1- زنا
در روایات آمده است، که هر گناهى که در قرآن به آن وعده عذاب داده شده «کبیره» است، و چون در کتاب خدا به گناه زنا صریحاً وعده عذاب داده شده، در کبیره بودن آن هیچ تردیدى نیست.
درباره این عمل خطرناک در قرآن مىخوانیم:
«وَ الَّذِینَ لا یَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ وَ لا یَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِی حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لا یَزْنُونَ وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ یَلْقَ أَثاماً* یُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَ یَخْلُدْ فِیهِ مُهاناً» «2».
«و آنان که معبود دیگرى را با خدا نمىپرستند، و کسى را که خدا خونش را حرام کرده است، جز به حق نمىکشند، و زنا نمىکنند؛ و کسى که این اعمال را مرتکب شود به کیفر سختى برسد.* روز قیامت عذابش دو چندان شود، و در آن با خوارى و سرشکستگى جاودانه ماند».
در تفسیر «منهج الصادقین» و برخى از تفاسیر دیگر آمده است که: «اثاماً» در آیه شریفه، نام محلى در جهنم است که زناکاران را در آن کیفر مىدهند و گفتهاند:
چیزى است مانند چرک و خون که از بدن دوزخیان جارى شود. اما «اثم» و «اثام» در اصل به معناى اعمالى است که انسان را از رسیدن به ثواب دور مىنماید و در اینجا منظور جزاى گناه است «3».
آثار زنا در روایات
1- در روایتى امام باقر علیه السلام براى زنا شش اثر ذکر کردهاند: سه در دنیا و سه در آخرت، اما آثار دنیایى: از بین رفتن آبرو، کم شدن رزق، نزدیک کردن مرگ. اما آثار آخرتى: غضب حق، سختى در حساب، دخول در جهنم و خلود در آن «4».
2- و نیز فرمود:
«کسى که با زن مسلمان، یا یهودى یا نصرانى یا مجوسى، آزاد یا کنیز زنا کند و توبه نکرده، با اصرار بر این عمل از دنیا برود، خداى متعال در قبرش سیصد در از عذاب باز مىکند که از هر در مارها و عقربها و افعىهایى از آتش بیرون مىآید و تا روز قیامت مىسوزد» «5».
3- از قول امیر مؤمنان علیه السلام نیز نقل شده است که فرمود:
«در قیامت به دستور خدا بوى متعفنى وزیده مىشود که تمام اهل محشر ناراحت مىشوند، در حدى که تنفس بر آنها سخت مىگردد، منادى ندا مىدهد: مىدانید این بوى متعفن از چیست؟ مىگویند: نه، ولى سخت ناراحتیم؛ مىگوید: این بوى زناکاران است که بدون توبه از دنیا رفتهاند، پس آنها را لعنت کنید که خدا لعنتشان کرده است، نمىماند در محشر کسى، مگر اینکه آنان را نفرین کرده و از خدا مىخواهند زناکاران را لعنت کند» «6».
4- رسول خدا صلى الله علیه و آله خطاب به امیر مؤمنان علیه السلام فرمود:
«اى على! زنا شش پیامد دارد: سه در دنیا و سه در آخرت. پیامدهاى دنیایش این است که: 1- آبرو را مىبرد. 2- مرگ را شتاب مىبخشد. 3- روزى را قطع مىکند. و پیامدهاى آن در آخرت عبارت است از: 1- سختى در حسابرسى 2- خشم خداى رحمان 3- جاودانگى در آتش» «7».
5- قال الصادق علیه السلام:
الذُّنُوبُ الَّتِى تَحْبِسُ الرِّزْقَ الزِّنا «8».
«از گناهانى که جلوى روزى را مىگیرد زناست».
6- قال على علیه السلام:
الزِّنا یُورِثُ الْفَقْرَ «9».
«زنا فقر را به بار مىآورد».
7- قال الصادق علیه السلام:
مَنْ وَطِىءَ فُرُشَ امْرِءٍ مُسْلِمٍ وُطِىءَ فِراشُهُ، کَما تَدِینُ تُدانُ «10».
«کسى که به همسر مرد مسلمانى خیانت کند به همسرش خیانت کنند، به هر دستى بدهى از همان دست پس مىگیرى».
2- لواط
همجنسگرایى (لواط و مساحقه) از گناهان بزرگ است و در اسلام براى هر دو حد شرعى قرار داده شده است. حد همجنسگرایى در مردان، خواه فاعل باشد یا مفعول رجم (سنگسار) است، البته اثبات این گناه باید از راههاى معتبر و قاطعى که در فقه اسلامى و روایات معصومان علیهم السلام ذکر شده است صورت پذیرد. اما حدّ همجنس گرایى در زنان که در فقه اسلامى و روایات از آن به «مساحقه» یاد شده است، پس از اثبات، صد تازیانه است.
روایاتى که در مذمت و زشتى همجنسگرایى از پیشوایان اسلام نقل شده آنقدر زیاد و تکاندهنده است که با مطالعه آن هر کس احساس مىکند گناهى در قباحت و زشتى، به پاى آن نمىرسد. به یک روایت توجه کنید:
قال رسول اللَّه صلى الله علیه و آله:
لما عَمِلَ قَوْم لُوْطٍ ما عَمِلُوا بَکَتِ الْأرْضُ الى رَبِّها حتى بَلَغَتْ دُمُوعُها الىَ السَّماءِ وَبَکَتِ السَّماءُ حتى بَلَغَتْ دُمُوعُهَا الْعَرْشَ، فَاوحَى اللَّهُ الىَ السَّماءِ أَنْ احْصِبیْهِمْ واوْحِى الَى الْارْضِ انْ اخْسِفىِ بِهِمْ «11».
«هنگامى که قوم لوط آن اعمال ننگین را انجام دادند، زمین آنچنان گریست که اشکهایش به آسمان رسید و آسمان آنچنان گریست که اشکهایش به عرش رسید، در این هنگام خداى متعال به آسمان وحى کرد که آنها را سنگباران کن و به زمین وحى کرد که آنها را فرو بر» «12».
از قرآن مجید و روایت حضرت صادق علیه السلام و امام هشتم علیه السلام کبیره بودن آن استفاده مىشود؛ بلکه از آثار اسلامى برمىآید که عقوبت لواط از زنا سختتر است.
چند روایت
1- امام صادق علیه السلام مىفرماید:
«بدى گناه لواط از زنا بیشتر است، خداوند قومى را به خاطر این عمل، هلاک کرد؛ ولى کسى را به زنا هلاک ننمود» «13».
2- پیامبر بزرگ مىفرماید:
«لواطکار، درحال جنابت وارد محشر مىشود، و آب دنیا او را پاک نمىکند، خدا بر او خشمگین و لعنتش کرده و دوزخ برایش آماده است و بد جایگاهى است» «14».
3- و نیز پیامبر عزیز اسلام فرمود:
«هرگاه کسى مرتکب لواط شود، عرش خدا به لزره افتد، و خداوند او را لعنت کرده، بر او غضب نماید، و جهنم برایش آماده است، و شخصى که تن به این عمل داده و خودفروشى کرده، در کنار جهنم نگاهش مىدارند تا حساب خلایق تمام شود، آنگاه او را در عذاب انداخته و در طبقات دوزخ براى همیشه معذّب خواهد بود» «15».
4- امام ششم علیه السلام فرمود:
«حلال داننده لواط یا مقرّ بر او نمىمیرد مگر آن که به وقت مرگ، سنگى از همان سنگهایى که بر قوم لوط، به عنوان عذاب، بارید بر او بخورد، مرگ وى با همان سنگ است و براى اینکه رسوا نشود، خدا آن سنگ را پنهان مىدارد» «16».
5- حضرت رضا علیه السلام فرمود:
«بترس و زنا و لواط را ترک کن، لواط بدتر از زناست، این دو گناه موجب هفتاد و دو گونه درد در دنیا و آخرت است» «17».
3 مساحقه «17»
زنى به حضرت صادق علیه السلام عرض کرد، زنانى که با یک دیگر مساحقه مىکنند حدّشان چیست؟ امام فرمود: حدّ زنا، به راستى چون قیامت شود آنان را مىآورند، و لباسهایى از آتش بریده شده بر آنها مىپوشانند، و مقنعههاى آتشین به سرشان مىبندند، و زیرجامههاى آتشین به بدنشان قرار مىدهند و عمودهاى آتش در جوفشان فرو کرده، و آنان را به جهنم مىاندازند. اولین ملتى که مساحقه در آنان رواج یافت، قوم لوط بود، که مردان به مردان سرگرم شدند و زنان بىشوهر به یکدیگر اکتفا کردند، و به وقت نزول عذاب مرد و زن یک جا هلاک شدند «18».
امام صادق علیه السلام در جواب زنى درباره زنان مساحقهگر فرمود:
«در جهنماند، چون قیامت شود چادرهایى از آتش بر آنان پوشیده شود، و عمودهاى آتشین در باطن و عورتشان داخل کنند، و آنها را در جهنم اندازند.
عرض کرد: در قرآن از این مسئله یاد شده؟ فرمود: آرى، عرض کرد: کجا؟
فرمود اصحاب الرس» «19».
4 قیادت
قیادت، رساندن مرد و زن به یکدیگر براى زنا، یا مرد و مرد براى لواط است و در حرام بودن آن و به گفته بعضى کبیره بودنش شکى نیست.
دو روایت
پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله فرمود:
«هر کس براى زنا بین مرد و زنى واسطه شود، خداوند بهشت را بر او حرام کرده و جایش در دوزخ است، که دوزخ بدجایى است، و دائم مورد خشم خداست تا بمیرد» «20».
امام ششم علیه السلام مىفرماید:
«در قیامت خداوند با سه کس سخن نمىگوید، و به آنان نظر رحمت نمىکند، و ایشان را پاکیزه نمىنماید، و براى آنان عذاب دردناکى است: پیر زناکار، دیّوث، زن شوهردارى که زنا دهد» «21».
5 قذف «22»
قذف از بدترین گناهان، و قاذف فردى فاسق و پلید و تبهکار است؛ زیرا کسى که در یک جامعه، یا یک محل و منطقه به یک مرد و زن نسبت زنا یا لواط بدهد، و بدون سبب آبروى یک مسلمان را در بین مردم ببرد، انسان نیست.
ریختن آبروى مردم با زبان قابل مقایسه با شکم پارهکردن و زخم زدن با اسلحه نیست! مردم در حریم حرمت آبرو، داراى یک زندگى آرام و با امنیتاند، کسى که حافظ زبان خود نیست و با آبروى مردم بازى مىکند، از حیوان درنده بدتر است، و اینکه در بسیارى از روایات آمده، عده کثیرى از مردم در قیامت به خاطر زبان معذب به بدترین عذابند جداً یک مسئله حقّى است!
رسول اکرم و امام صادق و موسى بن جعفر و حضرت رضا و امام جواد علیهم السلام قذف را از گناهان کبیره دانسته و قرآن مجید به این گناه وعده عذاب حتمى داده است، آنجا که مىفرماید:
«إِنَّ الَّذِینَ یَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ الْمُؤْمِناتِ لُعِنُوا فِی الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ* یَوْمَ تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَیْدِیهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَعْمَلُونَ» «23».
«بىتردید کسانى که زنان عفیفه پاکدامن باایمان را [که از شدت ایمان از بىعفتى و گناه بىخبرند] متهم به زنا کنند، در دنیا و آخرت لعنت مىشوند، و براى آنان عذابى برزگ است.* [در] روزى که زبانها و دستها و پاهایشان بر ضد آنان به گناهانى که همواره انجام مىدادند، شهادت دهند».
نظر دیگران
یکى از دانشمندان اسلامى در یکى از مقالاتش مىنویسد:
«منظور از تشریع حدّ قذف، و فاسق شمردن قاذف، و اینکه پس از ارتکاب این عمل خائنانه که بازى با آبروى مردم است نباید به هیچ وجه گواهى او را قبول کرد، حفظ عفت و عزت جامعه اسلامى و پرورش روح غیرت و بزرگوارى در افراد مسلمان است؛ زیرا در اجتماعى که چنین دشنامهاى زننده و تهمتهاى گزنده شایع و رایج و بدون کیفر بماند، روح عزت و غیرت خواهد مرد، و پرده عِرْض و آبرو دریده خواهد شد، و محتاج به توضیح نیست که چون قومى در چنین ورطه انحطاط سقوط کرد هیچگاه قادر بر حفظ کیان ملى و استقلال قومى و دفاع از وطن نخواهد بود».
و دیگرى مىگوید:
«براى جلوگیرى از تهمتهاى ناروا و شیوع افترا، اسلام کسى که زنان پاکدامن را متهم سازد و نتواند چهار شاهد بیاورد را با حکم خوردن هشتاد تازیانه، محروم شدن از اطمینان مردم مسلمان به او، و عدم قبول شهادت او کیفر مىدهد، و این براى این است که بازار تهمت و شایعه و دروغ گرم نشود و اضطراب و ناراحتى در میان مردم و خانهها شایع نگردد و به جاى اطمینان و اعتماد، شک و ترس در اجتماع رونق نیابد».
نباید فراموش شود که قذف به طور مطلق حرام و از گناهان کبیره است، خواه قذف کننده راستگو باشد، خواه دروغگو؛ یعنى اگر با چشم خود زنا و لواط را ببیند حق گفتن ندارد مگر چهار شاهد عادل بیاورد، بنابراین بر فرض دیدن وقوع زنا یا لواط حق گفتن ندارد و اگر بگوید قذف کرده و به قول قرآن ملعون و مستحق کیفر دنیایى و عذاب آخرتى است!!
امام پنجم علیه السلام مىفرماید:
«کسى که به زن پاکدامنى نسبت زنا بدهد، خداى متعال کردار نیکش را نابود مىکند و در قیامت هفتاد هزار ملک مأمور مىشوند او را از پس و پیش تازیانه بزنند، آنگاه او را به آتش دوزخ دراندازند» «24».
6 شراب خوارى «25»
مضرات انسانى، اقتصادى، اجتماعى، اخلاقى، مادى و معنوى مسکرات احتیاج به توضیح ندارد.
کدام انسان در کره زمین، ضربهها و خطرات هولناک مسکرات را انکار مىکند؟ آیا مشروب خوار واقعاً نمىداند پس از مستى و تعطیل عقل و تخدیر اعصاب، منشأ چه جنایاتى است؟!
نکتهاى از المیزان
صاحب «تفسیر المیزان»، رضوان اللَّه علیه مىفرماید:
«رجس و شیطانى بودن شراب و سایر محرّمات در آیه قرآن، از این جهت است که این کارها، آدمى را به ارتکاب عملیات زشتى که مخصوص شیطان است مىکشانند، و شیطان هم جز این کارى ندارد که وسوسههاى خود را در دلها راه دهد و دلها را گمراه کند، چنانچه در آیه 91 سوره مائده مىفرماید:
«مسلماً شیطان مىخواهد با شراب و قمار، میان شما دشمنى و کینه [سخت] اندازد، و از یاد خدا و نماز بازتان دارد؛ آیا شما [از این امور با همه زیانها وخطراتى که دارد] خوددارى خواهید کرد» «26».
و این که در این آیه دشمنى و خشم را تنها از آثار شراب و قمار دانسته از این جهت است که: این اثر در آن دو ظاهرتر است، چه معلوم است که نوشیدن شراب باعث تحریک سلسله اعصاب شده و عقل را تخدیر و عواطف عصبى را به هیجان مىآورد، به طورى که این هیجان اعصاب، اگر در راه خشم و غضب به کار رود معلوم است چه ثمرات تلخى به بار مىآورد».
مفاسد شراب خوارى
شراب زمینه بزرگترین جنایت، حتى جنایتى که درندگان هم مرتکب آن نمىشوند را براى آدم مست فراهم مىکند، و اگر در مسیر شهوت و بهیمیّت قرار گیرد معلوم است که به رسوایى کشیده مىشود، هر فسق و فجورى را، چه درباره مال و عرض خود، و چه درباره دیگران باشد در نظرش زینت داده و او را به هتک جمیع مقدسات دینى و اجتماعى وا مىدارد.
