می توان جهان را بدون حجاب دید؟ بسیاری چیزها دیگرگونه دیده خواهند شد اگر تنها شماری از حجاب ها را کنار بزنیم. کنار زدن همه حجاب ها ممکن نیست شاید و شاید انسانی نیست یعنی از طاقت انسان خارج است. اگر هم از عهده بسیار قلیل کسانی برآید سودی برای عموم در آن نیست. چرا که آنان از تجربه خود گفتگو نتوانند کرد و اگر کنند کس از ایشان نخواهد پذیرفت یا زبان و بیان ایشان درک نتواند کرد.
منتهای همه چیزها خداوند است و در منتهای همه چیزها او ایستاده است و کس با او در آن چه او می تواند، برابری نتواند کرد. او یگانه است و تنها. به آدمی اگر چنان پرده دری نصیب شود همان می شود که در تجربه شماری ازغول های ما آمده است: گنگ خوابدیده ای می شوند که از آنچه دیده اند با کسان گفتن نتوانند. بگویند هم کس نتواند دانست که چه می گویند. در سخنی که دیگران را نتوان شریک کرد "سود"ی نیست.
ما در حجاب های گوناگون می زییم اگر تنها شماری از آن حجاب ها را کنار بزنیم گونه دیگری خواهیم دید. برای این دیدن تمرین دربایست است. شنا کردن بر خلاف آب اصلا آسان نیست. آسان رفتن با جمع است که البته هیچ بد نیست. اما جهان تغییر کرده است. در جهانی که کلیشه ها و شایعه ها و باورهای بی بنیاد مسلم انگاشته از صدها راه آشکار و هزاران راه نهان منتشر می شوند گاه باید ایستاد و نگاه کرد که مبادا با جمع "نمی رویم" با جمع "برده می شویم".
یکی از حجاب های بزرگ قدرت است. قدرت مادی یا اجتماعی یا معنوی یا علمی و هر نوع قدرت دیگری که می توان تصور کرد و همه آنها به این یا آن شکل نهایتا سیاسی است سیاسی یعنی متکی به نوعی نفوذ نهاناشکار در دیگران دیگرانی که در گروه های جامعه تقسیم و توزیع شده اند. هر نوع قدرتی نهایتا سیاسی است. ادعای من این است که آنچه چیزی را برای ما جلوه می دهد نه خود آن چیز و کیفیت های آن که هاله قدرتی است که با آن همراه است. شاید کسی یا کسان دیگری هم چنین چیزی را گفته باشند. نمی دانم. ولی من از مشاهده خود می گویم. کاملا ممکن است که دیگرانی هم به همین مشاهده رسیده باشند. کار من نیست. اما می دانم که در میان ما ایرانیان چنین مشاهده ای بروشنی بیان نشده است یا بروشنی دریافت نشده و شناخته نیست. شاید چون ما مردمی هستیم که بسادگی و بشدت شیفته می شویم-هنوز. شاید هم به زبان قدرت اگر بگوییم: چون قدرتی در خود نیافته ایم شیفته قدرت های اطراف خود شده ایم.
برای همین است که ما در غرب همیشه شیفته بوده ایم. سفرنامه هامان را ببینید. روح حاکم بر نوشته هامان را بسنجید وقتی از هر آنچه غربی است گفتگو می کنیم. ( گویا نیاز به آوردن شاهد نباشد ولی اگر خواستید شماره آخر لوح چاپ تهران را ببینید که تازه با سردبیری یک آدم اهل فکر و انتقاد منتشر می شود و آن مصاحبه با خانمی ساکن محله بارنت لندن را بخوانید که سرشار از مقایسات دو دنیای آنجا و اینجا و سرشارتر از حس حسرت است و شیفتگی. حتی در یک بحث ظاهرا زبانی هم این اصل گرفتن دنیای غربی و انگلیسی زبان مسلط است. منظورم این مقاله است در همان مجله: من اینگلیسی بلد بود. )
من سه مثال می آورم: سکس و آنچه فحشا توصیف می شود ، تقدیس خاطره جانبازی ها و رشادت های کشتگان جنگ، و نام خیابان هایی که در دنیای ظاهرا سکولار و غیرمذهبی غرب اسامی قدیسین را بر خود دارند.
این روزها در بریتانیا روزهای یادآوری از جنگ های اول و دوم جهانی و کشتگان آن بود که اوج آن در روز یکشنبه در مراسم گل گذاری پای ستون یادبود جنگ برگزار شد با حضور ملکه و نخست وزیر و کهنه سربازان عهد جنگ دوم و بازماندگان کشتگان، یا دوست دارید: شهدا، و تقریبا تمام کسانی که سرشان به تنشان بیارزد. این مراسم همه ساله برگزار می شود و خیلی خیلی جدی است. نه تنها در سطح رسمی و مقامات که در سطح مردم عادی هم. تقریبا از دو سه هفته قبل گروههای وسیعی از مردم و تقریبا تمام چهره های تلویزیونی و هنری و سیاسی گل کاغذی سرخ خشخاش به سینه می زنند که شبیه همان شقایق خودمان است تا نشان دهند که به نهاد خیریه ای که به یادمان جنگ و رسیدگی به بازماندگان سربازان و جانبازان جنگ اختصاص دارد کمک کرده اند ( در بسیاری مغازه ها گل کاغذی خشخاش را می فروشند که پولش صرف همین کار می شود. ) آنها برای همه جنگیده اند و هنوز همه از آنها یاد می کنند و ایشان را بزرگ می دارند.
