روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: او می آید و با من راز و نیاز خواهد کرد، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا، نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک غمگین و افسرده بود ولی باز هم هیچ نگفت ! اما خدا لب به سخن گشود :
"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست" ؟ گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان سهمگین و بی موقع چه بود؟
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر افکندند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک، خیره در خدایی خدا، مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ؛ ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت، گویی حسی عجیب وجودش را دگرگون می کرد.
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
دیشب وقتی همه ی پنجره ها بسته بودند، وقتی همه ی آنهایی که زمین از بودنشان شرم دارد چشمهای خسته از دنیا پرستی خویش را بر هم نهاده بودند، وقتی هر چه می دیدم در میان ظلمت تاریک شب تنهایی بود و تنهایی، به یاد دستانت افتادم. دستانت که همیشه برای آنهایی که تنهایند ریسمان محکمی است، به یاد چشمانت گریستم چشمانی که همیشه و هر لحظه برای دانه دانه تسبیح که از هم می پاشد می گرید. چشمانی که تا به صبح برای آنهایی که حتی نام تو را تبرک زبانشان نکرده اند اشک می ریزد، برای تو گریستم برای آن دل دریایی و آرامت، برای موج مهربانی هایت که تا ساحل آرزوهایمان را آبی نکند از سر سجاده تمنا بر نمی خیزد. تو ای نا خدای آخرین کشتی نجات، همیشه برای قلبهای غرق شده و مغرورمان، توری از جنس نور می بافتی، می گفتی "خذ بیدی" بگیر این دستان خدایی ناخدا را و ما همیشه در فریادهای الغوث و الامان خویش به دنبال تور نجاتی از ناخدای نا کجاآباد بودیم. هزار بار گفتی این راهها که می روید به تاریکستان ختم می شود، اما مگر ما گوش دلمان به این حرفها بدهکار بود.می نشستیم در سکوی انتظارو منتظر قطاری بودیم برای رسیدن به نرسیدنهایمان. شنیدیم صدای نجوای قشنگت را، نجوای مهربان تر از مهربانی های بابا را برای یتیم ماندنمان، اما افسوس که عروسکهای کوچک دنیایی تمام صفحه ی دلمان را از امید به دیدار پدری مهربان پاک کرده بود. آری تو ای طبیب دوار بطبه ، ما را و دردهایمان را به حال خویش رها نمی کنی، از همین جا، از پشت این پنجره های بسته و با دلی شکسته، تمام دردهایم را، تنهایی هایم را، دل شکستنهایم را، برایت می فرستم تا تو ای ارحم الراحمین مخلوقین برایم نسخه ای از جنس نور بپیچی و مرا بی هیچ درد و رنج و بی وفایی برای خودت و در کنار خودت بپذیری.
در غزوه بنىنضیر: پس از کشتار مبلغان اسلام در حادثه تکان دهنده «بئرمعونه» عمروبن امیه تنها بازمانده این حادثه، به تصور این که قبیله بنى عامر عامل قتل عام مسلمانان بودهاند، در راه بازگشت به مدینه، دو تن از آنان را کشت. هنگامى که پیغمبر اکرم (ص) بر عدم دخالت افراد قبیله بنى عامر در این جنایت وقوف یافت، تصمیم گرفت خونبهاى آن دو مقتول عامرى را به یهود بنى نضیر که همپیمان بنى عامر بودند تحویل دهد. بنىنضیر به رغم قول مساعد، قصد کشتن رسول خدا (ص) کردند و آن حضرت از طریق وحى از توطئه بنىنضیر آگاه شد و پس از بازگشت به مدینه به آنها ده روز مهلت داد تا از مدینه خارج شوند. با انقضاى مهلت و پافشارى یهود بنىنضیر بر ماندن در شهر، پیغمبر اکرم(ص) فرمان جهاد داد و قلعههاى آنان را محاصره کرد.
در این غزوه همچون سایر غزوات بزرگ، امیرالمؤمنین (ع) پرچمدار رسول خدا (ص) بود. پس از محاصره دشمن، پیغمبر (ص) شب هنگام به مدینه بازگشت و على (ع) را فرمانده لشکر اسلام قرار داد.
رسولخدا (ص) پس از نماز صبح که با یاران همراه در میدان بنى خطمه به جاى آوردند، قصد حرکت به سوى بنىنضیر را داشت که تیرانداز ماهرى به نام «عزوک» (69) از یهود بنىنضیر تیرى انداخت که به خیمه پیغمبر (ص) اصابت کرد. آن حضرت دستور داد که خیمه را به جاى دیگرى منتقل کنند که از تیررس دور باشد.
هنگام نماز عشاء على (ع) حضور نداشت. مردم گفتند: یا رسولالله ما على را نمىبینیم . پیغمبر (ص) فرمود: در پى کارى است. اندکى گذشت تا على (ع) آمد در حالى که سر عزوک را همراه داشت. او سر را مقابل پیغمبر انداخت و عرض کرد: یا رسولالله من مدتى است که در کمین این مرد پلید بودم. دیدم مرد شجاعى است، با خود گفتم ممکن است این جرأت را داشته باشد که شبانه بر ما حمله کند و شبیخونى بزند. امشب او را دیدم در حالى که شمشیر برهنهاى در دست دارد با تنى چند از یهود پیش مىآید. بر او حمله کردم و او را کشتم. همراهانش گریختند، ولى در همین نزدیکیها هستند. اگر چند نفرى را همراه من بفرستید امیدوارم بر آنها دست یابم.
پیغمبر اکرم (ص)، ابودجانه انصارى و سهل بن حنیف انصارى و ده نفر دیگر را همراه او فرستاد . آنها دشمن را پیش از آن که به حصار برسند، کشتند و سرهاى آنان را به حضور پیغمبر (ص) آوردند که دستور فرمود در یکى از چاههاى بنىخطمه انداختند. همین امر موجب فتح قلعههاى بنىنضیر شد. (70)
در جنگ خندق: یهودیان فرارى بنىنضیر که کینه اسلام و پیغمبر (ص) را در دل داشتند، به مکه نزد قریش رفتند و آنها را تحریک و تشویق کردند تا بر مدینه حمله برند. همچنین قبائل بزرگى چون غطفان و فزاره، و نیز یهود بنىقریظه تنها قبیله یهودى باقى مانده در مدینه را با خود و قریش همراه و متحد ساختند. لشکرى بزرگ بالغ بر ده هزال نفر به قصد تصرف مدینه و کشتن پیغمبر خدا و ریشهکن نمودن دین اسلام به سوى مدینه روان شد.
پیغمبر اکرم (ص) پس از اطلاع از حرکت لشکر احزاب پس از مشاوره با اصحاب، به پیشنهاد سلمان فارسى فرمان داد تا در مقابل بخش آسیبپذیر شمال مدینه خندقى حفر کنند که مانع هجوم سپاه منظم دشمن شود.
دشمن پس از رسیدن به خندق، و مشاهده این تاکتیک غیرقابل پیشبینى مسلمانان، مبهوت شده و در پشت آن متوقف شدند. عمروبن عبدود پهلوان نامى قریش که به او «فارس یلیل» یعنى سوارى که با هزار سوار برابرى مىکند همراه با سه یا چهار تن دیگر به نامهاى عکرمة بن ابىجهل، هبیرة بن ابىوهب و نوفل بن عبدالله مخزومى و به نقلى ضراربن خطاب از قسمت کم عرض خندق با اسب جستى زده و به این سوى خندق آمدند. عمروبن عبدود مبارز طلبید، على (ع) برخاست و خطاب به رسول خدا (ص) عرض کرد: من با او مبارزه خواهم کرد. این امر تا سه مرتبه تکرار شد، ولى به واسطه شجاعت و اهمیت عمرو، مسلمانان همگى سکوت کرده بودند.
پیغمبر اکرم (ص) شمشیر خود را به على (ع) داد و به دست خود بر سرش عمامه پیچید و فرمود :
«برز الایمان کله الى الشرک کله».
عمرو پیش آمد در حالى که سوار اسب بود و على (ع) پیاده به مقابله او شتافت. على (ع) به او گفت: تو در جاهلیت مىگفتى هیچ کس نیست که سه حاجت از من بخواهد مگر این که یک حاجت او را برآورده مىسازم. عمرو گفت: چنین است. على (ع) فرمود: من نخست از تو دعوت مىکنم که گواهى دهى بر این که خدایى جز پروردگار یکتا نیست و محمد (ص) رسول اوست و تسلیم امر پروردگار جهانیان شوى. عمرو گفت: اى برادرزاده از این درگذر. فرمود: دیگر این که به سرزمین خود بازگردى. عمرو گفت: این چیزى است که زنان قریش همیشه باى هم بازگو خواهند کرد. من عهدى را که مىباید با خود بستهام و روغن مالیدن بر خود را حرام کردهام؛ حاجت سوم تو چیست؟ على (ع) فرمود: این که فرود آیى و جنگ کنى. عمرو گفت: این صفتى است که فکر نمىکردم کسى از عرب در آن مورد، من را به بخل متهم کند، ولى من خوش ندارم مانند تو را بکشم؛ بخصوص که میان من و پدرت دوستى بود. امیرالمؤمنین (ع) فرمود: ولى من تا هنگامى که تو از حق روگردان هستى به خدا دوست دارم تو را بکشم. عمرو از این سخن خشمگین شد از اسب خویش فرود آمد و آن را پى کرد. عمرو شمشیر کشید و بر على (ع) حمله برد. على (ع) سپر خود را در برابر ضربه او قرار داد که شمشیر عمرو در آن فرو رفت. امیرالمؤمنین (ع) هم ضربتى بر او زد که وى را کشت.
جابربن عبدالله انصارى مىگوید: آن دو به یکدیگر نزدیک شدند و گرد و غبارى برخاست که آن دو را نمىدیدیم. در این میان ناگهان صداى تکبیر شنیدیم و دانستیم که على (ع)، عمرو را کشته است. یاران و همراهان عمرو با دیدن کشته وى پا به فرار گذاشتند و اسبهاى آنها، ایشان را از خندق رد کرد. تنها اسب نوفل بن عبدالله او را در خندق افکند. از سوى دیگر مسلمانان با شنیدن صداى تکبیر على (ع) پیش آمدند تا ببینند همراهان عمرو چه شدند. نوفل بن عبدالله را دیدند که در خندق افتاده و اسبش نمىتواند او را بیرون آورد، پس با سنگ او را زدند. نوفل گفت: بهتر از این مرا بکشید، یکى از شما فرود آید تا من با او جنگ کنم. على (ع) درون خندق رفت و او را کشت. على (ع) به هبیره نیز رسید و با شمشیر به برآمدگى زین اسب او زد که موجب شد زرهى که در تن وى بود بیفتد.
جابر مىگوید: من کشته شدن عمرو بن عبدود به دست على (ع) را نتوانستم به چیزى تشبیه کنم جز آنچه خداى تعالى در داستان داود و جالوت بیان کرده است؛ آنجا که مىفرماید: «فهزموهم باذنالله و قتل داود و جالوت» (71)
شیخ مفید از ربیعه سعدى روایت مىکند که گفت: نزد حذیفه بن یمان (صاحب سر رسول خدا) رفتم و به او گفتم: اى ابا عبدالله ما در فضائل على (ع) و مناقب او سخن مىگوییم و اهل بصره مىگویند شما در مقام على (ع) افراط مىکند. آیا حدیثى در فضیلت او دارى که بیان کنى. حذیفه گفت: اى ربیعه از من چه مىپرسى؟ سوگند به آن که جانم به دست اوست اگر تمام اعمال (نیک) اصحاب محمد (ص) را از آن روزى که آن حضرت مبعوث شد تا به امروز در یک کفه ترازو بگذارند، و اعمال على (ع) را به تنهایى در کفه دیگرى نهند، کردار على (ع) بر تمام آن اعمال برترى دارد. ربیعه گفت: این سخنى است که نمىتوان بر آن تکیه کرد و کسى نمىپذیرد . حذیفه گفت: اى فرومایه! چگونه پذیرفته نمىشود؟ ابوبکر و عمر و حذیفه و همه یاران پیغمبر (ص) کجا بودند آن روز که عمرو بن عبدود هماورد خواست و جز على علیهالسلام همه مردم از ترس او باز ایستادند؟ تنها على (ع) بود که به جنگ او رفت و خداوند به دست تواناى او عمر را کشت. سوگند به آن که جان حذیفه در دست اوست، پاداش کردار على (ع) در آن روز از اعمال اصحاب محمد (ص) تا روز قیامت بزرگتر است. (72)
در مستدرک صحیحین آمده است که على (ع) پس از کشتن عمروبن عبدود به سوى پیغمبر (ص) آمد و رسول خدا هم شادىکنان به سویش شتافت. عمربن خطاب به على (ع) گفت: چرا زره عمرو را از تنش بیرون نیاوردى؟ در میان عرب بهتر از آن زرهى نیست. على (ع فرمود: او را ضربت زدم و شرم کردم از پدیدار شدن عورت او و حیا کردم از این که پسرعمویم را برهنه کنم. (73)
پس از آن على بن ابیطالب (ع) عمروبن عبدود را کشت، خبر قتل عمرو به خواهرش رسید. خواهر عمرو پرسید چه کسى بود آن که بر عمرو دلیرى کرد (و به خود جرأت کشتن او را داد)؟ گفتند : پسر ابوطالب. گفت: مرگ عمرو جز به دست همتاى کریمى نگذشت. پس از شنیدن این خبر، اگر براى او اشک بریزم، اشکم هرگز خشک نشود. او کسى بود که پهلوانان را کشت و به جنگ دلیران رفت. مرگ او هم به دست همتاى بزرگوار و کریمى از قوم و قبیله خود او (قریش) بود. اى بنى عامر (تیره عمرو بن عبدود) تاکنون بهتر از این سرافرازى و افتخار نشنیدهام. آن گاه این دو شعر را سرود:
اگر کشنده عمر جز این (على علیهالسلام) بودتا ابد بر او گریه مىکردمولى کشنده عمر کسى است با کشتن عمر بر او عیسى نیستآن کسى که پیش از این یگانهمرد شهر خوانده مىشد .
خواهر عمروبن عبدود در شعر دیگرى در مورد رزم برادرش و على (ع) و قتل عمرو چنین مىگوید :
«دو شیر دلاور بودند که در تنگناى معرکه جنگ به یکدیگر حملهور شدند و هر دو همتایان بزرگوار و دلیرى بودند. هر دو کسانى بودند که در میدان نبرد با نیرنگ و با جنگ، دل و جانها را ربودند.
و هر دو براى کوبیدن و جنگیدن حاضر شدند و هیچ سرگرم کنندهاى نتوانست آنها را بازگرداند . اى على برو که تاکنون به کسى مانند او دست نیافته بودى. این سخنى پابرجا و درست است که در آن زورى نیست. و خوان او نزد من است. اى کاش من انتقام آن را هنگامى که عقل و خرد من کامل است، مىگرفتم. قریش پس از قتل چنین سوارى خوار شد، و این خوارى قریش را نابود خواهد کرد و این رسوایى همه آنها را دربر خواهد گرفت.»
سپس گفت به خدا سوگند تا شتران ناله کنند، قریش نتوانند انتقام خون او را بگیرند. (74)
حسان بن ثابت انصارى شاعر مشهور مدینه در مورد کشته شدن عمروبن عبدود اشعارى سرود و در آن این افتخار را براى انصار دانست. جوانى از قبیله عمروبن عبدود که اشعار حسان را شنید، در پاسخ وى اشعارى سرود که ترجمه برخى ابیاتش چنین است:
«به خانه خدا سوگند که دروغ گفتید. شما ما را نکشتید، ولى به شمشیر بنى هاشم افتخار کنید . به شمشیر پسر عبدالله، احمد (ص) که در جنگ به دست على بود به این افتخار و سرافرازى رسیدید؛ پس کوتاه کنید (این لاف زدنها را)
عمروبن عبدود را شما نکشتید، بلکه همتاى هژبر شیردلش او را کشت.
على، آن کسى که بناى قدرتش بلند است و شما لافهاى بیهوده و بسیار بر ما نزنید که پست و کوچک خواهید شد.
شما به جز از خود ما افتخارى بر ما ندارید (یعنى آن کسانى که شما به آنها افتخار مىکنید از خود ما اهل مکه هستند) و براى شما افتخارى وجود ندارد که به حساب آید یا بیان شود .» (75)
در تجلیل از این حماسه بزرگ امیرالمؤمنین (ع) بود که پیغمبر اکرم (ص) فرمود:
ضربة على یوم الخندق افضل من عبادة الثقلین (76)
یعنى ضربتى که على (ع) در روز خندق وارد کرد از عبادت تمامى انسانها و جنیان برترى دارد .
تجلیل پیغمبر (ص) از مبارزه و ضربت على (ع) در خندق، با تعابیر دیگرى در منابع معتبر اهل تسنن آمده است. مانند «لمبارزة على بن ابیطالب لعمروبن عبدود یوم الخندق أفضل من اعمال امتى الى یوم القیامه» (77) یعنى: مبارزه على بن ابیطالب با عمرو بن عبدود در روز خندق بر تمام اعمال امت من تا روز قیامت برترى دارد.
و یا: لضربة على لعمرو یوم الخندق تعدل عبادة الثقلین» (78) یعنى: ضربت على (ع) در روز خندق با تمام عبادتهاى انسانها و جنیان برابرى مىکند.
در حقیقت این بزرگترین خطرى که در دوران رسالت رسول خدا (ص) اسلام را تهدید مىکرد، پس از عنایات الهى و رهبرى مدبرانه پیغمبر اکرم (ص)، با حماسهآفرینى امیرالمؤمنین على (ع) از میان رفت و همانگونه که پیغمبر (ص) فرمود از این به بعد، مسلمانان هستند که به سراغ مشرکان قریش مىروند.
در غزوه بنىقریظه: یهود بنىقریظه که با پیغمبر اسلام قرارداد همزیستى مسالمتآمیز امضا کرده بودند، در پى حرکت احزاب پیمان خود را شکستند و به آنها پیوستند. قرار بود با هجوم احزاب از شمال به مدینه، بنىقریظه نیز از سمت جنوب جبههاى بر ضد مسلمانان بگشاید. از این رو بود که رسول خدا بخشى از نیروهاى اسلام را مأمور ساخت تا در برابر هجوم احتمالى یهود بنىقریظه مقاومت کنند. پس از عقب نشستن احزاب و بازگشت مسلمانان به داخل شهر، رسول خدا نماز ظهر را به جا آورد. آن گاه بلال از سوى آن حضرت اعلام داشت هر کس مطیع خدا و رسول اوست، باید نماز عصر را جز در کنار قلعههاى بنىقریظه نخواند . بنابراین همان سپاهى که براى جنگ با احزاب فراهم شده بود به سوى بنىقریظه حرکت کرد . پیغمبر اکرم (ص)، على (ع) را احضار نمود و پرچم را به او داد. (79) این پرچم پس از بازگشت از خندق همچنان به حال خود بود و هنوز آن را باز نکرده بودند . پیغمبر (ص) على (ع) را با سى تن از خزرج به سوى بنىقریظه فرستاد و به او فرمود: ببین آیا آنها در قلعههاى خود فرود آمدهاند یا خیر؟
ابوقتاده که همراه با على (ع) بوده است مىگوید: همین که ما به محل بنىنضیر رسیدیم، آنها خطر را حتمى دانستند. على (ع) پرچم را در پاى حصار ایشان برافراشت، و آنها از حصارهاى خود رو به ما کردند و شروع به دشنام دادن به پیغمبر خدا کردند. ما سکوت کردیم و تنها گفتیم میان ما و شما شمشیر است. در این هنگام رسول خدا (ص) رسید. على (ع) چون آن حضرت را دید به من دستور داد که از پرچم پاسدارى کنم و خود پیش پیامبر (ص) آمد، چون دوست نداشت رسول خدا دشنام آنان را بشنود. على (ع) جریان را به عرض آن حضرت رسانید. (80)
پیغمبر اکرم (ص) فرمود: آنان را واگذار که به زودى خداوند ما را بر ایشان چیره سازد . آن خدایى که تو را بر عمروبن عبدود پیروز کرد، تو را خوار نخواهد کرد. اینجا درنگ کن تا مردم گرد تو جمع شوند؛ تو را به یارى خداوند بشارت مىدهم، زیرا خداى تعالى مرا با ایجاد ترس در دل دشمن یارى فرموده است.
امیرالمؤمنین (ع) مىفرماید: مردم گرد من اجتماع کردند و به راه افتادم تا به نزدیکى دیوارهاى آنان رسیدم. یهود از بالاى دیوار سرکشیدند و چون من را دیدند، یک تن از آنها فریاد زد: کشنده عمرو به سوى شما آمد. دیگرى گفت: قاتل عمرو رو به سوى شما آورد. برخى از آنان به دیگران فریاد مىزدند و همین سخن را مىگفتند. خداوند ترس را در دل آنان انداخت؛ شنیدم کسى این رجز را مىخواند:
«على عمرو را کشت. على شاهبازى را شکار کرد. على پشتى را شکست. على کارى را استوار کرد . على پردهاى را پاره کرد.»
پس من با خود گفتم: سپاس خدایى را که اسلام را پیروز کرد و شرک و بتپرستى را ریشهکن ساخت. آن گاه که من به سوى بن قریظه رهسپار شدم، پیغمبر (ص) فرمود: به برکت و امید خدا برو، زیر که خداوند نوید زمینها و خانههاى آنان را به شما داده است. من با یقین و اطمینان کامل به یارى خداوند عزوجل به سوى آنان حرکت کردم تا جایى که پرچم را در پاى قلعه آنان به زمین زدم و ... (81)
درباره سرنوشت بنىقریظه، برخى منابع داستانى از داورى سعد معاذ مبنى بر قتل عام مردان بالغ آنان و اسارت زنان و کودکان، و مصادره اموال بنىقریظه نقل کردهاند و بعضا آوردهاند که على (ع) و زبیر متولى کشتار ششصد یا نهصد تن مردان آنها شدند. اصل این داورى و پذیرش آن از سوى رسول خدا و نقش على (ع) در کشتار اسراى بنىقریظه مورد خدشه تنى چند از محققان و صاحبنظران معاصر واقع شده است که با ادله محکم آن را رد کرده یا زیر سؤال بردهاند . (82)
در غزوه حدیبیه: در ذیقعده سال ششم هجرت، رسول خدا به قصد زیارت با هفتصد تن از اصحاب در حالى که هفتاد شتر براى قربانى با خود داشتند، عازم مکه شد؛ ولى در حدیبیه قریش راه را بر آن حضرت گرفتند و مانع زیارت آنها شدند. پس از مدتى انتظار و خوف و رجا، سهیل بن عمرو نماینده تام الاختیار قریش به حدیبیه آمد و به دنبال مذاکراتى با رسول خدا، قرار بر انعقاد یک پیمان صلح میان دو طرف گذاشته شد.
امیرالمؤمنین (ع) با وحى الهى از سوى پیغمبر اکرم (ص) نویسنده صلحنامه، و تنظیمکننده قرارداد صلح تعیین شد.
پیغمبر خدا (ص) به على (ع) فرمود: یا على بنویس «بسمالله الرحمن الرحیم» على (ع) نوشته بود که سهیل بن عمرو گفت: اى محمد این نوشتهاى میان ما و تو است. آن را با نام کسى آغاز کن که ما او را بشناسیم و بنویس بسمک اللهم. رسول خدا (ص) به على (ع) فرمود: آنچه را نوشتى پاک کن و بنویس بسمک اللهم. على (ع) عرض کرد: اى رسول خدا اگر اطاعت از شما نبود، بسمالله الرحمن الرحیم را محو نمىکردم. سپس آن را پاک کرد و به جاى آن بسمک اللهم نوشت. پیغمبر (ص) فرمود: بنویس این، آن چیزى است که محمد رسول خدا به آن با سهیل بن عمرو پیمان مىبندد. سهیل گفت: اگر ما آنچه را میان تو و ما به این صورت نوشته مىشود، بپذیریم به رسالت تو اقرار کردهایم. چه من در این صلحنامه نبوت تو را بپذیرم یا بر زبان آوردم، براى من یکسان است (و چون نبوت تو را نپذیرفتهایم) لذا این نام را پاک کن و به جاى آن بنویس: این چیزى است که محمد بن عبدالله به آن پیمان مىبندد.
