سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شوق، خوی صاحبان یقین است . [.امام علی علیه السلام]
بشنو این نی چون حکایت می کند
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» حالات روحانی و مقامات معنوی شیخ محمد جوادانصاری همدانی3

بعد از فوت آیت الله انصاری وقتی از شاگرد مبرّز مکتب عرفانی ایشان حضرت آیت الله نجابت در مورد استادش سؤال می‌شود، که آیت الله انصاری را چگونه یافتی؟ بعد از آه سردی که می‌کشد می‌گوید:

« إن کان عالماً فنعم العالم و إن کان عارفاً فنعم العارف و إن کان طبیباً فنعم الطبیب ».
آیت الله انصاری حقاً به مقام حق‌الیقین و آخرین درجات کمال که همان انسان کامل بودن‌ است رسیده ‌بود.

در یکی از آثار خطی ایشان که تحت عنوان أسرارالصلوه در سال 1354 هجری قمری نوشته شده ‌است در نیمه‌های آن کتاب چنین آمده‌ است:

« برخورد کردم به سیّد بزرگواری به نام سیّد محمد و از بعضی مسائل سؤال کردم و او خودداری کرد از جواب، بعد اصرار کردم، قول گرفت که من برای او دعا کنم و من قول دادم که برای او دعا کنم، از او سؤال کردم از حالت فنا، ایشان جواب داد چهارده سال دیگر، گفتم آیا تقلیل خواهد کرد؟
 آن بزرگوار فرمود: بین چهار تا پنج سال با تضرّع و زاری ختم می‌شود و ...» ( رفقای ایشان می‌فرمودند: در همان چهار و پنج سال ایشان به مقام « فنا» رسید ). بعد می‌فرماید: «... سؤال کردم از بقیه عمرم؟ فرمود: بیست و پنج سال دیگر »، ( و ایشان در دوم ذیقعده 1379 هجری قمری درست بعد از بیست و پنج سال فوت کردند ).
« و بعد سؤال کردم از فرزندم احمد، ایشان فرمودند: ... و از مسائلی دیگر سؤال کردم و همه را جواب فرمودند ».
احوالات ایشان در اوایل سلوک

صداقت و خلوص

در اوایل سیروسلوک از ایشان پیش شیخ عبدالکریم حائری، سعایت و بدگوئی می کنند حالاتش را به تمسخّر می گیرند و نسبت درویشی اش می دهند و آخرالامر آقای حائری او را صدا می کنند و می فرمایند:

« حالاتت را کتمان کن! »
و چون بی غلّ و غشّ، عاشقی کرد و به پای آن، به راحتی از اعتبار و موقعیت و علم و ظاهر و جاه و مقام و ... گذشت، عاشق راستین اش نامیدند و تا آن مقصد بی انتها دستگیری اش کردند، و او براستی دوست خدا بود.

« واُلمحِبُّ اَخلَصُ النَّاسِ سِرَّا لله تَعالی و اَصدَقُهُم قَولَاً: دوست خدا خالص ترین مردمانست به خدا در سرّ و ضمیرش و صادق ترین است در قولش. مصباح الشریعه، ج2، ص 237. »

بعدها افرادی به خدمتشان می رسیدند و از ایشان به خاطر توهین و تحقیرهای آن زمان عذرخواهی می کردند و ایشان می فرمودند:

« برای چه عذرخواهی می کنید من چیزی به خاطر ندارم. »

حاج آقا حسین قمی که در آن زمان تا حدودی با ایشان همراه و مؤانس بود، بعدها که آقای انصاری خدمتشان می رسد ایشان را مخاطب قرار می دهد و می فرماید:
 الحمدلله می بینم سر و وضعی پیدا کرده اید. ( کنایه از این که سر و وضع و ظاهر متعارف به خود گرفته اید )، و آقای انصاری می فرمایند:

« آن زمان خدا به ما یک حالی داده بود که متوجه این ها نبودیم و حالا خودش حال و وضع ما را عوض کرده. »
عاشق خدا و سوزش معنوی

شاگردان ایشان درباره شراره های عشق الهی که از وجودش و از چشمانش زبانه می کشید و او را بی تاب می کرد، چنین می گویند:
« وقتی در جلسات، غزل خوانده می شد بدون این که صورتشان تغییر کند اشکهایشان روی گونه اش جاری می شد، یک چیز عجیبی بود، سرخ و زیبا می شد، خودش هم قشنگ بود، چشمهای قشنگی داشت، وقت هایی که تو حال می رفت دیگر آدم نمی توانست نگاهش کند از شدت زیبایی ... »
می گفتند:
« در چشمشان نمی شد نگاه کرد، محبت شعله می کشید از آن »
آقای سیّد علی محمد دستغیب می فرمود:
« خیلی قشنگ می خندید و وقتی می خندید انگار تمام بهشت در خنده اش بود تمام همّ وغم ها را می برد، آدم از شوق دیوانه می شد. »

و نیز ایشان نقل می کردند:
« با حافظ مأنوس بود، وقتی حافظ خوانده می شد چهره اش سرخ و زیبا می شد و گاهی آرام و بی صدا اشک می ریخت. وقتی تو حال خودش می رفت حال عجیبی داشت و دیگر نمی توانستیم به چشمانش نگاه کنیم. »

فرزند ارشد ایشان می گوید:
« او یک پارچه سوزش معنوی بود و چون شمع می سوخت و طرب می افروخت. در مجالس، سخن از کلمات غامض و اصطلاحات عرفانی نبود. میفرمود: اگر افراد قدرت فهم مطالب توحیدی را نداشته باشند، برایشان اسباب زحمت می شود و اگر در این مسائل سؤال می شد، جواب هایی سنگین نمی دادند و یک طوری مطالب را تنزل می دادند. »

آقای اسلامیه می گوید:
گاهی پیرامون آیات قرآن صحبت می کردند و می فرمودند:
« قرآن نور دارد و کدورت ها را بر طرف می کند. » یا جوشن کبیر خوانده می شد و یا به رفقا می گفتند: « از حافظ یا بابا طاهر بخوانید. »

مرحوم دولابی می گوید:
« بعضی اوقات با هم می رفتیم بیرون و قدم می زدیم. من می رفتم و تماشایش می کردم، قد و بالایش همه نور بود، از همه وجودش نور را درک می کردم. می رفت توی اون کوه های همدان و چقدر راه می رفت و قدم می زد، آسمان را نگاه می کرد، سیارات آن را نگاه می کرد، درخت ها، بیابان ها، و ... وقتی می رفت و بر می گشت دیدنی بود. چشم ها بر افروخته، صورت زیبا، ابرو کشیده و عشق بازیش طلوع کرده ...

هیچ وقت گریه علنی نداشت، آرام و بی صدا اشک می ریخت. دستمالش تو دستاش بود و اشک هاش رو پاک می کرد. و من فقط تماشاچی اون حالات نورانی و ملکوتی اش بودم ... عجیب بود ... عجیب. »

حالات پنهانی

تا آن جا که می توانست حالاتش را پنهان می کرد و نمی گذاشت کسی در حریمش وارد شود:

آقای اسلامیه می فرمود:
« یک شب من تنها خدمتشان بودم، نزدیک غروب بود، افق قرمز بود. نگاه ایشان به افق بود و با حالت عجیبی گفتند:
اون کجاست؟ بعد فوری به خودشان آمدند و آن حالت رو پنهان کردند. »

خانم فاطمه انصاری از قول ایشان می گوید:

« دلم می خواهد صورتم را بتراشم تا کسی سراغم نیاید و ولم کنند. »

از این رو دوست دارد ظاهرش را عوض کند تا دیگران سراغش نیایند. او سال ها در خلوت خود و عوالمش تک و تنها بود و هیچ غریبه ای مزاحمش نبود. اما خدا خواست که او همیشه در پس ابر پنهان نماند و خورشید وجودش بر دل های مستعد و سینه های ملتهب بدرخشد.

مقام رضا و تسلیم به رضای حقّ تعالی

ایشان از ابتدای سلوکش مقام رضا و تسلیم را که مقام اولیاء خدا پس از یک عمر مجاهده است، تمرین می کند و راضی به رضای حق تعالی و تسلیم به قضای او است،
او آموخته که از خود هیچ تدبیری نداشته باشد و تسلیم و رضا را بسیار تجربه کرده است. از همان زمان جوانی، صاعقه های سلوک، ذمّ و آزار دیگران، تنهایی و تحمل بار عشق، و فوت پسرش که وقتی از آن خبردار شد خم به ابرو نیاورد.

او می گوید:

« از خدا خواسته ام کسی مرا نشناسد و من هم کسی را نشناسم و فقط توجهم به مبدأ باشد. »

امّا خواست محبوب برخواست او مقدم است و آقای نجابت به توصیه آقای قاضی (ره) خدمت ایشان می رسد.
و ماجرا از این قرار بود:

« آقای نجابت از مرحوم قاضی سؤال می کنند: بعد از شما به چه کسی مراجعه کنیم؟
می فرمایند به آقای انصاری که توحید را مستقیماً از خدا گرفته. آیت الله نجابت به ایشان مراجعه می کنند و اصرار می نمایند. امّا ایشان استنکاف می کنند تا این که بعد از چند روز اصرار آقای نجابت، می فرمایند:

 ما می خواستیم کسی از احوالات ما خبردار نشود امّا اینک خواست خدا چنین است. »

و این بار هم او تسلیم تقدیر الهی می گردد، هر چند که گمنامی را بیشتر دوست داشت!

می فرمود:
« این اواخر که یک مقدار شناخت حاصل شده و رفت و آمد ما زیاد شده کار ما به مشکل برخورده. »

 چشم دل و بصیرت باطنی

احاطه و بصیرت ایشان به گونه ای بود که بدون دیدن افراد از نزدیک، یا با دیدن عکس افراد، حالشان را متوجه می شدند.

استاد کریم حقیقی می گوید:
« یک بار آقا مهمان ما بودند، سفره که انداختیم، همین طور با حالت عجیبی به برنج نگاه می کردند پرسیدم: آقا میل ندارید؟ فرمودند: من متعجبم از حال کسی که این پلو را پخته. حال عجیبی داشته. کی درست کرده؟ گفتم: مادرم. بعد رفتم از مادرم پرسیدم که غذا را چطور پختی؟ گفت: از اولش تو یک حالی که همین طور گریه می کردم تا آخر که کارم تموم شد. »

استاد کریم محمود حقیقی ادامه می دهد:
« یک بار با ایشان رفتیم جایی. وارد که شدند

 فرمودند: این جا منزل کیست؟ مثل مسجد می ماند، مثل خانه کعبه می ماند از حال عبادت.

و من گفتم: منزل پیرزنی 90 ساله است که دائم مشغول عبادت است. »

آقای نجابت که از اَخصّ شاگردان ایشان بودند و خودشان در حوزه شیراز شاگردانی داشتند گاهی برای این که در مورد مراجعین و قابلیت هایشان آگاه شوند، و نیز برای احترام و کسب اجازه برای پذیرش شاگردان، عکس شان را خدمت آقای انصاری می فرستادند و آقا با دیدن عکس نظر می دادند.

اینک به حکایاتی چند در این زمینه توجه کنید:

 نور وضو

آقای علی محمود حقیقی میگوید:
« یک بار یکی از آقایان که مدتی نیز محضر یکی از بزرگان را درک کرده بود خدمت آقای انصاری می رسد و می گوید: آقا من واصل شدم و نور خدا را همراه خود می بینم.
می فرمایند:

خصوصیات آن نور را بگو و او توضیح می دهد. بعد آقا می فرمایند: اگر چه این ها همه انوار خدا هستند ولی این نور خدا نیست بلکه نور وضوی توست که در ابتدای راه برای آدم پیدا می شود. »

« برای ایشان باطن خیلی آشکار بود. می فرمودند: همه چیز نور داره اگر نورش در آن شخص باشه حقیقت داره و گرنه مدعی است، علم، مرجعیت، عبادت و... همه نور خاص خودشان را دارند. »

« یک بار یک نفر آمد پیش ایشان خیلی متجدد و تیپ اروپایی و با ماشین آخرین سیستم، یک دفعه همه خودشان را عقب کشیدند و رویشان را برگرداندند. آقا آمدند جلو، بغلشان کردند و بوسیدند و بعد فرمودند:

« محبت امیرالمؤمنین علیه السلام در دلش بود. »

و گاهی هم یک آدم به ظاهر خیلی مقدسی پیششان می آمد و آقا محل نمی گذاشتند یا از اتاق درمی رفتند. بعد یکی پرسید که: چرا شما بعضی ها را تحویل می گیرید و بعضی تا وارد نشده تندی می کنید؟ فرمود:

« بعضی هنوز وارد نشده از دور داره سنگ پرتاب می کنه ما هم یک چیزی می گیم که سنگ پرتاب نکنه! »

آن بزرگوار نسبت به خیلی از حوادث و پیشامدها بصیرت داشتند و متوجه قضایا می شدند.