حس خودتان را در باره جنگ اخیری که از سر گذراندیم و هنوز یک نسل هم بر آن نگذشته قیاس کنید با یادمان جنگ در اینجا. در همان بارنت که از اتفاق خانه من هم آنجاست میدان کوچکی هست که به یاد شهدای جنگ اول، لابد از محله بارنت، برافراشته شده است و بر آن نام کشتگان هشتاد سال پیش هنوز خواناست. این ستون هر سال تمیز می شود و همیشه سال بر پای آن دسته گلی و دسته گل هایی هست. این روزها که مملو از دسته گل است در انواع رنگارنگش.
سخن دراز نگویم. چقدر در این شهر بر در و دیوار نام این یا آن قدیس دیده می شود. جمهوری اسلامی هم ندارند. اما در نمایه راهنمای شهر لندن 3-4 صفحه فقط نام خیابان هایی فهرست شده که با "سنت" (قدیس) شروع می شود و هر صفحه چهار ستون دارد و هر ستون بیش از 60-70 نام. یعنی دست کم در این شهر مثلا کفر، هزار خیابان با نام قدیسان نامیده می شود. و این تازه نام خیابانهاست. بسیار بیمارستان ها و مدرسه ها و باغ ها و مکان های عمومی و حتی شهرها نام قدیسین را بر خود دارند - هنوز.
از معنویت غربی بیایم به سراغ مادیت او. می گویند در ایران و افغانستان و آسیای میانه و روسیه و کجا و کجا فحشا یعنی روسپیگری فراوان شده است. یعنی که لابد اشکالی در کار ما جوامع پدید آمده که باید شرمسار آن باشیم. من فعلا وارد این بحث در مورد کشورهای خودمان نمی شوم اما که می گوید که روسپیگری اینجا کمتر است یا کم آسیب تر است؟ فکر می کنید اینهمه دختر که به اروپا قاچاق می شود برای که خدمت می کنند؟ ولی قصه به این نوع دختران هم که ورود و عرضه آنها بازارهای برده فروشی قدیم را تداعی می کند ختم نمی شود. سکس و تجارت های گوناگون وابسته به آن اینجا سازمان داده شده و یکی از پر درآمدترین پیشه ها و نهادهای اجتماعی در غرب است. هیچکس هم شرمسار این واقعیت نیست.
راستی تولید کننده های بزرگ فیلمهای پورنو کدام کشورهایند؟ از آن بالاتر ما شرمنده می شویم وقتی می بینیم هنوز دختران 12 ساله را در کشورهامان شوهر می دهند و می خواهیم قانون بگذرانیم که سن ازدواج به 15 و 16 و 18 برسد. فکر می کنیم ما قرون وسطایی هستیم که با دخترانمان چنین می کنیم. اما برایتان جالب است که بگویم همین چند هفته پیش چگونه خانم نویسنده روزنامه گاردین( پنجشنبه 16 اکتبر) با کمال اعتماد به نفس مقاله بلندی نوشته بود در دفاع از اینکه باید سن مجاز برای داشتن روابط جنسی را به 12 سال برای دختران تقلیل داد تا آنها به جای پنهانکاری از ترس قانون آشکارا از لذت جنسی بهره ببرند و بگذارند غریزه پی بازی برود. نگویید این با آن فرق دارد. فرق ها را می دانم. و نه این نه آن را توصیه و دفاع نمی کنم. اما در یک جامعه سکس برای 12 ساله ها تجویز می شود و در یک جامعه ازدواج. چرا یکی نقض حقوق آدمیزاد است و دیگری عین تمدن و پیشرفت؟ قدرت قاهره غرب همه چیز غربی را پیش چشم ما و دیگران آراسته است.
دوست من مهدی در آخرین مطلب خود در کتابچه پاسخی به ارزیابی من از سخنان او در باب معرفت غربی و معرفت مسلمانان و امتناع شناخت اسلام و قرآن از منظر اسلامیان کنونی نوشته است که من پیش از ادامه این بحث مایلم پرسش ها و تردیدهایی را در باب ادعاهای او طرح کنم.
