هارون به مکه رفته بود. یک شیطان. شیطان مکار و حیله گر با ابزارهاى مختلف. گفت: نمایندگان شهر مکه را بگویید بیایند و با من ملاقات کنند. تعدادى از ریشسفیدهاى مکّه پیش هارون آمدند.
گفت: شهر شما چه مىخواهد؟ گفتند: یک قاضى خوب مىخواهیم که ما دعواها و اختلافهایمان را پیش او ببریم. گفت: خودتان کسى را که مىشناسید معرفى کنید تا من حکم بدهم؟
گفتند: دو نفر را مىشناسیم. عالم، عامل، متعهد، گفت: بگویید هردو بیایند.
هارون به نخست وزیر خود گفت: بیا من و تو یک جنگ زرگرى درست کنیم، تکتک این دو نفر را بخواهیم و دعواى خود را در مقابل آنها حق جلوه دهیم، ببینیم که کدام یک بهتر قضاوت مىکنند.
کسى که مسنتر بود و پیرمرد بود خواستند تا به داخل بیاید. هارون گفت: من با نخستوزیرم دعوایى داریم. برایت تعریف مىکنیم. بین ما دو نفر حکم کن.
پیرمرد گفت: بگویید. او به نفع هارون حکم داد.
هارون گفت: بفرمایید بیرون.
شخص جوانتر را صدا زدند. و گفت: ما دو نفر با هم دعوا داریم. بین ما دونفر حکم کن. شخص جوان گفت: من حکم نمىکنم. هارون گفت: چرا؟ جوان گفت: چون شما لباس اعلیحضرتى به تن کردهاید. و نخست وزیر نه. من نمىتوانم با لباس اعلیحضرتى بین شما قضاوت کنم. شما یک لباس عادى بپوشید و نخست وزیر هم یک لباس عادى بپوشد، هردو لباس معمولى بپوشید و کنار همدیگر بنشینید.
قبول کردند. جوان گفت: حال موضوع دعوا را مطرح کنید و آنها مطرح کردند. به هارون گفت: تو آدم ظالم و ستمگرى هستى و به این بنده خدا ظلم کردهاى. حق با این است.
هارون گفت: برو بیرون.
به نخست وزیرش گفت: این شخص را بردارید وبه بغداد ببرید و رئیس قوه قضائیه کنید. او خیلى آدم فهمیده و زرنگ و مؤمنى است. گفت: شما بارت را ببند و فردا با ما به بغداد بیا برویم. گفت: چرا بغداد؟ گفتند: شما به درد ریاست قوه قضائیه مملکت مىخورى. گفت: نمىآیم؛ حاکمان مملکت، حاکمانى ظالم و ستمگر و بىدیناند. مىخواهند از قدرت قوه قضائیه به نفع خود استفاده کنند. قوه قضائیه با بودن هارون، استقلال نمىتواند داشته باشد و مظلوم کش و ظالم پرور. مىشود مىدانم اگر این قدرت را به دست بگیرم، نه تنها نمىتوانم ظالم را اره کنم، بلکه بعد از مدتى شاخه درخت ظلم مىشوم. به همین دلیل گفتم: نه.
شیطان زورى ندارد که بتواند دست و پایت را ببندد و تو را به ریاست قوه قضائیه بنشاند. مىتوانى بگویى: نمىخواهم.
شخص گفت: نمىخواهم. هارون گفت: باید بخواهى. مىگویم تو را به بغداد بیاورند. گفت: بگو بیاورند.
وقتى که جابه جا شدند، یک حکم نوشت که این آقا از فردا رئیس قوه قضائیه کشور است. مهر خودش را به این جوان زد و جوان هم گرفت و تا کرد و در جیب گذاشت و گفت: من فردا باید سر کار بیایم و بیرون آمد.
هارون به یک مأمور مخفى گفت که او را تعقیب کن و ببین که به کجا مىرود. و مأمور این جوان را تعقیب کرد.
جوان به کنار رود دجله در بغداد رفت. و کاغذ را درآورد و ریز ریز کرد و در رود دجله ریخت و به ماهىها مىگفت: این کاغذ خط هارون است. نجس است، اگر خوردید و در قیامت به عذاب الهى دچار شدید گردن خودتان است. بگذارید آب این کاغذهاى نجس را ببرد.
و فردا هم سر کار نرفت. یک هفته سرکار نیامد. هارون گفت: او را بیاورید. دیدند که نیمه شب از دنیا رفته است. مىتوانید به شیطان، نه بگویید. بگویید: نمىآیم و نمىخواهم.
شیطان به امام حسین علیه السلام گفت: که با من بیعت کن تا تو را نکشم. امام حسین علیه السلامگفتند: نه. به خدا قسم، نه. شیطانها به خیلىها گفتند: بیایید، گفتند: نمىآییم. و هیچ کارى نتوانستند بکنند. نهایت درگیرى با شیطان این است که شیطان انسان را به زندان بیاندازد و سر انسان را ببرد. مگر شیطان در زندانى کردن یوسف پیروز شد؟ مگر وقتى امام حسین علیه السلام به شیطان آن زمان نه، گفت و شهید شد، شکست خورد؟ گفت: نهایت این است که شیطان یا مرا زندان کند و یا بکشد و خیلى وقتها هم نه به زندان مىکشد و نه به کشتن.
فرض کنید شما را دعوت به دیدن فیلم مبتذل مىکنند، شما قبول نکنید، شیطان چه تسلطى به شما دارد؟ چه زورى به شما دارد؟ چه کسى مىگوید: من محکوم شیطانم. چه کسى مىتواند در قیامت بگوید: خدایا هر گناهى که ما کردیم، گردن شیطان است.
در قرآن آمده است که شیطان هیچ گونه گناهى را از انسان به گردن نمىگیرد و خدا هم قبول مىکند که شیطان گردن نگرفتهاست. مىگوید: به من چه ارتباطى دارد؟ مگر خودت در سه آیه قرآن نگفتى که من سلطه و قدرت و حاکمیت ندارم. کار من فقط وسوسه بود. مىخواست به وسوسه من گوش نکند. کار من یک دعوت بود، انسان مىتوانست نپذیرد.
در آثار اسلامى آمده که:
مردى مؤدب به آداب، در بازار بغداد بر سقط فروشى وارد شد و از او طلب کافور کرد.
سقط فروش پاسخ داد: کافور ندارم. آن مرد الهى گفت: دارى ولى فراموش کردهاى، در فلان بسته و در کنار فلان قفسه است.
مرد سقط فروش برابر با گفتار آن چهره پاک به سراغ کافور رفت و آن را به همان صورتى که آن رجل نورانى فرموده بود یافت.
از این معنى تعجب کرد پرسید: شما از کجا دانستید در مغازه من کافور هست، در صورتى که من مدتهاست به خیال اینکه این جنس را ندارم، مشتریان خود را جواب مىکنم!
آن مرد الهى فرمود: یکى از دوستان وجود مبارک حضرت ولى عصر علیه السلام از دنیا رفته و حضرت اراده دارند خود متکفل غسل و دفن باشند، مرا به حضور خواستند و فرمودند که در تمام بازار بغداد به یک نفر اطمینان هست و او کافور دارد، ولى داشتن کافور را فراموش کرده، شما براى خرید کافور به نزد او برو و آدرس کافور فراموش شده را در اختیار او بگذار، من هم به نشانىهاى ولى امر به مغازه تو آمدم!!
سقط فروش بناى گریه و زارى گذاشت و از آن مرد الهى به التماس درخواست کرد که مرا براى دیدار مولایم، گرچه یک لحظه باشد با خود ببر!!
آن مرد الهى درخواست او را پذیرفت و وى را همراه خود برد، به بیابانى رسیدند که خیمه یوسف عدالت در آنجا برپا بود. قبل از رسیدن به خیمه، هوا ابرى شد و نمنم باران شروع به فرو ریختن کرد، ناگهان سقط فروش به یاد این معنى افتاد که مقدارى صابون ساخته و براى خشک شدن بر بام خانه ریخته اگر این باران ببارد، وضع صابون چه خواهد شد؟ در این حال بود که ناگهان صداى حضرت حجت حق برخاست که صابونى را برگردانید که با این حال، لایق دیدار ما نیست!!
اینجا که پیشگاه عبدى از عباد صالح خدا بود، زائر را به خاطر داشتن دو حال نپذیرفتند، آه و حسرت اگر انسان براى نماز در محضر حق حاضر شود و رو به قبلهآرد ولى دلش از قبله حقیقى غافل و به هزار جا غیر از پیشگاه حضرت محبوب مایل باشد.
آرى، چون به طرف قبله ایستادى، توجه داشته باش که در دریاى بىنهایت در بىنهایت کرم، لطف، عنایت، محبت، وفا و غفران غرق هستى و معنا ندارد با رسیدن به غناى محض و رحمت صرف، باز قلبت رو به دنیا و اهل دنیا داشته باشد!
برخیز تا نهیم سر خود را به پاى دوست |
جان را فدا کنیم که صد جان فداى دوست |
|
در دوستى ملاحظه مرگ و زیست نیست |
دشمن را به از کسى که نمیرد براى دوست |
|
حاشا که غیر دوست کند جا به چشم من |
دیدن نمىتوان دگرى را به جاى دوست |
|
از دوست هر جفا که رسد جاى منت است |
زیرا که نیست هیچ وفا چون جفاى دوست |
|
با دوست آشنا شده بیگانهام زخلق |
تا آشناى من نشود آشناى دوست |
|
دست دعا گشاد هلالى به درگهت |
یعنى به دست نیست مرا جز دعاى دوست «1» |
در روایت آمده:
جوانى از انصار خوف و خشیت خدا بر او غالب شد، به گونهاى که این ترس وى را در خانه محبوس کرد. رسول خدا صلى الله علیه و آله نزد او آمد و بر او وارد شد در حالى که او مىگریست. پیامبر او را در آغوش گرفت و او در آغوش پیامبر جان به جان آفرین تسلیم کرد.
از حالات یکى از خائفان نقل شده:
چهل سال سر به جانب آسمان برنداشت، تا روزى روى به آن جانب کرد، چنان منقلب شد که از پاى افتاد و جراحتى بر شکمش رسید، شبها دست به بدن خود مىکشید از ترس اینکه مبادا مسخ شده باشد و اگر مردم به بلایى دچار مىشدند و بادى یا رعد و برقى به آنان مىرسید؛ مىگفت: این به خاطر من است، اگر مىمُردم، این مردم از این همه مصیبت خلاص مىشدند.