آقای دکتر علی انصاری در این رابطه می فرمایند:
« مرحوم ابوی گاهی کارهایی انجام می دادند که درکش برای ما سنگین بود و نمی توانستیم بفهمیم، ولی وقتی واقعیت قضیه را می فهمیدیم علت رفتارشان را متوجه می شدیم و گاهی هم تا آخر اصلاً درک نمی کردیم.
یک بار یکی از روحانیون با چند نفر از همراهانشان خدمت آقا رسیدند و آقا به ایشون زیاد توجهی نکردند و حتی آن چند نفر همراه از این رفتار آقا خوششان نیامد و موقع خداحافظی هم مرحوم ابوی تا نصف اتاق آمدند و جلوی در نرفتند. چند روز بعد شخصی آمد به خدمتشان که ظاهر و موقعیت اجتماعی او وجهه مذهبی نداشت اما آقا ایشان را بوسیدند و خیلی محبت کردند و برای مشایعتشان تا جلوی در رفتند و ما واقعاً علت این دو نوع برخورد را متوجه نشدیم تا بعد از مدتی آن فرد فوت کرد و با وجود آن که آن زمان روابط ایران و عراق خیلی تیره بود، اما قضایا طوری درست شد که یک هیأت 50 نفری جنازه ایشان را مشایعت کردند و بردند به عتبات عالیات برای تدفین. و بالعکس خبردار شدیم آن شخص روحانی با وضع ناجوری از دنیا رفت. »
 

 خدا به احمد رحم کرد

آقای افراسیابی داماد و شاگرد ایشان برای ما تعریف می کنند که:
یک روز عصر به همراه مرحوم آقا به سمت منزل آقای سبزواری می‌رفتیم از آقا سوال کردم وضعیت سلوکی آقای... و آیت الله نجابت چگونه است، آقا فرمودند:

فلانی از نفسش گذشته و به مقصد رسیده ‌است ولی آیت الله نجابت دریاست، هر چه معارف الهی در او ریخته شود سیر نمی‌گردد.

 بعد دیدم ناگهان حال آقا دگرگون شد، بعد از چند لحظه که حالش عادی شد شکر الهی به جای آورد و چند مرتبه تکرار کرد، « خدا به احمد رحم کرد »، شب که به منزل برگشتیم دیدم حاج احمد فرزند ایشان برگشته و معلوم شد که در همان وقت که حال آقا دگرگون شده بود حاج احمد (پسرشان) که از اراک به سمت همدان می‌آمده در راه با ماشین تصادف کرده که به خیر گذشته ‌است.

 فرشتگان روز و شب

آقای راحمی که از اهل علم همدان و پدر شهیدی بزرگوار است می‌گوید: آقای انصاری تابستانها روی پشت بام مسجد جامع اقامه جماعت می‌فرمود.
یکی از محترمین همدان که از مأمومین آقای انصاری بود برایم نقل کرد که: روزی هنگام غروب که حاضران منتظر اذان مغرب و بر پایی نماز جماعت بودند آقای انصاری به مؤذن فرمودند: اذان مغرب را بگو. مؤذن عرض کرد: آقا هنوز مغرب نشده. آقا فرمودند:

مگر رفتن فرشتگان روز و آمدن فرشتگان شب را ندیدی؟

 إقتداء ملائکه به نماز مؤمن

مرحوم آیت الله حاج شیخ جواد انصاری همدانی می‌فرمودند:

 روزی وارد مسجدی شدم، دیدم پیرمردی عامی‌ مشغول خواندن نماز است و دو صف از ملائکه در پشت سر او صف بسته و به او إقتداء نموده‌اند و این پیر مرد خود ابداً از این صفوف فرشتگان اطلاعتی نداشت، من دانستم این پیرمرد برای نماز خود أذان و اقامه گفته ‌است، چون در روایت داریم: کسی که در نمازهای واجب یومیه اذان و اقامه، هر دو را بگوید، دو صف از ملائکه و اگر یکی از آنها را بگوید، یک صف از ملائکه به او اقتداء می‌کنند که درازی آن به اندازه ما بین مشرق و مغرب باشد.

و در ثواب الاعمال است که حضرت صادق(ع) فرمودند:

 کسی که نماز کند با اذان و اقامه، دو صف از ملائکه پشت سرش نماز کنند و کسی که نماز کند با اقامه بدون اذان، پشت سرش یک صف از ملائکه نماز کنند. راوی سوال می‌کند که مقدار هر صفی چقدر است؟ فرمود: اقلش ما بین مشرق و مغرب و اکثرش ما بین زمین و آسمان است. ثواب الاعمال /ص 54/ حدیث 2. »

 راهنمایی آقای رحمانی

جناب حجت الاسلام والمسلمین وحیدی نقل نمودند که: من و آشیخ غلامرضا رحمانی ( که بعدها مدتی تا زمان وفاتشان مدیر حوزه علمیه همدان بودند) در یکی از مدارس همدان درس می‌خواندیم از آنجا که بین آقای رحمانی و مسئول مدرسه اختلافی پیش آمد مسئول مدرسه ایشان را به نظام وظیفه معرفی نمود و آقای رحمانی برای گریز از این مخمصه و ادامه تحصیل چاره‌ای جز رفتن به نجف اشرف ندید اما می‌ترسید که در بین راه او را بگیرند، برای چاره جویی به خدمت آقای انصاری رفت و مشکل خود را در میان گذاشت آقای انصاری فرمود:
 فلان روز بیا تا جوابت را بدهم، آقای رحمانی می‌گفت: در روز موعود به خدمت آقای انصاری رسیدم ایشان فرمود:

 اگر فلان روز حرکت کنی هیچگونه خطری متوجه شما نمی‌شود. من نیز چنین کردم و بدون هیچ مشکلی به نجف اشرف وارد شدم.

علت حوادث تلخ

آقای دکتر علی انصاری نقل می کند:
« من سنم کم بود، ولی یادم هست در منزلی که زندگی می کردیم چند حادثه تلخ برایمان پیش آمد. یکی آن که برادرم از پشت بام افتاد و از دنیا رفت و بعد از مدتی هم مادرم مرحوم شد و بعد از آن چند حادثه خیلی عجیب دیگر اتفاق افتاد.
مادر بزرگمان می گفت: یک روز بعد ازظهر، آقا هراسان از حالتی بین خواب و بیداری پرید و رفت نزدیک چاه آبریزگاه و فوری دستور داد که آنجا را بکنند. بعد یک لوح سنگی را از زمین در می آورند که شش گوشه بود و اطراف آن نوشته بود: « لااله الا الله، محمد رسول الله، علی ولی الله. » بعد فرمود:

 این حوادثی که این جا اتفاق افتاد مال این بود، این سنگ را بد جایی دفن کرده بودند و بعد آن سنگ را به شازده حسین همدان می برند و منزل را تغییر می دهند. »

 مخارج محضر

همچنین آقای راحمی از حاج شیخ محمد جابری نقل می‌کند که: روزی همراه پدرم برای ثبت و محضری نمودن ازدواجمان به شهر آمدیم، پس از مراجعه به محضر، محضردار گفت: مخارج محضر بیست و پنج تومان می‌شود، از آنجا که چنین پولی نداشتیم با پدرم از محضر بیرون آمدیم و تصمیم گرفتیم شب را در مدرسه زنگنه بگذرانیم و فردا صبح به روستا برگردیم پس از اینکه شب را در آن مدرسه به روز آوردیم صبح مشغول خوردن صبحانه بودیم که کسی در حجره را کوبید در را باز نمودم مرحوم آیت الله انصاری را دیدم ایشان پس از احوال پرسی پنجاه تومان به من داد و فرمود: این را خرج ازدواج کن. در حالی که آقای جابری می‌گفتند: از این جریان بجز من و پدرم کسی مطلع نبود.

 می‌شد زنت را نزنی!

سید عباس ... که در حال حاضر در قم ساکن هستند نقل می‌کردند که: در ایامی که در همدان بودم، یک روز با همسرم مشاجره لفظی پیدا کردم و من چون عصبانی شدم یک سیلی محکم به صورت او زدم، ولی بلافاصله پشیمان و ناراحت شدم، پیش خود گفتم برای اینکه دلم آرام بگیرد بروم در مدرسه علمیه آخوند، چون طرف عصر بود و طلبه ها دور هم جمع می‌شدند و در کنار آنها بنشینم تا از صفای آنها، دلم آرام بگیرد، در مسیر راه که می‌رفتم گذرم از کنار خانه آیت الله انصاری افتاد، پیش خود گفتم: اول بهتر است نزد آیت الله انصاری جهت عرض سلام بروم، وقتی اجازه خواستم و خدمت آقا رسیدم و سلام کردم آقا پس از جواب سلام بلافاصله فرمودند:

« سیدعباس می‌شد که زنت را نزنی و دگیر نیاز نبود دنبال جایی بگردی که دلت آرام گیرد، »

سیدعباس گوید: وقتی آقا این حرف را فرمود من از خجالت خیس عرق شدم، و الان هم بعد از حدود چهل سال وقتی یاد آن مجلس می‌افتم از خجالت عرق می‌کنم.
 

 مأموریت عقرب

یکی از دوستان آیت الله انصاری در جلسه‌ای در منزل مرحوم حاج آقا معین شیرازی در تهران در مجلس روضه نقل می‌کردند که: مرحوم انصاری یک روز با عده‌ای از دوستان به یک مسافرخانه می‌روند در گوشه حیاط مسافرخانه جوانی دراز کشیده بود و یک عقرب هم به سوی جوان در حرکت بود، آقایان بلند شدند که خطر را دفع کنند ولیکن حضرت آقا فرمودند:

« نمی‌توانید، این عقرب مأمور است این جوان را بزند »

 و سپس عقرب جلو رفت در این حال عقرب دیگری به سرعت آمده و عقرب اوّلی به روی او رفت و نوک انگشت شصت پای جوان را نیش زد.
 

 من بگویم چه شد یا تو؟

فرزند آیت الله انصاری نقل می‌کردند زمانی که جوان بودم، پدرم به من امر فرمود جهت کاری به شیراز بروم و اصرار کرد که به قم بروم و از آنجا با جناب آقای صدرالدین حائری شیرازی به شیراز عزیمت کنم. ولی من ناراحت شدم و به پدرم گفتم من که بچه نیستم که راه را گم کنم، پدرم گفت من چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید، اطاعت امر کردم و در قم به مدرسه حجتیه رفتم و جریان را به آقای حائری شیرازی گفتم، ایشان هم اظهار داشتند که تازه از شیراز آمده‌ است ولکن چون آقا فرموده حتماً صلاح است، بدین ترتیب با آقای حائری حرکت کردیم تا اینکه به اصفهان رسیدیم، بعد از اصفهان سوار یک اتوبوس شدیم و به سمت شیراز حرکت کردیم نماز صبح را در بین راه می‌بایست می‌خواندیم وقتی که به راننده گفتیم برای نماز نگهدار علاوه بر اینکه نگه نداشت ما را هم مسخره کرد و ما هم تصمیم گرفتیم نماز را در داخل ماشین بخوانیم، ولی به برکت نماز ماشین در جا توقف کرد و خراب شد، همه مسافرین ناراحت کنار جاده بودند که ناگهان یک ماشین مدل بالا کنار زد، ایشان از دوستان آقای حائری بود و ما را با احترام به شیراز رسانید خلاصه در این سفر برکات و جریانات زیادی برایم رخ داد که قصد داشتم برای پدرم نقل کنم، اما وقتی به همدان برگشتم و خدمت پدرم رسیدم، آقا فرمود:

من بگویم چه شد یا تو؟ شرمنده شدم، سپس آقا رو به من کرد و فرمود: من این چنین مفت و مجانی در اختیار تو هستم، استفاده کن.

