بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله ربّ العالمین، والصّلاة و السلام علی محمّد و آله الطاهرین، و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین من الأوّلین و الآخرین.
از آثار اعتقادی ارزشمند شیعه، کتاب منهاج الکرامة فی معرفة الإمامة است که علامه حلی (رحمه الله) آن را به رشته تحریر درآورده اند.
ما شرح مبسوطی بر این اثر فاخر نگاشته و در ضمن آن، به شبهه های مطرح شده از سوی ابن تیمیه-در کتاب منهاج السنة-نیز پاسخ داده ایم.
در آن اثر درباره زندگی نامه امامان معصوم (علیهم السلام) سخن به میان آمده است. ما به دلیل اهمیت مباحث یاد شده زندگی نامه امامان معصوم (علیهم السلام) را به طور جداگانه و در قالب سلسله مقالاتی به خوانندگان تقدیم می نماییم.
****
علامه حلّی (رحمه الله) می نویسد:
فرزند امام صادق (علیه السلام)، امام موسی کاظم (علیه السلام) نیز «عبدصالح؛ بنده شایسته خدا» خوانده می شد.
او عابدترین مردم زمانه خویش بود؛ شب ها به عبادت می نشست و روزها روزه می گرفت.
آن بزرگوار را از این جهت کاظم لقب دادند که وقتی کسی او را آزار می داد و خشمگین می نمود به جای برخورد و نشان دادن واکنش، برای او درهم یا دینار می فرستاد. دوست و دشمن فضیلت های وی را نقل کرده اند.
ابن جوزی حنبلی به نقل از شقیق بلخی می گوید: من در سال یک صد و چهل و نهم هجری به قصد حجّ حرکت کردم. در قادسیه اتراق کردیم. در آن جا جوانی خوش چهره و بسیار گندمگون دیدم که عبایی پشمین به تن کرده و خود را با آن پوشانده بود، نعلین به پا کرده بود و در کناری تنها نشسته بود. من با خود گفتم: این جوانی صوفی است که می خواهد سربار مردم باشد. به خداوند سوگند، نزد او می روم و او را سرزنش می کنم.
وقتی نزدیک ایشان رفتم و مرا دید که به سوی او می روم، به من فرمود:
یا شقیق! «اِجْتَنِبُوا کَثیراً مِنَ الظَنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ»؛(1)
ای شقیق! «از بسیاری از گمان ها بپرهیزید، چرا که بعضی از گمان ها گناه است»
با خود گفتم: این بنده ای صالح است؛ زیرا دانست که چه چیزی در ذهنم وجود دارد. نزد ایشان خواهم رفت و از او خواهم خواست تا مرا ببخشد.
سپس از دیدگان من پنهان شد. وقتی وارد منزلگاه «واقصه» شدیم، دیدم که ایشان در آن جا در حال نماز است و اعضای بدن او می لرزد و اشک هایش سرازیر است. با خود گفتم: اکنون نزد او بروم و از وی معذرت خواهی کنم.
دیدم او نمازش را کوتاه کرد و فرمود:
یا شقیق! «وَ إنِّی لَغَفَّارٌ لِمَن تَابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحاً ثُمَّ اهْتَدَی»؛(2)
ای شقیق! «و من هر که را توبه کند و ایمان آورد، وعمل صالح انجام دهد، سپس هدایت شود، می آمرزم»
آن جا بود که با خود گفتم: ایشان از اَبدال هستند؛ چرا که دوبار از راز من خبر داد.
وقتی به منزلگاه «زباله»(3) رسیدیم، ایشان را دیدم که در کنار چاهی ایستاده و مشکی کوچک به دست دارد و می خواهد از چاه آب بردارد. ناگاه این مشک در چاه افتاد. آن بزرگوار سرش را به آسمان بلند نمود و عرض کرد: انت ربّی إذا ظمئت إلی الماء و قوتی إذا أردت الطعام.
یا سیّدی مالی سواها؛
[خدایا!] وقتی تشنه می شوم، تو پروردگار من هستی و قوت دهنده من به هنگام نیاز به غذا تو هستی.
ای سرور من! غیر از این مشک، چیزی ندارم.
شقیق می گوید: به خدا سوگند، دیدم آب چاه بالا آمد و آن حضرت مشک خود را برداشتند و از آب پر کردند، آن گاه وضو ساختند و چهار رکعت نماز خواندند.
سپس به سمت پشته ای ریگ رفتند و از آن سنگ ریزه ها در آن مشک می ریختند و از آب آن می نوشیدند. من به آن بزرگوار عرض کردم: از باقی مانده آن چه خداوند به تو روزی داده و نعمت ارزانی کرده، به من نیز بده.
فرمود:
یا شقیق! لم تزل نعم الله علینا ظاهرة و باطنة، فأحسن ظنّک بربّک؛
ای شقیق! پیوسته مشمول نعمت های ظاهری و پنهانی خدا هستیم. به پروردگارت خوش گمان باش.
آن گاه مشک را به دست من دادند و من از آن آشامیدم. دیدم شربت شیرینی است. به خدا سوگند، لذیذتر و خوش بوتر از آن نخورده بودم. هم سیر شدم و هم تشنگی از من برطرف شد؛ به گونه ای که تا چند روز به غذا و نوشیدنی، بی اشتها بودم.
دیگر آن بزرگوار را ندیدم تا این که به مکه وارد شدم. نیمه شبی ایشان را کنار «قبة السراب» دیدم که با خشوع و ناله و گریه به نماز ایستاده اند. ایشان تا سحرگاه همین حال را ادامه دادند؛ همین که اذان صبح شد برای نماز نشستند و شروع به تسبیح خدا نمودند. سپس ایستادند و نماز صبح را خواندند. هفت مرتبه گرد خانه خدا گشتند و از مسجدالحرام خارج شدند.
من از پشت سر ایشان می رفتم. دیدم که او بی کس و کار نبوده و اموال و غلام هایی دارد، برخلاف آن چه پیش تر مشاهده کرده بودم. مردم روی خود را به سمت او می گرداندند، سلام می کردند و به او تبرک می جستند. از یکی از آنان پرسیدم: این آقا کیست؟
گفت: این موسی بن جعفر (علیهما السلام) است.
با خود گفتم: از این که این امور شگفت از فردی غیر از این سید باشد، شگفت زده بودم.
این روایت را حنبلی نقل کرده است.
از فضایل دیگر حضرت امام کاظم (علیه السلام) ماجرای توبه بشر حافی(4) است. وقتی آن حضرت از کنار خانه بشر در بغداد می گذشت، دید صدای غنا، نی و لهو از این خانه بلند است.
در آن هنگام کنیزی از خانه بیرون آمد و زباله های سبزی را بیرون خانه ریخت. آن حضرت فرمود:
یا جاریة! صاحب هذا الدار حرّأم عبد؟
ای کنیز! صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟
پاسخ داد: آزاد است.
حضرت فرمود:
صدقت! لو کان عبداً خاف من مولاه؛
راست گفتی! اگر او بنده بود از مولای خویش [خداوند] می ترسید.
وقتی کنیز به خانه وارد شد، بشر که بر سر سفره شراب بود، پرسید: چرا دیر آمدی؟
پاسخ داد: فردی بیرون خانه چنین و چنان گفت.
در آن هنگام بود که بشر، پابرهنه از خانه بیرون آمد و در کوچه رفت تا این که امام کاظم (علیه السلام) را دید و در همان جا به دست ایشان توبه کرد.
بنده شایسته خدا
علامه حلی (رحمه الله) فرمود:
فرزندش امام موسی کاظم (علیه السلام) نیز به «عبدصالح؛ بنده شایسته خدا» خوانده می شد.
این مطلب در کتاب های شیعه و سنی در شرح حال حضرت امام کاظم (علیه السلام) بیان شده است.(5)
عابدترین مردم
علامه حلّی (رحمه الله) فرمود:
او عابدترین مردم زمانه خویش بود؛ شب ها به عبادت می نشست و روزها روزه می گرفت، او را کاظم نامیدند زیرا... .
دیدگاه ابن تیمیّه
ابن تیمیّه در این باره می نویسد:
«پس از جعفر (علیه السلام)، موسی بن جعفر (علیه السلام) قرار دارد. ابو حاتم رازی درباره او می گوید: وی ثقه، امین، صدوق و از پیشوایان مسلمانان بوده است.
موسی (علیه السلام) در سال یکصد و بیست و اندی در مدینه زاده شد. مهدی عباسی او را به بغداد آورد. سپس به مدینه بازگرداند. او تا زمان هارون، در مدینه زندگی می کرد. وقتی هارون از عمره باز می گشت، نزد او آمد و موسی (علیه السلام) را با خود به بغداد برد و در آن جا زندانی کرد. او تا پایان زندگی خویش در زندان بود.
ابن سعد می گوید: او در سال یکصد و هشتاد و سه هجری وفات یافته است. روایات چندانی از او نقل شده است. او از پدرش جعفر (علیه السلام) روایت نقل کرده است. برادرش علی بن جعفر از او روایت نقل کرده است.
ترمذی و ابن ماجه نیز روایات او را نقل کرده اند».(6)
امام کاظم (علیه السلام) و عالمان اهل سنّت
نکته درخور توجه این که ابن تیمیّه تا به این جا هیچ یک از سخنان علامه حلی (رحمه الله) را انکار نکرده و به نقل گفتار ابوحاتم رازی درباره امام کاظم (علیه السلام) بسنده کرده است... .
ما در این جا علاوه بر سخنان ابوحاتم رازی، عبارات علمای دیگر را نیز می آوریم تا گفتار علامه حلّی (رحمه الله) تقویت شود. سپس درباره عبارات ابن تیمیّه نیز مطالبی را بیان می کنیم.
ابن حجر عسقلانی می نویسد:
«برادران کاظم (علیه السلام)، یعنی محمد بن جعفر و علی بن جعفر و فرزندانش یعنی ابراهیم، حسین، اسماعیل، علی رضی (امام هشتم (علیه السلام) و هم چنین صالح بن یزید، محمد بن صدقه عبری از او روایت نقل کرده اند.
ابوحاتم می گوید: کاظم (علیه السلام) ثقه، صدوق و یکی از پیشوایان مسلمانان است.
یحیی بن حسین بن جعفر نسب شناس می گوید: موسی بن جعفر (علیهما السلام) به دلیل عبادت و اجتهادش به «عبدصالح؛ بنده شایسته خدا» شهرت داشت.
خطیب بغدادی می گوید: گفته می شود که او در سال یکصد و بیست و هشت هجری در مدینه زاده شده است... مناقب ایشان بسیار است...».(7)
خطیب بغدادی می نویسد:
«موسی بن جعفر (علیهما السلام) به دلیل عبادت و اجتهادش به «عبدصالح؛ بنده شایسته» شهرت داشت. روایت شده که روزی وارد مسجد النبی شد و در اول شب سجده ای را آغاز کرد که در آن می گفت:
عظم الذنب من عندی فلیحسن العفو من عندک، یا أهل التقوی و یا أهل المغفرة؛
گناه بزرگ در نزد من است، پس بخشش از تو نیکوست. ای اهل تقوا و آمرزش!
او همین ذکر را تا صبح در سجده تکرار می کرد.
امام کاظم (علیه السلام) فردی سخاوتمند و کریم بود. وقتی کسی به او بدگویی می کرد و آزارش می داد، کیسه ای دارای هزار دینار برایش می فرستاد».(8)
همین عبارت را ابن خلّکان از خطیب بغدادی نقل می کند. آن گاه از مسعودی عبارتی را می آورد که در ادامه بیان خواهیم کرد.
ذهبی درباره امم کاظم (علیه السلام) می نویسد:
«موسی کاظم (علیه السلام) امام و پیشوا...
ابوحاتم می گوید: او ثقه، صدوق و یکی از امامان مسلمانان است. ترمذی و ابن ماجه دو روایت از او نقل کرده اند...
او زیارتگاه بزرگ و مشهوری در بغداد دارد. در آن جا به همراه نوه اش امام جواد (علیه السلام) دفن شده است. فرزندش علی بن موسی (علیهما السلام) نیز در توس زیارتگاهی بزرگ دارد. وفات او در رجب سال 183 هجری قمری رخداد...». (9)
ابن جوزی در این زمینه می نویسد:
«موسی بن جعفر (علیهما السلام) به خاطر عبادت، اجتهاد و شب زنده داریش «عبدصالح؛ بنده شایسته» خوانده می شد. او کریم و بردبار بود. وقتی آزاری به او می رسید، برای آن فرد درهم یا دینار می فرستاد.». (10)
قرمانی درباره امام کاظم (علیه السلام) می نویسد:
«او امام کبیر، یگانه و حجت بود. شب را تا به صبح، بیدار بود و عبادت می کرد، روز را روزه می گرفت. به دلیل بردباری فراوان او و درگذشتن از افراد خطاکار، او را کاظم نامیدند.
او به باب الحوائج شهرت دارد، زیرا هیچ کس برای برآورده شدن حاجت خود به ایشان متوسل نشد، مگر این که حاجتش برآورده گردید.»(11)
ابن حجر هیتمی مکی درباره امام کاظم (علیه السلام) چنین می نگارد: «او وارث علم، معرفت، فضیلت و کمال پدرش است. دلیل نامگذاری او به کاظم بردباری فراوان ایشان و درگذشتن از افراد خطاکار می باشد.
او در میان مردم عراق به «باب قضاء الحوائح عندالله؛ دروازه برآورده شدن حاجت ها در نزد خداوند» شهرت داشت. او عابدترین مردم زمانه خویش، عالم ترین و سخاوتمندترین آن ها بود».(12)
ابن طلحه در این باره می گوید:
«امام کاظم(علیه السلام) امامی والامقام، بسیار ارجمند بود. مجتهدی بود که در اجتهادش کوشش فراوان می کرد، کرامت های او شهرت دارد. او شب را به سجده و عبادت می گذراند و روز را نیز به صدقه دادن و روزه گرفتن سپری می کرد. از آن جا که او بسیار بردبار بود و از کسانی که به او ظلم می کردند، در می گذشت، کاظم نامیده شد.
او به کسانی که به او بدی می کردند، نیکی می کرد. او انسان هایی را که نسبت به ایشان مرتکب جنایت می شدند، می بخشید. به دلیل عبادت فراوان، او را «عبدصالح؛ بنده شایسته» نامیدند.
در عراق به «باب الحوائج إلی الله» شهرت دارد. زیرا آنانی که به واسطه او به درگاه خداوند متوسل شده اند، خواسته هایشان برآورده شده است. کرامت های ایشان، عقل ها را حیرت زده کرده است. این نشان می دهد که ایشان نزد خداوند از مقامی والا و زوال ناپذیر برخوردارند.»(13)
آن چه گذشت برخی از عبادات اهل سنت درباره امام کاظم (علیه السلام) بود. اما مناقب و فضایل آن حضرت در کتاب های شیعه که امامت ایشان را باور دارند، از شمارش فراتر است.
این فضایل با سندهای معتبر در کتاب های الإرشاد شیخ مفید، المناقب ابن شهرآشوب، إعلام الوری طبرسی، کشف الغمة فی معرفة الائمه اربلی، إثبات الهداة حرّ عاملی، بحارالأنوار علامه مجلسی و ... ذکر شده است؛ هم چنان که درباره فضایل و حالات ایشان کتاب های جداگانه ای نیز به رشته تحریر درآمده است.
امام کاظم (علیه السلام) در «ابواء» یکی از روستاهای مدینه منوره به دنیا آمد. ولادت حضرتش در سال 128(به روایتی 127 و یا 129) هجری قمری بوده است. آن حضرت در سال 183 هجری قمری وفات یافته است.
تاریخ وفات آن حضرت را غیر از این گفته اند.
امام کاظم (علیه السلام) در زندان هارون، وفات یافت. آن حضرت از زندان نامه ای برای هارون این گونه نوشت:
إنّه لن ینقضی عنّی یوم من البلاء حتّی ینقضی عنک یوم من الرخاء، حتّی نفنی جمیعاً إلی یوم لیس له انقضاء و هناک یخسر المبطلون؛
روزی از روزهای بلا و مصیبت بر من سپری نمی شود مگر این که روزی از روزهای آسایش تو از بین می رود. تا آن روزی که همه ما از این دنیا رخت بندیم؛
همان روزی که پایانی ندارد و در آن جاست که باطل گرایان زیان می بینند. (14)
امام کاظم (علیه السلام) به مرگ طبیعی از دنیا نرفت، بلکه ایشان را مسموم کردند.
امام کاظم (علیه السلام) و راویان فراوان
ابن تیمیّه درباره امام کاظم (علیه السلام) این گونه ادّعا می کند:
«روایات چندانی از او نقل نشده است. او از پدرش جعفر (علیه السلام) روایت نقل کرده است. برادرش علی بن جعفر از او روایت نقل کرده است. ترمذی و ابن ماجه نیز روایات او را نقل کرده اند».
در پاسخ به ابن تیمیّه باید گفت:
همین که او از پدرش امام جعفر صادق (علیه السلام) روایت نقل کرده باشد، برایش بس است؛ چرا که به سرچشمه وصل شده است.
در رابطه با روایت گران از ایشان نیز باید گفت: این افراد از شدّت فراوانی قابل شمارش نیستند. در میان بستگان ایشان، برادرش علی بن جعفر و فرزندان آن حضرت از ایشان روایت نقل کرده اند.
ابن حجر نیز به همراه برادران و فرزندان آن حضرت، افرادی را نام می برد که از ایشان روایت نقل نموده اند.
خزرجی در این مورد می گوید: «فرزند امام کاظم (علیه السلام)، علی بن موسی الرضا (علیهما السلام)، دو برادرش علی بن جعفر و محمد بن جعفر و گروهی دیگر از او روایت نقل کرده اند». (15)
البته عالمان شیعی در کتاب های رجالی نام بسیاری از شاگردان امام کاظم (علیه السلام) و کسانی را آورده اند که از آن حضرت روایت نقل کرده اند. شمار این افراد به صدها تن می رسد. کتاب های فقهی و دیگر کتاب های روایی شیعه در رابطه با احکام شرعی و معارف و علوم دینی، از روایاتی پر است که از طریق همین راویان نقل شده اند... .
اما این مرد (ابن تیمیّه) کوشیده از اهمیت امام کاظم (علیه السلام) و شأن ایشان بکاهد و نیز شأن راویانی را که از ایشان روایت نقل کرده اند، کمرنگ نماید. به طوری که حتی ابن تیمیّه از فرزند امام کاظم (علیه السلام) یعنی امام رضا (علیه السلام) به عنوان کسی که از ایشان کسب علم و روایت نقل کرده، یادی نمی کند.
از سوی دیگر، باید بدانیم نقل نشدن روایت های ایشان در کتاب های حدیثی اهل سنت-به جز کتاب ترمذی و ابن ماجه-از روی نگون بختی و بی توفیقی آنان است. زیرا آنان از اهل بیت و عترت پاک رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) روی گردانده اند و طبیعی است که از چنین توفیقی محروم می شوند.
امام کاظم (علیه السلام) و شفیق بلخی
علامه حلّی (رحمه الله) فرمود:
ابن جوزی حنبلی به نقل از شفیق بلخی می گوید: من در سال یکصد و چهل و نه هجری به قصد حجّ حرکت کردم...
