دلتان قرص و
پایتان محکم که:
هوَ مَعَکُم أَینَ ما کُنتُم
هر کجا باشید او با شماست
حدید – آیه 4
در اوایل سیروسلوک از ایشان پیش شیخ عبدالکریم حائری، سعایت و بدگوئی می کنند حالاتش را به تمسخّر می گیرند و نسبت درویشی اش می دهند و آخرالامر آقای حائری او را صدا می کنند و می فرمایند:
« حالاتت را کتمان کن! »
و چون بی غلّ و غشّ، عاشقی کرد و به پای آن، به راحتی از اعتبار و موقعیت و علم و ظاهر و جاه و مقام و ... گذشت، عاشق راستین اش نامیدند و تا آن مقصد بی انتها دستگیری اش کردند، و او براستی دوست خدا بود.
بعدها افرادی به خدمتشان می رسیدند و از ایشان به خاطر توهین و تحقیرهای آن زمان عذرخواهی می کردند و ایشان می فرمودند:
حاج آقا حسین قمی که در آن زمان تا حدودی با ایشان همراه و مؤانس بود، بعدها که آقای انصاری خدمتشان می رسد ایشان را مخاطب قرار می دهد و می فرماید:
الحمدلله می بینم سر و وضعی پیدا کرده اید. ( کنایه از این که سر و وضع و ظاهر متعارف به خود گرفته اید )، و آقای انصاری می فرمایند:
شاگردان ایشان درباره شراره های عشق الهی که از وجودش و از چشمانش زبانه می کشید و او را بی تاب می کرد، چنین می گویند:
« وقتی در جلسات، غزل خوانده می شد بدون این که صورتشان تغییر کند اشکهایشان روی گونه اش جاری می شد، یک چیز عجیبی بود، سرخ و زیبا می شد، خودش هم قشنگ بود، چشمهای قشنگی داشت، وقت هایی که تو حال می رفت دیگر آدم نمی توانست نگاهش کند از شدت زیبایی ... »
می گفتند:
« در چشمشان نمی شد نگاه کرد، محبت شعله می کشید از آن »
آقای سیّد علی محمد دستغیب می فرمود:
« خیلی قشنگ می خندید و وقتی می خندید انگار تمام بهشت در خنده اش بود تمام همّ وغم ها را می برد، آدم از شوق دیوانه می شد. »
و نیز ایشان نقل می کردند:
« با حافظ مأنوس بود، وقتی حافظ خوانده می شد چهره اش سرخ و زیبا می شد و گاهی آرام و بی صدا اشک می ریخت. وقتی تو حال خودش می رفت حال عجیبی داشت و دیگر نمی توانستیم به چشمانش نگاه کنیم. »
فرزند ارشد ایشان می گوید:
« او یک پارچه سوزش معنوی بود و چون شمع می سوخت و طرب می افروخت. در مجالس، سخن از کلمات غامض و اصطلاحات عرفانی نبود. میفرمود: اگر افراد قدرت فهم مطالب توحیدی را نداشته باشند، برایشان اسباب زحمت می شود و اگر در این مسائل سؤال می شد، جواب هایی سنگین نمی دادند و یک طوری مطالب را تنزل می دادند. »
آقای اسلامیه می گوید:
گاهی پیرامون آیات قرآن صحبت می کردند و می فرمودند:
« قرآن نور دارد و کدورت ها را بر طرف می کند. » یا جوشن کبیر خوانده می شد و یا به رفقا می گفتند: « از حافظ یا بابا طاهر بخوانید. »
مرحوم دولابی می گوید:
« بعضی اوقات با هم می رفتیم بیرون و قدم می زدیم. من می رفتم و تماشایش می کردم، قد و بالایش همه نور بود، از همه وجودش نور را درک می کردم. می رفت توی اون کوه های همدان و چقدر راه می رفت و قدم می زد، آسمان را نگاه می کرد، سیارات آن را نگاه می کرد، درخت ها، بیابان ها، و ... وقتی می رفت و بر می گشت دیدنی بود. چشم ها بر افروخته، صورت زیبا، ابرو کشیده و عشق بازیش طلوع کرده ...
هیچ وقت گریه علنی نداشت، آرام و بی صدا اشک می ریخت. دستمالش تو دستاش بود و اشک هاش رو پاک می کرد. و من فقط تماشاچی اون حالات نورانی و ملکوتی اش بودم ... عجیب بود ... عجیب. »
تا آن جا که می توانست حالاتش را پنهان می کرد و نمی گذاشت کسی در حریمش وارد شود:
آقای اسلامیه می فرمود:
« یک شب من تنها خدمتشان بودم، نزدیک غروب بود، افق قرمز بود. نگاه ایشان به افق بود و با حالت عجیبی گفتند:
اون کجاست؟ بعد فوری به خودشان آمدند و آن حالت رو پنهان کردند. »
خانم فاطمه انصاری از قول ایشان می گوید:
از این رو دوست دارد ظاهرش را عوض کند تا دیگران سراغش نیایند. او سال ها در خلوت خود و عوالمش تک و تنها بود و هیچ غریبه ای مزاحمش نبود. اما خدا خواست که او همیشه در پس ابر پنهان نماند و خورشید وجودش بر دل های مستعد و سینه های ملتهب بدرخشد.
ایشان از ابتدای سلوکش مقام رضا و تسلیم را که مقام اولیاء خدا پس از یک عمر مجاهده است، تمرین می کند و راضی به رضای حق تعالی و تسلیم به قضای او است،
او آموخته که از خود هیچ تدبیری نداشته باشد و تسلیم و رضا را بسیار تجربه کرده است. از همان زمان جوانی، صاعقه های سلوک، ذمّ و آزار دیگران، تنهایی و تحمل بار عشق، و فوت پسرش که وقتی از آن خبردار شد خم به ابرو نیاورد.
او می گوید:
امّا خواست محبوب برخواست او مقدم است و آقای نجابت به توصیه آقای قاضی (ره) خدمت ایشان می رسد.
و ماجرا از این قرار بود:
« آقای نجابت از مرحوم قاضی سؤال می کنند: بعد از شما به چه کسی مراجعه کنیم؟
می فرمایند به آقای انصاری که توحید را مستقیماً از خدا گرفته. آیت الله نجابت به ایشان مراجعه می کنند و اصرار می نمایند. امّا ایشان استنکاف می کنند تا این که بعد از چند روز اصرار آقای نجابت، می فرمایند:
و این بار هم او تسلیم تقدیر الهی می گردد، هر چند که گمنامی را بیشتر دوست داشت!
احاطه و بصیرت ایشان به گونه ای بود که بدون دیدن افراد از نزدیک، یا با دیدن عکس افراد، حالشان را متوجه می شدند.
استاد کریم حقیقی می گوید:
« یک بار آقا مهمان ما بودند، سفره که انداختیم، همین طور با حالت عجیبی به برنج نگاه می کردند پرسیدم: آقا میل ندارید؟ فرمودند: من متعجبم از حال کسی که این پلو را پخته. حال عجیبی داشته. کی درست کرده؟ گفتم: مادرم. بعد رفتم از مادرم پرسیدم که غذا را چطور پختی؟ گفت: از اولش تو یک حالی که همین طور گریه می کردم تا آخر که کارم تموم شد. »
استاد کریم محمود حقیقی ادامه می دهد:
« یک بار با ایشان رفتیم جایی. وارد که شدند
و من گفتم: منزل پیرزنی 90 ساله است که دائم مشغول عبادت است. »
آقای نجابت که از اَخصّ شاگردان ایشان بودند و خودشان در حوزه شیراز شاگردانی داشتند گاهی برای این که در مورد مراجعین و قابلیت هایشان آگاه شوند، و نیز برای احترام و کسب اجازه برای پذیرش شاگردان، عکس شان را خدمت آقای انصاری می فرستادند و آقا با دیدن عکس نظر می دادند.
اینک به حکایاتی چند در این زمینه توجه کنید:
آقای علی محمود حقیقی میگوید:
« یک بار یکی از آقایان که مدتی نیز محضر یکی از بزرگان را درک کرده بود خدمت آقای انصاری می رسد و می گوید: آقا من واصل شدم و نور خدا را همراه خود می بینم.
