحدود»است و برای آن در لغت عرب نظائر فراوانی وجود دارد مثلا می گویند«صهیل »صدای اسب است و«زقزقة »صوت گنجشک است. مسلما اسب و گنجشک بودن جزء معنی دو لفظ یاد شده نیست، اما برای تبیین خصوصیت صوت، ناچاریم از چنین الفاظی کمک بگیریم. عین همین مطلب در عبادت نیز حاکم است. درباره تبیین این قسم از تواضع ناچاریم وجود یکی از عناوین سه گانه را مطرح کنیم تا این قسم از تواضع را از قسم دیگر جدا سازیم مثلا در تعریف «قوس »می گویند:«نصف الدائرة »و همگی می دانیم که در قوس نصف دایره بودن، شرط نیست، ممکن است قوسی بدون دایره محقق شود ولی برای تبیین معنای قوس چاره ای جز آوردن «لفظ دایره »نیست.
(11) پس با خدا کسی را مخوانید. (سوره جن/18) .
(12) دعوت حق از آن اوست و کسانی که جز او را می خوانند، به آنها پاسخی نمی دهند. سوره رعد/14.
(13) تکملة السیف الصقیل، ص 28.
(14) سوره نساء/64.
(15) سوره نمل، /39 و 40
(10) ابن هشام:السیرة النبویة،ج 2،ص 666
با یک تعریف منطقی برای عبادت میتوان بر بسیاری از اختلافات وهابیان پایان بخشید.
اساسی ترین مسائل قرآنی و کلامی، مساله توحید و شرک است و علماء و دانشمندانی که درباره توحید و شرک سخن گفته اند، به اقسام گوناگون آن دو اشاره کرده اند، توحید همانند شرک، برای خود انواع و اقسامی دارد که در کتابهای عقیدتی و احیانا تفسیری پیرامون آنها بحث و گفتگو شده است. برای اینکه خوانندگان گرامی از مجموع اقسام آن به صورت فشرده آگاه باشند، فهرست آن را در اینجا می آوریم، سپس درباره یک قسم که همان توحید و شرک در عبادت است، به طور گسترده سخن می گوییم، زیرا محور بحث ابن تیمیه و پیرو او محمد بن عبد الوهاب، همین مساله است. آنان مسلمانان را به شرک در عبادت، متهم می کنند و در دیگر اقسام، همه را با خود همآهنگ می دانند، و آنچه که بیش از همه در کتابهای آنها به چشم می خورد، مساله شرک است. و نازلترین بدگوئی آنان درباره یک نفر، متهم کردن او به «شرک »است، از آنجا که برای «توحید در عبادت »اند، غالبا در تشخیص مصادیق آن دچار اشتباه شده و چیزهائی که ارتباطی به عبادت و پرستش ندارد، از مصادیق آن می انگارند.
اصولا کلید مناظره با وهابیان و حل عقده ها و گرههائی که از جمود آنان مایه می گیرد تفسیر صحیح از«عبادت »است که در نتیجه، موارد آن روشن شود، و انسان عبادت و پرستش را از احترام و ارج گذاری و دیگر مفاهیم جدا سازد، و تا این گره گشوده نشود و عبادت و پرستش به شکل دقیق، تفسیر نگردد، هر نوع بحث و مذاکره با این گروه سودی نداشته و طرفین به نتیجه نمی رسند.
مثلا پیروان محمد بن عبد الوهاب می گویند:توسل به پیامبران و صالحان، استغاثه به آنان و استمداد از اولیاء عبادت آنهاست، و از آنجا که عبادت، مخصوص خداست، طبعا چنین اعمالی پرستش غیر خدا به شمار می رود و پرستشگر غیر او مشرک و محکوم به قتل است.
در حالی که گروه های دیگر می گویند توسل به صالحان، از مقوله توسل به اسباب است استغاثه و استمداد از ارواح صالحان، پرستش آنها نیست بلکه توسل به وسائل غیبی است که در شرائطی مؤثر می باشند.
و ما صریحا این مساله را اعلام میکنیم که نقطه مرکزی اختلاف وهابیان با دیگر مسلمانان، مساله تحدید معنای عبادت و پرستش و در نتیجه جدا سازی مصادیق آن، از مصادیق دیگر مفاهیم، مانند احترام و بزرگداشت یا توسل به اسباب و وسائل، است و به کلیه مناظران و نویسندگان با هدف توصیه می کنیم که پیش از هر چیز، این مشکل را حل کنند و مناظر را وادار سازند که از«عبادت »یک تعریف جامع و مانع ارائه دهد.
مایه تاسف اینکه در این سه قرن که کتابهای وهابیان، در اکثر مناطق منتشر شده و همه مسلمانان را به جز گروه خود متهم به شرک می کنند، فصلی و یا بابی برای تعریف عبادت، اختصاص نداده اند، و غیر از کلی گویی کار دیگری نکرده اند. و چون این بحث جنبه کلیدی دارد، اگر اندکی سخن به درازا کشد و از حالت فشرده بیرون آید، از خواننده گرامی پوزش می خواهیم و برای اینکه این راه را به صورت روشن و ساده بپیماییم، یک رشته مسائل اساسی را تحت عناوینی جداگانه می آوریم.
همانطور که یادآور شدیم توحید برای خود و قهرا شرک نیز در برابر آن اقسامی دارد که فقط عناوین آنها را با یک تفسیر اجمالی می آوریم.
الف - توحید ذاتی - خدای واجب الوجود، یگانه است و برای او نظیر و مانندی نیست، و نیز او بسیط است و ذات او از ترکیب پیراسته است.
ب - توحید صفاتی - صفات ثبوتی خدا همگی عین ذات او هستند. البته نه به این معنا که خدا فقط ذاتی دارد و از صفاتی مانند علم و قدرت در وجود او خبری نیست (1) بلکه ذات از نظر کمال به پایه ای رسیده است که علم، جدا از ذات و قدرت جدا از واقعیت او نیست، و واقعیت وجود او این کمالات را تشکیل می دهد. البته این نوع از توحید از آن عدلیه است که معتزله و امامیه در پوشش آن قرار گرفته اند ولی اهل حدیث، با این اصل مخالفت نموده و صفات او را زائد بر ذات او می انگارند و اشاعره، نیز در این مساله پیرو احمد بن حنبل هستند.
ج - توحید در خالقیت - در جهان آفرینش، خالق واقعی و حقیقی و مستقلی جز خدا نیست و تاثیر دیگر موجودات، از فرشته و انسان و علل طبیعی، همه و همه، جنبه ظلی و تبعی دارند و به اذن و مشیت او کار، انجام می دهند. این همان معنای صحیح «توحید در خالقیت »است که بحثهای دقیق علمی و قرآنی، ما را به آن رهبری نموده است، در حالی که اشاعره و اهل حدیث توحید در خالقیت را به گونه ناروایی تفسیر کرده اند که امروز دستاویز ملحدان و منکران مذهب، واقع شده است، و آن اینکه در جهان، یک مؤثر (اعم از اصلی و تبعی) بیش نیست، و خدای جهان مستقیما بدون تاثیر گذاری علل و اسباب، پدید آرنده اشیاء و آثار است، و در حقیقت، خدا در حال تقارن علل و اسباب طبیعی و امکانی، مستقیما اثر بخش است، و موقعیت علل، جز موقعیت مقارنت و نمایش چیزی نیست.
این نوع تفسیر نارسا از توحید در خالقیت، سبب شده است که مارکسیستها، خدا شناسان را متهم به نفی قانون علیت و معلولیت نموده و بگویند آنان معتقدند خدای جهان، جانشین تمام علل و اسباب است، و این خداست که مستقیما تب مالاریا را در وجود انسان پدید می آورد و میکرب، نقشی در آن بیماری ندارد آنگاه به صورت صحیح و نا صحیح بر مذاهب بتازند و آنانرا ضد علم و دانش معرفی کنند، در حالی که نمی دانند، گفتار مورد نظر آنان، مربوط گروه خاصی است.
فلاسفه و محققان اسلامی از این نظریه کاملا بیزارند و گروه عدلیه و پیروان اهل بیت، در تفسیر توحید در خالقیت، تفسیر دوم را ناروا دانسته، و همگی به تفسیر نخست معتقدند، و آیه(هل من خالق غیر الله) (فاطر/3)را به شکل یاد شده در بالا تفسیر می کنند.
د - توحید در ربوبیت - ربوبیت، مشتق از«رب »به معنای صاحب است، عرب هر موقع بگوید: رب البیت، رب الدابة، رب الضیعة، مقصود صاحبان خانه و اسب و مزرعه است. ولی از آنجا که تدبیر و کارگردانی هر چیزی بر عهده صاحب آن است، طبعا مقصود از توحید در ربوبیت، همان توحید در تدبیر و کارگردانی است یعنی خدا جهان را آفرید (توحید در خالقیت) و تدبیر و کارگردانی آن نیز بر عهده اوست آنچان نیست که اصل خلقت از آن خدا باشد و کارگردانی آن را بر عهده فرشتگان، پریان و انبیاء و اولیاء بگذارد. بلکه او هم خالق است و هم مدبر و جهان یک خالق و یک مدبر اصیل بیش ندارد البته اعتراف بوجود یک مدبر اصیل و مستقل، مانع از آن نیست که جهان آفرینش توده ای از علل و اسباب باشد که روی یکدیگر اثر نهاده و جهان آفرینش به صورت زنجیره ای از علل و معلومات پیش برود.
همان طور که در توحید در خالقیت یاد آور شدیم، اعتقاد به چنین توحیدی به معنی نفی دیگر علل چه از نظر آفرینندگی و چه از نظر تاثیر در یکدیگر، نیست، بلکه مقصود این است که خالق اصیل و مدبر مستقل خداست، و خالقیت و آفرینندگی موجودات امکانی، همه و همه به اذن و مشیت و سرپرستی اوست، همچنین توحید در تدبیر، مانع از اعتراف به مدبران ظلی و تبعی نیست که تحت فرمان او، انجام وظیفه می کنند، چنانکه می فرماید: (فالمدبرات امرا) (سوره نازعات/آیه 5) (سوگند به کارگردانان امر آفرینش) .