ابن جوزی همان ابوالفرج عبدالرحمان بن علی بن جوزی فقیه حنبلی، حافظ حدیث و واعظ است. ابن خلّکان درباره ابن جوزی می گوید: «او علامه عصر خویش و امام زمانه خود بوده است». (16)
ذهبی درباره ابن جوزی می گوید: «امام، علامه، حافظ، عالم عراق و واعظ آفاق».(17)
ابن جوزی تألیفات فراوانی دارد. وی به سال 597 هجری قمری وفات یافت. در کتاب های الوافی بالوفیات، تذکرة الحفّاظ، النجوم الزاهرة و ... شرح حال این عالم سنی نگاشته شده است. (18)
شقیق بلخی کیست؟
ابونعیم اصفهانی درباره او می گوید: «شقیق بن ابراهیم بلخی، یکی از زاهدان مشرق زمین است.»(19)
ابن حجر عسقلانی می گوید: «مناقب شقیق بسیار فراوان است.» (20)
ابن جوزی این داستان را در کتاب خود صفة الصفوة نقل کرده است. (21) افراد دیگری نیز این ماجرا را آورده اند. (22)
اما ابن تیمیّه که طاقت شنیدن منقبتی از مناقب ائمه طاهرین (علیهم السلام) را ندارد، حتی اگر راوی آن سنی باشد، در این رابطه می گوید:
«اما حکایت مشهوری که از شقیق بلخی روایت شده، دروغ است.»
او در بیان دلیل این ادّعا که برآمده از کینه و عناد اوست، می نویسد:
«زیرا این حکایت با آن چه که درباره شرح حال موسی بن جعفر (علیهما السلام) می دانیم، سازگاری ندارد؛ چرا که او پس از مرگ پدرش جعفر بن محمد (علیهما السلام) در مدینه اقامت داشت. جعفر بن محمد (علیهما السلام) نیز در سال (صد و) چهل و هشتم هجری وفات یافت. او نیز از آن جا به عراق نیامده بود تا در قادسیه باشد...»
عجیب است! ابن تیمیّه به گونه ای سخن می گوید که گویا بر همه جزئیات زندگی امام کاظم (علیه السلام) احاطه دارد و از هر روز آن حضرت و خصوصیات ایشان به طور کامل باخبر است...
گویا او بیش از دیگران اطلاعات دارد... این حکایت را شیعیان او نقل کرده اند؛ یعنی کسانی که او را بیشتر از دیگران می شناختند.
افزون بر این، ابن جوزی که عراقی و اهل بغداد است، این روایت را نقل کرده است. همان کسی که کتاب المنتظم فی تاریخ الاُمم را نگاشته که یکی از کتاب های تاریخی مورد اعتماد آنان است. علاوه بر این که دیگر بزرگان نیز این روایت را نقل کرده اند.
اما بغض، کینه توزی و عناد ابن تیمیّه به او اجازه نمی دهد که حقیقت را بپذیرد. به راستی اگر این داستان درباره یزید، عمر و یا دیگر کسانی که به آن ها محبت دارند نقل شده بود، بی تردید این مرد در مورد این داستان کتاب می نگاشت و با چنان آب و تابی سخن می گفت که هر شنونده ای را شیفته آن داستان کند.
وقتی واکنش ابن تیمیّه به این داستان این چنین است، خواننده به خوبی می تواند دریابد که او درباره بقیه موارد حق نیز چگونه واکنش نشان می دهد.
امام کاظم (علیه السلام)و توبه بشر حافی
علامه حلّی (رحمه الله) فرمود:
از فضایل دیگر حضرت امام کاظم (علیه السلام) آن که به دست ایشان، بشر حافی توبه کرد. آن حضرت وقتی از کنار خانه بشر در بغداد می گذشت...
خطیب بغدادی درباره بشر حافی می نویسد:
«ابونصر، بشر بن حارث بن عبدالرحمان بن عطاء بن هلال بن ماهان بن عبدالله، معروف به حافی است. او از مردم مرو و ساکن بغداد بود.
او پسر عموی علی بن خشرم بود. وی در پارسایی و زهد از مردم زمانه خود، برتر بود. وی در خرد فراوان و فضیلت های مختلف، درستی مذهب، رام کردن نفس، کنار زدن زواید و داشتن طریقتی نیکو منحصر به فرد بود... او روایات بسیاری نقل کرده است...».(23)
هرچند خطیب بغدادی ویژگی های فراوانی درباره او ذکر می کند، ولی ما به همین اندازه بسنده می کنیم.
ابن جوزی نیز به نقل از خطیب بغدادی، شرح حال وی را نگاشته و گفته است: من درباره فضیلت های بشر، کتابی نگاشته ام. (24)
ولی ابن تیمیّه، این حکایت را نیز هم چون حکایت پیشین، دروغ خوانده است. اما دلیل او در نادرستی این حکایت بسیار خنده دار و در همین حال ناراحت کننده است، او می گوید:
«اما این سخن او (علامه حلی (رحمه الله)) که بشر حافی به دست ایشان (امام کاظم (علیه السلام)) توبه کرده، دروغ کسی است که نه از موسی بن جعفر و نه از بشر اطلاعات درستی ندارد. زیرا وقتی هارون الرشید موسی بن جعفر را به عراق آورد، او را زندانی کرد. بنابراین برای او موقعیتی پیش نیامد تا از کنار خانه بشر و دیگران عبور کند».
به راستی، اگر بگوییم: علامه حلی (رحمه الله) از امام کاظم (علیه السلام) اطلاعات درستی ندارد، پس چه کسی آن حضرت را می شناسد؟
بی تردید این مرد نمی تواند ادّعا کند که حتی به اندازه عوام شیعه، اهل بیت (علیهم السلام) را می شناسد... بهترین گواه بر بی خبری و جهل و ناآگاهی او از احوال امامان معصوم (علیهم السلام) نیز همین سخن است. البته اگر بپذیریم که وی این سخن را از روی جهالت گفته، نه از روی کینه و عنادورزی نسبت به امامان (علیهم السلام).
ابن تیمیّه نمی داند که هارون الرشید آن امام را از زندان آزاد کرده بود و مدت زمانی ایشان در بغداد زندگی می کردند. اما هارون دوباره ایشان را زندانی نمی نمود تا آن که آن حضرت را مسموم کرد و به شهادت رسانید.
این واقعه تاریخی، یعنی آزادی حضرت امام کاظم (سلام الله علیه) مورد اتّفاق مورّخان است که در آن، یکی از کرامت های آن بزرگوار روشن می شود.
ابن خلّکان در شرح حال حضرت امام کاظم (علیه السلام) می نویسد:
«ابوالحسن علی بن حسین بن علی مسعودی در کتاب مُروج الذهب در احوالات هارون الرشید می نویسد:
عبدالله بن مالک خزاعی از پلیس های دربار هارون بود. او می گوید: فرستاده هارون الرشید در هنگامی که سابقه نداشت نزد من آمد و از من خواست که همراه او بروم و نگذاشت که لباسم را عوض کنم و بدین سبب مرا نگران ساخت، وقتی به خانه هارون الرشید رسیدیم، خادم هارون رفت و خبرآمدن مرا به هارون رساند.
او نیز به من اجازه ورود داد. وارد شدم و دیدم هارون بر بستر خود نشسته است. بر او سلام کردم. او مقداری سکوت کرد. هوش از سرم پرید، ترس و نگرانی من دو چندان شد. سپس به من گفت: ای عبدالله! می دانی برای چه تو را در این وقت به این جا خوانده ام؟
پاسخ دادم: نه، به خدا، ای امیرمؤمنان! نمی دانم.
گفت: در همین لحظه در خواب دیدم که گویا فردی حبشی نزد من آمد و نیزه ای به دست دارد. او گفت: یا موسی بن جعفر را همین الآن آزاد می کنی، یا این که با همین نیزه جانت را می گیرم.
اینک برو و او را آزاد کن.
او می گوید: سه بار پرسیدم: ای امیرمؤمنان! من موسی بن جعفر را آزاد کنم؟
پاسخ داد: بله، همین اکنون برو و او را آزاد کن و به او سی هزار درهم بده و بگو: اگر مقام می خواهی، ما حاضریم هرچه را که دوست داری به تو بدهیم. اگر دوست داری به مدینه برگردی، باز هم اختیار با خود توست و می توانی این کار را انجام بدهی.
عبدالله می گوید: من به سمت زندان رفتم ... و امام کاظم (علیه السلام) را آزاد کردم و به ایشان گفتم: از ماجرای تو در شگفتم.
او پاسخ داد: من به تو می گویم که ماجرا چیست. من در خواب بودم که رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) را دیدم. پیامبر فرمود:
یا موسی! حبست مظلوماً؛
ای موسی! مظلومانه به زندان افتاده ای.
سپس فرمود: این عبارات را بگو. پس از گفتن این عبارات، همین امشب از زندان آزاد می شوی.
عبدالله می گوید: عرض کردم: پدر و مادرم به فدایت، پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) چه فرمود؟
امام موسی بن جعفر (علیهما السلام) پاسخ داد: پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود: بگو:
یا سامع کلّ صوت، و یا سابق کلّ فوت، و یا کاسی العظام لحماً و منشرها بعد الموت، أسألک بأسمائک الحسنی و باسمک الأعظم الأکبر المخزون المکنون الّذی لم یطّلع علیه أحد من المخلوقین، یا حلیماً ذا أناة لا یقوی علی أناته، یا ذالمعروف الّذی لا ینقطع أبداً و لا یحصی عدداً، فرّج عنّی؛
ای شنونده هر صدا، ای پیشی گیرنده هر فوت شده، ای کسی که استخوان ها را با گوشت می پوشانی و پس از مرگ آن ها را بر می گردانی، به اسمای حسنای خودت و به اسم اعظم و اکبر خودت که پنهان است و هیچ یک از آفریدگانت از آن خبر ندارد از تو می خواهم؛ ای حلیم و بردباری که توانی در برابر صبر تو وجود ندارد، ای صاحب معروف که هیچگاه این معروف تمام نمی شود و عدد آن قابل شمارش نیست، برای من گشایش ایجاد کن.
وقتی این ذکر را گفتم، همین شد که اکنون می بینی». (25)
زمانی که امام کاظم (علیه السلام) از زندان آزاد شده بودند، فرصتی بود تا آن که مردم از حضور ایشان بهره ببرند و به دست ایشان هدایت شوند.
از جمله این افراد بشر حافی است که توبه کرد و چنان عابد و زاهد شد که یکی از بهترین صالحان گشت.
با دانستن این مطلب، مشخص است که چه حکمی برای ابن تیمیّه باید شود.
پی نوشت ها :
1. سوره حجرات: آیه 12.
2. سوره طه: آیه 82.
3. نام منطقه ای در حجاز.
4. حافی یعنی پابرهنه، پس از آن بود که به «بشرحافی» شهرت یافت.
5. از میان کتاب های اهل سنت می توان به این منابع مراجعه کرد: صفة الصفوة: 124/2، مرآة الجنان: 394/1، تهذیب الکمال: 44/29، تاریخ بغداد: 27/13، تهذیب التهذیب: 302/10، مطالب السئول: 76.
6. منهاج السنة: 124/2.
7. تهذیب التهذیب: 302/10.
8. تاریخ بغداد: 29/13.
9. سیر أعلام النبلاء: 270/6.
10. صفوة الصفوة: 103/2.
11. أخبار الدول: 112.
12. الصواعق المحرقة: 112.
13. مطالب السئول: 76.
14. تهذیب الکمال: 50/29، البدایة و النهایة: 183/10، سیر أعلام النبلاء: 273/6.
15. خلاصة تهذیب الکمال: 334.
16. وفیات الأعیان: 393/4.
17. تذکرة الحفاظ: 1342/4.
18.ر .ک: الوافی بالوفیات: 321/2، تذکرة الحفاظ: 131/4، النجوم الزاهره: 174/6.
19. حلیة الأولیاء: 58/8.
20. لسان المیزان: 153/3.
21. صفة الصفوة: 125/2.
22. برای آگاهی بیشتر در این زمینه به این کتاب ها مراجعه کنید: أخبار الدول: 112، جامع کرامات الأولیاء: 229/2، مطالب السئول: 84، نورالأبصار: 135.
23. تاریخ بغداد: 67/7- 80.
24. المنتظم: 122/11- 125.
25. وفیات الأعیان: 394/4.
قالَ الا مام موسى بن جعفر الکاظم صلوات اللّه علیه :
1 وَجَدْتُ عِلْمَ النّاسِ فى اءرْبَعٍ: اءَوَّلُها اءنْ تَعْرِفَ رَبَّکَ، وَالثّانِیَةُ اءنْ تَعْرِفَ ما صَنَعَ بِکَ، وَالثّالِثَةُ اءنْ تَعْرِفَ ما اءرادَ مِنْکَ، وَالرّبِعَةُ اءنْ تَعْرِفَ ما یُخْرِجُکَ عَنْ دینِکَ.
فرمود: تمام علوم جامعه را در چهار مورد شناسائى کرده ام :
اوّلین آن ها این که پروردگار و آفریدگار خود را بشناسى و نسبت به او شناخت پیدا کنى .
دوّم ، این که بفهمى که از براى وجود تو و نیز براى بقاء حیات تو چه کارها و تلاش هائى صورت گرفته است .
سوّم ، بدانى که براى چه آفریده شده اى و منظور چه بوده است .
چهارم ، معرفت پیدا کنى به آن چیزهائى که سبب مى شود از دین و اعتقادات خود منحرف شوى یعنى راه خوشبختى و بدبختى خود را بشناسى و در جامعه چشم و گوش بسته حرکت نکنى -.
2 قالَ علیه السلام : رَحِمَ اللّهُ عَبْدا تَفَقَّهَ، عَرَفَ النّاسَ وَلایَعْرِفُونَهُ.
فرمود: خداوند متعال رحمت کند بنده اى را که در مسائل دینى و اجتماعى و سیاسى و... فقیه و عالم باشد و نسبت به مردم شناخت پیدا کند، گرچه مردم او را نشناسند و قدر و منزلت او را ندانند.
3 قالَ علیه السلام : ما قُسِّمَ بَیْنَ الْعِبادِ اءفْضَلُ مِنَ الْعَقْلِ، نَوْمُ الْعاقِلِ اءفْضَلُ مِنْ سَهَرِالْجاهِلِ.
فرمود: چیزى با فضیلت تر و بهتر از عقل ، بین بندگان توزیع نشده است ، تا جائى که خواب عاقل - هوشمند - افضل و بهتر از شب زنده دارى جاهل بى خرد است .
4 قالَ علیه السلام : إ نَّ اءهْلَ الاْ رْضِ مَرْحُومُونَ ما یَخافُونَ، وَ اءدُّوا الاْ مانَةَ، وَ عَمِلُوا بِالْحَقِّ.
فرمود: اهل زمین مورد رحمت - و برکت الهى - هستند، مادامى که خوف و ترس - از گناه و معصیت داشته باشند -، اداى امانت نمایند و حقّ را دریابند و مورد عمل قرار دهند.
5 قالَ علیه السلام : بِئْسَ الْعَبْدُ یَکُونُ ذاوَجْهَیْنِ وَ ذالِسانَیْنِ.
فرمود: بد شخصى است آن که داراى دو چهره و دو زبان مى باشد، - که در پیش رو چیزى گوید و پشت سر چیز دیگر -.
6 قالَ علیه السلام : اَلْمَغْبُونُ مَنْ غَبِنَ عُمْرَهُ ساعَةً.
فرمود: خسارت دیده و ورشکسته کسى است که عُمْر خود را هر چند به مقدار یک ساعت هم که باشد بیهوده تلف کرده باشد.
7 قال علیه السلام : مَنِ اسْتَشارَ لَمْ یَعْدِمْ عِنْدَ الصَّوابِ مادِحا، وَ عِنْدَالْخَطإ عاذِرا.
فرمود: کسى که در امور زندگى خود با اهل معرفت مشورت کند، چنانچه درست و صحیح عمل کرده باشد مورد تعریف و تمجید قرار مى گیرد و اگر خطا و اشتباه کند عذرش پذیرفته است .
8 قالَ علیه السلام : مَنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ مِنْ نَفْسِهِ واعِظٌ تَمَکَّنَ مِنْهُ عَدُوُّهُ یعنی الشّیطان .
فرمود: هر کسى عقل و تدبیرش را مورد استفاده قرار ندهد، دشمنش - یعنى ؛ شیاطین إ نسى و جنّى و نیز هواهاى نفسانى - به راحتى او را مى فریبند و منحرف مى شود.
9 قالَ علیه السلام : لایَخْلُو الْمُؤْمِنُ مِنْ خَمْسَةٍ: سِواکٍ، وَمِشْطٍ، و سَجّادَةٍ، وَ سَبْحَةٍ فیها اءرْبَعٌ وَ ثَلاثُونَ حَبَّة ، وَ خاتَمُ عَقیقٍ.
فرمود: مؤمن همیشه همراه خود پنج چیز باید داشته باشد: مسواک ، شانه ، مهر و جانماز، تسبیح براى ذکر گفتن انگشتر عقیق به دست راست داشتن در حال نماز و دعا و...
10 قالَ علیه السلام : لاتَدْخُلُواالْحَمّامَ عَلَى الرّیقِ، وَلاتَدْخُلُوهُ حَتّى تُطْعِمُوا شَیْئا.
فرمود: بعد از صبحانه ، بدون فاصله حمّام نروید؛ همچنین سعى شود با معده خالى داخل حمام نروید، بلکه حتّى الامکان قبل از رفتن به حمّام قدرى غذا بخورید.
11 قالَ علیه السلام : اِیّاکَ وَالْمِزاحَ، فَاِنَّهُ یَذْهَبُ بِنُورِ ایمانِکَ، وَیَسْتَخِفُّ مُرُوَّتَکَ.
فرمود: بر حذر باش از شوخى و مزاح بى جا چون که نور ایمان را از بین مى برد و جوانمردى و آبرو را سبک و بى اهمیّت مى گرداند.
12 قالَ علیه السلام : اللَّحْمُ یُنْبِتُ اللَّحْمَ، وَالسَّمَکُ یُذیبُ الْجَسَدَ.
فرمود: خوردن گوشت ، موجب روئیدن گوشت در بدن و فربهى آن مى گردد؛ ولى خوردن ماهى ، گوشت بدن را آب و جسم را لاغر مى گرداند.
13 قالَ علیه السلام : مَنْ صَدَقَ لِسانُهُ زَکى عَمَلُهُ، وَ مَنْ حَسُنَتْ نیَّتُهُ زیدَ فى رِزْقِهِ، وَ مَنْ حَسُنَ بِرُّهُ بِإ خْوانِهِ وَ اءهْلِهِ مُدَّ فى عُمْرِهِ.
فرمود: هر که زبانش صادق باشد اعمالش تزکیه است ، هر که فکر و نیّتش نیک باشد در روزیش توسعه خواهد بود، هر که به دوستان و آشنایانش نیکى و احسان کند، عمرش طولانى خواهد شد.
14 قالَ علیه السلام : اِذا ماتَ الْمُؤْمِنُ بَکَتْ عَلَیْهِ الْمَلائِکَةُ وَ بُقاعُ الاَْرضِ.
فرمود: زمانى که - دانشمند - مؤمنى وفات یابد و بمیرد، ملائکه ها براى او گریه مى کنند.
15 قالَ علیه السلام : اءلْمُؤْمِنُ مِثْلُ کَفَّتَىِ الْمیزانِ کُلَّما زیدَ فى ایمانِهِ زیدَ فى بَلائِهِ.
فرمود: مؤمن همانند دو کفّه ترازو است ، که هر چه ایمانش افزوده شود بلاها و آزمایشاتش بیشتر مى گردد.
16 قالَ علیه السلام : مَنْ اَرادَ اءنْ یَکُونَ اءقْوىَ النّاسِ فَلْیَتَوَکَّلْ علَى اللّهِ.
فرمود: هرکس بخواهد (در هر جهتى ) قوى ترینِ مردم باشد باید توکّل در همه امور، بر خداوند سبحان نماید.
17 قالَ علیه السلام : اءداءُالاْ مانَةِ وَالصِّدقُ یَجْلِبانِ الرِّزْقَ، وَالْخِیانَةُ وَالْکِذْبُ یَجْلِبانِ الْفَقْرَ وَالنِّفاقَ.