دزدى، خیانت، دریدن پرده محارم خود، فاش کردن اسرار، ورود به خطرناکترین ورطههاى هلاکت و امثال آن را در نظرش ناچیز جلوه مىدهد.
چنان که آمار ممالک به ظاهر متمدن، که نوشیدن هر نوع مشروب در میانشان رواج دارد نشان مىدهد که بزرگترین ارقام جنایت، حوادث ناگوار، فسق، فجور و اعمال ننگین و شرمآور محصول نوشیدن شراب است!!
روایاتى در باب شراب خوارى
کافى است براى درک عظمت این گناه، که در کبیره بودنش شکى نیست، به روایاتى که از طریق پیامبر و اهل بیت علیهم السلام عذاب سخت مشروب خوار را در قیامت بازگو کردهاند دقت کنید:
1- عذاب شراب خوار در قیامت
حضرت صادق علیه السلام فرمود:
«فرداى قیامت شراب خوار وارد محشر مىشود، در حالى که رویش سیاه و دهانش کج، و زبانش بیرون آمده و فریاد تشنگىاش بلند است و به او از چاهى که در آن چرک زناکاران ریخته شده مىآشامانند» «27».
و نیز فرمود:
«به خدا قسم کسى که نماز را سبک بشمارد، و مست کنندهاى بیاشامد به شفاعت من نمىرسد».
2- لعنت شدگان
همچنین از آن حضرت نقل شده است که فرمود:
«در مسئله شراب، خداوند ده نفر را لعنت کرده: کارنده درخت، نگهبان باغ انگور جهت شراب، فشار دهنده انگور، نوش کننده، ریزنده در جام، حمل کننده، تحویل گیرنده، خریدار، فروشنده و دریافت کننده پول» «28».
امام صادق علیه السلام مىفرماید:
«شراب خوار با بتپرست مساوى است و در قیامت کافر محشور مىشود، شراب ریشه هر گناهى است» «29».
عقوبت شراب خوارى
امام صادق علیه السلام فرمود:
«کسى که یک جرعه شراب بخورد خدا و پیامبران و مؤمنان او را لعنت مىکنند، اگر به مقدارى بخورد که مست شود، روح ایمان از او دور و به جایش روح پلید شیطانى جایگزین مىگردد، پس نماز را ترک مىکند و ملائکه او را سرزنش مىکنند و خداوند به او خطاب مىکند: اى بنده! کافر شدى، بدا به حال تو، سپس امام فرمود: بدا به حالش، بدا به حالش، به خدا سوگند! یک سرزنش الهى از هزار سال عذاب سختتر است. لعنت کرده خدا هستند، هر جا بروند از پناه خدا بیرونند و هلاک مىشوند، پس فرمود: ملعون است کسى که امر الهى را ترک مىکند، اگر به صحرا رود صحرا هلاکش مىکند، اگر به دریا رود، دریا غرقش مىکند، پس او مغضوب به خشم خداوند بزرگ است» «30».
7 سرقت
فضل بن شاذان که از بزرگان اصحاب ائمه و از دانشمندان مشهور شیعه است، نقل مىکند که حضرت رضا علیه السلام سرقت را از گناهان کبیره شمرده است «31».
و در روایت اعمش آمده که حضرت صادق علیه السلام از قول نبى اکرم صلى الله علیه و آله نقل کرده است: زنا نمىکند کسى که به خدا و روز جزا ایمان داشته باشد و هم چنین دزدى نمىکند شخص دزد، در حالى که ایمان داشته باشد «32».
آرى! بنابراین روایت، زناکار و سارق، از ایمان به خدا و روز قیامت بهرهاى ندارند.
روایات و حرامخوارى
مسئله عذاب خوردن مال دزدى را باید در باب حرام خوارى جستجو کرد، اتفاقاً در این زمینه روایاتى وارد شده که انسان از خواندن آنها بر خود مىلرزد!!
1- رسول گرامى اسلام صلى الله علیه و آله مىفرماید:
«خداوند را در بیت المقدس ملکى است که هر شب ندا مىکند: هر کس حرام بخورد از او واجب و مستحبى پذیرفته نیست» «33».
2- و نیز فرمود:
«کسى که جامهاى را به ده درهم بخرد و در آن ده درهم، درهمى از حرام باشد، مادامى که بر تن اوست، نمازش قبول نیست» «34».
3- و نیز فرمود:
«هر کس از به دست آوردن مال از هر کجا و هر راهى پروا نداشته باشد، خداوند از درافکندن او در جهنم از هر راهى باشد پروا ندارد» «35».
4- همچنین فرمود:
«هر گوشتى که بر بدن انسان از حرام بروید، آتش به آن سزاوارتر است» «36».
5- و نیز حضرت فرمود:
«کسى که از راه گناه مال به دست آورد و با آن کمک به خویشاوند کند، یا صدقه داده و انفاق کند، خداوند همه را جمع کرده و با او به آتش جهنم افکند» «37».
6- امام باقر علیه السلام مىگوید:
«پیامبر فرمود: ترسناکترین برنامهاى که بعد از خود بر امتم مىترسم سه چیز است: به دست آوردن مال از راه حرام، شهوترانى و ربا» «38».
7- امام باقر علیه السلام فرمود:
«کسى که غیر از حلال مالى کسب کند، سپس حج برود وقتى تلبیه مىگوید خطاب مىرسد: لالَبَّیْکَ وَلا سَعْدَیْکَ، اما اگر از حلال باشد خداوند به او خوش آمد مىگوید» «39».
8- امام پنجم مىفرماید:
«آثار مال حرام در نسل انسان آشکار مىگردد» «40».
در روایاتى که آمده است:
«هیچ عبادتى از حرامخور قبول نمىشود، باز دقت کنید، آنگاه به روایاتى که عذاب بىنماز، روزه خوار، بىحج، و... مراجعه کنید ببینید وقتى عبادات حرامخور قبول نشود، مثل کسى است که اصلًا عبادت نکرده، و چنین کسى در قیامت به چه عذابهایى دچار خواهد شد!!».
خداشناسى از راه طبیعت
این نکته بسیار مهم را باید توجّه کرد که عجز واصفان از وصف حضرتش به هیچ عنوان نمىتواند ملاک توقّف ما از اندیشه و تفکّر در حقایق توحیدیّه باشد، به این معنا که بگوییم: چون زبان پرقدرت واصفان از وصفش عاجز است ما را نمىرسد که در آن عرصه حاضر شویم؛ ما باید به تماشاى آثار، براى توجّه به وجود او بسنده کنیم؛ که این برنامه را خود حضرت او در قرآن مجید نپسندیده و به قول فیلسوف بزرگ شهید مطهّرى در مقدّمه جلد پنجم «روش رئالیسم»:
«مىگویند: قرآن راه شناخت خداوند را منحصراً مطالعه طبیعت با روش حسّى دانسته است. شکّى نیست که قرآن به مطالعه حسّى طبیعت دعوت مىکند و اصرار فراوانى هم روى این موضوع دارد، ولى آیا قرآن، مطالعه طبیعت را براى حلّ تمام مسائلى که خود طرح کرده است کافى مىداند؟!
در قرآن مسائلى از این قبیل مطرح شده است:
لیْسَ کَمِثْلِهِ شَىْءٌ» «1»
هیچ چیزى مانند او نیست.
وَللّهِ الْمَثَلُ الْأعْلى» «2»
وصفات برتر و والا ویژه خداست.
لِلّهِ الْأسْماءُ الْحُسْنى» «3»
و نیکوترین نامها [به لحاظ معانى] ویژه خداست.
الْمَلِکُ القُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزیزُ الْجَبّارُ» «4»
همان فرمانرواى پاک، سالم از هر عیب و نقص، ایمنى بخش، چیره و مسلط، شکستناپذیر، جبران کننده.
فأیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه» «5»
پس به هر کجا رو کنید آن جا روى خداست.
وَهُوَ مَعَکُمْ أیْنَما کُنْتُمْ» «6»
و او با شماست هرجا که باشید.
اینها همه مسائلى است مربوط به آن سوى مرز؛ چگونه ما از راه طبیعتشناسى به معرفت این مسائل نایل مىگردیم! طبیعتشناسى قطعاً و مسلّماً ما را به علم و قدرت و حکمت آفریننده جهان آگاه مىکند، امّا در همین جهت نیز حدّ اکثر این است که ما را واقف مىسازد به این که آفریننده جهان، به کارهایى که در طبیعت انجام مىدهد آگاه است و بر آنها تواناست، ولى قرآن در این جهت نیز معرفتى بالاتر از ما مىخواهد و آن این که: او بر همه چیز بلا استثنا آگاه است و بر همه چیز بلا استثنا تواناست. چگونه از راه مطالعه در مخلوقات که به هر حال محدودند، به علم نامتناهى و قدرت نامتناهى واقف مىشویم؟
حقیقت این است که مطالعه طبیعت ما را تا مرز ماوراى طبیعت رهبرى مىکند.
این راه، جادهاى است که تا مرز ماوراى طبیعت کشیده شده است و در آن جا پایان مىیابد و فقط نشانى مبهم از ماوراى طبیعت مىدهد.
یعنى حدّ اکثر، اثر مطالعه طبیعت این است که بر ما روشن مىکند طبیعت مسخّر و مقهور قوّه یا قوّههاى مدیر و مدبّر و شاعر است، اما این که خود آن قوّه از جایى آمده یا نه، آیا ازلى و ابدى است، آیا واحد است یا کثیر، بسیط است یا متجزّى، جامع همه صفات کمال است یانه، علم و قدرتش متناهى است یا نامتناهى، آیا قدّوس و در حدّ اعلاى تنزیه است و هرگونه نقص از او مسلوب است یا نه، آیا به هر طرف که برویم و به هر سو که بنگریم به طرف خدا رفتهایم و به سوى او نگریستهایم، آیا او اوّل همه و آخر همه است؟ و امثال اینها ...
اینها و مانند اینها که در قرآن مطرح است، پرسشهایى است که پاسخ آنها را، مطالعه در طبیعت نمىدهد، پس یا باید بگوییم: بشر راهى به درک و معرفت این گونه مسائل ندارد و صرفاً باید در برابر اینها کورکورانه معتقد باشد و یا اگر راهى هست آن راه، غیر راه دقّت و مطالعه در طبیعت است.
قرآن اینها را به عنوان یک سلسله درسها القا کرده و از طرف دیگر به تدبّر و تفکّر در آیات قرآنى امر کرده است و از طرفى هم مطالعه طبیعت براى حلّ این معمّاها کافى نیست، پس ناچار راهى دیگر براى فهم این سلسله مسائل هست که مورد تأیید قرآن است». «7»
خداشناسى از راه عقل و فلسفه
آن راه که به طور قطع مورد تأیید قرآن است و حتّى پیمودن آن راه را امر فرموده، راه عقل یا راه استدلال و فلسفه است که کاملتر از راه قلبى و علمى است و به عبارت دیگر: جامعتر از راه فطرى و مطالعه در آثار طبیعت است.
مفهوم بیان حضرت سجّاد علیه السلام این است که:
وصف کنندگان هر چند با تمام وجود براى شناخت حقایق ماوراى مرز، هر سه راه قلبى و علمى و عقلى را بپیمایند و در این زمینه به رشد و کمال مطلوب برسند و به چشیدن لذّت آن توحیدى که قرآن خواسته نایل آیند، باز چون دل و عقل و قلب آنان و آنچه کسب کردهاند محدود است، از وصف آن وجود مقدّس که ازلى و ابدى و دائمى و سرمدى و ظاهر و باطن و علیم و سمیع و خبیر و بصیر و ... است عاجزند!!
آرى، بسیارى از بزرگان دین و اندیشمندان ژرف بین و حقیقت جویان بىنظیر با الهامگیرى از قرآن و پیامبر و ائمّه علیهم السلام هر سه راه را در حدّ مطلوب طى کردهاند و به درک و فهم بسیارى از آیاتى که قبلًا ذکر شد موفّق گشتهاند و در زمینه توحید و به عبارت دیگر الهیّات به معناى اخصّ، کتب گرانبهایى از خود به یادگار گذاشتهاند و براثر علم و معرفت پر ارزششان از خود چهره ابدى ساختهاند؛ امّا در عین این همه، خودشان با کمال تواضع در نوشتههاى بسیار بلند فلسفىشان اقرار کردهاند که از وصف کامل و جامع آن حضرت عاجزند!
امیرالمؤمنین علیه السلام به نقل «احتجاج» طبرسى مىفرماید:
دَلیلُهُ آیاتُهُ، وَوُجُودُهُ إثباتُهُ، و مَعْرِفَتُهُ تَوْحیدُهُ، و تَوْحیدُهُ تَمْییزُهُ مِنْ خَلْقِهِ، و حُکْمُ التَّمْییزِ بَیْنُونَةُ صِفَةٍ لا بَیْنُونَةُ عُزْلَةٍ، إنَّهُ رَبٌّ خالِقٌ، غَیْرُ مَرْبُوبٍ مَخْلُوقٍ، کُلُّ ما تُصُوِّرَ فَهُوَ بِخِلافِهِ. «8»
نشان دهنده او آیات اوست و هستى او اثبات اوست؛ و شناختن او همان یکى دانستن اوست؛ و یکى گرفتن او جدا کردن اوست از آفریدهاش و لازمه این جدا کردن و تمیز دادن، جدایى در صفت است نه جدایى به معنى کنارهگیرى تا وجودش محدود شود؛ چون او خداوند و آفریدگار است نه آفریده شده، هر چه به تصوّر بیاید خدا غیر اوست.
شما وقتى به جمله آخر کلام بالا دقّت کنید، به عجز واصفان از توصیف او بیشتر واقف مىگردید، در عین این که چنین شاهکارهایى در گفتارهاى انبیا و ائمّه علیهم السلام به خصوص امام على علیه السلام فراوان است که از هیچ فیلسوف و حکیمى سابقه نداشته و پس از او هم احدى به چنین توصیفاتى نسبت به حقّ دست نخواهد نیافت، در عین حال وجود مقدّس حضرت ربّ، برتر از آن است که کلمات بلند و مفاهیم عالى آن چنان که هست بتواند او را نشان دهد. این همه دورنمایى است که چشم قلب از پس زحمت مغز و رنج اندیشه هزارها حکیم و فیلسوف، با کمکگیرى از کلمات پیشوایان معصوم و به خصوص آیات قرآن مجید، نظاره مىکند!
براى آیات و علاماتى که دلالت بر وجود صانع مىکند، همین قدر از اثر باقى مىماند که همراه مدلول خود به سوى وى متوجّه شده و پس از طىّ این مسافت، همین که نزدیک ساحت کبریاى وى برسند، در برابر عظمت نامتناهى حق گنگ شده و غرق دریاى حیرت و بهت شوند.
خداشناسى در کلام امیرالمؤمنین علیه السلام
امام على علیه السلام هفت روز پس از وفات رسول خدا و فراغت از جمع قرآن، خطبه عجیبى را انشا فرمود که در قسمت اول آن اینچنین در باب توحید دادِ سخن داد.
الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى أعْجَزَ الأْوْهامَ أنْ تَنالَ إلّا وُجُودَهُ، و حَجَبَ الْعُقُولَ عَنْ أنْ تَتَخَیَّلَ ذاتَهُ فِى امْتِناعِها مِنَ الشَّبَهِ وَالشَّکْلِ، بَلْ هُوَ الَّذى لَمْ یَتَفاوَتْ فى ذاتِهِ، وَلَمْ یَتَبَعَّضْ بِتَجْزِئَةِ الْعَدَدِ فى کَمالِهِ، فارَقَ الْأشْیاءَ لا عَلَى اخْتِلافِ الْأماکِنِ، وَتَمَکَّنَ مِنْها لا عَلَى الْمُمازَجَةِ، و عَلِمَها لا بِأداةٍ لا یَکُونُ الْعِلْمُ إلَّا بِها، وَلَیْسَ بَیْنَهُ و بَیْنَ مَعْلُومِهِ عِلْمٌ غَیْرُهُ. إنْ قیلَ: «کانَ» فَعَلى أزَلِیَّةِ الْوُجُودِ، و إنْ قیلَ: «لَمْ یَزَلْ» فَعَلى تَأویلِ نَفْىِ الْعَدَمِ، فَسُبْحانَهُ و تَعالى عَنْ قَوْلِ مَنْ عَبَدَ سِواهُ، و اتَّخَذَ إلهاً غَیْرَهُ عُلُوّاً کَبیراً. «9»
سپاس و حمد و ثنا، وجود مقدّس «اللّه» را سزاست که اوهام را از این که جز وجود او را نایل شوند عاجز و زبون نموده و عقول را مانع گشته از این که ذات و حقیقت او را تصوّر کنند، از این جهت که از هرگونه شبه و شکلى ابا و امتناع دارد، بلکه اوست که هرگز در ذات خود تفاوت و اختلاف پیدا نکرده و به واسطه عروض تجزیه عددى در کمالش پاره پاره نشده است. از اشیا جدایى گرفته نه به طور اختلاف مکانى و از اشیا متمکّن شده و بر آنها تسلّط یافته نه به طور آمیزش و آنها را دانسته نه به واسطه ابزارى که بدون آن علم میسّر نشود، میان او و معلوم او علمى جز خودش نیست.