ه - توحید در حاکمیت و ولایت - مقصود از چنین توحید این است که بر بندگان خدا فقط خدا حق حکومت دارد، و هیچ انسانی بر هیچ انسانی حق حکومت ندارد چنانکه می فرماید: (ان الحکم الا الله) (یوسف/40) در همین جا نیز سخن یاد شده در توحید در خالقیت و ربوبیت، تکرار می شود. و آن اینکه حصر حق حاکمیت به خدا مانع از آن نیست که گروهی به فرمان او حکومت کنند و تحت برنامه دقیق الهی به اداره اجتماع انسانی بپردازند.
و - توحید در اطاعت و فرمانبرداری - حق اطاعت از شؤون حکومت است و چون حاکمیت اصیل از آن خداست طبعا حق اطاعت از آن اوست و هیچ فردی نسبت به فردی واجد چنین حقی نیست، ولی انحصار چنین حقی به خدا، مانع از آن نیست که گروهی به صورت نمایندگی از جانب خدا لازم الطاعة باشند و طاعت آنان در حقیقت اطاعت خدا باشد چنانکه می فرماید: (من یطع الرسول فقد اطاع الله) (نساء/80) «هر کس از پیامبر فرمان برد، در حقیقت از خدا فرمان برده است. »
ز - توحید در تشریع و قانونگذاری - مقصود از آن، این است که قانونگذاری، حق خاص خداست و هیچ فردی نمی تواند برای کسی جعل قانون کند و خداست که با فرستادن پیامبران و کتابهای آسمانی، بشر را به قوانین سعادت بخش، آشنا می سازد، البته قانونگذاری از آن خداست، ولی برنامه ریزی مربوط به خود جامعه است که در پرتو آن قوانین کلی، برای اداره کشور برنامه ریزی می کند و اما کار مجتهدان، همان شناسایی قوانین الهی و معرفی آنهاست که کارشناسان این قسمت به شمار می روند.
ح - توحید در عبادت - یعنی عبادت مخصوص خداست و جز او نباید کسی را به هیچ عنوانی پرستید. اگر برخی از مراتب توحید (مانند توحید صفات) مورد اختلاف است، در این مساله که «عبادت از آن خداست و جز او نباید کسی را عبادت کرد»اختلافی وجود ندارد اصولا نمیتوان فردی را موحد یا مسلمان خواند مگر آنکه اصل (ایاک نعبد و ایاک نستعین) را بپذیرد یعنی (تنها تو را می پرستیم و تنها از تو یاری می جوییم) .
هدف اساسی از اعزام پیامبران، گسترش این اصل است، زیرا مردم به مرور زمان از توحید فطری منحرف شده و به جای خدای واقعی، خدا نماها را پرستش میکردند خدا پیامبران را فرستاد تا مردم را به همان توحید فطری باز گردانند چنانکه می فرماید:
(کان الناس امة واحدة فبعث الله النبیین مبشرین و منذرین و انزل معهم الکتاب بالحق لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه. . . ) (بقره/213)
(مردم همه یک امت بودند، تا اینکه خدا پیامبران نوید بخش و بیم دهنده را بر انگیخت و به همراه آنها کتاب را به حق فرو فرستاد تا درباره آنچه مردم بر سر آن اختلاف کرده بودند داوری کنند) .
آیات قرآن صریح در این است که توحید در پرستش، اصل مشترک در میان تمام پیامبران می باشد، چنانکه می فرماید:
(و لقد بعثنا فی کل امة رسولا ان اعبدوا الله و اجتنبوا الطاغوت. . . ) (نحل/36)
«در میان هر امتی پیامبری فرستادیم که:خدا را بپرستید و از پرستش بتها بپرهیزید. »
بنابراین، اصل کلی مورد اختلاف نیست و همه میگویند که عبادت از آن خداست و هر نوع شرک و دو گانه پرستی و انحراف از خط توحید محکوم است و باید از آن دوری جست، و اگر اختلافی در کار است فقط و فقط در تشخیص جزئیات است که آیا مثلا توسل به انسان پاکدامن، مصداق پرستش اوست، یا از جزئیات توسل به اسباب است. اینجاست که لازم است عبادت به صورت منطقی تحدید شود، تا با در دست داشتن مقیاس و ضابطه صحیح، درباره موضوعات مورد نزاع به داوری بپردازیم.
2 - فرق توحید ربوبی و الوهی:
در کتابهای وهابیان به پیروی از بنیانگذار این مکتب، از دو نوع توحید نام می برند و می گویند:«توحید ربوبی »و«توحید الوهی ».
توحید نخست را به توحید در خالقیت و توحید دوم را به توحید در عبادت و پرستش تفسیر میکنند، و یاد آور می شوند که همه فرق اسلامی، توحید در خالقیت را پذیرفته اند و خالقی جز خدا قائل نیستند ولی آنان در الوهیت گرفتار شرک شده اند، زیرا کارهای آنان مانند توسل به پیامبران و صالحان، و یا استغاثه و استمداد از آنان و یا طلب شفاعت از پیامبران، همه و همه پرستش انبیاء و پیامبران است و از این هت با مشرکان عصر رسالت، یکسان و همگام هستند، و اگر توحید، در ربوبیت، برای نجات از عذاب کافی بود، همه مشرکان عصر رسالت، اهل نجات بودند (2).
در اینجا دو نکته را یادآور می شویم:
1 - تفسیر ربوبیت به خالقیت، و الوهیت به پرستش از اشتباهات رائج وهابیان است که هرگز در آن تجدید نظر نکرده اند و خلف از سلف این اصطلاح را گرفته و پیوسته می تازند، زیرا همانطور که یادآور شدیم، ربوبیت از کلمه «رب »به معنای صاحب گرفته شده است، و صاحب و مالک بودن یک جاندار و یا یک مزرعه تناسب با خالقیت و آفرینندگی ندارد، بلکه مناسب با مقام کارگردانی و تدبیر آنهاست. صاحب یک اسب، به خاطر بهره گیری از آن، سرپرستی زندگی او را بر عهده می گیرد و با دادن آب و علوفه، وسیله ادامه حیات او را فراهم می سازد، چنانکه صاحب یک مزرعه برای پرورش گیاهان و درختان برنامه ریزی کرده و کارگردانی آنجا را بعهده میگیرد. بنابراین لازم و شایسته است که به جای توحید در ربوبیت همان اصطلاح معروف «توحید در خالقیت »را بیاورند. و از اصطلاح خود قرآن پیروی کنند.
نظیر چنین اشتباهی در کلمه الوهیت رخ داده است، ولی تحقیق این است که «اله »به معنی «معبود»نیست و اگر هم احیانا در آن به کار رود، اصطلاح جدیدی است که هرگز قرآن بر آن اصطلاح سخن نمی گوید. بلکه لفظ الله و اله یک معنا بیش ندارد. چیزی که هست، اولی «علم »و اسم خاص است و دومی کلی و اسم عام. در حقیقت هر دو به معنای «خدا»هستند ولی در زبان عربی بر خلاف زبان فارسی، خدا دو نوع اسم دارد. خاص و عام، خاص، تنها بر خدای واجب الوجود اطلاق می شود و بس، در حالی که عام، هم او را شامل است و هم دیگر خدایان پنداری را که بت پرستان آنها را خدا می انگارند، هر چند از خدایی جز اسم، نصیب دیگری ندارند و به تعبیر قرآن:
(ما تعبدون من دونه الا اسماء سمیتموها انتم و آباؤکم ما انزل الله بها من سلطان. . . ) (یوسف/40) .
«شما جز خدا، تنها بتهایی را می پرستید که خودتان و پدرانتان، نام خدا بر آن نهاده اید هرگز خدا بر خدایی آنان، دلیل و برهانی نفرستاده است ».
در زبان انگلیسی عین همین اختلاف هست. مثلا در زبان انگلیسی که به و اسم عام را به صورت [ god ] می نویسند و از این طریق اسم خاص را از عام جدا می کنند.
از دقت در آیات قرآنی میتوان این معنی را استفاده کرد که «اله »در قرآن به معنی خداست، البته به صورت معنای عام، نه به معنی معبود، زیرا در غیر این صورت، تفسیر قسمتی از آیات دچار اشکال می شود، اینک در آیات یاد شده در زیر دقت بفرمائید:
1 - (لو کان فیهما الهة الا الله لفسدتا) (انبیاء/22)
«هر گاه در آسمانها و زمین خدایان دیگری جز الله وجود داشتند، نظام آفرینش دچار فساد و تباهی می شد.
مضمون آیه و برهانی که آیه یاد آور می شود در صورتی صحیح است که «اله »را به معنی خدا بگیریم نه به معنی معبود و در غیر این صورت، استدلال ناتمام خواهد بود، و مقصود این است اگر در جهان خدایانی، همانند، واجب الوجود بود، دستگاه آفرینش دچار فساد و تباهی می شد، زیرا خدایان دیگر، بسان خدای واقعی دارای علم و قدرت، خلقت و آفرینش (و لا اقل) تصرف و تدبیر در آسمانها و زمین هستند، و تعدد مدبر، جز تباهی کار نتیجه ای ندارد، ولی اگر بگوئیم:مقصود این است که اگر معبودهایی جز خدا بودند، جهان دچار تباهی می شد، طبعا استدلال نارسا خواهد بود زیرا:در جهان، معبودانی به حق و یا باطل جز خدا هستند ولی نظام بر پاست.
و لذا وقتی گروهی که اله را به معنی معبود می گیرند، با چنین اشکالی روبرو می شوند، ناچار می شوند کلمه «بحق »در خود آیه مقدر کنند و بگویند قل لو کان فیهما آلهة (بحق) یعنی اگر معبودان بحقی جز خدا بودند، دستگاه آفرینش دچار تباهی می شد، طبعا معبودان به حق باید مانند«الله »دارای خلقت و تصرف باشند در این صورت، تالی فاسدی را که آیه متذکر شده به دنبال خواهد داشت.
ناگفته پیداست، چنین تصرفی در کلام فصیح و بلیغ بسیار نارواست و تا دلیلی در کار نباشد، تقدیر، باطل خواهد بود، عین همین گفتار در آیه دیگر نیز حاکم است. یعنی استدلال در صورتی صحیح است که اله در آن به معنی خدا (به صورت عام) باشد نه به معنی معبود، و گرنه استدلال ناتمام بوده و برای تکمیل آن ناچاریم کلمه بر حق را تقدیر بگیریم.
