او جانشین تمام نداشته های من است
نفرین ها و آفرین ها بی ثمر است
اگر تمام گرگ ها هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم ببارد
تو مهربان جاودانه ء آسیب ناپذیر من هستی
ای پناه گاه ابدی !
دکتر علی شریعتی
مدتی در جا دست و پا می زنی و بعد هوووپ... رها شدن و فرو رفتن... فراموشی مطلق!
گاهی نسیان بدیهی است و لازمه زندگی. اما درد این جاست که به ما یاد نداده اند چه چیزی را نگه داریم و چه چیزی را دور بیندازیم. چه می دانم، شاید هم دقیقا بر عکس یادمان داده اند. مگر نه اینکه همه مادر بزرگها، پدر بزرگها، مادران، پدران به محض کنده شدن کودک- نوجوان شان از دنیای کودکی به او توصیه و یا اکیدا دستور می دهند که در طی این اسباب کشی لازم نیست رویاهای کودکی اش را همراه بیاورد؟ "چیزهای بیخود، جاگیر، بی مصرف را بینداز دور. هوووم؟!"
شاید اگر به سراغ آلبوم قدیمی بروم، بتوانم ردی از رویاهایم در آن مجموعه ژست های مالیخولیایی محصور در ترق پیدا کنم. اما نمی شود! دستم پیش نمی رود! خیلی وقت است که عادت آلبوم ورق زدن را از دست داده ام. آخر آلبوم زندان گذشته هاست و من به خود آموخته ام که کار به گذشته نداشته باشم. فراموشی گذشته... گمانم این یکی بد نباشد!
زمانی نه چندان دور، اسامی ایرانیان موفق در سراسر دنیا را لیست می کردم، این جا و آن جا لینک می دادم؛ یادت هست؟! اما حالا...همه چیز شدیدا گیجم کرده است، پارادوکس... تضاد... دوگانگی... دیگر واقعا نمی دانم چه درست است وچه غلط. اصلا چه چیزی هست و چه چیزی نیست.
می دانی قصه را؟ خلاصه می گویم. دختری در کشور هزار و یک شب، جایی در نزدیکی سرزمین شهرزاد قصه گو، در یک شب تابستانی، در بهار خواب، روی متکایی با روکش مخمل قرمز سر می گذارد... به آسمان پر ستاره بالای سرش نگاه می کند. قرص کامل ماه قهوه ای به نظر می رسد. ستاره ای چشمک می زند و او با این چشمک انگار یکباره به بلوغ می رسد. جرات پیدا می کند. جسارت، شهامت یا مجموعه حس هایی از این دست، با اسم هایی متضاد و متفاوت. همان حس است که به او کمک می کند تا رویاهایی در سر بپروراند، فکرهایی که به معنای واقعی کلمه تنها می توان رویاشان نامید.
... خلاصه می گویم. شب های متمادی از پی هم می گذرند و رویاهای دخترک قصه ما رنگ باخته تر می شود. به دو دلیل. اولی مقتضای دور شدن از رویای کودکی است. مگر نه اینکه هر چه بیشتر قد بکشیم رویاهای مان کوچکتر می شود؟ و دوم این که آسمان آبی بالای سر دختر ما همراه آسمان طلایی خیالش روز به روز غبار آلودتر می شود و او ستاره چشمک زن را به زحمت، آن هم فقط بعضی از شب ها می بیند.
و اما بعد... یک معجزه... خدا با دخترک قصه ما یار است. چرا از میان این همه آدم با این یکی؟! نمی دانم! عادلانه بودنش را هم نمی توانم تضمین کنم. این دیگر گردن خود خدا. البته می شود حدسهایی زد، شاید آدم بزرگ های دنیای دختر قصه ما تصادفا فراموش می کنند تا به او یادآوری کنند آرزوهایش را دور بریزد یا شاید او از آن دسته دختران یاغی حرف نشنو بوده و پنهانی آرزوهایش را همراه خود به دنیای واقعی بزرگترها آورده. نمی دانم!
خلاصه اینکه... بخت با دختر ما یار می شود و در یک شب طوفانی پر حادثه، او را سوار بر فرش سلیمان از سرزمین هزار و یک شب بر می دارد و به سرزمین ماجراجویان در جستجوی طلا می برد.
به نظرت رویا و طلا می توانند از یک جنس باشند؟ رویای ماجراجویان مهاجر مشتاق طلا شاید؛ اما رویای آسمانی دختر قصه ما چه؟!
می شود. این را من نمی گویم. تجربه ثابت کرد که می شود. دنیای بدون فرمول غیر قابل پیش بینی ای شده است. نه؟ در جایی، بازماندگان افسانه ها و اسطوره ها یاد می گیرند که رویاهای خود را به بهای تکه نانی بفروشند و به دنیای صورتی به جا مانده از نیاکان شان رنگی مخلوط از خاکستری وقهوه ای بپاشند و در جایی دیگر، در سرزمینی که تنها رویای مشترک ساکنین رنگارنگش یافتن فلز زرد بود، به آدم ها یاد می دهند که رویاهای آسمانی کودکی شان را به خاطر بیاورند و برای حفظ آن ثروتی تصور نشدنی، چیزی مثل بیست میلیون دلار هزینه کنند!
به نظرت چه تعداد از زنان، یا حتی مردان ایرانی هستند که رویای شان را فراموش کرده اند؟ تو خودت، رویای کودکی ات، چیزی که می توانست افسانه شخصی تو باشد را به یاد می آوری؟! این همه افسردگی... این همه سردرگمی... کاش می شد با این نسیان مبارزه کرد. یعنی می شود باز به خاطر آوریم؟
تابحال گربه ای راکه در تله افتاده یا در جایی محصور شده باشد، دیده ای؟! دیده ای چطور به در و دیوار پنجه عبث می کشد؟ دیده ای به جای اینکه به دنبال راهی برای رهایی باشد، خودش را با تمام وجود گلوله می کند و به در ودیوار می کوبد؟ آن قدر که خسته و ناامید، آش و لاش و خونین در گوشه ای بیفتد!
بشود پرچم سه رنگ سرزمین مان را روی بازوی دختر قصه مان ببینیم یا نشود، او را ایرانی بشناسیم یا نشناسیم، مسلمان بدانیم یا ندانیم، زن محسوب کنیم یا نکنیم، زیاد مهم نیست.