امیرالمؤمنین (ع) فرمود: به خدا سوگند به حقیقت او فرستاده خداست اگر چه بینى تو بر خاک مالیده شود. سهیل گفت: نام او را بنویس تا شرط صلح برقرار شود. على (ع) به او فرمود : واى بر تو اى سهیل! از عناد و دشمنى دست بردارد. پیغمبر (ص) به على (ع) فرمود: اى على آن را پاک کن. على (ع) عرض کرد: یا رسولالله! دست من به سوى محو نام شما از نبوت نمىرود . رسول خدا فرمود: دست من را به آنجا بگذار تا آن را پاک کنم. على (ع) دست پیغمبر (ص) را روى نامه گذاشت و آن حضرت به دست خود پاک کرد و به امیرالمؤمنین (ع) فرمود: به زودى تو خود نیز دچار چنین موقعیتى مىشوى و به ناچار با ناراحتى آن را خواهى پذیرفت. سپس على (ع) صلحنامه را به پایان رساند. (83)
در همین سفر بود که وقتى رسول خدا به «جحفه» رسید، در آنجا آب پیدا نمىشد. پیغمبر (ص)، سعد بن مالک را با چند مشک براى آب فرستاد. وى چون کمى رفت با مشکهاى خالى نزد پیغمبر (ص) بازگشت و گفت: اى رسول خدا من توان رفتن ندارم، و از ترس دشمن پاهاى من از حرکت ایستاده است. پیغمبر (ص) به او فرمود: بنشین. سپس مرد دیگرى را به دنبال آب فرستاد. او مشکها را برداشت و به همان اندازه رفت و بىآب بازگشت. پیغمبر اکرم (ص) به او فرمود : چرا بازگشتى؟ گفت: اى رسول خدا! سوگند به آن که تو را به حقیقت به نبوت مبعوث کرده است، از ترس دشمن نیروى رفتن نداشتم. آن گاه رسول اکرم (ص) امیرالمؤمنین (ع) را خواست و او را با مشکها و سقاها در پى آب فرستاد. مردم چون دیده بودند آنهایى که پیش از على (ع) رفتند و بىآب بازگشتند، شک داشتند که او با آب بازگردد.
على (ع) براى آوردن آب رفت تا به سنگهاى سیاهى (که آب در آنجا بود) رسید و مشکها را پر از آب کرد و به سوى پیغمبر (ص) بازگشت، در حالى که مشکها صداى بخصوصى مىکرد. چون به حضور رسول خدا رسید، آن حضرت تکبیر گفت و براى على (ع) دعاى خیر کرد. (84)
همچنین در این غزوه سهیل بن عمرو به پیغمبر (ص) عرض کرد: اى محمد بردگان ما به تو پیوستهاند، آنها را به ما بازگردان. رسول خدا به قدرى خشمگین شد که نشانه خشم در چهرهاش آشکار شد. سپس فرمود: اى گروه قریش کوتاه کنید (و پى این سخن را نگیرید)، وگرنه خداوند مردى را بر شما برانگیزد که دلش را به ایمان آزموده است و گردنهاى شما را براى دین مىزند . برخى از حاضران عرض کردند: یا رسولالله آیا آن مرد ابوبکر است؟ فرمود: نه عرض کردند : عمر است؟ فرمود: نه، ولى او همان کسى که در حجره کفش را وصله مىزند. مردم شتابان به سوى حجره آمدند تا آن مرد را ببینند؛ و دیدند که او امیرالمؤمنین على بن ابیطالب است . (85)
بیمارى اخلاقى، نفاق، درد همیشگى انسانها و ملتها بوده است و منافق خارى خلیده در جان گروهها و اجتماعات بشرى. زشتى این بیمارى و اثرهاى زیانبارش در جوامع بشرى و بیش از آن در روان و جان مبتلاى به آن، منشأ نکوهش آن در قرآن و سیره معصومانعلیه السلام شده است.
پرداختن به نفاق و منافقان در دوازده سوره قرآنى (1) ، افزون بر سوره ویژه آنان ، مىتواند خطر این خوى زشت انسانى را به ما بنمایاند ؛ بهخصوص اگر شیوه اجمالگویى و رازگویى قرآن را در نظر آوریم. هم از این رو مذمتها و هشدارهاى معلم قرآن (پیامبر) و مؤول آن (امام على) در اینباره، افزونتر از بسیارى عیبهاى اخلاقى است. این هشدارها هم متوجه خود منافقان و انسانهایى است که در معرض ابتلاى به آنند و هم خطاب به جامعهاى که وجود چنین منافقانى آن را آزار مىدهد، و گاه از آن غافل است .
امام علىعلیه السلام نفاق را ننگ خصلتهاخوانده است (2) ؛ یعنى هر خصلت زیبایى بر اثر اتصاف به آن به زشتى مىگراید، و اگر مانند صداقت و خوشرویى باشد، نابود مىگردد. چه، خوشرویى دورو و صداقت دروغین، معنایى نداشته ننگ اخلاقى محسوب مىشود . امام على در نکوهش نفاق به این بسنده نکرده، مىفرماید : شر الأخلاق الکذب والنفاق (3) ؛ «بدترین خوىها ، دروغگویى و دورویى است .» آن امام گرامى، دورویى و ظاهرسازى را براى انسان بسیار زشت مىداند (4) و فرمان به اجتناب از آن مىدهد: تجنبوا البخل والنفاق فهما من أذم الأخلاق (5) ؛ «از بخل و نفاق دورى کنید که آن دو از نکوهیدهترین خوىهایند .»
نفاقپیشگى را مبغوض خداوند مىداند و مىآگاهاند: واعلموا أن الله ـ عزوجل ـ یبغض من عباده التلون (6) ؛ «بدانید که خداى ـ عز و جل ـ از چندرنگى بندگانش نفرت دارد .»
ناگفته نماند که این تلون و چندرنگى، در دین و عقیده، بسى زشتتر و خطرناکتر است. از این رو امام علىعلیه السلام به صراحت از آن نهى مىکنند: احذر التلون فى الدین (7) ؛ «از چندرنگى در دین بپرهیز.» زیرا به حتم دورویى و نفاق ، موجب تفرقه و شکاف در جامعه مىگردد و منافقان را از جامعه کنار مىزند (8) و مانع بهروزى آنان و پیروزى امت اسلامى مىگردد. شاهد این ادعا جنگ احد و نیز تاریخ همه انبیاى الهى و مصلحان اجتماعى است .
ماده «ن ، ف ، ق» در لغت عرب براى دو معناى اصلى و چند معناى فرعى به کار رفته است. دو معناى اصلى آن، یکى «تمام و فنا شدن» و دیگرى «پوشیده و پنهان داشتن» است. از معناى نخست ، استعمالهاى «نفقت الدابة» به معناى تمام شدن عمر چهارپا و «نفق نفقة القوم» به معناى تمام شدن زاد و توشه است. در معناى دوم، واژههاى «نفق» به معناى تونل و راه زیرزمینى و «نافقاء» در برابر «قاصعاء» به معناى یکى از دو سوراخ لانه موش صحرایى به کار رفتهاند. (9) برخى نیز احتمال دادهاند که این دو معنا، به یک دیگر بازگشته، یک ریشه دارند. (10) به گفته ابن منظور در لسان العرب و فیروز آبادى در تاج العروس، عرب ماده و هیئتهاى گوناگون «نفق» را براى انسان به کار نمىبرد (11) و تنها پس از کاربرد قرآنى آن ، معناى این واژه در زبان عرب توسعه یافت . قرآن با استخدام این لفظ براى کسى که کفر خود را پوشیده مىدارد و اظهار ایمان مىنماید (12) ، به یکى از وجوه پنهان روح و بیمارىهاى نهان انسان اشاره کرد. به گفته بسیارى از لغویان و مؤلفان غریب الحدیث، این استخدام با معناى لغوى نفاق تناسب دارد و بر اساس این تشبیه ساخته شده است که منافق نیز داخل «نفق» یا «نافقاء» مىشود تا خود را پنهان بدارد و اگر بتواند بگریزد. (13) پیامبرصلى الله علیه وآله و مسلمانان صدر اسلام با فهم همین معنا، این واژه و مفهوم قرآنى را بر کسى تطبیق مىکردند که بهظاهر ، ادعاى مسلمانى، و در باطن با کافران سر و سرى داشت، و در درون و نهان شکاک و مردد و گاه کافر مطلق بود و در برون مسلمان مىنمود . با رواج این استعمال و کاربرد آن در دیگر مصداقها، همچون انسان خیانتکار ، ریاکار و کسى که حضور و غیبتش یکى نیست ، توسعه معنایى نفاق افزونتر گشت؛ تا آن جا که بر حسب نظر برخى، قابلیت تقسیم به دو دسته کلى، یعنى نفاق اکبر و اصغر یافت که ما در اینجا آن را نفاق سیاسى و نفاق اجتماعى و یا نفاق اعتقادى در برابر نفاق عملى مىنامیم. توجه به این گستره معنایى، در سیر بحث و فهم احادیث و نیز در جاى خود دیدن و نهادن دستورات گوناگون دینى در برخورد با منافقان ، تأثیرى بسزا دارد .
محدث بزرگ شیعه، علامه مجلسى، منافق را همچون مسلمان و مؤمن داراى گونه هاى متفاوتى مىداند. ایشان در معناى اسلام و ایمان به پیروى از روایات (14) ، اسلام را همان شهادتین زبانى و اقرار ظاهرى مىداند؛ اما ایمان را برتر و نیازمند اعتقاد قلبى و عمل خارجى دانسته، تسلیم درونى را ستون اصلى خیمه ایمان مىشمرد. (15) منافق را نیز کسى مى داند که اظهار اسلام مىکند و در باطن کافر است و اعتقاد قلبى و تسلیم درونى ندارد. وى این معنا را مشهور مىداند (16) و ریا و اظهار دوستى دروغین و نیکو نمودن و بد بودن و ظاهرسازى و صالح نبودن را از گونههاى دیگر نفاق مىشمرد. (17) در جایى دیگر، نفاق نوع اول را ویژه دوران صدر اسلام، و منافقان دوره هاى متأخر و معاصر را از نوع دوم مىداند. (18) این نظر، پذیرفتنى است؛ زیرا قرآن نیز منافقان را مؤمن نمى داند (19) و همان گونه که گذشت، منافق از دیدگاه وحى ـ که درون را بهعیان مىبیند ـ کافرى بیش نیست که در لباس اسلام درآمده است.
در میان اهل سنت نیز این تلقى وجود دارد. ابن رجب حنبلى مىگوید : نفاق از نظر شرعى دو گونه است:
یکى نفاق اکبر و آن این است که انسان بهظاهر خود را مؤمن به خدا و فرشتگان و کتابها و پیامبران و روز قیامت نشان دهد و در باطن مخالف همه یا بخشى از آن باشد و این همان نفاق صدر اسلام است که قرآن به نکوهش اهلش پرداخته و آنان را کافر دانسته و خبر از دوزخى بودنشان داده است .
دوم نفاق اصغر یا نفاق عملى است و آن این است که انسان بهظاهر کارى کند و قصدش چیز دیگرى باشد. (20) منظور از معناى دوم، ظاهرسازى و ریاکارى است؛ زیرا ریا ارائه عمل و تظاهر به عبادت و سلوک است، بدون اعتقاد درونى؛ اگرچه ممکن است ریاکار به اصل خدا و معاد و نبوت، ایمان و اقرار داشته باشد . از این رو مىتوانیم این نفاق را نفاق عملى ـ در مقابل نفاق اعتقادى نوع اول ـ بدانیم و چنین منافقى را از سلک مؤمنان به شمار آوریم؛ اگر چه از پایینترین آنان. زیرا ایمان نیز درجات و مراتبى دارد که در برخى از آنها، اعتقاد و تسلیم قلبى محض کافى است (21) . حال اگر در معناى نخست دقیق شویم و به انگیزههاى منافقان صدر اسلام ـ که کافرانى مسلماننما بودند ـ بنگریم، به این نکته مىرسیم که اظهار ایمان به خدا و رسول و قرآن تنها یک سپر سیاسى براى زندگى در جامعه دینى مدینه بوده است . به عبارت دیگر ماهیت این برخورد منافقانه ، تفاوتى با سایر نفاقها و جاسوسىهاى سیاسى در دیگر جوامع ندارد، ولى از آنجا که در جامعه مدینه ، دین حاکم است و سیاست و مدنیت با ایمان و ولایت آمیخته است ، سیاستمداران منافق همراهى سیاسى ظاهرى را در اظهار ایمان و قبول پایههاى دینى حکومت مىدیدند و گرنه همچون سایر منافقان سیاستپیشه و جاسوسان حرفهاى، هیچ تمایلى به اداى فرایض دینى و اطاعت اوامر رهبرى از خود نشان نمىدادند . نتیجه این که اصل همراهى با جامعه و فرهنگ سیاسى حکومت، الزام مىکرد که منافقان چهرهسازى اعتقادى و عملى کنند و پرده نفاق بر بىایمانى خویش بیندازند. به حتم این نفاق سیاسى که تا عمیقترین اعتقادات قلبى و درونى راه پیدا مىکند و در برابر برترین موجود عالم، یعنى رسول خدا مىایستد، بدترین و زشتترین نوع نفاق است که متأسفانه با اسلام همزاد بوده و آثار مخرب آن در دوره حکومت و زندگى امام علىعلیه السلام بسى عیانتر است. (22) بدین روى برخى انواع نفاق را مراتب نفاق تعبیر گفته و برحسب شدت و ضعف ناشى از متعلق و یا کسى که با آن برخورد منافقانه مىشود ، تقسیم کردهاند .
امام خمینىرحمه الله در کتاب اربعین خود مىفرماید : و نیز نفاق به حسب متعلق، فساد آن فرق دارد؛ زیرا گاهى نفاق کند در دین خدا و گاهى در ملکات حسنه و فضایل اخلاق و گاهى در اعمال صالحه و مناسک الهیه و گاهى در امور عادیه و متعارفات عرفیه، و همینطور گاهى نفاق کند با رسولاللهصلى الله علیه وآله و ائمه هدىعلیه السلام و گاهى با اولیا و علما و مؤمنین و گاهى با مسلمانان و یا سایر بندگان خدا از ملل دیگر . البته اینها که ذکر شد در زشتى و وقاحت و قباحت فرق دارند؛ اگرچه تمام آنها در اصل خباثت و زشتى شرکت دارند و شاخ و برگ یک شجره خبیثه هستند . (23) نفاق، به واقع یک صفت و ویژگى روحى ـ روانى است که برحسب شدت و ضعف آن و مقتضیات زمان، گاه منافق را براى جلب منافع مادى و زودگذر دنیوى ، به ستایش و چاپلوسى و ابراز محبت و دوستى دروغین با خلق خدا وا مىدارد؛ حال آن که دل در گرو اموال و جاه و مقام مردم نهاده است، نه ویژگىهاى انسانى آنها. گاه نیز به صورت برخورد منافقانه با پیامبر و اعتقادات اصلى دین ظهور مىکند، و گاه براى جاى گرفتن در صف مؤمنان به ریاکارى و تظاهر و اعمال و عبادات است، و حتى در مرتبه شدید آن، به صورت امر به عبادت و دعوت به طاعت رخ مىنماید که امام على آن را شدیدترین نوع نفاق خوانده است (24) . توجه به دو گونه اصلى نفاق ، یعنى نفاق اعتقادى ـ سیاسى و اخلاقى ـ اجتماعى ، شدت و ضعف تحذیرها و هشدارها را توجیه مىکند .
اگرچه ویژگىهاى منافقان نیز برحسب گونههاى آنان قابل تقسیم است، ویژگىهاى مشترک نیز دارند. مبناى تقسیم و جداسازى ویژگىها مناسبت هر ویژگى و فراوانى آن در گروهى از منافقان است .
مهمترین ویژگى این نوع از منافقان، شک و تردید درونى و قلبى آنان است . چنین انسانى چون نتوانسته است به علم و یقین نایل آید و خود را از نظر فکرى و روحى قانع سازد، در وادى حیرت و تردید باقى مىماند (25) . او به تصور این که دیگران را فریفته است، خود را فریب داده است. (26) بر این اساس حضرت علىعلیه السلام به پیروى از قرآن مىفرماید : المنافق مکور مضر مرتاب؛ (27) «منافق، نیرنگباز و و زیانبار و مردد است.» در کلامى دیگر، این ویژگى را میان همه منافقان، مشترک مىداند: کل منافق مریب. (28)
لازمه حرکت اندیشمندانه انسان، عبور از وادى شک است که یقین بسیط را به یقین مرکب و عمیقتر مبدل مىسازد . اما عبور از این وادى ، شوق و انگیزه و حق مدارى مىخواهد که منافق از همه اینها محروم است . منافق خود نمىخواهد و نمىطلبد و نمىپذیرد و از این رو در شک مىماند . منافق نه درست مىنگرد تا عبرت بگیرد و نه درست مىاندیشد . هرگاه چرخ گردون او را برکشد، به جاى بهرهگیرى از فرصت مغتنم، سر به طغیان مىگذارد ، و هرگاه گرفتارىها و بلایا بدو روى آورند، به جاى تنبه و هوشیارى، زبان به شکوه و ناله مىگشاید . ... منافق چون بنگرد ، سرگرم و سر به هوا است و چون سکوت کند ، با غفلت و بىخبرى است و چون سخن بگوید ، لغو و بیهوده بگوید و چون بىنیاز شود ، سرکشى کند و چون بهسختى افتد ، زبونى نماید . زود ناخشنود و دیر خشنودى مىشود ، [نعمت] اندک او را بر خدا خشمناک کند، و فراوانش خشنودش نسازد . نیت شر بسیار دارد و برخى را جامه عمل مىپوشاند و بر آنچه نتوانسته افسوس مىخورد که چرا نکرده است؟! (29) اگر این سخن را با توصیف مؤمن و شیوه و ویژگىهاى او مقایسه کنیم ـ که «چون بنگرد عبرت گیرد و چون سکوت کند بیندیشد و چون سخن گوید ذکر گوید و چون بىنیاز شود شکر کند و چون به سختى افتد ، بشکیبد ؛ زودخشنود و دیرخشم است»ـ بهآسانى فهمیده مىشود که عبرت نگرفتن و نیندیشیدن و یاوه بافتن ، چگونه بر دورى منافق از مسیر تکامل مىافزاید و او را در وادى حیرت و سرگردانى باقى مىگذارد . آرى پرگویى و بیهودهبافى، فرصتى به ذکر و تفکر نمىدهد و میل به شرارت و طغیان ، آرامش روحى منافق را سلب مىکند، و اگر بر این همه، ناخشنودى و ناخرسندى او را از هستى و خداوندگار هستى بیفزاییم، چه مجالى براى عبرت و هدایت، براى او باقى مىماند؟
منافق حتى اگر خود را به زیور دانش بیاراید و اندوختهاى فراچنگ آورد و در شمار فرهیختگان نیز درآید، باز در تنگناى خودساختهاش گرفتار است و بىآنکه به هدف نزدیک گردد ، بار خود را سنگینتر ساخته است ؛ زیرا او جایگاه علم و دانش را نشناخته است و به جاى آن که با نور علم ، درون خویش را روشن سازد، تنها زبان خود را به معدودى الفاظ و اصطلاحات گشوده است . او در زبان و گفتار ، عالم مىنماید و در عمل و کردار ، جاهل است؛ داناى زبانى و نادان رفتارى . امام همام ، علىعلیه السلام مىفرماید : علم المنافق فی لسانه ، علم المؤمن فی عمله؛ (30) «دانش منافق در زبان او است ؛ دانش مؤمن در کردارش.»
در حقیقت ، آنچه منافق دارد چیزى جز پوسته علم و نمایشى از آن نیست ؛ زیرا اگر علم او حقیقى و واقعى بود ، از ایمان جدا نبود، که به گفته والاى همو : الإیمان والعلم أخوان توأمان ، ورفیقان لا یفترقان (31) ؛ «ایمان و علم ، برادران همزادند و دو رفیقاند که از هم جدا نمىشوند.»
بنابراین، از آنجا که منافق دانا از ایمان تهى است ، به قاعده ملازمه ، دانشى نیز ندارد . (32)
همان گونه که منافق ، تنها از علم ، اصطلاحات و پوسته آن را فرا گرفته و آن را تنها به زبان مىآورد، ورع و تقواى او نیز در مرحله ادعا و حرف مىایستد و به جوارح و جوانح و عملش سرایت نمىکند . به گفته شیواى امام علىعلیه السلام «پارسایى منافق ، جز در زبان او نموار نمىشود.» (33) حال آنکه ورع مؤمن در عملش آشکار است. (34) وقتى ورع ، برخاسته از دین، و تابعى از آن باشد، روشن است که منافق دین ندارد . امام به این نکته هم تصریح کرده است : ورع الرجل على قدر دینه؛ (35) «ورع مرد به اندازه دین او است .»
دنیاطلبى با چهرهها و نمودهاى گوناگون، همواره و همهجا آفت دین و دیندارى است . این معنا آنچنان مسلم و مبرهن است که نیازى به استدلال ندارد و شواهد و آیات و روایات چنان فراوانند که انتخاب یکى از میان آن همه، دشوار مىنماید؛ (36) اما آنچه به بحث منافق و ویژگى او مربوط است ، دنیاطلبى به بهانه امور اخروى است که زشتترین و زیانبارترین و خطرناکترین گونه دنیاطلبى است.
مولاى متقیان از این خصلت منافقان خبر داده و ما را از درغلتیدن به دام آن برحذر داشته است : کار آخرت را وسیله دنیاطلبى، و دنیاى زودگذر را بر آخرت ترجیح مده که این ، خصلت منافقان و خوى بىدینان است . (37) این دسته از منافقان، از آن رو که دین را به بازى مىگیرند، و گروهى را فاسد و گروهى را به دین و دیندارى بدبین مىکنند از بقیه زیانبارترند . این گرگان در لباس میش که زبانهایى شیرینتر از عسل و دلهایى تلختر از گیاه حنظل دارند، به خیال خدعه و نیرنگ با خدا و خلق خدا ، براى دنیا در دین تفقه مىکنند و براى عمل نکردن مىآموزند و سخن از آخرت را وسیلهاى براى رسیدن به دنیا مىکنند، و از این رو دیرتر از منافقان دیگر کشف و رسوا مىشوند و از پس سالها مراقبت دائمى و دقت کافى ، از پرده برون مىافتند . نگرانى امامعلیه السلام نیز به همین رو بود که فرمود:
إن أخوف ما أخاف علیکم إذا تفقه لغیر الدین وتعلم لغیر العمل وطلبت الدنیا بعمل الآخرة؛ (38) «ترسناکترین چیزى که بر شما مىترسم ، آن است که براى غیر دین تفقه شود و براى جز عمل آموخته گردد و دنیا با عمل آخرت طلب شود .»