می فرمایند:
« برای ایشان باطن خیلی آشکار بود. می فرمودند: همه چیز نور داره اگر نورش در آن شخص باشه حقیقت داره و گرنه مدعی است، علم، مرجعیت، عبادت و... همه نور خاص خودشان را دارند. »
« یک بار یک نفر آمد پیش ایشان خیلی متجدد و تیپ اروپایی و با ماشین آخرین سیستم، یک دفعه همه خودشان را عقب کشیدند و رویشان را برگرداندند. آقا آمدند جلو، بغلشان کردند و بوسیدند و بعد فرمودند:
و گاهی هم یک آدم به ظاهر خیلی مقدسی پیششان می آمد و آقا محل نمی گذاشتند یا از اتاق درمی رفتند. بعد یکی پرسید که: چرا شما بعضی ها را تحویل می گیرید و بعضی تا وارد نشده تندی می کنید؟ فرمود:
آن بزرگوار نسبت به خیلی از حوادث و پیشامدها بصیرت داشتند و متوجه قضایا می شدند.
آقای دکتر علی انصاری در این رابطه می فرمایند:
« مرحوم ابوی گاهی کارهایی انجام می دادند که درکش برای ما سنگین بود و نمی توانستیم بفهمیم، ولی وقتی واقعیت قضیه را می فهمیدیم علت رفتارشان را متوجه می شدیم و گاهی هم تا آخر اصلاً درک نمی کردیم.
یک بار یکی از روحانیون با چند نفر از همراهانشان خدمت آقا رسیدند و آقا به ایشون زیاد توجهی نکردند و حتی آن چند نفر همراه از این رفتار آقا خوششان نیامد و موقع خداحافظی هم مرحوم ابوی تا نصف اتاق آمدند و جلوی در نرفتند. چند روز بعد شخصی آمد به خدمتشان که ظاهر و موقعیت اجتماعی او وجهه مذهبی نداشت اما آقا ایشان را بوسیدند و خیلی محبت کردند و برای مشایعتشان تا جلوی در رفتند و ما واقعاً علت این دو نوع برخورد را متوجه نشدیم تا بعد از مدتی آن فرد فوت کرد و با وجود آن که آن زمان روابط ایران و عراق خیلی تیره بود، اما قضایا طوری درست شد که یک هیأت 50 نفری جنازه ایشان را مشایعت کردند و بردند به عتبات عالیات برای تدفین. و بالعکس خبردار شدیم آن شخص روحانی با وضع ناجوری از دنیا رفت. »
آقای افراسیابی داماد و شاگرد ایشان برای ما تعریف می کنند که:
یک روز عصر به همراه مرحوم آقا به سمت منزل آقای سبزواری میرفتیم از آقا سوال کردم وضعیت سلوکی آقای... و آیت الله نجابت چگونه است، آقا فرمودند:
بعد دیدم ناگهان حال آقا دگرگون شد، بعد از چند لحظه که حالش عادی شد شکر الهی به جای آورد و چند مرتبه تکرار کرد، « خدا به احمد رحم کرد »، شب که به منزل برگشتیم دیدم حاج احمد فرزند ایشان برگشته و معلوم شد که در همان وقت که حال آقا دگرگون شده بود حاج احمد (پسرشان) که از اراک به سمت همدان میآمده در راه با ماشین تصادف کرده که به خیر گذشته است.
آقای راحمی که از اهل علم همدان و پدر شهیدی بزرگوار است میگوید: آقای انصاری تابستانها روی پشت بام مسجد جامع اقامه جماعت میفرمود.
یکی از محترمین همدان که از مأمومین آقای انصاری بود برایم نقل کرد که: روزی هنگام غروب که حاضران منتظر اذان مغرب و بر پایی نماز جماعت بودند آقای انصاری به مؤذن فرمودند: اذان مغرب را بگو. مؤذن عرض کرد: آقا هنوز مغرب نشده. آقا فرمودند:
مرحوم آیت الله حاج شیخ جواد انصاری همدانی میفرمودند:
و در ثواب الاعمال است که حضرت صادق(ع) فرمودند:
جناب حجت الاسلام والمسلمین وحیدی نقل نمودند که: من و آشیخ غلامرضا رحمانی ( که بعدها مدتی تا زمان وفاتشان مدیر حوزه علمیه همدان بودند) در یکی از مدارس همدان درس میخواندیم از آنجا که بین آقای رحمانی و مسئول مدرسه اختلافی پیش آمد مسئول مدرسه ایشان را به نظام وظیفه معرفی نمود و آقای رحمانی برای گریز از این مخمصه و ادامه تحصیل چارهای جز رفتن به نجف اشرف ندید اما میترسید که در بین راه او را بگیرند، برای چاره جویی به خدمت آقای انصاری رفت و مشکل خود را در میان گذاشت آقای انصاری فرمود:
فلان روز بیا تا جوابت را بدهم، آقای رحمانی میگفت: در روز موعود به خدمت آقای انصاری رسیدم ایشان فرمود:
علت حوادث تلخ
آقای دکتر علی انصاری نقل می کند:
« من سنم کم بود، ولی یادم هست در منزلی که زندگی می کردیم چند حادثه تلخ برایمان پیش آمد. یکی آن که برادرم از پشت بام افتاد و از دنیا رفت و بعد از مدتی هم مادرم مرحوم شد و بعد از آن چند حادثه خیلی عجیب دیگر اتفاق افتاد.
مادر بزرگمان می گفت: یک روز بعد ازظهر، آقا هراسان از حالتی بین خواب و بیداری پرید و رفت نزدیک چاه آبریزگاه و فوری دستور داد که آنجا را بکنند. بعد یک لوح سنگی را از زمین در می آورند که شش گوشه بود و اطراف آن نوشته بود: « لااله الا الله، محمد رسول الله، علی ولی الله. » بعد فرمود:
همچنین آقای راحمی از حاج شیخ محمد جابری نقل میکند که: روزی همراه پدرم برای ثبت و محضری نمودن ازدواجمان به شهر آمدیم، پس از مراجعه به محضر، محضردار گفت: مخارج محضر بیست و پنج تومان میشود، از آنجا که چنین پولی نداشتیم با پدرم از محضر بیرون آمدیم و تصمیم گرفتیم شب را در مدرسه زنگنه بگذرانیم و فردا صبح به روستا برگردیم پس از اینکه شب را در آن مدرسه به روز آوردیم صبح مشغول خوردن صبحانه بودیم که کسی در حجره را کوبید در را باز نمودم مرحوم آیت الله انصاری را دیدم ایشان پس از احوال پرسی پنجاه تومان به من داد و فرمود: این را خرج ازدواج کن. در حالی که آقای جابری میگفتند: از این جریان بجز من و پدرم کسی مطلع نبود.
سید عباس ... که در حال حاضر در قم ساکن هستند نقل میکردند که: در ایامی که در همدان بودم، یک روز با همسرم مشاجره لفظی پیدا کردم و من چون عصبانی شدم یک سیلی محکم به صورت او زدم، ولی بلافاصله پشیمان و ناراحت شدم، پیش خود گفتم برای اینکه دلم آرام بگیرد بروم در مدرسه علمیه آخوند، چون طرف عصر بود و طلبه ها دور هم جمع میشدند و در کنار آنها بنشینم تا از صفای آنها، دلم آرام بگیرد، در مسیر راه که میرفتم گذرم از کنار خانه آیت الله انصاری افتاد، پیش خود گفتم: اول بهتر است نزد آیت الله انصاری جهت عرض سلام بروم، وقتی اجازه خواستم و خدمت آقا رسیدم و سلام کردم آقا پس از جواب سلام بلافاصله فرمودند:
سیدعباس گوید: وقتی آقا این حرف را فرمود من از خجالت خیس عرق شدم، و الان هم بعد از حدود چهل سال وقتی یاد آن مجلس میافتم از خجالت عرق میکنم.
یکی از دوستان آیت الله انصاری در جلسهای در منزل مرحوم حاج آقا معین شیرازی در تهران در مجلس روضه نقل میکردند که: مرحوم انصاری یک روز با عدهای از دوستان به یک مسافرخانه میروند در گوشه حیاط مسافرخانه جوانی دراز کشیده بود و یک عقرب هم به سوی جوان در حرکت بود، آقایان بلند شدند که خطر را دفع کنند ولیکن حضرت آقا فرمودند:
و سپس عقرب جلو رفت در این حال عقرب دیگری به سرعت آمده و عقرب اوّلی به روی او رفت و نوک انگشت شصت پای جوان را نیش زد.