می گوید: "کفر و ایمان پرسشی الاهیاتی است و من طرفدار نهادن اسلام و قرآن در چارچوب مطالعات زبانی و علوم انسانی مدرن هستم." می پرسم آیا منطقا از مطالعات زبانی و علوم انسانی مدرن می توان نتایج الاهیاتی گرفت یا نه؟ اگر نه مهدی چرا گرایش به آن دارد که نتایج الاهیاتی بگیرد و در همان چارچوب های زبانی مثلا باقی نمی ماند؟ اگر آری چرا می گوید الاهیات مساله او نیست؟
می گوید: "روشن است که با دریافتی مدرن از اسلام و قرآن نمیتوان به شیوه و معنای سنتی «ایمان» ورزید. معنای ایمان تغییر میکند." اولا این گزاره برای من "روشن" نیست و باید برای آن استدلال عرضه شود. دیگر آن که مهدی برای اندریافت کهنگی و نوشدن ایمان باید نخست به این پرسش بیندیشد که آیا ایمان محمد به دلیل تفاوت زمانی از ایمان ابراهیم جلوتر است و ایمان علامه طباطبایی به دلیل فاصله 1400 ساله از ایمان محمد ایمان تر است یا نه. آیا مقوله ایمان کهنه می شود؟ آیا در ایمان پیشرفت وجود دارد؟ اینها همه پیش از آن ادعا باید پاسخ روشن خود را گرفته باشند. و این پرسش ها پرسش های هولناکی است.
می گوید: "رویکردهای سنتی، دیگر، اعتبار و مشروعیت ندارند و قابل دفاع نیستند. پس ایمان سنتی هم قابل دفاع نیست." می پرسم بر اساس کدام استدلال سنت بی اعتبار شده است؟ و برای که بی اعتبار است؟ اگر سنت بی اعتبار است آیا اصل بر تجدد دائمی است؟ و اگر این اصل است بستر تجدد کجا است؟ اگر همه چیز تجدد بیابد اصولا تفاهم ممکن است؟ آیا مثلا می توان زبان را بر تجدد دائم بنیان کرد؟ و اگر نمی توان و حدی از کلیشه و سنت و سنگوارگی لازمه بقای زبان و تفاهم بر اساس آن است آن حد کجاست و رابطه تجدد و سنت چگونه است؟
می گوید: "خدای سنت هم قابل دفاع نیست. باید خدای تازهای را ایمان آورد، اگر از ایمان گریزی نباشد. ما همواره در تاریخ بلند بشر خدایان خود را ساختهایم. ما خدایانی را که در ذهن داشتهایم و آفریدهایم، پرستیدهایم. اکنون خدایان قدیم بتانی بیش نیستند. خدایان جدید یا در راهاند یا هرگز نخواهند رسید." می پرسم بین این خدایان جدید و خدایان قدیم چه نوع رابطه ای در کار است؟ آیا خدای جدید بکلی جدید است؟ اگر آری چگونه در کنار خدایان قدیم بازشناخته می شود؟ و اگر نه چه پیوندی میان کهنه و نو برقرار است؟
بعد به قلب نقد خود می رسد و می گوید: "مشکل عموم مسلمانان از نگاه من این جاست. مسأله اصلی معنای معرفت است. اگر مسلمانان نپذیرند که انقلابی معرفتی در جهان رخداده و یک منظومه معرفتی از میانرفته و منظومه معرفتی تازهای جایگزین آن شده، البته بحث درباره قرآنشناسی مدرن به جایی نخواهد رسید". من می پرسم پرسش بنیاد برافکن آن است که چه چیز تازه است؟ چه چیزهاست که عوض شده و کدام چیزهاست که عوض نشده است. اگر جای چیزهای عوض شده و ناشده را اشتباه بگیریم جز سقوط عقلی و منطقی در پیش نداریم. سخنی در تازه شدن جهان نیست. اما داستان ما در صد سال گذشته و بل صد و پنجاه سال گذشته این بوده که در پی اندریافت آنچه واقعا تازه است مدام بحران از پی بحران آفریده ایم و قوم خود را نه راهنمایی که رهزنی کرده ایم. همه هنر آن است که ارزیابی ما از تغییر جهان و انسان فاشگوی واقع ها و واقعه ها باشد. جز این سعی مان باطل خواهد بود.
من به هزاران هزار کتابی که مهدی می گوید در مقولات مورد اشاره او انتشار یافته کاری ندارم. ارجاع به این هزاران کتاب جای دو صفحه استدلال را نمی گیرد. من با مهدی بر سر این اختلافی ندارم که : "بپذیریم انقلابی در درک انسان از خود و جهان رخ داده است. این انقلاب نمیتواند هیچ پدیدهای را نادیده بگیرد." این سخن نه تازه است و نه اذعان به آن چیزی را تغییر می دهد. اما بسیار چیزها تغییر کرده است. راستش آن است که من کمتر دیده ام که کسی از روشنفکران ما در ماهیت اجتماعی و معرفتی این تغییرات اندیشیده باشد. اندیشه کردن غربیان به تغییر جهان به هیچ وجه وظیفه دشوار ما را سبک تر نمی کند. این راهی است که در آن ماحصل اندیشه غربی برای ما تنها حکم ماده خام را دارد. پخته خواری آفت بزرگ اندیشه است. ما خود کدام راه را به پای خود رفته ایم؟ من وزن خود و دیگران و مردم خود را تنها بر این پایه می سنجم نه بر پایه تکرار یا ترجمه اندیشه های غربیان.