اگر گفته شود: بود، مرجعش این است که وجودش ازلى و غیر مسبوق است؛ و اگر گفته شود هرگز زوال ندارد، منظور نفى عدم و نیستى از ذات او بوده. پس ساحت او منزّه و بسى بلند است از سخن آنان که غیر او را پرستیده و جز او خداى دیگرى گرفتهاند.
سراسر این جملات حکمت و فلسفه الهى و برهان و استدلال مىباشد. طىّ راه توحید با عقل و اندیشه است. فهم این جملات که نشانگر گوشهاى بسیار ناچیز از عظمت اوست کار قلب پاک و اندیشه تابناک است و این جملات دریایى موّاج از علم و معرفت و خزانهاى پرگنج از دانش و بصیرت و چراغى در نهایت پرفروغى براى رسیدن به حقّ است، در جمله اوّل و دوّم مىگوید:
اندیشهها از رسیدن به کُنه ذات، عاجز است، پس در این زمینه وصف نمىشود و عقول از تخیّل ذات، محجوب است چون شبه و شکلى ندارد!!
حقیقت معرفت، علم و اولیّت خداوند
دراین جملات سه مسأله فلسفى زیر توضیح داده مىشود:
اوّل این که: معرفت حقّ سبحانه، به واسطه تصوّر ذهنى نبوده و واقعیّت خارجى او خود به خود و بىواسطه معلوم است، چرا که ذهن و وهم در آن پیشگاه مقدّس راه ندارد، ودر آن بارگاه عظیم جز زبونى و سرشکستگى مایه و سرمایهاى برایش نیست!
دوم این که: علم وى به اشیا به نفس وجود اشیا است نه به صور ذهنیّه آنها و به واسطه آلات و ادوات.
سوم این که: اوّلیّت و تقدّم او بر اشیا، تقدّم زمانى نبوده و به معناى اطلاق و عدم محدودیّت وجودى است.
پایه مسأله اوّل: روى صرافت و وحدانیّت محضه وجود حقّ گذاشته شده است؛ زیرا وجود صرف و خالص هیچ گونه تفاوت و اختلافى در ذات نخواهد داشت و چنین چیزى، دیگر مرتبه ذهن و خارج و خاصّیت این گونه و آن گونه نمىپذیرد، ودر این صورت وجود علمى غیر از وجود عینى نبوده و در وى موجود و معروف، یک حقیقت خواهد بود.
و پایه مسأله دوم: روى لازم صرافت و اطلاق وجود گذاشته شده که احاطه تامّه به همه اشیا بوده باشد؛ زیرا لازمه فرض مطلق با محدود این است که مطلق نسبت به محدود احاطه تامّه داشته و در داخل و خارج ذات وى حاضر بوده باشد و در این صورت همه چیز پیش وى روشن بوده و مانع و حاجبى نخواهد داشت و هر چیز به نفس وجودش معلوم وى خواهد بود نه با توسّط ابزار ادراک و حصول صورت علمیّه.
و پایه مسأله سوم: نیز روى اطلاق و صرافتِ وجود گذاشته شده؛ زیرا هر مطلقى که با محدودى ملاحظه شود، از هر طرف و من جمله از جانب قبل، به محدودِ مفروض احاطه خواهد داشت.
ذِعْلِب یمانى به امیرالمؤمنین علیه السلام عرضه داشت: آیا خداى خود را دیدهاى؟
فرمود:
واى بر تو اى ذِعْلِبْ! نمىشد خدایى را که ندیده باشم عبادت کنم. پرسید:
چگونه او را دیدى؟ پاسخ داد: اى ذعلب! او را با دیده حسّى ندیدهاند ولى دلها او را به حقایق ایمان دیدند. «10» واى بر تو! خداى من از لطافت، لطیفترین معنا را دارد و از این روى با معناى معهود لطف متّصف نمىگردد؛ و از عظمت و بزرگى، بزرگترین معنایش را دارد، لذا با مفهوم معهود عظیم و بزرگى متّصف نمىشود؛ از کبریا و بزرگى، بزرگترین مرتبه معنایش را دارد و از این جهت با کبر و بزرگى معهود، تعریف نمىگردد و از جلالت، جلیلترین حقیقتش را دارد و دیگر با غلظت و سطبرى متّصف نمىشود.
در عین این که براى شناخت او واجب است در راه فطرت و تماشاى آثار و علوم عقلى و دقّت در معارف بسیار بلند اسلامى گام برداشت و به طور قطع گام بردارنده به واقعیّاتى بس عجیب در زمینه توحید مىرسد، ولى باید دانست از منطقه عجزِ از وصف نمىتوان بیرون رفت که این همه توصیف در عین این که در جاى خود حقّ و حتم است باز توصیف موجود محدود و ضعیف و زبون، از وجود نامحدود و عزیز و رفیع و جلیل است!
عارف شبسترى در کتاب گلشن راز چه نیکو سروده:
به نام آن که اوّل آن که آخر |
بنام آن که باطن آن که ظاهر |
|
خداوند منزّه از همه عیب |
که عالم را پدید آورد از غیب |
|
به هر وصفش که خوانى در شریعت |
همان و غیر از آنها کفر و بدعت |
|
چه نتوان در صفاتش راه بسپرد |
چگونه پى به ذاتش مىتوان برد |
|
چو در درک صفاتش وا بمانند |
چگونه درک ذاتش را توانند |
|
چو بر درک صفاتش ره نیابند |
به درک کُنه ذاتش چون شتابند |
|
بسى گفتند و گویند از صفاتش |
ولى عاجز همه از کُنه ذاتش |
|
نبى گفته صفاتش هم ندانند |
که در این راه جمله جاهلانند |
|
کسى که ظن برد گردیده واصل |
یقین او را نباشد هیچ حاصل |
|
کمال معرفت شد ما عَرَفْناک |
ز آن گفته رسولش ما عَبَدْناک |
|
هزاران قرن اگر صد علم خوانند |
صفاتش را نفهمند و ندانند |
|
(عارف شبسترى)
خداشناسى در کلام امام موسى بن جعفر علیه السلام
در پایان شرح جمله «وَعَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أوْهامُ الواصِفینَ» لازم است به حدیثى ناب و پرقیمت از کتاب با عظمت «توحید» اشاره شود:
محمّد بن أبى عُمَیر که از محدّثان بزرگ و راویان بنام است مىگوید:
بر حضرت موسى بن جعفر علیه السلام وارد شدم و عرضه داشتم: مرا توحید بیاموز، آن حضرت فرمود:
اى ابا احمد، در مسأله توحید از آنچه که ذات مقدّس خود او در قرآن مجید بیان فرموده، تجاوز مکن که باعث هلاکتت خواهد شد. بدان که: حضرت او واحد و احد و صمد است، نزاد تا ارث بگذارد و زاده نشد تا شریکش شوند، مصاحب و فرزند و شریک نگرفت، زندهاى است که نمىمیرد، قدرتمندى است که عاجز نمىشود، قاهرى است که مغلوب نمىگردد، بردبارى است که عجله نمىکند، دائمى است که پایان ندارد، برقرارى است که فنا در او نمىآید، ثابتى است که زوال ندارد، بى نیازى است که نیازمند نمىگردد، عزیزى است که ذلّت ندارد، آگاهى است که براى او جهل نیست، عادلى است که ظلم و جور ندارد، جوادى است که از بخل پاک است؛ اوست آن وجودى که عقول، قدرت درکش را ندارند و اوهام از رسیدن به حضرتش عاجزند و جوانب هستى از فهم ذاتش زبونند، مکانى او را در خود جاى نمىدهد، دیدهها او را نمىبیند ولى او تماشاگر دیدههاست که لطیف و آگاه است؛ چیزى مانند او نیست و او سمیع و بصیر است؛ در نجواى سه نفر او چهارمین آنهاست و در پنج نفر او ششمین، کنایه از این که همه جا حاضر است کمتر از اینها یا بیشتر فرقى نمىکند که همه هستى محضر اوست؛ او اوّلى است که ما قبل ندارد و آخرى است که بعدى براى او نیست، قدیم است و غیر او مخلوقِ به دوران رسیده، از تمام اوصاف مخلوقات پاک و مبرّاست. «11» ما اگر او را به آنچه از خود او و انبیا و ائمّه علیهم السلام در وصفش در دسترس است وصف کنیم باز وصفى ناتمام است که ما حتّى با این همه معارف و دستورى که در شناختش داریم از وصفش عاجزیم؛ ما باید بگوییم: همانى که در قرآن فرمودهاى و همانى که در دعاهاى اصیل در وصفت آمده، ولى این همه گوشهاى بسیار ناچیز از اوصاف بى نهایت در بى نهایت توست و آنچه از آن معارف نصیب فهم ماست به اندازه فهم ماست نه در خور شأن و قدر تو که ما با همه پیشرفتى که از ابتداى حیات تاکنون در دانش و بینش و فهم معارف و حقایق الهیّه، آنهم با کمک تو داشتهایم، از بیان حقیقتى از حقایق ذاتت عاجزیم که هر آنچه تو دارى ما نداریم و هر آنچه تو هستى ما نیستیم، آن قدر هست که بانگ جرسى مىآید و ما از پى آن بانگ باید کمال عبودیّت و بندگى وخضوع و خشوع در برابر آن ذات پاک نشان دهیم، تا هماى سعادت به دام افتد و دیو شقاوت و بدبختى براى ابد از عرصه حیات ما رَجْم شود!
تا بدان طرّه «12» طرّار «13» گرفتار شدیم |
داخل حلقه نشینان شب تار شدیم |
|
تا پراکنده آن زلف پریشان گشتیم |
هم دل آزرده آن چشم دل آزار شدیم |
|
سر بسر جمع شد اسباب پریشانى ما |
تا سراسیمه آن طرّه طرّار شدیم |
|
آن قدر خون دل از دیده به دامان کردیم |
که خجالت زده دیده خونبار شدیم |
|
هیچ از آن کعبه مقصود نجستیم نشان |
هر چه در راه طلب قافله سالار شدیم |
|
دو جهان سود ز بازار محبّت بردیم |
به همین مایه که نادیده خریدار شدیم |
|
سر تسلیم نهادیم به زانوى رضا |
که به تفسیر قضا فاعل مختار شدیم |
|
دل بدان مهر فروزنده فروغى دادیم |
ما هم از پرتو آن مشرق انوار شدیم |
|
(فروغى بسطامى)
پی نوشت ها:
______________________________
1)- شورى (42): 11.
(2)- نحل (16): 60.
(3)- اعراف (7): 180.
(4)- حشر (59): 23.
(5)- بقره (2): 115.
(6)- حدید (57): 4.
(7)- اصول فلسفه و روش رئالیسم: 5/ 25- 27، با کمى تلخیص.
(8)- الاحتجاج: 1/ 201؛ بحار الأنوار: 4/ 253، باب 4، حدیث 7.
(9)- التوحید، شیخ صدوق: 73؛ الأمالى، شیخ صدوق: 320، حدیث 8.
(10)- بحار الأنوار: 4/ 27، باب 5، حدیث 2؛ الکافى: 1/ 138، حدیث 4.
(11)- بحار الأنوار: 4/ 296، باب 4، حدیث 23؛ التوحید، شیخ صدوق: 76، حدیث 32.
(12)- طرّه: زلف، موى جمع کرده بر پیشانى.
(13)- طرّار: جیب بر.
سَأَلَ کُمَیْلُ بْنُ الزِّیاد النَّخَعى عَنْ مَولَى الْعارِفینَ، سَیِّدِ الْمُوَحِّدینَ أَمیرِالْمُؤْمِنینَ علیه السلام: یا عَلِىّ مَا الْحَقیقَةُ؟ قالَ علیه السلام: مالَکَ وَالْحَقیقَةُ؟ قالَ: أَوَلَسْتُ صاحِبَ سِرِّکَ؟ قالَ: بَلى وَلکِنْ یَرْشَحُ عَلَیْکَ ما یَطْفَحُ مِنّى، قالَ: أَوَمِثْلُکَ تُخَیِّبُ سائِلًا؛ فَقالَ أَمیرُالْمُؤْمِنینَ: الحَقیقَةُ کَشْفُ سَبَحاتِ الْجَلالِ مِنْ غَیْرِ إِشارَةٍ، فَقالَ:
زِدْنى بَیاناً، فَقالَ علیه السلام: مَحْوُ الْمُوْهُومِ مَعَ صَحْوِ الْمَعْلُومِ، فَقالَ: زِدْنى بَیاناً، فَقالَ علیه السلام: هَتْکُ السِّتْرِ لِغَلَبَةِ السِرِّ، فَقالَ: زِدْنىبَیاناً، فَقالَ علیه السلام: جَذْبُ الأَحَدِیَّةِ لِصِفَةِ الْتَوْحیدِ، فَقالَ: زِدْنى بَیاناً، فَقالَ علیه السلام: نُورٌ یَشْرُقُ مِنْ صُبْحِ الأَزَلِ فَیَلُوحُ عَلى هَیاکِلِ التَّوْحِید آثارُهُ، فَقالَ: زِدْنى بَیاناً، فقال علیه السلام: أَطْفِ السِّراجَ فَقَدْ طَلَعَ الصُّبْحُ.
این حدیث شریف بواسطه کمیل از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده «1»:
کمیل روزى وقت را غنیمت شمرده از مولاى عارفان پرسید: حقیقت چیست؟
حقیقت چیست؟
عدّهاى گفتهاند: مقصود از حقیقت مقام حقیقة الحقایق و هوهویت و سر السرّ وغیب الغیوب است که در سوره اخلاص به آن اشاره شده «قل هو»، هو همان مقام هوهویت است که مستور و غیب مطلق است و این اسم را عارفان اسم اعظم دانند، چنانچه در «فصول المهمّة» شیخ حرّ عاملى از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده که یک شب قبل از لیله بدر، خضر را خواب دیدم، بدو گفتم: مرا چیزى بیاموز که بر دشمنان ظفر یابم، گفت: بگو: «یا هو یا من لا هو إلّاهو». صبح خوابم را به پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشتم، فرمود: یا على! داناى اسم اعظم شدهاى. لذا اهل اللّه آن را به عنوان اسم اعظم براى اذکار قلبى و لسانى به اهل سیر و سلوک تعلیم دادهاند.
برخى حقیقت را مقام ظهور آن که مرتبه الهیت است و در سوره توحید به اللّه احد تعبیر شده دانستهاند، وعدهاى حقیقت را به حقیقت محمّدیه توجیه کردند.
شاید منظور کمیل از این سؤال حقیقت هر چیزى است، حقیقت مبدأ و معاد، نبوت و ولایت، حقیقت حال مؤمن و کافر، حقیقت سرّ مقام خلافت که بعد از پیامبر صلى الله علیه و آله چرا باب علمش خانهنشین گشته و فرزندانش شهید شوند و حقایق قرآنى و اسرار و لطایف علوم آسمانى بر مردم پوشیده بماند.
و شاید مراد از حقیقت، حقیقت ولویه غائب قائم و سرالسرّ عالم و آدم است که مظهر حقیقت و حقایق شریعت و قدرت و عدالت است.