مهم این است که به یاد داشته باشیم کسی در این کره خاکی، در همین قرن لعنت شده بیست ویکم، به جای این که هیکل خود را گلوله کند و به در دیوار بکوبد. به جای این که بگوید هااای مردم من ایرانی ام و " من آنم که رستم بود پهلوان" یا به جای این که خودش یا دیگران را بکشد تا ثابت کند که مسلمان ها فقط به درد تروریست شدن نمی خورند، یا به جای این که از ته هنجره فریاد زند شما را به خدا من را، حقوقم را، استعدادم را، شایستگی و قابلیتم را به عنوان نصف یک "مرد" به حساب نیاورید، به جای همه اینها، عمل کرد. و تمام این حرف ها را در بطن احقاق یک رویای کودکانه گفت. با پرچم کشورش بر دوش، کتاب مقدسش بر دست، معلق در فضا، حول مدار زمین...
هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهی کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی بانهای انزلی به گوشم رسید که «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچههایی که دور ملخ مردهای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما کاسبکارهای لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد یموت هم بند کیسهشان باز نمیشود و جان به عزرائیل میدهند و رنگ پولشان را کسی نمیبیند. ولی من بخت برگشتهی مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمهی چربی فرض کرده و «صاحب، صاحب» گویان دورمان کردند و هر تکه از اسبابهایمان مایهالنزاع ده راس حمال و پانزده نفر کرجی بان بیانصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقرهای برپا گردید که آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم که به چه بامبولی یخهمان را از چنگ این ایلغاریان خلاص کنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم که صف شکافته شد و عنق منکسر و منحوس دو نفر از ماموران تذکره که انگاری خود انکر و منکر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به کلاه با صورتهایی اخمو و عبوس و سبیلهای چخماقی از بناگوش دررفتهای که مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حرکتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئینهی دق حاضر گردیدند و همین که چشمشان به تذکرهی ما افتاد مثل اینکه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یکهای خورده و لب و لوچهای جنبانده سر و گوشی تکان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینکه به قول بچههای تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز کرده بالاخره یکیشان گفت «چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟»
گفتم « ماشاءالله عجب سوالی میفرمایید، پس میخواهید کجایی باشم؛ البته که ایرانی هستم، هفت جدم هم ایرانی بودهاند، در تمام محلهی سنگلج مثل گاو پیشانی سفید احدی پیدا نمیشود که پیر غلامتان را نشناسد!»
ولی خیر، خان ارباب این حرفها سرش نمیشد و معلوم بود که کار یک شاهی و صد دینار نیست و به آن فراشهای چنانی حکم کرد که عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند تا «تحقیقات لازمه به عمل آید» و یکی از آن فراشها که نیم زرع چوب چپقش مانند دسته شمشیری از لای شال ریش ریشش بیرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بیفت» و ما هم دیگر حساب کار خود را کرده و ماستها را سخت کیسه انداختیم. اول خواستیم هارت و هورت و باد و بروتی به خرج دهیم ولی دیدیم هوا پست است و صلاح در معقول بودن.
خداوند هیچ کافری را گیر قوم فراش نیندازد! دیگر پیرت میداند که این پدر آمرزیدهها در یک آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چیزی که توانستیم از دستشان سالم بیرون بیاوریم یکی کلاه فرنگیمان بود و دیگری ایمانمان که معلوم شد به هیچ کدام احتیاجی نداشتند. والا جیب و بغل و سوراخی نماند که آن را در یک طرفةالعین خالی نکرده باشند و همین که دیدند دیگر کما هو حقه به تکالیف دیوانی خود عمل نمودهاند ما را در همان پشت گمرکخانهی ساحل انزلی تو یک هولدونی تاریکی انداختند که شب اول قبر پیشش روشن بود و یک فوج عنکبوت بر در و دیوارش پردهداری داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بین راه تا وقتی که با کرجی از کشتی به ساحل میآمدیم از صحبت مردم و کرجیبانها جسته جسته دستگیرم شده بود که باز در تهران کلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگیر و ببند از نو شروع شده و حکم مخصوص از مرکز صادر شده که در تردد مسافرین توجه مخصوص نمایند و معلوم شد که تمام این گیر و بستها از آن بابت است. مخصوصا که مامور فوقالعادهای هم که همان روز صبح برای این کار از رشت رسیده بود محض اظهار حسن خدمت و لیاقت و کاردانی دیگر تر و خشک را با هم میسوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بیپناه افتاده و درضمن هم پا تو کفش حاکم بیچاره کرده و زمینهی حکومت انزلی را برای خود حاضر میکرد و شرح خدمات وی دیگر از صبح آن روز یک دقیقهی راحت به سیم تلگراف انزلی به تهران نگذاشته بود.
من در اول چنان خلقم تنگ بود که مدتی اصلا چشمم جایی را نمیدید ولی همین که رفته رفته به تاریکی این هولدونی عادت کردم معلوم شد مهمانهای دیگری هم با ما هستند. اول چشمم به یک نفر از آن فرنگیمآبهای کذایی افتاد که دیگر تا قیام قیامت در ایران نمونه و مجسمهی لوسی و لغوی و بیسوادی خواهند ماند و یقینا صد سال دیگر هم رفتار و کردارشان تماشاخانههای ایران را (گوش شیطان کر) از خنده رودهبر خواهد کرد. آقای فرنگیمآب ما با یخهای به بلندی لولهی سماوری که دود خط آهنهای نفتی قفقاز تقریبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالای طاقچهای نشسته و در تحت فشار این یخه که مثل کندی بود که به گردنش زده باشند در این تاریک و روشنی غرق خواندن کتاب رومانی بود. خواستم جلو رفته یک «بن جور موسیویی» قالب زده و به یارو برسانم که ما هم اهل بخیهایم ولی صدای سوتی که از گوشهای از گوشههای محبس به گوشم رسید نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشی چیزی جلب نظرم را کرد که در وهلهی اول گمان کردم گربهی براق سفیدی است که بر روی کیسهی خاکه زغالی چنبره زده و خوابیده باشد ولی خیر معلوم شد شیخی است که به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربهی براق سفید هم عمامهی شیفته و شوفتهی اوست که تحتالحنکش باز شده و درست شکل دم گربهای را پیدا کرده بود و آن صدای سیت و سوت هم صوت صلوات ایشان بود.
