پدر در حال مطالعه روزنامه بود ، اما پسر کوچکش دست از مزاحمت و شیطانی بر نمی داشت . پدر خسته از این ماجرا ، یک ورق کاغذ راجدا کرده – که نقشه دنیا بر روی آن بود – آن را به چند قسمت پاره کرد و تحویل پسر داد .
- حالا کاری برای انجام دادن داری ، من به تو یک نقشه دنیا تحویل دادم و می خواهم تو آن را دقیقا همان طور که بود به من تحویل دهی .
پدر مجددا مشغول مطالعه روزنامه شد و می دانست که این کار حداقل پسر بچه را برای بقیه ساعات روز سرگرم نگاه خواهد داشت ، اما پانزده دقیقه بعد پسرک با نقشه برگشت .
پدر حیرت زده پرسید :
آیا مادرت به تو جغرافیا یاد داده است ؟
کودک پاسخ داد :
- نه پدر ، من چیزی از آن نمی دانم ، اما اتفاقی که افتاد این بود که آن طرف دیگر ورقه ای که به من دادی ، عکس شخصی چاپ شده بود و من موفق شدم با بازسازی انسان ، دنیا را هم مجددا بسازم .
برخورد مستقیم با یک اندیشه و تلاش برای نابود کردن آن از طریق مواجهه مستقیم و آشکار، مخصوصاً زمانی که این اندیشه قوام و بنیان محکمی داشته باشد هیچ وقت با موفقیت همراه نیست.
معمولاً حرفهایها در این موارد از مکانیزم کارا و توانمندی استفاده میکنند: «تحریف».
این تحریف حداقل دو شکل کلی میتواند داشته باشد:
ـ برداشتهایی انحرافی از آن یا به بیانی دیگر پیچاندن آن در تفسیر بهرایهای عجیب از یک بیان صریح و به قول معروف پشتکهای فلسفی و وارونه جلوه دادن آن با پیچیدن در مثالها و استدلالهای بیربط.
ـ تاکید بر روایت داستانی و تبدیل صاحبان این اندیشه به شخصیتهای تراژیک یا حماسی و یا... و مخفی کردن اندیشه در پس داستان و به فراموشی سپردن آن.
همه اش اضطراب است و اضطراب است و اضطراب.
هر لحظه یک قدم نزدیک تر ولی صد قدم دورتر می شوم و به عبارتی ۹۹ قدم عقب می افتم. امید هست ولی نیست. هوا هست ولی نمی توانم دمش کنم و فقط بازدم می کنم و در ریه هایم هیچ نمی ماند.
این روزها روزهای زیاد خوبی نیست. کاش همه چیز زود بگذرد. خیلی زودتر از آنچه که من تصور می کنم.
اقامتگاه جدید خوب است ولی نمی دانم چرا همه چیز به هم ریخته.
یکی برایم اول صبح نوشت: خدا همواره به یاد توست ولی نمی دانم چرا احساس می کنم خدا هم کاری به کارم ندارد و از این فکر و احساس بدجوری وحشت زده ام.
وقتی خدا به کسی پشت کند نوک بال یکی از نازلترین فرشته هایش هم کافیست که همه آنچه را به زحمت رشته ای پنبه کند و دیگر بی شک نیازی به ید قدرتش و دستان توانمندش نیست که دخالتی کند و کن فیکونی صورت گیرد.
ای کاش به من پشت نکرده باشد.
ای کاش...
ای کاش...
ای کاش...
از خیلی ها می ترسم. این صفحات صفحات کاغذ نیستند که بنویسم و پاره شان کنم. از خیلی ها می ترسم وگرنه خیلی چیزها می نوشتم. بی تردید کاغذی لازم است تا همه آنچه را در دل دارم بر تنش جاری کنم و به دست آب بسپارم تا کسی نبیند و نخواند.
گناهش این بود که خدا را در او دید.
گناهش این بود که خدا را معشوق، و در معشوق دید: «من خدا را در او دیدم». او همه حرفش از عشق بود،
و گناهش این بود که با همه علم ندانست که درچنان وانفسایی، معشوق که خود عاشق نباشد، قدر این عشق به جا نتواند آورد.
عشق چیره بر وجود عاشق است و نه الزاما بر معشوق.