علىعلیه السلام خود به شرارت این دسته از عالمان مبتلا بود و طعم تلخ فریبکارى آنان و فریبخوردن جاهلان را چشیده بود و از این درد جانکاه مىنالید: دو انسان دنیایى پشتم را شکستند: انسانى بهزبان دانا و بهعمل فاسق، و انسانىنابخرد ولى عابد. آن یک با زبانآورى از رسیدن به فسقش جلو مىگیرد و این یک با عبادت خود از جهلش. پس، از فاسق عالم و جاهل عابد بپرهیزید که این دو، هر مفتونى را فتنهاند و من خود از پیامبر خدا شنیدم که مىگفت: اى على،هلاکت امت من به دست هر منافق زبان آور است. (39)
زبان با همه کوچکىاش، معیار ارزش انسان، این موجود پیچیده هستى است. به فرموده امام علىعلیه السلام انسان بدون آن، مجسمهاى و یا جنبندهاى بیش نیست (40) و در کنار عقل و خرد ، جوهره انسان را شکل مىدهد (41) و وسیله سنجش انسان و خرد او است. (42) از این رو سنگینى آن ، وزن انسان را افزون مىکند و سبکى آن از قدر و منزلتش مىکاهد . لغزش زبان ، لغزش انسان است و زیبایى آن ، زیبایى گوینده. این تأثیر عمیق و نقش مهم زبان، است که موجب صدور فرمانهاى شدید و فراگیرى از ائمه دینعلیه السلام در مورد حفظ و حتى حبس زبان شده است. (43) پیشوایان دین از ما خواستهاند که زبان را نیز چونان بقیه اعضا، به فرمان عقل دین خود درآوریم و پیش از هر کار اندیشه کنیم و جلوتر از هرعضو ، مغر را قرار دهیم که اگر چنین کنیم عقل را بها داده، دین خود را حفظ کردهایم؛ و گرنه بر اساس آنچه از امام على نقل شده است به جرگه سفها پیوسته، در میان منافقان جاى مىگیریم . زبان مؤمن در پشت قلب او است و قلب منافق در پشت زبانش؛ زیرا مؤمن هرگاه اراده سخن کند در درون بدان مىاندیشد ، پس اگر نیکو باشد ، آشکارش مىکند و اگر بد باشد ، پوشیدهاش مىدارد. و[لى] بىگمان منافق هرچه بر زبانش بیاید مىگوید؛ بىآنکه بداند چه به سود او است و چه به زیانش . (44)
همان گونه که پیشتر گفته شد، ویژگىهاى منافقان را بىآنکه آهنگ تمایز کامل و خط کشى هندسى داشته باشیم، به حسب افراد، تقسیم کردیم. در اینجا خاطرنشان مىکنیم که شخصیت پیچیده انسان، امکان تفکیک کامل و روشن صفات در هم فرو رفته او را نمىدهد. از این رو تنها ملاک تقسیم ویژگىها و اختصاص هردسته به تعدادى از آنها، شیوع و فراوانى بیشتر آن در هر دسته است .
اینک از منافقانى سخن خواهیم گفت که شک و تردید آنان نه در اعتقادات ظاهرى که در توحید واقعى است و از این رو در معاشرتها و رفتارهاى اخلاقى ـ اجتماعى خود، به شرک خفى و ریا گرفتار آمدهاند.
انسان منافق، تنها در اندیشه حفظ خویش و نشان دادن چهرهاى مقبول از خود است . او باید چنین باشد؛ زیرا در صورت کشف باطن و حقیقت او ، نه کسى با او دوستى مىکند و نه محبت کسى را جلب مىکند . او باید چنان ظاهر را بیاراید و خود را آراسته به سجایاى اخلاقى نشان دهد که دیدهها از ظاهر او به باطنش نپردازند. از آن رو او بهدروغ و نیرنگ متوسل مىشود تا زیورهاى بدلى بر روح خود بیاویزد و به جاى پیراستن جان، عیان را بیاراید. سخن امام علىعلیه السلام در همین باب است : بالکذب یتزین اهل النفاق؛ (45) «منافقان به دروغ ، خود را مىآرایند .» و المنافق قوله جمیل و فعله الداء الدخیل؛ (46) «منافق ، گفتارش زیبا و کردارش بیمارى درون است .» منافق زیبا مىنماید و زیبا مىگوید تا بیمارى درونى خویش را بپوشاند و هدف خود را مخفى نگاه دارد، و تا آنجا که بتواند در دلها نفوذ کند و انسانها را بفریبد و به کام خود برسد . زیبا و شیوا سخن گفتن در همه جامعهها و براى همه انسانها جذاب بوده و شگرد همیشگى رهبران و افراد سودجو است . این ویژگى، شباهت بسیارى به خصلت دیگر منافقان، یعنى چاپلوسى و تملق دارد.
منافقان در روابط اجتماعى خود بدون آن که به ضوابط اخلاقى پایبند باشند و تنها براى کسب منفعت آنى و زودگذر دنیایى، خود را به قطبهاى قدرت در جامعه نزدیک مىکنند و با به کار بستن شیوههاى غیر اخلاقى ـ از دروغ و ریا گرفته تا تملق و ثنا خود را در دل صاحبان مال و مقام جاى مىدهند . اینان که راه نفوذ در دیگر انسانها را آموخته و نقطه ضعف و قوت هرکسى را پیدا کردهاند، با ستایشها و تملق نابجا ، دامى پنهان مىگسترند و شکار خود را صید مىکنند . با گستاخى و بىشرمى داد سخن مىدهند، و ناکرده را کرده و ناگفته را گفته جلوه مىدهند و خود و ممدوح خود را به شقاوت مىاندازند. امام علىعلیه السلام این ویژگى ترکیبى منافق را چنین بیان کرده است : «منافق، بىشرم، کودن ، چاپلوس و تیرهبخت است .» (47) گفتنى است که سرکرده منافقان مدینه، عبدالله بن ابى سلول نیز با همین شیوه قصد اغفال على را ـ به خیال خود ـ مىکند؛ اما با کلام کوبنده حضرت روبهرو مىگردد «اى عبد الله ، تقوا پیشه کن نه نفاق که منافق بدترین آفریده خدا است.» (48) شاید حدیث دیگر امامعلیه السلام نیز ناظر به همین ویژگى باشد؛ آن جا که مىفرماید : المنافق لسانه یسر وقلبه یضر؛ (49) «زبان منافق شادمان مىکند و دلش زیان مىرساند .» در حدیث دیگرى که نفس اماره را به منافق تشبیه کرده است ، وجه شبه آن دو را تملق نام مىبرد. (50)
از آنجا که منافق در زندگى و اعتقادات خود، مردد و مذبذب است و وابستگى عقیدتى به هیچ مکتبى ندارد ، در زندگى روزمره و معاشرت اجتماعى خود نیز ثابت و استوار نیست و همواره به رنگهاى محیط، گروه، دوستان و آشنایان درمىآید . اگر روزى ، توانگرى و گشادهدستى و خرج و انفاق در راه و کار مخصوصى ، رواج یابد ، او را از توانگران و سخاوتمندان مىبینم و اگر روزگارى ، درویشى و صوفیگرى سکه رایج بازار فخر فروشان گردد ، او را با کشکول گدایى مشاهده مىکنیم . این تلون و رنگ به رنگى به منافق امکان زیستن و ایمنى مىدهد ؛ زیرا شناخته نمىشود و همرنگى با محیط ، او را یکى از اجزاى حقیقى و درست کار پیرامونش نشان مىدهد . او بهواقع بىرنگ و بىچهره است و هرلحظه و هرجا به مقتضاى حال رنگ عوض مىکند. نه عقد قلبى دارد که بر آن بایستد و نه جوهرهاى که با رنگ خود نمایان شود. منافق با این کار از دنیاى خود محافظت مىکند؛ چهره ساختگىاش را پوششى براى درون نازیبایش مىسازد؛ اظهار خیر مىکند، اما در باطن جز شر و زشتى ندارد. (51) برخلاف شخص تقیهکننده که باطنى نیکو و سیرتى زیبا دارد، اما در تنگناى زمانه و فشار روزگار، خود را بد سرشت و زشت نشان مىدهد تا در نهان دین خود را حفظ کند. منافق با جماعت، همرنگ است و اگر بمیرد ، بر خاکستر و یا خاک کردنش میان هندو و مسلمان نزاع درمىگیرد . هیچ کس او را دشمن خود نمىپندارد و او نیز دشمنىاش را بروز نمىدهد. او مبنایى براى رعایت امور اخلاقى ندارد و به فرموده امام على : عادة المنافقین تهزیع الأخلاق؛ (52) «به تغییر همواره خلق و خوى خود، عادت کرده است.»
اگرچه منافق با چاپلوسى و زبانبازى ، خود را نزدیک و صمیمى نشان مىدهد و ادعاى محبت و علاقه دارد، در درون نه دوستدار است ، نه عیبپوش؛ بلکه کوچکترین عیبها را دیده و براى وقتى مناسب، ذخیره کرده است . او تنها با زبان به مردم احترام مىگزارد و به تحسین و تکریم ظاهرى آنها مىپردازد؛ اما در پس این ظاهرسازى، مردم را نادان و حتى سفیه مىداند (53) ، و در عوض خود را صالح و مصلح و بىعیب و نقص مىبیند . امام علىعلیه السلام در همین باره مىفرماید : المنافق لنفسه مداهن وعلى الناس طاعن؛ (54) «منافق نسبت به خود مسامحه روا مىدارد و بر مردم خرده مىگیرد.»
امام همام ، على بن ابىطالبعلیه السلام در خطبه مشهور خود که بسیارى از ویژگىهاى منافقان را آشکار مىکند، بیشتر به نوع عملکرد و شیوههاى کارى آنان نظر دارد. امام در این خطبه ، روانکاوى ژرف منافقان را با نحوه عملکرد آنان در اجتماع ، به هم مىآمیزد و چنان شخصیت آنان را ترسیم مىکند که مىتوان از آن، الگوى روانشناسى منافقان را رسم کرد: شما را از منافقان برحذر مىدارم؛ زیرا آنان مردمانى گمراهند و گمراه کننده. خود لغزیدهاند و دیگران را مىلغزانند. به رنگهاى گوناگون و حالتهاى مختلف درمىآیند . با هر وسیله و از هر طریقى آهنگ [فریب و گمراهى] شما مىکنند و در هر کمینگاهى به کمین شما مىنشینند.
دلهایشان بیمار است و ظاهرشان آراسته و پاک. مخفیانه عمل مىکنند و چون خزندهاى زهرناک آهسته مىخزند و بىخبر زهر خود را مىریزند. شرح و بیانشان دارو است و گفتارشان شفا؛ اما کردارشان درد بىدرمان. به رفاه و آسایش مردم حسادت مىورزند و به آتش بلا و گرفتارى دامن مىزنند و نومید مىکنند. در هر راهى، به خاک هلاکت افکندهاى و براى نفوذ در هر دلى، وسیلهاى، و براى هر غم و اندوهى، اشکهایى [دروغین] دارند. به هم مدح و ستایش وام مىدهند و از یکدیگر انتظار پاداش [و ستایش متقابل] دارند. اگر چیزى بخواهند، پافشارى مىکنند و اگر سرزنش کنند پردهدرى مىنمایند و اگر داورى کنند زیادهروى مىکنند . در مقابل هر حقى باطلى در بغل دارند و در برابر هر راستى، خمیدهاى و براى هر زندهاى، قاتلى و براى هر درى، کلیدى و براى هر شبى، چراغى. چشم نداشتن و بىنیازى را دستاویز طمع قرار مىدهند، تا از این راه بازار خود را گرم کنند و کالاهایشان را تبلیغ نمایند . مىگویند و شبهه مىپراکنند. وصف مىکنند و حقیقت را وارونه جلوه مىدهند. راه [ورود به مسیر باطل] را آسان مىکنند و تنگه [آن را] کج و دشوار رو مىسازند [تا افراد بهآسانى به باطل در آیند و در پیچ و خم آن سرگردان و بیرون شدنشان دشوار شود.] اینان دار و دسته شیطان و زبانههاى انبوه آتشند. «آنان گروه شیطانند و بدانید که گروه شیطان همان زیانکارانند . (55) » (56) منافق گاه قدمى پیش مىگذارد و نه تنها خود را مؤمن که دانشمند متعهد و دوستدار نشر و پخش دانش و دین مىنماید و با جعل حدیث و نقل آن، در متدینان و حتى در دین رخنه مىکند . این گروه در دوره گرایش مسلمانان به حدیث، بیشترین سوء استفادهها را کردند؛ تا جایى که محدثان درستاندیش، به نقد و تصفیه روایات همت گماردند. سلیم بن قیس از نخستین کسانى است که به وجود این شگرد منافقانه و احادیث مخالف و ساختگى پى برد و براى حل آن، به خدمت امام علىعلیه السلام رسید. امام در کلامى مفصل او را از دسیسه منافقان آگاه کرد و با تقسیم محدثان به چهار گروه، منافقان را گروه نخست آنان شمرد: حدیث از چهار دسته ـ که پنجمى ندارد ـ به تو مىرسد: مرد منافقى که اظهار ایمان مىکند و خود را مسلمان نشان مىدهد و هیچ ابایى از دروغبستن بر پیامبر خداصلى الله علیه وآله ندارد و آن را گناه نمىداند و اگر مردم مىدانستند که او منافق و دروغگو است، از او نمىپذیرفتند و تصدیقش نمىکردند. ولى او را از صحابه حضرت رسول مىپندارند و مىگویند او پیامبرصلى الله علیه وآله را دیده و از او شنیده است. مردم از او حدیث مىگیرند و به حال او آگاه نیستند. در حالى که خداوند از منافقان خبر داده و آنان را توصیف کرده و فرموده است : «هنگامى که آنان را مىبینى، از شمایلشان خشنود مىشوى و چون سخن گویند، به گفتارشان، گوش مىدهى.» (57) این منافقان پس از پیامبر باقى ماندند و با دروغ و تزویر و تهمت، به زمامداران گمراه و دعوتکنندگان به آتش ،نزدیک شدند و آنان نیز ولایت کارها را به آنان سپردند و برگرده مردمان سوارشان کردند، و با کمک آنان دنیا را خوردند. مردم با پادشاهان و دنیا هستند؛ مگر کسى که خداوند او را حفظ کند. (58)
بخش پیشین، بیان ویژگىهاى منافقان را بر عهده داشت و شناخت ویژگىها، خود به شناسایى دارنده آنها کمک مىکند؛ به شرط آن که ظاهر شود و از پرده برون افتد . در این فصل به ویژگىها و نشانههاى آشکار منافقان مىپردازیم ؛ علامتهایى که هر یک از آنها مىتواند حقیقت درونى انسانهاى مؤمننما و کفرگرا را به ما بنمایاند .
نخستین راه شناخت منافقان، دقت در سخنان ایشان است ؛ یعنى همان خصیصه زبانآورى که بزرگترین پوشش و پناه منافق است . چه، هر سلاحى که بسیار به کار گرفته شود ، طرز کارش معلوم و اسرارش آشکار خواهد شد و سرانجام در آنجا که سلاح از کار مىافتد و یا خطا مىکند ، راه رخنه به درون آن کشف مىشود .
امام علىعلیه السلام در ارائه این راه نقشى ممتاز دارد و افزون بر ارائه، مستند قرآنى آن را نیز نشان داده است: خداوند چهار چیز را در کتابش تصدیق کرده است... مرد در زیر زبانش نهفته است ؛ چون سخن بگوید ، آشکار شود . پس خداوند متعال نازل فرمود : «و بىگمان آنان را از لحن گفتارشان مىشناسى (59) .» (60) منافق هر چند خوددار و راز نگه دار باشد، سرانجام بر اثر فشارهاى درونى، راز خود را بیرون مىافکند و با نیش و کنایههایش خود را افشا مىکند. او مىکوشد با تعبیرات موذیانه هم آزار برساند و هم موضع مخالف خود را پنهان کند؛ غافل از آن که نیتش از سخنش هویدا است و مصداق این قاعده کلى است که: ما أضمر أحد شیئا الا ظهر فى فلتات لسانه؛ (61) «هیچ کس چیزى را پنهان نکرد، مگر آن که در لغزشهاى زبانش و خطوط چهرهاش پدیدار شد.»
امام علىعلیه السلام در سخن بلند دیگرى بر این راهکار صحه مىگذارد: على لسان المؤمن نور یسطع وعلى لسان المنافق شیطان ینطق؛ (62) «بر زبان مؤمن نورى است که مىدرخشد و بر زبان منافق، شیطانى است که سخن مىگوید .» شاید گفته شود که این راهکار، ارجاع به یک معیار مشخص و معین نیست و نمىتوان آن را تحت ضابطه و قاعده درآورد ؛ زیرا حواس ما به درک «لحن القول» ، «نور ساطع» و «شیطان ناطق» راهى ندارند و ممکن است در تشخیص به خطا رویم و یکى را به جاى دیگرى بگیریم .
پاسخ اجمالى این است که ابزارهاى شناخت متعددند و دل یکى از آنها است . معرفت شهودى و فطرى قلب زمینه خطاب نبوى و تعلیم محمدى را فراهم مىآورد: استفت قلبک وان أفتوک الناس؛ (63) «از دلت بپرس؛ اگر چه مردم بر[خلاف] آن فتوایت دهند .» امام علىعلیه السلام در دعاى شعبانیه مىفرماید : و أنر أبصار قلوبنا بضیاء نظرها إلیک حتى تخرق أبصار القلوب حجب النور؛ «دیده دلهایمان را با نور نظرش به تو ، روشنى بخش تا دیده دل حجابهاى نور را نیز بدرد.» (64) این معنا که دل مانند سر، دو چشم و دو گوش دارد، از دیدگاه روایات مسلم است؛ (65) اما گردش و چرخش شیطانها در پیرامون دل آدمى، او را از این طریق شهود و نظر به ملکوت محروم مىکند. (66) به مدد این وسیله و راهکار، مىتوان از عملکرد منافقان در زمینه تحریف معارف دینى و دخالت در فرهنگ مذهبى جلو گرفت و مهمترین اثر تخریبى آنان را مانع شد . از این رو حضرت براى شناسایى حدیثهایى که به وسیله منافقان، ساخته و پرداخته مىشد، به همین طریقه اشاره کرده، مىفرمایند : «بر هرحقى ، حقیقتى و بر هر صوابى نورى است؛ پس موافق کتاب را بگیرید و مخالفش را واگذارید.» (67) دستیابى به این تشخیص و مجهز شدن به این سلاح، به جامعه امکان مىدهد تا منافقان خرد و کلان را بشناسد و از میان خود براند . این طریقه و نشانه، گرچه تنها راه شناخت منافقان نیست، مهمترین آنها است. از این رو امام علىعلیه السلام آن را بر دیگر نشانههاى منافق مقدم داشته و فرموده است :
للمنافق ثلاث علامات : یخالف لسانه قلبه وقوله فعله وسریرته علانیته؛ (68) «منافق را سه نشانه است : زبانش با دلش، گفتارش با کردارش، و درونش با نمودش، یکسان نیست .»
سعادت یا نیکبختى، نامى است که معمولا انسانها به مطلوب نهایى خود مىدهند؛ اما به رغم توافقى که در نامیدن مطلوب نهایى به سعادت دارند، در تعریف آن بر یک عقیده نیستند . به گفته ارسطو، گروهى آن را لذت و کامجویى مىپندارند و گروهى شرف و حرمت اجتماعى، و حکیمان آن را نظرپردازى و اندیشیدن به واقعیتهاى غایى هستى مىدانند. افزون بر این، گاهى یک شخص، دیدگاههاى مختلفى درباره سعادت مىیابد؛ مثلا هنگام بیمارى، سعادت را سلامتى، هنگام فقر و تنگدستى آن را پول و ثروت و ... مىداند. (1) اما دشوارى شناخت سعادت، نباید ما را از تلاش براى درک آن بازدارد؛ زیرا هر اقدامى بدون آن مانند تیراندازى در تاریکى است، که در آن امیدى به اصابت نیست.
از مسائل مهم و بحثانگیز درباره سعادت، در فلسفه اخلاق جدید بهویژه در بحث از نظریه ارسطویى سعادت، موضوع بسیط یا مرکببودن آن است. ابتدا ویلیام هاردى از دو اصطلاح «غایت جامع» (2) و «غایت غالب» (3) براى اشاره به این موضوع بهره گرفت که مورد توجه فیلسوفان اخلاق نیز قرار گرفت. (4) براساس تفسیر«غایت جامع»، سعادت مفهومى است که بیش از یک مؤلفه دارد که هرکدام بهاستقلال، سازنده آنند. (5) ولى براساس تفسیر «غایت غالب»، تنها یک چیز است که سعادت را مىآفرینند و هر چیز دیگرى هم که به نام سعادت خوانده شود، مقدمه یا وسیلهاى است که ما را به آن مؤلفه بسیط مىرساند؛ ولى خود سزاوار عنوان سعادت نیست.
برخى از شارحان ارسطو، وى را معتقد به تفسیر «غایت غالب» مىدانند و مىگویند: «سعادت از نظر ارسطو فقط در نظرپردازى و شهود حقایق عالم هستى است (6) و حتى فضیلتهاى اخلاقى هم براى کمک به آن، داراى ارزش هستند.» (7) .در جهان اسلام نیز برخى از متفکران بزرگ مانند فارابى و ابنسینا در شمار معتقدان به تفسیر «غایت غالب» به حساب آمدهاند؛ زیرا از دیدگاه آنان، سعادت فقط در اتصال به عقل فعال و استغراق در شهود عالم ملکوت است و هر چیز دیگرى تنها در صورت کمک به این حالت، درشمار مطلوبهاى آدمى قرار مىگیرد و هرگز تاب همارزى با آن را ندارد. (8) در مقابل، برخى از شارحان ارسطو، وى را مدافع تفسیر «غایت جامع» از سعادت مىدانند؛ زیرا به گزارش آنان، ارسطو سعادت را داراى دو مؤلفه و یا ـ برحسب برخى تفسیر ها ـ بیشتر مىداند که هرکدام ارزش استقلالى دارند اکثر شارحان طرفدار تفسیر جامع، تعداد مؤلفههاى سعادت را دو چیزى مىدانند که عبارت است از «فعالیت اخلاقى» و «فعالیت عقلى».
شاید بتوان دیدگاه امام علىعلیه السلام را درباره سعادت، نوعى تفسیر غایت جامع دانست؛ زیرا از دیدگاه امام، سعادت داراى مؤلفههاى متفاوت و مختلفى است که داراى ارزش استقلالى است؛ بهطورى که فقدان هریک از این مؤلفهها به سعادت آدمى آسیب مىرساند.
اینک مؤلفههاى سعادت را در اندیشه امام علىعلیه السلام برحسب ترتیب اهمیت، بهاختصار بر مىشماریم.
در کلام امام علىعلیه السلام اشارههایى به آنچه ارسطو «خیرات بیرونى» (9) مىنامد، وجود دارد. مراد ارسطو از خیرات بیرونى، مزایا و برترىهایى مانند ثروت، زیبایى، شهرت خوب، حسب و نسب و...است که خارج از روح آدمى و معمولا غیر اختیارى بوده، به بدن یا موقعیت اجتماعى او مربوط است. (10) حضرت علىعلیه السلام از زیبایى، که یکى از خیرات بیرونى است، به عنوان کمترین حد سعادت نام مىبرد: الصورة الجمیله اقل السعادتین، (11) و یا به تعبیر دیگرى آن را آغاز مرز و حریم سعادت مىداند: حسن الصورة اول السعادة (12) و درباره شهرت خوب مىفرمایند که عنوان و سرآغاز کتاب سعادت انسان با مدح و ثناى دیگران از او رقم مىخورد: عنوان صحیفة السعید حسن الثناء علیه (13) . روایتهاى دیگرى نیز هست که داشتن همسرى زیبا یا خانهاى فراخ را از مؤلفههاى سعادت آدمى شمردهاند.