پس معلوم شد مهمان سه نفر است. این عدد را به فال نیکو گرفتم و میخواستم سر صحبت را با رفقا باز کنم شاید از درد یکدیگر خبردار شده چارهای پیدا کنیم که دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صدای زیادی جوانک کلاه نمدی بدبختی را پرت کردند توی محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصی که از رشت آمده بود برای ترساندن چشم اهالی انزلی این طفلک معصوم را هم به جرم آن که چند سال پیش در اوایل شلوغی مشروطه و استبداد پیش یک نفر قفقازی نوکر شده بود در حبس انداخته است. یاروی تازه وارد پس از آن که دید از آه و ناله و غوره چکاندن دردی شفا نمییابد چشمها را با دامن قبای چرکین پاک کرده و در ضمن هم چون فهمیده بود قراولی کسی پشت در نیست یک طوماری از آن فحشهای آب نکشیده که مانند خربزهی گرگاب و تنباکوی هکان مخصوص خاک ایران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) این و آن کرد و دو سه لگدی هم با پای برهنه به در و دیوار انداخت و وقتی که دید در محبس هرقدر هم پوسیده باشد باز از دل مأمور دولتی سختتر است تف تسلیمی به زمین و نگاهی به صحن محبس انداخت و معلومش شد که تنها نیست. من که فرنگی بودم و کاری از من ساخته نبود، از فرنگیمآب هم چشمش آبی نمیخورد. این بود که پابرچین پابرچین به طرف آقا شیخ رفته و پس از آن که مدتی زول زول نگاه خود را به او دوخت با صدایی لرزان گفت: «جناب شیخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چیست؟ آدم والله خودش را بکشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»
به شنیدن این کلمات مندیل جناب شیخ مانند لکه ابری آهسته به حرکت آمد و از لای آن یک جفت چشمی نمودار گردید که نگاه ضعیفی به کلاه نمدی انداخته و از منفذ صوتی که بایستی در زیر آن چشمها باشد و درست دیده نمیشد با قرائت و طمأنینهی تمام کلمات ذیل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گردید: «مؤمن! عنان نفس عاصی قاصر را به دست قهر و غضب مده که الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس...»
کلاه نمدی از شنیدن این سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمایشات جناب آقا شیخ تنها کلمهی کاظمی دستگیرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوکرتان کاظم نیست رمضان است. مقصودم این بود که کاش اقلا میفهمیدیم برای چه ما را اینجا زنده به گور کردهاند.»
این دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحیهی قدس این کلمات صادر شد: «جزاکم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن این داعی گردید. الصبر مفتاح الفرج. ارجو که عما قریب وجه حبس به وضوح پیوندد و البته الف البته بای نحو کان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسید. علیالعجاله در حین انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذکر خالق است که علی کل حال نعم الاشتغال است».
رمضان مادر مرده که از فارسی شیرین جناب شیخ یک کلمه سرش نشد مثل آن بود که گمان کرده باشد که آقا شیخ با اجنه و از ما بهتران حرف میزند یا مشغول ذکر اوراد و عزایم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد و زیر لب بسماللهی گفت و یواشکی بنای عقب کشیدن را گذاشت. ولی جناب شیخ که آروارهی مبارکشان معلوم میشد گرم شده است بدون آن که شخص مخصوصی را طرف خطاب قرار دهند چشمها را به یک گله دیوار دوخته و با همان قرائت معهود پی خیالات خود را گرفته و میفرمودند: «لعل که علت توقیف لمصلحة یا اصلا لا عن قصد به عمل آمده و لاجل ذلک رجای واثق هست که لولاالبداء عما قریب انتهاء پذیرد و لعل هم که احقر را کان لم یکن پنداشته و بلارعایةالمرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلکه و دمار تدریجی قرار دهند و بناء علی هذا بر ماست که بای نحو کان مع الواسطه او بلاواسطةالغیر کتبا و شفاها علنا او خفاء از مقامات عالیه استمداد نموده و بلاشک به مصداق مَن جَد وَجَدَ به حصول مسئول موفق و مقضیالمرام مستخلص شده و برائت مابین الاماثل ولاقران کالشمس فی وسط النهار مبرهن و مشهود خواهد گردید...»
رمضان طفلک یکباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به این سر کشانده و مثل غشیها نگاههای ترسناکی به آقا شیخ انداخته و زیرلبکی هی لعنت بر شیطان میکرد و یک چیز شبیه به آیةالکرسی هم به عقیدهی خود خوانده و دور سرش فوت میکرد و معلوم بود که خیالش برداشته و تاریکی هم ممد شده دارد زهرهاش از هول و هراس آب میشود. خیلی دلم برایش سوخت. جناب شیخ هم که دیگر مثل اینکه مسهل به زبانش بسته باشند و با به قول خود آخوندها سلسالقول گرفته باشد دستبردار نبود و دستهای مبارک را که تا مرفق از آستین بیرون افتاده و از حیث پرمویی دور از جناب شما با پاچهی گوسفند بیشباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حرکاتی غریب و عجیب بدون آن که نگاه تند و آتشین خود را از آن یک گله دیوار بیگناه بردارد گاهی با توپ و تشر هرچه تمامتر مأمور تذکره را غایبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اینکه بخواهد برایش سرپاکتی بنویسد پشت سر هم القاب و عناوینی از قبیل «علقه مضغه»، «مجهول الهویه»، «فاسد العقیده»، «شارب الخمر»، «تارک الصلوة»، «ملعون الوالدین» و «ولدالزنا» و غیره و غیره (که هرکدامش برای مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانهی هر مسلمانی کافی و از صدش یکی در یادم نمانده) نثار میکرد و زمانی با طمأنینه و وقار و دلسوختگی و تحسر به شرح «بی مبالاتی نسبت به اهل علم و خدام شریعت مطهره» و «توهین و تحقیری که به مرات و به کرات فی کل ساعة» بر آنها وارد میآید و «نتایج سوء دنیوی و اخروی» آن پرداخته و رفته رفته چنان بیانات و فرمایشات موعظهآمیز ایشان درهم و برهم و غامض میشد که رمضان که سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند یک کلمهی آن را بفهمد و خود چاکرتان هم که آن همه قمپز عربیدانی میکرد و چندین سال از عمر عزیز زید و عمرو را به جان یکدیگر انداخته و به اسم تحصیل از صبح تا شام به اسامی مختلف مصدر ضرب و دعوی و افعال مذمومهی دیگر گردیده و وجود صحیح و سالم را به قول بیاصل و اجوف این و آن و وعده و وعید اشخاص ناقصالعقل متصل به این باب و آن باب دوانده و کسر شأن خود را فراهم آورده و حرفهای خفیف شنیده و قسمتی از جوانی خود را به لیت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصیل معلوم و مجهول نموده بود، به هیچ نحو از معانی بیانات جناب شیخ چیزی دستگیرم نمیشد.