تفریق میان معشوق و عشق و عاشق شدنی است، اما میان عاشق و عشق محال است.
معشوق می تواند عاشق باشد یا نباشد، می تواند حتی خبری اش از عاشق نباشد، اما نه در این عشق.
گناهش این بود که ندانست خدا معشوق نمی تواند بود. ندانست که منزلت عاشق بسی برتر از معشوق است و لذت عاشقی بسی بیش تر.
بسا معشوق ها که چون در سودای عشق نبودند، رنج ها دادند و هم کشیدند. لیک، این حال، هرگز بر هیچ عاشق نرفت.
خدا خود عشق است.
کدامین معشوق می تواند گفت «صد بار اگر توبه شکستی بازآ»؛ و مگر نه این فقط حرف عشق است و عاشقی که حسرت آن معشوق دارد که خود را در خورد چنین عاشقی بیاراسته است و راه را بر خود هموار کرده است؟
زنهار اما، که او مکار عاشقی ست از معشوق چهره می پوشاند تا بیازمایدش؛ آزمایشی سخت و تعقیبی بی امان.
خام بود آن که بازی عشق را ساده انگاشت. ابراهیم باید بود تا مکر وی تو را کارگر نیفتد. خاک بیابان های طلب را همه عمر در توبره می باید کرد تا مگر چشم - در واپسین لحظات – از جمال دوست منور شود. آن گاه است که تو به راستی عاشقی. آن جاست که تو عاشقی و او معشوق، و همانا تو معشوق و او عاشق.
زمین و زمان در هم می توفند تا تو و او در هم شوید و نعره برآوری که من اویم و او من.
لحظه وصل، لحظه وحدت عشق و عاشق و معشوق است.
اناالحق می گویی، مستانه بر سر دار می شوی و نه سر آن داری تا بدانی که آن دیگران در چه کارند. راه پربلایی است راه منصور، منصور باید بود. منصور باید شد. آرزویی محال نیست. یکی شدن در بستر عشق را با غلاف جان در زهدان مادر پیشکشمان کردند؛ کدامینِ ما، اما هدیه ای مستور در جان را دریافته است و به ابراهیم و منصور در آمده است؟
آیا این غفلت نیست که نمی بینیم و نه در می یابیم که او همه نور است و ما همه نور؟
همتی باید تا حجاب های چرکین از میان برداشته شوند و نورها در هم آمیزند.
سرّالاسرار خلقت این سخن است: فَاَحبَبتُ اَن اُعرَف.
اما طلعت شمس باید که از افق شب باشد،
و یوم الدین از افق لیله القدر،
و نور از افق ظلمت، و عشق از افق هجران، یعنی که موسی باید در عصری ظاهر شود که فرعون داعیه «اَنَا رَبُّکُمُ الاَعلی» سر داده باشد،
و محمد در عرصه ای که ابوجهل کلیددار خانه خدا باشد و کعبه، خانه توحید، درتملک بت ها.
آه از شفق... و سرخی شفق، آن گاه که روز به شب می رسد و خورشید حق در افق خونین عاشورا غروب می کند و ... شب آغاز می شود!
اما دل به تقدیر بسپار،
شب غشوه ای است که اختران امامت را ظاهر کند.
***
این سرّالاسرار خلقت است و گویی تقدیر این چنین رفته است که اسرار فاش شود، اگر چه به بهای سر باختن حسین علیه السلام.
***
بگذار فاش گفته شود که آن که مسجود ملائکه است، حسین است، و آدم را ملائک از آن حیث که واسطه خلقت حسین است سجده کردند؛
و این سجده ای ازلی است؛ میزان حق،
که ابلیس را از صف ملائکه طرد می کند.
یعنی که فطرت عالم بر حبّ حسین و ولایت او شهادت می دهد و آن پیمان ازلی – اَلَستُ بِرَبِّکُم قَالوُا بَلی – عهدی است
که خالق از بنی آدم بر حبّ حسین و یاری او ستانده است.
***
«خون» با حسین پیمان «ریختن» بسته است،
«سر» با حسین پیمان «باختن».
دل تو عرصه ازلی خلقت است.
گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن: حسین، حسین، حسین، حسین.
نمی تپد، بل «حسین حسین» می کند.