بیش از این پیش نمی روم اما دریغ دارم از این پرسش آخر که ناپرسیده بماند. مهدی از "گستره عظیم پژوهش در فرهنگ شفاهی و حجم بیحد و مرز نوشتهها در این زمینه" می گوید و اینکه "جامعهشناسی، قومشناسی، نقد ادبی، زبانشناسی و نشانهشناسی مدرن در ارزیابی فرهنگ شفاهی و چگونهگی سازوکار عقل شفاهی تا کجاها رفته و چه راههایی را شکافته است". و از تاثیر این مجموعه بر شناخت سیره نبوی سخن می راند و مدعی می شود که "بررسی سیره نبوی به شیوه ابن هشام، از نظر عقلی دیگر ممتنع و نامعتبر و نامشروع است". من می پرسم مهدی به دانش گسترده غربیان چگونه می تواند استناد کند اگر از آن به اندازه ادعایی که می کند بهره نیاندوخته باشد؟ دانش غربی دانش اوست و تا زمانی که من آن را از خود نکرده باشم کی می توانم به آن استناد کنم به صرف اینکه در خارج از من وجود دارد؟ من اگر از متن آن گستره عظیم دانشی خبری نداشته باشم چگونه می توانم بگویم با این دانش جدید چه اتفاق های تازه در شناخت فرهنگ کهنه من می افتد؟ درک عظمت تولیدات در یک رشته علمی با استناد به کمیت آثار آن، غیر از توغل در آن آثار و رسیدن به حکم است و این البته زمان می برد و من باور ندارم که قائل به آن ادعا در همه رشته هایی که یاد کرده آنقدر توغل کرده باشد که بتواند چنان حکمی را بر اساس ماحصل همه آن دانش های چندگانه صادر کند. پس آیا می توان به آن حکم تکیه کرد؟ آیا هیچ راهی جز فروتنی و در حد دانش خویش ایستادن وجود دارد؟
در باره اخلاق شکست
در نگاه به ماجرای تقلبات انتخاباتی، بیشتر، سوی متقلبان دیده و بررسی شده است. اما فهم این ماجرا بدون بررسی سوی دیگر ناقص است. در واقع تحلیل این سوی دیگر برای شناخت ما جماعت ایرانی بسیار اساسی است. می کوشم نکاتی را قلم انداز بیاورم اما آنچه می آورم لزوما فهرست همه مسائل قابل طرح نیست. شما هم می توانید اگر دوست داشتید نکات دیگر را بر آن بیفزایید. چه به هر حال این شناخت همه ماست و همه ما باید در آن شریک شویم تا استنباطی روشن تر از خود پیدا کنیم. پایه راهنمای من همان است که چندبار پیش از این به آن اشاره کرده ام: اگر از رنجهایی که می بریم سودی و شناختی همپایه توانی که از ما سوخته به دست نیاوریم از چه چیز دیگر به دست خواهیم آورد؟
1 ما ملت معمولا دوست داریم تقصیرها را به گردن دولت و حاکمان و مدیران و بزرگترها مان بیندازیم. نشد به گردن خواهر و برادر و رفیق و همسایه مان. نشد به گردن نیروهای خارجی. آن هم نشد به گردن بخت و اقبال و شانس. بعضی وقتها هم به گردن همه آنها یا دستچینی از آنها. ما کمتر مسئولیت خود را قبول می کنیم. این کار برایمان کمرشکن است. فراموش می کنیم که پذیرش مسئولیت آغاز بلوغ اجتماعی است. پایه دموکراسی است.
2 نه اینکه در این انتخابات طرف بازنده و طرفهای بازنده از خود-انتقادی طفره رفته باشند. نرفته اند؛ و بخصوص بازندگان دور دوم به دلیل خصلت روسنفکرانه خود طبعا کوشیده اند بخش هایی از مسئولیت خودرا بپذیرند. مشکل در اینجاست که انتقاد از خود به دور از خصلت دموکراتیک انجام می شود: فقط مسئولیت خود دیده می شود. به این می گویند خود-تخریبی نه انتقاد و بازسازی خود. در هر تعامل اجتماعی یک رابطه دو سویه برقرار است. قدرت انتقاد از خود وقتی یک قدرت سازنده و پویا ست که به اندازه قدرت انتقاد از رقیب باشد. اگر فقط از خود انتقاد کردی به هیچ وجه وظیفه روشنفکرانه ای انجام نداده ای. به عبارت ساده هر قدر از خودت انتقاد کنی و هر قدر خودسازی کنی بدون وادار کردن رقیب به پذیرش سهم خودش از خطاها به نتیجه مثبتی در تعامل بعدی نمی رسی. می شوی آدم سالم سر به زیری که هر وقت لازم شد رندان توی سرش می زنند و حق اش را می خورند و سوارش می شوند!
