بیهقى در کتاب سنن و کتاب شعب الایمان و متقى هندى در کنز العمال ، روایت کرده اند که عمر از پیغمبر اکرم - صلّى اللّه علیه وآله - سؤ ال کرد که ارث جدّ با برادران چگونه است ؟
پیغمبر اکرم - صلّى اللّه علیه وآله - فرمود: عمر! منظورت از این سؤ ال چیست ؟ چنان مى بینم پیش از آنکه آن را یاد بگیرى از دنیا بروى !
راوى حدیث - سعید بن مسیّب - گوید: قبل از آنکه عمر آن را یاد بگیرد، مُرد! (1)
عمر در مدت خلافتش در این مسئله حیران و سرگردان بود. به طورى که گفته اند:
هفتاد جور حکم کرد! عبیده سلمانى به نقل از ابن ابى شیبه مى گوید:
من درباره حکم عمر، راجع به ارث جد، صد قضاوت مختلف خوانده و از بر کرده ام ! (2)
خود عمر گفت : من درباره ارث جدّ، حکمها صادر کردم و از حق هم تجاوز ننمودم ! ولى عاقبت ، در این مسئله مشکل ، به زید بن ثابت رجوع نمود. (3)
اسناد:
(1) المتقى الهندی در کنز العمال ص 15 من ج 6 و الغدیر للامینی ج 6 / 116.
(2) سنن البیهقى ج 6 / 245، الجامع لابن أبى شیبة، الطبقات الکبرى لابن سعد ج 2 / 336، الغدیر للامینی ج 6 / 116 و 117.
(3) الغدیر للامینی ج 6 / 117.
مالک بن انس در موطأ از ثقه اى روایت کرده است که از سعید بن مسیّب شنیده است که مى گفت : عمر بن خطّاب از ارث بردن غیر عرب جلوگیرى مى کرد مگر اینکه آنها در میان عرب متولد شده باشند !!
در حالیکه هیچ کدام از آیات ارث که در سوره نساء بیان شده اند و روایات صحیحه هیچ فرقی میان عرب و عجم در ارث نگذاشته اند.
(فراجعه فی کتاب الفرائض ص 11 من ج 2 قبل الکلام فی میراث من جهل أمره بالقتل)
شرط ارث بردن برادر و خواهر را خداوند متعال در قرآن اینچنین بیان می کند:
یَسْتَفْتُونَکَ قُلِ اللّهُ یُفْتیکُمْ فِى الْکَلالَةِ اِنِ امْرُؤٌ هَلَکَ لَیْسَ لَهُ وَلَدٌ وَلَهُ اُخْتٌ فَلَها نِصفٌ ما تَرَکَ وَ هُوَ یَرِثُها اِنْ لَمْ یَکُنْ لَها وَلَدٌ فَاِنْ کانَتا اثْنَتَین فَلَهُمَا الثُّلُثانِ مِمّا تَرَکَ وَ اِنْ کانُوا اِخْوَةً رِجالاً وَ نِساءً فَلِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظّ الاُنْثَیَیْنِ یُبَیِّنُ اللّهُ لَکُمْ اَنْ تَضِلُّوا وَاللّهُ بِکُلِّ شَى ءٍ عَلیمٌ
یعنى: از تو فتوا مى خواهند، بگو خداوند شما را درباره کسى که مرده و از بالا و پایین ، کسى را ندارد فتوا مى دهد. اگر مردى بمیرد و فرزند نداشته باشد، و خواهرى دارد، نصف ارث او از آنِ خواهر است ! و او نیز از خواهر خویش ارث مى برد، اگر خواهر اولاد نداشته باشد. و اگر وارث ، دو خواهر بودند، دو سوم ارث را مى برند، چنانکه عده اى باشند؛ مردان و ز نان ، مردان دو برابر بهره زنان مى برند، خدا حکم خود را براى شما بیان مى کند که گمراه نشوید. و خداوند به همه چیز داناست . (سورة النساء: 176.)
چنانکه ملاحظه مى شود، آیات قرآن کریم تصریح مى کند که شرط ارث بردن برادران و خواهران ، این است که میت ، اولادى نداشته باشد، دختر هم از لحاظ لغت عربى داخل در کلمه ولد است ؛ چون ولد یعنى فرزند، اعم از اینکه پسر باشد یا دختر.
ولى عمر بن خطاب ، در آیه ارث لفظ ولد را به معناى پسر حمل کرد، به همین جهت ، خواهر پدرى و مادرى را با دختر میت در ارث شریک کرد و به هر کدام ، نصف ترکه را داد. پس از وى ، تمام فقهاى چهار مذهب اهل سنت نیز از او تقلید کردند!!