در احوالات اویس آمده:
در مجلس وعظ حاضر مىشد و از سخنان گوینده مىگریست، چون نام آتش مىشنید فریادى مىزد و برمىخاست و شروع به دویدن مىکرد و مردم از پى او روان مىشدند و فریاد مىزدند: دیوانه، دیوانه.
روایت مهمى از رسول خدا صلى الله علیه و آله به این مضمون رسیده:
آن گاه که خداوند عزیز، خلق اولین و آخرین را در وعدهگاه روز معلوم جمع کند، ناگهان صدایى برخیزد که دورترین مردم، همچون نزدیکترین آنان بشنود و آن صدا این است:
اى مردم! من زمانى که شما را آفریدم ساکت بودم، پس امروز شما ساکت شوید و به من گوش فرا دهید؛ این است و جز این نیست که، اینک اعمال شماست که به شما باز مىگردد؛ ایها الناس! من نسبى قرار دادم و شما هم براى خود نسبى قرار دادید، پس نسب مرا پست داشتید و نسبت خود را بالا بردید؛ من گفتم:
گرامىترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شما است و شما از پذیرفتن این حقیقت سرباز زدید و گفتید: فلان، پسر فلان و فلانى از فلانى ثروتمندتر است!
پس امروز من هم نسب شما را پست گردانم و نسب خود را بالا برم، کجایند پروا پیشگان؟ پس براى آنها پرچمى برافراشته شود و آنان به دنبال آن به سوى منازل خود براه افتند و بدون حساب داخل بهشت شوند .
آرى، پروا پیشگان که متقیان هستند، خوف و رجا و دورى از حرام و اجراى واجبات از لوازم تقواى آنان است و حق است که بىحساب وارد بهشت شوند، بهشت جزاى عشق آنان به حضرت حق و خوف ایشان از مقام خداست و براى عاشق جایى جز بهشت و حالى جز حال رضایت حضرت یار نیست.
به قول عاشق وارسته، الهى قمشهاى:
من نه آن دیوانه عشقم که زنجیرم کنند |
یا به جز در دام زلف یار تسخیرم کنند |
|
من نه آن مرغم که صیادان عالم بافسون |
دانه افشانند و در دامى به تزویرم کنند |
|
من نه آن رندم که این رندان پر شید و ریا |
خوش خوشم سر در کمند آرند و نخجیرم کنند |
|
من نه آن بالانشین عرشیم تا آسمان |
یا نظام اختران با گردشى زیرم کنند |
|
در جهان با هر چه پیش آید خوشم کز لطف یار |
روزى آخر دولت دیدار تقدیرم کنند |
|
طایر عشقم من آن عنقاى قدس لا مکان |
برترم از هر چه در اندیشه تصویرم کنند |
حاجى از مکه آمده بود، چند شب براى زیارت حرم پیغمبر در مدینه ماند و خوابید و یک کیسه پول همراهش بود.
سحر امام صادق علیه السلام آمد، سلام نمازش که تمام شد، حاجى متوجه شد، بلند شد وضو بگیرد. فهمید کیسه پولش نیست، گریبان حضرت را گرفت و گفت: پولم را بده، امام فرمود: کدام پول؟ گفت: فریاد مىزنم و آبروى تو را مىبرم.
امام فرمود: بیا خانه تا پولت را بدهم. آمد دم خانه، یک کیسه پول به او داد و امام صادق علیه السلام برگشت مسجد، این بنده خدا نمازش را خواند و خورجینش را تکان داد و دید هرکس مىآید طرف این آقا، یک سلام مخصوصى مىکند، پرسید: این آقا کیست؟ گفتند: این پسر باقرالعلوم، جگر گوشه فاطمه زهرا علیها السلام، گفت: اى داد و بیداد، ما رفتیم به او گفتیم کیسه پول ما را تو بلند کردى، ما کیسه خودمان را هم پیدا کردیم، کیسه امام صادق علیه السلام را برداشت آورد و گفت: آقا جان فرمود: بفرما، به جان پیغمبر عذر مىخواهم، فرمود: حالا مىخواهى چه کار کنى، گفت: مىخواهم این کیسه پول را پس بدهم، فرمود: نمىگیرم، مال خودت باشد ما چیزى که به مردم مىدهیم، پس نمىگیریم.
تابناکى و درخشش اسلام، و حقایق استوار و حکیمانهاش قوانین فطرى و واقعیات عقلىاش، هدایتگرى همه جانبه قرآنش، سخنان سازنده و دستورات روح پرور و تربیت کننده پیامبرش، موعظهها و نصیحتهاى سودمندش، دعوتش به خیر دنیا و آخرت، و مایههاى سعادت بخش و نوارانىاش، سبب شد که اهلخرد و انصاف با همه وجود و از عمق قلب و جان آن را بپذیرند، و در همه جهات زندگى بکار گیرند و قدمى ثابت و محکم و غیر قابل لغزش نسبت به این فرهنگ الهى و مقدس پیدا کنند چنان که از اضافه ایمان به ضمیر جمع کم استفاده مىشود مِنْ بَعْدِ إِیمانِکُمْ و از برکت این ایمان استوار به حقایق الهیه و معارف ملکوتیه از چاه ضلالت و گمراهى درآیند، و به منطقه نور باطن و علم و آگاهى و معرفت و کرامت وارد شوند و ذلت شرکگرائى را به عزت توحید و یکتا پرستى تبدیل کنند، و سلطه خطرناک فرهنگ جاهلیت را که محصولى جز اسارت عقل و جان و نابود کردن فطرت ندارد، به آزادى عقل از خرافات، و نجات نفس از هوا و هوس و تقویت فطرت، و ایجاد زمینه براى رشد و کمال و تربیت صحیح تغییر دهند، و از سرمایه پر مایه وحى، و هدایتگرى عقل کل، خاتم رسل براى رسیدن به اوج انسانیت و قله کرامت بهرهمند گردند.
این عاقلان منصف در سایه نور ایمان و پذیرش اسلام و اعتقاد به حقایق، و دلدادگى به نبوت پیامبر عظیمالشأن درهائى از علوم و معارف را به روى خود گشوده دیدند، و راه رسیدن به ملکوت را مفتوح مشاهده کردند، و دل را از زنگ شرک و بتپرستى پاک یافته و آن را آئینه تجلى توحید و معرفت به قیامت ملاحظه نمودند، و دانستند و یقین کردند که با کمک اسلام و یارى ایمان مىتوانند از همه موانع راه انسانیت عبور کرده و به فلاح و رستگارى برسند و درآینده نزدیک به پیروزىهاى چشمگیر ظاهرى و باطنى و مادى و معنوى دست یابند، از این جهت هر چه بیشتر روى دل متوجه این فرهنگ ناب نمودند، و با قلب و جان به حفظ آن برخاستند، و در عرصهگاه عبادت حق و خدمت به خلق اقامت کردند، و تنها نه خود را به حقایق آن آراستند بلکه به تبلیغ این آئین الهىاقدام نموده و براى اضافه کردن نیرو به فرهنگ حضرت حق به کوششى زایدالوصف برخاستند، تا جائى که بسیارى از یهود و نصارى و به تعبیر قرآن اهل کتاب از پدید آمدن نیروئى استوار و پایدار و مردان و زنانى خود ساخته و تربیت شده، و مؤمن و نیکوکار و معتقد و درستکار نسبت به وضع خود و هوا و هوسشان و فرهنگ منحط و تحریف شدشان، و ریاست مادى و سلطه شیطانىشان بر توده عوام خود، که تکیهگاه و نیروى ظلم و جنایاتشان بودند، و در اسارت آنان به سر مىبردند ترسیدند، و براى حفظ میدان آمال و آرزوها و شهواتشان، با شور و نشاط و میل و رغبت و حرص شدید در مقام برآمدند که با وسوسه اندازى و فتنهگرى و ایجاد زمینه و تبلیغات سوء و مکر و حیله اهل ایمان را قدم به قدم از نظر روحى و عملى به وضعى برسانند که نهایتاً سر از کفر درآورده و از توحید و ایمان به قیامت و اعتقاد به پیامبر تهى گردند و همانند خودشان به ذلت ضلالت دچار آیند، و به خسارت بنشینند، و از فیوضات الهیه محروم گردند و این همه نبود مگر از آتش حسادتى که چون اخلاقى ذاتى از درونشان شعله مىکشید و عزت و کرامت اسلامیان را بخاطر این حسد برنمىتافتند و چشم دیدن این همه ارزشها را بر مسلمانان مؤمن نداشتند، غافل از این که مؤمنان واقعى که با چشم دل حقیقت را دیدهاند، و به بارگاه ربوبى راه یافتهاند، و عزت انسانى را لمس کرده، و مزه حقیقت را چشیدهاند گول فتنهگرى دشمنان و وسوسههاى شیطانى آنان را نمىخورند و دست از اسلام برنمىدارند، و قرآن و نبوت و حقایق الهیه را با چیزى معامله نمىکنند که حرف «لَوْ» که امتناع را مىرساند این واقعیات است لَوْ یَرُدُّونَکُمْ مِنْ بَعْدِ إِیمانِکُمْ،
اهل کتاب با خیال باطل خود، و اندیشه منحرفشان در این نقشه شوم بودند مؤمنان را گرچه یهودى و نصرانى نشوند تابع خود سازند و ایمان آنان را کهموجب عزت و استقلالشان بود از آنان بگیرند و آن قدرتمندان با کرامت را به ذلت و ناتوانى بنشانند، آن سبک مغزان دون پایه این رغبت و علاقهاى که براى باز گرداندن اهل ایمان به کفرنشان مىدادند نه بخاطر این بود که به برترى آئین خود عقیده داشتند و نه به سبب این که فرهنگ خود را حق مىدانستند، بلکه عامل این جنایت هولناک و عمل خطرناک و تبلیغ سوء براى برگرداندن اهل ایمان به کفر که بدترین نوع تبلیغ است خودپرستى و خودخواهى و به انگیزه حسدى بود که از بدترین حالات روانى است که از درونشان شعله مىکشید و مىخواستند با این آتش خرمن ایمان اهل خدا را بسوزانند و از وجودشان خاکسترى متعفن چون وجود خود به وجود آورند.