3 در هر پذیرش مسئولیتی تعادلی وجود دارد. اگر این تعادل به هم خورده باشد اصلا به این معنا نیست که شما آدم بالغ و مسئولی هستید چون همیشه حاضرید مسئولیت خود را قبول کنید. بدون حفظ تعادل و دفاع موثر و جسورانه از تعادل تنها می توان نتیجه گرفت که شما آدم ترسویی هستید که در هر موقعیتی که حق تان زیر پا گذاشته شد حاضرید قبول کنید که تقصیر از شما بوده است! در این حالت شما هنوز در همان مرحله بند 1 هستید. جز اینکه به جای مقصر شمردن در و دیوار و زمین و زمان همیشه خودتان را مقصر می دانید.
4 این خصلت که ظاهری بزرگوارانه دارد در واقع ضعف بزرگی است که من نام آن را درویشی می گذارم. درویشی متاسفانه با دموکراسی جور نیست. درویشی اگر گذشت و بلندنظری باشد در جایی معنای درستی دارد که شما از حق خود بگذرید تا طرف مقابل شما رشد کند و تاثیر بگیرد و اخلاق بیاموزد. درویشی در مقابل خطای انسانی و غیر عمدی معنا دارد. در مقابل خطای برنامه ریزی شده و عمدی درویشی سم مهلک است و پوششی برای تن دادن به ظلم و تسلیم به ظالم. درویشی در این چارچوب به معنای آن است که شما از گرفتن حق خود ناتوان اید. درویشی حقیقی در اینجا پذیرش ناتوانی است و اعلام آن و نه پوشاندن آن و توجیه آن. اعلام این ناتوانی دست کم گامی به جلو ست در شناخت واقعیت های سمج و از خطر فریب خود و دیگران برکنار است. اخلاق دموکراسی به "صراحت" ولو در پذیرش ناتوانی نزدیک تر است.
5 گرچه مظاهر این تسلیم درویشانه این روزها در بسیاری از نوشته های روزنامه ای و وبلاگی دیده می شود اما نامه های کروبی و رفسنجانی به عنوان اوج مظهریت این روحیه ایرانی بسیار از این بابت شاخص و قابل مطالعه اند. آقای رفسنجانی می خواهد در دادگاه عدل الهی شکایت خود را از تخلفات سازمان یافته طرح کند. در حالی که آن دادگاه حتما از خود سلب صلاحیت خواهد کرد! به نظرم در آن دادگاه به ایشان خواهند گفت که حق دنیوی را باید در دادگاه دنیوی گرفت. شکایت درویشانه به دادگاه عدل الهی آن هم از طرف کسی که یکی از قدرت های اصلی نظام جمهوری اسلامی است پذیرفته نیست. اگر واقعا کسی مثل رفسنجانی نمی تواند حق خود را در یک دادگاه اسلامی و دنیوی بگیرد یا حداقل دعوای خود را به چنان دادگاهی ببرد آیا می توان امیدی به احقاق حق کسی دیگر در جمهوری اسلامی داشت؟ آیا همین شکایت درویشانه او نشانه آن نیست که نظامی که او هم از سازندگان آن بوده است نه دموکراتیک است نه عادلانه و نه اسلامی؟
6 دموکراسی ایرانی این است. بیهوده پای دموکراسی فرانسه و کجا و کجا را به میان نکشید. ما مردمی هستیم با خصلت های ویژه خود. با تاریخ و فرهنگی دیگر. تاریخ و فرهنگی که به ما می آموزد با تقلب کنار بیاییم. دعواهای حقوقی مان را به جای مطرح کردن در دادگاه صالحه به دادگاه عدل الهی ببریم. و درویشانه بگوییم زمانه گر با تو نسازد تو با زمانه بساز! دوستان سیاست پیشه و کتاب خوان و روشنفکر بهتر است به این گره های اصلی بیندیشند. دموکراسی نه انتخابات است نه پارلمان نه آزادی بیان. می بینیم که می توان هم انتخابات داشت و هم پارلمان و هنوز دموکراسی نداشت و می توان آزادی بیان را از یک سو به آزادی اتهام زدن فروکاست و از سوی دیگر به آزادی خضوع درویشانه و انتقاد از خود یکطرفه. دموکراسی وقتی دموکراسی است که فرد بویژه وقتی دستش به قدرت بند نیست به اتکای قانون بتواند حق خود را بگیرد و دعوای خود را طرح کند و مطمئن باشد که اگر حق با اوست کسی جرات نمی کند آن را زیرپا بگذارد.
7 دموکراسی دوستان عزیز با نهان روشی و درویشی سازگار نیست. فایده ای ندارد که در نهان همه تقصیرها را به گردن طرف مقابل بیندازیم و در عیان بگوییم دموکراسی همین است و باید نتیجه آرا را پذیرفت. یا بنا به هر مصلحتی سکوت را تبلیغ کرد و پای دادگاه عدل الهی را به میان کشید. این دموکراسی نیست. دموکراسی تنها با روش های متناسب خود دموکراسی می شود که کنار آمدن با تقلب سازمان یافته جزو آن نیست. بهتر است با این حقیقت آشکارا رو در رو بایستیم و چیزی را که دموکراسی نیست دموکراسی نخوانیم. اگر نمی توانید تابع اصول دموکراسی باشید خود را و دیگران را فریب ندهید. فاش بگویید که قدرت سلطانی بیشتر از توان شما در پیشبرد دموکراسی است. اخلاق دموکراسی اخلاق صراحت و شفافیت است نه اخلاق سلطانی. نتیجه مهم نیست. اصلا. روش مهم است.