2 - (و ما کان معه من اله اذا لذهب کل اله بما خلق و لعلا بعضهم علی بعض سبحان الله عما یصفون) (مؤمنون/91)
«بگو اگر با او خدای دیگری بود (نه معبود دیگر) در این صورت، هر خدایی به سوی تدبیر مخلوق خود می رفت، و برخی بر برخی برتری می جستند. »
آنچه می تواند این برهان را روشن سازد این است که در کنار خدا، خدای دیگری باشد که به گونه ای در جهان متصرف باشد، نه معبود دیگر، و گرنه اعتقاد به معبودهای ناتوان و بیچاره که از تصرف و تدبیر دور باشند چنین تالی فاسدی را به دنبال ندارد.
3 - (قل لو کان معه آلهة کما یقولون اذا لابتغوا الی ذی العرش سبیلا) (اسراء/42)
«اگر با او خدایانی بود، هر یک از آنان سعی می کردند که به سوی خدای صاحب عرش راهی پیدا کند. »
مضمون آیه این است که تعدد«اله »مایه اینست که آن اله پنداری، به خدای واقعی راه پیدا کند و این در صورتی است که مقصود از اله همان خدا باشد که خلقت و تصرف در آفرینش از شؤون اوست، و گرنه تعدد معبود منهای این دو صفت، ملازم با هم رتبه بودن با خدا نیست، تا به سوی او راه پیدا کند.
4 - (انکم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم انتم لها واردون لو کان هؤلاء آلهة ما وردوها. . . ) (انبیاء/98 - 99)
«شما و آنچه را که جز او می پرستید هیزم جهنم خواهید بود و همگی بر آن وارد می شوید. اگر آنچه می پرستید، خدا بودند، قطعا وارد دوزخ نمی شدند)
برهانی که این آیه اقامه می کند در صورتی نتیجه می بخشد که آلهه به معنی خدایان باشد، زیرا خدایی خداست که مانع از ورود او به دوزخ می شود نه معبود بودن او.
خلاصه در این آیات چهارگانه که قرآن براهین عقلی دقیق بر یکتایی خدا، اقامه می کند، ناچاریم که اله و آلهه را به همان معنای خدا به معنای عام بگیریم نه به معنی معبود و در غیر این صورت براهین مورد نظر، بی نتیجه خواهند بود، زیرا تعدد خداست که مایه فساد دستگاه آفرینش می شود نه تعدد معبود (مضمون دو آیه اول و دوم) و دوگانگی خداست که سبب می شود هر خدایی به خدای واقعی راه پیدا کند نه دو گانگی معبود (مضمون آیه سوم) خدا بودن است که مانع از آن می شود که هیزم دوزخ گردد نه مجرد معبود بودن ولی اگر لفظ اله در این آیات به معنی معبود گرفته شود، ناچاریم برای تصحیح معنی آیات، کلمه(بحق)را مقدر بگیریم.
گاهی لفظ جلاله معنی علمیت و جزئیت را از دست می دهد و حالت کلی به خود می گیرد یعنی از لفظ جلاله (الله) ، اله اراده می گردد، و در دو آیه یاد شده در زیر جریان از این قبیل است.
(هو الله الذی لا اله الا هو الملک القدوس السلام المؤمن المهیمن العزیز الجبار المتکبر سبحان الله عما یشرکون) (حشر/23)
(هو الله الخالق الباری ء المصور له الاسماء الحسنی یسبح له ما فی السموات و الارض و هو العزیز الحکیم) (حشر/24)
«در این دو آیه، لفظ جلاله حالت علمی و جزئی بودن را از دست داده و به جای اله به کار رفته است، تو گویی در آیه نخست چنین می گوید:او خدایی است که چنین اوصافی را دارد:پادشاه است، منزه از نقایص است و. . . »
و در آیه دوم چنین می گوید:«او آن خدایی است آفریننده و صورتگر، برای او نامهای زیباست این تنها دو آیه یاد شده نیست که لفظ جلاله در آنها معنی کلی پیدا کرده و با اوصاف بعدی از کلیت آن کاسته شده است، بلکه در بعضی آیات دیگر نیز جریان چنین است چنانکه می فرماید:
(و هو الله فی السموات و فی الارض یعلم سرکم و جهرکم و یعلم ما تکسبون) (انعام/3)
«اوست خدا در آسمانها و زمین، پنهان و آشکار شما را می داند و از کردار شما آگاه است. »
این آیه بسان آیه یاد شده در زیر است که در آن به جای لفظ جلاله، لفظ اله به کار رفته است.
(و هو الذی فی السماء اله و فی الارض اله و هو الحکیم العلیم) (زخرف/84)
«اوست خدا در آسمانها و اوست خدا در زمین و او حکیم و داناست »
سرانجام این بحث را با ذکر آیه ای دیگر به پایان می رسانیم:
(و لا تقولوا ثلاثة انتهوا خیرا لکم انما الله اله واحد سبحانه ان یکون له ولد) (النساء/171) .
«نگویید خدا سه تاست. از این گفتار باز ایستید که برای شما نیک است، جز این نیست که خدا، خدای یگانه است، پیراسته است از این که فرزندی داشته باشد. »
این آیه به روشنی می رساند که الله و اله مفهوم واحدی دارند، جز اینکه یکی از سعه و گستردگی برخوردار است، و لذا یکی بر دیگری حمل می شود.
دقت در مفاد این آیه، و آیات پیشین ما را به یک اصل کلی رهبری می کند، و آن اینکه اله و الوهیت، به معنی خدایی و خداوندگاری است نه معنی معبودیت و عبادت، و این اصطلاح معروف در کتابهای وهابیان، که از توحید در عبادت به توحید در الوهیت تعبیر می آورند، کاملا بی پایه است، و از اینکه ما در اینجا به صورت گسترده سخن گفتیم، پوزش می طلبیم.
در بسیاری از کتابهای وهابیان و احیانا دیگران، دیده می شود که شرک عرب جاهلی را منحصر به شرک در عبادت نموده و اینکه آنان، بتها را شفیعان درگاه الهی می دانستند و می پرستیدند و پیوسته می گفتند:
(ما نعبدهم الا لیقربونا الی الله زلفی) (زمر/3)
«آنان را نمی پرستیم مگر برای اینکه ما را به خدا نزدیک سازند».
و (و یعبدون من دون الله ما لا یضرهم و لا ینفعهم و یقولون هؤلاء شفعاؤنا عند الله) (یونس/18) .
«جز خدا چیزهایی را می پرستند که نه به آنها ضرر می رساند نه سود و می گویند اینها نزد خدا شفیعان ما هستند»
با این دو آیه یاد آور می شوند که شرک عرب جاهلی تنها شرک در عبادت بود، در حالی که این دو آیه، ناظر به گروهی از اعراب جاهلی است، در حالی که گروههای دیگر از بت پرستان، در مساله تدبیر و کارگردانی جهان، نیز مشرک بودند، و در میان آنها گروهی فرشتگان و پریان و یا آفتاب و ستارگان را می پرستیدند، قرآن درباره مردم یمن (قوم سبا) یادآور می شود که هدهد سفیر سلیمان به او گزارش کرد که:
(. . . وجدتها و قومها یسجدون للشمس من دون الله. . . ) (نمل/24)
«ملکه و قوم او را دیدم که آفتاب را می پرستیدند»
اصولا ورود بت پرستی به مکه از طریق شرک در ربوبیت بود، یعنی خدایانی را کردگار جهان شمرده و اوضاع جوی را از نظر نزول باران و غیره مربوط به آنان می دانستند. تاریخ نگاران یادآوری می شوند:عمرو بن «لحی »امیر مکه در سفر خود به بلقاء شام گروهی را دید که بتهایی را می پرستیدند، از آنان پرسید:چرا اینها را می پرستید؟ در پاسخ گفتند:ما اینها را می پرستیم و از آنها باران می طلبیم. آنها باران می فرستند، کمک می جوییم ما را کمک می کنند. امیر مکه، تحت تاثیر تبلیغات آنان قرار گرفت. بتی به نام هبل را همراه خود آورد و بر سطح کعبه نهاد و مردم را به پرستش آن دعوت کرد (3).
حتی در صلح حدیبیه اندیشه چنین شرکی در مغز برخی از صحابه وجود داشت، و پیامبر، آن را عقیده ای شرک آمیز دانست و گفت:«هرگز نگویید باران، به وسیله طلوع و غروب ستارگان به ما می رسد»البته نه به این معنا که طلوع و غروب ستاره ای را در شرق و غرب نشانه نزول باران یا حکومت خشکی میاندیشیدند، بلکه آنها را مؤثر مستقل در ریزش باران یا قبض آن می دانستند (4) البته، در اینکه قاطبه عرب جاهلی در مساله خالقیت، موحد بودند، جای تردید نیست و آیاتی بر این مساله گواهی می دهد، مانند:
(و لئن سالتهم من خلق السماوات و الارض لیقولن خلقهن العزیز العلیم) (زخرف/9) (5).
«اگر از آنان بپرسید که:آسمانها و زمین را چه کسی آفریده است؟می گویند خدا».
البته شرک جهان مسیحیت و یا شرک یونانیان و رومیان برای خود سرگذشت دیگری دارد که فعلا وارد آن نمی شویم و در شرک آنان مساله توحید در خالقیت دچار آسیب شده بود.
مساله مهم در اینجا که این فصل، برای تبیین آن گشوده شده، تحدید منطقی عبادت است کلمه عبادت، بسان بسیاری از کلمات مانند زمین، آسمان، ستاره و غیره است که همگی مفهوم بسیط آن را به روشنی درک میکنیم، اما چه بسا قادر بر تحدید دقیق و منطقی آن نیستیم. آنچه مهم است این است که بدانیم لفظ عبادت مرادف با خضوع، خشوع، تکریم، احترام، تعظیم، اظهار ذلت یا هر کلمه دیگری که معادل آنها باشد، نیست. حتی مفهوم عبادت، با نهایت خضوع مساوی نیست. اینک ما برای روشن شدن مطلب، در دو مورد، سخن می گوییم.