در شأن نزول این آیه در تفاسیر آمده: گروهى از متعصبان اهل کتاب، پس از واقعه احد که به ظاهر شکستى به مسلمانان رسید به عمار یاسر و حذیفه یمانى گفتند اگر پیامبر شما حق بود نباید این شکست به شما برسد، شما روى از او بگردانید و اعتقاد به وى را رها کنید که براى شما جدا شدن از پیامبر بهتر است، عمار به آنان گفت شما درباره شکستن عهد و نقض پیمان چه نظرى دارید؟ گفتند شکستن عهد کارى بس سنگین و گناهى بزرگ است، عمار گفت: ما با خداى متعال عهد کردهایم که هرگز به محمد کافر نشویم دشمنان گفتند این مرد صابى شد یعنى آئین پدران و گذشتگانش را رها کرد و به آئین جدید گروید، عمار در پاسخ آن یاوهگویان سبک مغز گفت:
«اما انا فقد رضیت بالله ربا و بالاسلام دینا و بمحمد نبیا و بعلى اماما و بالقرآن کتابا و بالکعبة قبله و بالمؤمنین اخوانا:»
بدانید که من به حضرت الله به عنوان پروردگارم و به اسلام در جهت دینم و به محمد از نظر پیامبرم و به على براى امام بودنم و به قرآن محض کتابم و به کعبه به عنوان قبلهام و به اهل ایمان به عنوان برادرانم راضى و خوشنودم.
سپس نزد پیامبر آمدند و آن حضرت را از این جریان خبر دادند، پیامبر بر آنان ثنا گفت و فرمود:
«اصبتما الخیر و افلحتما:»
به خیر رسیدید و رستگارى و فلاح یافتید. «1»
حسد عامل تلاش منفى
حسد به معناى درخواست زوال و از بین رفتن نعمت از صاحب نعمت است، یا نفرت داشتن از این که نعمت در اختیار دیگران باشد، و شدیدترین حالت حسد، اندوه و غصه به خاطر این است که براى کسى خیر و خوشى وجود داشته باشد. «2»
حسد بدون تردید درجهاى از کفر است، زیرا حسود در حقیقت از این که حضرت حق به کسى نعمت عنایت فرموده، و او را مورد لطف و احسانش قرار داده ناخشنود و متنفر است، و یقیناً ناخوشنودى از حق و نفرت از فعل حق مرتبهاى از کفر است.
مگر نه این است که حضرت حق رحمت و حکمت و لطف بىنهایت است، و هر کسى که لیاقت و شایستگى نشان دهد و از خود گنجایش لازم را بنمایاند مستعد گرفتن الطاف و نعمتهاى او مىگردد، چه نعمت مادى و چه نعمت معنوى.
و یا بر اساس مصلحت عبد، و حفظ خیر دنیا و آخرت او به وى نعمت ظاهرى و باطنى عنایت مىشود، به راستى چه معنا دارد که انسان از خداى رحیمو پروردگار مهربان بخاطر این که به عبدى از عبادش نعمت داده ناراضى باشد، و از فعل حکیمانه حق دلش غرق نفرت گردد، و نسبت به دارنده نعمت آلوده به ناراحتى و رنج درونى و کینه و دشمنى باشد، تا جائى که براى زوال و نابودى از او به نقشههاى شوم و ترفندهاى شیطانى روى آورد، و به ضربه زدن به صاحبت نعمت دست زند و خود و دیگران را در مخمصه و مشکل قرار دهد.
متاسفانه گروهى از مردان و زنان در طول تاریخ دچار این حالت شیطانى بوده و چشم دیدن نعمتهاى مادى و معنوى را بر صاحب نعمت نداشته و حریصانه خواسته نامشروع و نامعقولشان این بود که به هر صورت ممکن نعمت از آنان زوال یابد، و با زوال نعمت به خاک سیاه نشسته و به دنیا یا به آخرتشان لطمه وارد شود.
اهل کتاب نسبت به اهل ایمان به خاطر کرامت و استقلال و آزادگى و عظمتشان و به ویژه جامعیت دینشان و کمال آئینشان به شدت حسد مىورزیدند و در مقام باز گردانیدن مؤمنان به کفر بودند.
آرى هنگامى که آتش حسد در تنور باطن شعلهور شود، همه ارزشها خوبىهاى حسود را مىسوزاند و او را از چهارچوب انسانیت خارج و تبدیل به حیوانى وحشى و درنده مىکند و او را منتظر فرصت مىنماید تا علیه صاحب نعمت به کارهاى زشت و منفى دست یازد، و اگر بتواند نعمت را از وى سلب و براى خود از این طریق باطل و فعل فاسد اندکى امنیت درونى ایجاد کند.
حسود باید بداند که وقتى آتش حسد ارزشها و حسنات و خوبىهاى او را سوزانید، و به توبه و انابه هم موفق نشد تمام درهاى نجات و رحمت به روى بسته، و درهاى عذاب و کیفر به روى او باز مىشود، و در هر حال حسود نه این که از حسادتش هیچ سودى نمیبرد، بلکه به زیان و خسارت دچار مىگردد وآخرتش را از دست مىدهد و در پیشگاه حق به عنوان ظالم و ستمگر قلمداد مىشود، و به خاطر ستم و ظلمش ملعون گشته و از رحمت حضرت حق محروم مىگردد.
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- تفسیر ابوالفتوح، ج 1، ص 290.
(2)- مجمعالبیان، ج 1، ص 345
در مقدمه این فصل، لازم است به جملاتى از پروفسور کارل که در این زمینه و مسائل دیگر عالىترین تحقیقات را دارد اشاره کنم، سپس مطالب لازم را یادآورىنمایم.
او مىگوید:
«علومى که از موجودات زنده به طور عموم و از فرد آدمى به خصوص، بحث مىکنند این قدر پیشرفت نکرده و هنوز در مرحله توصیفى باقى ماندهاند. حقیقت این که انسان یک مجموعه پیچیده و مبهم و غیر قابل تفکیکى است که نمىتوان او را به آسانى شناخت و هنوز روشهایى که بتوان او را در اجزا و در مجموعه و در عین روابطش با محیط خارج بشناسد، در دست نیست، چه براى چنین مطالعهاى دخالت تکنیکهاى فراوان و علوم مشخصى ضرورى است، و هر یک از این علوم نیز که یک جنبه و یک جزء از این مجموعه پیچیده را مطالعه مىکند نتیجهاى خاص به دست مىآورد، و تا آن جا که تکامل تکنیکیش اجازه مىدهد در این راه به جلو مىرود، ولى مجموعه این مفاهیم انتزاعى از درک واقعیّت در مورد آدمى ناتوان است، زیرا هنوز نکات پرارزش و مهمّى در تاریکى باقى مىماند و کالبدشناسى و شیمى و فیزیولوژى و روانشناسى و علم تربیت و تاریخ علم الاجتماع و اقتصاد و رشتههاى آنان به کنه وجود آدمى نمىرسند. بنابراین انسانى که متخصصین هر رشته از این علوم مىشناسند نیز واقعى نیست و بلکه شبحى ساخته و پرداخته تکنیکهاى همان علم است.
از دریچه چشم علوم مختلف، انسان در عین حال بدنى است که کالبدشناسان آن را مىشکافند، نفسى است که روانشناسان و روحانیون آن را توصیف مىکنند، و شخصیتى است که هر یک از ما با درون بینى به آن بر مىخوریم.
ذخیره سرشارى از مواد شیمیایى گوناگون است که بافتها و مایعات بدن را مىسازد. اجتماع شگفتانگیز سلولها و مایعات تغذیه است که قوانین همبستگى آنها را فیزیولوژیستها مطالعه مىکنند. او ترکیبى از اعضا و نفس عاقله است که در بستر زمان کشانده مىشود و متخصصین بهداشت و تعلیم و تربیت مىکوشند آن را در این سیر به سوى تکامل غایى آن رهبرى کنند.
انسان، ماشینى است که باید دائماً مصرف کند تا ماشینهایى که خود برده آنها گشته به کار خود ادامه دهند. او شاعر و قهرمان و مقدّس است و بالاخره نه تنها وجود بسیار پیچیدهاى است که دانشمندان آن را با تکنیکهاى خاصى تجزیه مىکنند بلکه در عین حال مجموعهاى از آرزوها و تصوّرات و امیال انسانیّت نیز هست.
اطلاعاتى که از او داریم آمیخته با عوامل ماوراى طبیعى نیز هستند و در این باره ابهام به حدّى است که ما نه تنها به انتخاب آنچه خوشایند ماست تمایل نشان مىدهیم، بلکه در ایدهاى که نسبت به انسان داریم معتقدات و احساسات ما نیز بىاثر نیست. یک عالم مادى و یک دانشمند روحانى هر دو یک تعریف را درباره کریستالهاى نمک طعام مىپذیرند ولى در مورد وجود آدمى همعقیده نمىشوند.
محقّقاً بشریّت تلاش زیادى براى شناسایى خود کرده است، ولى با آن که ما امروز وارث گنجینههایى از مطالعات دانشمندان و فلاسفه و عرفا و شعرا هستیم، هنوز جز به اطلاعات ناقص در مورد انسان دسترسى نداریم که آنها نیز زاییده روشهاى تحقیقى ماست و حقیقت وجود ما در میان جمع اشباحى که از خود ساختهایم مجهول مانده است.
در حقیقت جهل ما از خود زیاد، و نواحى وسیعى از دنیاى درونى ما هنوز ناشناخته مانده است و بیشتر پرسشهایى که مطالعه کنندگان زندگى انسان مطرح مىکنند بدون پاسخ مىماند.
چگونه مولکولهاى اجسام شیمیایى در ساختمان پیچیده و موقّتى سلولها سهم مىگیرند و زندگى را در خود نگه مىدارند؟ چگونه ژنهاى موجوده در هسته سلولهاى جنسى خصائص ارثى را مشخص و نمودار مىکنند؟ سلولها با اجتماعات خود چگونه اشکال بافتى و اندامى را به وجود مىآورند؟ گویى اینها نیز مانند زنبور عسل و مورچه وظیفهاى را که در اجتماع به عهده دارند از پیش مىدانندولى طرقى را که آنها براى ایجاد یک بدن پیچیده و در عین حال ساده به کار مىبرند نمىشناسیم.
ماهیّت حقیقى عمر انسانى یعنى زمان روانى و زمان فیزیولوژیکى چیست؟ اگر چه مىدانیم که ترکیبى از بافتها و اندامها و هورمونها و نفس عاقله هستیم ولى چگونگى روابط اعمال روانى با سلولهاى مغزى بر ما پوشیده است و ما حتى به فیزیولوژى سلولهاى مغزى آشنایى نداریم!