اینکه جامعه ایرانی دوباره به رفسنجانی بر می گردد مرا یاد لبنان و سیاستمدارهایش می اندازد که گویی هیچگاه بازنشسته نمی شوند. دوستی در یکی از نظرهای دو سه یادداشت پیش گفته بود انگار من علاقه ای به انتخابات بریتانیا ندارم که از آن چیزی در سیبستان نگفتم. اما مساله بی علاقگی نبود. تفاوت آنقدر زیاد است که وجه مشترکی پیدا نمی کردم با فضاهای ایرانی تا از آن بگویم. حالا می توانم بگویم دست کم یک وجه افتراق مهم وجود دارد بین سیاست اینجایی و آنجایی و آن همین بازنشستگی است! البته ماجرا جدی تر هم هست. اینجا وقتی حزبی در انتخابات شکست می خورد رهبر حزب بناگزیر باید کناره گیری کند. بخت دوباره وجود ندارد. رهبر خوب باید در همان فرصتی که تا یک انتخابات دارد هر هنری دارد به خرج دهد و گرنه باید جا به دیگری بسپارد. این انتخابات هم استثنا نبود. رهبر حزب محافظه کار که معلوم بود رفتنی است اما برای من شکست خوردن حزب اصلی وحدت طلب در ایرلند شمالی غیر منتظره بود. فکر کنم برای خود دیوید تریمبل هم همین طور بود چون قیافه اش در زمان اعلام شکست حزبش و کناره گیری ناگزیرش بسیار گویا بود. کم سیاستمداری را دیده ام که اینقدر آشکار مغموم و عصبانی باشد. گرچه حالت عادی او هم همینطوری هاست!
در ایران سیاست بازنشستگی ندارد. یک حزب ده بار هم که شکست بخورد رهبرش همچنان سر جایش محکم نشسته است. به نظرم دلیل ساده اش این است که هنوز وهمچنان شیخوخیت در جامعه ایرانی زنده است و کارگر می افتد. و طبیعی است که شیخ و پدر بازنشسته نمی شوند. در جامعه ای که ریش سفیدی و سابقه نقش مهمی دارد هر چه سن بیشتر باشد اعتبار می آورد. شیخوخیت تحقیر نیروهای جوان است. مهم نیست که این نیروها به راست تعلق دارند یا چپ. مهم این است که هیچکدام برای کرسی ریاست به اندازه کافی شیخوخیت ندارند. تعبیر رفسنجانی با این مضمون که اگر نیروی مناسب در صحنه نباشد می آیم به نظرم به همین معنا باید گرفته شود: نیروهای حاضر جوان اند و به اندازه کافی تجربه ندارند و در خور کرسی ریاست جمهوری نیستند.
این که شیخوخیت در جامعه ایرانی مهم است و آنقدر مهم که رفسنجانی مطمئن از نبود کسی در پایه و سن و سال او در بین نامزدها از هم اکنون چونان پیروز انتخابات صحبت می کند (نگاهی به بیانیه او برای تایید این نظر کافی است) نکته ای در خور تامل است. در نگاه اول ممکن است اهمیت شیخوخیت با نبود احزاب مرتبط دانسته شود. حزب به عنوان نهاد سیاسی از اهمیت فرد و شیخوخیت می کاهد. اما اگر همان لبنان را مد نظر آوریم می بینیم با وجود احزاب قوی و ساختار سیاسی روشن باز هم شیخوخیت زنده است. مساله جای دیگری است.
دو نکته دیگر در حد اشاره: نخست مساله ملوک الطوایفی و دوم آینده ایران در صورت پیروزی رفسنجانی. من ملوک الطوایفی ایرانی را در پیوند مستقیم با تعدد شیخوخیت ها می بینم. بنابرین برایم جای تردید است که رفسنجانی که خود بر اساس اندیشه شیخوخیت وارد صحنه انتخابات شده است بتواند با معضلی که بدرستی تشخیص داده است مقابله جدی کند. اهداف و روش ها باید با هم هماهنگی داشته باشند. به نظرم بسیار بعید می رسد که از راه شیخوخیت بتوان به مهار تعدد مراکز و دخالت طوایف در اداره امور پرداخت زیرا هر یک از این مراکز گرد شیخی و بزرگی و پیری صاحب نفوذ شکل گرفته است. کسی که قدرت خود را از شیخوخیت می گیرد و بر آن اساس فکر و عمل می کند نمی تواند آن را از ساختار اجتماعی و سیاسی بزداید (هدف حداکثر) یا حتی آن را مهار کند (هدف حداقل). رفسنجانی چه سیاستی را در قبال ملوک طوایف سیاسی ایران به کار خواهد بست سوالی است شبیه معما.