***
کجاست آن که زنجیر جاذبه خاک را از پای اراده اش بگشاید و هجرت کند،
از خود و بستگی هایش،
تا از زمان و مکان فراتر رود و خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برساند و در رکاب امام عشق به شهادت رسد؟
و از آن پس دیگر، این باد نیست که بر تو می وزد،
این تویی که بر باد می وزی.
و از آن پس دیگر، آن تویی که بر زمان می گذری،
و آن تویی که مکان را تشرّف حضور می بخشی.
یعنی نه این چنین است که کربلا شهری در میان شهرها باشد و عاشورا روزی در میان روزها؛
زمین سراسر پهندشت کربلاست و کربلا ما را به خود فرامی خواند.
کربلا ما را به خود فرامی خواند.
آری، کربلا ما را به خود فرامی خواند.
***
مگر کربلا از سیطره زمان و مکان خارج است که همه جا کربلا باشد و همه روزها عاشورا؟
مرا ببین که در پیشگاه ولایت سخن از زمان و مکان می گویم! زمان و مکان «نسبت» است و برای آن که از جوار مطلق، از بلندای اَعراف بر عالم وجود می نگرد، اینجا در پیشگاه ولایت، سخن از زمان و مکان گفتن نشان بی خردی است.
***
کربلا قلب زمین است و عاشورا قلب زمان. یعنی اصلا کربلا مطلق زمین است و عاشورا مطلق زمان، و راه های آسمان از اینجا آغاز می شود؛
از این جا دروازه ای به عالم مطلق گشوده اند.
***
می پرسی که از متناهی چگونه می توان راهی به سوی نامتناهی جست؟ این سرّالاسرار خلقت است و گویی تقدیر این چنین رفته است که اسرار، اگر چه به بهای سر باختن حسین علیه السلام، فاش شود.
***
طُرفه خراب آبادی است این سیاره زمین، که از آن دروازه هایی به سوی نامتناهی گشوده اند: بیت الله، حبل الله، کلام الله،... ثارالله.
اقمار منظومه شمس ایمان را ببین! آنجا، در طواف بیت الله که حصن ولایت است و حرم امن لااِلهَ الاَّ الله.
آنجا سایه بیت المعمور است و زمین و آسمان در این ناکجاآباد به هم می پیوندند؛
یعنی از آنجا، فراتر از نسبت ها،
دروازه ای به عالم اطلاق گشوده است و ولیّ مطلق باید از این باب پای به عالم خاک گذارد؛ یعنی علی علیه السلام باید در خانه کعبه متولد شود.
***
امام روح قبله و باطن بیت الله است، اما وااسفا که ظاهرگرایان از کعبه نیز تنها سنگ های آن را می پرستند.
***
طُرفه خراب آبادی است این سیاره زمین... که در طواف شمس به سفری آسمانی می رود. هیچ از خود پرسیده ای که مقصد این سفر آسمانی کجاست؟ زمین در طواف شمس است و شمس را نیز شمسی دیگر است که بر گرد آن طواف می کند و شمسِ شمس را نیز شمسی دیگر؛
و همه در طواف شمس عشق، مشکات نخستین، ولیّ مطلق.
***
آه... دریافتم؛ مقصد این سفر آسمانی تویی!
مقصد تویی و آنان تو را رها کرده اند و بر گرد دیوارهایی سنگی می چرخند!
***
ای همسفر! اینجا حیرتکده عقل است، بر گرده زمین،
در سفری آسمانی با کهکشان ها،
در سفری آسمانی که مقصدش با اوست؛
سفری از ظاهر به باطن، از بیرون به درون.
نمی دانم چرا گاهی میان راه و بیراه، بیراهه را انتخاب می کنم!
و چرا گاهی میان نور و تاریکی، تاریکی را برمی گزینم!
چرا گهگاه میان روشنایی و ظلمت، ظلمت را انتخاب می کنم!
و گاهی بین خوب و بد، بدی را برمی گزینم!
نمی دانم چرا گاهی میان راست و دروغ، دروغ را انتخاب می کنم!
و میان زیبایی و زشتی، زشتی را برمی گزینم!
نمی دانم چرا؟!