در چه حدودى اراده مىتواند در تغییر وضع موجود موثر باشد؟ چگونه حالت اعضا بر روحیه تأثیر مىنماید؟ خصائص عضوى و روانى که هر کس از پدر و مادر خود به ارث مىبرد چطور با شرایط خاص زندگى محیط و تحت تأثیر مواد شیمیایى اغذیه و آب و هوا و اصول فیزیولوژیکى و اخلاقى تغییر مىکند؟
ما هنوز براى شناسایى روابطى که بین رشد استخوانها و عضلات و اندامها با فعالیت روانى و معنوى ما در کار است ناتوانیم، و همچنین عامل تأمین کننده تعادل دستگاه عصبى و مقاومت در برابر بیمارىها و خستگى را نمىشناسیم!
اهمیت نسبى فعالیتهاى فکرى و اخلاقى و جمالى و عرفانى تا چه اندازه است! شکل خاصى از انرژى که موجد تلپاتى «1» مىگردد کدام است؟ بلاشک بعضى عوامل بدنى و روانى وجود دارند که بدبختى و نیکبختى هر کس وابسته به آنهاست ولى اینها بر ما مجهولند، ما نمىتوانیم با وسایل تصنّعى خود را قرین خوشبختى سازیم. به خوبى واضح است که مساعى تمام علومى که انسان را مورد مطالعه قرار دادهاند به جایى نرسیده است و شناسایى ما از خود هنوز نواقص زیادى دربردارد.» «2»
جهل انسان به واقعیّت خویش
قرآن مجید در زمینه جهل انسان به یک رشته از واقعیّت خودش مىفرماید:
وَیَسْأَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی وَمَا أُوتِیتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا» «3»
و از تو درباره روح مىپرسند، بگو: روح از امر پروردگار من است، و از دانش و علم جز اندکى به شما ندادهاند.
این جهل شامل رشتههاى دیگرى از نواحى وجود او نیز مىگردد به صورتى که کارل در مقاله بالا اشاره کرده است. انسان در عین جهلى که به بسیارى از نواحى وجود خود دارد، به کشف واقعیّتهایى از دستگاه آفرینش خود موفق شده که مطالعه آن کشفیات، اولًا: انسان را در دریایى از حیرت و تعجّب فرو مىبرد، و ثانیاً، به گوشهاى از عظمت آفریدگار جهان واقف مىسازد.
مطالبى درباره خون بدن
درباره خون بدن آوردهاند:
خون مایه زندگى است و آن در انسان و مهره داران سرخ رنگ، و مرکّب از دو قسمت است: سلولهاى خون و پلاسما. سلولهاى خون از سه گروه تشکیل یافتهاند: گلبولهاى قرمز و گلبولهاى سفید و پلاکتها.
گلبولهاى قرمز مأمور رسانیدن اکسیژن به بافتها هستند؛ گلبولهاى سفید مدافع تن در برابر هجوم میکربها و ذرّات خارجىاند و پلاکتها مانع خونریزى مىشوند. پلاسما غذاى بافتها را تأمین مىنماید و مواد اضافى را از بافتها گرفته
از راه کلیه به نام ادرار خارج مىسازد.
خون در ضمن گردش از غدههاى مترشح داخلى موادى مىگیرد و براى انتظام تن، آنها را به همه جا مىبرد. مسلّم است در این گیرودار دستهاى از گلبولهاى خون پیر و فرسوده شده از دایره فعالیت خارج مىشوند و گلبولهاى تازه نفس جانشین آنها مىگردند.
عمر گلبولهاى قرمز در حدود چهار ماه، امّا عمر گلبولهاى سفید و پلاکتها کوتاهتر است. پس کمبود خون از کجا تأمین مىشود؟ در بدن دستگاههایى وجود دارد به نام دستگاههاى خون ساز و آنها شامل مغز استخوانهاى گِرد و پهن و طحال و عقدههاى لنفاوىاند.
مغز استخوانها مأمور ساختن گلبولهاى سفید هستهاى و پلاکتها مىباشند، طحال و عقدههاى لنفاوى سازنده گلبولهاى سفید یک هستهاىاند و این دو دستگاه در دوران زندگى دائم در کارند. در بدن هم قرنطینهاى وجود دارد و آن مأمور است عناصر فرسوده خونى را بازداشته و متلاشى سازد، در عوض دستگاههاى خون ساز سلولهاى تازه نفس را وارد گردش خون مىنماید. در مدّت زندگى انسان سالم این روش برقرار است. این است سرّ زندگى که آثار آن در هر جا به شکلى نمودار است!
اگر بقا طلبى روفناى جانان باش |
چو قطره راه به دریا بجوى و عمّان باش |
|
اگر که از لب دلدار کام دل خواهى |
چو جام با دل پر خون مدام خندان باش |
|
دهند جاى تو را تا به چشم خود مردم |
بر آز خوى بهایم، به طبع انسان باش |
|
به رغم غیر چو در بزم قرب جستى یار |
به روى یار چو آیینه مات و حیران باش |
|
(شکیب)
خون و محیط داخلى آن در کلام کارل
کارل که از اساتید بزرگ قرن معاصر است، درباره خون و محیط داخلى آن مىگوید:
محیط داخلى، جزئى از بافتها و از آن غیر قابل تفکیک است و ادامه زندگى براى اندامهاى بدن بدون آن ممکن نیست. تمام تظاهرات حیات عضوى و حالت سلسله عصبى و افکار و امیال ومحبّتها و خشونتهاى ما و زشتى و زیبایى جهان در دیده ما با حالت فیزیکو شیمیایى این محیط بستگى دارد.
این محیط از خون که در شریانها و وریدها گردش مىکند، و مایعى که از جدار مویرگها مىگذرد و در ما بین اندامها و بافتها نفوذ مىکند تشکیل شده است و به این ترتیب مىتوان یک محیط عمومى شامل خون و محیطهاى موضعى که به وسیله لنف بین بافتى ایجاد مىشود تمیز داد.
هر عضوى به استخرى مملوّ از نباتات آبى شبیه است که به وسیله نهر کوچکى سیراب مىشود. آب را کد استخر نظیر با لنفى است که سلولها در آن شناورند و مازاد تغذیه گیاهان و مواد شیمیایى دیگرى که آزاد مىکنند در آن ریخته مىشود.
میزان رکود یا آلودگى این به سرعت حجم جویبارى که در آن مىریزد بستگى دارد، همچنین ترکیب لنف بین بافتى نیز به وسیله مقدار خون شریان مغذّى عضو تنظیم مىشود. در هر حال خون است که به طور مستقیم یا غیر مستقیم ترکیب محیطى را که در آن تمام سلولهاى بدن زندگى مىکنند مىسازد.
خون نیز بافتى مانند همه بافتهاى دیگر بدن است و تقریباً شامل 30000میلیارد گلبول قرمز و 50 میلیارد گلبول سفید است.
این گلبولها مانند سایر سلولهاى بدن در میان تار و پودى ثابت نشدهاند، بلکه در مایعى به نام پلاسما شناورند و به این ترتیب خون، بافت سیّالى است که تمام قسمتهاى بدن را فرا مىگیرد و به هر سلول غذایى را که نیازمند است مىرساند، در عین حال محصولات زاید زندگى بافتى را نیز جمع آورى مىکند، به علاوه مواد شیمیایى لازم و سلولهایى که بتوانند نواحى آسیب دیده بدن را از نو ترمیم کنند نیز با خود دارد و با این عمل شگفت انگیزش بمانند سیلابى است که به کمک گل و لاى و تنههاى درختى که با خود کنده و آورده است خانههاى خراب شده مسیرش را از نو ترمیم مىکند.
ساختمان پلاسماى خون در حقیقت آن چیزى نیست که شیمیستها تصور مىکنند و علاوه بر موادى که آزمایشهاى ایشان نشان داده است عناصر فراوان دیگر نیز در خود دارد. از یک طرف محقّقاً محلولى از بازها و اسیدها و املاح و پروتیینهایى است که وان اسلیک و هندرسون قوانین تعادل فیزیکو شیمیایى آنها را کشف کردهاند و به علت این ترکیب خاص، خون مىتواند با وجود ترشحات دائمى مواد اسیدى بافتها، حالت یونى خود را که خیلى نزدیک به خنثى است حفظ کند و براى تمام سلولهاى بدن محیط تغییرناپذیرى که نه زیاد قلیایى ونه اسید است بسازد، ولى از طرف دیگر شامل پروتیینها و پلى پیتیدها و اسیدهاى آمینه و قندها و چربىها و مایهها و مقادیر ناچیزى از فلزات مختلف و محصول ترشحات غدد داخلى و بافتها نیز هست و ما هنوز به خوبى ماهیت بسیارى از این مواد را نمىشناسیم و به زحمت مىتوانیم اعمال پیچیده و متعدد آنها را توجیه کنیم.
در پلاسماى خون براى هر بافتى غذاى مخصوص همان بافت و موادى که اعمال آن را تند یا برعکس آهسته مىکند وجود دارد و به این جهت مثلًا بعضى چربىها توام با پروتیینهاى سرم مىتوانند از قدرت تقسیم سلولى بکاهند و حتىآن را یکباره متوقف سازند. همچنین در سرم خون عناصرى یافت مىشود که مىتوانند مانع از رشد باکترىها گردند. این مواد در نسوجى که مورد حمله میکربها قرار گرفته است تهیه مىشود و براى دفاع به کار مىرود، به علاوه در پلاسما مادهاى به نام فیبرینوژن موجود است که به شکل فیبرین در مىآید و با چسبندگى خاص خود به زودى روى عروق زخمى شده را مىپوشاند و از خونروى جلوگیرى مىکند.
سلولهاى خونى یعنى گلبولهاى سفید و قرمز وظیفه بزرگى را در تشکیلات محیط داخلى دارند. در حقیقت پلاسما نمىتواند جز مقدار کمى از اکسیژن هوا را در خود حل و ذخیره کند و اگر گلبولهاى قرمز مقدار کافى اکسیژن با خود حمل نمىکردند، تهیه این ماده حیاتى براى توده عجیب سلولهاى بدن که دائماً طلب اکسیژن مىکنند به وسیله پلاسما غیر ممکن بود. گلبول قرمز سلول زندهاى نیست، بلکه کیسه کوچکى پر از هموگلوبین است که هنگام عبور از ریه، اکسیژن هوا را در خود مىگیرد و چند لحظه بعد آن را به سلولهاى گرسنه بافتها پس مىدهد. در همین حال سلولها اسید کربونیک و دیگر مواد زاید را نیز در خون مىریزند.
گلبولهاى سفید برعکس، سلولهاى زندهاى هستند که گاهى در میان پلاسماى خون شناورند و گاهى نیز از جدار مویرگها مىگذرند و تا سطح سلولهاى مخاط روده و اندامهاى دیگر مىخزند.