فرزند آیت الله انصاری نقل میکردند زمانی که جوان بودم، پدرم به من امر فرمود جهت کاری به شیراز بروم و اصرار کرد که به قم بروم و از آنجا با جناب آقای صدرالدین حائری شیرازی به شیراز عزیمت کنم. ولی من ناراحت شدم و به پدرم گفتم من که بچه نیستم که راه را گم کنم، پدرم گفت من چیزی میدانم که شما نمیدانید، اطاعت امر کردم و در قم به مدرسه حجتیه رفتم و جریان را به آقای حائری شیرازی گفتم، ایشان هم اظهار داشتند که تازه از شیراز آمده است ولکن چون آقا فرموده حتماً صلاح است، بدین ترتیب با آقای حائری حرکت کردیم تا اینکه به اصفهان رسیدیم، بعد از اصفهان سوار یک اتوبوس شدیم و به سمت شیراز حرکت کردیم نماز صبح را در بین راه میبایست میخواندیم وقتی که به راننده گفتیم برای نماز نگهدار علاوه بر اینکه نگه نداشت ما را هم مسخره کرد و ما هم تصمیم گرفتیم نماز را در داخل ماشین بخوانیم، ولی به برکت نماز ماشین در جا توقف کرد و خراب شد، همه مسافرین ناراحت کنار جاده بودند که ناگهان یک ماشین مدل بالا کنار زد، ایشان از دوستان آقای حائری بود و ما را با احترام به شیراز رسانید خلاصه در این سفر برکات و جریانات زیادی برایم رخ داد که قصد داشتم برای پدرم نقل کنم، اما وقتی به همدان برگشتم و خدمت پدرم رسیدم، آقا فرمود:
جناب آیت الله فهری زنجانی در کتاب پرواز ملکوت نقل می فرماید:
« امام خمینی(قدس سره) می فرمود: از عارف کامل و شیخ بزرگوار ما مرحوم حاج شیخ جواد انصاری همدانی شنیدم که میفرمود:
« یکی از دوستان به همدان آمد و در مدرسه آخوند در حجرهای سکنی کرد. زمستان بود و هوا سرد و او تهیدست و نیازمند، من به حکم وظیفه الهی و وجدانی که احساس کردم از دوستان وجهی جمع آوری نموده و یک دست لحاف و رختخواب برای او تهیه و به مدرسه بردم. نمیدانم به چه علتی او از قبول اثاثیهای که برای او تهیه شده بود امتناع ورزید. من بسی افسرده خاطر شدم که اثاث تهیه شده را چه بکنم؟ و او چرا این خدمت مرا قبول نکرد؟ این سؤال همچنان در ذهن من بود و کمتر از آن غفلت میکردم حتی شب که به خواب رفتم و سحرگاه بوسیله ساعتی که بر بالینم بود برای تهجد از خواب برخاستم به محض اینکه از خواب چشم گشودم همان خاطره به دلم راه یافت، شنیدم به طور واضح و آشکار، ساعتی که بر بالینم بود، چندین بار گفت: « نکرده نکرده نکرده» ( بدان معنی که خاطر بدان مشغول مدار و بکار خود پرداز) ».
جناب حجت الاسلام والمسلمین انصاری از دوستان آیت الله انصاری نقل میکردند که: حضرت آیت الله حاج شیخ هادی تألهی جولانی همدانی از زهاد معروف که آیت الله انصاری در مورد ایشان میفرمود:
« نماز خواندن پشت سر ایشان لیاقت میخواهد. »
برایم نقل میکردند که آیت الله انصاری را در بین روز ملاقات کردم و به من فرمودند:
آقای تألهی میگوید به آقا گفتم: اگر بگویم من میآیم، ممکن است به شما زحمت دهم و اگر بگویم شما بیایید میترسم از روی تکبر باشد، هر چه که شما امر بفرمایید. آقا فرمودند: شما تشریف بیاورید من فکر کردم سوغات از قبیل خوراکیهای متعارف است، وقتی شب خدمتشان رسیدم، بلند شدند و از تاقچه کتاب کوچکی آوردند که رساله لقاءالله مرحوم آیت الله میرزا جواد ملکی تبریزی (رحمهالله) بود و فرمود:
جناب آیت الله تألهی میفرمود: من و آقای انصاری یک روح بودیم در دو بدن.
آیت الله ممدوحی که یکی از مدرسان حوزه علمیه قم میباشد نقل میکردند که:
از یکی از شاگردان آیت الله انصاری شنیدم که آقای انصاری با خواندن و عمل به کتاب « رساله لقاء الله » در ظرف چهل روز وارد عالم مثال شدند.
آیت الله انصاری همدانی نقل میفرمود که:
و این کوه عظیم توحید، و ابر مرد عرفان، آیت الله قاضی طباطبائی است که می تواند آن موحد ناب را توصیف کند:
ایشان مقداری از زندگی و احوالات خود را در حاشیه کتاب اسرارالصلوه نوشته بود که ذره ای از آن بدین گونه فاش می شود:
« والعبودیة بذل الکلیة وعبودیت بذل است »
بذل تمام وجود در راه حق تا آن جا که از این وجود موهوم و اعتباری اثری بر جای نماند و تنها او بماند و کسی که از خود هستی ندارد، اراده ای نیز ندارد که بخواهد دخلی و تصرفی در عالم کند و کرامتی از وی سر بزند.
نخواستن کرامت، نخواستن مکاشفه، نخواستن مقامات و خلاصه:
« أرید أن لا أرید! »
و انصاری دنبال کرامت و مکاشفات و مقامات نرفت و محو خدا شد:
کرامت او همان انسان سازی اوست. به قول آقای فاطمی نیا اگر بنا باشد همه به مار و عقرب زده برسند پس عالم ربانی را چه کسی باید پرورش دهد.
کرامت او مهربانی و لطافت اخلاق خانوادگی اوست.
کرامت او تعریف و تمجید از مخالفانش است.
و کرامت او نفی هر گونه اثر و آثاری از منیت زشت و زیباست.
آقای علی محمود حقیقی از قول آیت الله نجابت تعریف می کنند که:
« آقای انصاری شاگردی داشت که سال ها برایش زحمت کشیده بود، روحانی هم بود ولی حسابی آقا را تکفیر کرد. از این شهر به اون شهر علیه آقا سخن می گفت، بعد پشیمان می شد می آمد معذرت خواهی می کرد و دوباره می رفت همون کار را می کرد، تا هفده بار آقا را تکفیر کرد. هر بار که تکفیر می کرد، آقا می گفت:
آری و کرامت انصاری همین رستن از هستی خود است.
علی محمود حقیقی ادامه می دهد:
« آقای انصاری فرموده بود بعد از هفدهمین بار که من این تقصیر را به خودم نسبت داده بودم، از جانب خداوند یک نعمتی به من داده شد که بعضی از اسرار ربویی را که فکر نمی کردم بتوانم وارد شوم، برایم کشف شد و آقای نجابت این جا فرمودند: « می دانید. در آن هفده بار که او این کار را کرد، هفده روز از خودش غافل بود. از خودش غافل بود می دانی یعنی چه؟ یعنی همه چیز می فهمید؟! »
سیره توحیدی ایشان، همان سیره توحیدی ائمه اطهار(ع) است. توحیدی که برترین مخلوقات زمین را پس از آخرین سیر در مراحل توحیدی به نهایت بندگی رسانده است و امام چهارم را سیدالساجدین و زین العابدین لقب داده است و آن امام همام در مناجات الذاکرین این گونه با خدا مناجات می کند که:
اما احوالات توحیدی ایشان بروز و ظهور خاصی نداشت و خیلی کتوم بودند. گاهی کسانی که با جزر و مدّ چنین اقیانوسی آشناتر بودند از ایشان سؤال هایی می کردند و بعد که متوجه بعضی از احوالات ایشان می شدند، می گفتند: آقای انصاری دریاست... دریا...