و شاید مقصود کمیل حقیقت حال نفس ناطقه در سیر و سلوک به مقامات عالیه معرفة اللّه است و در حقیقت مىخواسته بگوید: یا على! حقیقت حال انسان در تزکیه نفس و صفاى باطن و مقام نهایى او در سلوک الى اللّه چیست و کى از عالم مجاز و اغراض جسمانى و اوهام باطل رهیده و حجاب نورانى و ظلمانى از چشم باطن او افتاده و از دنیا و آخرت و تمام غایات وسطیه مجازى وصول به غایت الغایات خواهد یافت و به مقام شهود حق که غایت آمال عارفان است تواند رسید و طریق وصول بدین مقام چیست؟
و شاید مراد سیر روح و نفس کلیّه الهیه باشد که همان معناى سابق است، لکن از جهت و حیثیت، دیگر یعنى از سیر مابعد از سیر تجردى و وصول فنا بلکه در مراتب بىنهایت فناى از فنا که بعد از طى تمام اسفار اربعه که 1- من الخلق إلى الخلق 2- من الحق إلى الحق 3- من الحق فى الحق 4- من الحق إلى الخلق است.
به هر حال شاید مراد از حقیقت مفهوم کلّى آن است که شامل تمام این معانى مىگردد.
و باید دانست که حضرت او را بر خود هیچ حجابى نیست و تمام هستى از مقام (هو) یعنى هویت ذات یکتا که به مقام غیب الغیوب تعبیر شود و مقام تجلّى که مقام الهیت و ذات مستجمع جمیع اسماء و صفات کمالیه است و مقام تجلیات اسمایى که نزد حکیم، عالم ربوبى و عالم عنایت و نظام ربانى است و نزد عارف، عالم تجلّى فیض اقدس و ظهور علمى ماهیات امکانى در حضرت علمیه یا نشئه اعیان ثابته است، تا مقامات تجلّیات افعالى فیض مقدس که حقایق آفرینش و ظهورات عینى خلقى است، یعنى تمام عوالم لاهوت و جبروت و ملکوت و ناسوت و کرات بىحد و نهایت این فضاى نامتناهى کلًا و جزءاً بر ذات او آشکار و هیچ خفا و غیبت در سماوات عوالم ارواح مجرّده و اراضى اشباح مادیه، بر آن حقیقت محیط بر کل نخواهد بود، لکن آن ذات یگانه یکتا را از خلق خود حجابهاى بسیار بلکه نامتناهى است؛ زیرا هریک از وجودات نامتناهى که تجلیات حقند و هریک از ماهیات بىنهایت که مظهر تعینات اسماء الهىاند، بر رخسار آن وجود صرف و حقیقت مطلقه و هستى محض حجاب خواهند بود و هیچیک از مراتب خلقى از مقام عقل اول و حقیقت محمدیّه تا سایر قواى ادراکى آن شاهد کل الجمال را بىحجاب نتوانند دید و جز خود او هیچکس آن حسن کلى را بىپرده و به کنه مشاهده نتواند کرد و به طور کلّى آن حجب بىنهایت بر دو قسم است: نورانى و ظلمانى.
حجاب نورانى و حجاب ظلمانى
حجاب ظلمانى توجه به لذّات و شهوات حیوانى و آمال و امیال نفسانى و نظر به ماهیات امکانى و توجه به خود و خلق از جهت خلقى است.
امّا حجاب نورانى دو نوع است: یکى سبحات و انوار جلال که در این حدیث به آن اشاره شده و دیگر انوار جمال.
اما انوار جلال آن اشراقاتى است که از فرط عظمت و نورانیت بىنهایت، عاشق را از خود به عتاب لن ترانى دور مىسازد و معشوق به قهر «یحذّرکم اللّه نفسه» «2» عاشق را در حماى حیرات بازمىدارد و از آن اشراق، عارف خود را ابداً در بعد و فراق بیند و مقام وصال را بر خویش ممتنع داند.
و انوار جمال آن اشراقاتى است که عاشق را امیدوار به وصال کند و عارف را به نواى «وصلک منى نفسى ولقائک قرّة عینى» «3» مترنّم گرداند و به نداى [فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ] «4» دعوت به مشاهده جمال خود در آینه آفاق و انفس کند، «ولا یسعنى أرضى ولا سمائى ولکن یسعنى قلب عبدى المؤمن» «5» گوید و آیینه قلب عارف عاشق را مظهر تجلّى جمال یکتا گرداند.
خلاصه عارف را به اشراق جلال حال یأس از وصال دست دهد و حال دهشت و خوف و حیرت و بعد از حضرت ذوالجلال و به اشراق جمال مقام وصل و انس و قرب و شهود آن حسن بىمثال حاصل شود و دست عاشق را گرفته از آوارگى بیابان حیرت به خلوت خانه وصال خواند، امّا به مقتضاى لکلّ جلال جمال باز در هر قهرى آن معشوق را لطفى است و همان سبحات جلال و اشراق عظمت که عاشق را از معشوق مىراند و به آتش فراق مىنشاند، در همان احراق باز لطف او دست عاشق را گرفته و در بهشت لقا و جنّت شهود مىکشاند؛ زیرا عارف سالک وقتى خود را در منتهاى بعد و دورى از معشوق حقیقى بیند که کمال قرب را یافته است، لذا در هر قهر لطفى است و در هر جلال جمالى و با هر منع اعطایى خواهد بود و منع او و تخدیر و ردع وى به حقیقت و در باطن عطا و رأفت و دعوت اوست.
و مقصود آن سلطان حقیقت شاید، این باشد که آن کس که مشتاق سرالسرّ عالم است و عاشق شهود حقیقة الحقایق وجود، آنگاه به این مراد نایل تواند شد که سبحات جلال و انوار و اشراقات جمال الهى، پرده از روى قلب وى برافکند، تا عاشق حجب انیّت خود را براندازد و پرده اغیار و خودبینى و خودنمایى که ساتر چشم حقیقتبین است برطرف سازد، تا حقیقت خود آشکار گردد، چهره شاهد مقصود را به دیده دل بىحجاب ظلمانى مشاهده کند، امّا بدون اشاره حسّى و عقلى؛ زیرا چون آن ذات بىنشان بسیط یکتا فوق نامتناهى الوجود است و منزه از جسم و جسمانیات است، پس اشاره حسى که خاصّ اجسام است نسبت به او محال و چون او را ماهیت نیست بلکه صرف هستى است، لذا اشاره عقلى که خاص معانى و ماهیات کلیّه است در او ممتنع است، وچون تعیّن و تشخّص او عین ذات مقدّس اوست و بینونتش از خلق بینونت وصفى است نه عزلى، پس هیچ تمییز و تعیّن وى را نیست و هیچگونه اشاره روحى و معنوى هم در مقام روح سرّ خفى و اخفى به آن ذات غیب الغیوبى نتوان کرد؛ زیرا هرچه به اشاره حسّ یا عقل یا روح درآید متمیز و محدود باشد و در آن اشاره حسّ و عقل بر او احاطه کند، در صورتى که اللّه به کلّ شىء محیط است، پس چون بر عارف سالک الى اللّه انوار و اشراقات الهى کشف شود و خدا را در درون از سراپردههاى جلال (و جمال) حجب قهر و لطف به چشم قلب مشاهده کند، این شهود عین وصال و عین فراق است و در عین معرفت عجز از معرفت است؛ زیرا این مشاهده به طورى است که هیچ اشاره حسّى و عقلى و روحى و غیره در عین شهود به او نتوان کرد و در حقیقت عارف آنجا ادراک شهودى کند که فانى در مُدرَک است و به کلّى از خود فارغ و فانى شده و به حق وجود یابد، تا به چشم یار ببیند یار را.
در اینجا کمیل از آن دریاى عرفان و موج فنا و بقا درخواست توضیح بیشتر کرد، حضرت فرمود: حقیقت محو الموهوم مع صحوالمعلوم است، محو یعنى چیزى را نابود ساختن، یا نشان چیزى را نابود کردن است، موهوم در اصطلاح یعنى آنچه در ادراک قوّه وهم درآید و اینجا شاید مراد مطلق ادراک قواى باطنه ازخیال و وهم و عقل باشد.
و صحو به معنى هشیار گشتن و از مستى به هوش آمدن است و معلوم اینجا به معنى واقع و متحقّق و یقین، وثابت الهویه و حاصل الذات است و مقصود آن بزرگوار، از این عبارت آن است که عارفان و عاشقان الهى که سالکان دیار حقیقتاند و مسافران اقلیم قدس، باید چشم وهم کثرتبین را ببندند و دیده قلب خدابین را بگشایند؛ زیرا آن که طالب وصال معشوق حقیقى است و مشتاق جمال شاهد ازلى، آنگاه به شهود آن حس کلّ رسد که پرده موهوم عالم را از چشم بصیرت براندازد و به شهود معشوق خود، عالم و عالمیان را در آتش عشق بسوزد و همه را محو و فانى در حق بیند، تا معلوم و مشهود که حقیقت است چهره بنماید و جمال دلآراى حق را پس از محو حجب موهوم مشاهده کند؛ زیرا تا پرده موهوم حجاب، چشم قلب است. دیده بصیرت از شهود شاهد حقیقت محروم است و سالک در سراپرده اوهام که قرقگاه آستان حقیقت و حماى «6» پیشگاه سلطان عزت است بازماند و سرگرم به تماشاى مظاهر او گشته و مفتون به شؤون تجلیّات وى گردد، لذا حسن اعظم اتم الهى که بیرون از حجب جسم و جان و پرده صورت و معناست بر او چهره ننماید و طالب دیدار بدون محو موهوم و با سرگرم شدن به نعمت از دیدار منعم باز ماند.
اینجاست که باید همه بدانند، مقصود از بعثت رسولان حق و از بسط سیاسیات الهیه و حکمت وضع احکام و انواع عبادات، تزکیه و تصفیه نفس و تهذیب روح و ایجاد عواطف و انس و محبّت به نوع است و نیز مقصود از رسالت انبیا تشکیل مدینه فاضله و ایجاد جامعه بر اساس قسط و عدل و تأمین سعادت ملّت با پیاده کردن آثار روح و معنویت و صفا و وفا و حقیقت است و هم چنین منظور آن بزرگواران تعلیم اخلاق و ادب و نشر علوم و معارف ربانى است و هم این برنامهها براى استکمال روح و باز غرض نهایى وصول به این مقام است که خلق خدا نخست عارف باللّه شوند و سپس با سیر و سلوک علمى و عملى به مراتب عالیه معرفت خدا رسند، تا آنجا که محو موهوم که عبارت از ماسوى اللّه است کرده و کشف و شهود کلّ الجمال حق و حقیقت کنند، آن حقیقتى که منتهاى آمال عارفان است.
باز کمیل عطش اشتیاقش افزود و تقاضاى تشریح مقصود کرد، حضرت فرمود:
هتک الستر لغلبة السر
هتک یعنى: پرده دریدن و پرده برانداختن و چیزى که پنهان در حجاب است آشکار ساختن، ستر به معنى پرده و هر ساترى، سرّ یعنى امر پنهان و پوشیده و چیز مخفى از افکار و ادراک.
شاید مقصود حضرت این است که آن کس که جویاى مقام حقیقت و وصل و شهود حضرت احدیّت است، نخست به غلبه عشق هر پرده و هر مانع را از پیش نظر عقل وهمى براندازد و حجب نورانى عقل تا چه رسد به ظلمانى وهم همه را بردرد و در هیچ مرحله از سیر الى اللّه باز نایستد و از هر حجاب نور و ظلمت خلقى و وصفى بگذرد، تا سرّ احدیّت بر روح او مسلّط و تمام مشاعر و قواى ادراکى او را مقهور و مغلوب گرداند و حقیقت را به واسطه غلبه سرّ حق بر باطن عارف شهود کند.
در حالى که عارف در فناى شهودى تمام مدارک حسّى و عقلى او به واسطه مشاهده نور تجلّى وجه اللّه تعطیل شود و از خویش فارغ و از وسوسه مشاعر حسّى آسوده و از مدرکات و لذات عقلى هم بىخبر و غافل باشد و به همراهى قلب و همه قواى ادراکى به صقع «7» شتابد، تا به اشراق انوار جمال و جلال الهى بدون جهت و اشارت و کیفیت نایل شود. پس آن حال که حال غلبه سر اللّه است بر قلب عارف و بر جمیع قواى ادراکى او حال ادراک حقیقت است و در این حال (که شاهد حقیقى
فإذا أَحْبَبْتُهُ کُنْتُ سَمْعَهُ الّذی یَسْمَعُ بِهِ، وَبَصَرَهُ الّذی یُبْصِرُ بِهِ وَلِسانَهُ الّذی یَنْطِقُ بِهِ وَیَدَهُ التی یَبْطِشُ بها) «8»
رخ نماید و قهر و غلبه و استیلاى کامل سر الهى بر باطن و ظاهر عارف دست دهد، از خود فانى شده و به چشم حق روى حقیقت را عیان بیند.
پس تا به واسطه غلبه سرّ خدا هر فکر و اندیشه از دل بیرون نرود و تمام مدارک و حواسّ بشرى تعطیل شود و جبل انیّت عارف مندک بلکه محترق نگردد، هنوز سالک را از آن صرف حقیقت و حقیقت صرف آگاهى نه و در آن سراپرده وحدت راه نیست.
تا بود باقى بقایاى وجود |
کى شود صاف از کدر جام شهود |
|
تا بود پیوند جان و تن به جاى |
کى شود مقصود کل برقع گشاى |
|
تا بود غالب غبار چشم جان |
کى توان دیدن رخ جانان عیان |
|
باز کمیل لب تشنه حقیقت، از آن بزرگوار تقاضاى تشریح کرد، حضرت فرمود:
جذبُ الأحدیّة لصفة التوحید،
حقیقت: جذب عشق احدیت است دل عارف را به سمت اقلیم توحید.
جذب در لغت به معنى کشیدن و از جایى به جایى بردن و سیر به سرعت و غیره است.
و صفت توحید یعنى پاک شدن عارفان سالک از هرگونه شائبه شرک خفى و جلى و از هر توجه جز توجه به خدا و فراغ کامل قلب از هرچه به غیر عشق و شهود حق و مشاهده آن حسن مطلق است.
پس معنى کلام گهربار، آن دریاى بىپایان عرفان است که حقیقت را کسى درک خواهد کرد که عشق احدیّت او را مجذوب به عالم خود کند و از توجه به عالم کثرتش به کلّى فارغ سازد و وحدانى الجهت به شطر کعبه مقصود کشاند و در عبارت اشارت است که تا محبّت و عشق و جذبه مقام احدیت به لطف خاص ازلى شامل حالِ اهل سلوک نگردد، به کوشش و جدّ و جهد تنها وصول به این مقام میسّر نیست، بلکه در هیچ مرحله به جدّ و کوشش، بىلطف و عنایت حق به جایى نتواند رسید.
بنابراین آن جناب کمیل را به این سرّ الهى آگه مىسازد که وصول به مقام حقیقت که منتهاى مقصد سالکان راه خداست، به جذب احدیّت عارف را میسّر شود و تا آن جذبه پنهانى معشوق، عاشق را دعوت نکند، عاشق قدم به کوى وصال نگذارد و عشق معشوق چون به عاشق رخصت دیدار دهد، در مرحله ثانى عشق عاشق پدید آید، وسالک تا طى مراتب عشق و سیر مقامات عاشقى نکند، هرگز به مقام وصال نرسد و به خلوتگاه شهودش راه ندهند و خلاصه نخست حبّ حق به خلق و جذبه عشق او که اثر عشق به ذات خود است، مبدأ عشق عاشق است، آنگاه عشق و شوق عاشق منشأ سیر و صعود او به درگاه شهود است.
باز کمیل را شوق و هیجان افزوده گشت و از حضرت توضیح بیشتر خواست، حضرت فرمود:
نور یشرق من صبح الأزل فیلوح على هیاکل التوحید آثاره،
یعنى آن حقیقتى که مورد سؤال توست، نور الهى است که صبح ازل، اشراق بر هیاکل توحید کرد، یعنى بر ماهیات که از خود وجود ندارند و وجودشان آیت وحدت حق است.