به وسیله این عوامل است که خون از عهده انجام وظایف خود مانند یک نسج سیّال و عامل ترمیم نسوج فرسوده و در عین حال محیطى مایع و جامد بر مىآید و به هر جا که وجودش لازم باشد خود را مىرساند.
به وسیله خون در پیرامون میکربهایى که به یک ناحیه بدن هجوم آوردهاند به زودى توده بزرگى از گلبولهاى سفید حاضر مىشوند و به مبارزه مىپردازند.
همچنین خون براى ترمیم زخمهاى پوستى و اندامها مواد ضرورى را با خود همراهمىآورد. گلبولها در این جا به شکل سلولهاى ثابت در مىآیند و به دور خود رشتههاى هم بندى ایجاد و نسوج مجروح را مرمّت مىکنند.
مایعات و سلولهایى که از مویرگها خارج مىشود، محیط موضعى بافتها و اندامها را مىسازد. مطالعه این محیط تقریباً غیر ممکن است، چنانکه «رو» آزمایش کرده است اگر در بدن موجود مواد خاصى که رنگ آنها برحسب حالت اسیدى بافتها تغییر مىکند تزریق نمایند اندامها به رنگهاى گوناگونى در مىآیند و به این ترتیب مشاهده اختلاف محیطهاى داخلى موضعى ممکن مىگردد. در حقیقت این تغییرات عمیقتر از آن است که به نظر مىآید ولى ما قادر به شناسایى تمام خصایص آن نیستیم.
در دنیاى وسیع بدن آدمى، کشورهاى مختلفى مىتوان یافت و با این که کشورها همه از انشعابات یک رودخانه سیراب مىشود معهذا خواص آب دریاچهها و استخرهاى آنها با ساختمان زمین و نوع نباتات هر کشورى فرق مىکند. هر بافتى و هر اندامى به کمک پلاسماى خون، محیط خاص خود را مىسازد و سلامت یا بیمارى و قدرت یا ضعف و سعادت و تیره روزى هر یک از ما با همکارى متقابل سلولها و این محیط بستگى دارد.»
آرى، به قول حضرت زین العابدین علیه السلام:
«یا مَنْ لا تَنْقَضى عَجائِبُ عَظَمَتِهِ»
اى یار ناگزیر که دل در هواى توست |
جان نیز اگر قبول کنى هم فداى توست |
|
غوغاى عارفان و تمنّاى عاشقان |
حرص بهشت نیست که شوق لقاى توست |
|
گر تاج مىدهى غرض ما قبول تو |
ور تیغ مىزنى طلب ما رضاى توست |
|
گر بنده مىنوازى و گر بند مىکشى |
زجر و نواخت هر چه کنى راىْ راى توست |
|
قومى هواى نعمت دنیا همى زنند |
قومى هواى عقبى و ما را هواى توست |
|
هر جا که پادشاهى و صدرىّ و سرورى است |
موقوف آستان درِ کبریاى توست |
|
سعدىثناى تو نَتَواند به شرح گفت |
خاموشى از ثناى تو حدّ ثناى توست |
|
(سعدى شیرازى)
پی نوشت ها:
______________________________
<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->
<!--[endif]-->
(1)- تلپاتى: ارتباط فکرى میان دو تن از مسافت دور، انتقال فکر.
(2)- انسان موجود ناشناخته: 14.
(3)- اسراء (17): 85.
تفسیر تکبیرة الاحرام
در تفسیر از اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام دو روایت وارد است یکى آن که:
اللّهُ اکْبَرُ مِنْ کُلِّ شَىءٍ «11».
خداوند بزرگتر از هر چیزى است.
و این معنى مقتضى آن است که: انسان چون مشاهده عظمت و کبریایى الهى نماید، خود را بسیار صغیر و حقیر شمارد و هستى خود را هیچ نداند و خویش را کان لم یکن انگارد.
و دیگر اینکه:
اللّهُ اکْبَرُ مِنْ انْ یُوصَفَ «12».
خداوند بزرگتر از آن است که وصف شود.
و این تفسیر بلندتر از تفسیر اول است، چه آن که در تفسیر اول رایحه یک نوع تحدید است که از ساحت حضرت کبریایى بعید است، به خلاف تفسیر دوم که غایت تنزیه و تمجید است و کمال معرفت توحید.
اى لال ز وصف تو زبانها |
کوته زثناى تو بیانها |
|
با آنکه تو در میان جانى |
جویاى توایم در کرانها |
|
هر گوشه فکنده تیر فکرت |
ره کرده به هر گمان کمانها |
|
گاهى به بتى شویم مفتون |
جوییم جمالت از نشانها |
|
گاهى از چشم و گاه ابرو |
گاهى از لب گهى دهانها |
|
گاهى از لطف و گاه از قهر |
گاهى پیدا گهى نهانها |
|
گه سیر کنیم در خط و خال |
جوییم تو را در آن میانها «13» |
|
در تصحیح معناى اول مىتوان گفت از اینکه قاطبه عالم اکوان به محض اراده خالق موجود شده و وجود رشحهاى از فیض حق و فیاض مطلق است و هیچ نسبتما بین طرفین نیست مگر نسبت خالقیه که منتهاى مرتبه اعلا درجه جلال و اعلا درجه کمال است و مخلوقیه که غایت مرتبه دنائت و منتها درجه ذلّت است، پس با وجود این، در مقام تعظیم سزاوار است که گویند حقتعالى بزرگتر از مخلوقات خود است، اگر چه این معنى به حسب وضع لغوى انسب است و التفات به هر یک از دو معنى مقتضى این است که بنده، مشاهده جبروت پروردگار کند و جان خود را در راه بندگى نثار نماید.
چنانچه حضرت صادق علیه السلام در متن روایت فرموده:
هرگاه تکبیر گفتى خود را در جنب عظمت او حقیر و خرد شمار و در برابر کبریایى او هر چه در آسمان و زمین است، کوچک انگار که حق چون بر دل تکبیرگوى نظر کند و ببیند که عبد چیز دیگرى در جنب حق بزرگ مىبیند به او فرماید:
اى دروغگو! آیا تو مرا فریب مىدهى؟ قسم به عزت و جلالم که تو را از شیرینى ذکرم محروم و از بساط قربم ممنوع و از شادى در مناجاتم مردود مىکنم.
واى بر ما که اکثر ما روى ظاهر در نماز و دل در لهو و لعب داریم و این گونه عبادت بدون شک اطاعت از شیطان است، نه عبادت خالق عالمیان.
لطایف توحیدیه در تکبیرة الاحرام
شیخ صدوق قدس اللّه روحه روایت نموده:
مردى از سید العارفین امیرالمؤمنین على علیه السلام پرسید: معناى دست بلند کردن در حالت تکبیرة الاحرام به وقت نماز چیست؟
حضرت فرمود: معنایش این است:
خداوند، اکبر و واحد و احد است، همانند ندارد، با دست لمس نمىشود و باحواس درک نمىگردد «14».
عارف معارف الهیه مرحوم حاج میرزا عبدالحسین تهرانى، در توضیح این روایت گفتارى دقیق و لطایفى رقیق دارد؛ آن جناب مىگوید:
مخفى نماند که این بیان دقیق انیق که صادر شده از مورد تحقیق، یعنى آفتاب عالمتاب حضرت ولایت مآب حضرت امیر علیه السلام در سرّ رفع یدین در حال تکبیرة الاحرام اشاره است به پنج مطلب از مطالب غامضه توحید که خواهد آمد.
دست برداشتن تا محاذى گوش، یعنى بنده حقیر فقیر سراپا تقصیر در حال تکبیر باید به دو زبان سخن گوید: یکى به زبان حال و دیگرى به لسان مقال که هر یک با دیگرى موافق باشد، تا صدق دعوى عبد در توحید صادق آید.
پس تکبیر گفتن، مقال است و دست بلند کردن، زبان حال و هر یک از این دو عبارت اخراى یکدیگرند.
چون عبد تکبیر گوید، پروردگار خود را به عظمت و کبریایى یاد نماید و ذات علیا را به الوهیت که صفت خاصه است بستاید و اعتراف نماید که او را کس نتواند توصیف نماید و بر دامن کبریایى او که از هر چیز بلندتر است، گرد توصیف و غبار تشبیه ننشیند، چه جاى اینکه قلوب و ابصار او را مشاهده نماید.
و مقارن این تعبیر- که مدلول علیه تکبیر است- همین مضمون را نیز به لسان حال ادا سازد، فکَأَنَّه بر طبق مدعاى خود ببیند و برهان اقامه نماید، پس دست راست بلند کند.
و اشاره به واحدیت وبساطت ذات غیب الغیوبى، نه اسمى است نه رسمى و نه نسبتى است و نه حدى و نه اضافه و نه تشبیهى، چه آنکه او اجلّ از این است که اورا بتوان وصف نمود که:
کَمالُ التَّوْحیدِ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ «15».
حد اعلاى توحید نفى صفات (زائد بر ذات) از اوست.
و این مرتبه معرفت مقربان است که هر چه مشاهده جبروت الهیه بیشتر نمایند، عجز و حیرت بیشتر مىافزایند، چنانچه مضمون: «أللّهُمَّ زِدْنى فیکَ تَحَیُّراً».
بر این معنا ناطق و شاهدى صادق است، پس از براى ذات هیچ صفتى را نفى و اثبات نتوانند و علاوه چون معرفت کنه ذات ذوالجلال ممتنع و محال است و از طرفى بندگان مکلف به تحصیل معرف اللّهاند، پس معرفت به وجه باید به هم رسانند و معرفت به وجه از معرفت افعال و صفات و اسما و تفسیر آیات حاصل شود، این است که به لسان حال، پنج صفت از صفات جمالیه و جلالیه حضرت ذوالجلال را بیان مىنماید.
1- واحدیت که اشاره به وحدت ذات است که در آن مرتبه شائبه هیچ نحو تعدد و تکثر و ترکیب متصور نیست؛ پس به رفع ید یمنى اشاره به این مطلب مىکند، چون واحد اسم فاعل است و به معناى ثبوت مىباشد: «ذاتٌ ثَبَتَ لَهُ الْوَحْدَة».
و بر این اساس واحد اشاره به وحدت ذات مقدس حضرت ربوبیت است.