« یک بار در جلسه ای که صحبت از نور بود آسید عبدالله فاطمی پرسید: آقا! ماوراء نور هم مقامی داریم؟ فرمودند: بله. گفتند: چه مقاماتی است؟
فرمودند:
در جلسات ایشان از مباحث غامض عرفانی و اصطلاحات آن چنانی خبری نبود. او، خود، غرق خدا بود. و ویژگی جلساتشان هم این بود:
انسان ها را متحول می کرد، و این تحول از آن جا بود که انسان را متوجه حقیقت خدا می کرد، خدایی که همواره همراه آدمی است و خود می گوید:
او برای عالم و عابد هیچ چیز را وسیله رسیدن به توحید ناب نمی دانست الا تزکیه، راه، تزکیه نفس است. این اعتقاد ایشان بود و می فرمود:
آقای نجابت از قول آقای انصاری نقل می کردند که می فرمودند:
هم چنان که امام العارفین علی ابن ابی طالب(ع) می فرمایند:
آقای نجابت می فرمود:
« در خدمت آقای قاضی بودیم، بعضی بودند که در توحید کتاب داشتند و می خواستند بیایند خدمت ایشان و در این باره صحبت کنند. اما آقای قاضی می فرمودند:
آقای نجابت از شاگردان آقای انصاری که چند سال محضر آیت الله سیدعلی قاضی طباطبائی را درک کرده بود، می فرمود:
« در یکی از سفرهایی که آقای انصاری به عتبات عالیات برای زیارت مشرف شدند، قرار ملاقاتی با آقای قاضی می گذارند که یکدیگر را برای اولین بار زیارت کنند. بعد آقای قاضی می فرمودند:
بعد از رحلت آقای قاضی، آقای نجابت از مرحوم انصاری سؤال می کنند که بالاخره شما با آقای قاضی ملاقات کردید؟ ایشان می فرمایند:
و آقای انصاری آن روز متوجه می شوند که علت آن چه بوده.
آیت الله انصاری برای رسیدن به مقامات بالای سیروسلوک زحمات طاقت فرسایی کشیدند، سالهای متوالی زیادی تمام ایام سال را به جز روزهای حرام و مکروه روزه میگرفتند و نحوه شب زنده داری ایشان بدینگونه بود که ابتدای شب میخوابیدند و بعد از دو ساعت استراحت بر می خاستند و وضو می ساختند و به نافله مشغول میشدند بعد از خواندن چند رکعت نافله و قرائت قرآن سپس میخوابیدند و مجدداً بعد از مقدار کمی استراحت برمیخاستند و پس از وضو به نافله و قرائت قرآن میپرداختند، آنگاه دوباره به استراحت میپرداختند و قریب یک ساعت به اذان صبح بیدار میشدند و تا صبح به نوافل، قرائت قرآن، ذکر، مناجات، توسل، تفکر و سجدههای طولانی میپرداختند.
آیت الله انصاری میفرمودند که:
این مرد الهی، اعتکافهای زیادی در مسجد جمکران داشتند و بهرههای خود را از این مسجد میگرفتند.
آیت الله انصاری نقل فرمودند که:
حضرت آیت الله صدرالدین حائری شیرازی میفرمودند: من خیلی جستجو کردم که بدانم استاد کامل ایشان در این راه چه کسی بوده وقتی از خود آقا سؤال کردم فرمودند:
دکتر علی انصاری بیان می کند:
« آقای انصاری در شبستان حاج محمد طاهر، در مسجد جامع همدان نماز می خواند و افرادی که با ایشان نماز می خواندند همان افراد خاصی بودند که نسبت به آقا شناخت داشتند. و بعد از نماز مغرب و عشاء ایشان همراه چند تن از شاگردانشان به منزل می آمدند و من هم همراه پدرم بودم. این ها بعد از نماز طوری حالشان منقلب می شد که هیچ کدام یارای صحبت کردن نداشتند و کاملاً در سکوت و خلوت خودشان فرو رفته بودند.
یک بار که از مسجد بر می گشتیم یکی از دوستان آن چنان انقلاب روحی شدیدی پیدا کرده بود که به نفس نفس افتاده بود و بلاانقطاع اشک می ریخت.
هوا هم سرد و زمستانی بود. به منزل که رسیدیم، همه رفتند زیر کرسی نشستند، ولی ایشان از شدت حرارتی که داشت بیرون کرسی افتاده بود و آن قدر سینه اش حرارت داشت و نفس نفس می زد که مرحوم ابوی فرمود:
برف را که روی سینه ایشان گذاشتند، مثل این بود که برف را روی بخاری گذاشته بودند، جیز ... این طور صدا می کرد. »
آقای اسلامیه از نمازهای او می گوید:
« گاهی بعد از نماز همین طور که رو به قبله بودند، شاگردانشان متوجه می شدند که ایشان در حالت عادی نیست و از خود بی خود است. »
گاه که با شاگردانش به صحرا می رفت، از جمع کناره می گرفت و در گوشه ای به ذکر و فکر و عبادت خود می نشست و آن گاه که به منزل دوستان می رفت می فرمود:
دکتر علی انصاری ادامه می دهد:
دو وضعیت بود که ایشان کاملاً از حالت عادی خارج می شد. یکی در زیارات و یکی بعد از نماز. به خصوص بعد از نماز مغرب و عشاء که یارای حرف زدن نداشت و جلساتی هم که بعد از آن داشتند عموماً به سکوت می گذشت و گاهی هم منقلب می شدند، قلبشان می گرفت و حالت گریه به ایشان دست می داد.
می فرمود:
و براستی:
چنین نمازی است که معراج مؤمن است.
از دکتر علی انصاری در این باره سؤال می کنیم و ایشان فقط برنامه شبانه آن بزرگوار را می داند و از احوالات او کسی خبر ندارد!
ایشان اضافه می کند:
« چون کارهایشان را من انجام می دادم، گاهی شب به سراغشان می رفتم می دیدم که در حال عبادت بودند. برنامه شان این طوری بود که شام خیلی مختصری می خوردند و استراحت می کردند و نوافل را می خواندند. بعد مدتی استراحت می کردند و دوباره بلند می شدند و نماز شفع و وترشان را می خواندند و تا نزدیکی های صبح که هوا روشن می شد بیدار بودند با این که این اواخر بدنشان خیلی ضعیف بود. »
آقا در توصیه به شاگردانشان بر نماز شب و انجام فرایض و نوافل تأکید بسیار زیادی داشتند، و به بعضی از شاگردانشان می فرمودند:
دکتر انصاری این طور ادامه می دهد:
« بعضی شب ها که سایر شاگردان نظیر آقای نجابت، آقای دستغیب، آقای دولابی و... منزل ما بودند، آقا می رفتند آن طرف منزل، در اندرونی، و این ها با هم در یک اتاق دیگر مشغول عبادت بودند و من گاهی می رفتم پیش آن ها. انگار فضا، فضای بهشت بود. هر کدام از رفقا یک طرف مشغول عبادت بودند. از این چراغ های فانوسی در اتاق روشن بود، بعضی سرشان را به دیوار تکیه می دادند و خلاصه هر کدام در حال خودشان بودند و ما مشغول تماشای این ها...»
روی نماز اول وقت خیلی تأکید داشت. به نوافل نماز بسیار توصیه می کرد و خود نماز را با جمیع مستحباتش به جا می آورد.
آقای اسلامیه می گوید:
« غالباً ذکری که در سجده می گفتند: دو تا سبحان ربی الاعلی و بحمده بود و سه تا سبحان الله، البته گاهی هم یک حالت مخصوصی داشتند، با صوت می خواندند و رکوع و سجده ها را طولانی تر می کردند و صلوات می فرستادند با "و عجّل فرجهم و لعن". و در قنوت هم آن دعای "یا من اظهرالجمیل" را می خواندند. وقتی آن دعا را می خواندند حالشان عجیب بود، عجیب! »
« ... ایشان در قنوت و رکوع و سجده نماز پس از صلوات، والعن اعدائهم می گفتند و اگر کسی میآمد و یا الله می گفت ایشان رکوع را طول می دادند و عجل فرجهم واحشرنا معهم و العن اعدائهم اجمعین می گفتند. »
فرزند ایشان آیت الله انصاری چنین نقل میکردند:
مرحوم آقا را در مکاشفه دیدم که در اتاق بیرون نشسته بودند، فضای روحانی عجیبی بود، حالت بین الطلوعین داشت من با قلب پر سوز و ناآرام خدمت میکردم، آقا گاهی زیر چشمی، نظر خاصی به من میکردند، تحت الحنک انداخته بودند، ایشان هم با سوز و اضطراب (بطوریکه دستشان میلرزید) گاهی به طور موجز و کوتاه پاسخ سؤالات دوستان را میدادند، چندی گذشت و من بعد از فاصله بیخودی متوجه شدم جز من و آقا کس دیگری باقی نمانده و حالت بکاء عجیبی به من دست داد آخرالامر دیدم جز من و ایشان که مطالبی ردّ و بدل میکردیم کسی در آن وضعیّت نیست (گفتگو غیر لسانی بود) از ایشان سوال کردم: آیا تاکنون از اسرار معرفت مطلبی هست که کسی بیان نکرده؟ گفتند:
آقای احمد انصاری درباره انس ایشان با قرآن می گوید:
« با قرآن بسیار مأنوس بود و به آن اهتمام داشت. بین الطلوعین بیدار بود و تلاوت قرآن داشت و مابین نماز ظهر و عصر یک ساعت، یک ساعت و نیم قرآن می خواند و به عبارتی در قرآن محو می شد.