یکى از مهمترین خیرات بیرونى، وجود محیط اجتماعى مناسب است. انسان هرچند اسباب رفاه و نیکبختى را داشته باشد، اگر دوستان و برادران خود را در رنج و تیره روزى ببیند، نمىتوان گفت که او خوشبخت است. امام علىعلیه السلام مىفرمایند که نمىتوان برادران خود را در رنج دید و سعادتمند بود: ما سعد من شقى اخوانه (14) . شاید با توجه به این نکته بوده است که ارسطو و حکیمان بزرگ مسلمان مانند فارابى، درپى بحث از سعادت به گفت و گو درباره سیاست کشیده مىشوند و پس از کتاب اخلاق، کتاب سیاست مىنگارند؛ زیرا سعادت فرد را که غایت اخلاق است، موقوف بر سعادت جمع که موضوع سیاست است، مىدیدند.
ثروت و دارایى نیز، یکى از مؤلفههاى سعادت بهشمار آمده است و فقر و تنگدستى در کلام امامعلیه السلام بدبختى بزرگى شمرده شده است: الفقر مع الدین الشقاء الاکبر، (15) و حتى مرگ بزرگتر: الفقر الموت الاکبر. (16) بههرحال، مىتوان گفت که خیرات بیرونى در سعادت انسان سهم دارند و از عناصر سازنده آن بهشمار مىآیند و ارزش استقلالى دارند؛ هرچند درجه و اهمیت آنها در مقایسه با مؤلفههاى دیگر سعادت بسیار پایین است.
درباره تعیین خیرات بیرونى سهیم در سعادت انسان و نیز درجهبندى میزان سهم هریک از آنها نکات تأمل برانگیزى در متون روایى وجود دارد که پژوهشگران عرصه دین باید به آنها بپردازند .
فضیلتهاى اخلاقى یکى از مؤلفههاى مهم سعادت انسان است؛ اما به گفته ارسطو: «نخست باید دید فضیلت چیست؟» چون نیکبختى فعالیت نفس موافق فضیلت کامل است، اکنون باید بپرسیم که فضیلت چیست. شاید از طریق این تحقیق بتوانیم ماهیت سعادت را نیز روشنتر ببینیم. (17) خود او فضیلت را چنین تعریف مىکند: «فضیلت، ملکهاى است که حد وسطى را انتخاب کند که براى ما درست و با موازین عقلى سازگار است.» (18) هرچند تصور ارسطو از فضیلت، آن را مختص حالتهاى روحى رسوخیافته (ملکه) مىسازد، دیگران آن را وصف افعال آدمى هم مىآورند.
واژه فضیلت یا فعالیت اخلاقى، در نظر فیلسوفان یونان محتواى دینى نداشت و مقولاتى مانند ایمان، تعبد و توکل به خداوند را دربر نمىگرفت. براین اساس در مکتوبات فلسفى اخلاق، مراد از فعالیت اخلاقى عبارت از آن دسته از اعمال یا ملکات نفسانى است که صرفنظر از دیدگاه دینى، واجد ارزش اخلاقى نیز هستند؛ هرچند ازنگاه دین هم فضیلت اخلاقى بهحساب آیند. فضیلتهایى مانند شجاعت، عفت و عدالت، سرفصلهاى اصلى فعالیتهاى اخلاقى به معناى مورد نظرند. (19) توماس آکویناس و دیگر فیلسوفان دیندار براى اشاره به آن دسته از فضیلتهاى عملى که در ذیل فعالیتهاى اخلاقى مصطلح نمىگنجند، از واژه «فضایل الهیاتى» (20) مدد مىگیرد. فضایل الهیاتى، تنها در زمینه وفضاى دینى قابل تصور است. ایمان به خداوند در رأس فضایل الهیاتى یا دینى قرار دارد، که فقط در زمینه معرفت خداوند حاصل مىشود و همینطور دیگر فضایل دینى.
اینک بهاختصار نقش برخى از فعالیتهاى اخلاقى بهمعناى مصطلح آن را ـ که شامل فضایل دینى نمىشود ـ در سعادت انسان با بهرهگیرى از سیره و اندیشه امام علىعلیه السلام بر مىرسیم.
عدل به دو صورت استعمال مىشود: یکى به معناى عام و دیگرى به معناى خاص. عدالت در معناى عام، همان اطاعت از قانون است که کل فضیلتهاى اخلاقى در واقع بدو باز مىگردد. عدالت بدین معنا جزئى از فضیلت اخلاقى نیست، بلکه تمام فضیلت است و تفاوت آن با فضیلت، فقط در مفهوم است. (21) عدالت در معناى خاص خود، گاه «عدالت توزیعى» است؛ یعنى توزیع امکانات اقتصادى و اجتماعى جامعه بر پایه استحقاق. گاهى نیز به صورت «عدالت تصحیحى» است که معمولا در مورد جزا بهکار مىرود. (22) شاید بارزترین ویژگى زندگى حضرت علىعلیه السلام عدالت وى باشد. حضرت علىعلیه السلام عابدى بىنظیر بود؛ دلیرى است که چکاچک شمشیرها، هراسى بر دلش نمىانداخت؛ اما همان دل از گریه کودک یتیمى مىلرزد. على همه این صفات را در حد اعلا داشت؛ ولى آنچه او را به قربانگاه کشاند، عدالت او است. وقتى علىعلیه السلام زمام قدرت را در دست گرفت، عدالت توزیعى را پیشه خود کرد و در این راه چنان سختگیرى کرد که دوستان و یاران نزدیک پیامبرصلى الله علیه وآله و نیز برادر نابیناى خود را به شکوه واداشت و بسیارى از اعیان را از خود رنجاند.
وقتى گروهى از یاران امامعلیه السلام به او پیشنهاد کردند بیتالمال را براساس موقعیتهاى اجتماعى افراد و قبایل توزیع کند تا خطرى از ناحیه افراد متنفذ حکومت را تهدید نکند و هرگاه اوضاع اجتماعى ثبات و استقرار یافت، به مساوات و عدالت در توزیع اموال، روى آورد، امامعلیه السلام به آنان پاسخ دادند:
شما از من مىخواهید که پیروزى را به قیمت تبعیض و ستمگرى بهدست آورم؟ از من مىخواهید که عدالت را به پاى سیاست و سیادت قربانى کنم؟ نه، سوگند به ذات حق، که تا دنیا دنیا است چنین کارى نخواهم کرد و به گرد چنین کارى نخواهم گشت، من و تبعیض؟! من و پایمان کردن عدالت؟! اگر همه این موال عمومى که در اختیار من است، مال شخصى خودم و محصول دسترنج خودم بود و مىخواستم میان مردم تقسیم کنم، هرگز تبعیض روا نمىداشتم؛ چه رسد که مال مال خدا است و من امانتدار خدایم. (23) رفتار او در حوزه جزا، نمود کامل عدالت تصحیحى است. کیست که اندکى با تاریخ صدر اسلام آشنایى داشته باشد و شکوه سفارشهاى امام را در بستر مرگ درباره رعایت حقوق قاتل کینهتوز خود، تحسین نکند؟ اى فرزندان عبدالمطلب، مبادا که در خون مسلمانان فرو رفته باشید و بانگ برآوردید که: امیرالمؤمنین کشته شد! بدانید که نباید به قصاص خون من جز قاتلم کشته شود. بنگرید اگر من از این ضربت، که او زده است، کشته شوم، شما نیز یک ضربت بر او زنید . اعضایش را مبرید، که من از رسول خدا شنیدم که فرمود: «بپرهیزید از مثله کردن حتى اگر سگ گیرنده باشد. (24) » دلیل پایبندى شدید امام علىعلیه السلام به عدالت، آگاهى آن حضرت، از نقش بدیلناپذیر عدالت در سعادت فرد و جامعه است. وقتى از او درباره نسبت عدل و جود پرسیده مىشود، برخلاف بسیارى از مردم که گمان مىکنند بخشش ارزش بیشترى دارد، عدل برتر از جود مىشمارد؛ زیرا عدل مبناى نظم عمومى است و مىتواند سعادت فرد را همراه با سعادت جمع فراهم سازد . اما جود و بخشش، روال طبیعى جامعه را برهم مىزند و نظم اجتماعى را ـ که بستر سعادت جامعه و فرد است ـ متزلزل مىکند. (25) اهمیت عدالت در نگاه حضرت علىعلیه السلام چنان است که پایبندى به آن یکى از ویژگیهاى اهل تقوا است. امام در تحلیل عدالتى که شرط تقوا است به نکته ظریفى اشاره مىکنند و آن اینکه اولین گام در مسیر عدالت و به تبع تقوا و رستگارى، رهایى از بند هوا و هوس است؛ زیرا کسى که در دام هوسهاى نفسانى اسیر باشد، هرگز نمىتواند عدالت پیشه کند و روح عدل را در کالبد اعمال و برنامههاى خود بدمد.
قد الزم نفسه العدل فکان اول عدله نفى الهوى عن نفسه (26) . امام علىعلیه السلام برخلاف بسیارى از انسانها که بهزیبایى از عدالت سخن مىگویند، ولى به دشوارى بدان تن مىدهند، کمتر مىگوید و بیشتر عمل مىکند؛ اما همین جملات اندک روشنگر نکات بسیارى درباره عدالت است.
صبر، به معناى خویشتندارى همراه با نوعى دشوارى و سختى است. صبر را مىتوان مصدر و سرچشمه بسیارى از فضایل اخلاقى دانست. صبر در برابر تمایلات نفسانى، آدمى را عفیف مىسازد، در دشوارىهاى کمرشکن جهاد، شجاعت مىآفریند و ... . بنابراین، مىتوان گفت صبر، هم خود یک فضیلت اخلاقى است و هم خاستگاه فضایل اخلاقى فراوانى است.
امام علىعلیه السلام صبر را به سر ایمان تشبیه کرده و ایمان را ـ که خود کلید قفل سعادت است ـ بدون صبر ناپایدار دانستهاند. و علیکم بالصبر، فان الصبر من الایمان کالرأس من الجسد و لا خیر فى جسد لا رأس معه و لا فى ایمان لا صبر معه. (27) راحتى و آسودگى ابدى را در گرو پیشهکردن صبر در ایام کوتاه زندگى مىدانند: صبروا ایاما قصیرة اعقبتهم راحة طویلة (28) و صبر از بیهودهگویى را ـ که صمت نامیده مىشود ـ رستگارى و نجات مىخوانند و آن را در حالت کلى، همان پیروزى، که انسان در تمناى آن است، مىدانند و هشدار مىدهند که عجله و رهاکردن عنان شهوتها، خطرى است که باید سخت از آن هراسید: الصبر ظفر، العجل خطر. (29)
صدق در اصل، وصف گفتار مطابق با واقع است؛ ولى به معناى عام، افعال را نیز مىتوان به آن وصف کرد. مثلا وقتى گفته مىشود «او در جهاد صادق بود» یعنى ان عمل (جهاد) را به نحو احسن و کامل، به جا آورد. (30) صدق به معناى اصلى خود، فضیلت اخلاقى است که در برابر کذب، سرچشمه رذیلتهاى اخلاقى، قرار مىگیرد. اما صدق به معناى عام، از جهت فضیلت، تابع موصوف خود است؛ یعنى اگر عملى اخلاقى باشد، نوع صادقانه آن فضیلتى دیگر بهحساب مىآید. جهاد در راه خداوند، کارى ستوده است، ولى صورت کامل و بىعیب و نقص آن، فضیلت دیگرى دارد. امام علىعلیه السلام مىفرمایند: «صدق و راستگویى آدمى را رستگار مىکند، و دروغ او را در خوار و نگون بخت . (31) » تنها از رهگذر صدق است که مىتوان نجات یافت و بر ساحل رستگارى آرمید: بالصدق تکون النجاة (32) ، و هرچه آدمى صادقتر باشد، رستگارتر است: انجحکم اصدقکم (33) . اینها نمونهاى از نقش فضایل اخلاقى در سعادت انسان از دیدگاه امام علىعلیه السلامبود . البته اگر جست و جوى کامل صورت گیرد، به این موارد محدود نخواهد شد. نیز مىتوان به روایاتى اشاره کرد که نقش رذایل اخلاقى را در شقاوت و بدبختى انسان، گوشزد مىکنند. پارهاى از آنها بدین قرارند:
حسد، حیات انسان را به تباهى مىکشاند (34) ؛ و حرص و آزمندى، مایه خوارى و شقاوت است (35) ؛ غرور و اسارت در دام هوا و هوسهاى سرکش، بدبختى است. (36) پس فضایل اخلاقى به معناى مصطلح را مىتوان یکى از مؤلفههاى اصلى رستگارى در اندیشه امام علىعلیه السلام دانست.
اندیشیدن و نظر (37) در ساحت الوهى هستى، همان فعالیت عقلانى است که ارسطو آن را تنها مؤلفه سعادت مىدانست . آنچه ارسطو را به این نکته ره نمود، توجه به کارکرد انسان بود. (38) وى استدلال مىکرد که تنها کارى که مختص و ویژه انسان است، همان نظرکردن است. آدمى تغذیه مىکند؛ اما گیاهان نیز تغذیه و رشد و نمو دارند. آدمى فعالیت احساسى دارد، حیوانات نیز چنیناند. اما انسان مىاندیشد، بهویژه درباره واقعیتهاى غایى و نامحسوس هستى مانند خداوند، ولى هیچ نوع طبیعى دیگرى نمىتواند چنین کند. پس سعادت خاص انسان را هم باید در فعالیت خاص او یعنى نظرکردن دانست. عقل هرگاه بتواند توجه خود را به امور مجرد معطوف کند، از قید و بند تعلقات مادى رهیده، صاحب خود را به مجردات شبیه مىکند. چنین مىنماید که کسى که زندگى موافق عقل مىگذراند و عقل را مىپرورد، زندگىاش به بهترین وجه نظم یافته است و خدایان او را بیش از همه دوست دارند. چه، اگر خدایان، چنانکه مردمان معتقدند به اعمال و رفتار آدمیان توجه دارند، بىگمان از آن چیزى شادمان مىشوند که خویشى نزدیک با آنان دارد، و آن جز عقل نیست. (39) ارسطو مىکوشد تا در متن تلاش عقلانى انسان، که در الهیات ظهور و بروز مىیابد، جایى براى پیوستن به خداوند باز کند. این نکتهنظر فیلسوفان مسیحى و مسلمان را به خود جلب کرد و آنان را به نظریه عقلگرایانه ارسطو دلبسته نمود.
امام علىعلیه السلام، برحسب روایتى از ابنسینا، از زبان پیامبر خداصلى الله علیه وآله شنیده است که در مسابقه رستگارى و تقرب به خداوند، هیچ چیز بهتر از اندیشیدن و نظرکردن آدمى را به مقصد نمىرساند. بدین روى او برتر از هرکس دیگرى مىتواند نقش اندیشیدن را در سعادت انسان بازگوید. براى این بود که شریفترین انسان و عزیزترین انبیا و خاتم رسلصلى الله علیه وآله با مرکز دایره حکمت و فلک حقیقت و خزانه عقل، امیرالمؤمنین على ـ علیهالسلام ـ گفت که: «یا على اذا رایت الناس مقربون الى خالقهم بانواع البر تقرب الیه بانواع العقل تسبقهم.» و این چنین خطاب جز با چنو بزرگى راست نآمدى که اندر میان خلق همچنان بود که معقول اندر میان محسوس. (40) همو است که مىفرماید: دانایى برترین سعادت (41) و بهترین مطلوب است. (42) هیچ ثروتى را توان برابرى با عقل نیست، (43) و هرگاه عقل طراوت و نشاط لازم را داشته باشد، رستگارى را به ارمغان مىآورد (44) . چه توصیفى براى بیان نقش تعقل و نظرکردن در سعادت انسان، زیباتر از این جملات: عقل خویش را زنده و نفس خویش را میرانده است، تا آنجا که ستبرىهاى بدن تبدیل به نازکى و خشونتهاى روح تبدیل به نرمى شده است و برق پرنورى بر قلب او جهیده و راه را بر او روشن و او را به رهروى سوق داده است. پیوسته از این منزل به آن منزل برده شده است تا به آخرین منزل، که منزل سلامت و بارانداز اقامت است، رسیده و پاهایش همراه بدن آرام او در قرارگاه امن و آسایش، ثابت ایستاده است. اینهمه به موجب این است که دل و ضمیر خود را به کار گرفته و پروردگار خویش را خشنود ساخته است. (45) با این دیدگاه است که حضرت علىعلیه السلام فقدان عقل را تیرهبختى مىدانند (46) و جهل را بدترین مصیبتها (47) .
غیر از آنچه گفته شد، مؤلفه دیگر سعادت از دیدگاه امام علىعلیه السلام فضایل الهیاتى یا دینى است.
بدون هیچ تردیدى مهمترین فضیلت دینى خود ایمان دینى است. هر چند در تحلیل دقیق ماهیت ایمان و یا متعلقهاى آن بحث و گفت و گوهاى بسیار هست، یک توافق عمومى درباره نقش بدیلناپذیر ایمان در سعادت انسان میان مؤمنان وجود دارد. امیرالمؤمنین علىعلیه السلام در این باره مى گویند:
نجات و رستگارى انسان در گرو ایمان است (48) و با ایمان است که آدمى به قله سعادت و اوج دانایى مىرسد (49) و از نگرانىها رها مىگردد. (50) یکى از بهترین تعبیرها درباره ایمان در قرآن کریم است؛ آن جا که مىفرماید: یا ایها الذین آمنوا هل ادلکم على تجارة تنجیکم من عذاب الیم. تومنون بالله و رسوله و تجاهدون فى سبیل الله باموالکم و انفسکم، ذلکم خیر لکم ان کنتم تعلمون (51) . اى کسانى که ایمان آوردهاید، آیا شما را بر تجارتى راه نمایم که شما را از عذابى دردناک مىرهاند؟ به خدا و فرستاده او بگروید و در راه خدا با مال و جانتان جهاد کنید. این ـ اگر بدانید ـ براى شما بهتر است. ایمان لازم است، اما کافى نیست. از سرمایه رستگارى باید درست سود برد و استفاده صحیح از سرمایه ایمان، فراهم کردن زمینه شکوفایى آن در عرصه عمل است. بذر ایمان در صورتى مىبالد که در بستر اعمال صالح بروید. خداوند مهربان کسانى را که میان ایمان و عمل صالح جمع مىکنند، از خسران و شقاوتى که نوع انسان را تهدید مىکند، دور دانسته است.
والعصر ان الانسان لفى خسر الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات. (52) امیرالمؤمنین علىعلیه السلام در یک تحلیل جامعه شناختى از جایگاه ایمان در سعادت یک جامعه، به این نکته اشاره مىکنند که فقدان ایمان در سطح اجتماعى علامت و نشانه جاهلیت و گمراهى و شقاوت آنان است. جامعه جاهلى و نگونبخت، جامعهاى است که «مردم آن از ایمان رویگردان شده، ستونهاى ایمان در آن فرو ریخته، نمادهاى ایمان ناشناخته مانده و راه ایمان بى رهرو است.» (53) هر گاه بنیادهاى معرفتى و عاطفى ایمان در فرد یا جامعهاى بلرزد، و نمادهاى ایمان انکار شود، امیدى به رستگارى آن فرد یا جامعه نیست.
در پرتو این نگرش اصولى به سعادت انسان است که امام علىعلیه السلام مىفرمایند:
دیندارى سعادت است (54) ، و برترین خواست انسان است (55) ، و تقوا چراغ راه رستگارى است (56) ، و عبودیت خداوند، پیروزى در مسابقه رستگارى است (57) ، و زهد بر خلاف ظاهرش که رنج و سختى است، تجارتى سودمند و مایه سعادت است. (58) باز در پرتو توجه به نقش کلیدى و اساسى ایمان است که مىتوان عمق جملاتى از این دست را دریافت: هیچ انسانى به بدبختى نمىافتد، مگر با در پیش گرفتن معصیت خداوند (59) و اصولا بدبختى در گرو عصیان انسان است همانطور که خوشبختى در سایه ایمان مىآرمد. (60) اما از دیدگاه امامعلیه السلام هسته اصلى سعادت انسان در همین ایمان نهفته است؛ زیرا در جهان بینى امامعلیه السلام انسانها مبدأ و مصدرى الهى دارند و تنها در صورت یافتن ارتباط نزدیک با او مىتوانند جوهر خود را باز یافته، به کمال و رستگارى برسند. این ایمان که موجب قرب به خداوند است، با آنچه ارسطو درباره تأمل در امور الهى مىگوید و آن را سعادت آدمى مىداند، متفاوت است. در تصویرى که علىعلیه السلام از ایمان مىدهد، علاوه بر عقل تمام احساسات و عواطف و قواى وجودى انسان معطوف به خداوند است و آدمى تسلیم محض او است. در پایان، دو نکته را یادآور مىشویم:
.1 آنچه درباره سهم خیرات بیرونى، مانند ثروت و شهرت نیک، در سعادت انسان گفته آمد، بر گرفته از ظاهر اسنادسعادت به این امور در روایات است؛ ولى ممکن است تحلیلهاى دیگرى نیز باشد که مثلا اسناد سعادت را به این قبیل امور مقید به قیدى بداند. بنا بر این همه امور گفته شده، به شرط آنکه به ایمان یا فضیلت اخلاقى و یا فضیلت عقلى بینجامند، مىتوانند موصوف سعادت قرار گیرند، نه به طور کلى. همچنین ممکن است کسى بگوید اسناد سعادت به این امور، از نوع اسناد چیزى به وسیله تحصیل آن است؛ مثلا با پول است که مىتوان فضیلت بخشندگى را تصاحب کرد یا با پول است که مىتوان آسودگى لازم را براى نظرپردازى داشت. بر اساس این نظریه هر گاه ممکن باشد که بدون این چیزها آدمى بتواند فعالیت اخلاقى یا دینى داشته باشد، آنها ارزش آلى خود را از دست مىدهند.
ما البته ضمن توجه به این احتمالها و بدون ورود در بحث و نقد آنها، با تکیه بر ظاهر روایات گمان مىکنیم که خیرات بیرونى هم جزئى از سعادت هستند؛ ولى ارزش آنها با ارزش مؤلفههاى دیگر برابر نیست. بنابراین روشن است که در مقام تزاحم خیرات بیرونى با فضیلت اخلاقى یا دینى، آنچه البته باید کنار نهاده شود، خیرات بیرونى است. این نکته عیان است و نیازى به بیان تفصیلى ندارد. کیست که تردیدى داشته باشد که سید الشهداءعلیه السلام همان هنگام که در رنج و اندوه فراوان در کربلا بود، نیکبختترین افراد بود؛ زیرا بیشترین بهره را از مؤلفههاى دیگر سعادت، یعنى فضیلت اخلاقى و دینى داشت.
.2 از میان مؤلفههاى مختلف سعادت، خیرات بیرونى چندان در اختیار خود انسان نیست و به تعبیر زیباى امام علىعلیه السلام بر حسب اتفاق فراهم مىآید: الدنیا بالاتفاق و الاخرة بالاستحقاق (61) ؛ «دنیا برحسب اتفاق فراهم مىآید، ولى آخرت بر اساس استحقاق آدمى است.» به نظر مىآید که با توجه به همین نقش اتفاقى و غیر اختیارى بودن خیرات بیرونى در سعادت است که اصولا در زبانهاى مختلف واژه مربوط به سعادت با مفهوم بخت گره خورده است مثلا در فارسى نیکبختى و در انگلیسى happiness از ماده happen یعنى اتفاق افتادن است.
ولى به هر حال بیشتر مولفههاى سعادت در اختیار خود انسان است؛ مانند فعالیتهاى اخلاقى و عقلى و دینى که در حوزه تصمیم فردى است.