در تمام این مدت آقای فرنگیمآب در بالای همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توی نخ خواندن رومان شیرین خود بود و ابدا اعتنایی به اطرافیهای خویش نداشت و فقط گاهی لب و لوچهای تکانده و تُک یکی از دو سبیلش را که چون دو عقرب جراره بر کنار لانهی دهان قرار گرفته بود به زیر دندان گرفته و مشغول جویدن میشد و گاهی هم ساعتش را درآورده نگاهی میکرد و مثل این بود که میخواهد ببیند ساعت شیر و قهوه رسیده است یا نه.
رمضان فلک زده که دلش پر و محتاج به درد دل و از شیخ خیری ندیده بود چاره را منحصر به فرد دیده و دل به دریا زده مثل طفل گرسنهای که برای طلب نان به نامادری نزدیک شود به طرف فرنگیمآب رفته و با صدایی نرم و لرزان سلامی کرده و گفت: «آقا شما را به خدا ببخشید! ما یخه چرکینها چیزی سرمان نمیشود، آقا شیخ هم که معلوم است جنی و غشی است و اصلا زبان ما هم سرش نمیشود عرب است. شما را به خدا آیا میتوانید به من بفرمایید برای چه ما را تو این زندان مرگ انداختهاند؟»
به شنیدن این کلمات آقای فرنگیمآب از طاقچه پایین پریده و کتاب را دولا کرده و در جیب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان به طرف رمضان رفته و «برادر، برادر» گویان دست دراز کرد که به رمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را کمی عقب کشید و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بیخود به سبیل خود ببرند و محض خالی نبودن عریضه دست دیگر را هم به میدان آورده و سپس هر دو را روی سینه گذاشته و دو انگشت ابهام را در سوراخ آستین جلیقه جا داده و با هشت رأس انگشت دیگر روی پیش سینهی آهاردار بنای تنبک زدن را گذاشته و با لهجهای نمکین گفت: «ای دوست و هموطن عزیز! چرا ما را اینجا گذاشتهاند؟ من هم ساعتهای طولانی هر چه کلهی خود را حفر میکنم آبسولومان چیزی نمییابم نه چیز پوزیتیف نه چیز نگاتیف. آبسولومان آیا خیلی کومیک نیست که من جوان دیپلمه از بهترین فامیل را برای یک... یک کریمینل بگیرند و با من رفتار بکنند مثل با آخرین آمده؟ ولی از دسپوتیسم هزار ساله و بی قانانی و آربیترر که میوهجات آن است هیج تعجبآورنده نیست. یک مملکت که خود را افتخار میکند که خودش را کنستیتوسیونل اسم بدهد باید تریبونالهای قانانی داشته باشد که هیچ کس رعیت به ظلم نشود. برادر من در بدبختی! آیا شما اینجور پیدا نمیکنید؟»
رمضان بیچاره از کجا ادراک این خیالات عالی برایش ممکن بود و کلمات فرنگی به جای خود دیگر از کجا مثلا میتوانست بفهمد که «حفر کردن کله» ترجمهی تحتاللفظی اصطلاحی است فرانسوی و به معنی فکر و خیال کردن است و به جای آن در فارسی میگویند «هرچه خودم را میکشم...» یا «هرچه سرم را به دیوار میزنم...» و یا آن که «رعیت به ظلم» ترجمهی اصطلاح دیگر فرانسوی است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنیدن کلمهی رعیت و ظلم پیش عقل نافص خود خیال کرد که فرنگیمآب او را رعیت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملک تصور نموده و گفت: «نه آقا، خانه زاد شما رعیت نیست. همین بیست قدمی گمرک خانه شاگرد قهوهچی هستم!»
جناب موسیو شانهای بالا انداخته و با هشت انگشت به روی سینه قایم ضربش را گرفته و سوت زنان بنای قدم زدن را گذاشته و بدون آن که اعتنایی به رمضان بکند دنبالهی خیالات خود را گرفته و میگفت: «رولوسیون بدون اولوسیون یک چیزی است که خیال آن هم نمیتواند در کله داخل شود! ما جوانها باید برای خود یک تکلیفی بکنیم در آنچه نگاه میکند راهنمایی به ملت. برای آنچه مرا نگاه میکند در روی این سوژه یک آرتیکل درازی نوشتهام و با روشنی کور کنندهای ثابت نمودهام که هیچ کس جرأت نمیکند روی دیگران حساب کند و هر کس به اندازهی... به اندازهی پوسیبیلیتهاش باید خدمت بکند وطن را که هر کس بکند تکلیفش را! این است راه ترقی! والا دکادانس ما را تهدید میکند. ولی بدبختانه حرفهای ما به مردم اثر نمیکند. لامارتین در این خصوص خوب میگوید...» و آقای فیلسوف بنا کرد به خواندن یک مبلغی شعر فرانسه که از قضا من هم سابق یکبار شنیده و میدانستم مال شاعر فرانسوی ویکتور هوگو است و دخلی به لامارتین ندارد.
رمضان از شنیدن این حرفهای بی سر و ته و غریب و عجیب دیگر به کلی خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بنای ناله و فریاد و گریه را گذاشت و به زودی جمعی در پشت در آمده و صدای نتراشیده و نخراشیدهای که صدای شیخ حسن شمر پیش آن لحن نکیسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: «مادر فلان! چه دردت است حیغ و ویغ راه انداختهای. مگر ...ات را میکشند این چه علم شنگهای است! اگر دست از این جهود بازی و کولی گری برنداری وامیدارم بیایند پوزه بندت بزنند...!» رمضان با صدایی زار و نزار بنای التماس و تضرع را گذاشته و میگفت: «آخر ای مسلمانان گناه من چیست؟ اگر دزدم بدهید دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگیرند، گوشم را به دروازه بکوبند، چشمم را درآورند، نعلم بکنند. چوب لای انگشتهایم بگذارند، شمع آجینم بکنند ولی آخر برای رضای خدا و پیغمیر مرا از این هولدونی و از گیر این دیوانهها و جنیها خلاص کنید! به پیر، به پیغمبر عقل دارد از سرم میپرد. مرا با سه نفر شریک گور کردهاید که یکیشان اصلا سرش را بخورد فرنگی است و آدم اگر به صورتش نگاه کند باید کفاره بدهد و مثل جغد بغ کرده آن کنار ایستاده با چشمهایش میخواهد آدم را بخورد. دو تا دیگرشان هم که یک کلمه زبان آدم سرشان نمیشود و هر دو جنیاند و نمیدانم اگر به سرشان بزند و بگیرند من مادر مرده را خفه کنند کی جواب خدا را خواهد داد...؟»
بدبخت رمضان دیگر نتوانست حرف بزند و بغض بیخ گلویش را گرفته و بنا کرد به هق هق گریه کردن و باز همان صدای نفیر کذایی از پشت در بلند شد و یک طومار از آن فحشهای دو آتشه به دل پردرد رمضان بست.