فرمود: امانت دارى و راست گوئى ، هر دو موجب توسعه روزى مى شوند؛ ولیکن خیانت در امانت و دروغ گوئى موجب فلاکت و بیچارگى و سبب تیرگى دل مى باشد.
18 قالَ علیه السلام : اءبْلِغْ خَیْرا وَ قُلْ خَیْرا وَلاتَکُنْ إ مَّعَة .
فرمود: نسبت به هم نوع خود خیر و نیکى داشته باش ، و سخن خوب و مفید بگو، و خود را تابع بى تفاوت و بى مسئولیت قرار مده .
19 قالَ علیه السلام : تَفَقَّهُوا فى دینَاللّهِ، فَاِنَّ الْفِقْهَ مِفْتاحُ الْبَصیرَةِ، وَ تَمامُ الْعِبادَةِ، وَ السَّبَبُ اِلَى الْمَنازِلِ الرَفیعَةِ وَالرُّتَبِ الْجَلیلَةِ فِى الدّینِ وَالدّنیا.
فرمود: مسائل و احکام اعتقادى و عملى دین را فرا گیرید، چون که شناخت احکام و معرفت نسبت به دستورات خداوند، کلید بینائى و بینش و اندیشه مى باشد و موجب تمامیّت کمال عبادات و اعمال مى گردد؛ و راه به سوى مقامات و منازل بلندمرتبه دنیا و آخرت است .
20 قالَ علیه السلام : فَضْلُ الْفَقیهِ عَلَى العابِدِ کَفَضْلِ الشَّمْسِ عَلَى الْکَواکِبِ، وَ مَنْ لَمْ یَتَفَقَّهْ فى دینِهِ لَمْ یَرْضَ اللّهُ لَهُ عَمَلاً.
فرمود: ارزش وفضیلت فقیه بر عابد همانند فضیلت خورشید بر ستاره ها است .
و کسى که در امور دین فقیه و عارف نباشد، خداوند نسبت به اعمال او راضى نخواهد بود.
21 قالَ علیه السلام : عَظِّمِ العالِمَ لِعِلْمِهِ وَدَعْ مُنازَعَتَهُ، وَ صَغِّرِالْجاهِلَ لِجَهْلِهِ وَلاتَطْرُدْهُ وَلکِنْ قَرِّبْهُ وَ عَلِّمْهُ.
فرمود: عالم را به جهت عملش تعظیم و احترام کن و با او منازعه منما، و اعتنائى به جاهل مکن ولى طردش هم نگردان ، بلکه او را جذب نما و آنچه نمى داند تعلیمش بده .
22 قالَ علیه السلام : صَلوةُ النّوافِلِ قُرْبانٌ اِلَى اللّهِ لِکُلِّ مُؤ مِنٍ.
فرمود: انجام نمازهاى مستحبّى ، هر مؤمنى را به خداوند متعال نزدیک مى نماید.
23 قالَ علیه السلام : مَثَلُ الدّنیا مَثَلُ الْحَیَّةِ، مَسُّها لَیِّنٌ وَ فى جَوْفِهَا السَّمُّ الْقاتِلِ، یَحْذَرُهَاالرِّجالُ ذَوِى الْعُقُولِ وَ یَهْوى اِلَیْهَاالصِّبْیانُ بِاءیْدیهِمْ.
فرمود: مَثَل دنیا همانند مار است که پوست ظاهر آن نرم و لطیف و خوشرنگ ، ولى در درون آن سمّ کشنده اى است که مردان عاقل و هشیار از آن گریزانند و بچّه صفتان و بولهوسان به آن عشق مى ورزند.
24 قالَ علیه السلام : مَثَلُ الدُّنیا مَثَلُ ماءِالْبَحْرِ کُلَّما شَرِبَ مِنْهُ الْعطْشانُ اِزْدادَ عَطَشا حَتّى یَقْتُلُهُ.
فرمود: مَثَل دنیا (و اموال و زیورآلات و تجمّلات آن ) همانند آب دریا است که انسانِ تشنه ، هر چه از آن بیاشامد بیشتر تشنه مى شود و آنقدر میل مى کند تا هلاک شود.
25 قالَ علیه السلام : لَیْسَ الْقَبْلَةُ عَلَى الْفَمِ اِلاّ لِلزَّوْجَةِ وَالْوَلَدِ الصَّغیرِ.
فرمود: بوسیدن لب ها و دهان براى یکدیگر در هر حالتى صحیح نیست مگر براى همسر و یا فرزند کوچک .
26 قالَ علیه السلام : مَنْ نَظَرَ بِرَاءیْهِ هَلَکَ، وَ مَنْ تَرَکَ اءهْلَ بَیْتِ نَبیِّهِ ضَلَّ، وَمَنْ تَرَکَ کِتابَ اللّهِ وَ قَوْلَ نَبیِّهِ کَفَرَ.
فرمود: هرکس به راءى و سلیقه خود اهمیّت دهد و در مسائل دین به آن عمل کند هلاک مى شود، و هرکس اهل بیت پیغمبر صلى الله علیه و آله را رها کند گمراه مى گردد، و هرکس قرآن و سنّت رسول خدا را ترک کند کافر مى باشد.
27 قالَ علیه السلام : إ نَّاللّهَ لَیُبْغِضُ الْعَبْدَ النَّوّامَ، إ نَّاللّهَ لَیُبْغِضُ الْعَبْدَالْفارِغَ.
فرمود: همانا خداوند دشمن دارد آن بنده اى را که زیاد بخوابد، و دشمن دارد آن بنده اى را که بیکار باشد.
28 قالَ علیه السلام : التَّواضُعُ: اءنْ تُعْطِیَ النّاسَ ما تُحِبُّ اءنْ تُعْطاهُ.
فرمود: تواضع و فروتنى آن است که آن چه دوست دارى ، دیگران درباره تو انجام دهند، تو هم همان را درباره دیگران انجام دهى .
29 قالَ علیه السلام : یُسْتَحَبُّ غَرامَةُ الْغُلامِ فى صِغَرِهِ لِیَکُونَ حَلیما فى کِبَرِهِ وَ یَنْبَغى لِلرَّجُلِ اءنْ یُوَسِّعَ عَلى عَیالِهِ لِئَلاّ یَتَمَنَّوْا مَوْتَهَ.
فرمود: بهتر است پسر را در دوران کودکى به کارهاى مختلف و سخت ، وادار نمائى تا در بزرگى حلیم و بردبار باشد؛ و بهتر است مرد نسبت به اهل منزل خود دست و دل باز باشد و در حدّ توان رفع نیاز کند تا آرزوى مرگش را ننمایند.
30 قالَ علیه السلام : لَیْسَ مِنّا مَنْ لَمْ یُحاسِبْ نَفْسهُ فى کُلِّ یَوْمٍ، فَإِنْ عَمِلَ حَسَنا إ سْتَزادَ اللّهَ، وَ إ نْ عَمِلَ سَیِّئا إ سْتَغْفَرَاللّهَ وَ تابَ اِلَیْهِ.
فرمود: از شیعیان و دوستان ما نیست ، کسى که هر روز محاسبه نَفْس و بررسى اعمال خود را نداشته باشد، که اگر چنانچه اعمال و نیّاتش خوب بوده ، سعى کند بر آن ها بیفزاید و اگر زشت و ناپسند بوده است ، از خداوند طلب مغفرت و آمرزش کند و جبران نماید.
31 قالَ علیه السلام : لِکُلِّ شَیْی ءٍ دَلیلٌ وَ دَلیلُ الْعاقِلِ التَّفَکُّر.
فرمود: براى هر چیزى ، دلیل و راهنمائى است و راهنماى شخص عاقل ، تفکّر و اندیشه مى باشد.
32 قالَ علیه السلام : ما فِى الْمیزانِ شَیْی ءٌ اءثْقَلُ مِنَ الصَّلاةِ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمّدٍ.
فرمود: در میزان الهى نیست عمل و چیزى ، سنگین تر از ذکر صلوات بر محمّد و اهل بیت ش (صلوات اللّه علیهم اجمعین ).
33 قالَ علیه السلام : قَلیلُ الْعَمَلِ مِنَ الْعاقِلِ مَقْبُونٌ مُضاعَفٌ وَ کَثیرُالْعَمَلِ مِنْ اءهْلِ الْهَوى وَالْجَهْلِ مَرْدُودٌ.
فرمود: اعمال شخص عاقل مقبول است و چند برابر اءجر خواهد داشت گرچه قلیل باشد، ولى شخص نادان و هوسران گرچه زیادکار و خدمت و عبادت کند پذیرفته نخواهد بود.
34 قالَ علیه السلام : وَشَعْرُالْجَسَدِ إ ذا طالَ قَطَعَ ماءَ الصُّلْبِ، وَاءرْخىَ الْمَفاصِلَ، وَ وَرِثَ الضَّعْفَ وَالسِلَّ، وَ إ نَّ النُّورَةَ تَزیدُ فِى ماءِالصُّلْبِ، وَ تُقَّوِى الْبَدَنَ، وَتَزیدُ فى شَخْمِ الْکُلْیَتَیْنِ، وَ تَسْمِنُ الْبَدَنَ.
فرمود: موهاى بدن زیر بغل و اطراف عورت چنانچه بلند شود سبب قطع و کمبود آب کمر، سستى مفاصل استخوان و ضعف سینه و گلو خواهد شد، استعمال نوره سبب تقویت تمامى آن ها مى باشد.
35 قالَ علیه السلام : ثَلاثَةٌ یَجْلُونَ الْبَصَرَ: النَّظَرُ إ لَى الخُضْرَةِ، وَالنَّظَرُ إ لَى الْماءِالْجارى ، وَالنَّظَرُ إ لَى الْوَجْهِ الْحَسَنِ.
فرمود: سه چیز بر نورانیّت چشم مى افزاید: نگاه بر سبزه ، نگاه بر آب جارى و نگاه به صورت زیبا.
36 قالَ علیه السلام : إ نَّ الاْ رْضَ لا تَخُلُو مِنْ حُجَّةٍ، وَ اءنَا وَاللّهِ ذلِکَ الْحُجَّةُ.
فرمود: همانا زمین در هیچ موقعیّتى خالى از حجّت خدا نیست و به خدا سوگند که من خلیفه و حجّت خداوند هستم .
37 قالَ علیه السلام : سُرْعَةُالْمَشْىِ تَذْهَبُ بِبَهاءِالْمُؤْمِنِ.
فرمود: با سرعت و شتاب راه رفتن ، بهاء و موقعیّت مؤمن را مى کاهد.
38 قالَ علیه السلام : إ نَّما اءمِرْتُمْ اءنْ تَسْئَلُوا، وَلَیْسَ عَلَیْنَاالْجَوابُ، إ نَّما ذلِکَ إ لَیْنا.
فرمود: شماها ماءمور شده اید که از ما اهل بیت رسول اللّه سؤال کنید، ولیکن جواب و پاسخ آن ها بر ما واجب نیست بلکه اگر مصلحت بود پاسخ مى دهیم وگرنه ساکت مى باشیم .
39 قالَ علیه السلام : ماذِئْبانِ ضارِبانِ فى غَنَمٍ قَدْ غابَ عَنْهُ رُعاؤُها، بِاءضَرَّ فى دینِ مُسْلِمٍ مِنْ حُبِّ الرِّیاسَةِ.
فرمود: خطر و ضرر علاقه به ریاست براى مسلمان بیش از دو گرگ درّنده اى است ، به گله گوسفندى که چوپان ندارند حمله کنند.
40 قالَ علیه السلام : الا یمانُ فَوْقَ الاْ سْلامِ بِدَرَجَةٍ، وَالتَّقْوى فَوْقَ الا یمانِ بِدَرَجَةٍ، وَ الْیَقینُ فَوْقَ التَّقْوى بِدَرَجَةٍ، وَ ما قُسِّمَ فِى النّاسِ شَیْی ءٌ اءقَلُّ مِنَ الْیَقینِ.
فرمود: ایمان ، یک درجه از اسلام بالاتر است ؛ تقوى نیز، یک درجه از ایمان بالاتر؛ یقین ، یک درجه از تقوى بالاتر و برتر مى باشد و درجه اى کمتر از مرحله یقین در بین مردم ثمره بخش نخواهد بود.
نفوذ معنوی امام
از اینجا شما بفهمید که نفوذ معنوی ائمه شیعه چقدر بوده است.آنها نه شمشیر داشتند و نه تبلیغات،ولی دلها را داشتند.در میان نزدیکترین افراد دستگاه هارون،شیعیان وجود داشتند. حق و حقیقت،خودش یک جاذبه ای دارد که نمی شود از آن غافل شد.امشب در روزنامه ها خواندید که ملک حسین گفت من فهمیدم که حتی راننده ام با چریکهاست،آشپزم هم از آنهاست.
علی بن یقطین وزیر هارون است،شخص دوم مملکت است،ولی شیعه است،اما در حال استتار،و خدمت می کند به هدفهای موسی بن جعفر ولی ظاهرش با هارون است.دو سه بار هم گزارشهایی دادند،ولی موسی بن جعفر با آن روشن بینی های خاص امامت زودتر درک کرد و دستورهایی به او داد که وی اجرا کرد و مصون ماند.در میان افرادی که در دستگاه هارون بودند،اشخاصی بودند که آنچنان مجذوب و شیفته امام بودند که حد نداشت ولی هیچ گاه جرات نمی کردند با امام تماس بگیرند.
یکی از ایرانیهایی که شیعه و اهل اهواز بوده است می گوید که من مشمول مالیاتهای خیلی سنگینی شدم که برای من نوشته بودند و اگر می خواستم این مالیاتهایی را که اینها برای من ساخته بودند بپردازم از زندگی ساقط می شدم.اتفاقا والی اهواز معزول شد و والی دیگری آمد و من هم خیلی نگران که اگر او بر طبق آن دفاتر مالیاتی از من مالیات مطالبه کند،از زندگی سقوط می کنم.ولی بعضی دوستان به من گفتند:این باطنا شیعه است،تو هم که شیعه هستی. اما من جرات نکردم بروم نزد او و بگویم من شیعه هستم،چون باور نکردم.گفتم بهتر این است که بروم مدینه نزد خود موسی بن جعفر(آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند)،اگر خود ایشان تصدیق کردند او شیعه است از ایشان توصیه ای بگیرم.رفتم خدمت امام.امام نامه ای نوشت که سه چهار جمله بیشتر نبود،سه چهار جمله آمرانه،اما از نوع آمرانه هایی که امامی به تابع خود می نویسد،راجع به اینکه «قضای حاجت مؤمن و رفع گرفتاری از مؤمن در نزد خدا چنین است و السلام ».نامه را با خودم مخفیانه آوردم اهواز.فهمیدم که این نامه را باید خیلی محرمانه به او بدهم.یک شب رفتم در خانه اش،دربان آمد،گفتم به او بگو که شخصی از طرف موسی بن جعفر آمده است و نامه ای برای تو دارد.دیدم خودش آمد و سلام و علیک کرد و گفت:چه می گویید؟گفتم من از طرف امام موسی بن جعفر آمده ام و نامه ای دارم.نامه را از من گرفت،شناخت،نامه را بوسید،بعد صورت مرا بوسید،چشمهای مرا بوسید،مرا فورا برد در منزل،مثل یک بچه در جلوی من نشست،گفت تو خدمت امام بودی؟!گفتم بله.تو با همین چشمهایت جمال امام را زیارت کردی؟!گفتم بله.گرفتاریت چیست؟گفتم یک چنین مالیات سنگینی برای من بسته اند که اگر بپردازم از زندگی ساقط می شوم.دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح کردند،و چون آقا نوشته بود«هر کس که مؤمنی را مسرور کند،چنین و چنان »گفت اجازه می دهید من خدمت دیگری هم به شما بکنم؟گفتم بله.گفت من می خواهم هر چه دارایی دارم،امشب با تو نصف کنم،آنچه پول نقد دارم با تو نصف می کنم، آنچه هم که جنس است قیمت می کنم،نصفش را از من بپذیر.گفت با این وضع آمدم بیرون و بعد در یک سفری وقتی رفتم جریان را به امام عرض کردم،امام تبسمی کرد و خوشحال شد.
هارون از چه می ترسید؟از جاذبه حقیقت می ترسید.«کونوا دعاة للناس بغیر السنتکم » (5). تبلیغ که همه اش زبان نیست،تبلیغ زبان اثرش بسیار کم است،تبلیغ،تبلیغ عمل است.آن کسی که با موسی بن جعفر یا با آباء کرامش و یا با اولاد طاهرینش روبرو می شد و مدتی با آنها بود،اصلا حقیقت را در وجود آنها می دید،و می دید که واقعا خدا را می شناسند،واقعا از خدا می ترسند،واقعا عاشق خدا هستند،و واقعا هر چه که می کنند برای خدا و حقیقت است.
دو سنت معمول میان ائمه علیهم السلام
شما دو سنت را در میان همه ائمه می بینید که به طور وضوح و روشن هویداست.یکی عبادت و خوف از خدا و خدا باوری است.یک خدا باوری عجیب در وجود اینها هست،از خوف خدا می گریند و می لرزند،گویی خدا را می بینند،قیامت را می بینند،بهشت را می بینند،جهنم را می بینند.درباره موسی بن جعفر می خوانیم:حلیف السجدة الطویلة و الدموع الغزیرة (6) ،یعنی هم قسم سجده های طولانی و اشکهای جوشان.تا یک درون منقلب آتشین نباشد که انسان نمی گرید.
سنت دومی که در تمام اولاد علی علیه السلام[از ائمه معصومین]دیده می شود همدردی و همدلی با ضعفا،محرومان،بیچارگان و افتادگان است.اصلا«انسان »برای اینها یک ارزش دیگری دارد.امام حسن را می بینیم،امام حسین را می بینیم،زین العابدین،امام باقر،امام صادق،امام کاظم و ائمه بعد از آنها،در تاریخ هر کدام از اینها که مطالعه می کنیم،می بینیم اصلا رسیدگی به احوال ضعفا و فقرا برنامه اینهاست،آنهم[به این صورت که]شخصا رسیدگی کنند نه فقط دستور بدهند،یعنی نایب نپذیرند و آن را به دیگری موکول نکنند.بدیهی است که مردم اینها را می دیدند.
نقشه دستگاه هارون
در مدتی که حضرت در زندان بودند دستگاه هارون نقشه ای کشید برای اینکه بلکه از حیثیت امام بکاهد.یک کنیز جوان بسیار زیبایی مامور شد که به اصطلاح خدمتکار امام در زندان باشد.بدیهی است که در زندان،کسی باید غذا ببرد،غذا بیاورد،اگر زندانی حاجتی داشته باشد از او بخواهد.یک کنیز جوان بسیار زیبا را مامور این کار کردند،گفتند:بالاخره هر چه باشد یک مرد است،مدتها هم در زندان بوده،ممکن است نگاهی به او بکند،یا لا اقل بشود متهمش کرد،یک افراد ولگویی بگویند«مگر می شود؟!اتاق خلوت،یک مرد با یک زن جوان! »یکوقت خبردار شدند که اصلا در این کنیز انقلاب پیدا شده،یعنی او هم آمده سجاده ای[انداخته و مشغول عبادت شده است] (7).دیدند این کنیز هم شده نفر دوم امام.به هارون خبر دادند که اوضاع جور دیگری است.کنیز را آوردند،دیدند اصلا منقلب است،حالش حال دیگری است،به آسمان نگاه می کند،به زمین نگاه می کند.گفتند قضیه چیست؟گفت: این مرد را که من دیدم،دیگر نفهمیدم که من چی هستم،و فهمیدم که در عمرم خیلی گناه کرده ام،خیلی تقصیر کرده ام،حالا فکر می کنم که فقط باید در حال توبه بسر ببرم،و از این حالش منصرف نشد تا مرد.