در زمان آقای بروجردی، کربلایی کاظم ساروقی که قرآن به او افاضه شده بود منزل ما آمد، عدّه ای از روحانیون از جمله آخوند ملاعلی معصومی آمده بودند و می خواستند امتحانش کنند، ایشان بی سواد بود ولی هم قرآن را از حفظ می خواند و هم برعکس می خواند و مهم تر این که حروف را هم به عکس می توانست بخواند مثل این که دارد می بیند. با این که بی سواد بود.
ولی پدرم گفت:
آقای انصاری می فرمود:
و این خواب مادری است پاکدامن که می خواهد در آغوش پرمهرش کودک دلبندی را پرورش دهد که روزگاری آتش بر دل سوختگان شیدا زند.
فرید عصر و حسنه دهر، ترجمان قرآن و سلمان زمان آیتالله العظمی حاج شیخ محمد جواد انصاری همدانی( قدسسره) فرزند مرحوم حاج ملا فتحعلی همدانی در سنه 1320 هجری قمری مطابق با 1281 هجری شمسی در شهر همدان و در خانوادهای روحانی چشم به جهان گشود.
پدر ایشان مرحوم حاج ملافتحعلی همدانی، از علما و فضلای همدان بود. البته زادگاه ایشان شیراز بود، ولی بعدها برای تبلیغ و برنامه های مذهبی مأموریت پیدا کرد و به همدان آمد و در آنجا رحل اقامت افکند.
مادر ایشان انسانی وارسته بود به نام ماه رخسارالسلطنه که از بستگاه ناصرالدین شاه بود و فرزندان آقای انصاری از آن جا که بعد از رحلت مادر و پدر بزرگوارشان بیشتر تحت کفالت ایشان بودند از او بسیار به نیکی و بزرگی یاد می کردند
از همان کودکی آثار عظمت روحی و استعداد معنوی عجیبی در ایشان مشاهده میگردید و با وجود ناراحتیهای جسمانی که تا دوازده سالگی دامنگیرشان بود، به لحاظ هوش و قریحه ذاتی فراوان از سن هفت سالگی دروس حوزوی و صرف و نحو را نزد والد محترمشان شروع کردند.
با رحلت والد محترمشان در سن دوازده سالگی از محضر اساتید دیگر بهرهمند گردیدند، فقه و اصول و بعضی کتب فلسفه نظیر منظومه سبزواری و اسفار را نزد علمایی همچون آیتالله میرزا علی خلخالی و مرحوم حاج سید عرب و حاج آقا علی شهیدی و آقا محمد اسماعیل عمادالاسلام و رشتههای طب خمسه یونانی و ابوبکر زکریای رازی و علم معرفه النفس و درس اخلاق را نزد حاج میرزا حسین کوثر همدانی برادر حاج آقا رضا واعظ معروف گذراندند و در همان سنین جوانی صاحب قوه استنباط گردیدند.
در طبابت نیز صاحب نظر بودند به گونه ای که فرزندانشان نقل می کردند در منزل همگی از معالجه اطبّاء بی نیاز بودند و پدر، خود بهترین طبیب بود، البته این فقط در مورد فرزندان نبود و گاهی از اطراف و اکناف برای معالجه خدمتشان می رسیدند که در این راستا بعداً به جریان معالجه بیماری یک یهودی اشاره خواهیم کرد.
در حدود بیست و چهار سالگی با زنی پاکدامن از خانوادهای اصیل ازدواج کردند که ثمره این ازدواج دو فرزند پسر و سه فرزند دختر شد، شیخ محمد جواد انصاری با داشتن استعداد و توانایی ذاتی بسیار بالا و نیز پشتکار و همتی والا در همان سنین جوانی موفق به دریافت درجه اجتهاد در همدان شد.
بعد از این که مرتبه اجتهاد ایشان توسط علمای همدان تأیید می گردد، به تشویق علمای همدان به شهر مقدس قم رهسپار گردید و در محفل نورانی و درس حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری(ره) حاضر گردید و با وجود آن که شیخ عبدالکریم به ایشان می فرماید شما دیگر نیازی به تحصیل در قم ندارید و همان برگه اجتهادشان را تأیید می کند، ولی آقای انصاری چند سال در خدمت آن بزرگوار می ماند. آقای حائری ایشان را به خدمت آسید ابوالحسن اصفهانی نیز می فرستد و ایشان برگه اجتهادشان را با تجلیل امضاء می کند.
هم چنین برگه اجتهاد آقای انصاری به تأیید بزرگانی مانند آیت الله محمدتقی خوانساری و آیت الله قمی بروجردی می رسد.
سابقه آشنایی آقای انصاری با بزرگانی نظیر امام خمینی ، آیت الله آخوند ملاعلی معصومی و آیت الله سید محمد تقی خوانساری در همان حوزه درسی شیخ عبدالکریم حائری بود و هم مباحثه ایشان آیت الله گلپایگانی بود.
آیت الله انصاری همواره و به طور مکرر در جلساتش با احترام از امام خمینی (قدسسره) یاد میکردند و میفرمودند:
« حاج آقا روح الله مرد بزرگی است حاج آقا روح الله آتیهای بسیار روشن دارند» و امام خمینی هم از ایشان به نیکی یاد میکرد.
آیت الله انصاری پنج سال بصورت مداوم در درس حضرت آیت الله العظمی حائری شرکت کردند و مراتب عالی فقه و اصول را تکمیل کردند، و در این اثناء بود که شروع به حاشیه زدن بر عروه الوثقی کردند سپس به همدان برگشتند و در اثر انقلاب درونی که در ایشان ایجاد شده بود تا پایان عمر به تهذیب نفس و تربیت نفوس مستعده پرداختند و از شهرهای مختلف ایران و کشورهای همجوار شیفتگان زیادی به محضرشان میرسیدند و از أنفاس قدسیه ایشان بهره میبردند.
آیت الله انصاری همدانی آغاز تحول درونی خود و شروع سیر وسلوک خود را چنین بیان فرمودهاند:
یکی از شاگردان آیت الله انصاری نقل کردند که ایشان فرموده بودند:
« مرحوم غبار همدانی را جذبه الهی گرفت و سوخت، من هم اگر عنایت ثانوی الهی شامل حالم نمی شد چون او سوخته بودم. »
هم ایشان و هم آقای قاضی(ره) و هم شاگردانشان می گویند:
« ایشان در این راه استادی نداشته و توحید را مستقیماً از خدا فراگرفته. »
ایشان به خاطر نداشتن استاد و متحمل شدن ریاضت ها و عبادات زیاد، جسمی لاغر و نحیف پیدا می کند و شاید به همین خاطر وفاتشان در سن 59 سالگی واقع می شود.
مادرشان می فرمود:
« پسرم قبل از این که در این راه بیفتد خیلی چاق و چله و سفید بود. »
به هر حال این آغاز حرکت آیت الله انصاری همدانی بود که از همان ابتدا به خود حقایق وصل شد. در اصطلاح به اینگونه عرفا مجذوب سالک میگویند. آیت الله انصاری در مسیر سیروسلوک عمده راه را بنابر تصریح خود بدون استاد طی کرده است و در ابتدای مسیر تنها برای مدتی کوتاه از بعضی اولیاء وارسته استفاده برده که یکی از آنها همان انسان وارستهای بود که آتش اولیّه را به قلب ایشان افکند بعدها با انسان وارستهای دیگر به نام حاج ملا آقاجان زنجانی معروف به «مجنون» که بعدها به «عتیق» معروف شدند برخورد میکند آن انسان وارسته که در زنجان ایشان را ملاقات میکند خطاب به آیت الله انصاری میفرماید:
« به ما دستور رسیده که به شما اعلام کنیم که باید مقداری از راه را با ما بیایید».
شخص دیگری که توانست اندکی کمکش کند و در این راه صعب راهنمایش باشد، حاج آقا حسین قمی(ره) از شاگردان میرزا جواد آقا ملکی تبریزی است، البته ایشان سمت استادی نداشت ولی صحبتها و کلمات میرزا جواد را برای او نقل می کند و او بهره ها می برد. بعدها نیز آقای انصاری از او به نیکی و احترام بسیار یاد می کرد.