در کتابهای لغت عبادت به خضوع و تذلل تفسیر می شود، ولی این یک تفسیر به معنی اعم و تفسیر به لازم است. زیرا همگی می دانیم که خضوع فرزندان، در برابر والدین، فروتنی دانشجو در برابر استاد، هر چند به بالاترین حد خود برسد، عبادت پدر و مادر یا استاد نیست، قرآن به مسلمانان دستور می دهد که در برابر والدین، آخرین حد خضوع و کوچکی را ابراز دارند، چنانکه می فرماید:
(و اخفض لهما جناح الذل من الرحمة و قل رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا) (اسراء/24)
«از روی مهربانی، پر و بال فروتنی برای آن دو (پدر و مادر) بگشای و بگو: پروردگارا آن دو را مشمول رحمتت قرار بده چنانکه مرا در کودکی پرورش دادند. »بنابراین هر نوع تذلل و فروتنی و کوچکی به تنهایی نمی تواند نام عبادت به خود بگیرد.
نا گفته پیداست چه بسا عاشقان در برابر معشوقه ها، بیش از حد اظهار خضوع می کنند، و بر دست و پای او بوسه می زنند ولی هرگز نمیتوان کار آنها را عبادت خواند. گروهی که عبادت را به ذلت و تواضع تفسیر میکنند، وقتی با چنین اشکالی روبرو می شوند برای ترمیم تحدید یادآور می شوند که عبادت، خضوع مطلق نیست، بلکه آخرین مرحله خضوع در برابر کسی است که عظمت و کمال او مورد اذعان است (6).
ولی این تعریف، بسان تعریف پیشین، خالی از اشکال نیست، زیرا سجده فرشتگان بر آدم، آخرین مرحله خضوع یک موجود امکانی است، آن هم با درک عظمت و مقام شامخ مسجود. مع الوصف چنین کاری، عبادت آدم نبود، بلکه تکریم آدم بود (7). چنانکه می فرماید:
(و اذ قلنا للملائکة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس. . . ) (بقره/34)
«بیاد آر آنگاه که به فرشتگان گفتیم برای آدم سجده کنید. همگان سجده کردند، جز ابلیس. »
سجده فرشتگان از نظر ظاهر، با سجده آنان برای خدا یکسان بود، به گواه اینکه در هر دو مورد لفظ (لام) به کار می رود. اگر در این مورد می فرماید: (اسجدوا لآدم) در جای دیگر فرموده است (و لله یسجد من فی السموات و الارض. . . ) (رعد/15) و تعبیر در هر دو مورد یکسان است در حالی که سجده فرشتگان بر آدم که به صورت هایت خضوع انجام گرفت، عبادت نبود، ولی دومی عبادت خداست - عین همین مطلب درباره سجود پدر و مادر و برادران یوسف در برابر او حاکم است، چنانکه می فرماید:
(و خروا له سجدا و قال یا ابت هذا تاویل رؤیای من قبل قد جعلها ربی حقا) (یوسف/100)
«همگان برای یوسف سجده کردند و یوسف گفت:پدر جان!این سجده، حقیقت خوابی است که من قبلا دیده بودم »
یوسف در خواب دیده بود که یازده ستاره به ضمیمه ماه و خورشید برای او سجده می کنند.
از این بیان روشن می شود که هرگز نمی توان «عبادت »را در چار چوب «تذلل »، «تعظیم »«تکریم »، «نهایت خضوع »خلاصه کرد بلکه باید برای تحدید عبادت و جدا سازی آن، از این مفاهیم، تلاش دیگری کرد و از خود آیات قرآنی کمک گرفت.
اخیرا گویندگان و نویسندگان وهابی که عبادت را یک نوع تعظیم و تکریم تلقی می کنند، در برابر این آیات انگشت حیرت به دندان گرفته و سرانجام خواسته اند، ست به توجیه بزنند بگویند که:سجده فرشتگان بر آدم، در صورتی عبادت و پرستش او تلقی می شد که خدا به آن فرمان نداده بود ولی از آنجا که سجده آنان به فرمان خدا انجام گرفت، قطعا کار آنان عبادت خدا بود، نه پرستش آدم.
این پاسخ که امام مسجد نبوی شیخ عبد العزیز آن را مطرح می کرد، کاملا شگفت آور است، زیرا اگر ماهیت یک کار (سجده فرشتگان بر آدم) ماهیت عبادت بود، هرگز فرمان خدا واقعیت آن را دگرگون نمی ساخت و نتیجه این می شد که فرشتگان به فرمان خدا آدم را پرستش کردند، و این سخنی است که خرد هیچ انسانی آن را نمی پذیرد که بگوید خدا فرمان داد:مخلوقی مخلوق دیگر را بپرستد، در حالی که شرک و پرستش بشر یک نوع ظلم و فحشاست و خدا هرگز به کار زشت فرمان نمی دهد. چنانکه می فرماید:
(قل ان الله لا یامر بالفحشاء ا تقولون علی الله ما لا تعلمون) (اعراف/28)
«بگو خدا به کار زشت فرمان نمی دهد آیا چیزی را که نمی دانید می گوئید؟»گاهی گفته می شود:فرشتگان برای خدا سجده کردند و آدم قبله آنان بود، ولی این پاسخ با ظاهر آن سازگار نیست، زیرا در آیات قرآن، سجده بر آدم، با کلمه لام وارد شده است، یعنی همان لامی که در مورد سجده برای خدا به کار می رود مانند (اسجدوا لآدم. . . ) ، (اسجدوا لله. . . ) .
گذشته از این، هدف از سجده کردن فرشتگان برای آدم، یک نوع خضوع در برابر او بود یعنی خضوع افراد ناآگاه در برابر فرد آگاه، و قبله بودن آدم برای او شرف و کرامتی نیست.
وانگهی این پاسخ با سجده یعقوب و فرزندانش سازگار نیست. در آنجا واقعا پدر و مادر یوسف، همراه فرزندان برای یوسف سجده کردند، و خواب یوسف را که قرآن نقل کرده است، تجسم بخشیدند. خواب یوسف از نظر قرآن، سجده خورشید و ماه و ستارگان برای یوسف بود. چنانکه می فرماید:
(انی رایت احد عشر کوکبا و الشمس و القمر رایتهم لی ساجدین) (یوسف/4)
«من یازده ستاره و ماه و خورشید را دیدم که برای من سجده میکردند. »
این نوع دست و پا زدنها، حاکی از آن است که وهابیان، هنوز نتوانسته اند به یک تعریف منطقی درباره «عبادت »برسند. و اکنون ما با مطرح کردن تعریف درستی از عبادت، به این نزاع خاتمه می دهیم.
«لو انزلنا هذا القرآن علی جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیة الله و تلک الامثال نضربها للناس لعلهم یتفکرون.» «اگر این قرآن را بر کوهی فرو می فرستادیم، یقینا آن [کوه] رااز بیم خدا فروتن [و] از هم پاشیده می دیدی. و این مثل ها رابرای مردم می زنیم باشد که آنان بیندیشند.» «تصدع » همان «تفرق » است و این که کسی را که سردرد دارد «صداع » می گویندبرای آن است که انسان احساس می کند این اعصاب دارد از هم جدامی شود، احساس تصدع می کند یعنی تفرق اعصاب سر می کند. هم چنین وقتی که مطلب سنگین باشد و انسان در آن مطلب غور کند سرش دردمی گیرد لذا خداوند فرمود: کوه سردرد می گرفت و این سردرد و صداع او مایه تصدع او می شد و این تصدع او جوارح او را خاشع می کرد وقهرا ریز ریز می شد، کوه که ریز ریز می شود کره زمین هم متلاشی خواهد شد، چون کره زمین به کوه زنده است. خداوند سبحان درآیات فراوانی کوه ها را به منزله لنگر کره زمین می داند. کره زمین که در حال حرکت است لنگری می خواهد که آن را حفظ کند. درآیات فراوانی از «جبال » به عنوان «رواسی » یاد شده است،رواسی یعنی همان لنگرها «بسم الله مجراها و مرسیها»«مرسی » در برابر «جری » همان لنگر انداختن و لنگرگاه است.هیچ جا نیامده که ما جبال را رواسی قرار دادیم بلکه فرمود مابرای شما رواسی قرار دادیم، اما در سوره نازعات مشخص کرد که «رواسی » چیست؟ در آیه 32 سوره نازعات فرمود که: «و الجبال ارسیها» جبال را رواسی زمین قرار داد. در خطبه معروف نهج البلاغه که حضرت امیر -سلام الله علیه- فرمود:«و وتدبالصخور میدان ارضه » هم ناظر به همین است. میدان یعنی اضطراب، «ماد یمید» یعنی «اضطرب یضطرب » میدان یعنی اضطراب، اضطراب این کره زمین به وسیله کوه ها برطرف شد، لذااین کوه ها به منزله وتد (میخ) آرام کننده اضطراب زمین است.خوب قهرا اگر کوه متلاشی بشود یعنی لنگر از بین برود این سفینه هم غرق خواهد شد، اگر کوه نتواند قرآن را تحمل کند کره زمین هم یقینا قرآن را تحمل نخواهد کرد.