دلم برای رمضان خیلی سوخت. جلو رفتم، دست بر شانهاش گذاشته گفتم:«پسر جان، من فرنگی کجا بودم. گور پدر هرچه فرنگی هم کرده! من ایرانی و برادر دینی توام. چرا زهرهات را باختهای؟ مگر چه شد؟ تو برای خودت جوانی هستی. چرا این طور دست و پایت را گم کردهای...؟»
رمضان همین که دید خیر راستی راستی فارسی سرم میشود و فارسی راستاحسینی باش حرف میزنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و کی ببوس و چنان ذوقش گرفت که انگار دنیا را بش دادهاند و مدام میگفت: «هی قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائکهای! خدا خودش تو را فرستاده که جان مرا بخری!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائکه که نیستم هیچ، به آدم بودن خودم هم شک دارم. مرد باید دل داشته باشد. گریه برای چه؟ اگر همقطارهایت بدانند که دستت خواهند انداخت و دیگر خر بیار و خجالت بار کن...» گفت: «ای درد و بلات به جان این دیوانهها بیفتد! به خدا هیچ نمانده بود زهرهام بترکد. دیدی چه طور این دیوانهها یک کلمه حرف سرشان نمیشود و همهاش زبان جنی حرف میزنند؟»
گفتم: «داداش جان اینها نه جنیاند نه دیوانه، بلکه ایرانی و برادر وطنی و دینی ما هستند!» رمضان از شنیدن این حرف مثلی اینکه خیال کرده باشد من هم یک چیزیم میشود نگاهی به من انداخت و قاه قاه بنای خنده را گذاشته و گفت «تو را به حضرت عباس آقا دیگر شما مرا دست نیندازید. اگر اینها ایرانی بودند چرا از این زبانها حرف میزنند که یک کلمهاش شبیه به زبان آدم نیست؟» گفتم «رمضان این هم که اینها حرف میزنند زبان فارسی است منتهی...» ولی معلوم بود که رمضان باور نمیکرد و بینی و بینالله حق هم داشت و هزار سال دیگر هم نمیتوانست باور کند و من هم دیدم زحمتم هدر است و خواستم از در دیگری صحبت کنم که یک دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلی وارد و گفت «یالله! مشتلق مرا بدهید و بروید به امان خدا. همهتان آزادید...»
رمضان به شنیدن این خبر عوض شادی خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و میگفت «والله من میدانم اینها هروقت میخواهند یک بندی را به دست میرغضب بدهند این جور میگویند، خدایا خودت به فریاد ما برس!» ولی خیر معلوم شد ترس و لرز رمضان بیسبب است. مأمور تذکره صبحی عوض شده و به جای آن یک مأمور تازهی دیگری رسیده که خیلی جا سنگین و پرافاده است و کبادهی حکومت رشت را میکشد و پس از رسیدن به انزلی برای اینکه هرچه مأمور صبح ریسیده بود مأمور عصر چله کرده باشد اول کارش رهایی ما بوده. خدا را شکر کردیم میخواستیم از در محبس بیرون بیاییم که دیدیم یک جوانی را که از لهجه و ریخت و تک و پوزش معلوم میشد از اهل خوی و سلماس است همان فراشهای صبحی دارند میآورند به طرف محبس و جوانک هم با یک زبان فارسی مخصوصی که بعدها فهمیدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمامتر از «موقعیت خود تعرض» مینمود و از مردم «استرحام» میکرد و «رجا داشت» که گوش به حرفش بدهند. رمضان نگاهی به او انداخته و با تعجب تمام گفت «بسم الله الرحمن الرحیم این هم باز یکی. خدایا امروز دیگر هرچه خل و دیوانه داری اینجا میفرستی! به داده شکر و به ندادهات شکر!»
خواستم بش بگویم که این هم ایرانی و زبانش فارسی است ولی ترسیدم خیال کند دستش انداختهام و دلش بشکند و به روی بزرگواری خودمان نیاوردیم و رفتیم در پی تدارک یک درشکه برای رفتن به رشت و چند دقیقه بعد که با جناب شیخ و خان فرنگیمآب دانگی درشکهای گرفته و در شرف حرکت بودیم دیدیم رمضان دوان دوان آمد یک دستمال آجیل به دست من داد و یواشکی در گوشم گفت «ببخشید زبان درازی میکنم ولی والله به نظرم دیوانگی اینها به شما هم اثر کرده والا چه طور میشود جرات میکنید با اینها همسفر شوید!» گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نیستیم!» گفت «دست خدا به همراهتان، هر وقتی که از بیهمزبانی دلتان سر رفت از این آجیل بخورید و یادی از نوکرتان بکنید». شلاق درشکهچی بلند شد و راه افتادیم و جای دوستان خالی خیلی هم خوش گذشت و مخصوصا وقتی که در بین راه دیدیم که یک مأمور تذکرهی تازهای با چاپاری به طرف انزلی میرود کیفی کرده و آنقدر خندیدیم که نزدیک بود رودهبر بشویم
پایان
ظهور زرتشت
در فضائی که کاهنان، ساحران، آتشبانان بی شمار به بهانه وساطت صدها خدا و خدای نما مردم ساده را گوسفندوار به کنار قربانگاهها، معابد و آتشگاه ها میکشیدند و با اوراد و آداب و اعمال اسرار گونه به جلب توجه قدرتهای ساختگی مافوق بشری تظاهر می نمودند؛ در محیطی که انسانها با وحشت و هراس به هر پدیده طبیعی مینگریستند و در هر گوشه ای به انتظار برخورد با موجودات عجیب و مافوق الطبیعه بودند. در دورانی که بشر خود را اسیر نیروهای خارق العاده و رام نشدنی میدانست و امیدوار بود سرنوشت خویش را با شرک و بت پرستی، نیایش مردگان و هراس از زندگانی که با خرافات و شعائر و آداب بدوی آمیخته شده بود تحول بخشد. ابرمردی ظهور کرد که پیام نافذ یگانه توحیدش و صدای پر طنین حق پرستیش مرزهای زمان و مکان را در هم ریخت و از لابلای قرون و اعصار تاریخ جهل را در نوردید و به فضاها و مکانهای دور پراکند.