و مراد از صبح ازل، مىتوان عالم عنایت ازلى و عالم ربوبیت و نظام ربانى مقصود باشد، پس مراد به تابش نور حق و شمس حقیقة الوجود و اشراق معشوق مطلق بر هیاکل توحید، ظهور آثار تجلى در مظاهر و مجالى اوست و به عبارت دیگر، مراد از تجلّى نور حق در ماهیّات امکانى، به ظهور پیوستن اشیا و کلیه مراتب از ذات و ذاتیات ماهیات و جواهر و اعراض و مجرد و مادى و بسیط و مرکب و ملک و ملکوت از صبح ازل وجه اللّه و انا اللّه است.
و براى آن وجود تام فوق التمام جهان به منزله آیینه است و انسان که در وجود او تمام جهان آفرینش به وحدت و بساطت منطوى است، آیینه دیگر است در مقابل وجه اللّه که خود در قرآن فرمود:
[سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ] «9».
به زودى نشانههاى خود را در کرانهها و اطراف جهان و در نفوس خودشان به آنان نشان خواهیم داد.
پس عالم و آدم، نور ظهور حقیقت عینیه و به چشم شهود، شاهد حضرت ربوبیّت است.
و مراد از هیاکل توحید حقایق عقلى و ارواح کلّى و نفوس قدسى است که تنها آناناند که بر این معنى به علم و شهود آگاهند و شاید مراد کلیّه اشیاء باشند به اعتبار جنبه یل الرّبى و تدلّى «10» و ارتباطشان به حق که:
و فى کلّ شىء له آیة |
تدلّ على أنّه واحد «11» |
|
و ممکن است افراد کامل مکمّل از نفوس قدسیّه انبیا و اولیا مقصود باشد که مظهر وجه اللّهاند، آرى، آنان هیاکل توحید و مظهر آثار و مظهر توحید و خلیفة اللّه و رحمة للعالمیناند.
کلام حضرت که به اینجا رسید، کمیل عاشق حق از آن مظهر ربّ تقاضاى اشراق دیگر مىکرد، چون پاسخ «اطف السراج فقد طلع الصبح» «12» شنید، چراغ انیّت خود و شهود و توجّه و طلب و اراده و اشتیاق خویش را به کلّى خاموش و غیر خدا، همه را فراموش کرد که خورشید معرفت و صبح حقیقت بر او طالع گردید و دیجور قلب آن عارف را به نور خویش روشن گردانید.
آرى، هنگامى که عارف به دیده باطن، آفتاب وجود حق و اشراق اعظم تام فوق التمام الهى را دید و آن نور ابهر، انور، اشد فوق نامتناهى را به چشم قلب مشاهده کرد، دیگر انوار ضعیف، وجود خود و وجودات ظلّى فقرى عالم از نظرش به کلّى ناپدید گردد و در مقابل آن خورشید اعظم انور، فوق حدّ و نهایت، شمع وجود محدود خلق و انیّت خود را خاموش سازد.
نظرى که دید در خود به صفاى دل خدا را |
به خدا دگر نبیند نه خود و نه کدخدا را |
|
بگشاى چشم حیرت که جمال یار بینى |
که بسوخت برق غیرت پر عقل و هوش ما را |
|
به چراغ عقل کم جوى زبىنشان نشانى |
بر آفتاب تابان چه بها بود سها را |
|
رخ یار لن ترانى زهزار پرده بینى |
بزدایى ار زآیینه دل تو ماسوا را |
|
آرى، کمیل تا ابد خاموش گشت و تا اندازهاى که لایق بود از حقیقت آگاه و به معشوق نایل آمد «13».
تا اینجا به اندازه امکان کلمه عارف- که در متن روایت امام صادق علیه السلام آمده بود- و عرفان و مقامات و سیر و سلوک عارفان و قواعد سیر و سلوک الى اللّه توضیح داده شد و اینک به ترجمه و توضیح اصل روایت و اولین قسمت آن که خوف است و از اصول حال عارفان است اقدام کرده و در این زمینه از خداى بزرگ طلب مدد مىکنم که بىمدد او هیچ برنامه مثبتى صورت نمىگیرد.
أَزِمَّةُ الأُمُورِ طُرَّاً بِیَدِهِ |
وَالْکُلُّ مُسْتَمِدَّةٌ مِنْ مَدَدِهِ «14» |
|
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- گلشن راز: 202؛ مجالس المؤمنین (مرحوم قاضى) 2/ 10؛ شرح الاسماء الحسنى (ملا هادى سبزوارى) 1/ 133
(2)- خداوند شما را از خشم خود بر حذر مىدارد.
(3)- وصال تو چون جان من عزیز و لقاى تو چون نور چشم دوست داشتنى است.
(4)- بقره (2): 186.
(5)- زمین و آسمان گنجایش مرا ندارد ولى قلب بنده مؤمن من گنجایشم را دارد.
(6)- الحِما: چیز قرق شده، چیز حمایت شده.
(7)- صقع: بیهوش گردیدن.
(8)- هنگامى که او را دوست مىدارم، گوش شنواى او و چشم بیناى او و زبان گویاى او و حرکت دست او مىشوم، الکافى: 2/ 352، بابُ مَنْ آذى المسلمین وَاحْتَقَرَهُمْ، حدیث 7.
(9)- فصّلت (41): 53.
(10)- تَدَلىَّ: فرود آمدن نزدیک شدن.
(11)- اسرار التوحید، محمد منور.
(12)- چراغ را خاموش نما که صبح دمید. (13)- حکمت الهى: 269 با تلخیص و کمى تصرّف در عبارات.
(14)- ملا هادى سبزوارى.
مىگویند: آیاتى که در قرآن مجید براى بیان احکام فقهى نازل شده نزدیک به پانصد آیه است که محققینى همچون «مقدس اردبیلى» مجموع آن آیات را در یک کتاب، تحت عنوان «آیات الاحکام» جمع آورى کرده است.
فقه اسلامى نزدیک به هشتاد و سه بخش است: باب طهارت، صلوة، صوم، زکات، اعتکاف، حج، امر به معروف و نهى از منکر، جهاد، قضاء، شهادات، یمین و عهد و قسم، کفارات، نذر، تجارت، مضاربه، مساقات، مزارعه، ازدواج، طلاق، رضاع و... هر یک ابوابى جداگانه و داراى فروعات فقهى زیادى است؛ ولى براى تمام این ابواب در قرآن مجید بیش از پانصد آیه وجود ندارد.
قرآن و زبان
درباره زبان در قرآن مجید نزدیک به دویست و هشتاد و سه آیه آمده است.
به عنوان نمونه به چند آیه توجه کنید: تنها در سورههاى «صف» و «حجرات» که به سوره اخلاق معروف است چندین آیه وجود دارد، مانند:
1- «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ* کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ» «1».
«اى مؤمنان! چرا چیزى را مىگویید که خود عمل نمىکنید؟* نزد خدا به شدت موجب خشم است که چیزى را بگویید که خود عمل نمىکنید».
2- «وَ لا یَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضاً أَ یُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَنْ یَأْکُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ» «2».
«و از یکدیگر غیبت ننمایید، آیا یکى از شما دوست دارد که گوشت برادر مردهاش را بخورد؟ بىتردید [از این کار] نفرت دارید، و از خدا پروا کنید که خدا بسیار توبهپذیر و مهربان است».
3- «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ کَجَهْرِ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ» «3».
«اى مؤمنان! صدایتان را بلندتر از صداى پیامبر نکنید، و آن گونه که با یکدیگر بلند سخن مىگویید با او بلند سخن نگویید».
4- «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا یَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسى أَنْ یَکُونُوا خَیْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسى أَنْ یَکُنَّ خَیْراً مِنْهُنَّ وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَکُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ» «4».
«اى اهل ایمان! نباید گروهى گروه دیگر را مسخره کنند، شاید مسخره شدهها از مسخره کنندگان بهتر باشند، ونباید زنانى زنان دیگر را [مسخره کنند] شاید مسخره شدهها از مسخره کنندگان بهتر باشند، و از یکدیگر عیبجویى نکنید و با لقب هاى زشت و ناپسند یکدیگر را صدا نزنید».
اهمیت و ارزش زبان
وقتى در قرآن مجید درباره زبان، به بیش از یک و نیم برابر آیات تمام ابواب فقه برخورد مىکنیم، به این معنى مىرسیم که زبان عضوى بزرگ و پاره گوشتى فوق العاده است.
مىگویند: مالک «لقمان» یا خواجه او به او گفت: بهترین غذاى دنیا را برایم تهیه کن، لقمان زبان پختهاى براى خواجه آورد. گفت: بدترین غذاى عالم را برایم تهیه نما. لقمان زبان پختهاى تهیه کرد. از لقمان پرسید: زبان بهترین و بدترین غذاست؟ گفت: آرى؛ زیرا سعادت انسان در صلاح و تقواى زبان، و شقاوت، بدبختى و هلاکت بشر در کج روى این عضو است.
با یک فرمان ظالمانه زبان نزدیک به صد هزار نفر در «هیروشیما» و چندین هزار بى گناه در «ناکازاکى» زیر بمباران هواپیماهاى آمریکایى تبدیل به خاکستر شدند.
با فرمانى که از زبان «هیتلر» در جنگ جهانى دوم صادر شد نزدیک به 17 میلیون لیتر خون از گلوى بشر بىگناه به زمین ریخت و 35 میلیون انسان بى پناه کشته شدند.
با یک فرمان از زبان خائن بدکار و جنایت پیشهاى در جمعه سیاه (17 شهریور) نزدیک به 5 هزار مرد و زن آزادىخواه و اسلام طلب، در میدان شهداى تهران به خاک و خون کشیده شدند.
با فرمان آتش از زبان ناپاکى چون صدام آمریکایى، هزاران جوان و سرمایه از مملکت اسلامى ایران، که هر یک براى خود مىتوانستند منشاء عالیترین خدمات اسلامى و انسانى باشند، در جنوب و غرب کشور به خاک و خون غلطیدند «5».
با همان فرمان خائنانه از زبان خلف یزید، میلیونها انسان بىگناه، آواره و از خانه و کاشانه به دامن صحرا و زیر چادرها کشیده شدند.
در مقابل با یک فرمان الهى از زبان رهبرى بزرگ، اندیشمندى سترک، عارفى کم نظیر، موجودى بى نظیر، سالکى شب زنده دار، یعنى حضرت امام خمینى، مملکت ایران با سى و شش میلیون نفر جمعیت به طرف قرآن به حرکت درآمده، و از اسارت جهان خواران پلید به ساحل نجات رسید.
مگر مىتوان ضرر گفتههاى خائنانه دیو صفتانى که در لباس آدمیزاد بر پیکر انسانیت وارد کرده و مىکنند را برشمرد؟ و مگر مىتوان منافع سرشار گفتههاى اولیاء الهى را به دایره حساب کشید؟
تکالیف شرعى زبان
انسان از نظر گفتار و سخن، در میدان تکلیف موضوع مسائلى است مانند:
1- تلبیه گفتن به وقت مُحرم شدن براى زیارت خانه خدا «6».
احرام بستهام به کویت |
لبیک زنان به جستجویت |
|
2- امر به معروف و نهى از منکر:
«کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ» «7».
«شما بهترین امتى هستید که [براى اصلاح جوامع انسانى] پدیدار شدهاید، به کار شایسته و پسندیده فرمان مىدهید و از کار ناپسند و زشت بازمىدارید، و [از روى تحقیق، معرفت، صدق و اخلاص] به خدا ایمان مىآورید».
3- قرائت نمازهاى واجب یومیه، و در صورت لزوم نماز عهد، نذر، طواف و میت.
4- شهادت به حق دادن در دادگاه اسلامى، جهت حل مشکل یک مسلمان.
5- اجراى شهادتین: اقرار به توحید و نبوت رسول اکرم به هنگام مسلمان شدن.
در میدان اخلاق نیز زبان، موضوع بسیارى از مسائل است که انسان با رعایت آن مسائل یا جدا ماندن از آن، فراهم آورنده سعادت یا شقاوت و هلاکت خویش است.
کلامى از غزالى
«غزالى» در کتاب «احیاء علوم الدین» ضمن جمله پرمعنایى درباره زبان مىگوید:
فَانَّهُ صَغِیْرٌ جِرْمُهُ وَعَظْیِمٌ طاعَتُهُ وَحَرَمُهُ.
«زبان عضویست که وزنش اندک و کم ولى عبادت و گناهش بسیار بزرگ است».
زبان با یک تهمت نابجا، یا یک دروغ، قدرت دارد آبروى پنجاه ساله انسان بىگناهى را بریزد، یا مال و جان بى تقصیرى را بر باد دهد.
تمام جنایاتى که در طول برپا بودن سازمان امنیت طاغوت آمریکایى در ایران، بر آبرو و جان و مال مردم رفت، محصول زبان مزدوران ساواک کثیف بود، آرى! این است جرم عظیم و گناه بزرگ زبان.
و زبان مىتواند با گفتار الهى بین دو نفر را اصلاح نموده، آبروى مسلمانى را حفظ کند، و مال و عرض مؤمنى را از خطر برهاند آرى! این است طاعت بزرگ او.
در حالى که هر یک از اعضاى انسان مىتواند وسیلهاى براى شیطان و شیطانها باشد؛ ولى بزرگان دین درباره «زبان» فرمودهاند:
وَانَّهُ اعْظَمُ آلَةِ الشَّیْطانِ فى اسْتِفْواءِ الْانْسانِ.
«زبان بزرگترین وسیله براى شیطان در گمراهى انسان است».
آرى! این مکتب انسان شناس اسلام است که منافع و زیانهاى زبان را به طور مفصل و مشروح بیان مىکند و ایمان به خدا و قیامت را ضامن آراسته شدن زبان به حسنات، و پاک ماندنش از سیئات قرار مىدهد.
سرعتگیر تقوا
مؤمن در اسلام با کمربند تقوى و خوف از خدا و ایمان به روز جزا، زبانش را از آلودگى حفظ کرده و سعى مىکند، این عضو حساس به طور دائم در راه خدا قرار گرفته، و جز اجراى مسائل ایمانى و گفتار خدایى و کلام نیکو با مردم برنامهاى نداشته باشد.
در کتاب پر قیمت «منهاج العابدین» در باب زبان چنین مىخوانیم:
«بر تو باد اى برادر که زبان نگه دارى و در ضبط و قیدآورى، که او سرکشترین عضویست از اعضاء و طغیان و فساد و عدوان او بیشتر است» «8».
دو نکته
از «سفیان بن عبد اللَّه» روایت است که گفت به رسول خدا صلى الله علیه و آله گفتم:
ما اخوف ما تخافه على فقال هذا و اخذ بلسان نفسه «9».
«اى رسول خدا! از چه چیز بر من بیشتر مىترسى؟ فرمود: این و زبان خود با دست گرفت».
و از «یونس بن عبید» نقل کردند که گفت: نفس خود را این گونه یافتم که رنج روزه را در گرماى سخت مىتوانست کشید؛ اما ترک کلمهاى که به کار نمىآید نمىتوانست کرد.
آثار حفظ زبان
اول: آنچه «ابوسعید خُدْرى» روایت کرده است که: چون بنىآدم بامداد برخیزد، تمام اعضاى او به نزد زبان او بگریند و گویند به خدا تو را سوگند مىدهم که راست باشى که اگر تو راست باشى ما همه راست شویم و اگر تو کژ روى ما کژ شویم، و معناى این نشانه آن است که نطق زبان در اعضاى آدمى اثر مىکند، چه به توفیق و چه به خذلان، و مؤکد این معنى حکایت «مالک بن دینار» است که گفت: چون در دل خود قساوتى و در تن سستى و در روزى حرمان بینى بدان که سخن بیهوده گفته باشى.
دوم: آنکه حفظ وقت خویش کنى، که بیشترین سخنى که آدمى بر زبان آورد،
به غیر ذکر خداى تعالى، لغو باشد و وقت بدان ضایع گردد.
«حسان بن ابى سنان» به غرفهاى گذشت که نوساخته بودند، پرسید که چند روز است که این بنا نهادهاند؟ پس روى به نفس خود کرد و گفت: اى نفس مغرور! تو را به این چکار، چرا سئوال بى معنا مىکنى؟ و نفس را با یک سال روزه گرفتن عقوبت کرد.