 

 آوای ساعت

جناب آیت الله فهری زنجانی در کتاب پرواز ملکوت نقل می فرماید:
« امام خمینی(قدس سره) می فرمود: از عارف کامل و شیخ بزرگوار ما مرحوم حاج شیخ جواد انصاری همدانی شنیدم که می‌فرمود:
« یکی از دوستان به همدان آمد و در مدرسه آخوند در حجره‌ای سکنی کرد. زمستان بود و هوا سرد و او تهیدست و نیازمند، من به حکم وظیفه الهی و وجدانی که احساس کردم از دوستان وجهی جمع آوری نموده و یک دست لحاف و رختخواب برای او تهیه و به مدرسه بردم. نمی‌دانم به چه علتی او از قبول اثاثیه‌ای که برای او تهیه شده بود امتناع ورزید. من بسی افسرده خاطر شدم که اثاث تهیه شده را چه بکنم؟ و او چرا این خدمت مرا قبول نکرد؟ این سؤال همچنان در ذهن من بود و کمتر از آن غفلت می‌کردم حتی شب که به خواب رفتم و سحرگاه بوسیله ساعتی که بر بالینم بود برای تهجد از خواب برخاستم به محض اینکه از خواب چشم گشودم همان خاطره به دلم راه یافت، شنیدم به طور واضح و آشکار، ساعتی که بر بالینم بود، چندین بار گفت: « نکرده نکرده نکرده» ( بدان معنی که خاطر بدان مشغول مدار و بکار خود پرداز) ».

چله نشینی و ورود به عالم مثال

جناب حجت الاسلام والمسلمین انصاری از دوستان آیت الله انصاری نقل می‌کردند که: حضرت آیت الله حاج شیخ هادی تألهی جولانی همدانی از زهاد معروف که آیت الله انصاری در مورد ایشان می‌فرمود:
« نماز خواندن پشت سر ایشان لیاقت می‌خواهد. »
برایم نقل می‌کردند که آیت الله انصاری را در بین روز ملاقات کردم و به من فرمودند:

« آقای تألهی، از قم یک سوغات با ارزش آورده‌ام بیا منزل و آن را ببین. »

آقای تألهی می‌گوید به آقا گفتم: اگر بگویم من می‌آیم، ممکن است به شما زحمت دهم و اگر بگویم شما بیایید می‌ترسم از روی تکبر باشد، هر چه که شما امر بفرمایید. آقا فرمودند: شما تشریف بیاورید من فکر کردم سوغات از قبیل خوراکیهای متعارف است، وقتی شب خدمتشان رسیدم، بلند شدند و از تاقچه کتاب کوچکی آوردند که رساله لقاءالله مرحوم آیت الله میرزا جواد ملکی تبریزی (رحمه‌الله) بود و فرمود:

 این سوغاتی است که از قم آورده‌ام، و او گاهی از آن می‌خواند و من گریه می‌کردم و گاهی من می‌خواندم و او گریه می‌کرد.

 جناب آیت الله تألهی می‌فرمود: من و آقای انصاری یک روح بودیم در دو بدن.
آیت الله ممدوحی که یکی از مدرسان حوزه علمیه قم می‌باشد نقل می‌کردند که:
از یکی از شاگردان آیت الله انصاری شنیدم که آقای انصاری با خواندن و عمل به کتاب « رساله لقاء الله » در ظرف چهل روز وارد عالم مثال شدند.
 

مشاهده روح مثالی

آیت الله انصاری همدانی نقل می‌فرمود که:

« من در یکی از خیابانهای همدان عبور می‌کردم، دیدم جنازه‌ای را به دوش گرفته به سمت قبرستان می‌برند و جمعی او را تشییع می‌نمودند. ولی از جنبه ملکوتی او را به سمت یک تاریکی مبهم و عمیق می‌بردند و روح مثالی این مرد متوفیّ در بالای جنازه می‌رفت و پیوسته می‌خواست فریاد کند، ای خدا مرا نجات بده، مرا اینجا نبرند ولی زبانش به نام خدا جاری نمی‌شد آن وقت رو می‌کرد به مردم و می‌گفت ای مردم مرا نجات دهید نگذارید ببرند ولی صدایش به گوش کسی نمی‌رسید. آن مرحوم می‌فرمود:
« من صاحب جنازه را می‌شناختم اهل همدان بود و او حاکم ستمگری بود. »
 مقام بندگی و رسیدن به توحید ناب

و این کوه عظیم توحید، و ابر مرد عرفان، آیت الله قاضی طباطبائی است که می تواند آن موحد ناب را توصیف کند:

« آقای انصاری تنها کسی است که توحید را مستقیماً از مبدأ فیاض الهی گرفته است و بدون استاد و تعلیم و تربیت این عوالم را درک کرده است. »

ایشان مقداری از زندگی و احوالات خود را در حاشیه کتاب اسرارالصلوه نوشته بود که ذره ای از آن بدین گونه فاش می شود:

« برخورد کردم به سید بزرگواری به نام سید محمد و از بعضی مسائل سئوال کردم و او خودداری کرد از جواب، بعد اصرار کردم. قول گرفت که من برای او دعا کنم و من قول دادم. از او سئوال کردم از حالت فنا، ایشان جواب داد: چهارده سال دیگر. گفتم آیا تقلیل خواهد کرد؟ آن بزرگوار فرمود: بین چهار و پنج سال با توسل و ریاضت ختم می شود. »


بندگی و عبودیت

« والعبودیة بذل الکلیة وعبودیت بذل است »
بذل تمام وجود در راه حق تا آن جا که از این وجود موهوم و اعتباری اثری بر جای نماند و تنها او بماند و کسی که از خود هستی ندارد، اراده ای نیز ندارد که بخواهد دخلی و تصرفی در عالم کند و کرامتی از وی سر بزند.
نخواستن کرامت، نخواستن مکاشفه، نخواستن مقامات و خلاصه:
« أرید أن لا أرید! »
و انصاری دنبال کرامت و مکاشفات و مقامات نرفت و محو خدا شد:
کرامت او همان انسان سازی اوست. به قول آقای فاطمی نیا اگر بنا باشد همه به مار و عقرب زده برسند پس عالم ربانی را چه کسی باید پرورش دهد.
کرامت او مهربانی و لطافت اخلاق خانوادگی اوست.
کرامت او تعریف و تمجید از مخالفانش است.
و کرامت او نفی هر گونه اثر و آثاری از منیت زشت و زیباست.
آقای علی محمود حقیقی از قول آیت الله نجابت تعریف می کنند که:
« آقای انصاری شاگردی داشت که سال ها برایش زحمت کشیده بود، روحانی هم بود ولی حسابی آقا را تکفیر کرد. از این شهر به اون شهر علیه آقا سخن می گفت، بعد پشیمان می شد می آمد معذرت خواهی می کرد و دوباره می رفت همون کار را می کرد، تا هفده بار آقا را تکفیر کرد. هر بار که تکفیر می کرد، آقا می گفت:

 تقصیر من است، من نتوانستم کاری کنم که او مبتلا نشه و حتی آخرین بار نیز ایشان گفتند تقصیر من است. »

آری و کرامت انصاری همین رستن از هستی خود است.
علی محمود حقیقی ادامه می دهد:
« آقای انصاری فرموده بود بعد از هفدهمین بار که من این تقصیر را به خودم نسبت داده بودم، از جانب خداوند یک نعمتی به من داده شد که بعضی از اسرار ربویی را که فکر نمی کردم بتوانم وارد شوم، برایم کشف شد و آقای نجابت این جا فرمودند: « می دانید. در آن هفده بار که او این کار را کرد، هفده روز از خودش غافل بود. از خودش غافل بود می دانی یعنی چه؟ یعنی همه چیز می فهمید؟! »

سیره توحیدی

سیره توحیدی ایشان، همان سیره توحیدی ائمه اطهار(ع) است. توحیدی که برترین مخلوقات زمین را پس از آخرین سیر در مراحل توحیدی به نهایت بندگی رسانده است و امام چهارم را سیدالساجدین و زین العابدین لقب داده است و آن امام همام در مناجات الذاکرین این گونه با خدا مناجات می کند که:

« واستغفرک من کل لذة بغیر ذکرک و من کل راحة بغیر انسک و من کل سرور بغیر قربک و من کل شغل بغیر طاعتک:
تنها لذت من ذکر تو و راحت من انس با تو و شادی من نزدیکی به تو م مشغولیت من طاعت توست و اگر غیر از اینها در نظرم باشد و طمعی داشته باشم استغفار می کنم و از تو غذر می خواهم. مفاتیح الجنان »


اما احوالات توحیدی ایشان بروز و ظهور خاصی نداشت و خیلی کتوم بودند. گاهی کسانی که با جزر و مدّ چنین اقیانوسی آشناتر بودند از ایشان سؤال هایی می کردند و بعد که متوجه بعضی از احوالات ایشان می شدند، می گفتند: آقای انصاری دریاست... دریا...
« یک بار در جلسه ای که صحبت از نور بود آسید عبدالله فاطمی پرسید: آقا! ماوراء نور هم مقامی داریم؟ فرمودند: بله. گفتند: چه مقاماتی است؟
فرمودند:

باید بری ببینی. و بعد که ایشان بلند شدند، سری تکان دادند و فرمودند: ایشان مناجات شعبانیه را نخوانده اند که:
« الهی هب لی کمال الانقطاع الیک و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور.... »

در جلسات ایشان از مباحث غامض عرفانی و اصطلاحات آن چنانی خبری نبود. او، خود، غرق خدا بود. و ویژگی جلساتشان هم این بود:
انسان ها را متحول می کرد، و این تحول از آن جا بود که انسان را متوجه حقیقت خدا می کرد، خدایی که همواره همراه آدمی است و خود می گوید:

« نحن اقرب الیه من حبل الورید:
ما از رگ گردن به او نزدیکتریم. سوره ق/16 »

او برای عالم و عابد هیچ چیز را وسیله رسیدن به توحید ناب نمی دانست الا تزکیه، راه، تزکیه نفس است. این اعتقاد ایشان بود و می فرمود:

« اگر علم مقدمه باشد برای تزکیه، و آن مقدمه ای باشد برای رسیدن به توحید، آن گاه ارزش دارد و غیر از این اگر باشد، علم حجاب راه است. »

آقای نجابت از قول آقای انصاری نقل می کردند که می فرمودند:

« کاش توحید خیالی نصیب مردم نشود. »

هم چنان که امام العارفین علی ابن ابی طالب(ع) می فرمایند:

« التوحید الا تتوهّمه:
توحید آن است که خدا را به وهم در نیاوری! نهج البلاغه، حکمت 470 »

آقای نجابت می فرمود:
« در خدمت آقای قاضی بودیم، بعضی بودند که در توحید کتاب داشتند و می خواستند بیایند خدمت ایشان و در این باره صحبت کنند. اما آقای قاضی می فرمودند:

 ظاهرش درسته ولی خیالیه، و خداوند برتر از آن چیزی است که فکر می کنی و می گویی. این توحید برای آقایون مانع است. »


آقای نجابت از شاگردان آقای انصاری که چند سال محضر آیت الله سیدعلی قاضی طباطبائی را درک کرده بود، می فرمود:
« در یکی از سفرهایی که آقای انصاری به عتبات عالیات برای زیارت مشرف شدند، قرار ملاقاتی با آقای قاضی می گذارند که یکدیگر را برای اولین بار زیارت کنند. بعد آقای قاضی می فرمودند:

من نشسته و منتظر آن بزرگوار بودم که متوجه شدم کسی همراه ایشان است و گفتم: برگرد. آن ها هم برگشتند. زیرا او اهل توحید بود، اگر به این جا می آمدند، ما غیر از بحث و حرف های توحیدی حرف دیگری نداشتیم و آن همراه، مانع صحبت های ما می شد. من دیگر نخواستم وقت آن بزرگوار گرفته شود. »

بعد از رحلت آقای قاضی، آقای نجابت از مرحوم انصاری سؤال می کنند که بالاخره شما با آقای قاضی ملاقات کردید؟ ایشان می فرمایند:

« وقتی در نجف بودم یک بار قرار ملاقات با آقای قاضی گذاشتیم و من با یکی از آشنایان راهی منزل ایشان بودیم. وقتی نزدیک منزلشان رسیدیم، صدایی در قلبم احساس کردم که می گوید: برگرد... برگرد... و من هم فوراً برگشتم. »

و آقای انصاری آن روز متوجه می شوند که علت آن چه بوده.