نمی دانم چرا گاهی خدا کناری می نشیند و به من اجازه انتخاب می دهد؟!
چقدر خوب می شد اگر همیشه مجبورم می کرد به آنچه خود خواسته است و پسندیده است.
نمی دانم به کدامین دیوار دست بزنم که فرو نریزد!
بر کدامین زمین پای نهم که فرو نرود!
و به کدامین نور دل خوش کنم که بی سو نگردد و خاموش نشود!
اولش. ماجرا از اون جا شروع شد که یک نه چندان بنده خدایی دست وزیر بی نوای آموزش و پرورش رو توی حنایی گذاشت که همه رو بر آن داشت چه کنیم رنگ این حنا از دستان وزیر مظلوم و بی گناه پاک شود.
دومش. جماعتی از وکیل الرعایای نشسته بر کرسی های سبز مجلس با دیدن حنای نشسته بر دستان وزیر آموزش و پرورش یاد حنابندان و عروسی و ... افتادند و بر آن شدند جشنی بر پا کنند و آشی برای وزیر بپزند که وجبی نه وجب ها روی آن روغن باشد.
سومش. و در همین حال یکی از آنان که به فکر پاک کردن حنا از دستان وزیر بود داشت از مقابل زندان اوین رد می شد که فرکانس هایی از درون زندان به مغزش رسید و همان جا بود که جرقه ای زده شد.
چهارمش. شهرام جزایری فرار کرد.
پنجمش. انگشت ها به سوی هم نشانه می رفت و هر کسی دیگری را نشان می داد. وقتی نگاه می کردی کسی نمانده بود. همه پشت درختی از .... مخفی شده بودند. مردم هرچند گیج شده بودند ولی مفاهیم رو خوب دریافت می کردند و خوب می فهمیدند.
ششمش. شهرام جزایری در آن سوی مرزها به ریش ملت می خندید. البته قهقهه هایی همراه با صدای خنده های شهرام خان از درون مرزها به گوش می رسید که گاهی بدجوری حرص مردم را در می آورد.
هفتمش. ملت و وکلا همگی به کلی یادشان رفت که همین چند روز پیش حرفهای زشتی را توی کاغذهای مربوط به امتحان معلم ها خونده بودند. حتی علمای نشسته در قم هم به کل فراموششان شد.
هشتمش. حالا چند روزی بود که خوراک همه شده بود خبرگیری از احوالات جناب شهرام خان. بازار خودزنی هم خیلی داغ داغ شده بود. حتی تلویزیون هم با همه قیچی هاش درگیر موضوع شده بود. یواش یواش مردم داشتن باور می کردند که شهرام خان این قدر زرنگ بوده و جنابان سیاسیون و اقتصادیون و فرهنگیون آن قدر پاک و معصوم و ساده که شهرام خان توانسته الفرار.
نهمش. بالاخره بعد از حداقل دوسال که جناب شهرام خان در دستان پرمهر قوه غذاییه نوازش های پدرگونه و برادر گونه و دوستانه و مشفقانه را تحمل می کرد و کسی برایش خم به ابرو نمی آورد حالا در غیاب جناب شهرام خان قوه غذاییه این بار با قهر و غضبی وصف ناشدنی و در اقدامی شجاعانه و برای پاسخگویی به افکار عمومی حکم جناب شهرام خان را صادر کرد. شهرام خان به ۱۴ سال زندان در هتل اوین ۱۰ سال تبعید به یکی از بهترین و باشکوه ترین پایتخت های دنیا (انتخاب حق اوست) و پرداخت مبلغی وجه نقد هنگفت به حساب بیت المال که در صورت عدم امکان مالی می تواند از وام های بلاعوض دولتی نیز در این مسیر استفاده کند محکوم شد . بالاخره حق نان و نمک را باید حفظ کرد.
دهمش. توی همین گیر و دار بودیم که ییهو یکی از این خبرگزاری های گوگولی سوگولی در یک اقدام انتحاری اوج فداکاری رو به منصه ظهور رسوند و نوشت: اخبار اولیه از دستگیری شهرام جزایری حکایت دارند. بعد هم به فواصل پنج دقیقه به پنج دقیقه با غیرقابل دسترس ترین موبایل ها تماس می گرفت و مصاحبه هایی محیرالعقول از انسان هایی محیرالعقول تر روی سایت می فرستاد.