مىگویند: فقیه بزرگ، حضرت آیتالعظمى بروجردى یک روز در هنگام بحث در یک مسئله فقهى درباره یکى از شاگردان خود عصبانى شد و سخن تندى به او گفت، پس از درس او را خواست و سخت از او دلجویى کرد، آنگاه با خداى خود پیمان بست که یک سال تمام روزه بگیرد تا با جریمه شدن نفس با یک سال روزه، از چنان عملى براى همیشه مصون بماند.
سوم: حفظ اعمال صالحه است که هر که زبان نگه ندارد و سخن بسیار گوید، به ناچار در غیبت مردمان افتد و سخن بیهوده و غیبت، خود صاعقهاى است هلاک کننده که گفتهاند: مَثَل غیبت کننده، چون کسى است که با منجنیقى حسنات خویش را به شرق و غرب دراندازد، و دیگر از حسنات تهى و خالى گردد.
نقل مىکنند که به یکى از عرفا گفتند: فلان کس غیبت تو را کرد. آن عارف طبقى رطب نزد او فرستاد و گفت: شنیدم که تو حسنات خود را به هدیه نزد من فرستادى، خواستم که آن را تلافى کرده باشم.
چهارم: ترک سخن که ترک آن سلامت از آفتهاى دنیا است، و به تعبیر دیگر حفظ کردن زبان از گفتارى که خدایى نیست و ضربه از پى دارد.
بزرگان مىگویند: با زبان سخن مگو تا دندانهایت نشکند.
و دیگرى گفته: سفره زبان را پهن مکن، تا قدر و قیمتت از دست نرود.
زبانا ز دستت به رنج اندرم |
ببرّم سرت تا بزى سرم |
|
پنجم: ذکر آفات آخرت وعاقبت آن است و در این باب یک نکته بگویم: بدان که آنچه گویى یا سخن حرام باشد یا مباح، اگر حرام باشد و محظور، خود عذاب خداى در زیر آن است که طاقت آن ندارى که در حدیث است که: رسول خدا صلوات اللَّه و سلامه علیه فرمود که:
«آن شب که مرا به آسمان بردند، قومى را دیدم که مردار مىخوردند گفتم: اى جبرئیل ایشان کیستند؟ گفت: کسانى هستند که گوشت مردگان خورند».
و «معاذ» را گفتند: زبان خود را از حمله به قرآن و طالبان علم بریدهدار، و مردمان را به زبان خود مدر که سگان دوزخ تو را بدرند.
«ابوقلابه» مىگوید:
«در غیبت کردن خرابى دل است از هدى، تا فرا راه راست نبیند این سخن است که حرام است».
آثار سخنان مباح
اول: مشغول کردن کرام الکاتبین به چیزى که در آن فایده و خیرى نباشد. حق مردم عاقل آن است که از ایشان شرم دارد و ایشان را نرنجاند:
«ما یَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ» «10».
دوم: فرستادن نامه نزد خداى تعالى، پر از لغو و هرز و بیهوده. پس بنده باید از این حذر کند و از خداى تعالى بترسد.
گفتهاند: یکى به دیگرى نگریست، و سخنى ناسزا گفت، او را گفت: اى مرد! نوشتهاى به نزد خداى تعالى مىفرستى، بدان که چه مىنویسى در آن.
سوم: خواندن آن در روز قیامت نزد خداى عزوجل در برابر مردمان با رنج، ترس، برهنگى، گرسنگى، تشنگى، از بهشت منقطع، از نعمت محبوس.
چهارم: ملامت و توبیخ بى حد، که: چرا گفتى؟ و به چه سبب گفتى؟ و حجت منقطع شد. گفتهاند:
ایَّاکَ وَالْفُضُولَ فَانَّ حِسابُهُ یَطُولُ.
«سخن اضافه از حق مگو که حساب آن طولانى است».
آفات خطرناک زبان
کتابهاى مهم اخلاقى آفات زبان را در بیست مورد شمردهاند، و در محور هر یک از آفات به شرح و بسط مسئله اقدام کردهاند. در این مقال به ذکر عناوین بیست گانه اکتفاء کرده و تفصیل آن را به مطالعه و تحقیق خوانندگان واگذار مىکنیم:
1- سخن گفتن، در چیزى که سود و منفعت براى شنونده ندارد.
2- اضافه و زیادى گفتن در حدى که، باعث رنج و زحمت دیگران شود.
3- باطل گفتن.
4- مراء و مجادله کردن.
5- پیچیده و مغلق گفتن، در حدى که مستمع نتواند از گفتار استفاده کند. به تعبیر دیگر: هنرنمایى کردن براى نشان دادن شخصیت علمى خویش.
6- فحش و ناسزا و بد گویى.
7- بى جا لعنت کردن مردم.
8- غنا.
9- شوخى.
10- مسخره و استهزاء کردن مردم.
11- سخن گفتن به صورتى که در مردم ایجاد دشمنى کند.
12- فاش کردن اسرار مردم.
13- وعده دروغ.
14- دروغ.
15- غیبت.
16- سخن چینى و نمامى.
17- دو زبانه بودن.
18- تعریف و تمجید و مدح بىجا یا تملق گویى.
19- سئوال بى مورد.
20- تهمت.
روایاتى در باب زبان
پس از ذکر فهرست موارد بیستگانه فوق اینک به چند روایت توجه کنید:
از امیر مؤمنان علیه السلام نقل شده است که فرمود:
«در انسان ده خصلت است که زبان آن را آشکار مىکند:
1- شاهدى است که از درون خبر مىدهد. 2- حاکمى است که به دعواها فیصله مىدهد. 3- ناطقى است که به وسیله آن پاسخ داده مىشود. 4-
واسطهاى است که با آن مشکلى برطرف مىشود. 5- توصیفکنندهاى است که با آن اشیاء شناخته مىشوند. 6- فرماندهى است که به نیکى فرمان مىدهد. 7
- اندرزگویى است که از زشتى بازمىدارد. 8- تسلیت دهندهاى است که غمها را تسکین مىدهد. 9- حاضرى است که به وسیله آن کینهها برطرف مىشود.
10- دلربایى است که گوشها به وسیله آن لذت مىبرد» «11».
زبان و ایمان
قال رسول اللَّه صلى الله علیه و آله:
لا یَسْتِقیْمُ ایْمانُ عَبْدٍ حتّى یَسْتَقِیْمَ قَلْبُهُ وَلا یَسْتَقِیْمُ قَلْبُهُ حَتّى یَسْتَقِیْمَ لِسانُهُ «12».
«ایمان هیچ بندهاى درست نشود تا آنکه دلش درست شود، و دلش درست نشود تا آنکه زبانش درست شود».
حق زبان
قال السجاد علیه السلام:
حَقُّ اللِّسانِ اکْرامُهُ عَنِ الْخَنا وَتَعْویدُهُ الْخَیْرَ وَتَرْکُ الْفُضُولِ الَّتى لافائدَةً لَها وَالْبِرُّ بالنَّاسِ وَحُسْنُ الْقَوْلِ فِیهِمْ «13».
«حق زبان، منزّه داشتتن آن از زشتگویى و عادت دادنش به خوبى و هر فروگذاشتن زیادهگویىهاى بیهوده و نیکى به مردم و خوب گفتن درباره آنان است».
حبس زبان
قال على علیه السلام:
احْبِسْ لِسانَکَ قَبْلَ ان یُطیلَ حَبْسَکَ وَیُردى نَفْسَکَ، فَلا شَىْءَ اوْلى بِطُولِ سِجْنٍ مِنْ لِسانٍ یَعْدِلُ عَنِ الصَّوابِ وَیَتَسَرَّعُ الىَ الْجَوابِ «14».
«پیش از آن که زبانت تو را به زندان طولانى و هلاکت درافکند، او را زندانى کن؛ زیرا هیچ چیز به اندزه زبانى که از جاده صواب منحرف مىشود و به جواب دادن مىشتابد، سزاوار زندان طولانى نیست».
پی نوشت ها:
______________________________
<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->
<!--[endif]-->
(1)- صف (61): 2- 3.
(2)- حجرات (49): 12.
(3)- حجرات (49): 2.
(4)- حجرات (49): 11.
(5)- سرانجام «صدام حسین» این دیکتاتور ظالم که دستنشانده سردمداران آمریکا بود در سال 1382 با حمله نظامى خود آمریکا سقوط کرد و نظام حکومت مستبدانهاش برچیده شد. با سقوط صدام مردم مظلوم «عراق» جان تازهاى گرفتند و در پى هویّت خویش، دست به تحرکاتى زدند. آمریکا که بدنبال منافع خود خون هزاران غیر نظامى را به زمین ریخت، کشور عراق را تحت کنترل خود درآورد و اکنون که بیش از 6 ماه از حمله به عراق و تصرف آن مىگذرد، سرنوشت مردم مظلوم این کشور را در دست گرفته است. اینان که هر روز دم از «دموکراسى» و حقوق بشر مىزنند، امروز مانند صدام در چهرهاى دیگر به جنایات خود ادامه مىدهند.
بزرگترین جنایت صدام، بر افروختن شعله جنگ هشت سالهاى بود که با تحریک مزدوران و حامیان آمریکایى، در آغازین روزهاى تولّد انقلاب اسلامى به رهبرى حضرت امام رحمه الله علیه ایران اسلامى صورت گرفت. وى آنقدر از حمایت و پشتیبانى قدرتمندان شرق و غرب بهره مىبرد که هنگام آغاز حمله ناجوانمردانه به ایران اعلام کرده بود: من در عرض سه روز تهران را فتح مىکنم؛ امّا این خواب پریشانى بود که هرگز تعبیر نشد و ملت غیور ایران با ایثار و از خودگذشتگى جوانان این مرز و بوم، او را در نقشههاى خود ناکام کردند.
(6)- لَبَیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ، لَبَّیْکَ لاشَرِیکَ لَکَ لَبَّیْکَ، انَّ الْحَمْدَ والْنِّعْمَةَ لَکَ وَالْمُلْکَ لاشَرِیْکَ لَکَ لَبَّیْکَ.
(7)- آل عمران (3): 110.
(8)- منهاج العابدین: 61.
(9)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید: 10/ 27.
(10)- ق (50): 18. «هیچ سخنى را به زبان نمىگوید جز اینکه نزد آن [براى نوشتن و حفظش] نگهبانى آماده است».
(11)- کافى: 8/ 20، خطبة لأمیرالمؤمنین علیه السلام، حدیث 4؛ تحف العقول: 92؛ بحار الانوار: 74/ 282، باب 14 حدیث 1.
(12)- مستدرک الوسائل: 9/ 31، باب 103، حدیث 10121- 13؛ بحار الانوار: 68/ 299، باب 78، حدیث 71.
(13)- من لا یحضره الفقیه: 2/ 618 باب الحقوق، حدیث 3214؛ بحار الانوار: 68/ 286، باب 78، حدیث 41.
(14)- غرر الحکم: 2437، حدیث 4180.
در صورتى که ظاهر به آداب شریعت آراسته شود و باطن، به نور معرفت و اخلاق حسنه و ایمان کامل منوّر گردد، چشم دل براى حقایق باز مىگردد و هر قلبى به تناسب قدرت و قوّتش به تماشاى جلال و جمال و عظمت و جبروت موفّق مىشود.
تعبیر دیگر رؤیت، یقین است؛ یعنى انسان به جایى مىرسد که درِ هر گونه شکّ و شبهه و ریب و تردیدى به روى دل، بسته خواهد شد و قلب نسبت به حقیقت به مرحلهاى مىرسد، آن گونه که چشم سر، اشیا و عناصر را مىبیند.
در این زمینه به دو روایت زیر که در کتاب با عظمت «التوحید» آمده، توجّه کنید:
عَنْ عَبْدِاللّهِ بْنِ سِنانٍ، عَنْ أبیهِ، قالَ: حَضَرْتُ أبا جَعْفَرٍ علیه السلام فَدَخَلَ عَلَیْهِ رَجُلٌ مِنَ الْخَوارِجِ فَقَالَ لَهُ: یا أبا جَعْفَرٍ أىَّ شَىْءٍ تَعْبُدُ؟ قال: اللّهَ، قالَ: رَأَیْتَهُ؟ قالَ: لَمْ تَرَهُ الْعُیُونُ بِمُشاهَدَةِ الْعِیانِ، وَلکِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقائِقِ الْإیمانِ، لایُعرَفُ بِالْقِیاسِ، وَلایُدْرَکُ بِالْحَواسِّ، ولا یُشَبَّهُ بِالنّاسِ، مَوصُوْفٌ بِالْآیاتِ، مَعْرُوفٌ بِالْعَلاماتِ، لایَجُورُ فِى حُکْمِهِ ذلِکَ اللّهُ لاإِلهَ إلّا هُوَ. قالَ: فَخَرَجَ الرَّجُلُ و هُوَ یَقولُ: اللّهُ أعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ. «1»
عبداللّه بن سنان از پدرش حکایت مىکند: به محضر مقدّس حضرت باقر علیه السلام مشرّف شدم، مردى از خوارج بر آن جناب وارد شد و عرضه داشت: چه چیزى را عبادت مىکنى؟ حضرت فرمود: خدا را؛ گفت: او را دیدهاى؟ امام پاسخ داد؛ دیدههاى سر او را نمىبیند؛ دیدار او از طریق قلب میسّر است، آنهم قلبى که به واقعیّات و حقایق ایمانى آراسته باشد. وجود مقدّس او با قیاس به موجودات و قدرت حواسّ و تشبیه جنابش به ناس شناخته نمىشود؛ به آثار و نشانههاى وصف شده؛ به علاماتى که در پهنه آفرینش است و به بساطى که از آن تعبیر به گردونه خلقت مىکنند، شناخته شده؛ او در حکومتش جائر نیست؛ آرى، خدائى که جز او خدائى وجود ندارد اوست.
خارجى در حالى که از خانه حضرت خارج مىشد، زبانش به این آیه گویا بود:
اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ» «2»
خدا داناتر است که مقام رسالت را در کجا قرار دهد.
عن أبى عَبْدِ اللّهِ علیه السلام قالَ: جاءَ حِبْرٌ إلى أمیرِالْمُؤْمِنینَ علیه السلام فَقالَ: یا أمیرَالْمُؤْمِنینَ! هَلْ رَأَیْتَ رَبَّکَ حَینَ عَبَدْتَهُ؟ فَقالَ: وَیْلَکَ ما کُنْتُ اعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ. قالَ: وَکَیْفُ رَأَیْتَهُ؟ قالَ: وَیْلَکَ لاتُدْرِکُهُ الْعُیُونُ فى مُشاهَدَةِ الْابْصَارِ، وَلکِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقائِقِ الْإیمانِ. «3»
امام صادق علیه السلام مىفرماید: دانشمندى از بزرگان یهود خدمت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام عرض کرد: خدایت را به وقت عبادت دیدهاى؟ فرمود: واى بر تو! خدایى را که ندیدم عبادت نکردم. پرسید: چگونه او را دیدى؟ فرمود:
چه خیال کردى؟ حضرت او با چشم سر دیده نمىشود؛ این قلب صاف و پاک است که با قدرت حقایق ایمانیّه وجود مقدّس او را مشاهده مىکند.
به این نکته ظریف نیز باید توجّه داشت که هر قلبى را در توجّه به حضرت او و درک حقایق ایمانى، ظرفیّتى است که برابر آن ظرفیّت، قبول کننده نورِ جمال است؛ چنانچه بیش از قدرت قلب طلب شود، به آن طلب پاسخ ندهند که پاسخ به طلبِ خارج از توان و قوّت قلب، مساوى به باد رفتن هستى است، چنانکه «تفسیر المیزان» در آیه 143 سوره مبارکه اعراف، به این معنا به طور صریح اشاره کرده است. «4»
موسى و مسئله رؤیت
وَلَمَّا جَاءَ مُوسَى لِمِیقَاتِنَا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قَالَ لَنْ تَرَانِی وَلکِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً وَخَرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِینَ» «5»
زمانى که موسى به میعادگاه ما آمد و پروردگارش با وى سخن گفت، عرض کرد: پروردگارا! جمال با کمال ذات بىنهایتت را [به قلب من] بنماى تا تو را [به رؤیت ویژه باطنى] بنگرم. خدا فرمود: هرگز مرا نخواهى دید، ولى به این کوه بنگر اگر [پس از جلوه من] بر جاى خود ثابت و برقرار ماند، تو هم مرا خواهى دید. چون پروردگارش بر کوه جلوه کرد، آن را متلاشى نمود و موسى بىهوش شد، پس هنگامى که به هوش آمد گفت: تو منزّهى [از این که مشاهده شوى،] به سویت بازگشتم و من [در میان مردم این روزگار] نخستین باور کننده [این حقیقت که هرگز دیده نمىشوى] هستم.