پیامبر اسلام (ص) می فرمایند:
« الدنیا حرام علی اهل الاخرة و الاخرة حرام علی اهل الدنیا و هما حرامان علی اهل الله: و دنیا برای اهل آخرت و آخرت برای اهل دنیا و هر دو برای آنان که اهل خدایند حرام است. »



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 86/11/21 :: ساعت 4:49 عصر )
»» سیر وسلوک شیخ محمد جواد انصاری همدانی2

آیت الله انصاری برای رسیدن به مقامات بالای سیروسلوک زحمات طاقت فرسایی کشیدند، سالهای متوالی زیادی تمام ایام سال را به جز روزهای حرام و مکروه روزه می‌گرفتند و نحوه شب زنده ‌داری ایشان بدینگونه بود که ابتدای شب می‌خوابیدند و بعد از دو ساعت استراحت بر می خاستند و وضو می ساختند و به نافله مشغول می‌شدند بعد از خواندن چند رکعت نافله و قرائت قرآن سپس می‌خوابیدند و مجدداً بعد از مقدار کمی استراحت برمی‌خاستند و پس از وضو به نافله و قرائت قرآن می‌پرداختند، آنگاه دوباره به استراحت می‌پرداختند و قریب یک ساعت به اذان صبح بیدار می‌شدند و تا صبح به نوافل، قرائت قرآن، ذکر،‌ مناجات، توسل، تفکر و سجده‌های طولانی می‌پرداختند.

آیت الله انصاری می‌فرمودند که:

بیابانهای اطراف مسجد جمکران بسیار پر برکت است و خود استفاده‌های شایانی از این بیابانها برده‌ام.

این مرد الهی، اعتکافهای زیادی در مسجد جمکران داشتند و بهره‌های خود را از این مسجد می‌گرفتند.
آیت الله انصاری نقل فرمودند که:

در همان اوائل سیر وسلوک بود که مرحوم پدرم را در خواب دیدم که دو تا تسبیح به من دادند و تسبیحها منقش بودند، بعد که بیدار شدم از قرآن استخاره باز کردم تا تعبیر خوابم را بدانم، این آیه شریفه آمد:
« یسبحون الیل و النهار لا یفترون: همه به شب و روز بی آنکه هیچ سستی کنند به تسبیح او مشغولند. انبیاء/20 ».
از این آیه شریفه فهمیدم که بدون سستی باید شب و روز به سوی مقصد در حرکت باشم.

حضرت آیت الله صدرالدین حائری شیرازی می‌فرمودند: من خیلی جستجو کردم که بدانم استاد کامل ایشان در این راه چه کسی بوده وقتی از خود آقا سؤال کردم فرمودند:

 « این انتباه الهی بود که شامل حالم شد. »
نماز و معراج

دکتر علی انصاری بیان می کند:
« آقای انصاری در شبستان حاج محمد طاهر، در مسجد جامع همدان نماز می خواند و افرادی که با ایشان نماز می خواندند همان افراد خاصی بودند که نسبت به آقا شناخت داشتند. و بعد از نماز مغرب و عشاء ایشان همراه چند تن از شاگردانشان به منزل می آمدند و من هم همراه پدرم بودم. این ها بعد از نماز طوری حالشان منقلب می شد که هیچ کدام یارای صحبت کردن نداشتند و کاملاً در سکوت و خلوت خودشان فرو رفته بودند.
 یک بار که از مسجد بر می گشتیم یکی از دوستان آن چنان انقلاب روحی شدیدی پیدا کرده بود که به نفس نفس افتاده بود و بلاانقطاع اشک می ریخت.
هوا هم سرد و زمستانی بود. به منزل که رسیدیم، همه رفتند زیر کرسی نشستند، ولی ایشان از شدت حرارتی که داشت بیرون کرسی افتاده بود و آن قدر سینه اش حرارت داشت و نفس نفس می زد که مرحوم ابوی فرمود:

 « بروید برف بیاورید و روی سینه اش بگذارید. »

برف را که روی سینه ایشان گذاشتند، مثل این بود که برف را روی بخاری گذاشته بودند، جیز ... این طور صدا می کرد. »

آقای اسلامیه از نمازهای او می گوید:
« گاهی بعد از نماز همین طور که رو به قبله بودند، شاگردانشان متوجه می شدند که ایشان در حالت عادی نیست و از خود بی خود است. »
گاه که با شاگردانش به صحرا می رفت، از جمع کناره می گرفت و در گوشه ای به ذکر و فکر و عبادت خود می نشست و آن گاه که به منزل دوستان می رفت می فرمود:

« چرا بیکار بنشینیم؟ و بلند می شدند برای نماز و عبادت »

دکتر علی انصاری ادامه می دهد:
دو وضعیت بود که ایشان کاملاً از حالت عادی خارج می شد. یکی در زیارات و یکی بعد از نماز. به خصوص بعد از نماز مغرب و عشاء که یارای حرف زدن نداشت و جلساتی هم که بعد از آن داشتند عموماً به سکوت می گذشت و گاهی هم منقلب می شدند، قلبشان می گرفت و حالت گریه به ایشان دست می داد.
می فرمود:

« خداوند تمام اسرار عرفان را در نماز جمع کرده است. »

و براستی:
چنین نمازی است که معراج مؤمن است.
از دکتر علی انصاری در این باره سؤال می کنیم و ایشان فقط برنامه شبانه آن بزرگوار را می داند و از احوالات او کسی خبر ندارد!

ایشان اضافه می کند:
« چون کارهایشان را من انجام می دادم، گاهی شب به سراغشان می رفتم می دیدم که در حال عبادت بودند. برنامه شان این طوری بود که شام خیلی مختصری می خوردند و استراحت می کردند و نوافل را می خواندند. بعد مدتی استراحت می کردند و دوباره بلند می شدند و نماز شفع و وترشان را می خواندند و تا نزدیکی های صبح که هوا روشن می شد بیدار بودند با این که این اواخر بدنشان خیلی ضعیف بود. »

آقا در توصیه به شاگردانشان بر نماز شب و انجام فرایض و نوافل تأکید بسیار زیادی داشتند، و به بعضی از شاگردانشان می فرمودند:

« اگر نوافلتان ترک شد، قضای آن را بجا آورید. »

دکتر انصاری این طور ادامه می دهد:
« بعضی شب ها که سایر شاگردان نظیر آقای نجابت، آقای دستغیب، آقای دولابی و... منزل ما بودند، آقا می رفتند آن طرف منزل، در اندرونی، و این ها با هم در یک اتاق دیگر مشغول عبادت بودند و من گاهی می رفتم پیش آن ها. انگار فضا، فضای بهشت بود. هر کدام از رفقا یک طرف مشغول عبادت بودند. از این چراغ های فانوسی در اتاق روشن بود، بعضی سرشان را به دیوار تکیه می دادند و خلاصه هر کدام در حال خودشان بودند و ما مشغول تماشای این ها...»
 

آداب نماز

روی نماز اول وقت خیلی تأکید داشت. به نوافل نماز بسیار توصیه می کرد و خود نماز را با جمیع مستحباتش به جا می آورد.

آقای اسلامیه می گوید:
« غالباً ذکری که در سجده می گفتند: دو تا سبحان ربی الاعلی و بحمده بود و سه تا سبحان الله، البته گاهی هم یک حالت مخصوصی داشتند، با صوت می خواندند و رکوع و سجده ها را طولانی تر می کردند و صلوات می فرستادند با "و عجّل فرجهم و لعن". و در قنوت هم آن دعای "یا من اظهرالجمیل" را می خواندند. وقتی آن دعا را می خواندند حالشان عجیب بود، عجیب! »

« ... ایشان در قنوت و رکوع و سجده نماز پس از صلوات، والعن اعدائهم می گفتند و اگر کسی میآمد و یا الله می گفت ایشان رکوع را طول می دادند و عجل فرجهم واحشرنا معهم و العن اعدائهم اجمعین می گفتند. »

تمام اسرار عرفان در نماز

فرزند ایشان آیت الله انصاری چنین نقل می‌کردند:
مرحوم آقا را در مکاشفه دیدم که در اتاق بیرون نشسته بودند، فضای روحانی عجیبی بود، حالت بین الطلوعین داشت من با قلب پر سوز و ناآرام خدمت می‌کردم، آقا گاهی زیر چشمی، نظر خاصی به من می‌کردند، تحت الحنک انداخته بودند، ایشان هم با سوز و اضطراب (بطوریکه دستشان می‌لرزید) گاهی به طور موجز و کوتاه پاسخ سؤالات دوستان را می‌دادند، چندی گذشت و من بعد از فاصله بیخودی متوجه شدم جز من و آقا کس دیگری باقی نمانده و حالت بکاء عجیبی به من دست داد آخرالامر دیدم جز من و ایشان که مطالبی ردّ و بدل می‌کردیم کسی در آن وضعیّت نیست (گفتگو غیر لسانی بود) از ایشان سوال کردم: آیا تاکنون از اسرار معرفت مطلبی هست که کسی بیان نکرده؟ گفتند:

 بلی « خدای تعالی تمام اسرار عرفان را در نماز جمع کرده ‌است » و ... .

 

نور قرآن

آقای احمد انصاری درباره انس ایشان با قرآن می گوید:

« با قرآن بسیار مأنوس بود و به آن اهتمام داشت. بین الطلوعین بیدار بود و تلاوت قرآن داشت و مابین نماز ظهر و عصر یک ساعت، یک ساعت و نیم قرآن می خواند و به عبارتی در قرآن محو می شد.
 در زمان آقای بروجردی، کربلایی کاظم ساروقی که قرآن به او افاضه شده بود منزل ما آمد، عدّه ای از روحانیون از جمله آخوند ملاعلی معصومی آمده بودند و می خواستند امتحانش کنند، ایشان بی سواد بود ولی هم قرآن را از حفظ می خواند و هم برعکس می خواند و مهم تر این که حروف را هم به عکس می توانست بخواند مثل این که دارد می بیند. با این که بی سواد بود.
ولی پدرم گفت:

 احتیاج به امتحان ندارد. قرآن به او افاضه شده، شما زحمت نکشید. گفتند شما از کجا می دانید؟ فرمود: در صورت ایشان نوری است که در دیگران نیست. »

آقای انصاری می فرمود:

« دو چیز برای انسان نور می آورد، ببینید این روضه خوان ها چقدر نورانی اند، علتش مطالعه اخبار و احادیث محمد و آل محمد(ع) است، هم این ها نور می آورد و هم قرآن و آیات کلام الله مجید، منتهی نور این دو با هم فرق می کند. »


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 86/11/21 :: ساعت 4:46 عصر )
»» شیخ محمد جواد انصاری همدانی

نعره زد عشق، که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید، که صاحب نظری پیدا شد

« ملکی مرا به آسمان ها برد از طبقات آسمان ها عبورم داد و آن گاه پیامبر(ص) را دیدم که سرشان را بالا آوردند و بشارت فرزندم را به من داده و فرمودند:

 خیلی مواظب این بچه باش که مورد نظر ماست. »


و این خواب مادری است پاکدامن که می خواهد در آغوش پرمهرش کودک دلبندی را پرورش دهد که روزگاری آتش بر دل سوختگان شیدا زند.

فرید عصر و حسنه دهر، ترجمان قرآن و سلمان زمان آیت‌الله العظمی  حاج شیخ محمد جواد انصاری همدانی( قدس‌سره) فرزند مرحوم حاج ملا فتحعلی همدانی در سنه 1320 هجری قمری مطابق با 1281 هجری شمسی در شهر همدان و در خانواده‌ای روحانی چشم به جهان گشود.

پدر ایشان مرحوم حاج ملافتحعلی همدانی، از علما و فضلای همدان بود. البته زادگاه ایشان شیراز بود، ولی بعدها برای تبلیغ و برنامه های مذهبی مأموریت پیدا کرد و به همدان آمد و در آنجا رحل اقامت افکند.

مادر ایشان انسانی وارسته بود به نام ماه رخسارالسلطنه که از بستگاه ناصرالدین شاه بود و فرزندان آقای انصاری از آن جا که بعد از رحلت مادر و پدر بزرگوارشان بیشتر تحت کفالت ایشان بودند از او بسیار به نیکی و بزرگی یاد می کردند

از همان کودکی آثار عظمت روحی و استعداد معنوی عجیبی در ایشان مشاهده می‌گردید و با وجود ناراحتیهای جسمانی که تا دوازده سالگی دامنگیرشان بود، به لحاظ هوش و قریحه ذاتی فراوان از سن هفت سالگی دروس حوزوی و صرف و نحو را نزد والد محترمشان شروع کردند.

با رحلت والد محترمشان در سن دوازده سالگی از محضر اساتید دیگر بهره‌مند گردیدند، فقه و اصول و بعضی کتب فلسفه نظیر منظومه سبزواری و اسفار را نزد علمایی همچون آیت‌الله میرزا علی خلخالی و مرحوم حاج سید عرب و حاج آقا علی شهیدی و آقا محمد اسماعیل عمادالاسلام و رشته‌های طب خمسه یونانی و ابوبکر زکریای رازی و علم معرفه النفس و درس اخلاق را نزد حاج میرزا حسین کوثر همدانی برادر حاج آقا رضا واعظ معروف گذراندند و در همان سنین جوانی صاحب قوه استنباط گردیدند.