محفل انس او تنها خاصّ شاگردان نبود؛ بلکه هر کسی را متناسب با سعه وجودی خود سیراب می کرد، حتی علما و مراجع به خدمتشان می رسیدند و تقاضای دستورالعمل یا توصیه هایی خاص خودشان را داشتند، و به این ترتیب ایشان در اثر عنایت الهی، مرجع مراجع می گردند. اما در میان شاگردان ایشان می توان به این بزرگان اشاره کرد:
مرحوم آیت الله حسنعلی نجابت(ره)،
مرحوم آیت الله شهید سید عبدالحسین دستغیب(ره)،
آیت الله سید مهدی دستغیب (برادر شهید دستغیب)،
آیت الله سید علی محمد دستغیب (خواهرزاده شهیددستغیب)،
مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی(ره)،
مرحوم علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی(ره)
مرحوم آقای مهندس تناوش ( داماد و شاگرد )،
مرحوم آقای غلامحسین سبزواری،
مرحوم حجة الاسلام سیّد عبدالله فاطمی،
مرحوم آقای بیات،
آقای اسلامیه ( داماد و شاگرد )،
آقای افراسیابی( داماد و شاگرد )،
استاد کریم محمود حقیقی و....
دختر ایشان خانم فاطمه انصاری در مورد فوت ایشان می گوید:
به او ندای إرجعی رسیده و او بی قرار است.
جناب علامه طهرانی نقل میکنند که:
« آیت الله انصاری در اثر فشار و شدت عشق و شوق وافر به لقاء حضرت متعال و سپس درخواست و طلب فنا در ذات احدیت و نداشتن راهنما و استاد و رهبر، چون به نظریه خود عمل میکردهاند دچار کسالت قلب شدند و چون خودشان طبیب قدیمی بودند پیوسته از گیاهان و عقاقیر مفید و مروح قلب استفاده مینمودند. یک سال مانده به عمر شریفشان برای یک ماه به تهران آمدند و به حقیر فرمودند تا برایشان از دکتر اردشیر نهاوندی که متخصص قلب بود وقت گرفتم، چون دکتر ایشان را تحت معاینه دقیق خود قرار داد از جمله گفت:
این قلب بیست سال است که تحت فشار شدید عشق واقع است. آیا شما خاطر خواه بودهاید؟ فرمودند: بلی. پس از آنکه بیرون آمدیم به حقیر فرمودند:
ما مکرراً روزهای جمعه که در همدان بودیم و با ایشان به حمامهای عمومی میرفتیم برای غسل جمعه و تنظیف، بدن ایشان به قدری ضعیف و نحیف بود که جز استخوان چیز دیگری نبود و چون قامتش بلند بود حقاً این سر بر روی قفسه سینه سنگینی مینمود و دو پا مانند چوبهای باریکی بود که به هم پیوسته اند و استخوانهای منحنی سینه شان یکایک قابل شمارش بود. ( رحمه الله علیه رحمة واسعة ). »
آقای اسلامیه نقل میکنند که:
« یک سال پیش از فوت حضرت استاد در سا ل 1338 هجری شمسی بود که یک روز در ایوان خانه آقا جلسه ای داشتیم و جناب حاج محمدرضا گل آرایش در ابتدای جلسه مشغول قرائت قرآن شد، من به ستون ایوان، در مقابل استاد تکیه کرده بودم و سرم را روی زانو گذاشته، در آیات تلاوت شده تفکر میکردم که یک دفعه حالت مکاشفه برایم ایجاد شد دالانی دیدیم بزرگ که انتهای آن پله میخورد و به سوی پشت بام میرفت، آیت الله انصاری در جلو و من هم پشت سر او، از پله ها بالا رفتیم تا به پشت بام رسیدیم، وضعیت چنان بود که فصلها یکی پس از دیگری میگذشت، بهار گذشت، تابستان گذشت، پاییز گذشت، ولی مکان هیچگونه تغییری نمیکرد تا نوبت به زمستان رسید، دیدم بادی وزید و عبای استاد از دوشش افتاد و ناگهان استاد ناپدید شدند.
بعد وضعیت عادی شد و دیدم هنوز قاری، قرآن تلاوت میکند. این مکاشفه را بعد از فوت آیت الله انصاری وقتی برای آیت الله نجابت نقل کردم، ایشان فرمود: چرا این جریان را قبلاً به من نگفته ای؟، چون این مکاشفه خبر از مرگ ایشان میداد و زمستان تعبیرش این بود که، شما حضرت استاد را در شرائط سختی که به او شدیداً نیاز داری از دست خواهی داد.»
فاطمه انصاری می گوید:
« یک سال قبل از فوتشان هنگامی که ایشان سکته مغزی می کنند آقای تناوش و علامه طهرانی برایشان وقت دکتر می گیرند و ایشان در جواب می گویند:
آقای اسلامیه می گوید:
« آن اواخر آقای سبزواری از ایشان می پرسند آقا حالتان چطور است؟ چون آن موقع پایشان درد می کرده است. فرمودند:
ما دو روزه که عمر تازه می کنیم. آقای سبزواری پرسیدند چطور؟ و ایشان جواب می دهند
و نگفتند تا کی؛ و ایشان در همان سال دو سه ماه بعد فوت می کنند. »
و باز ایشان نقل کردند که:
« در روز یکشنبه آخر عمر آیت الله انصاری که طبق معمول در منزل آقای سبزواری جلسه داشتیم ابتدا جلسه، جناب حاج عزت الله کبوترآهنگی که از صالحین بودند و مرتب در جلسات شرکت میکرد گفت:
من دیشب خوابی دیدهام که مرا نگران کرده است، دیشب در عالم رویا یک سید بزرگوار نورانی را دیدم که پشت سر او، آقای انصاری قرارداشتند که دو تا سطل مسی پر از آب در دو دستش بود و پشت سر آن سید راه میرفت و ما هم گروهی از شاگردان پشت سر استاد بودیم، مقداری که بدین صورت حرکت کردیم، آقا سید نورانی برگشت و خطاب به ما فرمود:
« توشه خودتان را از آقای حاج آقا جواد بردارید ».
من در این هنگام از خواب پریدم، وقتی این خواب را در حضور شاگردان نقل کردند، حضرت استاد سکوت کردند. و در سه شنبه همان هفته دو روز بعد آقا سکته مغزی کردند و ... . »
از مرحوم سبزواری نیز در بیان احوال ایشان نقل شده که:
« این دوران آخر ایشان رفتار غیر عادی داشتند و در التهاب بودند. دو سه بار آمدند و گفتند که حساب و کتاب ما را صاف کن، من تعلل می کردم تا سرانجام دفعه چهارم گفتند برادر، من رفتنی ام ، چرا تعلل می کنی! »
و او در فروردین سال 1339 وصیت های خود را به پسر بزرگش می کند و می گوید:
حاج احمد آقا فرزند ایشان نقل میکند که:
« در ایام نوروزی که برای تعطیلات به همدان آمده بودم یک روز پدرم مرا در اتاق خصوصیش صدا زد، پدرم در زیر کرسی بود، مرا نزد خود نشاند، چون فرزند ارشد بودم به من فرمود:
« فلانی ( به اسم ) تو بعد از من وظیفه داری که در حق این بچه ها پدری کنی، با شنیدن این کلام فوق العاده مضطرب شدم، فرمودند ناراحت نباش خداوند چنین مقدر فرموده است که بعد از من نسبت به بچه ها پدر باشی. »
بعد از این گفت و شنود، من به محل کارم در اراک مراجعت کردم و ... .
دکتر علی انصاری می گوید:
« ایشان هفته آخر مضطرب بودند می رفتند سر کوچه و بر می گشتند غیر عادی؛ گویا چیزی می دیدند. »
و ایشان عصر سه شنبه در 9 اریبهشت، 1339ه.ش. در بین نماز ظهر و عصر بر روی سجاده عشق هنگام نیاییش با خدای خود، حالش به هم می خورد و نیمه بدنش فلج می شود.