البتّه اگر مسأله رؤیت و نظر انداختن را عرضه به فهم مردم عوام کنیم، بدون درنگ آن را حمل بر رؤیت و نظر انداختن به چشم مىکنند، ولى این حمل صحیح نیست؛ زیرا ما شک نداشته و نخواهیم داشت در این که رؤیت: عبارت است از این که جهاز بینایى به کار افتد و از صورت جسم مبصّر، صورتى به شکل و رنگ آن برداشته و در ذهن رسم کند.
خلاصه این که عملى که ما آن را دیدن مىخوانیم، عملى است طبیعى و محتاج به مادّه جسمى در مبصّر و باصر هر دو؛ و حال آن که به طور ضرورت و بداهت از روش تعلیمى قرآن بر مىآید که هیچ موجودى به هیچ وجهى از وجوه، شباهت با خداى سبحان ندارد، پس از نظر قرآن کریم، خداى سبحان جسم و جسمانى نیست و هیچ مکان و جهت و زمانى، او را در خود نمىگنجاند و هیچ صورت و شکلى مانند و مشابه او و لو به وجهى از وجوه یافت نمىشود؛ و معلوم است کسى که وضعش اینچنین باشد ابصار و دیدن به آن معنایى که ما براى آن قائلیم به وى متعلّق نمىشود و هیچ صورت ذهنیّهاى منطبق با او نمىگردد، نه در دنیا و نه در آخرت.
پس هدف موسى بن عمران هم از تقاضایى که کرد این نبوده، چون چنین درخواستى لایق مقام رفیع شخصى مثل او که یکى از پنج پیامبر اولواالعزم است، نبوده و موقف خطیرى که وى داشته با چنین جهالت و غفلتى سازگار نیست. آرى، تمنّاى این که خداوند در عین این که منزّه از حرکت و زمان و مکان و نواقص مادّیّت است. خود را به انسان نشان دهد و به چشم انسان قدرتى دهد که بتواند او را ببیند، به شوخى شبیهتر است تا به یک پیشنهاد جدّى.
بنابراین به طور مسلّم اگر موسى علیه السلام، در آیه مورد بحث، تقاضاى دیدن خداى را کرده، غرضش از دیدن غیر این دیدن بصرى و معمولى بوده و قهراً جوابى هم که خداى تعالى به وى داده نفى دیدنى است غیر از این دیدن؛ چه این نحو دیدن امرى نیست که سؤال و جواب بردار باشد، موسى آن را تقاضا کند و خداوند دست رد به سینهاش بزند.
مراد از این رؤیت با توجّه به آیاتى که اثبات رؤیت مىکند و آیاتى که نفى رؤیت مىنماید و جمع بین این دو دسته آیات، قطعىترین و روشنترین مراحل علم است، و تعبیر به رؤیت براى مبالغه در روشنى و قطعیّت آن است.
به عبارت روشنتر: در میانه معلومات ما معلوماتى است که اطلاق رؤیت بر آنها مىشود و آن معلومات به علم حضورى ما است. مثلًا مىگوییم: من خود را مىبینم که منم؛ و مىبینم که نسبت به فلان امر ارادت و نسبت به آن دیگرى کراهت دارم؛ و مىبینم که فلان چیز را دوست و فلان امر را دشمن دارم و مىبینم نسبت به فلان برنامه امیدوار و آرزومندم. معناى این دیدنها این است که من ذات خود را چنین مىیابم و آن را بدون این که چیزى بین من و آن حایل باشد چنین یافتم و من خود ذاتم را یافتم که نسبت به فلان امر ارادت و محبّت دارد و فلان مرحله را کراهت و بغض مىورزد، امید و آرزو دارد و ...
این امور نه به حواسّ محسوسند و نه به فکر، بلکه درک آنها از این باب است که براى ذات انسان حاضرند و درک آنها احتیاجى به استعمال فکر و یا حواسّ ندارد.
خلاصه امر این که: مقصودمان این است که من خود، ارادت، کراهت، حبّ و بغض و حقیقت و واقعیّت این امور را در نفس خود مىیابم، نه این که از چیزى دیگر پى به وجود آنها برده و به وجود آنها استدلال مىکنم.
تعبیر از این گونه معلومات به رؤیت، تعبیرى است شایع. این معنا که روشن شد اینک مىگوییم: هر جا که خداى تعالى گفتگو از دیده شدنش کرده در همان جا خصوصیّاتى ذکر شده که از آن خصوصیّات مىفهمیم مراد از دیده شدن خداى تعالى، همین قسم از علمى است که خود ما هم آن را رؤیت و دیدن مىنامیم. مثلًا در آیه:
أَوَلَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلَى کُلِّ شَىْءٍ شَهِیدٌ* أَلَا إِنَّهُمْ فِی مِرْیَةٍ مِن لِقَاءِ رَبِّهِمْ أَلَا إِنَّهُ بِکُلِّ شَىْءٍ مُحِیطٌ» «6»
آیا کافى نیست که پروردگارت [با ظاهر کردن حقایق و دلایل] بر همه چیز گواه است [که تنها او آفریننده و بىنیاز است و غیر او مخلوق و از هر جهت نیازمند به اوست.]* آگاه باش! که آنان نسبت به دیدار [قیامت و محاسبه اعمال به وسیله] پروردگارشان در تردیدند. [و] آگاه باش! که یقیناً او به همه چیز [با قدرت و دانش بىنهایتش] احاطه دارد.
که یکى از آیات مثبته رؤیت است، قبل از اثبات رؤیت، نخست اثبات کرده که خدا نزد هر چیزى حاضر و مشهود است و حضورش به چیزى و یا به جهتى معیّن و به مکانى مخصوص اختصاص نداشته، بلکه نزد هر چیزى شاهد و حاضر و بر هر چیزى محیط است، به طورى که اگر به فرض محال، کسى بتواند او را ببیند مىتواند او را در وجدان خودش و در نفس خود و در ظاهر هر چیز و در باطن آن ببیند.
این است معناى دیدن خدا و لقاى او، نه دیدن به چشم و ملاقات به جسم که جز با روبهرو شدن حسّى و جسمانى و متعیّن بودن مکان و زمان دیدار کننده و دیده شونده صورت نمىبندد.
در هر صورت خداوند متعال در قرآن، رؤیتى را اثبات کرده که غیر از رؤیت بصرى و حسّى است، بلکه یک نوع درک و شعورى است که با آن، حقیقت و ذات هر چیزى درک مىشود، بدون این که چشم و یا فکر در آن به کار رود؛ شعورى اثبات کرده که آدمى با آن شعور به وجود پروردگار خود پى برده و معتقد مىشود، غیر آن اعتقادى که از راه فکر و استخدام دلیل به وجود پروردگار خود پیدا مىکند، بلکه پروردگار خود را به وجدان و بدون هیچ ستر و پردهاى درک مىکند و اگر نکند به خاطر این است که به خود مشغول شده و دستخوش گناهانى شده است که به ارتکاب آنها برخاسته. و این درک نکردن هم غفلت از یک امر موجود و مشهود است، نه این که علم به کلّى از بین رفته باشد. در هیچ جاى قرآن هم آیهاى که دلالت کند بر زوال علم، دیده نمىشود بلکه همه جا از این جهل، به غفلت تعبیر شده که معنایش اشتغال به علمى دیگر و در نتیجه از یاد بردن اوست، نه این که علم به وجود او به کلّى از بین رفته باشد.
البتّه به طورى که از قرآن مجید استفاده مىشود، این علم که از آن به رؤیت و لقا تعبیر شده تنها براى صالحان از بندگانش، آنهم در روز قیامت دست مىدهد، همچنان که فرمود:
وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ* إِلَى رَبِّهَا نَاظِرَةٌ» «7»
در آن روز چهرههایى شاداب است؛* [با دیده دل] به پروردگارش نظر مىکند.
آرى، قیامت ظرف و مکان چنین تشرّفى است، نه دنیا که آدمى در آن مشغول و پابند به پروریدن تن خویش و یکسره در پى تحصیل حوایج طبیعى خویشتن است.
دنیا محل سلوک و پیمودن راه لقاى خدا و به دست آوردن علم ضرورى به آیات اوست و تا به عالم دیگر منتقل نشود به ملاقات پروردگارش نایل نمىشود.
بنابر آنچه گذشت موسى علیه السلام در جمله:
رَبِّ أرِنى أنْظُرْ إلَیْکَ» «8»
پروردگارا! جمال با کمال ذات بىنهایتت را [به قلب من] بنماى تا تو را [به رؤیت ویژه باطنى] بنگرم.
از پروردگار متعال درخواست کرده که او را علم ضرورى به مقام پروردگارش ارزانى بدارد، چون خداى تعالى قبلًا به وى علم نظرى (پى بردن از آیات و موجودات او به خود او) ارزانى داشته بود؛ از این هم بیشتر و بالاتر او را براى رسالت و تکلّم که همان علم به خدا از طریق سمع است برگزیده بود؛ موسى مىخواست از طریق رؤیت که همان کمال علم ضرورى است نیز به او علم پیدا کند.
و قهراً وقتى مسأله رؤیت خدا به آن معنا که گفته شد در چند جاى قرآن براى روز قیامت اثبات شد، نفى ابدى آن در جمله لن ترانى راجع به دنیا خواهد بود و معنایش این مىشود: تا وقتى انسان در قید حیات دنیوى و به حکم اجبار سرگرم اداره جسم و تن خویش و برآوردن حوایج ضرورى آن است هرگز به چنین تشریفى مشرّف نمىشود، تا آن که به طور کلّى و به تمام معناى کلمه، از بدنش و از توابع بدنش منقطع گردد، یعنى بمیرد؛ و تو اى موسى! هرگز توانایى دیدن من و علم ضرورى مرا در دنیا ندارى، مگر این که بمیرى و به ملاقات من آیى؛ آن وقت است که آن علم ضرورى را که درخواست مىکنى نسبت به من خواهى یافت.
مؤیّد این که گفتیم در این جا، برگشت نفى رؤیت به نفى طاقت و قدرت بر آن است، جمله وَلکِنِ انْظُرْ است که در آن نشان دادن خود را به موسى، تشبیه کرده به نشان دادن خودش را به کوه و فرموده: ظهور و تجلّى من براى کوه عیناً مانند
ظهورى است که من براى تو کنم؛ اگر کوه با آن عظمت و استحکامش، توانست به حال خود بماند تو نیز مىتوانى تجلّى پروردگارت را تحمّل کنى.
بنابراین جمله وَلکِنِ انْظُرْ إلَى الْجَبَلِ، استدلال بر محال بودن تجلّى نیست، به شهادت این که براى کوه تجلّى کرد، بلکه غرض از آن نشان دادن و فهماندن این معناست که موسى قدرت و استطاعت تجلّى را ندارد و اگر تجلّى خدا واقع شود او در جاى خود قرار نمىگیرد؛ و خواسته است به وى بفهماند اگرتجلّى کنم وجودت به کلّى از بین مىرود، همان طورى که دیدى کوه از بین رفت. «9» آرى، دیده دیدهداران، درعین ظهورت تاب دیدنت را ندارد که این جا جاى دیدن با چشم سر نیست و گمان و خیال بیداران با همه قوّت و قدرتى که دارد از بیان اوصافت عاجز است!
وصف هر چیزى در گرو تصوّر حقیقت ومفهوم واقعى آن چیز است، در صورت عدم تصوّر حقیقت شیئى، فقط مىتوان از طریق آثار و جلوات آن حقیقت، به آن حقیقت اشاره کرد.
مسئله بیان اوصاف و اسماى حقّ براى مهمانان عالم خاک، مسئلهاى بس مشکل و حقیقتى بس پیچیده است. ما اگر بخواهیم جناب حقّ را وصف کنیم باید بگوییم: به وصفت بر مىخیزم آن چنان که خود به وصف خود دست زدى. و تازه این وصف هم گویى همراه با گدایى از حقایقى است که از خود او گرفته شده و حقیقت ذاتىِ آن حقایق، برما معلوم نیست، باید به همان اوصافى که به آنها خودش را وصف کرده وصفش کنیم، تا از مرحله دنیا بگذریم و درآخرت به شرف تجلّى آن مفاهیم در قلوبمان مشرّف شویم. و تازه هر کس به همین اندازه هم با او آشنا شود سرمایه عظیمى کسب کرده و به حقایقى بس گران دست یافته و به کنار چشمه حقیقت رسیده و به اندازه تشنگى خویش از آن ماء عَذْب، سیراب شده است و اگر اینچنین نبود عقلها به کار نمىافتاد و قفسه کتابخانههاى جهان از قدیمىترین دوران تا به امروز، از این همه کتاب حکمت و فلسفه و عرفان والهیّات پر نمىشد.
ما وقتى به وصف بسیار پر ارزش وصف کنندگان مراجعه مىکنیم و به معارف پرقیمتى که درهزاران کتاب عارفانه و عاشقانه ثبت است نظر مىاندازیم و ما حصل این همه تعریف و توصیف را با قرآن مجید مىسنجیم و به این حقیقت و واقعیّتى که حضرت سجّاد علیه السلام اشاره فرموده، واقف مىشویم.
«عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أوْهامُ الْواصِفینَ»
گمان و خیال بسیار پرقدرت عالمان، حکیمان، عارفان، عاشقان، زنده دلان، بیداران و همانان که سینه پاکشان تجلّىگاه محبّت و دانش توست، از وصف عاجز است که موجود ضعیف و محدود و ناتوان و مسکین و فقیر و نیازمند چگونه از عهده وصف ذات بى نهایت در بىنهایت برآید!
آرى، آن وصفى که جامع و مانع است همان است که از پیشگاه ربوبى خودت نسبت به خودت، رسیده است.
اگر کسى بخواهد او را بشناسد و در مقام توصیف و تعریف او برآید و به اندازه ظرفیّت این دنیا نسبت به جناب او عارف گردد، باید به آیات قرآن حکیم و دعاهاى وارده از ائمّه معصومین علیهم السلام مراجعه کند و سالها با بال اندیشه و عشق در فضاى ملکوتى آن حقایق به پرواز آید و تن و جان به مدار ریاضتها ببرد و از تمام محرّمات ظاهریّه و باطنیّه بپرهیزد و به حقایق اصولیّه و فروعیّه آراسته گردد، تا شاهد مقصود را آنهم در حدّ قدرت و ظرفیّت خود در آغوش بگیرد!
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- الکافى: 1/ 97، حدیث 5؛ التوحید، شیخ صدوق: 108، حدیث 5.
(2)- انعام (6): 124.
(3) الکافى: 1/ 97، حدیث 6؛ التوحید، شیخ صدوق: 109، حدیث 6.
(4) ترجمه تفسیر المیزان: 8/ 329.
(5) اعراف (7): 143.
(6)- فصّلت (41): 53- 54.
(7)- قیامت (75): 22- 23.
(8)- اعراف (7): 143.
(9)- ترجمه تفسیر المیزان: 8/ 333، برگرفته شده و تلخیص شده از مطالب کتاب مذکور مىباشد
مسئله نفس در مباحث عرفانى از مباحث محورى است، چرا که عرفان در تمام مسائلى که مطرح مىکند تزکیه و تصفیه نفس را مورد توجّه قرار مىدهد.
کسى که نفس سرکش را رام نکرده و غرایز و شهواتش را با برنامههاى الهى مقیّد ننموده و از خود نگذشته و روى دل به جانب قبله حقیقى نکرده، نمىتواند عارف باشد.
تهذیب و تزکیه نفس از اهداف عمده و اساسى انبیاى الهى بود.
تمام بدبختىهایى که در دوره حیات گریبانگیر بشر بود، علّت ومنشأیى جز هواى نفس نداشته.
از صاحب نفس شریره نمىتوان توقّع خیر داشت و اگر خیرى هم از او صادر شود به دایره حبط کشیده مىشود.