او مبشر سرور و صفا و راستی و محبت بود و مبلغ اراده و اختیار و کار و فعالیت. او بر آن شد که سرنوشت بشر را از کف اختیار خدایان و کاهنان، رمالان و سرداران و سردمداران بدر آورد و در دستهای پر توان و سازنده انسانهای راست پندار و راست کرداری که جز در مقابل حق سر فرود نیاورند قراردهد. و همین امر موجب اشاعه سریع اندیشه های او و سربلندی ایرانیان آگاه گردید. سرودهای مذهبی که از اعصار بسیار کهن بنام (گاثاها) بر جای مانده است بخشی از پیام های زرتشت است که با رسالتش انقلاب فکری عظیمی را در اندیشه بشری پایه گذاری کرد. این اندیشه والا هر چند ابتدا به ظاهر پیروان بسیار نیافت ولی در بسیاری از مکاتب فکری و مذهبهای دورانهای بعد اثر خود را بجای گذاشت.
آریاها احساسات و عواطف و معتقدات خود را بیشتر در لباس شعر و سرود نمایان می ساختند و گفتار منظوم از هنرهای جالب توجه آنان بشمار میرفت. به ویژه میتولوژی و اسطوره های مذهبی و فولکلوریک خویش را به صورت حماسه و شعر میسرودند که حفظ کردن و انتقال آنها نیز بسیار آسانتر صورت میگرفت. سرودهای ریگ ودای آریاهای هند از کهن ترین نمونه های این اسطوره ها و معتقدات مذهبی منظوم است. سرودهای زرتشت و سرانجام سروده های نغز و دلکش گویندگان قدیم پارسی را که در ادبیات جهان بی نظیر است میتوان نشانه های جوان تری از این هنر آریایی دانست.
گاث یا به زبان اوستای قدیم "گاثا" به معنی سرود است و در زبان سانسکریت یا زبان آریائیان هند، نیز همین مفهوم را دارد. در پهلوی یا زبان ایرانیان دوران ساسانی نیز "گاث" به معنی سرود بوده است. نام حقیقی زرتشت به آنگونه که در گاثاها آمده «زرتوشتره اسپیتامه» است. یونانیان، زرتشت را "زرو آستر" می نامیدند و معتقد بودند که این نام را کلمه آستر یا استر (ایستار) به معنی ستاره مشتق شده و مفهوم آن ستاره شناس بوده است.
پروفسور گیگر خاورشناس مشهور آلمانی معتقد است که برخی از یونانیها نام او را ترکیبی از کلمات زئیرا به معنی نیاز و استر (استار) به معنی ستاره میدانستند که رویهم مفهوم آنکه به ستاره نیاز می برد (یا مدد میگیرد که همان محاسبات نجومی است) داشته است. بهمین جهت گاهی هم زرتشت را استروتوتم یا فرمانروای ستارگان (که همان عالم آگاه بر ستارگان باشد) می نامیدند.
رستاخیز زرتشت و تعلیمات وی
آئین اوستا خود به خود بوجود نیامده بلکه دارای مؤسس است که از آن طریق مندرجات اوستا را با کیش قدیم آریایی و آئین شرک ایران مقایسه می کنند و تحولی را نمایان می بینند که تحقق پذیرفته و دین جدید در آنزمان تأسیس شده است. از طرفی زرتشت در گاتها از خویشتن چون انسانی ساده سخن می گوید، نه چون یک وجود افسانه ای. از خداوند متعال (اهورامزدا) به او وحی شده است که آئین خود را به هم میهنانش و همچنین خانواده ای که در زندگانی او سهم عمده داشته اند و در تبلیغات کمک کرده اند اعلام دارد، با این ترتیب مطالعه منشاء و مبدأ دین زرتشت به طریق قانع کننده ای مشکل و شاید غیر ممکن می باشد، زیرا مهمترین مدرکی که درباره این دین بدست ما رسیده است کتاب آسمانی همان دین می باشد که به نام (اوستا) موسوم و حقیقت امر این که کتاب اوستا هشتصد سال بعد از زرتشت پیامبر این دین نوشته شده است، این کتاب شامل سه بخش و از مبادی مختلف میباشد.
گاتها که قدیمی ترین قسمت های اوستا و شامل سرودها است در زمان هخامنشیان تدوین یافته و قسمتهای دیگر اوستا در زمانهای بعدی درست شده است، در زمان ساسانیان همه قسمت اوستا را جمع آوری کردند و هم در این دوره بود که اوستا (تمام کتاب اوستا) تدوین یافت و این خود در دوراه ای بود که آئین زرتشت دین رسمی و انحصاری سراسر ایران زمین شده بود. زرتشت در کتاب مقدس اوستا (زاراتوشترا) خوانده شده است.
مطابق آنچه که از اوستا معلوم میشود، زرتشت در «مدی» بدنیا آمده و از میان طایفه ای از مغ ها برخاسته است و این طبقه و طایفه در حقیقت از مردم عاقل و اهل نظر و فیلسوف و دانشمند ملت ایران بود. وقتی زرتشت به سن 20 رسید از دامهائی که افسونگران و جادوگران و احضار کنندگان ارواح برای او درست کرده بودند گریخت و از دنیا کناره گیری کرد و این عمل برای این بود که خود را آماده اجرای فرمان آسمانی که به او وحی شده بود نماید.
در سی سالگی به الهامات و وحی های آسمانی رسید که در آنها امشاسپند و (هومانو) که به معنی پندار نیک است بنظر او آمد؛ و او را به آسمانها برد و به خدا نزدیک کرد. زرتشت دستورات خدائی را گرفت، به فواصل ده سال شش بار دیگر این الهامات به او دست داد، در چهل سالگی رسماً برای تبلیغ دین جدید به مبارزه و پیکار پرداخت. بیش از دو سال از ظهور او نگذشته بود که توانست با تبلیغ مؤثر پادشاه عصر یعنی (ویشتاسب) را بدین خود برگرداند و به پشتیبانی همین پادشاه بود که زرتشت توانست همه ایران را به آئین زرتشتی آشنا کند و بدون ترس در همه جا دین خود را رواج دهد؛ زیرا دیگر نه از مجازات می ترسید و نه مانعی برای کار او وجود داشت، آنوقت گروه گروه مردم به دین او در می آمدند و همه ایران از آن آگاهی داشتند. بیش از سی و پنج سال زرتشت به پشتیبانی و اجرای مراسم دین خود پرداخت و این بدون شک به کمک و پشتیبانی سلسله هخامنشی بود. وی در سن هفتاد و هفت در جنگی مقدس که علیه یورش قبیله (هیاوآ) می کرد زندگی را بدرود گفت؛ و یا بقولی با هفتاد تن از پیروانش در پرستشگاه بلخ حین نیایش و ستایش اهورامزدا بدست "براتور" نام تورانی به شهادت رسید. برخی از محققان نوشته اند که در دوران باستان چند نفر به نام زرتشت آمده اند که مروج عقاید زرتشت نخستین بوده اند؛ از جمله فریدون را زرتشت ثانی و جاماسب را زرتشت سوم دانسته اند که در زمان ویشتاسب پدر داریوش ظهور کرده است.