در طبابت نیز صاحب نظر بودند به گونه ای که فرزندانشان نقل می کردند در منزل همگی از معالجه اطبّاء بی نیاز بودند و پدر، خود بهترین طبیب بود، البته این فقط در مورد فرزندان نبود و گاهی از اطراف و اکناف برای معالجه خدمتشان می رسیدند که در این راستا بعداً به جریان معالجه بیماری یک یهودی اشاره خواهیم کرد.
در حدود بیست و چهار سالگی با زنی پاکدامن از خانواده‌ای اصیل ازدواج کردند که ثمره این ازدواج دو فرزند پسر و سه فرزند دختر شد، شیخ محمد جواد انصاری با داشتن استعداد و توانایی ذاتی بسیار بالا و نیز پشتکار و همتی والا در همان سنین جوانی موفق به دریافت درجه اجتهاد در همدان شد.
بعد از این که مرتبه اجتهاد ایشان توسط علمای همدان تأیید می گردد، به تشویق علمای همدان به شهر مقدس قم رهسپار گردید و در محفل نورانی و درس حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری(ره) حاضر گردید و با وجود آن که شیخ عبدالکریم به ایشان می فرماید شما دیگر نیازی به تحصیل در قم ندارید و همان برگه اجتهادشان را تأیید می کند، ولی آقای انصاری چند سال در خدمت آن بزرگوار می ماند. آقای حائری ایشان را به خدمت آسید ابوالحسن اصفهانی نیز می فرستد و ایشان برگه اجتهادشان را با تجلیل امضاء می کند.

هم چنین برگه اجتهاد آقای انصاری به تأیید بزرگانی مانند آیت الله محمدتقی خوانساری و آیت الله قمی بروجردی     می رسد.
سابقه آشنایی آقای انصاری با بزرگانی نظیر امام خمینی ، آیت الله آخوند ملاعلی معصومی و آیت الله سید محمد تقی خوانساری در همان حوزه درسی شیخ عبدالکریم حائری بود و هم مباحثه ایشان آیت الله گلپایگانی بود.

آیت الله انصاری همواره و به طور مکرر در جلساتش با احترام از امام خمینی (قدس‌سره) یاد می‌کردند و می‌فرمودند:
« حاج آقا روح الله مرد بزرگی است حاج آقا روح الله آتیه‌ای بسیار روشن دارند» و امام خمینی  هم از ایشان به نیکی یاد می‌کرد.
آیت الله انصاری پنج سال بصورت مداوم در درس حضرت آیت الله العظمی حائری شرکت کردند و مراتب عالی فقه و اصول را تکمیل کردند، و در این اثناء بود که شروع به حاشیه زدن بر عروه الوثقی کردند سپس به همدان برگشتند و در اثر انقلاب درونی که در ایشان ایجاد شده بود تا پایان عمر به تهذیب نفس و تربیت نفوس مستعده پرداختند و از شهرهای مختلف ایران و کشورهای همجوار شیفتگان زیادی به محضرشان می‌رسیدند و از أنفاس قدسیه ایشان بهره می‌بردند.

آیت الله انصاری همدانی آغاز تحول درونی خود و شروع سیر وسلوک خود را چنین بیان فرموده‌اند:

من به تشویق علمای همدان به دیار قم رهسپار شدم و تا آن زمان به طور کلی با عرفان و سیروسلوک مخالف بودم و مقصود شرع را همان ظواهری که دستور داده شده می‌دانستم تا اینکه برایم اتفاقی پیش آمد؛ یک روز در همان سن جوانی که به همدان رفته بودم به من اطلاع دادند که شخص وارسته‌ای به همدان آمده و عده زیادی را شیفته خود کرده، من به مجلس آن شخص رفتم و دیدم عده زیادی از سرشناسها و روحانیون همدان گرد آن شخص را گرفته‌اند و او هم در وسط ساکت نشسته بود، پیش خود فکر کردم گرچه اینها افراد بزرگی هستند و دارای تحصیلات عالیه‌ای می‌باشند اما این تکلیف شرعی من می‌باشد که آنان را ارشاد کنم و تکلیف خود را ادا کردم و شروع به ارشاد آن جمع نموده نزدیک به دو ساعت با آنها صحبت کردم و به کلی منکر عرفان و سیروسلوک إلی الله به صورتی که عرفا میگفتند گشتم، پس از سکوت من مشاهده کردم که آن ولیّ الهی سر به زیر انداخته و با کسی سخن نمی‌گوید بعد از مدتی سر بلند نمود و با دید عمیقی به من نگریست و گفت:
« عن قریب است که تو خود آتشی به سوختگان عالم خواهی زد. »
من متوجه گفتار وی نشدم ولی تحول عظیمی در باطن خود احساس کردم برخاستم و از میان جمع بیرون آمدم در حالی که احساس می‌کردم که تمام بدنم را حرارت فراگرفته است، عصر بود که به منزل رسیدم و شدت حرارت رو به ازدیاد گذارد. اوائل مغرب نماز مغرب و عشاء را خواندم و بدون خوردن غذایی به بستر خواب رفتم، نیمه‌های شب بیدار شدم، در حال خواب و بیداری دیدم که گوینده‌ای به من می‌گوید:
« العارف فینا کالبدر بین النجوم و کالجبرئیل بین الملائکة؛
شخص عارف در بین ما همانند قرص ماه است در بین ستارگان و همانند فرشته امین وحی است در بین فرشتگان. »
به خود نگریستم دیدم دیگر آن حال و هوی و اشتیاقی که به درس داشتم در من نمانده ‌است. کم کم احساس کردم که نیاز به چیز دیگری دارم تا اینکه مجدداً به قم آمدم. در قم شروع به حاشیه زندن بر کتاب شریف عروه الوثقی کردم تا یک شب با خود فکر کردم که چه نیازی به حاشیه من است بحمدالله به اندازه کافی علمایی که حاشیه زده‌اند وجود دارند و نیازی به حاشیه من نیست و از ادامه کار منصرف شدم. در همان شب این خواب را دیدم « در عالم رؤیا یک حوض بسیار بزرگ با رنگهای مختلفی دیدم که دور آن حوض پر از کاسه‌های بزرگی بود که بر آنها اسماء خداوند و از جمله این آیه شریفه:
« ذلک فضل الله یوتیه من یشاء؛
این فضل خداست که به هر که خواهد می‌دهد. مائده/56. »
نوشته شده بود وقتی من به نزدیک آن حوض رسیدم جامی لبریز از آب حوض کرده و به من نوشاندند که از خواب پریدم و تحولی عظیم در خود احساس کردم و آنچنان جذبات عالم علوی و نسیم نفحات قدسیه الهی بر قلب من نواخته شده بود که قرار را از من ربود، وجود خود را شعله‌ای از آتش دیدم،
« یک بار آنقدر سوختن قلبم شدت یافته بود که احساس می کردم مرگم نزدیک است. می سوختم و دیگر امیدی به ماندن نداشتم. مطمئن بودم دوام نمی آورم می سوختم، می سوختم ... ناگهان احساس کردم نوری پیدا شد و به قلبم خورد و آن گاه قلبم آرام شد و حرارتش فروکش کرد. »

یکی از شاگردان آیت الله انصاری نقل کردند که ایشان فرموده بودند:
« مرحوم غبار همدانی را جذبه الهی گرفت و سوخت، من هم اگر عنایت ثانوی الهی شامل حالم نمی شد چون او سوخته بودم. »

حضرت علی (ع) می فرماید: « حبّ الله نار لا یمرّ علی شیءٍ الا احترق و نورالله لایطلع علی شیءٍ الا اضاءَ: دوستی خدا آتشی است که از هرچه عبور می کند آن را می سوزاند و نور الهی نمی تابد بر چیزی مگر آنکه آن را روشن می کند. مصباح الشریعه ج2، ص 239. »

ادامه سخنان ایشان:

از آن به بعد به این طرف و آن طرف زیاد مراجعه کردم که شاید دستم به ولیّ کاملی برسد و از وی بهره‌ گیری نمایم. در آن زمان عالم نحریر و ولیّ الهی آیت الله العظمی شیخ میرزا جواد ملکی تبریزی(ره) رحلت کرده بودند و هر چه نزد شاگردانش رجوع می‌کردم عطش من فرو نمی‌نشست تا اینکه خود را تنها و بیچاره و مضطر دیدم سر به بیابانها و کوههای اطراف قم گذاشتم، صبحها می‌رفتم و عصرها برمی‌گشتم تا اینکه پس از چهل الی پنجاه روز تضرّع و توسّل زیاد به ساحت مقدس معصومین(ع) وقتی اضطرار و بیچارگیم به حد اوج خود رسید و یکسره خواب و خوراک را از من ربود ناگهان پرده‌ها از جلوی چشم من برداشته ‌شد و نسیم جانبخش رحمت از حریم قدسی الهی ورزیدن گرفت و لطف الهی شامل حالم گردید و مقصد خود را در وجود مقدس خاتم الأنبیاء حضرت محمد(ص) یافتم و متوجه شدم در این زمینه وجود خاتم الأنبیاء دستگیری می‌نماید، از آن زمان به بعد مرتباً به ساحت مقدس آن حضرت متوسل می‌شدم و از حضرت بهره‌گیری فراوان می‌نمودم.

و خود ایشان نقل می کنند که:
« از آن به بعد هرجا مکاشفات و یا رویدادهای ذهنی که برایم پیش می آمد و نمی توانستم جوابشان را پیدا کنم به ساحت مقدس پیامبر اکرم(ص) متوسل می شدم و جواب می گرفتم. »

هم ایشان و هم آقای قاضی(ره) و هم شاگردانشان می گویند:
« ایشان در این راه استادی نداشته و توحید را مستقیماً از خدا فراگرفته. »

ایشان به خاطر نداشتن استاد و متحمل شدن ریاضت ها و عبادات زیاد، جسمی لاغر و نحیف پیدا می کند و شاید به همین خاطر وفاتشان در سن 59 سالگی واقع می شود.

از خود ایشان نقل می کنند که:
« اگر من طبابت نمی دانستم تا به حال 70 بار مرده بودم. »

مادرشان می فرمود:
« پسرم قبل از این که در این راه بیفتد خیلی چاق و چله و سفید بود. »

البته خود می فرمود:
« اگر الان جوان شوم می دانم چطور باید بروم و راه خیلی آسان تر از کاری بود که من کردم. »

به هر حال این آغاز حرکت آیت الله انصاری همدانی بود که از همان ابتدا به خود حقایق وصل شد. در اصطلاح به این‌گونه عرفا مجذوب سالک می‌گویند. آیت الله انصاری در مسیر سیروسلوک عمده راه را بنابر تصریح خود بدون استاد طی کرده‌ است و در ابتدای مسیر تنها برای مدتی کوتاه از بعضی اولیاء وارسته استفاده برده که یکی از آنها همان انسان وارسته‌ای بود که آتش اولیّه را به قلب ایشان افکند بعدها با انسان وارسته‌ای دیگر به نام حاج ملا آقاجان زنجانی معروف به «مجنون» که بعدها به «عتیق» معروف شدند برخورد می‌کند آن انسان وارسته که در زنجان ایشان را ملاقات می‌کند خطاب به آیت الله انصاری می‌فرماید:

« به ما دستور رسیده که به شما اعلام کنیم که باید مقداری از راه را با ما بیایید».

شخص دیگری که توانست اندکی کمکش کند و در این راه صعب راهنمایش باشد، حاج آقا حسین قمی(ره) از شاگردان میرزا جواد آقا ملکی تبریزی است، البته ایشان سمت استادی نداشت ولی صحبتها و کلمات میرزا جواد را برای او نقل می کند و او بهره ها می برد. بعدها نیز آقای انصاری از او به نیکی و احترام بسیار یاد می کرد.