(الفقه على المذاهب الخمسة ص 514 ط دار العلم للملایین، الفقه على المذاهب الاربعة ج ص. و عمر جاهل به تفسیر این آیه و حکم کلاله بود که این مساله در برخی روایات اهل سنت وارد شده است. از جمله: صحیح مسلم ک الفرائض باب میراث الکلالة ج 5 / 61، ورجوع کنید به بقیه روایات در الغدیر ج 6 / 127.)
ابو موسى اشعرى روایت شده است که گفت : عمر پرسشهایى از پیغمبر کرد که باعث نارحتى رسول خدا - صلّى اللّه علیه وآله - گردید، حضرت به طورى غضبناک شد که عمر آثار غضب را در چهره پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - مشاهد نمود.
بخارى نیز این روایت را در صحیح خود، جلد اول ، باب : ابواب کتاب العلم ، باب : الغضب فى الموعظة والتعلیم ، ص 19، آورده است .
باید داسنت کسانی که خدا و رسول اکرم ص را آزار می دهند به گفته خداوند در قران, لعنت شده و مستحق عذاب هستند:
قطعاً آنان که خدا و پیامبرش را مىآزارند، خدا در دنیا و آخرت لعنتشان مىکند، و براى آنان عذابى خوارکننده آماده کرده است. (احزاب/57)
پیغمبر اکرم - صلّى اللّه علیه وآله - به ابوهریره فرمود: برو و هر کس را دیدى که گواهى به یگانگى خداوند مى دهد و از دل به خدا ایمان دارد، به وى مژده بهشت بده
قبل از همه ، عمر به او برخورد و پرسید موضوع چیست ؟
ابوهریره گفت : پیغمبر چنین مأ موریتى به من داده است .
ابوهریره مى گوید: عمر با مشت چنان به سینه ام کوفت که با اسفل به زمین خوردم ! سپس گفت : اى ابوهریره برگرد. من نزد پیغمبر برگشتم و گریستم . سپس عمر نیز خدمت پیغمبر آمد.
حضرت فرمود: ابوهریره ! چرا گریه مى کنى ؟
گفتم : موضوعى را که فرمودى به عمر گفتم ، ولى او چنان به سینه ام کوفت که با اسفل به زمین خوردم .
پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - فرمود: عمر! چرا چنین کردى ؟
عمر گفت : یا رسول اللّه ! آیا تو به ابوهریره چنین دستورى داده اى ؟
پیغمبر اکرم - صلّى اللّه علیه وآله - فرمود: آرى .
گفت : نه ! این کار را نکن ! چون من مى ترسم که مردم به اتکاى آن ، دست از عمل بردارند.
پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - فرمود: بگذار بردارند !
(صحیح مسلم ج 1 / 44، الغدیر ج 6 / 176، سیرة عمر لابن الجوزى ص 38، شرح ابن أبى الحدید ج 3 / 108 و 116 ط 1، فتح الباری ج 1 / 184، الطرائف لابن طاوس ج 2 / 437 عن الجمع بین الصحیحین.)
ابن حجر عسقلانى در جلد چهارم الاصابه ، شرح حال ابو عطیه مى نویسد: در محضر پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله -، مردى وفات یافت ، یکى از اصحاب - یعنى عمر - گفت: یا رسول اللّه ! بر او نماز مخوان !
پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - فرمود: آیا کسى او را دیده است که کار نیکى انجام دهد؟
مردى گفت : در فلان شب و فلان شب با ما، پاسدارى نمود.
پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - بر وى نماز گزارد و تا قبر، تشییع کرد. سپس از وى تمجید کرد و فرمود: رفقایت گمان مى کنند که تو اهل دوزخ مى باشى ، ولى من گواهى مى دهم که تو بهشتى هستى .
آنگاه به عمر فرمود: تو از اعمال مردم پرسش نمى کنى ، فقط مى خواهى پشت سر آنها غیبت نمایى. (الاصابة لابن حجر ج 4 / 134 ط 1 بمصر)
ابن حجر، در شرح حال ابومنذر روایت مى کند که پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - بر سر قبر او سه بار آفرین گفت . و طبرانى از عبداللّه بن نافع از هشام بن سعد نقل کرده است که گفت : مردى نزد پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - آمد و گفت : یا رسول اللّه ! فلانى مُرد، تشریف بیاورید بر او نماز بگزارید.
عمر گفت : او مردى ناپاک بود، نماز بر او مخوان !
آن مرد گفت : یا رسول اللّه ! در آن شبى که به صبح آوردید و عده اى پاسدارى مى کردند، این مرد هم در میان آنها بود.