بشر حافی و امام کاظم علیه السلام
داستان بشر حافی را شنیده اید (8).روزی امام از کوچه های بغداد می گذشت.از یک خانه ای صدای عربده و تار و تنبور بلند بود،می زدند و می رقصیدند و صدای پایکوبی می آمد.اتفاقا یک خادمه ای از منزل بیرون آمد در حالی که آشغالهایی همراهش بود و گویا می خواست بیرون بریزد تا مامورین شهرداری ببرند.امام به او فرمود صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟سؤال عجیبی بود.گفت:از خانه به این مجللی این را نمی فهمی؟این خانه «بشر»است،یکی از رجال، یکی از اشراف،یکی از اعیان،معلوم است که آزاد است.فرمود:بله،آزاد است،اگر بنده می بود (9) که این سر و صداها از خانه اش بلند نبود.حال،چه جمله های دیگری رد و بدل شده است دیگر ننوشته اند،همین قدر نوشته اند که اندکی طول کشید و مکثی شد.آقا رفتند.بشر متوجه شد که چند دقیقه ای طول کشید.آمد نزد او و گفت:چرا معطل کردی؟گفت:یک مردی مرا به حرف گرفت.گفت:چه گفت؟گفت:یک سؤال عجیبی از من کرد.چه سؤال کرد؟از من پرسید که صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟گفتم البته که آزاد است.بعد هم گفت:بله،آزاد است،اگر بنده می بود که این سر و صداها بیرون نمی آمد.گفت:آن مرد چه نشانه هایی داشت؟علائم و نشانه ها را که گفت،فهمید که موسی بن جعفر است.گفت:کجا رفت؟از این طرف رفت.پایش لخت بود،به خود فرصت نداد که برود کفشهایش را بپوشد،برای اینکه ممکن است آقا را پیدا نکند.پای برهنه بیرون دوید.(همین جمله در او انقلاب ایجاد کرد.)دوید،خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد:شما چه گفتید؟امام فرمود:من این را گفتم.فهمید که مقصود چیست. گفت:آقا!من از همین ساعت می خواهم بنده خدا باشم،و واقعا هم راست گفت.از آن ساعت دیگر بنده خدا شد.
این خبرها را به هارون می دادند.این بود که احساس خطر می کرد،می گفت:اینها فقط باید نباشند«وجودک ذنب »اصلا بودن تو از نظر من گناه است.امام می فرمود:من چکار کرده ام؟ کدام قیام را بپا کردم؟کدام اقدام را کردم؟جوابی نداشتند،ولی به زبان بی زبانی می گفتند: «وجودک ذنب »اصلا بودنت گناه است.آنها هم در عین حال از روشن کردن شیعیانشان و محارم و افراد دیگر هیچ کوتاهی نمی کردند،قضیه را به آنها می گفتند و می فهماندند،و آنها می فهمیدند که قضیه از چه قرار است.
صفوان جمال و هارون
داستان صفوان جمال را شنیده اید.صفوان مردی بود که-به اصطلاح امروز-یک بنگاه کرایه وسائل حمل و نقل داشت که آن زمان بیشتر شتر بود،و به قدری متشخص و وسائلش زیاد بود که گاهی دستگاه خلافت،او را برای حمل و نقل بارها می خواست.روزی هارون برای یک سفری که می خواست به مکه برود،لوازم حمل و نقل او را خواست.قرار دادی با او بست برای کرایه لوازم.ولی صفوان،شیعه و از اصحاب امام کاظم است.روزی آمد خدمت امام و اظهار کرد-یا قبلا به امام عرض کرده بودند-که من چنین کاری کرده ام.حضرت فرمود:چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر کرایه دادی؟گفت:من که به او کرایه دادم،برای سفر معصیت نبود.چون سفر،سفر حج و سفر طاعت بود کرایه دادم و الا کرایه نمی دادم.فرمود: پولهایت را گرفته ای یا نه؟یا لا اقل پس کرایه هایت مانده یا نه؟بله،مانده.فرمود:به دل خودت یک مراجعه ای بکن،الآن که شترهایت را به او کرایه داده ای،آیا ته دلت علاقه مند است که لا اقل هارون این قدر در دنیا زنده بماند که برگردد و پس کرایه تو را بدهد؟گفت:بله.فرمود:تو همین مقدار راضی به بقای ظالم هستی و همین گناه است.صفوان بیرون آمد.او سوابق زیادی با هارون داشت.یک وقت خبردار شدند که صفوان تمام این کاروان را یکجا فروخته است. اصلا دست از این کارش برداشت.بعد که فروخت رفت[نزد طرف قرار داد]و گفت:ما این قرار داد را فسخ می کنیم چون من دیگر بعد از این نمی خواهم این کار را بکنم،و خواست یک عذرهایی بیاورد.خبر به هارون دادند.گفت:حاضرش کنید.او را حاضر کردند.گفت:قضیه از چه قرار است؟گفت من پیر شده ام،دیگر این کار از من ساخته نیست،فکر کردم اگر کار هم می خواهم بکنم کار دیگری باشد.هارون خبردار شد.گفت:راستش را بگو،چرا فروختی؟گفت: راستش همین است.گفت:نه،من می دانم قضیه چیست.موسی بن جعفر خبردار شده که تو شترها را به من کرایه داده ای،و به تو گفته این کار،خلاف شرع است.انکار هم نکن،به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زیادی که ما از سالیان دراز با خاندان تو داریم دستور می دادم همین جا اعدامت کنند.
پس اینهاست موجبات شهادت امام موسی بن جعفر علیه السلام.اولا:وجود اینها،شخصیت اینها به گونه ای بود که خلفا از طرف اینها احساس خطر می کردند.دوم:تبلیغ می کردند و قضایا را می گفتند،منتها تقیه می کردند،یعنی طوری عمل می کردند که تا حد امکان،مدرک به دست طرف نیفتد.ما خیال می کنیم تقیه کردن،یعنی رفتن و خوابیدن.اوضاع زمانشان ایجاب می کرد که کارشان را انجام دهند،و کوشش کنند مدرک هم دست طرف ندهند، وسیله و بهانه هم دست طرف ندهند یا لا اقل کمتر بدهند.سوم:این روح مقاوم عجیبی که داشتند.عرض کردم که وقتی می گویند:آقا!تو فقط یک عذر خواهی کوچک زبانی در حضور یحیی بکن،می گوید:دیگر عمر ما گذشته است.
یک وقت دیگری هارون کسی را فرستاد در زندان و خواست از این راه[از امام اعتراف بگیرد]، باز از همین حرفها که ما به شما علاقه مندیم،ما به شما ارادت داریم،مصالح ایجاب می کند که شما اینجا باشید و به مدینه نروید و الا ما هم قصدمان این نیست که شما زندانی باشید،ما دستور دادیم که شما را در یک محل امنی در نزدیک خودم نگهداری کنند،و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممکن است که شما به غذاهای ما عادت نداشته باشید،هر غذایی که مایلید،دستور بدهید برایتان تهیه کنند.مامورش کیست؟همین فضل بن ربیع که زمانی امام در زندانش بوده و از افسران عالیرتبه هارون است.فضل در حالی که لباس رسمی پوشیده و مسلح بود و شمشیرش را حمایل کرده بود رفت زندان خدمت امام.امام نماز می خواند.متوجه شد که فضل بن ربیع آمده.(حال ببینید قدرت روحی چیست!)فضل ایستاده و منتظر است که امام نماز را سلام بدهد و پیغام خلیفه را ابلاغ کند.امام تا نماز را سلام داد و گفت:السلام علیکم و رحمة الله و برکاته،مهلت نداد،گفت:الله اکبر،و ایستاد به نماز.باز فضل ایستاد.بار دیگر نماز امام تمام شد.باز تا گفت:السلام علیکم،مهلت نداد و گفت:الله اکبر.چند بار این عمل تکرار شد.فضل دید نه،تعمد است.اول خیال می کرد که لا بد امام یک نمازهایی دارد که باید چهار رکعت یا شش رکعت و یا هشت رکعت پشت سر هم باشد،بعد فهمید نه،حساب این نیست که نمازها باید پشت سر هم باشد،حساب این است که امام نمی خواهد به او اعتنا کند، نمی خواهد او را بپذیرد،به این شکل می خواهد نپذیرد.دید بالاخره ماموریتش را باید انجام بدهد،اگر خیلی هم بماند،هارون سوء ظن پیدا می کند که نکند رفته در زندان یک قول و قراری با موسی بن جعفر بگذارد.این دفعه آقا هنوز السلام علیکم را تمام نکرده بود،شروع کرد به حرف زدن.آقا هنوز می خواست بگوید السلام علیکم،او حرفش را شروع کرد.شاید اول هم سلام کرد.هر چه هارون گفته بود گفت.هارون به او گفته بود مبادا آنجا که می روی،بگویی امیر المؤمنین چنین گفته است،به عنوان امیر المؤمنین نگو،بگو پسر عمویت هارون این جور گفت.او هم با کمال تواضع و ادب گفت:هارون پسر عموی شما سلام رسانده و گفته است که بر ما ثابت است که شما تقصیری و گناهی ندارید،ولی مصالح ایجاب می کند که شما در همین جا باشید و فعلا به مدینه برنگردید تا موقعش برسد،و من مخصوصا دستور دادم که آشپز مخصوص بیاید،هر غذایی که شما می خواهید و دستور می دهید،همان را برایتان تهیه کند.نوشته اند امام در پاسخ این جمله را فرمود:«لا حاضر لی مال فینفعنی و ما خلقت سؤولا، الله اکبر» (10) مال خودم اینجا نیست که اگر بخواهم خرج کنم از مال حلال خودم خرج کنم، آشپز بیاید و به او دستور بدهم،من هم آدمی نیستم که بگویم جیره بنده چقدر است،جیره این ماه مرا بدهید،من هم مرد سؤال نیستم.این «ما خلقت سؤولا»همان و«الله اکبر»همان.
این بود که خلفا می دیدند اینها را از هیچ راهی و به هیچ وجهی نمی توانند[وادار به]تمکین کنند،تابع و تسلیم کنند،و الا خود خلفا می فهمیدند که شهید کردن ائمه چقدر برایشان گران تمام می شود،ولی از نظر آن سیاست جابرانه خودشان که از آن دیگر دست بر نمی داشتند،باز آسانترین راه را همین راه می دیدند.
چگونگی شهادت امام
عرض کردم آخرین زندان،زندان سندی بن شاهک بود.یک وقت خواندم که او اساسا مسلمان نبوده و یک مرد غیر مسلمان بوده است.از آن کسانی بود که هر چه به او دستور می دادند، دستور را به شدت اجرا می کرد.امام را در یک سیاهچال قرار دادند.بعد هم کوششها کردند برای اینکه تبلیغ کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است.نوشته اند که همین یحیی برمکی برای اینکه پسرش فضل را تبرئه کرده باشد،به هارون قول داد که آن وظیفه ای را که دیگران انجام نداده اند من خودم انجام می دهم.سندی را دید و گفت این کار(به شهادت رساندن امام)را تو انجام بده،و او هم قبول کرد.یحیی زهر خطرناکی را فراهم کرد و در اختیار سندی گذاشت.آن را به یک شکل خاصی در خرمایی تعبیه کردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فورا شهود حاضر کردند،علمای شهر و قضاة را دعوت کردند(نوشته اند عدول المؤمنین را دعوت کردند،یعنی مردمان موجه،مقدس،آنها که مورد اعتماد مردم هستند)، حضرت را هم در جلسه حاضر کردند و هارون گفت:ایها الناس!ببینید این شیعه ها چه شایعاتی در اطراف موسی بن جعفر رواج می دهند،می گویند:موسی بن جعفر در زندان ناراحت است،موسی بن جعفر چنین و چنان است.ببینید او کاملا سالم است.تا حرفش تمام شد حضرت فرمود:«دروغ می گوید،همین الآن من مسمومم و از عمر من دو سه روزی بیشتر باقی نمانده است.»اینجا تیرشان به سنگ خورد.این بود که بعد از شهادت امام،جنازه امام را آوردند در کنار جسر بغداد گذاشتند،و مرتب مردم را می آوردند که ببینید!آقا سالم است، عضوی از ایشان شکسته نیست،سرشان هم که بریده نیست،گلویشان هم که سیاه نیست،پس ما امام را نکشتیم،به اجل خودش از دنیا رفته است.سه روز بدن امام را در کنار جسر بغداد نگه داشتند برای اینکه به مردم این جور افهام کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است. البته امام،علاقه مند زیاد داشت،ولی آن گروهی که مثل اسپند روی آتش بودند شیعیان بودند.
یک جریان واقعا دلسوزی می نویسند که چند نفر از شیعیان امام،از ایران آمده بودند،با آن سفرهای قدیم که با چه سختی ای می رفتند.اینها خیلی آرزو داشتند که حالا که موفق شده اند بیایند تا بغداد،لا اقل بتوانند از این زندانی هم یک ملاقاتی بکنند.ملاقات زندانی که نباید یک جرم محسوب شود،ولی هیچ اجازه ملاقات با زندانی را نمی دادند.اینها با خود گفتند:ما خواهش می کنیم،شاید بپذیرند.آمدند خواهش کردند،اتفاقا پذیرفتند و گفتند: بسیار خوب،همین امروز ما ترتیبش را می دهیم،همین جا منتظر باشید.این بیچاره ها مطمئن که آقا را زیارت می کنند،بعد بر می گردند به شهر خودشان[و می گویند]که ما توفیق پیدا کردیم آقا را ملاقات کنیم،آقا را زیارت کردیم،از خودشان فلان مساله را پرسیدیم و این جور به ما جواب دادند.همین طور که در بیرون زندان منتظر بودند که به آنها اجازه ملاقات بدهند،یکوقت دیدند که چهار نفر حمال بیرون آمدند و یک جنازه هم روی دوششان است. مامور گفت:امام شما همین است.و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم
پی نوشت ها:
1- زیارت جامعه کبیره.
2- «کاظم »یعنی کسی که بر خشم خود مسلط است.
3- خلفای عباسی دربانی دارند به نام «ربیع »که ابتدا حاجب منصور بود،بعد از منصور نیز در دستگاه آنها بود،و بعد پسرش در دستگاه هارون بود.اینها از خصیصین دربار به اصطلاح خلفای عباسی و فوق العاده مورد اعتماد بودند.
4- این خاک بر سرها واقعا در عمق دلشان اعتقاد هم داشتند.باور نکنید که این اشخاص اعتقاد نداشتند.اینها اگر بی اعتقاد می بودند اینقدر شقی نبودند،که با اعتقاد بودند و اینقدر شقی بودند.مثل قتله امام حسین که وقتی امام پرسید اهل کوفه چطورند؟فرزدق و چند نفر دیگر گفتند:«قلوبهم معک و سیوفهم علیک »دلشان با توست،در دلشان به تو ایمان دارند،در عین حال علیه دل خودشان می جنگند،علیه اعتقاد و ایمان خودشان قیام کرده اند و شمشیرهای اینها بر روی تو کشیده است.وای به حال بشر که مطامع دنیوی،جاه طلبی،او را وادار کند که علیه اعتقاد خودش بجنگد.اینها اگر واقعا به اسلام اعتقاد نمی داشتند،به پیغمبر اعتقاد نمی داشتند،به موسی بن جعفر اعتقاد نمی داشتند و یک اعتقاد دیگری می داشتند، اینقدر مورد ملامت نبودند و اینقدر در نزد خدا شقی و معذب نبودند،که اعتقاد داشتند و بر خلاف اعتقادشان عمل می کردند.
5- اصول کافی،باب صدق و باب ورع.
6- منتهی الآمال،ج 2/ص 222.
7- چون امام در زندان بود و کاری نداشت،آن کاری که در آنجا می توانست بکند فقط عبادت بود و عبادت،یک عبادت طاقت فرسایی که جز با یک عشق فوق العاده امکان ندارد انسان بتواند چنین تلاشی بکند.
8- ائمه اطهار یک اعمال قدرتهایی می کردند،یعنی طبعا می شد،نه اینکه می خواستند نمایش بدهند.
9- یعنی اگر بنده خدا می بود.
10- منتهی الآمال،ج 2/ص 216.
الحمد لله رب العالمین،بارئ الخلائق اجمعین،و الصلوة و السلام علی عبد الله و رسوله و حبیبه و صفیه سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و آله و آله الطیبین الطاهرین المعصومین،اعوذ بالله من الشیطان الرجیم:
انتم الصراط الاقوم و السبیل الاعظم و شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء (1).
همه ائمه اطهار علیهم السلام به استثنای وجود مقدس حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه که در قید حیات هستند،شهید از دنیا رفته اند،هیچ کدام از آنها با مرگ طبیعی و با اجل طبیعی و یا با یک بیماری عادی از دنیا نرفته اند،و این یکی از مفاخر بزرگ آنهاست.اولا خودشان همیشه آرزوی شهادت در راه خدا را داشتند که ما مضمون آن را در دعاهایی که آنها به ما تعلیم داده اند و خودشان می خوانده اند می بینیم.علی علیه السلام می فرمود:من تنفر دارم از اینکه در بستر بمیرم،هزار ضربت شمشیر بر من وارد بشود بهتر است از این که آرام در بستر بمیرم.و ما هم در دعاها و زیاراتی که آنها را زیارت می کنیم یکی از فضائل آنان را که یادآوری می کنیم همین است که آنها از زمره شهدا هستند و شهید از دنیا رفته اند.جمله ای که در آغاز سخنم خواندم از زیارت جامعه کبیره است که می خوانیم:«انتم الصراط الاقوم و السبیل الاعظم و شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء»شما راست ترین راهها و بزرگترین شاهراهها هستید.شما شهیدان این جهان و شفیعان آن جهانید.
در اصطلاح،«شهید»لقب وجود مقدس امام حسین علیه السلام است و ما معمولا ایشان را به لقب «شهید»می خوانیم:«الحسین الشهید».همان طور که لقب امام صادق را می گوییم «جعفر الصادق »و لقب امام موسی بن جعفر را می گوییم «موسی الکاظم »،لقب سید الشهداء«الحسین الشهید»است.ولی این بدان معنی نیست که در میان ائمه ما تنها امام حسین است که شهید است.همان طور که اگر موسی بن جعفر را می گوییم «الکاظم »معنایش این نیست که سایر ائمه کاظم نبوده اند (2) ،یا اگر به امام رضا می گوییم «الرضا»معنایش این نیست که دیگران مصداق «الرضا»نیستند،و یا اگر به امام صادق می گوییم:«الصادق »معنایش این نیست که دیگران العیاذ بالله صادق نیستند،همچنین اگر ما به حضرت سید الشهداء علیه السلام می گوییم «الشهید»،معنایش این نیست که ائمه دیگر ما شهید نشده اند.
تاثیر مقتضیات زمان در شکل مبارزه
اینجا این سخن به میان می آید که سایر ائمه چرا شهید شدند؟آنها که تاریخ نشان نمی دهد که در مقابل دستگاههای جور زمان خودشان قیام کرده و شمشیر کشیده باشند،آنها که ظاهر سیره شان نشان می دهد که روششان با روش امام حسین متفاوت بوده است.بسیار خوب،امام حسین شهید شد،چرا امام حسین شهید بشود؟چرا امام سجاد شهید بشود؟چرا امام باقر و امام صادق و امام کاظم شهید بشوند؟و همین طور سایر ائمه.