محفل انس او تنها خاصّ شاگردان نبود؛ بلکه هر کسی را متناسب با سعه وجودی خود سیراب می کرد، حتی علما و مراجع به خدمتشان می رسیدند و تقاضای دستورالعمل یا توصیه هایی خاص خودشان را داشتند، و به این ترتیب ایشان در اثر عنایت الهی، مرجع مراجع می گردند. اما در میان شاگردان ایشان می توان به این بزرگان اشاره کرد:

مرحوم آیت الله حسنعلی نجابت(ره)،
مرحوم آیت الله شهید سید عبدالحسین دستغیب(ره)،
آیت الله سید مهدی دستغیب (برادر شهید دستغیب)،
آیت الله سید علی محمد دستغیب (خواهرزاده شهیددستغیب)،
مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی(ره)،
مرحوم علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی(ره)
مرحوم آقای مهندس تناوش ( داماد و شاگرد )،
مرحوم آقای غلامحسین سبزواری،
مرحوم حجة الاسلام سیّد عبدالله فاطمی،
مرحوم آقای بیات،
آقای اسلامیه ( داماد و شاگرد )،
آقای افراسیابی( داماد و شاگرد )،
استاد کریم محمود حقیقی و....

دختر ایشان خانم فاطمه انصاری در مورد فوت ایشان می گوید:

« پدر می گفتند: هر چه خدا بخواهد، نمی گفتند خسته شدم می گفتند باید بروم. آن طرف قشنگه می گویند بیا! »

به او ندای إرجعی رسیده و او بی قرار است.

جناب علامه طهرانی نقل می‌کنند که:

« آیت الله انصاری در اثر فشار و شدت عشق و شوق وافر به لقاء حضرت متعال و سپس درخواست و طلب فنا در ذات احدیت و نداشتن راهنما و استاد و رهبر، چون به نظریه خود عمل می‌کرده‌اند دچار کسالت قلب شدند و چون خودشان طبیب قدیمی ‌بودند پیوسته از گیاهان و عقاقیر مفید و مروح قلب استفاده می‌نمودند. یک سال مانده به عمر شریفشان برای یک ماه به تهران آمدند و به حقیر فرمودند تا برایشان از دکتر اردشیر نهاوندی که متخصص قلب بود وقت گرفتم، چون دکتر ایشان را تحت معاینه دقیق خود قرار داد از جمله گفت:

این قلب بیست سال است که تحت فشار شدید عشق واقع است. آیا شما خاطر خواه بوده‌اید؟ فرمودند: بلی. پس از آنکه بیرون آمدیم به حقیر فرمودند:

عجب دکتر دقیق و با فهمی است! او درست تشخیص داد، اما فهم آنکه این خاطر خواهی برای چه موردی بوده‌ است در حیطه علم او نیست.

ما مکرراً روزهای جمعه که در همدان بودیم و با ایشان به حمامهای عمومی می‌رفتیم برای غسل جمعه و تنظیف، بدن ایشان به قدری ضعیف و نحیف بود که جز استخوان چیز دیگری نبود و چون قامتش بلند بود حقاً این سر بر روی قفسه سینه سنگینی می‌نمود و دو پا مانند چوبهای باریکی بود که به هم پیوسته اند و استخوانهای منحنی سینه شان یکایک قابل شمارش بود. ( رحمه الله علیه رحمة واسعة ). »

آقای اسلامیه نقل می‌کنند که:

« یک سال پیش از فوت حضرت استاد در سا ل 1338 هجری شمسی بود که یک روز در ایوان خانه آقا جلسه ای داشتیم و جناب حاج محمدرضا گل آرایش در ابتدای جلسه مشغول قرائت قرآن شد، من به ستون ایوان، در مقابل استاد تکیه کرده بودم و سرم را روی زانو گذاشته، در آیات تلاوت شده تفکر می‌کردم که یک دفعه حالت مکاشفه برایم ایجاد شد دالانی دیدیم بزرگ که انتهای آن پله می‌خورد و به سوی پشت بام می‌رفت، آیت الله انصاری در جلو و من هم پشت سر او، از پله ها بالا رفتیم تا به پشت بام رسیدیم، وضعیت چنان بود که فصلها یکی پس از دیگری می‌گذشت، بهار گذشت، تابستان گذشت، پاییز گذشت، ولی مکان هیچگونه تغییری نمی‌کرد تا نوبت به زمستان رسید، دیدم بادی وزید و عبای استاد از دوشش افتاد و ناگهان استاد ناپدید شدند.
 بعد وضعیت عادی شد و دیدم هنوز قاری، قرآن تلاوت می‌کند. این مکاشفه را بعد از فوت آیت الله انصاری وقتی برای آیت الله نجابت نقل کردم، ایشان فرمود: چرا این جریان را قبلاً به من نگفته ای؟، چون این مکاشفه خبر از مرگ ایشان می‌داد و زمستان تعبیرش این بود که، شما حضرت استاد را در شرائط سختی که به او شدیداً نیاز داری از دست خواهی داد.»

فاطمه انصاری می گوید:
« یک سال قبل از فوتشان هنگامی که ایشان سکته مغزی می کنند آقای تناوش و علامه طهرانی برایشان وقت دکتر می گیرند و ایشان در جواب می گویند:

ما یازده دوازده ماه دیگر بیشتر با شما نیستیم، زحمت نکشید. »

آقای اسلامیه می گوید:
« آن اواخر آقای سبزواری از ایشان می پرسند آقا حالتان چطور است؟ چون آن موقع پایشان درد می کرده است. فرمودند:

 ما دو روزه که عمر تازه می کنیم. آقای سبزواری پرسیدند چطور؟ و ایشان جواب می دهند

 شیرازی ها ( منظور آیت الله نجابت ) از فوت آقا خبردار شده و گوسفند قربانی کردند و فعلاً عقب افتاده

و نگفتند تا کی؛ و ایشان در همان سال دو سه ماه بعد فوت می کنند. »

و باز ایشان نقل کردند که:
« در روز یکشنبه آخر عمر آیت الله انصاری که طبق معمول در منزل آقای سبزواری جلسه داشتیم ابتدا جلسه، جناب حاج عزت الله کبوترآهنگی که از صالحین بودند و مرتب در جلسات شرکت می‌کرد گفت:
من دیشب خوابی دیده‌ام که مرا نگران کرده‌ است، دیشب در عالم رویا یک سید بزرگوار نورانی را دیدم که پشت سر او، آقای انصاری قرارداشتند که دو تا سطل مسی پر از آب در دو دستش بود و پشت سر آن سید راه می‌رفت و ما هم گروهی از شاگردان پشت سر استاد بودیم، مقداری که بدین صورت حرکت کردیم، آقا سید نورانی برگشت و خطاب به ما فرمود:
« توشه خودتان را از آقای حاج آقا جواد بردارید ».
من در این هنگام از خواب پریدم، وقتی این خواب را در حضور شاگردان نقل کردند، حضرت استاد سکوت کردند. و در سه شنبه همان هفته دو روز بعد آقا سکته مغزی کردند و ... . »

از مرحوم سبزواری نیز در بیان احوال ایشان نقل شده که:
« این دوران آخر ایشان رفتار غیر عادی داشتند و در التهاب بودند. دو سه بار آمدند و گفتند که حساب و کتاب ما را صاف کن، من تعلل می کردم تا سرانجام دفعه چهارم گفتند برادر، من رفتنی ام ، چرا تعلل می کنی! »

و او در فروردین سال 1339 وصیت های خود را به پسر بزرگش می کند و می گوید:

« من دارم می روم؛ تو پدر بچه هایی، مواظبشان باش؛ این تقدیری وارد شده از طرف پروردگار است. »

حاج احمد آقا فرزند ایشان نقل می‌کند که:
« در ایام نوروزی که برای تعطیلات به همدان آمده بودم یک روز پدرم مرا در اتاق خصوصیش صدا زد، پدرم در زیر کرسی بود، مرا نزد خود نشاند، چون فرزند ارشد بودم به من فرمود:
« فلانی ( به اسم ) تو بعد از من وظیفه داری که در حق این بچه ها پدری کنی، با شنیدن این کلام فوق العاده مضطرب شدم، فرمودند ناراحت نباش خداوند چنین مقدر فرموده ‌است که بعد از من نسبت به بچه ها پدر باشی. »
بعد از این گفت و شنود، من به محل کارم در اراک مراجعت کردم و ... .

دکتر علی انصاری می گوید:
« ایشان هفته آخر مضطرب بودند می رفتند سر کوچه و بر می گشتند غیر عادی؛ گویا چیزی می دیدند. »

و ایشان عصر سه شنبه در 9 اریبهشت، 1339ه.ش. در بین نماز ظهر و عصر بر روی سجاده عشق هنگام نیاییش با خدای خود، حالش به هم می خورد و نیمه بدنش فلج می شود.
حاج احمد آقا می گوید:
« به اراک برگشتم ولی پیوسته منتظر خبر ناگواری بودم که روز هفتم اردیبهشت سال 1339 به وسیله تلگراف به من اطلاع دادند که پدرم مریض است، من سریعاً خودم را به همدان رساندم، دیدم دوستان و رفقای زیادی از شهرهای مختلف آمده‌اند، مرحوم پدرم مبتلا به انفارکتوس(سکته) شده بودند و نصف بدن و زبان ایشان از کار افتاده بود، پزشک معالج ایشان بالای سرشان ایستاده بود و به ایشان سرم وصل کرده بود، بعد ایشان با دست چپ اشاره کردند به من که جلو بیا، وقت جلو رفتم اشاره کردند که کاغذ و قلم به من بدهید، وقتی کاغذ و قلم در اختیار ایشان گذاشتم، با دست چپ به زحمت نوشتند:

« احمد مرگ من نزدیک است به این آقایان بگویید خود را به زحمت نیاندازند، فایده‌ای ندارد ».

و ایشان بعد از ظهر جمعه، دو ساعت از ظهر گذشته، در دوازدهم اردیبهشت 1339 هجری شمسی مطابق با دوم ذیقعده 1379 ه.ق. در سن 59 سالگی به ملکوت اعلی پیوستند، روحش شاد و یادش گرامی باد.

خانم فاطمه انصاری می گوید:
« همه ما هم راضی بودیم، گریه و زاری می کردیم ولی راضی بودیم چون او راضی بود، حتی بعد از فوتشان همه راضی بودند و هنگام وفاتشان همه در اتاق بوی عطر و گلاب استشمام می کردند صورتشان را گویی واکس نور زده بودند، صورتی نورانی و جوانتر از قبل با چشمانی زیبا، حالتی خدایی بود و من این را می فهمیدم. »
دوستان و علاقمندان ایشان بدن مطهّر ایشان را بطور موقت به مدت 24 ساعت در یکی از اتاقهای قبرستان همدان گذاشتند و بعد از اینکه نماز ایشان توسط آیت الله العظمی آخوند ملاعلی معصومی خوانده شد، بدن ایشان را برای دفن به سفارش خود آن مرحوم به قم آوردند و در قبرستان علی ابن جعفر ( مرحوم آیت الله انصاری به قبرستان علی بن جعفر علاقه خاصی داشتند و می‌فرمودند که نورانیت عجیبی دارد.) به خاک سپردند.
جناب حجت الاسلام والمسلمین صفوی قمی نقل می‌کنند که:
هنگام دفن آقا حضور داشتم و جناب مهندس تناوش به محض اینکه بدن آقا را در لحد گذاشتند با صدای بلند شروع به صلوات کردند وقتی بالا آمدند گفتند: همینکه بدن آقا را در لحد گذاشتم نوری از قبر تا عرش وصل شد و آقای ابهری و حجة الاسلام والمسلمین فاطمی هم این نور را مشاهده کردند و آقای فاطمی اضافه می‌کند که:
نه تنها نور را دیده‌اند بلکه بوی عطر در فضای قبرستان پیچید که در تمام عمرم همچنان بویی به مشامم نرسیده بود. سپس علامه سیدمحمدحسین طهرانی وارد قبر شدند، بند کفن را باز کرد، و برای آخرین بار بر گونه آقا بوسه زد، تلقین را گفتند و سپس دوستان و شاگردان با جسد او وداع کرده و بر قبر خاک ریختند.
وقتی که خبر فوت آیت الله انصاری را به آقای نجابت می‌دهند، آیت الله نجابت در حال استحمام بوده که با شنیدن خبر مرگ استادش، شکّه شده به زمین می‌خورد و نصف بدنش فلج می‌شود که بعدها در اثر معالجه های فراوان مجدداً بهبود نسبی پیدا می‌کنند.