برگ برنده رفسنجانی تکنوکرات ها هستند. امری که پارادوکسیکال به نظر می رسد. چه تکنوکرات ها متکی به اقشاری از جامعه ایرانی هستند که بتدریج از هر نوع شیخوخیتی کنده می شود. پاشنه آشیل او هم در مقابل برگ برنده اش همین است. توده عظیم جوانانی که اقتدار پدرانی را شکسته اند. کافی است مناظره بلکه منازعه دانشجویان با خاتمی در 16 آذر سال گذشته را به یاد آوریم. دوره تازه رفسنجانی اگر آغاز شود دیگر به هیچوجه شبیه گذشته نخواهد بود. شاید همین است که به او احساس تلخی در ورود دوباره به صحنه اجرایی می دهد.
عشق سرطان است اگر عشق است. از آن رهایی نیست مگر با معجزه ای. ولی بیشتر این است که با عشقی دیگر می توان گریبان خود از عشقی سوخته رها کرد.
عشق مقصود هستی است. درست است و درست تر از این سخن نیست. اما چنان است که خواجه عاشقان گفته است: نخست آسان می نماید اما سپس تنها پهلوانان تاب آن می آورند. البته مقصود هستی را آسان به کس ندهند. قضیه سر خداست و آن شبان و بوسعید.
در عشق مراتب هست. هست مراتبی که عامه را در آن نصیب است و هست مراتبی که تنها کیخسروان راست. هیچ چیز در جهان انسانی البته بی مراتب نیست.
و عشق خواهر مرگ است. تجربه ی نداشتن است.چنان که در فرهنگ ما بیشترینه سخن ها از فراق است. عشق با وصال می میرد.
باکی نیست دوستی بالاتر است. عشق اگر به دوستی تبدیل نشود جز رنج فراق و تب سیاه نیست. تب خوب است آتش خوب است تا پاک شویم از خود و دیگری را تجربه کنیم اما از آن پس دوستی دربایست است.
فرمود یحبهم و یحبونه. این دوستی است
اگر به عمل عالمان دین هم در سنت دین بنگریم همین را خواهیم دید که آنها بر پایه نیازهای عرف حرکت کرده اند. آنچه در توضیح المسائل ها آمده در واقع تایید این نگاه به دین در چارچوب عرف است. برای همین است که در آنجا حکم زنا و سرقت و قتل و وطی حیوانات و مانند آن امده است و همه آنها از رفتار اهل دین شناخته شده است
بنابراین، نگاه سنتی و با پشتوانه دینی آن است که حتی زانیان و قاتلان و سارقان هم اهل دین اند و با انجام چنین کارهایی از دایره دین خارج نمی شوند. مرزهای دین مرزهای انسان و جامعه اوست.
این را مقایسه کنید با نگاه دینمداران و شریعتمداران بعد از انقلاب که به آسانی افواج مردم و جوانان را به کوچکترین بهانه و انحراف از نرم های من عندی آنان از دین خدا خارج می دانستند و در عمل هم آنها را از دین خارج کردند و حال خود با برداشت های ناقص خویش تنها مانده اند.
ولی دین برای عالمیان است نه گروه های مدعی حق الله. اگر دین همه گیر نباشد و تنها به گروه کوچکی محدود شود، دین نیست.
در جهانی که همه چیز ناقص است به دنبال کمال بودن چیزی جز زحمت مطلق نیست. در جهانی که هیچ کس کار خود را درست نمی گزارد به دنبال کار کارستان بودن دردسر عظیم است. در جهانی که همه ما به کم دانشی گرفتاریم و دایره جهل ما همواره بزرگتر بس بزرگتر از دانشی است که جمع کرده ایم سخن گفتن در هر مقوله ای جز به یاوه گفتن نخواهد کشید.