اما یک نکته را نباید فراموش کرد: در کلام امام علىعلیه السلام تأکید فراوانى بر نقش عنصر غیبى در سعادت انسان شده است. تعبیرهاى مختلفى براى این منظور در روایات است، ولى رایجترین آنها مفهوم توفیق است. امام علىعلیه السلام مىفرمایند: التوفیق قائد الصلاح . و التوفیق رأس سعادة. (62) توفیق یا امدادهاى غیبى ابرهاى رحمت خداوند است که از دریاى اخلاص و عمل صالح انسان بر مىخیزند و: زندگى انسان اگر مقرون حقجویى و حقیقتجویى و اخلاص و عمل و کوشش باشد، مورد حمایت حقیقت قرار مىگیرد... این مطلب علاوه بر اینکه یک امر ایمانى است و از لوازم ایمان به تعلیمات انبیا است، یک حقیقت تجربى و آزمایشى است؛ البته تجربه فردى . به این صورت که هرکس[که مىخواهد امداد غیبى را درک کند] لازم است در عمر خویش چنین کند، تا اثر لطف و عنایت پروردگار را در زندگى خود ببیند، و چقدر لذتبخش است، معامله با خدا و مشاهده آثار لطف او. (63)
پىنوشتها:
1) ارسطو، اخلاق نیکوماخوس، ترجمه محمدحسن لطفى، طرح نو، ص .17
2)«~ inclusive end ~» تعبیر «غایت» براى این است که سعادت یک غایت است؛ برترین و نهایىترین و کاملترین غایتى که همگان در جستوجوى آنند.
3)«~ dominant end ~» از آنجا که در طول تاریخ فلسفه اخلاق، تنها نامزد اصلى براى «غایت غالب» فعالیت عقلى یا نظرپردازى بوده ـ که مورد تأیید فیلسوفان یونان بوده است ـ گاهى به جاى غایت غالب، غایت عقلى و یا بهطور سادهتر، نظریه عقلگرایانه سعادت، هم گفته شده است.
«~ .Hardi, The final Good in Aristotles Ethics p.299 ( 4 ~»
5) البته در تعداد مؤلفههاى سعادت و نیز تعیین آنها، بین طرفداران تفسیر «غایت جامع» اختلاف بسیارى وجود دارد.
6) ر.ک: سرچشمه ارزش از نظر ارسطو و کانت، کریستین کرسگارد، ترجمه محسن جوادى، ارغنون، شماره 16، تابستان 1379، ص 99ـ .111
7) تامسنگل که مدافع تفسیر غایت غالب است، مىگوید: «از دیدگاه ارسطو تنها عنصر باارزش، عقل آدمى است و تمام فعالیتهاى دیگر براى فراهمکردن فعالیت عقل ارزش دارند؛ چنانکه خوردن و آشامیدن و سایر قواى آدمى براى اندیشیدن است. انجام اعمال اخلاقى نیز براى فراهم کردن زمینه فعالیت خاص عقل، یعنى تأمل و نظرپردازى است.» ر.ک:«~ Thomas Nagel, Aristotle on Eudaimonia P.13 ~»
8) کسانى مانند لوئىاشتراوس و ماجد فخرى، فارابى را مدافع تفسیر «غایت غالب» مىدانند؛ ولى گروهى به استناد اهتمام او به سیاست که مقولهاى عملى است، وى را مدافع تفسیر جامع دیدهاند. ر.ک:«~ .59ـ Miriam Galstom, politics and the Excellence. Princeton, 1990 , P.55 ~»
«~ .External Goods ( 9 ~»
10) ارسطو، اخلاق نیکوماخوس، ترجمه محمدحسن لطفى، طرح نو، ص .34
11) غرر الحکم و دررالکلم، فصل اول، بند .1699
12) همان، فصل 27، بند اول.
13) مجلسى،
14) غرر الحکم و دررالکلم، فصل 79، بند .33
15) همان، فصل اول، بند .1356
16) نهجالبلاغه، حکمت .163
17) ارسطو، اخلاق نیکوماخوس، ترجمه محمدحسن لطفى، ص .46
18) همان، ص .66
19) براى فهرستى از این فضیلتها، ر.ک: کاپلستون، تاریخ فلسفه یونان، ترجمه دکتر مجتبوى، انتشارات سروش، ص .389
20)«~ Theological virtues ~»این واژه بعدها رواج یافت و در آثار نویسندگان مسلمان هم مورد استفاده قرار گرفت، مثلا مؤلف کتاب نظریه فضیلت غزالى، یکى از انواع فضایل را در دیدگاه وى همان فضایل دینى یا الهیاتى مىآورد. ر.ک:«~ .s Theory of virtue, state university of NewYork P.77" Sherif.Mohamed, Ghazali ~»
21) ارسطو، اخلاق نیکوماخوس، ترجمه محمدحسن لطفى، ص .168
22) ر.ک: همان، ص .172
23) ر.ک: مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، ج 16، ص .440
24) نهجالبلاغه، نامه .47
25) براى آگاهى دقیقتر از مفاد این پرسش و پاسخ، ر.ک: مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار، ج 16، ص 435ـ .438
26) نهجالبلاغه، خطبه .87
27) نهجالبلاغه، حکمت، .82
28) نهجالبلاغه، خطبه .191
29) غررالحکم و دررالکلم، فصل اول، بندهاى 270 و .271
30) مفردات راغب، ماده صدق.
31) نهجالبلاغه، خطبه .86
32) غررالحکم و دررالکلم، فصل 18، بند .42
33) پیشین، فصل 8، بند .9
34) الحسد ینکر العیش، ثمرة الحسد شقاء الدنیا والاخرة.
35) من کثر حرصه کثر شقائه.
36) الشقى من اغتر بحاله و انخدع لغرور اماله. (غرر الحکم و دررالکلم، فصل اول، بند 1823)
37)«~ contemplation ~» معمولا این واژه به تأمل و یا نظرپردازى ترجمه مىشود.
38) برهان کارکرد«~ (ergon Argument) ~»ارسطو در فلسفه اخلاق معروف است. وى مىخواهد براساس کارکرد آدمى، ماهیت سعادت وى را دریابد. ر.ک: ارسطو، اخلاق نیکوماخوس، ترجمه محمدحسن لطفى، ص 30ـ .34
39) ارسطو، اخلاق نیکوماخوس، ترجمه محمدحسن لطفى، ص .395
40) ابوعلى سینا، معراجنامه، تصحیح نجیب مایل هروى، انتشارات آستان قدس رضوى، ص .94
41) العلم اعلى فوز. (غررالحکم و دررالکلم، فصل اول، بند 781).
42) العلم افضل قنیة. (همان، فصل اول، بند 862).
43) لا غنى کالعقل. (همان، فصل 86، بند 38).
44) زیادة العقل تنجى. (همان، فصل 37، بند 40).
45) نهجالبلاغه، خطبه .220 براى توضیح این مضمون ر.ک: مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار، ج 16، ص 420ـ .427
46) فقد العقل شقاء.(غررالحکم و دررالکلم، فصل 59، بند 7).
47) لا مصیبة اشد منالجهل.(همان، فصل 86، بند 236)
48) لانجاة لمن لا ایمان له. (همان، فصل86، بند344)
49) بالایمان یرتقى الى ذروة السعادة و نهایة الحبور. (همان، فصل18، بند145)
50) الایمان امن (همان، فصل اول، بند9)
51) صف، آیه 10 ـ .11
52) عصر، آیه 1 ـ .3
53) نهج البلاغه، خطبه دوم.
54) الدین حبور. (غرر الحکم و دررالکلم، فصل اول، بند 88)
55) الدین افضل مطلوب .(همان، بند 375)
56) الورع مصباح نجاحهمان، بند 800)
57) العبادة فوز (همان، بند 86)
58) الزهد متجر رابح. (همان، بند 920)
59) لایشقى امرء الا بمعصیة الله.(همان، فصل 86، بند 411)
60) النجاة مع الایمان (همان، فصل اول، بند 941)
61) غررالحکم، فصل اول، بندهاى 286 و .287
62) همان، فصل اول، بندهاى 348 و .908
63) مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار، ج 3، ص .348
. 1 قرآن کریم.
. 2 نهجالبلاغة.
. 3 احیاء علومالدین، محمدبن محمدالغزالى، چاپ اول، دارالهادى،بیروت/ 1412 ه . ق.
. 4 ارشادالقلوب، الحسنبن محمدالدیلمى، چاپ چهارم، مؤسسةالاعلمى، بیروت/ 1398 ه . ق .
. 5 اصولالفقه، محمدرضا المظفر، مؤسسه مطبوعاتى اسماعیلیان، قم.
. 6 الاشارات والتنبیهات، حسینبن عبداللهبن سینا، چاپ دوم، دفتر نشر کتاب، تهران /1403 ه . ق.
. 7 الاصولالستة عشر (اصل زیدالزراد)، چاپ دوم، دارالشبسترى، قم/ 1405 ه . ق.
. 8 الامالى، شیخ صدوق، چاپ اول، مؤسسه بعثت، قم/ 1417 ه . ق.
. 9 الامالى، شیخ مفید، تحقیق استاد ولى و علىاکبر غفارى، مؤسسه نشر اسلامى، قم/ . 1403
. 10 التعریفات، علىبن محمدالجرجانى، چاپ اول، المطبعةالخیریه، مصر/ 1306 ه . ق.
. 11 التوحید، شیخ صدوق، تحقیق سیدهاشم حسینى، مؤسسة النشرالاسلامى قم.
. 12 الجعفریات، محمدبن محمد الاشعث الکوفى، مکتبة نینوى الحدیثه، تهران.
. 13 الجوهر النضید، علامه حلى، انتشارات بیدار، قم/ 1363 ه . ش.
. 14 الحکمةالمتعالیه، ملاصدرا، انتشارات مصطفوى، قم.
. 15 الخصال، شیخ صدوق، تحقیق علىاکبر غفارى، مؤسسةالنشر الاسلامى، قم/ 1403 ه . ق .
. 16 الصحاح، اسماعیلبن حمادالجوهرى، تحقیق احمد عبدالغفور عطار، چاپ چهارم، دارالعلم للملایین، بیروت/ 1990 م.
. 17 العقل والجهل فىالکتاب والسنة، محمد الریشهرى، تحقیق دارالحدیث، چاپ اول، دارالحدیث، بیروت/ 1421 ه . ق.
. 18 الکافى، محمدبن یعقوببن اسحاق الکلینى الرازى، تحقیق علىاکبر غفارى، چاپ سوم، دارالکتب الاسلامیة، تهران/ 1388 ه . ق.
. 19 المصباحالمنیر، احمدبن محمدالمقرى الفیومى، چاپ دوم، دارالهجرة، قم/ 1414 ه . ق.
. 20 المنطق، محمدرضا المظفر، دارالتعارف، بیروت/ 1400 ه . ق.
. 21 بحارالانوار، علامه مجلسى، چاپ سوم، دارالاحیاءالتراث، بیروت/ 1403 ه . ق. . 22 تحفالعقول، الحسنبن علىبن الحسینبن شعبه الحرانى، تحقیق علىاکبر غفارى، چاپ دوم، مؤسسه نشر اسلامى، قم، 1404 ه . ق.
. 23 جامع احادیثالشیعه، اسماعیل المغرى، مؤلف، قم/ 1413 ه . ق.
. 24 جامعالاحادیث، جعفربن احمدبن علىالقمى (ابنالرازى)، تحقیق سیدمحمد حسینى، چاپ اول، دانشگاه رضوى، مشهد مقدس/ . 1413
. 25 خدا و انسان در قرآن، توشى هیکو ایزوتسو، ترجمه احمد آرام، چاپ دوم، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، تهران/ 1365 ه . ش.
. 26 روضةالواعظین، الفتال النیسابورى، چاپ اول، مؤسسة الاعلمى، بیروت/ 1406 ه . ق.
. 27 شرح اصولالکافى، ملاصدرا، تصحیح محمد خواجوى، چاپ اول، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، تهران/ 1366 ه . ش.
. 28 شرح نهجالبلاغة، عزالدین ابن ابىالحدید، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، چاپ دوم، دار احیاءالتراث، بیروت 1385 ه . ق.
. 29 عللالشرایع، شیخ صدوق، چاپ دوم داراحیاءالتراث، بیروت/ 1385 ه . ق.
. 30 غررالحکم و دررالکلم، عبدالواحد الآمدى، تحقیق سیدجلالالدین المحدث، چاپ سوم، دانشگاه تهران، تهران/1360 ه . ش.
. 31 فصول منتزعة، ابونصر الفارابى، تحقیق فوزى مترى نجار، چاپ اول، دارالمشرق، بیروت/1405 ه . ق.
. 32 فلسفه اخلاق، ویلیام کى فرانکنا، ترجمه هادى صادقى، چاپ اول، مؤسسه فرهنگى طه، قم/ . 1376
. 33 فلسفه عمومى یا مابعدالطبیعه، پل فولکیه، ترجمه یحیى مهدوى، چاپ سوم، دانشگاه تهران، تهران/ 1366 ه . ش.
. 34 فیلسوفان انگلیسى، فردریک کاپلستون، ترجمه امیر جلالالدین اعلم، چاپ اول، سروش، تهران/ . 1362
. 35 کنزالعمال، علىالمتقى، تصحیح صفوةالسقا، چاپ اول، مکتبةالتراث الاسلامى، بیروت/ 1395 ه . ق.
. 36 کنزالفوائد، محمدبن علىبن عثمان الکراجکى، تصحیح عبدالله نعمة، چاپ اول، دارالذخائر، قم /1410 ه . ق.
. 37 مجمعالبحرین، فخرالدین الطریعى، چاپ اول، مؤسسه بعثت، قم/ 1415 ه . ق.
. 38 مجموعه مصنفات شیخ اشراق، شیخ اشراق، تصحیح هنرى کربن، چاپ دوم، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، تهران 1372 ه . ش.
. 39 مرآةالعقول، علامه مجلسى، تحقیق سیدهاشم رسولى، چاپ سوم، دارالکتبالاسلامیه، تهران/ 1370 ه . ش. . 40 مشکاةالانوار، على الطبرسى، چاپ دوم، المکتبة الحیدریة، النجفالاشرف/ 1385 ه . ق.
. 41 مطالبالسؤول، محمدبن طلحةالشافعى، نسخه خطى موجود در کتابخانه آیةالله مرعشى در قم.
. 42 معجم مقاییساللغة، احمدبن فارس الرازمى، تحقیق عبدالسلام محمد هارون، چاپ دوم، مطبعة المصطفى و اولاده، مصر، 1389 ه . ق.
. 43 مفردات ألفاظالقرآن، حسینبن محمد الراغبالاصفهانى، تحقیق صفوان عدنان داودى، چاپ اول، دارالقلم، دمشق/ 1412 ه . ق.
. 44 من لایحضرهالفقیه، شیخ صدوق، تحقیق علىاکبر غفارى، چاپ دوم، مؤسسةالنشر الاسلامى، قم.
. 45 نثرالدر، منصوربن الحسین الآبى، تحقیق محمدبن على قرنة، الهیئة المصریة العامة للکتاب.
. 46 وسائلالشیعة، محمدبن الحسن الحر العاملى، چاپ پنجم، دارالاحیاء التراثالعربى، بیروت/ 1403 ه . ق.
1) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، حدیث . 230
2) الفتال النیسابورى، روضةالواعظین، ص 8؛ شیخ صدوق، الامالى، ص 312؛ علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 1 ، ص . 82
3) ر.ک: الجوهرى، اسماعیل، الصحاح، ج 5 ، ص 1769؛ الفیومى ، احمد، المصباحالمنیر، ص 422 ـ 423؛ ابنفارس، احمد، معجم مقاییساللغة، ج 4 ، ص . 69
4) ابنفارس، احمد، معجم مقاییساللغة، ج 4 ، ص . 69
5) همان.
6) الجرجانى، على، التعریفات، ص . 65
7) ر.ک: سوره طه، آیات 54 و .128
8) القیومى ، احمد، المصباحالمنیر، ص . 629
9) ر.ک: علامه مجلسى، مرآتالعقول، ج 1، ص 27؛ ملاصدرا، شرح اصولالکافى، ج 1، ص 222 ـ 229؛ فولکیه*، پل، فلسفه عمومى یا مابعدالطبیعه، ص 79 ـ .82
10) الراغب، حسین، مفردات الفاظ القرآن، ص . 577
11) ر.ک: مجموعه مصنفات شیخ اشراق، تصحیح هنرى کربن، ج 2 ، ص 139 و 154 به بعد.
12) ر.ک: ملاصدرا، الحکمةالمتعالیه، ج 1 ، ص 307 و ج 2 ، ص 346 به بعد و ج 8 ، ص . 332
13) ر.ک: سوره آلعمران، آیه . 190
14) ر.ک: الفیومى، احمد، المصباحالمنیر، ص . 547
15) شیخ صدوق، علل الشرایع ،ص 4 ؛ الطبرسى، على، مشکاةالانوار، ص 251؛ علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 60، ص .299
16) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، حدیث . 6763
17) سیدرضى، نهجالبلاغة، حکمت 38؛ المتقى، على، کنزالعمال، ج 16 ، ص 266؛ ر.ک: الریشهرى، محمد، العقل والجهل فىالکتاب والسنة، ص 58 ـ . 59
18) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، حدیث . 4054
19) همان، حدیث . 8226
20) همان ، حدیث . 7953
21) همان ، حدیث . 6790
22) همان ، ح . 2100
23) همان ، ح . 3925
24) همان ، ح . 314
25) همان ، ح 5958 و ر.ک: همان ، ح . 10985
26) همان ، ح . 266
27) همان ، ح . 9475
28) همان ، ح . 2099
29) همان ، ح . 4765
30) سیدرضى، نهجالبلاغة، حکمت .54
31) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 2151
32) همان ، ح . 1240
33) ر.ک: الریشهرى، محمد، العقل والجهل فىالکتاب والسنة.
34) الکلینى، محمد، الکافى، ج 1 ، ص . 21
35) ابن فارس، احمد، معجم مقاییساللغة، ج 1 ، ص . 489
36) ایزوتسو، توشى هیکو، خدا و انسان در قرآن، ترجمه احمد آرام، ص . 264
37) ر.ک: همان، ص 264 ـ . 278
38) کاپلستون، فردریک، فیلسوفان انگلیسى، ترجمه امیر جلالالدین اعلم، ص 334 ـ . 337
39) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 2310
40) همان ، ح 448 و . 449
41) ر.ک:کاپلستون، فردریک، فیلسوفان انگلیسى، ترجمه امیر جلالالدین اعلم، ص . 346
42) ر.ک: همان ، ص 346 و . 347
43) همان ، ص . 343
44) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 1959
45) همان ، ح . 7644
46) الکلینى، محمد، الکافى، ج 1 ، ص . 28
47) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 322
48) ابن طلعةالشافعى، محمد، مطالبالسؤول، ص . 50
49) ابن شعبه الحرانى، الحسن، تحفالعقول، ص 62؛ شیخ مفید، الامالى، ص 254؛ شیخ صدوق، التوحید، ص . 35
50) الکلینى، محمد، الکافى، ج 1 ، ص 141،و ر.ک: سیدرضى، نهجالبلاغة، خطبه . 182
51) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 9553
52) ابنالرازى، جعفر، جامعالاحادیث، ص . 136
53) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 4318
54) همان ، ح . 2004
55) همان ، ح . 1280
56) همان ، ح . 1254
57) همان ، ح . 4629
58) همان ، ح . 9777
59) همان ، ح . 3887
60) همان، ح . 4274
61) همان ، ح . 4643
62) همان، ح . 6178
63) شیخ صدوق، الخصال، ص . 633
64) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 9430
65) همان ، ح . 3340
66) همان ، ح . 3151
67) ابنالحسین الآبى، منصور، نثرالدر، ج 1 ، ص . 285
68) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 4901
69) همان، ح . 7579
70) ابن ابىالحدید، عزالدین، شرح نهجالبلاغه، ج 20 ، ص . 331
71) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 3220
72) الکلینى، محمد، الکافى، ج 1 ، ص . 11
73) همان ، ص . 18
74) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح 3147 ، . 3228
75) همان ، ح . 1868
76) همان ، ح . 1727
77) ر.ک: فارابى، ابونصر، فصول منتزعه، ص 54 ؛ علامه حلى، الجوهرالنضید ، ص 233؛ ابنسینا، حسین، الاشارات والتنبیهات، ج 2 ، ص . 352
78) ر.ک:قطبالدین الرازى، حاشیهالاشارات و التنبیهات، ج 2 ، ص 352 ـ . 353
79) شیخ صدوق، عللالشرایع، ص 98؛ علامه مجلسى، بحارالانوارج 1 ، ص . 99
80) ابنطلعة الشافعى، محمد، مطالب السؤول، ص . 49
81) الکراجکى، محمد، کنزالفوائد، ج 1 ، ص 200؛ علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 1 ، ص . 96
82) الکلینى، محمد، الکافى، ج 1 ، ص . 29
83) ابىالحسین الآبى، منصور، نثرالدر، ج 1 ، ص . 285
84) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 7340
85) همان ، ح . 2048
86) همان ، ح . 3887
87) همان ، ح . 214
88) سیدرضى، نهجالبلاغه، کتاب 31؛ المتقى، على، کنزالعمال، ج 16 ، ص . 177
89) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 2130
90) ر.ک: الریشهرى، محمد، العقل والجهل فىالکتاب والسنة، ص 124 ـ 128 و 201 ـ . 204
91) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 4760
92) همان ، ح . 8904
93) الکراجکى، محمد، کنزالفوائد، ج 1 ، ص . 199
94) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 5543
95) همان ، ح . 5752
96) همان، ح . 1356
97) همان ، ح . 3956
98) همان ، ح . 8426
99) همان، ح . 5901
100) سوره بقره، آیه . 171
101) ر.ک: فرانکنا، ویلیام کى، فلسفه اخلاق، ترجمه هادى صادقى، ص 45 ـ . 49
102) ر.ک: ابنسینا، حسین، النجاة، ص 118 ـ 119؛ المظفر، محمدرضا، المنطق، ص 293 ـ 296 و اصولالفقه، ج 1 ، ص 223 ـ . 228
103) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 9430
104) همان ، ح . 2048
105) ابنشعبه الحرانى، الحسن، تحفالعقول، ص 62؛ شیخ مفید، الامالى، ص 254؛ شیخ صدوق، التوحید، ص . 35
106) الکراجکى، محمد، کنزالفوائد، ج 1 ، ص 56؛ الدیلمى، الحسن، ارشادالقلوب، ص . 198
107) ابنالرازى، جعفر، جامعالاحادیث، ص . 136
108) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 6183
109) ابنشعبه الحرانى، الحسن، تحفالعقول، ص . 196
110) الزراء، زید، الاصولالستة عشر، ص . 4
111) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 272
112) الطریحى، فخرالدین، مجمعالبحرین، ج 2 ، ص . 1249
113) الکلینى، محمد، الکافى، ج 1 ، ص . 16
114) ر.ک: ابنفارس، احمد، معجم مقاییساللغة، ج 1 ، ص 395؛ الجوهرى، اسماعیل، الصحاح، ج 2 ، ص 606؛ الفیومى، احمد، المصباحالمنیر، ص . 87
115) الکلینى، محمد، الکافى، ج 2 ، ص . 49
116) ر.ک: سوره الانبیاء، آیه . 10
117) ر.ک: سوره المؤمنون، آیه 80؛ سوره الحج، آیه 46؛ سوره طه، آیه 53 و 54؛ سوره آلعمران، آیه 190 و . 191
118) ر.ک: سوره الانعام، آیه . 151
119) ر.ک: سوره طه، آیه . 128
120) ر.ک: شیخ صدوق، التوحید، ص 455 ـ 460؛ الکلینى، محمد، الکافى، ج 1 ، ص 92 ـ . 94
121) شیخ صدوق، التوحید، ص 51 و . 54
122) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 1999
123) همان، ح . 8876
124) همان ، ح . 1403
125) همان ، ح . 2163
126) ابنطلحة، محمد، مطالبالسؤول، ص . 49
127) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 9416
128) همان ، ح . 4776
129) ابنشعبه الحرانى، الحسن، تحفالعقول، ص . 323
130) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 1717
131) علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 78 ، ص . 6
132) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 3812
133) ابن ابىالحدید، عزالدین، شرح نهجالبلاغة، ج 20 ، ص . 341
134) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 1543
135) همان ، ح . 1783
136) همان ، ح . 6869
137) همان ، ح . 8601
138) ابن ابىالحدید، عزالدین، شرح نهجالبلاغة، ج 20 ، ص . 323
139) دیوان منسوب به امام علىعلیه السلام ، ص . 330
140) ابن طلحة، محمد، مطالبالسؤول، ص . 49
141) الراغب، حسین، مفردات الفاظالقرآن، ص 577؛ الغزالى، محمد، احیاء علومالدین، ج 30 ، ص . 28
142) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 227
143) الکراجکى، محمد، کنزالفوائد، ج 1 ، ص . 56
144) ر.ک: الریشهرى، محمد، العقل والجهل فىالکتاب والسنة، ص 51 ـ . 52
145) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح 4169؛ الکلینى، محمد، الکافى، ج 7 ، ص 69 ؛ ابن محمدالاشعث، محمد، الجعفریات، ص . 213
146) ر.ک: سیدرضى، نهجالبلاغة، حکمت 338 ؛ الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 2102
147) ر.ک: الریشهرى، محمد، العقل والجهل فىالکتاب والسنة، ص 86 ـ . 90
148) ر.ک: شیخ صدوق، عللالشرایع، ص . 98
149) ر.ک: المغرى، اسماعیل، جامع احادیثالشیعه، ج 1 ، ص 411 ـ 419 ؛ شیخ حر عاملى، وسائلالشیعه، ج 1 ، ص 27 ـ . 29
150) ر.ک: المغرى، اسماعیل، جامع احادیثالشیعه، ج 1 ، ص 419 ـ 425 ؛ شیخ حر عاملى، وسائلالشیعه، ج 1 ، ص 30 ـ .42
151) الآمدى، عبدالواحد، غررالحکم، ح . 4169
152) الکلینى، محمد، الکافى، ج 7 ، ص . 69
153) ابن محمدالاشعث، محمد، الجعفریات، ص . 213
154) شیخ صدوق، من لایحضرهالفقیه، ج 3 ، ص . 493
ارتباط عقل با علم نیز ـ همچون ارتباطش با دین و اخلاق ـ دوسویه است. امام علىعلیه السلام عقل را یکى از مبادى علم و دانش مىدانند. حتى از سخنان ایشان مىتوان استفاده کرد که عقل مهمترین مبدأ شناخت آدمى است، و همان قوهاى است که آدمى با آن به حکمت، یعنى علم استوار، دست مىیابد. ایشان در مقایسه میان اندیشیدن و حس کردن، اندیشه را خطاناپذیر مىدانند، در حالى که حس را امرى خطا بردار مىشناسانند. در برخى احادیث نیز عقل را پیشواى حس معرفى مىکنند. احادیث زیر را که از سخنان آن امام است ـ مىتوان در این باره یاد کرد: عقل، اصل و ریشه علم و دعوتکننده به فهم است. (125) با عقلها به بلندا و ستیغ علوم نایل مىشوید. (126) با عقل، ژرفاى حکمت، و با حکمت، ژرفاى عقل بیرون آورده مىشود. (127) اندیشیدن مانند دیدن با چشم نیست؛زیرا گاه چشمهاگاه به صاحبانش دروغ مىگویند، ولى عقل، آن راکه از وى اندرز خواسته، فریب نمىدهد». (128) «عقل ها، پیشوایان افکار و افکار، پیشوایان قلوب و قلوب، پیشوایان حواس و حواس، پیشوایان اعضا و اندامند. (129) بدینسان عقل مبدأ و منشأ اصلى معرفت و علم است. از سوى دیگر امام علم و تجربه را از جمله اسباب و عوامل تقویت عقل مىدانند؛ زیرا: عقل غریزهاى است که با علم و تجارب،افزایش مىیابد. (130) علم و دانش، عقل عاقل را بیشتر مىکند. (131) تو، به عقلت سنجیده مىشوى؛پس آن را با دانش بالنده کن . (132) عقل غریزهاى است که با تجربه پرورش مىیابد. (133) تجربهها تمامشدنى نیست، و عاقل با آنها رشد مىکند. (134) بنابراین هم عقل باعث افزایش علم مىشود وهم علم عقل افزا است . از این رو اگر آدمى عقل خویش را به کار گیرد،به علم مىرسد و وقتى به علم دست یافت،عقل او فزونى مىیابد . باز اگر عقلى را که هماینک قوىتر شده به کار گیرد،علوم بیشترى را وجدان مىکند و در نتیجه به عقل او افزوده مىشود. این سیر همیشه مىتواند ادامه داشته باشد و علم و عقل در یک تعامل تکاملى پیوسته باعث تقویت یکدیگرند. شاید از همین رو است که امام مىفرمایند : «عقل و علم همپاى یکدیگرند و از هم جدا نمىشوند.» (135) با دقت در پارهاى از سخنان امام علىعلیه السلام درمىیابیم که نیاز علم به عقل، بیشتر از نیاز عقل به علم است؛زیرافرمودهاند:کل علم لایؤیده عقل مضلة (136) ؛ «هر علمى که عقل آن را تأیید نکند، گمراهى است.» و«کسى که علم او بر عقلش افزون گردد، علم، وبال او خواهد بود.» (137) در توضیح این مطلب مىتوان گفت دانش مىتواند جهت مثبت یا منفى داشته باشد،یعنى ضرورتا مثبت و باعث کمال آدمى نیست.