انسان و تحمل امانت الهی
در پایان سوره مبارکه احزاب مسئله عرض «امانت » مطرح شده است: «انا عرضنا الامانه علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا»این امانتی که عرضه شد مصادیق فراوانی بر او ذکر کرده اند که در همه این مصادیق حقیقت قرآن سهم دارد.گفتند منظور از این امانت ولایت یا معرفت یا دین و یا قرآن است، هر کدام از این مصادیق ذکر بشود بالاخره حقیقت قرآن سهمی دارد، جدای از آنها نیست همان طوری که آنها جدای از این نیستند اگر ولایت باشد که «ثقل اصغر» است و قرآن «ثقل اکبر»و اگر دین باشد که به این ثقل اکبر وابسته است و مانند آن.این که فرمود: ما این امانت را بر سماوات، ارض و جبال عرضه کردیم، ذکر جبال بعد از ارض ذکر اعظم اجزا است نه ذکر خاص بعداز عام، ذکر اعظم اجزا است بعد از ذکر کل. وقتی جبال نتواندیک باری را تحمل کند یقینا سایر اجزای زمین هم نمی توانند حمل کنند.یک وقت است ذکر خاص بعداز عام است مثل «من کان عدوا لله وملائکته و رسله و جبریل و میکال » که این ذکر خاص بعد از عام است، گاهی ذکر خاص بعد از عام نیست ذکر اعظم اجزای کل است حالایا بعد از ذکر کل یا بدون ذکر کل، مثل این که زکریا -سلام الله علیه- عرض کرد: «رب انی و هن العظم منی و اشتعل الراس شیبا» به خدا عرض کرد من استخوان بدنم نرم و سست شد، استخوان چون محکم ترین عضو بدن است اگر نرم و سست شود چیزی از بدن باقی نمی ماند گوشت و سایر اعضا و عضلات هم ضعیف خواهد شد و اصولا چیزمهم را که عظیم می گویند برای این که استخوان دار است از همین عظم گرفته شده مطلبی که استخوان دار باشد یعنی مایه دار باشد، شخصی که مایه دار باشد، مقامی که مایه دار باشد از آن به عظیم یاد می کنند می گویند استخوان دار و مایه دار است. خوب گاهی ذکرخاص بعد از عام است گاهی ذکر اعظم اجزا بعد از ذکر کل است،گاهی ذکر خود اعظم الاجزاست تا سایر اجزا فهمیده شوند. مسئله ذکر جبال بعد الارض از باب ذکر اعظم اجزا بعد از ذکر کل است. این ابا و سرپیچی که برای سماوات و ارض و جبال هست ابای استکباری نیست تا مذموم باشد آن ابای استکباری را قرآن ذکرکرد و مذموم شمرد که ابای شیطنت است:«ابی و استکبر و کان من الکافرین » سرپیچی استکباری آن است که انسان بتواند فرمان خدا را تحمل کند و عمدا ابا کند و تعدی نماید. ابای اشفاقی آن است که ابا کند و نپذیرد چون نمی تواند، چون به شفقت می افتد، این جا شفقت به معنای مشقت است: «فابین ان یحملنها و اشفقن ». این ابا مذموم نیست و خدای سبحان هم ازسماوات و ارض و جبال با مذمت یاد نکرده است، هر جا از این هاسخن گفته با اطاعت شان توام است و از آن ها به نیکی یاد می کند:«فقال لها و للارض ائتیا طوعا او کرها قالتا اتینا طائعین »اما این جا می فرماید مقدور سماوات و ارض و جبال نبود که این را تحمل کنند لذا این کلمه اشفاق را بعد از کلمه ابا ذکر کردو فرمود: «فابین ان یحملنها و اشفقن منها» خوب بالاخره حقیقت قرآن یکی از مصادیق بارز آن امانت است. پس در پایان سوره احزاب فرمود:مقدور آسمان و زمین و کوه ها نبود که امانت خدا را تحمل کنند،چون تکلیف ما لا یطاق است. حالا اگر بخواهند تحمل کنند چه می شوند؟ ریز ریز می شوند اگر ما مسئله را پافشاری می کردیم ازارض به «انزال » تبدیل می کردیم «انا عرضنا الامانه » را به «لو انزلنا هذا القرآن » مبدل می کردیم و می گفتیم باید این باررا بکشید اینها ریز ریز می شدند. «لو انزلنا» ما قبلا عرضه کردیم، اینها خواهش کردند مقدور ما نیست، اما الان اگر بخواهیم بالاتر از عرضه یعنی بر این ها انزال کنیم ریز ریز می شوند: «لوانزلنا هذا القرآن علی جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیة الله »این ظاهر آیه است.
تجلی حق سر عدم تحمل کوه ها
چرا قرآن طوری است که کوه نمی تواند آن را تحمل کند؟ آیامعنایش آن است که یعنی این الفاظ قرآن بما لها من المفاهیم این علوم حصولیه، درک معنای ظاهری، همین درک معانی ای که مفسران نوشته اند این قابل حمل کوه ها نیست؟یعنی همین طوری که ما از قرآن بهره می بریم به همین اندازه که قواعدی و سلسله علومی هست، این قواعد را اگر کسی آشنا باشد واز علوم قرآن مدد می گیرد، از تفسیر قرآن سهم می برد، همین اندازه برای کوه مقدور نیست؟کوه ها را ریز ریز می کند یا چیز دیگری است؟ از این حقیقت قرآن که اگر آن بر کوه نازل بشود کوه توان آن را ندارد؟ اصل قرآن را وجود مبارک حضرت امیر -سلام الله علیه- به عنوان تجلی خواست حق یاد می کند، صغرا را در نهج البلاغه می خوانیم کبری رادر قرآن کریم، اصل قرآن را در نهج البلاغه به عنوان تجلی حق یاد می کند: خدای سبحان وجود مبارک رسول اکرم -صلی الله علیه و آله و سلم- را بالحق فرستاده است:«لیخرج عباده من عبادة الاوثان الی عبادته و من طاعة الشیطان الی طاعته بقرآن قد بینه و احکمه لیعلم العباد بهم اذ جعلوه ولیقروا به بعد اذ جحدوه و لیثبتوه بعد اذ انکروه » آن گاه فرمود: «فتجلی لهم سبحانه فی کتابه من غیر ان یکونوا راوه بما اراهم من قدرته و خوفهم من سطوته و کیف محق من محق بالمثلات و احتصد من احتصد بالنقمات...»(خطبه 147) «خداوند،محمد(ص) را به حق به پیامبری مبعوث داشت تا بندگانش را ازپرستش بت ها برهاند و به پرستش او وا دارد و از فرمان برداری شیطان منع کند و به فرمان او آورد. با قرآنی که معانی آن راروشن ساخت و بنیانش را استوار داشت تا مردم پروردگارشان را که نمی شناختند بشناسند و پس از آن که انکارش می کردند به او اقرارآورند و پس از آن که باورش نداشتند وجودش را معترف شوند. پس،خداوند سبحان در کتاب خود بی آن که او را ببینند، خود را به بندگانش آشکار ساخت به آن چه از قدرت خود به آنان نشان داد واز قهر خویش آنان را ترسانید که چگونه قومی را به عقاب خودنابود کرده و چه سان کشت هستی جماعتی را به داس انتقام دروکرده است ». در بیانات امام صادق -سلام الله علیه- هم این حدیث شریف است که فرمود: «ان الله سبحانه و تعالی تجلی لعباده فی کلامه او فی کتابه من غیر ان یکون راوه ». پس قرآن می شود تجلی حق، این صغرای مسئله، کبرای مسئله همان است که در سوره اعراف آیه 143 آمده است که:«و لما جاء موسی لمیقاتنا و کلمه ربه قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترینی و لکن انظر الی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترینی فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا فلما افاق قال سبحانک تبت الیک و انا اول المؤمنین ». پس اگر خدا برای کوه تجلی کند کوه توان حمل این جلی را ندارد.همه این بحث ها در مسئله آخری از سوره مبارکه حشر ان شاء الله روشن خواهد شد که اینها هیچ ارتباطی به مقام ذات اقدس الله ندارد چون بارها به عرض رسید که انبیا در این جا راه ندارندتا چه رسد به دیگران، صفات ذاتی هم که عین ذات حق است آن جاهم احدی راه ندارد. تمام این تجلیات و ظهورات و امثال آن درمحور فعل است و تعینات فعلی، آن جا که کار خداست همه بحث ها دراین محور است آن جا که ذات خداست اولین موحد و مولای همه موحدان که حضرت امیر -سلام الله علیه- است به همه اعلان خطرکرد که آن جا منطقه ممنوعه است «لا یدرکه بعد الهمم و لا یناله غوص الفتن » احدی آن جا راه ندارد انبیا آن جا راه ندارند تاچه رسد به شاگردان آن ها. تمام این بحث ها در محور تعینات وظهورات فعلی ذات اقدس الهی است این فعل اگر چنان چه بر کوه بتابد کوه متلاشی می شود. پس قرآن تجلی حق است و اگر حق برای کوه تجلی کند کوه توان آن را ندارد حالا شما نمونه هایش را درروایات پیدا می کنید: در کتاب «توحید» صدوق بابی است به نام «باب الرؤیه »، در آن جا زراره ظاهرا از امام صادق -سلام الله علیه- سؤال می کند که: «ما تلک الغشیه التی کانت تصیب رسول الله -صلی الله علیه و آله-» آن غشیه، آن مدهوش نه بیهوشی، آن حالی که به حضرت دست می داد در هنگام وحی چه بود؟حضرت می فرمود: «ذاک اذا تجلی الله سبحانه له من غیر ان یکون بینه و بین الله احد» می فرمود آن وقتی که خدا بلا واسطه برای رسولش -صلی الله علیه و آله و سلم- تجلی می کرد بدون این که بین خدای سبحان و بین رسول خدا فرشته ای فاصله و واسطه باشد آن گاه آن حال به پیغمبر دست می داد که نمی توانست تحمل کند، مدهوش می شد، خوب یک درجه بالایش طوری است که اگر پیامبر (ص) ببیندمدهوش می شود نه بی هوش.درجات دیگری دارد که مع الواسطه است تا برسد به آن مراحل نازله. در ذیل آیه 41 سوره نساء: «و جئنا من کل امه بشهید وجئنا بک علی هولاء شهیدا». آن جا ظاهرا این حدیث هست که ابن مسعود می گوید من روزی وارد مسجد شدم رسول خدا -صلی الله علیه و آله و سلم- تنها بود به من فرمود قرآن بخوان، قرآن رابازکردم و خواندم تا به این آیه رسیدم که ما در قیامت از هرکسی یک شهیدی و شاهدی حاضر می کنیم و رسول خدا -صلی الله علیه وآله و سلم- را شهید شهدا قرار می دهیم، هم شهید بر انبیا واولیایند هم شهید بر امت ها. این جا به این آیه که رسیدم اشک در چشمان حضرت ظاهر شد و فرمود: «بس است، من تعجب می کنم کسی قرآن بخواند و پیر نشود قرآن آدم را پیر می کند». آیا همین علوم حصولیه و مفاهیم و همین الفاظبما لها من المعانی الموضوعه است که انسان را پیر می کند؟با این ها که ما مرتب سر و کار داریم و حال آن که اثری در ماندارد، یا این که چیز دیگری در قرآن هست. آیه شریفه «لوانزلنا هذا القرآن... » سخنی بالاتر از مسئله تحدی است. در قرآن شناسی از نظر خودقرآن کریم چند مسئله است: یکی این که قرآن همه نیازهای بشر راالی یوم القیامه به عنوان خطوط کلی ترسیم کرده است: «تبیان کل شی ء». مسئله دیگر این است که احدی نمی تواند مثل این قرآن را بیاورد، این اعجاز قرآن است. اعجاز هم چندین فصل دارد: دربخش فصاحت و بلاغت، تبیین مسائل حقوقی، تبیین معارف، بازگویی اخبار غیب، تبیین مسائل سیاسی و امثال آن، قرآن معجزه است. که خود معجزه یک کتابی است دارای فصولی یک بخش در این است که اگرهمه جن و انس جمع بشوند هم فکری کنند مثل این نمی توانندبیاورند اما یک بخش در این است که ما این قرآن را اگر بر کوه نازل می کردیم کوه تحمل نمی کرد ولی انسان تحمل می کند، این کدام انسان است؟ و کدام قسمت قرآن است که اگر بر کوه نازل می شد این کوه ریز ریز می شد؟ معلوم می شود که برای قرآن یک مرتبه ای هست که آن مرتبه اگر بر کوه نازل بشود کوه را ریز ریز می کند اماانسانها تحمل آن را دارند این کدام انسان است که تحمل آن رادارد؟ در نهج البلاغه چند جا سخن از آن است که خدای سبحان برعقول و اندیشه های مردم تجلی کرده است، یکی در خطبه 185 است که فرمود: «و تشهد له المرائی لا بمحاضره لم تحط به الاوهام بل تجلی لها بها» خداوند برای این اوهام و عقول به وسیله خودعقول تجلی کرده است; یعنی اگر این درجه نفس، خود را ببیندخدا را می بیند نه این که از خود پی به خدا می برد این همان برهان «اثر الاقدام یدل علی المسیر» است این که معرفت نفس نیست.انسان خود را بشناسد بگوید من چون حادث هستم پس محدث می خواهم،یا من چون متحرکم محرک می خواهم، چون ممکنم واجب می خواهم، چون فقیرم غنی می خواهم، این ها که راه های مدرسه است و راه های «اشهدهم علی انفسهم » نیست، این ها خودشان را می شناسند ومی گویند ما که ممکنیم واجب می خواهیم. اما این بیان حضرت امیر(ع) آن است که ذات اقدس اله در آینه اوهام وعقول تابید. دربحث های «اشهدهم علی انفسهم » گذشت که اگر کسی بتواند سر آینه را خم بکند آینه را نشان خود آینه بدهد آن گاه از آینه سؤال بکند که چه می بینی نمی گوید خودم را می بینم که از آینه صاحب صورت سؤال بکند که را می بینی می گوید تورا می بینم، چون در آینه جز صاحب صورت چیز دیگری که نیست. و منظور از آینه آن نیست که در بازار آینه فروشان است، بلکه منظور از مرآت همان است که درکتاب های عقلی می گویند مرآت، آن شیشه و جیوه و قاب را نمی گویندمرآت آن مرآت بالقوه است به وسیله او صورت دیده می شود که این مرآت نیست و وسیله صورت صاحب صورت دیده می شود چون آن صورت مابه الرویت است به وسیله او صاحب صورت دیده می شود آن صورت رامی گویند مرآت، نه آن شیشه جیوه، آن صورت هم که هیچ چیز نیست اگر از این صورت سؤال بکنند چیست و کیست؟ می گوید صاحب صورت، همین یک حرف دارد. آیه «و اشهدهم علی انفسهم » نیز همین را بیان کرد در آن آیه آمده است که خدای سبحان از انسان ها سؤال می کند که را می بینید، نمی گویند ماعبدیم، تو ربی بلکه فقط می گویند تو، نه این که به عبودیت خودو ربوبیت حق اعتراف کنند تا بشود دو چیز. «و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علی انفسهم ا لست بربکم »نه «ا لستم عبیدی » و «الستوا بربکم » نفرمود که: «مگر نه آن است که شما بنده اید و من خدایم » سؤال دو چیز نیست و جواب هم دو چیز نیست، هم سؤال یک چیز است و هم جواب: «ا لست بربکم قالوا بلی ».اگر آن صورت هر آینه می توانست حرف بزند صاحب صورت از او سؤال می کرد که را نشان می دهی؟ چه خبر است؟ می گفت: تو،نمی گفت من و تو. در مسئله تجلی هم این چنین است نفرمود که خداوند به وسیله آیات دیگر برای این عقول و اوهام تجلی کرده است که «تجلی لها بها» یعنی برای همین اوهام و نیروهای ادراکی به وسیله خود نیروی ادراکی تجلی کرده است، همین; یعنی خود عقل مجلای حق و مرآت حق است. در خطبه 186 که خطبه توحیداست و مرحوم سید رضی می فرماید: و تجمع هذه الخطبه من اصول العلم ما لا تجمعه خطبه در آن جا می فرماید:«و تشیرالآلات الی نظائرهامنعتها منذ القدمة و حمتها قد الازلیه و جنبتها لو لا التکمله بها تجلی صانعها للعقول و بها امتنع عن نظر العیون لا یجری علیه السکون و الحرکه » خدا که برای عقل تجلی کرده است ازدیده ها مستور است خوب، پس تجلی خدا برای خود عقول هست منتهامثل آن است یک صاحب صورتی مثل این که «لیس کمثله شی ء» امااز باب تشبیه معقول به محسوس، مثل این که آفتابی در برابرآینه تابید، اما این آینه را غبار گرفته است هیچ چیز را نشان نمی دهد این غبار گرفتن هم تعبیر خود قرآن کریم است فرمود:«کلا بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون » سر این که نمی فهمندبرای آن است که این غذاهای مشتبه، این حرفهای مشتبه، این رفتارهای مشتبه «رین » است، غبار و چرک است، این چرک و رین صفحه دل را می پوشاند، آینه دل که رین گرفته است چیزی را نشان نمی دهد: «کلا بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون » رین هم همین غبار چرک است. پس تجلی از این طرف هست لذا نه کوه متلاشی می شود نه انسان ها برای آن که چیزی بر انسان نتابید چهار تاالفاظ است و چهار تا مفهوم است و یادگرفته نه مفهوم آن وجودسنگین دارد نه این الفاظ، وجود ذهنی که اثر ندارد علم است که اثر دارد نه وجود ذهنی، تا علم بشود طول می کشد، واز وجود ذهنی کاری هم ساخته نیست. مفهوم می شود که قرآن حقیقتی دارد که به این آسانی تحمل پذیر نیست.
تحمل ولایت اهل بیت
ولایت اهل بیت ثقل اصغر است یعنی عترت پیامبر -علیهم السلام نیز همین گونه است; یعنی عترت با حقیقت قرآن یکی است. اگرچنان چه حقیقت ولایت هم در قلب کسی باشد او هم تحمل پذیر نیست.وقتی به حضرت امیر -سلام الله علیه- گزارش رسید که «سهل بن حنیف » رحلت کرد فرمود:«لو احبنی جبل لتهافت » کوه اگر بخواهد محبت مرا در دل بگیردریز ریز می شود. این معنا را که معادل و هم سنگ و هم ترازوی همین آیه سوره حشر است که: «لو انزلنا هذا القرآن علی جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیة الله ».قرآن و اهل بیت عدلانند و هر کدام از دیگری جدا نخواهد شد. آن بیان «لو احبنی جبل لتهافت » همین بیان است، منتها مرحوم سیدرضی -رضوان الله علیه- این چنین معنا می کند که اگر کسی محب من باشد آن قدر مسائل و مشکلات بر او وارد می شود که از پا درمی آید. خوب آن معنا هم فی نفسه حق است اما نه آن معنای لطیفی که از این جمله متوقع است. واقع هم همین طور است یعنی اگر کسی بخواهد آن حقیقت را تحمل کند از پای درمی آید چرا یک خبرسنگین باعث سکته بعضی می شود؟ چون آن خبر سنگین است. حالا ماروزی در پیش داریم «یوما یجعل الولدان شیبا» و آن حقیقت راقرآن هم بیان کرده است. و الان هم هست. از بیان امام هشتم-سلام الله علیه- به خوبی برمی آید فرمود: «از ما نیست کسی که بگوید بهشت و جهنم الان خلق نشده است ».این ها را قرآن برای انسان بازگو کرده است، چطور این خبرهای سنگین هیچ اثری در انسان ایجاد نمی کند. همان بیان رسول الله-صلی الله علیه و آله و سلم- که فرمود: «من تعجب می کنم کسی قرآن بخواند و پیر نشود». خبر سنگین بعضی را از پا درمی آوردو برای برخی هیچ تاثیری ندارد، سرش هم این است که «وجودذهنی » اثر نمی گذارد بلکه علم و علاقه اثرگذار است. منزلی آتش گرفته دو نفر این خبر را می شنوند: یکی مامور آتش نشانی ودیگری صاحب خانه، واکنش این دو نفر در برابر این خبر، یک سان نیست، مامور آتش نشانی با خونسردی به وظایف خود عمل می کند تاهر چه زودتر آتش را مهار کند و از ضرر و زیان بیش تر جلوگیری نماید. اما صاحب خانه آن چنان ملتهب و نگران است که گاهی به سکته و مرگ کشیده می شود. چرا؟ علت آن علم و آگاهی نیست، چون هر دو می دانند، بلکه علاقه و دل بستگی است. مامور آتش نشانی دلبسته نیست لذا کار خودش را انجام می دهد. آن چه در انسان اثرمی گذارد دلبستگی و علاقه شدید است، اگر آن علاقه بود انسان می نالد و اگر نبود باکش نیست، این که فرمود:«لو احبنی جبل لتهافت » اگر کوه بخواهد محبت مرا تحمل بکند ریز ریز می شودهمین است. انسان محبوبی به این زیبایی داشته باشد و او رانبیند او واقع ما را آدم کرده است یعنی این اهل بیت -علیهم السلام- ما را آدم کرده اند، این که ما قبر این بزرگواران و درحرم اینها را می بوسیم و می بوئیم برای این که اگر آنان نبودندما باید همه الگوهای خود را از کافران می گرفتیم، اکنون می بینید که همه تمدن های جدید از یک طرف و همه امکانات روز ازطرف دیگر وقتی به مسائل اخلاقی می رسند واقعا «کالانعام بل هم اضل » هستند. ایران که متاسفانه در مقایسه با غربی ها از نظرصنعت پیشرفتی نداشته، یعنی نگذاشته اند که داشته باشد، با این که استعداد دارد.نیاکان ما هم که قبل از اسلام در این سرزمین آتش پرست بودند،پس نه سابقه مذهبی درخشانی داشتیم نه اکنون پیشرفت صنعتی وعلمی چشم گیری داریم، بنابر این اگر علی و اولاد علی در این سرزمین نبودند ما چه می شدیم؟ ما هرچه داریم از برکت قرآن واهل بیت -علیهم السلام- است، آنان به ما حیات دادند. برای انسان مسافرتی به کشورهای غربی و کفرآلود، لازم است تا وضع صنعت وپیشرفت های علمی آنان را ببیند بعد وضع اخلاقی آن ها را هم ببیند. انسان گاهی بعضی بولتن هایی را که به قرآن کریم اهانت شده می خواند کاملا احساس می کند که این اهانت کنندگان از هرسنگی سخت ترند:«و ان منها کالحجارة او اشد قسوة » یا «کالانعام بل هم اضل »هیچ چیزی برای آن ها مطرح نیست الا درندگی. این که می بینید به لطف الهی مردم ایران از نظر اخلاق در مسیر سعادت اند فقط و فقطبه برکت علی و اولاد علی است. خوب انسان این مسائل را ببیندبعد خواهد فهمید اهل بیت نسبت به ما حق حیات دارند چون ما وپدران و اجداد ما را زنده کردند. ما که به آن ها دست رسی نداشته باشیم اینها را نبینیم نه در خواب ببینیم نه در بیداری ببینیم این است که انسان در فراق اینها می سوزد: «لو احبنی جبل لتهافت » پس قرآن اگر بر کوه نازل بشود آن را متلاشی می کندچنانچه محبت اهل بیت -علیهم السلام- هم در قلب کسی باشد اورا متلاشی می کند. این محبت، اختصاص به حضرت امیر ندارد، بلکه منظور از «لو احبنی » «ولی خدا» است; یعنی معصومین-علیهم السلام- امیدواریم نصیب همه بشود.