جواب این است:اشتباه است اگر ما خیال کنیم روش سایر ائمه با روش امام حسین در این جهت اختلاف و تفاوت داشته است.برخی این طور خیال می کنند،می گویند:در میان ائمه، امام حسین بنایش بر مبارزه با دستگاه جور زمان خود بود ولی سایر ائمه این اختلاف را داشتند که مبارزه نمی کردند.اگر این جور فکر کنیم سخت اشتباه کرده ایم.تاریخ خلافش را می گوید و قرائن و دلایل همه بر خلاف است.بله،اگر ما مطلب را جور دیگری تلقی کنیم،که همین جور هم هست،هیچ وقت یک مسلمان واقعی،یک مؤمن واقعی-تا چه رسد به مقام مقدس امام-امکان ندارد که با دستگاه ظلم و جور زمان خودش سازش کند و واقعا بسازد، یعنی خودش را با آن منطبق کند،بلکه همیشه با آنها مبارزه می کند.تفاوت در این است که شکل مبارزه فرق می کند.یک وقت مبارزه علنی است،اعلان جنگ است،مبارزه با شمشیر است.
این یک شکل مبارزه است.و یک وقت،مبارزه هست ولی نوع مبارزه فرق می کند.در این مبارزه هم کوبیدن طرف هست،لجنمال کردن طرف هست،منصرف کردن مردم از ناحیه او هست،علنی کردن باطل بودن او هست،جامعه را بر ضد او سوق دادن هست،ولی نه به صورت شمشیر کشیدن.
این است که مقتضیات زمان در شکل مبارزه می تواند تاثیر بگذارد.هیچ وقت مقتضیات زمان در این جهت نمی تواند تاثیر داشته باشد که در یک زمان سازش با ظلم جایز نباشد ولی در زمان دیگر سازش با ظلم جایز باشد.خیر،سازش با ظلم هیچ زمانی و در هیچ مکانی و به هیچ شکلی جایز نیست،اما شکل مبارزه ممکن است فرق کند.ممکن است مبارزه علنی باشد، ممکن است مخفیانه و زیر پرده و در استتار باشد.تاریخ ائمه اطهار عموما حکایت می کند که همیشه در حال مبارزه بوده اند.اگر می گویند مبارزه در حال تقیه،[مقصود سکون و بی تحرکی نیست].«تقیه »از ماده «وقی »است،مثل تقوا که از ماده «وقی »است.تقیه معنایش این است:در یک شکل مخفیانه ای،در یک حالت استتاری از خود دفاع کردن،و به عبارت دیگر سپر به کار بردن، هر چه بیشتر زدن و هر چه کمتر خوردن،نه دست از مبارزه برداشتن،حاشا و کلا.
روی این حساب است که ما می بینیم همه ائمه اطهار این افتخار را-آری این افتخار را-دارند که در زمان خودشان با هیچ خلیفه جوری سازش نکردند و همیشه در حال مبارزه بودند.شما امروز بعد از هزار و سیصد سال-و بیش از هزار و سیصد سال،یا برای بعضی از ائمه اندکی کمتر:هزار و دویست و پنجاه سال،هزار و دویست و شصت سال،هزار و دویست و هفتاد سال-می بینید خلفایی نظیر عبد الملک مروان(از قبل از عبد الملک مروان تا عبد الملک مروان،اولاد عبد الملک،پسر عموهای عبد الملک،بنی العباس،منصور دوانیقی،ابو العباس سفاح،هارون الرشید،مامون و متوکل)از بد نام ترین افراد تاریخند.در میان ما شیعه ها که قضیه بسیار روشن است،حتی در میان اهل تسنن،اینها لجنمال شده اند.چه کسی اینها را لجنمال کرده است؟اگر مقاومت ائمه اطهار در مقابل اینها نبود،و اگر نبود که آنها فسقها و انحرافهای آنان را بر ملا می کردند و غاصب بودن و نالایق بودن آنها را به مردم گوشزد می نمودند،آری اگر این موضوع نبود،امروز ما هارون و مخصوصا مامون را در ردیف قدیسین می شمردیم.اگر ائمه،باطن مامون را آشکار نمی کردند و وی را معرفی کامل نمی نمودند، مسلم او یکی از قهرمانان بزرگ علم و دین در دنیا تلقی می شد.
بحث ما در موجبات شهادت امام موسی بن جعفر علیهما السلام است.چرا موسی بن جعفر را شهید کردند؟اولا اینکه موسی بن جعفر شهید شده است از مسلمات تاریخ است و هیچ کس انکار نمی کند.بنا بر معتبرترین و مشهورترین روایات،موسی بن جعفر علیه السلام چهار سال در کنج سیاهچالهای زندان بسر برد و در زندان هم از دنیا رفت،و در زندان،مکرر به امام پیشنهاد شد که یک معذرتخواهی و یک اعتراف زبانی از او بگیرند،و امام حاضر نشد.این متن تاریخ است.
امام در زندان بصره
امام در یک زندان بسر نبرد،در زندانهای متعدد بسر برد.او را از این زندان به آن زندان منتقل می کردند،و راز مطلب این بود که در هر زندانی که امام را می بردند،بعد از اندک مدتی زندانبان مرید می شد.اول امام را به زندان بصره بردند.عیسی بن جعفر بن ابی جعفر منصور،یعنی نوه منصور دوانیقی والی بصره بود.امام را تحویل او دادند که یک مرد عیاش کیاف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود.به قول یکی از کسان او«این مرد عابد و خدا شناس را در جایی آوردند که چیزها به گوش او رسید که در عمرش نشنیده بود.»در هفتم ماه ذی الحجه سال 178 امام را به زندان بصره بردند،و چون عید قربان در پیش بود و ایام به اصطلاح جشن و شادمانی بود،امام را در یک وضع بعدی(از نظر روحی)بردند.مدتی امام در زندان او بود.کم کم خود این عیسی بن جعفر علاقه مند و مرید شد.او هم قبلا خیال می کرد که شاید واقعا موسی بن جعفر همان طور که دستگاه خلافت تبلیغ می کند مردی است یاغی که فقط هنرش این است که مدعی خلافت است،یعنی عشق ریاست به سرش زده است.دید نه،او مرد معنویت است و اگر مساله خلافت برای او مطرح است از جنبه معنویت مطلب مطرح است نه اینکه یک مرد دنیا طلب باشد.بعدها وضع عوض شد.دستور داد یک اتاق بسیار خوبی را در اختیار امام قرار دادند و رسما از امام پذیرایی می کرد.هارون محرمانه پیغام داد که کلک این زندانی را بکن.جواب داد من چنین کاری نمی کنم.اواخر،خودش به خلیفه نوشت که دستور بده این را از من تحویل بگیرند و الا خودم او را آزاد می کنم،من نمی توانم چنین مردی را به عنوان یک زندانی نزد خود نگاه دارم.چون پسر عموی خلیفه و نوه منصور بود،حرفش البته خریدار داشت.
امام در زندانهای مختلف
امام را به بغداد آوردند و تحویل فضل بن ربیع دادند.فضل بن ربیع،پسر«ربیع »حاجب معروف است (3).هارون امام را به او سپرد.او هم بعد از مدتی به امام علاقه مند شد،وضع امام را تغییر داد و یک وضع بهتری برای امام قرار داد.جاسوسها به هارون خبر دادند که موسی بن جعفر در زندان فضیل بن ربیع به خوشی زندگی می کند،در واقع زندانی نیست و باز مهمان است. هارون امام را از او گرفت و تحویل فضل بن یحیای برمکی داد.فضل بن یحیی هم بعد از مدتی با امام همین طور رفتار کرد که هارون خیلی خشم گرفت و جاسوس فرستاد.رفتند و تحقیق کردند،دیدند قضیه از همین قرار است،و بالاخره امام را گرفت و فضل بن یحیی مغضوب واقع شد.بعد پدرش یحیی برمکی،این وزیر ایرانی علیه ما علیه،برای اینکه مبادا بچه هایش از چشم هارون بیفتند که دستور هارون را اجرا نکردند،در یک مجلسی سر زده از پشت سر هارون فت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت:اگر پسرم تقصیر کرده است،من خودم حاضرم هر امری شما دارید اطاعت کنم،پسرم توبه کرده است،پسرم چنین،پسرم چنان.بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحویل گرفت و تحویل زندانبان دیگری به نام سندی بن شاهک داد که می گویند اساسا مسلمان نبوده،و در زندان او خیلی بر امام سخت گذشت،یعنی دیگر امام در زندان او هیچ روی آسایش ندید.
در خواست هارون از امام
در آخرین روزهایی که امام زندانی بود و تقریبا یک هفته بیشتر به شهادت امام باقی نمانده بود،هارون همین یحیی برمکی را نزد امام فرستاد و با یک زبان بسیار نرم و ملایمی به او گفت از طرف من به پسر عمویم سلام برسانید و به او بگویید بر ما ثابت شده که شما گناهی و تقصیری نداشته اید ولی متاسفانه من قسم خورده ام و قسم را نمی توانم بشکنم.من قسم خورده ام که تا تو اعتراف به گناه نکنی و از من تقاضای عفو ننمایی،تو را آزاد نکنم.هیچ کس هم لازم نیست بفهمد.همین قدر در حضور همین یحیی اعتراف کن،حضور خودم هم لازم نیست،حضور اشخاص دیگر هم لازم نیست،من همین قدر می خواهم قسمم را نشکسته باشم،در حضور یحیی همین قدر تو اعتراف کن و بگو معذرت می خواهم،من تقصیر کرده ام. خلیفه مرا ببخشد،من تو را آزاد می کنم،و بعد بیا پیش خودم چنین و چنان.
حال روح مقاوم را ببینید.چرا اینها«شفعاء دار الفناء»هستند؟چرا اینها شهید می شدند؟در راه ایمان و عقیده شان شهید می شدند،می خواستند نشان بدهند که ایمان ما به ما اجازه[همگامی با ظالم را]نمی دهد.جوابی که به یحیی داد این بود که فرمود:«به هارون بگو از عمر من دیگر چیزی باقی نمانده است،همین »که بعد از یک هفته آقا را مسموم کردند.
علت دستگیری امام
حال چرا هارون دستور داد امام را بگیرند؟برای اینکه به موقعیت اجتماعی امام حسادت می ورزید و احساس خطر می کرد،با اینکه امام هیچ در مقام قیام نبود،واقعا کوچکترین اقدامی نکرده بود برای آنکه انقلابی بپا کند(انقلاب ظاهری)اما آنها تشخیص می دادند که اینها انقلاب معنوی و انقلاب عقیدتی بپا کرده اند.وقتی که تصمیم می گیرد که ولایتعهد را برای پسرش امین تثبیت کند،و بعد از او برای پسر دیگرش مامون،و بعد از او برای پسر دیگرش مؤتمن،و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوت می کند که همه امسال بیایند مکه که خلیفه می خواهد بیاید مکه و آنجا یک کنگره عظیم تشکیل بدهد و از همه بیعت بگیرد، فکر می کند مانع این کار کیست؟آن کسی که اگر باشد و چشمها به او بیفتد این فکر برای افراد پیدا می شود که آن که لیاقت برای خلافت دارد اوست،کیست؟موسی بن جعفر.وقتی که می آید مدینه،دستور می دهد امام را بگیرند.همین یحیی برمکی به یک نفر گفت:من گمان می کنم خلیفه در ظرف امروز و فردا دستور بدهد موسی بن جعفر را توقیف کنند.گفتند چطور؟گفت من همراهش بودم که رفتیم به زیارت حضرت رسول در مسجد النبی (4).وقتی که خواست به پیغمبر سلام بدهد،دیدم این جور می گوید:السلام علیک یا ابن العم(یا:یا رسول الله).بعد گفت:من از شما معذرت می خواهم که مجبورم فرزند شما موسی بن جعفر را توقیف کنم.(مثل اینکه به پیغمبر هم می تواند دروغ بگوید.)دیگر مصالح این جور ایجاب می کند،اگر این کار را نکنم در مملکت فتنه بپا می شود،برای اینکه فتنه بپا نشود،و به خاطر مصالح عالی مملکت مجبورم چنین کاری را بکنم،یا رسول الله!من از شما معذرت می خواهم. یحیی به رفیقش گفت:خیال می کنم در ظرف امروز و فردا دستور توقیف امام را بدهد.هارون دستور داد جلادهایش رفتند سراغ امام.اتفاقا امام در خانه نبود.کجا بود؟مسجد پیغمبر.وقتی وارد شدند که امام نماز می خواند.مهلت ندادند که موسی بن جعفر نمازش را تمام کند،در همان حال نماز،آقا را کشان کشان از مسجد پیغمبر بیرون بردند که حضرت نگاهی کرد به قبر رسول اکرم و عرض کرد:السلام علیک یا رسول الله،السلام علیک یا جداه،ببین امت تو با فرزندان تو چه می کنند؟!
چرا[هارون این کار را می کند؟]چون می خواهد برای ولایتعهد فرزندانش بیعت بگیرد.موسی بن جعفر که قیامی نکرده است.قیام نکرده است،اما اصلا وضع او وضع دیگری است،وضع او حکایت می کند که هارون و فرزندانش غاصب خلافتند.
سخن مامون
مامون طوری عمل کرده است که بسیاری از مورخین او را شیعه می دانند،می گویند او شیعه بوده است،و بنا بر عقیده من-که هیچ مانعی ندارد که انسان به یک چیزی اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل کند-او شیعه بوده است و از علمای شیعه بوده است.این مرد مباحثاتی با علمای اهل تسنن کرده است که در متن تاریخ ضبط است.من ندیده ام هیچ عالم شیعی این جور منطقی مباحثه کرده باشد.چند سال پیش یک قاضی سنی ترکیه ای کتابی نوشته بود که به فارسی هم ترجمه شد به نام «تشریح و محاکمه درباره آل محمد».در آن کتاب، مباحثه مامون با علمای اهل تسنن درباره خلافت بلا فصل حضرت امیر نقل شده است.به قدری این مباحثه جالب و عالمانه است که انسان کمتر می بیند که عالمی از علمای شیعه این جور عالمانه مباحثه کرده باشد.نوشته اند یک وقتی خود مامون گفت:اگر گفتید چه کسی تشیع را به من آموخت؟گفتند چه کسی؟گفت:پدرم هارون.من درس تشیع را از پدرم هارون آموختم.گفتند پدرت هارون که از همه با شیعه و ائمه شیعه دشمن تر بود.گفت:در عین حال قضیه از همین قرار است.در یکی از سفرهایی که پدرم به حج رفت،ما همراهش بودیم،من بچه بودم،همه به دیدنش می آمدند،مخصوصا مشایخ،معاریف و کبار،و مجبور بودند به دیدنش بیایند.دستور داده بود هر کسی که می آید،اول خودش را معرفی کند،یعنی اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلایش بگوید تا خلیفه بشناسد که او از قریش است یا از غیر قریش،و اگر از انصار است خزرجی است یا اوسی.هر کسی که می آمد،اول دربان می آمد نزد هارون و می گفت:فلان کس با این اسم و این اسم پدر و غیره آمده است.روزی دربان آمد گفت آن کسی که به دیدن خلیفه آمده است می گوید:بگو موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب.تا این را گفت،پدرم از جا بلند شد،گفت:بگو بفرمایید،و بعد گفت:همان طور سواره بیایند و پیاده نشوند،و به ما دستور داد که استقبال کنید.ما رفتیم. مردی را دیدیم که آثار عبادت و تقوا در وجناتش کاملا هویدا بود.نشان می داد که از آن عباد و نساک درجه اول است.سواره بود که می آمد،پدرم از دور فریاد کرد:شما را به کی قسم می دهم که همین طور سواره نزدیک بیایید،و او چون پدرم خیلی اصرار کرد یک مقدار روی فرشها سواره آمد.به امر هارون دویدیم رکابش را گرفتیم و او را پیاده کردیم.وی را بالا دست خودش نشاند،مؤدب،و بعد سؤال و جوابهایی کرد: عائله تان چقدر است؟معلوم شد عائله اش خیلی زیاد است.وضع زندگیتان چطور است؟وضع زندگی ام چنین است.عوایدتان چیست؟عواید من این است،و بعد هم رفت.وقتی خواست برود پدرم به ما گفت:بدرقه کنید،در رکابش بروید، و ما به امر هارون تا در خانه اش در بدرقه اش رفتیم،که او آرام به من گفت تو خلیفه خواهی شد و من یک توصیه بیشتر به تو نمی کنم و آن اینکه با اولاد من بدرفتاری نکن.
ما نمی دانستیم این کیست.برگشتیم.من از همه فرزندان جری تر بودم،وقتی خلوت شد به پدرم گفتم این کی بود که تو اینقدر او را احترام کردی؟یک خنده ای کرد و گفت:راستش را اگر بخواهی این مسندی که ما بر آن نشسته ایم مال اینهاست.گفتم آیا به این حرف اعتقاد داری؟گفت:اعتقاد دارم.گفتم:پس چرا واگذار نمی کنی؟گفت:مگر نمی دانی الملک عقیم؟تو که فرزند من هستی،اگر بدانم در دلت خطور می کند که مدعی من بشوی،آنچه را که چشمهایت در آن قرار دارد از روی تنت بر می دارم.
قضیه گذشت.هارون صله می داد،پولهای گزاف می فرستاد به خانه این و آن،از پنج هزار دینار زر سرخ،چهار هزار دینار زر سرخ و غیره.ما گفتیم لا بد پولی که برای این مردی که اینقدر برایش احترام قائل است می فرستد خیلی زیاد خواهد بود.کمترین پول را برای او فرستاد: دویست دینار.باز من رفتم سؤال کردم،گفت:مگر نمی دانی اینها رقیب ما هستند.سیاست ایجاب می کند که اینها همیشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زیرا اگر زمانی امکانات اقتصادی شان زیاد شود،یک وقت ممکن است که صد هزار شمشیر علیه پدر تو قیام کند.
عالمى نزد عابدى رفت و از او پرسید: نمازت چگونه است؟ گفت: از مثل منى که عبادتم از خورشید روشنتر است چنین سؤالى درست است؟ من از فلان سال تاکنون مشغول عبادتم، گفت: گریه ات چگونه است؟ پاسخ داد: چشمى اشکریز دارم، عالم به او گفت: اگر مى خندیدى و مى ترسیدى از گریه با عجبت بهتر بود که عمل نازفروش به پیشگاه حق نمى رسد.
حضرت رضا علیه السلام مىفرماید:
مردى در بنى اسرائیل چهل سال خدا را عبادت کرد، عبادتش مقبول حضرت دوست نیفتاد، به خود گفت: بدبختى از خود توست و علّت منع قبولى در وجود توست، از جانب حق ندا آمد، این سرزنشى که از خود کردى، از عبادت چهل ساله ات بالاتر است.
اشاره:
پنجره ای رو به آسمان گشوده شد. برکه ای از نیلوفر، بر سجاده گسترده زمین درخشید و بهار بر آن ایستاد. مردی می آمد که پرتو آفتاب خدایی اش بر دیده ها تابید و چشم ها را از برق شادی پر کرد. درخشش عالم آرای آفتاب بندگی و عبودیت، حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) بر زمین پرتو افکند و خانه گلین امام صادق (علیه السلام) را عطر شادی و طراوت پر کرد. این مقاله بر آن است تا در گلشن اخلاق ملکوتی امام مهربانان، امام کاظم (علیه السلام) گلگشتی کند و پای درس سیرت نیکوی او بنشیند.
بر مرکب سخن
مُجاب کردن غرض ورزان و پاسخ کوبنده در برابر کج اندیشی مخالفان ولایت، از جمله شیوه های علمی امامان معصوم در برخورد با این گونه افراد است که عمدتا دست نشاندگان حکمرانان فاسد بوده و در شمار مزدوران دربار هستند. یکی از این افراد دست نشانده و دانشوران مزدور، «نفیع انصاری» بود.
نوشته اند: روزی هارون الرشید عباسی، امام کاظم (علیه السلام) را به حضور طلبید. امام به دربار خلیفه رفت. نفیع پشت در کاخ هارون الرشید منتظر نشسته بود تا او را به درون راه دهند. امام از پیش روی او گذشت و با شکوه و جلالی ویژه به درون رفت. نفیع از عبدالعزیز بن عمر که در کنارش بود، پرسید: «این مرد باوقار که بود؟» عبدالعزیز گفت: او فرزند بزرگوار علی بن ابی طالب از آل محمد (صلی الله علیه و آله) است. او موسی بن جعفر (علیه السلام) است. نفیع که از دشمنی بنی عباس با خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) آگاه بود و خود نیز کینه آنان را به دل داشت، گفت: گروهی بدبخت تر از اینان (عباسیان) ندیده ام؛ چرا آنان به کسی که اگر قدرت یابد، آنان را سرنگون خواهد کرد این قدر احترام می گذارند؟ هم اینک این جا منتظر می شوم تا او بر گردد تا با برخوردی کوبنده، شخصیتش را در هم بکوبم.
عبدالعزیز با شنیدن سخنان کینه توزانه نفیع نسبت به امام گفت: «بدان که این ها خاندانی هستند که هر کس بخواهد با مرکب سخن به سوی آن ها بتازد، خود پشیمان می شود و داغ خجالت و شرمساری بر جبین خویش تا پایان عمر می زند». اندگی گذشت و امام از کاخ بیرون آمد و سوار بر مرکب خویش شد. نفیع با چهره ای مصمّم جلو آمد، افسار اسب امام را گرفت و مغرورانه پرسید: «آی! تو که هستی؟» امام از بالای اسب نگاهی بدو کرد و با اطمینان فرمود: اگر نَسَبم را می خواهی، من فرزند محمد (صلی الله علیه و آله) دوست خدا، فرزند اسماعیل ذبیح الله و پور ابراهیم خلیل الله هستم. اگر می خواهی بدانی اهل کجا هستم، اهل همان مکانی که خدا حج و زیارت آن را بر تو و همه مسلمانان واجب کرده است. اگر می خواهی شهرتم را بدانی، از خاندانی هستم که خدا درود فرستادن بر آنان را در هر نماز بر شماها واجب گردانیده و اما اگر از روی فخر فروشی سؤال کردی، به خدا سوگند! مشرکان قبیله من راضی نشدند، مسلمانان قبیله تو را در ردیف خود به شمار آورند و به پیامبر گفتند: ای محمد! آنان را که از قبیله خویش هم شأن و هم مرتبه ما هستند، نزد ما بفرست. اکنون نیز از جلوی اسب من کنار برو و افسارش را رها کن!.
نفیع که همه شخصیت و غرور خود را در طوفان سهمگین کلام امام بر باد رفته می دید، در حالی که دستش می لرزید و چهره اش از شرمندگی سرخ شده بود، افسار اسب امام را رها کرد و به کناری رفت.
عبدالعزیز با پوزخندی زهرناک به شانه نفیع زد و گفت: «نگفتم به تو که با او توان رویارویی نداری!»
درسی بزرگ
زندگانی سراسر مهر امام کاظم (علیه السلام) در بردارنده نکات بسیار آموزنده اخلاقی است. از جمله برجسته ترین آن ها گذشت فوق العاده ایشان است. به عنوان نمونه نوشته اند در شهری که امام در آن زندگی می کرد مردی طرفدار خلفا می زیست که نسبت به امام بغض عجیبی داشت. او هرگاه امام کاظم (علیه السلام) را می دید زبان به دشنام می گشود؛ حتی گاهی به امیر المؤمنین علی (علیه السلام) نیز ناسزا می گفت. روزی امام به همراه یاران خویش از کنار مزرعه او می گذشتند. او مثل همیشه، ناسزا گفت.
یاران امام بر آشفتند و از امام خواستند تا آن مرد بد زبان را مورد تعرض قرار دهند. امام به شدت با این کار، مخالفت کرد. روزی به سراغ مرد رفت تا او را در مزرعه اش ملاقات کند، ولی مرد عرب، از کار زشت خود دست بر نداشت و به محض دیدن امام، شروع به ناسزا گفتن کرد.
امام نزدیک او رفت و از مرکب خود پیاده شد. به مرد سلام کرد. مرد بر شدت دشنام های خود افزود. امام با خوش رویی به او فرمود: هزینه کشت این مزرعه چه قدر شده است؟ مرد پاسخ داد: یکصد دینار، امام پرسید: امید داری چه اندازه از آن سود ببری و برداشت کنی؟ مرد با گستاخی و طعنه پاسخ داد: من علم غیب ندارم که چه مقدار قرار است عایدم شود؟ فکر می کنم دویست دینار محصول از این مزرعه برداشت کنم. در این هنگام امام کیسه ای به مبلغ سیصد دینار طلا بیرون آورد و به مرد داد و فرمود: این را بگیر و کشت و زرعت نیز برای خودت باشد. امید دارم پروردگار آنچه را امید داری از کشت و کارت سود ببری، عاید تو سازد.
مرد سرافکنده و بهت زده، کیسه سکه های زر را از امام گرفت و پیشانی امام را بوسید و از رفتار زشت خود، پوزش خواست. امام با بزرگواری اشتباه او را بخشید. چند روزی گذشت، تا این که یک روز مرد به مسجد آمد و هنگامی که نگاهش به امام کاظم (علیه السلام) افتاد گفت: پروردگار می داند که رسالت خویش را کجا و بر دوش چه کسی قرار دهد. سخن او موجب تعجب یاران امام شد. می خواستند بدانند چه چیز موجب تغییر رویه او شده است. از او پرسیدند: چه شد؟ تو که پیشتر غیر از این می گفتی؟ مرد عرب سر به زیر انداخت و گفت: درست شنیدید و همین است که اکنون گفتم و جز این هرگز چیز دیگری نمی گویم. آن گاه دست به دعا برداشت و برای امام دعا کرد. مرد از مسجد خارج شد و امام نیز به سوی منزل خویش به راه افتاد. امام در بین راه، رو به دوستان خود کرد و فرمود: «حال بگویید کدام یک از این دو راه بهتر بود؛ آنچه شما می خواستید یا آنچه من انجام دادم! مشکل او را با آن مقدار پول که می دانید، حل کردم و به وسیله آن، خود را از شر او آسوده ساختم.
آراستگی و پیراستگی
از جمله عادات پسندیده امام که همواره سبب جذب دیگران به سوی ایشان می شد رعایت بهداشت و آراستگی بود. بر خلاف برخی از مسلمانان که به دلیل افراط در برخی آموزه های دینی از برخی دیگر آن غافل می شوند که رعایت بهداشت و آراستگی از آن دسته است. گذشته از آن بایستی جنبه خانوادگی آن را به ویژه زوج های جوان مدنظر داشته باشند.
یکی از دوستداران امام کاظم (علیه السلام) خدمت ایشان رسید و با امام سلام و احوال پرسی کرد. خوب در چهره امام نگاه کرد و دید امام علی رغم سن بالای خود، محاسن خود را با خضاب سیاه، آراسته و آن را رنگ کرده است. به گونه ای که چهره امام بسیار جوان تر شده بود.
از امام پرسید: فدایت شوم، آیا محاسن خود را خضاب نموده اید؟ امام پاسخ داد: آری! زیرا آراستگی نزد خدا پاداش دارد. از آن گذشته خضاب و آراستگی ظاهری موجب افزایش عفت زنان و پاکدامنی همسران می شود. زنانی بوده اند که به سبب عدم آراستگی همسران خود، به فساد و گناه و تباهی افتاده اند.
اهمیت صله رحم
امام کاظم (علیه السلام) اهتمام فراوانی به مسئله صله رحم داشتند. ایشان چون پدر بزرگوار خویش همواره نزدیکان خویش را حتی در بدترین شرایط گرامی می داشت و رعایت آن را به دیگران نیز توصیه می نمود.
امام صادق (علیه السلام) به سختی نفس می کشید و در بستر شهادت آرمیده بود. زهری به او خورانیده و حضرت را مسموم کرده بودند و امام لحظات واپسین عمر شریف خود را می گذراند. جمعی از یاران، بستگان و دوستان امام جمع بودند و همگان در فراق پیشوای دانشمند و فرزانه خود می گریستند.
امام به سختی به فرزند خود امام کاظم (علیه السلام) فرمود: به «حسن افطس» هفتاد دینار بدهید، به فلانی این مقدار و... سپس وصیت خود را به فرزند خود کرد. یکی از خدمتکاران امام به اسم «ساعد» با گریه به امام گفت: آیا به کسی پول می دهید که به روی شما شمشیر کشیده و قصد کشتن شما را داشت؟ امام چشمانش را به طرف او گردانید و فرمود: آیا دوست نداری من از کسانی باشم که پروردگار در مورد آنان می فرماید: «وَ الَّذین یَصِلُونَ ما أمَرَ اللّهُ بِهِ اَنْ یُوصَلَ وَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَ یَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ»
«آنان [مؤمنان] کسانی هستند که پیوندهایی را که خداوند به آن امر کرده است برقرار می کنند و از پروردگارشان می ترسند و از سختی روز حساب بیم دارند». (رعد: 21).
آری ای ساعد! خداوند بهشت را آفرید و بوی آن را خوب و مطبوع گردانید. بوی دل انگیز بهشت که از فاصله دو هزار سال به مشام می رسد به مشام دو دسته نمی رسد: دسته ای که عاق پدر و مادر شده اند و دسته ای که صله رحم را قطع کرده اند.
کمک به مظلوم، کفاره گناهان
کمک به محرومان، نیازمندان و ستمدیدگان جامعه، اصل بزرگی در زندگانی امام کاظم (علیه السلام) بود و برطرف کردن نیازهای مادی، معنوی و روحی آنان را مهم ترین فعالیت اجتماعی خود به شمار می آورد. امام، همواره از وضعیت زندگی دوستان و آشنایان خود و مشکلات آنان با اطلاع بود و تلاش می کرد گاه گاهی با آنان دیداری تازه کند و از مشکلاتشان آگاهی یابد و تا جایی که در توان دارد معضلات معیشتی آنان را برطرف کند. همچنان که در احادیث و سخنان امامان معصوم (علیهم السلام) نیز رویکرد گسترده ای به این موضوع شده است. ایشان از هر فرصتی برای کمک به مسلمانان بهره می جست و بزرگ ترین سفارش او به نزدیکان در دوران خفقان عباسی همین اصل بود و کمک به مؤمنان را کفاره گناهان می دانست.
در این باره نوشته اند: «زیاد بن ابی سلمة» از دوستداران امام کاظم (علیه السلام) بود، ولی با دستگاه هارون الرشید نیز ارتباط داشت. روزی امام او را دید و از او پرسید: زیاد بن ابی سلمه! شنیده ام تو برای هارون الرشید کار می کنی و با آنان همکاری داری؟! گفت: بله سرورم! امام پرسید: چرا؟ عرض کرد: مولای من! من تهیدستی آبرومندم. مجبورم برای تأمین نیازهای خانواده ام کار کنم. امام با چهره ای عبوس گفت: اما اگر من از بلندی بیفتم و قطعه قطعه شوم برایم بهتر است که عهده دار کاری از کارهای ظالمان شوم یا گامی بر روی فرش های آنان گذارم، مگر در یک صورت. می دانی آن در چه صورتی است؟ گفت: نه فدایت شوم! امام گفت: من هرگز با آنان همکاری نمی کنم مگر آن که یا غمی را از دل مؤمنی با حل مشکلش بردارم یا با پرداختن قرض او، ناراحتی را از چهره اش بزدایم. ای زیاد! بدان پروردگار کمترین کاری که با یاوران ظالمان انجام می دهد این است که آنان را در تابوتی از آتش قرار می دهد تا روز حساب باز رسد. ای زیاد! هرگاه عهده دار شغلی از شغل های این ظالمان شدی، به برادرانت نیکی کن و به آنان کمک کن تا کفاره این کارت باشد. وقتی قدرتی به دست آوردی بدان خدای تو نیز در روز قیامت قدرت دارد و بدان که نیکی های تو می گذرد و ممکن است دیگران آن را فراموش کنند، ولی در نزد خدا و برای روز قیامت تو باقی خواهد ماند!.
یکی دیگر از یاران نزدیک امام در دستگاه خلافت «علی بن یقطین» بود. او بارها نزد مولای خود امام کاظم (علیه السلام) آمده بود تا همکاری خود را با دستگاه حکومتی قطع کند، ولی امام به او اجازه نمی داد؛ زیرا می دانست که او از دوستداران راستین اهل بیت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) است. بار دیگر خدمت امام خویش آمد از امام اجازه خواست که دیگر به دربار هارون الرشید نرود و استعفا بدهد. امام با مهربانی به او فرمود:
این کار را مکن! ما به تو علاقه داریم. اشتغال تو در دربار خلیفه وسیله راحتی برادران دینی توست. امید است که خداوند ناراحتی ها را به وسیله تو برطرف کند و آتش دشمنی و توطئه آنان را خاموش سازد. او که نمی خواست سخن امام را قطع کند، سراپا گوش شده بود. امام به او فرمود: ای علی بن یقطین! بدان که کفاره خدمت در دربار ظالمان، گرفتن حق محرومان است. تو چیزی را برای من ضمانت کن. من در مقابل سه چیز را ضمانت می کنم. تو قول بده که هر وقت یکی از مؤمنان به تو مراجعه کرد، هر حاجتی داشت برطرف کنی و حق او را بستانی و با احترام با او برخورد کنی من نیز ضمانت می کنم که هیچ وقت زندانی نشوی، هرگز با شمشیر دشمن کشته نشوی و هیچ وقت به فقر و تنگدستی گرفتار نیایی. بدان هر کس حق مظلومی را بگیرد و دل او را شاد کند اول خدا، دوم پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) و سوم همه ما امامان را خشنود کرده است.
خورشید گیتی فروز دانش
امام به سان خورشیدی گیتی فروز، بر سپهر دانش پرتو افکن بود. اشراف کامل ایشان به مسائل علمی و پاسخ فراگیر، رمز دیگری از هزاران نکته پنهان و آشکار موقعیت علمی امام کاظم (علیه السلام) بود. یکی از دانشمندان بزرگ مسیحی که بریهة نام داشت و مسیحیان به سبب وجود او، بر خود می بالیدند، چندی بود که نسبت به عقاید خود دچار تردید شده بود و در جست و جوی رسیدن به حقیقت، از هیچ تلاشی فروگذار نمی شد.
گَه گاه با مسلمانان درباره پرسش هایی که در ذهنش ایجاد می شد بحث می کرد، ولی هنوز فکر می کرد به هدف خود دست نیافته است و آنچه را می خواهد بایستی جای دیگر جست و جو کند.
روزی از روی اتفاق، شیعیان او را به یکی از شاگردان امام صادق (علیه السلام) به نام هشام بن حکم که استادی چیره دست در مباحث اعتقادی بود معرفی کردند. هشام در کوفه مغازه داشت. بریهه با چند تن از دوستان مسیحی خود به مغازه او رفت. هشام در مغازه خود به چند نفر قرآن یاد می داد. وارد مغازه او شد و هدف خود را از حضور در آن جا بیان کرد. بریهه گفت: «من با بسیاری از دانشمندان مسلمان بحث و مناظره کرده ام اما به نتیجه ای نرسیده ام! اکنون آمده ام تا درباره مسائل اعتقادی با تو گفت و گو کنم.
هشام با رویی گشاده گفت: اگر آمده اید و از من معجزات مسیح (علیه السلام) را می خواهید باید بگویم من قدرتی بر انجام آن ندارم. شوخی طبعی هشام آغاز خوبی برای شروع گفت و گو میان آنان شد. ابتدا بریهه پرسش های خود را درباره حقانیت اسلام مطرح کرد و هشام با حوصله و صبر، آن چه در توان داشت برای او بیان کرد. پس نوبت به هشام رسید. هشام چند پرسش درباره مسیحیت از بریهه پرسید ولی بریهه درماند و نتوانست پاسخ قانع کننده ای به آن ها بدهد.
فردا دوباره به مغازه هشام رفت، ولی این بار تنها وارد شد و از هشام پرسید: آیا تو با این همه دانایی و برازندگی استادی هم داری؟
هشام پاسخ داد: البته که دارم! بریهه پرسید: او کیست و کجا زندگی می کند؟ شغلش چیست؟ هشام دست او را گرفت و کنار خودش نشاند و ویژگی های اخلاقی و منحصر به فرد امام صادق (علیه السلام) را برای او گفت. او از نسب امام، بخشش او، دانش او، شجاعت و عصمت او بسیار سخن گفت. پس به او نزدیک شد و گفت: «ای بریهه! پروردگار هر حجتی را که بر مردم گذشته آشکار کرده است بر مردمی که پس از آن ها آمدند نیز آشکار می سازد و زمین خدا هیچ گاه از وجود حجت خالی نمی شود.»
بریهه آن روز سراپا گوش شده بود و آنچه را که می شنید به خاطر می سپرد. او تا آن روز این همه سخن جذاب نشنیده بود. به خانه بازگشت. ولی این بار، با رویی گشاده و چهره ای که آثار شادی و خرسندی در آن پدیدار بود. همسرش را صدا زد و به او گفت که هر چه سریعتر آماده سفر به سوی مدینه شود. فردای آن روز به سوی مدینه حرکت کردند. هشام نیز در این سفر آنان را همراهی کرد. سفر با همه سختی هایش به شوق دیدن امام آسان می نمود. سرانجام به مدینه رسیدند و بی درنگ به خانه امام صادق (علیه السلام) رفتند.
پیش از دیدار امام، فرزند ایشان امام کاظم (علیه السلام) را دیدند. هشام داستان آشنایی خود با بریهه را برای امام کاظم (علیه السلام) تعریف کرد. امام به او فرمود: تا چه اندازه با کتاب دینت «انجیل» آشنایی داری؟ پاسخ داد: از آن آگاهم، امام فرمود: «چقدر اطمینان داری که معنای آن را درست فهمیده ای؟ گفت: بسیار مطمئنم که معنای آن را درست درک کرده ام. امام برخی کلمات انجیل را از حفظ برای بریهه خواند. شدت اشتیاق بریهه به صحبت با امام، زمان و مکان و خستگی سفر را از یادش برده بود. او آن قدر شیفته کلام امام شد که از اعتقادات باطل خود دست برداشت و به اسلام گروید. هنوز به دیدار امام صادق (علیه السلام) شرفیاب نشده بود که به وسیله فرزند او مسلمان شد. آن گاه گفت: من پنجاه سال است که در جست و جوی فردی آگاه و دانشمندی راستین و استادی فرهیخته مانند شما می گردم.
پی نوشت ها:
1. بحارالانوار، ج48، ص143؛ مناقب آل ابی طالب، ج3، ص431.
2. شیخ مفید، محمد بن محمد بن النعمان، الارشاد فی معرفة الحجج الله علی العباد، برگردان: سیّد هاشم رسولی محلاتی، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چاپ چهارم، 1378 ش، ج 2، ص 327.
3. بحار الانوار، ج 72، ص 100.
4. همان، ج 71، ص 96.
5. همان، ج 48، ص 172.
6. همان، ج 48، ص 136؛ ج 75، ص 379 (با اندک تفاوت).
7. الاصول من الکافی، ج 1، ص 227، ح 1.
چکیده
نگاهی جزئی و ملموس به یکی از احتجاجات حضرت ختم المرسلین6 با ادیان، ما را با فرایند گفتمان نبوی آشنا می سازد که آن بزرگوار چگونه اصول عقلانیت، حکمت و دیانت را در جزء جزء سیر بحث و گفت وگو دنبال می کنند. و این درسی است برای همه فرق و مذاهب اسلامی که مدعی پیروی آن عزیز هستند.
واژه های کلیدی: احتجاج، گفت وگو، ظن، دلیل، برهان، لجاجت.
آنچه انسان را از دیگر موجودات ممتاز می گرداند اندیشه و اختیار اوست. انسان به گونه ای آفریده شده که معرفت خویشتن و مشاهده امور پیرامون در سایه نیروی کاوشگری و کنجکاوی اش، او را به وادی پرسش می کشاند و تا پاسخی مناسب برای مجهولات خود پیدا نکند آرام نمی گیرد و هر پاسخ او را مستعد سئوالات دیگر و رهنمون نتایجی دیگر می نماید.
من کیستم؟ برای چه زندگی می کنم؟ مقصد من کجاست؟ آیا خود به خود به وجود آمده ام یا آفریدگاری دارم؟ آفریدگارم کیست؟ کجاست؟ چرا مرگ؟ آیا مرگ پایان راه است یا تولدی دیگر است؟ اینها و هزاران سئوال و مجهول دیگر همچون امواجی خروشان هر انسانی را به خود مشغول می سازد.
به فرموده حضرت رسول اکرم (ص): «العلم خزائن و مفاتیحه السّؤال؛ علم گنج خانه هایی است و سئوال و پرسش کلیدهای آنهاست.»1 به دنبال نیازمندی و احتیاج برای رسیدن به ساحل آرامش و فهم حقیقت، انسان در می یابد که به تنهایی نمی تواند گره از مشکلات خویش بگشاید، مگر با فراگیری علم و معرفت.
حضرت رسول اکرم (ص)فرموده است:
من لم یصبر علی ذل التعلم ساعة بقی فی ذل الجهل ابداً؛
کسی که در خاکساری یادگیری علم شکیبا نباشد، همواره در خواری جهل باقی می ماند؛2
امام علی(ع) نیز می فرماید:
الحکمه ضالة المؤمن فاطلبوها ولو عندالمشرک.؛
حکمت گمشده مؤمن است. پس آن را طلب کنید ولو در نزد مشرک.3
همچنین امام علی(ع) می فرماید:
العلم ضالة المؤمن فخذوه ولو من ایدی المشرکین و لا یأنف احدکم ان یأخذ الحکمة ممن سمعها منه؛
دانش گمشده مؤمن است. آن را فرا چنگ آرید گرچه از دست مشرکان باشد و نباید کسی از شما در مورد فراگیری حکمت از دارنده آن احساس عار کند.4
و در مکتب حقیقت باید به ذات حقیقت نگریست، چرا که انسان حق جو با حقیقت سنخیت پیدا می کند. علم بارقه ای است الهی، و باید آن را حتی در دیار کفر بدست آورد.
حضرت رسول اکرم (ص) می فرماید: «اطلبو العلم ولو بالصین؛5به دنبال علم باشید ولو آن را در کشور چین پیدا کنید (که منطقه ای دور دست نسبت به حجاز بوده است).»
***
برخی شرائط لازم در باب احتجاج و گفت وگو
الف. بدون علم و معرفت سخن گفتن، نشانه جهل آدمی است
قرآن کریم می فرماید:
الذین یجادلون فی آیات الله بغیر سلطان اتیهم ان فی صدورهم إلا کبر ماهم ببالغیه فاستعذ بالله انه هوالسمیع البصیر؛6
در حقیقت کسانی که درباره آیات خدا بدون دلیلی که برایشان آمده باشد مجادله می کنند، در سینه هایشان جز تکبری که آنان بدان نرسند، نیست. پس به خدا پناه ببر که فقط او شنوای بیناست.
حضرت رسول اکرم (ص) فرموده است: «ان من خیار امتی قوماً... یتبعون البرهان؛7 از بهترین امت من گروهی هستند که پیرو برهان اند.»
ب. حقیقت جویی
به فرموده امام علی(ع):
بالحق یستظهر المحتج؛
استدلال کننده از حقیقت یاری می جوید.8
همچنین امام علی(ع) می فرماید:
لا یخصم من یحتجّ بالحق؛
با کسی که از حقیقت یاری می جوید درگیر مشو.9
این سخن بلند به خوبی مقام و منزلت حقانیت را آشکار می سازد و بدان معناست که همواره می باید در کنار حق و تابع حق بود، چرا که مقابله با حق در حکم اصرار برگفته باطل است.
ج. پرهیز از قول ضعیف و گمان
در قرآن کریم آمده است:
و ما لهم به من علم ان تیبعون الا الظن و ان الظن لا یغنی من الحق شیئاً؛10
و ایشان را به این کار معرفتی نیست. آنها جز گمان را پیروی نمی کنند و در واقع گمان در (وصول به) حقیقت هیچ سودی نمی رساند.
و لا تقف ما لیس لک به علم؛11
چیزی را که بدان علم نداری دنبال مکن.
د. پذیرش سخن حق و پرهیز از لجاجت
امام علی(ع) می فرماید: «اللجاجه تسلّ الرای؛12 لجبازی خرد را به زنجیر می کشد.»
همچنین آن حضرت می فرماید: «اللجوج لا رأی له؛13 انسان لجباز اندیشه ای ندارد.»
ه . تفکیک گفتار از مقام و موقعیت گوینده
امام علی(ع) می فرماید: «و لا تنظر الی من قال و انظر الی ما قال؛14به گوینده سخن منگر، بلکه به آنچه می گوید توجه نما»
این سخن بلند خود «ما قال» ی است که اشاره به عظمت «من قال» دارد.
این سخن یعنی از پوسته گذشتن و به مغز و لُبّ رسیدن. ما باید صحت و سقم گفتار و میزان رتبت دلیل و استدلال را بسنجیم و به بوته نقد بگذاریم و ظاهر افراد و امور جنبی ما را به خود مشغول نسازد، چرا که بسیار اتفاق می افتد پرداختن به مقام و موقعیت صاحب سخن رهزن ما می گردد و از دقت لازم در باب اصل گفتار غفلت می ورزیم.
امام علی(ع) می فرماید:
ان الحق و الباطل لا یعرفان بالناس و لکن اعرف الحق تعرف اهله؛15
حق و باطل با مردم قابل شناسایی نیست، بلکه باید حق را بشناسید تا اهل آن را بشناسید.
خدای بزرگ نیز می فرماید:
وقالوا لن یدخل الجنة إِلا من کان هودا أو نصاری تلک أمانیهم قل هاتوا برهانکم إن کنتم صادقین؛16
و گفتند هرگز کسی وارد بهشت نشود مگر آنکه یهود یا ترسا باشد. این آرزوهای (بی اساس) ایشان است. بگو اگر راست می گویید دلیل خود را بیاورید.
ذره ای کذب و انحراف از صواب نباید در گفت وگو و احتجاج راه پیدا کند، چرا که با آمدن باطل عرصه حق تنگ می گردد و چه بسا مشعل پرفروغ عنایت الهی در فضای بحث و گفت وگو به خاموشی کشیده شود.
به فرموده امیرالمؤمنین(ع): من صدقت لهجته قویت حجته؛17کسی دلیلش استحکام دارد که سخنش راست باشد.»
نمونه ای از گفت وگوی پیامبر (ص) با پیروان ادیان
امام صادق(ع) می فرماید:18 پدرم امام باقر(ع) از جدم علی بن الحسین(ع) و ایشان از پدرش حسین بن علی(ع) و آن حضرت از پدرش امیرالمؤمنین(ع) برایم نقل کرد که روزی پیروان ادیان پنچ گانه یهود، مسیحیت، ماده گرایی، دوگانه پرستی و مشرکان عرب با رسول خدا (ص) نشستی داشتند.
یهودیان گفتند: ما می گوییم عُزَیر پسر خداست. آمده ایم ببینیم تو چه می گویی! اگر سخن ما را بگویی پس در دست یابی به حقیقت از تو پیشی گرفته ایم و برتریم و اگر با ما مخالفت کنی با تو مجادله کنیم. پیامبر (ص) خطاب به یهودیان فرمود: آیا آمده اید که من سخن شما را بی دلیل بپذیرم؟ گفتند: نه. حضرت فرمود: چه چیز باعث شده که شما باور داشته باشید که عُزَیر پسر خداست؟ گفتند: چون وی پس از آنکه تورات از بین رفته بود آن را برای بنی اسرائیل بازسازی کرد و این کار را انجام نداد مگر از آن رو که پسر خدا بود.
پیامبر فرمود: چرا عُزَیر پسر خدا شد و موسی که تورات را برای شما آورد و معجزه هایی که خود شما هم می دانید از وی دیده شد، پسر خدا نشد؟! و اگر عُزَیر به خاطر بزرگواری در بازسازی تورات پسر خدا شد، موسی باید به پسر خدا بودن اولی و سزاوارتر باشد. اگر این مقدار از بزرگواری برای عزیر موجب شود که وی پسر خدا گردد، چندین برابر این بزرگواری برای موسی بود. درجه وی باید برتر از پسر خدا بودن باشد.
اگر منظور شما از پسر خدا بودن، همان مفهومی باشد که در دنیا در پی رابطه جنسی پدر و مادر، مادران بچه به دنیا می آورند، به خدا کفر ورزیده اید و او را به آفریده اش تشبیه کرده اید و ویژگی پدیده ها را برای وی اثبات کرده اید. بنابراین باید خدا از نظر شما پدید آمده و خلق شده ای باشد که خالقی دارد که وی را ساخته و به وجود آورده است.
علی(ع) می فرماید: آنان متحیر و مبهوت شدند و گفتند: ای محمد! به ما فرصت بده تا درباره آنچه که به ما گفتی بیندیشیم. رسول خدا (ص) فرمود: در این باره با دلی منصفانه بیندیشید. خدا شما را هدایت می کند: «انظرو فیه بقلوب معتقدة للانصاف یهدکم الله تعالی.»
پیامها و نکته ها
1. پیامبر بزرگوار اسلام (ص) در ابتدا با سعه صدر به همه سخنان گوش فرادادند، بدون اینکه کلام هیچ یک را قطع نمایند.
2. با اینکه سخنان سران یهود کفرآمیز بود و انکار برخی از اعتقادات مسلّم را در پی داشت، پیامبر (ص) هیچ گونه برخورد عملی و قهری با آنها نکردند و با دلیل و منطقی استوار به رویارویی با آنها پرداختند.
3. این فرمایش حضرت که «آیا آمده اید که من سخن شما را بی دلیل بپذیرم؟»، ارشاد به این حقیقت بلند است که اگر خواستار بحث علمی و مجادله ای احسن هستید، باید سخنان در قالب دلیل و برهان ریخته شود. در غیر این صورت چنین نشستی از منزلت علمی برخوردار نخواهد بود. و وقتی یهودیان گفتند نه، یعنی نمی خواهیم که شما بدون دلیل سخن ما را بپذیرید، پیامبر اکرم (ص) از آنها دلیل این باور را طلب نمود.
4. پیامبر اکرم (ص) مدعای یهودیان را تجزیه و تحلیل کرد و شقوق مختلف آن را طرح فرمود، به گونه ای که علی الاصول فرض دیگری برای آن مطرح نباشد (این کار در اصطلاح منطق سبر و تقسیم نام دارد)، و در صورتی که این فروض جامع و شامل باشد، مستشکل نمی تواند از چهارچوب بحث خارج شود. شقوق مذکور در بیان حضرت پیامبر (ص) چنین است: پسر خدا بودن عُزَیر یا به خاطر بزرگواری وی در بازسازی تورات است و یا همان نسبت دنیایی رابطه پسر و پدر است و در این بخش یهودیان شق دیگری را اضافه نکردند.
در صورتی که شق اول را بپذیرید، مسلّماً بزرگواری موسی(ع) نسبت به عُزَیر بیشتر است (قیاس اولویت)، چرا که بازسازی تورات فرع بر اصل تورات است که توسط حضرت موسی(ع) بیان شده است.
در صورتی که شق دوم را بپذیرید، منجر به مخلوق بودن خدا می گردد و کفر است. صورت استدلال پیامبر (ص) چنین می شود: برای مدعای شما یهودیان دو صورت ترسیم می گردد؛ اگر خداوند پسری داشته باشد یا به خاطر بزرگواری در بازسازی تورات است یا به خاطر نسبت طبیعی و دنیایی و هر دو صورت باطل است. پس اصل فرزند داشتن خداوند باطل است (قیاس خُلف).
5. اینکه حضرت ختمی مرتبت6 فرمودند: «به این مطالب با دیده انصاف بنگرید تا خدا شما را هدایت کند»، درسی است به همه حقیقت جویان تاریخ که هرگاه تعصب و عناد و لجاج دل را احاطه کرد، هدایت الهی نصیب انسان نمی گردد و در صورتی که آدمی دل را خالی از عناد نمود و پنجره جان را به سوی بوستان انصاف گشود، توفیق الهی رفیق می گردد.
در ادامه مسیحیان گفتند: ما می گوییم مسیح پسر خداست و با او یکی است. آمده ایم ببینیم تو چه می گویی. اگر از رأی ما پیروی کنی در باور به این حقیقت برتر، پیشی گرفته و برتریم و اگر مخالفت کنی با تو مجادله خواهیم کرد.
پیامبر (ص) فرمود: شما گفتید ]خداوند[ قدیم ـ عزّوجل ـ با مسیح پسرش یکی شده است. منظورتان از این سخن چیست؟ آیا منظورتان این است که ]خداوند[ قدیم برای آنکه با این پدید آمده یعنی عیسی(ع) یکی شده، حادث است؟ یا عیسی که حادث است به خاطر وجود قدیم که همان خدا باشد قدیم شده است؟ و یا مفهوم سخن شما از اینکه وی با خدا متحد شده این است که وی از کرامتی برخوردار شده که هیچ کس غیر از وی از چنین کرامتی برخوردار نگشته است؟
اگر منظورتان این است که قدیم پدیدار گشته است که خودتان سخن خود را باطل کرده اید، چون قدیم محال است که منقلب شود و پدیده گردد. و اگر مقصودتان این است که عیسی(ع) قدیم شده است که حرف محالی گفته اید، زیرا حادث محال است که قدیم گردد.
و اگر منظورتان از اتحاد مسیح با خدا این است که خداوند وی را از بین دیگر بندگان برگزیده، ویژه خود ساخته است، پس به حادث بودن عیسی و مفهومی که به خاطر آن با خدا یکی شده است اقرار کرده اید. زیرا هنگامی که عیسی(ع) حادث باشد و خداوند با وی یکی شده باشد ـ یعنی معنایی را به سبب او آفریده که به خاطر آن عیسی برترین خلق خداوند شده ـ در این صورت هم عیسی(ع) و هم آن معنی حادث اند و این برخلاف سخنی است که در آغاز گفتید.
حضرت علی(ع) می فرماید: مسیحیان گفتند: ای محمد! چون خداوند به دست عیسی چیزهای شگفتی نمایان ساخت، وی را به جهت احترام، فرزند خود قرار داد. پیامبر اکرم (ص) به آنان فرمود: آنچه که در این باره با یهودیان گفتم، شنیدید. آن گاه همه آن بحث را تکرار کرد. همه ساکت شدند جز یک نفر از آنان که گفت: ای محمد! آیا شما نمی گویید که ابراهیم خلیل الله (دوست خدا) است؟ پیامبر 6 فرمود: چنین می گوئیم: وی گفت: اگر این را می گویید، چرا ما را از اینکه بگوییم عیسی(ع) پسر خداست منع می کنید؟
پیامبر(ع) فرمود: این دو مانند هم نیستند. چون وقتی می گوییم ابراهیم خلیل الله است بدان جهت است که «خلیل» مشتق از «خَلّه» یا «خُلّه» است. معنای «خَلّه» نیاز و احتیاج است و ابراهیم نیازمند پروردگارش بود و تنها به وی وابسته بود و از دیگران کناره گیر و روگردان و بی نیاز بود. چون وقتی که تصمیم گرفته شد وی را با منجنیق در آتش افکنند، خداوند جبرئیل را فرستاد و گفت: بنده ام را دریاب. جبرئیل در هوا ابراهیم را ملاقات کرد و به وی گفت: امورت را به من بسپار. خداوند مرا برای یاری تو فرستاده است. ابراهیم گفت: نه. خداوند برای من بس است و بهترین وکیل است. من از دیگران چیزی نمی خواهم و جز به وی نیازمند نیستم. پس خداوند وی را خلیل خود، یعنی نیازمند، محتاج و وابسته به حضرتش و بریده از دیگران خواند.
و اگر «خلیل» از «خَُلّه» ]به معنای آگاه[ گرفته شود، یعنی به آن امر آگاه شده و به اسراری رسیده که دیگران به آن نرسیده اند. در این صورت معنای خلیل، عالم به خدا و امور الهی است و این موجب تشبه خدا به خلق نمی گردد. آیا نمی دانید که اگر وی وابسته به خدا نمی شد خلیل وی نمی گشت و اگر به اسرار وی آگاهی نمی یافت خلیل وی نمی شد. ولی اگر کسی فرزندی به دنیا آورد، هر چه او را از خودش دور کند یا تحقیر نماید باز هم فرزند وی است، چون به دنیا آمدن فرزند قائم به اوست. از سوی دیگر اگر شما به خاطر اینکه خدا به ابراهیم گفته: «خلیلی ـ دوست من» قیاس کنید و بگویید عیسی پسر خداست، باید ملتزم شوید که موسی نیز پسر اوست، چون معجزه هایی که موسی داشت پایین تر از معجزات عیسی نبود. بنابراین بگویید موسی نیز پسر خداست. به همان شکل که برای یهودیان گفتم! برخی از آنها (مسیحیان) به یکدیگر گفتند: در انجیل آمده است که عیسی گفت: به سوی پدرم می روم.
رسول خدا (ص) فرمود: اگر به آن کتاب عمل می کنید در آن آمده است که: «به سوی پدر خودم و شما می روم.» آنان گفتند: از همان روی که عیسی پسر خداست، همه آنانی که عیسی مورد خطاب قرار داده فرزندان خدا هستند. در این کتاب چیزهایی است که ادعای شما را دربارة اینکه عیسی به خاطر ویژگی اش پسر خدا شده است رد می کند. چون شما گفتید ما از آن روی به عیسی پسر خدا می گوییم که خدا به وی چیزهایی اختصاص داده که به دیگران اختصاص نداده است. شما می دانید آنچه را خدا به عیسی(ع) اختصاص داد، به آنانی که عیسی خطاب به آنان گفت: «به سوی پدرم و پدر شما می روم» اختصاص نداده است. بنابراین ادعای ویژگی عیسی باطل شد و مثل ویژگی عیسی برای کسانی مثل وی نبودند طبق کلام عیسی ثابت گردید. شما کلام عیسی را نقل می کنید و بر غیر مفهوم آن تأویل می کنید. چون هنگامی که وی گفت: «پدرم و پدر شما»، به جز آنچه شما فهمیدید و روی آوردید منظورش بود.
شاید وی مقصودش آن بود که به سوی آدم و یا نوح می روم و خداوند مرا پیش آنان می برد و با آنان یکجا گرد می آورد. و آدم و نوح، پدر من و شما هستند و عیسی جز این را اراده نکرده بود.
حضرت علی(ع) فرمود: مسیحیان سکوت کردند و گفتند: تا کنون مجادله گر و گفت وگو کننده ای چون تو ندیده بودیم. درباره کارهای خود می اندیشیم.
پیامها و نکته ها
1. حضرت پیامبر (ص) در ابتدای پاسخ به مسیحیان می فرماید: «شما گفتید خداوند قدیم با پسرش مسیح یکی شده است. منظورتان از این سخن چیست؟»
این درسی حکیمانه از مکتب آن حضرت است که باید قبل از شروع پاسخ قصد و غرض مستشکل به خوبی روشن شود و حجت بر همگان تمام گردد. چرا که در صورت ابهام در شبهه و سؤال ممکن است در انتهای بحث، مستشکل برای فرار از بن بست رویکرد خاص پاسخ در قبال سؤال را انکار نماید و مدعی شود که غرض او این نبوده است.
2. قبل از پرداختن به پاسخ نبی مکرم اسلام (ص) در باب عدم اتحاد خداوند با عیسی مسیح، توجه به یک نکته حائز اهمیت است. قرآن کریم اعتقاد به الوهیت حضرت مسیح و عقیده تثلیث را به مسیحیان نسبت می دهد و در آیات متعدد آن را مطرح می کند و این عقیده را شرک آمیز می داند.
آیات ذیل از جمله آن است:
لقد کفر الذین قالوا ان الله هو المسیح بن مریم.19
لقد کفر الذین قالوا ان الله ثالث ثلاثة.20
وقالت النّصاری المسیح بن اللّه ذلک قولهم بأَفواههم یضاهئون قول الذین کفروا من قبل.21
آیات قرآن کریم درباره مدعای مسیحیان در مورد الوهیت حضرت مسیح(ع) و همچنین گفت وگوی مسیحیان با پیامبر اکرم (ص) در همین روایت مورد بحث، به هیچ وجه اختصاص به مسیحیان جزیرة العرب نداشته است، آن چنان که توماس میشل، یکی از علمای مسیحی معاصر، می گوید: مسیحیان جزیرة العرب به دلیل دور افتادن از مراکز علمی مسیحی دچار عقاید انحرافی شدند و عقاید آنان بیانگر اعتقادات رسمی جامعه مسیحی نیست.22
اعتقاد به تثلیث و الوهیت سه اقنوم (اب، ابن و روح القدس) و پسر خدا بودن مسیح، جزو اعتقادات رسمی آیین مسیحیت است. در طول تاریخ مسیحیت درباره الوهیت حضرت مسیح مشاجرات فراوانی صورت گرفته است تا اینکه در اوایل قرن چهارم میلادی غلبه کنستانتین (قسطنطین) «ملقب به کبیر، بر ماکسانس در کنار دیوارهای شهر رم به سال 312 میلادی موجب شناسایی مسیحیت به عنوان دین رسمی امپراتوری گردید. در سال 323 میلادی، خود به دین عیسوی گروید و پایتخت امپراتوری را به بیزانس که به نام او قسطنطنیه نامیده شده منتقل کرد.»23
وی برای پایان دادن به این درگیریها در سال 325 میلادی شورایی از نمایندگان کلیساهای ممالک مختلف در شهر نیقیه در نزدیکی قسطنطنیه تشکیل داد. اعضای این شورا که سیصد نفر بودند، پس از بحثهای فراوان اعتقادنامه ای را مرسوم به اعتقادنامه «نیقیه» (Nicene C(ره)eed) به تصویب رساندند. در این اعتقادنامه چنین آمده است:
ما ایمان داریم به خدای واحد، پدر قادر مطلق، خالق همه چیزهای مرئی و نامرئی و به خداوند واحد، عیسای مسیح، پسر خدا که از پدر بیرون آمده، فرزند یگانه که از ذات پدر است که به وسیله او همه چیز وجود یافت و برای نجات ما نزول کرد و مجسم شد و انسانی گردید و رنج برد و روز سوم برخاست و به آسمان صعود کرد و خواهد آمد تا زندگان و مردگان را داوری کند و ما ایمان داریم به روح القدس.24
گفتنی است که هجرت پیامبر اکرم (ص) از مکه به مدینه در تاریخ 622 میلادی صورت گرفته و با این حساب شورای نیقیه 297سال قبل از هجرت آن حضرت تشکیل شده است. همین آموزه را توماس آکوئیناس، از آبای کلیسا و از بزرگ ترین شخصیتهای فلسفی مسیحیت در قرون وسطی آن هم در مهد تعلیمات دینی نصارا در مرکز اروپا، بازگو می نماید:
وجود خدا عین ذات اوست و ذات او مشترک بین سه اقنوم است. بنابراین خلق، عمل خاص هیچ یک از اقانیم نیست، بلکه مشترک بین کل تثلیث است.25
3. در این بخش از پاسخ نیز پیامبر اکرم (ص) در تبیین یکی شدن و اتحاد خداوند و حضرت عیسی مسیح(ع) طبق مدعای مسیحیان، شقوق مختلفی را مطرح فرمود تا منظور نصارا به خوبی روشن گردد.
آن حضرت می فرماید: طبق مدعای شما در باب اتحاد خداوند با عیسی مسیح، یا باید خدای قدیم با عیسای حادث یکی شده باشد و لزوماً خداوند نیز حادث شود و یا اینکه عیسای حادث با خدای قدیم یکی شود و لزوماً قدیم گردد و یا اینکه منظور شما از اتحاد به خاطر کرامتی است که حضرت عیسی از آن برخوردار بوده است. اگر منظور شما دو قسم اول باشد که هر دو فرض محال است: «لأن القدیم محال ان ینقلب فیصیر محدثاً ـ و لان المحدث ایضاً محال ان یصیر قدیماَ.»
توضیح اینکه قدیم به موجودی اطلاق می گردد که سابقه عدم نداشته باشد، حال یا عدم ذاتی یا عدم زمانی. و حادث به موجودی اطلاق می گردد که مسبوق به عدم باشد، حال یا ذاتی یا زمانی. محال است که موجودی در عین حالی که سابقه عدم ندارد، سابقه عدم داشته باشد که این امر منجر به اجتماع نقیضین می گردد.
نکته: در بیانات نورانی پیامبر (ص) از جمله گفت وگوهای آن حضرت با صاحبان ادیان، بارها شاهد استفاده آن حضرت از اصول مسلم عقلی می باشیم؛ مبانی استوار و خلل ناپذیری که هیچ اندیشمندی قادر به نقض آنها نمی باشد. این مایه فخر و مباهات ماست که حقایق عقلی و نقلی در دین اسلام نه تنها کوچک ترین معارضه ای با یکدیگر ندارند. بلکه در نهایت هماهنگی و همسویی اند.
حضرت در ادامه پاسخ می فرماید: و اگر منظور شما از اتحاد مسیح با خداوند به خاطر برگزیده بودن آن حضرت است در میان بندگان، این خود اقرار به بنده بودن و حادث بودن حضرت مسیح است و این موجب اتحاد نمی گردد. چرا که همه انبیای الهی بندگان برگزیده خداوند می باشند. نتیجه اینکه همه فروض مسئله اتحاد، باطل است و در نتیجه اتحاد عیسی با خداوند نیز باطل است (قیاس خلف).
4. مسیحیان گفتند: همان طور که شما ابراهیم را خلیل الله می نامید، ما هم عیسی را پسر خدا می دانیم! فرمایش پیامبر اکرم (ص) در این باره و بررسی اشتقاقی واژه «خلیل» بسیار زیبا و ارزشمند است. به گفته جوهری در الصحاح:
الخَلَةُ: الحاجة والفقر والخلیل: الفقیر خَلّ الرجل: افتقر و ذهب ماله و اختَلّ الی الشیء ای احتیاج الیه. یقال: ما اخلّک الی هذا ای ما احوجک.
و به گفته ابن منظور در لسان العرب:
و حکی عن العرب: اللهم اسدد خُلّته و یقال: فی الدعاء للمیت. اللهم اسدُد خُلّته ای الثلمة التی ترک. الخُلة بالضم: الصداقة والمحبته التی تخللت القلب فصارت خلاله ای فی باطنه.
مقایسه حضرت ابراهیم خلیل(ع) با حضرت عیسی مسیح(ع)، مقایسه ای غیرمنطقی و قیاسی مع الفارق است. چرا که توصیف ابراهیم به خلیل الله بودن، توصیف بندگی و احتیاج و فقر آن حضرت در پیشگاه خداوند است و یا این است که او به سبب معرفت و آگاهی به وادی محبت و دلدادگی رسیده است. در حالی که توصیف عیسی(ع) به پسر خدا، اثبات الوهیت اوست و این با مقام نبوت و بندگی آن حضرت منافات دارد.
5. استناد برخی از سران مسیحی به کتابهای نازل شده نکته مهم دیگری است:
فقال بعضهم لبعض و فی الکتب المنزلة ان عیسی قال: اذهب الی ابی فقال رسولالله (ص) فان کنتم بذلک الکتاب تعملون فان فیه: اذهب الی ابی و ابیکم.
منظور از کتابهای مذکور، ظاهراً انجیل آسمانی نیست، چرا که انجیل کلام خداست و گفتار حضرت عیسی(ع) در آن ذکر نشده است. این کتابها همان اناجیلی است که حواریون حضرت مسیح بعد از آن حضرت. نویسنده حالات و گفتار و نصایح حضرت عیسی مسیح بوده اند.
پیامبر (ص) می فرماید: اگر شما عمل کننده به این کتاب باشید، در آن چنین آمده است که: من به سوی پدرم و پدر شما می روم؛ یعنی به سوی حضرت آدم و نوح که آنها پدر من و شما هستند. در اینجا سخن از محشور گشتن حضرت عیسی با انبیای سلف است. که معنای آن با آنچه شما مسیحیان ادعای می کنید کاملاً متفاوت است.
نکته: اینکه حضرت فرمودند: «اگر شما عامل به کتاب باشید»، اشاره می کند که در همین اناجیل اربعه بارها و بارها به بندگی حضرت عیسی مسیح و بشارت به پیامبر آخر الزمان تصریح شده است، ولی متأسفانه در طول تاریخ دستِ تحریف این حقایق روشن را از بین برده است. ماجرای شناخت پیامبر آخر الزمان برای پیروان کتابهای آسمانی و خصوصاً یهود و مسیحیت، آن قدر روشن و قطعی است که خداوند بزرگ در قرآن کریم آن را همچون شناخت فرزندانشان بیان کرده است:
الذین آتیناهم الکتاب یعرفونه کما یعرفون أبناءهم الذین خسروا أنفسهم فهم لا یؤمنون؛26
آنان که کتاب آسمانی به ایشان داده ایم به خوبی او ]پیامبر[ را می شناسند، همان گونه که فرزندان خود را می شناسند. فقط کسانی که سرمایه وجود خود را از دست داده اند، ایمان نمی آورند.
پی نوشتها:
1. الحرانی، ابومحمد الحسن بن علی، تحف العقول عن آل الرسول (ص)، تحقیق علی اکبر الغفاری، الطبعة الثانیة، موسسة النشر الاسلامی، قم، 1404 ق، ص41.
2. الاحسائی، محمدبن علی بن ابراهیم، عوالی اللآلی العزیزیة فی الاحادیث الدینیة، تحقیق مجتبی العراقی، الطبعة الاولی، مطبعة سیدالشهداء(ع)، قم، 1403ق، ج1، ص285، روایت135.
3. المجلسی، محمدباقربن محمدتقی، بحارالانوار، الطبعة الاولی، تحقیق و نشر داراحیاء التراث، بیروت، 1412ق، ج78، ص34.
4. همان، ج2، ص96، روایت39.
5. الهندی، علاء الدین علی المتقی بن حسام الدین، کنزالعمال فی سنن الاقوال و الافعال، تصحیح صفوة السقا، الطبعة الاولی، مکتبة التراث الاسلامی، بیروت، 1397ق، 28697.
6. غافر: 56.
7. الاصبهانی، ابونعیم احمدبن عبدالله، حلیة الاولیاء طبقات الاصفیاء، الطبعة الثانیة، دارالکتب العربی، بیروت، 1378ق، ج1، ص16.
8. الآمدی التمیمی، عبدالواحد، غررالحکم و دررالکلم، تحقیق میرسیدجلال الدین المحدث الارموی، الطبعة الثالثة، جامعه طهران، 1360ش، 4235.
9. همان، 10686.
10. النجم: 28.
11. الاسراء: 36
12. بحارالانوار، ج75، ص104، روایت38.
13. غررالحکم و دررالکلم، روایت887.
14. القندوزی الحنفی، سلیمان بن ابراهیم، ، ینابیع المودة لذوی القربی، تحقیق علی جمال اشراف الحسینی، الطبعة الاولی، دارالأسوة، تهران، 1416ق، ج2، ص413، روایت99.
15. الیعقوبی، احمدبن ابی یعقوب بن جعفربن وهب بن واضح آلمعروف، تاریخ الیعقوبی، دار صادر، بیروت، ج2، ص210.
16. بقره: 111.
17. غررالحکم و دررالکلم، روایت8482.
18. الطبرسی، ابومنصور احمدبن علی بن ابیطالب، الاحتجاج، تحقیق ابراهیم البهادری و محمدهادی به، الطبعة الاولی، دارالأسوة، تهران، 1413ق، ج1، ص27، 44،20؛ التفسیر المنسوب الی الامام العسکری(ع)، الطبعة الاولی، تحقیق و نشر موسسة الامام المهدی(ع)، قم، 1409ق، ص323؛ بحارالانوار، ج9، ص257، حدیث1.
19. مائده: 17.
20. همان: 73.
21. توبه: 30.
22. میشل، توماس، کلام مسیحی، ترجمه حسین توفیقی، انتشارات مرکز ادیان، قم، 1377ش، ص79.
23. معین، محمد، فرهنگ معین، مؤسسه انتشارات امیرکبیر، چاپ هشتم، 1371ش.
24. ناس، جان، تاریخ جامع ادیان، ، ترجمه علی اصغر حکمت، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، تهران، 1372ش، ص633.
25. ژیلسون، اتین، مبانی فلسفه مسیحیت، ترجمه محمد محمدرضایی ـ سیدمحمود موسوی، مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، 1375ش، ص285.
26. انعام: 20.
مقدمه
نماز ستون دین اسلام است و کسی که به نماز اهمیت ندهد و در مورد آن بی توجه باشد به شدت در قرآن و روایات اسلامی مورد نکوهش قرار گرفته است. از جمله مصادیق توجه به نماز و خروج از گروه ساهون در مورد نماز، اهتمام به نماز اول وقت است که مورد تأکید دین می باشد و امام زمان (عج) نیز تأکید ویژه ای برآن دارند.
آثار خوب نماز اول وقت
از امام صادق (علیه السلام) روایت شده است که: "فضیلت درک اول وقت نماز، برای هر فردی بهتر از اموال و فرزندان است" همچنین ایشان در روایتی دیگر فرمودند: برتری و فضیلت نماز اول وقت بر نماز آخر وقت مانند فضیلت و برتری آخرت است بر دنیا.
براساس این روایات و بسیاری از روایات دیگر درباب فضائل نماز اول وقت می توان گفت شاید فضیلتی بدان نرسد که انسان بکوشد فریضه ی الهی نماز را در اول وقت آن بجای آورد.
تأکید امام عصر (عج) به نماز اول وقت
از جمله توصیه ها و سفارشات م?کد حضرت ولی عصر(عج) همانا اهتمام به خواندن نماز در اول وقت آن است که در دیدارها و تشرفات افراد مختلف به محضر ایشان مورد تأکید قرار گرفته است. از جمله حضرت (عج) فرمودند: "ملعون است ملعون است کسی که نماز صبحش را تأخیر بیندازد تا زمانی که ستارگان محو شوند و ملعون است ملعون است کسی که نماز مغربش را تأخیر بیندازد تا زمانی که ستارگان آسمان پدیدار شوند." لعن و دوری از رحمت الهی بنابر فرمایش نورانی حضرت امام زمان(عج) به کسی است که نماز صبح و مغرب خود را تأخیر بیندازد که از این فرمایش می توان نتیجه گرفت در مورد نماز ظهر و عصر و عشاء ن آن نیز همین طور خواهد بود که تأخیر آنها از اول وقت سبب دوری از رحمت الهی برای انسان می شود.
رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمودند: هر بنده ای که به حفظ اوقات نماز و طلوع و غروب و زوال خورشید توجه داشته باشد من برایش راحتی مرگ و دور شدن هم و غم و حزن ها و نجات از آتش را ضمانت می کنم.
برکات نماز اول وقت شاید در این مجال کوتاه نگنجد اما می توان به راحتی از انبوه و بسیاری روایات اسلامی در این زمینه دانست که نماز اول وقت مورد تأکید ویژه ی همه ی اولیای دین و نیز امام عصر(عج) است.
از جمله توصیه ها و سفارشات م?کد حضرت ولی عصر(عج) همانا اهتمام به خواندن نماز در اول وقت آن است که در دیدارها و تشرفات افراد مختلف به محضر ایشان مورد تأکید قرار گرفته است
تعهد به امام عصر (عج)!
براساس اهمیت و نیز تأکید برنماز اول وقت، سزاوار است هر منتظر واقعی خود را ملزم نماید این فرضیه الهی را در اول وقت آن بجای آورد و شاید بتواند در این زمینه به امام زمان خویش تعهد و ضمانت دهد! کاری که برخی از افراد در شرایطی خاص بدان روی آورده اند!
جوانی که بسیار به نماز اول وقت اهتمام داشت نقل می کرد که من در یکی از کشورهای اروپایی برای ادامه تحصیلاتم درس می خواندم. چند سالی بود که آنجا بودم محل سکونتم در بخش کوچکی بود و فاصله آن تا شهری که دانشگاه در آنجا بود زیاد بود. اکثر اوقات با ماشین این مسیر را طی می کردم پس از سالها رنج و سختی و تحمل غربت آماده بودم برای آخرین امتحان که امتحان سرنوشت ساز و مهمی بود سوار اتوبوس شدم و پس از چند دقیقه اتوبوس راه افتاد نیمی از راه را آمده بودم که یکباره اتوبوس خاموش شد. راننده پایین رفت، کاپوت ماشین را بالا زد مقداری موتور را نگاه کرد و دستکاری نمود، استارت زد، ماشین روشن نشد. دوباره و چند بار همین کار را کرد فایده نداشت! طولانی شد. چیزی دیگر به زمان امتحان نمانده بود وسیله ی نقلیه ی دیگری هم از جاده عبور نمی کرد نمی دانستم چه کنم. در اضطراب و ناامیدی به سر می بردم. تا شهر هم راه زیادی بود. نمی شد پیاده بروم. با خود فکر می کردم که همه ی تلاشهای چند ساله ام ازبین می رود و خیلی نگران بودم. یک باره جرقه ای در مغزم زد که ما وقتی در ایران بودیم در دعای ندبه، متوسل به امام زمان (عج) می شدیم و وقتی کارها به بن بست می رسید از او کمک و یاری می خواستیم این بود که دلم شکست و اشکم جاری شد. گفتم یا بقیة الله، اگر امروز کمک کنید و کارم را درست نمایید تعهد می کنم که تا آخر عمرم نمازم را همیشه اول وقت بخوانم!
همین که اتوبوس خواست راه بیفتد آن آقا بالا آمدند و مرا به اسم صدا زدند و فرمودند: تعهدی را که به ما دادی یادت نرود، نماز اول وقت
آقا می آید!
پس از چند دقیقه یک آقایی از آن دورها آمد و بعد رو به راننده کرده و فرمود: چطور شده؟ ( با زبان خود آنها حرف می زدند) راننده گفت: نمی دانم هر کاری می کنم روشن نمی شود. ایشان مقداری ماشین را دستکاری کرده و کاپوت را بستند و فرمودند: برو استارت بزن راننده استارت زد و ماشین روشن شد! همه سوار ماشین شدند همین که اتوبوس خواست راه بیفتد آن آقا بالا آمدند و مرا به اسم صدا زدند و فرمودند: تعهدی را که به ما دادی یادت نرود، نماز اول وقت. و بعد پیاده شدند و رفتند و من ایشان را ندیدم. (به نقل از کتاب داستانهای نماز)
تعهد به امام زمان (عج) بدهیم!
بنابراین شایسته است که هر منتظر واقعی و شیعه ی حقیقی مولای غائب از نظر، بکوشد که در انجام فرائض دینی به خصوص نماز اول وقت موفق شود و در این مسیر به ولی عصر و امام زمان خود تعهد دهد که از انجام فرائض خویش تخطی نکند و کوتاهی ننماید که امام همچون پدری مهربان برای امت است.