دهمش. وزیر کشور و مقامات قضایی و حتی جناب خوش تیپ آصفی که اکنون در امارات روزگار به سختی سپری می کنند نیز از موضوع اظهار بی اطلاعی کردند.
هنوز هم نمی دانیم بالاخره شهرام خان را گرفتند یا نه؟
آخرش ما نفهمیدیم چه شد که این طوری شد؟! تنها یک سوال می ماند و آن این که اگر موضوعی نه شروعش به مردم ربط دارد و سودی برای مردم ندارد و نه جلسات دادگاهش به مردم ربطی دارد و برای مردم هم سودی ندارد و نه پایانش به مردم ارتباطی پیدا می کند پس اصلا چرا برای مردم تعریف می کنند. درست مثل این است که برای یکی مرتب لطیف تعریف کنی و حتی به او اجازه ندهی که بخندد.
ما که فایده اش را نفهمیدیم و ندانسیتم که کجای این پیاز مردم بودند. ولی امیدواریم که جایگاه رفیع تعلیم و تعلم از آن سودی برده باشد تا درس عبرتی باشد برای سایرین.
جالبتراین که پس از شمارش های بسیار در این باب باید عرض کنم در بینهایتمش این که جناب شهرام خان به گفته همان خبرگزاری گوگولی ۳۶ روز پیش از فرار عضو هیئت مدیره و مدیر عامل دو شرکت داخلی شده بود. عجیبا غریبا از این همه توجه نظام عزیر ما به پیشنهادات سازنده نخبگان و اهل فن. این جناب شهرام خان گفته بود که اگر به من اجازه می دادند با یکی دو تخلف کوچک مشکل بیکاری و اشتغال کشور را حل می کردم ولی ما باور نمی کردیم. خدا را شکر که دولتهای کریمه در این سالها یکی پس از دیگری بر سر کار آمده اند و به خوبی و دقت به این پیشنهادات مشفقانه ارج می نهد.
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش به درآید
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام...
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین...
و ای رسول یاد آر وقتی را که به فرشتگان دستور دادیم که
بر آدم همه سجده کنید
و آنها تمام ،
سر به سجده فرود آوردند
جز شیطان که از جنس جن بود
و بدین جهت از طاعت خداوند سرپیچید
(آیا شما فرزندان آدم ) مرا فراموش کرده شیطان و فرزندانش را دوست خود گرفتید؟
در صورتیکه آنها شما را سخت دشمنند
و ظالمان که به جای خدا شیطان را برگزیدند بسیار بد مبادله کردند.
من در وقت آفرینش آسمان و زمین و یا خلقت خود مردم ،
آنها را حاضر و گواه نساخته(کمک از کسی نخواستم)
و هرگز گمراهان را به مددکاری نگرفتم ( پس مردم از آفرینش جهان بلکه از خلقت خود هم
بی خبرند و هرچه گویند تصوری بیش نیست )
سوره ی کهف / نشانه های 50 و 51
مهدی الهی قمشه ای
یا علی مددی
سلام
ازابراهیم ادهم نقل شده که وقتی چند نفر از ابدال بر من مهمان شدند، به ایشان گفتم
مرا وصیّت بالغه فرمائید تا از خدا بترسم چنانچه شما از خدا ترس دارید.
گفتند: تو را شش چیز یاد می دهیم.
اول آنکه
کسی که بسیار شد کلامش پس طمع نکند در رقّت قلب خود.
دوم
کسی که بسیار شد خواب او پس طمع نداشته باشد در بیداری شب و قیام در لیل.
سوم
کسی که آمیزش او با مردم بسیار شد پس طمع نکند در حلاوت عبادت.
چهارم
کسی که اختیار کرد ظالمین را پس طمع نداشته باشد در استقامت دین.
پنجم
کسی که غیبت و دروغ عادت او گشت پس طمع نکند که با ایمان از دنیا رود.
ششم
کسی که طالب رضا و خشنودی مردم است پس طمع نکند در رضا و خشنودی خدای تعالی.
ابراهیم گفت:
چون تأمّل کردم در این موعظه، یافتم در آن علم اولین و آخرین را!
یا علی مددی