سحرگاهى شدم سوى خرابات |
که رندان را کنم دعوت به طامات |
|
عصا اندر کف وسجاده بردوش |
که هستم زاهدى صاحب کرامات |
|
خراباتى مرا گفتا که اى شیخ |
بگو تا خود چه کار است از مهمات |
|
بدو گفتم که کارم توبه توست |
اگر توبه کنى یابى مکافات |
|
مرا گفتا برو اى زاهد خشک |
کهتر گردى زدردى خرابات |
|
اگر یک قطره دردى بر تو ریزند |
زمسجد باز مانى وزمناجات |
|
برو مفروش زهد و خودنمایى |
که نه زرقت خرند اینجا نه طاعات |
|
کسى را کى فتد بر روى این رنگ |
که در کعبه کند بت را مراعات «16» |
|
2- احدیت است و این نام یعنى احد، چون افعال صفتى است، پس مراد از آن وحدت در صفات است و به برداشتن دست چپ اشاره به این مطالب مىنماید که پروردگار من چنانچه در مرتبه ذات شریک و شبیه ندارد؛ هم چنین در مرتبه فعل و صفات نیز شریک ندارد، بلکه صفاتى که از براى ذات اثبات مىنماید همه آنها از خصایص ذاتند و در آن هیچ اشتراکى ندارد.
و اطلاق بعضى صفات چون، حى و سمیع و بصیر بر ممکنات از باب اطلاق لفظ مشترک است که لفظ متحد و معنى متعدد است، چه حیات ممکن متعلق روح حیوانى است به قالب عنصرى و سمع و بصر و سایر قواى ممکنات هر یک به آلت خاصهاى است که بدون آنها نتواند تحقق پذیرد و ذات اقدس علیا، اجل از این است که تعلقى به ماده و آلتى داشته باشد و سمع و بصر بارى جل مجده از این باب نیست بلکه:
بِالَّذى یَسْمَعُ بِهِ یَرى وَبِهِ یَتَکَلَّمُ فَیَأمُرُ وَیَنْهى.
به آن واقعیتى که مىشنود، به همان مىبیند و به همان سخن گفته امر و نهى مىنماید.
خلاصه ذات مقدسش قائم مقام همه صفات خاصه اوست و هیچ چیز نه به حسب ذات و نه به حسب صفات به او شباهت ندارد.
واحد یکتایى است به حسب ذات و واحد یگانگى به حسب صفات و این دو صفت از صفات جمالیهاند، چنانچه سه صفت دیگر از صفات جلالیهاند و مراد ازصفات جمالیه صفات ثبوتیه و مراد از صفات جلالیه صفات سلبیه است که از ساحت قدس حضرت او دور است.
3- نفى مثل است و آن از صفات جلالیه است و برداشتن دو دست با هم اشاره به این مطلب است که دو دست با هم در تباین هستند.
پس بلند کردن آنها اشاره به نفى مثل از جناب احدیت است، چون این صفت در مخلوق موجود باشد، دلالت کند که این صفت در خالق نباشد؛ زیرا مبرهن است که خالق از جنس مخلوق نباشد.
به همین خاطر است که آن حضرت بر منبر مسجد کوفه فرمودند:
بِتَشْعیرِهِ الْمَشاعِرَ عُرِفَ أنْ لامَشْعَرَ لَهُ وَبِتَجْهیرِهِ الجَواهِرَ عُرِفَ أنْ لاجَوْهَرَ لَهُ وَبِمُضادَّتِهِ بَیْنَ الْأشْیاءِ عُرِفَ أنْ لاضِدَّ لَهُ وَبِمُقارِنَتِهِ بَیْنَ الأَشیاءِ عُرِفَ أنْ لا قَرینَ لَهُ «17».
با به وجود آوردن حواس معلوم است که منزّه از حواس است و از آفریدن اشیاى متضاد پیداست که ضدّى ندارد و با ایجاد مقارنت بین اشیا واضح است که او را قرینى نیست.
که اثبات این صفات در ممکنات، دلیل انتفاى آن در علت موجودات است، چه نقصان خلایق دلیل کمال خالق و کثرت آنها شاهد وحدانیت اوست.
پس هر دو دست برمىدارد و اشاره مىکند به اینکه پروردگار من اکبر و اجلّ از این است که او را در مخلوق مثلى و شبهى بوده باشد.
بعضى گویند: دست برداشتن در تکبیر اشاره است به اینکه در دریاى معصیتغرق شدم، براى نجات من دستم را بگیر.
و این وجه اگر چه خالى از مناسبت نیست، ولیک خلاف مدلول روایت است و اگر در روایت دیگر این مضمون آمده باشد، مضایقه نیست که:
إنَّ لِلصَّلاةِ أرْبَعَةَ آلافَ بابٍ «18».
بدرستى که براى نماز چهار هزار در است.
براى ما افراد عادى این مضمون بسیار عالى است، راستى همه ما غرق در گناه و معصیت هستیم و براى نجات خویش چارهاى جز دستگیرى حضرت دوست نداریم.
4- نفى جسمیت است و آن نیز از صفات جلالیه است و به بلند کردن دست راست اشاره مىکند، به اینکه پروردگار من بلندمرتبهتر از این است که قوه لامسه او را ادراک نماید و چون حواس ظاهره پنج است:
اول: قوه لامسه که مدرک برودت و رطوبت و حرارت و یبوست ولینت و خشونت اجسام است.
دوّم: قوه باصره که مدرک الوان اجسام است.
سوّم: قوه سامعه که مدرک اصوات اجسام است.
چهارم: قوه ذائقه که مدرک مزه اجسام است.
پنجم: قوه شامه که مدرک روایح اجسام است.
پس به هر انگشتى اشاره به نفى ادراک یکى از این حواس ظاهره مىکند و به لسان حال بیان مىنماید که پروردگار من از قبیل هیچ قسم از اقسام اجسام و لوازمآن نیست که بتوان او را به چیزى از این قوا ادراک نمود.
آنها که در هواى تو جانها بدادهاند |
از بىنشانى تو نشانها بدادهاند |
|
من در میانه هیچ کسم وز زبان من |
این شرحها که مىرود آنها بدادهاند |
|
آن عاشقان که راست چو پروانه ضعیف |
از شوق شمع روى تو جانها بدادهاند |
|
با من بگفتهاند که فانى شو از وجود |
کاندر فناى نفس روانها بدادهاند |
|
عطار را که عین عیان شد کمال عشق |
اندر حضور عقل عیانها بدادهاند «19» |
|
5- نفى ادراک حواس است، چنانچه مراد از:
لا یُدْرَکُ بِالْحَواسِ «20».
با حواس درک نمىشود.
در حدیث همین معنى است، چون حواس باطنیه نیز پنج است:
1- قوه متصرفه
2- حس مشترک
3- وهم
4- خیال
5- حافظه
و هر یک از اینها آلات و ادوات و ادراکات نفسند، چون انگشتان که آلات افاعیل وجود اشیائند.
چون دست چپ خود بردارد، اشاره به این است که نفس و قواى نفسانیه ادراک ذات و صفات جلالیه نکنند.
چون تکبیر گفت و اعتراف نمود که اللّه جل جلاله اجل از این است که او رابتوان وصف نمود، مقارن آن نیز رفع دو دست کند، در حقیقت به لسان حال اقامه بینه نماید و بر طبق مدعاى خود شاهد و برهان آورد که نفوس و حواس از درک او عاجزند، چون از درک عاجزند، پس تشبیه او به چیزى نتوانند کنند که تشبیه و توصیف فرع ادراک است.
و این همه براى این است که خداى خود را با معرفت عبادت کرده و روى از غیر او برتابى که بهترین مقام براى عبد مقام عبودیت و شیرینترین حال براى انسان حال عبادت است.
عبادت، در رحمت و نقطه جلب رأفت و معیار حق و باطل و نردبان ترقى و زمینه شکوفایى قواى درون و جاى بروز استعدادهاى روح و نفس و مایه خیر دنیا و آخرت و سعادت دارین و روشن کننده شمع عشق محبوب در خانه دل است.
پی نوشت ها:
______________________________
<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->
<!--[endif]-->
(1)- فیض الغدیر: 2/ 178.
(2)- آثار طبسى: 110، فصل 28.
(3)- قصص (28): 88.
(4)- اعراف (7): 29.
(5)- الرحمن (55): 26- 27.
(6)- هود (11): 123.
(7)- خسرو نامه، عطار نیشابورى.
(8)- الکافى: 3/ 265، باب فضل الصلاة، حدیث 6؛ وسائل الشیعة: 4/ 43، باب 12، حدیث 4469.
(9)- انعام (6): 79.
(10)- قصص (28): 88.
(11)- الکافى: 1/ 118، باب معانى الاسماء واشتقاقها، حدیث 9.
(12)- الکافى: 1/ 118، باب معانى الأسماء واشتقاقها، حدیث 9؛ التوحید: 313، باب 46، حدیث 2؛ بحار الأنوار: 90/ 218، باب 9، حدیث 1.
(13)- فیض کاشانى.
(14)- من لا یحضره الفقیه: 1/ 306، باب وصف الصلاة، حدیث 921؛ علل الشرایع: 2/ 333، باب 30، حدیث 5؛ وسائل الشیعة: 6/ 28، باب 9، حدیبث 7259.
(15)- التوحید: 56، باب 2، حدیث 14؛ بحار الأنوار: 4/ 284، باب 4، حدیث 17. (16)- عطار نیشابورى.
(17)- الکافى: 1/ 138، باب جوامع التوحید، حدیث 4؛ التوحید: 34، باب 2، حدیث 2؛ بحار الأنوار: 4/ 304، باب 4، حدیث 34.
(18)- بحار الأنوار: 80/ 163، باب 13، حدیث 3؛ مستدرک الوسائل: 4/ 84، باب 1، حدیث 4204.
(19)- عطار نیشابورى.
(20)- التوحید: 59، باب 2، حدیث 7.
وجود مقدس حضرت صادق علیه السلام در این جملات، حالت نمازگزار را به وقت گفتن تکبیرة الاحرام بر دو صورت تصویر کرده:
1- حال توجه به اینکه در تمام عالم وجود، بزرگى جز حضرت حق وجود ندارد و عبد بر این مبنا دل به غیر خدا ندارد و تمام کششها و جذبهها در برابر جذبه عشق او نسبت به عبد صفر و بىقدرت و ناتوان است و عبد در این حوزه جاذبه از آلودگىها دور و به حسنات الهیه با تمام وجود آراسته است.
2- حال غفلت و بىخبرى و نسیان نسبت به حقیقت موضوع؛ در این حال، عبد و مکلف هنوز غرق در اوهام و خیالات و گرفتار تصویرهایى از امور مادى و شهوانى است و به درک عظمت و جلال و جبروت حضرت دوست نایل نشده و در کمال درماندگى و بیچارگى و کوچکى است و راهى به سوى قرب براى خود باز نکرده و گفتن او با نگفتنش یکى است!!