اگر آدمی به چیزی دست یافته است تنها با متمرکز کردن دانش بسیار در محدوده ای کوچک بس کوچک بوده است. ما هنوز مثل علامه های قدیم می اندیشیم و رفتار می کنیم حال آنکه در دنیایی مدرن زندگی می کنیم و اصلا برای قواعد آن به نظر خودمان داریم جانفشانی می کنیم. سوگمندانه باید بپذیریم که جهان همین است که هست. مثال ناقص یک مدینه افلاطونی نیست. ما بد تربیت شده ایم که اینقدر کمال طلب از کار در آمده ایم. به ما اشتباهی فهمانده اند که نسخه تالی خداوند هستیم. نیستیم. ما کجا و کمال کجا؟
ببینید که چقدر از صبح تا شام شکوه و گلایه می کنیم. آنها که روشنفکران نامیده می شوند هم از این دید بنیادین هیچ فرقی با فرهیختگان قرن ششم و هفتم ندارند. همه می نالند و همه دیگران را متهم به کژرفتاری می کنند. هیچ یک در خود نمی اندیشد که آخر ما چه گلی بر سر دیگران زده ایم. ما باید از این توهم هزارساله درآییم. از این ناقص دیدن جهان و ادعای کمال خود برهیم. اگر جهان ناقص است و دیگران ناقص اند و در خور کن و نکن ما، ما هم در همین دایره نقص ایم. آنانکه غنی ترند حتی محتاج ترند. ما که دیگران را به کردیت و نکردیت شان ملامت می کنیم خود از آنها کمتر سزاوار ملامت نیستیم. آخر چه سود از شبهه بر شبهه افزودن؟ از جزء به کل می روم و از کل به جزء می آیم. اما طبع کار جهان است گوییا. حادثه ای کوچک تو را باز می برد به اندیشه های تلخ. چرا کام ما اینچنین تلخ است؟ می اندیشم از آن سبب شاید که جهان را چنان که هست نمی شناسیم. ما هیچگاه پیش نرفته ایم همیشه فرو رفته ایم. شاید چون از خود و جهان انتظارهایی داریم که از بنیاد نشدنی است. وگرنه طعم خوب شادیهایی فردی و جمعی را بر خود حرام نمی کردیم.
زیاد دور نروم. در همین طعن و طرد عبادی و جایزه نوبل صلح او ما بیشترینه بسان زاهدان و اخلاقیون کهن رفتار کردیم. ندانسته. چه بسیار از ما که چنین کردند و هیچ رابطه ای بین خود و آن زاهدان نمی یابند. اما هست برادران هست. ما در تنها چیزی که همگی استادیم خراب کردن زندگی است و همین بهانه های کوچک خوشبختی. ما حقیقتا مردم گنده دماغی هستیم. کاش ازآن جامه رهبری خلق و رسالت اخلاقی و زهد و پارسایی واقعا درمی آمدیم و کودک قرن خود می شدیم و شاگرد عقلانیت روزگار خود. و مگر عقلانیت چیست جز دیدن واقعیت؟ ما اما هنوز سایه می بینیم بر دیوار مغاره جهان. جهان ما دور می زند. حرکت خطی ندارد. چه رسد به سفر حجمی در خط زمان. ما همیشه خود را تکرار می کنیم. ما پیش نمی رویم. حتی وقتی مدرن و اولترا مدرن می شویم. نمی دانیم که پای مان در گل همان اندیشه های قدیم است.
اینها را گفتم نه همان برای شما که برای خود نیز. من هم چون شما گرفتار همین کمال طلبی مزمن ام. من هم هنوز درمان آن را نیافته ام. من هم بیشتر دوست دارم شکوه و گلایه کنم. من هم خود را بی آنکه مبعوث شده باشم در مقام رسولان می یابم. اما شانه های ما برای بار رسالت ساخته نشده است. درست که دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد اما این مشروط است به اینکه فیض روح القدسی در کار آمده باشد. ما کی روح القدس دیده ایم؟ ولی شگفتا که حتی آنهایی از ما که مدعی اند از جهان قدسی بریده اند هنوز اسیر همین جهان اند و رفتارهاشان روحانی و افلاطونی است. فرهنگ و میراث سنت چیزی است که حتی وقتی به آن پشت می کنی با توست. حتی وقتی با آن می ستیزی. ستیز با خویشتن است گویی.
من چاره کار را در این آشوب پرداختن به کارهای کوچک می بینم. بهتر است پامان را روی زمین بگذاریم و کاری بکنیم. کاری یقینی. کاری که تردید و توهم و نادانی و ادعا در آن راه نداشته باشد. کاری برای خود. حتی اگر بوسه ای باشد. خریدن هدیه کوچکی باشد. نشاندن لبخندی بر روی کودکی باشد. حمایت از مردمی باشد که حمایتی ندارند. کمک کردن به مدرسه موسیقی ملکه صابروا باشد تا پانصد دانش آموزش در جای گرم بخوابند و با سازهای نو بزنند و به آینده امیدوار باشند. اگر راهی به دهی برای ما هست در آن است که از رسالت نداده چشم بپوشیم.
در نسل من از شریعتی بزرگ و شورشی تا سروش عارف مسلک و رند تئوری پرداز صاحبان قلم و منبر خود را رسولان قوم دیده اند و اگر نمی دیدند و فروتنانه تر خود را می سنجیدند شاید خود آنها و ما شاگردان آنها زندگی شادمانه تری می داشتیم. شادی شیخی که خانقاه ندارد. شادی زیستن با نگاهی که زیر بار ملامت خویشتن و جهان نیست. نه قهرمان است و قهرمانی کردن می خواهد نه قربانی است. شادی شناخت خود و واقعیت پیرامون از چشم انسانی عادی و طبیعی. شادی کسی که به دنبال مرجعیت نیست. شادی گمنامی. آب بی فلسفه خوردن. شادی انا بشر مثلکم. ... برای آنها دیگر دیر شده است. وقت است که ما فکری به حال خود کنیم