حاج احمد آقا می گوید:
« به اراک برگشتم ولی پیوسته منتظر خبر ناگواری بودم که روز هفتم اردیبهشت سال 1339 به وسیله تلگراف به من اطلاع دادند که پدرم مریض است، من سریعاً خودم را به همدان رساندم، دیدم دوستان و رفقای زیادی از شهرهای مختلف آمدهاند، مرحوم پدرم مبتلا به انفارکتوس(سکته) شده بودند و نصف بدن و زبان ایشان از کار افتاده بود، پزشک معالج ایشان بالای سرشان ایستاده بود و به ایشان سرم وصل کرده بود، بعد ایشان با دست چپ اشاره کردند به من که جلو بیا، وقت جلو رفتم اشاره کردند که کاغذ و قلم به من بدهید، وقتی کاغذ و قلم در اختیار ایشان گذاشتم، با دست چپ به زحمت نوشتند:
و ایشان بعد از ظهر جمعه، دو ساعت از ظهر گذشته، در دوازدهم اردیبهشت 1339 هجری شمسی مطابق با دوم ذیقعده 1379 ه.ق. در سن 59 سالگی به ملکوت اعلی پیوستند، روحش شاد و یادش گرامی باد.
خانم فاطمه انصاری می گوید:
« همه ما هم راضی بودیم، گریه و زاری می کردیم ولی راضی بودیم چون او راضی بود، حتی بعد از فوتشان همه راضی بودند و هنگام وفاتشان همه در اتاق بوی عطر و گلاب استشمام می کردند صورتشان را گویی واکس نور زده بودند، صورتی نورانی و جوانتر از قبل با چشمانی زیبا، حالتی خدایی بود و من این را می فهمیدم. »
دوستان و علاقمندان ایشان بدن مطهّر ایشان را بطور موقت به مدت 24 ساعت در یکی از اتاقهای قبرستان همدان گذاشتند و بعد از اینکه نماز ایشان توسط آیت الله العظمی آخوند ملاعلی معصومی خوانده شد، بدن ایشان را برای دفن به سفارش خود آن مرحوم به قم آوردند و در قبرستان علی ابن جعفر ( مرحوم آیت الله انصاری به قبرستان علی بن جعفر علاقه خاصی داشتند و میفرمودند که نورانیت عجیبی دارد.) به خاک سپردند.
جناب حجت الاسلام والمسلمین صفوی قمی نقل میکنند که:
هنگام دفن آقا حضور داشتم و جناب مهندس تناوش به محض اینکه بدن آقا را در لحد گذاشتند با صدای بلند شروع به صلوات کردند وقتی بالا آمدند گفتند: همینکه بدن آقا را در لحد گذاشتم نوری از قبر تا عرش وصل شد و آقای ابهری و حجة الاسلام والمسلمین فاطمی هم این نور را مشاهده کردند و آقای فاطمی اضافه میکند که:
نه تنها نور را دیدهاند بلکه بوی عطر در فضای قبرستان پیچید که در تمام عمرم همچنان بویی به مشامم نرسیده بود. سپس علامه سیدمحمدحسین طهرانی وارد قبر شدند، بند کفن را باز کرد، و برای آخرین بار بر گونه آقا بوسه زد، تلقین را گفتند و سپس دوستان و شاگردان با جسد او وداع کرده و بر قبر خاک ریختند.
وقتی که خبر فوت آیت الله انصاری را به آقای نجابت میدهند، آیت الله نجابت در حال استحمام بوده که با شنیدن خبر مرگ استادش، شکّه شده به زمین میخورد و نصف بدنش فلج میشود که بعدها در اثر معالجه های فراوان مجدداً بهبود نسبی پیدا میکنند.
و باز خانم انصاری می گوید:
مکاشفه آقای ابهری
قبر کناری آیت الله انصاری را جناب حجة الاسلام و المسلمین حاج آقا معین شیرازی برای خودش خریداری میکند که بعد از مردن در آنجا دفن گردد، شبی در مجلس روضه خانگی امام حسین(ع) که در تهران، در منزل یکی از شاگردان آیت الله انصاری برگزار شده بود حاج آقا ابهری که از بکّائین بودند بعد از یک گریه زیاد که در این مجلس دارند، بعد از پایان جلسه به آقای حاج معین رو میکند و با حالت لبخند میگوید:
« حاج معین این قبری که خریدهای جای تو نیست مرا آنجا دفن میکنند و تو را در... دفن میکنند، و امسال یک امام جماعتی فوت میکند و تو را به عنوان امام جماعت میبرند. و همینطور هم شد و آن سال چون امام جماعت یکی از مساجد فوت کرد حاج معین را به عنوان پیشنماز به آن مسجد بردند و پنج سال بعد از این جریان وقتی آقای ابهری فوت کردند بین دوستان صحبت شد که کجا دفن گردد، بعد تصمیم گرفته شد که در قبر آماده شده که کنار قبر آیت الله انصاری است و توسط حاج آقای معین شیرازی خریداری شده، دفن گردد و حاج آقا معین هم بعد از فوت در تهران دفن گردیدند، رحمه الله علیهم اجمعین. »
ماخذ : کتاب در کوی بی نشانها
و کتاب سوخته
دلتان قرص و
پایتان محکم که:
هوَ مَعَکُم أَینَ ما کُنتُم
هر کجا باشید او با شماست
حدید – آیه 4
دلم، برخاستنی به ناگاه می خواهد و گریختنی گرامی از سرِ فریاد. دلم غاری می خواهد و خوابی سیصد ساله و یارانی جوانمرد.می خواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم که آفتاب کی برمی آید و کی فرو می شود...
و ندانم که کدامین قرن از پی کدام قرن می گذرد.
و کاش چشم که باز می کردم، دقیانوسی دیگر نبود و سکه ها از رونق افتاده بود.
من آدمی هزار ساله ام که هزاران بار گریخته ام، به هزاران غار پناه برده ام و هزاران بار به خواب رفته ام. اما هر جا که رفته ام، دقیانوسی نیز با من آمده است.من خوابیده ام و او بیدار مانده است. دیگر اما گریختن و غار و خواب سیصد ساله به کار من نمی آید. من کجا بگریزم از دقیانوسی که در پیراهن من نَفَس می کشد و با چشم های من به نظاره مینشیند و چه بگویم از او که نه بر تخت خود که بر قلب من تکیه زده است و آن سواران که از پی من می آیند، نه در راهها که در رگهای من می دوند.
چه بگویم که گریختن از این دقیانوس، گریختن از من است و شورش بر او، شوریدن بر خودم.
نه، ای خدای خوابهای معرفت و غارهای تنهایی، من دیگر به غار نخواهم رفت و دیگر به خواب. که این دقیانوس که منم با هیچ خوابی به بیداری نخواهد رسید.
فردا، فردا مصاف من است و دقیانوسم. بی زره و بی شمشیر و بی کلاه، تن به تن و رویارو؛ زیرا که زندگی نبرد آدمی است و دقیانوس خود.
سفر ایستگاه
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
سطرهای سپید
واژه واژه
سطر سطر
صفحه صفحه
فصل فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنان که سطر سطر
صفحه های دفترم سیاه می شوند
خواستی که به تمام حوصله
تارهای روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دست های مهربانی ات
در ابتدای راه
خسته می شوند
گفتمت که راه دیگری
انتخاب کن:
دفتر مرا ورق بزن!
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطر سطر
شعرهای دفتر مرا
مو به مو حساب کن!
روز مبادا
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !
* * *
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...
هر روز بی تو
روز مبادا است !
گروه حوادث ـ محمد غمخوار، خبرنگار اعزامى «ایران»: مرد غارنشین که ?? سال قبل به خاطر ناکامى در عشق، سر به جنگل گذاشته همچنان ادامه زندگى در غار تاریک را به حضور در خانه روستایى و میان مردم ترجیح مى دهد. ?? سال بیشتر نداشت. با این حال هر روز در مسیر رفت و آمد دختر مورد علاقه اش مى نشست تا لحظه اى او را ببیند.اگر یک روز او را نمى دید تا فردا خوابش نمى برد. چند بار از او خواستگارى کرد اما هر بار خانواده «نگار» به او جواب رد دادند.