براى ما که در عصر مدرنیته زندگى مىکنیم و شاهدیم که آدمى با علم و تکنولوژى در صدد نابودى خویش برآمده است این سخن نباید عجیب به نظر آید. آن علم و تکنولوژى که نتیجهاش سلاحى مىگردد و هزاران انسان بىگناه را در چند ثانیه نابود مىکند، علمى است که با عقل همراه نگشته است. انسان غربى، امروزه با استفاده از علوم مختلف جامعهاى را طراحى کرده است که به حذف دین و شریعت در عرصه اجتماعى انجامیده است؛جامعهاى که به تعبیر نیچه، فیلسوف شهیر آلمانى، خدا در آن مرده است. عاملى که علم را در جهت مثبت پیش مىراند، عقل ـ به تفسیرى که تاکنون بیان شد ـ است. انسان با عقل و دین مىتواند به علومى دست یابد که او را در همه عرصهها از جمله عرصه اجتماعى به کمال برساند. در بحث از کارکرد عقل عملى دیدیم که عقل عملى خوب و بد و باید و نباید را به آدمى نشان مىدهد. بنابراین اگر این کارکرد عقل را کنار نهیم،باید همچون هیوم و لیبرالیستها میل و شهوت را به جاى آن بنشانیم. در این صورت، علم وبال آدمى و باعث گمراهى او خواهد شد. امام علىعلیه السلام در این باره مىفرمایند: «عقل هیچگاه به صاحبش آسیب نمىزند؛ اما علم منهاى عقل صاحبش راآفتى بزرگ است.» (138) امام علىعلیه السلام در شعرى منسوب به ایشان علم و عقل و رابطه آن دو را در پیمودن مسیر کمال،به کفش و پا تشبیه فرمودهاند. در این شعر آمده است: إذا کنت ذا علم و لم تک عاقلا
فأنت کذى نعل و لیس له رجل
و إن کنت ذاعقل و لم تک عالما
فأنت کذى رجل و لیس له نعل (139) «اگر علم داشته باشى و عاقل نباشى، بسان کسى هستى که کفش دارد ولى پا ندارد؛ و اگر عقل داشته باشى و عالم نباشى،همچون کسى هستى که پا دارد ولى کفش ندارد.» انسانى که پا دارد ولى کفش ندارد، مىتواند طى طریق کند؛هر چندبه سختى. اما کفش بدون پا فایدهاى ندارد و نمىتوان با آن مسیرى را پیمود.
در سخنان حضرت امیرعلیه السلام تقسیمى درباره عقل به چشم مىخورد که نیازمند توضیح و تفسیر است. ایشان مىفرمایند:
العقل عقلان: عقل الطبع و عقلالتجربى و کلاهما یؤدى المنفعه؛ (140) «عقل دو نوع است: عقل طبع و عقل تجربه، و هر دو منفعت مىرسانند.»
در این حدیث، عقل به عقل طبع و عقل تجربه تقسیم شده است. به نظر مىرسد عقل طبع همان عقل فطرى و خدادادى است و عقل تجربه،عقل اکتسابى و تجربى باشد.
در شعرى منسوب به امام آمده است:«عقل را دو گونه دیدیم:مطبوع و مسموع.عقل مسموع بدون عقل مطبوع سودمند نیست؛همانگونه که خورشید بدون فروغ و روشنایى چشم سودى نمىبخشد.» (141) در این شعر ضمن اینکه عقل به عقل مطبوع و مسموع (شنیدنى) تقسیم شده است، عقل مسموع بدون عقل مطبوع بىفایده تلقى شده است. همچنین رابطه دو عقل در سود رسانى به رابطه نور خورشید و روشنایى چشم در فرایند بینایى،تشبیه شده است.همانگونه که براى عمل دیدن، نور خورشید به تنهایى کافى نیست و بینایى چشم نیز لازم است، در درک معقولات، عقل مسموع و اکتسابى کافى نیست و عقل طبع را نیز باید دارا بود. امام علىعلیه السلام در پارهاى از احادیث، عقل را موهبتى الهى معرفى کردهاند که خداوند آن را به آدمى مىبخشد: «عقلها بخشیدهشدهها هستند (142) » و«عقل امرى سرشتى است (143) »یعنى خداوند هنگام تولد عقل را در انسان قرار مىدهد، نه این که او خود آن را کسب کرده باشد. در احادیث متعددى که از آن امام نقل شده است، عقل برترین بخشش و نعمت الهى دانسته شده است. (144) به نظر مىرسد این گونه احادیث به عقل طبع یا مطبوع و عقل خدادادى و فطرى ناظر است. در اصل داشتن چنین عقلى آدمى نقش و دخالتى ندارد، بلکه نعمتى الهى است که خداوند آن را به انسانها ارزانى داشته است. اما امام در تقسیم عقل به عقل طبع و عقل تجربه، به عقل دیگرى نیز اشاره کردهاند که اکتسابى است؛ یعنى آدمى گذشته از این که به طور خدادادى از عقلى بهرهمند است، مىتواند با اراده و تلاش خود، به درجات بیشترى از عقل ـ که به طور فطرى و خدادادى فاقد آن است ـ دست یابد. امام در سخنانى که درباره ارتباط رشد سنى با رشد عقل دارند، پس از آن که سن 28 سالگى یا 35 سالگى را نهایت رشد عقلى معرفى مىکنند، مىافزایند: «عقلى که با تجربه به دست مىآید،رشد آن نهایت ندارد و آدمى تا زنده است مىتواند از طریق تجربه، عقل خود را رشد دهد.» (145) به نظر مىرسد منظور از تجربه در این بحث،مطلق اکتساب است نه اکتساب حسى؛یعنى آدمى از راههاى مختلف مىتواند عقل را اکتساب کند که یکى از این راهها تجربه حسى است. در بحث از درجات عقل راههاى اکتساب و تقویت عقل بیان خواهد شد.
نکته مهم درباره تقسیم عقل به عقل مطبوع و عقل مسموع، این است که عین همین تقسیم را امامعلیه السلام درباره علم نیز دارند: «این دو علم بدون یکدیگر سودمند نیستند و به یکدیگر محتاجند.» (146) درباره ارتباط این دو تقسیم باید گفت، علم از آثار و نتایج عقل است و آدمى با بهکارگیرى عقلش به علوم دست مىیابد. بنابراین اگر عقل که منبع علم است دو قسم باشد، علم نیز دو قسم خواهد بود. برخى علوم فطرى و خدادادىاند و برخى دیگر اکتسابى. در بحث از عقل و دین هم دیدیم که یکى از وظایف انبیا برانگیختن عقل و دفینهها و علوم عقلى است. این عقل همان عقل مطبوع است و گنجینههاى او، علوم مطبوع و فطرىاند.
پیشتر به دو مسأله درجات عقل و نیز ارتباط عقل و اراده اشاره شد. دیدیم که آدمى داراى اراده و شهوت است و این خود او است که یکى از این دو را اراده مىکند و پیرو عقل یا شهوت مىگردد. همچنین دیدیم که انسان با عمل کردن به مقتضاى دین و اخلاق، و نیز علم و تجربهاندوزى، مىتواند عقل خود را تقویت کند. بنابراین باید عقل را داراى درجات مختلف دانست و معتقد شد که برخى اعمال و علوم باعث تقویت عقل مىشوند.
در تقسیم عقل به عقل مطبوع و عقل تجربه نیز بیان شد که با تجربه و اکتساب مىتوان به عقل تجربه یا مسموع رسید و به یک تعبیر عقل را رشد داد. در همه این مباحث از یک سو عقل داراى درجات فرض شده است، و از سوى دیگر انسان و اراده او در دستیابى به درجات مختلف عقل، دخیل دانسته شده است.
اگر بخواهیم فهرستى از مهمترین عوامل تقویت عقل را به دست دهیم، مىتوانیم گذشته از اراده انسان، به عوامل دین، اخلاق، علم و تجربه و رشد سنى اشاره کنیم.تأثیر دین و اخلاق، و علم و تجربه را بر عقل پیشتر بررسیدیم، و در ادامه نیز رشد سنى را بررسى خواهیم کرد .
گفتنى است که در برخى احادیث، پارهاى از غذاها همچون روغن، گلابى، کرفس، گوشت، شیر، سرکه، عسل، ترنج و باقلا از اسباب تقویت عقل و ذهن برشمرده شده و نیز حجامت کردن باعث افزونى عقل معرفى شده است؛ (147) اما از آنجا که این گونه روایات از حیث شمار اندک است، از بحث درباره آنها چشم مىپوشیم .
از جمله امورى که در برخوردارى از عقل و رشد آن مؤثر است،رشد سنى است. بنا بر مفاد برخى احادیث، انسان هنگام بلوغ، از نور عقل بهرهمند مىگردد و خوب و بد را مىفهمد. (148) این روایات، با احادیث بسیارى که عقل را حقیقت الهى و ملاک تکلیف و حسابرسى و کیفر و پاداش مىدانند، (149) و نیز احادیثى که سن بلوغ را سن تکلیف معرفى مىکنند، (150) تأیید و تقویت مىشود. فقها و مراجع نیز از یکسو شرط تکلیف را عقل مىدانند و از سوى دیگر سن تکلیف را سن بلوغ ذکر مىکنند. البته ممکن است اشخاصى قبل از بلوغ نیز از عقل بهرهمند شوند که به این سن، حد تمیز گفته مىشود، یعنى سالى که بچه خوب و بد را از هم تمیز مىدهد. مىتوان گفت آدمى هنگام بلوغ از مقدارى از عقل بهرهمند است که براى فهم تکلیف و حسن و قبح اعمال و درک واقعیات و عقاید پایهاى، ضرورى است.
در احادیثى که از امام علىعلیه السلام نقل شده است، بهرهمندى از عقل پس از سن بلوغ نیز ادامه خواهد داشت تا این که سن آدمى به 28 یا 35 سالگى برسد. پس از آن، رشد عقل تنها از طریق رشد غیرسنى و از طریق تجارب ممکن و میسر است. احادیث حضرت پیرامون این مطلب بدین قرار است: هنگامى که عاقل پیر مىشود، عقلش جوان [و قوى] مىگردد. (151) عقل انسان تا 28 سالگى رشد مىکند، مگر تجارب. (152) عقل در 28 سالگى به کمال مىرسد، پس هر چه پس از آن باشد، بر اثر تجارب است. (153) پایان دوره رشد عقل 35 سالگى است، و هر چه پس از آن باشد، بر اثر تجربه است. (154) بر اساس این احادیث علوى،رشد سنى آدمى در رشد عقل او مؤثر است، و رشد عقل همراه رشد سنى تا 28 یا 35 سالگى ادامه دارد و پس از آن رشد عقل تنها با تجارب ممکن است.
به نظر مىرسد عقلى که با رشد سنى کمال مىیابد همان عقل طبع یا عقل فطرى و خدادادى است و عقلى که تا آخر عمر با تجربه قابل افزایش است، عقل تجربه یا عقل مسموع است.
چنان که دیدیم در دو حدیث سن 28 سالگى، و در یک حدیث سن 35 سالگى،نهایت رشد سنى عقل بیان شده است.
شاید مراد این باشد که سن 28 سالگى براى افراد متعارف نهایت رشد سنى عقل است و 35 سالگى براى افراد خاص.
به دیگر سخن، نهایت رشد سنى عقل در مورد افراد، متفاوت است. حدیث اول نیز که مىگوید در پیرى عقل جوان و قوى نمىشود، شاید ناظر به رشد عقل تجربه و ضمیمه شدن آن به عقل مطبوع باشد. شخصى که از عقل مطبوع استفاده کرده، از آن پیروى مىکند و با اعمال دینى و اخلاقى و علم و تجربهاندوزى عقل تجربىاش را رشد مىدهد، سن پیرى براى او نهایت قوت و شادابى عقل است.
رابطه میان عقل و اخلاق،از مباحث مهم عقلشناسى و نیز علم اخلاق است، و چنان که پیشتر گفته شد اکثر احادیث نقل شده از امام علىعلیه السلام در زمینه عقل، به عمل و اخلاق مربوط مىشد. مباحث «کارکرد عملى عقل» و «اطلاقات عقل عملى» به رابطه میان عقل و اخلاق مربوط مىشد، و دیدیم که از دیدگاه امام، عقل آدمى قادر است خوب و بد اعمال را تشخیص دهد و آدمى را به انجام برخى امور و ترک برخى دیگر بخواند.بر این اساس چند نکته مهم را در زمینه رابطه عقل و اخلاق،برمىرسیم:
7ـ. 1 از جمله مباحث مهم درباره ارتباط عقل و اخلاق، تأثیر و تأثر آن دو بر یکدیگر واز همدیگراست.
همانطور که پیشتر دیدیم، تأثیر عقل بر اخلاق این است که انسان براساس عقل خویش، مفاهیم اخلاقى و خوب و بد افعال را درک مىکند و نسبت به آنها امر و نهى مىکند. حال باید دید تأثیر اخلاق بر عقل چیست.احادیث بسیارى در این باره از امام علىعلیه السلام نقل شده است که در آنها فضایل اخلاقى و اعمال ارزشى از اسباب تقویت عقل برشمرده شده و در مقابل رذایل اخلاقى و گناهان از اسباب تضعیف عقل بیان شده است. امام در این باره مىفرمایند : «با شهوتت مبارزه کن، و بر خشمت پیروز شو، و با عادت زشتت مخالفت کن تا نفست پرورش یابد و عقلت کامل شود.» (91) همچنین فرمودهاند : «آن که خود را از مواهب دنیا بىنیاز کند، عقل را کامل کرده است .» (92) از جمله احادیث آن حضرت که در آنها رذایل اخلاقى و گناهان از اسباب تضعیف و فساد عقل شمرده شدهاند،سخنان زیراست : پیروى از هواى نفس، عقل را تباه مىسازد. (93) عامل فساد عقل، حب دنیا است. (94) بدترین آفات عقل، کبر و نخوت است. (95) خشم و غضب، عقلها را تباه مىکند. (96) آفت عقل، عجب و خودپسندى است. (97) آن که لهو و خوشگذرانىاش فراوان باشد، عقلش کم مىشود. (98) از دست رفتن عقل در زیادهطلبى است. (99) نکته مهمى که از این دو دسته احادیث ـ یعنى احادیثى که عقل را وسیله فهم اخلاق مىدانند و روایاتى که اخلاق را باعث افزایش عقل مىدانند ـ مىتوان استفاده کرد این است که عقل و اخلاق رابطه دوسویه دارند و این رابطه هیچگاه قطع نمىشود و در نتیجه، عقل و اخلاق در این تعامل مىتوانند سیرى تکاملى داشته باشند. به این بیان که آدمى باعقل اندکى که دارد، خوبى برخى افعال و زشتى برخى افعال را درک مىکند. پس از این ادراک، اگر او به مقتضاى عقل، عمل کند و افعال خوب را انجام داده، افعال زشت را ترک کند، عقل او بیشتر مىشود، و در نتیجه خوبى و بدىهاى بیشترى را درک مىکند. باز اگر به مقتضاى عقلى عمل کند، دوباره افزون مىگردد و در نتیجه محدوده بیشترى از اعمال اخلاقى را درک مىکند . عکس این حالت نیز مىتواند صادق باشد؛یعنى اگر آدمى به مقتضاى عقل اندک خویش عمل نکند و مرتکب رذایل و گناهان گردد، همان عقل اندک نیز تضعیف و در نهایت نابود مىگردد یعنى : صم بکم عمى فهم لایعقلون. (100) بر این اساس آدمى مىتواند با عقل خویش اخلاقش را تقویت کند و با اخلاق خویش، عقلش را کامل کند. همانطور که مىتواند باعث تضعیف و نابودى عقل و اخلاق خویش گردد.
7ـ. 2 دو مکتب غایتگروى«~ (Teleological theory) ~» و بایدگروى«~ (theory Deontoligical) ~» مهمترین مکاتب مطرح در فلسفه اخلاق «~ (Ethies) ~» و اخلاقهنجارى«~ (Normative Ethies) ~» به شمار مىروند و بسیارى از فیلسوفان اخلاق را مىتوان در یکى از این دو مکتب جاى داد. مکتب غایتگروى،معتقد است ملاک اساسى درست بودن یا الزامى بودن عمل به لحاظ اخلاقى، ارزش غیراخلاقى است که به وجود مىآورد.به دیگر سخن خود عمل فى نفسه خوب و الزامى نیست، بلکه براى داورى درباره خوبى و الزامى بودن عمل،باید به نتیجه و غایتى که به بار مىآورد نظر کرد.
طرفداران این مکتب در تعیین غایت با یکدیگر اختلاف نظر دارند.اکثر آنان غایت را لذت مىدانند. دیگران امورى همچون قدرت، معرفت و کمال را غایت اعمال اخلاقى معرفى مىکنند .
در مقابل این مکتب، نظریه وظیفهگروى قرار مىگیرد. پیروان این نظریه یا منکر آنند که ملاک داورى در باب خوبى و الزامى بودن عمل، غایت و ارزش غیراخلاقى آن است، یا معتقدند این مکتب به تنهایى کافى نیست و خود عمل، با قطعنظر از غایت آن مىتواند خوب و بد یا واجب و حرام باشد. (101) بنابراین غایتگروى تنها ملاک داورى را غایت عمل مىداند؛اما وظیفهگروى ضرورتا به معناى نفى توجه به غایت در داورى نیست؛بلکه مىتواند این مطلب را بپذیرد،اما خود عمل و ویژگىهاى آن را نیز در داورى دخیل بداند.
به نظر مىرسد احادیثى که در اطلاق دوم و سوم عقل عملى نقل شد،مکتب بایدگروى را تأیید مىکنند.
بنا بر مفاد این احادیث ،عقل قادر است خوب و بد اعمال را درک کند و به اعمال خوب امر واز اعمال زشت نهى کند. البته در برخى از این احادیث، عقل بر اساس سود و فایده به عملى امر یا از او نهى مىکند، اما همیشه اینگونه نیست و در اکثر احادیث نقل شده، عقل مستقیما خوبى و بدى عملى را درک مىکند و آدمى را از پلیدىها باز مىدارد. بنابراین اعضا ملاک داورى در سود و غایت درست نیست و برخى افعال فى نفسه خوب یا بدند و عقل نیز قادر است لااقل در پارهاى موارد این خوبى و بدى را درک کرده بدان امر یااز آن نهى کند.