امام صادق علیه السلام در این جملات زیبا و نورانى به هدایت بندگان برخاسته و آنان را در راهى قرار مىدهد که از عمل خود بهره ببرند و به حقایق وقایع دست یابند لذا نمازگزاران را به سوى تکبیرةالاحرام واقعى و دور ماندن از تکبیر قلابى و بىفایده دعوت کرده، مىفرماید:
به وقت تکبیرةالاحرام ما بین آسمانها و زمین آنچه موجود وجود دارد و خود آسمانها و زمین را، بسیار کوچک بدان و جز به عظمت و بزرگى حضرت دوست که جز عظمت او عظمتى اصلًا وجود ندارد توجه نداشته باش.
به حقیقت بدان که خداوند بزرگ که احاطه به تمام موجودات و وضع ظاهر و باطن آنان دارد، چون به وقت تکبیر به ذات قلبت بنگرد و ببیند روى دلت از مفهوم و حقیقت تکبیر به جاى دیگر است و گرفتار عارضه غفلت و نسیان و سهو از واقعیت هستى فریاد مىزند:
اى دروغگو! با من مکر و حیله مىکنى؟ به عزت و جلالم تو را از سه واقعیت عالى، به خاطر زنده نبودن تکبیرت محروم مىکنم:
1- شیرینى یادم را بر تو حرام مىکنم؛
2- از رسیدنت به مقام قرب جلوگیرى مىنمایم.
3- از اینکه به مناجات با من مسرور شوى تو را منع مىکنم!
اى عباد خدا! اى بندگان حضرت حق! اى دوستداران واقعیت! اى نمازگزاران! اى مسافران کوى محبوب! اى سالکان راه! شما را به خدا قسم عذابى براى عاشق از این سه عذاب بالاتر مىشود؟!!
الهى قمشهاى آن پروانه شمع جمال به پیشگاه مقدسش عرضه داشته:
اى دلبر با شکوه پرناز |
از دیده خود مرا مینداز |
|
ما بر کرم توایم مغرور |
وز لطف تو غرق نعمت و ناز |
|
با نام تو مىکنم همه شب |
بر کاخ فلک زشوق پرواز |
|
بر خاک در تو سر نهادیم |
گشتیم به عالمى سرافراز |
|
یک در به جفا رقیب اگر بست |
صد در به رخ از حبیب شد باز |
|
جز حق همه باطلند و فانى |
بر خوان زکتاب عشق این راز |
|
در بازى طاق و جفت گیتى |
خواهى ببرى تو عشق مىباز |
|
گر بست الهیا در وصل |
از درگه یار کى شوم باز |
|
در احادیث قدسیه آمده که خداوند به موسى بن عمران فرمود:
به فلان کس بگو: تو را دچار چنان بلایى کردهام که ما فوق آن نیست. عرضه داشت: خداوندا! من او را بر بلایى ندیدم، خطاب رسید: لذت مناجاتم را از او گرفتهام! «1»!
آه و دریغ اگر حضرت مولا ما را از پیشگاه قدسش براند، واى اگر جناب او ما را از نظر بیندازد، وا اسفا اگر حضرت یار به هنگام تکبیر، قلب ما را در شغل دیگر ببیند!
خلاصه سخن حضرت صادق علیه السلام و توضیحى که اهل حال به این سخن دادهاند، این است که به وقت تکبیر باید همه عالم و خود را فراموش کرده و موجودیت و هویت و شؤون خویش را در عظمت و جبروت حضرت او فنا نموده و حتى براى یک لحظه هم در پیشگاه او خود و همه عالم و عالمیان را ننگرى که این نگریستن عین گناه و محض توهین به حضرت یار است.
و این حال نه تنها در نماز باید رعایت شود که رعایت و تمرین آن در نماز به خاطر این است که در همه حال و در همه وقت و در هر شأنى رعایت گردد که این مقام، بالاترین مقام و نقطه عروج واصلان متقیان است.
در این مقام سخنى جز سخن خدا نیست و کارى جز محض خدا صورت نمىگیرد و هر لحظه عمر انسان پرارزشتر از تمام این جهان است و مقام حقیقى وحدت همین مقام است.
مقام وحدت در کلام طبسى
عارف نامدار مرحوم محمد طبسى که در قرن هشتم مىزیسته و از شیعیان خالص مولى الموحدین حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بوده در این زمینه مىگوید «2»:
قالَ اللّهُ تَعالى:
[کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ] «3».
هر چیزى مگر ذات او هلاک شدنى است.
در وحدت، سالک و سلوک و سیر و مقصد و طلب و طالب و مطلوب نباشد؛ کل شىء هالک.
و اثبات این سخن و بیان هم نباشد و نفى این سخن و بیان هم نباشد، نفى و اثبات متقابلانند و دویى مبدأ کثرت است.
آنجا نفى و اثبات نباشد و نفى نفى و اثبات اثبات هم نباشد و آن را فنا خوانند که معاد خلق با فنا باشد، هم چنان که مبدأ از عدم بود:
[کَما بَدَأَکُمْ تَعُودُونَ] «4».
همان گونه که شما را آفرید، [پس از مرگ به او] بازمىگردید.
و معنى فنا را حدى با کثرت است.
[کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ* وَ یَبْقى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ] «5».
همه آنان که روى این زمین هستند، فانى مىشوند.* و تنها ذات باشکوه و ارجمند پروردگارت باقى مىماند.
فنا به این معنى هم نباشد، هر چه در نطق آید و هر چه در وهم آید و هر چه عقل به آن رسد جمله منتفى باشد.
[إِلَیْهِ یُرْجَعُ الْأَمْرُ کُلُّهُ] «6».
همه کارها به او باز گردانده مىشود.
بدان که فنا، فناى بنده باشد در حضور الهى که چون بنده از خود فانى شود، به حق باقى شود.
و فنا آن است که نفس خود را در بوته فنا بگذارى و از هر چه مادون اوست فانى شوى و سرت به حضرت حق باشد، چنانچه به هر طرف که نگرى او را بینى.
به قول فیض کاشانى:
در چهره مه رویان انوار تو مىبینم |
در لعل گهر باران گفتار تو مىبینم |
|
در مسجد و میخانه جویاى تو مىباشم |
در کعبه و بتخانه انوار تو مىبینم |
|
بتخانه روم گر من تا جلوه بت بینم |
چون نیک نظر کردم دیدار تو مىبینم |
|
هر کو زتو پیدا شد هم در تو شود پنهان |
پیدا و نهان گشتن هم کار تو مىبینم |
|
از کوى تو مىآیم هم سوى تو مىآیم |
در سیر و سلوک خود انوار تو مىبینم |
|
و چون بنده از صفات خود فانى گشت و به کلیت حق را گشت، محال باشد کهحق او را معیوب گرداند به مخالفات و عصمت آن باشد که بنده را از بنده بستاند تا در او قدرت خلاف کردن نماند.
و چون بنده فانى گشت از آنچه او راست باقى گردد به آنچه حق راست، چون این بقا از پس فنا پدید آید درست گردد که آن فنا حق بوده و بنده در آن فنا محمود بوده و آن فنا از غلبات حق بوده است و چون صفت فنا پدید آید از صفات خویش و فنا پدید نیاید به صفات حق، آن هواجس نفس باشد یا وساوس شیطان.
و برترین مقام آن باشد که بنده را نه بلا و نه نعمت از حق مشغول نگرداند و به هیچ وقت خدا را فراموش نکند و چون یاد او کند در وقت یاد کردن او، همه هستى را مقدار نماند، خلاف کردن را راه کجا ماند.
کسى کو غایب از تو یک زمان است |
در آن دم کافه است اما نهان است |
|
اگر خود غایبى پیوسته باشد |
در اسلام بر وى بسته باشد |
|
حضورى بخش اى پروردگارم |
که من غایب شدن طاقت ندارم «7» |
|
و باید که در عبادات مراد خویش نطلبى تا از حظ خویش فانى باشى، لکن بزرگداشت امر حق نگرى تا به حق باقى باشى.
و در معاملات به آمد خویش نجویى، تا از حظ خویش فانى باشى، لکن به آمد خلق نگرى تا به حظ غیر باقى باشى و باید که در سر بنده چندان بزرگداشت حق پدید آید که او را فراغت شغل غیر حق نماند.
و چون بنده فانى گردد از حظوظ خویش و فانى گردد از دیدن ذهاب حظوظ و فانى گردد از دیدن و نادیدن ذهاب حظوظ، باقى گردد به دیدن آنچه از حق است و آنچه حق راست، داند که من او را ام و همه کون او راست و مالک در ملک خویش هر چه خواهد کند، چون این بدید همه خصومت و منازعت از میانه برخیزد.
و بداند هر چه از حق آید همه حق است و جز موافقت، روى ندارد و خلاف ازمیانه برخیزد، همه تسلیم ماند بىخصومت و همه موافقت ماند بىخلاف. بقاى او به حق به این معنى باشد که حق را باشد، چنان که حق خواهد و چون بنده را نه مراد ماند نه اختیار، هر چه در او پدید آید مراد و اختیار حق باشد.
باید که از نظاره خویش و نظاره افعال خویش فانى گردى و صفت تو که موجودست هم چنان گردد که آن وقت که معدوم بود، از صفات بشریت کلى فانى باید شد تا به حق باقى گردى.
و فانى گشتن از صفات بشریت این باشد که معانى مذموم از تو برود.
و باقى گشتن به صفات الهى این باشد که صفات محمود در تو قائم شود و به توفیق و عنایت الهى این معنى میسر شود.
و بدان که: تا سر بنده به حق مشغول است غیر حق به آن سر راه نیابد و چون سر خویش به غیر حق مشغول کرد، سر او آلوده گشت و آلوده حق را نشاید.
ظاهر و باطن تکبیرةالاحرام
گفته شده به وقت گفتن تکبیرةالاحرام دستها را به صورتى که روى دست به طرف قبله و پشت دست به سوى پشت سر باشد تا محاذى دو گوش بردارید.
اهل دل در معناى این عمل گفتهاند:
تمام ما سوى اللّه را بر پشت دست بگذار و به قدرت و حول و قوه الهى از جاى بردار و از دل برکن و از جان ریشهکن نما، سپس تمام آنها را به پشت سر بریز؛ به نحوى که در مقابلت چیزى از ماسوا نماند و به خصوص با کمک گرفتن از حضرت دوست شیطان را در پشت سر با زنجیر نفى ابد به بند آر که نه در نماز و نه در غیر آن به تو دست پیدا نکند و روى دست را به عنوان نمونهاى از روى هستى و وجود خویش که به تمام معنى خالى و تهى است، براى گدایى از محضر حضرت او بهطرف او نگاهدار و با توجه جامع و کامل و با قلبى مملو از عشق و نشاط و با دلى پر از اخلاص و صفا و با حالى متصل به ملکوت و با چشمى گریان و دلى بریان و خضوع و خشوع و در کمال وقار و ادب و طمأنینه بگو: «اللَّه أکبر».