در این بخش هیچ چارهاى نیست مگر این که به اندکى از جلوههاى ربوبیت او که دریائى بىساحل و بحرى بىپایان است اشاره شود که تفصیل و توضیحش کتابى به وسعت آفرینش و طول و عرض و حجم جهان خلقت مىخواهد، حتى باید اقرار کرد که جلوه و آثار تربیتى و ربوبیتش در ذرهاى از ذرات، اگر بخواهد به طور کامل در نوشته اى در آید از چندین کتاب سر بیرون مىآورد!
در کتاب فیلسوف نما آمده:
پیش از پاستور مردم تصور مىکردند که موجودات جاندار و زنده منحصر به همین حیواناتى است که با چشمهاى خود مىبینیم، ولى بعداً در اثر تجربیات و زحمات دانشمند نامبرده ثابت شد که در محیط اطراف ما موجودات بىشمارى زندگى مىکنند که در اثر کوچکى از نظرهاى ما پنهاناند و هر کدام به نوبه خود داراى مشخصات و زندگانى مخصوصى هستند، یک قطره ناچیز آب براى آنها حکم دریاچه بزرگى را دارد که عده زیادى از آنها در اعماقش مشغول شناورى و مبارزه و جنگ و جدالاند.
گرچه صدها سال پیش از تولد پاستور و فراهم شدن وسایل آزمایشى، یکى از بزرگترین پیشوایان اسلام و امامان شیعه یعنى حضرت علىبنموسىالرضا (ع) صریحا وجود این حیوانات ذرهبینى را به یاران خود خبر داد و در کتابهائى که تقریباً نزدیک به عصر آن بزرگوار نوشته شده این روایت از آن حضرت نقل شده است:
فتح بنیزید جرجانى که از دوستان آن حضرت بود خدمتش رسید و گفت: منظور شما از این که مىگوئید خدا «لطیف و بصیر» است، چیست؟ اگر چه اجمالا مىدانم که لطف خدا با لطف انسان تفاوت دارد، ولى دوست دارم تفصیل آن را هم بدانم، حضرت رضا (ع) در پاسخ او فرمود:
این که مىبینى به خدا مىگوئیم «لطیف» براى این است که از موجودات دقیق با خبر است، آیا نمىبینى آثار صنعت او را در گیاهان کوچک و غیر کوچک، و حیوانات ریز مثل پشه و کوچکتر از پشه و کوچکتر از آنها، آن حیواناتى که هیچگاه چشم آنها را نمىبیند، و در اثر کوچکى نر و ماده و بچه نوزاد و بزرگ آنها از هم تمیز داده نمىشوند، سپس اضافه مىنماید که این حیوانات در امواج دریاها و در میان پوستهاى درختان و در بیابانها و دشتها وجود دارند و با طرز خاصى، مطالب میان آنها و مولودهایشان رد و بدل مىشود، و در اثر کوچکى نه با چشم دیده مىشوند و نه با دست احساس مىگردند! «1» این حیوانات ذرهبینى به اندازهاى کوچکاند که اگر صدها از آنها را در کنار یکدیگر قرار دهند به زحمت با چشم دیده مىشوند، ولى در عین حال هر یک براى خود سازمان منظم و اجزاء مختلفى دارد و از چندین طبقه که هر طبقه به ویژه «هسته» داراى ساختمان پیچ در پیچ و تو بر توئى است تشکیل مىشود، بسیارى از آنها داراى دنبالهها و پاروهاى مخصوصى هستند که به وسیلهى آن با سرعت در آب حرکت مىکنند! گروهى از آنها منشأ تولید امراض و بیمارى هستند، ولى بسیارى از آنها مفید و سودمندند و خدمات بزرگى به عالم انسانیت مىکنند، بعضى از آنها پس از مردن حالت تحجر پیدا کرده و داورهاى طبى و صنعتى و یا سنگهاى قابل استفاده مىسازند (طباشیر و گل سفید و سنگهاى مخصوصى که در برخى از نقاط آفریقا یافت مىشود و براى صیقل دادن اجسام از آن استفاده مىکنند از بقاى همین حیوانات است)
[و این همان جلوه تربیتى و ربوبیتى حضرت ربالعالمین است که به این صورت در جهان طبیعت رخ مىنماید.]
قابل توجه اینجاست که صدها ملیون از افراد آنها باید دور هم گرد آیند تا به قدر یک دانه نخود از این سنگ را تشکیل دهند!
قدرت مقاومت بعضى از آنها در برابر مشکلات بسیار زیاد است به طورى که مىتوانند مدتهاى طولانى در محیطهاى نامناسب و نامساعد زندگى کنند و سرعت تولید مثل آنها به اندازهاى است که در مدت کوتاهى هر یک از آنها چندین هزار مثل خود را تولید مىکنند.
خونى که در بدن انسان و حیوانات جریان دارد میدان جولان دو دسته از این حیوانات ذرهبینى است:
دسته اول همان گلبولهاى قرمز رنگ است که مأمور تغذیه سلولها و رسانیدن اکسیژن و سایر گازهاى لازم و جمعآورى گازهاى سمّى از قبیل گاز کربنیک مىباشد. این دسته از گلبولها مانند مادرهاى مهربان با دقت و دلسوزى هر چه تمامتر به تمام سلولهاى بدن سرکشى کرده و احتیاجات حیاتى آنها را تامین مىکنند.
دسته دوم گلبولهاى سفید است که به منزله یک ارتش مسلح ورزیده و ذخیرههاى روز خطرناک مىباشند. همین که بخشى از عضلات و پوست بدن آسیب دید، و خراش و بریدگى در آن پیدا شد، و این حصار غیر قابل نفوذ بدن در برابر دشمنان خونخوار یعنى میکربهاى خارجى شکسته شد فوراً در محل حادثه اجتماع مىکنند و راه ورود را بر دشمن مىبندند. به این وسیله از هجوم آنها به داخل جلوگیرى به عمل مىآورند و تا آخرین نفس در مقابل آنها مقاومت به خرج مىدهند!
از این جالبتر جنگهاى خونینى است که در میان آنها و این دشمنان خونخوار که گاهى به وسیله غذا و زمانى به وسیله هوا وارد بدن انسان مىشوند اتفاق مىافتد، در این مبارزه حیاتى که سرنوشت انسان را روشن مىکند گلبولهاى سفید قد مردانگى علم کرده و تا آخرین قطره خون در راه کشور عزیز بدن جان فشانى مىکنند.
به محض ورود یک میکرب در محوطه خون، این سربازان فداکار حلقه محاصرهاى در اطراف آن تشکیل مىدهند و تا آن بیگانه بیاید دست و پاى خود را از هم بشناسد با چابکى او را مىبلعند، در صورتى که نفرات مهاجمین زیاد باشد گلبولهاى مزبور به سمپاشى و ریختن مواد شیمیائى مخصوصى که حریف را هلاک یا نیمه جان کند مىشوند، بعضى اوقات هم بدن نیمه جان آنها را به زندانهاى مخصوصى که به نام غدّههاى لنفى معروف است تحویل مىدهند.
شما را به حقیقت سوگند آیا هیچ عاقلى مىتواند این جریانات را که گوشهاى از میلیارها جریان در بدن است معلول تصادف بداند و هیچ نیروى حکیمانه و قدرت فوقالعادهاى در آن مؤثر نشمارد؟!
آرى حضرت ربالعالمین است که با توجه تربیتى و مدبرانه خود هر موجودى را براى هدف یا اهداف مثبتى تربیت مىکند، و آن را در جایگاه ویژهاش در عالم طبیعت قرار مىدهد، اینجاست که باید به تعداد همه موجودات هستى با تمام وجود فریاد زد الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ.
فاصله زمین با خورشید نزدیک به صد و پنجاه میلیون کیلومتر است. و این فاصلهاى است در حدّ اعتدال و به همین خاطر نه در فصل گرما آن چنان گرم مىشود که دریاها یه سرعت تبخیر شوند و کویرى خشک از آنها بر جاى بماند، و موجودات زنده از شدت گرما بسوزند و فروغ حیاتشان خاموش گردد، و نه در فصل سرما آن چنان سرد مىشود که آب همه دریاها منجمد شود، و نباتات و گیاهان و درختان و موجودات زنده از شدت سرما خیمه حیاتشان سرنگون گردد، تدبیر حکیمانه و توجه ربوبى حضرت ربّ میان خورشید و زمین این فاصلهى مناسب را برقرار کرده تا همه موجودات از برکت این فاصله به وجود آیند و به موجودیت خود تداوم بخشند.