7ـ. 3 در تفسیر حسن و قبح افعال در میان متفکران اسلامى و غیراسلامى،نظریات مختلفى مطرح شده است. رأى مشهور در میان فیلسوفان اسلامى که برخى از اصولیین معاصر نیز موافق آنند، در این باره آن است که حسن و قبح، از مشهورات عامه و آراى محموده است و عقلا براى سامان دادن به زندگى اجتماعى خود، بر روى آنها توافق کردهاند. مىدانیم که مشهورات یکى از مقدمات قیاس جدلى است،و از قضایاى یقینى و عقلى که از مقدمات قیاس برهانىاند؛ محسوب نمىشوند. ابنسینا مىگوید: آراى مشهوره و محموده قضایایى هستند که علت تصدیق آنها یا شهادت همه طوایف بشر است،مثل «عدل نیکو است»، و یا شهادت اکثر مردم و یا چیزى از این قبیل. این قضایا از اولیات عقلى و فطریات نیست و دلیل وجود این قضایا در نفس انسان این است که از کودکى بدان عادت کرده و یا به جهت مصلحتاندیشى و یا بر اثر برخى از خلقهاى انسانى مثل حیا و انس به دیگران و یا برخى سنتهاى قدیمى یا استقراى بسیار انسان، به آنها معتقد شده است. (102) بر اساس این نظریه،افعال فى نفسه داراى حسن و قبح نیستند و در نتیجه عقل حسن و قبح افعال را درک نمىکند؛ بلکه حسن و قبح افعال امرى عقلایى وقراردادى است و عقلا به دلایل مختلف از جمله منافع اجتماعى، خوبى و بدى افعال را اعتبار کردهاند.
از احادیثى که درباره حکم عقل به خوبى و بدى افعال، از امام علىعلیه السلام نقل شده است، برمىآید که حسن و قبح افعال امرى عقلى و یقینى است و انسان با تعقل و تدبر در افعال به طور یقینى درک مىکند که اعمالى خوبند و اعمالى زشت، و عقل انسان را دعوت به انجام کارهاى خوب و ترک کارهاى زشت مىکند. براى مثال وقتى حضرت مىفرمایند: من علامات العقل، العمل بسنة العدل؛ (103) «از نشانههاى عقل، عمل به روش عدل است» فرض این سخن آن است که عدالت عملى خوب است و عقل خوبى عدل را درک و آدمى را به آن دعوت مىکند. از این رو کسى که به عدل رفتار مىکند، از عقل بهرهمند بوده و از آن پیروى کرده است. یا وقتى مىفرمایند: «عقول نفوس را از پلیدى بازمىدارد»، (104) فرض شده است که پلیدى امرى واقعى و زشت است و عقل آن را درک کرده و آدمى را از ارتکاب آن بازمىدارد.
رابطه میان عقل و دین شبیه رابطه میان عقل و اخلاق است. از دیدگاه امام علىعلیه السلام عقل،راه رسیدن انسان به خدا و دین است:«با عقول، شناخت خدا محکم و پایدار مىشود.» (105) «مؤمن به خدا ایمان نمىآورد،مگر این که تعقل کند.» (106) «دین و ادب نتیجه عقل است.» (107) «دیندارى به اندازه عقل است.» (108) و«نخستین پایه اسلام،عقل است.» (109) عقل از طریق استدلال از آیات آفاقى و انفسى،خدا را اثبات مىکند و پس از اثبات خدا، خوبى و لزوم تسلیم در برابر خداوند و ایمان به خدا را به انسان گوشزد مىکند. آدمى با عقل خویش مخاطب دین و شریعت است و از همین رو است که از شرایط مکلف شدن در قبال دین و عقاید و احکام آن برخوردارى از عقل است. باز از همینجا است که حضرت امیرعلیه السلام مقدار حسابرسى و پاداش و کیفر روز قیامت را به اندازه عقل مىداند: «خداوند، بندگان را به اندازه عقلى که در دنیا به آنها داده، حساب مىرسد.» (110) گذشته از این که عقل آدمى را به دین مىرساند، احکامش جزء دین است؛ زیرا به فرموده امام «عقل، رسول حق ـ تعالى ـ است» (111) و «عقل، شریعت درونى،و شریعت، عقل بیرونى است.» (112) در برخى از احادیث، عقل، حجت باطنى و پیامبران و ائمهعلیهم السلام حجتهاى ظاهرى قلمداد شدهاند. (113) از سوى دیگر، دین نیز در خردورزى انسان و رشد و تکامل عقل او مؤثر است. امام علىعلیه السلام در خطبه اول نهجالبلاغه، درباره فلسفه ارسال رسولان مىفرماید: بعث فیهم رسله و واتر إلیهم أنبیاءه، لیستأدوهم میثاق فطرته، و یذکروهم منسى نعمته، و یحتجوا علیهم بالتبلیغ، و یثیروا لهم دفائن العقول؛ «خدا، رسولان خویش را در میان مردم برانگیخت و پیامبرانش را پىدرپى به سوى مردم فرستاد، تا پیمان فطرتش را از انسانها بازگیرند و نعمت فراموششده را به یاد آنان آورند و با تبلیغ بر آنها احتجاج کنند و گنجینههاى عقول را آشکار کنند.» اثاره در لغت عرب از ریشه «ثور» به معناى انبعاث و برانگیختن و بلند کردن و آشکار کردن است. «ثار الغبار» (114) یعنى گردوغبار برخاست .
در این خطبه، حضرت معلومات عقلى را به دفینهها و گنجهاى پنهان تشبیه کردهو یکى از وظایف پیامبران را برانگیختن و برملا کردن این گنجها دانستهاند. از این سخن مىتوان دریافت که اولا عقل داراى معلومات فطرى و ذاتى است و در خود معلوماتى دارد که از خارج و تجربه به دست نیاورده است؛ثانیا بدون تذکر و برانگیختن پیامبران، آدمى از این معلومات غافل است و بدان توجه ندارد و پیامبران توجه انسان را به این آگاهىها جلب مىکنند. بنابراین یکى از کارهاى دین ،به فعلیت درآوردن، عقل و معلومات فطرى است .
باز امام در این باره مىفرمایند: «خداوند متعال اسلام را تشریع کرد ... و آن را وسیله یقین براى کسانى که خرد مىورزند، قرار داد.» (115) بر اساس این حدیث، دین براى این که به یقین برسد به او کمک مىکند و وسیلهاى براى دستیابى عقل به یقین است.ازاین رو است که قرآن هماره پس از بیان برخى مسائل، انسان را به تعقل در آنها دعوت مىکند. این کار یعنى جهتدهى و راهنمایى عقل به مسیرى که به نتیجه خواهد رسید. از آنجا که خداوند خالق عقل است،بهتر از هر کس مىداند که عقل در چه مسیرى توانایى رسیدن به مطلوب را دارد و در چه مسیرهایى ناتوان از دستیابى به نتیجه است. براى مثال قرآن انسان را به تعقل در قرآن، (116) آیات تکوینى و پدیدهها و نظم جهان، (117) احکام اخلاقى (118) و سرگذشت پیشینیان (119) دعوت مىکند؛زیرا نتیجه تفکر در این امور، شناخت خدا، درک احکام اخلاقى، و عبرت گرفتن از پیشینیان است. از سوى دیگر در احادیث متعددى، آدمى از تعقل در ذات الهى نهى شده است . (120) دلیل آن ،این است که عقل قادر به فهم ذات الهى و کیفیت ذات خداوند نیست، و اصولا ذات خدا داراى کیفیت تعقلى نیست تا عقل با تعقل، آن را دریابد. بنابراین تعقل در ذات الهى نتیجهاى جز گمراهى و لااقل بیهودگى در پى نخواهد داشت. امام علىعلیه السلام در این باره مىفرمایند: «خداوند بزرگتر از آن است که عقول بشر با تفکر و تعقل او را متصور و محدود سازند ... خداوند کسى است که در عقول، متناهى نمىگردد تا اینکه در تفکر داراى کیفیت گردد. ... عظمت خدا را به اندازه عقلت مقدر و محدود نساز که از هلاکشوندگان خواهى گشت.» (121) افزون برهمه اینها،دین برعقل مىافزاید،وبه فرموده. امام علىعلیه السلام «ذکر و یاد خدا روشنایى عقل است» (122) و «هر که خداوند سبحان را یاد کند، خداوند دلش را زنده و عقل و خردش را نورانى مىگرداند» (123) و «یاد خدا عقلها را راهنمایى و هدایت مىکند.» (124) اصولا اعمال اخلاقى، اعمال دینى نیز محسوب مىشوند و چنان که گذشت ، اعمال اخلاقى باعث تقویت عقل مىشود و گناهان باعث تضعیف و نابودى عقل مىگردند. همان بحثى که درباره تأثیر و تأثر و ارتباط دوسویه میان عقل و اخلاق گفتیم و این که این دو هماره یکدیگر را تقویت مىکنند، درباره رابطه عقل و دین نیز گفتنى است .
تاریخ عقل و تعقل، همزاد تاریخ بشرى است؛ وجه ممیز انسان از موجودات دیگر، عقل او است، و آدمى با تعقل به حیات انسانى خویش ادامه مىدهد. به فرموده امام علىعلیه السلام الانسان بعقله؛ (1) «انسان به عقل خود انسان است.» و باز مىفرمایند: اصل الانسان لبه؛ (2) «اصل انسان خرد او است.» بنابراین تاریخ تعقل با پیدایش آدم آغاز مىشود.
معمولا در کتابهاى تاریخ فلسفه گفته مىشود تعقل در سواحل آسیاى صغیر و در منطقه ایونیا باظهور طالس و آناکسیمندرشروع شده است و پیش ازآن مردم در دوران تخیل مىزیستهاند. این سخن اگر درست باشد، که چنین نیست، تنها درباره شروع نوع خاصى از تعقل صادق است،نه درباره پیدایى تعقل و خردورزى به معناى کلى آن. البته توجه به عقل و تعقل فلسفى و به سخنى دیگر، تعقل در باب تعقل فلسفى و نقد و بررسى آن امرى متأخر است و بر اساس اطلاعات مکتوب و باقیمانده، ابتدا در زمان سوفسطائیان و سقراط به شکلى ناقص مطرح شده است. پس از آن در عصر جدید با فرانسیس بیکن و رنه دکارت و جان لاک بار دیگر مسئله معرفت و به خصوص تعقل،مورد توجه جدى قرار گرفت و درآثار ایمانوئل کانت به اوج خود رسید و مساوى با فلسفه شد و در نهایت به علم معرفتشناسى جدید انجامید.
هنگامى که به مباحث مطرحشده در تاریخ فکر و فلسفه نظر مىکنیم، مىبینیم که عقل افلاطون با عقل ارسطو، عقل متکلمان با عقل عارفان، عقل دکارت با عقل کانت و ... تفاوت مىکند و هر کس معناى خاصى از آن را اراده کرده است . اینجااست که پیچیدگى مسئله خود را نشان مىدهد و معلوم مىشود که تلقى انسانها از چیزى که انسان بودن آنها به آن است، یکسان نیست. لازمه این اختلاف نظر آن نیست که بگوییم هر کس عقل خاصى داردکه متفاوت و متباین با عقل دیگراناست ؛بلکه مىتوان گفت این اختلاف به دلیل اختلاف در تفسیر عقل است.
اختلاف در تفسیر را نیز مىتوان به کارکردهاى متفاوت عقل و قابلیتهاى گوناگون آن بازگرداند . بدینسان اهمیت بررسى عقل و تعقل از دیدگاه امام علىعلیه السلام روشن مىشود؛ چرا که خداوند متعال با فضل خویش آن امام حکیم را از عالىترین درجه عقل بهرهمند ساخته است و هم اواست که مىتواند مفسر عقل و تبیینکننده تعقل و مسیرهاى درست آن باشد.
معناى اصلى عقل در لغت عرب، منع، نهى، امساک، حبس و جلوگیرى است. (3) معانى دیگر عقل نیز از همین معنا اخذ شده،با آن مناسبت دارد. مثلا که به وسیلهاى که شتر را با آن مىبندند «عقال» گفته مىشود، چون شتر را از حرکت بازمىدارد. به عقل انسان نیز عقل گفته مىشود چون او را از جهل و کردار زشت بازمىدارد. خلیل نحوى مىگوید:«عقل نقیض جهل است. (4) » فارس بن زکریا نیز وجه تسمیه عقل را این مىداند که انسان را از گفتار و کردار زشت بازمىدارد. (5) جرجانى هم معتقد است عقل صاحبش را از انحراف به راه کج منع مىکند. (6) مىبینیم که لغتشناسان،گذشته از بیان معناى اصلى عقل که منع است،به ابعاد یا کارکردهاى مهم عقل یعنى دو جنبه معرفتى و ارزشى عقل نیز اشاره کردهاند. چنانکه خواهیم دید، این دو جنبه از عقل در کلمات حضرت امیرعلیه السلام نیز آمده است.
یکى از مترادفات عقل، «نهیه» است که در قرآن به صورت جمع (نهى:خردها) بکار رفته است . (7) از آنجا که عقل از امور قبیح نهى مىکند،به عقل نهیه مىگویند. (8) درباره معناى اصطلاحى عقل باید گفت در تاریخ اندیشه شرق و غرب،تفسیرهاى مختلفى از عقل شده است. (9) براى مثال عقل یا نوس (Nous) براى آناکساگوراس معبودى است مجرد از عالم که با ایجاد حرکت نخستینى و چرخشى در توده اولیه جهان، باعث پیدایش عالم کنونى مىگردد. عقل در نگاه افلاطون،وسیلهاى است که آدمى با استفاده از آن و بر اساس دیالکتیک،به عالم مثل عروج کرده، صورتهاى کلى (مثل) را شهود مىکند.ارسطو،عقل را قوهاى مىداند که صورتهاى کلى را از افراد جزئى انتزاع مىکند و نیز از بدیهیات به نظریات مىرسد. عقل در نظر دکارت، قوهاى است که تصورات فطرى را در خود دارد. براى کانت عقل نظرى،همان قوه استنتاج با واسطه یا استنتاج قیاسى است و عقل عملى منشأ تکلیف اخلاقى. و...
با این همه، بدون در نظر گرفتن تفسیرهاى جزئى، مىتوان گفت در فلسفه و کلام براى عقل دو اصطلاح کلى قابل تشخیص است: در یکى از این دو اصطلاح، عقل موجودى است که ذاتا و فعلا مجرد بوده و به طور مستقل، یعنى بدون تعلق به نفس و بدن، موجود است. بسیارى از فیلسوفان به مقتضاى قاعده الواحد لایصدر منه الا الواحد و قاعده امکان اشرف و دلایل دیگر، (10) وجود سلسلهاى از عقول را تصویر کردهاند که واسطه فیض الهىاند. بدین ترتیب که از خدا تنها یک موجود ـ که عقل اول نامیده مىشود ـ صادر گشته و از آن، عقل دوم، و از آن عقل سوم، تا عقل دهم، که عقل فعال نام دارد، برسد. عالم طبیعت از عقل فعال صادر شده است . این عقول، عقول طولى هستند و در میانشان رابطه علیت برقرار است. شیخ اشراق ضمن اثبات عقول طولى مشائین، تعداد آنها را بیش از ده دانسته و گذشته از عقول طولى، به عقول عرضى یا ارباب انواع معتقد گشته است. (11) صدرالدین شیرازى نیز ضمن پذیرفتن ارباب انواع تبیین خاصى درباره آن ارائه کرده است. (12) دراصطلاح دیگر،عقل یکى از قواى نفس انسانى است. در این معنا، عقل با نفس متحد است و یکى از قوا و مراتب آن به شمار مىرود و در مقابل قواى خیال، وهم و حس قرار مىگیرد .عقل قادر به ادراک کلیات است و مىتواند مسائل نظرى را از مقدمات بدیهى و معلوم استنباط کند. این عقل به ملاحظه مدرکاتش دو نوع است:عقل نظرى و عقل عملى.
برخى، عقل انسانى را به عقل استدلالگر یا جزئى«~ (Ratio) ~» و عقل شهودگر یا کلى«~ (Intellectus) ~» تقسیم کردهاند. عقل استدلالگر همان عقلى است که نظریات را از میان بدیهیات و معلومات برمى آورد؛اما عقل شهودگر مستقیما حقایق را شهود و وجدان مىکند.
بسیارى از فیلسوفان درباره نحوه ارتباط عقل انسانى و عقل مستقل، معتقدند کلیات عقلى در عقل فعال قرار دارد و هم اواست که این کلیات را بر عقول انسانى افاضه مىکند.
از جمله مباحثى که بیانگر اهمیت عقل است، شأن و منزلت عقل در انسان است. چنان که خواهیم دید از نگاه امام علىعلیه السلام عقل مهمترین نعمتى است که خداوند به انسان ارزانى داشته است، و همین موهبت الهى،وجه تمایز انسان از چارپایان است.
از مترادفات عقل، «لب» است که در قرآن به صورت جمع: اولوالالباب (صاحبان خرد) بکار رفته است. (13) لب در لغت به معناى مغز و اصل و ناب چیزى است؛ چنانکه به مغز گردو «لب الجوز» گفته مىشود. (14) از آنجا که عقل، اصل انسان است و انسانیت انسان به عقل او است، به عقل، لب نیز گفته مىشود.
همانطور که در مقدمه گذشت ، از دیدگاه امام علىعلیه السلام انسانیت انسان به عقل او است. امام در حدیثى دیگر تفاوت انسان و حیوان و فرشته را بدینگونه بیان مىفرمایند : خداوند در فرشتگان عقلى بدون شهوت نهاد، و در چارپایان شهوتى بدون عقل، و در فرزندان آدم هر دو را قرار داد. پس هر که عقلش بر شهوتش غالب گشت، از فرشتگان برتر است و هر کس شهوتش بر عقلش پیروز شد، از چارپایان بدتر است. (15) بر اساس این حدیث شریف، تفاوت انسان با حیوان در عقل او است، و تفاوت او با فرشتگان در شهوت، و تفاوتش با هر دو در ترکیب عقل و شهوت و لوازم و آثارى است که از این ترکیب حاصل مىشود. در مقابل حیوان تنها یک راه قرار دارد و آن راه شهوت است؛ چنانکه فراروى فرشته تنها راه عقل را نهادهاند.اما انسان از دو نیروى متضاد بهره دارد. که هر یک راه خاصى را در مقابل او مىگشایند و او را به سوى خویش مىخوانند. این جااست که انتخاب مطرح مىشود؛ انتخاب راه عقل یا انتخاب راه شهوت. و چون انتخاب آمد، مسئولیت نیز پا به میان مىگذارد؛ مسئولیت، تصمیم و انتخاب راه.
امام پس از بیان تفاوت انسان با حیوان و فرشته به دو مطلب اشاره مىکنند: یکى این که اگر در انسان عقل بر شهوت غالب گشت، او از فرشته برتر است؛ و مطلب دوم این که اگر شهوت بر عقل چیره شد،انسان از حیوان بدتر است.
دلیل مطلب نخست این است که فرشته تنها داراى عقل است و راهى جز او پیش رو ندارد. بنابراین پیروى از راه عقل براى فرشته کار مشکلى نیست؛اما چون در انسان شهوت نیز وجود دارد و شهوت او را به مخالفت با عقل فرامىخواند،پیروى از راه عقل مستلزم رام کردن شهوت است،که کارى بس مشکل.وتوانفرسا است .
از این رو درجه ارزشى کسى که به رغم داشتن شهوت، از عقل پیروى کرده است، بالاتر از رتبه موجودى است که بدون داشتن شهوت،پیرو عقل است. دلیل نکته دوم نیز همین است. حیوان چون تنها از شهوت برخوردار است، چارهاى جز پیروى از آن ندارد. اما انسان براى پیروى از شهوت باید عقل را کنار بگذارد، و روشن است که رتبه کسى که پیروى ازشهوت رابرگزیده است، از کسى که چارهاى جز این کار نداشته، پائینتر است.
اگر بخواهیم بر اساس حدیث پیش گفته ،تعریفى از انسان ارائه دهیم،مىتوانیم انسان را «موجودى که داراى عقل و شهوت است» تعریف کنیم؛ اما چنانکه اشاره شد لازمه وجود این دو نیرو، نیروى سومى است و آن نیروى اراده و انتخاب است. بر اساس همین نیروى اخیر است که آدمى آزادانه از عقل یا شهوت پیروى مىکند. در واقع انسان به مدد نیروى اراده، مسیر خویش را برمىگزیند و در طریق خرد یا شهوت قرار مىگیرد. بنابراین اراده در عرض دو نیروى دیگر نیست، بلکه در طول آن دو است و هنگامى که فعلیت مىیابد،به اراده عقلانى و اراده شهوانى تقسیم مىشود.
از این میان، آنچه ملاک ارزش آدمى است و مىتواند او رادرمقامى برتر از فرشتگان نشاند ، اراده عقلانى او است، و آنچه باعث رذیلت و تباهى او است و او را از چارپایان پستتر مىکند، اراده شهوانى است. از همین رواست که امام علىعلیه السلام در اهمیت عقل مىفرمایند : قیمة کل امرىء عقله؛ (16) «ارزش هر انسانى، خرد اوست» باز مىفرمایند: اغنىالغنى العقل؛ (17) « برترین بىنیازى خرد است.» احادیثى که پیش از این درباره جایگاه عقل در انسان و این که اصل انسان خرد او است، نقل شد، همین معناراتقویت مىکنند.
گذشت که امام علىعلیه السلام عقل را در مقابل شهوت قرار داده و انسان را موجودى مرکب از عقل و شهوت شناساندهاند.آن امام گرامى،به این تقابل به گونههاى دیگرى نیز اشاره فرمودهاند. از این میان مىتوان به موارد زیر اشاره کرد: هر گاه عقل کامل شود، شهوت ناقص مىگردد. (18) هر که عقلش کامل شود، شهوتها را سبک مىشمارد (19) آنکه بر شهوتش غالب شود، عقلش آشکار مىگردد. (20) همنشین شهوت، روحش بیمار و عقلش معیوب است. (21) و بالاخره حضرت در سخنى رسا مىفرمایند: عقل و شهوت ضد یکدیگرند.و تأییدکننده عقل، علم است و تزیینکننده شهوت، هواى نفس است،و نفس در میان این دو مورد تنازع است: هر یک پیروز شود،نفس در طرف او قرار مىگیرد. (22) در این حدیث، هواى نفس تزیینکننده شهوت شناسانده شده است. در برخى سخنان منقول از حضرت امیرعلیه السلام عقل در مقابل هواى نفس قرار گرفته است. مثلا در این سخنان: آفت عقل، هواى نفس است. (23) هواى نفس،آفت خردهااست. (24) اطاعت از هواى نفس، عقل را فاسد مىکند. (25) هواى نفس،دشمن عقل است. (26) هیچچیز به اندازه هواى نفس با عقل دشمنى ندارد. (27) عقل صاحب و فرمانده لشکر رحمان است و هواى نفس فرمانده لشکر شیطان. و هر یک از این دو مىخواهند نفس را به سوى خود کشانند.پس هر یک پیروز گردد، نفس در اختیار او خواهد بود . (28) از مقایسه این احادیثبا یکدیگر درمىیابیم که شهوت و هواى نفس یا یک چیزند یا دوچیز قریب به یکدیگر. به هر حال هواى نفس و شهوت در احادیث پیشگفته،در مقابل عقل قرار گرفتهاند .
در برخى احادیث،جهل در مقابل عقل قرار مىگیرد. حتى محدثان بزرگى چون کلینى(ره) «عقل و جهل» را عنوان بابى از ابواب کتابهاى روایى خویش نهادهاند، نه عنوان «علم و جهل» را. البته در احادیث گاه به تقابل علم و جهل برمىخوریم. مثلا امام علىعلیه السلام مىفرمایند: «جهل ثروتمند، او را پست مىگرداند و علم فقیر، او را بالا مىبرد.» (29) اما معمولا عقل در مقابل جهل قرار گرفته است. امام علىعلیه السلام مىفرمایند: «هیچ بىنیازى همچون عقل، و هیچ فقرى مانند جهل نیست.» (30) همچنین مىفرمایند: «عقل هدایت و نجات مىبخشد و جهل گمراه و نابود مىگرداند.» (31) باز مىفرمایند: «عاقل بر عقل خویش و جاهل بر أمل و آرزویش تکیه مىکند.» (32) از احادیثى که درباره عقل و جهل وارد شده است (33) ، چنین برمىآید که ویژگىها و آثار بیانشده براى عقل و جهل درست در نقطه مقابل یکدیگرند و مىتوان نتیجه گرفت که بهطور کلى عقل و جهل دو نیروى متضاد در انسانند. اما از این که عقل در مقابل شهوت نیز قرار دارد،مىتوان نتیجه گرفت که جهل در این احادیث به معناى شهوت نیز هست.
گویا در کلمات حضرت امیرعلیه السلام و نیز دیگر معصومانعلیهم السلام جهل معناى واحدى ندارد: گاه جهل به معناى نادانى یا عدم علم است، و از این رو در مقابل علم قرار مىگیرد . این معناى جهل، امرى عدمى است. اما گاه جهل به معناى شهوت و امرى وجودى مطرح است . جهل به این معنا در مقابل عقل قرار مىگیرد و این دو یعنى عقل و جهل دو نیروى متضادند و آدمى همیشه شاهد تنازع آنها با یکدیگر است.
گفتنى است که در حدیث معروف «جنود عقل و جهل» منقول از امام صادقعلیه السلام علم از جنود عقل، و جهل از جنود جهل برشمرده شده و این دو در مقابل یکدیگر قرار گرفتهاند؛ همانگونه که فرماندهان آنها (عقل و جهل) در مقابل یکدیگر صفآرایى کردهاند. (34) روشن است که مقصود از جهلى که فرمانده سپاه است با جهلى که سپاهى و سرباز است،متفاوت است: جهل فرمانده،همان نیروى وجودى و شهوت است که در مقابل نیروى وجودى دیگر یعنى عقل قرار مىگیرد و چون امرى وجودى است، داراى لشکر و سپاه فراوان است.
از جمله آثار و لشکریان عقل، علم است؛زیرا لازمه پیروى از عقل، فراگیرى دانش است. از سوى دیگر جهل به معناى نادانى و فقدان علم از سپاهیان نیروى جهل و شهوت است؛ زیرا که لازمه جهل و شهوت، ترک علم و دانش است .
این دو معناى جهل ریشه در لغت عرب نیز دارد. فارس بن زکریا مىگوید: جهل دو اصل و دو معناى اصلى دارد:یکى خلاف علم است و دیگرى خلاف طمأنینه است و از همین معناى دوم است که به چوبى که با آن تکههاى آتش را حرکت مىدهند، مجهل مىگویند. و نیز گفته مىشود :استجهلت الریح الغصن؛«یعنى باد، شاخه درخت را حرکت داد و شاخه مضطرب و متحرک شد.» (35) بنابراین در لغت عرب نیز جهل دو معناى اصلى دارد:یکى عدم علم و دیگرى حالتى در انسان که از آن به سستى و سبکى تعبیر مىشود و در مقابل حالت طمأنینه قراردارد. ایزوتسو زبانشناس و اسلامشناس معاصر نیز پس از بررسى اشعار زمان جاهلیت و نیز تحقیق در آیات قرآن مجید، سه معنا براى جهل مىیابد:معناى نخست جهل «الگوى برجسته رفتار تندخوى بىپروایى است که با اندک انگیختگى ممکن است قدرت تسلط بر نفس را از کف بدهد و در نتیجه بىباکانه به عمل برخیزد، و هوس کور غیرقابل مهار کردنى، محرک او باشد؛ بىآن که هیچ در آن بیندیشد که پیامد عمل مصیبتبار او چه خواهد بود ... در مقابل این جنبه جهل است که تصور حلم در درجه اول متعارض است.» (36) نتیجه معناى اول جهل، معناى دوم آن یعنى ضعیف شدن عقل و ناکارآمدى آن است. معناى سوم جهل، عدم علم است. (37)
چنان که دیدیم، عقل از دیدگاه امام علىعلیه السلام در مقابل شهوت و هواى نفس قرار مىگیرد و احکام و لوازم عقل و شهوت، احکامى متعارضند و آدمى از هر دو نیرو بهرهمند است و با اراده آزاد خویش یکى را بر دیگرى ترجیح مىدهد.
در تفسیرى دیگراز عقل، عقل نه در عرض شهوت و میل، بلکه در طول و خدمتگزار شهوت است. این تفسیر، تفسیر دیوید هیوم از عقل است. این رأى در بسیارى از مکاتب فلسفى و اخلاقى و جامعهشناختى غرب مؤثر بوده است و عقلى که امروزه تجددگرایان (مدرنیستها) مطرح مىکنند و ماکس وبر در جامعهشناسى، آنرا عقل ابزارى نامیده است ، ریشه در همین رأى هیوم دارد .
هیوم از کارکرد معرفتى عقل و کشف از واقع را انکار مىکند. همچنین او کارکرد اخلاقى و عملى عقل یعنى درک حسن و قبح و باید و نباید و تعیین اهداف زندگى را ازشرح وظایف عقل حذف مىکند. او به جاى نقش نخست عقل، تجربه حسى را قرار مىدهد، و عواطف و انفعالات، شامل شهوت، هواى نفس، عشق، خشم و غضب را جایگزین نقش دوم عقل مىسازد. (38) بدین سان عقل نه توان کشف واقعیت را در بعد نظرى دارد و نه توان درک خوب و بد و تعیین اهداف زندگى اخلاقى را در بعد عملى.
بدین ترتیب همان شهوتى که از دیدگاه امام علىعلیه السلام در مقابل عقل، و امرى مذموم و تابع آن از چارپایان پستتر بود، از نظر هیوم به رسمیت شناخته مىشود و قوه تعیینکننده اهداف و خوب و بد زندگى مىگردد، و عقل از این مقام عزل و در خدمت شهوت درمىآید. حال آنکه ،از نگاه امام رستگارى انسان در پیروى او از اهدافى است که عقل تعیین مىکند و شقاوت او در پیروى از شهوت و هواى نفس است. در روایتى از آن حضرت نقل شده است که فرمودند : «از عقل راهنمایى بگیر و با هواى نفس مخالفت کن تا پیروز و رستگار شوى.» (39) نیز فرمودهاند: «عاقل، دشمن لذتهاى خویش است و جاهل، بنده شهوات خویش.» (40) اما از نگاه هیوم اصولا عقل نقش تعیین اهداف وتمییز خوب از بد را ندارد و تنها عواطف و شهوات مىتوانند اهداف زندگى را تعیین کنند. بدین ترتیب انسان چارهاى جز پیروى از شهوات ندارد و اراده آدمى اثر بىواسطه احساس لذت و درد او است. به عقیده هیوم فعلى یا احساسى یا منشى، فضیلتمندانه یا رذیلانه است، که دیدارش پدیدآورنده لذت یا ناخوشى ویژهاى باشد. (41) بنابراین فضیلت با لذت، و رذیلت با ناخوشى و درد مساوى خواهد بود. فضیلت انطباعى دلپذیر برمىانگیزد و رذیلت انطباعى نادلپذیر. بدینسان احساس اخلاقى،عبارت است از احساس پسندیدن یا ناپسندیدن افعال یا خصال یا منشها. (42) هیوم پس از انکار کارکردهاى نظرى و عملى عقل و نشاندن تجربه حسى و عواطف در جاى عقل، براى عقل نقش دیگرى در نظر مىگیرد. جمله مشهور او این است: «عقل برده انفعالات است و باید چنین باشد و هرگز دعوىدار کار دیگرى جز گزاردن خدمت و فرمان آنها نتواند بود .» (43) به دیگر سخن براى هیوم،عقل تنها کارکرد ابزارى دارد و به منزله ابزار انفعال و لذت است و به او کمک مىکند تا به لذتها دست یابد و شهوات خود را ارضا کند.
تفسیر هیوم از عقل، عقل ابزارى و گاه عقل معاش نامیده مىشود. در بحث از کارکردهاى عقل خواهیم دید که امام علىعلیه السلام کارکرد ابزارى و عقل معاش را مىپذیرند؛اما تفسیر امام از عقل معاش با تفسیر امثال هیوم کاملا متفاوت است.
در مقدمه و نیز بحث از معانى اصطلاحى عقل اشاره شد که از عقل تفسیرهاى مختلفى ارائه شده است. برخى از این تفسیرها، قابلیت و کارکرد خاصى رابراى عقل مورد توجه قرار مىدهند و دیگر قابلیتهاى عقل را انکار مىکنند. رأى هیوم که پیش از این توضیح داده شد،مثال گویایى در این باب است.اکنون مىکوشیم تا کارکردهاى مختلف عقل را که در سخنان امام علىعلیه السلام مطرح شده است، بازگوییم وبررسیم .
درباره کارکرد نظرى عقل مىتوان به دو گونه روایات از حضرت امیرعلیه السلام استناد جست : بخشى از احادیث، مطلق علم و آگاهى و حکمت را از آثار عقل و تعقل برمىشمارند. این احادیث مىتوانند شامل علم و حکمت نظرى نیز باشند؛ اما پارهاى از احادیث قابلیتهایى همچون خودشناسى و خداشناسى و دینشناسى را از آثار عقل مىدانند. این احادیث، کارکرد نظرى عقل را مىنمایانند. در اینجا از هر دو دسته احادیث،چند نمونه را ذکر مىکنیم: عقل، اصل و منشأ علم و دعوتکننده به فهم است. (44) آنکه تعقل کند، آگاهى مىیابد. (45) با عقل کنه حکمت به دست مىآید. (46) برترین عقل، خودشناسى است. (47) برترین عقل، شناخت حق با حق است. (48) با عقول،شناخت خدا محکم و پایدار مىشود. (49) با نشانههاى تدبیر که به ما نمایاند، بر خردها آشکار گردید. (50) مؤمن به خدا ایمان نمىآورد، مگر اینکه تعقل کند. (51) دین و ادب، نتیجه عقل است. (52) بدین سان امام علىعلیه السلام دستیابى به علم و حکمت و خودشناسى و خداشناسى و دینشناسى را از رهگذر عقل مىدانند.که کارکردى نظرى است. البته همانگونه که در بحث «عقل و دین» خواهیم گفت،دین مکمل عقل است و ارتباطى خاص و دوسویه میان عقل و دین وجود دارد.
احادیثى که از امام علىعلیه السلام در زمینه نقش ارزشى و اخلاقى و عملى عقل وارد شدهاست، بیش از احادیث بیانکننده کارکردهاى دیگر عقل است. در اینجا تنها چند نمونه ذکر مىشود و در ادامه نیز به احادیث دیگرى در این زمینه اشاره خواهد شد. حضرت در این باره مىفرمایند : کمال نفس باعقل به دست مىآید. (53) ادب در انسان همچون درختى است که اصل و ریشه آن عقل است. (54) اخلاق نیکو از میوههاى عقل است. (55) عقل، درختى است که میوهاش سخاوت و حیا است. (56) میوه عقل،مدارا کردن با مردم است. (57) جوانمردى انسان به اندازه عقل اوست. (58) عقل، دورى جستن از گناه است. (59) با افزایش عقل، حلم و بردبارى افزایش مىیابد. (60) میوه عقل، راستگویى است. (61) اطاعت از خدا به اندازه عقل است. (62) آن که عقلش کمال یابد، رفتارش نیکو گردد. (63) از نشانههاى عقل، عمل به عدالت است». (64) بدین سان عقل،خوب و بد افعال را به انسان مىنمایاند و کمال آدمى و فضایل اخلاقى همچون ادب و حیا و سخاوت و مدارا و جوانمردى و حلم و راستگویى و عدل به وسیله عقل شناخته مىشوند .
آنچه به عنوان عقل معاش و نیز عقل ابزارى در احادیث امام علىعلیه السلام آمده است، با عقل ابزارى مطرحشده در آثار هیوم و دیگران ـ که معطوف به دنیا و معاش است و تلقى رایج از عقل ابزارى نیز همان است ـ متفاوت است. در این جا مىتوان ابتدا تعریفى عام از عقل ابزارى که هدفش معاش است، مطرح کرد و سپس به دو دیدگاه مقابل یکدیگر پرداخت. عقل ابزارى معطوف به معاش، به طور کلى عبارت است از قدرت و شعورى که انسان با استفاده از آن به معاش خود سامان مىدهد و به زندگى دنیوى مطلوبش دست مىیابد. این عقل از آنجا که قدرت فنآورى و حسابگرى دارد، آدمى را قادر مىسازد تا وقایع آینده را پیشبینى کند .
احادیث زیر راکه همگى از امام علىعلیه السلام است،مىتوان ناظر به کارکرد ابزارى عقل و عقل معاش دانست: برترین مردم در عقل، بهترین آنها است در تقدیر و برنامهریزى معاش خود. (65) بهترین دلیل بر زیادتى عقل، حسن تدبیر است. (66) عقل، تو را به سودمندتر فرمان مىدهد. (67) مرز عقل، عاقبتاندیشى است. (68) اگر عقل سالم باشد، انسان از فرصتهایش بهرهمند مىگردد. (69) عقل، گمانهزنى درست و شناخت آینده بر اساس گذشته است. (70) چنان که دیدیم عقل ابزارى براى هیوم و تجددگرایان، عقلى است که ابزار رسیدن به امیال و شهوات انسان را فراهم مىکند. از این رو این عقل در طول شهوت و در خدمت آن است،نه در عرض و معارض آن. از جمله ویژگىهاى عقل ابزارى هیوم این است که معطوف به دنیا و زندگى دنیوى است و کارى با آخرت انسان ندارد. همچنین این عقل در خدمت عقل نظرى که خدا و دین را اثبات مىکند و عقل عملى که حسن و قبح افعال را مشخص مىکند و آدمى را به کارهاى ارزشى و اخلاقى رهنمون مىشود، نیست؛ بلکه در مقابل عقل نظرى و عملى قرار مىگیرد. در نقطه مقابل، امام علىعلیه السلام کارکرد نظرى و عملى عقل را مىپذیرند. از این رو عقل معاش و ابزارى از دیدگاه آن امام، ابزار رسیدن به اهداف عقل نظرى و عملى است، و چون عقل نظرى، خدا و دین و آخرت را اثبات مىکند و عقل عملى آدمى را به رعایت احکام خدا و دین و آخرت فرامىخواند، عقل ابزارى در خدمت دین و معنویت و آخرت قرار خواهد گرفت، و در مقابل شهوت و هواى نفس. از همینرو و براى نشان دادن همسویى میان معاش دینى و معاد است که امام در برخى سخنان، کارکرد عقل معاش و عقل معاد را قرین یکدیگر ساخته،مىفرمایند : برترین مردم در عقل، کسانى هستند که بهتر از دیگران در معاش خود تقدیر و برنامهریزى مىکنند و بیش از دیگران به اصلاح معاد و آخرتشان اهتمام مىورزند. (71) به نظر مىرسد دلیل این که در برخى احادیث زیرکى معاویه، نکراء و شیطنت شمرده شده است نه عقل، (72) همین نکته باشد؛ یعنى عقل ابزارى اگر در خدمت عقل نظرى و عملى و درنتیجه خدا و دین قرار گیرد و زندگى دینى را سامان دهد، عقل نامیده مىشود؛ ولى اگربه خدمت شهوت درآید، شیطنت و نکراء است.
امام علىعلیه السلام پیامد عقل و تعقل را عبادت و اطاعت خدا و زهد در دنیا و توشهگیرى براى آخرت مىدانند. و مىفرمایند: خداوند با چیزى برتر از عقل عبادت نشده است. (73) عاقلترین مردم، مطیعترین آنان در برابر خدا و نزدیکترین آنها به خدا است. (74) عاقل کسى است که در دنیاى فانى و پست زهد بورزد و در بهشت زیباى جاودان و بلندمرتبه رغبت کند. (75) عاقل کسى است که از شهوتها دورى کرده، دنیا را به آخرت بفروشد. (76) این سخنان،جهتگیرى عقل معاش را از دیدگاه امام، به خوبى نشان مىدهند.
درآثار فیلسوفان اسلامى، عقل عملى به چند معنا آمده است که در اینجا به دومعناى آن اشاره مىکنیم؛ یکى از این دو معنا مشهور و دیگرى غیرمشهور است: معناى مشهور عقل عملى، قوهاى است که به واسطه آن، چیزى را که آدمى سزاوار است آن را انجام دهد یا ترک کند، مىشناسد. (77) بر این اساس عقل عملى، همچون عقل نظرى، قوه شناخت است و تفاوت این دو عقل در متعلق شناختشان است. معناى غیرمشهور عقل عملى، قوهاى است که انسان را به اعمال خویش تحریک مىکند. عقل به این معنا همان قوه محرکه یا قوه عامله یا قوه اراده است. (78) بر این اساس، عقل عملى، قوه عمل کردن است. کسانى که عقل عملى را برمعناى غیرمشهور آن حمل مىکنند، کارکرد عقل عملى را به معناى مشهور، از کارکردهاى عقل نظرى مىدانند.
امام علىعلیه السلام اشارات گوناگونى به عقل عملى دارند که در اینجا همه آنها را برمىرسیم :
4ـ. 1 در اکثر سخنان حضرت درباره عقل عملى، اعمال نیکو و فضایل اخلاقى از آثار عقل بر شمرده شده، و بیان گردیده است که آدمى به واسطه عقلش به کمال و ادب و حیا و سخاوت و حلم و عدل مىرسد.مفاد اکثر احادیثى که در بخش کارکرد عملى عقل نقل شده، از این قبیل است . این نوع از احادیث هم بر عقل عملى به معناى ادراکى و معرفتى صادق است و هم بر عقل عملى به معناى قوه محرکه؛ زیرا هم معرفت و هم اراده، هر دو، مقدمه عملند.
4ـ.2 در پارهاى از سخنان امام، عقل قوه درککننده است . براى مثال در حدیثى که امام علىعلیه السلام از پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله وسلم نقل مىکند،آمده است: «پس از آنکه انسان به بلوغ رسید،در قلب او نورى پدید مىآید و پس از آن واجب و مستحب و خوب و بد را مىفهمد. همانا عقل در قلب مانند چراغى در میانه خانه است.» (79) نیز در توصیف عاقل،مىفرمایند: «عاقل کسى است که از میان دو شر، بهتر را بشناسد.» (80) بنابراین کار عقل شناخت بهترین شرها است. باز حضرت مىفرمایند: «عقلها پیشوایان افکارند، و افکار پیشوایان قلب ها، و قلب ها پیشوایان حواس، و حواس پیشوایان اعضا و جوارح.» (81) بر اساس این سخن،از عقل فکر تولید مىشود و فکر در نهایت به عمل مىانجامد. بنابراین عقل نقشى معرفتى نسبت به عمل دارد. از امام صادقعلیه السلام نیز نقل شده است: «بندگان به وسیله عقل، عمل نیکو را از عمل قبیح مىشناسند.» (82)
4ـ. 3 در برخى احادیث نقل شده از حضرت، عقل قوهاى است که امر و نهى مىکند و آدمى را از اعمال زشت باز مىدارد. مثلا فرمودهاند : «عقل، تو را به سودمندتر امر مىکند.» (83) همچنین از سخنان آن حضرت است که :
«قلوب را خیالاتى زشت است که عقلها از آنها باز مىدارند.» (84) «نفوس رهایند؛ اما دستهاى عقول، نفوس را از پلیدىها بازمىدارند.» (85) از این احادیث برمىآید که عقل نه تنها خوب و بد اعمال را به انسان مىدهد،بلکه به آنها امر و نهى نیز مىکند.
ناگفته نماند که این معنا از عقل عملى(قوه امر و نهىکننده)غیراز معناى غیرمشهور اصطلاحى از عقل عملى است که به معناى قوه محرکه و عامله است.ممکن است عقل نسبت به عملى امر یا نهى کند،ولى آدمى امر و نهى عقل را وقعى ننهد؛ در حالى که اگر قوه عامله و اراده بر عملى تعلق گرفت، آن عمل واقع خواهد شد. بنابراین احادیث پیش گفته را نباید بر اصطلاح غیرمشهور عقل عملى تطبیق کرد.
4ـ 4.از امام علىعلیه السلام روایت شده است که عقل به معناى نفس اعمال نیکو یا ترک اعمال زشت است. سخنان زیر که در تعریف عقل از آن حضرت نقل شده است، ازاین گروه است: همانا عقل، دورى جستن از گناه، عاقبتاندیشى و احتیاط است. (86) عقل آن است که آنچه را مىدانى بر زبان آورى و به آنچه مىگویى عمل کنى. (87) عقل، تجربهاندوزى است و بهترین تجربه تو آن است که تو را پند دهد. (88) عقل آن است که میانهروى کرده،اسراف نکنى،به وعدههایت عمل کرده، خلف وعده نکنى، و چون خشمگین شدى، بردبار باشى. (89) به نظر مىرسد مراد امام در این گونه احادیث ،بیان لازمه عقل، یعنى اعمال مذکور است؛ ازباب اطلاق کلمه برلازمه خود.بنابراین اطلاق چهارم به طور مجازى همان اطلاق اول را بیان مىکند.
احادیث بسیارى که از امام علىعلیه السلام در توصیف عاقل وارد شده است، شبیه همین اطلاق نوع چهارم است.
در این احادیث،عاقل کسى است که اعمال خوب را به کاربندد و از اعمال زشت پرهیز کند. همچنین در احادیث بسیارى از آن حضرت،جاهل کسى است که مرتکب اعمال زشت مىشود و اعمال نیک را ترک مىکند. (90) روشن است که آن که مرتکب اعمال زشت مىشود نیز عقل دارد وگرنه حجت بر او تمام نخواهد بود؛ زیرا ملاک تکلیف عاقل بودن است. بنابراین مراد احادیث یادشده از عاقل،کسى است که عقل دارد و به مقتضاى معرفت عقلى و امر و نهى عقل عمل نیز مىکند، و مراد از جاهل کسى است که با وجود داشتن عقل، به مقتضاى آن عمل نمىکند و از جهل و شهوات پیروى مىکند .
بدین سان در احادیث حضرت امیر به چهار نوع اطلاق از عقل عملى برمىخوریم. اطلاق اخیر اطلاقى مجازى،و بازگشت آن به اطلاق اول است . اطلاق اول نیز کلى، و با اطلاقات دیگر قابل جمع است. از این میان اطلاق دوم و سوم بیانگر کارکردهاى عقل عملى از دیدگاه آن حضرت است. بر اساس این دو کارکرد، عقل هم خوب و بد اعمال را نشان مىدهد و هم به اعمال خوب امر کرده و از اعمال زشت نهى مىکند. اگر بخواهیم این دو کارکرد را با دو معناى اصطلاحى عقل عملى بسنجیم،مىتوان گفت معناى اصطلاحى مشهور، یعنى قوه درککننده خوب و بد اعمال ـ قطعنظر از تفسیرهاى مختلفى که از آن شده است ـ با کارکرد اول مطابقت دارد . اما معناى اصطلاحى غیرمشهور با هیچیک از کارکردهاى مذکور، از جمله کارکرد دوم، مطابقت ندارد؛زیرا در این اصطلاح عقل با اراده یکسان انگاشته مىشود، در حالى که در کارکرد دوم، عقل تنها امر و نهى مىکند، اما آدمى مىتواند بر اساس ارادهاش به امر و نهى عقل گوش فرا ندهد و بر اساس شهوت عمل کند.
آرى ،عقل عملى در هر دو کارکرد پیشگفته بىنیاز از وحى و دین نیست، وما در بحث «عقل و دین» به ارتباط آن دو خواهیم پرداخت .