و باز خانم انصاری می گوید:

« مهندس تناوش می گفت که وقتی که جسد آقا را دور ضریح حضرت معصومه(س) می چرخاندند، خودش شنیده که ایشان زیارت نامه می خواندند و بالاخره ایشان را در قبرستان علی بن جعفر قم به خاک می سپارند. »

مکاشفه آقای ابهری
قبر کناری آیت الله انصاری را جناب حجة الاسلام و المسلمین حاج آقا معین شیرازی برای خودش خریداری می‌کند که بعد از مردن در آنجا دفن گردد، شبی در مجلس روضه خانگی امام حسین(ع) که در تهران، در منزل یکی از شاگردان آیت الله انصاری برگزار شده بود حاج آقا ابهری که از بکّائین بودند بعد از یک گریه زیاد که در این مجلس دارند، بعد از پایان جلسه به آقای حاج معین رو می‌کند و با حالت لبخند می‌گوید:
 
« حاج معین این قبری که خریده‌ای جای تو نیست مرا آنجا دفن می‌کنند و تو را در... دفن می‌کنند، و امسال یک امام جماعتی فوت می‌کند و تو را به عنوان امام جماعت می‌برند. و همینطور هم شد و آن سال چون امام جماعت یکی از مساجد فوت کرد حاج معین را به عنوان پیشنماز به آن مسجد بردند و پنج سال بعد از این جریان وقتی آقای ابهری فوت کردند بین دوستان صحبت شد که کجا دفن گردد، بعد تصمیم گرفته شد که در قبر آماده شده که کنار قبر آیت الله انصاری است و توسط حاج آقای معین شیرازی خریداری شده، دفن گردد و حاج آقا معین هم بعد از فوت در تهران دفن گردیدند، رحمه الله علیهم اجمعین. »

ماخذ : کتاب در کوی بی نشانها
و کتاب  سوخته


 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( یکشنبه 86/11/21 :: ساعت 4:41 عصر )
»» او با شماست

دلتان قرص و

پایتان محکم که:

 

هوَ مَعَکُم أَینَ ما  کُنتُم

هر کجا باشید او با شماست

حدید آیه 4



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( شنبه 86/11/20 :: ساعت 4:25 عصر )
»» و دقیانوسی که منم

دلم، برخاستنی به ناگاه می خواهد و گریختنی گرامی از سرِ فریاد. دلم غاری می خواهد و خوابی سیصد ساله و یارانی جوانمرد.می خواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم که آفتاب کی برمی آید و کی فرو می شود...

 

 و ندانم که کدامین قرن از پی کدام قرن می گذرد.

و کاش چشم که باز می کردم، دقیانوسی دیگر نبود و سکه ها از رونق افتاده بود.

من آدمی هزار ساله ام که هزاران بار گریخته ام، به هزاران غار پناه برده ام و هزاران بار به خواب رفته ام. اما هر جا که رفته ام،‌ دقیانوسی نیز با من آمده است.من خوابیده ام و او بیدار مانده است. دیگر اما گریختن و غار و خواب سیصد ساله به کار من نمی آید. من کجا بگریزم از دقیانوسی که در پیراهن من نَفَس می کشد و با چشم های من به نظاره می‌نشیند و چه بگویم از او که نه بر تخت خود که بر قلب من تکیه زده است و آن سواران که از پی من می آیند، نه در راهها که در رگهای من می دوند.

چه بگویم که گریختن از این دقیانوس، گریختن از من است و شورش بر او، شوریدن بر خودم.

نه، ای خدای خواب‌های معرفت و غارهای تنهایی، من دیگر به غار نخواهم رفت و دیگر به خواب. که این دقیانوس که منم با هیچ خوابی به بیداری نخواهد رسید.

فردا، فردا مصاف من است و دقیانوسم. بی زره و بی شمشیر و بی کلاه، تن به تن و رویارو؛ زیرا که زندگی نبرد آدمی است و دقیانوس خود.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/11/16 :: ساعت 4:37 عصر )
»» از قیصر امین پور

سفر ایستگاه

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
          به نرده های ایستگاه رفته
                                     تکیه داده ام!

 

دستور زبان عشق

دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟

می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد

 

سطرهای سپید

واژه واژه
سطر سطر
صفحه صفحه
فصل فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنان که سطر سطر
صفحه های دفترم سیاه می شوند


خواستی که به تمام حوصله
تارهای روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دست های مهربانی ات
در ابتدای راه
خسته می شوند
گفتمت که راه دیگری
انتخاب کن:
دفتر مرا ورق بزن!
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطر سطر
شعرهای دفتر مرا
مو به مو حساب کن!



روز مبادا

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...


مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !

* * *
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...

هر روز بی تو
روز مبادا است !



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/11/16 :: ساعت 4:36 عصر )
»» ??سال زندگى مردعاشق درغار

گروه حوادث ـ محمد غمخوار، خبرنگار اعزامى «ایران»: مرد غارنشین که ?? سال قبل به خاطر ناکامى در عشق، سر به جنگل گذاشته همچنان ادامه زندگى در غار تاریک را به حضور در خانه روستایى و میان مردم ترجیح مى دهد. ?? سال بیشتر نداشت. با این حال هر روز در مسیر رفت و آمد دختر مورد علاقه اش مى نشست تا لحظه اى او را ببیند.اگر یک روز او را نمى دید تا فردا خوابش نمى برد. چند بار از او خواستگارى کرد اما هر بار خانواده «نگار» به او جواب رد دادند.

 
با این حال «عزیز» با دیدن دختر جوان ضربان قلبش تندتر مى شد و پاهایش قدرت حرکت نداشت. اما یک روز هر چه منتظر ماند از او خبرى نشد. همزمان با غروب خورشید، غمزده و بى روحیه به خانه برگشت. صبح به محض طلوع آفتاب سریع خود را به نزدیک خانه آنها رساند. ساعت ها گذشت اما باز هم از «نگار» خبرى نشد. دلشوره و اضطراب یک لحظه هم رهایش نمى کرد. تمام آبادى را به دنبالش گشت. اما هیچ کس جرأت بیان حقیقت به عزیز را نداشت. همه خود را از موضوع بى اطلاع نشان مى دادند.پسر جوان هر روز افسرده تر و گوشه گیرتر مى شد. یکى از دوستان «عزیز» که طاقت دیدن غم و انتظار بیهوده او را نداشت سرانجام حقیقت را به او گفت: «عزیزجان، دختر مورد علاقه ات از اسب افتاد و مرد»! باور موضوع برایش امکان نداشت اما عصر چند روز بعد در پى اطمینان از مرگ دختر مورد علاقه اش دیوانه وار برآشفت و راهى جنگل شد.بلافاصله جست وجو ها براى یافتن جوان عاشق پیشه آغاز شد. اما هیچ ردى از او به دست نیامد. در پى ناپدید شدن جوان عاشق هر کس حرفى مى زد. یکى مى گفت عزیز به خاطر ناکامى در عشق خودکشى کرده. دیگرى مى گفت حیوانات وحشى او را دریده اند و... سال ها گذشت و کم کم ماجراى عاشق گمشده به فراموشى سپرده شد. اما چندى قبل و صبح یک روز بهارى که اهالى روستاى «جیرده» فومن سرگرم کار روزانه بودند ناگهان مردى را دیدند که با موهاى بلند، ظاهرى ژولیده و لباس هاى پاره وارد روستا شد. مرد غریبه با تعجب و حیرت به اهالى و خانه هاى روستا خیره مانده بود. کودکان با دیدن او از ترس به خانه ها دویده ویا کنار والدین شان پناه مى گرفتند. مرد غریبه شبیه مردهاى جنگلى کتاب هاى قصه و فیلم ها بود. او زیر سایه درختى نشست و ناگهان مشغول شعر خواندن شد. یکى از اهالى برایش غذا برد اما او فقط مقدارى نان و ماست خورد. پس از خوردن غذا، بدون این که حرفى بزند دوباره راهى جنگل شد. از آن روز به بعد مرد جنگلى هر چند روز یک بار به روستا مى آمد و از اهالى نان و ماست مى گرفت. سرانجام او یک روز مهر سکوتش را شکست و سرگذشت تلخ زندگى اش را بازگو کرد. او عزیز بود. جوانى که در ?? سالگى به خاطر ناکامى در عشق، دل از خانه و خانواده کنده و راهى جنگل شده بود. عزیز هم اکنون ?? پائیز از عمرش را پشت سر گذاشته و در غارى میان جنگل هاى انبوه روستاى جیرده از توابع دهستان «آلیان» فومن زندگى مى کند.یکى از دوستانش وقتى متوجه شد دوستش هنوز زنده است در ??? مترى غار براى او کلبه اى چوبى ساخت. اما او علاقه اى به زندگى در روستا ندارد و همچنان اصرار دارد در غار کوچکش زندگى کند.عزیز علاقه زیادى به عکس گرفتن دارد اما نمى تواند چند دقیقه یک جا ثابت بایستد. روزها در جنگل و روستاهاى اطراف گشت مى زند اما با غروب آفتاب هر جا که باشد به غار بازمى گردد.او مى گوید: «?? سال است که در غار زندگى مى کنم. دیگر به آنجا عادت کرده ام و دل کندن از غار تاریک برایم سخت است. تنهایى را دوست دارم و زندگى در میان مردم آزارم مى دهد. در این ?? سال هرگز غذاى گرم نخورده ام. روزها را با خوردن آب و میوه ها و گیاهان جنگلى به شب مى رسانم.»اما یک روز هنگامى که عزیز در حال عبور از کوچه اى در روستا بود با یک موتوسیکلت تصادف کرد. بنابراین اهالى او را به درمانگاه بردند. در آنجا مرد جنگلى مجبور شد پس از ?? سال حمام کند. عزیز در مدت ?? سال غارنشینى فقط یک بار به حمام رفته است. او چند روز قبل، پس از پنج سال سرانجام راضى شد موهایش را کوتاه کند. ظاهر ژولیده او و غده اى که پشت گردنش قرار دارد، باعث ترس کودکان مى شد که با اصرار اهالى سرانجام رضایت داد سرو وضعش را مرتب کند. «دوست نداشتم موهایم را کوتاه کنم اما اهالى روستا مجبورم کردند برخلاف خواسته ام عمل کنم.» عزیز که در بین اهالى به «عزیز غارنشین» شهرت یافته حافظه خوبى هم دارد. تا کلاس چهارم دبستان درس خوانده و هنوز چند بیتى از شعرهاى کتاب هاى درسى سال هاى تحصیل مقطع ابتدایى آن موقع را حفظ است.عزیز همچنین یک بیت شعر درباره عشق خود سروده است که هر وقت دلگیر مى شود آن را زمزمه مى کند.او درباره سرگذشتش مى گوید: «تا ??سالگى مثل بقیه اهالى در روستا زندگى مى کردم. اما مرگ ناگهانى دختر مورد علاقه ام زندگى ام را عوض کرد. به همین خاطر در سوگ یگانه نگارم آواره کوه و جنگل شدم.»اهالى روستا به زندگى با مرد غارنشین عادت کرده اند. او به کسى آسیب نمى رساند. تنها مشکل اهالى، نوع رفتار عزیز است. یکى از اهالى مى گوید: او همانند ?? سال قبل رفتار مى کند و رفتارهایش انسان را به یاد انسان هاى عصر حجر مى اندازد. خورشید کم کم خود را از سینه کش کوه پائین مى کشد. عزیز در سیاهى جنگل ناپدید مى شود. او در غار سکویى درست کرده که تختخوابش است. گفت وگوى خبرنگار اعزامى «ایران» با اهالى روستا و مرد غارنشین در شماره بعد چاپ خواهد شد.

 

 

روزنامه ایران 24 آذر



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/11/16 :: ساعت 4:30 عصر )
»» پرواز بدون بال

 

مرغ تو هوا رو دیدی؟ یه وقت با بال زدن و گاهی بدون بال پرواز می کنه.

می خواد بهت بگه خدا با توانایی و مهربونیش تو رو توی دستاش نگه میداره وقتی که زیر پاهات خالی بشه! کافیه که بهش اعتماد کنی...

 

(برگرفته از آیه 19- سوره ملک)



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/11/16 :: ساعت 4:25 عصر )
»» بهشت

-  بهشت به دوری همین اتاق کناریست
                   اگر در آن اتاق
                              دوستی در انتظار نشسته باشد
چقدر باید شکیبا باشد این جان
                                      تا تاب بیاورد
      صدای پایی که نزدیک می شود
                                      دری که باز می شود !
به نقل از کتاب «کیمیا  5 » 
شعری از امیلی دیکنسن با ترجمه ی استاد الهی قمشه ای


نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/11/16 :: ساعت 4:17 عصر )
»» قورباغه ها

قورباغه ها

Once upon a time there was a bunch of tiny frogs.... Who arranged a running competition.

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با

هم مسابقه ی دو بدند .

The goal was to reach the top of a very high tower.

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .

A big crowd had gathered around the tower to see the race and cheer on the contestants. ...

جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...