نفس مهذّب و تزکیه شده در آخرت آراسته به چهار سرمایه عظیم و ابدى مىشود:
1- علم بدون جهل،
2- ثروت بدون فقر،
3- عزّت بىذلّت،
4- حیات بىموت.
آراستگى نفس به این چهار برنامه آخرتى از ماده فلاح که در قرآن جهت تزکیه نفس به کار رفته استفاده مىشود، چنان که راغب اصفهانى در «المفردات» متذکّر شده است.
[وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها* فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها* قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکَّاها] «1».
و به نفس و آن که آن را درست و نیکو نمود،* پس بزهکارى و پرهیزکارىاش را به او الهام کرد.* بىتردید کسى که نفس را [از آلودگى پاک کرد و] رشد داد، رستگار شد.
از اهمّ وظایف انسان که باید گفت: در رأس وظایف است، مخالفت با خواستههاى غیر مشروع نفس است که در آثار اسلامى از این مخالفت تعبیر به جهاد اکبر شده.
عاشقان حق و ارادتمندان یار و سالکان طریق عشق، تا زنده بودند از شرّ نفس در وحشت بودند، تا جایى که بزرگمردى مانند رسول اسلام صلى الله علیه و آله در دعاهاى خود به پیشگاه محبوب عرضه مىداشت:
نَعُوذُ بِاللّهِ مِنْ شُرُورِ أَنْفُسِنا «2».
پناه مىبرم به خدا از بدیهاى نفس خودمان.
راستى در صورت آلوده بودن نفس به رذایل و اسیر بودن به دست انواع گناهان مىتوان دعوى محبّت حضرت او را اعلام داشت؟! مىتوان خود را بنده و مؤمن به او معرّفى کرد؟!
عارفان عاشق براى نفس هفت منزل شمردهاند که باید براى رسیدن به مقصود، به درجه نهایى آن که حالت مرضیّه بودن است رسید.
1- نفس امّاره
در این مرحله- چنان که در سوره یوسف آیه 53 بدان اشارت رفته- نفس حیوانى در زندگى انسان غلبه کامل و سلطه شدید دارد. با بودن حالت امّارة بالسّوء، نفس ناطقه به هیچ وجه نمىتواند رخساره ملکوتى خود را تجلّى دهد. در اینگونه مردم جز آثار حیوانیّت و بهمیّت سر نمىزند. همه کارها و حرکات و سکنات انسان در این مرتبه نشانى از طبیعت حیوانى است و نفس او همیشه به شرارت و بدى امر مىکند.
انسان آلوده به گناه باید بداند هنوز دچار نفس امّاره است و تغذیه نفس با گناه همراه با خسارت ابدى است.
انسان در این مرتبه پایین، فرق زیادى با حیوان ندارد و بلکه در پارهاى خصوصیّات از حیوان پستتر است.
این نفس امّاره خطرناک امروزه در اکثریّت مردم روى زمین و حتّى در میان ملل متمدّن که غرق هوسرانى و مادّهپرستى هستند نفوذ و غلبه دارد.
انسان سالک در این مرحله بیشتر با غلبه کردن به قوّههاى حیوانى و مادّى جسم سر و کار دارد و باید آنها را براساس قواعد الهى رام کند.
2- نفس لوّامه
در این مرحله که آیه دوم سوره قیامت به آن اشاره دارد، قواى عقلى کمکم شروع به نشو و نما مىکند و انسان بیدار شده، میان کارهاى نیک و بد تمیز مىدهد و یک حسّ درونى در دل او پیدا مىشود که او را از ارتکاب بدى مىترساند، ولى این امر درونى هنوز ضعیف است و تأثیر سنگینى ندارد، آنچه هست این است که پس از ارتکاب هرکار بدى یک نوع پشیمانى حاصل مىشود.
ولى آنهایى که مراقب نفس خود هستند و سبب حقیقى بىقرارى دل خود را مىفهمند، شروع به مذمّت کردن نفس مىکنند.
این توبیخ و ملامت از نفس حیوانى سر نمىزند بلکه صداى نفس ناطقه و یا روح ملکوتى است که انسان را دعوت به کسب فضیلت مىنماید.
این که اغلب بزرگان دین و اولیاى مبین و عرفاى آگاه گوشهنشینى و اشتغال به مناجات و نماز و روزه و دورى از زندگى روزانه را براى چند ساعت توصیه نمودهاند، فقط براى این بوده که انسان لحظاتى به خود آید و از وساوس نفس حیوانى آزاد و فارغ شود و تحریکهاى خارجى را فراموش نماید و آتش حرصها و شهوتهاى خود را مدّتى خاموش سازد تا بتواند آن نداى آسمانى روح را از درون خود بشنود.
سالک در این مرحله نیز باید به رام کردن ومطیع نمودن همان حسها و نیروهاى نفس مشغول شود.
3- نفس ناطقه یا متفکّره
در این مرحله قوّه تفکّر و تمیز در نفس انسانى بخوبى ظهور کرده و نشو و نماى محسوسى پیدا مىکند.
البتّه قدرت نفس در این مرحله نتیجه و مزد کوششى است که انسان نسبت به تربیت نفس و تهذیب و تزکیه آن داشته:
[وَ مَنْ جاهَدَ فَإِنَّما یُجاهِدُ لِنَفْسِهِ] «3».
و کسى که [در راه خدا] بکوشد فقط به سود خودش مىکوشد.
این سه مرحله نخستین براى سالک دوره غلبه و تسلّط بر نفس است و وظیفه او مراقبت و هدایت و بلکه گاهى جنگ با نفس مىباشد.
در این مراحل باید سینه را به سختىها و زحمتها و رنجهاى فراوان سپر ساخت، ولى به این معنا باید یقین داشت که هیچ رنج و دردى بىسود و بدون مکافات نمىماند.
در این رنجها و کوششها مقصود کشتن نفس نیست، بلکه رام کردن او و انداختن قوایش در مجراهاى جدید صالح سودمند و علوى است، به طورى که همه هوسها و حسها با الهام گرفتن از وحى، خادم قلب پاک و اراده عقلى و الهى نفس ناطقه شوند.
4- نفس عاقله یا ملهمه
در این مرحله قوّه تعقّل نشو و نماى کامل و با قوه اراده عقلى تجلّى و ظهور مىکند.
در این مرحله فقط عقل حکمفرما گشته و به وسیله اراده عقلى نیز احکام و اوامر عقل در همه شؤون زندگى جارى خواهد گشت:
[وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها* فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها] «4».
و به نفس و آن که آن را درست و نیکو نمود،* پس بزهکارى و پرهیزکارىاش را به او الهام کرد.
این دوره را بنابر آیات گذشته از این رو مرحله نفس ملهمه مىتوان نامید که در نفس سالک، نخستین بار پرتو الهام ربّانى نورپاش مىگردد.
این مرحله چهارم از آنجا که برزخى است در میان سه مرحله اول و سه مرحله بعد، از این رو به موجب قانون تکامل و برزخیّت داراى اشکال و صور و قواى هر دو طرف بالا و پایین مىباشد.
در این مرحله قواى سفلى و حیوانى آخرین درجات قوّت و زور خود را به کار خواهند برد تا موقعیّت خود را نگاهدارى کنند و از این حیث هم در دل سالک که مشغول تزکیه نفس مىباشد، عصیانها و انقلابها و طوفانهاى بسیار قوى و بلکه خونى سر مىزند، ولى بالاخره قواى پست و فرودین حیوانى و آمال و هوسهاى خود پرستانه نفسانى، مغلوب انوار قاهره قواى علوى معنوى گشته، ظلمت جهالت و غفلت مغلوب نور معرفت و فضیلت خواهد شد.
چون این حقیقت در دل عارف ظهور کرد، با نور الهام و سکوت و آرامش، مشام جان او از فیض آسایش درونى و استراحت وجدانى که نتیجه پیروزى بر نفس حیوانى است برخوردار خواهد گشت و لذّت غلبه بر نفس را خواهد چشید.
انسان سالک در این مرحله از تزکیه نفس، کمکم شروع مىکند به چیدن میوه شیرین زحمتها و کوششها و ناکامىها و ریاضتها و مقاومتها که با متانت و توکّل و ایمان تحمّل نموده است.
[وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا] «5».
و کسانى که براى [به دست آوردن خشنودى] ما [با جان و مال] کوشیدند، بىتردید آنان را به راههاى خود [راه رشد، سعادت، کمال، کرامت، بهشت و مقام قرب] راهنمایى مىکنیم.
از این تاریخ عملًا وارد مراحل بالاتر گشته، واقعیّت آن همه حقایق را که درباره مقام و حالات گوناگون تزکیه نفس، مانند مکاشف و الهام و جذبه و ذوق و اشتیاق شنیده بود، حالا از روى عمل و یقین احساس مىنماید و قوّت قلب و قوّه توکّل و ایمان و اعتمادش بر الطاف و فیوضات و هدایت پروردگار روز به روز قوىتر مىگردد.
5- نفس مطمئنّه
در مرحله چهارم، با وجود تکامل یافتن قوّه تعقّل و اراده عقلى، باز زندگى انسان خواه فردى خواه اجتماعى، بکلّى از خطا و گناه آزاد نخواهد ماند، چون که قواى نفسانى و حیوانى بکلّى ریشهکن نشده و به عبارت درستتر تبدیل به قواى روحانى نگشته و هنوز خام و نارساند.
از اینرو در اکثر اوقات، همان قواى حیوانى سر خود را بلند کرده و اظهار حیات و زور و قدرت خواهند نمود.
این حال در زندگى عارف سالک بارها پیش مىآید و گاهى اوقات او را گرفتار وحشت و حیرت و نومیدى مىسازد، وى راهبران بینادل که این تجربهها را پشتسر گذاشتهاند، از پیدایش این احوال ما را آگاهى و دلدارى دادهاند. پس در این حال و در اینگونه برگشتها و تنزّلهاى ناگهانى نباید دل از دست داد و نومید و مضطرب گردید، بلکه باید به مراقبت افزود و با جان و دل آن حادثههاى ناگوار و حالهاى پر اضطرار را پذیرفت و به رفع آنها کوشید؛ زیرا که شرط سلوک و مقتضیات تزکیه نفس همین است.
ولى در این مرحله که نفس عنوان صفت مطمئنّه به خود مىگیرد، طورى در مقام خویش استوار و پا فشار و برقرار خواهد بود که دیگر ترس لغزیدن و پایین افتادن و مغلوب هوسها و فریبهاى نفس حیوانى و گرفتار وساوس شیطانى شدن باقى نخواهد ماند.
آسمان حیاتش بکلّى از ابرهاى قواى منفى آزاد گشته، شاهد دلرباى روح ملکوتى با کمال عظمت و شکوه و جلال مانند آفتاب جهانتاب جمال کبریایى و نورپاش خود را در آن آسمان پاک و صاف تجلّى خواهد داد و آیینه دل غیبنماى عارف بکلّى صاف از زنگ هوسهاى نفسانى گشته، مظهر جلوههاى روح سبحانى خواهد گردید.
در این مقام است که جنگ با نفس خاتمه مىیابد و نفس حیوانى رام و فرمانبر گشته، عارف از زنجیر هوسها و تحریکها و هیجانهاى شدید نفسانى آزاد مىشود و حتى بدن هم پیرو اراده الهى شده بار سنگینى بر وى نمىشود، بلکه یک راهوار باربردارى مىگردد.
6- نفس راضیه
این مرحله مقام عشق و وادى هولناک رضا و تسلیم است. در این مرحله نفس انسانى به محک امتحان سنجیده و در بوته مصائب درونى و روحى در آتش شک و شبهه و تزلزل و بیم و امید که آنها را مغلوب کرده بود یک بار دیگر گداخته خواهد شد تا بکلّى صافى و خلوص خود را ثابت کند و پایدار سازد.
بنابراین، این مرحله مقام فداى نفس و میدان جانبازى است، نفس ناطقه انسانى باید اثبات کند که شایسته لطف و محبّت روح ملکوتى و سزاوار عنایت و فیض جبروتى و لاهوتى شده است و در راه عشق خدایى براى فدا کردن هر چیز و حتّى زندگى خود نیز حاضر و بلکه مشتاق است.
این مقام عرصه عشقبازى مجازى نیست بلکه در اینجا با جان باید به طور حقیقى بازى کرد و حتّى هزاران جان را فداى نام و عشق محبوب باید ساخت و پاى کوبان و رقصان به پاى دار باید شناخت.
در اینجاست که دیگر فرقى بین مشیّت آفریدگار و اراده بنده او نخواهد ماند و انسان از روى معرفت حقیقى اجرا کننده اراده بلکه یارى دهنده اجراى نقشه آفرینش و تکامل جهان خواهد گشت.
این مرحله از یک طرف مقام فداى نفس و تسلیم و رضاى محض است و از طرف دیگر نیز موقع تجلّى انوار کشف و الهام و وصال است. در این مقام سایه جدایى و پرده ناتوانى دیگر وجود ندارد؛ زیرا که نور عشق و معرفت سرتاسر زندگى باطنى و ظاهرى عارف را فرامىگیرد و او خطى جز در رضاى حق و تسلیم شدن به اوامر و اراده او نمىبیند و نمىشناسد.
در این مقام وصل در زیر شعله آتش جانسوز عشق خدایى، همه نیروهاى مخالف و اضداد طبیعت گداخته و با هم درآمیخته مبدّل به قوّههاى زندگىبخش مىگردند.
7- نفس مرضیّه
این مرتبه بالاترین و آخرین مقام کمال نفس انسانى است؛ این مرتبه مقام وصل و یگانگى نفس ناطقه با روح ملکوتى است.
در مرحله ششم رضا و خرسندى از طرف عاشق بود، ولى این عاشق از رضاى معشوق به طور کامل مطمئن نبود. و فقط آثارى از خرسندى محبوب را گاهى احساس مىنمود، ولى در این مقام هفتم اطمینان قلبى براى نفس ناطقه حاصل مىشود، بدین جهت نفس در این مرتبه مرضیّه خوانده شده است، به این معنى که خداوند نیز رضاى خود را از نفس ناسوتى اظهار و عشق خود را به وى اثبات و اعلام مىنماید.
در این مقام، نفس ناطقه با یقین عینى و بلکه با حقّ الیقین مىداند و مىفهمد که عشق از دو طرف بوده، یعنى محبوب نیز پا بسته مهر او بوده است، لکه او شوریدهتر از این مجنون ناسوتى است، چنان که در حدیث قدسى آمده: اى فرزند آدم! من دلباخته توام و این براى تو پنهان است، پس تو هم دلباخته من باش.
آرى، در این مقام، پرده از روى آن سرّ مخفى که آفریدگار آشفته آفریده خود است، از پیش چشم عارف برداشته مىشود.
از عارفى عاشق نقل شده که گفته: سى سال خدا را مىطلبیدم، چون بنگریستم او طالب بود و من مطلوب!!
احساس و ادراک این لطف که واصل به مقام هفتم هر روز و هر ساعت و بلکه هر دم در دل خود ذوق آن را خواهد چشید، خود بزرگترین حظّ روحانى و فیض آسمانى و شادى جاودانى است.
در این مقام است که نفس ناسوتى نداى «أنت الحبیب وأنت المحبوب» «6» از خود مىشنود و بلکه شرکت در صفات محبوب مىکند، چه در این مقام اراده و آرزوى هر دو عاشق و معشوق یعنى نفس ناطقه و حق یکى شده است.
البتّه براى رسیدن به مرحله نهایى که مرتبه هفتم است باید دو توشه برداشت:
یکى اراده و دیگر عمل، آن هم عمل به قواعدى که تنها از طریق انبیا و امامان علیهم السلام به ما رسیده است.
در این سیر و سفر پیروى کردن از دستورهاى غیر خدا و مکتبهاى عرفانى دستپخت بشر عین گمراهى است و نه این که آدمى را به جایى نمىرساند، بلکه در وادى هلاکت انداخته و عمر را ضایع مىسازد.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- شمس (91): 7- 9.
(2)- المبسوط: 4/ 195.
(3)- عنکبوت (29): 6.
(4)- شمس (91): 7- 8.
(5)- عنکبوت (29): 69.
(6)- تویى دوست و تویى دوست داشته شده.