پیغمبر اکرم - صلّى اللّه علیه وآله - برخاست ، من هم دنبال حضرت رفتم تا کنار قبر وى آمد و نشست و چون کار دفن او به انجام رسید، سه بار به وى آفرین گفت .
سپس فرمود: مردم او را به بدى یاد مى کنند، ولى من او را به نیکى یاد مى کنم .
عمر گفت : ولى او اهل این حرفها نبود!
پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - فرمود: اى عمر! دست بردار! هر کس در راه خدا جهاد کند، بهشت بر او واجب مى شود.
بخارى در صحیح خود با سلسله سند از عبداللّه عمر روایت مى کند که گفت : چون عبداللّه بن اُبى مرد، پسرش آمد و گفت : یا رسول اللّه ! پیراهنت را بده تا پدرم را در آن کفن کنم . و بعد هم بر او نماز بگزار و برایش طلب مغفرت کن .
پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - نیز پیراهنش را داد و گفت : وقتى از غسل و کفن او فراغت یافتى به ما اطلاع بده . چون فراغت یافت و به پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - اطلاع داد، حضرت آمد تا بر وى نماز بگزارد.
عمر پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - را گرفت و گوشه لباس پیامبر را کشید !! و گفت : مگر خدا تو را از نماز گزاردن بر منافقین منع نکرده و به تو نگفته است که : چه براى آنها آمرزش طلب کنى یا نکنى ، اگر هفتاد بار براى آنها طلب آمرزش کنى ، خداوند آنها را نمى آمرزد !
پیغمبر اکرم - صلّى اللّه علیه وآله - به اعتراض عمر اعتنا نکرد و با بردبارى عظیم و حکمت بالغه خویش ، طبق عادت همیشگى خود رفتار نمود. امّا چون عمر گستاخى را از حد گذراند، در مقابل حضرت ایستاده بود و از نماز گزاردن حضرت ممانعت مى کرد و سخنانى گفت که به یاد نداریم کسى اینگونه با پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - روبرو شده باشد، ناگزیر حضرت فرمود:
اى عمر! کنار برو! به من اطلاع داده اند که براى آنها طلب آمرزش بکنى یا نکنى ، ولو هفتاد بار براى آنها آمرزش بخواهى ، هرگز خدا ایشان را نمى آمرزد.
اگر مى دانستم چنانکه زاید بر هفتاد بار براى عبداللّه ابى ، آمرزش طلب کنم ، خدا او را مى آمرزد، این کار را انجام مى دادم . سپس نماز خواند و جنازه را تشییع کرد و بر قبرش ایستاد.
(صحیح البخاری ک اللباس، صحیح البخاری أیضا ک التفسیر باب تفسیر سورة التوبة، مسند أحمد عن عبدالله بن عمر، صحیح مسلم ک صفات المنافقین ج 8 / 120، الکامل لابن الاثیر ج 2 / 199 ط دار الکتاب العربی.)
عمر مکرر در نبوت رسول خدا ص شک می کرد. از جمله شک های وی در روز حدیبه بود که حمیدی در جمع بین الصحیحین اعتراف به آن کرده که عمر گفت:
ما شککت فی نبوة محمد قط کشکی یوم الحدیبیة !
یعنی هرگز به اندازه شکی که در روز حدیبیه در نبوت پیامبر اکرم ص کردم شک نکرده بودم.
این کلام وی خود نشان دهنده آن است که وی مادام و همیشه در نبوت پیامبر اکرم صلی الله علیه واله شک می کرده است. ولی شک وی در روز حدیبیه با بقیه شک ها فرق می کرده است.
علت شک عمر آن بود که پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله فرموده بودند که به مکه می رویم و اعمال حج انجام خواهیم داد. و به همین منظور به همراه جمع کثیری از اصحاب به سوی مکه به راه افتادند. ولی مشرکان که از طرفی نمی خواستند که مسلمانان به حج بیایند و از طرفی هم خود را قادر به مقابله و جنگ با ایشان نمی دانستند تصمیم گرفتند که با پیامبر عظیم الشان اسلام صلح کنند. برای همین مشرکان چندی از بزرگان خود را پیش پیامبر اکرم ص فرستادند. پیامبر اکرم ص نیز صلاح دیدند که به مدینه برگردند و به حج نروند و با ایشان صلح کنند. که البته مفاد و شروط این صلح منافع بسیاری بعدها برای مسلمانان به وجود آورد. ولی عمر که از شروط صلح نامه خمشگین شده بود به محضر پیامبر اکرم ص رسید و مثل همیشه با تندی و توهین با ایشان سخن گفت.