The race began....

و مسابقه شروع شد ....

Honestly,no one in crowd really believed that the tiny frogs would reach the top of the tower.

راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند .

You heard statements such as:

شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :

"Oh, WAY too difficult!!"

" اوه,عجب کار مشکلی !!"

"They will NEVER make it to the top."

"اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند ."

or:

یا :

"Not a chance that they will succeed. The tower is too high!"

"هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !"

The tiny frogs began collapsing. One by one....

قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ...

Except for those, who in a fresh tempo, were climbing higher and higher....

بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ...

The crowd continued to yell, "It is too difficult!!! No one will make it!"

جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !"

More tiny frogs got tired and gave up....

و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف

...

But ONE continued higher and higher and higher....

ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....

This one wouldn"t give up!

این یکی نمی خواست منصرف بشه !

At the end everyone else had given up climbing the

tower. Except for the one tiny frog who, after a big effort, was the only one who reached the top!

بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه

کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !

THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to

know how this one frog managed to do it?

بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو

انجام داده؟

A contestant asked the tiny frog how he had found the strength to succeed and reach the goal?

اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟

It turned out....

و مشخص شد که ...

That the winner was DEAF!!!!

برنده ی مسابقه کر بوده !!!

The wisdom of this story is:

Never listen to other people"s tendencies to be negative or pessimistic. ... because they take your most wonderful dreams and wishes away from you -- the ones you have in

your heart!

Always think of the power words have.

Because everything you hear and read will affect your actions!

نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :

هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون

اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید !

هیشه به قدرت کلمات فکر کنید .

چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره

Therefore:

پس :

ALWAYS be....

همیشه ....

POSITIVE!

مثبت فکر کنید !

And above all:

و بالاتر از اون

Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill your dreams!

کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید

رسید !

Always think:

و هیشه باور داشته باشید :

God and I can do this!

من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم

Pass this message on to 5 "tiny frogs" you care about.

این متن رو به 5 تا "قورباغه کوچولو" که براتون اهمیت دارند بفرستید .

Give them some motivation!! !

به اون ها کمی امید بدید !!

Most people walk in and out of your life......but FRIENDS Leave footprints in your heart

آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی

دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت

*موفق باشی



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سعید عبدلی ( سه شنبه 86/11/16 :: ساعت 4:12 عصر )
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

مرنجان و مرنج
عزاداری از سنت های پیامبر اکرم (ص) است
سعادت ابدی در گرو اشک و عزاداری بر سیدالشهدا علیه السلام
سبک زندگی قرآنی امام حسین (علیه السلام)
یاران امام حسین (ع) الگوی یاران امام مهدی (عج)
آیا شیطان به دست حضرت مهدی علیه السلام کشته خواهد شد؟
ارزش اشک و عزا بر مصائب اهل بیت علیهم السلام
پیوستگان و رهاکنندگان امام حسین علیه السلام
امام حسین علیه السلام در آیینه زیارت
پیروان مسیح بر قوم یهود تا روز قیامت برترند!
نگاهی به شخصیت جهانی امام حسین «علیه السلام»
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 295
>> بازدید دیروز: 651
>> مجموع بازدیدها: 1356851
» درباره من

بشنو این نی چون حکایت می کند

» فهرست موضوعی یادداشت ها
دینی و مذهبی[871] . عشق[360] . آشنایی با عرفا[116] . جدایی از فرهنگ[114] . موسیقی[66] . داستانک[2] . موعود . واژگان کلیدی: بیت المال . صحابی . عدالت . جزیه . جنایات جنگ . حقوق بشردوستانه . حکومت . خراج . علی علیه‏السلام . لبنان . مالیات . مصرف . مقاله . منّ و فداء . ادیان . اسرای جنگی . اعلان جنگ . انصاری . ایران . تقریب مذاهب . جابر .
» آرشیو مطالب
نوشته های شهریور85
نوشته های مهر 85
نوشته زمستان85
نوشته های بهار 86
نوشته های تابستان 86
نوشته های پاییز 86
نوشته های زمستان 86
نوشته های بهار87
نوشته های تابستان 87
نوشته های پاییز 87
نوشته های زمستان87
نوشته های بهار88
نوشته های پاییز88
متفرقه
نوشته های بهار89
نوشته های تابستان 89
مرداد 1389
نوشته های شهریور 89
نوشته های مهر 89
آبان 89
آذر 89
نوشته های دی 89
نوشته های بهمن 89
نوشته های اسفند 89
نوشته های اردیبهشت 90
نوشته های خرداد90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد90
نوشته های شهریور90
نوشته های مهر 90
نوشته های تیر 90
نوشته های مرداد 90
نوشته های مهر 90
نوشته های آبان 90
نوشته های آذر 90
نوشته های دی 90
نوشته های بهمن 90
نوشته های اسفند90
نوشته های فروردین 91
نوشته های اردیبهشت91
نوشته های خرداد91
نوشته های تیرماه 91
نوشته های مرداد ماه 91
نوشته های شهریور ماه91
نوشته های مهر91
نوشته های آبان 91
نوشته های آذرماه91
نوشته های دی ماه 91
نوشته های بهمن ماه91
نوشته های بهار92
نوشته های تیر92
نوشته های مرداد92
نوشته های شهریور92
نوشته های مهر92
نوشته های آبان92
نوشته های آذر92
نوشته های دی ماه92
نوشته های بهمن ماه92
نوشته های فروردین ماه 93
نوشته های اردیبهشت ماه 93
نوشته های خردادماه 93
نوشته های تیر ماه 93
نوشته های مرداد ماه 93
نوشته های شهریورماه93
نوشته های مهرماه 93
نوشته های آبان ماه 93
نوشته های آذرماه 93
نوشته های دیماه 93
نوشته های بهمن ماه 93
نوشته های اسفند ماه 93
نوشته های فروردین ماه 94
نوشته های اردیبهشت ماه94
نوشته های خرداد ماه 94
نوشته های تیرماه 94
نوشته های مرداد ماه 94
نوشته های شهریورماه94
نوشته های مهرماه94
نوشته های آبان ماه94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
کنج دل🩶
همراه با چهارده معصوم (علیهم السلام )ویاران-پارسی بلاگ
پیام شهید -وبگاه شهید سید علی سعادت میرقدیم
دانشجو
(( همیشه با تو ))
بر بلندای کوه بیل
گل رازقی
نقاشخونه
قعله
hamidsportcars
ir-software
آشفته حال
بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن
سرباز ولایت
مهندس محی الدین اله دادی
گل باغ آشنایی
...عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
وبلاگ عقل وعاقل شمارادعوت میکند(بخوانیدوبحث کنیدانگاه قبول کنید)
بهارانه
*تنهایی من*
بلوچستان
تیشرت و شلوارک لاغری
اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی
کشکول
قدم بر چشم
سه ثانیه سکوت
نگارستان خیال
گنجدونی
بهارانه
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
نگاهی نو به مشاوره
طب سنتی@
سرچشمـــه فضیـلـــت ها ؛ امـــام مهــدی علیــه السلام
اکبر پایندان
Mystery
ermia............
پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ...
اسیرعشق
چشمـــه ســـار رحمــت
||*^ــــ^*|| diafeh ||*^ــــ^ *||
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
جلال حاتمی - حسابداری و حسابرسی
بهانه
صراط مستقیم
تــپــش ِ یکــ رویا
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
سلحشوران
گیاه پزشکی 92
مقبلی جیرفتی
تنهایی افتاب
طراوت باران
تنهایی......!!!!!!
تنهای93
سارا احمدی
فروشگاه جهیزیه و لوازم آشپزخانه فدک1
.: شهر عشق :.
تا شقایق هست زندگی اجبار است .
ماتاآخرایستاده ایم
هدهد
گیسو کمند
.-~·*’?¨¯`·¸ دوازده امام طزرجان¸·`¯¨?’*·~-.
صحبت دل ودیده
دانلود فایل های فارسی
محقق دانشگاه
ارمغان تنهایی
* مالک *
******ali pishtaz******
فرشته پاک دل
شهیدباکری میاندوآب
محمدمبین احسانی نیا
کوثر ولایت
سرزمین رویا
دل نوشته
فرمانده آسمانی من
ایران
یاس دانلود
من.تو.خدا
محمدرضا جعفربگلو
سه قدم مانده به....
راز نوشته بی نشانه
یامهدی
#*ReZa GhOcCh AnN eJhAd*#(گوچـی جـــون )
امام خمینی(ره)وجوان امروز
فیلم و مردم
پیکو پیکس | منبع عکس
پلاک صفر
قـــ❤ــلـــــب هـــــای آبـــــی انــ❤ـــاری
اسیرعشق
دل پرخاطره
* عاشقانه ای برای تو *
farajbabaii
ارواحنا فداک یا زینب
مشکات نور الله
دار funny....
mystery
انجام پروژه های دانشجویی برای دانشجویان کنترل
گل یا پوچ؟2
پسران علوی - دختران فاطمی
تلخی روزگار....
اصلاحات
گل خشک
نت سرای الماس
دنیا
دل پر خاطره
عمو همه چی دان
هرکس منتظر است...
سلام محب برمحبان حسین (ع)
ادامس خسته من elahe
دهکده کوچک ما
love
تقدیم به کسی که باور نکرد دوستش دارم
گروه اینترنتی جرقه داتکو
مدوزیبایی
من،منم.من مثل هیچکس نیستم
Tarranome Ziba
پاتوق دختر و پسرای ایرونی
اسرا
راه زنده،راه عشق
وبلاگ رسمی محسن نصیری(هامون)(شاعر و نویسنده)
وب سایت شخصی یاسین گمرکی
حسام الدین شفیعیان
عکسهای سریال افسانه دونگ یی
ܓ✿ دنـیــــاﮮ مـــــــن
Hunter
حسام الدین شفیعیان
دهکده علم و فناوری
اسیرعشق
دختر باحال
*دلم برای چمران تنگ شده.*
♥تاریکی♡
به یادتم
باز باران با محرم
تنهایی ..............
دوستانه
هرچه می خواهد دل تنگم میذارم
زندگی
نیلوفر مرداب
فقط طنزوخنده
تینا!!!!
شیاطین سرخ
my love#me
سرزمین خنگا
احکام تقلید
•.ღ♥ فرشتــ ـــ ـه تنهــ ــ ــایی ♥ღ.•
فوتسال بخش جنت (جنت شهر )
حقیقت صراط
...دیگه حسی نمونده
زیر اسمان غربت
شهید علی محسنی وطن
سکوت(فریاد)
عاشقانه ها
خودمو خدا تنها
دانستنی های جالب
ermia............
حجاب ایرانی
عرفان وادب
دل خسته
عاشقانه های من ومحمد
هر چه میخواهد دله تنگت بگو . . .
sharareh atashin
mehrabani
khoshbakhti
______>>>>_____همیشگی هااا____»»»»»_____>>>>
دخترونه
قلبی خسته ازتپیدن
عشـ۩ـق یـ۩ـعنی یـ۩ـه پــ۩ـلاک......
تینا
مذهب عشق
مناجات با عشق
داستان زندگی من
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
عاشق فوتبال
کشکول
حاج آقا مسئلةٌ
صدا آشنا
کد بانوی ایرانی
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
« یا مهدی ادرکنی »
وبلاگ تخصصی کامپیوتر - شبکه - نرم افزار
::::: نـو ر و ز :::::
توکای شهر خاموش

.: اخـبـار فـنـاوری .:
Biology Home
شــــــــــــــهــــدای هــــــــــــــســـتــه ایـــــــــــــ
مثبت گرا
تک آندروید
امروز
دانستنی / سرگرمی / دانلود
°°FoReVEr••
مطلع الفجر
سنگر بندگی
تعصبی ام به نام علی .ع.
تنهایی.......
دلـــــــشــــــــکســـــته
عاشقانه
nilo
هر چی هر چی
vida
دلمه پیچ, دستگاه دلمه پیچ Dolmer
هسته گیر آلبالو
آرایشگری و زیبایی و بهداشت پوست
عکس های جالب و متحرک
مرکز استثنایی متوسطه حرفه ای تلاشگران بیرجند
دیجی بازار
نمونه سوالات متوسطه و پیش دانشگاهی و کارشناسی ارشد
bakhtiyari20
زنگ تفریح
گلچین اینترنتی
روستای اصفهانکلاته
پایه عکاسی مونوپاد و ریموت شاتر بلوتوث
سرور
عاطفانه
سلام
بخور زار
اشک شور
منتظران

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





































































































» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب