سلام…
تو بگو تو که در این دور و زمانه
دل و عرفان و غزل سیری چند؟
دل خوش سهل بود
مستی و بی هشیِ روز ازل سیری چند؟
می و ساقی و پیاله
که دهیمش به همان حافظ دیرینه حواله
تو بگو
مرد غزل خوان ازل سیری چند؟
همه گویا به زبانند و عمل هیچ ندارند و ندانند
در این دور و زمانه
تو بگو
مرد عمل سیری چند؟
باسخن آه برآرند و به دل داغ گذارند و به جان تیشه بکارند
تو بگو هان
سخن شهد و عسل سیری چند؟...
یا حق هو الرحمان *** سلام چیزی از سهم زندگی ما کم نمیکنند اگر به شکرانه ی بهره مندی از آن به دیگران زندگی ببخشیم. فراموش نکنیم که قبل از آمدن به عالم فنا پذیر،عهدی بسته ایم با خدای خود که جز به آنچه برایش آمده ایم ،نیندیشیم! و از یاد نبریم که تکامل ما،در کنار دیگران بودن است. حقمان است اگر خدا خواهشهای قنوت نمازمان را نشنیده بگیرد زمانیکه ما صدای قلب دردمند دوستی که در لباس کلمات به زبانش جاری شده بود را ، نخواستیم که بشنویم
بسم الله الرحمن الرحیم
هو الواحد
نیک می دانم که این دور و زمان هم بگذرد نوبت شور و شر و شادی و ماتم بگذرد
***
بگذرد هر آنچه در این دایره در حال بوده ست
اطلس و هند و کبیر و آسیا هم بگذرد
***
من نمی دانم چرا گویند بنشین و مرو این نشستن، آن نرفتن، این و آن هم بگذرد
***
دوش دیدم آن منادی را که می دادش ندا
شاد نی باش و مخور غم، غم به شادی بگذرد
***
دوست دارم من نشستن بر کنار جوی آب لیک عمرم چون حبابی رقص رقصان بگذرد
***
کاش می شد تا بگویم بر همه غوغا کنان
دیروز و امروز و فردا هم کماکان بگذرد
***
دوست دارم چون حبابی در فضا شادی کنم لیک روزی این حباب از روی آتش بگذرد
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته. شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : دیگر تمام شد.دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ.
حر
تن چهره ای است که جان را ظاهرمی کند ، اما میان این ظاهر و آن باطن چه نسبتی است؟ آنان که روح را مرکبی می گیرند در خدمت اهوای تن ، چه می دانند که چرا اهل باطن از قفس تن می نالند؟ تن چهره جان است، اما از آن اقیانوس بی کرانه نَمی بیش ندارد، و اگر داشت که آن دلباختگان صنم ظاهر ، حسین را می شناختند.
محتضران را دیده ای که هنگام مرگ چه رعشه ای بر جانشان می افتد؟ آن جذبه عظیم را که از درون ذرات تن، جان را به آسمان لایتناهای خلد می کشاند که نمی توان دید... اما تن را از آن همه ، جز رعشه ای نصیب نیست . این رعشه، رعشه مرگ است ؛ مرگی پیش از آنکه اجل سر رسد و سایه پردهشت بال های ملک الموت بر بستر ذلت حُر بیفتد ... موتوا قبل ان تموتوا. اینجا دیگر این حُر است که جان خویش را می ستاند، نه ملک الموت. پیش چشم سٌرادقات مصفای عشق است، گسترده به پهنای آسمان ها و زمین، نورٌ علی نور تا غایت الغایات معراج نبی؛ و در قفا ، گور تنگی تنگ تر از پوست تن ، آن سان که گویی یکایک ذرات تن را در گوری تنگ تر از خود بفشارند.
حُر بن یزید ، لرزان گفت :« والله که من نفس خویش را درمیان بهشت و دوزخ مخیر می بینم و زنهار اگر دست از بهشت بدارم، هر چند پاره پاره شوم و هر پاره ام را به آتش بسوزانند!» ... و مرکب خویش را هِی کرد و به سوی خیمه سرای حسین بن علی بال کشید.
حُر بن یزید ریاحی تکبیره الاحرام خون بست و آخرین حجاب را نیز درید و آزاد از بندگی غیر، حُرّ وارد نماز عشق شد و این نماز ، دائم است و آن که درآن وارد شود هرگز از آن فارغ نخواهد شد: الذین هم علی صلاتهم دائمون... و خود جان خویش را گرفت . حُر آن کسی است که حق اذن جان گرفتن را به خود او می سپارد و این اکرم الموت است : قتل در راه خدا. و مگر آزاده کرامت مند را جز این نیز مرگی سزاوار است؟ احرار از مرگ در بستر به خدا پناه می برند.قدم صدق هرگز بر صراط نمی لرزد؛ حُر صادق بود و از آغاز نیز جز در طریق صدق نرفته بود... احرار را چه بسا که مکر لیل و نهار به دارالاماره کوفه بکشاند، اما غربال ابتلائات هیچ کس را رها نمی کند و اهل صدق را، طوعاً یا کرهاً ، از اهل کذب تمییز می دهد ... مکاری چون ضحاک بن عبدالله نیز نمی تواند از چشم ابتلای دهر پنهان شود... و فاش باید گفت ، این محضر عظیم حق جایی برای پنهان شدن ندارد.
بسمه تعالی
تماشاگه راز
حسین دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان که میان او و ادای امانت ازلی فاصله بود... و اینجا سدره المنتهی است
دستان عباس بن علی قطع شده بود که آن ملعون توانست گرز بر سر او بکوبد. اما تا دستان ظاهر بریده نشود، بال های بهشتی نخواهد رست. اگر آسمان دنیا بهشت است ، آسمان بهشت کجاست که عباس بن علی پرنده آن آسمان باشد؟ فرشتگان عقل به تماشاگه راز آمده اند و مبهوت از تجلیات علم لدنّی انسان، به سجده در افتاده اند تا آسمان ها و زمین، کران تا کران ، به تسخیر انسان کامل درآید و رشته اختیار دهر به او سپرده شود؛ اما انسان تا کامل نشود، در نخواهد یافت که دهر، بر همین شیوه که می چرخد، احسن است. چشم عقل خطابین است که می پرسد: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء... اما چشم دل خطاپوش است. نه آنکه خطایی باشد و او نبیند... نه ! می بیند که خطایی نیست و هرچه هست وجهی است که بی حجاب ، حق را می نماید. هیچ پرسیده ای که عالم شهادت بر چه شهادت می دهد که نامی اینچنین بر او نهاده اند؟
باری دیگر کمیل علی را باز می کنم. می خوانمش... بسم الله...
اینبار با قلبی عاشق، عاشق تو .... گونه هایم تر می شوند . مثل گونه های تو ....توئی که در غربت برایم گر یستی و منی که هرگز نتوانستم به تو بگویم که بی نهایت .... بی نهایت.... دوستت می دارم ..... منی که هر لحظه را با یاد تو آغاز می کنم.... شوق رسیدن زمزمه ی شکست فاصله ها.... خرد شدن ناتوانی ها،دیوانه کردن تقدیر، تقدیر من و تو .....
صدایی می آید اکنون .... سکوتی دلگیر..... پسرکی دلتنگ..... این اشک ها هستند که دامان مرا غرق در نیاز کرده اند ...... نیاز به تو ..... در باز می شود ..... دخترکی از جنس نور..... نگاهی می اندازد ..... چشمانم خیره به در مانده ..... و درمانده از عظمت چشمان تو ..... نگاه آسمانیت .... هنوز کمیل می خوانم ..... کنارم می نشینی ..... سجاده ای آورده ای..... باز می کنم،عطر رازقی می دهد.... دست به صورتم می کشی. اشک هایم را با دستان مهربانت پاک می کنی.... دوباره سکوت.....آرام..... آرام..... نامت را لرزان صدا می زنم....
............
دوستت دارم
به بهای عشق همه را دادم بر باد
و میدهم اکنون زندگی را برای تو به باد
امروز زندگی درسی داد ........
بی نهایت= عشق lim
X0 ...... عشق
یعنی از عشق نمیتوان حد گرفت .......
این را دیگر استاد ریاضی نگفته بود !
زندگی برایم پای تخته نوشت :
عشق همیشه بی نهایت است
و فردا دیگر درس نخواهند داد !
گویا تعطیل است .......
این حد رو ما بچه های ریاضی هم حیرونش موندیم !
بلد نیستیم ! شما هم نپرس !
لعنت به بعضی از این درسها که ما میخونیم !
خیلی دلم گرفته ......
قربون صفای همتون
مهتاب می گوید:
دیگر بهانه ای برای ماندن نمانده
بهانه ای حتی برای یک لحظه ایستادن
غریبه ام و از تباری دیگر
و می دانم درون قلب مهربان او
جایی برای من نخواهد بود!صاعقه ای باید
که تنم از این دیار برکند
ودلم از او...
ستاره می گوید:
پس چیست راز این همه روشنایی؟
بگذار تا سحر شود
خورشید پر و بال خیال بگشاید
آنگاه حقارت افکار مرا
با چشم خویشتن ببین!