زرتشت به دو عالم معتقد است: یکی روحانی یا « مینو » و یکی جسمانی یا « گیتی » و آنچه در عالم است به دو قسم تقسیم می کند؛ تقدیر یا « بخشش » و فعل یا « کنش » و حرکات افعال انسان را سه قسم می کند؛ اعتقاد یا « منش »، گفتار یا « گویش »، رفتار یا « کنش »، و وقتی انسان به مرتبه سعادت عالی رسیده و، به یزدان نزدیک شده و اهل بهشت است که هر سه چیزش اصلاح و دارای: اندیشه نیک، گفتار نیک و کردار نیک شده باشد. زرتشت می گوید، بنای آفرینش عالم بر اضداد است و این خاکدان میدان مبارزه نیکی و بدی یا جنود یزدان و اهرمن، و کائنات مابین گیر و دار این قوا واقعند و سعادت بشر بستگی به پیروی این دو چیز متضاد است و بهشت جاویدان منزل پیروان یزدان و صاحبان نیت و گفتار و کردار نیک است و دوزخ اتباع پلیدان و ارواح اهرمنی.
اعتقاد به ظهور آخرین منجی
به موجب مقررات آئین زرتشت هر هزار سال از دختری باکره از نطفه زرتشت نجات دهنده ای نمایان می شود، در هزاره سوم یعنی آخرین دوره (سوشیانت) ظهور می کند، مردگان زنده می شوند؛ حوادث آسمانی موجب ذوب شدن فلزات در دل کوهها می گردد؛ فلز ذوب شده برای مؤمنین شیر سرد و برای دشمنان دین، دردناک است، مردم بدکار و شیاطین نابود می شوند، نیکوکاران به آب زندگی جاوید میرسند. طبق مدرکی سوشیانت و بنا بر سند دیگر شخص زرتشت خودش آئین مزدا را تکریم و تقدیس می کند؛ خرای از جهان میرود و خوشی و شادی برقرار میگردد. کرگ لینگر مینویسد: در دین زرتشت مفهوم بزرگی وجود دارد که نه در آئین مصریان قدیم دیده می شود و نه در اندیشه های بسیار عمیق هندو، آن این است که جهان دارای تاریخ است و از قانون تحول پیروی می کند، وضع فعلی جهان را به مرحله نهائی رهبری می کند، همه نیروها در کار خود باید به آن راه بروند، در نظر زرتشت دنیا از برنامه استمرار تاریخ پیروی می کند و میدان جنگ است، مبارزه ای پر شور، نیروها را مقابل یکدیگر قرار داده است و این امر واجب است و نتیجه آن تکامل مردم با تقوی و بهره مندی از زندگی جاویدان است.
جایگاه برزخ
طبق آئین زرتشت بین بهشت و دوزخ جائی است که برزخ نامیده می شود، و این محل جای کسانی است که اعمال نیک و گناهان آنها یکسان است، این دسته در برزخ تا روز واپسین خواهند بود و آنگاه که همه مردگان زنده شدند آنها نیز بیرون خواهند آمد، زیرا دیگر صاف و پاک شده اند و به مقر سعادتمندان خواهند رفت.
تأثیر آئین زرتشت در یهودیان و دین مسیح
بطوریکه بیشتر محققان معتقدند با بررسی دقیق می توان نفوذ آئین مزدا را در ادیان دیگر نمایان دید.
فتح بابل بدست کوروش کبیر موجب شد، میان ایرانیان و یهودیان رابطه برقرار گردد و به آنان اجازه داده شود که به کشور خویش بازگردند؛ در نتیجه، بسیاری از اصول آئین مزدا در میان یهودیان رواج یافت و سپس در معتقدات مسیحی نفوذ کرد، مکتب ثنوی، شیطان را در برابر خدا قرار میدهد؛ عقیده به فرشتگان و زندگی جاویدان و معاد از اصول مزدیستا است که در ادیان مذکور دیده می شود.
شعبان جعفری در سال 1300ش درمحلة سنگلج تهران متولد شد. او پس از تحصیل کوتاه مدت در مدارسی چون عنصری، بصیرت و اسلام به علت شرارت، تحصیل را رها کرد و در همان دوران به شعبان بیمخ معروف شد. پس از ترک تحصیل به کارهای مختلفی روی آورد ولی در آنها نیز موفق نبود و به علت علاقة زیاد به ورزش باستانی روی آورد.
شعبان که در محلة خود دستة از اوباش را همراه خود کرده بود، در سن پانزده سالگی به خاطر شرارت به زندان رفت. در سال 1319 به علت اجباری بودن نظام وظیفه، به سربازی رفت و به خاطر فرار مکرر از خدمت سربازی، دوران دو سالة سربازی او چهار سال به طول انجامید. پس از ورود متفقین به ایران، او نیز با فرار از پادگان به دوران سربازی خود پایان داد و پس از چندی به همراه یکی دیگر از کشتیگیران در میدان شاهپور باشگاه ورزشی به نام باشگاه آهن راهاندازی کرد و در مسابقات قهرمانی ورزشهای باستانی کشور سال 1322 به قهرمانی در رشتة کباده و چرخ دست یافت.
جعفری از سال 1326ش با بر هم زدن نمایش “مردم“ به کارگردانی عبدالحسین نوشین در تئاتر فردوسی، برای حاکمیت محبوب شد و به جای آنکه به جرم ایجاد آشوب و اخلال در نظم عمومی محبوس گردد با دریافت وجه دستی بنابه دستور ادارة آگاهی مدتی از تهران به لاهیجان رفت. در لاهیجان زورخانهای را اداره میکرد و پس از یک سال به تهران بازگشت.
دهة سی، برای این لمپن بیمخ، دهة طلایی بود. در سال 1329 پس از آنکه به استقبال آیتالله کاشانی که از تبعید بازمیگشت رفت، در بین جمعیت طرفداران آیتالله، شایع شد که وی به قصد قتل او در این مراسم حضور یافته است و همین مسئله باعث شد تا از سوی طرفداران آیتالله کاشانی مورد ضرب و جرح قرار گیرد و مدتی نیز در بیمارستان بستری بود. سپس به حمایت از نهضت ملی شدن نفت و دکتر مصدق برخواست. او به همراه گروه اراذل و اوباش خود در روز 14 آذر 1330، به دفتر روزنامههای چپ و تودهای و مخالف دولت دکتر مصدق مانند چلنگر، مردم، شورش، بدر و... حمله کرده و این دفاتر را غارت و ویران کردند. این آشوب برای او مدتی حبس در زندان قصر را به ارمغان آورد.