بخارى ماجرای توهین عمر را در آخر کتاب شروط صحیح خود نقل مى کند که عمر مى گوید: به پیغمبر گفتم : آیا تو پیغمبر بر حقّ خدا نیستى ؟
فرمود: چرا هستم .
گفتم : آیا ما بر حقّ و دشمن ما بر باطل نیستند؟
فرمود: چرا.
گفتم : پس چرا در دین خود پستى و خفت نشان دهیم ؟
در این هنگام پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - فرمود: من پیغمبر خدا هستم و نافرمانى او را نخواهم کرد!
و خدا هم یاور من است.
عمر گفت : به پیغمبر گفتم : مگر تو نمى گفتى که ما بزودى به خانه خدا مى رسیم و آن را طواف مى کنیم ؟
فرمود: چرا، ولى آیا گفتم امسال چنین خواهد شد؟
گفتم : نه .
فرمود: پس این را بدان که به خانه خدا مى آیى و آن را طواف مى کنى. (1)
این نوع سخن گفتن وی با پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله خود دلیل واضح و روشنی است بر عدم اعتقاد وی به نبوت ایشان. و به همین دلیل در روز حدیبیه عمر حقیقت درون خودش را بیان می کند و اظهار می دارد که در نبوت پیامبر شک دارد و در واقع اصلا عقیده ندارد. آیا کسی که عقیده به نبوت دارد و طبق حکم قران کلام پیامبر را وحی می داند در کارها و سخنان وی شک می کند و او را توبیخ می کند ! ؟
اسناد:
(1) صحیح البخاری ک الشروط باب الشروط فی الجهاد ج 2 / 122 ط دار الکتب العربیة بحاشیة السندی وج 3 / 256 ط مطابع الشعب، مسند أحمد ج 4 / 330 ط 1.
به نوشته ابن هشام هنگامی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله در سال ششم از هجرت به قصد زیارت مکه معظمه با گروهی از صحابه و دیگر مسلمانان به راه افتاد قریش وحشت زده شد که مبادا پیامبر به قصد جنگ و قتال راه مکه را پیش گرفته و چند نفر را هر یک به تنهایی نزد آن حضرت فرستادند تا از هدف اصلی او آگاه شوند. و از طرفی درصدد توطئه جلوگیری از آمدن پیامبر و مسلمانان بر آمدند که کار به صلح حدیبیه و رفتن به مکه در سال بعد انجامید.
در این موقع رسول خدا صلی الله علیه و اله عمر را به پیش خواند تا به مکه اعزام نماید و به اشراف مکه اطلاع دهد که هدف اصلی پیامبر چیزی جز زیارت خانه خدا نیست.
عمر گفت: یا رسول الله من بر جان خود از قریش می ترسم و از بنی عدی بن کعب (قبیله عمر) کسی در مکه نیست که از اذیت و قصد جان من جلوگیری کند و بدین وسیله از اطاعت دستور پیامبر و رفتن به مکه سرپیچی و شانه خالی کرد و گفت: عثمان را بفرست که از من در نزد آنها عزیزتر است !
(سیره ابن هشام 3/329)
مسلم در صحیح خوداز عروة بن زبیر از پدرش از عایشه روایت مى کند که گفت :
پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - هیچ وقت نزد من دو رکعت نماز مستحبى را بعد از نماز عصر، ترک نکرد. (1)
و نیز مسلم از اسود و مسروق روایت مى کند که آنها گواهى دادند که عایشه گفت : هر روز که پیغمبر - صلّى اللّه علیه وآله - در خانه من بود این دو نماز را مى خواند. (2)
ولى عمر بن خطاب آن را منع مى کرد وهر کس که آن را مى خواند، مى زد. مالک بن انس در موطأ از ابن شهاب از سائب بن یزید روایت مى کند که عمربن خطاب ، شخصى به نام مکندر را بخاطر خواندن نماز مستحبى بعد از نماز عصر، مورد ضرب قرار داد!
عبدالرزاق از زیدبن خالد روایت مى کند که : چون عمر در عصر خلافتش او را دید که بعد از نماز عصر رکوع مى کند، مضروب ساخت. در این حدیث است که عمر گفت : اى زید! اگر بخاطر این نبود که مى ترسیدم مردم بعد از عصر تا شام نماز بخوانند، در این دو نماز کسى را نمى زدم !!! (3)
اسناد:
(1) مسلم ک الصلاة باب معرفة الرکعتین اللتین بعد العصر ج 2 / 211.
(2) صحیح مسلم ج 2 / 211.
(3) مجمع الزوائد ج 2 / 222 وحسن سنده، الغدیر ج 6 / 184