با این حال «عزیز» با دیدن دختر جوان ضربان قلبش تندتر مى شد و پاهایش قدرت حرکت نداشت. اما یک روز هر چه منتظر ماند از او خبرى نشد. همزمان با غروب خورشید، غمزده و بى روحیه به خانه برگشت. صبح به محض طلوع آفتاب سریع خود را به نزدیک خانه آنها رساند. ساعت ها گذشت اما باز هم از «نگار» خبرى نشد. دلشوره و اضطراب یک لحظه هم رهایش نمى کرد. تمام آبادى را به دنبالش گشت. اما هیچ کس جرأت بیان حقیقت به عزیز را نداشت. همه خود را از موضوع بى اطلاع نشان مى دادند.پسر جوان هر روز افسرده تر و گوشه گیرتر مى شد. یکى از دوستان «عزیز» که طاقت دیدن غم و انتظار بیهوده او را نداشت سرانجام حقیقت را به او گفت: «عزیزجان، دختر مورد علاقه ات از اسب افتاد و مرد»! باور موضوع برایش امکان نداشت اما عصر چند روز بعد در پى اطمینان از مرگ دختر مورد علاقه اش دیوانه وار برآشفت و راهى جنگل شد.بلافاصله جست وجو ها براى یافتن جوان عاشق پیشه آغاز شد. اما هیچ ردى از او به دست نیامد. در پى ناپدید شدن جوان عاشق هر کس حرفى مى زد. یکى مى گفت عزیز به خاطر ناکامى در عشق خودکشى کرده. دیگرى مى گفت حیوانات وحشى او را دریده اند و... سال ها گذشت و کم کم ماجراى عاشق گمشده به فراموشى سپرده شد. اما چندى قبل و صبح یک روز بهارى که اهالى روستاى «جیرده» فومن سرگرم کار روزانه بودند ناگهان مردى را دیدند که با موهاى بلند، ظاهرى ژولیده و لباس هاى پاره وارد روستا شد. مرد غریبه با تعجب و حیرت به اهالى و خانه هاى روستا خیره مانده بود. کودکان با دیدن او از ترس به خانه ها دویده ویا کنار والدین شان پناه مى گرفتند. مرد غریبه شبیه مردهاى جنگلى کتاب هاى قصه و فیلم ها بود. او زیر سایه درختى نشست و ناگهان مشغول شعر خواندن شد. یکى از اهالى برایش غذا برد اما او فقط مقدارى نان و ماست خورد. پس از خوردن غذا، بدون این که حرفى بزند دوباره راهى جنگل شد. از آن روز به بعد مرد جنگلى هر چند روز یک بار به روستا مى آمد و از اهالى نان و ماست مى گرفت. سرانجام او یک روز مهر سکوتش را شکست و سرگذشت تلخ زندگى اش را بازگو کرد. او عزیز بود. جوانى که در ?? سالگى به خاطر ناکامى در عشق، دل از خانه و خانواده کنده و راهى جنگل شده بود. عزیز هم اکنون ?? پائیز از عمرش را پشت سر گذاشته و در غارى میان جنگل هاى انبوه روستاى جیرده از توابع دهستان «آلیان» فومن زندگى مى کند.یکى از دوستانش وقتى متوجه شد دوستش هنوز زنده است در ??? مترى غار براى او کلبه اى چوبى ساخت. اما او علاقه اى به زندگى در روستا ندارد و همچنان اصرار دارد در غار کوچکش زندگى کند.عزیز علاقه زیادى به عکس گرفتن دارد اما نمى تواند چند دقیقه یک جا ثابت بایستد. روزها در جنگل و روستاهاى اطراف گشت مى زند اما با غروب آفتاب هر جا که باشد به غار بازمى گردد.او مى گوید: «?? سال است که در غار زندگى مى کنم. دیگر به آنجا عادت کرده ام و دل کندن از غار تاریک برایم سخت است. تنهایى را دوست دارم و زندگى در میان مردم آزارم مى دهد. در این ?? سال هرگز غذاى گرم نخورده ام. روزها را با خوردن آب و میوه ها و گیاهان جنگلى به شب مى رسانم.»اما یک روز هنگامى که عزیز در حال عبور از کوچه اى در روستا بود با یک موتوسیکلت تصادف کرد. بنابراین اهالى او را به درمانگاه بردند. در آنجا مرد جنگلى مجبور شد پس از ?? سال حمام کند. عزیز در مدت ?? سال غارنشینى فقط یک بار به حمام رفته است. او چند روز قبل، پس از پنج سال سرانجام راضى شد موهایش را کوتاه کند. ظاهر ژولیده او و غده اى که پشت گردنش قرار دارد، باعث ترس کودکان مى شد که با اصرار اهالى سرانجام رضایت داد سرو وضعش را مرتب کند. «دوست نداشتم موهایم را کوتاه کنم اما اهالى روستا مجبورم کردند برخلاف خواسته ام عمل کنم.» عزیز که در بین اهالى به «عزیز غارنشین» شهرت یافته حافظه خوبى هم دارد. تا کلاس چهارم دبستان درس خوانده و هنوز چند بیتى از شعرهاى کتاب هاى درسى سال هاى تحصیل مقطع ابتدایى آن موقع را حفظ است.عزیز همچنین یک بیت شعر درباره عشق خود سروده است که هر وقت دلگیر مى شود آن را زمزمه مى کند.او درباره سرگذشتش مى گوید: «تا ??سالگى مثل بقیه اهالى در روستا زندگى مى کردم. اما مرگ ناگهانى دختر مورد علاقه ام زندگى ام را عوض کرد. به همین خاطر در سوگ یگانه نگارم آواره کوه و جنگل شدم.»اهالى روستا به زندگى با مرد غارنشین عادت کرده اند. او به کسى آسیب نمى رساند. تنها مشکل اهالى، نوع رفتار عزیز است. یکى از اهالى مى گوید: او همانند ?? سال قبل رفتار مى کند و رفتارهایش انسان را به یاد انسان هاى عصر حجر مى اندازد. خورشید کم کم خود را از سینه کش کوه پائین مى کشد. عزیز در سیاهى جنگل ناپدید مى شود. او در غار سکویى درست کرده که تختخوابش است. گفت وگوى خبرنگار اعزامى «ایران» با اهالى روستا و مرد غارنشین در شماره بعد چاپ خواهد شد.
روزنامه ایران 24 آذر
مرغ تو هوا رو دیدی؟ یه وقت با بال زدن و گاهی بدون بال پرواز می کنه.
می خواد بهت بگه خدا با توانایی و مهربونیش تو رو توی دستاش نگه میداره وقتی که زیر پاهات خالی بشه! کافیه که بهش اعتماد کنی...
(برگرفته از آیه 19- سوره ملک)
قورباغه ها
Once upon a time there was a bunch of tiny frogs.... Who arranged a running competition.
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با
هم مسابقه ی دو بدند .
The goal was to reach the top of a very high tower.
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .
A big crowd had gathered around the tower to see the race and cheer on the contestants. ...
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...
The race began....
و مسابقه شروع شد ....
Honestly,no one in crowd really believed that the tiny frogs would reach the top of the tower.
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند .
You heard statements such as:
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :
"Oh, WAY too difficult!!"
" اوه,عجب کار مشکلی !!"
"They will NEVER make it to the top."
"اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند ."
or:
یا :
"Not a chance that they will succeed. The tower is too high!"
"هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !"
The tiny frogs began collapsing. One by one....
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ...
Except for those, who in a fresh tempo, were climbing higher and higher....
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ...
The crowd continued to yell, "It is too difficult!!! No one will make it!"
جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !"
More tiny frogs got tired and gave up....
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف
...
But ONE continued higher and higher and higher....
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....
This one wouldn"t give up!
این یکی نمی خواست منصرف بشه !
At the end everyone else had given up climbing the
tower. Except for the one tiny frog who, after a big effort, was the only one who reached the top!
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !
THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to
know how this one frog managed to do it?
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو
انجام داده؟
A contestant asked the tiny frog how he had found the strength to succeed and reach the goal?
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
It turned out....
و مشخص شد که ...
That the winner was DEAF!!!!
برنده ی مسابقه کر بوده !!!
The wisdom of this story is:
Never listen to other people"s tendencies to be negative or pessimistic. ... because they take your most wonderful dreams and wishes away from you -- the ones you have in
your heart!
Always think of the power words have.
Because everything you hear and read will affect your actions!
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون
اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید !
هیشه به قدرت کلمات فکر کنید .
چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
Therefore:
پس :
ALWAYS be....
همیشه ....
POSITIVE!
مثبت فکر کنید !
And above all:
و بالاتر از اون
Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill your dreams!
کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید
رسید !
Always think:
و هیشه باور داشته باشید :
God and I can do this!
من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم
Pass this message on to 5 "tiny frogs" you care about.
این متن رو به 5 تا "قورباغه کوچولو" که براتون اهمیت دارند بفرستید .
Give them some motivation!! !
به اون ها کمی امید بدید !!
Most people walk in and out of your life......but FRIENDS Leave footprints in your heart
آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی
دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت
*موفق باشی