پس از آزاد شدن بار دیگر راه خود را در پیش گرفت، در جریان 30 تیر 1331 به فعالیت برای بازگرداندن دکتر مصدق بر مسند نخست وزیری پرداخت اما به فاصلة کوتاهی از مصدق روی برگرداند و ماجرای 9 اسفند 1331 پیش آمد. در این روز به پیشنهاد دکتر مصدق، شاه قصد خروج از کشور و سفر به عتبات را داشت که شعبان به همراه گروهی از اراذل و اوباش خود با تجمع در مقابل کاخ مرمر از این امر جلوگیری کردند و با تهدید بازاریان، بازار تعطیل شد و این گروه به مقابل خانه دکتر مصدق رفته و اقدام به شکستن در منزل وی نمودند. این ماجرا منجر به حبس وی تا 28 مرداد 1332 شد و در ظهر 28 مرداد 1332 به حکم زاهدی از زندان آزاد شد و جریان هدایت اوباش را به عهده گرفت. پس از کودتای 28 مرداد به تاجبخش شهرت یافت. پس از این خدمت، بنابه پیشنهاد تیمسار زاهدی با شاه ملاقات کرد و زمینی برای تاسیس باشگاه ورزشی به وی اهدا شد، در ضمن در همین ملاقات از شاه اجازه گرفت تا جمعیتی به نام جمعیت جوانان جانباز تشکیل دهد تا در مواقعی ضروری از آنان استفاده شود. ساخت باشگاه جعفری سه سال طول کشید و محمدرضا پهلوی خود آن را افتتاح کرد. مدتی نیز تیمور بختیار ریاست افتخاری آن را برعهده داشت. هزینههای باشگاه از دربار و اطرافیان شاه و ساواک تامین میشد. گرچه او منکر دریافت هرگونه وجهی از دربار است ولی اسناد تقاضای پول از دربار توسط وی موجود میباشد. در اسفند 1332، دکتر حسین فاطمی دستگیر شد و شعبان جعفری که خصومتی خاص با وی داشت با دستة خود به مقابل شهربانی رفت و زمانی که دکتر فاطمی از شهربانی خارج شد به وی حمله کرد و او را مورد ضرب و شتم قرار داد و به روایتی با چاقو مورد حمله قرار داد. او در خاطرات خود به صراحت منکر این مسئله است و آن را امری ناممکن از سوی خود میخواند.
در مراسم 4 ابان هر سال جعفری به نمایش ورزشهای باستانی در ورزشگاه امجدیه، در مقابل شاه میپرداخت. بسیاری از مهمانان خارجی حکومت به باشگاه او دعوت میشدند و در آنجا ورزش باستانی اجرا میشد.
در جریان وقایع 15 خرداد 1342، باشگاه جعفری آتش زده شد. جعفری نیز با جمعیت جوانان جانباز خود به تلافی در روز 16 خرداد به خیابانها ریختند و ایجاد رعب و وحشت کردند. حضور او در چنین روزهایی آنچنان زننده بود که وزارت اطلاعات و امنیت کشور خواهان آن بود که هرچه کمتر در محافل ظاهر شود. از دیگر اقدامات وی برگزاری مراسم روضه خوانی در دهه ماه محرم در تکیة دباغخانه بود که هزینه آن را از ساواک هر ساله دریافت میکرد.
با آغاز انقلاب اسلامی، جعفری نیز احساس خطر کرد و به اسرائیل گریخت ولی مجدداً به ایران بازگشت و همزمان با خروج شاه از کشور به ژاپن رفت. از ژاپن به آلمان، اسرائیل، فرانسه، انگلیس و ترکیه رفت. در ترکیه با گروه ارتشبد آریانا و بر علیه حکومت جمهوری اسلامی به فعالیت پرداخت و در حال حاضر با دریافت تابعیت امریکایی، در کالیفرنیا زندگی میکند و به تازگی خاطرات وی به کوشش هما سرشار منتشر شده است.
(شعبان جعفری در 28 مرداد 1385 در لوس آنجلس درگذشت)
خبرگزاری شین هوا، با چاپ عکسهایی از پارک آبی در مرکز استان "هوبی" چین تفریح جدید کودکان چینی را به نمایش گذاشت. توپهای بزرگی که بوسیله آنها کودکان می توانند روی آب راه بروند از اروپا وارد چین شده و به بچه ها این امکان را میدهد که هم زمان علاوه بر تفریح یاد بگیرند که چطور تعادل خود را حفظ کنند. این سرگرمی جالب اکنون در اکثر پارکهای شهر های بزرگ چین وجود دارد
· گوریل ها در روز معمولا 14 ساعت می خوابند.
· فلامینگو تا 80 سال عمر می کنه.
· در جهان 300نوع طوطی متفاوت وجود داره.
· قورباغه ها هنگام قورت دادن طعمه باید چشمهایشان را ببندند
از معلم ادبیات پرسیدم عشق چیست؟؟ گفت زخم دل مجنون
از معلم زبان فارسی پرسیدم عشق چیست؟ گفت عشق اسم است
(نکره ناشناس)
از معلم دینی پرسیدم عشق چیست؟؟ گفت یک فریضه ی الهی است
از معلم زبان انگلیسی پرسیدم عشق چیست؟ گفت همان love است
از معلم هندسه پرسیدم عشق چیست؟ گفت پاره خطیست مماس بر
قلب عاشق
از معلم جبر و احتمال پرسیدم عشق چیست؟ گفت محاسبه ایست که
احتمال آن کم است
از معلم جغرافیا پرسیدم عشق چیست؟ گفت مواد مذابیست زیر پوسته
قلب
از معلم تاریخ پرسیدم عشق چیست؟ گفت سقوط سلسله قلب
از معلم شیمی پرسیدم عشق چیست؟ گفت تقطیر جز به جز قلب
از معلم فیزیک پرسیدم عشق چیست؟؟ گفت جاذبه ایست که در میدان
قلب بوجود می آید
از معلم زیست پرسیدم عشق چیست؟ گفت حالتی است که در قلب
نزدیک سرخرگ بعد از دیدن یار بوجود می آید
از معاون پرسیدم عشق چیست ؟ گفت یادم بنداز این لغت را در انظباطت
ذکر کنم
از مدیر پرسیدم عشق چیست؟ گفت اخراجی این است عشق
عشقی زیباست که در برگی کاهی
در عین سادگی
اما با تمام وجود
نوشته شود
عشق چیست؟