آرى، در حال گفتن تکبیر از تمام گذشتهات نادم و شرمسار و نسبت به آیندهات غرق امید باش و با اعتراف قلبى به گناه و پاک کردن آیینه قلب از وساوس شیطانى وارد حرم قدس و پیشگاه با عظمت حضرت او شو که تکبیرةالاحرام مقدمه ورود و علت رسیدن به درگاه و کلید بازکننده در رحمت دوست است.
«اللّه اکبر»، یعنى اینکه از علایق رَستم و دل به درگاه تو بستم و از بند تمام معاصى جستم و قلب شیطان پلید براى همیشه خستم؛ در حقیقت نیت مُکبّر باید این باشد که اکنون مىخواهم این حیثیت ناقابل و هویت ناچیز خود را نثار راه دوست کنم و آنچه خاطرخواه آن جناب است آن نمایم و توسن بندگى را در میدان خضوع و خشوع بتازانم و در ساحت کبریایى و عشق او جان بازم که:
ألصَّلوةُ قُرْبانُ کُلٍّ تَقىٍ «8».
نماز مایه تقرب هر انسان پرهیزکارى است.
معنى تکبیر این است اى امام |
که خدا پیش تو ما قربان شویم |
|
و به خاطر همین است که قبل از تکبیرةالاحرام، دعاى قربانى خوانند و آن این آیه شریفه است:
[وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِیفاً وَ ما أَنَا مِنَالْمُشْرِکِینَ] «9».
من به دور از انحراف و با قلبى حقگرا همه وجودم را به سوى کسى که آسمانها و زمین را آفرید، متوجه کردم و از مشرکان نیستم.
یعنى چون با معرفت و شوق در عالم ملکوت در آید و مشاهده عظمت و جبروت حى لا یموت نماید و همهمه ملائکه گوش کند، خود را نیست و هستى خود را فراموش کند که خود را دیگر موجود نداند، بلکه معدوم و نابود خواند که:
[کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ] «10».
هر چیزى مگر ذات او هلاک شدنى است.
آرى، به هنگام تکبیر اگر قدم معرفت و شوق و بال حال و ذوق نباشد، این همه حقیقت از آیه قربانى و تکبیر نصیب انسان نشود.
شوق، شهباز محبت را پر است |
در حریم انس جان را رهبر است |
|
شوق داروخانه اهل بلاست |
کلبه او نور مشتاق خداست |
|
از مى شوق آن که پر شد جام او |
در جهان با حق بود آرام او |
در حکایات الصالحین آمده:
مردى بود بنام عیسى بن زادان، مجلس وعظ و نصیحت و موعظه و ارشاد داشت، و پیره زنى بود بنام مسکینة الطفاوّیه که پیوسته ملازم مجلس او بود، و شرکت در آن را رها نمىکرد، یک دو نوبت از حضور پیرهزن خبرى نشد، واعظ گفت: آن پیره زن کجاست؟ گفتند: بیمار است، چون از کرسى وعظ به زیر آمد گفت: به عیادتش برویم، با جماعتى به عیادت او حاضر شد، چون ببالینش نشست او را در حال جان کندن دید، به حالش گریست در حالى که پیره زن لب مىجنبانید و چیزى مىگفت، گوش به نزدیک لبش برد، شنید مىگوید: کار کردم عمر به سر آمد، رنج بردم به میوه نشست، دوست جستم خبر آمد واعظ گفت پیره زن آگاه است و مىداند که کجا مىرود آنگاه نفسى چند برآورد و جان بداد، عیسى بن زادان به کارش قیام کرد و او را دفن نمود.
چون شب درآمد و بخفت او را در عالم رؤیا دید که تاج کرامت بر سر نهاده و حلّههاى بهشت پوشیده تبختر کنان به او گفت: اى مسکینه این توئى؟ گفت: آرى ولى دقت کن تا مرا از این پس مسکینه نخوانى که:
«ذهبت المسکنة و جاءت الممکلة:»
درویشى و مسکنت به پایان رسید و از خیمه حیاتم رخت بر بست و پادشاهى و سرافرازى آمد.
هارون به مکه رفته بود. یک شیطان. شیطان مکار و حیله گر با ابزارهاى مختلف. گفت: نمایندگان شهر مکه را بگویید بیایند و با من ملاقات کنند. تعدادى از ریشسفیدهاى مکّه پیش هارون آمدند.
گفت: شهر شما چه مىخواهد؟ گفتند: یک قاضى خوب مىخواهیم که ما دعواها و اختلافهایمان را پیش او ببریم. گفت: خودتان کسى را که مىشناسید معرفى کنید تا من حکم بدهم؟
گفتند: دو نفر را مىشناسیم. عالم، عامل، متعهد، گفت: بگویید هردو بیایند.
هارون به نخست وزیر خود گفت: بیا من و تو یک جنگ زرگرى درست کنیم، تکتک این دو نفر را بخواهیم و دعواى خود را در مقابل آنها حق جلوه دهیم، ببینیم که کدام یک بهتر قضاوت مىکنند.
کسى که مسنتر بود و پیرمرد بود خواستند تا به داخل بیاید. هارون گفت: من با نخستوزیرم دعوایى داریم. برایت تعریف مىکنیم. بین ما دو نفر حکم کن.
پیرمرد گفت: بگویید. او به نفع هارون حکم داد.
هارون گفت: بفرمایید بیرون.
شخص جوانتر را صدا زدند. و گفت: ما دو نفر با هم دعوا داریم. بین ما دونفر حکم کن. شخص جوان گفت: من حکم نمىکنم. هارون گفت: چرا؟ جوان گفت: چون شما لباس اعلیحضرتى به تن کردهاید. و نخست وزیر نه. من نمىتوانم با لباس اعلیحضرتى بین شما قضاوت کنم. شما یک لباس عادى بپوشید و نخست وزیر هم یک لباس عادى بپوشد، هردو لباس معمولى بپوشید و کنار همدیگر بنشینید.
قبول کردند. جوان گفت: حال موضوع دعوا را مطرح کنید و آنها مطرح کردند. به هارون گفت: تو آدم ظالم و ستمگرى هستى و به این بنده خدا ظلم کردهاى. حق با این است.
هارون گفت: برو بیرون.
به نخست وزیرش گفت: این شخص را بردارید وبه بغداد ببرید و رئیس قوه قضائیه کنید. او خیلى آدم فهمیده و زرنگ و مؤمنى است. گفت: شما بارت را ببند و فردا با ما به بغداد بیا برویم. گفت: چرا بغداد؟ گفتند: شما به درد ریاست قوه قضائیه مملکت مىخورى. گفت: نمىآیم؛ حاکمان مملکت، حاکمانى ظالم و ستمگر و بىدیناند. مىخواهند از قدرت قوه قضائیه به نفع خود استفاده کنند. قوه قضائیه با بودن هارون، استقلال نمىتواند داشته باشد و مظلوم کش و ظالم پرور. مىشود مىدانم اگر این قدرت را به دست بگیرم، نه تنها نمىتوانم ظالم را اره کنم، بلکه بعد از مدتى شاخه درخت ظلم مىشوم. به همین دلیل گفتم: نه.
شیطان زورى ندارد که بتواند دست و پایت را ببندد و تو را به ریاست قوه قضائیه بنشاند. مىتوانى بگویى: نمىخواهم.
شخص گفت: نمىخواهم. هارون گفت: باید بخواهى. مىگویم تو را به بغداد بیاورند. گفت: بگو بیاورند.
وقتى که جابه جا شدند، یک حکم نوشت که این آقا از فردا رئیس قوه قضائیه کشور است. مهر خودش را به این جوان زد و جوان هم گرفت و تا کرد و در جیب گذاشت و گفت: من فردا باید سر کار بیایم و بیرون آمد.
هارون به یک مأمور مخفى گفت که او را تعقیب کن و ببین که به کجا مىرود. و مأمور این جوان را تعقیب کرد.
جوان به کنار رود دجله در بغداد رفت. و کاغذ را درآورد و ریز ریز کرد و در رود دجله ریخت و به ماهىها مىگفت: این کاغذ خط هارون است. نجس است، اگر خوردید و در قیامت به عذاب الهى دچار شدید گردن خودتان است. بگذارید آب این کاغذهاى نجس را ببرد.
و فردا هم سر کار نرفت. یک هفته سرکار نیامد. هارون گفت: او را بیاورید. دیدند که نیمه شب از دنیا رفته است. مىتوانید به شیطان، نه بگویید. بگویید: نمىآیم و نمىخواهم.
شیطان به امام حسین علیه السلام گفت: که با من بیعت کن تا تو را نکشم. امام حسین علیه السلامگفتند: نه. به خدا قسم، نه. شیطانها به خیلىها گفتند: بیایید، گفتند: نمىآییم. و هیچ کارى نتوانستند بکنند. نهایت درگیرى با شیطان این است که شیطان انسان را به زندان بیاندازد و سر انسان را ببرد. مگر شیطان در زندانى کردن یوسف پیروز شد؟ مگر وقتى امام حسین علیه السلام به شیطان آن زمان نه، گفت و شهید شد، شکست خورد؟ گفت: نهایت این است که شیطان یا مرا زندان کند و یا بکشد و خیلى وقتها هم نه به زندان مىکشد و نه به کشتن.
فرض کنید شما را دعوت به دیدن فیلم مبتذل مىکنند، شما قبول نکنید، شیطان چه تسلطى به شما دارد؟ چه زورى به شما دارد؟ چه کسى مىگوید: من محکوم شیطانم. چه کسى مىتواند در قیامت بگوید: خدایا هر گناهى که ما کردیم، گردن شیطان است.
در قرآن آمده است که شیطان هیچ گونه گناهى را از انسان به گردن نمىگیرد و خدا هم قبول مىکند که شیطان گردن نگرفتهاست. مىگوید: به من چه ارتباطى دارد؟ مگر خودت در سه آیه قرآن نگفتى که من سلطه و قدرت و حاکمیت ندارم. کار من فقط وسوسه بود. مىخواست به وسوسه من گوش نکند. کار من یک دعوت بود، انسان مىتوانست نپذیرد.