هوا به طور مساوى در تمام اطراف کره زمین به اندازه حدوداً صد کیلومتر زمین را در آغوش محبت گرفته و همراه او با حرکتى معین در فضاى با عظمت در مسافرت است.
هوا ترکیبى حساب شده از اکسیژن و ازت است و مسئولیت اکسیژن سازى و کربن گیرى در حدى که کم و زیادى در این ترکیب راه پیدا نکند به عهده نباتات است و دفع سمومش به وسیله حیوانات زهردار!
هوا در تکوّن موجودات چه در بخش عناصر، چه در بخش نباتات و چه در بخش جانداران از عوامل بسیار مؤثر و در تداوم بخشیدن به عنصر حیات، مادهاى ریشهاى و اساسى است.
هوا اگر در چند لحظه از کره زمین فاصله بگیرد، چراغ حیات خاموش مىشود، و هیچ گیاه و جاندارى بر جاى نمىماند.
هوا در برابر سنگ بارانهاى آسمانى سپرى محافظ و نیروئى مدافع، و عامل بسیار با ارزشى است که کره زمین و موجوداتش را از خطرات حفظ مىکند.
زمین براى پدید آمدن شب و روز و پیدایش چهار فصل داراى دو نوع گردش وضعى و انتقالى است این دو گردش با سرعتى حساب شده و معین و در اندازهاى بسیار بسیار دقیق صورت مىگیرد تا جائى که منجمان تحویل سال را محاسبه با ثانیه و لحظه در تقویمها ثبت مىکنند.
گردش زمین به دور خودش و به دور خورشید اگر تندتر یا کندتر شود، نظام شب و روز و نظام فصول در خطر جدى قرار مىگیرد و همه موجودات زمین به چاه نابودى مىافتند، و کارگاه حیات در همه زمینهها فعالیتش را تعطیل مىکند.
مسئله خورشید، ماه، شب و روز، و فصول چهارگانه سال، و دقیق بودن حرکات همه این متحرکها در آیات قرآن به عنوان نشانههاى وجود خدا، و علم و حکمت و عدل و قدرت و ربوبیت او پروندهاى ویژه دارد، و قرآن مجید همه خردمندان و صاحبان عقل را به مطالعه و دقت و اندیشه در این آیات دعوت مىکند آیاتى از قبیل آیات زیر نشان دهنده توجه تربیتى و ربوبیتى حضرت اوست:
إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ لَآیاتٍ لِأُولِی الْأَلْبابِ: «2»
بىتردید در آفرینش آسمانها و زمین و رفت و آمد شب و روز نشانههائى (برقدرت و ربوبیت و حکمت خدا) براى صاحبان عقل و خرد است.
الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبانٍ: «3»
خورشید و ماه بر اساس حساب و محاسبهاى دقیقاند.
أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً: «4»
آیا زمین را گهواره و بستر آرامش قرار ندادهایم؟
الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ فِراشاً وَ السَّماءَ بِناءً وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَراتِ رِزْقاً لَکُمْ فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ: «5»
پروردگار شما کسى است که براى شما زمین را بسترى گسترده هماهنگ با طبعتان، و آسمان را سقفى برافراشته و محفوظ قرار داد و از آسمان آبى فراوان نازل کرد تا به وسیله آن انواع میوهها را براى روزى شما از دل خاک بیرون کشید، با توجه به این جریانات دقیق و حساب شده براى خدا شریک و همتا قرار ندهید در حالى که مىدانید همه این امور منظم و به هم پیوسته دلیل بر وحدانیت آفریننده آنهاست.
کره زمین که وجودش و وجود همه موجوداتش محصول خالقیت و ربوبیت و تدبیر حضرت حق است سه بخشش آب و یک بخشش خشکى است و اگر غیر این بود برپا شدن خانه حیات و زندگى در آن ممکن نمىشد.
پستىها و بلندىهاى زیادى که بر اساس حکمت و عدالت مدبّر آن روى آن است در برابر عظمت این سیّاره به کروى بودنش لطمهاى نمىزند، و کوههاى استوارش علاوه بر این که خزینهها و انبار ثروتهاى فراوانى چون طلا و نقره و مس و آهن و عقیق و فیروزه، و سنگهاى گران بهاى دیگرى است.
حافظ و نگهدار آن از متلاشى شدن و سدى محکم و سپرى استوار در برابر وزش بادهاى تند و طوفانى است، و به این سبب به صورت فرشى گسترده و مهد و گهوارهاى آرام بخش و منبعى از ذخائر بسیار مفید، و انبارى از اشیاء گران بها، و کارخانهاى مولّد انواع غذاها و آشامیدنىها و ابزار و وسائل حیات در اختیار موجودات زنده به ویژه انسان قرار داده شده است.
همه اشیاء و عناصر و موجودات مختلف و حیوانات متنوع، و انسانها بر این کره قائمند و به آن تکیه دارند و در آن از آرامش برخوردارند و بىاختیار جابهجا نمىشوند، زیرا قوهاى در آن است که به آن قوه ثقل مىگویند و همان قوه باعث شده آنچه را در آن است از پرت شدن در فضا حفظ نماید، و به عبارت دیگر زمین نسبت به همه موجوداتى که در آن است مانند یک قطعه آهنربا که سوزن و میخ به آن مىچسبند و آویزانند و نمىافتند جسمى مغناطیسى است.
فکر مىکنید با ارزشترین و سودمندترین ماده زمین چیست؟ طلا، نقره، الماس، عقیق، فیروزه، آهن؟
دانشمندان بزرگ و محقق به این پرسش فقط یک کلمه پاسخ مىدهند خاک، زیرا این ماده حیرتانگیز ریشه و مایه آفرینش ما و خزانه و انبار مایحتاج ماست و هر موجودى نیازمند به هر چیزى است از خاک مىگیرد.
عوامل فرسایش در طول میلیونها سال سنگها را خرد نموده و تبدیل به خاک کردهاند، مواد خرد شده خاک زراعتى، و محلى و انتقالى است، و همینها با کمک آب، هوا، نور که همه و همه در حیطه تصرف حضرت ربّ است به تدبیر او تبدیل به مواد غذائى چون سبزیجات، حبوبات، میوهجات، و انواع گوشتهاى حلال مىشود تا سفره روزى موجودات زنده به ویژه انسان پر گردد، و مرد و زنى از انواع روزىهاى رنگارنگ که سرشار از همه ویتامینهاى لازم است به صورت پخته و خام بخورند و در دستگاه گوارش آنان که شرحش کتابهاى قطور جداگانه مىطلبد هضم شود و علاوه بر اینکه نیازمندى بدن آنان را تامین نماید بخشى از آن تبدیل به نطفه گردد در نطفهاى که به تعبیر قرآن نطفه امشاج «6» است یعنى نطفهاى که مخلوطى از انواع عناصر است و آن نطفه مرد و زن در رحم زن که خود دنیائى حیرتانگیز از قدرت و حکمت و ربوبیت حق است تبدیل به انسانى در شکل و قیافه احسن تقویمى گردد! «7» شرح و تفصیل عناصرى که وجود جهانها و جهانیان از آنها ترکیب شده، در خور کسى جز آفریننده آنها نیست، مغز کوچک ما، و دانش بسیار اندکى که در اختیار ماست، و قلمهاى سرشکسته ما، و عمر کوتاهى که نزد ماست و چون بادى وزان در دشت و صحرا مىگذرد، براى بیان به وجود آمدن یک عنصر که چه تعداد عناصر در به وجود آمدنش دخالت داشتهاند، و مواد ترکیبى عناصر وجود او، و جایگاهش در آفرینش، و وظائفى که در این کارگاه با عظمت هستى به عهده اوست، و مدت حیات و زندگىاش، و ارتباطش با دیگر موجودات، و زیان خلأ وجودىاش در عرصهگاه خلقت و .... کفایت نمىکند، بهتر این است که در این زمینه نوک قلم را از صفحه کاغذ بردارم و نگاهى کلى به وسیله دیده قلبم به هستى بیندازم و با کمال حضوع و فروتنى و ذلت و انکسار با زبانى که اگرهزاران بار با آب و گلاب شسته شود، هنوز جارى کردن نام او بر آن زبان کمال بىادبى است همانگونه که خودش تعلیم داده بگویم: «الحمدلله رب العالمین:» همه ستایشها و سپاسها ویژه خدا، مالک و مربى و مدبر و صاحب جهانها و جهانیان است.
این جمله که به خاطر الف و لام کلمه الحمدللهاش در بردارنده همه محامد و ستایشها نسبت به مالک و پرورش دهنده جهانها و جهانیان است از طرف حضرت او به عنوان ستایش و سپاس کامل در رابطه با وجود مقدسش از ما انسانهاى محدود و ضعیف و ناتوان که هرگز از عهده ستایشش گرچه عمر روزگار را در اختیار ما بگذارند «8» برنمىآید مورد پذیرش قرار گرفته است.
از حضرت صادق (ع) روایت شده:
«من قال اربع مرات اذا اصبح «الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ» فقد ادى شکر یومه، و من قالها اذا امسى فقد ادى شکر لیلته:» «9»
هر کس به هنگام صبح کردن چهار مرتبه بگوید: الحمدلله رب العالمین سپاسگزارى آن روزش را به جاى آورده، و نیز چون به شب درآید چهار مرتبه آن را به زبان جارى کند از عهده شکر و سپاس حق در شبش برآمده است.
بسارى از مردم به گفتن «الحمدلله» بدون «رب العالمین» عادت دارند، باید گفت: آنان نیز با توجه به روایات مهمى که در این زمینه از اهل بیت رسول اعظم رسیده چنانچه به حضرت رب به عنوان خالق و مدبر خود توجه کنند، و به نعمت و اهدافى که از بخشیدن نعمت به آنان منظور شده بنگرند، به اداى شکر و ثناى کامل او برخاستهاند.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- اصول کافى عربى چاپ اسلامیه، ج 1، ص 93، تألیف محمدبنیعقوب کلینى، متوفاى سال 328- 329.
(2)- آلعمران، 190.
(3)- الرحمن 5.
(4)- نبأ 6.
(5)- بقره 22.
(6)- انسان 1.
(7)- تین 4.
(8)- مقدمه دعاى عرفه حضرت حسین.
(9)- نورالثقلین ج 1، ص 13.